محمود پسر ارشد میرویس حاکم قتدهار میباشد. پدر او در سال 1128ه.ق درگذشت و برادرش میرعبدالله به جای وی نشست. بعد از مدّتی محمود با تعدادی از همدستانش، عموی خود را به قتل رسانید و جانشین وی گردید. در این ایّام مردم قتدهار از ظلم و ستم فرمانده شاه سلطان حسین به ستوه آمده بودند تا این که علما اطاعت از اولوالامر را واجب اعلام کردند. با توجّه به آن که محمود از سن و سال کمی برخوردار بود، ولی با استفاده از هوش و زیرکی خاصّی که داشت از کشاکش حوادث سیاسی تجربهها اندوخت و به بازیگر اصلی شطرنج سیاست تبدیل گردید. محمود زمانی که موقعیت خود را تحکیم بخشید و فرمانروایی وی به رسمیت شناخته شد با حمایت مردم گرگینخان را به قتل رسانیده و در عین حال به سال 1123ه.ق تعدادی از رؤسای ابدالی را که به اسارت درآورده بود، به نشانه حسن نیّت و وفاداری خود به شاه سلطان حسین آنها را به اصفهان فرستاد. پادشاه از روی سادگی و یا ابنالوقت بودن، متوجّه این خدعه نگردید و حاکمیت وی را با اعطای لقب حسینقلیخان (غلام شاه سلطان حسین) بر قندهار به رسمیت شناخت. رشیدیاسمی به نقل از کروزینسکی درباره تیپ ظاهری و شخصیتی محمود افغان مینویسد:« کروزینسکی که بدون شک محمود را دیده است، شرح برجستهی زیر را در باره او ذکر میکند. محمود متوسطالقامه و خیلی فربه بود. صورتش عریض، پیشانی پهن و چشمانی آبی و کمی لوچ و بالاخره نگاهش خشن و وحشیانه بود. از لحاظ قیافهشناسی ظاهری خشن و نامطبوع داشت که ظلم و قساوت طبعش را نشان میداد. گردنش مانند حیوانات به قدری کوتاه بود که گمان میرفت سرش از شانههایش بیرون آمده باشد. ریشش کمپشت بود. در انضباط نظامی بینهایت جدّی بود. سربازانش به عوض این که دوستش بدارند، بیشتر از وی میترسیدند. سربازان محمود او را به واسطه آن که بزرگترین خطرات را با دلاوری استقبال میکرد قدر و قیمت مینهادند و وی را قادر به انجام کارهای مهمّی که تهوّر و جسارت فوقالعاده لازم دارد، میدانستند و تهوّر و جسارت او همواره به موفّقیت و کامیابی او تمام میشده است.
باید دانست که این فتوحات گرچه این که کم بوده، امّا برای شخصی مثل محمود خارقالعاده بوده است. فاتحین قبلی ایران مانند چنگیز و تیمور لنگ قبل از ورود - در عمل سپاه عظیم و نیرومندی را تهیّه کرده بودند، امّا محمود اصفهان را و در نتیجه بیشترِ ایران مرکزی را فقط با بیست هزار نفر افغانی بدون حمایت و پشتیبانی زیاد از طرف قندهار تصرّف نمود. علّت حقیقی سقوط سلسله صفوی جُبن و بزدلی و بیکفایتی و رشوه و ارتشائی بود که در ایران جریان داشت و به طوری که ملکم میگوید: امپراتوری ایران شباهت زیادی به یک ساختمان عظیمی داشت که در شُرف فروریختن بوده است. از خود محمود به استثنای چند ماه اولیّه حکومت عادلانهی او بعد از تسلیم اصفهان چیزی که قابل تعریف و پسندیده باشد خیلی کم، بلکه هیچ است. وی مردی خائن، کوته فکر، خسیس و واجد تمامی صفاتی بود که یک فاتح بزرگ را لکّهدار میکند. از طرف دیگر باید گفت که او شجاع و جدّی و فعّال بوده است و روی هم رفته محمود مانند افغانها فاقد صفات اداری بوده و فکرش هیچ پرورش نشده بود و بالاخره این مرد مسؤول قتل عامهای زیادی است که نامش را مستحق لعنت ساخته است.»[1]
در هر صورت پس از گذشت هشت ماه از محاصره اصفهان شاه سلطان حسین به ناچار مجبور به تسلیم و اهدای تاج پادشاهی به محمود افغان میگردد. این همان پادشاه قدرقدرت زمانه بود که در حال حاضر با حالت ضعف و تزلزل و حتّی اسب اهدایی محمود افغان به نزد او میرود. در باره چگونگی ملاقات و اهدای تاج پادشاهی مینویسند:«شاه سلطان حسین با سرافندگی و شرم و با صدایی لرزان خطاب به فاتح افغانی چنین گفت: فرزند، اراده خداوند بر این است که من بیش از این پادشاه این مملکت نباشم و اکنون هنگام آن رسیده است تو به جای من بر تخت فرمانروایی بنشینی، بنابراین من شاه سلطانحسین صفوی کشور را به تو واگذار میکنم و امیدوارم که خداوند تو را کامیاب کند.»[2] و امّا نویسنده رستمالتّواریخ که تا آخرین لحظه نیز نخواسته از ابهّت شاه سلطان حسین چیزی کاسته شود در باره این دیدار قهرمانانه مینویسد:«چون داستان محاصره اصفاهان به نُه ماه رسید و در شهر نان که قیمت آن یک من پنجاه دینار بود، یک من به ده تومان قیمت رسید و وجود نداشت و در هر گوشه و کناری که اطفال یا هر کسی را تنها مییافتند، میگرفتند و او را میکشتند و میپختند و میخوردند، اهل اصفاهان با های و هوی و گریه و زاری و آه و ناله و فریاد و شیون و سوگواری بالاجماع والاجتماع هجوم عام و به حدّ کثرت، ازدحام نمودند و به دور دولتخانهی مبارکهی پادشاهی و قصر اعلی و تالار معلّای «عالیقاپی» را سنگباران نمودند و غوغا و های و هوی بسیار نمودند. سلطان جمشیدنشان از اندرون خانهی بهشتآئین خود بیرون آمده و با عملجات و مقرّبین درگاه فلکاشتباه، ناچار و بیاختیار از شهر بیرون رفته، خبر به محمودخان والاشأن رسید. معظمالیه با اعزّه و اشراف و اکابر و خضوع و خشوع به آن قبلهی عالم سر فرود آوردند و والاجاه محمودخان غلجه از روی ادب، سُم توسن آن شهنشاه والانژاد را بوسید و بسیار گریست و عرض نمود که ای قبلهی عالم و ای شهنشاه معظّم و ای اولوالامر محترم، ما به این صوب، به نیّت عداوت و دشمنی نیامدهایم، مگر آن که خدمت تو را بر میان جان بستهایم و آمدهایم که خائنان دولتت را نیست و نابود نمائیم. تو خود میدانی که از گرگینخان ستمکار و اتباعش چه ستمها و جفاها و تعدّیها به ما رسید و همه را با صدها هزار خوف و تشویش و تدبیرهای بسیار به ذروهی عرض والایت رساندیم و........ پس سلطان جمشیدنشان روی والاجاه محمودخان غلجه را بوسید و فرمود تو فرزند ارجمند و قرّةالعین دلپسند مائی و والاجاه محمودخان غلجه را با دستگاه والاجاهی و طمطراق شهنشاهی با سپاه ظفر همراهش، با خود داخل شهر اصفاهان کرد.»[3] پس از آن که مدّتی از استقرار باشکوه محمود افغان گذشت، وی جمعی را برای دستگیری طهماسبمیرزا که برای جمعآوری نیرو از اصفهان خارج شده بود، فرستاد. بعد از آن که مقاومت شهرهایی چون یزد و بهبهان و به خصوص قزوین را شنید، تغییر رفتار داد و تصمیم گرفت که با کشتار و قتل عام مردم اصفهان، زهر چشمی از دیگران بگیرد تا بلکه آن شورش و مقاومتها به نواحی دیگر سرایت نکند؛ بنابراین«وقوع این حادثه محمود را نگران کرد که از اطراف کشور پهناور ایران مخالفتهای علنی آشکار شود، بر او را که داعیهی تسلّط بر سراسر کشور در سر میپروراند در نیمهراهِ نیل به مقصود باز نگهدارد. از این جهت تصمیم گرفت که با شدّت عمل کند و چشمترسی از اهل ایران به ویژه ساکنان درمانده و بیدفاع پایتخت بگیرد. سایکس مینویسد: او مصمّم گشت عدّهی زیادی از مردم شهر را قتل عام کند و خیال میکرد که بر یک شهر مفتوح و سقوط کرده و بدون پیشوا، به وسیلهی ترور و القاء و رُعب شدید بهتر میتواند حکمرانی کند. محمود برای اجرای نقشه پلید خود در روز بعد از مراجعت افغانهای مغلوب از قزوین، وزرای ایرانی و نجبای بزرگ را به جز چند نفر به یک مهمانی دعوت نمود و در آن جا تمام آنها را به قتل رسانید. اجسادشان را بعداً در میدان بزرگ انداختند. پس از آن محمود سه هزار نفر پلیس ایرانی را که خود شخصاً استخدام نموده بود، قتل عام کرد. چندی بعد فرمانی انتشار داد دائر بر این که هر ایرانی که به شاه سلطان حسین خدمت کرده به قتل برسد. صدور این فرمان موحش باعث یک قتل عام غیر مشخّص و بدون تمیزی گردید که مدّت 15 روز تمام ادامه داشت و هیچ کوششی برای مقاومت با آن به عمل نیامد.»[4] و در توصیف این حالات رستمالحکما مینویسد:«….. همه به حمّام رفته و خلعت پوشیده و در طاقنماهای کریاس و دالان چهل ستون با تبختر و طمطراق نشسته بودند و منتظر اذن دخول بودند که ناگاه والاجاه محمود افغان غلجه از روی فتوای ملّاهای خود به غلامان حکم فرمودند که بروند ایشان را بکشند. نعوذبالله به یک بار آن غلامان خونخوار با شمشیرهای از غلاف بیرون کشیده، دویدند. بر شکمهای بزرگ امرا و وزراء و عملهجات مذکوره به ناز و نعمت پرورده فرود آوردند و خروارخروار پیه از شکمهای ایشان بیرون آمده و در و دیوار از خون ایشان منقّش گردید و این عبارت نیکو از خونشان بر دیوار نگاشته گردید، تا اولوالالباب آن عبرت گیرند و از خیانت بپرهیزند.»[5]و همچنین تقوی پاکباز در باره قتل شاهزادگان مینویسد:«محمود پس از دو سال از سلطنت اتفاقیّه به قتل شاهزادگان صفوی که محبوس بودند، فرمان داد. سی و نه نفر صغیر و کبیر سیّد بیگناه را به قتل رسانیدند و از غراب آن که در همان شب حال، بر وی گشته، دیوانه شده و دستهای خود را خاییدن گرفت و به هرکس دشنام و یاوه گفتی و در این حال بمرد.»[6]
بعد از وقوع این حوادث محمود افغان تعادل روانی خود را از دست داد و روزبهروز حال وی وخیمتر میشد تا این که وضع اسفناک او به نحوی شد که دیگر وجودش حتّی برای نزدیکترین یاران نیز قابل تحمّل نبود و زمینه استقرار اشرف افغان را فراهم ساختند. بدینسان حکومت دو سال و هفت ماه محمود افغان در سن 27 سالگی به پایان رسید و بعد از قیام نادر و بیرون راندن اشرف افغان از اصفهان، مردم شهر قبر او را خراب کرده و به روایتی به جای آن توالت عمومی درست کردند و دکتر شعبانی به نقل از محمّدمحسن مستوفی مینویسد:«محمود جنونی به هم رسانیده که تمام گوشت بدن خود را کنده و نجاست خود را میخورد که چندین روز غذای آن مردود، نجاست او بود. تا آن که بالاخره اشرف افغان که پسر عموی آن مردود بود او را خفه کرده و به جهنّم واصل ساخته، خود به جای او نشست. آن مردود و مطرود را در کنار رودخانه زاینده رود در مقبرهای که در حیات خود به جهت خود ساخته بود، دفن کردند. یک مرتبه خاک او را قبول نکرده از قبر بیرون انداخته، مرتبهی ثانی او را در همان مقبره در زمین دیگر دفن کردهاند. در حال حاضر مقبره مزبور را خراب کردهاند و نعش آن مردود را اهل اصفهان بعد از تخلیه افغان بیرون آورده، سوزانیدند.»[7]
[1] - ص 410 ایران در زمان نادرشاه- مینورسکی و جمعی دیگر- ترجمه رشید یاسمی- 1381
[2] - ص 60- نادرشاه – نوشته ناصر نجمی- 1376
[3] - ص 160- رستماتّواریخ- محمّدهاشم آصف(رستمالحکما)- به اهتمام محمّد مشیری- 1352
[4] - ص 275- تعلیقات کتاب تاریخ نادرشاهی- محمد شفیع تهرانی(وارد)- به اهتمام رضا شعبانی
[5] - ص 162- رستمالتّواریخ- محمدهاشم آصف(رستمالحکما)- به اهتمام محمد مشیری- 1352
[6] - ص99- نادرشاه با دیباچه احمد کسروی- تقوی پاکباز و محمد ملایری- 1369
[7] - ص46- جلد اول تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه- دکتر رضا شعبانی 1365
8 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 52