رضا قلیمیرزا فرزند ارشد نادر و مادرش دختر بزرگ باباعلی حاکم ابیورد میباشد که در 25 جمادیالاّول 1131ه.ق/ 15 آوریل 1719م تولّد یافت. او هرچند در خانوادهای فرمانروا و حاکم رشد یافته است، امّا شیوه تربیت وی همانند شاهزادگان دیگر توأم با نعمت و آسایش در حرمسراها نبوده است زیرا رضاقلی و برادرانش تحت سرپرستی پدری بزرگ شدهاند که همیشه در جنگ بوده و همانند سربازان دیگر با مشکلات نظامی و سیاسی از نزدیک دست و پنجه نرم کردهاند. هنگامی که نادر نقشه حمله به هندوستان را در سر میپروراند رضاقلی میرزا در سن 17 سالگی با سرپرستی و حمایت نزدیکترین دوست نادر یعنی طهماسبقلیخان جلایر به تصرّف نواحی بلخ اعزام میگردد. شرح زندگی رضاقلی میرزا از همین زمان و به خصوص پس از شروع دوران نیابت سلطنت که در سال 1150ه.ق میباشد تا سال 1154ه.ق که به دستورِ عجولانهی نادر از نعمت بینایی محروم شد بیشتر مورد بررسی قرار گرفته است. در این ایّام و دوران چهارسالهی نیابت سلطنت بر اثر جوانی و بیتجربگی و همچنین تلقین دیگران اعمال ناهنجاری انجام میدهد که زمینه را برای موجّه جلوه دادن عاملان ترور نافرجام مساعد میسازند و متأسّفانه نادر نیز تحت تأثیر دیگران در دام خیانت کاران قرار گرفته و فرزند بیگناهش را به دلیل تبانی در ترور کور میکند. هنوز مدت دو روز از اجرای دستورش نگذشته بود که خانهی پوشالی تخیّلات وی فرو میریزد و با اظهار پشیمانی سر در دامن فرزند میگذارد و میگرید و پس از آن که متوجّه واقعیّت میشود بسیاری را مورد اعتراض قرار داده و تعدادی را به قتل میرساند. این عمل نابخردانه روح و اراده خستگی ناپذیر نادر را متلاشی میسازد و با اطمینان میتوان گفت که اگر فرزندش خطاکار میبود هیچ گاه بدانگونه دچار ناراحتی نمیگردید، زیرا وقوع آن را به نحوی میتوانست با وجدانش توجیه نماید.[1] دکتر لاکهارت در این رابطه و بیگناه بودن رضاقلی میرزا در اقدام ترور و کور کردنش که زائده توهّمات نادر بوده است، مینویسد:«میرزامهدی خان در بخش پایانی کتابش که پس از فوت نادر نوشته، یعنی زمانی که دیگر برای خودداری از گفتن یا قلبِ حقیقت انگیزهای نداشته است، به وضوح تمام اظهار میکند، اشخاص کینهتوز با وساویس و توهّمات، ذهن شاه را علیه پسرش مسموم کرده بودند. میرزا مهدیخان در کتابش نوشته است که محرّک اصلی تیراندازی آقامیرزا پسر دلاور تایمانی بوده است. پر بازن و دکتر لرچ که هر دو از جریان واقعه آگاهی کامل داشتند و دلیلی هم نداشتند آن چه را که اتّفاق افتاده بود دگرگون جلوه دهند، اعتقاد راسخ داشتند که شاهزاده بیگناه بوده است.»[2]
با توجه به نکات ذکر شده باید یادآوری کرد که این حوادث در ایّامی از زندگی رضاقلی میرزا اتّفاق افتاده است که وی در مقطع سنی جوانی و غرور قرار داشته و نباید از وی انتظارِ رفتاری سنجیده و پخته داشت و همه که نمیتوانند نادرقلی باشند. این سخن به منزله حمایت از رضاقلی میرزا نیست، زیرا در همین دوران کوتاه نیابت سلطنت، اعمال فجیعِ قتل و خشونت و ظلم به حدّی انجام میدهد که مردم به شدّت از وی ناراضی میشوند و با شنیدن خبر کورکردنش به شادی میپردازند. چنان که دکتر میمندینژاد مینویسد:«.... کسانی که در غیاب نادرشاه از رضاقلی میرزا ناراضی شده بودند خوشحال گردیدند. در بعضی ایالات و ولایات حتّی جشن گرفتند، چراغانی کردند از این که دوران نیابت سلطنت رضاقلی میرزا پایان پذیرفته و به سبب رفتارش از ولایتعهدی معزول گردید. از حدّ فزون شادمانی ابراز داشتند. هرکس خبر معزول شدن رضاقلی میرزا را شنید نسبت به نادرشاه حسّ احترام و علاقهاش بیشتر شد، زیرا همهجا این صحبت بود که قبلهی عالم برای حفظ مملکت برای حفظ رعیت حتی رعایت حال فرزند خود را ننموده و از خطای او هم چشمپوشی نمیکند»[3]
زمانی که رضاقلی به همراهی طهماسبقلیخان جلایر برای تصرّف نواحی بلخ فرستاده شده بود، آنها بر خلاف دستور نادر به پیشروی خود از منطقه تعیین شده فراتر میروند که نادر فرمان بازگشت آنان را میدهد و در طی نامهای که توسط احمدخان مروی مینویسد ایشان را به نزد خود فرا میخواند. در همین زمان سخن از سفّاکی و خونریزی رضاقلی میرزا مطرح میشود و حتّی بدان اشاره میگردد که طهماسبقلیخان جلایر نیز از او میترسید و در موقع ناهار و سفره مینویسند:«طعام آن را عملهی او (طهماسب) برداشته و علیحده در خوانی کشیده، در نزد او میگذاشتند و به طعام بندگانِ جهانبانی دست خود را دراز نمیکرد. چرا که از جمعی از تنگ حوصلگان که در خدمت نوّاب میرزا بودند بنا به جهت خواهش خود مذمّت و بدگویی سردار را در خدمت والا میکردند و در میانهی اردو به شیوع رسیده بود که نوّابِ کامیاب امر و مقرّر فرموده که سردار را در وقت اَکل و شرب، زهر در کارش نمایند و چند نفر از طبّاخان بندگان والا را حسبالامر بندگانِ صاحبقرانی(نادر) که به عرض اقدس رسیده به قتل آوردند و بدین جهت فی مابین کدورت و نزاع بود.»[4] این شیوه رفتار او و همچنین در دوره نیابت سلطنت است که مردم آرزوی بازگشت سریعتر نادر را میکردند و کسی حق اعتراض بر مالیاتهای سنگین را نداشت. دکتر شعبانی به نقل از یک سیّاح مینویسد:«مالیاتهای سنگینی بر توده مردم تحمیل کرد و به قهر تمام مأخوذ داشت. همسفر بیچاره من میرزا شفیع برای ملامتی که در خرابی اوضاع بر زبان رانده بود زبانش را از دست داده است.»[5] با این وصف رضاقلی بدون توجه به سخنان نادر قصد تسخیر بدخشان را نیز داشت که در ناحیه کلاب، در سه منزلی بدخشان فرستادگان نادر به وی میرسند و با تأکیدات مؤکّد و مکرّر فرمان شاه را ابلاغ میکنند که تا دستورهای بعدی در همان بلخ بماند. زمانی که طهماسبقلیخان جلایر و رضاقلی میرزا به دستور نادر از بلخ فراخوانده میشوند، ضمن استقبال شایان از ایشان ، نادر نسبت به طهماسبقلیخان شدّت عمل نشان میدهد که چرا بر خلاف دستور از بلخ فراتر رفتهاند. طهماسبقلیخان یکی از یاران صدیق نادر بود و آن قدر برای او ارزش قائل بود که دیگران را با او مقایسه میکرد. به همین دلیل است که در شب دوم نزد وی میرود و ضمن علت و توضیح که لشکریان باید از او اطاعت کنند وی را همراه خود در حمله به هندوستان میبرد تا اگر اتّفاقی برای او افتاد لشکریانش دچار تفرقه نشوند و سردار با لیاقتی سپاهیان را هدایت نماید. بعد از این مراحل است که نادر، رضاقلی میرزا را به عنوان نیابت سلطنت انتخاب میکند و خود رهسپار هندوستان میشود.
آن چه که از ایّام نیابت سلطنت رضاقلی میرزا روایت شده بیشتر مربوط به قتل شاه طهماسب صفوی و تسلّط وی بر تجارت ابریشم و برنامهریزی تاجگذاری وی میباشد. در این زمان با شرکتهای تجاری خارجی و به خصوص انگلیسیها قراردادهایی میبندد و دامنه فعالیت آنها را در ایران تسهیل میسازد و عمّال خودِ وی نیز ابریشم خام را با قیمتی که خودشان تعیین میکردند از تولیدکنندگان میخریدند و با قیمتی گزاف و اجبار به تولیدگنندگانِ پارچههای ابریشمی میفروختند. در نتیجه رضاقلی در مدّتی کوتاه صاحب ثروت زیادی میگردد و در طی ارسال نامهای که به پدرش مینویسد، ادّعا میکند که 1/5 میلیون تومان پول دارد. پدرش از او میپرسد که چگونه چنین پولی را به دست آوردهای که پاسخ میدهد از راه تجارت و نادر با ناراحتی میگوید به مردم ظلم نکن. در همین رابطه هنوی مینویسد:«در طی پریشانی و ویرانی دهلی، مردم ایران هنوز از دست حکومت ظالمی مینالیدند. رضاقلی میرزا، نایبالسّلطنه در نتیجه ظلم و ستم و غصب مال مردم در مدّت کوتاهی حسّ تنفّر آنها را برانگیخت، ولی برای آن که طمع خود را سیراب کند به بهانهی تجارت، انحصار خرید و فروش ابریشم خام را مستبّدانه به خود اختصاص داد و صاحبان کارگاهها را مجبور کرد که آن را به بهایی که خود مایل بود، بخرند. آنگاه با غرور و نخوت نامهای به پدر خویش نوشت و بدو اطّلاع داد که بدون ضرر رساندن به کسی مبالغ گزافی نفع برده است. نادر که بر استعداد خارقالعاده فرزند حسد میبرد از او خواست که توضیح بیشتری بدهد. رضاقلی میرزا در پاسخ گفت که چون به تجارت پرداخته آن مبلغ را در نتیجه تجارت به دست آورده است و گواهی نامهای نیز ارائه داد. نادر که شخص زودباوری نبود عواقب ناگوار چنین رفتاری را به او تذکّر داد و بدو نوشت که اگر علاقه شدیدی به تجارت دارد میتواند از شیلات استفاده کند و بدان وسیله منافع سرشاری به دست آورد، بدون این که به دارایی کسی آسیبی برساند یا بر خلاف مصالح بازرگانان منصف که مولّد ثروت ملی هستند، اقدامی کند. روی هم رفته نادر چنان از رفتار فرزند ناراضی بود که فرمانی صادر کرد و تمام حکّام و قضات را در مقام خود تا بازگشت از هند باقی گذاشت. این کار به منزله سرزنش اهانتآمیزی بود و چنان در رضاقلی میرزا اثر کرد که او را به عصیان برانگیخت.»[6]
یکی از کسانی که در جنوب ایران رقیب تجاری رضاقلی میرزا بود شخص تقیخان حاکم شیراز میباشد که بعداً به دلیل عصیانگری و همچنین فتنهانگیری بر علیه رضاقلی میرزا قیام میکند که سرانجام شکست میخورد ولی بعدها که به حضور نادر میرسد چنان با چرب زبانی بر نادر تأثیر میگذارد که مجدّداً او را جهت حاکمی کابل میفرستد. وجود همین شخص میتواند یکی از عوامل و محرکان خیانت بر علیه رضاقلی میرزا باشد که نیک قدم نامی را به بهانه عامل ترور نادر معرفّی و او را چنان توجیه میکنند که مقصّر را رضاقلی میرزا جلوه دهد.[7] مایکل آکس اشارهای بدین نکته دارد و مینویسد:«گزارشی که تقیخان از رفتار رضاقلی میرزا به پادشاه داد بسیار نامطلوب بود. در واقع رضاقلی تعدادی از مشاوران تعیین شده توسّط پدر را اخراج کرده بود و دست به مجازاتهای بیرحمانه و تحکّمآمیزی میزد و به خاطر خطاهای جزئی گردن عدّهای را زده بود. گرچه از قدیم داد و ستد ابریشم تا حدّی در انحصار پادشاه بود با این حال رضاقلی میرزا شیرهی تجارت ابریشم را به نفع شخص خود کشیده بود. البتّه تجارت ابریشم از طریق بنادر خلیج فارس صدمه ندید چون آن جا در کنترل تقیخان بود.»[8]
در نیمه اول سال 1151ه.ق بود که شایعه مرگ نادر به ایران رسید و احتمال میرود که این خبر مربوط به شایعه قتل نادر در دهلی باشد که منجر به قتل عام مردم شهر گردید و باید مشکلات ارتباطی آن زمان را در نظر گرفت. شاید شنیدن این خبر برای رضاقلی خوشایند نبوده است، زیرا طعم قدرت و مقام را چشیده بود و گاهی به انتقاد از پدر میپرداخت و میگفت پدرش میخواهد آن سرِ دنیا را هم فتح کند و همهی عذاب و مشکلات ما ناشی از رفتار اوست و تنها مرگ میتواند مانع اهدافش باشد و شاید هم اینگونه نبوده و روایت دیگران در ابهام باشد و ایشان از روی ناچاری و اضطرار آماده تاجگذاری شده و نسبت به قتل شاه طهماسب صفوی در سال 1153ه.ق تسلیم گردیدهاند. دکتر شفق در مورد نقش و تلقین محمّدحسینخان قاجار در این ایّام مینویسد:«این شاهزاده بعد از تصدّی مقام نیابت سلطنت گاهی علائم نافرمانی نسبت به اوامر پدرش نشان میداد. در ضمن باید دانست فرسنگها از پدرش دور بود و گاهی ماهها از او خبر نداشت و عمویش ابراهیمخان که به دستور نادر بنا بود مراقب او باشد، کشته شد. رضاقلی در سه ماهه اول بازگشت به مشهد لشکری باشکوه با یراق و کمربندها و ابزار زرّین و سیمین مرکب از دوازده هزار تن تجهیز نمود.
کمی نگذشت دور او را اشخاص خودپرست و دسیسهباز گرفتند و او را تحت نفوذ قرار دادند و رفتارش رفتهرفته خشن شد و نفع پرستی را پیشه خود ساخت و جلب نفرت مردم را نمود. از طرف دیگر به حکم گواهی بعضی خارجیان آن عهد، وی منافع و مصالح عامه را هم در نظر میگرفت، مثلاً مالیاتهای گزاف را میبخشید. مهمترین حادثهی دوره نیابت سلطنت رضاقلی عبارت بود از کشته شدن شاه طهماسب و خانوادهی او که مسؤولیت آن مستقیماً بر عهده رضاقلی است. توضیح آن که چون به سال 1739/1151 خبری از جبهه هند در ایران شیوع یافت که گویا نادر کشته شده، لاجرم کسانی مانند محمّدحسینخان از قاجاریان یوخاری باش استرآباد و از پی تحریک رضاقلی درآمدند و او را تحریض به کشتن طهماسب کردند که مبادا از خبر درگذشت نادر ایجاد فتنه نماید و شاهزادهی بیتجربه زیر بار این تلقینات سوء رفت و شاه طهماسب بخت برگشته که در سبزوار اقامت داشت با دو فرزند کوچک او یعنی عباس و اسماعیل به دست محمّدحسینخان بیرحم با قساوتی تمام کشته شدند و این فاجعه گویا در ماه فوریه 1740/1153 اتّفاق افتاد و چون خبر موحش به گوش خواهر طهماسب یعنی فاطمه سلطان بیگم عیال رضاقلی رسید مشارالیه از شدّت ناراحتی خودکشی کرد. در این بین خبر سلامت نادر و فتوحات او رسیده و رضاقلی را که شاید خیال سلطنت را در ذهن خود میپروراند خسته ساخته و از عمل خود پشیمان کرد. رضاقلی عازم تهران شد تا به مناسبت نوروز در آن جا بار عام دهد، ولی قبل از انعقاد آن مجلس به موجب دستور پدرش اعلام نمود که همه مردم سکّههای نقرهی رایج مانند عباسی و محمودی و نادری را بیاورند و تسلیم کنند و در مقابل به همان میزان روپیههای نادری که در هند ضرب شده دریافت دارند. نادر بارها رضاقلی را احضار کرد که در هرات 1153 به خدمت پدر برسد و او به عذر این که حفظِ انتظام تهران وجود او را لازم دارد، تأخیر میکرد. تا این که نادر از هرات حرکت کرد و رضاقلی میرزا با همان سواران خاصِّ باشکوه خود به راه افتاد و در محل قرهتپّه بادغیس به نادر رسید و آن غرّه ربیعالآخر 1153 بود. نادر گرچه رضاقلی را با مهر پذیرفت ولی به موجب آن چه از خیالات رضاقلی به سمع او رسیده بود و با جلال و شکوهی که در سپاهیان او دید، متغیّر گشت و بیدرنگ دستور انحلال آن را داد و از کشته شدن شاه طهماسب اظهار عدم رضایت نمود و نیابت سلطنت را از رضاقلی گرفت و به فرزند دوّمش نصرالله داد و او را به همراهی حرم و معیت امامقلی به مشهد اعزام نمود و رضاقلی را در نزد خود نگه داشت.»[9]
در پی این جوّ و اوضاع و احوال نادر بعد از گذشت دو سال از حمله به هند در تاریخ هفتم صفر سال 1153/1740 به ایران بازگشت. او دستور داده بود که نایبالسلطنه و دیگران به حضور برسند. هنگامی که وارد شهر هرات شد تمام غنایم را به نمایش گذارد، ولی در این هنگام رضاقلی میرزا به دلیل لزوم در تهران به موقع حاضر نگردید. نادر از اخباری که راجع به رسیده بود قدری مشکوک شد و نتیجه گرفت که رضاقلی میخواسته برجای پدر به تخت سلطنت بنشیند. علاوه بر اینها افرادی چون تقیخان شیرازی با نجواهای خود فکر خیانت را در ذهن پادشاه تقویت میکردند. سرانجام نادر با سپاه خود از هرات حرکت کرد و پنج روز بعد در حدود صد کیلومتر که از هرات دور شده بود رضاقلی میرزا با لشکریان خود که شامل دوازده هزار جزایرچی و فوقالعاده پر رنگ و لعاب به آنها پیوست. مایکل آکس از عکسالعمل نادر مینویسد:«نادرشاه با متانت از آنان سان دید و نزد لشکریان از پسرش به گرمی استقبال کرد. امّا طنطنه و جلال فوج او این تأثیر را بر پادشاه نهاد که رضاقلی میرزا بیش از حد به خود جاه و جلال داده است. نادرشاه تفرعن و هیمنه را برای دیگران نمیپسندید، چون خاطره اصفهان و شاه سلطان حسین و طهماسب را نزد او تداعی میکرد. بعد از سان دستورِ انحلال فوج را صادر کرد و آنان را به صورت گروههای کوچک به فرماندهان خود داد. بعداً در باره رفتار رضاقلی در ایّام نایبالسّلطنگی صحبت نمود و بر سرِ تلفات وارده بر سربازانش غضب خود را فرو خورد. توضیح داد امپراتوری ایران نمیتواند هزینه دو ارتش و دو دربار را بپردازد و یا چون برای مردم سوء تفاهم ایجاد میکند به رضاقلی گفت نمایش شکوه و جلال مناسب او نیست و لازم است به نحوی رفتار کند که انتقام دیگران را متوجّه خود نسازد. آنگاه نادر با قدری غضب او را به خاطر قتل طهماسب ملامت کرد و رضاقلی را از مقام نایبالسلطنه برداشت و در عوض به نصرالله دستور داد در غیاب او در مشهد نایبالسّلطنه باشد. رضاقلی را در معیت خود به جنگ ترکستان برد. رضاقلی با طینت مغرور و کلّهشقّی خود این اقدام پدر را تحقیر بسیار تلقّی کرد.»[10]
در بعضی روایات ذکر شده که پس از پیروزیهای نادر در منطقه ترکستان برای تحکیم روابط با ابوالفیضخان تصمیم به ازدواج با دو دختر فرمانروای مغلوب گرفتند. از آن جا که بعضی در جستجو و ریشهیابی اختلافات پدر و پسر بودهاند این مطلب را یکی از علل دیگر نارضایتی رضاقلی میرزا نوشتهاند که از بین آن دو دختر چون نادر دختر کوچکتر را برای خود و دختر بزرگتر را برای رضاقلی انتخاب کرد، این مسأله موجب رنجش رضاقلی میرزا گردیده است.
نادر بعد از تصرّف ترکستان تصمیم میگیرد که علیرغم مشکلات و موانع طبیعی و سابقه مبارزاتی مردمان داغستان به دلیل کشته شدن برادرش ابراهیم بیک به دست لزگیها به آن جا حمله کند.[11] حمله به این منطقه را یکی از بزرگترین اشتباهات نظامی نادر میدانند و عواقب آن را به او گوشزد کرده بودند و حتی از همان ابتدا علائم هشدار توسط بارش شدید برف و باران شروع گردید و بعد با ترور نافرجام که عواقب بسیار وخیمی برای نادر به دنبال داشت، ادامه یافت و سرانجام جنگ با لزگیها بود که حیثیت و اعتبار جهانگشایی وی را در هند کمرنگ ساخت.
[1] - در فرهنگ فارسی ضربالمثلی است که میگوید درد همدرد که داند همدرد. این نگارنده تا حدّی میتوانم احساسات نادر را درک نمایم، زیرا در اثر حادثهای که برای فرزندم اتّفاق افتاد، خودِ حادثه را به نحوی میتوان توجیه نمود ولی این خیانتهاست که اثر تخریبی زیادی برجای میگذارد و ضمن متلاطم ساختن افکار هیچ چیز دیگر قابل تحمل نیست.
[2] - ص 511- نادرشاه(آخرین کشورگشای آسیا)- پدید آورندگان دکتر لارنس لاکهارت و غیره – ترجمه دکتر اسماعیل افشار نادری
[3] - ص 698 – زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمدحسین میمندینژاد - 1362
[4] - ص 54 – تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه – جلد دوم – دکتر رضا شعبانی - 1365
[5] - ص 665 - همان
[6] - ص 222 – زندگی نادرشاه – تألیف جونس هنوی – ترجمه اسماعیل دولت شاهی
[7] - مایکل اکس در صفحه 229 کتاب شمشیر ایران مینویسد:« وقتی تقیخان را به اصفهان آوردند مراسم استقبال مسخره و تحقیرآمیزی برای او ترتیب دادند و مردم او را استهزاء و هو میکردند. در روزگاری که او رفیقِ گرمابه و گلستان نادرشاه محسوب میشد از قرار معلوم پادشاه سوگند یاد کرده بود هرگز جان وی را نگیرد. حال دستور داد در منتهای قساوتی که به فکر انسان میرسد، اما به شرطی که نمیرد او را مجازات کنند. تقیخان را اخته کردند و یک چشمش را هم کور کردند. یک چشم تقیخان را برای آن باقی گذاشتند تا ببیند چه مصیبت دیگری در پی دارد. برادر و سه پسرش و تعداد دیگری از خویشان و دوستانش را به قتل رساندند. آن گاه محبوبترین همسرانش را به سربازان دادند تا در جلوی چشمش به آنان تجاوز کنند و البتّه این عمل خلاف حرمتی بود که در ایّام گذشه برای زنان قاتل میشد. اما زمانی که او را نزد نادر بردند چنان بر او اثر گزارد که مجدّداً او را به کابل فرستاد تا حاکم آن جا شود.»
[8] - ص 264 – شمشیر ایران – مایکل آکس دورتی – ترجمه محمدحسین آریا - 1388
[9] - ص 195 – نادرشاه - تدوین و ترجمه صادق رضازاده شفق - 1386
[10] - ص 366 – شمشیر ایران(نادرشاه) – مایکل آکس دورتی – ترجمه محمّدحسین آریا - 1388
[11] - در شرح حال ابراهیم بیک، پناهی سمنانی در صفحه 174 کتاب نادرشاه مینویسد:«او مردی کامجو و عیّاش و زراندوز بود. شجاعت تصمیم گیری نیز نداشت. سپاهیان او در ایذاء و آزار مردم ید طولایی داشتند و یکی از علل عصیان طوایف لزگی نیز همین بود. شیوه عمل او غالباً موجب بروز عصیان و فجایع میشد. فیالمثل در واقعه قتلِ(مهدی خان، بیگلربیگی شماخی) به وسیله سرکردگان دربند او بصیرت و توانائی کافی در انعکاس مطلب به نادر نشان نداد. او به طوری که محمد کاظم روایت کرده به طور خلاصه از این قرار است که مهدی خان بیگلربیگی شماخی که نوعاً به تعبیر محمدکاظم مردی بود عیشانگیز و فاسق و فاجر و مدمّغ و در هر جا و هر مکان که پری روی عنبرین مویی را معیّن می کرد در دم کسان خود را فرستاده، جبراً و قهراً آنان را به حضور آورده و با او عشرت میکردند و زمانی قصد خطایی در حق پسر چهارده سالهی کوتوال دربند داشت و دست در گردن فرزند قلعه بیگی زده و بوسه شهوتانه از کنج لب و رخسار او میربود و اراده باطل در خیال داشت و آن پسر گریه و جزع میکرد. پاره پاره شد و روز بعد جسدش را در آتش سوختند.
با این که ابراهیم خان خود، ظاهراً حق را به جانب قاتلان میداد، امّا نادر پس از وصول گزارش ماجرا، فرمان قتل قاتلان را داد و هفت نفر از آن ها را به قتل رسانید و اموالشان را ضبط کردند. در جریان طاعون وحشتناکی که در نزدیک گنجه بروز کرده بود به قول مؤلّف عالم آرای نادری که خود از نزدیک شاهد ماجرا بود تنها در تبریز چهل و هفت هزار نفر در ظرف دو ماه تلف شدند. ابراهیم خان وحشتزده و از ترس ابتلاء به طاعون از شهری به شهر دیگر میگریخت. او نسبت به زیردستان و حکّام تحت نفوذ خود نیز روشی ناجوانمردانه داشت و اخبار دروغ در باره آن ها نزد نادر میفرستاد و موجبات عزل آن ها را فراهم میکرد. فیالمثل او از محمّد مؤمن بیک قولّر آقاسی مروی حاکم شیروان تقاضای رشوه کرد و چون پیشبینی او جلب توجه ظهیرالدوله را نکرد، گزارشی علیه او نزد نادر فرستاد. نادر نیز او را عزل کرد و محمدقلی خان افشار را به جای او گمارد. ماجرای جنگ او با لزگیها و قتلش در این جنگ را لکهارت ناشی از روح حسادت و رقابت او با رضاقلی خان میداند. ابراهیم خان در جنگ با لزگیها به وسیله ابراهیمِ دیوانه یا همان فرمانده قوای لزگی با شلیک دو گلوله به قتل رسید. آن ها جسد او را به درختی آویزان کردند و سوزانیدند.»
12 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 250