همچنان که سلسله صفوی سیر نزولی خود را طی مینمود، نوبت به پادشاهی شاه سلطان حسین رسید. او که از دنیای سیاست اطّلاعی نداشت و همه چیز را در محدودهی دربار و حرمسرا و متملّقان میپنداشت، برای تأمین هزینه و مخارج هنگفت دربار، مالیات و درآمدهای دیگر را افزایش داد و با انجام این عمل موجب گسترش نارضایتی و غیر قابل تحمّل شدن زندگی برای مردم گردید. در نتیجه گروه گروه به مخالفان حکومت میپیوستند. محیط دربار و سیستم حکومت به مرکز فساد و عیّاشی و خیانتکاری تبدیل گردیده و زمینه را برای شورش و طغیان نواحی فراهم ساخته بود. چنان که محمّدشفیع تهرانی در کتاب تاریخ نادرشاهی مینویسد:«در آن ایّام که محمودِ مردودِ غلزه از حصار قتدهار به راه کرمان با بیست و چهار هزار افغان که بر دوازده هزار شتر، فی شتری دو کس سوار ساخته، عازم تسخیر دارالسّلطنه صفاهان گردید و عَلَم فتور و کوسِ آشوب را در هر بلاد ایران زمین که عبارت از کنار دریای جیحون تا ساحل فرات است فلک رفعت و رعد خروش گردانید. چنان چه در هر سری هوای خودسری و شهی، و در هر دلی خیال سروری و فرماندهی جا گرفت. چنان چه شانزده تن به هوای سریرآرایی و حکومت سرِ تمنّا از جیب خود رأیی برآورده، خویشتن را پادشاه مستقلِ نافذ فرمان به یقین میدانستند. به همان مَثَل که بیشه چون خالی بود، روباه شیریها کند.»[1] و یا دکتر لارنس لاکهارت مینویسد:«در جنوب کشور و خلیج فارس نیز اوضاع رو به وخامت نهاده بود. در سال 1131ه. سلطان بن سیف دوّم، سلطان مسقط با کشتیهای نیرومندی به بحرین لشکر کشید و آن نواحی را تصرّف کرد و حکومت آن جا را به شیخ جبّار طاهری که در ظاهر تبعه ایران بود، سپرد.
طوایف بلوچ به کرمان و لار دست یافتند. چهار هزار سوار بلوچ به بندرعبّاس حمله کرده آن جا را ویران ساختند. در سال 1133ه.ق لرستان و کردستان دستخوش طغیان شدند. در خراسان ملک محمود سیستانی که حاکم تون(فردوس) و طبس بود چون خود را از دودمان صفاریان میدانست در سال 1134ه.ق مدّعی تاج و تخت ایران شد. در این گیرودار اهالی شیروان(شروان) به سرکردگی حاجی داوود بر ضد دولت شورش کرده و به طوایف داغستانی پیوستند و با پانزده هزار تن نیرو به شمخال حمله کردند و نزدیک به چهار هزار تن را کشته و شهر را غارت کردند. در این موقع جنگ روسیه با کشور سوئد طبق عهدنامه نیستات پایان یافت و پتر کبیر تزار روسیه نقشه خود را برای راهیافتن به آبهای گرم از طریق جنوب روسیه آمادهی اجرا کرد. دولت عثمانی نیز فرصت را غنیمت دانسته از حاجی داوود، پیشرو شورشیان و نیروهای او پشتیبانی کرد و او را به عنوان خان ایالت شروان شناخت و در همین ایّام زلزلهای مهیب در تبریز شهر را به کلّی خراب کرد و نزدیک به هشتاد هزار تن کشته شدند. در سال 1134ه.ق محمود غلزایی همین که از عزل و زندانی شدن لطفعلیخان دشمن سرسخت خود آگاه شد جرأت پیدا کرد و با بیست و پنج یا سی هزار نفر نیرو به سوی کرمان و بلوچستان لشکر کشید.»[2]
کسانی که از وضعیت آن زمان گزارشی نوشتهاند، سقوط قریبالوقوع حکومت را پیشبینی کرده بودند. از جمله سفرای خارجی و همچنین نادر که به جهتی به اصفهان مسافرت کرده بود، این آشفتگی را احساس نموده و در سرلوحه برنامههای خود قرار داده بودند. ولینسکی نیز که در رأس یک هیأت بازرگانی وارد اصفهان شده بود در گزارش خود مینویسد:«.....ایران به سرعت در سراشیبی سقوط است و هرگاه پادشاه دیگری به جای شاه سلطان حسین زمام امور را به دست نگیرد، اضمحلال ایران مسلّم خواهد بود.»[3]
در پیدایش و علّت این اوضاع و احوال هرچند مورّخانی مانند رستمالحکما اطرافیان شاه را مقصّر اصلی قلمداد کردهاند؛ ولی هیچ کس به اندازه خود پادشاه ضعیفالاراده و فاسد نمیتواند نقش اصلی را ایفا نموده باشد. در چنین وضعی حکومت صفوی، نه در اثر لیاقت و شایستگی محمود افغان بلکه تنها به دلیل بینظمی و عدم انسجام رهبری سقوط کرده است. در این ایّام شاه سلطان حسین در فرحآباد اصفهان از بهترینها لذّت استفاده میبرد و با زیباترین زنان که از نواحی مختلف فرستاده شده بودند، سرگرم بود و تحت تأثیر شراب به نقشهریزی برای بهبود باغها و اماکن دلپسند خود میپرداخت. بر اثر این عوامل، سقوط اصفهان در حالتی اتّفاق افتاد که نمونه آن را در هیچ دورهای از تاریخ ایران نمیتوان شاهد بود، زیرا سقوط آن سلسلهها اغلب در طی نبردهای طولانی مدّت انجام گرفته است- نه آن که سقوط یک سلسلهای مانند صفویه بر اثر حملهی تعدادی کم انجام گیرد و از هیچ ناحیه دیگر هم به آنها امدادی نرسد؟! سقوط پایتخت صفوی همانند سقوط حکومتهای امروزی است که در اثر کودتایی انجام گرفته باشد. حداقل یک کودتا ممکن است از پشتیبانی و حمایتی قوی برخوردار باشد، امّا محمود افغان بدون پشتوانه و با نیروهای کم شاه سلطان حسین را شکست داد.
شهرهای قندهار و هرات نیز همانند بسیاری از شهرهای دیگر در اثر ظلم و ستم حکّام صفوی دچار اغتشاش و نارضایتی گردیده بود. شاه سلطان حسین، گرگینخان را که پدرش از مریدان ملاّ محمّدباقر مجلسی بود با نظر علما و مقامات و فضلا و حمایتِ معنوی آن که ضبط مال و خون سنیّان حلال است، به عنوان حاکم قندهار و کابل انتخاب کردند. بعد از آن که گرگینخان برای سرکوبی افاغنه فرستاده شد، وی با نیروهایش به علّت اختلافات عقیدتی در شیوه و سلوک مذهبی ظلم و ستم و کشتار فراوانی به راه انداخت. مؤلّف رستمالتواریخ این وضعیت شوم را چنین به نظم در آورده است:
نگاده، زن و دختر نامدار قزلباش ننهاد، در قندهار
زن و دختر و امرد کابلی ز هر سو قزلباش گاد از یلی
برآمد ز هر سو ز افغان، فغان زجور قزلباش،خواهان امان
به درید گرگین چوگرگ یله همه اهل آن مرز را چون گله
چو افغان ز بیداد خرشیعیان بریدند، امید از مال و جان
زافغان روان شد همی اشک و آه ببردند، یکسر به یزدان پناه
فرج دادشان،داور خاک و آب که گشتند بعد از تعب کامیاب
به کشتند آن قوم بیداد و دین قزلباش را بیحدّ از روی کین
تلافی مافات شد آن چنان که حاجت دگرگونی به شرح و بیان
نه گرگین و نه تابعانش بماند نه مال و نه عرض و نه جانش بماند»[4]
افاغنه در اثر بیدادهای به وجود آمده، شخصی ریشسفید به نام حاجی امیرخان را با هدایای گرانبها به دربار شاه سلطان حسین فرستادند تا شاید آن اخبار ناگوار را به عرض سلطان برسانند. زمانی که حاجی امیرخان به اصفهان رسید، اطرافیان پادشاه تمام اموالش را به رشوه از او گرفتند؛ ولی حاجتش را برآورده نساختند. حاجی از روی درماندگی و با حیرت مدّتی را در فرحآباد به کار بنّایی میپردازد تا این که روزی شاه سلطان حسین را ملاقات میکند و ماجرای حوادث را بازگو مینماید. شاه سلطان حسین به وزیراعظم خود میگوید که چرا گرگینخان را بدانجا فرستادهای و در نهایت وزیراعظم نامهای عتابآمیز جهت بازگشت گرگینخان مینویسد و مؤلّف رستمالتّواریخ میگوید:«سلطان جمشیدنشان، حاجی امیرخان را بسیار نوازش فرمودند و خطاب نمود که او را مهمانی کنید و با اعزاز و اکرام او را دلجوئی نمائید و فرمود او را خلعتی گرانمایه سراپا پوشانیدند و بعد از احسان و انعام بسیار فرمود او را مقضیالمرام روانه نمایند. وزیراعظم، حاجی امیرخان را به خانهی خود برده و در خلوت او را به اقسام گوناگون آزار کردند و فرمانِ پادشاهی را در دهانش تپاندند و بر سرش زدند، تا آن که فرمان را خورد و حکم کرد تا چند نفر از ملازمانش او را گادند و او را دشنام بسیار داد و ناسزای بیشمار به شاهِ جهانبان، ولینعمت ایران، بی ادبی نمود از روی نمک به حرامی.» [5] پس از رسیدن این اخبار به افاغنه بزرگان و اکابرِ اشراف و رؤسای مذهبی با هم عهد و پیمان بستند که در این زمان خروج بر اولوالامر واجب شده و اعلام جهاد نمودند. گذشته از آن که محمود 19 ساله چگونه بر اوضاع سیاسی مسلّط شد، به اذن و رخصت استادش (جناب شیخ حسین) سروری و سالاری او را اختیار نمودند و در اوّلین فرصت گرگینخان را در حمّامی به قتل رسانده و به نیروهایش حمله بردند و ستمهای وارده را تلافی کردند.
محمود افغان پس از قدرت یافتن در قندهار به سیستان و بلوچستان و کرمان حمله کرد و شهر کرمان را در اثر اختلافات مذهبی و به خصوص نارضایتی شدیدی که برای زردشتیان به وجود آورده بودند و همچنین عدم حمایت از حاکم شهر، نیروهای محمود شهر را به تصرّف خود درآوردند. زمانی که«حاکم کرمان گریخت و محمود تقریباً بدون مانع وارد کرمان شد لشکریانش شهر را یکسره غارت کردند. محمود در کرمان دست به اقدامات نامنتظرهای زد که بعداً به جنون عمیقتری در او بدل شد. دستور داد سربازان سبعیتهای وحشتناکی مرتکب شوند. زردشتیان شهر به انتقامِ آزار سالهای پیشین، از آشفتگی برای حمله به همشهریان شیعی خود استفاده کردند. امّا بعد خودشان از دست افغانها صدمه دیدند. هرچه زمان پیش میرفت قتلها و صدمات بیشتری رخ میداد تا آن که غلزائیها عاقبت در تابستان سال بعد در حالی کرمان را ترک کردند که اکثر ساختمانها و بازار شهر را به آتش کشیدند. آمدن او به کرمان نشانه وحشتناک حوادثی بود که بعداً در مقیاس گستردهتر در پی آمد.»[6]
در همین ایّامی که شاه سلطان حسین و درباریان و مشاورانش در خواب غفلت بودند، لطفعلیخان سردار غیور ایرانی که موقعیت را درک کرده بود به نیروهای محمود حمله برده و آنها را شکست داد. درباریان و مشاوران فاسد و بیلیاقت شاه به جای آن که از لطفعلیخان پشتیبانی کنند در اثر رقابتهای داخلی زمینه نابودی وی را فراهم و بهترین وضع را برای محمود افغان مهیّا ساختند. محمود از زمانی که علم طغیان در قندهار برداشت، مدام در فکر آن بود که موقعیت خود را توسعه دهد. هرچند در اثر درگیری با مخالفان، اهدافش به تأخیر افتاد ولی آن چه برایش مسلّم بود ضعف و سستی دربار صفوی بود که زمینه را برای تحقق یافتن آرزوهایش آماده ساخته بود. به همین دلیل بدون آن که توان نیروهایش را برای تصرّف شهرهایی مانند یزد رو به تحلیل برد به راه خود ادامه داده و پیروزیی را در نزدیک اصفهان به دست آورد که حتی تصوّرش را نمیکرد و اگر تردیدِ اندکی نیز از آن طبل توخالی حکومت صفوی وجود نمیداشت به راحتی میتوانست در همان روز نیروهای به هیجان آمدهی خود را وارد شهر اصفهان سازد و لذّت پادشاهی را زودتر بچشد. محمود زمانی که همانند یک کاروان به سمت اصفهان حرکت میکرد باز هم از ابهّت حکومت صفوی میترسید. او جاسوسانی را برای تحقیق به اصفهان فرستاد که در این رابطه ناصر نجمی مینویسد:«جاسوسان محمود پس از رسیدن به اصفهان با دقّت و هوشیاری بسیار کار خود را آغاز کردند و در اطراف دربار سلطان حسین به تفحصّ پرداختند تا این که روزی رفت و آمد غیرعادّیِ جماعتی در آن حوالی که پیدا بود از درباریان نیستند، توجّه آنان را جلب کرد و چون فکر میکردند که آنها برای شور و مصلحتگذاری در بارهی جنگ به حضور شاه میروند، با تردستی با آنان همراه شده و بدین ترتیب به داخل دربار راه یافتند. امّا پس از مدّتی که به دقّت به گفتوگوهای آن جماعت گوش سپردند، با کمال شگفتی دریافتند که موضوع به چگونگی آمادگیهای جنگی و یا تشکیل ستاد خاصّی در این باره هیچ ارتباطی ندارد؛ بلکه آنان به دربار آمدهاند تا در یک جلسهی احضار ارواح شرکت کنند که البتّه آگاهی از این امر در زمانی چنان سخت و دشوار که دشمن تجاوزگر در آستانه خانهی آنان قرار داشت باعث حیرت و تعجّب آنان گردید. به ویژه این که به عیان میدیدند درباریان و جماعتی که دربارهی بقای روحی با هم سخن میگفتند، در بارهی آن امر به مشاجره و جدال لفظی نیز میپردازند! جاسوسان پس از خارج شدن از دربار به سرعت آن چه را که باید و شاید به اطّلاع محمود که مشغول جابجا کردن سپاهیانش در نزدیکی اصفهان بود، رسانیدند و بدینگونه به ناگهان حمله محمود به اصفهان آغاز شد.»[7] در مقابلِ نیروهای محمود، این درباریان شاه سلطان حسین بودند که آنها را گروهی ژندهپوش و راهزن تصوّر میکردند و با صوابدید رمّالان و ستاره شناشان و فالگیران، این پادشاه نگونبخت را ارشاد میکردند. در مورد شورای مشورتی شاه سلطان حسین مینویسند:«شورای مشورتی تشکیل میشد از ملّامحمّدحسین ملّاباشی، رحیمخان حکیمباشی، سیدعبدالله خان(خان حویزه)[8]، احمدآقا خواجهباشی و چند منجّم اسطرلاب به دست. بعد از ملّامحمّدباقر مجلسی، نوهاش محمّد حسین که ابداً بویی از روحانیت نبرده بود و فقط لباس آن را در برداشت، همهکاره دربار گردید. ملّامحمّدحسین با تعصّب کورِ خود جامعهی اهل سنّت را که در بیشتر مناطق مرزی ایران ساکن بودند به شدّت تحت فشار گذاشت و از هر نوع تجاوز و قتل و غارت نسبت به آنها پشتیبانی میکرد. وی یکی از عوامل اصلی قیام غلزائیان سنّیمذهب و سقوط سلسله صفوی بوده است.»[9]
محمود افغان پس از نبرد گلناباد حاضر به قبول شرایطی با شاه سلطان حسین شد که شامل پرداخت غرامت پنجاه هزار تومانی و ازدواج با یکی از دختران پادشاه و همچنین به رسمیت شناختن حکومت وی بر قندهار و کرمان و قسمتی از خراسان بود که این پیشنهادهای وی توسّط شورای مشورتیاش مورد قبول واقع نشد و به محاصره اصفهان پرداختند. البتّه ناگفته نماند که در اصفهان نیز از بین این پیشنهادها، مسأله مربوط به ازدواج با دختر پادشاهِ شیعه با یک مرد سنّی مذهب غیرقابل تحمّل و توهین بود. در نتیجه از طرف درباریان پادشاه هم مورد قبول واقع نشد. شکست شاه سلطان حسین از نیروهای محمود افغان یک نبرد ساده نبود؛ زیرا تبعات و نتایج بسیار ناگواری را برای تاریخ ایران رقم زد. مهمترین علّت شکست نیروهای پادشاه در گلناباد اصفهان بینظمی و آشفتگی ناشی از فساد درباریان بوده است که وقوع این حادثه میتواند درس عبرتی برای تمام حاکمان باشد. برای آن که به گوشهای از این بینظمی و عدم رهبری اشاره گردد، به گفتار ناصر نجمی استناد میگردد که مینویسد:«تاریخ نگاران در باره چگونگی این برخورد نگاشتهاند که خورشید تازه در افق نمایان شده بود که ارتش سلطان صفوی و محمود برابر یکدیگر قرار گرفتند تا پنجه درپنجه هم بیفکنند. سپاهیان صفوی با درخشندهترین ظاهر و تزئینات درباری خود را مزیّن ساخته بودند، تو گفتی که به مجلس جشن و میهمانی میروند نه میدان جنگ و کارزاری دهشتناک. از آن سو گروه کمتری از جنگاوران که فرسودگی و زنگزدگی سالیان دراز به یکبارگی و بطالت (شجاعت، دلیری) آنان را هراسناک ساخته بود. پس از روبهرو شدن با افغانهای سادهپوش که سلاحهای بعضی از آنها ابتدایی بود و کاربرد بسیار اندکی داشت، آماده پیکار بودند. لباسها و تنپوشهای این گروه هم - همچون لباس افغانها کهنه و بیشتر پارهپاره بود.
سرانجام حمله آغاز شد و افغانها بر ستون مقدّم ارتش ایران که فرماندهی آن با رستمخان بود یورش سختی آوردند. با اوجگیری این حمله علیمردانخان فیلی که فرماندهی جبهه چپ ستون را داشت، خیلی زود به اصطلاح قافیه را باخته و وحشتزده میدان نبرد را خالی کرد و آرایش سپاهیان تحت فرماندهیاش نیز از هم گسیخته و با پریشانی پراکنده شدند. عبداللهخان هم که قادر بود در آن موقعیت مخاطرهآمیز به کمک بشتابد از همراهی و همقدمی با رستمخان که در گرداب بلا فرو رفته بود، خودداری کرده و او را در آن حال زار رها ساخته و به کلّی تنها گذاشت. در این هنگام افغانها به فرمان محمود یورش سخت دیگری را از دو پهلو آغاز کردند، چنان که به زودی رستمخانِ واژگون بخت همراه با پانصد نفر از زبدهترین سوارانش به خاک هلاک افتادند. پس از این رویداد باقیمانده سواران رستمخان که وضع را چنان دیدند به میدان جنگ پشت کرده با به جا گذاشتن توپخانهی خود متواری شدند. امّا افغانها به فراریان نیز رحم نکرده، گروه بیشماری از آنان را در حال گریز از پای درآوردند. نیروهای پانزده هزار نفری محمّدقلیخان هم سرنوشت بهتری از سرنوشت دردناک رستمخان نداشتند و آنها نیز بی آن که بتوانند از قدرت آتش مرگبار توپخانه خود بهره گیرند به زودی پراکنده شده و شبانگاهان به سوی اصفهان روی آوردند.»[10]
[1] - ص 4- تاریخ نادرشاهی- تألیف محمّدشفیع تهرانی(وارد)- به اهتمام رضا شعبانی
[2] - ص 32- نادرشاه(آخرین کشورگشای آسیا)- دکتر اسماعیل افشاری
[3] - ص60- نادرشاه- محمّد احمد پناهی(پناهی سمنانی)- 1382
[4]- ص 116- رستمالتّواریخ- محمّدهاشم آصف(رستمالحکما)- به اهتمام محمّد مشیری- 1352
[5] - محمّدهاشم آصف توضیح میدهد که این رفتار ناشایست و ناهنجار را با فرستادگان عثمانی نیز به عمل آورده بودند.
[6] - ص 86- شمشیر ایران(نادرشاه)- مایکل آکس دورتی- ترجمه محمّدحسین آریا- 1388
[7]- ص – 52 – نادرشاه افشار – نوشته ناصر نجمی – 1376
[8] - روش نگارش حویزه در شهریور 1314 به موجب تصویبنامه هیأت وزیران به هویزه تبدیل گردید.
[9] - ص36 – نادرشاه ( آخرین کشورگشای آسیا) – دکتر اسماعیل افشار نادری
[10] - صص – 53 و 54 – نادرشاه افشار – نوشته ناصر نجمی - 1376
11 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 45