«تاورنیه در سفرنامه خود دربارهی تشریفات ورود شاه عباس ثانی به اصفهان به نکات جالبی اشاره میکند، مینویسد شاه عباس ثانی پسر شاه صفی را در اواخر همان سال در قزوین با تشریفات معمول سلطنت جلوس دادند و در ابتدای سال بعد یعنی 1643م به اصفهان ورود کرد. در روز ورودش به تمام اصناف و کسبهی اصفهان حکم شد که سلاح پوشیده از شهر خارج شده، هر صنفی جداگانه به صف به ایستند و از اطراف و جوانب مملکت پیاده و سواره بسیاری خبر کرده در اصفهان حاضر نموده بودند به طوری که در امتداد پنج لیو مسافت دو طرف جاده صف بسته شده بود و از دو لیو بیرون شهر تمام راه را زری و پارچههای ابریشمی و فرشهای قیمتی گسترده بودند و قیمت این پارچهها از خزانهی شاه نبود. شاه بندر که به منزلهی ملکالتّجار ماست در میان تجّار و اصناف قیمت آن را سرشکن میکند. اعتمادالدّوله به تمام ملل خارجه خصوصاً انگلیسیها و هلاندیها خبر کرد که در آن روز حاضر بشوند و چون آن وقت دو نفر فرانسوی بیشتر در اصفهان نبود، ما نتوانستیم دستهی جداگانه بشویم. ناچار من هم جزو دسته هلاندیها شدم و برای استقبال تا سه لیو از اصفهان دورتر رفتیم. شاه هنوز نرسیده و مشغول شکار اردک بود. به محض این که سردار سوارها ما را از دور دید نزدیک آمد و گفت از عقب من بیایید تا شما را به حضور ببرم و به اعلیحضرت بگویم که شما به استقبال او آمدهاید. شاه به کنار مردابی رسید که اردک زیاد داشت. باز خود را به سوی اردک پرانید. این قسم شکار مفرحترین اقسام شکار است. چون در تمام اراضی ایران مردابها و گودالهای پر از آب بسیار است. وقتی شاه به شکار میرود همیشه سه نفر از خواجه سرایان پیشاپیش او میدوند که ببینند از آن آبها میتوان عبور کرد. یکی از آنها که خیلی جلد و چابک بود بی محابا با اسب به میان راند که آب تا بالای زین او را فرا گرفت. بنابراین شاه عقب کشید و ایستاد. در آن هنگام جانی خان سردار سوار موقع یافته نزدیک رفت و گفت فرنگیهای هلاندی به استقبال آمدهاند که به اعلیحضرت، سلطنتِ پر سعادتی را تهنیت بگویند. در آن اثناها همگی از اسبها پیاده شدیم. شاه پای خود را از رکاب بیرون کشید. نیکلا ابرکت رئیس هلندیها نزدیک رفته چکمه را بوسید. باستیان نامی هم که شخص دوّم تجارتخانه هلاندیها بود و مکرّر برای تجارت ابریشم به ایران آمده و زبان فارسی را خوب حرف میزد و لباس ایرانی میپوشید بعد از نیکلا رفت چکمه شاه را ببوسد، شاه به علّت لباس تصوّر کرد که ایرانی است و از حدّ خود تجاوز کرده است پای خود را به عقب کشید و پرسید این شخص کیست؟ جانی خان به او گفت این شخص هم هلاندی است و همیشه لباس ایرانی میپوشد. شاه دوباره پای خود را دراز کرد و او هم بوسید و من هم رفتم همین کار را کردم. پس از آن شاه به راه افتاد و ما هم از عقب او روان شدیم. وقتی که به ابتدای جاده مفروش رسیدیم مفتی بزرگ و قاضی بزرگ و جمعی از ملّاها آن جا ایستاده بودند و به عادت خودشان شروع به دعا خواندن میکردند. در مدتی که آنها مشغول دعا بودند شاه ایستاده بود. بعداً باز به راه افتاد. اعتمادالدّوله طرف دست چپ که در ایران محترمترین جوانب است و سردار سوارها طرف دست راست، ولی در پشت سر شاه حرکت میکردند. به طوری که سر اسبهای آنها محاذی کفل اسب شاه بود. فقط شاه از روی فرشهای زرّین و ابریشمی حرکت میکرد، زیرا این افتخار و شرافت تنها به او اختصاص دارد و بعد از عبور شاه مردم میریزند و آن پارچهها را غارت میکنند و هر کس به قدر توانست از آنها میرباید.
نیم لیو به شهر اصفهان مانده باغی است و تالاری در سردر دارد. شاه در آن جا توقف نموده. نیم ساعت استراحت کرد که بعد حرکت کند و وارد شهر شود. در آن اثنا منجم باشی رسید و به شاه گفت ساعت سعد گذشت و تا سه روز دیگر برای ورود به شهر خوب نیست. چون ایرانیها اعتقاد کاملی به این گونه اشخاص دارند، هرچه بگویند باور میکنند. بنابراین شاه این سه روز را در باغ هزار جریب توقف نموده و هر روز صبح تمام رجال دربار به آن جا رفته غروب به شهر مراجعت میکردند. من هم با هلاندیها برای تملّق هر روز همین کار را میکردیم. صبحها برای ما میوه میآوردند و عصر بر حسب معمول پلو و خورش و گوشت میدادند. برای ما در کنار این حوض هشت ترک بزرگ سفره میانداختند و شاه هم رو به روی ما آن طرف حوض نشسته و مجموعههای میوه در پیش او چیده بودند و چون جوان بود دائماً تفریح میکرد. به این که یک نارنج روی فوّاره بگذارند و آب آن را بالا ببرد و چون آب فوّاره ضعیف بود اغلب نارنج به میان حوض میافتاد. آن وقت شیر فوّاره را میبستند که نارنج دیگری رویش بگذارند. در آن سه روز هیچ شراب حذف نشد. مشروب ما هم شراب آب انار بود که دفعهی اول رنگش ما را متشبّه کرد. من و هلاندیها تصوّر کردیم شراب شیراز است بعد از چشیدن اشتباه ما رفع شد.
روزی که شاه وارد شهر میشد از باغ هزار جریب تا عمارت سلطنتی تمام راه را باز از پارچههای قیمتی زری و ابریشم فرش کردند. در کاروانسراهای تجارتی، تجّار همه جلو حجرات خود را آیین بسته زینت داده بودند و مقدار کثیری مربّا و حلویات گذارده به واردین میخورانیدند. روز بعد از ورود شاه رئیس تجارتخانه هلاندیها که مرد عالی طبعی بود یک کاروانسرا را تماماً با پارچههای قیمتی زینت داده و چندین طاق نصرت برپا نموده و عصرانهی خیلی مفصّل و عالی ترتیب داد و شاه به او افتخار داده در این مجلس حاضر شد و در بین صرف عصرانه چندین تیر توپ از طرف هلاندیها شلیک کردند. مخارج این جشن و پیش کشی که هلاندی به شاه دادند هشتصد تومان میشد.»[1]
[1] - سفرنامه تاورنیه، ترجمه ابوتراب نوری، تجدید دکتر حمید شیرانی، چاپ چهارم، انتشارات سنایی، 1369، صص 702 و703
2- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 925
«درباره دوران کودکی و شیوهی تربیت شاهزاده سلطان محمّد میرزا فقط اخبار اندکی در دست است. تاریخ تولد وی هم به روشنی معلوم نیست، ولی ظاهراً وی در اوّل 1633م / 1042ه در قزوین به دنیا آمده است. محتملاً شاه عباس دوّم حاصل پیوند شاه صفی با یک زن گرجی است. زیرا زنان قفقازی در آن عهد و روزگار به علت شهرت فراگیر زیبایی خود به ازدواج شاهان صفوی و بزرگان درمیآمدند. تقریباً میتوان گفت که شاه عباس دوّم محصور در بین زنان و خواجگان سیاه پوست، همراه با خواهران و برادران خود بدون ارتباط با دنیای خارج بزرگ شد و به خود بالید. غیر از دو خواهر دارای چهار برادر نیز بود که شاه مطابق رسم زمانه به هنگام رسیدن به سلطنت دستور داد آنان را نابینا کنند تا امکان اعمال نفوذ در امور حکومتی را از آنها سلب کرده باشد. در اوایل کار صفویان اغلب شاهزادگان را به عنوان حاکم در ایالات بزرگ میگماشتند و هرگاه شاهزادهای صغیر بود یک نفر مربّی (لـله) را همراه وی میکردند که به عنوان نایبالسّلطنه (والی) در آن ایالت کارها را تمشیت میداد؛ امّا شاه اسماعیل دوم از این رسم عدول کرد و دستور داد قسمت اعظم اعضای مذکّر خاندان سلطنتی را کور کنند. در حالی که شاه صفی به تیره کردن قرنیهی چشم خواهران و برادران بینوای خود رضایت میداد، ظاهراً شاه عباس دوم به بیرون کشیدن تخم چشم فرمان میداده است. گویا هیچ یک از چهار برادر از این تدبیر ستمکارانهی شاه برای حفظ مقام خویش برکنار نمانده باشند، چرا که از اینها، بعدها نه در صحنهی زندگی سیاسی و نه در حیات فرهنگی به هیچ وجه نشانی نیست و اصولاً به هیچ نحو سخنی از آنان به میان نمیآید. فرزندان هر دو خواهر او در همان سالهای کودکی به قتل رسیدند؛ اما اعضای مؤنّث خاندان سلطنتی از نابینا شدن مصون بودند. شاه عباس دوّم همان طور که در بین اسلاف او رسم بود خواهران خود را با روحانیون عالی مقام تزویج میکرد. شاه از ازدواج آنان با امیران متنفّذ درباری و کشوری پرهیز داشت، زیرا نمیخواست از جانب شاخههای فرعی خانواده با کسانی که بالقوّه خواهان و مدّعی سلطنت باشند خطری متوجه او گردد.
در حرمسرا نیز عباس جوان را برای احراز مقامی که در آینده منتظر او بود آماده نمیکردند. هیچ رسم نبود که ولیعهدهای جوان را در جریان تجربیات و سیاست کشور بگذارند، چه رسد به آن که او را با تکالیف و وظایف آیندهی پادشاه آشنا سازند. شاردن فرانسوی به همین جهت این امر را بزرگترین نقیصهی تربیت شاهزاده میشمارند و بدین ترتیب عباس دوّم بلافاصله از بی نام و نشانی دنیای حرمسرا در رأس درباریان قرار گرفت که علیالدّوام تملّق او را میگفتند؛ چرب زبانی میکردند و در بین یک دیگر به رقابت برمیخاستند. هرگاه پادشاهی به عنوان یک مرد به فرمانروایی میرسید چون هرگز با مسؤولیّتهای جدّی آشنا نشده بود به کارهای سلطنت و امور دولتی به چشم اموری مزاحم و مصدّع مینگریست و در نتیجه حکومت و ادارهی امور را به معتمدترین اطرافیان خود میسپرد که طبعاً چنین وضعی سرانجامی نکبت بار به دنبال داشت. در محیط سراسر توطئه و چشم و همچشمی حرمسرا برای تربیت معنوی و شکل دادن به منش شاهزادگان جای چندانی باقی نمیمانده است. اینها را خیلی زود با مواد مخدّر مانند الکل و تریاک آشنا میکردند و اگر آنها مانند عباس در سن کودکی به سلطنت نمیرسیدند در هر حال با این کار سلامت و قدرت ارادهی خود را از دست میدادند. در نتیجه این که در نهاد تنی چند از شاهان صفوی و یا شاهزادگان از همان دوران کودکی احتمالاً لذّت جویی و عیّاشی ریشه میگرفت، جای شگفتی ندارد به همین ترتیب هم خیلی زود شاهزادگان را با یک یا چند تن از زنان مربوط میکردند.
عباس دوّم زیر نظر لـلهی خواجهی خود طرّاحی و خرّاطی آموخت و بعدها هم که به پادشاهی رسید گاهی به این کارها میپرداخت. غیر از آن در کار سواری، تیراندازی و کمانداری نیز تمرین و مهارت داشت و در آن به مرحلهی استادی رسید و این در ضمن مسابقهی کمانداری که در سال 2-1051 / 1642م در قزوین برپا شده بود به ثبوت رسید. درسِ واقعی خواندن و نوشتن را تازه پس از جلوس خود بر تخت از میرزا محمّد اصفهانی فرا گرفت. بنا به گفتهی مانوچی که با او در سن 22 سالگی آشنا شده بود وی خوش قامت، کمر باریک، فراخ شانه، سواری ممتاز، بسیار مؤدّب در برابر هر کس و در تصمیمهای خود قاطع و می پرست بود و سایر سیّاحان به وصف شکل و شمایل او نپرداختهاند. تصویرهایی که تا کنون از او شناخته شده مردی با اعضا و جوارح ظریف با قد و قامت متوسط 20 تا 25 ساله را نشان میدهند. در پردهای که به قلم یک نقّاش اروپایی کشیده شده، در چهرهی کشیده و خوش برشِ شاهِ جوان سبیلی تاب دار و به خصوص چشمانی گرد و درشت جلب نظر میکند که این تصویر مرد قاطع قدرتمندی نیست و بیشتر به شاهی حسّاس با طبعی متمایل به هنر شباهت دارد.
شاه جوان در دوران نخستین سلطنت خود پس از جلوس بر تخت، همان طور که انتظار میرود فقط به تفریحهای درباری از قبیل شکار و ضیافت رغبت داشت. شکار سرگرمی مطلوب و وقت گذرانی اصلی وی محسوب میشد. شکارِ جرگه در دوران اولیّه صفویه نه تنها برای وقت گذرانی، بلکه ضمناً به مناسبت آن که سواری و سوارکاری جنبهی نظامی نیز داشت از نظر ملازمان نظامی و صاحب منصبان به منزلهی تمرین نیز بود، ولی در عهد شاه عباس دوم فقط از لحاظ سرگرمی دسته جمعی و وقت گذرانی بدان پرداخته میشد. سواری برای شکار و رفتن به اردوی ییلاقی با تشریفات زیاد و همکاری ملتزمین رکاب بسیار عملی میگردید. با در نظر گرفتن اشکالی که در تهیّه مواد غذایی و آب به مقدار کافی در کار بود، نیروی نظامی بزرگی را در این مناسبتها همراه نمیبردند. برای حفظ و حراست از شاه اغلب واحدی از غلامان سلطنتی و تفنگچیها وی را مشایعت میکرد. هرگاه شاه با زنان خود مسافرت میکرد برای همهی مردان در مناطق عبور قرق اعلام میکردند. بسیاری از جارچیها با چماقهایی در دست بدون هیچ ملاحظهای به خانهها داخل میشدند. این قرق ظاهراً در دورهی شاه عباس دوم به فروش ماهی، طیور و سایر اقلام نیز تسرّی یافته بود. یعنی این که هیچ کس کالایی را که نسبت به آنها قرق اعلام شده بود، نمیبایست در این اوقات بخرد.
غیر از سلاحهای سنّتی یعنی تیر و کمان در آن ایّام تفنگ را هم در شکار به کار میبردند، ولی استفاده از تفنگ منحصر به معدودی از صاحب منصبان بود. در شکار غزال اغلب از حیوانات شکاری هم مانند پلنگ، و شیر سود میجستند، به خصوص شاه به سگان شکاری انگلیسی که نمایندگیهای انگلیسی به مناسبت سال نو آنها را هدیه میکردند علاقهمند بود. شاه عباس، الله وردیخان را مأمور تدارک و سرپرستی مراسم شکار میکرد و وی چندین بار در جنگلهای انبوه مازندران برای شاه مراسم شکار به کمک شیرِ تعلیم دیده، شکارهای بزرگ مانند گوزن، غزال و گراز وحشی و شاه به خصوص شکار پلنگ را دوست داشت. غیر از شکارگاههای اختصاصی پهناور که قسمت اعظم آن توسط شاه عباس اول در ساحل دریای خزر تأسیس شده بود، دربار در ماههای گرم تابستان به مناطق مرتفعتر بختیاری به گندمان و سمیرم، و به خصوص به حوزه سرچشمهی سفید رود میرفت که در آن جا شکار به اندازه کافی وجود داشت. شاه اغلب همراه با سفیران یا در بحبوبهی کارهای اداری و مملکتی به یکی از شکارگاههای اختصاصی واقع در حوالی اصفهان یعنی باغ کومه، ورتون، حوض ماهی یا بابا شیخ علی میرفت. در چند تا از این مناطق وی قصرهای مجهّز شکار و عمارت دیگری بنا نهاده بود. شاه عباس دوم در سالهای اخیر سلطنت خود برای شکار به مازندران میرفت و در تمام مدت فصل گرمای تابستان در همان جا درنگ میکرد.
قبلاً به علاقه شدید شاه به شراب و سایر مسکرات که همهی سیّاحان به ذکر آن پرداختهاند اشاره کردیم. وی در ابتدای سلطنت خود به رعایت فرمان منع شرابخواری پایبند بود و مقرّرات مذهب تشیّع را بیش از پیش رعایت میکرد. در بین محافل مذهبی در آن روزها ابراز امیدواری میشد که در عهد این پادشاه نا بالغ شیوه و طرز فکری پرهیزکارانهتر در دربار حکمفرما شود، اما از عبّاس نامه چنین برمیآید که این وضع تنها چند سالی دوام داشت، زیرا پس از لشکرکشی موفقیّت آمیز قندهار به قرار نوشتهی طاهر وحید ابواب عیش و باده گساری افتتاح شد. روحانیون درست آئین به مخالفت برخاستند، ولی هنگامی که شاه را علناً با فرنگیها به نوشخواری و نشست و برخاست میدیدند خشمشان فزونی میگرفت. شاه عباس دوم که در میخوارگی مستی ناپذیر بود، ظاهراً در مهمانیها از این لذّت میبرد که چندان به مهمانهای خود شراب بنوشاند تا مست مست بشوند. علی رغم رغبتی که در او به افراط کاری بود به ندرت در هنگام سرخوشی به ستمکاری و تعدّی دست میزد و آن هم اغلب موقعی بود که مهمان حریم مست سلطان را نگاه نمیداشت. در چنین مواردی به هر حال طرف مقابل شاه باید حساب این را میکرد که او را ممکن است طعمهی سگان کنند.»[1]
[1] - ایران در عهد شاه عباس دوم، نوشته پاول لوفت، ترجمه کیکاووس جهانداری، مرکز چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه، 1380، صص 126 تا 130
2- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 925
شاه عباس دوم فرزند سام میرزا یا همان شاه صفی اول و از مادری چرکسی به نام آنّا است. در تاریخ تولد وی اختلاف نظر وجود دارد؛ امّا اکثر مورّخان تولد او را در هیجدهم جمادی الثّانی 1042 ه. ق. مطابق اول ژانویه 1633میلادی در کاشان ثبت کردهاند. نام او در ابتدا محمّد میرزا بوده و سپس به شاه عباس دوم تغییر یافته است. درباره دوران کودکی و شیوهی تربیت شاهزاده سلطان محمّد اطلاعات اندکی در دسترس است ولی آن چه که مسلم میباشد او به همراه چهار برادر و دو خواهر خود در میان زنان و خواجگان بزرگ شده و از اخبار دنیای خارج و رفتار ظالمانهی پدر خود اطّلاعات کمی داشته است. از آن جا که در عصر صفوی رسم نبوده که ولیعهدها در جریان امور کشور قرار گیرند در نتیجه محمّد میرزا نیز همانند بقیّه مدام در حالت بیم و هراس دوران کودکی را در حرمسرا گذرانیده و همواره با نا امیدی در انتظار کور شدن و یا مرگ بوده است. با توجه به این سیاست پادشاهان مستبد صفوی دیگر سخن از تربیت و آینده سازی ولیعهدها برای امور فرمانروایی امری بیهوده است. روایتی است که محمّد میرزا نیز طبق دستور پدرش باید از نعمت بینایی محروم میگردید ولی در اثر عکسالعمل خواجه سرایی از کور شدن نجات یافته و در ظاهر به عنوان فردی نابینا به زندگی خود ادامه داده است. با توجه به چنین فضای نفرت انگیز آیا مادرش حق نداشته است که گفتار مأموران را برای ابلاغ خبر پادشاهی او باور نکند و بیشتر در انتظار مأموران مرگ و نابودی فرزندش باشد؟ تمام رفتار حاکمان صفوی معلولِ پرورش یافتگانِ چنین محیطی است که به یک باره از فرش به عرش رفته و صاحب اختیار همه چیز و جان مال مردم شده بودند. آنان تحت تأثیر همین محیط ناز پرورده و مسموم از توطئهها بود که بعد استقرار بر اریکهی تخت پادشاهی تمام امور دولتی را درد سر ساز و مزاحم تلقی کرده و حاضر به تحمّل هیچ رقیبی حتی فرزندان خود هم نبودهاند. بر اساس روایات موجود شاه عباس دوم در ایام کودکی تنها طرّاحی و خرّاطی را آموخته و از آموزشهای دیگر بی بهره بوده است.
هنگامی که شاه صفی در اثر افراط در فساد و عیاشی و شرابخواری دچار مرگ زود هنگام گردید امیران قزلباش و شورای دولتی به رهبری میرزا تقی (معروف به ساروتقی) وزیر اعظمِ دربار که مردی توانمند و از حمایت همسر پادشاه نیز برخوردار بود، تشکیل جلسه دادند و از میان پنج فرزند پسر به جا ماندهی پادشاه و سپس با تأکید آغا مبارک خواجه سرا، محمّد میرزا را به عنوان جانشین انتخاب کردند. محمّد میرزا در 16 صفر سال 1052 که کمتر از ده سال داشت با نام شاه عباس دوم در کاشان تاجگذاری کرد[1] و با القاب حضرت خلافت پناهی و صاحبقرانی و نوّاب کامیاب صاحبقرانی سلطنت کرد.[2] پس از آغاز پادشاهی شاه عباس دوم به دلیل صغر سن اختیار کارها به دست امرا افتاد و میرزا تقی اعتمادالدوله به عنوان نیابت سلطنت زمام امور را به دست گرفت و در سه سال بعد بر اثر مخالفت امرای دیگر به دستور شاه جوان کشته شد. او پس از چندی به خاطر گرمای آب و هوا یا به مصلحت امرا عازم قزوین گردید. محمّد معصوم در باره چگونگی سفر شاه عباس نوجوان به قزوین مینویسد: «چون کار دولت به سامان رسید بعد از چند روز توقّف در خطّه کاشان به تاریخ روز جمعه بیست و پنجم شهر صفر به دولت و سعادت به عزم سفر روانهی دارالسّلطنه قزوین شدند. چون منزل خلد مثال دارالمؤمنین قم محل نزول گردید به عزم طواف مشهد مقدسّهی معصومه علیها السلام و مضجع پر انوار والد بزرگوار مصمّم گشته و آداب زیارت به جای آوردند و بر سر مقبرهی والد مغفور قریب به دو ساعت توقّف نموده به تلاوت قرآن مجید حافظان را مأمور ساختند و در آن زمان رقّت بسیار نموده، تأثّر و تأسّف بسیار به طبع همایون راه یافت و از ملأ اعلی این صدا به گوش عالمیان میرسید "چندان که ورا خاک بود عمر تو بادا"
القصّه بعد از فراغ از آن مقدّمه دو روز که در بلدهی مذکور مسکن داشتند به اطعام و ادرارات و انعام دست گشاده، مستحقّین را از بذل بیکران شادمان ساختند و از آن بلدهی طیّبه کوچ نموده، منزل به منزل به دولت و اقبال طی نموده به تاریخ شهر ربیعالاول داخل دارالسّلطنه قزوین شده در حوالی باغ صفی آباد به جهت ساعت، چند روزه توقّف نموده بعد از آن به دولتخانهی همایون تشریف آورده در دلجویی عجزهی آن دیار نهایت سعی مینمودند و بساط شادکامی روز به روز میساختند و از اطراف اخبار مسرّت آثار هر روز به پایهی سریر خلافت مصیر میآمد.»[3]
ایشان بعد از تعیین ساعت سعد وارد شهر قزوین شد و در این مکان است که برای ورود به اصفهان و حکمرانی آماده و تحت تعلیم قرار میگیرد. همان گونه که اشاره گردید شاه عباس دوم در سن نه سالگی به پادشاهی رسید و این امر یکی از دلایل موفقیّت و امتیاز در پادشاهی او نیز مطرح میباشد زیرا وی به زودی از زندان حرمسرا نجات یافت و هنوز وابستگی زیاد به آن محیط نیافته بود و جای تأسف است که بعداً با آلوده شدن به شراب و افراط در عیاشی عمری طولانی نکرد و تودههای مردم عادی را از وجود برخی رفتار خود محروم ساخت. او پس از ورود به قزوین فنون نظامی را توأم با تیراندازی و قپق اندازی یاد گرفت و شاید تحت تأثیر همین عوامل بوده است که در اوایل نسبت به ارتش توجّهای خاص پیدا کرد ولی بعد از آن در اثر آرمش نسبی و طولانی که بین دشمنان خارجی به وجود آمد به مرور زمان آثار منفی را خود را آشکار ساخت و باعث ضعف نظامیان گردید. عدم توجه به ارتش و ترویج فساد و خرج مالیاتهای اخذ شده برای چاه بی انتهای دربار موجب نابودی کشور و تصرّف ایران به دست افاغنه در زمان شاه سلطان حسین شد. هنگامی که شاه عباس جوان در قزوین اقامت داشت علاوه بر آموزش نظامی تحت تعلیم و یادگیری سواد نیز قرار گرفت.[4] احمد فاضل در این مورد به نقل قول مینویسد «پس از تاجگذاری در کاشان و ورود به قزوین طی شش ماه علمی که صاحب شعوران را به مدّتهای بیرون اندازه به هم رسد آن حضرت را به حصول پیوست و از تعلیم میر مرتضی مستغنی گشت. آن گاه حق نظر بیک که به زیور دانش و فهمیدگی، آراستگی داشت طرف گفتگوی علوم گردید و پس از چهار سال که از ایّام تحصیل گذشت در شیوهی نسخ تعلیق که از مشکلترین خطوط است کارآمد شد. علامه دهخدا در لغت نامه خود چنین آورده است شاه عباس ثانی خواندن و نوشتن را بعد از رسیدن به سلطنت در شهر قزوین نزد میرمرتضی اصفهانی فرا گرفت و سفری به مشهد و مکه کرد»[5]
شاه عباس پس از آموزش و فراگیریهای لازم عازم اصفهان گردید و تاورنیه در سفرنامه خود در مورد چگونگی ورود وی به شهر توصیفی کامل نوشتهاند که در جای دیگر به آن اشاره خواهد شد. از زاویای مختلف میتوان به دوران 25 ساله حکومت شاه عباس نگریست. قسمتی از آن شامل حذف رقیبان و شاهزاده کشی است که روش برخورد وی با کور کردن شاهزادگان وحشتناکتر از بقیّه میباشد؛ زیرا علاوه بر کشتن آنان در روش کور کردن نیز پا را فراتر گذاشته است و دستور داده بود که جای هیچ شک و شبههای را از میان بردارند و به جای میل کشیدن برچشمها تمام چشم را از حدقه بیرون آورند و آن را در صورت جلسهای ثبت کنند تا علاوه بر اطمینان دیگر قابل مداوا نیز نباشد.[6] برخورد دیگر او با اطرافیان است که در حالت طبیعی و همچنین در زمان مستی و عیاشی دو چهرهی متفاوت را از وی نشان میدهد و در این جا لازم به ذکر است که اقدامات او را باید در زمان و موقعیت خودش مورد ارزیابی قرار داد. شاه عباس دوم در آغاز سلطنتش خود را از قید و بند مردان فاسد و نا فرمان و سرکش دربار آزاد ساخت و به کسب محبّت مردم پرداخت و در این راستا با بخشیدن بقایای مالیاتی که بالغ بر 500 هزار تومان بود، دل مردم ایران و خشنودی آنها را به دست آورد و بار سنگینی را از دوش رعیّت برداشت. اقدامات او در جهت رفاه و امنیت تودههای مردم از اهمیّت خاصی برخوردار است که در دیگر پاشاهان صفوی کمتر میتوان دید. پادشاه جوان صفوی در آباد کردن کشور تلاش کرد و با گردشهای شبانه و بار عام دادن به تودهها و اقشار مختلف با مشکلات آنان از نزدیک آشنا شد و در رفع آنها کوشید. وی در نظر داشت که ظلم و جور حاکمان را با برپایی مجالس عدل و داد در طول هفته کاهش دهد. او به قصد پاکسازی جامعه از مفاسد مختلف اجتماعی دستور داد خانههای فساد و میکدهها و شیره کش خانهها را تماماً ببندند و با علما و فضلا همنشین شد و پشت سر ملا محسن فیض کاشانی نماز خواند و علمای بزرگی چون ملا محمّد تقی مجلسی و ملّا خلیل قزوینی را به شرح کتابهای حدیثی تشویق کرد. این پادشاه سران سپاه قزلباش را تشویق به فداکاری در راه کشور کرد و ایجاد اصلاحات و آبادانی را در ایران مدّ نظر خود قرار داد. از جمله آثار باقی مانده از دوران شاه عباس دوّم میتوان از باغ و ساختمان سعادت آباد، عمارت چهل ستون، مسجد جامع، سد و پل روی زاینده رود، عمارت طاووس خانه، خلوتخانه و مهمتر از همه عمارت عالی قاپو نام برد.[7] از جمله خدمات دیگر شاه جوان میتوان به بهبود وضع معیشتی سپاهیان، خارج کردن داغستان از تصرّف روسها، دفع تجاوز سپاهیان روسیه به مازندران، پایان دادن به تحریکات دشمنان در گرجستان و کوتاه کردن دست امرای متجاوز به حقوق رعیّت و سرکوب و مجازات سرکشان و خائنان به مملکت اشاره کرد. در اثر این اقدامات است که اغلب مورخان او را ادامه دهندهی راه شاه عباس اول دانسته و برطرف کنندهی ضعفهای پدرش قلمداد کردهاند و به خاطر همین رفتار است که به قول تاورنیه بعد از مرگش مردم در حسرت او سخن میگفتند.[8]
دکتر غلام سرور در مورد آن پادشاهی که جانش را فدای خوشگذرانی کرد، مینویسد: «شاه عباس دوم همچون بسیاری از افراد دودمان خود به کرّات تسلیم هوای نفس و عیاشی میگردید، ولیک با این همه هرگز فرصت نمیداد که زمام امور از کَفَش خارج گردد. سرجان ملکم دربارهی وی چنین میگوید: علت کلیّه مفاسد سلطنت وی عشق بی حد و حصر او به باده گساری بود. بوالهوسی و ستمگری و بیدادگری تنها در مواقع مستی بر وی چیره میشد؛ لیکن خطر ناشی از این بی اعتدالیها تا اندازهای محدود به حوزهی دربار بود. مردم به طور کلی فقط او را بخشندهترین و عادلترین فرمانروایی که تا آن زمان در ایران سلطنت کرده بود، میشناختند. او نسبت به مأموران دولت سخت گیر بود و در برابر درماندگان رفق و مدارا داشت. جان و مال و رعایای وی چنان که باید در امان بود. او همچون جدّ کبیرش نسبت به کلیّهی ادیان با وسعت نظر مینگریست و به راستی در مورد عیسویان همیشه کمال لطف و عنایت را مبذول میداشت. جان کلام آن که میتوان دوره سلطنت شاه عباس دوم را بهار عمر عهد صفویه دانست. چنان چه او بیش از این میانه روی پیشه میساخت بی شک عمری درازتر نصیبش میشد و شاید در آن صورت میتوانست از انحطاط این سلسله که از ایّام سلطنت وحشتزای پدرش آغاز شده بود جلوگیری کرده باشد.»[9]
از مهمترین حوادث دوران حکومت شاه عباس دوم و در رابطه با همسایگان باید گفت که در اوایل سلطنت خود برای استقرار مناسبات دوستانه با دربار عثمانی به ارسال مراسلات و اعزام فرستادگان مخصوص مبادرت ورزید و روابط دوستانهی قدیم را یاد آور و خواستار ادامهی آن شد که سلطان عثمانی نیز آن را تأیید کرد. در سال اوّل جلوس او بود که جهانگیر (شاه جهان) پادشاه هند مصمّم شد قندهار را به قلمرو خود ضمیمه سازد و برای این منظور پسر خود را به آن سمت فرستاد و در این امر نیز موفقیّت حاصل کرد. هنگامی که شاه جهان پس از فتح قندهار متوجّه ترکستان شد ندر محمّد خان به دلیل اختلافات داخلی به خراسان فرار کرد و از شاه عباس دوّم استمداد جست. شاه صفوی بلافاصله دستور داد که با احترام کامل از او پذیرایی کنند و به همین منظور محمّد علی بیک را مأمور این کارکرد. شاه ایران سپاهی به همراهی او به ترکستان فرستاد. شاه جهان وقتی از این امر مطّلع گردید عقب نشینی کرد و سفیری به دربار اصفهان فرستاد که با شاه عباس دوم از در دوستی درآید. در سال 1057 شاه عباس دوّم، مرتضی قلی خان سپهسالار خود را مأمور پس گرفتن قندهار کرد و در نتیجه قتدهار مجدّداً به تصرّف قشون ایران درآمد و تا حملهی افغانها در تصرّف ایران باقی ماند.
شاه عباس دوم در کنار برخی رفتار مثبتش، به خاطر افراط در مصرف شراب و عشرت طلبی جان خود را در 25 ربیعالاول سال 1077 به سن 34 سالگی از دست داد و سپس جنازهاش را به قم منتقل و در جوار مرقد حضرت معصومه (ع) مدفون کردند. مورخان زمان او سعی داشتند که علت مرگش را توسط یک بیماری و یا حتی در حین شکار در اطراف دامغان نشان دهند؛ ولی از آن جا که پنهان داشتن ننگ اغنیا همیشه موفقیت آمیز نبوده است، در این رابطه نیز تلاش درباریان سودی نبخشید و واقعیّت مرگ را که در اثر یک بیماری مقاربتی به وقوع پیوسته بود از پرده برون افتاد.
در مورد فرزندان او اطلاع کمی وجود دارد و شاردن نیز که تقریباً در همان سالها شاهد سلطنت فرزندش بوده است، مینویسد: «توضیح این که شاه عباس دوم به هنگام مرگ دو پسر از خود به جا گذاشت، امّا در مورد عدّهی دخترانش اظهار نظر نمیتوانم کرد؛ زیرا این رازی است سر به مُهر، و نه تنها من بلکه همهی وزیران و بزرگان دربار شمار دختران شاه را نمیدانند و هیچ کس واقف نیست که در حرمسرای شاه چه میگذرد و اگر در این مورد خبری سربسته و مبهم به دست آورند تصادفی و اتّفاقی است.»[10]
[1] - مؤلف تاریخ خلد برین در صفحه 369 کتاب خود درباره تاریخ جلوس شاه عباس دوم مینویسد «در شب جمعه شانزدهم شهر صفر مطابق یونت ئیل ترکی و موافق سنه اثنی و خمسین و الف هجری این آفتاب صاحبقرانی به ساعتی که رصد بند فلک دقیقه شناسی مولانا محمّد شفیع منجم خراسانی اختیار نموده بود بر تخت فیروز بخت جهانبانی و اورنگ بلند پایهی سلطنت و کشورستانی جلوس فرمودند.» ماده تاریخ جلوس وی را ظل معبود ثبت کردهاند و شاعری در این رابطه میگوید:
شکر الله که از عنایت حق نایب صاحب زمان آمد
بر سر تخت پادشاهی باز شاه عباس نوجوان آمد
عقل، تاریخ شاهیاش میجست ظل معبود بر زبان آمد
[2] - -محمّد بن خواجگی اصفهانی در صفحه 304 کتاب خلاصة السیر در مورد تغییر نام محمّد میرزا به شاه عباس دوم مینویسد: «القصّه چون قضیّهی ناگزیر حضرت ظلالهی روی نمود امرا و وزراء و اعیان ملک و ملّت که سایهی مثال در عتبه اقبال و آستانهی اجلال متمکن بودند علاج زخم ناسور خود را به مرهم جلوس سعادت مأنوس مداوا کرده؛ در شب جمعه شانزدهم صفر سنهی اثنی و خمسین و الف که پنج ساعت و بیست دقیقه از شب مذکور گذشته بود در دارالمؤمنین کاشان به اورنگ سلطنت و مسند سعادت برآورده. اسم سامی آن مظهر کمال را به اسم جد بزرگوار موسوم ساخته، به تهیّه عیش اشتغال نمودند و این مصرع تاریخ شد: «مسند کی شد مزیّن باز از عباس شاه»
[3] - خلاصهالسّیر، تاریخ روزگار شاه صفی صفوی، محمّد معصوم بن خواجگی اصفهانی، چاپ اول، انتشارات علمی، 1368، ص 306
[4] - محمّد یوسف واله قزوینی اصفهانی در صفحه 377 کتاب خلد برین در رابطه با آموزش و یادگیری شاه عباس مینویسد: «زبدة السّادات والنّجبا میر مرتضی اصفهانی را که به زیور علم و دانش و ورع و تقوی و زهد و پرهیزکاری درخور ادراک سعادت قرب خدمت بود به معلّمی ذات اقدس ممتاز و سرافراز فرمودند و چنان چه در گنجنامهی جواهر واقعات زمان آن حضرت رقم زدهی کلک گوهر بار گرامی برادر و خداوندگار و مربّی و معلم و آموزگار گلدسته نگار این گلزار است در کم زمانی و اندک مدتی معلّم و متعلّم و دانش آموز و دانش اندوز گردیده، در قلمرو حسن خط و سواد اعظم روشنی سواد خط نسخ بر رقم شهرت پیشینیان کشید.»
[5] - ایران در دوران شاه عباس دوم، مؤلّف احمد فاضل، 1389، اصفهان، هنرهای زیبا، ص 46
[6] - رفتار شاه عباس دوم شامل فرزندان نسوان نزدیک خود نیز بوده است. مؤلّف کتاب ایران در دوران شاه عباس دوم در صفحه 71 در مورد برخورد وی با فرزندان خواهرش مینویسد: «شاه عباس دوّم دو خواهر داشت که به دو نفر از مردان متموّل خود شوهر داده بود، ولی دامادهای او هر دو از نژاد پست بودند. پس از مدّتی شنید که خواهرانش آبستن هستند. پس دستور داد که به آنانها دوایی بخورانند تا اطفال آنان سقط شود. پس از یک سال باز به شاه خبر دادند که خواهران آبستن هستند و شاه گفت بگذارید به موقع وضع حمل نمایند و پس از آن که هر دو پسری زائیدند دستور داد به آنها شیر و غذا ندهند تا هر دو هلاک شوند.»
[7] - باب همایون یا عالی قاپو معادل توپ قاپی دروازه ورودی کاخ سلاطین عثمانی در استانبول است و اصطلاحاً به تمامی آن کاخ نیز اطلاق میشده است. در صفحه 46 مجله رشد تاریخ (سال سوم، 1380) در مورد ساخت این کاخ آمده است که «در واقع کاخ تابستانی که در کنار دریا و روی تپّه سارابیرنا ساخته شده بود توپ قاپی نام گرفت. بعد از ساخته شدن این کاخ در سال 1892م کاخ جدید به طور کلی به عنوان کاخ توپکاپی شناخته شد. انتقال از قصر قدیم به قصر جدید طی مراحلی روی داد. ابتدا دولت و مقامات ارتشی و سپس حرمسرای سلطان نقل مکان کردند. گفته میشود خرم سلطان یکی از زنان سلطان سلیمان (سلیمان با شکوه) اولین زنی بود که به حرمسرای جدید نقل مکان کرد. هنگامی که حرمسرای سلطان کاملاً به کاخ جدید منتقل شد، کاخ قدیم به محل سکونت زنها و کنیزان سلطانهای مرده تبدیل شد.»
[8] - در صفحه 11 کتاب طب در دوره صفویه به نقل قول از کروزینسکی که در حدود سال 1111 ه.ق وارد اصفهان شده است درباره شهرت و اعتبار شاه عباس دوّم مینویسد: «پس از شاه اسماعیل اوّل و شاه عباس کبیر ایران هرگز پادشاهی بهتر از او در سلسله صفویه نداشته است. او با وجود آن که مثل پدر و اسلاف خود شرابخوار بود و خشونتهایی از خود نشان میداد و دست به اعمالی میزد که قابل سرزنش هستند؛ معذالک در تمام طول سلطنت خویش نشان داد که شایسته مقامی است که آن را احراز کرده است.»
[9] - تاریخ شاه اسماعیل صفوی، تألیف دکترغلام سرور، ترجمه محمّد باقر آرام، عباسقلی غفاری فرد، چاپ اول، 1374، ص 33
[10] - سفرنامه شوالیه شاردن، ترجمه اقبال یغمایی، چاپ اول، انتشارات توس، جلد چهارم، 1372، ص 1607
11- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 920
یکی از اصول ثابت و پایدار زندگی پادشاهان صفوی برپا ساختن مجالس بزم و جشن و سرور و تشکیل حرمسراها بوده است و اکثر آنان در این مسیر چنان راه افراط پیمودهاند که جانشان را فدای این اعمال کرده و در نتیجه جسدشان را از حرمسرا بیرون آوردهاند. شاه صفی نیز همانند سلف خود در حدود سن 30 سالگی جان خود را در اثر شرابخواری و فعالیّت طولانی در حرمسرا از دست داد. اصولاً شاه صفی در چنین محیطی بزرگ شده بود و نمیتوانست از آن جدا شود. با توجه به این رفتار خدشه ناپذیر حاکمان، جای سؤال است که چرا بعضی مورّخان دست از چاپلوسی او برنداشته و همواره سعی بر آن دارند که چهرهای پاک و منزّه از وی نشان دهند. محمّد معصوم بن خواجگی اصفهانی در کتاب خلاصةالسّیر بدون توجّه به سابقهی طولانی مجالس بزم شاه صفی و آثار آن که از همان ابتدای سال سلطنت 1038 هجری قمری شروع شده است در توصیف شاه صفی بی همتا و بی نظیر مینویسد: «حضرت ظلاللهی را از استماع این خبر انبساط در طبع شریف به هم رسیده، کوچ نموده و در هر منزلی که نزول واقع میشد خس و خاشاک آن سرزمین از شادابی بساط همایون روی افسردگی در خواب نمیدید و به هر وادی که رحل اقامت میانداخت از خاک آن مرحله به جای سبزه و گیاه مهر گیاهی رویید و از هر چشمه که روی میشست سنگش طعنه بر مروارید میزد و بر هر کوهی که شکار میافکند از فرّ دولتش کان بدخشان میشد.»[1]
در شرح زندگی شاه صفی هیچ کس به اندازهی اولئاریوس با دقّت در وصف حال او نپرداخته است و برای نشان دادن بخشی کوتاه از مجالس بزم و تفریح وی به دو مطلب از گزارش ایشان اشاره میگردد. در توصیف شکارگاه هزار جریب که همراه شاه بوده است مینویسد: «روز بعد شاه صفی برای شکار حیوانات چهارپا انتخاب کرد و اجازه داد سفیران با کلیّه همراهان خود در این شکار شرکت نمایند. چندین باز شکاری، سه پلنگ تربیت شدهی اهلی و چندین سگ شکاری را نیز همراه آورده بود. پس از آن که مدتی در دشت و صحرا اسب رانده و به هیچ حیوانی برخورد نکردیم، شاه ما را با خود به باغ بزرگ حیوانات که در وسط آن دشت ساخته و محیط آن بیش از یک فرسخ طول داشت، هدایت کرد. این باغ را هزار جریب مینامند یعنی وسعت آن به اندازهی هزار جریب گندم کاری است. دیوارهای بلندی آن را احاطه نموده و به سه قسمت تقسیم میشد. قسمت اول مخصوص گوزنها، خرگوشها و روباهها، قسمت دوم مخصوص آهوها بود و قسمت سوم اختصاص به گورخرها داشت. شاه صفی نخست دستور داد که پلنگها را وسط آهوها رها نمایند تا عقب آنها دویده و سه آهو را صید کنند. وقتی به قسمت گورخرها رفتیم یکی از آن حیوانات ایستاده و ما را نگاه میکرد. شاه به "بروگمان" سفیر ما گفت با تپانچه خود این گورخر را بزند. چون تیر بروگمان به خطا رفت شاه خندهای کرد و تیر و کمان خود را به دست گرفت و گورخری را که در حال دویدن بود هدف قرار داده و تیر را رها کرد. تیر او به بدن گورخر اصابت کرد و شاه تیر دیگری انداخت که درست در وسط پیشانی حیوان فرود آمد.»[2]
و یکی از مجالس بزم شاه صفی چنین بوده است: «روز 19 نوامبر اعتمادالدوله صدر اعظم ضیافت مجلّلی به افتخار ما داده، این ضیافت در تالار قصری با شکوه متعلّق به صدر اعظم برپا شده بود. جلوی تالار محوّطهی سرپوشیده و ایوانی قرار داشت که حوض بزرگی وسط آن ساخته بودند و از چهار فوّارهی آن آب به ارتفاع قد یک انسان جستن میکرد. تالار پذیرایی خیلی مجلّل و تماشایی بود. قسمتهای بالای دیوارهای تالار با تابلوهای نقاشی از زنان اقوام مختلف اروپایی در لباسهای محلی تزیین شده بود و قسمت پائین دیوارها تمام آینه کاری بود به طوری که انسان وقتی وسط تالار میایستد تصویر خود را در چهار طرف منعکس میدیدید. نظیر این تالار آینه را به نحو زیباتر و جالبتری در قصر سلطنتی و نزدیک حرمسرا ساختهاند که مجالس خصوصی بزم شاه با زنان حرمسرا در آن جا منعقد میشود. میوه و شیرینی و غذا را در ظروف نقرهای و طلایی آوردند و هنگام صرف غذا دسته مطربهای مخصوص شاه نواخته و رقاصههایی که در حضور شاه میرقصیدند نیز به رقص درآمدند[3]. رقص آنها توأم با هنرمندی و چشم بندی بود بدین معنی که کوزههایی کوچک و درازی را وسط تالار گذاشته و دور آن کوزهها به رقص پرداختند و بعد از مدتی رقص روی کوزهها مینشستند و موقعی که بلند میشدند کوزهها را در وسط پاها و رانهای خود جا داده و با خود میبردند. به طوری که انسان اثری از کوزهها مشاهده نمیکرد و دقایقی در حالی که کوزهها در وسط پاهای آنها قرار داشت میرقصیدند و بعد به جای اول باز گذاشته و در حالی که مینشستند کوزهها را زمین گذاشته و بلند میشدند. این رقاصهها که آنها را «قحبه» مینامند غیر از رقص و سرگرم کردن میهمانان سایر تمایلات آنها را هم برمیآوردند. معمولاً در همهی ضیافتها این قبیل قحبهها وجود دارند و موقعی که در حال رقص شراب آورده و به میهمانان تعارف میکنند میزبان از میهمانان میپرسد که آیا خواهان آن رقّاصه هستند و اگر جواب مثبت بود به اتّفاق به اطاقی رفته و پس از مدتی بدون خجالت باز میگردند. میهمان جای خود مینشیند و رقّاصه هم دوباره به رقص ادامه میدهد و اگر میهمان تمایلی نداشت در جواب میزبان سری فرود آورده و اظهار تشکر میکند. این رسم در همهی شهرهای ایران جز اردبیل متداول است و در اردبیل چون شهر مقدّسی به شمار میرود از زمان شاه عباس فحشاء منع شده است.»[4]
از آن جا که اعمال حاکمان الگویی برای دیگران میباشد شکل گیری قشر گستردهای از زنان فاسد و یا قحبه در اصفهان و شهرهای دیگر میباشد که در دوران شاه صفی نیز همانند زمان پدر بزرگش و همچنین بعد از وی در جامعه به وجود آمده بود. علاوه بر اولئاریوس، شاردن نیز در زمان شاه سلیمان به وجود هزاران نوع از این زنان در شهر اصفهان اشاره کرده است که رسماً مالیات میپرداختهاند. اولئاریوس در مورد وجود زنانی که در شهر اصفهان به کار تن فروشی مشغول بودند، مینویسد: «بعد از غروب آفتاب در قسمت شرقی میدان افراد تازههای کالای خود را به معرض فروش میگذارند و آنها زنان خود فروشی هستند که آنها را قحبه مینامند. این زنان در صف طولانی ایستاده و خود را در معرض فروش مردان میگذارند. عقب سر هر یک از این زنان یک پیرزن یا دلال ایستاده است که یک لحاف و بالش روی دوش انداخته و یک شمع خاموش هم در دست دارد. وقتی مشتری جلو آمد و برای قیمت زن قحبه، چانه زدن شروع شد پیرزن دلّال شمع را روشن میکند تا مشتری صورت زن مورد معامله را ببیند و اگر پسندید و در قیمت توافق شد مشتری عقب زن خود فروش و دلّال راه میافتد.»[5]
[1] - خلاصهالسّیر، تاریخ روزگار شاه صفی صفوی، محمّد معصوم بن خواجگی اصفهانی، چاپ اول، انتشارات علمی، 1368، ص 114
[2] - سفرنامه آدام اولئاریوس، ترجمه مهندس حسین کرد بچّه، انتشارات هیرمند، 1379، جلد دوم، ص 569
[3]- دکتر نصرالله فلسفی در پاورقی صفحه یازده جلد چهارم کتاب زندگی شاه عباس اول در مورد سفره پذیرایی شاه صفی مینویسد: «سفیر دیگری هم که در زمان شاه صفی جانشین شاه عباس به ایران آمده است، میگوید هنگامی که هدایای ما را از نظر شاه میگذرانیدند سفرهای از پارچهی نخی بر زمین گستردند و روی آن هرگونه میوه و مربا و شیرینی گذاشتند که جملگی در ظرفهای طلا بود. عدّهی ظروف طلا به قدری بود که جا برای سیصد تنگ زریّن که میان سفره این جا و آن جا قرار داده بودند به آسانی پیدا نمیشد. تمام این ظروف و تنگها فقط برای زینت و نمایش بود. به طوری که از هر طرف مینگریستیم جز طلا چیزی نمیدیدیم. صُراحی و پیالهی شاه نیز زرّین و به یاقوت و فیروزه بی شمار آراسته بود.» و همچنین اولئاریوس در صفحه 745 سفرنامه خود راجع به میزان ظروف طلای شاه صفی مینویسد: «شاه صفی در خزانه خود مقدار زیادی ظروف مختلف طلا دارد که تعدادی از آنها را شخصاً در نخستین شرفیابی به حضور شاه مشاهده کردم. ظروف طلایی که شاه عباس داشت طبق دفتر خزانه بالغ بر 3600 پوند یعنی متجاوز از یک تن وزن داشت و این ظروف که با آن مشروب مینوشند و سلاطین ایران به طوری که مورخین می گویند هر اندازه تعداد جامها و تنگهای مشروب آنها زیادتر باشد خود را برتر از سلاطین دیگر میدانند و تعداد جامها یکی از معیارهای شکوه و جلال آنها است.»
[4] - سفرنامه آدام اولئاریوس، ترجمه مهندس حسین کرد بچّه، انتشارات هیرمند، 1379، جلد دوم، ، صص576 و 577
[5] - همان، ص 516
6- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر،1401، ص 912
براساس روایات موجود در گفتار و رفتار شاه صفی اول صفاتی چون عیاشی و شرابخوارگی، خودخواهی و غرور، بی خردی و عدم توجه به دیگران بر هر چیز غلبه دارد. تاورنیه در قسمتی از خاطرات خود به سرگذشت غم انگیز حاکم قم که توسط شاه صفی انجام گرفته است، اشاره کوتاهی دارد. ایشان در گزارش خود میگوید به نظر من حاکم قم مردی نیک اندیش و نجیب بود و در اثر حکم ناروای پادشاه مقتول گردیده است. رویداد این حادثه در مقابل اعمال ناهنجار و احمقانهی دیگر شاه صفی که درباره شاهزادگان و مادر و همسر و نزدیکان خود به کار برده است امری معمول تلقی گردیده و چیز عجیبی نیست. در اجرای این عمل او هم خبری از عدالت و تداوم آن برای رفاه مردم به چشم نمیخورد و بخششهای اولیّهی وی نیز بدون دلیل و تفکر انجام گرفته و همانند عمل راهزنانی است که به غارت اموال پرداخته باشند. در مورد اجرای عدالت و رسیدگی او به فریاد مظلومان به غیر از چاپلوسی مورخان داخلی سخنی مطرح نشده است.
ماجرای قتل حاکم قم نیز همانند موارد دیگر بوده و از آن فجیعتر نقش پسر حاکم قم در کشتن پدرش در اصفهان میباشد که همانند رفتار پادشاهش برای کسب قدرت انجام داده است. در این رابطه تاورنیه به هنگام عبور از شهر قم مینویسد: «این حاکم به قدری به نظر من، مرد نجیب با فتوّت خوبی آمد و به حدّی در بارهی من انسانیّت کرد که مرا بی اختیار قرین غم و مصیبت نمود. وقتی شنیدم شاه با او بی التفات شده است، بی التفاتی که بالاخره ظالمانه سبب هلاک و مرگ او شد. چند سال بعد از رفتن من از قم این خان برای تعمیرات قلعهی قم که همه از خاک و گل است و مرمّت پل رودخانه و بعضی مخارج دیگر از همین، بدون این که به شاه بنویسد و اجازه بخواهد به حکم شخص خود مالیات خیلی مختصری به سبدهای میوهای که وارد شهر میشد بسته بود. در همهی شهرهای ایران اشخاصی از طرف شاه موظف هستند که مراقب باشند هر روز نرخ ارزاق چه حال دارد و حکم بدهند که چیزی علاوه بر قیمتی که میان خودشان برای هر جنسی معین کردهاند زیادتر فروخته نشود و برای خبر عامّه در هر هفته قیمت هر چیزی را جار میکشند. آن وقت در سلطنت شاه صفی بود و این حکایتی را که نقل میکنم در اواخر سنهی 1632 میلادی واقع شد. به توسط همین اشخاص به زودی به شاه خبر رسید که حاکم بدون اجازه شاه مالیاتی به میوهها بسته است. شاه به قدری متغیّر شد که حکم کرد حاکم با زنجیر به اصفهان بردند و تشدّد فوقالعاده نسبت به او به عمل آورند. پسر آن خان که جوان متشخصّی بود و از مقرّبین پادشاه و همیشه در حضور بود و چپق و توتون شاه را بایستی با دست خود به او بدهد و این از مشاغل خیلی محترم و مهم دربار ایران است، همین که خان را وارد اصفهان کردند شاه او را آورد به درب عمارت سلطنتی و با حضور تمام مردم به پسرش حکم کرد که اول سبیلهای پدرش را بکند و بعد بینی و گوشهایش را ببرد. پس از آن چشمهایش را بترکاند و بالاخره سرش را از تن جدا کند. همهی این احکام که اجرا شد شاه پسر را به جای پدر حاکم قم کرد و پیر عاقلی را به نیابت او مقرّر داشت و او را با حکمی به این مضمون به قم فرستاد؛ اگر تو از آن سگی که به درک رفت بهتر حکومت نکنی تو را به سختترین قسمی از اقسام به قتل خواهم رسانید.»[1]
[1] - سفرنامه تاورنیه، ترجمه ابوتراب نوری، تجدید دکتر حمید شیرانی، جلد دوم، چاپ چهارم، انتشارات سنایی، 1369، ص 525ص 86
2- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 910