جایگاه اصفهان و حوادثی که در تاریخ ایران بر آن گذشته بسیارگسترده است و در بررسی تاریخی آن به اجبار باید گذر زمان را به مقاطع کوچک تقسیم نمود تا بتوان به زاویهای از توصیفها دست یافت. بر همین مبنا فقط به مرور حوادثی که در اواخر دوره صفویه بر آن شهر گذشته اشاره میگردد. اوج شکوفایی اصفهان از زمانی که به پایتختی صفویان انتخاب گردید، شروع میشود. در این دوران نسبتاً طولانی به زیباسازی و احداث کاخهایی اقدام میگردد که هنوز نیز از زیبایی و اهمیّت آنها کاسته نشده است و اگر ظلالسّلطانی وجود نمیداشت امروزه شاهد تعداد بیشتری از این بناها در هر دو سوی رودخانه بودیم. بنابراین در هر زمانی که صحبت از اصفهان شکوهمند میشود، نمیتوان از عملکرد ظلالسّلطان و ظلم و تخریبی که بر این شهر وارد کرده سخنی نگفت. کاری که این حاکم جبّار در اصفهان انجام داد هیچ گاه افاغنه مسلّط بر شهر نیز انجام ندادند. اگر این اعمال توسّط محمود افغان انجام شده بود بازهم قابل تحمّل و توجیه پذیر بود ولی این شاهزاده قاجار تنها از روی حماقت و خودمحوری مرتکب این عمل ناهنجار شده است.[1]
خاطرات سیّاحان و بازرگانان و ثبت وقایع مورخان، تنها بازگوکننده گوشهای از توصیف حوادث دلخراش و حزنانگیز اواخر دوره صفوی و تسلّط افاغنه و افشاریه و زندیه بر این شهر باشکوه و ساکنانش میباشد و ای کاش کوه صفّه و یا سنگها و ستونهای این کاخها قدرت فریاد زدن میداشتند که نظارهگر چه وقایع و مجالس و حوادثی بودهاند. صد افسوس که در برابر عیش و نوش و جنایات حاکمان و توجیهکنندگان سیاست آنها مُهر سکوت بر لب زدهاند و توانایی سخن گفتن ندارند. مؤلّف رستم التّورایخ تا حدودی افشاگر اعمال نمایندگان خداوند بر روی زمین میباشد و از بین آنان تنها شاه سلطان حسین بود که مفهوم واقعی از عرش به فرش رفتن را درک کرد. هنگامی که اصفهان از جانب محمود افغان مورد تهاجم قرار گرفت و نیروهای صفوی در نبرد گلناباد بر اثر تفرقه و کوچک شمردن دشمن متحمّل شکست سنگینی گردیدند، اوضاع داخل شهربا خارج آن بسیار تفاوت داشت. در بیرون شهر نیروهایی حضور داشتند که با انگیزه و حرص و ولع به شکار خود مینگریستند و در داخل جمعی آن چنان در خواب و خیال زندگی میکردند که تازه حضور دشمن آنها را نیمه بیدار ساخته بود. در ابتدا حاکمان و علمای شهر اصلاً افاغنه را به حساب نمیآوردند و تنها بعد از مدّتی که کار بر آنان سخت شد در جستجوی راه حل برآمدند. شدّت اختلاف عقاید و راه حلهای ارائه شده به حدّی دور از عقل بود که گویا همگی آماده و زمینه ساز پذیرایی افاغنه در شهر بودهاند. تنها اقدام عملی آنها فرستادن طهماسب میرزای نالایق برای جمعآوری کمک میباشد و در درون کاخها با توسّل به نذر و دعا و استفاده از اساتید رمل و جادوگر در آرزوی غلبه بردشمن به سر میبردند. نتیجهی این بحث و جدلها شکست ننگین در نبرد گلناباد و محاصره کامل اصفهان بود. ساکنان شهر در حین اضطراب و ترس آن چنان در تنگنا و گرسنگی قرار گرفتند که برای تغذیه به کشتن و شکار افراد دیگر متوسّل شدند. سرانجام شاه سلطان حسین راهی جز تسلیم نمیبیند و با پای خود و به روایتی با اسب عاریتی نزد محمود افغان میرود و در نهایت ذلّت تاج پادشاهی را تقدیم و پذیرای وی از مسیر پل خواجو و چهارباغ صدر در کاخهای سلطنتی میشود. در این ایّام به نحوی ترس از افاغنه بر مردم مستولی شده بود که به آسانی یک افغانی جمعی را گردن میزد و بعد ساکنان مبارز اصفهانک و گز و گلپایگان و خوانسار نیز به دلیل حمایت نشدن با شرایطی تسلیم شدند.
زمانی که محمود افغان در اصفهان مستقر شد طولی نکشید که به کشتار شاهزادگان پرداخت و اجساد آنها را در صحنه کاخها و میدان بزرگ پراکند و بعد به خاطر آن که وحشت در مردم ایجاد کند و زمینه هر شورشی را از بین برده باشد دستور قتل عامی را صادر کرد که مدّت 15 روز طول کشید. این دوران وحشت و اضطراب با مرگ محمود پایان نیافت و اشرف افغان نیز این روند را ادامه داد و ایرانیان را در پائینترین رتبه اجتماعی قرار داد و در اوّلین اقدام شاه سلطان حسین را در زد و بندهای سیاسی با عثمانیها به قتل رسانید و سپس به مقابله با نادر برخاست که در مهماندوست دامغان شکست سختی را متحمّل شد. اشرف به دنبال این شکست متوجّه شروع زوال افاغنه گردید و در پی راه نجات خویش متوسّل به عثمانیها شد که در مقابل تصرّف بخش اعظمی از ایران به حمایت از وی بپردازند و او را به رسمیت بشناسند. عثمانیها در جنگ مورچهخورت از وی حمایت کردند ولی وضع و روحیه مردم با ظهور نادر تغییر کرده و تقویت شده بود. به همین دلیل نقش و اتحاد آنها را بیخاصیت ساخت و بر آنان پیروز شد. پس از شکست که روح ترس و ناامیدی همه افاغنه را فراگرفته بود اشرف با نیروهای باقی مانده به اصفهان عقب نشینی کرد و معروف است که اشرف قصد نابودی شهر را داشت، ولی پیروزی و پیشروی سریع نادر قدرت هر تصمیمی را از او گرفته بود و هرچه زودتر باید فرار میکرد. بعد از شکست افاغنه در نبرد مورچهخورت شاه طهماسب اصرار داشت که نادر هرچه زودتر وارد شهر شود و کار افاغنه را تمام کند و اعضاء خاندان صفوی را نجات دهد. سرانجام نادر با پذیرفتن شرایطی و کسب مشروعیت بیشتر به سمت اصفهان حرکت کرد و با استقبال مردم وارد شهر شد و بعد از آن که امتیازات مهمی را کسب نمود به دفع باقیمانده افاغنه و اشرف پرداخت.
از آن جا که امور نظامی در رأس برنامههای نادر قرار داشت دیگر فرصت و علاقه به رفاه مردم و آبادانی شهرها از قلم افتاده بود و بر همین اساس اصفهان نیز به همان حالت نیمه ویران باقی ماند. در برخی منابع از توجّه نادر به مرمّت آثاری در اصفهان اشاره گردیده است ولی این مطلب نمیتواند درست باشد زیرا دیگران چیزی از این بابت ثبت نکردهاند. دکتر شعبانی به نقل قولی در این باره مینویسد:«نادر به مجرّد نشستن بر تخت سلطنت در صدد برآمد که استحکامات شهر اصفهان را از نو بنا کند و خرابیهای عصر تسلط افغانها را جبران سازد. نویسنده چون خود شاهد انجام کارها بوده گزارش موثّقی از ساختمان ارگ شهر میدهد که چندان متین و استوار شده بود که توانایی حفظ جان مردم را در محاصرههای طولانی داشت. وقتی که انجام امور ایمنی شهر به پایان رسید توجّه به مسائل رفاه اجتماعی آغاز شد و نادر دستور داد که گردشگاههای عمومی را آراسته دارند. مدارس همگانی را مرتّب سازند. کاروانسراها و مساجد و همه آن چه را که آسیب دیده بود تعمیر نمایند و دقیقهای از اسباب تأمین رفاه توده فرو نگذارند. این اقدامات که علیالقاعده باید در حدود سالهای 1150- 1149 انجام شده باشد، نویدبخش خوشبختیهای فراوانی برای مردم بلا دیده اصفهان و نیز جمع انسانهای ستم کشیده ایران بود.» [2]
بعد از آن که شاه طهماسب نالایق در اصفهان استقرار یافت بدون توجّه و یا تجربه اندوختن از حوادث گذشته در اثر تلقین دیگران و همچنین کسب اعتبار به جنگ با عثمانیها میپردازد که نتیجه آن شکست خفّتبار و انعقاد قرارداد ننگین با عثمانیها میباشد. نادر از قبول همه آنها امتناع ورزید و به قصد عزل پادشاه به سمت اصفهان حرکت کرد. او پس از ورود به شهر و موقعیتی که به دست آورده بود در طی برنامهای پادشاه نالایق را از سلطنت خلع و روانه سبزوارش میسازد. تا این مرحله و بعد از تاجگذاری نادر چیزی از توجّه و آبادنی وی به اصفهان یافت نمیشود چنان که مایکل آکس مینویسد:«نمایندهی انگلستان گزارش داده چیزی به ویرانی شهر نمانده و همچنین طبق گفته هلندیها برابر سرشماری مقامات ایرانی قبل از آمدن نادر فقط هشت هزار خانه در اصفهان مسکون بوده در حالی که این رقم در زمان شاه سلطان حسین به نود هزار خانه و در زمان حکومت اشرف غلزایی به چهل هزار خانه میرسیده است.»[3]
بنابراین بعد از حمله افاغنه تغییری در وضع ناگوار شهر اصفهان و آبادانی آن به عمل نیامده است و اوتر تاجر و جهانگرد فرانسوی نیز در که در ایّام اقتدار نادر مدّتی را در ایران بودهاند در مورد اصفهانی که هنوز چیزی از نصف جهانش نگذشته بود، مینویسد:«شهر در دوران محاصره افغانها و پس از آن صدمات فراوانی را متحمّل شده است. محلّههای بسیار از آن متروک مانده و منازل متعدّدی به حال خراب افتاده است. شدّتی که در اخذ مالیات معمول است چنان بیرحمانه است که شهر و روستاها همه را به ویرانی کشانیده و دارایی مردم هرچه را که هست از کفشان ربوده. تسخیر قندهار شهری که ساکنانش علیه حکومت سلطان حسین شوریدند و افتتاح ابواب دوستی با عثمانی به نظر میرسید که نوید خوشیها و سبک بالیهایی برای مردم ایران داشته باشد، ولی شدّت طمع و آزمندی نادر این بشارتها را از میان برده و به جای آنها خرابی و مسکنت بسیار آفریده است.
همچنین اوتر در دستنویس کتاب دیگر خود در شرح مسافرتش از بغداد به جانب اصفهان مینویسد که در مسیر همهجا با فلاکتهای بیقیاس حیات انسانی روبهرو بوده و مردمِ زبون شده و مستضعف بسیاری را دیده است که دشتها و مراکز زندگی روستایی را رها کرده و به سوی کوههای لرستان گریختهاند. فشارها و اجحافات مأموران اخذ مالیاتهای سنگین حتی به دورترین نقاط کشور نیز رسیده و به زحمت جایی برای نفس کشیدن و در رنج نبودن برای خلایق باقی گذاشته است. هم او اضافه میکند که به دشواری میتوان در عرض راه به دنبال گوشت، برنج و یا مواد غذایی دیگر رفت. به عسرت میشود حتّی در نقاط حاصلخیز جستجوی نان و ماست و سبزیجات و بقولات کرد. آن چه را که مظهر تهیدستی و بدبختی توده است، در خلال مسیرم به اصفهان دیدم و چنین به نظرم رسید که حالت عمومی ساکنان دیار ایران زمین بر همین منوال است. معلوم است که نادر از غنیمت سرشار هند چیزی را بذل مردم زحمتکش و مستمند نکرد و باز برای ادامه نبردهای پیدرپی و لاینقطع خویش نیاز به کسب غنائم تازه از کیسهی ملّت داشت. این وجوه عظیم ناگزیر باید از راههایی تأمین میگشت و بارِ فاقّهی جنگهای مصیبتبار به دوش کسانی که از آنها هیچ گونه منفعتی نداشتند، تحمیل میشد. جای تأثّر است که او خردمندی درک اندیشِ ارزش واقعی پول را نیاموخت و به کار نبست. پس از درآمد سرشار فتوحات خویش سهمی به رنجبران و کوشندگانی که برای پیشرفت کشور و تهیّه مایحتاج همه جانبه اردوی نظامی او تلاش میکردند، نبخشید.»[4]
بر اساس مطالبی که ذکر شد در این دوران هیچ کاری در جهت احیای اصفهان به عمل نیامده و روز به روز وضع آن بدتر نیز شده است و باید حداقل از سرکردگان طوایف زند و غیره ممنون بود که با همه تنش و درگیریها همانند ظلالسّلطان به تخریب بیشترش اقدام نکردهاند. از آن جا که در دوره زندیه مطلبی مربوط به احیای شهر اصفهان یافت نشد و همواره سخن از رقابت و جابجایی حاکمان موقّتی میباشد فقط به روایتی که مربوط به اوایل قدرتیابی کریمخان در اصفهان میباشد، اشاره میگردد. مؤلّف رستمالتّواریخ و همچنین دکترعبدالحسین نوایی در کتاب خود مینویسند:«وقتی که کریمخان پس از تسّلط برآذربایجان وارد اصفهان شد برای جبران خستگیهای چند ساله، خان لر هر شب مجالس شراب دایر میکرد و در نوشیدن شراب نیز راه افراط میپیمود به طوری که مست و بیخبر میشد عدّهای از درباریان و اطرافیان او برای خوشخدمتی و تقرّب بیشتر به کریمخان و در ضمن از روی خبث طینت و اغراض خاصّ شخصی فاحشهای را ملقّب به بیبی چکمه زرد به خانه مردم میفرستادند و او به زور و جبر هرجا زنی یا دختری زیبارو سراغ میکرد و میپسندید به حمّام میبرد و آرایش مینمود و او را به حریم خاصّ پادشاهی میبرد و عروسوار به آن زند سرمست عیار میسپرد. کریمخان نیز در عالم مستی بیآن که زن را بشناسد با آن زن شب را به روز میآورد و صبح او را خلعتی عطا میفرمود و مرخصّ مینمود. چون این کار ناپسند به حدّ کثرت رسید عدّهای از علما به دیدن وی رفتند و جریان را بدو گفتند و او را از این عمل زشت منع نمودند و او که ذاتاً مردی منطقی بوده از شنیدن این مطلب شرمسار شده و معذرت خواست و دیگر گِرد این کار نگردید و شاید یکی از علل ایجاد خرابات مستقل و جدا کردن آن ناحیه از محلّات شیراز همین باشد.»[5] و اشاره به واقعهای طبیعی که مزیدی بر مشکلات آن زمان بوده بیمناسب نمیباشد. مؤلّف گلشن مراد میگوید:«از جمله وقایعی که در اواخر این سال(1192ه.ق) اتّفاق افتاد وقوع زلزلهی کاشان و بعضی از بلاد عراق است. کیفیت آن سانحه، آن که در شب سه شنبه بیست پنجم شهر ذیقعدهالحرام آخر آذر ماه جلالی، نیم ساعت به طلوع صبح مانده، زلزلهی عظیم در کاشان و اصفهان و قم و بعضی از محال ری اتّفاق افتاد. چون در کاشان شدّت آن سانحه بیشتر از سایر بلاد مذکوره بود عدد متوفّیات آن از بلده و بلوکات به هشت هزار کس رسید.»[6]
[1] - جهت اطّلاعات بیشتر به صفحه 232 کتاب آینه عیبنما- نگاهی به دوران قاجار- تدوین این نگارنده مراجعه شود.
[2] - ص 695 – تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه – جلد دوم – دکتر رضا شعبانی
[3] - ص 300- شمشیر ایران(نادرشاه) – مایکل آکس دورتی- ترجمه محمد حسین آریا - 1388
[4] - ص 661 – تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه – جلددوم – دکتر رضا شعبانی- 1365
[5] - ص 243- کریم خان زند – دکترعبدالحسین نوایی - 1348
[6] - ص373 – گلشن مراد – تألیف ابوالحسن غفاری کاشانی – به اهتمام غلامرضا طباطبایی مجد - 1369
7 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 299
«شاهرخ شاه را باید به حقیقت سوّمین جانشین نادر قلمداد کرد که پس از مشاهده بسیاری از فجایع که بر خود و خاندانش رفته بود، بخت زندگانی طولانی یافت و گرچه با توجه به حال و روز او باید گفت که در مدّت حکومت خود نیز هرگز طعم آرامش و آسایش را نچشید. او پسر رضاقلی میرزا است که از طرف مادر نواده شاه سلطان حسین صفوی محسوب میشود و از این حیث میتوان گفت که با توجّه به اندیشههایی که نادر از آغاز برای نزدیکی به تاج و تخت در سر داشت تولّد او را سعادتی عظیم تلقّی میکرد. در سال 1153 وقتی که نادر از هند بازگشت و در هرات خرگاه گشود از شاهرخ استقبالی سزاوار به عمل آورد و وی را که در آن هنگام شش ساله بود به عنوان سلطان هرات شناساند. سجع سکّه او چنین است:
امر شد از شاه شاهان نادر صاحبقران سکّه یابد در هرات از شاهرخ نام و نشان
معلوم است که این عمل نادر بیشتر جنبه تظاهری و نمادی داشت و او که به دستی رضاقلی میرزا را از نیابت سلطنت و ولیعهدی معزول کرده بود به دستی دیگر میخواست تحبیبی به عمل آورد و شاید هم خاطره سکّهای را که سیصد سال پیش در همان مکان و به همان نام برای فرزند تیمور لنگ زده شده بود در اذهان زنده کند. از شاهرخ نام و نشان مشخصّ دیگری تا سال 1156/1743 دیده نمیشود. چه او طفلی بود و لایق کاری شناخته نمیشد. در 24 ربیعالثانی این سال شاهزادگان نصرالله میرزا، امامقلی میرزا و شاهرخ میرزا در مریوان به اردوی شاه رسیدند و به همراه آنها سفیر محمّدشاه گورکانی نیز با هدایای شایسته وارد شد. وقتی که در سال 1160/1747 مصیبتها شدّت یافت و نادر به حکم غریزه فهمید که سایه مرگ او و خانوادهاش را تهدید و دنبال میکند فرزندان خود را از جمله نوهاش شاهرخ را به کلات فرستاد و خویشتن برای سرکوبی کردهای خبوشان سفر بیبازگشتن را در پیش گرفت.
علیقلیخان که به دنبال مرگ غمانگیز نادر قدرت را قبضه کرد به هیچ یک از احفاد او به جز شاهرخ ابقا نکرد و این بدان واسطه بود که میخواست برای ترضیه حال مدّعیان بعدی برگی در آستین داشته باشد. وقتی هم که خود او به دست برادر کور و علیل شد و ابراهیمخان هوس سلطنت در سر پرورانید امرای خراسان شاهرخ میرزا را از زاویه خفا بیرون آورده و بر اریکه سلطنت جلوس دادند. بدین گونه ارباب حل و عقد امور خراسان، شوال سال 1161 را مبداء جلوس او قرار دادند و سلطان اعظم را تاریخ آغاز پادشاهیش دانستند. خراسان در آن روز سرزمین افسانهای ثروتهای بادآورده نادری بود و هر یک از سرکردگان که خود را کم از هیچ کس دیگری نمیشمرد، در صدد بود که از نمد کلاهی بردارد. بنابراین شاهرخ نیز بازیچهای در دست رجال قدرت طلب و هوس پیشه درآمد و تا آن جا که لازم بود به ابزار وجود بعدی او لطمه وارد آید، محکول و معزول گردید.
داستان غمانگیز حیات شاهرخ شاه صحنهی سیاه رقابتهای سرداران بیخردی را نشان میدهد که اسیر چنگال مطامع بیپایانند و هر کدام کوشش مینمایند که هدایت کشتی شکسته بیناخدای را بر عهده گیرند و دانسته یا ندانسته آن را به سمتی تازه حرکت دهند. هنوز اندک مدّتی از استقرار شاهرخ نگذشته بود که میرسید متولّی آستان قدس که هم از عهد نادرشاه بدین سمت برقرار بود و در جلوس علی شاه به دو پیوسته و پس از گرفتار شدن وی با ابراهیمخان عهد دوستی بسته بود و به خصوص در واقعه نگهداری قم، حسن خدمتی به دستگاه شاهرخی نشان داده بود به عنوان مدّعی تازه سلطنت قد علم کرد. سید محمّد از طرف مادر فرزند شهربانو بیگم دختر شاه سلیمان صفوی بود که دختر شاه سلطان حسین، خال خویش را نیز به زنی گرفته بود و در آن هنگامه آشوب و فزع لابد خود را به امر سلطنت محقتر از شاهرخ و دیگران میدانست. به قرار معلوم در ورود به مشهد نیز بیکار نمینشست و از آن جا که هنوز شاهرخ جوان و بیتجربه بود به اضافه این که هیچ یک از اسلاف دور و نزدیک افشاری او شایستگی چندانی برای جلب رضایت تودهها نشان نداده بودند، او خود را نمونهای از عدالت خواهی و خیرجویی پادشاهان صفوی میدانست. هواداران او چون بهبودخان اتکی بهانه آوردند و با دور کردن دست برخی از جانبداران شاهرخ سیّد را برکشیدند و به نام شاه سلیمان ثانی بر تخت نشانیدند. این امر در بیستم محرم سال 1164 اتّفاق افتاد ولی از آن جا که منجّمان ساعت سعد را برای جلوس سلطان جدید پنجم ماه صفر تعیین نموده بودند لاجرم جلوس رسمی در تاریخ مزبور انجام پذیرفت. به هر حال گویا بر روال معمول عصر در صحیح بودن او(شاهرخ) مفاسد عظیمه مترتّب و مخلّ سلطنت و هیچ نوع امور سلطنت را انتظامی نبود. ناچار بر او تاختند و از حلیه بصر عاریش ساختند. چندی نگذشت که یوسفعلی بیگ نام به نوبه خود علیه شاه سلیمان دوّم قیام کرد و حضرت شاهی را از خلوت خانه بیرون کشیده و دیدهی حقبین او را از حدقه برآورد و شاهرخ را از نو بر تخت نشانید. گویی برای امرای ایران بینایی مخلّی عظیم شمرده میشد و چنین صلاح میدانستند که صرف نظر از وجود موجودی عروسکی عاجز و درمانده و بیبصر باشند. مدّت سلطنت شاه سلیمان ثانی را چهل روز نوشتهاند. از این تاریخ( سال 1164/1751) تا پایان عمر شاهرخ (1210/1795) به دست آقامحمدخان قاجار او در واقع حاکم محلّی کوچکی بیش نبود که یک روز احمدخان درّانی حاکم قندهار و مناطق شرقی ایران بر وی رحمت آورد و به پاس حرمت نادری بر سر جایگاهش میدانست و روزی دیگر خانِ مهینِ اقتدار زند به حمایت او برمیخاست و حق نمک خوارگی خود و در پیشگاهِ آخرین جهانگیر بزرگ آسیا را نگاه میداشت.»[1]
[1] - گزیدهای ازصفحات 562 تا 567 – تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه – جلد اول – دکتر رضا شعبانی
2 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمام اندیشه معاصر, 1397, ص
«ابراهیمخان دوّمین فرزند پدر بود و تا پیش از درگذشت جانگذاز او در سال 1151/1738 به نام محمّدعلی بیگ شناخته میشد. تا قبل از حکمرانی علیقلیخان یا عادل شاه چندان نامی از ابراهیمخان وجود ندارد که مهمترین آن سرکوبی قیام سام میرزا میباشد که پس از دستگیری دماغ او را برید و رهایش ساخت. زمانی که علیقلیخان حکومت ایران را قبضه کرد ابراهیمخان را به منصب سرداری عراق و صاحب اختیاری برگزید. ابراهیمخان بر اثر سیاستهای غلط علی شاه در تدارک قبضه کردن حکومت برآمد. ابراهیمخان که میدانست به تنهایی از عهده برادر جنگجوی خود برنمیآید از امیراصلانخان قرقلو حاکم آذربایجان کمک گرفت، امّا بعد از آن که با کمک وی نیروهای برادر را شکست داد تصمیم بر نابودی خود امیراصلان گرفت که بر او نیز غلبه یافت و وی را به قتل رسانید.
ابراهیمخان پس از آن که نیروهای خود را تقویت کرد به فکر مقابله با شاهرخ در مشهد افتاد ولی بدون آن که برخوردی جدّی میان آنها صورت گیرد بر اثر اختلافاتی که بین نیروهایش به وجود آمد کمکم از اطراف او پراکنده شدند تا این که کار به جایی رسید که سپاهیان ابراهیم شاه فوج فوج از اردوی او فرار میکردند و اقتدارش را متزلزل ساختند. تلاشهای ابراهیم شاه برای جمع و جور کردن سپاهیان به جایی نرسید و به ناچار در قلعه قلایر(قلعهای بین ساوه- قزوین) متحصّن شد. حسبالامر شاهرخ چند نفر برای دستگیری او و برادرش علی شاه مأمور شدند و ابراهیم شاه نیز کور و مقتول گردید و جنازهاش را به ارض اقدس بردند.» [1]
[1] - خلاصهای از صفحات 557 و 558 جلد اول تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه – دکتر رضاشعبانی
2 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 295
«علیقلیخان پسر بزرگ ابراهیمخان ظهیرالدوله برادر نادر است که هم از ابتدای جهانگیری عمّ در رکابش بود و به حدّ مقدور در عرصههای مختلف کشاکش عصر مجاهدت میورزید.
نادر که تا پایان دوران حیات خود، جز در یک مورد عمل ناسزاوارش با فرزند رشید و کافی او رضاقلی میرزا، همیشه پاس خاطر منسوبان را نگاه میداشت و سخت در تحبیب و ترفیع آنان میکوشید. نسبت به این برادر، به خصوص ملاطفت فوقالعادهای ابراز مینمود و اگر هم وقتی من باب سیاست، رفتاری تند و خشن در انظار خودی و بیگانه در پیش میگرفت به هنگام خلوت پاسداری خاطرش مینشست و ضمن ابراز نصایح شایسته صمیمیت و دادِ خود را نیز هویدا میگردانید. نخستین باری که از فرزند مهین ابراهیمخان در صحنه سیاستهای عصر نادری نامی به میان میآید وقتی است که حاکم ایران، اصفهان را به قصد سرکوبی افغانان قندهار ترک گفت و ضمن اعزام رضاقلی میرزا برای تسخیر بلخ، علیقلیخان را نیز به والیگری مشهد گماشت. چون در این تاریخ(1149ه.ق) هفده سال از عمر او بیش نگذشته بود و ظاهراً همسن پسر ارشد نادر بود و هنوز گرم و سرد دنیا را نچشیده و همیشه اوقات عمر خود را صرف عیش و نشاط میگردانید و جمعی از ریش سفیدان خرد پیشه از قبیل قادرقلی بیک افشار و قلیچخان گنجلو داروغه بازارِ ارض اقدس را در خدمات او گماشته بود که متوجّه ضبط و نسق ولایات گردیده و سررشته امورات اداری داده باشند. در همین ایّام دختر طهمورثخان گرجی با قریب دو هزار و پانصد نفر از همراهیان به مشهد اعزام گردیدند که طی تشریفات مفصّلی با علیقلیخان ازدواج کرد. در بازگشت از هند نادر در هرات بار عام داد و اعزّه و اعیان مملکت را از هر سو به دربار خود که خیمهگاهش بود احضار کرد. علیقلیخان نیز به خدمت عمّ تاجدارش رسید و در مرگ پدر دلداری یافت. نادر به او وعده داد که انتقام خون پدرش را از لزگیها بگیرد و البتّه که بعدها هم بدین نیّت عمل کرد و بهای گزاف و سنگینی نیز برای کینهتوزیهای خویش پرداخت. در این هنگام علیقلی بیست ساله بود و میتوان گفت که هیکلی قوی و تنومند و طبعی گرم و تند داشت. پس از برگزاری مراسم جشن و سرور در هرات که نادر به قصد تسخیر ترکستان و تأدیب ابوالفیضخان ازبک حرکت کرد برادرزاده او نیز در جمع مباشران و نزدیکان درباری در معیت او بود و از تمهیدی که شاه برای مواصلت وی با یکی از دختران ابوالفیضخان به عمل آورد و در واقع شخص زرنگتر و آراستهتر و قشنگتر را سهم او نمود، پیداست که سخت طرف توجه عمّ تاجدار بود.
در خلال سنوات 1153- 1156 کمتر نامی از علیقلیخان برده شده است. محرز است که در مبارزه بیامان نادر در داغستان حضور داشته و طبیعتاً هم مجاهداتی به خرج داده است. امّا نخستین لشکرآرایی جدّی او وقتی است که نادر از شدّت عمل عثمانیها در پذیرش موارد پیشنهادی خود را بر به تأسیس رکن پنجم برای شیعیان به ستوه آمده بود و از طرفی فتوای علمای ترک را برای اسراء و قتل ایرانیان شیعی شنیده بود و اینک در صدد برآمده بود تا کار را با آنان یکسره کند. شاه در حین محاصره موصل و نزدیک شدن به محل آلتون کپری اطّلاع یافت که جماعتی از کردهای یزیدی و به قول مردم منطقه شیطان پرستها دست به تاراج مال و اذیّت عترت ساکنان آن نواحی گشادهاند، این بود که علیقلیخان را جهت قلع و قمع آنان اعزام داشت و دستور اکید داد که اثری از طایفه در عرصه گیتی نگذاشته، نیست و نابود گردانیده، به رکاب اقدس مراجعت نمایی. سردار در این هنگام با دوازده هزار نفر برای انجام مقصود عزیمت کرد و در خلال چندین نبرد بزرگ و کوچک موفّق شد که دشمن را منکوب و در یک مرحله سی هزار خانوار آنها را اسیر سازد. در کَرَت دیگری هم که جمع عظیمی را به مهلکه نشانید، در یک ساعت نجومی به قدر ده و پانزده هزار خانوار از آن طوایف را با مال و منال و اسباب بسیار و تجمّلات بیشمار نصیب عساکر ظفر آثار گردید و جمیع آن خانوار را برگردانیده و در حصار کهنه مسکن دادند. تا اینجا علیقلیخان خود را به صورت سردار قابلی نشان داده بود و یک بار نیز در سنوات آخر عمر نادر شورشی در خوارزم برپا شد که او به همراه ابوالقاضیخان اوزبک مأمور دفع عصیان گردید و به خوبی نیز از عهده انجام کار برآمد.
در زمانی که طغیانهای پیاپی در هرگوشه ایران به چشم خورد و شدّت عمل شاه و درباریان در آدم کشی و غارت تودهها کار را به جایی رسانیده بود که هرکس توانایی استقامت داشت به فکر ایسادگی و نجات خود از مهلکه افتاده بود. چون به تجربه بر همگان ثابت شده بود که هیچ کس بر جان خود ایمن نیست و در هر لحظه بیم خطر، حتّی نزدیکترین محارم نادری را نیز تهدید میکند. این است که حتّی نزدیکان صمیمی نیز در صدد بودند مأموریتی برای خود دست و پا کنند و از پیشگاه نگاههای خشمآفرین نادر دور بمانند. بهانه امر را نیز سیستانیان فراهم آوردندکه به قول میرزا مهدیخان بغی اختیار کردند. نادر برای تنبیه آنها علیقلیخان را روانه ساخت و چون ظاهراً بدو اطمینان نداشت طهماسبقلیخان جلایر همدم دیرین خویش را هم به همراهی او گماشت. در این احوال محصلان نادری بیکار نماندند و چون ظلم حقیقتاً بالا گرفته و بیماری نادر به اشدّ احوال رسیده بود مبلغ یکصد الف به اسم علیقلیخان و پنجاه الف به نام طهماسبقلیخان رقم زدند. پس از آن که خبرگیران به او اطّلاع دادند که علیقلیخان قصد فساد و سرکشی دارد فرمانهایی برای او و طهماسب صادر کرد و هر دو را به برای کشتن هم بر انگیخت. طبیعی است که خبر سرکشی چنین افرادی نادر را که در اوج خشم بود به سر حدّ جنون بکشاند. او هنوز در تدارک تمهیداتی برای فرونشاندن این بلیّه بود که علیقلیخان و طهماسب به جانب هرات حرکت کردند. نکته جالب در زندگی طهماسبقلیخان جلایر که یکی از درخشندهترین چهرههای عصر نادری است و شاید هم قدر او هنوز ناشناخته مانده است، این است که با وجود همه خشونتها و تندیهای نادر باز حقوق نمک خوارگی ولی نعمت خود را از یاد نبرده بود. محمّدکاظم مینویسد که به متّحد خویش فراوان نصیحت میکرد که از دشمنی دست بردارد و در چنان روزگار پر مصیبتی در کنار عمّ بلا دیده بماند. ولی وقتی علیقلیخان دانست که طهماسب از راه و روش وفاداری دست نمیکشد محرمانه مسمومش ساخت و چنان مرد صدیق و خدمتگزاری را که در هر حال برای کشور و ملّتش سخت مفید بود از نعمت زندگانی محروم ساخت. علیقلیخان در بین راه هرات به مشهد بود و به اعتباری به منازل جام و لنگر رسیده بود که از واقعه عمّ و کیف و کم آگاه شد. به سرعت خود را به مشهد مقدس رسانید. علیقلی شاید چنین فکر میکرد تا زمانی که کلات را تسخیر کرد و نسبت به بازماندگان نادر سیاست روشنی در پیش نگرفته است بر اریکه قدرت تکیهی استوار نمیتوان زد. در این زمان سهرابخان غلام بود که به اتّفاق حسنعلیخان«نظام بخش کارخانهی سلطنت» و در نخستین مشورتها علیقلی را به قتل اولاد و احفاد نادری تشویق کرد. علیقلیخان که کمی بعد علی شاه و عادل شاه لقب یافت پس از انتخابِ میر سیدمحمّد پسر میرزا داوود که از سوی مادر شاهزاده تلقی میشد به سِمَت متوّلی آستان قدس و صدارت کلّ ممالک محروسه، سهرابخان موصوف را با سپاهی که عمده جمعیت آن را بختیاریها تشکیل میدادند به سروقت کلات فرستاد. محصوران قلعه به مدّت شانزده روز در برابر سهراب گرجی و همراهیان او مقاومت کردند، ولی به واسطه سهوی که شاید هم به عمد پیش آمد و یکی از اهل قلعه نردبانی را که برای بردن آب بر دیوار میگذاشت، برنداشته بود، بختیاریان توانستند به درون کلات رخنه کنند.
فرزندان نادر از مشاهده جمعیتی که بر بلندیها گرد آمده بودند به مخاطره آگاهی یافتند و در صدد دفاع از خود برآمدند، ولی در میان راه یکی از نزدیکان قدیم تیری به سوی نصرالله میرزا انداخت که او را متوّجه شرایط بحرانی کرد. ناگزیر رأی به بازگشت داد و در صدد برآمد که به همراهی امامقلی میرزا برادر خود و شاهرخ رو به فرار بگذارد. بعد از دستگیری آنان به فرمان علیقلیخان، رضاقلی میرزای کور را با پانزده نفر از احفاد نادر در همان کلات به قتل رسانیدند و نصرالله میرزا و امامقلی میرزا را به مشهد آوردند و در آن جا کشتند. دو پسر دیگر نادر را نیز که اطفالی بیش نبودند، یکی چنگیزخان سه ساله و دیگری محمدالله خانِ شیرخوار را مسموم ساختند. علیقلیخان آن چنان برای قطع نسل فرزندان عمّ خویش مصمّم بود که دستور داد حتّی همه زنان حرم نادر را که حامله بودند و احتمال زادن پسری داشتند از پا درآورند. در این میان تنها به شاهرخ ابقا کرد که در آن هنگام چهارده ساله بود و از دو سو اصل و نسب ممتازی داشت. پس دستور داد که او را در ارگ مشهد مخفی دارند ولی خبر قتلش را منتشر کنند. پس از انجام این امور بود که علیقلی در بیست و هفتم ماه جمادیالثانی 1160 هجری در مشهد برتخت سلطنت جلوس کرد و خود را به علی شاه یا عادل شاه ملقّب ساخت.[1] علیقلیخان بر جایی تکیه زده بود که عظیم و فوقالعاده بود ولی از همان ابتدا نشان داد که رهبر تودهها نیست. پیش از هر چیز مقرّر داشت که خزاین انبوه نادری از کلات به مشهد حمل شود و مسلّم است که آزمندان پیرامون وی از آرزوی دستیابی بر اموال عظیم گردآوری شده فارغ نبودند. نامی مینویسد[2] که در آن تاریخ پانزده کرور از نقد مسکوک که هر کروری پانصد هزار تومان باشد در خزائن کلات موجود بود. سوای جواهرخانه و باقی تحایف که فزون از حساب و قیاس محاسبان و هم و اندیشه بود. علی شاه برای تحبیب و تألیف قلوب دست به اسراف بیاندازه گشود و وضیع و شریف هر که را به نظر آورد از خوان نعمت بیکران که فراهم شده بود برخوردار ساخت تا آن جا که به قول میرزامهدی نقره فام را به جای شلغم پخته و گوهر شاهوار را به جای سنگ و سفال به خرج داد.»[3]
[1] - دکتر عبدالحسین نوایی در صفحه 10 کتاب کریم خان زند در باره واژه عادل شاه مینویسد:«علیقلی خان به هنگام استقرار برتخت نادری فرمانی صادر کرد و از ستم نادری اظهار انزجار نمود و اسم خود را نیز از علی شاه به عادل شاه تغییر داد، زیرا میخواست عملاً هم به مردم نشان دهد که مقابل ظلم نادر، وی طریق عدل در پیش خواهد گرفت. سجع مهر خود را بنده شاه ولایت علی، قرار داد تا خاطر رمیده مردم شیعه مذهب ایران را جلب نماید و ضمناً به عنوان ارائه عدالت خود تیغ به روی اولاد و نوادگان نادرشاه کشید.»
[2] - منظور از واژه نامی مؤلف تاریخ گیتیگشا یعنی میرزا محمّدصادق موسوی نامی اصفهانی میباشد.
[3] - برگزیدهای از صفحات 543 تا 556 جلد اول تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه - رضاشعبانی
4 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 291
ظهور و افول حکومت نادر در حقیقت دوران مستعجلی بود که در عین درخشانی و گسترش انوار آن تا نواحی دور دست، آکنده از افتخار و غرور و همچنین توأم با نکات تأثّر انگیز در اواخر عمر وی میباشد. در یک دیدگاه کلّی حکومت نادر از نظر دوام و بقاء و استحکام چارچوب مرزهای ایران بسیار تأثیرگذار بوده است، ولی بیتوجهی به امنیت و آسایش مردم و عدم دوراندیشی نادر در این زمینه موجب تزلزل حکومتش گردید و در طی یک شب تمام کاخ اقتدارش به یک باره فرو ریخت. اصولاً قضاوت مردم نسبت به یک حکومت بر محور تأمین امنیت و آرامش دور میزند و هر زمانی که این خلاء را در روند زندگی خود مشاهده کردهاند به دنبال بهانه و منجی گشته و آماده شنیدن هر نداعی که پیامآور این موضوع باشد، برخاستهاند و اگر شخصی را نیافتند متوسّل به توجیه گذشتهها در شکل داستانها گردیدهاند. بر همین اساس پس از تسلّط افغانها و سپس اواخر دوره نادری که ظلم وستم و بیعدالتی همهگیر شد، از بین تودههای مردم افرادی رهبری اعتراضات را در دست گرفتند و بر علیه حاکمان وقت شوریدند. این ماجراجویان بر مبنای قدرت طلبی و سوء استفاده از احساسات مردم که احتیاج به معرّفی ریشهدار بودن خود داشتند غالباً خود را به دودمان صفوی نسبت دادهاند. از میان آنها میتوان صفیمیرزا، اصلان میرزا، میرزا زینل، سام میرزا، سید احمد، سید حسن و در زمان اشرف از شخص شامل کرام نام برد که او تاجر سادهای بود و خود را برادرزادهی شاه سلطان حسین معرّفی میکرد. نویسندگان کتاب دولت نادرشاه افشار در رابطه با ظهور و معرّفی مدّعیان دروغین مینویسند:«میرزا زینل میگوید در اصفهان زاده شده و پدرش میرزا عباس پسر ارشد سلطان حسین بوده و محمود قلیچه پس از ورود به اصفهان او را به یکی از محلههای قندهار فرستاده. این مدّعی سپس میگوید که در این شهر دشمن آمد و شهر را محاصره کرد و مرا به زندان انداخت. سپس برادر محمود با قشونش فرارسید، دشمنانش دیدند که نمیتوانند در مقابل آنها پایداری کنند مرا از زندان رها کردند. دست و پایم را قطع نمودند و خودشان رفتند. سپس من با احترام در قندهار زندگی کردم! نادر تا از وجود میرزا زینل با خبر میشود او را به مشهد فرا میخواند. نادر پس از اطمینان از این که میرزا زینل واقعاً مدّعی دروغی است و یا اعتقاد به به این که برای تاج و تخت تلاش نمیکند و از طرفی هم برای این کار قدرت عملی ندارد او را رها میکند و ره توشه به او میدهد تا به مازندران و از آن جا به قزوین و قم برود.
در پایان دهه چهارم قرن هیجدهم مدّعی دروغین جدیدی به نام اصلان میرزا در گرجستان ظهور کرد. «شان مه» اریستاوی کسانس، در سال 1740م درباره به اصطلاح پسر شاه سلطان حسین به نخست وزیر روسیه در پترزبورگ نوشت که خیال دارد برای گرفتن کمک به ترکیه برود. به گفته خود اصلان میرزا او در موقع محاصره اصفهان به وسیله افغانان در در سنین کودکی بوده، پدرش او را برای توجّه و تربیت به دائیاش رحیم بک میسپارد. پس از مرگ رحیم بک، اصلان میرزا خود را نزد تاجری مخفی میکند. یکی از مدّعیان دروغی بسیار فعّال صفی میرزا بود. او در پایان دهه چهارم قرن هیجدهم در یکی از محلههای شوشتر با لباس درویشی ظاهر شد. صفیمیرزا در میان وعظهایی که برای مردم آن جا میکرد خود را از اعقاب صفویان خواند. پس از مقایسه و تصحیح اخباری که در منابع و نوشتهها وجود دارد به سادگی میتوان دریافت که صفی میرزا کشاورزی بوده به نام محمدعلی و در رفسنجان که در شمال غربی کرمان قرار دارد زندگی میکرده است. در سال 1730 م صفیمیرزا تهیدستان شوشتر را به دور خود جمع کرد و قیامی به راه انداخت. ولی نایبِ شوشتر به زودی به فکر چاره افتاد. صفی میرزا هم ناچار در هویزه مخفی گردید و سپس از آن جا به ترکیه رفت و تا سال 1743م در آن کشور زیست. بیشتر مدّعیان دروغی ماجراجویانی بودهاند که میکوشیدهاند تا از نارضایتی همه جانبه مردم از نادر برای رسیدن به هدفهای طعمکارانه خود استفاده کنند. بقیّه نیز با بهانه ساختن نام شاهزادگان صفوی مردم ستمدیده را به مبارزه بر علیه نادر دعوت میکردهاند. تودههای مردم با حمایت از مدّعیان دورغی در واقع علیه نادر و سیاست غارتگرانه او به مبارزه برمیخاستند.»[1]
در هر صورت بر اثر نارضایتی مردم و اطرافیان نادر زمینهی انزجارش در جامعه فراهم گردید. یکی از کسانی که در بنبست قراردادن و وقوع قتل نادر نقش اصلی را ایفاء نمود، برادرزادهی 24 سالهاش علیقلیخان میباشد که نادر نهایت احترام و محبت را به وی ابراز داشته بود. علیقلیخان سپس در توجیه عمل خود میگوید:«چون نادرشاه مذهب شیعه را واگذاشت و اهلش را ذلیل داشت و جور و اعتسافش(بیراهه رفتن) از حد گذشت، چنان که خونخواری گشت که نشاطش خونریزی بود و از سربندگان خدا و دوستان علی مرتضی کلّهمنارها ساخت. پس حکم دادیم که محمّدقلیخان افشار آن غدّار را گرفته از تخت به تخته کشید و این عمل را خدمت به عموم ناس و موجب رفاه ملک و ملّت دانستیم.»[2] بعد از آن که نادر به قتل رسید دوران اغتشاش و آشفتگی و برادرکشیهای دائمی تاریخ ایران تکرار گردید. بعد از وی کسانی که ادّعای حکومت کردند هیچ کدام دوام نیاورده و به سرعت با توطئه و دسیسههای بیپایه به کور کردن و قتل و غارت یکدیگر پرداختند. وجود این حاکمان موقتی و سست عنصر نشان از بیریشه بودن آنها دارد. تنها کسی که از این مقطع جان سالم به در برد همان شاهرخ نابینا یعنی پسر رضاقلی میرزا میباشد که به لطف احمدخان درّانی و بعد کریمخان زند حکومتش تا بدانجا ادامه یافت که سرانجام توسط آقامحمدخان قاجار مقتول گردید.[3]
در ایّامی که مدّعیان سلطنت در خراسان به رجزخوانی خود مشغول بودند، طوایفی که توسط نادر به اجبار به آن نواحی کوچ داده شده بودند از فرصت استفاده کرده و به موطن خود بازگشتند و همچنین در نواحی دیگر همانند احمدخان درّانی در افغانستان، محمدحسن خان قاجار در شمال، طوایف زند در فارس و اصفهان و آزادخان افغان در آذربایجان در تلاش تحکیم جایگاه خود بودند که در نهایت احمدخان درّانی موفّق به ادامه حکومت و زمینه ساز جدایی و استقلال افغانستان گردید و کریمخان زند نیز توانست از فارس و اصفهان قدرت و توانایی خود را بر دیگران تحمیل سازد، بدون آن که از زندگی و مرگ نادر عبرتی گرفته باشد.
با آن که در این دوران تغییر و تحولات زیادی مشاهده میگردد ولی بر اساس سنّت تاریخی همچنان جایگاه دو قشر جامعه ثابت باقی میماند، یکی فقر و فلاکت و ابزاری نگریستنِ تودههای مردم و دیگری دسیسهچینی حاکمان توأم با چاپلوسی درباریان و آمادگی مدّاحان که به تمجید و ستایش شاهان بپردازند. در رابطه با همین وضعیت حسن شیدا که نگاهی طنزآمیز به تاریخ دارد راجع به در دست گرفتن قدرت و آمادگی مدّاحان میگوید:
همه هوشمندان به پا خاستند خری را به فرماندهی خواستند
گرفتند جشنی و با شور و شوق خرک را به گوهر بیاراستند
فزودند بر عزّت خر بسی ولی قدر نوع بشر کاستند
اوّلین فرد در اجرای نمایش قدرت علیقلیخان بود و بعد از آن که سرِ بیتاج و بیپیکر آن نامور را به حضور یکی از گردانندگان اصلی این توطئه یعنی علیقلیخان برادزاده نادر بردند که بر تو مبارک، قتل عمویت به دست مطمئنترین یاران و نزدیکترین کسانش، ما همه زین پس در اختیار ظلم تو هستیم و جان نثارِ زور تو! و دیگر نوبت توست که مطابق سلیقه خود دست به خون هر که دلت خواهد بیالایی و برناموس و مال هر که بخواهی، شاهانه دست تعدّی دراز کنی! نخستین اقدامی که این منجی جدید ایران و این پادشاه قَدر قدرتِ گیتیستان انجام داد حمله به کلات برای دستیابی به مردهریگِ خونین عمویش نادر بود. سگان پاسدارِ جان نثاری که از این گنج خونینِ افسانهای محافظت میکردند چون صاحب خود را از دست رفته یافتند خیلی زود کلات را تسلیم کردند و فریاد زندهباد علی شاه برداشتند تا جان به سلامت ببرند و از تصدّق سرِ تاجدار تازه وارد نمدین کلاهی برای خویش دست و پا کنند! چه میشود کرد؟ باید نان را به نرخ روز خورد و باید از هر طرف که باد میآید، باد داد. و گاهی انسان مجبور میشود زیر دم الاغ را هم ببوسد چه رسد به خاک پای قدرتمندی که هزاران سوارِ جان نثار دارد. از تصدّق سر وقایع نگارانِ متعهدِ آن روزگار ما نمیدانیم که آیا علی شاه این غنایم را به تنهایی برای امور عامالمنفعه تصاحب کرد یا با سایر قاتلان عمویش تقسیم کرد؟ ولی مسلماً رهبر جدید آنها را بیحقالزحمه نگذاشت. چرا که به جان نثاری آنها نیازمند بود و جان نثاری نیز بیمایه فطیر است. بنا به گفته سعدی:
زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد وگرش زر ندهی سر بنهد در عالم
قلی به معنای نوکر است و علیقلی یعنی نوکر علی و نوکر علی ناگهان علی شاه شد و مالک مال و جان و ناموس همه. و با سلام و صلوات وارد مشهد شد و بر تخت نشست و برای فریب دادن مردم و تثبیت قدرت خویش ضمن یادآوری مظالم نادر مالیات دو سال را بخشید و خود را عادل شاه خواند. در حالی که منطقاً شاهی او مدیون همان مظالمی بود که او برمیشمرد و طبیعتاً او میبایست که هرگونه فقر و نارسایی و نابسامانی را به پادشاه قبل نسبت بدهد و خود در نقش یک منجی آسمانی بر صحنهی این خربازار ظاهر شود! یک بار دیگر همان سرهای پر سودای قدیم در برابر کلمههای جدید خم شدند و مدّاحان و شاعران به چاپلوسی پرداختند و معروفتر از همه میرزا مهدیخان استرآبادی معلم، وزیر، مورّخ، نویسنده، مشاور، مداح و خلاصه همهکارهی درگاه نادرشاه بود که لابد برای حفظ جان و مال و مقام ناچار شده بود زیر دُم الاغ را ببوسد. با این اطمینان که بعداً ریشتش را با گلاب خواهد شست.[4] عادل شاه خود را مسلمانی معتقد به همه اصول اسلام معرفی کرد و مذهب همچنان بازیچه بازی دیگران به جای ماند و جمله بندهی شاه ولایت علی، سجع مهر او شد و نقش سلسلهاش نیز این بیت بود:
گشت رایج به حکم ازلی سکّه سلطنت به نام علی
اوّلین عمل خداپسندانه این بندهی شاه ولایت، کشتار وحشیانه همه بازماندگان مستقیم نادر بود. یعنی پسر عموهایش و فرزندانشان به استثنای شاهرخ.
نوشتهاند که عادل شاه به این جنایات بسنده نکرد و از بیم دشمنی برادران، همه آنها را نیز کور کرد. مگر ابراهیمخان را که از سوی وی حاکم عراق یعنی شهرهای مرکزی ایران( مثل تهران و اراک و کاشان و اصفهان و.....) بود و در اصفهان میزیست. عادل شاه برای مقابله با محمّدحسن خان قاجار که توانسته بود تمام مازندران و قسمتی از خراسان را تصرّف کند از برادر کمک خواست. اما برادر یعنی ابراهیمخان که کشته شدنِ برادرانش او را بیمناک ساخته بود خود یاغی شد و دعوی شاهی کرد و یک بار دیگر دنیا شاهد جنگ دو برادر شد. تاریخ جنگ برادران و پدران و فرزندان را بسیار دیده است ولی اتّحاد واقعی دو برادر را کمتر به خاطر دارد. در ذهنتان صفآرایی دو برادر مسلمان را در برابر هم مجسّم کنید که هر یک برای قتل دیگری نقشه میکشد! و باز هم به بهانه استقلال مملکت و آسایش ملّت! سرانجام ابراهیمخان بر برادر دست یافت و در نهایتِ غرور و سرمستی هنگامی که مشغول خوردن ناهار بود، برادر را به دست میرغضب سپرد تا علی الحساب چشمهایش را میل بکشد و بَهبَه چه ناهاری که همراه با فریادهای دلخراش برادری بود که در حضور وی چشمهایش را میل داغ کشیدند!»[5]
[1] - برگزیدهای از صفحات 166 تا 170 – دولت نادرشاه افشار – ک.ز- ز- اشرافیان- ترجمه حمید امین -1356
[2] - ص 311 – نادرشاه بازتاب حماسه و فاجعه ملی – احمد پناهی سمنانی
[3] - جهت اطلاعات بیشتر و چگونه به قتل رسیدن شاهرخ به صفحه 84 کتاب آینه عیبنما- نگاهی به دوران قاجاریه، تألیف این نگارنده مراجعه شود.
[4] - احتمالاً این سخن برگرفته از میرزا آقاخان نوری میباشد که میگوید به ضرورت ریش خودم را در کون خر میکنم چون کار گذشت بیرون میآورم و میشویم و گلاب میزنم.
[5] - ص 27 – طنز تلخ تاریخ – حسن شیدا - 1385
6 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 286