در زمان شاه سلطان حسین که حکومت بر اثر فساد و عدم سیاست دچار تزلزل شده بود محمود افغان با حمایت گروههای ناراضی بلوچ و زردشتی موفّق به تصرّف شهر کرمان گردید. در این هنگام لطفعلیخان حاکم فارس بود و از طرف اعتمادالدّولهی پادشاه دستوری دریافت میکند که به جای توجّه به منطقهی خلیج فارس به مقابله با محمود افغان بپردازد. لطفعلیخان در مبارزه با محمود افغان به موفّقیت بزرگی دست مییابد و در نتیجه محمود مجبور به عقب نشینی به قندهار میشود. بعضی به خاطر کم اهمیّت جلوه دادن نقش لطفعلیخان بازگشت محمود را به دلیل شورش در قندهار نیز ذکر کردهاند؛ امّا آن چه که مسلّم است محمود افغان، لطفعلیخان را مانع بزرگی در مقابل اهداف خود میدانسته است؛ زیرا هنگامی که خبر عزل و دستگیری لطفعلیخان را دریافت نمود بسیار خوشحال شده و با خیالی آسوده به جانب اصفهان تاخت. اعتمادالدوله و برادرزادهاش لطفعلیخان از افراد انگشت شماری بودند که موقعیت خطرناک کشور را درک کرده و به مبارزه بر علیه دشمن پرداختند، اما به جای آن که از حمایت حکومت مرکزی برخوردار شوند؛ متأسّفانه درباریان فاسد شاه سلطان حسین بر اثر حسادت و احتمال قدرتیابی لطفعلیخان در فارس و همچنین تضعیف عمویش در اصفهان اقدام به توطئه بر علیه آنان کردند و بهترین زمینه را برای پیروزیهای محمود افغان فراهم ساختند. به طور کلّی اقدامات نابخردانه درباریان و اطرافیان و حماقت شاه سلطان حسین چنان کشور را به نابودی کشاند که باید لقب بزرگترین خائنان تاریخ ایران را به آنها تقدیم داشت. یکی از اعمال افتخارآمیز آنان بدین شرح میباشد:«....لطفعلیخان سردار ایران که محمود افغان را در کرمان هزیمت داده و تا قندهار تعاقب کرد و این فتح نمایان که باید سبب ترقّی او شود موجب تمامی او و اضمحلال اعتمادالدّوله، برادر زن او شد و این سردار رشید مغلولاً به تهران که شاه سلطان حسین در آن موقع در آن جا بود، فرستاده شد و قشون آراستهی او متفرّق شد و چون معلوم بود تا فتحعلیخانِ صدراعظم، برادر زن او صدارت دارد، دشمنان وی اخلالی در کار او نمیتوانند- لذا اوّل، تدبیرِ تمامی صدراعظم را نمودند. ملّاباشی و حکیمباشی شاه سلطانحسین که با آنها همدست بودند و پیش شاه نهایت محترم، متعهّد این مطلب شده، نیم شبی که شاه در بستر خواب بود به خوابگاه او روانه شدند. شاه ترسیده برآشفت و از سبب جسارت پرسید. عرض کردند که ما را قدرت این جرأت نبود، چون صدمهی جانی شاه را استنباط کردیم، لهذا اقدام به این بیادبی نمودیم و گفتند: لطفعلیخان با این قشون مستعد که در شیراز جمع کرده به زودی به اصفهان وارد و حرمخانه و خزانه و سایر بیوتات را متصرّف میشود. از این طرف نیز اعتمادالدّوله با سه هزار نفر اکراد غفلتاً به تهران وارد و شما را محبوس بلکه مقتول مینماید و جای لمحهی(با شتاب به چیزی نگاه کردن) تأمّل نیست، زیرا که همین امشب این سه هزار نفر کرد به قصد مزبور وارد تهران خواهند شد و باید به زودی چارهی این کار نمود و برای اثبات قول خود کاغذی به شاه سلطان حسین نمودند که اعتمادالدّوله به والی کردستان نوشته بود و با مُهر سلطنتی ممهور نموده، او را عاجلاً به تهران احضار کرده. شاه سلطان حسین چون خط و مُهر او را دید بدون این که کاغذ را تمام بخواند برخود لرزید و بعد از اظهار وحشت زیاد از این دو شخص چاره جوئید. آنها صلاح دیدند که قورچیباشی با یک دسته قورچی و قشون به قتل اعتمادالدّوله مأمور شوند.
قورچیباشی احضار و به این امر مأمور شد. امّا بعضی خواجهسرایان که اغلب طرف مشورت شاه سلطان حسین بودند، عرض کردند اعتمادالدّوله ذخایر و دفاین زیاد دارد و اگر غفلتاً کشته شود از آن اموال چیزی نصیب شاه نخواهد شد. بهتر آن است که او را حبس و مکفوفالبصر نموده با شکنجه او را مُقّرِ ذخایر کرد. شاه سلطان حسین این حرف را پسندیده و قورچیباشی همان وقت شب به خانهی اعتمادالدّوله وارد شد. در وقتی که در بستر راحت خوابیده بود، او را گرفت و کور کرد و به منزل خود برده در زیر شکنجه انداخت. صبح آن شب مسرعان به اطراف کشور روانه شدند که هرجا از خانواده اعتمادالدّوله بودند آنها را گرفته به تهران فرستند. به کلانتر شیراز نیز حکمی صادر شد که به امداد اهالی شهر لطفعلیخان را گرفته، مغلولاً به تهران روانه دارد و اگر تحاشی کند به زور اسلحه او را مجبور به اطاعت نمایند. ولی وی که به مجرد رؤیت فرمان شاه، تسلیم شده او را به اصفهان فرستادند و بعد از حبس وی، قشون به آن استعداد که در شیراز بود متفرّق گردید و بعد از سه روز از آن جمعیّت جز توپخانه و اجمالی، چیزی باقی نماند.
از سه هزار کرد موهومی، شاه سلطان حسین و رجال او طوری متوهّم بودند که آنی آسودگی نداشتند و تا ده روز جمعیتی بیرون شهر فرستادند که اگر کردها بخواهند وارد شهر شوند آنها را مانع آیند و آن جماعت، از اکراد اثری ندیده، شب مراجعت میکردند. بلکه قوافل که از اماکن بعیده میرسیدند خبری از آنها نداشتند. خلاصه، چون از سه هزار کرد خبری نرسید، شاه سلطان حسین مجملاً ملتفت شد چه خبر است و از ایذاء اعتمادالدّوله پشیمان گشت و صریحاً گفت: نباید مویی از سر وی کم شود و اگر کسی قصد قتل او کند، شاه به شخصّه جان خود را فدای او مینماید و اگر چنین حکم سختی صادر نشده بود، دشمنان اعتمادالدّوله او را به زور شکنجه میکشتند که کذب قولشان معلوم نشود و حکیمباشی به التیام جراحات بدن اعتمادالدّوله پرداخت. در این بین چاپارها از اطراف ممالک رسیدند و به واسطه چاپار شیراز معلوم شد که لطفعلیخان به مجرّد رؤیت فرمان تسلیم شده و ابداً خیال خلاف نداشته و بر شاه سلطان حسین غدر و خیانتِ دشمنان لطفعلیخان سردار و اعتمادالدّوله به یقین و محقّق شد و اعتمادالدّوله مکفوفالبصر در مجلس تحقیقی که در حضور شاه و تمام رجال و وزراء و اعیان تشکیل شده بود، یک یک اتّهاماتی که اعدای وی به او نسبت داده بودند دفاع نموده و برائت حاصل کرد و تفصیل آن در آن کتاب نوشته شده که برای اجتناب از اطناب از درج آنها صرف نظر نمودیم.[1] جواب و سؤال اعتمادالدّوله طوری به شاه سلطانحسین اثر کرد که گریست ولی چون بودن او را در تهران صلاح نمیدانست او را به شیراز فرستاد و در زندان شیراز درگذشت.»[2] و نکته جالب اینجاست زمانی که شاه سلطان حسین متوجّه اشتباه خود شد باز هم به همان راه و روش درباریان کارهای خود را ادامه میدهد!!
براساس منابع موجود فتحعلیخان داغستانی یا همان اعتمادالدّوله تنها فردی است که از میان اطرافیان شاه سلطان حسین به منافع ملّی توجّه داشته و خواهان عدم قدرتیابی محمود افغان از سرچشمه بوده است. او با اطّلاعات وسیعی که از کانون حکومت صفوی داشت، پیشبینی و نتایج حمله افاغنه برایش اظهر منالشّمس بود. اعتمادالدّوله پس از شورش قندهار به شاه سلطان حسین پیشنهاد کرد که دربار را به خراسان انتقال دهد تا علاوه بر نزدیک شدن به مناطق جنگی، موجب تقویت روحیه لشکریان هم گردد. شاه سلطان حسین نیز طبق روال خود به تکرار این جمله ترکی «یاخچی دیر» یعنی خوب است، میپردازد و با نظر او موافقت نموده و با اطرافیان خود از اصفهان حرکت کردند. او در پائیز سال 1133ه.ق به تهران رسید. در این اوضاع و احوال بعضی اطرافیان شاه از این امر ناراضی بودند و سرانجام نیز موجب قتل وی را فراهم ساختند. نویسنده کتاب تاریخ شیراز دکترحسن خوبنظر در این باره مینویسد:«فتحعلیخان به سبب قدر و منزلت زیاد در نزد شاه، ثروت زیاد، اعتقاد به مذهب تسنن و خویشاوندی با لزگیها و همچنین به علّت این که لطفعلیخان به منظور ضربه زدن به رقبای سیاسی عموی خود به هنگام تجاوز اعراب، سپاه خود را در املاک آنان مستقر ساخته و آذوقه و دیگر لوازم جنگ را از این مستملکات تأمین کرده بود، در دربار مخالفان متعّددی داشت. در میان این مخالفان شاخصتر از همه محمّدحسین مجلسی ملاّباشی و رحیمخان حکیمباشی بودند که در دشمنی با او سر از پا نمیشناختند و برای نابودی او و خاندانش پنهانی و آشکار دسیسه میکردند. این دو و سایر وزراء که از انتقال دربار به خراسان به دلیل کاهش منافع و اعتبار خود بیش از پیش کینهی فتحعلیخان را به دل گرفته و نسبت به وی خشمگین شده بودند به هنگام توقّف شاه در تهران با یک دیگر برای منصرف ساختن وی از ادامه سفر و خائن جلوه دادن اعتمادالدوله هم پیمان شدند و توطئهای ننگین تمهید کردند. براساس این توطئه ملاّمحمّدحسین و رحیمخان شبانه به اقامتگاه شاه آمدند و بر خلاف مرسوم و بیکسب و اجازه وارد خوابگاهش شدند و پس از بیدار نمودنش به وی گفتند که اولاً محرک لزگیها در امر سرپیچی و سرکشی دائم از فرمان حکومت کسی به جز فتحعلیخان نیست. ثانیاً فتحعلیخان را متّهم به فراهم نمودن زمینهی کودتا کرده و برای صدق گفتار خود نامهای ممهور به مُهر جعلی وی ارائه دادند که در آن نویسنده از یکی از رؤسای کرد برای اجرای چنان کودتایی تقاضای هزار سوار داشت. ثالثاً به منظور تأکید بیشتر افزودند که قرار است لطفعلیخان با همه سپاهیان فارس موقعیت کودتا را تضمین نموده و تاج و تخت ایران را گرفته و به عموی خود بسپارد. شاه سلطان حسین گذشته از بیخبری و نادانی طبعاً از ملّای شیعه انتظار دروغ گویی نداشت. به همین جهت پس از شنیدن سخنان وی و رحیمخان چنان برآشفت که بیدرنگ محمّدقلیخان شاملو را به حضور طلبید و وی را مأمور قتل اعتمادالدّوله نمود. محمّدقلیخان و همدستانش به موجب آن فرمان به خانه فتحعلیخان رفتند منتهی به جای اجرای حکم، آن وزیر نگون بخت را نابینا ساختند و به قصد دست یافتن به محلّ اختفای ثروت و گنجینهاش او را زیر شکنجه قرار دادند و پس از اطّلاع لازم کلیه اموالش را مصادره نمودند.
بعد از فتحعلیخان نوبت برادرزادهاش لطفعلیخان رسید که در این وقت در شیراز به سر میبرد. در مورد وی نیز اگرچه توطئه کنندگان حکمی از شاه دایر به عزل و توقیف او گرفتند؛ ولی چون به سبب عدم قدرت حکومت مرکزی نمیتوانستند او را در آن شهر دستگیر نمایند به حیله متوسّل شدند. آنان برای اجرای نقشه خود با شتاب پیکی به شیراز فرستادند و او را به بهانهی مشورت به تهران فراخواندند . لطفعلیخان که از گرفتاری عمویش اطّلاع نداشت بدان دستور بدگمان نشد و شیراز را به قصد حضور به نزد شاه ترک گفت و ابتدا به یزدخواست رسید. در این محل گروهی که بنا به قرارِ قبلی همان دسیسه کاران از اصفهان مأمور همراهی با او شده بودند او را بازداشت نمودند و به طور شرم آوری با نهایت خفّت و خواری به اصفهان بازگرداندند. در این خصوص صاحب مجمعالتواریخ مینویسد: روز دیگر فرمانده تیره بخت را در یزدخواست بازداشت و به اصفهان فرستاده شد و قبل از آن که به شهر برسد لباس زنانه بر او پوشاندند و او را وارونه سوار گاو مادّهای کردند. سپس اراذل و اوباش اصفهان با تمسخر و استهزاء از او استقبال کردند و بعد از این ورود ننگین و شرمآور به زندان فرستادند. شاه سلطان حسین پس از برکنار نمودن لطفعلیخان به جایش اسمعیل خان را برگزید که به قول زبدهالتّواریخ کمترین لیاقتی برای فرماندهی نداشت. بعلاوه اسمعیلخان موقعی به شیراز آمد که بسیاری از سپاهیان لطفعلیخان به شنیدن خبر دستگیری وی متفرق شده و به منازل خود باز گشته بودند. شاه سلطان حسین اگرچه از فردای آن شب در مقام تحقیق در مورد تهمت برآمده و بر بیگناهی وزیر خود آگاه گردید و حتی از روی پشیمانی گریه هم سر داده بود، امّا به جای این که ملاّی دروغگو و دیگر همدستانش را مجازات نماید و دوباره کارها به فتحعلیخان بسپارد همان محمّدقلیخان را با وجود مشارکتش در آن دسیسه به جای او منصوب نمود و از این گذشته فرمانی هم دایر به استخلاص برادرزادهی او صادر نکرد. به طور خلاصه با این اعمال نابخردانه یعنی کنار نهادن وزیری کاردان تا ایّام زمامداری محمود در بازداشتگاه بود تا این که چون اهالی قزوین علیه افاغنه سر به شورش برداشتند و فرمانده افغان به نام امانالله خان را مجبور به فرار ساختند و محمود از ترس بروز چنین حادثهای در اصفهان به منظور نشان دادن زهر چشم به اهالی این شهر فرمان داد تا او و عدّهی زیادی از بزرگان دربار شاه سلطانحسین را به قتل برسانند.»[3] و [4]
[1] - مؤلّف رستمالتّواریخ این مطلب را به نقل از مرآتالبلدان مینویسد.
[2] - پاورقی صفحه 91 و 92 کتاب رستمالتّواریخ – محمدهاشم آصف – به اهتمام محمّد مشیری - 1352
[3] - در این زمان اطرافیان شاه کشته شدند و شاه سلطان حسین به دستور اشرف افغان به قتل رسید.
[4] - صفحات 770 تا 774 – تاریخ شیراز – دکتر حسین خوب نظر - 1380
5 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 40