پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

داستان هایی از زندگی نادر

داستان‌هایی از زندگی نادرشاه

 

در توصیف شرح حال و زندگی بعضی از حاکمان داستان‌هایی مشاهده می‌شود که درباره پیدایش و یا واقعی بودن آن‌ها هیچ سند و مدرکی نمی‌توان یافت و اغلب با اصطلاح می‌گویند، نقل قول شده است. گاهی در این حکایت‌ها به عناوینی برمی‌خوریم که تنها واژه‌ی تخیّل روایت کننده را می‌توان بدان نسبت داد؛ زیرا علاوه بر آن که با بعضی از اعمال پادشاه مورد نظر در تناقض و تضاد کامل می‌باشد، هنگام در تنگنای قرار گرفتن روایت نیز متوسّل به خواب دیدن از آنان گردیده‌اند. شاید این پرسش برای اغلب افراد به وجود آید که چرا این داستان‌ها در زندگی همه حاکمان دیده نمی‌شود. این حقیر نیز جوابی قانع کننده برای خود نیافتم و اجباراً به توجیه بعضی چراها پرداختم که آیا این داستان‌ها توسّط درباریان و اطرافیان حکومت به وجود آمده است تا رهبر خود را با چهره‌ای جدید و منفک و استثنایی از بقیه افراد نشان دهند؟ آیا هدف دیگر آنان پوشاندن نقاط ضعف حاکم بوده است؟ آیا در تلاش این مطلب بوده‌اند که چهره‌ای مردمی از حاکم خود بسازند و بدان وسیله به انحراف افکار بپردازند؟ آیا مربوط به به بُعد شخصیتی پادشاه می‌باشد که توانسته یأس و نومیدی‌های آن مقطع تاریخی را کنار زده و با اراده و همّت خود تمام موانع را در هم شکسته و به پیروزی‌های شگرف دست یابد؟ برای ذکر این چنین داستان‌ها می‌توان به زندگی شاه عباس اول و نادر اشاره کرد که در اوایل کار خود چنان در دل و جان مردم نفوذ یافته بودند که وجود آن‌ها را خارج از انسان‌های عادی پنداشته و بدان معتقد شدند که این افراد صاحب کرامات می‌باشند و حوادث آینده از عالم غیب به آن‌ها الهام می‌شود. نادرشاه بر اثر کسب پیروزی‌های بسیار مهم در مقابل افاغنه و عثمانی و روسیه و هند و.... نه تنها در اذهان مردم ایران، بلکه در افکار اروپائیان و عثمانی‌ها نیز به انسانی خارق‌العاده تبدیل شده بود و حتّی الگویی برای ناپلئون می‌شود. عثمانی‌ها در برابر نادر آنچنان دچار ضعف شدند که هیچ کس تا آن زمان، ارکان حکومتشان را اینگونه به لرزه در نیاورده بود و او را یک جادوگر می‌دانستند. تأثیر عمیق این افکار را در سال‌های بعد نیز در عثمانی‌ها می‌بینیم که در صورت تجاوز به ایران شاید نادرهای دیگری قد علم نمایند. برای آگاهی بیشتر از ابعاد شخصیت نادر به مواردی از داستان‌های منتسب به وی اشاره می‌گردد:

‍‍‍ــــ «گویند نادر عازم جنگ بود، در سر راه طفلی که احساساتی نشان می‌داد نظرش را جلب کرد. نادر پرسید: اسمت چیست؟ پسر گفت: فتح‌الله. نادر پرسید: چه درس می‌خوانی؟ پسر گفت: انّا فَتحنا. نادر او را ترک کرد و پس از چندی که در جنگ پیروز شد، در مراجعت همان طفل را دید و مجدّداً اسمش را پرسید. پسر جواب داد- مهدی. نادر سؤال کرد چه درس می‌خوانی؟ پسر جواب داد قرآن. نادر متعجّب شد و پرسید: چرا آن روز چیزهای دیگری گفتی؟ کودک جواب داد: در آن روز عازم جنگ بودی، می‌خواستم از فتح و پیروزی نوید دهم که روحیه‌ات قوی باشد. حالا که فاتح برگشتی و اسم و کارم را پرسیدی، حقیقت را گفتم.»[1]

ــــ «گویند دو نفر از رفیقان شب نادر، در روز به عادت شبانه راه شوخی پیمودند و نادر را در مسند کار، همان بذله‌گوی آناء شب پنداشتند. بیچارگان با این اشتباه سرِ خود را به باد دادند. نادر به هنگام کشتن آن دو، گفت: این است جزای آن که نادر شب را از نادر روز تشخیص ندهد.»[2]

ـــ «گویند: هنگامی که نادر در اردوی مقیم خواجه‌ربیع در نزدیکی مشهد بود با فتحعلی‌خان در دستگاه طهماسب‌میرزا بر سر لیاقت و شایستگی مبارزه می‌نمودند. در یکی از چادرها که سرداران اجتماع کرده بودند، گفتگو در این بود که لیاقت کدام بیشتر است. یکی از سرداران گفت: لیاقت و شایستگی من از آنان بیشتر است. اگر موقعیت آنان را داشتم هر دو را از بین می‌بردم. یکی از سرداران خبر آن مجلس را به نادر گزارش داد. نادر سرداری را که چنین ادّعایی کرده بود به چادر خود احضار کرد، سوزنی خواست. به سردار امر نمود که شلوارش را از پا درآورد. آنگاه سوزن را به کفل او فرو برد. سردار از جای جسته فریاد وحشتناکی سرداد. سپس نادر شلوار خود را از پای درآورد و سوزنی به کفل خود زد. چون کفل او از بسیاری اسب‌سواری و تاخت و تازهای زیاد پوستش ضخیم شده بود سوزن به هیچ‌وجه در آن فرو نرفت و شکست. آنگاه رو به سردار نمود. گفت: خوشحالم که حالا فهمیدی لیاقت و شایستگی چیست؟»

ـــ «گویند: نادر شبی خوابی می‌دید. روز بعد معبّرین تعبیر می‌کردند. از جمله شبی در خواب دید، مرغابی و ماهی سفید چهارشاخی برابرش آمد. مرغابی را نشانه کرد و با تیر زد. کسانی که با او بودند هرچه کردند ماهی چهارشاخ را به چنگ آورند، نتوانستند. نادر به سهولت ماهی را گرفت. معبّرین گفتند: به مقام سلطنت خواهی رسید. چهار مملکت، برابر چهار شاخِ ماهی( ایران خوارزم هندوستان داغستان ) به دست تو مفتوح خواهد گردید.»[3]

ـــ «گویند: در آن ایّام که نادر قدرتی نداشت برای خرید گندم به یکی از دهات شمال خراسان رفت و از انباردار قلعه مقداری گندم خرید و در جوال ریخت. هنگام حمل گندم حاج عباسقلی صاحب گندم رسید، بارها را خالی کرد و در برابر اصرار نادر که ما میهمان شما هستیم، چند روز معطّل شده‌ام، قیمت گندم هرچه هست می‌دهم. می‌گوید: اصلاً گندم نمی‌فروشیم. پس از خالی کردن جوال‌ها، با خشونت نادر را از انبار بیرون می‌کند. نادر می‌گوید: اگر قدرت داشتم، می‌دانستم چه کنم؟ حاج عباسقلی جواب می‌دهد هر وقت کاره‌ای شدی، بگو چشم‌هایم را از کاسه بیرون آورند. نادر مأیوس از انبار بیرون می‌آید. حاج اشرف که ناظر جریان بود دلش به حال نادر می‌سوزد. او را به خانه می‌برد و از او پذیرایی می‌کند. به پسرش می‌گوید با نادر به انبار برود، هرچه گندم می‌خواهد به او بدهد. قیمت گندم را عادلانه حساب کند. پسر طبق دستور پدر عمل می‌نماید و موقع عزیمت نادر توشه‌ای هم به او می‌دهد. نادر بعد از چند سال که سپهسالار شد و به مشهد باز گشت، به یاد آن ایّام، حاج عباسقلی و حاج اشرف را احضار کرد. به حاج عباسقلی فرمود یادت هست به من چه گفتی؟ حالا می گویم: تقاضای تو را انجام دهند. آنگاه دستور داد او را از دو چشم کور کردند. به حاج اشرف گفت: وقتی در انبار تو گندم بار می‌کردم پاپیچ‌هایم در آن جا ماند فراموش کردم آن‌ها را ببرم. حاجی اشرف گفت: پاپیچ‌هایت همانجا که گذاشتی سرِ جایش هست و فرستاد آن‌ها را آوردند. نادر از حسن رفتار و پذیرایی و امانت‌داری حاج اشرف را تحسین کرد. او را ستود. دستور داد برای همیشه املاکش از پرداخت مالیات معاف باشد.»[4]

ـــ «گویند: در نزدیکی همدان نادر بالای تپّه‌ای روی سنگی نشسته و لشکریانش با قوای عثمانی در نبرد بودند. هوا طوفانی و سگی در مقابل نادرشاه ایستاده و میرزا مهدی‌خان نیز آن جا بود. آنگاه نادر به میرزا مهدی‌خان امر کرد که به مناسبت مکان و موقع، شعری بسراید. میرزا مهدی‌خان فی‌البداهه این بیت را ساخت و خواند:

هوا مخالف و همدم سگ و نشیمن سنگ   به جای ناله مطرب، صدای توپ و تفنگ»[5]

ـــ «گویند وقتی پیام نادر به دربار عثمانی رسید، شعری گفتند و برایش فرستادند:

چو خواهی قشونم نظاره کنی                   سحرگه نظر بر ستاره     کنی

اگر آل عثمان حیاتم      دهد                    ز چنگ  فرنگی نجاتم    دهد

چنانت بکوبم   به گرز گران                    که یکسر روی تا به مازندران

نادر در پاسخ سلطان عثمانی این ابیات را می‌فرستد:

چو صبح سعادت نمایان شود                    ستاره ز پیشش    گریزان     شود

عقاب شکاری نترسد ز   بوم                    دو مرد خراسان دو صد مرد روم

اگر آل حیدر  دهد     رونقم                     به   قسطنطنیه     زنم         بیرقم »[6]

ـــ «گویند یکی از سفرای عثمانی در ملاقات با نادر کیسه ارزنی با خود آورده روی زمین ریخت و به نادر فهماند قوای ترک از شمارش خارج است. نادر دستور داد چند خروس آوردند. در اندک مدّتی ارزن‌ها خورده شد. بدین نحو نادر جواب داد. یکی مرد جنگی به از صد هزار است.»[7]

ـــ «می‌گویند در زمان نادر امنیت راه‌ها وجود داشته است و کدخدایان هر محل مسؤول امنیت جاده‌ها بوده‌اند. روایت شده است که تاجری ایرانی که از کابل به خراسان سفر می‌کرد در حوالی نیشابور مورد دستبرد راهزنان قرار گرفت. نزد شاه شکایت برد. نادر از تاجر مال‌باخته پرسید موقع راهزنی کسی را در آن حول و حواش دیده است؟ تاجر جواب داد کسی را ندیده. شاه پرسید: در آن جا درختی، سنگی و تپّه‌ای هم نبود؟ گفت: چرا، تک درخت بزرگی بود که در زیر سایه‌ی آن استراحت می‌کردم و همانجا مرا لخت کردند. نادر دستور داد، دو تن از جلّادان آن جا بروند و هر روز صبح درخت را به شلّاق ببندند تا اموال را پس دهد یا نام راهزنان را افشا کند. این مجازات اجرا شد و درخت هر روز صبح تازیانه می‌خورد. هنوز یک هفته‌ای از این ماجرا نگذشته بود که یک روز صبح اموال مسروقه را آن جا دیدند که به دقّت پای درخت چال شده بود. راهزنان از شلّاق خوردن درخت به فکر افتاده بودند که اگر سرقت آنان روشن شود معلوم نیست چه بلایی بر سرشان می‌آید. پس بهتر دیدند از یغمای خود بگذرند. وقتی نتیجه را به شاه گزارش کردند تبسّمی کرد و گفت: می‌دانستم شلّاق خوردن آن درخت چه نتیجه‌ای خواهد داد.»[8]

ـــ «می‌گویند هنگامی که سلطان عثمانی مطّلع شد که نادر به صدای استثنایی خود می‌بالد، حمّالی را به عنوان نماینده‌ی خویش به ایران فرستاد که دارای قدرت جسمانی خارق‌العاده و ریه‌های بسیار نیرومند بود. پس از آن که این نماینده به خدمت شاه مشرّف شد، آن‌ها مسابقه فریادزنی دادند و این سفیر باربر برنده شد. ابتدا نادر از این که تحقیر شده بود خشمگین گردید، ولی سرانجام لبخندی زد و تصدیق کرد که آن مرد دارای صدای رسایی است. گفته‌اند هنگامی که نادر به نماینده عثمانی اجازه مرخصی داد به او گفت به محمود بگو من خوشحالم که می‌بینم او در قلمرو خود یک مرد دارد و آن قدر درایت داشته که او را به اینجا بفرستد که ما را از این واقعیت باخبر کند.»[9]

ـــ «می‌گویند روزی در موقع انتصاب شخصی به حکومت یکی از ایالات، به وی چنین گفت: یادت باشد که نباید با ملاّ مکاتبه کنی. ولی می‌دانم که شب به دیدن او می‌روی و با او راجع به من حرف می‌زنی، او به تو می‌گوید که در دنیا پادشاهی مثل من نیست. ولی در عین حال به تو می‌گوید که من آدم قرمساقی هستم و رحم ندارم. مواظب پیشنهادهای او باش.»[10]

ـــ «گویند هنگامی که نادر برای تصرّف تبریز و اخراج عثمانیان به نزدیکی شهر رسید، شنید که عساکر عثمانی به دسته‌های هشت یا ده نفری تقسیم شده و در منزل رجال شهر تبریز سکنی کرده‌اند. نادر میزبانان را احضار و به آنان اخطار نمود که باید عثمانیان را در هر منزلی هستند به هلاکت برسانند و چنان چه وارد شهر شدم و شنیدم کسی در اجرای امر تسامح نموده است او را خواهم کشت. پس از برگشت میزبانان به شهر، هرچه عثمانی که در منزلشان بودند یا کشته و یا از شهر خارج کردند و از آن زمان جمله‌ی قناح قردی(میهمان کشته شد) زبانزد اهل شهر گردید. نادر به آسانی و بدون جنگ شهر را متصرّف شد.»[11]

ـــ «گویند نادر در جنگ‌های قفقاز شنید که افغان‌ها از هرات به سوی مشهد آمده و شهر را در محاصره دارند. نادر با عجله به سوی شهر مشهد می‌آمد که در نزدیکی نیشابور به کاروانسرایی داخل شد و از سرایدار پرسید، خوراکی چه داری؟ آیا آرد و شیره و روغن داری؟ کاروانسرادار برای او حاضر کرد. نادر شخصاً آن‌ها را مخلوط نمود و تفت داد و سه گلوله‌ی بزرگ درست کرد. از یک گلوله مقداری خورد و بقیّه را در خورجینش گذارد و دو گلوله‌ی دیگر را به کاروانسرادار داد و گفت: چند نفر از سواران هر وقت به اینجا آمدند به آن‌ها بگو، نادر گفت: هیچ تأمّل نکنند و چون باد خود را به من برسانند. کاروانسرادار به دستور نادر عمل کرد.»[12]

ـــ « گویند: سربازان نادر از راهپیمایی و پیشروی سخت خسته و کوفته شده بودند. چون به دشمن نزدیک شده بودند و خستگی مانع از حمله کردن آنان بود. نادر دستور داد هر یک به مقدار پنج من سنگ در کوله پشتی خود بگذارند. دستور نادر به زحمت اجرا شد. پس از مدّتی راهپیمایی وقتی که به دشمن رسیدند نادر دستور داد سنگ‌ها را به زمین بریزند و به حمله بپردازند. چون سربازان از حمل سنگ‌ها رهایی یافته بودند، چابک و سبک شده به راحتی به جنگ ادامه دادند.»[13]

ـــ «گویند: نادر از کوچکی در فکر تسخیر قلعه هرات بود؛ زیرا روایت است در ایّام طفولیت با رفیق خود در صحرا مشغول حراست و چوپانی گله گوسفند بود. نادر تنها در گوشه‌ای نشسته روی زمین خطوطی رسم می‌کرد و در فکر بود که غفلتاً رفیقش رسیده و مانع کار او شد. نادر به او اعتراض کرده، گفت: چرا نگذاردی هرات را هم تصرّف کنم. آنگاه نقشه را نشان داد و گفت: اینجا مشهد است که تصرّف کردم. قصد حمله به هرات را داشتم که تو مانع شدی و نگذاشتی. رفیقش خندید و گفت: حتماً دیوانه شده‌ای، در حالی که نادر کوچک دیوانه نبود و از کوچکی نقش آینده خود را تمرین می‌کرد.»[14]

ـــ «گویند: در مورد ایوان نجف اشرف که به دستور نادر تعمیر و مطّلا شده بود معماران از میرزا مهدی‌خان منشی خواسته که عبارت مناسبی برای سر در بگوید. میرزا مهدی‌خان گفت: از نادر بپرسند. پس از رجوع به نادر دستور داد، بنویسند: یدالله فوق ایدیهم. هنگامی که میرزا مهدی‌خان شنید نادر چنین عبارت عالی گفته است بسیار تعجّب کرد و گفت این عبارت قطعاً به نادر الهام شده و برای امتحانِ موضوع، پس از چند روز دیگر گفت: مجدّداً از نادر بپرسند. وقتی پرسیدند. نادر چون عبارت را فراموش کرده بود، گفت: همان است که قبلاً گفتم.»[15]

ـــ « نادر بعد از شکست از عثمانی، در راه بازگشت تفألّی زد و گویند: پس از شکست و فرار سربازانش که در حال عقب نشینی بودند، دو نفر از سربازانش را دید. فکر کرد با این دو سرباز فال می‌گیریم. اگر فرمان و دستور مرا اجرا کردند معلوم می‌شود من همان نادرم و کارم تمام نشده است و الاّ باید راه خود را گرفته به وطنم برگردم. پس از رسیدن به آن دو سرباز به یکی دستور می‌دهد گردن رفیقش را بزند. سرباز فوری اطاعت می‌کند. سپس به حال گریه می‌گوید: مقتول برادرم بود. نادر از این تفأّل به آتیه امیدوار می‌گردد و به خود می‌گوید معلوم می‌شود من همان نادرم. تغییر نکرده‌ام که سربازانم این طور از فرمانم اطاعت می‌کنند. تردیدی نیست در جنگ بعد پیروز خواهیم شد!!»[16]

ـــ «گویند پند پیرزنی در نادر اثر کرد. در موقعی که نادر به سوی همدان پیش می‌رفت، روزی به چادر پیرزنی رسید. خسته و گرسنه بود. به طور ناشناس وارد چادر شد. از پیرزن خواست غذایی به او بدهد. پیرزن از دیگ آشی که در حال جوشیدن بود کاسه‌ای پُر کرد و به نادر داد. نادر بدون تأمّل خورد و لب و دهانش سوخت. پیرزن گفت: تو هم مانند نادر عجولی! زیرا اگر در جنگ بغداد با عجله پیش نمی‌رفت دچار شکست نمی‌شد. تو هم تأمّل می‌کردی تا کمی آش سرد شود. ابتدا از اطراف کاسه می‌خوردی تا کم‌کم سردتر شود. آنگاه به وسط کاسه می‌رسیدی. باقی را می‌خوردی. بدون این که لب و دهانت بسوزد. نادر از این نصیحت نتیجه گرفت و در جنگ‌های بعد برابر پند پیرزن عمل کرد و پیروز شد.»[17]

ـــ «گویند در 108 کیلومتری بین همدان و سنندج قریه‌ای است در بلوک اسفندآباد شمال دلبران که اینک به نام نادرشاه موسوم است. چشمه‌ای در نزدیکی آن است. زنی از اهل آن ده کنار چشمه نشسته ظرف خود را آب می‌کرد. ناگاه نادر سوار بر اسب کنار چشمه آمده، اوّل اسب خود را آب داده و ظرف آن زن را گرفت و خود آب نوشید. آن زن نگاهی به نادر که در نظرش ناشناس بود کرد و گفت: عقل تو با عقل نادر و عقل شوهر من هر سه یکی است. نادر از این حرف در فکر شد و از آن زن تقاضا کرد او را در خانه‌ی خود پذیرایی نماید. زن قبول کرد. او را به خانه خودش برد. برایش غذا آوردند. نادر گفت: تا معنی حرفی که در سرِ چشمه گفتی، برایم نگویی غذایت را نمی‌خورم. زن به اجبار بیان کرد که امّا تو، با سینه‌ی گرم و از راه رسیده و بدن عرق‌دار و همچنین اسب عرق‌دار، چرا آب سرد می‌نوشی و آن قدر عقل نداری که مریض می‌شوی و نمی‌فهمی که بایستی خودت و اسبت را اوّل خشک کنی، بعداً کم‌کم بدن را سرد نموده و از کوفتگی بیرون بیاوری. آنگاه اسبت را آب داده و خودت نیز آب بیاشامی تا آزاری نبینی و امّا نادر، در جنگ‌ها بسیار مغرور است و با عجله پیش می‌رود و بعلاوه مردان باتجربه و سرداران کارآزموده را به خانه نشانده و جوانان بی‌تجربه را همراه خود به نبرد می‌‌برد. نتیجه‌ی آن این بود که در جنگ بغداد شکست خورد و امّا از بی‌عقلی شوهر من، همین بس که زن نازنین خود را در خانه گذارده و همیشه در طویله با اسب و الاغ و قاطر دست به گریبان است. نادر را خنده درگرفت و به هوش و شهامت زن آفرین گفت و همان قریه را به زن بخشید و هنوز هم مالکین آن قریه از اعقاب آن زن هستند.»[18]

-«گویند در نزدیکی همدان تپّه مرتفعی است به نام حاجت‌روا که از روزگاران قدیم‌الایام مردم همدان برای برآوردن حاجات خود بالای آن می‌رفتند. نادر در یکی از جنگ‌های با عثمانی قبل از شروع جنگ روزی با سرداران خود به آن تپّه رفته با قاپ استخوان تفأل می‌زدند و می‌گویند اگر پس از انداختن قاپ به هوا روی دو شاخ به زمین ایستاد که این جنگ را فاتح می‌شویم. قاپ را به هوا انداخته و اتّفاقاً روی دو شاخ، زمین ایستاد. نادر از این تفأل خوشحال شده و در آن جنگ شکست فاحشی به قشون عثمانی داد و از آن زمان آن تپّه معروفیت بیشتری پیدا کرد. نادر ساختمانی در قلّه‌ی آن تپّه بنا نمود.»[19]

- «گویند نادر در موقع حرکت به طرف خاک عثمانی دستور داد هر یک از سربازان ایرانی گوش یا دماغ یک عسکر ترک را بریده تحویل نمایند، ده قران جایزه دریافت خواهند داشت. سربازان به همین ترتیب پیشروی می‌نمودند و مرتباً گوش و دماغ بریده تحویل می‌دادند و جایزه می‌گرفتند. پس از طی 48 کیلومتر به کوهی رسیدند. نادر گفت: آلما قولان یعنی دیگر گوش و دماغ خریداری نمی‌شود و آن کوه از آن زمان به کوه آلما قولان موسوم گردید.»[20]

- گویند علت آن که نادر کلب آستان علی ندرقلی را سجع مُهر خود قرار داد، چنین است: هنگامی که شیعیان ایران از ظلم و ستمگری افاغنه مخصوصاً در اصفهان به فغان آمده بودند، نامه‌ای شکایت‌آمیز به علمای نجف نوشته، استمداد می‌کردند. یکی از علمای ساداتِ بزرگ نجف با نهایت پریشانی فکر و انقلاب احوال شبی در عالم خواب به حضور پیغمبر (ص) رسیده ضمن استغاثه و عرض شکایت ایرانیان می‌بیند که عبّاس بن علی از در درآمد و در حالی که قلّاده‌ای در دست دارد- که سر دیگرش به گردن حیوانی درنده بسته شده و آن حیوان در نهایت هیبت و دارای چشمانی کوچک و نافذ بود. پس از ورود آن شخص علی (ع) می‌فرماید به زودی شیعیان نجات خواهند یافت. سیّد مدّت‌ها در انتظار تعبیر رؤیای خود بود تا نادر به روی کار آمد و در سفری که به نجف مشرّف شد و روحانیون و علما در چادری در بیرون شهر به حضورش رسیدند، به جز سیّد. نادر علت را پرسید. گفتند: سیّد اهل زهد و از معاشرت و سیاست دور است. نادر اصرار به ملاقات او نمود و دستور داد به هر صورت سیّد مایل است وی را دیدن نماید. سیّد از لحاظ مصلحت شیعیان ناچار سوار بر چهارپایی شده و در حالی که سوار بود یکسره داخل چادر نادر گردیده و افسار الاغ را به چوب چادر نادر بست. نادر به احترام سیّد جلو آمد و همین که چشمش به چشم نادر افتاد چندین مرتبه با صدای بلند فریاد کرد الله اکبر، الله اکبر، نادر هراسان گردیده و با تعجّب سبب فریاد سیّد را پرسید. سیّد در جواب او خوابی را که دیده بود برای نادر بیان کرد. بلافاصله نادر دستور داد ریسمانی حاضر کردند و به گردن خود بسته و مانند حیوان با حالی پریشان به زیارت مرقد مطهّر مشرّف شد و هر وقت میل زیارت علی (ع) را داشت قلّاده‌ای به گردنش انداخته و دستور می‌داد او را کششان کشان داخل حرم نمایند. بدین ترتیب جهت علاقه و ایمان مخصوصی به علی (ع) پیدا کرد و در تعمیرات آن بقعه و مطلّا کردن آن ایوان اقدامات زیادی نموده و از همان زمان سجع مُهر0(کلب آستان علی ندرقلی) را برای خود انتخاب کرد؟!!»[21]

- «گویند نادر از کوچکی وقتی با بچّه‌ها بازی می‌کرد، خوشه گندمی به کلاه خود می‌بست. خود را فرمانروا و سلطان و بچّه‌ها را مجبور می‌ساخت که از او اطاعت کنند و می‌گفت من شاه شما هستم. باید خود را برای جنگ با دشمنان آماده و مهیّا سازید. بچّه‌ها هم از او اطاعت می‌کردند.»[22]

ـــ «گویند در جنگ‌های داغستان روزی نادر در حین اشتغال به جنگ برای صرف ناهار کنار رودخانه ارس روی تخته سنگی نشسته، در حالی که آستین‌هایش بالا زده و شمشیر خون‌آلودش را روی زانوهایش گذارده، پیازی را خرد کرده با مقداری نان مشغول خوردن غذا بود. در این میان سفیر روس را به حضور طلبیده به او می‌گوید: به فرماندهان قوای روس که در شهرهای متعلّق به ایران اقامت دارند، ابلاغ کن چنان چه فوراً تخلیه شهرها را نکنند و به خاک روس نروند به همین حال که می‌بینی به آن‌ها حمله کرده و همه را کشته و جسدشان را به دریا ریخته و سرهایشان را نزد امپراطور روسیه خواهم فرستاد. سفیر به امپراطور روس گزارش می‌دهد، قوای روس هرچه زودتر ایران را تخلیه نمایند. پس از صدور فرمان امپراطور، قوای روس بدون خون‌ریزی تمام شهرهای ایران را تخلیه و به تصرّف نادرشاه دادند.»[23]

ـــ «گویند در موقعی که نادر می‌خواست به طرف داغستان برود به او گفتند: از راه دریای خزر به وسیله کشتی بهتر می‌توان به داغستان رسید. نادر پرسید کشتی به چه وسیله حرکت می‌کند؟ گفتند: کشتی تابع باد است. گفت: من اختیار خود و اردویم را به باد نمی‌دهم. نادر دستور داد از راه خشکی پیش بروند.» [24]

ـــ «گویند روزی در مجلس میهمانی نادر که بزرگان و رجال حضور داشتند، میرزا مهدی‌خان در هنگام عبور از میان سفره پایش به کاسه چینی غذا خورد. ظرف برگشت و غذا در سفره ریخت. میرزا مهدی‌خان بسیار شرمسار و از غضب نادر هراسناک گردید. برای عذرخواهی از کرده خلاف خود این بیت را ارتجالاً سرود و گفت:

کاسه را من کُلهِ خاقان چین پنداشتم          چون سگِ این آستانم پا بر آن بگذاشتم

نادر از این مدیحه گویی و معذرت خواهی میرزامهدی بسیار خوشش آمد. حضّار او را مورد تمجید و تحسین قرار دادند.»[25]

ـــ «گویند هنگامی که نادر به سلطنت رسید و لباس فاخری بر تن داشت، دفعتاً خاطره‌ای به نظرش رسید و پس از گریه‌ای که کرد، دنباله‌ آن خنده‌اش گرفت. میرزا مهدی‌خان که حضور داشت علّت حالت گریه و خنده را از نادر پرسید. نادر جواب گفت: به یادم آمد هنگامی که طفل سه ساله بودم و پدر و مادرم در نهایت عسرت و تنگدستی به سر می‌بردند، من نیز لباس بر تن نداشتم. پدرم نخ‌هایی که مادرم چرخ‌ریسی کرده بود فروخته، قبایی برای من به سه قران خرید. من آن را به تن کرده به کوچه رفته با بچّه‌های دیگر که همه مرا به بزرگی قبول کرده و مطیعم بودند، مشغول بازی شدم. یکی از بچّه‌ها که در نزاع با بچّه‌های محلّ دیگر از خود شجاعتی بروز داده و لباسش پاره شد، آن را برده بودند. لخت و عریان نزد من آمد. من برای حُسن خدمت و ابراز شجاعت او قبای نوی که در برداشتم به او خلعت دادم. وقتی به خانه آمدم. پدرم که مرا لخت دید بنای آزارم را نهاد و به سقف آویزانم کرد و من مدّتی در حالی که دست و پایم به طناب بسته بود آویزان بودم. مادرم مرا نجات داد و امروز که می‌بینم، پدر و مادرم نیستند که مرا با این جلال و حشمت ببینند محزون و گریانم و از طرفی که می‌بینم خداوند مرا از هرگونه نعمت و مقام مستغنی نموده است خندان و شکر گزارم.»[26]

ـــ «گویند روزی نادر با گرفتاری احوال که به اتّفاق میرزا مهدی‌خان از پلّه‌های عمارتی بالا می‌رفت به او امر کرد که در ضمن بالا رفتن از پلّه‌ها باید مرا بخندانی و اگر مرا خنده نگرفت دستور قتل تو را خواهم داد. میرزا مهدی‌خان با گفتن قضایا و جملات خنده‌آور هرچه کوشش کرد در نادر اثری ننمود و او را به خنده درنیاورد. تا یکی دو پلّه به آخر مانده با خود زمزمه می‌کرد به طوری که نادر می‌شنید، می‌گفت: خدایا زحماتم فایده نبخشید و حالا این....(هرچه ناسزا و فحش بود برای نادر به زبان آورد.) تا بالای پلّه نخندید و سرم بر باد می‌رود. از شنیدن این فحش‌های آبدار نادر را خنده درگرفت!!»[27]

ـــ « گویند: هنگامی که نادر در بیابانی اردو زده بود یکی از رعایای قریه مجاور شکایت کرد، سرباز مقداری از ماست‌های مرا خورده و پول نداده است. نادر سرباز را احضار کرد و از او بازخواست نمود. سرباز انکار کرد. نادر به شاکی گفت: شکم این سرباز را پاره می‌کنم اگر ماست داشت که به سزای خود رسیده است و الاّ تو را به قتل می‌رسانم. شاکی قبول کرد ولی سرباز امتناع نمود. نادر به سرباز گفت: اینک دو تقصیر مرتکب شده‌ای، یکی آن که به رعیّت ظلم کردی، دیگر آن که به من دروغ گفتی. به این جهت مستحق دو مجازاتی. آنگاه دستور داد اول شکمش را پاره کنند و سپس سرش را از تن جدا سازند.»[28]

ـــ «گویند برای جلوگیری از عبور علی‌مردان خان از پل، نادر دستور داده بود یکی از افسران با عدّه‌ای سرباز مواظبت کنند. به علّت قصوری که افسر نمود، علیمردان‌خان از پل گذشت و فرار کرد. بعد از آن همین سردار هنرنمایی نمود و علیمردان‌خان را دستگیر کرد و به حضور نادر آورد. نادر به علّت قصور قبلی که کرده بود دستور داد از دو چشم نابینایش ساختند، زیرا اگر قصور قبلی نبود آن همه تلفات و ناراحتی به بار نمی‌آمد.»[29]

ــــ «گویند: نادرشاه اعلام کرد هرکس به سه سؤال من پاسخ بدهد انعام و جایزه خواهد گرفت و اگر با پاسخ‌های بیهوده اتلاف وقت کند به هلاکت خواهد رسید. مدّتی کسی جرأت نمی‌کرد تا مردی بیابانی مدّعی شده خود را معرّفی نمود. شبانه او را به دربار نادر بردند. نادر به طور ناشناس به صورت یکی از افسران نزد وی آمد. قبلاً خطرات دیدار و مواجهه با نادر و درماندگی در جواب را به او خاطرنشان ساخت. سپس به وی گفت: مثلاً به سه سؤالی که من می‌کنم اگر به طور تمرین به من جواب صحیح بدهی امیدواری هست که خود را در حضور نادر پیروز گردی. اوّل آن که جواب بده نادر عادل‌تر است یا انوشیروان. مرد بیابانی با برهان ثابت کرد که نادر عادل‌تر است. در سؤال دوّم پرسید، شخصیت نادر بیشتر است یا شاه عبّاس کبیر. مرد به اثبات رساند شخصیت نادر از شاه عباس کبیر بیشتر است. آنگاه نادر گفت: سؤال سوّم من این است که نادر شجاع‌تر است یا علی‌بن ابی طالب(ع). مرد بیابانی با تعرّض فوق‌العاده جواب داد که این مقایسه بی‌مورد است و نادر .... می‌خورد که خود را با علی علیه‌السلام برابری دهد. روز بعد مرد بیابانی را به بارگاه در حضور نادر آوردند و چون با دقّت دریافت که نادر پاسخ‌ها را شنیده. مرد بیابانی در جواب سؤال سوّم گفت: قربان اجازه فرمائید جواب دیشب تکرار نشود و به همان کلمه که گفته شد اکتفا فرمائید. نادر خندان گشت و او را انعام بسیار بخشود.»[30]

ـــ «افرادی که چشم و گوش شاه بودند از اکناف مملکت اخبار به سمعش می‌رساندند. نادر در هر کجا بود به موقع دستورات لازم می‌فرستاد و حکّام را دلالت و راهنمایی می‌کرد. در آن موقع که همه تصوّر می‌کردند نادر در لاهور در سرزمین هندوستان گرفتار جنگ است و به امور داخلی نمی‌رسد، احکام و دستوراتی به ایران فرستاد، از آن جمله برای حاکم ابیورد چنین دستور فرستاد.

اعوذ بالله تعالی. فرمان همایون شد آن که عالی‌جاء عاشورخان افشار حاکم الگای ابیورد به شفقت شاهانه سرافراز گشته، بداند که در این والا به عرض اقدس رسید. چون چند خانوار جماعت افشار را که تازه وارد شده‌اند به محال شاه توت کوچانیده، همگی زراعت دیمچه‌ی آن محال را متصرّف گردیده‌اند. به حصول اطّلاع بر مضمونِ رقم اقدس، آن عالی‌جاء خود متوجّه گردیده خانه‌ی الله قلی صوفی و چهار پنج خانوار جماعت کوسه احمدلوی قدیمی که در آن جا مسکن دارند از زراعت آبی و دیمچه‌ی آن محال، آنچه از برای زراعت‌گذار جماعت مذکوره ضرور باشد از آب و زمین شیار کرده تسلیم، که زراعت نمایند و باقی آب و زمینِ دیمچه‌زار را به تصرّف جماعت افشار جدید داده، قدغن نماید که زمین‌های بیاضِ زراعت نشده را شیار نموده و تربیت کرده، به اصلاح آورده، از برای خود دیمچه‌ی فراوان زراعت نمایند. در این باب قدغن لازم دانسته و در عهده شناسند. تحریراً فی شوّال سنه 1151»[31]

ـــ «از روزی که نادر قدم به رکاب گذارده، از مرزهای ایران گذاشته بود. چکمه‌های خود را از پا در نیاورده، لحظه‌ای نیاسوده بود. چند ساعتی که هنگام شب از روی اجبار خوابیده بود با لباس و سلاح استراحت کرده بود. در لاهور همین که حس کرد، می‌تواند بیاساید، دستور داد چکمه‌هایش را از پایش درآورند. وقتی که چکمه‌های قبله‌ی عالم بیرون آورده شد همگی متوجّه گردیدند چند دانه گندم و جوی روئیده در توی چکمه وجود دارد. این خبر منتشر شد. نه تنها درباریان، تمام سربازان و بزرگان شخصاً آمدند و دانه‌های روئیده شده در چکمه‌های حضرت ظل‌الله را دیدند. بلکه ذکریا خان لباس‌دار قبله‌ی عالم توضیح داد چه مدّت حضرت ظل‌الله چکمه‌های خود را بیرون نیاورده‌اند. راجع به این که از چه موقع دانه در چکمه‌ها وارد شده‌اند اطرافیان حضرت ظل‌الله به خاطر آوردند قبل از حرکت، قبله‌ی عالم شخصاً به انبارهای غلّه تشریف‌فرما شده، روی توده‌های گندم و جو راه می‌رفتند. در حالی که تا زانو در گندم و جو فرو می‌رفته، حسابِ آذوقه‌ی جمع‌آوری شده را می‌فرمودند.»[32]

ـــ «گویند نادر در موقع صرف ناهار، بشقاب خود را با محمّدشاه عوض کرد تا به او بفهماند غذایش مسموم نیست. نادرشاه در ضمن این که از زندگانی پرمشقّت خود در حضور محمّدشاه می‌بالید، گفت: از ابتدای شروع به لشکرکشی هندوستان قسم یاد کردم که لباسم را عوض نکرده و از تن بیرون نیاورم و برای اثبات این مدّعای خود در حضور وی قبایش را از تن بیرون آورده و پیراهن مندرس و پاره پاره‌اش را نشان داد.»[33]

ــ «گویند: پس از آن که نادرشاه در شهر دهلی حکم کرد مجازات عمومی و انهدام شهر موقوف شود، نسقچیان به سرعتِ هرچه تمامتر فرمان نادر را به سپاهیان اعلام داشتند. این فرمان به سرعتی اجرا شد که می‌گویند: سربازی یک لنگه گوشواره زنی را بیرون آورد، می‌خواست لنگه دیگر را درآورد. در همین موقع فرمان را شنید و از بیرون آوردن لنگه دیگر گوشواره‌ی آن زن دست برداشت. معروف است آن زن نزد نادر آمد و لنگه دیگر گوشواره را تسلیم کرد. نادر سرباز را احضار کرد و از او پرسید: چرا فقط یک لنگه گوشواره را بردی و از دیگری صرف نظر کردی؟ سرباز جواب داد: چون خواستم لنگه دیگر را درآورم فرمان تو را شنیدم و دست از غارت کشیدم!»[34]

ـــ «پس از قتل عام در دهلی زنی هندی با یک جعبه جواهر نزد نادرشاه آمد، تقاضا می‌کند که جواهرات آن به سربازان اعطاء گردد. نادر علّتش را می‌پرسد. زن پاسخ می‌دهد هنگامی که سربازان مشغول غارت بودند دو نفر سرباز در خانه‌ی او ضمن غارت جواهر را یافته و همین که درب آن را باز کرده و می‌خواستند جواهراتش را بین خود تقسیم نمایند صدای منادی تو را شنیدند، به این که به فرمان شاه، قتل و غارت موقوف است. آن دو نفر فوراً برخاسته دست از غارت برداشته و جعبه را با جواهر همانجا گذاشته از خانه بیرون رفتند. لذا به پاداش این قدرت تو و انضباط سربازانت این جعبه را تقدیم می‌نمایم.»[35]

ـــ «گویند در یکی از مجالس درباری در دهلی که برای پذیرایی نادرشاه با حضور محمّدشاه هندی و عدّه‌ای از امرا تشکیل شده بود، ناگاه پیش‌خدمت چای یا قهوه به مجلس آورده، بر حسب عادت نزد محمّدشاه برد. پادشاه هند و امرا متوجّه اشتباه پیش‌خدمت شدند و ناراحت گردیدند که چرا اوّل به نزد نادرشاه نبرد. فوراً محمّدشاه سینی را از پیش‌خدمت گرفت و خود نزد نادرشاه برد و گفت: مقصود پیش‌خدمت این بوده که باید شاه هندوستان از شاهنشاه ایران پذیرایی کند و بدین وسیله رفع سوء تفاهم نمود.»[36]

ـــ «گویند نادر در اوایل جوانی سوار بر اسب از دستگرد(دستجرد) به قلعه سادات که نزدیک آن جا است در حال عبور از مزارع به جالیزی رفت. در حالی که سوار بر اسب بود، شمشیر خود را به خربزه و هندوانه‌ها فرو برده هرکدام رسیده و خوب بود با شمشیر بلند می‌کرد و می‌خورد. جالیزبان رسید و داد و فریاد کرد و گفت: اگر به اربابم بگویم تو را مجازات می‌کند. نادر اعتنایی نکرد. جالیزبان به ده رفت و به رئیس قلعه که مالک جالیز بود، اطّلاع داد. سیّد به عدّه‌ای از جوانان سادات قلعه دستور داد آن مرد مزاحم و جسور را بیاورند. جوانان طبق دستور به جالیز می‌روند. نادر را از اسب به زیر کشیده کتک مفصّلی زده با اسبش به قلعه نزد سیّد می‌آورند. سیّد با حضورِ اهل قلعه نادر را مسخره کرده، می‌گوید: بچّه‌ها به قیافه بدترکیب، اسب بدهیکل و بدقواره، جُل و پلاس و زین این پسر شرور بخندید. اهالی قلعه او را استهزاء می‌کنند. بالاخره چون نادر کتک مفصّلی خورده بود سیّد دستور می‌دهد دیگر آزارش ندهند و رهایش کنند. سال‌ها گذشت نادر به سلطنت رسید. هندوستان را فتح کرد. ترکستان را تصرّف نمود. در مراجعت به مشهد در بین راه به قریه چاپشلو در 12 کیلومتری درگز و 10 کیلومتری قلعه سادات رسید. اردو زد. در این موقع حرف استهزاء آمیز سیّد به خاطرش رسید. دستور داد او را احضار کردند. وقتی سیّد به اردوی نادر رسید با مشاهده سپاهیان و اسب‌های بی‌شمارِ زیبا و مخصوصاً اسب‌های نادر که به زین‌های جواهرنشان مزیّن بود، وحشت و ترس عجیبی او را گرفت. چون برابر نادر رسید و شکوه و جلال او را دید بر خود لرزید. نادر نگاهی به او کرد و پرسید، هان سیّد مرا چگونه می‌بینی؟ قیافه من چگونه است؟ اسب‌ها و زین و برگ چگونه است؟ سیّد با حال پریشان می‌گوید: آن وقتی که من قدرت داشتم آنچه خواستم با تو رفتار کردم حالا تو قادری آنچه دلت می‌خواهد با من رفتار کن. این حرف سیّد موجب شد که نادر او را ببخشد و تیول قلعه‌ی سادات با چشمه نزدیک آن که چشمه مسلمان نام دارد به وی اعطاء کرد. آن ملک هنوز در دست کسان آن سیّد است.»[37]

ـــ «گویند در یکی از جنگ‌های نادر با ترکمنان ساکن خوارزم، شخصی که رئیس یکی از قبایل ترکمن و بسیار شجاع بود به نام کیمور(شاید مخفّف کیومرث باشد.) معروف به کور(زیرا از یک چشم نابینا بود) به عنوان گروگان همراه خود می‌آورد تا هیچ گاه ترکمنان اورگنج که آن زمان مرکز خوارزم بود، به دشت اتَک و درگز تهاجم ننمایند. اتّفاقاً چندی بعد ترکمن‌ها به دشت درّه‌گز حمله می‌کنند. نادر علّت هجوم ترکمن‌ها را از کیمورِ کور می‌پرسد. وی جواب می‌دهد من نمی‌دانم. میلشان بوده است. نادر می‌گوید: تو.... می‌خوری، نمی‌دانی. کیمورِ کور جواب می‌دهد: خان آقا (در آن زمان سردار سلطان را خان آقا می‌گفتند و گویا کلمه خاقان در اصل خان آقا بوده است).... را مرغ می‌خورد و مرغ را غول می‌خورد. ( غول به اصطلاح ترکمن‌ها همان غلام و اسیر ایرانی است که در جنگ‌ها و تهاجمات به نواحی شمال ایران به محال خود می‌بردند و خرید و فروش می‌کردند) نادر از شهامت او خوشش آمده، در مقابل جسارتی که نمود او را بخشید.»[38]

ـــ «گویند هنگامی که اردوی نادر در محلی موسوم به کپّه‌ی نادری واقع بین نای‌بند و راور در کویر لوت، بین راه کرمان و مشهد دچار باران شدید و متوالی شد. چند شبانه روز در زحمت بود و به مضیقه‌ی خواربار افتاد. نادر با خشم بسیار دستور داد توپ‌ها را به طرف آسمان شلیک کنند. در نتیجه ابرها پرکنده شد و باران قطع گردید. این دستور به نظر لشکریان بسیار عجیب و خارق‌العاده آمد. آنگاه نادر به خود بالید سر به آسمان کرد و گفت: خدایا اگر تو قادری، منهم نادرم. به این ترتیب عقیده‌ی سربازان به نادر زیاده گشت.» [39]

ـــ «گویند نادر خوابی دیده بود. برای حسن‌علی بیگ معیرالممالک که جرأت و جسارت به خرج داده، علّت وحشت و اضطراب و ناراحتی قبله عالم را سؤال کرده بود به این شرح بیان داشت. پیش از ظهور این دولتِ خداداد، در اوایل حال، باباعلی بیگ کوسه‌ی احمدلو حاکم ابیورد که ما را برای امری به اصفهان فرستاده بود با چند نفر که همراه بودند به همین منزل وارد شدیم و به همین مکان که حالا سراپرده‌ی سلطانی برپا است، خیمه کوچکی که همراه بود برپا کردیم. شب آن روز در عالم رؤیا شخصی مرا به نزد خود خواند و گفت همراه من بیا که حضرت تو را می‌طلبد. من به موجب گفته‌ی او همراهش رفتم. در صحرا مکان مرتفعی به نظرم آمد که دوازده شخص عظیم‌الشّأن که نورِ رویشان صحرا را روشن کرده بود در آن بالا نشسته‌اند. آن شخص مرا پیش برد. عرض کرد که حاضر است. از آن دوازده بزرگ یکی که از همه بزرگتر بود خطاب به یکی از آن بزرگان کرد، فرمود که آن شمشیر را بیاور و آن بزرگوار به فرموده شمشیر را حاضر کرد و مرا پیش طلبید و شمشیر را به کمر من بست و فرمود که ریاست ایران را به تو دادیم. با عبادالله رو به سلوک را مسلوک دار و مرا مرخصّ فرمود. من از خواب بیدار شدم و این خواب را برای احدی نقل نکردم تا این که به اصفهان رفته و نزد باباعلی بیگ بازگشت نمودم. روز به روز پیش‌آمدِ احوال خود را دیده و کارها بر وفق مراد شد. تا این که به این دولت خداداد رسیدم.

شب گذشته در خواب دیدم همان شخصی که در آن ایّام مرا به خدمت آن دوازده بزرگ برده بود حاضر شد و مرا عنفاً در کمال شدّت کشان ‌کشان به خدمت آن بزرگان برده و روبه‌روی آنان مرا نگاه داشت. آن بزرگی که شمشیر به کمر من بسته بود از دیدن من روی خود را درهم کشیده فرمود که شمشیر را از کمر این ناقابل بگشا که لایق این کار نیست. هرچند من خواستم که شمشیر را ندهم مفید نیفتاد و جبراً از کمر من باز کرده، مرا از نزد خود بیرون کردند. از وقتی که از خواب بیدار شده‌ام قرار و آرام از من سلب شده و نمی‌دانم چه خواهد شد. اگر تا دو‌سه روز خود را به قلعه‌ کلات برسانم که در این بین امری واقع نشود، این همه کدورت به فرح و سرور مبدّل خواهد شد. معیرالممالک عرض کرد که از این خواب متوحّش نباشید و الحمدالله دشمنان را حالت مقابله و مجادله نیست و خودِ آن‌ها در بستر خود آرام ندارند و قلعه کلات هم نزدیک است. از هیچ رهگذر مخاطره و تشویش نمی‌باشد. شاه در جواب گفت: آن چه من می‌دانم تو و دیگران نمی‌دانید.»[40]

ـــ«نادر در یکی از مصاف‌های خود با ترکان عثمانی دریافت پیشقراولان کرد قراچودلو زیر گلوله باران آتشبارهای توپخانه عثمانی گیر افتادند و تعداد زیادی هم کشته داده‌اند. قوای کمکی فرستاد، امّا پیش از آن که نیروهای کمکی به میدان برسد و با عمده‌ی قوای عثمانی درگیر شود، کردهای قراچورلو به رغم تلفاتی که داده بودند، توانستند بر عثمانی‌ها غلبه کنند. قوای تازه از راه رسیده که از افشارها بودند و به طایفه‌ی خودِ نادر تعلّق داشتند بر سر غارت‌هایی ریختند که قوای عثمانی جا گذاشته بودند. این موضوع پیشقراولان اصلی یعنی کردهای قراچورلو و فرمانده‌ی آنان را خشمگین ساخت. چون می‌دیدند جنگ سخت را آن‌ها کرده‌اند، امّا تاراج‌های حاصل از آن را دیگران می‌برند. کردها و افشارها به جدال برخاستند و پیش از آن که آرام گیرند تنی چند هم زخمی برجا گذاشتند. نادر دستور تحقیق داد و وقتی معلوم شد چه اتّفاقی افتاده است، کردها و فرمانده‌ی آنان را تحسین کرد و دستور داد چند تن افشارها را کتک زدند. این اقدام نادر در ستایش شجاعان و برتر شمردن مردانِ طایفه‌ خود نشان می‌دهد تا چه حد در اجرای عدالتِ منصفانه راسخ بوده است.»[41]

ـــ کشیش لئاندر به مطلبی اشاره می‌کند که در هیچ منبع دیگر مشاهده نشد و با واقعیت نیز نمی‌تواند تطبیقی داشته باشد. او می‌گوید:«پسر ارشد نادر (و به قول پدران کارمیلت میرزاخان) در زمان حکومت خود در همدان دستور داد خانه‌ای را که متعلّق به شهروند فقیری بود خراب کنند. هدف او توسعه میدانی بود که در آن جا چوگان بازی می‌کردند. این کار بدون موافقت نادر صورت گرفته بود. هنگامی که این سردار از آخرین حمله خود به بغداد بازگشت، چون مالکِ خانه شخصاً به او شکایت کرد، نادر دستور داد پسر خودش را در محل مورد بحث خفه کنند. بعد از این اعدام، پسر علائم حیات از خود نشان داد و نیرویی تازه یافت. این خبر به طهماسبقلی‌خان رسید که دوباره دستور داد پسرش کشته شود!!»[42]


 



[1] - ص 186 زندگی پرماجرای نادرشاه دکترمحمّدحسین میمندی‌نژاد چاپ سوم 1363

[2] - ص247 - همان

[3] - ص 150 - همان

[4] - ص 253 - زندگی پرماجرای نادرشاه دکترمحمّدحسین میمندی‌نژاد چاپ سوّم - 1363

[5] - ص 263 - همان

[6] - ص 301 - همان

[7] - ص 360 - زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمّدحسین میمندی‌نژاد چاپ سوم 1362

[8] - ص 373 شمشیر ایران(نادرشاه) مایکل آکس دورتی ترجمه محمّدحسین آریا - 1388

[9] - پاورقی صفحه 597- نادرشاه (آخرین کشورگشای آسیا)- دکتر لارنس لاکهارت ترجمه دکتر اسماعیل افشار نادری

[10] - ص 148 زندگی نادرشاه تألیف جونس هنوی ترجمه اسماعیل دولت شاهی

[11] - ص 267- زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمّدحسین میمندی‌نژاد چاپ سوم 1362

[12] - ص 271- زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمّدحسین میمندی‌نژاد چاپ سوم 1362

[13] - ص 274 - همان

[14] - ص 283 - همان

[15] - ص 289-  زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمّدحسین میمندی‌نژاد -  چاپ سوم - 1362

[16] - ص 377 - همان

[17] - ص 378 - همان

[18] - ص 378 زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمّدحسین میمندی‌نژاد چاپ سوّم - 1362

[19] ص – 380 - همان

[20] ص 381 – زندگی پرماجرای نادرشاه – دکتر محمّد حسین میمندی نژاد – چاپ سوم - 1362

[21] - ص 385- زندگی پرماجرای نادرشاه،- دکتر محمّد حسین میمندی نژاد – چاپ سوم - 1362

[22] - ص 416- همان

[23] - ص 417 - همان

[24] - ص 418 -  زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمّدحسین میمندی‌نژاد چاپ سوّم - 1362

[25] - ص 464 - همان

[26] - ص 468 زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمد حسین میمندی‌نژاد چاپ سوم - 1362

[27] - ص 480 - همان

[28] - ص 484 - همان

[29] - ص 489 زندگی پرماجرای نادرشاه دکترمحمّد حسین میمندی‌نژاد چاپ سوم - 1362

[30] - ص 493 - همان

[31] - ص 605 - زندگی پرماجرای نادرشاه محمّدحسین میمندی‌نژاد چاپ سوم - 1362

[32] - ص 606 - همان

[33] - ص 635 زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمّدحسین میمندی‌نژاد چاپ سوّم - 1362

[34] - ص 651 - همان

[35] - ص 650 - همان

[36] - ص 675 زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمّدحسین میمندی‌نژاد چاپ سوم - 1362

[37] - ص 720  - زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمّدحسین میمندی‌نژاد چاپ سوّم - 1362

[38] - ص 720 - همان

[39] - ص 723 زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمّدحسین میمندی‌نژاد چاپ سوّم - 1362

[40] - ص 980   زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمّد حسین میمندی‌نژاد چاپ سوّم - 1362

[41] - ص 223  - شمشیر ایران مایکل آکس دورتی ترجمه محمدحسین آریا - 1388

[42] - ص 42 گزارش کارمیلت‌ها از ایران دوران افشاریه و زندیه ترجمه معصومه ارباب - 1381

43 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 308

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد