مباش در پی آزار کسی و هرچه خواهی کن که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست -- حافظ
همزمان با شدّت یافتن بیماریهای روحی و جسمی نادر، خوی حرص و آزش برای به دست آوردن ثروت حالتی توصیف ناپذیر یافته بود. وی اصلاً توجّهی به وضع زندگی مردم نداشت و همواره بر این خصلت ناهنجارش میافزود. در این ایّام از چگونگی اخذ مالیات و ظلم و ستمی که بر مردم روا شده در تاریخ ایران بیسابقه یاد میکنند و کمتر منبع تاریخی را میتوان یافت که بدین رفتار اشاره نکرده باشد و تمام مورّخان داخلی و خارجی بر این عملکرد نادر مهر تأیید زدهاند. آن چه که در اصفهان اتّفاق افتاده مشتی از خروار است که بیان کننده سیمای آن روزگار میباشد. در این رابطه مینورسکی مینویسد: «نادرشاه از راه فراهان در 4 ذیحجّه/28 دسامبر به اصفهان رسید و تا دهم محرّم 1159/2 فوریه 1746 در آن جا توقّف کرد. رفتار او رفتهرفته غریبتر میشد. پ.بازین مینویسد که در مدّت اقامت پادشاه در پایتخت سابق ایران هر چه ظلم و بیرحمی به تصوّر آید به امر او ارتکاب یافت. بعد نادر از راه بیابان و طبس در 23 صفر /17 مارس وارد مشهد شد.»[1] و امّا گزارشی از مبلّغان مسیحی موجود است که مربوط به واقعه غم انگیز آن سال میباشد. آنها با توصیفی دلخراش مینویسند:«در 14 دسامبر سال گذشته یعنی 1746 بود که قلیخان بیرحم به اصفهان برگشت. او بدون هیچ گونه ملتزماتی غیر از نگهبانان و سربازان خودش وارد شهر شد و نخواسته بود که رؤسای شهر و جلفا برای ملاقات او بیرون بروند. وی برعکس حکم داده بود که اگر هر کس در راهی که او از آن میگذشت، یافت شود به مجازات مرگ خواهد رسید. تنها اروپائیان یعنی آقای پیرسون و بلاند و مین هیزبتنکوم مأمور کمپانی هلندی در اصفهان اجازه یافتند از اردو به او تعظیم و او را تا قصر سلطنتی دنبال کنند. در اینجا بعداً به آنها اجازه داده شد که به حضور او بار یابند که شامل هیچ تشریفات دیگری جز قبول هدایای گرانبهایی افراد مورد بحث نبود. به جای این عمل به هر یک از آنها جامهای از پارچه زربفت به سبک ایرانی داده شد.
نخستین فرمان او اعزام تعدادی مأمور اخذ مالیات به همه خانههای شهر و اطراف اصفهان و جلفا بود تا مأموران مالیات اگر بشود گفت از دل سنگ هم شده به زور پول به دست آورند. گفته میشد که در سراسر این دیدار و اقامت دوّمِ او از اصفهان که پنج هفته به طول انجامید وی از شهر و دهکدهها بیش از 300000 تومان پول به دست آورد. برای پیدا کردن این همه پول در محلّی که پیش از آن ویران شده بود تحصیلداران مالیاتی و مأموران آن ظالم چه کوششهایی به عمل نیاوردند! هر روز آنها تحت شکنجه گروهی از مردم را میکشتند و چون ترکههای چوب کافی به نظر نمیرسید سرانجام آنها از میلههای آهنی و میخ که در آتش سخت شده بودند بدون توجه به جنسیت یا موقعیت اشخاص استفاده کردند. مردان، زنان، فقیران و ثروتمندان، کهنسالان و بچّهها، همگی را میگرفتند و به چوب فلک میبستند تا آنها را مجبور به دادن پول کنند و یا اگر هیچ پولی نداشتند آنهایی را که دارای پول بودند معرفی کنند. برای ارضای حرص سیری ناپذیر آن ستمگر به جای پول هرچه زینتآلات، اثاثیه و ظروف متعلّق به زنان در خانهها به دست میآمد به حراج گذاشته شد. به علت فقدان پول، پیدا کردن فردی برای خرید اینها دشوار بود. برای آسان کردن فروش بیچارهها مجبور شدند وسایلشان را به همان سربازان و مأموران آن غاصب وحشی بفروشند. بهترین نوع طلا یک مثقال چهار عباسی،[2] نقره دو بیستی[3] یک بتمن شاهی مس را به دو عبّاسی و چیزهای دیگر نیز به همین ترتیب بود. با وجود همه این تلاشها آنها هنوز قدرت نداشتند که به طور کامل از عهده چنین باج گزافی برآیند و سرانجام مجبور شدند فرزندان خود را به چنان بهای نازلی بفروشند که یک پسر 12 ساله به 10 محمودی و یک دختر همسن او به 5 محمودی فروخته میشد. این مسأله امری باور نکردنی است، امّا حقیقت داشت. همچنان که در حال حاضر نیز در همه ایران صدق میکند.
سهمی که در این موقع ارامنه جلفا میبایست بپردازند هنوز معلوم نیست که چه مبلغی بود. از نامههای اشخاص خصوصی چنین برمیآید که جلفا به سهم خود در حدود 30000 تومان پرداخت و 13 هزار تومان آن به صورت مقداری برنج بود که سال قبل آن ستمگر برای آنها باقی گذاشته بود تا بفروشند. سه بخش آن پیدا نشد و یک چهارم باقیمانده را آنها نتوانسته بودند، بفروشند. معادل آن تحمیلات دیگر بود، پولها و هدایایی که به تحصیلداران مالیاتی و کارگزاران آن افراد وحشی داده میشد تا آنها را کمی ملایم سازند. برای تهیّه چنین مبلغی ارمنیان جلفا وضع بهتری از ایرانیان ساکن اصفهان نداشتند. آنها مجبور بودند آن پول را از طلا، نقره، مس، صندوقهای لباس، لوازم و ظروف و آن چه در خانه مییافتند به دست آورند و آنها را به ناچیزترین قیمت بفروشند. هنگامیکه آن مبلغ نیز کافی نبود بسیاری از فقرا مجبور شدند پسران، دختران و برادران خود را در مقابل چند عبّاسی به سربازان ایرانی بفروشند که از آنها برای لذّت خودشان استفاده کنند امّا آن نیز کفایت نمیکرد.
آن غاصب ستمگر فکر میکرد که ارامنه میبایستی بیش از این ثروتمند باشند، دوباره دستورهایی به مأموران جمعآوری مالیات داد تا برای اخذ پول بیشتر از ارمنیان بازهم تلاش کنند. آنها مردم بیچارهی عذاب کشیده را بدون ترّحم شلّاق میزدند. آنها کوششهای خود را بیهوده یافتند زیرا غیرممکن بود از افرادی که حتی نیم پنی برای زندگی نداشتند پول بیشتری بگیرند. سپس رنجکشیدگان بیچاره را وادار کردند که نامهای افراد دیگری را که پول دارند افشا کنند. آنها میگفتند:پول، پول، شاه پول میخواهد . خواه عادلانه یا ظالمانه، نام شخصی را که به شما مقروض است بگوئید و شما و ما دیگر از یک دیگر طلبی نخواهیم داشت. بنابراین برای خلاصی از مرگ در زیر ضربات چوب و کوهنهای گداخته، آنها نامهای بدهکاران خیالی خود را افشا میکردند. تحصیلداران مالیاتی به زودی این افراد را میگرفتند و به چوب و فلک میبستند تا پول را از گلوی آنها بیرون بیاورند. از آنجایی که آقای پیتر شریمان در میان ارمنیان و همچنین در میان ایرانیان به عنوان یکی از ثروتمندترین افراد بود بسیاری از افراد نام او را ذکر کردند. به همان دلیل آن فرد با شخصیت و فقیر را آن قدر ضربه زدند که آخرین اعترافات خود را کرد و برای آخرین دعاهای ویژه مشرفین[4] به مرگ را به جا آوردند. سپس چون دید که این شکنجهها هرگز به پایان نمیرسد و جریمه پشت جریمه، تحمیلات پس از تحمیلات و هنوز یکی آزاد نشده بود که گرفتار دیگری میشد یک روز موفق شد با انداختن خود از پشت بام خانهاش به خانه همسایه از دست مأموران مالیاتی فرار کند که این مکان نزدیک انبار اشیای مقدس کلیسای کشیشان کارملیت بود. وی با پای برهنه و در وضع نامناسبی وارد خانه آنها شد و از این کشیش درخواست دمپایی کرد و با آنها به جایی که معلوم نبود، گریخت. او خود را به مدّت 45 شبانهروز چنان پنهان کرد که همه خانهها را به دنبال او جستجو کردند و هرگز نتوانستند به او دست یابند و چنان که خواهیم گفت این فرار او را از مرگ نجات داد.
آن ستمگر که همیشه برای یافتن دستاویزی جهت به دست آوردن پول مشتاق بود روزی مهتر خود را احضار کرد و او را به سبب سرقت زین و یراق مزیّن به طلا و مروارید ملامت نمود. آن مهتر پاسخ داد یا اعتراض کرد که از این موضوع چیزی نمیداند. به او سه زین و یراق سپرده بودند و چنان که به وضوح در دفتر محاسبات دیده میشد مسؤول آنها بود. آن ستمگر بدون آن که کلمهای بیشتر بگوید دستور داد هر دو چشمش را بیرون بیاورند. بعد از چند ساعت آن مرد را دوباره احضار و تهدید کرد که او را گرفتار مرگ وحشتناکی خواهد کرد، مگر این که بیدرنگ اعلام کند که زین و یراق را به چه کسی فروخته است و آن نوکر بیچاره از بیم جان نام چهار یهودی، چهار زردشتی، چهار ارمنی را بر زبان آورد که عبارت بودند از دو برادر، آراتوان و پیترشریمان، آقا نظر و خواجه میناس، سه نفر اوّل کاتولیک و چهارمی یک مسیحی غیر کاتولیک بود. بیدرنگ جستجوی دقیقی برای یافتن همه آنها به عمل آمد امّا علیرغم همه کوششی که به کار بردند آنها نتوانستند آقای پیتر را پیدا کنند زیرا به علّتی که در بالا گفتیم او خود را چند روز پیش پنهان کرده بود. آقا نظر و دو تن از چهار زردشتی را نیافتند زیرا که فرار کرده بودند. بدین ترتیب در 13/1/1747 بقیّه افراد مذکور را به حضور آن ستمگر بردند. آقای آراتون و آقای میناس یعنی ارمنیان، دو زردشتی و چهار یهودی در همان روز و بدون رسیدگی بیشتر وی دستور داد یک چشم هر یک از آنها را درآورند. خانههایشان را جستجو کنند و اموالشان را مصادره نمایند. از آن جا که یکی از این زردشتیان صرّاف آقایان انگلیسی یعنی کارمندان کمپانی هند شرقی بود و او را به اشتباه دستگیر کرده بودند، زیرا نام همان زردشتی متهم را داشت. آقایان انگلیسی سعی کردند با قولها و پرداخت پول فراوانی او را آزاد کنند، ولی همه این تلاشها سودی نداشت. برای این منظور عریضهای به حضور آن ستمگر تقدیم داشتند ولی این عمل به جای این که او را آرام کند وی را بیشتر خشمگین ساخت. آن جبّار گفت: آنها چگونه از حکمی که صادر کردهام شکایت کردهاندکه بیش از یک عمل ترحّمآمیز نبود. خیلی خوب: بگذارید عدالت به طور کامل اجرا شود. بنابراین دستور داد آن رنجدیدگان بیچاره را دوباره به نزد او بیاورد و بدون گوش دادن به استدلال یا خواهش آنها دستور داد که همگی آنها را در میدان بزرگ شهر زنده زنده بسوزانند زیرا باید عدالت اجرا شود. در همان روز 14/1/1747 و در همان ساعت در حدود 4 بعد از ظهر آتش بزرگی در میدان شاه برافروخته شد. نخستین افرادی که به آتش انداخته شدند، دو فرد بدبخت یعنی آقای آراتون شریمان و آقای میناس بودند که آنها را با زنجیر به هم بسته بودند. سپس دو زردشتی و در آخر هم چهار یهودی را دوتا دوتا به آتش انداختند. همه آنها با شلوار، کلاه، کفش و کلّیه لباسهایشان به آتش انداخته شدند. آقای میناس تقریباً بیدرنگ جان داد زیرا قبل از این که درون شعلهها افکنده شود از حال رفته بود. امّا آقای آراتون بیش از یک ساعت در میان شعلهها باقی ماند و طلب ترحّم میکرد و برای گناهانش بخشش میطلبید تا این که جان سپرد. شب بعد خویشاوندان به جستجوی استخوانهای آنها برآمدند و چون آنها را شناختند استخوانهای آقای آراتون را کاتولیکها در آرامگاه اجدادیش به خاک سپردند و استخوانهای آقای میناس را مسیحیان غیرکاتولیک در قبرستان ارامنه دفن کردند. هر دو بین 60 تا 69 ساله و هر دو از رؤسای سابق جلفا بودند.»[5]
[1] - ص 109 – تاریخچه نادرشاه – و. مینورسکی – ترجمه رشید یاسمی - 1363
[2] - بعد از جلوس شاه عباس که تجارت و پول در ایران رونق یافت، شاه فرمان داد سکّهای ضرب بشود که به نام وی عباسی خوانده شد. سکّه محمودی نیز سکّهای بوده که در زمان غازان و به نام وی ضرب شده و تا اوایل دوره قاجاریه نیز رواج داشته و در دوره صفوی معادل نیم عباسی بوده است.
[3] - سکّه بیستی اصطلاحی است که برای دو نوع مسکوک با جنس و ارزش مختلف به کار رفته، اوّل برای سکّهای از نقره که جنکینسون در زمان طهماسب از آن نام برده و سپس برای سکّه کم ارزشی از جنس مس که در دوره قاجاریه رواج داشته که در زمان سلطنت مظفرالدین شاه از بین رفته است.
[4] - دعاهای ویژه مشرفین به مرگ است که یک کشیش برای عفو گناهان و آماده کردن روح یک مسیحی قبل از مرگ انجام میدهد.
[5] - صفحات 68 تا 74- گزارش کارملیتها از ایران- در دوران افشاریه و زندیه- ترجمه معصومه ارباب- 1381
6 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 304