شاهزاده کشی و حذف رقیبان در زمان شاه صفی چیزی تازه نبوده و این امر از گذشتههای دور تا به امروز با بهانه و تهمتهای گوناگون رواج داشته و دارد. از آن جا که حاکمان به ظنّ خود هرگز دچار اشتباه و لغزشی نمیباشند و ارتکاب هیچ عمل خطا و جرمی را هم قبول ندارند، در نتیجه باید گفت که تمام بدبختی و فساد و عقب ماندگی کشور از سوی افراد مظلوم جامعه صورت گرفته است؛ زیرا آنان به وظیفهی خود عمل نکردهاند و این قشر باید پاسخگوی بسیاری از موانع و مشکلات موجود باشند و به جای حاکمان در دادگاه تاریخ محاکمه گردند؟؟!! اقدام و رفتار شاه اسماعیل دوم و شاه عباس اول و نوهاش شاه صفی نیز در شاهزاده کشی همانند پادشاهان مستبد دیگر بوده و در نابودی دشمنان داخلی به همان روش گذشتگان عمل کردهاند؛ ولی جای شکر است که آن پاکسازی و نسل کشیهای افراطی را شامل تودههای مردم ندانستهاند. برای احساس همدردی و درک وضع مردم مظلوم در مواقع بحرانی لازم نیست که حتماً تحقیق و تفسیری ویژه صورت گیرد زیرا در ماهیّت کلمهی درد و ناراحتی و تحمّل مردم در مقابل اعمال خلاف و کشتن و قطع اعضای بدن تابع شرایط زمان نیست. اگر با دقّت به حوادث هر دورهای از حکومتها نگریسته شود ما شاهد زندهای از تکرار وقایع تاریخ خواهیم بود. پادشاهان مستبد صفوی در اثر غرور و خودخواهی چنان مست قدرت مادی و مقام مرشدی شده بودند که دیگر تاب و تحمل هر رقیبی را نداشته و برای تحکیم و تعمیق افکار و ظلالهی خود تفاوتی بین دوست و دشمن و فرزند خود قائل نبودهاند. آنان در این مسیر چنان راه افراط را پیمودند که بعد از فوتشان دستگاه حرمسرا و خواجه سرایان و قزلباشان قادر به انتخاب جانشینی مناسب برای مقام سلطنت نبودند. به راستی میتوان گفت که از تیغهی شمشیر عدالت برنخواهد خاست و همان گونه که ذکر شد دست آورد شاه اسماعیل دوم از کشتار شاهزادگان جز ویرانی کشور و سرانجام نابودی خود و فرزند خردسالش چیزی به دنبال نداشت امّا نتیجه و دست آورد شاه عباس اول از نابودی فرزندان و پرورش آنان در حرمسراها بسیار وسیعتر و مخربتر از شاه اسماعیل دوم بود و سلسلهی صفوی را از زیربنا تهی و از وجود پادشاهانی لایق محروم ساخت و میدان سیاست را به فرصت طلبان مذهبی و نظامی و خواجهها سپرد. بعد از فوت شاه عباس چون فرزند ذکوری از وی باقی نماند و یا از نعمت بینایی محروم شده بودند به اجبار فرزند صفی میرزا را به پادشاهی برگزیدند.
همان گونه که قبلاً نیز گفته شد در شیوهی تربیت شاه اسماعیل دوم و شاه عباس اول و شاه صفی تفاوت بسیاری وجود دارد. شاه اسماعیل دوم بهترین ایّام عمر را به دستور پدر در زندان یا قلعهی قهقهه با حقارت سپری کرد و پس از آن که توسط خواهرش پری خان خانم به سلطنت رسید با احساسی سرشار از حقارت و کینه توزی به حکومت پرداخت و برای امنیت و آیندهی خود و فرزندش مسیر نابودی تمام شاهزادگان صفوی را در پیش گرفت. شاه عباس نیز که به طور معجزه آسا از اجرای فرمان شاه اسماعیل نجات یافته بود دوران رشد و نمو را در رقابتهای طولانی قزلباشان در خراسان گذرانید، ولی او نیز پس از آن که به کمک مرشد قلی خان به حکومت رسید برای اهداف و امیال جاه طلبانهی خود که البته تا حدودی نیازمند اوضاع نا بسامان کشور بود حتا به فرزندانش هم رحم نکرد امّا دوران رشد و نمو شاه صفی با بقیّه تفاوت اساسی دارد. او دستپخت افکار شاه عباسی میباشد که وی را در حرمسرایی پرورش داده بود که هر لحظه در انتظار مرگ به سر میبرد و علاوه بر این حالت روایت است که هر روز مقداری تریاک به او میدادند تا احمق و کودن بار آید.[1] اگر به راستی هر فردی که در چنین محیطی تربیت شود و شاهد اضطراب و نابودی اطرافیان و قتل ناجوانمردانه پدرش باشد و سپس صاحب جان و مال مردم گردد، چه انتظاری میتوان داشت و آیا هر اقدام او قابل توجیه نمیباشد؟ شاه صفی علاوه بر توطئههای درباری و قدرت زنان حرمسرا همواره شاهد کورکردنهای بی رویّه و تبعید شاهزادگان بوده است. او از دنیای بیرون خبری نداشته و با کسب اطلاعات محدود حرمسرا و خواجهها تکامل یافته است. با توجه به این موارد میتوان گفت که اگر شاه صفی آیندهی خود را در کشتن شاهزادگان میپنداشته است چیز عجیبی نیست و بسیاری از اعمال او را باید ادامهی سیاست و مدیریت شاه عباس اول دانست که تا پایان عمر صفوی ادامه یافت. شاه صفی همانند شاه اسماعیل دوم در شاهزاده کشی و برانداختن نسل صفویان تخصص داشت؛ ولی ایشان پا را فراتر گذاشته و سرداران لایق و وفادار را نیز به کشتن داد و کشور را دچار بحرانی ساخت که نگاه تهاجمی عثمانیان را به ایران بیشتر برانگیخت.[2] برخی روایات حاکی از ابعاد گستردهی سفاکی و خونخواری شاه صفی در قتل مادر و همسر و دیگران میباشد و اگر وی تنها به کشتار شاهزادگان بسنده کرده بود تا حدودی میتوانستیم اعمال او را در حسّ جاه طلبی و آینده نگری او توجیه کنیم؛ ولی او با بعضی رفتارش نشان میدهد که ذاتاً مریض بوده و برای جان دیگران ارزشی قائل نبوده است. تاورنیه در مورد یکی از رفتار خودخواهی او مینویسد: «روزی در شکارگاه رعیّت بیچارهای از پشت سنگی بیرون آمد و عریضه به شاه داد که رعایای ولایتی از تعدّیات حاکم خود شکایت کرده بودند. این مرد چند ماه در دربار معطّل شده بود که شاید بتواند عریضه را به شاه برساند، نگذارده بودند. به هر یک از رجال دربار که اظهار میکرد اعتنایی نمیکردند. ناچار این موقع را انتخاب کرده بود، امّا به محض این که بیچاره از پشت سنگ بیرون آمد و فریاد کشید که ای پادشاه به عرض من برس، شاه صفی با تیر و کمان خود دو تیر به طرف او انداخت بیچاره رعیت فوراً هلاک شد.
در ایران رسم است وقتی شاه از معبری میگذرد اگر کسی با انگشت شاه را نشان بدهد دستش بریده میشود و آن کسی که از همراهان شاه اول این حرکت او را دیده است باید دست او را ببرد. روزی که شاه صفی از بیابان میگذشت دو نفر تاجر اسلامبولی در سر راه رسیدند یکی از آنها شاه را مکرر دیده بود و میشناخت و دیگری شاه را ندیده بود و چون پادشاه در میان جمعی از رجال دربار احاطه شده بود تاجر اسلامبولی از رفیقش پرسید شاه کدامیک از آنهاست؟ آن دیگری بدون خیال با دست اشاره کرد و گفت آن که جقّه به روی کلاهش میباشد فوراً چند نفر سوار نزدیک دو نفر اسلامبولی تاخته، دست آن یکی را با ضربت شمشیر بریدند.»[3]
شاه صفی در سال 1038 هجری قمری به حکومت رسید و از همان ابتدای سالهای اولیّه کارِ کشتن شاهزادگان صفوی و افراد دیگر را که شامل اقوام و غیره بودند با آمیختهای از نیرنگ و ریا در سرلوحه برنامهی خود قرار داد. در توصیف و شرح این اعمال شاهد دو روایت متفاوت میباشیم که یکی مربوطه به مورخان داخلی است که تنها به توصیف اوامر ملوکانه پرداخته و در لفافهای از الفاظ به تأیید و تمجید شاهکار شاه صفی پرداخته و در صورت کم آوردن مطلب در علت و اجرای اوامر متوسل به سعایت دیگران و یا الهام غیبی شدهاند تا از سفّاکی و بی رحمی شاه صفی کاسته باشند. در طرف مقابل گزارش اروپائیانی چون اولئاریوس وجود دارد که بسیاری از واقعیّتها را به رشتهی تحریر کشیدهاند که در مبحث اصفهان خونین به قسمتی از آن اشاره شد. مؤلفان کتب خلاصةالسیر و تاریخ سلطانی و خلد برین از جمله کسانی هستند که به شرح و تمجید شاه صفی اقدام کردهاند که برای نمونه به روایت و سرانجام محبوسان قلعه الموت اشاره میگردد. محمّد معصوم بن خواجگی اصفهانی در کتاب خلاصةالسّیر در باره دستور کشتن محبوسان قلعه الموت مینویسد: «.... و در شب چهارشنبه و صفر سال 1041 حکم اشرف شرف نفاذ یافت که جمعی از بی سعادتان که در قلعهی الموت محبوس بودند و از وجود ایشان باروی ملک رخنه دار میشد، مقتول سازند و اسکندر سلطان که داخل غلامان بود به آن امر مأمور شده تمامی را از حصار قلعه به زیر انداختند. چون خاطر فیض مظاهر از رهگذر خشهایی که در راه دولت جمع شده بود فراغت یافت بساط عیش و کامرانی گسترده در انجاح (برآوردن حاجت) مهام و اسعاف مرام کافهی برایا ساعی گشتند.»[4]
سید حسین بن مرتضی حسینی استرآبادی در قسمت حوادث سال 1041 که برابر سال چهارم سلطنت شاه صفی است، مینویسد: «نوروز روز شنبه بیست و پنجم شعبان به سبب افساد مفسدان، چهار نفر از شاهزادگان عباسی که در قلعهی الموت مکحول البصر به سر میبردند حسب الفرمان وجودشان از صفحهی روزگار محو گردید. سلطان محمّد میرزا و سلطان سلیمان میرزا ابن شاهزادهی سعید شهید صفی میرزا و بعضی دیگر که مصدر اثری نبودند مکحول البصر گردیدند. سنجر میرزا دختر زادهی نوّاب خاقان جنّت مکان و نوادهی شاه نعمتالله یزدی و یک پسر شاه ظهیرالدّین علی ولد شاه خلیل الله برادر شاه نعمت الله مذکور که صفیّه سلطان بیگم صبیّهی شاه اسماعیل ثانی متولد شده بود و سلطان حسین خان ولد علیقلی میرزا شاملو که والدهی او از فخر جهان بیگم صبیّهی شاه اسماعیل ثانی متولد شده بود که بعد از وفات او به حباله شاهزاده سعید شهید صفی میرزا درآمده، والدهی سلطان سلیمان میرزا بود به سبب سخنان معاندین، چراغ خان قورچی باشی را امر به قتل فرموده منصب او را به امیر خان ولد رستم سلطان سرکلن ذوالقدر مُهردار شفقت فرمودند.»[5]
محمّد یوسف واله قزوینی اصفهانی در توجیه دستور قتل محبوسان قلعه الموت میگوید کسانی به شاه صفی گوشزد کردند که قوام دولت او وابسته به کشتن شاهزادگان میباشد و سپس به یاد فرزندان دختری شاه عباس میافتند که آنان را هم کور و نابود کند. ایشان درباره قتل شاهزادگان محبوس قلعه الموت مینویسد: «چون جمعی از مقرّبان نفاق سرشت که پیوسته در لباس اخلاص و دولتخواهی پاسِ افشای عیبهای نهان میداشتند راه به خلوتخانهی ضمیرِ خورشید نظیرِ خاقانِ گردن سریر بوده، خاطر نشانِ آن حضرت کرده بودند که استحکام قوایم تاجداری و استقرار مبانی سلطنت و شهریاری در تخریب و انهدام حیات جمعی است که خود را از اولاد و احفاد خاقان گیتی ستانِ فردوس مکان شمرده، در فضای هوای شاهزادگی بال بلند پروازی میگستردهاند، لاجرم در این بهار تا مرآت ضمیر قدس نژادِ خاقانِ والا نژاد از رنگ تفرقه و تشویشِ فتنه و فساد آزاد باشد. به گوشهی ابروی تیغ کلفت زدای اشاره فرمود که چهار نفر از شاهزادگانِ مکفوفالبصر که در قلعهی الموت به سر میبردند چشم از حیات چند روزی پوشیده، رخت زندگانی به جهان جاودانی کشند. اول سلطان محمّد میرزای - خلف نوّاب گیتی ستانِ فردوس مکان، دوم امامقلی میرزای برادر او، سوم نجفقلی میرزای ولد امامقلی میرزا، چهارم سلطان سلیمان میرزای ولد شاهزادهی شهادت لوا صفی میرزا و بنا بر آن که جمعی از ابنای مکرّمات این والا دودمان در پناه بی وجودی به سر میبردند و در سال گذشته از این راه کسی به فکر ایشان نیفتاده بود، در این وقت چون خیرخواهان علت را مشترک دیدند، جهان بین آن بی گناهان را نیز از حیلهی نور عاطل و باطل گردانیدند. اول سنجر میرزای نبیرهی دختری شاه جنّت مکان پسر شاه نعمت الله یزدی، دوم مظفر میرزای ولد سنجر میرزای مشارالیه، سوم پسر شاه ظهیرالدّین علی ولد شاه خلیل الله برادر شاه نعمت الله مذکور که از صفیّه سلطان بیگم صبیّهی شاهزاده بی پروا اسماعیل میرزا به وجود آمده بود. چهارم سلطان حسین خان ولد علیقلی میرزای شاملو که میرزای مشارالیه از فخر جهان بیگم صبیّهی دیگر اسماعیل میرزا متولد شده بود و چون بعد از ارتحال میرزای مذکور به حبالهی شاهزادهی مبرور صفی میرزا درآمده و سلطان میرزا از او به وجود آمده بود آن کم خرد نادان خود را برادر شهریار بلند افسر شمرده به همین نسبت مفاخرت و مباهات مینمود.»[6]
در قسمت قصص الخاقانی کتاب خلد برین که دکتر محمّد رضا نصیری توضیحاتی بر آن نوشتهاند در مورد آثار منفی کشتار شاه صفی اول که باعث ناراحتی شدید خان احمد خان و سرانجام موجب تسلط و نفوذ عثمانیان بر نواحی غربی گردید، مینویسد: «شاه صفی نیز با خان احمد خان همان رسم و روش شاه عباس را مرعی داشته او را به عواطف صمیمانه و نوازش کریمانه همواره مینواخته است. خان احمد خان را از زرّین کلاه خواهر شاه عباس پسری بوده سرخاب نام. در ابتدای جوانی شاه عباس او را به دربار خود برده، خاطر همایونی را به تربیت و تعلیم آن متوجه ساخته که در نتیجهی توجّهات ملوکانه سرخاب بیگ به زیور علم و فضل آراسته و به وصف شجاعت و دلیری پیراسته گشته است. سلیمان خان اردلان که ذکر او ذیلاً میآید شاه را از آن جوان بی آلایش به شبهه انداخته که گویا مشارالیه خیال سلطنت را در دماغ خود میپروراند. شاه صفی برای حفظ تاج و تخت خود بدون تعمق و تحقیق در سنهی 1039 امر میدهد که دیدهی آن نور دیدهی اردلان را از حدقه بیرون میآروند. خان احمد خان به محض شنیدن این خبر عقل از دماغ او پرواز نموده، دیوانه میشود. روز به روز مرض مالیخولیای او شدّت به هم رسانیده شروع به حرکات هولناک مینماید. بالاخره به تصویب امرا و رؤسای کردستان آن شیر بیشهی غیرت و شجاعت زنجیر میشود و اسماعیل بیک اعلی جدّ عنایت الله بیگ که در آن هنگام سمت وزارت داشته مملکت را در مدّت یک سال به حسن تدبیر نگاهداری نموده، نگذاشته خللی به ارکان حکومت کردستان وارد شود. پس از یک سال مرض خان احمد خان مبدّل به صحّت گشته، دوباره زمام مملکت را به دست خود گرفته است. خان احمد خان پس از حصول بهبودی از مرض بدون درنگ اظهار اطاعت به سلطان مرادخان عثمانی نموده و از اطراف قشون خود را جمع آوری کرده در سنهی 1041 ه.ق شروع به تاخت و تاز در خاک ایران مینماید و در قلیل مدتی کرمانشاه و سنقر و همدان و گروس و خوی و ارومیه را جزو متصرفات خود ساخته و در آن جا حکّام گذاشته و به نام خود سکّه زده است و در منابر و مساجد نیز خطبه به نام او خوانده شده و مدت پنج سال رسماً سلطنت کرده است.»[7]
دکتر محمّد رضا نصیری در مقدمه کتاب ایران در زمان شاه صفی و شاه عباس دوم در ارزیابی از این پادشاه نالایق و آثار آن بر کشور مینویسد: «اقدامات اولیّه شاه صفی در تخفیف مالیات و پرداخت حقوق عقب افتاده سپاه، رفع تعدّی محصلان، آزاد کردن تجارت ابریشم، منع استعمال تنباکو که حیات بسیاری از مردم آن روزگار را به باد فنا داده بود چندان اثری در بهبود وضع اقتصادی و اجتماعی مردم آن روزگار نگذاشت. به زودی خشونت، فساد، توطئه، نا امنی چهرهی کریه خود را نمایان ساخت. وضع اقتصاد ایران پریشان شد و اوضاع اجتماعی درهم ریخت و امنیت از جامعهی ایران رخت بربست.[8]
قتل سردارانی چون امامقلی خان پسر الله وردیخان سردار معروف شاه عباس و فاتح هرمز با جمیع فرزندانش، زینل خان شاملو سپهسالار کل سپاه ایران، میرزا طالب اردوبادی وزیر اعظم، اوغورلوخان شاملو ایشیک آغاسی باشی، عیسی خان قورچی باشی، زنده به گور کردن مادر خود به همراه تعدادی از زنان حرم، کشتن همسرش در حالت مستی و کشتار بی رحمانه هر کسی که منتسب به خاندان صفوی بود عرصه را بر همگان تنگ نمود. به عبارت دیگر عصر شاه صفی، عصر نسل کشی و حکومت ترور و وحشت، توطئه و نا امنی و بی اعتمادی تودهی مردم به دستگاه حاکمه بود.»[9]
[1] - این روایت معتاد کردن سام میرزا باید صحیح باشد، زیرا همان گونه که مؤلف خلد برین در مورد زمان یادگیری و سواد سام میرزا توضیح مختصری دارد، در ضمن به این نکته اشاره دارد که شاه عباس اجازه نداده بود که وی سواد خواندن و نوشتن نیز یاد بگیرد، سپس درباره آموزش سام میرزا که مطابق با سال پنجم سلطنت یعنی به سال 1043 هجری قمری بوده است، در صفحه 168 کتاب خود مینویسد:«این یگانه گوهر بحر سلطنت و جلال در اواخر شهر شوّال این سال فرخ فال ابواب حصول این متمنّی را بر روی ذهن وقاد و فطرت خداداد گشوده به معلمی جالینوس عهد و اوان حکیم احمد خلف حکیم سلمان شیرازی طبیب خاصّهی شریفه شروع در خواندن و نوشتن نمودند و در اندک زمانی که کمتر از شش ماه باشد معلم متعلّم و مفید مستفیذ گردیده، سواد اعظم اقلیم خط و سواد را مسخّر گردانیدند و به میانجی تحصیل سواد مطالعهی کتب سیر و اخبار باستان را پیشنهاد ذهن وقاد فرموده، رسم و آئین سنجیده و قواعد و قوانین پسندیدهی سلاطین عدالت آیین را پیشنهاد خاطر مبارک والا و قرارداد نیت علیا نمودند و سواد اعظم اقلیم خط را که قلمرو کلک بدایع سلک نادره کاران این فن بود به کم مدتی به تیره خطی قلم گشوده بر ممالک محروسهی دانش و فرهنگ افزودند.»
[2] - یکی از وقایع مهم عهد شاه صفی انعقاد عهدنامه زهاب بین ایران و عثمانی است. انعقاد این عهدنامه موجب گردید که سالهای طولانی بین دو کشور صلح برقرار باشد و این آرامش برای درباریان فاسد موقعیتی را فراهم آورد که پادشاهان صفوی به عیاشی خود ادامه دهند و زمینه را برای زوال حکومت مساعد ساخت. در سال 1049 ه.ق مقدمات انعقاد عهدنامه قصر شیرین (زهاب) فراهم آمد. از سوی ایران ساروتقی تالش (اعتمادالدوله) و از جانب عثمانی مصطفی پاشا صدر اعظم عثمانی این عهدنامه را امضاء کردند. به موجب معاهدهی مذکور بغداد و بصره و بخشی از غرب کردستان به عثمانی و در مقابل آذربایجان شرقی و رواندوز و ارمنستان و گرجستان به ایران واگذار شد و تا پایان دوره صفویه ادامه یافت.
[3] - سفرنامه تاورنیه، ترجمه ابوتراب نوری، تجدید دکتر حمید شیرانی، چاپ چهارم، انتشارات سنایی، 1369، ص 525
[4] - خلاصهالسّیر، تاریخ روزگار شاه صفی صفوی، محمّد معصوم بن خواجگی اصفهانی، چاپ اول، انتشارات علمی، 1368، ص 141
[5] - تاریخ سلطانی، از شیخ صفی تا شاه صفی، 1364،تألیف سید حسین بن مرتضی حسینی استرآبادی، به کوشش دکتر احسان اشراقی، ص 244
[6] - ایران در زمان شاه صفی و شاه عباس دوم ( خلد برین)، محمّد یوسف واله قزوینی اصفهانی، تصحیح و تعلیق و توضیح و اضافات دکتر محمّد رضا نصیری، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1380، صص 115و 116
[7] - همان ص 667
[8] - در صفحه 523 سفرنامه تاورنیه مطلبی تأثر انگیز از زمان قدغن شدن تنباکو آمده است که به این صورت میباشد: «ایرانیها از زن و مرد به طوری به کشیدن تنباکو عادت دارند که قطع تنباکو از آنها با قطع حیات برابر است. اغلب آنها از نان میتوانند بگذرند، ولی از تنباکو نمیتوانند. عملهها به محض این که دخلی میکنند یا مزدشان را میگیرند اول قسمی برای تنباکو، باقی را به جهت نان و میوه کنار میگذارند؛ زیرا مردمان طبقات پائین خیلی کم گوشت میخورند. خاصه در فصل خربزه گاهی اتفاق میافتد که شاه هوس میکند کشیدن تنباکو را قدغن نماید. چنان چه گاهی هم شراب را منع میکند، اما مدت قدغن تنباکو ممکن نیست به طول بینجامد خاصّه این که از عایدات و دخل شاه خیلی کم میشود؛ زیرا تنها شهر اصفهان هر سال چهل هزار تومان مالیات تنباکو به او میدهد و تبریز بیست هزار تومان، شیراز دوازده هزار تومان و سایر شهرها هر یک به تناسب بزرگی و جمعیت خود مالیات تنباکو را ادا مینمایند. موقعی که شاه صفی تنباکو را قدغن کرده بود علتش هم معلوم نشد که چیست؟ جاسوسها در شهر میگشتند که ببینند کسی تنباکو استعمال میکند یا نه؟ در کاروانسرای هندیها دیدند دو نفر تاجر معتبر هندی تنباکو استعمال مینمایند فوراً آنها را گرفته دست بسته به دربار بردند. شاه حکم کرد آنها را در میدان بردند و سرب گداخته به حلقشان ریختند و با آن عذاب جان دادند. مردم اول تصور میکردند که شاه میخواهد آنها را بترساند همین که به میدان رسیدند حکم عفو خواهد داد. چند نفر از بانیانیها که هندی هستند پیش اعتمادالدوله رفتند و گفتند اگر اعلیحضرت این دو نفر تاجر هندی را به بخشد دو هزار تومان به خزانه تقدیم میکنند. اعتمادالدوله به شاه عرض کرد. شاه متغیّر شد و گفت این سگهای هندی تصور میکنند که پادشاه ایران عدالت را میفروشد و امر کرد بروند زودتر آن دو نفر را به قتل برسانند.»
[9] - ایران در زمان شاه صفی و شاه عباس دوم ( خلد برین)، محمّد یوسف واله قزوینی اصفهانی، تصحیح و تعلیق و توضیح و اضافات دکتر محمّد رضا نصیری، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1380، مقدمه ص 22
10- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 900