چگونگی محاصره و تصرّف شهر اصفهان به دست محمود افغان را باید یکی از وقایع نادر تاریخ ایران دانست. حادثهای که تنها بر اثر از همگسیختگی دربار شاه سلطان حسین نشأت گرفته بود. وقوع این حادثه را میتوان تنها با سقوط دهلی توسط نادرشاه مقایسه کرد که در آن جا نیز محمّدشاه گورکانی همانند پادشاه ایران سرگرم عیش و نوش خود بود و سقوط این دو شهر بر روند تاریخی هر دو کشور اثرات بسیار منفی به بار آورد. به طور کلّی تصرّف شهر اصفهان توسط محمود افغان، قابل قیاس با سقوط شهرهایی مانند تبریز و همدان و...... در مقابل یک دشمن نیست. برای درک بهتر این وضعیت اشارهای کوتاه به تسخیر این دو شهر توسّط عثمانیها میشود. تقوی پاکباز در کتاب خود در مورد حمله عثمانیها به همدان و مقاومت مردم نوشتهاند که چگونه تا آخرین نفر دفاع کرده و کشته شدند و کشتار عثمانیها باعث اضطراب مردم در نواحی دیگر شده بود. وی به نقل از شیخ حزین که شاهد این وقایع بوده است، مینویسد:«در بعضی شوارع آن شهر از بسیاری اجساد کشتگان که به زیر یک دیگر افتاده مجال عبور نبوده و اکثر مواضع به نظر آمدند که در آن حادثه همدانیان چون سر کوچهها بر رومیان گرفته، مداخله میکردهاند و چندان که کشته میشدهاند، دیگران به جای ایشان به مقابله ایستادهاند تا سر دیوارهای بلند اجساد کشتگان بود که بر فراز هم ریخته بودند. بالجمله مرا در میانهی رومیان به سر بردن و با وجودی که جمعی از ایشان آشنا شده احترام میداشتند. بلیّه عظیمی بود.»[1] در مورد شهر تبریز میگوید:«عبدالله پاشا نیز بر اکثر آذربایجان مستولی شده، تبریز هم به حالت همدان شده بود. تبریزیان نیز بعد از آن که از ستیز و آویز عاجز آمده، رومیان به شهر ریختند. شمشیرها آخته تا پنج روز در کوچه و بازار قتال کردند تا آن جا که رومیان از محاربهی ایشان به تنگ آمده، ندا در دادند که تَرکِ جنگ کرده با اطفال و عیال و مال و آن چه توانید بر داشته به سلامت از شهر بیرون روید. قریب به پنج هزار کس که از تمامی خلق بیشمار آن شهر مانده بودند به دستی شمشیر و به دستی عیال خود گرفته از میان سپاه روم بیرون رفتند و آن گونه مردی و تهوّر از مردم شهری در روزگار کمتر واقع شده باشد.»[2]برای تجدید خاطره و یادبود مقاومت شیرمردان تبریزی به روایتی دیگر استناد میگردد. رشید یاسمی به نقل از سرجان ملکم مینویسد:«القصّه عسکر عثمانی بعد از فتح بلاد مزبوره به جانب تبریز حرکت کرد. اهالی تبریز با مردم قزوین در نسل شرکت دارند و همه مردمی بهادر و سلحشورند. با آن که یک طرف شهر از زلزله خراب شده بود و توپ هم نداشتند، گریز از ستیز را ننگ دانسته، مهیّای جنگ و فرار از خصم غدّار را عار شمرده، مستعد کارزار شدند. پاشای وان که با بیست و چهار هزار ترک به گرفتن آن شهر عازم بود، چون دید مردمی که نه توپ دارند و نه شهرشان دیوار دارد، آماده مبارزهاند تعجّب کرده، حکم کرد که به یک باره یورش ببرند و اگرچه درین یورش یکی از محلات شهر نیز به تصرّف ترکان درآمد؛ امّا تبریزیان بهادر به هیچ وجه هراس به خود راه نداده، سایر کوچهها را سیبهبندی کرده، راه بر دشمن سد کردند و چهار هزار لشکر ترک را که داخل شهر شده و از لشکر بیرون جدا شده بودند به تیغ تیز ریزریز نمودند.
این کیفیت سبب غضب پاشای عثمانی گشته، مکرّر حمله برد و مکرّر لطمه خورد- تا این که بر حسب ناچاری مرکضت(جنبش و حرکت) بر نهضت اختیار کرده به شتاب هرچه تمامتر روی به وادی سلامت نهاد و بسیاری از عقبهی لشکر و جمیع بیماران و زخمیها را در این گریز عرصهی شمشیر دلیران تبریز ساخت. چون خبر این واقعه به سایر ترکان رسید، دست ستم و انتقام بر اهالی دهات و قری گشودند و بر پیر و جوان و رجال و نساء نبخشودند. گُردان تبریز چون این خبر شنودند به استخلاص برادران خود کمر بستند. پاشا به این اعتماد که در میدان نبرد بر ایشان غلبه خواهد کرد با هشت هزار نفر به مقابله شتافت. لاکن شکستی فاحش یافته، دُم علم کرده به جانب خوی فرار کردند و چون صورت واقعه به رجال دولت عثمانی معلوم گشت از قسطنطنیه پنجاه هزار سپاه به گرفتن تبریز مأمور کردند. شجاعان تبریز از این واقعه مستحضر گشته بسیاری از زنان و کودکان خود را به کوهستان گیلان فرستاده، مستعد قتال خصم شدند و از غیرتی که داشتند بدون مبالات و پیشبینی به استقبال خصم شتافته در میدان حرب- دارِ مردی دادند. لاکن چون نظمی در جمعیت ایشان نبود بعد از محاربتی سخت و طویل بالاخره نظام سپاه دشمن بر تهوّر و جلادت ایشان غلبه یافت و شیرازه اتّفاقشان از هم گسیخته به شهر گریختند. ترکان ایشان را تعاقب کردند. چون به شهر رسیدند، دیدند همه کوچهها و راهها را گرفتهاند و تا چهار روز علیالاتّصال جنگ برقرار بود. اهالی تبریز چون دیدند که از کوشش زیاده کار به جایی نمیرسد و از هیچ جای دیگر امید مدد و خلاصی نیست راضی شدند که شهر را تسلیم کنند، مشروط به این که خود در امان و سلامت به اردبیل بروند.»[3]
در اینجا صحبت از عدم لیاقت و شایستگی مردم شهر اصفهان نیست؛ زیرا مردم شهر بارها از شاهنشاه قدر قدرت درخواست مبارزه کردند؛ ولی این شورای مشورتی بود که به اصطلاح چوب لای چرخ میگذاشت و گذشت زمان را به نفع نیروهای افغان سوق میداد.آنها با این جهالت خود کاری به مراتب ننگینتر از شکست شاه سلطان حسین از محمود افغان انجام دادند. مردم اصفهان بر اثر ناهماهنگی کانون حکومت و سرکوب آنان، چنان دچار ضعف و سردرگمی شده بودند که سرانجام یأس و نومیدی بر همگان غلبه یافته و توان هرکاری را از دست داده بودند. در مورد علّت به وجود آمدن این میزان ترس و نا امیدی مردم جای بحث بسیار میباشد و مینورسکی در این رابطه میگوید:«مردم اصفهان اگرچه غالباً پیلهور و ارباب حرفت بوده و هرگز جنگجو و سلحشور نبودهاند، امّا در این قضیه گویا صدمات و نکبات وقت نیز بر این معنی ممّد گشت. گویند مکرّر دیده شد که افغانی سه یا چهار ایرانی را به قتل میبرد. اگرچه مرگ محقق بود، یک نفر دیده نشد که به جهت حیات خود کوششی کند. بالجمله بعد از اجرای این اعمال، محمود پرده از اسرار درون یک باره برگرفت . اموال جمیع طبقات ناس عرصهی نهب و غارت گشت. حتّی تجّار انگلیسی و هلند نیز شامل آنها شدند.» [4]
مؤلّف رستمالتّواریخ با گریبان چاک دادن شاه سلطان حسین از دست چنین افرادی که میتواند بیانگر دشمنان واقعی باشد، مینویسد:«بعد از رفتن نواب ولیعهدی طهماسبمیرزا امر فرمود یک شاهزاده دیگر که نام او نصرالله میرزا بود و آثار رشد و شجاعت از او ظاهر بود از دمورقاپی بیرون آوردند و او را سراپا خلعت سرداری مرحمت و عطا فرمود و او را با آلات و اسباب سپهداری و نقّارهخانه و دبدبه و کوکبهی سالاری و چند فوج دلیران جنگجوی خونخوار به جنگ دشمنان غدّار روانه فرمود. از دروازهی خواجو بیرون رفتند و در برابر سنگر افاغنه صف کشیدند و از طرفین آغاز حرب و قتال شد. سپاه نصرالله میرزا بر لشکر افاغنه غالب و قاهر و مستولی شدند و جمع کثیری از افاغنه را کشتند و سرهای ایشان را میآوردند و پیش روی شاهزادهی نامدار میانداختند و صله و جایزه خود را میگرفتند. از سرکار فیضآثار شاهزادهی آزاده، جایزه خود را میگرفتند. جناب ملّاباشی به آن غازیان شیرشکار با نهیب و عتاب خطاب میفرمود که سرهای بریده که در دست دارید، ای ملعونهای نجسِ بیتمیز خود را دور دارید که جامههای شما را ملّوث مینماید. نوّاب مالک رقاب شاهزاده، از استماع کلام ملّاباشی متغیّر گردیده، فرمود: امروز روزی است که این کسانی که جان خود را در معرض تلف میبینند و از روی اخلاص با اعداء محاربه مینمایند، با ایشان باید به تحسین و آفرین گفتن و نوید دادن و تملّق گفتن و شیرین زبانی رفتار نمود و در چنین هنگامه، چرا عبث لشکرِ جان نثار ما را مکدّر مینمایند و ایشان را از ما میرنجانند. در این مقام وجود ملّاباشی ضرورتی ندارد. البتّه دیگر ملّاباشی در روز محاربه با ما نیاید. ملّاباشی از سخنان شاهزاده ملول شده خاطرش رنجیده، در غیبت شاهزاده به ارکان دولت پادشاهی گفت: از روی مطاعیت و استقلالی که این شاهزاده دارد او بسیار نادرست و ناپاک و بد قریحه است اگر تسلّط یابد و زمام سلطنت به دستش درآید ما را تلف خواهد نمود. این کمان دستکش ما نیست. باید کمان دست کشی پیدا نمود. البتّه مگذارید، پیاز او ریشه نماید. ارکان دولت حسبالتمنّای ملّاباشی، بالاجماع والاجتماع شاهزاده را از سالاری و سپهداری معزول و به نامردی او را خوار و زار و منکوب و مخذول نمودند.
سلطان جمشیدنشان از روی غیظ گریبان خود را چاک نمود و به فریاد و فغان فرمود اسباب و دستگاه شیربچّهی ما را برهم مزنید که رونقی به کار و بار ملک خواهد آورد و از رأیش انحراف ورزیدند و گفتند: تو زنان بسیار داری و هر یکی جداگانه مغز خری به خورد تو دادهاند و اکنون خرافات بر تو غالب گردیده و ما رجالالدّوله کاروان ایرانیم و هرچه صلاح دولت ایران را میدانیم، میکنیم. نصرالله میرزا منکوبِ مخذولِ غیور،در حال مأیوسی از فرط غیرت، کاسهی سر خود را بر سنگ خارا چندان زد که کاسه سرش شکست و جان به جان آفرین تسلیم نمود؟؟!!! »[5]
در اینجا معلوم نیست پادشاه واقعی کیست و قدرت در دست چه کسی میباشد. در مثالی دیگر، هنگام محاصره اصفهان، زمانی که فتحعلیخان قاجار با نیروهای خود وارد شهر شد، چندین مرتبه به مبارزه بر علیه دشمن پرداخت؛ ولی باز هم اطرافیان پادشاه بر علیه وی توطئه چینی کردند و او را فراری دادند. مردم بار دیگر به دربار پادشاهی هجوم بردند و خواستار آن شدند که تاج پادشاهی را بر سر یکی از شاهزادگان دیگر بگذارند که سرانجام عبّاس میرزا را انتخاب کردند. مجدّداً درباریان فاسد که گویا نماینده دشمن بودند و یا خود را به خواب غفلت زده بودند زمینهی خلع او را از شاه خواستند. در نتیجه پادشاه ضعیفالاراده دستور کور کردن چشمان وی را داد. پناهی سمنانی در رابطه با این موارد مینویسد:«هر روزنهای که برای نجات گشوده میشد، شاه نادان بر اثر اغوای اطرافیان آن را مسدود میساخت. در گرماگرم محاصره اصفهان فتحعلیخان قاجار، بیگلربیگی استرآباد با دو سه هزار سوار شبانه به اصفهان داخل شد و روز بعد با یاری گروه کثیری از مردم به مقابله مهاجمان افغانی شتافت و جمع کثیری از آنان را هلاک کرد. مردم به شدّت او را مورد حمایت قرار دادند. حملات فتحعلیخان در چند روزی که ادامه یافت، کار را بر افغانان تنگ کرده بود. مردم اصفهان به صواب دید، به او تمام امور را انجام میدادند. مؤلّف عالم آرای نادری میگوید: خوانین و سرکردگان از این حرکات و فتح نمودن، حسد در کانون سینهی آنان جاگیر شده، همگی کمر عداوت آن نامدار را بسته. در خلوت به پادشاه عرشدستگاه عرض نمودند که فتحعلیخان هر روز زنبورک و ریکا جلو انداخته به رویّه پادشاهی حرکت میکند و اراده آن نیز دارد که محمود افغان را چون شکست دهد، دخل در امورات پادشاهی نماید. آن حضرت از راه ساده لوحی باور نموده، گفت: چه باید کرد؟ امرا گفتند که او را به حضور طلبیده در خلوتسرای خاص محبوس باید کرد. پادشاه فرمود که در حین پابوسی او را گرفته، مقیّد نمایند. شخصی از خادمان حرم که قاجار بود این خبر را به فتحعلیخان رسانید. آن خان نامدار را آتش در کانونِ سینه افتاده، غازیان خود را سفارش نمود که تدارک رفتن استرآباد نمایند. همین که شب بر سرِ دست درآمد با سواری یک هزار و پانصد نفر که باقیمانده بود، عازم استرآباد شد و کس نزد محمّدقلیخان و سایر امرا فرستاد که ما را چون اراده اصفهان داشتیم و نمک به حرام اجاق صفویه بودیم، حال به رخصت شما سرکردگان به استرآباد رفتیم.»[6]
تقوی پاکباز به نقل از حزین که شاهد این وقایع بوده است، مینویسد:«....تا آن که محمود مذکور با لشکر موفور به ممالک کرمان و یزد رسید و غارت و خرابی بسیار کرده عازم اصفهان شد و این در اوایل سال 1134ه.ق بود. چون قریب به دارالسلطنه مذکوره رسید اعتمادالدّوله(محمدقلیخان) با جمیع امرا و سپاه که حاضر رکاب بودند مأمور به دفع او شدند و این هم از اسباب اجرای تقدیر بود که بر یک لشکر، چندین کس که رهگذر غفلت و نفاق رأی دو تن از ایشان با هم اتّفاق نباشد، امیر و سردار شدند. القصّه در نواحی شهر تلاقی و افغان و امرا مغلوب شدند و اکثر رعایای قراء قریبه مکانهای خود را انداخته با عیال به شهر درآمده، خلقی که هرگز خیال اینگونه حادثه نکرده بودند به هم برآمدند و چون چشمِ همگی بر امرا بیتدبیر بود عامّه را مجال چارهی نکایت خصم از خود بماند. محمود با لشکر خود بر در شهر آمده به عمارت فرحآباد که آن هم شهری و قلعهای محکم اساس بود، مقام گرفت و آن چه از ضروریات میخواست از دهات معمورهی قریبه به خود که بیصاحب افتاده بود به لشکرگاه خویش کشیده، صاحب ذخیرهی چندین ساله شد و آن چه را نمیخواست تمامی را سوخته نابود ساخت. من چون به دیدهی بصیرت در مآل آن حال نگریستم وصیت پدر به یاد آمد و ارادهی برآمدن از آن شهر کردم و در آن وقت حرکت با منسوبان و سرانجام مقدور بود که راهها هنوز مسدود نشده بود و تا دو سه ماه بیرون رفتن به سهولت میسّر میشد. دوستان و نزدیکان نمیگذاشتند و به سخنان دور از کار خاطر رنجه میساختند و در آن هنگام صلاح در حرکت پادشاه بود. چه مجال مقاومت با خصم نمانده و مقدور بود که با منسوبان و امرا و خزائن آن چه خواهد به طرفی نهضت کند. تمامی ممالک ایران سوای قندهار در تصرّف او بود و اگر از آن مخمصه بیرون رفتی، سرداران و لشکرهای متفرّقه کلّ مملکت به او پیوستندی و چارهی کار توانستی کرد و الحق تدبیر در آن وقت منحصر به این بود.
پس از سه چهار ماه کار محصوران به سختی کشید و مأکولات در آن مصرِ اعظم که مشحون به انبوهی و ازدحام بیرون از قیاس بود، کمی یافت و رفته رفته نایاب شد و افاغنه به اطراف شهر آگاه شده و در هر دو فرسنگ و کمتر از جوانب، مکانی استحکام داده. جمعی به نگهبانی گذاشته و دائمالاوقات فوج فوج سواران ایشان به نوبت بر گِرد شهر در گردش بودند و در آن وقت مردم از ضیق معاش پیوسته از هر گوشه و کنار پوشیده و پنهان از شهر بیرون میرفتند و افاغنه بر کسی ابقا نمیکردند. کمتر کسی جان به سلامت بیرون برده باشد و در شهر چون اکثر اغذیهی نامناسب به کار میرفت هر روز جماعتی بیشمار به امراض مبتلا گشته، هلاک میشدند و فراخ حوصلگی و جوانمردی مردم آن شهر مشاهده شد که قرص نانی به چهار و پنج اشرفی رسیده بود و کسی از غریب و بومی معلوم نمیشد که به گرسنگی مرده باشد و احدی سائل به کف نشده بود و آن که از جوع بیتاب بود. حالِ خود از آشنایان پوشیده میداشت تا کار به جایی رسید که یافت نمیشد. آن وقت مردم تلف شدند و آخر چنان شد که اندک مایه، مردمی ناتوان و رنجور باقی ماندند و از هر طبقه آن مقدار از هنرمندان و مستعدان و افاضل و اکابر و اشراف در آن حادثه درگذشتند که حساب آن خدای داند. بر حسب تقدیر در غرّه شهر محرم 1135 که پایان آن شدّت بود به رفاقت دو سه کس از اعاظم سادات و دوستان تغییر لباس کرده به وضع اهل رستاق از شهر برآمده به قریهای که بر دو فرسنگی بود، رسیدیم و چند کس از نزدیکان و امرا پادشاه را برداشته به منزل محمود رفته، وی را دیدند. روز دیگر که پانزدهم شهر محرّم مزبور بود محمود به شهر داخل شد. در سرای پادشاهی نزول و خطبه و سکّه به نام او شده، معدودی از مردم که مانده بودند امان یافتند و سلطان منفور را در گوشهای از منازل خود نشانیده، نگهبان گماشتند.»[7] همچنین مؤلّف رستمالتّواریخ در باره وضع دربار و نسخههایی که برای پادشاه از همهجا درمانده میپیچیدند، چنین میگوید:«... و آن خرصالحانی که این افسانهها را به شاه عرض مینمودند آیهی جاهدو به اموالکم و انفسکم فی سبیلالله را فراموش کرده بودند و از برای سلطان جمشیدنشان، آیات جهاد را نمیخواندند و افسانههای نامعقول بر زبان میراندند و چون آن زبدهی ملوک به اندرونخانه بهشت آیین خود تشریف میبردند زنان ماهروی مشکین موی لالهرخسار به قدر پنج هزار از خاتون و بانو و آتون و گیسو سفید و کنیزک و خدمتکار به دورش فراهم و جمع میآمدند و با هزار گونه تملّق و چاپلوسی به خدمتش عرض مینمودند که ای قبلهی عالم خدا جانهای ما را به قربان تو گرداند، چرا رنگ مبارکت پریده و چرا زاغ غصّه و غم در آشیان دلت به جای تذرو فرح آرمیده، خرّم و خندان باش که ما هر یک از برای تلف شدن دشمنانت نذرهای نیکو کردهایم و ختم لعن چهار ضرب، پیش گرفتهایم که از برای مطلب شکافی، سیفِ قاطع است و هر یک نذر کردهایم که شُلهزردی بپزیم که هفت هزار نخود در آن باشد که هر نخودی را هزار مرتبه لااله الاالله خوانده باشیم و بر آن دمیده باشیم و به چهل نفر فقیر بدهیم و دشمنانت را منهزم و متفرّق و دربدر بکنیم. دیگر چرا مشوّشی؟! امّا بر عقلا پوشیده مباد که آن زنان حورنشان از بادهی عیش و عیش سرمست به ناز و نعمت پروریده، مملوّ از شهوت، باطناً به خون شاه تشنه بودند و تونتاب و کنّاس را بر شاه ترجیح میدادند و به جهت زوال دولتِ شاه، نذرها مینمودند که شاید به شوهری برسند، چه اگر تیمارچی یا قاطرچی یا ساربان باشد.
منجّمین میآمدند و به خدمتش عرض مینمودند که ستاره اصفاهان مشتری است. احتراق یافته و در وبال افتاده، از وبال بیرون خواهد آمد و مقارنهی نَحسین شده بود. بعد، مقارنهی سعدین میشود و ناگاه دشمنانت مانند نباتالنّعش متفرّق و پراکنده میشوند و خدای تعالی این اساس را برپا نموده که قوّت طالع تو را بر عالمیان ظاهر گرداند. صاحب تسخیرها میآمدند و به خدمت آن افتخار ملوک عرض میکردند که ما متعهّد میباشیم که هفت چلّهی پی در پی، در خلوتی«عبدالرّحمان» پادشاه جنّ را با پنج هزار کس از جنّیان بر دشمنان تو غالب و مسلّط کنیم که در یک شب احدی از دشمنان تو را زنده نگذارند و درویشان میآمدند و به خدمتش عرض مینمودند که به همّت مولای درویشان به فیض نفس، بدخواهان تو را نیست و نابود خواهیم کرد و از سرکار فیض آثار اعلی، به جهت این خدمات نیرنگآمیز اخراجات میگرفتند و میرفتند که قواعد چلّهنشینی و خدمات دیگر به جا آورند. بعضی از صلحا میآمدند و به خدمتش عرض مینمودند که عریضه بنویسند و به خدمت امام غایب حضرت صاحبالامر(ع) و آن را به مشمّع تهیّه و در آب روان اندازید که حسینابن روح ملازم آن جناب، به آن جناب خواهد رسانید و آن جناب امداد و اعانت خواهد نمود. روز و شب به قدر هزار عریضه اهل حریم پادشاهی مینوشتند و به آب جاری میانداختند.»[8] و یا به روایتی دیگر پناهی سمنانی به نقل از کاظم مروی مینویسد:«چون مدّت شش ماه ایّام محاصره کشیده قحط و غلاء به نحوی اشتداد یافت که دانهی گندمی به یک اشرفی خرید و فروخت میشد. جمع کثیری قسم یاد کردند که خصیصهی الاغی را به بیست تومان خرید و فروش نموده بودند و به هر عمارتی که وارد میشدند جمعی از صاحب ناموسان، لحاف زربفت را بر سر کشیده، جان به جان آفرین سپرده بودند و اکثری از عدم قوت فرزند خود را ذبح نموده اوقات میگذرانیدند. چون کار بر مردم تنگ شد به قدری سی چهل هزار نفر به دولتخانهی پادشاهی آمده، سنگ و کلوخ بسیار به در و دیوار عمارت زده، میگفتند که فکری به حال ما بکن یا محمود را داخل کن. چون این خبر رسوایی بر پادشاه عالم پناه رسید مقرّر فرمود تا درِ انبارهای غلّه باز کرده بر سر مردم تقسیم نمودند. چون یک ماه فاصله شد تنگی و غلاء از اوّل شدیدتر شد.»[9] با توجّه به وضع اسفباری که در شهر پیش آمده بود و هیچ روزنه امیدی برای شاه سلطان حسین وجود نداشت به ناچار قصد تسلیم و دیدار با محمود افغان را نمود. دکتر اسماعیل افشار نادری در باره شدّت خواری و ذلّت پادشاه مینویسد:«شاه سلطان حسین برای رفتن به نزد محمود غلزایی مرکبی در اختیار نداشت؛ زیرا مردم قحطیزدهی اصفهان همهی اسبهای لشکریان سلطان را هم کشته و خورده بودند. شاه ناگزیر از محمود خواسته بود چند رأس اسب برای رفتن به نزد وی در اختیار او گذاشته شود. محمود پیغام داده بود که به آن شاه تنبل بگوئید باید حتماً به حضور ما برسد. باید تا پل خواجو خود را رسانیده در آن جا سوار اسبهایی که من خواهم فرستاد شده، به فرحآباد بیاید. قدّوسی مینویسد شاه سلطان حسین به ناچار و از روی استیصال تن به ننگ تاریخی داده با گریه و زاری برای تسلیم و انقیاد با اسبهایی که از محمود افغان به عاریت و امانت گرفته بود روز شوم دوازده محرّم 1135ه. ق به اتّفاق محمّدقلیخان وزیر و چند تن از درباریان و سیصد سوار گارد به اردوگاه افغانها در فرحآباد رفته و شاه نالایق نگون بخت، به دست خود تاج سلطنت را از سر برداشت و به سر محمود گذاشت.»[10]
بعد از ورود فاتحانه محمود افغان به اصفهان حوادث ناگواری از قبیل قتل عام مردم و شاهزادگاه و امرا انجام گرفت، تا این که محمود دچار جنون شد و توسّط اشرف به قتل رسید. اصفهان در زمان حکمرانی اشرف نیز روی آرامش به خود ندید و تقریباً همان روند ادامه داشت و ایرانیان در فهرست طبقاتی اشرف در آخرین رتبه قرار داشتند و باید مانند بردهها با آنان رفتار شود. برای ذکر مثال زمانی که نماینده دولت عثمانی برای تأیید پیمان منعقد شده بین اشرف و ترکان عثمانی به اصفهان آمد، سعی بر آن داشتند که واقعیت شهر را به او نشان ندهند امّا قابل کتمان نبود. مایکل آکس دورتی در باره اوضاع نابسامان شهر مینویسد:«وقتی نماینده عثمانی در بهار 1729م 1141ه.ق به اصفهان آمد تا پیمان را تأیید کند درباریان اشرف او را به بیرون از شهر راهنمایی کردند و منتهای تلاش خود را به کار بردند تا اوضاع بد ساکنان شهر را از چشم او دور نگاه دارند. امّا برای سفیر عثمانی آشکار بود که مردم فوقالعاده بینوا و بسیاری هم گرسنهاند و همگان از غارتِ بیدلیل اموال و ناایمنیِ جان خود و آتشسوزی به دست افغانها در هراسند. در چنین ایّامی شرایط کلّی مردم ایران ناگوار بود. در بخش متصرّفی عثمانی زنان و کودکان مرسوماً به عنوان برده فروخته میشدند تا آن که عثمانی در سال 1725/1137ه.ق با صدور حکمی آن را قدغن کرد.»[11]
[1] - ص 104 – نادرشاه با دیباچه احمد کسروی- تقوی پاکباز و محمّدی ملایری- 1369
[2] - ص 110- نادرشاه با دیباچه احمد کسروی- تقوی پاکباز و محمّدی ملایری- 1369
[3] - ص 214 - تاریخچه نادرشاه – و. مینورسکی – ترجمه رشید یاسمی – چاپ سوّم - 1363
[4] - ص 207 تاریخچه نادرشاه – و. مینورسکی – ترجمه رشید یاسمی – چاپ سوّم - 1363
[5] - صص 152 و 153 – رستمالتّواریخ- محمّد هاشم آصف- به اهتمام محمّد مشیری- 1352
[6] - ص 63- نادرشاه بازتاب حماسه و فاجعه ملّی- احمد پناهی سمنانی
[7] - خلاصه صفحات 89 تا 92- نادرشاه با دیباچه احمد کسروی- تقوی پاکباز و محمّدی ملایری- 1369
[8] - صص 143 و 144- رستمالتّورایخ- محمدهاشم آصف(رستمالحکما)- به اهتمام محمّد مشیری- 1352
[9] - ص62- نادرشاه- محمّداحمد پناهی( پناهی سمنانی)- 1382
[10] - ص41- نادرشاه(آخرین کشورگشای آسیا)- دکتر اسماعیل افشار نادری
[11] - ص161- شمشیر ایران(نادرشاه)- مایکل آکس دورتی- ترجمه محمّدحسین آریا- 1388
12 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 62