پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

ترور نادر

 ترور نادر

 

نادر در هنگام حمله به داغستان و عبور از جنگل‌های مازندران مورد سوء قصد قرار می‌گیرد. حادثه‌ای که سرنوشت نادر و خانواده‌اش را تغییر داد. بعضی مورّخان را عقیده بر آن است که اگر آن تیر به هدف اصابت کرده بود ادامه‌ی سلسله افشاریه سرانجامی دیگر می‌داشت و همچنین نادر نیز برای همیشه قهرمان ملّی باقی می‌ماند و مورد انتقاد ناهنجاری‌های ناشی از بیماری روحی و جسمی اواخر عمر قرار نمی‌گرفت. چگونگی جریان واقعه و نتیجه‌ی آن که منجر به کورکردن رضاقلی میرزا گردید را همه‌ی مورّخان به صورت مشابه نقل قول کرده‌اند. تنها موردی که تفاوت در آن مشاهده می‌گردد گزارش کشیش لئاندر است که به یقین براساس تخیلّات و شنیده‌ها و ناهماهنگ تنظیم شده و حتّی مدّعی است با سربازی که این کار را انجام داده صحبت کرده است. او می‌نویسد:«نادر در آن زمان در مازندران اقامت داشت و در این ضمن وی در خراسان شهر و دژِ مشهد را که در ایران بسیار مشهور است بنا نهاده بود. روزی زمانی که او با زنان خود سواره به گردش رفته بود چون از نزدیکی بیشه‌ای گذشت، تیری به او شلیک شد، ولی به سینه‌ اسبش خورد. بی‌درنگ گلوله دیگری شلیک شد که به دست چپ او خورد و شصت او قطع شد. او از درد و وحشت از حال رفت و از اسبش افتاد. در واقع با اسبش که از گلوله اول زخمی شده بود به زمین سقوط کرد. زنان بی‌درنگ به کمکش شتافتند و هنگانی که به خود آمد و زخمش را بستند او را با همه اطرافیانش به چادر بردند و آن جا به مداوای زخمش پرداختند. او و کارگزارانش تحقیقات بسیاری کردند تا جنایت‌کارِ مسؤولِ سوء قصد را بیابند امّا به جای کشف کسی که مسؤول بود، چند روز پس از بهبودی‌اش در زیر سفره یادداشتی را پیدا کرد که در آن نوشته شده بود بیهوده تو دنبال کسی می‌گردی که به تو تیر انداختند. بدان که پسران حسن- حسین 12 نفر هستند. 2 نفر از آن‌ها سعی کردند جانت را بگیرند امّا موفّق نشدند، ولی 10 نفر از آن‌ها مانده‌اند که سعی می‌کنند به هدف بزنند. شاهنشاه رنگش پرید و با خواندن این کلمات به خود لرزید و چنان عصبانی شد که دیگر نمی‌دانست به چه کسی اعتماد کند اما چون مایل بود بداند شخص مجرم کیست؟ قول داد به هر کسی که این موضوع را افشا کند مبلغ گزافی پول بدهد. همچنین گفت که اگر شخص جانی خود را معرّفی کند به جقّه خود سوگند می‌خورد که نه تنها مبلغ تعیین شده را دریافت خواهد داشت بلکه جانش نیز در امان خواهد بود. پس از این اعلامیه مدّت زیادی نگذشته بود که یکی از نگهبانان نادر به حضورش بار یافت و این شجاعت را داشت که بگوید تیرها را او شلیک کرده است. شاه از او پرسید که آیا آن عمل را بر اثر تنفّر یا به پیشنهاد و دستور افراد دیگر انجام داده است. آن سرباز پاسخ داد که به دستور لطفعلی‌خان، پسر عموی نادرشاه و نیز فرمانده محافظانش که کسی غیر از پسر خود نادر نبود که با دختر امپراطور مغول ازدواج کرده بود، به شاه تیراندازی کرده است. سپس دستور داد که آن‌ها را بی‌درنگ به حضورش بیاورند. فرمان او اطاعت شد زیرا که آن‌ها وقت نکرده بودند از دست سربازان بگریزند و بیشتر سربازان نیز به نادر وفادار بودند. هنگامی که همه مجرمین را به حضور او آوردند و به سبب خیانتشان آن‌ها را ملامت کردند. وی دستور داد که مبلغ وعده داده شده به سرباز پرداخت شود و سپس اعتراض کنان گفت که اگرچه سوگند خورده بود جان افراد مجرم را ببخشد اما او نمی‌توانست آن‌ها را مجازات نکرده، رها کند. او دستور داد که بی‌درنگ چشمان آن‌ها را با نوک چاقو درآورند و به عنوان مرحمت سرباز را به زیارت مرقد حضرت علی(ع) فرستاد که امام بزرگ ایرانیان است. خود من در چند مورد با آن سرباز گفتگو کردم و همه مطالبی که نقل کردم، شنیدم.

به سبب این واقعه افتخارِ انتخابِ انحصاری محافظان شاه از هم ایالتی‌هایش ، یعنی خراسانی‌ها از آن‌ها گرفته شد و اگرچه تعداد آن‌ها به 10 هزار نفر می‌رسید همه آن‌ها برکنار شدند. همچنین حفاظت خزانه سلطنتی را به آن‌ها سپرد و احترام کشیشان آن‌ها را فراهم ساخت و اظهار تمایل کرد که مراسم مذهبی آنان به دقّت اجرا شود.»[1]

گذشته از این مورد خاصّ، مایکل آکس در توصیفی مفصّل و این که نادر در اواخر عمر در سفرها به اتّفاق فرماندهان و درباریان حرکت نمی‌کرد و ترجیح می‌داد که با زنان حرم خود همراه باشد، در رابطه با چگونگی ترور می‌نویسد:«شاه را هنگام حرکت با زنانش، تنها خواجگان و کشیکچیان محافظت می‌کردند. کشیکچیان و خواجگان برای برقراری قرق، پیشاپیش موکب حرکت می‌کردند. زنان بر اسب‌های سفید سوار می‌شدند. مطربه‌ها در مسیر حرکت به آوازخوانی مشغول می‌شدند. حدوداً 60 زن(همسران، زنان صیغه‌ای، مستخدمه‌ها، مطربه‌ها و رقّاصه‌ها) و 60 نفر خواجه نادر را همراهی می‌کردند. در 15 ماه مه 1741 نادرشاه به همراه گروه زنان در حال عبور از تنگه‌ای باریک و جنگلی بود که ناگهان صدای شلیک گلوله به گوش رسید. اسب بی‌هوش برزمین غلتید و شاه را نیز همراه خود برزمین کوبید. تیرانداز که در 20 قدمی شاه از پشت درختی تیراندازی کرده بود در جنگل متراکم ناپدید شد. جست‌وجوی کشیکچیان در جنگل به جایی نرسید.

مورّخی می‌نویسد نادرشاه چهره تیرانداز را توصیف کرد. بنابراین او تیرانداز را پیش از اقدام به شلیک دیده بود یا تیرانداز به خاطر آن که چشمِ نادر به او افتاد، نتوانست به موقع شلیک کند، یا نادر توانست خود را به سرعت به کنار بکشد. در هر صورت گلوله به هدف اصابت نکرد. نادر از زمین برخاست و کشیکچیان و محافظان با شنیدن صدای جیغ و فریاد زنان خود را به سرعت به شاه رساندند. رضاقلی نیز که در نزدیکی نادرشاه بود به کمک شتافت. لیکن نادرشاه در تقلّا برای برخاستن از زمین با خشم رضاقلی را از خود راند. با وجود بیشه‌زار و جنگل نفوذ ناپذیر، هرگونه جستجوی بیشتر بیهوده بود. زخم سطحی بود. نادرشاه پس از اندکی درنگ برای بستن زخم انگشت، سوار بر اسب دیگری شد و به طرف جایی که برای برپایی اردوگاه در نظر گرفته شده بود حرکت کرد. روز بعد مطابق روال همیشگی به دیوانخانه نرفت. پس از سه روز فرماندهان قشون را نزد خود فراخواند و مشخصات مهاجم را که مردی بلند قامت، گندمگون و تنک ریش بود برای آنان توصیف کرد و از آنان پرسید که آیا مردی با این مشخّصات در قشون وجود دارد؟ فرماندهان پاسخ منفی دادند. سربازان نادرشاه به روستاهای اطراف گسیل شدند و چندین نفر مظنون را نزد او آوردند. بعضی از مظنون‌ها برای این که نزد نادرشاه برده نشوند پیشنهاد رشوه دادند و سربازان این پیشنهاد را نشانه مجرمیت شمردند. لیکن نادر دستور داد آنان را رها کنند. نادرشاه گفت مردی که جرأت سوء قصد به جان من را داشته باشد باید از دلیری فوق‌العاده‌ای بهر برده باشد و در بی‌باکی همچون من باشد. از اصفهان تعدادی نقّاش را فراخواندند تا مطابق توصیف‌های نادرشاه به کشیدن چهره‌ مهاجم بپردازند. سپس این نقاشی‌ها را به سراسر کشور فرستادند. نادر دستور داد چنان چه خود مهاجم یافته شود او را زنده و سالم نزد وی بیاورند. دو پسر دلاورخان تیمانی به نادر گفتند که آنان زمانی نوکری داشتند که چهره‌اش با توصیف‌های شاه مطابقت دارد. این نوکر مردی بی‌باک و تیراندازی ماهر بود و می‌توانست در شب تار به ضرب گلوله‌ی آبدار، مهره از قفای مار بیرون آورد. امّا مدّتی است که ناپدید شده است. نادرشاه به این دو برادر دستور داد تیرانداز ماهر را بیابند.

شاه همراه قشون از گذرگاه‌های البرز گذشت و به تهران رسید. به رضاقلی امر کرد در تهران بماند و مالیات ایالت را جمع‌آوری کند و در عین حال کسانی را برای مراقبت از رفتار و حرکات او تعیین کرد. رضاقلی بار دیگر از چشم نادر افتاده بود. نادرشاه به دست داشتن او در ترور نافرجام مظنون بود. در یکی از روزهای تابستان مردی به نام نیک قدم را که به ترور نادرشاه در سوادکوه اعتراف کرده بود نزد نادر آوردند. این مرد که او را نزدیک هرات دستگیر کرده بودند، همان کسی بود که پسران دلاورخان او را از توصیف‌هایی که نادرشاه از چهره وی کرده بود باز شناخته بودند و نادرشاه به نیک قدم قول داد که اگر حقیقت را بگوید در امان خواهد بود. اما اگر سخنی بی‌ربط از نیک قدم بشنود او را خواهد کشت. نیک قدم گفت که با شماری از اطرافیان رضاقلی دوست بوده است. اطرافیان رضاقلی در باره نشانه روی و تیراندازی او با رضاقلی سخن گفته‌اند. رضاقلی پس از دیدن تیراندازی نیک قدم از او خواست تا نادر را بکشد. نیک قدم در ادامه سخنان خود گفت رضاقلی از او پرسیده است آیا می‌توانی شاه را هنگام حرکت بر روی اسب بکشی؟ او گفت: محمّدحسین‌خان نیز در کنار رضاقلی حضور داشت. نیک قدم گفت: یک ساعت از رضاقلی مهلت خواستم تا در باره این پیشنهاد اندیشه کنم. سپس بازگشتم و گفتم می‌توانم این کار را انجام دهم. پیش از لشکرکشی ترکستان چندین بار مترصّد فرصت بودم. لیکن فرصت پیش نیامد. سپس بیمار شدم. سرانجام این فرصت در جنگل‌های سوادکوه پیش آمد. من در کار خود موفّق شدم. امّا تقدیر خداوند چنین بود که زنده بمانی. نادرشاه به نیک قدم گفت به وعده‌اش وفا می‌کند و او را نمی‌کشد. امّا ناگزیر است او را کور کند. نیک قدم را کور کردند.[2] نادر سپس کسانی را فرستاد تا رضاقلی را از تهران به ایران خراب بیاورند.[3] برای این که رضاقلی دچار شک و گمان نگردد، همزمان نصرالله و امام‌قلی و شاهرخ را نیز از مشهد به دربند فراخواند. شاهزادگان در اکتبر 1742 به دربند رسیدند. در نزدیکی اردوگاه شب هنگام رضاقلی را متوقّف کردند و به سه شاهزاده دیگر اجازه حرکت به اردوگاه را دادند.

نادرشاه، نصرالله، امام‌قلی و شاهرخ را با احترام همیشگی‌اش پذیرا شد. اما با رضاقلی به سردی برخورد کرد. رضاقلی مطابق رسم پیش از ورود پدر، شمشیر، کمان و تیردانش را کنار گذاشت. به محض ورود به چادر نادرشاه مشاهده کرد که فرزندش هنوز خنجری به کمر دارد. نادرشاه فریاد زد خنجر را از او بگیرید. رضاقلی با عصبانیت خنجر را از غلافش درآورد و آن را برزمین انداخت. یکی از محافظان بلافاصله خنجر را از روی زمین برداشت و بیرون از چادر برد. نادر فریاد زد که رضاقلی دیوانه شده است. سپس دستور داد او را تحت‌الحفظ بیرون ببرند.

در روزهای بعد بعضی از مشاوران و درباریان نادرشاه از جمله میرزا زکی، حسنعلی‌خان و ملاباشی نزد رضاقلی رفتند و او را ترغیب به پوزش خواهی و طلب عفو از پدر کردند. لیکن رضاقلی همچنان انعطاف ناپذیر، ارتکاب هرگونه اقدامی علیه پدر را انکار می‌کرد. رضاقلی به آنان گفت که در صدد سوء قصد به جان پدر نبوده بلکه این پدر اوست که در صدد گرفتن جان اوست. مورّخی می‌گوید: رضاقلی از جنگ نادرشاه در داغستان انتقاد کرد و گفت این جنگ بیهوده است. قشون در اثر راهپیمایی‌های مکرّر از توان افتاده و از کمبود فقدان خواربار رنج می‌برد. با اعترافات نیک قدم و شنیدن این سخنان رضاقلی از طریق جاسوسان، نادر اکنون متقاعد شده بود که فرزندش گناهکار است. نادرشاه در نوع تنبیه پسر مردّد مانده بود. آیا رضاقلی را بکشد؟ او را کور کند یا همچون طهماسب تبعید و زندانی کند. در این مرحله نیز احتمال داشت فرزندش را عفو کند. لیکن رضاقلی چنان مغرور بود که از تقاضای عفو خودداری کرد.

نادرشاه بار دیگر کوشش کرد با فرزندش سخن بگوید لکن رضاقلی اتهام سوء قصد به جان پدر و به دست گرفتن تاج و تخت را رد کرد و گفت اگر در صدد تاج و تخت بود این کار را زمانی انجام می‌داد که نادرشاه در هند بود. چرا باید منتظر می‌ماند او به ایران بازگردد و دوباره قدرت را به دست بگیرد؟ نادرشاه هرچه بیشتر اصرار می‌کرد، رضاقلی بیشتر بر بی‌گناهی خود تأکید می‌کرد. نادرشاه سرانجام رضاقلی را تهدید کرد که دستور خواهد داد چشمانش را از حدقه در بیاورند. هنوی می‌نویسد رضاقلی فریاد زد که چشمانم را در بیاور توی فرج زنت بگذار.

بعضی از مشاوران نادرشاه با گفتن این که شاید بدخواهان سخنان دروغ به عرض شاه رسانیده‌اند، در صدد حل اختلافات برآمدند. آنان گفتند که کورکردن یا اعدام رضاقلی ضایعه بزرگی خواهد بود زیرا شاه وارث باکفایت دیگری ندارد. امّا آنان نیز با ملاحظه‌ی خشم نادر ناگزیر گفتند که اگر شاهزاده گناهکار باشد باید مجازات گردد. بدبختانه در این زمان شخص با نفوذی چون علوی‌خان در دربار حضور نداشت تا شاه را که در آستانه دیوانگی بود به در پیش گرفتن اقدام عاقلانه وادار کند. سرانجام نادرشاه دستور داد چشمان فرزندش را از حدقه درآورده و نزد او بیاورند. نادرشاه به چشمان فرزند نگریست و گریست . وی همانند واقعه ترور سوادکوه به چادر خود پناه برد و سه روز تمام بیرون نیامد. پس از سه روز به دیوانخانه رفت و درباریان را به سبب شفاعت نکردنشان ملامت کرد و گفت مردم ایران رحم و مروّت ندارند و با غم و اندوه گفت: چه پدری؟ چه پدری؟»[4]

نادر بعد از آن که به دیدار فرزندش رفت سر او را بر زانوهایش گذاشت و زار زار گریست، ولی دیگر کار از کار گذشته بود، زیرا بنا به عقیده رضاقلی میرزا در حقیقت چشم ایران را درآورده بود. بازن طبیب نادر علت کورکردن رضاقلی را در جمله‌ای کوتاه بدین گونه می‌نویسد:«شاهزاده شخصاً آمده، با آن اطمینان و اعتمادی که بی‌گناهی در انسان ایجاد می‌کند. سرنوشت خود را به دست او سپرده بود، ولی سوء ظن در محکمه‌ی غاصبان حکم سند را دارد. پسر مکرّر تهمت پدرکشی را که به او نسبت می‌دادند انکار می‌کرد. امّا عدم اعتماد حکم را صادر کرده بود و غضب آن را اجراء کرد.»[5] در هرصورت نادر از کار خود پشیمان شد و حتّی مجریان و کسانی را که شاهد کورکردن فرزندش بودند را به قتل رساند. محمّدکاظم در مورد آخرین درخواست‌های رضاقلی می‌نویسد:«نادر در مواجهه با فرزند به سختی گریست و فرمود که هرگاه مدّعا و مطلب در خاطر داشته باشی، مقرّر کن. شاهزاده‌ی نامدار عرض نمود که سه مطلب دارم: اوّل فرزندم شاهرخ را خوار و ذلیل نگردانی. دویم جمعی از سرکردگان عظام که در خدمت من بودند به حرف ارباب غرض متعرّضِ احوال آن جماعت نگردی. سیم آن که مرا به ارض اقدس روانه سازی که در پای آستان امام همام علی‌بن موسی‌‌‌‌‌‌‌‌الرضا علیه‌السلام به دعاگویی و فاتحه خوانی به سر برده و باقی پنج روزه‌ی عمرِ بی‌اعتباری خود را به سر رسانم.»[6] رضاقلی به مشهد فرستاده می‌شود تا این که بعد از قتل نادر به دستور علیقلی‌خان همراه بقیّه برادرانش به قتل رسید و جسد وی را در کنار پدرش دفن کردند.


 



[1] - صص 54 و 55 گزارش کارملیت‌ها از ایران در دوران افشاریه و زندیه ترجمه معصومه ارباب - 1381

[2] - در باره نیک قدمی که بد قدم بود و بر اثر تهدید دیگران که در صورت عدم اجرای دستورات آن ها فرزندانش به قتل خواهند رسید، دکتر میمندی‌نژاد در صفحه 739 کتاب خود می‌نویسد:« به نادرشاه خبر دادند شخص جنایتکار را در نزدیکی هرات دستگیر نموده‌اند. در گزارشی که با پیک سریع‌السیر برایش فرستاده بودند توضیح داده بودند که جنایت کار اهل یوسف‌زای و جزء نگهبانان دلاورخان تایمانی بوده و اسمش نیک قدم است. حسب‌الامر با مراقبین خاص به حضور فرستاده می‌شود. نادر از دریافت این خبر از حدّ فزون مسرور گردید. از این که بالاخره حقیقت کشف خواهد شد خرسندی خاطر خود را ابراز نمود. دستور داد برای کسانی که توانسته بودند جانی را دستگیر نمایند و او را زنده به حضورش بیاورند خلعت و انعام حاضر نمایند. نظر مورخین در مورد وی چنین می‌باشد:

1- با وجود تمام دستوراتی که نادرشاه داده بود کسی با نیک قدم جنایتکار تماس نگیرد معذالک میرزاعلی اکبر شیرازی وزیر قبله عالم که خواهرش در حرم نادرشاه به سر می‌برد و خودش مورد توجه شاهنشاه بود از نظر حسادتی که خواهرش به ستاره داشت و دلتنگی‌هایی که شخصاً از رفتار قبله عالم داشت به رئیس قراولانی که نیک قدم جانی را می‌آوردند و از بستگانش بود، خبر داد به نیک قدم تلقین نمایند که اگر بخواهد جانش سالم به در رود باید اظهار کند او کشیک خاصه ولیعهد بوده و به دستور او قصد جان شاهنشاه را نموده است. می‌نویسند علی اکبر شیرازی و خواهرش  از آن جهت چنین فکر شیطانی را پروراندند که می‌دانستند نادرشاه با این که به فرزندش رضاقلی علاقه دارد معذالک به او مظنون است. تصوّر می‌کردند اگر این ظن قوی شود تردیدی نیست نادر عصبی خواهد شد و جان فرزندش را خواهد گرفت. پس از آن تردیدی نیست از رفتاری که نموده از آن جهت که فرزند برومند خود را از پا درآورده مغلوب خواهد گردید. بدون تردید عذاب وجدان سبب خواهد شد گوشه‌گیری کند. در نتیجه اطرافیانش را آرام خواهد گذاشت.

2- راجع به این که نیک قدم جزو کشیک خاصه‌ی ولیعهد بوده است در بعضی کتاب‌های تاریخ چنین متذکّر گردیده‌اند بعد از کشت و کشتاری که نادرشاه در قبیله یوسف‌زای نمود نیک قدم فراری گردید و به مشهد آمد. در آن موقع رضاقلی میرزا ولیعهد و در مشهد حکومت می‌کرد. نیک قدم به حضور ولیعهد رسید. حال و وضع خود را بیان نمود. استدعا کرد وارد خدمت شاهزاده شود. رضاقلی میرزا از پذیرفتن نیک قدم که مورد سخط و غضب پدر قرار گرفته بود خودداری کرد ولی چون دلش به حال نیک قدم سوخت مبلغی به او داد تا در مضیقه نباشد.

3- در بعضی کتاب‌های تاریخ نوشته‌اند در موقعی که نیک قدم شرح حال خود را به عرض ولیعهد رساند چون ولیعهد در فکر بود هرچه زودتر به مقام سلطنت برسد به گوشه و کنایه به نیک قدم فهماند با بودن پدرش نمی‌تواند او را به خدمت بپذیرد. ضمناً به او گفت تو که مرد جسور و پرقدرت هستی، تو که در تیراندازی مهارت داری چرا عجز و لابه می‌کنی؟ شخص باید رفع ظلم از خود بنماید. نیک قدم از این گوشه و کنایه‌ها تهیج شده به فکر این که نادرشاه را بکشد و رضاقلی میرزا شاه خواهد شد و چون در نتیجه فعالیّت او تاج و تخت را به دست آورده به او منتهای محبّت روا خواهد داشت و او را به خدمت خواهد پذیرفت. تصمیم گرفت نادرشاه را از پا درآورد و راه جلوس نمودن رضاقلی میرزا را بر تخت سلطنت هموار سازد.

[3] - نادر برای در امان ماندن از حملات لزگی‌ها دستور داد قلعه‌ای در شمال غرب دربند با فاصله اندکی از ساحل ساخته شود و نام این قلعه را به دلیل مشکلات، قلعه‌ی ایران خراب نامید.

[4] - برگزیده‌ای از صفحات 290 تا 306 شمشیر ایران- سرگذشت نادرشاه افشار مایکل آکس ورسی ترجمه حسن اسدی - 1389

[5] - ص 442 تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه دکتر رضاشعبانی جلد اول - 1388

[6] - ص 446 - همان

7 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 258

نظرات 1 + ارسال نظر
ددددددددد سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 21:42

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد