بر اساس مطالب محمّدهاشم آصف چنین برمیآید که وی همواره سعی بر آن داشته که پادشاه را بیگناه و بیتقصیر جلوه دهد و چنین تلقین نماید که اطرافیانش پادشاه را به انحراف کشانیدهاند، در صورتی که محمّدهاشم در قسمتی دیگر از کتاب خود آنچنان از مجالس عیش و نوشِ شاه سلطان حسین سخن میگوید که پیام دیگری را ارائه میدهند. تمام روایت شده نشان دهنده آن است که آب از سرچشمه گِلآلود بوده و خود پادشاه در منجلاب فساد و عیاشی غوطهور شده بودند و باید پذیرفت که امرا و بزرگان از رفتار و الگوی او تبعیت کردهاند. مگر امکان دارد که پادشاهی در چنین فضاهای شهوتانگیزی سیر کند و آن وقت حرمت او پایدار و راههای نفوذ متملّقان بر او بسته باشد؟ در این رابطه به نکاتی اشاره گردیده که جز اظهار تأسّف، توأم با حیرت چیزی باقی نمیماند و در مجموع میتوان چنین نتیجه گرفت و به این کلام قرآن کریم پی برد که چرا عامل اصلی انحطاط و فروپاشی تمدنها را فساد میداند. بنابراین اگر شورشها بر علیه پادشاه وقت به وجود نمیآمد و حکومتش توسّط فردی چون محمود افغان سرنگون نمیگردید، بسی جای تعجّب بود؟ یکی از مواردی که جای خوشحالی دارد، آن است که پادشاه وقت زنده بود و نتایج اعمال و نکبتی و نابودی خانوادهاش را به چشم خود دید. درست است که امروزه با مطالعهی حوادث، میتوان آنها را به بوته فراموشی سپرد و در مجموعه خسارات جبران ناپذیر قرار داد، ولی هدف از مطالعه تاریخ پند و عبرت گرفتن از این نوع زندگیها میباشد تا بلکه در اثر امواج و محرکهای ایجاد شده از تکرار آنها جلوگیری به عمل آید و از توصیف و القاب ناشایست و ناروا امتناع گردد. مؤلّف مذکور در شرح حال و محیط درباری شاه سلطان حسین از نثری استفاده میکند که شیوه و معمول آن زمان بوده و برای آن که اصل مطلب حفظ شود و همچنین برداشت سلیقهای صورت نگیرد به همان شکل روایت گردیده است. در باره معرّفی پادشاه مذکور مینویسد:« بعد از خاقان علّییّن آشیان شاه سلیمان سقیالله ثراه و جعلالجنّته مثواه، فرزند همایون، یعنی خلف مبارک، جانشین میمونش، خاقان سکندرشأن، سلیمان مکان، قیصر پاسبان، دارا دربان، قاآن جمشیدنشانِ کی نشان، عشرت توأمان، سلطان دادگستر، رعیّتپرور، نصرت قران، شهنشاه فریدون دستگاه، خسرو بارگاه کسری عزّ و جاء، ایران پناه، دولت و اقبال همراه، آفتابِ جهان تابِ سپهر سلطنت و جهانبانی، یگانه گوهرِ خورشید آب و تاب محیطِ خاقانی، دارای فغفور دربان، محسود قیصر و خان، السّلطان ابنالسّلطان والخاقان ابنالخاقان، شاه سلطان حسینالموسویالصفوی، بهادرخان، در ایوان شهنشاهی، بر اورنگ جهانپناهی، جا و سرادق عظمت و جلال بر مسند دارایی و فرمانروایی مأوی نمود و به نظم و نسق و رتق و فتق امور جهانداری و مرزبانی مشغول و در نهایت خوبی و مرغوبی به حل وعقد مهمّات ملکی و مملکتمداری و مصالح امور عظیمهی جهانبانی متوجّه بود و فتوحات کبیرهی کشورستانی از وجود ذیجود مسعودش به حصول و وصول میپیوست و در زمانش، در ربع مسکون، پادشاهی از او بزرگتر و پراسبابتر و عظیمالشّأنتر و لشکرآراتر و رعیّتپرورتر نبود و کشور ایران در ضبط و نصرتش و از آراستگی و پیراستگی کشور ایران بر شش کشور دیگر تفوّق داشت. بیگفت و شنود، همهی عالم آن ذات مقدّس حمیده صفات را اولوالامر مطاع و فرمانفرمای واجبالاطاعهی لازمالاتباع میدانستند و فرمان لازمالاذعانش در آفاق عالم جاری و احکامش در اطراف و اکناف گیتی نافذ و ساری بود. مدّت سی سال و کسری به دولت و اقبال و عزّت و جلال به عیش و عشرت و خرّمی و شادمانی و سور و سرور و نشاط و کامرانی بر اهل ایران به خوبی و دلخواهی سلطانی نمود.»[1]
آصف همچنان به توصیف خود نسبت به شاه سلطان حسین ادامه داده و از تمام سرزمینهای ایران که در مطاع او بودند، نام میبرد که تحف و هدایا برای او میفرستادند. ایشان سپس به عیّاشی و خوشگذرانی پادشاه پرداخته و از جمله صفات او مینویسد:« قریب به هزار دختر صبیحهی جمیله، از هر طایفه و قوم و قبیله، از عرب و عجم و ترک و تاجیک و دیلم، با قواعد عروسی و دامادی با بهجت و سرور و دلشادی با ساز و کوس و کورکه و نقاّره و شهر آیین بستن و چراغان نمودن، به عقد و نکاح و حباله خود در آورده و اولاد و احفادش از ذکور و اناث و کبار و صغار، تخمیناً به قدر هزار نفر رسیده بودند و همه به ناز و نعمت پرورده بودند. همهی امور سلطنت و جهانبانیش موافق نظام و قانون حکیمانه، راست و درست و خوبی و خوشی انگیز، مصلحتآمیز بوده و شهر دلگشای خلدآسای دارالسّلطنه اصفاهان که پایتخت اعلا بود، چنان بر متوطّنین و ساکنین تنگ شده بود که از فرط معموری و آبادی، جا و مکان خالی نیست و نایاب شده بود، که زمین ساده، ذرعی به ده تومان قیمت رسیده بود و یافت نمیشد و از این قیمت بیشتر هم خرید و فروش میشد، امّا بسیار کم.»[2]
آصف ضمن توصیف ابنیهها و کاخهای محل زندگی پادشاه به شرح برنامههای خوشگذرانی و شادمانی و سُرور دربار شاه سلطان حسین میپردازد و ایشان به نکاتی اشاره دارد که مطالب آن با حرمسرای فتحعلی شاه بعد از خودش برابری میکند. در مورد چهل ستون و باغهای اطرافش مینویسد:« آن ذات اقدس، آن نفس مقدّس، مخصوص نفس نفیس خویش امر و مقرّر فرمود که حریم پسندیدهی خویش و اندرون خانهی بسیار خوب و دلکش ممتازی ساختند، به طول و عرض هزار و پانصد زرع- در هزارو پانصد زرع، مشتمل بر پانصد ایوان و طالار و کاخ و حجرهی تو در توی، با وزن و نظام که هر یک با ده لاحقه که لاحقهی نهم، جای چاه و حوض آب و لاحقه دهم که محل بیتالخلا است و همه پاک و پاکیزه و در آنها بوهای خوش نهاده و در وسط آن، ذات اقدس عمارت دلنشین بی نظیری بنا نمودند و در طول و عرض دویست زرع در دویست زرع به چهار مرتبه، با حجرهها و کاخها وغرفهها و قصرها و منظرهها و زاویههای بزرگ و کوچکِ تو در توی، به نقش و نگار و آئینه و زینتهای بسیار ساختند. از جانب شرقی آن طالاری با چهل ستون، همه در و دیوار و سقف و ستونهایش منقّش و مصوّر به طلای ناب کانی و لاجوردِ بدخشانی و آئینههای لطیف روحانی و روبهروی چهل ستونِ مذکور، دریاچهای در طول پانصد زرع وعرض سیصد زرع، در میانش نشیمنی در طول و عرض سه زرع در سه زرع و در میانش حوض کوچکی از سنگ یشم ساختند.
در وقتی که آن فخر ملوک با معشوقهی خود بر آن نشیمن مینشست، آب مروّقی در آن حوض یشم مینمودند و پیوسته از فوّارهاش آب میجوشید و جواهر رنگارنگ، آبدار پیاده و لآلی رخشان بسیار در آن میریختند. به جهت نظاره نمودنِ آن جهان مطاعِ کامکار، کشتی بسیار خوبی ساخته بودند و در آن انداخته بودند که گاهی آن شاه شاهان با زنان ماه طلعت، حورلقای خود در آن مینشست و آن کشتی را به گردش میانداختند و محفوظ و متلذّذ میشد. زنان ماهپیکر، سیم اندام، سروقد، گلرخسارِ سمنبرش، در آن دریاچه به شناوری و آب بازی مشغول و در هوای گرم، یعنی در فصل تابستان، آن سلطان جمشیدنشان در میان آن دریاچه بر نشیمنِ شاه نشین، بر لب حوضِ یشم، پُرماء معین و جواهر ثمین، جلوس میمنت مأنوس مینمود و آن حوض یشم پر از جواهر الوان آبدارِ شفّاف و مملّو از آب جانبخش مروّق به گلاب و عرقِ بید مشک مضاف، از فیضِ نظر آن بهشتی سرشت، رشک کوثر و تسنیم آن سرابوستان پرگل و ریاحین او فیض وجود ذیجود آن رضوان سرشت، غیرت جنّات نعیم و آن محسود خواقین زمان، خود را از تماشای آنها در وجد و سرور و از اندوه و غصّه دور میبود.
حجرهی وسیعه که طاق آن بسیار مرفّع بود، ساختند و دو ستون زراندوده، در میانش از دیوار به دیوار قرار دادند و مهدی زرّین با طنابی ابریشمین بر آن ستونها بستند و آن سلطان جمشیدنشان با همسران حوروش خود در آن مهد ناز میخوابیدند و آن کنیزکان ماه رخسار به سوی هوا میجنبانیدند و در حجرهی وسیعهی زراندوده با طنابهای ابریشمین بر آن بسته و بر آن حلقههای سقف نصب بسته و آویخته بودند که گاهگاهی آن انجب ملوک با دلبند خود در آن مینشستند و لعبتان سمنبرِ گلرخساره آن را به جانب بالا حرکت میدادند و آن را راحت خانه میخواندند.
در آن سرای بهشت مانند حجرهی دلگشایی ساختند و مکانی عمیق در آن بنا نمودند. از دو طرف سراشیب که دهنهی بالای آن هفت زرع و دهنهی زیر یک زرع و از بالا تا زیر، سنگ مرمر نصب نموده بودند. آن حجره را با زینت بسیار ساخته و پرداخته و آراسته و پیراسته بودند که گاهگاهی آن یگانهی روزگار برهنه میشد و یک زوجهی ماه سیمای سیماندام، خود را برهنه مینمود. از بالای آن مکان عمیق روبهروی هم مینشستند و پاهای خود را فراخ مینهادند و از روی خواهش همدیگر را به دقّت تماشا مینمودند و میلغزیدند. از بالا تا زیر، چون به هم میرسیدند. الف راست به خانهی کاف فرو میرفت. پس آن دو طالب و مطلوب دست برگردن هم دیگر مینمودند و بعد از دستبازی و بوس و کنار بسیار، آن بهشتی سرشت، مجامعتی روحبخشا، با زوجهی حورسیمای خود مینمود که واه واه چه گویم از لذّت آن(الّاهم ارزقنا و جمیعالمؤمنین) آن را حظ خانه مینامیدند.
حجره مدوّرهی وسیعه در آن سرای پر نشو و نما، با زینت بسیار ساختند که گاهگاهی آن سرور سلاطین عهد، خود با چهل- پنجاه نفر از زنان ماه طلعت، حور اطوار، پری رفتار، چشم جادوی، هلال ابروی، مشکین گیسوی، مهر صباحت، طنّازِ پُرناز، غمزهگر، عشوه پردازِ خود، در آن حجرهی پر زینت و آئینه، جناب خود در میانه، مجرّد از لباس و لعبتان شوخ و شنگ مذکوره، به دورش برهنه مینشستند و هر یک، یک نازبالش پریرقوی اطلس و حریر و دیبا و پرنیان و زربفت مینهادند به زیر کمر خود و پاهای خود را به زیر کمر و زانو میکشیدند و به پشت میخوابیدند و عشوهها و غمزهها و نازها و غنجها مینمودند و کرشمهها میسنجیدند و شوخیها با هم مینمودند و لطیفهها به هم میگفتند و میشنیدند. آن خلاصهی ملوک نیکو ملوک، از هر طرف آن ماهوشانِ سیماندام را تماشا مینمود و از هر یک که خوشترش میآمد به دست مبارکِ خود دستش را میگرفت و به مردی و مردانگی او را در میان میخوابانیدند و پاهای سیمینِ نازک حنای نگاربستهی او را بر دوش مبارک خود میانداخت و عمود لحمی سخت مانندِ فولاد خود را بر سپر مدوّر طولانی سیمین نازک آن نازنین فرو میکوفت و مجامعتی خسروانه مینمود که لاحول ولاقوة الاّ بالله و آن حجره را لذّتخانه میخواندند. فرش زمینِ عرصهی آن سرای دلگشای را از سنگهای پُر طول و عرض و قطر ساختند و به قدر دو زرع، پایهی عمارت و دیوارهای آن خانهی فردوس نشاط را با سنگهای رخام تراشیده، هموار نموده، پُر طول و عرض و قطر ساختند و پرداختند و همهی سقفها و درها و دیوارها و ستونهای آن را با طلای ناب و کانی و لاجوردِ بدخشانی و آئینههای صافی شفّاف مصوّر و منقّش و مزیّن نمودند و آن کامسرای جنّتآسا را مسمّی به بهشتآیین کردند.
داستان معموری و آبادی ایران در آن زمان خیریّت نشان به شرح و بیان و تقریر نمیگنجد. پلو و چلاوی که به جهت آن یگانهی آفاق میپختند به جای روغن، مغز قلم گوسفند و گاو مینمودند و اطعمه و اشربهای که از برای آن جهان مطاع و خلاصه ملوک طبخ مینمودند در دیگ زر ناب میپختند. آن شهنشاه والاجاه، کثیرالاشتها و پُرشهوت بوده، به سبب آن که طلایی که با اکسیر اعظم حیوانی ساخته بودند، در خزانهی برکت نشانهی پدر بزرگوار کامکارش؛ یعنی خاقان سکندر شأن، خلد آشیان، شاه سلیمان، غفرالله له بود و با عرقِ نمک طعام حل مینمودند و به مقدار معروف، اکسیر کامل حیوانی داخل آن نموده و به قدر قیراطی از آن با ده مثقال سکنجبین عسلی یا دهنالبقر، مخلوط و ممزوج مینمودند و در اوّل فروردین ماه، در هر سالی یک بار به قدر مذکور آن سلاله ملوک از آن مرکب جانبخش دلگشا و از آن معجون نیرو افزای شفا بخشای غم زدای مذکور تناول و نوش جان مینمودند. در نیرومندی و زور بازو و قوّت سرپنجه و شجاعت و فصاحت و بلاغت و علم و حلم و وسعت حوصله، فرد کامل و وحید زمان بوده و همیشه با انبساط و نشاط قلب و سرور خاطر و مدام بیغم و همّ و خرّم و خندان و شادمان بود. روز و شب را در اکل و مجامعت، بسیار حریص و بیاختیار بوده و به جهت امتحان در یک روز و یک شب صد دختر باکرهی ماهرو را فرمود موافق شرع انور محمّدی به رضای پدرشان و رضا و رغبت خودشان از برای وی متعه نمودند و آن پناه ملک و ملّت به خاصیّت و قوّت اکسیر اعظم، در مدّت بیست و چهار ساعت ازالهی بکارت آن دوشیزگان دلکش طنّاز و آن لعبتان شکر لب پرناز نمود و باز مانند عزبانِ مست، هل من مزید میفرمود و بعد ایشان را به قانون شریعت احمدی مرخصّ فرمود و همهی ایشان با صداق شرعی و زینت و اسباب و رخوت نفیسهای که آن قبله عالم با ایشان احسان و انعام فرموده بود به خانههای خود رفتند و در همهی ممالک ایران این داستان انتشار یافت و هر کس زنی در حسن و جمال بینظیر داشت، با رضا و رغبت تمام او را طلاق میگفت و از روی مصلحت و طلب منفعت او را به دربار معدلت بارِ خاقانی میآورد و او را برای آن یگانهی آفاق عقد مینمودند. با شرایط شرعیّه و آن زبدهی ملوک، از آن حوروش محظوظ و ملتذّذ میشد و او را با شرایط شرعیه مرخص میفرمود و مطلّقه مینمود و آن زن، خرّم و خوش از سرکار فیض آثارِ پادشاهی انتفاع یافته با دولت و نعمت، باز به عقد شوهر خود در میآمد. هر کس دختر بسیار جمیله داشت سعیها مینمود به عرض محرمان سرادق جاه و جلال خاقانی میرسانید و آن دختر ماهمنظر را از برای آن ذات نیکوصفات اقدس عقد مینمودند با شرایط شرعیّه و قواعد ملّیه و با کمال خوش طبعی و نکوخلقی، با اطوارِ بسیار خوش و حرکاتِ دلکشِ رستمانه، به یک یورش قلعهی در بستهی محکم بلورینش را دخل و تصرّف مینمود و قفل لعل مانندش را به مفتاح الماس مانند خود میگشود و از طرفین چنان حظ و لذّت مییافتند و بدان قسم محظوظ و ملتذّذ میشدند که به تقریر و تحریر نمیگنجد؛ زیرا که معجونی پیش از مقاربت بر حشفهی خود میمالید که فیالفور حشفه به خاریدن در میآمد و چون به مقاربت مشغول میشد، فرج آن زن نیز از آن دوا به خارش در میآمد و به سبب قوّت باهی که آن یگانه آفاق داشت، آورد و بردش بسیار طول میانجامید و بسیار متحرک بود تا آن که از فرط لذّت طرفین نزدیک به غش نمودن و بیهوشی میرسیدند و هر یک از این زنان و دختران را که آبستن می شدند نگهداری مینمودند و الاّ طلاق میفرمود. به قانون شریعت نبوی همه را با انعام و احسان و بخشش و به این شیوهی مرضیّهی خوش و به این قاعدهی نیکو خوشنود میفرمود. به این مراسم خوب و به این آیین مرغوبِ مذکور، ازاله بکارت سه هزار دختر ماهروی مشکینموی لالهعذار(رخسار،چهره) گلاندام، بادام چشم، شکرلب و دخول در دو هزار زن جمیله آفتاب لقای سرو بالای نسرین بدن، نرگس چشم، طنّاز پُرناز، بلورین غبغب، نموده. ماشاالله، لاحول ولا قوة الاّ بهالله العلیالعظیم. از برکت اکسیر اعظمی که درویش ذوفنون، کامل بزرگوارِ صاحب اسراری به خلد آشیانی، شاه سلیمان غفرالله له پیشکش نموده بود و از آن خلدآشیانی به این فردوس مکانی، میراث رسیده. به قدر بیست کرور که هر کروری پانصد هزار تومان و هر تومانی، ده هزار دینار باشد و بهای هشت مثقال زرِناب و نیز بهای صدوچهل مثقال سیمِ ناب و نیز هر تومانی، قیمت بیست خروار دیوانی غلّه که صد من تبریزی که پنجاه من به وزن شاه که هر من شاهی، هزار و دویست و هشتاد مثقال باشد، خرج تزویجها و عروسیهای خود نموده و به این طریقه خلایق را از سرکار فیضآثار منتفع مینمود.
هرگز از خزانهی عامره، دیناری و از انبارهای دیوانی حبّهای دخل و تصرّف نمینمود؛ زیرا که اختصاص به امور مملکتمداری و لشکر و نگهداری و رعیّتپروری داشته و سرکار فیضآثارش، از ربع موروثی و ابتیاعی خود و نوافل و معادن و تحف و هدایا و پیشکش و از مغانی و باج و خراج ملوک و طریق دیگر معیشت مینمودهاند. آن خاقان ظفرتوأمان را با دشمنان عظیمالشّأن هفده محاربه و مخاصمه اتّفاق افتاد و در هر محاربه غالب و قاهر و مستولی و فایق و مسلّط بر اعداء گردید و همیشه صاحب فتح و ظفر وغلبه و استیلا و نصرت بود و هرگز او را ادبار و شکست و هزیمت روی نداد!! از آثار زوال دولت و اقبال آن سلطان جمشیدنشان آن چه به ظهور رسید، اوّل این بود که طبع اشرفش از اسب سواری متنفّر شده و مایل به خرسواری شده بود و با زنان خاصّهی خود به باغها و بوستانها و مرغزارها بر خر مصری، یراق مرصّع، سوار شده تشریف میبردند و به هر قریه که داخل میشد زنان و دختران آن قریه بیچادر و پرده به استقبالش میآمدند و صد خواجه سفید و سیاه، یعنی مردهایی که آلت رجولیّت ایشان را به جهت حرمیّت زنان شاه قطع نموده بودند، قرقچی و قدغنچی همیشه همراه داشت.»[3]
[1] - ص- 70- رستمالتّواریخ- محمّدهاشم آصف(رستمالحکما)- به کوشش محمّدمشیری- 1352
[2] - ص 71- رستمالتواریخ- محمدهاشم آصف – به اهتمام محمد مشیری - 1352
[3]- برگزیدهای از صفحات 74 تا 106- رستمالتّواریخ- محمّدهاشم آصف(رستمالحکما)- به کوشش محمّد مشیری- 1352
4 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 36
در شیوهی رفتار پادشاه و اطرافیانش شباهت و هماهنگی زیادی دیده میشود و هر دوی آنها را در بروز ناهنجاریها و فساد و توسعه آن در سیستم حکومتی، مکمّل یک دیگر باید دانست، امّا از نظر رتبهبندی این پادشاه وقت است که در اولویّت قرار گرفته و بانی ایجاد و پیدایش چنین آشفته بازار بوده است. بنابراین پادشاه وقت مسؤول اصلی شناخته شده و باید پاسخگوی تاریخ و مردم جامعه و تبعات آن باشد، زیرا در چنین محیطی بود که این ضربالمثل فارسی که میگوید هرچه بگندد نمکش میزنند، وای به روزی که بگندد نمک، عینیت یافت. بعضی از مورّخان بر مبنای مقطع زمانی و محیطی که قرار داشتهاند همواره حاکمان را تاری جدا بافته از مردم دانسته و تمام انحرافات را ناشی از اطرافیان او معرّفی کردهاند. در حافظه تاریخ القاب زیادی مبنی بر بیعرضه بودن به شاه سلطان حسین منتسب شده است. هرچند که در اعطای این القاب نباید نقش اطرافیانش را در شکلگیری آنها نادیده گرفت؛ ولی در اغلب موارد، خود پادشاه نیز شایستگی و لیاقت این القاب را اثبات نموده است.
اطرافیان پادشاه را گروههای مختلفی تشکیل میدادند و هر یک در هدایت سلطان سهمی داشتهاند. مؤلّف رستمالتّواریخ از وجود علما و روحانیون بزرگی که در زمان شاه سلطان حسین میزیستهاند نام میبرد و مینویسد:« در زمان خیریّت نشان علمای نامدار و حکمای با اعتبار و فضلای تقوی شعار و مهندسان هوشیار که همه صاحب تصنیفات و تألیفات بودند، از آن جمله عالی جنابان قدسیالقابان، فردوسمآبان، فضایل و کمال اکتسابان، جامعونِالمعقول والمنقول و حاویونالفروغ والاصول، زبدةالعلماء والمتشرّعین، آخوند ملاّ محمّدتقی، مؤلّف کتاب حدیقه و شرح من لایحضر وقدوةالمحققّین آخوند ملّامحمّدباقر، شیخالاسلام، شهیر به مجلسی مؤلف بحارالانوار و حلیةالمتّقین و جلاءالعیون و کتابهای دیگر و نخبةالاخبار میرزا محمّدتقی شهیر به الماسی و فخرالعلما، آقاجمال و زبدةالفضلا آقاحسین خونساری که هر یک در علم و فضل و حکمت و فقه و اصول صاحب تصنیفات و تألیفات بودهاند.»[1] محمّدهاشم آصف در جهت توجیه آن که شاه سلطان حسین در اواخر حکومت خود توسّط اطرافیان نالایق به فساد کشیده شدهاند به نقش دیوانبیگی او در ایجاد نظم و انضباط اجتماعی اشاره میکند و میگوید:«آن سلطان جمشیدنشان را دیوانبیگی بود، صفیقلیخان نام و معظمالیه با کمال نظم و نسق و رتق و فتق و امانت و دیانت و کیاست و فراست و در ریاست با حسن سیاست، متوجّه امور سلطانی و متصّدی مهمّات جهانبانی آن افتخار ملوک بود و یک خیمه از پوست متمرّدین و سارقین و ظالمین در ریاست به حسن سیاست مهیّا نموده بود و تا بیست و پنج سال آیین پادشاهی و قواعد اسلامپناهی و قوانین جهانبانی و رسوم خاقانی آن خاقان اعظم برجا بود و به هیچ وجه منالوجوه عیب و منقصتی در امور سلطانی و اوضاع جهانبانیش نبود.
چون بیست و پنج سال از مدّت سلطنت آن فخرالسّلاطین گذشت و صفیقلیخان مذکور تصدّق آن قبلهی عالم گردید و مرغ روحش به آشیانهی قدس پرواز کرد و آن چند عالم فاضل مذکور که حامی و حافظ ملک و ملّت بودند، به عالم قدس ارتحال نموده بودند؛ پس زهّاد بیمعرفت و خرصالحانِ بیکیاست به تدریج در مزاج لطیفش رسوخ نمودند و وی را از جاده جهانبانی و شاهراه خاقانی بیرون و در طریق معوجِ گمراهی، وی را داخل و به افسانههای باطل، بیحاصل، او را مغرور و مفتون نمودند و بازار سیاستش را بیرونق و ریاستش را ضایع مطلق کردند. امور خرصالحی و زاهدی چنان بالا گرفت و امور عقلیه و کارهای موافق حکمت و تدبیر در امور، نیست و نابود گردید. دیباچهی بعضی از مؤلّفات جناب علّامهالعلمایی آخوند ملّامحمّدباقر، شیخالاسلام، شهیر به مجلسی را چون سلطان جمشیدنشان و اتباعش خواندند که آن جنّت آرامگاهی به دلایل و براهین آیات قرآنی حکمهای صریح نموده که سلسله جلیلهی ملوک صفویه نسلاً بعد نسل، بیشک به ظهور جناب قائم آل محمّد خواهد رسید. از این احکام، قویدل شدند و تکیه بر این قول نمودند و سررشته مملکت مداری را از دست رها نمودند و گوهر گرانبهای لایتمالرّیاسة الاّ به حسنالسّیاستة را که از درج مقالِ معجز بیان حضرت امام به حقّ، ناطق صادق بیرون آمده، از کف دادند و طرق متعدّدهی فتنه و سُبُل معدودهی فساد و ابواب افراط و تفریط در امور و ظلم به صورت عدل بر روی جهانیان گشادند و در میان هرج و مرج زیاده از حدّ تقریر و تحریر روی داد، چنان که شیخ سعدی گفتند:
استاد و معلّم چو بود کم آزار خرسک بازند کودکان در بازار
در دستگاه، از بیتمیزی و عدم حساب و احتساب، چنان افراط و تفریطی در امور لشکرآرایی و رعیّتپروری روی داد که از تهیدستی غلامان خاصّهی سرکار فیضآثار و عملهجات دیوان عظمتمدارِ پادشاهی، همه کفش ساغری به پا و بیشلوار و تنبان بودهاند و زانو بر بالا نمیتوانستند، نشست که اسافل اعضایشان پیدا میشده و اسباب و آلات حربشان، اکثری به رهن و گرو و یا شکسته و از کار افتاده بود. از تأثیر سپهر آبنوسی، آخرالامر دولتش چنان به مغلوبیّت و مقهوریّت و مخذولیّت و منکوبیّت و افتضاح انجامید که ذکر آنها باعث کلال و ملال و غمّ و همّ شنوندگان خواهد شد.»[2]
محمّدهاشم آصف در ادامه روایات خود به چند نمونه از رفتار امرا و عوامل اجرایی سیستم حکومتی اشاره میکند و با شرح آنها، نقش و وجود مستعد پادشاه را در فساد کمرنگ جلوه داده و معتقد است که این اطرافیان او بودهاند که شاه سلطان حسین الموسوی الصفوی بهادرخان را خَسرالدّنیا والآخره ساختهاند. در این رابطه به مواردی از انتقادهای وی استناد میگردد و مینویسد:« نابکاری ارکان دولت و مقرّبین درگاه فلک اشتباه، به جایی رسید که وزیراعظم عاشق زیباپسری از خانواده بزرگان گردید و جاسوسی نزد او فرستاد و او را به وصال خود راضی نمود و در مکانی مرغوب از او وعده خواست و به لباس مبّدل، رندانه با یک نفر ملازم در آن مکان رفت. پیش از رفتن وی در آن مکان، رندانِ دردمندِ سینهچاک و سرهنگان متعصّبِ بیباک، از این داستان آگاه و با خبر شده بودند، آمده بودند و همه به لباس رندی و اسباب شبروی با روهای پوشیده در کمینگاه آرمیده بودند. چون وزیرِ احمق بیتدبیر با هوشیار، از این مکر و داستان بیخبر، داخل خانهی یار مهربان و معشوق شیرین زبان گردید و چند جام بادهی ناب از دست ساقی شیرین شمایل درکشید و مستانه، معشوق یوسف جمال خود را در برکشید و مشغول به بوس و کنار وی گردید، ناگاه رندان عیّار و سرهنگان مکّار و بهادران خونخوار از کمین بیرون آمده و از نهانخانه بیرون تاختند و آن خام طبع را بر روی انداختند و به زور و غرور عمودهای لحمی خود را بر سپر شحمی وی فرو کوفتند و در این کار خطرناک آن رندان بیباک، چندان اصرار نمودند که عمودهای لحمی ایشان همه سست و بی حرکت و سپر شحمی وی چاکچاک شد و ریش و سبلت و ابرویش را تراشیدند و مقعدش را داغ کردند و در برابر چشمش با معشوق دلپسندش آن چه طریقه کامکاری و لذّت یافتن است معمول داشتند که در عالم رندی این آزار و اذیّت روحانی، بدتر از آن آزارها و اذیّتهای جسمانی بود و هر یک از راهی گریختند و معلوم نشد که کیان بودند. چون آن سلطان جمشیدنشان از این داستان اطّلاع یافته، دلتنگ شد و چارهای نمیتوانست نمود. بنا بر مصلحت امر خود التفاتی نفرمود و گذشت.
همچنین امیرمحمّدحسنخان خوش حکایت میگوید که از پدر خود امیرشمسالدّین محمّد کارخانه آقاسی شنیدم که حکایت نمود که من به اتّفاق محمّدعلی بیک بیلدارباشی خلج که در تنومندی و قوّت و دلیری و دلاوری محسود رستم دستان و سام نریمان بوده، در محلّهی چهارسوی شیرازیان اصفاهان میگذشتیم که ناگاه زنی از اکابر از حمّام با جاریهی خود بیرون آمد. محمّدعلی بیک مذکور دوید و آن زن را از جای ربوده و در آغوش خود گرفت و در کریاس خانهای دوید و من هر چند به وی گفتم دست از او بردارد، فایده نبخشید و او را رها نکرد و میگفت مانند شیر نر طوقه غزالی را به چنگ آوردهام، آن را رها نمیکنم و گفت ای فلانی:
یارم از حمّام بیرون آمده گرم است و نرم گادن او لذّتی دارد که در عالم مجو
و درِ خانه را بر روی من بست و شلوار زری مفتول دوخته را که سراسر آن تکمههای طلا و مادگی مفتول بافته داشت از پای آن نگار نازنین بیرون کشید و چون چشمش بر آن رانها و کفل سیمینش افتاد، فریاد برآورد واه واه، فتبارکالله احسنالخالقین و چنان عمود لحمی خود را بر سپر مدوّر طولانیش فرو کوفت که صدای لذّتاً لذّتا و حظّاً حظّا از هر طرف بلند شد و از کوفتن عمود لحمی بر سپر شحمی، عالمی را درهم آشفت. بعد از فارغ شدن از بیرون در، های و هوی خلایق را شنید، لجاج نمود و دوباره عمود لحمی خود را مستعجلاً فرو کوفت که ناگاه غلط، عمودش بر سپر مدور آن زن آمد. آن زن فریاد برآورد که ای پهلوان راه مقصود را گم کردهای، پهلوان گفت: باکی نیست، اعاده میکنم. بار سیّم عمود لحمی خود را بر سپر مدوّر طولانی شحمی آن نازنینِ سیماندام فرو کوفت. بعد از فارغ شدن از کریاس آن خانه که مالکش حاج مهدیخان ضرّابی بود، بیرون آمد. خلایق به وی گفتند: ای بیشرم، ای بیآزرم، این چه کار زشتی است که از تو صادر شد. گفت: نمیدانم چه غلط کردهام. گفتند: زن مردم را به زور کشیدی و گادی. گفت: استغفرالله و نعوذبالله که در حالت شعور چنین غلطی از من سر بزند، مگر در حالت عدم شعور. ای دوستان ببخشید و مرا معذور دارید. مرا که مزاج من چنان است که اگر دو شب جماع نکنم دیوانه و از شعور بیگانه میشوم. یک هفته بود که زنم بیمار بود و جماع نکرده بودم و چند روز هست که حرکات و سکنات من از روی عقل و شعور نبود. این داستان را به عرض سلطان جمشیدنشان رسانیدند. آن والاجاه در تالار چهل ستون عبّاسی بر شاهنشین، بر اورنگ زرّین شانزده پانزده پایهی مرصّع به جواهر آبدارِ گرانمایه که مرتبه بالای آن، چهار ستون مرصّع به جواهر داشت و بر آن سقفی مانند چتر قرار داده بودند و بر بالای آن طاووس زرّینی که ملّون به همهی الوان و پر و بالش به جواهرِ رنگارنگِ آبدار گرانبهایی ساخته و پرداخته. سلطان جمشیدنشان به یساول واقف حضور خود فرمود که داستان گذشته محمّدعلی بیک بیلدارباشی را برای ملّاباشی به تفصیل تقریر کن. واقف حضور داستان را به عرض ملّاباشی رسانید. آن والاجاه از ملّاباشی پرسید که حکم شرعی این چگونه است؟ ملّاباشی پرسید که این زن از چه قوم و قبیله است؟ گفتند: این زن از اکابر اهل «درگزین» میباشد. ملّاباشی خندید و گفت: از قراری که محمّدعلی بیک معروض میدارد در حالت بیشعوری و بیهوشی و عدم عقل، این غلط و این خطا از او صادر شده و دیوانه و بیهوش را تکلیفی نمیباشد و حرجی بر دیوانه و بیهوش نمیباشد، چنان که خدا فرموده لیس علیالمجنون حرج. حکیمباشی گفت: از رؤیتش چنان معلوم میشود که مزاجش دَموی است و تولید منی در مزاجش بسیار میشود و اگر دیر اخراج مواد منوی از خود بنماید، مواد منی زاید شود و طغیان نماید و بخاراتش متصاعد به دماغش میشود و از هوش و خود بیگانه و بدتر از دیوانه میشود. منجّمباشی، عرض نمود که ستارهی این پهلوان زهره است و زهره تربیت ارباب عیش و عشرت و طرب و لذّت مینماید. خداوند این ستاره و طالع همیشه در عیش و عشرت و لذّت طلبی بیاختیار است و سهمی از عیش و لذّت در طالع دارد و از اینگونه لذّتهای غریبه و عجیبه بسیار به این پهلوان خواهد رسید از تأثیرات فلکی. امیری پرسید: آیا نقصانی در اعضای این زن، از این معامله به هم رسیده، امیری دیگر گفت: چه نقصانی به هم رسیده، مگر آن زن در همه عمرش چنین لذّتی نیافته بود و نخواهد یافت؟ وزیر اعظم گفت: محمّدعلی بیک، یکّه پهلوان توانای زیبای فرزانهی مردانه و در قوّت و شوکت بینظیر است و به سبب این گناه جزئی او را روا نیست آزردن و وزیر مذکور، در حضور ساطعالنّورِ والا، محمّدعلی بیک را تسلّی داد و دلجویی نمود و به خاک پای آن خدایگان ایران عرض نمود که محمّدعلی بیک چاکر اخلاص کیش قدیمی است و در شجاعت و زبردستی با هزار نفر برابری میکند. گویا رنجشی از قبلهی عالم در دل یافته. آن زبدة ملوک فرمود رفع رنجش وی را چه چیز مینماید؟ عرض نمود: یک دست خلعت فاخرِ سراپا. شاه فرمود که خلاف جمهور نمودن طریقهی عاقلی نیست؛ زیرا که همهی ارکان دولت نوّاب همایون ما حمایت محمّدعلی بیک مینمایند. ما تنها با وی چگونه بیالتفات باشیم. فرمود: او را مخلّع نمودند!! ایضاً محمّدعلی بیک مذکور، عاشق دختر زرگرباشی شد و هر شب علانیه از روی زور و غرور و بیشرمی به مجلس زرگرباشی میآمد و طعام او را میخورد و به اندرون خانهاش میرفت و با دخترش صحبت میداشت و کامی از وی حاصل مینمود، میرفت. این داستان را به عرض آن سلطان والاجاه رساندند، به وزیر خود فرمود چرا این داستان را منع نمیکنی؟ وزیر عرض نمود تو پادشاه عظیمالشّأنی هستی، خود را به این جزئیها آشنا مکن که کسر شأن تو میباشد و این داستان در السنه و افواه افتاده و زرگرباشی مضطر و رسوا و شرمنده و روسیاه گردید. شبی زرگرباشی، محمّدعلی بیک مذکور را مهمان نمود و در طعام و افشرهاش زهر داخل نموده و آن پهلوان بینظیر را مسموم و هلاک نموده. چون این واقعه به عرض خاقان قیصرپاسبان رسید، بسیار خندید و فرمود هر کس به زرگرباشی پادشاه خیانت میکند، چنین میشود. لاجرم ای عزیزان و ای دانشمندان، بدانید که نوّاب همایون سلطان جمشیدنشان در خوبی بینظیر و عدیمالمثال بوده. این کارگزاران عفریتسگالِ دیوسیرتش دولت خدادادهی او را به سبب چنین رفتارها بر باد فنا دادند و او را خسرالدّنیا والآخره نمودند!» [3]
[1]- ص 94- رستماتّواریخ- محمّدهاشم آصف(رستمالحکما)- به کوشش محمّد مشیری- 1352
[2] - صص- 95 تا 98- رستماتّواریخ- محمدهاشم آصف(رستمالحکما)- به کوشش محمّد مشیری- 1352
[3] - صص- 109 تا 113- رستمالتّواریخ- محمّدهاشم آصف(رستمالحکما)- به کوشش محمّد مشیری- 1352
4 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 33
گرفاش شود عیوب پنهانی ما ای وای به خجلت و پریشانی ما
ما غرّه به دینداری و شاد از اسلام گبران متنفّر از مسلمانی ما
هاتف اصفهانی
شاه سلطان حسین فرزند شاه سلیمان صفوی میباشد که مدّت سی سال (1135- 1105 ) بر ایران حکومت کرد. او آخرین پادشاه صفوی میباشد؛ زیرا دو پادشاه بعدی یعنی شاه طهماسب و شاه عباس سوّم، بازیچهای در دست نادرشاه بودهاند.
در سال چهارم سلطنت شاه سلیمان که هشتمین پادشاه صفوی بود، شاه سلطان حسین در حرمسرای دربار به دنیا آمد و از بدو تولد در حرمسرا بزرگ شده است. محیطی که تنها پادشاه وقت حق حضور در آن جا را داشت و حسین میرزا به طور دائم همنشین خواجهها و همسران متعدّد صیغهای و عقدی شاه بود. در این جولانگاهِ زنان، پادشاه آینده حق خروج نیز نداشت و به بزرگترین تفریح که همان خرسواری باشد، بسنده کرده بود. شاه سلیمان در سن 47 سالگی بر اثر افراط در بادهگساری و عیّاشی درگذشت و بنا به راهنمایی خودش، بزرگان و امرا، حسین میرزا را به پادشاهی انتخاب کردند و آتش نابخردانهای را برافروختند که در نتیجهی آن کشوری را که از قندهار تا کردستان و گرجستان و داغستان گسترده بود به نابودی کشاندند.
از آن جا که هر پادشاهی بر اثر رفتارش به نوعی مشهور میگردد، نام شاه سلطان حسین نیز به عنوان سمبل و نماد بیعرضگی و بیلیاقتی در تاریخ ایران ثبت شده است. درست است که این پادشاه پرچمدار این خصلتها معرّفی گردیده، ولی ایشان ثمره و نتیجهی اقدامات شاه عبّاس به بعد میباشد که تربیت یافتگان حرمسراها را در اولویّت برنامه خود قرار داده بود.[1] بنابراین شاه سلطان حسین نیز محصول دربار شاه سلیمان و شاه صفی و متملّقان درون و برون حرمسراها میباشد. تمام مورّخان در مورد فساد و نابسامانی دوران این پادشاه اذعان دارند، ولی در مقصّر جلوه دادن این وضعیت، گاه خود پادشاه و گاهی اطرافیان را عامل اصلی قلمداد کردهاند. از بین این دو دیدگاه مسؤول واقعی را باید خود پادشاه دانست که چون موم در دست دیگران میچرخیده و جُربزهای از خود نشان نمیداده است. شاه سلیمانِ عیّاش، فرزندانش را به خوبی میشناخت و به دیگران توصیه کرده بود که اگر میخواهید ایران ترقّی کند، مرتضی میرزا و اگر میخواهید آسوده خاطر باشید حسین میرزا را بر تخت بنشانید. بزرگان مملکت نیز که اکثراً مردمانی تنپرور بودند و سیاست را فقط حفظ منافع خود میدانستند، حسین میرزا را انتخاب کردند. این سیاست همان شیوهی شاه سلیمان دیوانهخوی میگسار بود که از اوضاع سیاسی جهان که هیچ، از آنچه در اطراف خودش نیز میگذشت بیاطّلاع بود و حتّی زمانی که احتمال حمله عثمانیها را به وی میفهمانند با کمال خونسردی پاسخ میدهد که هر چه میخواهد بشود، ما را اصفهان کفایت میکند. در چنین وضعی حسین میرزا بعد از گذشت ده روز از مرگ پدرش با هماهنگی و موافقت همهی اعضاء به پادشاهی انتخاب گردید و در چهارم ذیحجه سال 1105ه.ق بر تخت سلطنت نشاندند. منیژه ربیعی به نقل از کتاب دستور شهریاران در باره مراسم و چگونگی جلوسش مینویسد:« در ساعت سعد، تاج سلطنت را ملامحمّد باقر مجلسی، شیخالاسلام بر سر او نهاد. آنگاه بر شاهنشین رفت و خطابه ایراد کرد. سپس قلم و کاغذ آوردند و شاه مبلغ سی هزار تومانِ عُشر و یک پنجم سیورغات و حق نظارت و سایر رسومات صدورِ وزراء را به علّت تعطیل مقام صدارت که بایست از علما، سادات و مستحقّین میرسید، تخفیف داد. سپس ایشیکآقاسی دیوان، امرا و درباریان را به حضور شاه معرّفی کرد و سرانجام همه مرخّص شدند. روز بعد شاه به امرا و درباریان خلعت داد تا از لباس سوگواری درآیند. آنگاه نقّارهها و کوس و کرنا به رسم شادی نواختن آغاز کردند و عیش و سرور آغاز شد. پس از آن ملامحمّد باقر مجلسی در مسجد جامع عبّاسی خطبهی سلطنت را خواند و مردم را به سلطنت او آگاه کرد. آنگاه شربت و شیرینی بین مردم پخش شد و به شادی آغاز سلطنت، دوازده روز نقّاره نواخته شد و شاعران مدایحی در باره او سرودند. پس از دوازده روز که منجّمان ساعت سعد را مشخص کردند شاه سلطان حسین وارد دولتخانه شد و به دیدن زنان حرم رفت و به خدمت جدّهی خود و سپس عمّههای خود رفت و با آنها بار دیگر به سوگواری پرداخت. بعد به محل استراحت خود رفت، امّا چون آن جا نیاز به تعمیرات داشت به تالار آیینهخانه رفت و پس از چندی که عزاداری زنان حرمسرا پایان یافت آن جا را تعمیر کرد و محل سکونت خود قرار داد. از روز بیست و چهارم این ماه در ساعت سعد چند اسب راهوار با یراقِ مرصّع به جواهر به دربار آوردند تا شاه به وسیله ایشیکآقاسی حرم، آقایان و منجّمباشی، در خیابان مابین عمارت به مشقِ سواری و کمانداری بپردازد. بیشتر اوقات، باغهای اطراف کاخ شاهی قُرق میشد تا شاه تمرین تیراندازی و سواری کند.
روز عاشورا شاه سلطان حسین مراسم مفصّلی برگزار میکرد. خود در تالار عالیقاپو مینشست و پس از خواندن روضهی سیدالشّهدای عاشورا، مردم از محلّات مختلف اصفهان، تبریزیها، قزوینیها، یزدیها، هندیهای فیلبان، نخلها میآراستند و شبیهسازی میکردند. هر طایفه به وضع و شکلی نمایش عاشورا را اجرا میکردند و در میدان نقش جهان صحرای کربلا را مجسّم مینمودند. آنگاه جدّهی شاه در روزهای یازده، دوازده و سیزده محرّم دستور میداد مسجد شاه را فرش میکردند و بزرگان، اعیان و طلّاب را دعوت میکرد و در این سه روز به جمعیت کثیری آش و آب داده و برای شاهِ درگذشته طلب بخشش میکردند.
پس از مدّت کوتاهی از آغاز حکومت، شاه سلطان حسین به پیشنهاد و خواست ملا باقر مجلسی فرمان تحریم شراب را صادر کرد و خُمخانهها را بستند و خُمها را شکستند و شیرهخانهها را تعطیل کردند و به تنبیه مستان پرداختند. نخست شیرهخانهی دربار(بیوتات) بسته شد و خُمهای می و پیمانه را در میدان نقش جهان بردند و شکستند و سپس در تمام شهرها و ولایات این کار آغاز شد. سپس در مساجد جامع اصفهان و سایر شهرها اعلام شد و آویزهی گوش مردم شد، چنان چه احدی از شریف و وضیع و اعیان و اوباش جرأت نوشیدن شراب کند در حضور اهالی شرع(روحانیون) بر طبق مقرّرات شرع مقدّس حدود و تعزیر شرعی انجام میشود. حکّام شرع، کلانتران، کدخدایان و تمام مأموران دولتی موظّف شدند بر طبق دستور عمل کنند. امّا پس از مدّت کوتاهی کارگزاران دولت از شاه خواستند که با دریافت مالیات از قمارخانهها، خانههای فساد و چرسفروشیها بر درآمد دولت بیفزایند، زیرا مبلغ آن حدود چهار هزار تومان میشد و کمک خوبی به خزانه دولت خواهد بود و با توجّه به این که شاه نیز به بادهگساری روی آورده است، پیشنهاد شد بهتر است این جماعت که اسباب عیش و سرورند و موجب انبساط، در کسب خود آزاد باشند.[2] شاه سلطان حسین از این پیشنهاد خشمگین شد و گفت: چنین پولی شایسته خزانه پادشاه صفوی نیست و دستور داد تا کشتیگیران و زورخانهداران که به بهانهی آموزش فنون بر جوانان دست نیاز دراز میکنند از این رفتار باز داشته شوند و معرکهگیران بیحیا، مسخرگان بیآبرو با سخنان مضحک و حرکات سفیههانه دَم و قدم نزنند. اجلاف و الواط به جنگ گاو، قوچ و خروس نروند. تنبکنوازان در شهر معرکه و بساط نواختن به راه نیندازند. چرس فروشان، بنگیان و بوره سازان(شرابی که از برنج و ارزن و جو بسازند) با گَرد یا حَب و جرعهای مردان را به خفّت نکشانند و دستور داد لوطی بچگان و نادرستان، دست از عیّاشی بردارند و شطرنج و گنجه، مُهربازی، لیساندازی، انگشتربازی، خاتم بازی، ممنوع و شحنه مأمور جلوگیری از آن شد.
در عروسیها و شادمانیها برای آن که میان مجلس عروسی و مجلس ماتم تفاوت باشد، قرار شد طنبور، دف، نای و کمانچه، هندیداری، بربط، موسیقی، عود، چارتار و خوانندگان موافق و مخالف نغمههای آواز عرب و عجم در عراق، ارسبار، آمل، نیشابور، تبریز و زابل را به رسم معمول اجرا کنند و بزم شادی بیافرینند. امّا مشروط به آن که در مجالس مردان، ارباب طرب مرد و در مجالس زنانه، زنانِ نوازنده و خواننده محفل آرایی کنند. زنان و مغبچگان(پسرکی که در میخانه کار میکرد) به مجالس سستدینان نروند. سپس برای استحکام این فرمانها، میرزا ابوالقاسم مجلسنویس و جمعی از علما و قضات را جمع کردند تا فرمان ممنوعیت این کارها نوشته شود. پس از آن که فرمان نوشته شد به مُهر شاه سلطان حسین رسید و به پیروی از امر به معروف و نهی از منکر قرار شد تمامی قمارخانهها، بیتاللطفها و قوّالخانهها و چرسفروشیها بسته شود و پولی که از این راه و از این جماعت ذمیمه(بدکار) گرفته میشد، دریافت نشود. تمام افرادی که به اینگونه کارها مشغول بودند توبه کرده و کسی مزاحم آنها نشود و پولی نخواهد. اگر چنان چه کسی این فرمان را بشکند و بار دیگر به اینگونه مشاغل روی آورد به وسیله شحنهها به مجازات خواهند رسید. تاریخ صدور این فرمان 1106 ه.ق میباشد. آن گاه در محلات در حضور روحانیون، کلانتران و ریشسفیدان محلات، افرادی که پیش از این به اینگونه مشاغل مشغول بودند را توبه دادند و اگر کسی توبه شکست و به آن اعمال قبیحه روی آورد، به حکم شرع در مورد آنها حدّ شرعی جاری شود و آن شخص را به گونهای تنبیه کنند که موجب عبرت دیگران شود. موسیبیگ، دیوانبیگی و داروغه اصفهان مأمور اجرای حکم شد و معرکهگیران، کشتیگیران، مقلّدان، حقّهبازان، قوچبازان و قماربازان را متفرّق کرد و چرسفروشان، بادهفروشان و بنگفروشان و کبوتربازان را از کارهای ناشایست باز داشتند. داروغه فواحش و قوّالان را نزد علما فرستاد و آنان از اعمال شنیع خود توبه کردند و اکثر را به عقد افراد در آوردند و گوشهنشین کردند. بسیاری را نیز به کدخدایان محل سپردند و آنها نیز ایشان را به دارالشّرع برده و بر وفق شرع انور عقد میکردند و التزام میگرفتند که دیگر به افعال پیشین باز نگردند و کدخدایان نیز آنان را مورد زجر و آزار قرار ندهند.»[3]
شاه سلطان حسین که شخصی منفعل و ضعیفالاراده بود و همیشه سخنِ آخرین فردی را که با او مشورت میکرد مورد قبولش واقع میشد؛ بنا به توصیه دیگران علاوه بر تفریحات گوناگون و متنوّع، گاهی قصد مسافرت هم مینمود که در باره چگونگی مسافرت و زیارت او به مشهد مینویسند:«در تابستان سال 1118ه.ق/1706م در معیت انبوهی شامل 60000 درباری و اعضای حرم و اسکورت سربازان برای زیارت قم و مشهد از اصفهان حرکت کرد و تقریباً یک سال در این دو شهر اقامت گزید. هزینهی این سفر هم برای خزانه دولت و هم برای ولایاتی که مرکب سواره از آن جا میگذشت، خانه خرابی به بار آورد. زندگی روزمرّهی مردم به دلیل قرق باز هم بیشتر مختل میشد. در این قرق هرجا شاه با حرم و خواجه سرایانش عبور میکرد و هرکس در این فاصله به چشم میخورد در معرض ضربات شلّاق و یا مرگ قرار میگرفت. در شهرهای کوچک پیشاپیش اعلام قرق میکردند تا ساکنان خانههایی که به مسیر موکب مشرف بودند آنها را تخلیه کنند و بقیّه هم درها را به روی خود ببندند. خواجگان یکی دو کیلومتر پیشاپیش در قفای شاه با شمشیر کشیده میرفتند تا قرق را به اجرا بگذارند. شاه در مسیر حرکت برای سرگرمی با شلّاق به قاطرانی مینواخت که زنان را میبردند و از لگدپرانی قاطران و افتادن زنان لذّت میبرد.»[4] علاوه بر منابع داخلی گزارشگران خارجی نیز از اوضاع نابسامان درباریان شاه سلطان حسین خبر میدهند. سفیر روسیه به هنگام ورود به دربار پادشاه مینویسد:«در بدو ورود به دربار نخستین چیزی که به چشم خورد، منظرهای عالی از بیست اسب بود که به صف ایستاده و دارای زره و تجهیزات بسیار بودند. روی بعضی از زینها و لگامهایشان که از طلا و نقره بود، یاقوت و زمرّد و سایر سنگهای گرانبها نصب کرده بودند. همهی اسبها را با طناب و میخی از طلا به زمین بسته بودند و همچنین چکشها همه از طلا بودند. در همین وضع و زمان است که شمشیرها در غلاف مانده و زنگ زده بود و ایران به بهشتی برای راهزنان تبدیل شده بود و زیبارویان بر سپاهیان ارجحیّت داده شدند.»[5] گویا رشوهخواری در ایران سابقهای بسیار طولانی داشته است، سفیر پرتغال مینویسد:«همهی کارها در این دربار با پرداخت وجه نقد انجام میگیرد و چیزی نیست که در ازای پول به دست نیاید؛ زیرا صدراعظم همه چیز را در معرض فروش قرار داده است. رشوه و پول در دربار ایران موجب موفّقیت در مهمترین کارها است.»[6] و یا در گزارش دیگر خود میگوید:« شاه سلطان حسین لحظهای از حرمسرای معروف خود غافل نبود. همراه پادشاه در شکارگاه بیش از پانصد زن بوده است و تعداد بسیاری از زنان دربار حرم، در قصر شهری مانده بودند. یکی از روزها دهقان بیچارهای که از قرق عبور شاه با زنهایش خبر نداشت و مشغول کار در مزرعه بود به محض دیدن شاه و همسرانش فوراً خود را به زمین انداخت و چهره خود را در خاک پنهان کرد. شاه برای جلوگیری از قتل او به دست خواجههایش، قبای خود را بیرون آورد و به روی دهقان پرتاب کرد، امّا این رفتار شاه مؤثّر واقع نشد. خواجههای حرمسرا بر روی دهقان بیچاره تیر خالی کردند و وی را به قتل رساندند.»6 و در نهایت فادر کروزینسکی حرف آخر را میزند و میگوید:«از مطالعه در اطراف شاه سلطان حسین به آسانی این نتیجه به دست میآید که او برای یک شخص منزوی و فارغ از مشاغل عمومی زیبا و پسندیده میباشد، متّصف بوده است؛ ولی باید گفت که او هیچ یک از صفاتی را که برای یک پادشاه لازم و ضروری است دارا نبود؛ ولی یک آدم خوشطینت و رئوفی بود و این خوشطینتی به پایهای بود که تحمّل هر چیزی را مینمود و احدی را مجازات نمیکرد. به همین واسطه مردم شرور و تقصیرکار از عدم مجازات خود مطمئن بودند. در صورتی که اشخاص شرافتمند، امیدِ همه نوع عدالت را از دست داده بودند.»[7]
سیاست غلط و بیلیاقتی پادشاه موجب نارضایتی مردم گردید و به خصوص ظلم و ستم وارده بر مردم قندهار موجب شورش افاغنه شد. سرانجام این دوران عجیب و غمبار با سقوط اصفهان و غلبه محمود افغان به پایان رسید و شاه سلطان حسین و اطرافیانش که فخر به همگان میفروختند، در اواخر عمر خود نتایج اعمالش را دید و شاهد نابودی حکومت، اشغال نواحی شمال و غرب ایران توسط نیروهای عثمانی و روس بود و همچنین پس از اشغال اصفهان نظارهگر قتل عام و هتک ناموس خانواده خود و امرایش گردید. زندگی زجرآور و خفّتبار او تا دوران زمامداری اشرف افغان ادامه یافت و پس از آن که وجود شاهِ شکست خورده را عاملی برای بهانهجویی جنگهای داخلی تشخیص دادند فرمان قتل او صادر شد. در باره چگونگی و اجرای قتل پادشاه به دو روایت اشاره میگردد. مؤلّف رستمالتّواریخ علّت قتل شاه سلطان حسین را ناشی پیروزیهای نادر میداند و مینویسد:«چون این خبر به سمع شریف والاجاه اشرف افغان رسید، بسیار مشوّش گردید، به امنای دولت خود فرمود تدبیر این کار چیست و چه کار باید کرد؟ مقدّم بر همهی ایشان عالیجناب فضایل مآب علّامی فهامی آخوند ملاّ زعفران که حنفی مذهب بود و قتل شیعه و اسیرکردنش را واجب و مالش را مباح و آزار نمودنش را ثواب عظیم میدانست و پیشوا و مقتدا و مجتهد و مطاع اهل سنّت بود، گفت: این هنگامهها را به سبب شاه سلطان حسین میکنند و این آشوب و شورش را قزلباشیه به سبب او برپا کردهاند، بهتر آن است که وی را بکشیم. علانیه و همه خلایق کشتهاش را ببینند و از وی مأیوس گردند و دست از ما بردارند.
والاجاه اشرف شاه به این مطلب ناپسند راضی نشده، از اهل سنّت آنان که حنفی مذهب بودند پیِ این کار اجماع نمودند و به هجوم عام، عنان اختیار از دست اشرف شاه افغان با عدل و انصاف گرفتند. ملّازعفران حکم نمود که آن شاه ایرانپناه دینپرور را در عرصهی چهل ستون آوردند و بر روی مسند، با عزّت و احترام نشاندند و فرمودند سجادهاش را آوردند و مشغول به نمازگزاردن شد. ملّازعفران به هرکس از اهل سنّت حکم نمود که آن ذات پاک خجسته صفات مقدّس را به درجه شهادت برسانند، قبول نکرد تا آن که غلام نمک به حرامِ حرامزادهای که از طفولیت با سلطان جمشیدنشان همبازی و نمک پروردهی او بود و گوشت و پوست و استخوانش، پرورش و ناز و نعمت او یافته بود، این فعلِ قبیحِ شنیع را اختیار نمود و متعهد قتلش گردید و بر سجاده سر مبارکش را در وقت سجود با خنجری بیداد، از تن جدا کرد و آن شاه مظلوم بی کس را به درجه شهادت رساند و جسد پاکش را در میان آوردند و همهی خلایق دیدند و والاجاه اشرف شاه افغان و همهی حضّار از شیعه و سنّی بسیار گریستند؟!! ناگاه اعزّه و اعیان و رؤسای افاغنه و اهل سنّت شمشیرها را از غلاف درآورده و آن قاتل ظالم حرامزادهی ملعون را به ضرب شمشیر و خنجر پاره پاره نمودند و جسد نجس و شومش را به آتش سوختند و خاکسترش را به مزلبه ریختند.»[8] در مورد دیگر علّت قتل شاه سلطان حسین را ناشی از حمله عثمانیها به سمت اصفهان میدانند، زیرا دولت عثمانی در نظر داشت با استفاده از موقعیت پیش آمدهی ایران حداکثر استفاده را ببرد. بنابراین احمدپاشاه والی بغداد با قوای 70 تا 80 هزار نفری از همدان به سوی اصفهان حرکت کرد و پیام فرستاد که هدف وی بر تخت نشاندن پادشاه قانونی ایران میباشد و در نتیجه « اشرف با لشکر بسیار کوچکتری و احتمالاً به تعداد اندکِ دوازده هزار نفر برای مواجهه با ترکان عثمانی به راه افتاد. تصمیم گرفت جوابی فراموش نشدنی به ترکان بدهد. پس در بین راه، سه تن سوار را چهار نعل به کاخ خود در اصفهان اعزام کرد. آنان شاه سلطان حسین را مجبور کردند در تالار آیینهی کاخ زانو بزند و آن گاه سرش را قطع کردند و آن را برداشتند و به لشکر افغان آوردند. اشرف سر بریدهی پادشاهِ ناشادِ صفوی را با پیغامی نزد ترکان فرستاد و گفت: احمدپاشا منتظر باشد تا با شمشیر نوک تیز و نیزه پاسخ کاملی از افغانها دریافت کند. بدین ترتیب شاه سلطان حسین با مرگ خود پاسخ قاطعی به عثمانیها داد که در زندگانیاش نداده بود.»[9]
1- مهمترین علّت شروع ضعف صفویان مربوط به اقدامات شاه عباس نسبت به شاهزادگان نزدیک خود میباشد که غلامرضا افشاری در صفحه 74 کتاب نادرشاه مینویسد:«شاهعباس به بهبود بیک، غلام چرکسی خود دستور داد تا صفیمیرزا ولیعهد را بکشد و پس از کشته شدن او از گیلان به مازندران و سپس به قزوین رفت. در آن جا روزی تمام سرداران و کسانی را که به همدستی با صفیمیرزا متّهم بودند با جلوداری که او را به کشتن پسر برانگیخته بود به دربار خواند و در کمال مهربانی با ایشان غذا خورد؛ ولی دستور داد که به همهی آن ها شراب زهرآلود دادند تا جلوی چشم خودش بمیرند. شاه عباس دیگر فرزندان خود و فرزندان صفیمیرزا را نیز کور کرد و چون فرزند دیگری نداشت که بتواند جانشین او شود، ساممیرزا نوهی خود را به ولیعهدی برگزید. برای این که بزرگان کشور بدو علاقهمند نشوند دستور داده بود همه روزه یک نخود تریاک به او بدهند تا همیشه بیحس و تنبل باشد و بیهوش و کودن بار آید. این یکی از خطاهای بزرگ شاه عباس بود که تاریخ هرگز او را نخواهد بخشید. این عمل او باعث شد که دولت صفوی رو به زوال رود. نگاه داشتن جانشینان شاه در حرمسرا و معاشرت آنان با زنان و خواجگان حرم آنان را مردانی فاسد و به دور از آئین کشورداری بار آورد.
[2] - یکی از زنان قدرتمند و با نفوذ دربار شاه سلطان حسین، مریمبیگم میباشد. پس از آن که توسّط پادشاه مصرف مشروبات ممنوع گرید، این بانو از آن جا که از وجود مستعد شاه آگاه بود؛ خود را به بیماری زد و برای مداوا، خوردن مشروب را به وی تجویز کردند. پس از آن که مشروب تهیّه گردید، مریمبیگم از نوشیدن آن امتناع کرد و گفت: به شرطی از مشروب استفاده میکنم که ابتدا جرعهای از آن را سلطان بنوشد. شاه سلطان حسین نیز چنین کرد و بعد از آن استفاده از مشروب جزو برنامه زندگی پادشاه گردید.
[4] - ص 79- شمشیر ایران(نادرشاه) – مایکل آکس دورتی – ترجمه محمّدحسین آریا – 1388
[5] - ص 13 – سرگذشت شاه سلطان حسین – منیژه ربیعی – 1383
[6] - ص 9 – نادر شاه – محمّد احمد پناهی (پناهی سمنانی) – 1382
[7] - ص 390 – ایران در زمان نادرشاه – مینورسکی و جمعی دیگر – ترجمه رشید یاسمی – 1381
[8] - ص 188 – رستمالتواریخ – محمّدهاشم آصف – به کوشش محمّد مشیری – 1352
[9]- ص 159 – شمشیر ایران(نادرشاه) – مایکل آکس دورتی – ترجمه محمّدحسین آریا – 1388
10 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 25
در توصیف شرح حال و زندگی بعضی از حاکمان داستانهایی مشاهده میشود که درباره پیدایش و یا واقعی بودن آنها هیچ سند و مدرکی نمیتوان یافت و اغلب با اصطلاح میگویند، نقل قول شده است. گاهی در این حکایتها به عناوینی برمیخوریم که تنها واژهی تخیّل روایت کننده را میتوان بدان نسبت داد؛ زیرا علاوه بر آن که با بعضی از اعمال پادشاه مورد نظر در تناقض و تضاد کامل میباشد، هنگام در تنگنای قرار گرفتن روایت نیز متوسّل به خواب دیدن از آنان گردیدهاند. شاید این پرسش برای اغلب افراد به وجود آید که چرا این داستانها در زندگی همه حاکمان دیده نمیشود. این حقیر نیز جوابی قانع کننده برای خود نیافتم و اجباراً به توجیه بعضی چراها پرداختم که آیا این داستانها توسّط درباریان و اطرافیان حکومت به وجود آمده است تا رهبر خود را با چهرهای جدید و منفک و استثنایی از بقیه افراد نشان دهند؟ آیا هدف دیگر آنان پوشاندن نقاط ضعف حاکم بوده است؟ آیا در تلاش این مطلب بودهاند که چهرهای مردمی از حاکم خود بسازند و بدان وسیله به انحراف افکار بپردازند؟ آیا مربوط به به بُعد شخصیتی پادشاه میباشد که توانسته یأس و نومیدیهای آن مقطع تاریخی را کنار زده و با اراده و همّت خود تمام موانع را در هم شکسته و به پیروزیهای شگرف دست یابد؟ برای ذکر این چنین داستانها میتوان به زندگی شاه عباس اول و نادر اشاره کرد که در اوایل کار خود چنان در دل و جان مردم نفوذ یافته بودند که وجود آنها را خارج از انسانهای عادی پنداشته و بدان معتقد شدند که این افراد صاحب کرامات میباشند و حوادث آینده از عالم غیب به آنها الهام میشود. نادرشاه بر اثر کسب پیروزیهای بسیار مهم در مقابل افاغنه و عثمانی و روسیه و هند و.... نه تنها در اذهان مردم ایران، بلکه در افکار اروپائیان و عثمانیها نیز به انسانی خارقالعاده تبدیل شده بود و حتّی الگویی برای ناپلئون میشود. عثمانیها در برابر نادر آنچنان دچار ضعف شدند که هیچ کس تا آن زمان، ارکان حکومتشان را اینگونه به لرزه در نیاورده بود و او را یک جادوگر میدانستند. تأثیر عمیق این افکار را در سالهای بعد نیز در عثمانیها میبینیم که در صورت تجاوز به ایران شاید نادرهای دیگری قد علم نمایند. برای آگاهی بیشتر از ابعاد شخصیت نادر به مواردی از داستانهای منتسب به وی اشاره میگردد:
ــــ «گویند نادر عازم جنگ بود، در سر راه طفلی که احساساتی نشان میداد نظرش را جلب کرد. نادر پرسید: اسمت چیست؟ پسر گفت: فتحالله. نادر پرسید: چه درس میخوانی؟ پسر گفت: انّا فَتحنا. نادر او را ترک کرد و پس از چندی که در جنگ پیروز شد، در مراجعت همان طفل را دید و مجدّداً اسمش را پرسید. پسر جواب داد- مهدی. نادر سؤال کرد چه درس میخوانی؟ پسر جواب داد قرآن. نادر متعجّب شد و پرسید: چرا آن روز چیزهای دیگری گفتی؟ کودک جواب داد: در آن روز عازم جنگ بودی، میخواستم از فتح و پیروزی نوید دهم که روحیهات قوی باشد. حالا که فاتح برگشتی و اسم و کارم را پرسیدی، حقیقت را گفتم.»[1]
ــــ «گویند دو نفر از رفیقان شب نادر، در روز به عادت شبانه راه شوخی پیمودند و نادر را در مسند کار، همان بذلهگوی آناء شب پنداشتند. بیچارگان با این اشتباه سرِ خود را به باد دادند. نادر به هنگام کشتن آن دو، گفت: این است جزای آن که نادر شب را از نادر روز تشخیص ندهد.»[2]
ـــ «گویند: هنگامی که نادر در اردوی مقیم خواجهربیع در نزدیکی مشهد بود با فتحعلیخان در دستگاه طهماسبمیرزا بر سر لیاقت و شایستگی مبارزه مینمودند. در یکی از چادرها که سرداران اجتماع کرده بودند، گفتگو در این بود که لیاقت کدام بیشتر است. یکی از سرداران گفت: لیاقت و شایستگی من از آنان بیشتر است. اگر موقعیت آنان را داشتم هر دو را از بین میبردم. یکی از سرداران خبر آن مجلس را به نادر گزارش داد. نادر سرداری را که چنین ادّعایی کرده بود به چادر خود احضار کرد، سوزنی خواست. به سردار امر نمود که شلوارش را از پا درآورد. آنگاه سوزن را به کفل او فرو برد. سردار از جای جسته فریاد وحشتناکی سرداد. سپس نادر شلوار خود را از پای درآورد و سوزنی به کفل خود زد. چون کفل او از بسیاری اسبسواری و تاخت و تازهای زیاد پوستش ضخیم شده بود سوزن به هیچوجه در آن فرو نرفت و شکست. آنگاه رو به سردار نمود. گفت: خوشحالم که حالا فهمیدی لیاقت و شایستگی چیست؟»
ـــ «گویند: نادر شبی خوابی میدید. روز بعد معبّرین تعبیر میکردند. از جمله شبی در خواب دید، مرغابی و ماهی سفید چهارشاخی برابرش آمد. مرغابی را نشانه کرد و با تیر زد. کسانی که با او بودند هرچه کردند ماهی چهارشاخ را به چنگ آورند، نتوانستند. نادر به سهولت ماهی را گرفت. معبّرین گفتند: به مقام سلطنت خواهی رسید. چهار مملکت، برابر چهار شاخِ ماهی( ایران – خوارزم – هندوستان – داغستان ) به دست تو مفتوح خواهد گردید.»[3]
ـــ «گویند: در آن ایّام که نادر قدرتی نداشت برای خرید گندم به یکی از دهات شمال خراسان رفت و از انباردار قلعه مقداری گندم خرید و در جوال ریخت. هنگام حمل گندم حاج عباسقلی صاحب گندم رسید، بارها را خالی کرد و در برابر اصرار نادر که ما میهمان شما هستیم، چند روز معطّل شدهام، قیمت گندم هرچه هست میدهم. میگوید: اصلاً گندم نمیفروشیم. پس از خالی کردن جوالها، با خشونت نادر را از انبار بیرون میکند. نادر میگوید: اگر قدرت داشتم، میدانستم چه کنم؟ حاج عباسقلی جواب میدهد هر وقت کارهای شدی، بگو چشمهایم را از کاسه بیرون آورند. نادر مأیوس از انبار بیرون میآید. حاج اشرف که ناظر جریان بود دلش به حال نادر میسوزد. او را به خانه میبرد و از او پذیرایی میکند. به پسرش میگوید با نادر به انبار برود، هرچه گندم میخواهد به او بدهد. قیمت گندم را عادلانه حساب کند. پسر طبق دستور پدر عمل مینماید و موقع عزیمت نادر توشهای هم به او میدهد. نادر بعد از چند سال که سپهسالار شد و به مشهد باز گشت، به یاد آن ایّام، حاج عباسقلی و حاج اشرف را احضار کرد. به حاج عباسقلی فرمود یادت هست به من چه گفتی؟ حالا می گویم: تقاضای تو را انجام دهند. آنگاه دستور داد او را از دو چشم کور کردند. به حاج اشرف گفت: وقتی در انبار تو گندم بار میکردم پاپیچهایم در آن جا ماند فراموش کردم آنها را ببرم. حاجی اشرف گفت: پاپیچهایت همانجا که گذاشتی سرِ جایش هست و فرستاد آنها را آوردند. نادر از حسن رفتار و پذیرایی و امانتداری حاج اشرف را تحسین کرد. او را ستود. دستور داد برای همیشه املاکش از پرداخت مالیات معاف باشد.»[4]
ـــ «گویند: در نزدیکی همدان نادر بالای تپّهای روی سنگی نشسته و لشکریانش با قوای عثمانی در نبرد بودند. هوا طوفانی و سگی در مقابل نادرشاه ایستاده و میرزا مهدیخان نیز آن جا بود. آنگاه نادر به میرزا مهدیخان امر کرد که به مناسبت مکان و موقع، شعری بسراید. میرزا مهدیخان فیالبداهه این بیت را ساخت و خواند:
هوا مخالف و همدم سگ و نشیمن سنگ به جای ناله مطرب، صدای توپ و تفنگ»[5]
ـــ «گویند وقتی پیام نادر به دربار عثمانی رسید، شعری گفتند و برایش فرستادند:
چو خواهی قشونم نظاره کنی سحرگه نظر بر ستاره کنی
اگر آل عثمان حیاتم دهد ز چنگ فرنگی نجاتم دهد
چنانت بکوبم به گرز گران که یکسر روی تا به مازندران
نادر در پاسخ سلطان عثمانی این ابیات را میفرستد:
چو صبح سعادت نمایان شود ستاره ز پیشش گریزان شود
عقاب شکاری نترسد ز بوم دو مرد خراسان دو صد مرد روم
اگر آل حیدر دهد رونقم به قسطنطنیه زنم بیرقم »[6]
ـــ «گویند یکی از سفرای عثمانی در ملاقات با نادر کیسه ارزنی با خود آورده روی زمین ریخت و به نادر فهماند قوای ترک از شمارش خارج است. نادر دستور داد چند خروس آوردند. در اندک مدّتی ارزنها خورده شد. بدین نحو نادر جواب داد. یکی مرد جنگی به از صد هزار است.»[7]
ـــ «میگویند در زمان نادر امنیت راهها وجود داشته است و کدخدایان هر محل مسؤول امنیت جادهها بودهاند. روایت شده است که تاجری ایرانی که از کابل به خراسان سفر میکرد در حوالی نیشابور مورد دستبرد راهزنان قرار گرفت. نزد شاه شکایت برد. نادر از تاجر مالباخته پرسید موقع راهزنی کسی را در آن حول و حواش دیده است؟ تاجر جواب داد کسی را ندیده. شاه پرسید: در آن جا درختی، سنگی و تپّهای هم نبود؟ گفت: چرا، تک درخت بزرگی بود که در زیر سایهی آن استراحت میکردم و همانجا مرا لخت کردند. نادر دستور داد، دو تن از جلّادان آن جا بروند و هر روز صبح درخت را به شلّاق ببندند تا اموال را پس دهد یا نام راهزنان را افشا کند. این مجازات اجرا شد و درخت هر روز صبح تازیانه میخورد. هنوز یک هفتهای از این ماجرا نگذشته بود که یک روز صبح اموال مسروقه را آن جا دیدند که به دقّت پای درخت چال شده بود. راهزنان از شلّاق خوردن درخت به فکر افتاده بودند که اگر سرقت آنان روشن شود معلوم نیست چه بلایی بر سرشان میآید. پس بهتر دیدند از یغمای خود بگذرند. وقتی نتیجه را به شاه گزارش کردند تبسّمی کرد و گفت: میدانستم شلّاق خوردن آن درخت چه نتیجهای خواهد داد.»[8]
ـــ «میگویند هنگامی که سلطان عثمانی مطّلع شد که نادر به صدای استثنایی خود میبالد، حمّالی را به عنوان نمایندهی خویش به ایران فرستاد که دارای قدرت جسمانی خارقالعاده و ریههای بسیار نیرومند بود. پس از آن که این نماینده به خدمت شاه مشرّف شد، آنها مسابقه فریادزنی دادند و این سفیر باربر برنده شد. ابتدا نادر از این که تحقیر شده بود خشمگین گردید، ولی سرانجام لبخندی زد و تصدیق کرد که آن مرد دارای صدای رسایی است. گفتهاند هنگامی که نادر به نماینده عثمانی اجازه مرخصی داد به او گفت به محمود بگو من خوشحالم که میبینم او در قلمرو خود یک مرد دارد و آن قدر درایت داشته که او را به اینجا بفرستد که ما را از این واقعیت باخبر کند.»[9]
ـــ «میگویند روزی در موقع انتصاب شخصی به حکومت یکی از ایالات، به وی چنین گفت: یادت باشد که نباید با ملاّ مکاتبه کنی. ولی میدانم که شب به دیدن او میروی و با او راجع به من حرف میزنی، او به تو میگوید که در دنیا پادشاهی مثل من نیست. ولی در عین حال به تو میگوید که من آدم قرمساقی هستم و رحم ندارم. مواظب پیشنهادهای او باش.»[10]
ـــ «گویند هنگامی که نادر برای تصرّف تبریز و اخراج عثمانیان به نزدیکی شهر رسید، شنید که عساکر عثمانی به دستههای هشت یا ده نفری تقسیم شده و در منزل رجال شهر تبریز سکنی کردهاند. نادر میزبانان را احضار و به آنان اخطار نمود که باید عثمانیان را در هر منزلی هستند به هلاکت برسانند و چنان چه وارد شهر شدم و شنیدم کسی در اجرای امر تسامح نموده است او را خواهم کشت. پس از برگشت میزبانان به شهر، هرچه عثمانی که در منزلشان بودند یا کشته و یا از شهر خارج کردند و از آن زمان جملهی قناح قردی(میهمان کشته شد) زبانزد اهل شهر گردید. نادر به آسانی و بدون جنگ شهر را متصرّف شد.»[11]
ـــ «گویند نادر در جنگهای قفقاز شنید که افغانها از هرات به سوی مشهد آمده و شهر را در محاصره دارند. نادر با عجله به سوی شهر مشهد میآمد که در نزدیکی نیشابور به کاروانسرایی داخل شد و از سرایدار پرسید، خوراکی چه داری؟ آیا آرد و شیره و روغن داری؟ کاروانسرادار برای او حاضر کرد. نادر شخصاً آنها را مخلوط نمود و تفت داد و سه گلولهی بزرگ درست کرد. از یک گلوله مقداری خورد و بقیّه را در خورجینش گذارد و دو گلولهی دیگر را به کاروانسرادار داد و گفت: چند نفر از سواران هر وقت به اینجا آمدند به آنها بگو، نادر گفت: هیچ تأمّل نکنند و چون باد خود را به من برسانند. کاروانسرادار به دستور نادر عمل کرد.»[12]
ـــ « گویند: سربازان نادر از راهپیمایی و پیشروی سخت خسته و کوفته شده بودند. چون به دشمن نزدیک شده بودند و خستگی مانع از حمله کردن آنان بود. نادر دستور داد هر یک به مقدار پنج من سنگ در کوله پشتی خود بگذارند. دستور نادر به زحمت اجرا شد. پس از مدّتی راهپیمایی وقتی که به دشمن رسیدند نادر دستور داد سنگها را به زمین بریزند و به حمله بپردازند. چون سربازان از حمل سنگها رهایی یافته بودند، چابک و سبک شده به راحتی به جنگ ادامه دادند.»[13]
ـــ «گویند: نادر از کوچکی در فکر تسخیر قلعه هرات بود؛ زیرا روایت است در ایّام طفولیت با رفیق خود در صحرا مشغول حراست و چوپانی گله گوسفند بود. نادر تنها در گوشهای نشسته روی زمین خطوطی رسم میکرد و در فکر بود که غفلتاً رفیقش رسیده و مانع کار او شد. نادر به او اعتراض کرده، گفت: چرا نگذاردی هرات را هم تصرّف کنم. آنگاه نقشه را نشان داد و گفت: اینجا مشهد است که تصرّف کردم. قصد حمله به هرات را داشتم که تو مانع شدی و نگذاشتی. رفیقش خندید و گفت: حتماً دیوانه شدهای، در حالی که نادر کوچک دیوانه نبود و از کوچکی نقش آینده خود را تمرین میکرد.»[14]
ـــ «گویند: در مورد ایوان نجف اشرف که به دستور نادر تعمیر و مطّلا شده بود معماران از میرزا مهدیخان منشی خواسته که عبارت مناسبی برای سر در بگوید. میرزا مهدیخان گفت: از نادر بپرسند. پس از رجوع به نادر دستور داد، بنویسند: یدالله فوق ایدیهم. هنگامی که میرزا مهدیخان شنید نادر چنین عبارت عالی گفته است بسیار تعجّب کرد و گفت این عبارت قطعاً به نادر الهام شده و برای امتحانِ موضوع، پس از چند روز دیگر گفت: مجدّداً از نادر بپرسند. وقتی پرسیدند. نادر چون عبارت را فراموش کرده بود، گفت: همان است که قبلاً گفتم.»[15]
ـــ « نادر بعد از شکست از عثمانی، در راه بازگشت تفألّی زد و گویند: پس از شکست و فرار سربازانش که در حال عقب نشینی بودند، دو نفر از سربازانش را دید. فکر کرد با این دو سرباز فال میگیریم. اگر فرمان و دستور مرا اجرا کردند معلوم میشود من همان نادرم و کارم تمام نشده است و الاّ باید راه خود را گرفته به وطنم برگردم. پس از رسیدن به آن دو سرباز به یکی دستور میدهد گردن رفیقش را بزند. سرباز فوری اطاعت میکند. سپس به حال گریه میگوید: مقتول برادرم بود. نادر از این تفأّل به آتیه امیدوار میگردد و به خود میگوید معلوم میشود من همان نادرم. تغییر نکردهام که سربازانم این طور از فرمانم اطاعت میکنند. تردیدی نیست در جنگ بعد پیروز خواهیم شد!!»[16]
ـــ «گویند پند پیرزنی در نادر اثر کرد. در موقعی که نادر به سوی همدان پیش میرفت، روزی به چادر پیرزنی رسید. خسته و گرسنه بود. به طور ناشناس وارد چادر شد. از پیرزن خواست غذایی به او بدهد. پیرزن از دیگ آشی که در حال جوشیدن بود کاسهای پُر کرد و به نادر داد. نادر بدون تأمّل خورد و لب و دهانش سوخت. پیرزن گفت: تو هم مانند نادر عجولی! زیرا اگر در جنگ بغداد با عجله پیش نمیرفت دچار شکست نمیشد. تو هم تأمّل میکردی تا کمی آش سرد شود. ابتدا از اطراف کاسه میخوردی تا کمکم سردتر شود. آنگاه به وسط کاسه میرسیدی. باقی را میخوردی. بدون این که لب و دهانت بسوزد. نادر از این نصیحت نتیجه گرفت و در جنگهای بعد برابر پند پیرزن عمل کرد و پیروز شد.»[17]
ـــ «گویند در 108 کیلومتری بین همدان و سنندج قریهای است در بلوک اسفندآباد شمال دلبران که اینک به نام نادرشاه موسوم است. چشمهای در نزدیکی آن است. زنی از اهل آن ده کنار چشمه نشسته ظرف خود را آب میکرد. ناگاه نادر سوار بر اسب کنار چشمه آمده، اوّل اسب خود را آب داده و ظرف آن زن را گرفت و خود آب نوشید. آن زن نگاهی به نادر که در نظرش ناشناس بود کرد و گفت: عقل تو با عقل نادر و عقل شوهر من هر سه یکی است. نادر از این حرف در فکر شد و از آن زن تقاضا کرد او را در خانهی خود پذیرایی نماید. زن قبول کرد. او را به خانه خودش برد. برایش غذا آوردند. نادر گفت: تا معنی حرفی که در سرِ چشمه گفتی، برایم نگویی غذایت را نمیخورم. زن به اجبار بیان کرد که امّا تو، با سینهی گرم و از راه رسیده و بدن عرقدار و همچنین اسب عرقدار، چرا آب سرد مینوشی و آن قدر عقل نداری که مریض میشوی و نمیفهمی که بایستی خودت و اسبت را اوّل خشک کنی، بعداً کمکم بدن را سرد نموده و از کوفتگی بیرون بیاوری. آنگاه اسبت را آب داده و خودت نیز آب بیاشامی تا آزاری نبینی و امّا نادر، در جنگها بسیار مغرور است و با عجله پیش میرود و بعلاوه مردان باتجربه و سرداران کارآزموده را به خانه نشانده و جوانان بیتجربه را همراه خود به نبرد میبرد. نتیجهی آن این بود که در جنگ بغداد شکست خورد و امّا از بیعقلی شوهر من، همین بس که زن نازنین خود را در خانه گذارده و همیشه در طویله با اسب و الاغ و قاطر دست به گریبان است. نادر را خنده درگرفت و به هوش و شهامت زن آفرین گفت و همان قریه را به زن بخشید و هنوز هم مالکین آن قریه از اعقاب آن زن هستند.»[18]
-«گویند در نزدیکی همدان تپّه مرتفعی است به نام حاجتروا که از روزگاران قدیمالایام مردم همدان برای برآوردن حاجات خود بالای آن میرفتند. نادر در یکی از جنگهای با عثمانی قبل از شروع جنگ روزی با سرداران خود به آن تپّه رفته با قاپ استخوان تفأل میزدند و میگویند اگر پس از انداختن قاپ به هوا روی دو شاخ به زمین ایستاد که این جنگ را فاتح میشویم. قاپ را به هوا انداخته و اتّفاقاً روی دو شاخ، زمین ایستاد. نادر از این تفأل خوشحال شده و در آن جنگ شکست فاحشی به قشون عثمانی داد و از آن زمان آن تپّه معروفیت بیشتری پیدا کرد. نادر ساختمانی در قلّهی آن تپّه بنا نمود.»[19]
- «گویند نادر در موقع حرکت به طرف خاک عثمانی دستور داد هر یک از سربازان ایرانی گوش یا دماغ یک عسکر ترک را بریده تحویل نمایند، ده قران جایزه دریافت خواهند داشت. سربازان به همین ترتیب پیشروی مینمودند و مرتباً گوش و دماغ بریده تحویل میدادند و جایزه میگرفتند. پس از طی 48 کیلومتر به کوهی رسیدند. نادر گفت: آلما قولان یعنی دیگر گوش و دماغ خریداری نمیشود و آن کوه از آن زمان به کوه آلما قولان موسوم گردید.»[20]
- گویند علت آن که نادر کلب آستان علی ندرقلی را سجع مُهر خود قرار داد، چنین است: هنگامی که شیعیان ایران از ظلم و ستمگری افاغنه مخصوصاً در اصفهان به فغان آمده بودند، نامهای شکایتآمیز به علمای نجف نوشته، استمداد میکردند. یکی از علمای ساداتِ بزرگ نجف با نهایت پریشانی فکر و انقلاب احوال شبی در عالم خواب به حضور پیغمبر (ص) رسیده ضمن استغاثه و عرض شکایت ایرانیان میبیند که عبّاس بن علی از در درآمد و در حالی که قلّادهای در دست دارد- که سر دیگرش به گردن حیوانی درنده بسته شده و آن حیوان در نهایت هیبت و دارای چشمانی کوچک و نافذ بود. پس از ورود آن شخص علی (ع) میفرماید به زودی شیعیان نجات خواهند یافت. سیّد مدّتها در انتظار تعبیر رؤیای خود بود تا نادر به روی کار آمد و در سفری که به نجف مشرّف شد و روحانیون و علما در چادری در بیرون شهر به حضورش رسیدند، به جز سیّد. نادر علت را پرسید. گفتند: سیّد اهل زهد و از معاشرت و سیاست دور است. نادر اصرار به ملاقات او نمود و دستور داد به هر صورت سیّد مایل است وی را دیدن نماید. سیّد از لحاظ مصلحت شیعیان ناچار سوار بر چهارپایی شده و در حالی که سوار بود یکسره داخل چادر نادر گردیده و افسار الاغ را به چوب چادر نادر بست. نادر به احترام سیّد جلو آمد و همین که چشمش به چشم نادر افتاد چندین مرتبه با صدای بلند فریاد کرد الله اکبر، الله اکبر، نادر هراسان گردیده و با تعجّب سبب فریاد سیّد را پرسید. سیّد در جواب او خوابی را که دیده بود برای نادر بیان کرد. بلافاصله نادر دستور داد ریسمانی حاضر کردند و به گردن خود بسته و مانند حیوان با حالی پریشان به زیارت مرقد مطهّر مشرّف شد و هر وقت میل زیارت علی (ع) را داشت قلّادهای به گردنش انداخته و دستور میداد او را کششان کشان داخل حرم نمایند. بدین ترتیب جهت علاقه و ایمان مخصوصی به علی (ع) پیدا کرد و در تعمیرات آن بقعه و مطلّا کردن آن ایوان اقدامات زیادی نموده و از همان زمان سجع مُهر0(کلب آستان علی ندرقلی) را برای خود انتخاب کرد؟!!»[21]
- «گویند نادر از کوچکی وقتی با بچّهها بازی میکرد، خوشه گندمی به کلاه خود میبست. خود را فرمانروا و سلطان و بچّهها را مجبور میساخت که از او اطاعت کنند و میگفت من شاه شما هستم. باید خود را برای جنگ با دشمنان آماده و مهیّا سازید. بچّهها هم از او اطاعت میکردند.»[22]
ـــ «گویند در جنگهای داغستان روزی نادر در حین اشتغال به جنگ برای صرف ناهار کنار رودخانه ارس روی تخته سنگی نشسته، در حالی که آستینهایش بالا زده و شمشیر خونآلودش را روی زانوهایش گذارده، پیازی را خرد کرده با مقداری نان مشغول خوردن غذا بود. در این میان سفیر روس را به حضور طلبیده به او میگوید: به فرماندهان قوای روس که در شهرهای متعلّق به ایران اقامت دارند، ابلاغ کن چنان چه فوراً تخلیه شهرها را نکنند و به خاک روس نروند به همین حال که میبینی به آنها حمله کرده و همه را کشته و جسدشان را به دریا ریخته و سرهایشان را نزد امپراطور روسیه خواهم فرستاد. سفیر به امپراطور روس گزارش میدهد، قوای روس هرچه زودتر ایران را تخلیه نمایند. پس از صدور فرمان امپراطور، قوای روس بدون خونریزی تمام شهرهای ایران را تخلیه و به تصرّف نادرشاه دادند.»[23]
ـــ «گویند در موقعی که نادر میخواست به طرف داغستان برود به او گفتند: از راه دریای خزر به وسیله کشتی بهتر میتوان به داغستان رسید. نادر پرسید کشتی به چه وسیله حرکت میکند؟ گفتند: کشتی تابع باد است. گفت: من اختیار خود و اردویم را به باد نمیدهم. نادر دستور داد از راه خشکی پیش بروند.» [24]
ـــ «گویند روزی در مجلس میهمانی نادر که بزرگان و رجال حضور داشتند، میرزا مهدیخان در هنگام عبور از میان سفره پایش به کاسه چینی غذا خورد. ظرف برگشت و غذا در سفره ریخت. میرزا مهدیخان بسیار شرمسار و از غضب نادر هراسناک گردید. برای عذرخواهی از کرده خلاف خود این بیت را ارتجالاً سرود و گفت:
کاسه را من کُلهِ خاقان چین پنداشتم چون سگِ این آستانم پا بر آن بگذاشتم
نادر از این مدیحه گویی و معذرت خواهی میرزامهدی بسیار خوشش آمد. حضّار او را مورد تمجید و تحسین قرار دادند.»[25]
ـــ «گویند هنگامی که نادر به سلطنت رسید و لباس فاخری بر تن داشت، دفعتاً خاطرهای به نظرش رسید و پس از گریهای که کرد، دنباله آن خندهاش گرفت. میرزا مهدیخان که حضور داشت علّت حالت گریه و خنده را از نادر پرسید. نادر جواب گفت: به یادم آمد هنگامی که طفل سه ساله بودم و پدر و مادرم در نهایت عسرت و تنگدستی به سر میبردند، من نیز لباس بر تن نداشتم. پدرم نخهایی که مادرم چرخریسی کرده بود فروخته، قبایی برای من به سه قران خرید. من آن را به تن کرده به کوچه رفته با بچّههای دیگر که همه مرا به بزرگی قبول کرده و مطیعم بودند، مشغول بازی شدم. یکی از بچّهها که در نزاع با بچّههای محلّ دیگر از خود شجاعتی بروز داده و لباسش پاره شد، آن را برده بودند. لخت و عریان نزد من آمد. من برای حُسن خدمت و ابراز شجاعت او قبای نوی که در برداشتم به او خلعت دادم. وقتی به خانه آمدم. پدرم که مرا لخت دید بنای آزارم را نهاد و به سقف آویزانم کرد و من مدّتی در حالی که دست و پایم به طناب بسته بود آویزان بودم. مادرم مرا نجات داد و امروز که میبینم، پدر و مادرم نیستند که مرا با این جلال و حشمت ببینند محزون و گریانم و از طرفی که میبینم خداوند مرا از هرگونه نعمت و مقام مستغنی نموده است خندان و شکر گزارم.»[26]
ـــ «گویند روزی نادر با گرفتاری احوال که به اتّفاق میرزا مهدیخان از پلّههای عمارتی بالا میرفت به او امر کرد که در ضمن بالا رفتن از پلّهها باید مرا بخندانی و اگر مرا خنده نگرفت دستور قتل تو را خواهم داد. میرزا مهدیخان با گفتن قضایا و جملات خندهآور هرچه کوشش کرد در نادر اثری ننمود و او را به خنده درنیاورد. تا یکی دو پلّه به آخر مانده با خود زمزمه میکرد به طوری که نادر میشنید، میگفت: خدایا زحماتم فایده نبخشید و حالا این....(هرچه ناسزا و فحش بود برای نادر به زبان آورد.) تا بالای پلّه نخندید و سرم بر باد میرود. از شنیدن این فحشهای آبدار نادر را خنده درگرفت!!»[27]
ـــ « گویند: هنگامی که نادر در بیابانی اردو زده بود یکی از رعایای قریه مجاور شکایت کرد، سرباز مقداری از ماستهای مرا خورده و پول نداده است. نادر سرباز را احضار کرد و از او بازخواست نمود. سرباز انکار کرد. نادر به شاکی گفت: شکم این سرباز را پاره میکنم اگر ماست داشت که به سزای خود رسیده است و الاّ تو را به قتل میرسانم. شاکی قبول کرد ولی سرباز امتناع نمود. نادر به سرباز گفت: اینک دو تقصیر مرتکب شدهای، یکی آن که به رعیّت ظلم کردی، دیگر آن که به من دروغ گفتی. به این جهت مستحق دو مجازاتی. آنگاه دستور داد اول شکمش را پاره کنند و سپس سرش را از تن جدا سازند.»[28]
ـــ «گویند برای جلوگیری از عبور علیمردان خان از پل، نادر دستور داده بود یکی از افسران با عدّهای سرباز مواظبت کنند. به علّت قصوری که افسر نمود، علیمردانخان از پل گذشت و فرار کرد. بعد از آن همین سردار هنرنمایی نمود و علیمردانخان را دستگیر کرد و به حضور نادر آورد. نادر به علّت قصور قبلی که کرده بود دستور داد از دو چشم نابینایش ساختند، زیرا اگر قصور قبلی نبود آن همه تلفات و ناراحتی به بار نمیآمد.»[29]
ــــ «گویند: نادرشاه اعلام کرد هرکس به سه سؤال من پاسخ بدهد انعام و جایزه خواهد گرفت و اگر با پاسخهای بیهوده اتلاف وقت کند به هلاکت خواهد رسید. مدّتی کسی جرأت نمیکرد تا مردی بیابانی مدّعی شده خود را معرّفی نمود. شبانه او را به دربار نادر بردند. نادر به طور ناشناس به صورت یکی از افسران نزد وی آمد. قبلاً خطرات دیدار و مواجهه با نادر و درماندگی در جواب را به او خاطرنشان ساخت. سپس به وی گفت: مثلاً به سه سؤالی که من میکنم اگر به طور تمرین به من جواب صحیح بدهی امیدواری هست که خود را در حضور نادر پیروز گردی. اوّل آن که جواب بده نادر عادلتر است یا انوشیروان. مرد بیابانی با برهان ثابت کرد که نادر عادلتر است. در سؤال دوّم پرسید، شخصیت نادر بیشتر است یا شاه عبّاس کبیر. مرد به اثبات رساند شخصیت نادر از شاه عباس کبیر بیشتر است. آنگاه نادر گفت: سؤال سوّم من این است که نادر شجاعتر است یا علیبن ابی طالب(ع). مرد بیابانی با تعرّض فوقالعاده جواب داد که این مقایسه بیمورد است و نادر .... میخورد که خود را با علی علیهالسلام برابری دهد. روز بعد مرد بیابانی را به بارگاه در حضور نادر آوردند و چون با دقّت دریافت که نادر پاسخها را شنیده. مرد بیابانی در جواب سؤال سوّم گفت: قربان اجازه فرمائید جواب دیشب تکرار نشود و به همان کلمه که گفته شد اکتفا فرمائید. نادر خندان گشت و او را انعام بسیار بخشود.»[30]
ـــ «افرادی که چشم و گوش شاه بودند از اکناف مملکت اخبار به سمعش میرساندند. نادر در هر کجا بود به موقع دستورات لازم میفرستاد و حکّام را دلالت و راهنمایی میکرد. در آن موقع که همه تصوّر میکردند نادر در لاهور در سرزمین هندوستان گرفتار جنگ است و به امور داخلی نمیرسد، احکام و دستوراتی به ایران فرستاد، از آن جمله برای حاکم ابیورد چنین دستور فرستاد.
اعوذ بالله تعالی. فرمان همایون شد آن که عالیجاء عاشورخان افشار حاکم الگای ابیورد به شفقت شاهانه سرافراز گشته، بداند که در این والا به عرض اقدس رسید. چون چند خانوار جماعت افشار را که تازه وارد شدهاند به محال شاه توت کوچانیده، همگی زراعت دیمچهی آن محال را متصرّف گردیدهاند. به حصول اطّلاع بر مضمونِ رقم اقدس، آن عالیجاء خود متوجّه گردیده خانهی الله قلی صوفی و چهار پنج خانوار جماعت کوسه احمدلوی قدیمی که در آن جا مسکن دارند از زراعت آبی و دیمچهی آن محال، آنچه از برای زراعتگذار جماعت مذکوره ضرور باشد از آب و زمین شیار کرده تسلیم، که زراعت نمایند و باقی آب و زمینِ دیمچهزار را به تصرّف جماعت افشار جدید داده، قدغن نماید که زمینهای بیاضِ زراعت نشده را شیار نموده و تربیت کرده، به اصلاح آورده، از برای خود دیمچهی فراوان زراعت نمایند. در این باب قدغن لازم دانسته و در عهده شناسند. تحریراً فی شوّال سنه 1151»[31]
ـــ «از روزی که نادر قدم به رکاب گذارده، از مرزهای ایران گذاشته بود. چکمههای خود را از پا در نیاورده، لحظهای نیاسوده بود. چند ساعتی که هنگام شب از روی اجبار خوابیده بود با لباس و سلاح استراحت کرده بود. در لاهور همین که حس کرد، میتواند بیاساید، دستور داد چکمههایش را از پایش درآورند. وقتی که چکمههای قبلهی عالم بیرون آورده شد همگی متوجّه گردیدند چند دانه گندم و جوی روئیده در توی چکمه وجود دارد. این خبر منتشر شد. نه تنها درباریان، تمام سربازان و بزرگان شخصاً آمدند و دانههای روئیده شده در چکمههای حضرت ظلالله را دیدند. بلکه ذکریا خان لباسدار قبلهی عالم توضیح داد چه مدّت حضرت ظلالله چکمههای خود را بیرون نیاوردهاند. راجع به این که از چه موقع دانه در چکمهها وارد شدهاند اطرافیان حضرت ظلالله به خاطر آوردند قبل از حرکت، قبلهی عالم شخصاً به انبارهای غلّه تشریففرما شده، روی تودههای گندم و جو راه میرفتند. در حالی که تا زانو در گندم و جو فرو میرفته، حسابِ آذوقهی جمعآوری شده را میفرمودند.»[32]
ـــ «گویند نادر در موقع صرف ناهار، بشقاب خود را با محمّدشاه عوض کرد تا به او بفهماند غذایش مسموم نیست. نادرشاه در ضمن این که از زندگانی پرمشقّت خود در حضور محمّدشاه میبالید، گفت: از ابتدای شروع به لشکرکشی هندوستان قسم یاد کردم که لباسم را عوض نکرده و از تن بیرون نیاورم و برای اثبات این مدّعای خود در حضور وی قبایش را از تن بیرون آورده و پیراهن مندرس و پاره پارهاش را نشان داد.»[33]
ــ «گویند: پس از آن که نادرشاه در شهر دهلی حکم کرد مجازات عمومی و انهدام شهر موقوف شود، نسقچیان به سرعتِ هرچه تمامتر فرمان نادر را به سپاهیان اعلام داشتند. این فرمان به سرعتی اجرا شد که میگویند: سربازی یک لنگه گوشواره زنی را بیرون آورد، میخواست لنگه دیگر را درآورد. در همین موقع فرمان را شنید و از بیرون آوردن لنگه دیگر گوشوارهی آن زن دست برداشت. معروف است آن زن نزد نادر آمد و لنگه دیگر گوشواره را تسلیم کرد. نادر سرباز را احضار کرد و از او پرسید: چرا فقط یک لنگه گوشواره را بردی و از دیگری صرف نظر کردی؟ سرباز جواب داد: چون خواستم لنگه دیگر را درآورم فرمان تو را شنیدم و دست از غارت کشیدم!»[34]
ـــ «پس از قتل عام در دهلی زنی هندی با یک جعبه جواهر نزد نادرشاه آمد، تقاضا میکند که جواهرات آن به سربازان اعطاء گردد. نادر علّتش را میپرسد. زن پاسخ میدهد هنگامی که سربازان مشغول غارت بودند دو نفر سرباز در خانهی او ضمن غارت جواهر را یافته و همین که درب آن را باز کرده و میخواستند جواهراتش را بین خود تقسیم نمایند صدای منادی تو را شنیدند، به این که به فرمان شاه، قتل و غارت موقوف است. آن دو نفر فوراً برخاسته دست از غارت برداشته و جعبه را با جواهر همانجا گذاشته از خانه بیرون رفتند. لذا به پاداش این قدرت تو و انضباط سربازانت این جعبه را تقدیم مینمایم.»[35]
ـــ «گویند در یکی از مجالس درباری در دهلی که برای پذیرایی نادرشاه با حضور محمّدشاه هندی و عدّهای از امرا تشکیل شده بود، ناگاه پیشخدمت چای یا قهوه به مجلس آورده، بر حسب عادت نزد محمّدشاه برد. پادشاه هند و امرا متوجّه اشتباه پیشخدمت شدند و ناراحت گردیدند که چرا اوّل به نزد نادرشاه نبرد. فوراً محمّدشاه سینی را از پیشخدمت گرفت و خود نزد نادرشاه برد و گفت: مقصود پیشخدمت این بوده که باید شاه هندوستان از شاهنشاه ایران پذیرایی کند و بدین وسیله رفع سوء تفاهم نمود.»[36]
ـــ «گویند نادر در اوایل جوانی سوار بر اسب از دستگرد(دستجرد) به قلعه سادات که نزدیک آن جا است در حال عبور از مزارع به جالیزی رفت. در حالی که سوار بر اسب بود، شمشیر خود را به خربزه و هندوانهها فرو برده هرکدام رسیده و خوب بود با شمشیر بلند میکرد و میخورد. جالیزبان رسید و داد و فریاد کرد و گفت: اگر به اربابم بگویم تو را مجازات میکند. نادر اعتنایی نکرد. جالیزبان به ده رفت و به رئیس قلعه که مالک جالیز بود، اطّلاع داد. سیّد به عدّهای از جوانان سادات قلعه دستور داد آن مرد مزاحم و جسور را بیاورند. جوانان طبق دستور به جالیز میروند. نادر را از اسب به زیر کشیده کتک مفصّلی زده با اسبش به قلعه نزد سیّد میآورند. سیّد با حضورِ اهل قلعه نادر را مسخره کرده، میگوید: بچّهها به قیافه بدترکیب، اسب بدهیکل و بدقواره، جُل و پلاس و زین این پسر شرور بخندید. اهالی قلعه او را استهزاء میکنند. بالاخره چون نادر کتک مفصّلی خورده بود سیّد دستور میدهد دیگر آزارش ندهند و رهایش کنند. سالها گذشت نادر به سلطنت رسید. هندوستان را فتح کرد. ترکستان را تصرّف نمود. در مراجعت به مشهد در بین راه به قریه چاپشلو در 12 کیلومتری درگز و 10 کیلومتری قلعه سادات رسید. اردو زد. در این موقع حرف استهزاء آمیز سیّد به خاطرش رسید. دستور داد او را احضار کردند. وقتی سیّد به اردوی نادر رسید با مشاهده سپاهیان و اسبهای بیشمارِ زیبا و مخصوصاً اسبهای نادر که به زینهای جواهرنشان مزیّن بود، وحشت و ترس عجیبی او را گرفت. چون برابر نادر رسید و شکوه و جلال او را دید بر خود لرزید. نادر نگاهی به او کرد و پرسید، هان سیّد مرا چگونه میبینی؟ قیافه من چگونه است؟ اسبها و زین و برگ چگونه است؟ سیّد با حال پریشان میگوید: آن وقتی که من قدرت داشتم آنچه خواستم با تو رفتار کردم حالا تو قادری آنچه دلت میخواهد با من رفتار کن. این حرف سیّد موجب شد که نادر او را ببخشد و تیول قلعهی سادات با چشمه نزدیک آن که چشمه مسلمان نام دارد به وی اعطاء کرد. آن ملک هنوز در دست کسان آن سیّد است.»[37]
ـــ «گویند در یکی از جنگهای نادر با ترکمنان ساکن خوارزم، شخصی که رئیس یکی از قبایل ترکمن و بسیار شجاع بود به نام کیمور(شاید مخفّف کیومرث باشد.) معروف به کور(زیرا از یک چشم نابینا بود) به عنوان گروگان همراه خود میآورد تا هیچ گاه ترکمنان اورگنج که آن زمان مرکز خوارزم بود، به دشت اتَک و درگز تهاجم ننمایند. اتّفاقاً چندی بعد ترکمنها به دشت درّهگز حمله میکنند. نادر علّت هجوم ترکمنها را از کیمورِ کور میپرسد. وی جواب میدهد من نمیدانم. میلشان بوده است. نادر میگوید: تو.... میخوری، نمیدانی. کیمورِ کور جواب میدهد: خان آقا (در آن زمان سردار سلطان را خان آقا میگفتند و گویا کلمه خاقان در اصل خان آقا بوده است).... را مرغ میخورد و مرغ را غول میخورد. ( غول به اصطلاح ترکمنها همان غلام و اسیر ایرانی است که در جنگها و تهاجمات به نواحی شمال ایران به محال خود میبردند و خرید و فروش میکردند) نادر از شهامت او خوشش آمده، در مقابل جسارتی که نمود او را بخشید.»[38]
ـــ «گویند هنگامی که اردوی نادر در محلی موسوم به کپّهی نادری واقع بین نایبند و راور در کویر لوت، بین راه کرمان و مشهد دچار باران شدید و متوالی شد. چند شبانه روز در زحمت بود و به مضیقهی خواربار افتاد. نادر با خشم بسیار دستور داد توپها را به طرف آسمان شلیک کنند. در نتیجه ابرها پرکنده شد و باران قطع گردید. این دستور به نظر لشکریان بسیار عجیب و خارقالعاده آمد. آنگاه نادر به خود بالید سر به آسمان کرد و گفت: خدایا اگر تو قادری، منهم نادرم. به این ترتیب عقیدهی سربازان به نادر زیاده گشت.» [39]
ـــ «گویند نادر خوابی دیده بود. برای حسنعلی بیگ معیرالممالک که جرأت و جسارت به خرج داده، علّت وحشت و اضطراب و ناراحتی قبله عالم را سؤال کرده بود به این شرح بیان داشت. پیش از ظهور این دولتِ خداداد، در اوایل حال، باباعلی بیگ کوسهی احمدلو حاکم ابیورد که ما را برای امری به اصفهان فرستاده بود با چند نفر که همراه بودند به همین منزل وارد شدیم و به همین مکان که حالا سراپردهی سلطانی برپا است، خیمه کوچکی که همراه بود برپا کردیم. شب آن روز در عالم رؤیا شخصی مرا به نزد خود خواند و گفت همراه من بیا که حضرت تو را میطلبد. من به موجب گفتهی او همراهش رفتم. در صحرا مکان مرتفعی به نظرم آمد که دوازده شخص عظیمالشّأن که نورِ رویشان صحرا را روشن کرده بود در آن بالا نشستهاند. آن شخص مرا پیش برد. عرض کرد که حاضر است. از آن دوازده بزرگ یکی که از همه بزرگتر بود خطاب به یکی از آن بزرگان کرد، فرمود که آن شمشیر را بیاور و آن بزرگوار به فرموده شمشیر را حاضر کرد و مرا پیش طلبید و شمشیر را به کمر من بست و فرمود که ریاست ایران را به تو دادیم. با عبادالله رو به سلوک را مسلوک دار و مرا مرخصّ فرمود. من از خواب بیدار شدم و این خواب را برای احدی نقل نکردم تا این که به اصفهان رفته و نزد باباعلی بیگ بازگشت نمودم. روز به روز پیشآمدِ احوال خود را دیده و کارها بر وفق مراد شد. تا این که به این دولت خداداد رسیدم.
شب گذشته در خواب دیدم همان شخصی که در آن ایّام مرا به خدمت آن دوازده بزرگ برده بود حاضر شد و مرا عنفاً در کمال شدّت کشان کشان به خدمت آن بزرگان برده و روبهروی آنان مرا نگاه داشت. آن بزرگی که شمشیر به کمر من بسته بود از دیدن من روی خود را درهم کشیده فرمود که شمشیر را از کمر این ناقابل بگشا که لایق این کار نیست. هرچند من خواستم که شمشیر را ندهم مفید نیفتاد و جبراً از کمر من باز کرده، مرا از نزد خود بیرون کردند. از وقتی که از خواب بیدار شدهام قرار و آرام از من سلب شده و نمیدانم چه خواهد شد. اگر تا دوسه روز خود را به قلعه کلات برسانم که در این بین امری واقع نشود، این همه کدورت به فرح و سرور مبدّل خواهد شد. معیرالممالک عرض کرد که از این خواب متوحّش نباشید و الحمدالله دشمنان را حالت مقابله و مجادله نیست و خودِ آنها در بستر خود آرام ندارند و قلعه کلات هم نزدیک است. از هیچ رهگذر مخاطره و تشویش نمیباشد. شاه در جواب گفت: آن چه من میدانم تو و دیگران نمیدانید.»[40]
ـــ«نادر در یکی از مصافهای خود با ترکان عثمانی دریافت پیشقراولان کرد قراچودلو زیر گلوله باران آتشبارهای توپخانه عثمانی گیر افتادند و تعداد زیادی هم کشته دادهاند. قوای کمکی فرستاد، امّا پیش از آن که نیروهای کمکی به میدان برسد و با عمدهی قوای عثمانی درگیر شود، کردهای قراچورلو به رغم تلفاتی که داده بودند، توانستند بر عثمانیها غلبه کنند. قوای تازه از راه رسیده که از افشارها بودند و به طایفهی خودِ نادر تعلّق داشتند بر سر غارتهایی ریختند که قوای عثمانی جا گذاشته بودند. این موضوع پیشقراولان اصلی یعنی کردهای قراچورلو و فرماندهی آنان را خشمگین ساخت. چون میدیدند جنگ سخت را آنها کردهاند، امّا تاراجهای حاصل از آن را دیگران میبرند. کردها و افشارها به جدال برخاستند و پیش از آن که آرام گیرند تنی چند هم زخمی برجا گذاشتند. نادر دستور تحقیق داد و وقتی معلوم شد چه اتّفاقی افتاده است، کردها و فرماندهی آنان را تحسین کرد و دستور داد چند تن افشارها را کتک زدند. این اقدام نادر در ستایش شجاعان و برتر شمردن مردانِ طایفه خود نشان میدهد تا چه حد در اجرای عدالتِ منصفانه راسخ بوده است.»[41]
ـــ کشیش لئاندر به مطلبی اشاره میکند که در هیچ منبع دیگر مشاهده نشد و با واقعیت نیز نمیتواند تطبیقی داشته باشد. او میگوید:«پسر ارشد نادر (و به قول پدران کارمیلت میرزاخان) در زمان حکومت خود در همدان دستور داد خانهای را که متعلّق به شهروند فقیری بود خراب کنند. هدف او توسعه میدانی بود که در آن جا چوگان بازی میکردند. این کار بدون موافقت نادر صورت گرفته بود. هنگامی که این سردار از آخرین حمله خود به بغداد بازگشت، چون مالکِ خانه شخصاً به او شکایت کرد، نادر دستور داد پسر خودش را در محل مورد بحث خفه کنند. بعد از این اعدام، پسر علائم حیات از خود نشان داد و نیرویی تازه یافت. این خبر به طهماسبقلیخان رسید که دوباره دستور داد پسرش کشته شود!!»[42]
[1] - ص 186 – زندگی پرماجرای نادرشاه – دکترمحمّدحسین میمندینژاد – چاپ سوم 1363
[2] - ص247 - همان
[3] - ص 150 - همان
[4] - ص 253 - زندگی پرماجرای نادرشاه – دکترمحمّدحسین میمندینژاد – چاپ سوّم - 1363
[5] - ص 263 - همان
[6] - ص 301 - همان
[7] - ص 360 - زندگی پرماجرای نادرشاه – دکتر محمّدحسین میمندینژاد – چاپ سوم 1362
[8] - ص 373 – شمشیر ایران(نادرشاه) – مایکل آکس دورتی – ترجمه محمّدحسین آریا - 1388
[9] - پاورقی صفحه 597- نادرشاه (آخرین کشورگشای آسیا)- دکتر لارنس لاکهارت – ترجمه دکتر اسماعیل افشار نادری
[10] - ص 148 زندگی نادرشاه – تألیف جونس هنوی – ترجمه اسماعیل دولت شاهی
[11] - ص 267- زندگی پرماجرای نادرشاه – دکتر محمّدحسین میمندینژاد – چاپ سوم 1362
[12] - ص 271- زندگی پرماجرای نادرشاه – دکتر محمّدحسین میمندینژاد – چاپ سوم 1362
[13] - ص 274 - همان
[14] - ص 283 - همان
[15] - ص 289- زندگی پرماجرای نادرشاه – دکتر محمّدحسین میمندینژاد - چاپ سوم - 1362
[16] - ص 377 - همان
[17] - ص 378 - همان
[18] - ص – 378 – زندگی پرماجرای نادرشاه – دکتر محمّدحسین میمندینژاد – چاپ سوّم - 1362
[19] ص – 380 - همان
[20] ص 381 – زندگی پرماجرای نادرشاه – دکتر محمّد حسین میمندی نژاد – چاپ سوم - 1362
[21] - ص 385- زندگی پرماجرای نادرشاه،- دکتر محمّد حسین میمندی نژاد – چاپ سوم - 1362
[22] - ص 416- همان
[23] - ص 417 - همان
[24] - ص 418 - زندگی پرماجرای نادرشاه – دکتر محمّدحسین میمندینژاد – چاپ سوّم - 1362
[25] - ص 464 - همان
[26] - ص 468 – زندگی پرماجرای نادرشاه – دکتر محمد حسین میمندینژاد – چاپ سوم - 1362
[27] - ص 480 - همان
[28] - ص 484 - همان
[29] - ص 489 – زندگی پرماجرای نادرشاه – دکترمحمّد حسین میمندینژاد – چاپ سوم - 1362
[30] - ص 493 - همان
[31] - ص 605 - زندگی پرماجرای نادرشاه – محمّدحسین میمندینژاد – چاپ سوم - 1362
[32] - ص 606 - همان
[33] - ص 635 – زندگی پرماجرای نادرشاه – دکتر محمّدحسین میمندینژاد – چاپ سوّم - 1362
[34] - ص 651 - همان
[35] - ص 650 - همان
[36] - ص 675 – زندگی پرماجرای نادرشاه – دکتر محمّدحسین میمندینژاد – چاپ سوم - 1362
[37] - ص 720 - زندگی پرماجرای نادرشاه – دکتر محمّدحسین میمندینژاد – چاپ سوّم - 1362
[38] - ص 720 - همان
[39] - ص 723 زندگی پرماجرای نادرشاه – دکتر محمّدحسین میمندینژاد – چاپ سوّم - 1362
[40] - ص 980 – زندگی پرماجرای نادرشاه – دکتر محمّد حسین میمندینژاد – چاپ سوّم - 1362
[41] - ص 223 - شمشیر ایران – مایکل آکس دورتی – ترجمه محمدحسین آریا - 1388
[42] - ص 42 – گزارش کارمیلتها از ایران – دوران افشاریه و زندیه – ترجمه معصومه ارباب - 1381
43 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 308
مباش در پی آزار کسی و هرچه خواهی کن که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست -- حافظ
همزمان با شدّت یافتن بیماریهای روحی و جسمی نادر، خوی حرص و آزش برای به دست آوردن ثروت حالتی توصیف ناپذیر یافته بود. وی اصلاً توجّهی به وضع زندگی مردم نداشت و همواره بر این خصلت ناهنجارش میافزود. در این ایّام از چگونگی اخذ مالیات و ظلم و ستمی که بر مردم روا شده در تاریخ ایران بیسابقه یاد میکنند و کمتر منبع تاریخی را میتوان یافت که بدین رفتار اشاره نکرده باشد و تمام مورّخان داخلی و خارجی بر این عملکرد نادر مهر تأیید زدهاند. آن چه که در اصفهان اتّفاق افتاده مشتی از خروار است که بیان کننده سیمای آن روزگار میباشد. در این رابطه مینورسکی مینویسد: «نادرشاه از راه فراهان در 4 ذیحجّه/28 دسامبر به اصفهان رسید و تا دهم محرّم 1159/2 فوریه 1746 در آن جا توقّف کرد. رفتار او رفتهرفته غریبتر میشد. پ.بازین مینویسد که در مدّت اقامت پادشاه در پایتخت سابق ایران هر چه ظلم و بیرحمی به تصوّر آید به امر او ارتکاب یافت. بعد نادر از راه بیابان و طبس در 23 صفر /17 مارس وارد مشهد شد.»[1] و امّا گزارشی از مبلّغان مسیحی موجود است که مربوط به واقعه غم انگیز آن سال میباشد. آنها با توصیفی دلخراش مینویسند:«در 14 دسامبر سال گذشته یعنی 1746 بود که قلیخان بیرحم به اصفهان برگشت. او بدون هیچ گونه ملتزماتی غیر از نگهبانان و سربازان خودش وارد شهر شد و نخواسته بود که رؤسای شهر و جلفا برای ملاقات او بیرون بروند. وی برعکس حکم داده بود که اگر هر کس در راهی که او از آن میگذشت، یافت شود به مجازات مرگ خواهد رسید. تنها اروپائیان یعنی آقای پیرسون و بلاند و مین هیزبتنکوم مأمور کمپانی هلندی در اصفهان اجازه یافتند از اردو به او تعظیم و او را تا قصر سلطنتی دنبال کنند. در اینجا بعداً به آنها اجازه داده شد که به حضور او بار یابند که شامل هیچ تشریفات دیگری جز قبول هدایای گرانبهایی افراد مورد بحث نبود. به جای این عمل به هر یک از آنها جامهای از پارچه زربفت به سبک ایرانی داده شد.
نخستین فرمان او اعزام تعدادی مأمور اخذ مالیات به همه خانههای شهر و اطراف اصفهان و جلفا بود تا مأموران مالیات اگر بشود گفت از دل سنگ هم شده به زور پول به دست آورند. گفته میشد که در سراسر این دیدار و اقامت دوّمِ او از اصفهان که پنج هفته به طول انجامید وی از شهر و دهکدهها بیش از 300000 تومان پول به دست آورد. برای پیدا کردن این همه پول در محلّی که پیش از آن ویران شده بود تحصیلداران مالیاتی و مأموران آن ظالم چه کوششهایی به عمل نیاوردند! هر روز آنها تحت شکنجه گروهی از مردم را میکشتند و چون ترکههای چوب کافی به نظر نمیرسید سرانجام آنها از میلههای آهنی و میخ که در آتش سخت شده بودند بدون توجه به جنسیت یا موقعیت اشخاص استفاده کردند. مردان، زنان، فقیران و ثروتمندان، کهنسالان و بچّهها، همگی را میگرفتند و به چوب فلک میبستند تا آنها را مجبور به دادن پول کنند و یا اگر هیچ پولی نداشتند آنهایی را که دارای پول بودند معرفی کنند. برای ارضای حرص سیری ناپذیر آن ستمگر به جای پول هرچه زینتآلات، اثاثیه و ظروف متعلّق به زنان در خانهها به دست میآمد به حراج گذاشته شد. به علت فقدان پول، پیدا کردن فردی برای خرید اینها دشوار بود. برای آسان کردن فروش بیچارهها مجبور شدند وسایلشان را به همان سربازان و مأموران آن غاصب وحشی بفروشند. بهترین نوع طلا یک مثقال چهار عباسی،[2] نقره دو بیستی[3] یک بتمن شاهی مس را به دو عبّاسی و چیزهای دیگر نیز به همین ترتیب بود. با وجود همه این تلاشها آنها هنوز قدرت نداشتند که به طور کامل از عهده چنین باج گزافی برآیند و سرانجام مجبور شدند فرزندان خود را به چنان بهای نازلی بفروشند که یک پسر 12 ساله به 10 محمودی و یک دختر همسن او به 5 محمودی فروخته میشد. این مسأله امری باور نکردنی است، امّا حقیقت داشت. همچنان که در حال حاضر نیز در همه ایران صدق میکند.
سهمی که در این موقع ارامنه جلفا میبایست بپردازند هنوز معلوم نیست که چه مبلغی بود. از نامههای اشخاص خصوصی چنین برمیآید که جلفا به سهم خود در حدود 30000 تومان پرداخت و 13 هزار تومان آن به صورت مقداری برنج بود که سال قبل آن ستمگر برای آنها باقی گذاشته بود تا بفروشند. سه بخش آن پیدا نشد و یک چهارم باقیمانده را آنها نتوانسته بودند، بفروشند. معادل آن تحمیلات دیگر بود، پولها و هدایایی که به تحصیلداران مالیاتی و کارگزاران آن افراد وحشی داده میشد تا آنها را کمی ملایم سازند. برای تهیّه چنین مبلغی ارمنیان جلفا وضع بهتری از ایرانیان ساکن اصفهان نداشتند. آنها مجبور بودند آن پول را از طلا، نقره، مس، صندوقهای لباس، لوازم و ظروف و آن چه در خانه مییافتند به دست آورند و آنها را به ناچیزترین قیمت بفروشند. هنگامیکه آن مبلغ نیز کافی نبود بسیاری از فقرا مجبور شدند پسران، دختران و برادران خود را در مقابل چند عبّاسی به سربازان ایرانی بفروشند که از آنها برای لذّت خودشان استفاده کنند امّا آن نیز کفایت نمیکرد.
آن غاصب ستمگر فکر میکرد که ارامنه میبایستی بیش از این ثروتمند باشند، دوباره دستورهایی به مأموران جمعآوری مالیات داد تا برای اخذ پول بیشتر از ارمنیان بازهم تلاش کنند. آنها مردم بیچارهی عذاب کشیده را بدون ترّحم شلّاق میزدند. آنها کوششهای خود را بیهوده یافتند زیرا غیرممکن بود از افرادی که حتی نیم پنی برای زندگی نداشتند پول بیشتری بگیرند. سپس رنجکشیدگان بیچاره را وادار کردند که نامهای افراد دیگری را که پول دارند افشا کنند. آنها میگفتند:پول، پول، شاه پول میخواهد . خواه عادلانه یا ظالمانه، نام شخصی را که به شما مقروض است بگوئید و شما و ما دیگر از یک دیگر طلبی نخواهیم داشت. بنابراین برای خلاصی از مرگ در زیر ضربات چوب و کوهنهای گداخته، آنها نامهای بدهکاران خیالی خود را افشا میکردند. تحصیلداران مالیاتی به زودی این افراد را میگرفتند و به چوب و فلک میبستند تا پول را از گلوی آنها بیرون بیاورند. از آنجایی که آقای پیتر شریمان در میان ارمنیان و همچنین در میان ایرانیان به عنوان یکی از ثروتمندترین افراد بود بسیاری از افراد نام او را ذکر کردند. به همان دلیل آن فرد با شخصیت و فقیر را آن قدر ضربه زدند که آخرین اعترافات خود را کرد و برای آخرین دعاهای ویژه مشرفین[4] به مرگ را به جا آوردند. سپس چون دید که این شکنجهها هرگز به پایان نمیرسد و جریمه پشت جریمه، تحمیلات پس از تحمیلات و هنوز یکی آزاد نشده بود که گرفتار دیگری میشد یک روز موفق شد با انداختن خود از پشت بام خانهاش به خانه همسایه از دست مأموران مالیاتی فرار کند که این مکان نزدیک انبار اشیای مقدس کلیسای کشیشان کارملیت بود. وی با پای برهنه و در وضع نامناسبی وارد خانه آنها شد و از این کشیش درخواست دمپایی کرد و با آنها به جایی که معلوم نبود، گریخت. او خود را به مدّت 45 شبانهروز چنان پنهان کرد که همه خانهها را به دنبال او جستجو کردند و هرگز نتوانستند به او دست یابند و چنان که خواهیم گفت این فرار او را از مرگ نجات داد.
آن ستمگر که همیشه برای یافتن دستاویزی جهت به دست آوردن پول مشتاق بود روزی مهتر خود را احضار کرد و او را به سبب سرقت زین و یراق مزیّن به طلا و مروارید ملامت نمود. آن مهتر پاسخ داد یا اعتراض کرد که از این موضوع چیزی نمیداند. به او سه زین و یراق سپرده بودند و چنان که به وضوح در دفتر محاسبات دیده میشد مسؤول آنها بود. آن ستمگر بدون آن که کلمهای بیشتر بگوید دستور داد هر دو چشمش را بیرون بیاورند. بعد از چند ساعت آن مرد را دوباره احضار و تهدید کرد که او را گرفتار مرگ وحشتناکی خواهد کرد، مگر این که بیدرنگ اعلام کند که زین و یراق را به چه کسی فروخته است و آن نوکر بیچاره از بیم جان نام چهار یهودی، چهار زردشتی، چهار ارمنی را بر زبان آورد که عبارت بودند از دو برادر، آراتوان و پیترشریمان، آقا نظر و خواجه میناس، سه نفر اوّل کاتولیک و چهارمی یک مسیحی غیر کاتولیک بود. بیدرنگ جستجوی دقیقی برای یافتن همه آنها به عمل آمد امّا علیرغم همه کوششی که به کار بردند آنها نتوانستند آقای پیتر را پیدا کنند زیرا به علّتی که در بالا گفتیم او خود را چند روز پیش پنهان کرده بود. آقا نظر و دو تن از چهار زردشتی را نیافتند زیرا که فرار کرده بودند. بدین ترتیب در 13/1/1747 بقیّه افراد مذکور را به حضور آن ستمگر بردند. آقای آراتون و آقای میناس یعنی ارمنیان، دو زردشتی و چهار یهودی در همان روز و بدون رسیدگی بیشتر وی دستور داد یک چشم هر یک از آنها را درآورند. خانههایشان را جستجو کنند و اموالشان را مصادره نمایند. از آن جا که یکی از این زردشتیان صرّاف آقایان انگلیسی یعنی کارمندان کمپانی هند شرقی بود و او را به اشتباه دستگیر کرده بودند، زیرا نام همان زردشتی متهم را داشت. آقایان انگلیسی سعی کردند با قولها و پرداخت پول فراوانی او را آزاد کنند، ولی همه این تلاشها سودی نداشت. برای این منظور عریضهای به حضور آن ستمگر تقدیم داشتند ولی این عمل به جای این که او را آرام کند وی را بیشتر خشمگین ساخت. آن جبّار گفت: آنها چگونه از حکمی که صادر کردهام شکایت کردهاندکه بیش از یک عمل ترحّمآمیز نبود. خیلی خوب: بگذارید عدالت به طور کامل اجرا شود. بنابراین دستور داد آن رنجدیدگان بیچاره را دوباره به نزد او بیاورد و بدون گوش دادن به استدلال یا خواهش آنها دستور داد که همگی آنها را در میدان بزرگ شهر زنده زنده بسوزانند زیرا باید عدالت اجرا شود. در همان روز 14/1/1747 و در همان ساعت در حدود 4 بعد از ظهر آتش بزرگی در میدان شاه برافروخته شد. نخستین افرادی که به آتش انداخته شدند، دو فرد بدبخت یعنی آقای آراتون شریمان و آقای میناس بودند که آنها را با زنجیر به هم بسته بودند. سپس دو زردشتی و در آخر هم چهار یهودی را دوتا دوتا به آتش انداختند. همه آنها با شلوار، کلاه، کفش و کلّیه لباسهایشان به آتش انداخته شدند. آقای میناس تقریباً بیدرنگ جان داد زیرا قبل از این که درون شعلهها افکنده شود از حال رفته بود. امّا آقای آراتون بیش از یک ساعت در میان شعلهها باقی ماند و طلب ترحّم میکرد و برای گناهانش بخشش میطلبید تا این که جان سپرد. شب بعد خویشاوندان به جستجوی استخوانهای آنها برآمدند و چون آنها را شناختند استخوانهای آقای آراتون را کاتولیکها در آرامگاه اجدادیش به خاک سپردند و استخوانهای آقای میناس را مسیحیان غیرکاتولیک در قبرستان ارامنه دفن کردند. هر دو بین 60 تا 69 ساله و هر دو از رؤسای سابق جلفا بودند.»[5]
[1] - ص 109 – تاریخچه نادرشاه – و. مینورسکی – ترجمه رشید یاسمی - 1363
[2] - بعد از جلوس شاه عباس که تجارت و پول در ایران رونق یافت، شاه فرمان داد سکّهای ضرب بشود که به نام وی عباسی خوانده شد. سکّه محمودی نیز سکّهای بوده که در زمان غازان و به نام وی ضرب شده و تا اوایل دوره قاجاریه نیز رواج داشته و در دوره صفوی معادل نیم عباسی بوده است.
[3] - سکّه بیستی اصطلاحی است که برای دو نوع مسکوک با جنس و ارزش مختلف به کار رفته، اوّل برای سکّهای از نقره که جنکینسون در زمان طهماسب از آن نام برده و سپس برای سکّه کم ارزشی از جنس مس که در دوره قاجاریه رواج داشته که در زمان سلطنت مظفرالدین شاه از بین رفته است.
[4] - دعاهای ویژه مشرفین به مرگ است که یک کشیش برای عفو گناهان و آماده کردن روح یک مسیحی قبل از مرگ انجام میدهد.
[5] - صفحات 68 تا 74- گزارش کارملیتها از ایران- در دوران افشاریه و زندیه- ترجمه معصومه ارباب- 1381
6 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 304