تأثیر فرهنگ و تمدن دوران گذشتهی هر کشور را بر هر دولت نوخاسته نمیتوان نادیده گرفت. اوضاع اجتماعی و سیاسی حکومت ساسانیان نیز از این امر مستثنی نبوده و نیست. بنابراین در بررسی مقام و موقعیت زنان این دوره که ریشه در عقاید گذشته دارد قابل تأمل است. مهمترین نکات برجستهی این مفاهیم را در متون و نوع نگرش مذهبی میتوان یافت. امپراتوری گسترده هخامنشیان تا ساسانیان آمیختهای از سرزمینهای شرق تا غرب بوده و پس از ظهور زردشت است که این دین در مراحل رشد و توسعهی خود قرار گرفته و امروزه نیز نتایج آن را در آثار باقی مانده و نامگذاری اسامی و اصطلاحات رایج آن زمان میتوان جستجو کرد. به عنوان مثال نام زنان متأثر از اعتقادات مذهبی و توجه خاص به طبیعت و پیرامون خود است. «اسامی زنان در این دوره غالباً به کلمه دخت (دختر) ختم میشده است. مانند هرمزد دخت که اگر هرمزد یا یزدان نام پدر صاحب اسم نبود معنی دختر خدا یا دختر یزدان را داشت و آزرمیدخت و بوران دخت که ترکیبی از کلمه بور است به معنی سرخ رنگ. بعضی از اسامی به «اگ» ختم میشد. مانند درینگ (از دین) و وردگ (از ورد به معنی گل سرخ). صفات نسبی را هم به جای اسم زنان به کار میبردهاند مانند شیرین.»[1] این تأثیر نه تنها بر اسامی، بلکه در حجاری سنگها و ضرب سکهها نیز قابل مشاهده میباشد. چنان که «در زمان ساسانیان هم نقش اهورا مزدا برای فرخندگی در مجالس تاجگذاری شاهان بر روی نقش سنگهای طاق بستان و نقش رستم میبینیم که این خود اعتبار سنت دیرینه احترام به زن را در وجود این ربالنوع متجّلی میسازد. به خصوص ساسانیان که از برکت خدمت در معبد آناهیتا به شاهنشاهی رسیدند. در این دوره نیز زنان در مجالس با مردان شرکت میجستند و کسی خودسرانه نمیتوانسته زن خود را تنبیه کند. به اصل و نسب فرزند از طرف مادر اهمیت میدادند. چهره زن را در این دوره بر روی سکه نقش میزدند. دختر را آن قدر عزیز و گرامی میداشتند که او را به غیر ایرانی نمیدادند. زن به مقام نیابت سلطنت میرسید و همچنین منشاء تحولاتی در کشور میگردید و در جنگ شرکت میجست و میتوانست همچون کردیه خواهر بهرام چوبینه سپاه سالاری ارتشی را در کف با کفایت خود بگیرد. حتی زنانی مانند دیناک، پوراندخت و آذرمیدخت به مقام پادشاهی نایل شدند و هر یک مدتی بر ایران سلطنت کردند. کریستن سن درباره این دوره مینویسد رفتار مردان نسبت به زنان به قدری از روی احترام و مبادی بر آداب بوده که انسان را به جای چنان دوران دور به یاد رفتار نزاکت آمیز قرن هیجدهم میاندازد. دوشیزگان نه تنها با وظایف خانوادگی آشنا میشدند، بلکه اصول اخلاقی و قوانین مذهبی اوستا را نیز فرا میگرفتند. آنان چه در زندگی خصوصی خانوادگی و چه در اجتماع از آزادی عمل برخوردار بودند.»[2]
البته در ذکر مطالب فوق حالت غلو احساس میشود و نمیتوان یک فضای دلپذیر را برای برخوردهای مذهبی و یا رفاه و آزادی زنان تصور کرد. چنان که مریم عنبرسوز در باره شخصیت حقوقی و رفتار برتری جویانهی مرد بر زن و همچنین آن چه را که علمای زرتشتی تحت عناوین مذهب و تطبیق آن با خواستههای خود به مردم القا میکردند این گونه مینویسد: «وضعیت زنان در عصر ساسانی بسیار متفاوت و دستخوش تغییر و تحولات بسیاری بوده است. به گواه تاریخ این دوران با دوران هخامنشی بسیار متفاوت است، زیرا در دورهی حکومت هخامنشیان جنسیت اهمیت زیادی نداشت و این زنان بودند که سرپرستی کارگاهها را به عهده میگرفتند و ایشان مهندسان و طراحانی بودند که مهمترین و زیباترین هنرها را در تخت جمشید پدید آوردند و یا زنانی که حتی تا ده برابر مردان حقوق دریافت میکردند و در زمان حاملگی از جیره زایمان بهرهمند میشدند. اما در دوره ساسانی وضعیت کاملاً متفاوت است و ما با برتری و تفوق مرد بر زن مواجه میشویم و درمییابیم که در طی این چهارصد سال دورانهای مختلفی سپری شده است. مثلاً در دورهای زن شخصیت حقوقی ندارد و فرد محسوب نمیشود و در مرحلهای دیگر تحت سرپرستی کت ختای یا کدخدای خانواده قرار میگیرد. در مرحلهای دیگر با وجود چنین بستری پوراندخت در تیسفون تاج بر سر میگذارد و بدون توجه به جنسیت خود قدرت را بار دیگر به خاندان از هم گسیخته ساسانی برمیگرداند.
در این زمینه به امر مهم دیگری باید اشاره کرد و آن نقش و تأثیر مذهب و علمای زرتشتی در زمان ساسانیان است. با پذیرفته شدن دین زرتشت به عنوان دین رسمی کشور و تأثیرگذاری مذاهب در امور مردم و دولت، مغان و روحانیون از قدرت بیشتری برخوردار شدند و با استفاده از این قدرت و نفوذی که به دست آوردند هر آن چه را که در صلاح دید خود میدانستند در غالب دین و مذهب به مردم القاء میکردند. تحریف سخنان زرتشت و در دست نبودن نسخ اصلی اوستا و حذف و اضافاتی که در حین جمع آوری اوستا به وقوع پیوست و همچنین برداشتهای ناروا و تفسیرهای نامناسب و برداشتهای غلط از واژهها سبب تحولی عظیم در معنای کلمات و تحریر کتابهای فقهی و احکام حقوقی براساس همین برداشتها شد که در نهایت باعث تغییر مسیر اصلی دین و انحراف آن گشت. در این میان حقوق و وظایف و تکالیف زنان نیز بی تأثیر از این رخدادها نبود و عقاید مردسالاری این قدرتمندان مذهبی در قالب فرامین و عقاید دینی شکل گرفت و نسخهی آن برای عموم مردم مخصوصاً با تأکید بیشتر بر زنان جامعه صادر شد. به رشته تحریر درآوردن کتابهایی چون شایست و ناشایست، ارداویرافنامه، مادیکان هزار دستان، دینکرد و مینوی خرد همگی در این دوران بوده است.»[3]
[1] - زن به ظن تاریخ، جایگاه زن در ایران باستان، بنفشه حجازی (فراهانی)، نشر شهر آشوب، 1370، ص 202
[2] - حقوق و مقام زن در شاهنامه فردوسی، تألیف غلامرضا انصافپور، انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، 1355، مقدمه، ص 9
[3] - زن در ایران باستان، مریم عنبرسوز، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ اول، 1390، صص 186 و 187
4- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، ص 162
«همسر پادشاه و مادر او بالاترین مقام را در میان زنان دربار ساسانی داشتند و بعد از آنان خواهران و دختران شاه قرار میگرفتند. پادشاهان ساسانی زنان متعددی داشتند ولی یکی از آنان که مادر ولیعهد و جانشین شاه بود مقام برتری نسبت به همسران دیگر شاه داشت و بانوی اول یا ملکه امپراتوری به شمار میآمد. مادر پادشاه نیز به عنوان ملکهی مادر یا مادر شاه شاهان مقام ارجمندی داشت. بزرگترین دختر شاه نیز در میان دختران شاه مقام برتری داشت و ملکهی ملکهها خوانده میشد. در حالی که دختران دیگر شاه عنوان سادهی ملکه را داشتند. خواهران پادشاه و بانوان دیگر خاندان سلطنتی به ترتیب اهمیت به لقب شاهزاده خانم یا بانو خوانده میشدند. لقب ملکهی ملکهها نخستین بار درباره دختر بابک و خواهر اردشیر اول ساسانی «دناک Denak » به کار برده شده است. دختر شاپور اول آدوراناهید Adura Nahid » و همسر بهرام دوم شاپور دختک نیز همین عنوان را داشتهاند. عنوان ملکهی ملکهها ظاهراً در مورد یکی از دختران یا خواهران شاه که نسبت به دیگران داشتند و بلافاصله پس از ملکهی امپراتوری یا همسر اول پادشاه قرار میگرفتند به کار میرفت. از عنوان بانو درباره بسیاری از زنان خاندان سلطنتی استفاده شده و از آن جمله در کتیبه شاپور اول در نقش رستم از همسر اردشیر اول و مادر شاپور به عنوان «بانو مورود Murrod » مادر شاه شاهان نام برده شده و در کتیبهای از نرسی از پادشاهان ساسانی الههی آناهیتا به عنوان بانو خوانده شده است.
با قبول این فرضیه که پادشاهان ساسانی پیرو آیین زرتشت بودهاند و در این آیین ازدواج بستگان درجه اول مجاز شمرده شده و حتی مورد تأیید قرار گرفته است ازدواج بین خواهران و برادر در دربار ساسانیان امری طبیعی به نظر میرسد. با وجود این موارد معدودی ازدواج بین پادشاهان ساسانی و خواهرانشان به ثبوت رسیده است. از جمله این موارد میتوان به ازدواج نرسی با خواهرش شاپور دختک اشاره نمود. «کوردیه Kurdiah » نیز خواهر بهرام چهارم (چوبین) بود که با وی ازدواج کرد. در مورد ازدواج پادشاهان ساسانی با خواهرانشان این احتمال نیز وجود دارد که آنان با خواهران ناتنی خود ازدواج کردهاند. پادشاهان ساسانی به جز موارد معدودی که به آن اشاره شد همسران خود را از دختران طبقه نجبا و اشراف انتخاب میکردند که غالباً عضو خاندان سلطنتی به شمار نمیآمدند. بعضی از زنان و دختران خارجی نیز که در جنگها به اسارت درمیآمدند به حرمسرای پادشاهان ساسانی میپیوستند، ولی به مقام همسری شاه نائل نمیشدند. به موجب آن چه در کتیبه شاپور اول در نقش رستم آمده است مادر اردشیر بنیان گذار سلسلهی ساسانی «رودک Rodak» نام داشته و در زمان سلطنت اردشیر به عنوان مادر شاه شاهان نامیده میشده است. این لقب پس از او به همسر اردشیر و مادر شاپور اول «مورود» تفویض شد. نخستین همسر شاپور اول نیز که در کتیبهی شاپور از او نام برده شده خوران زیم است که به لقب ملکهی امپراتوری ملقب گردید.
در تاریخ ساسانیان به موادری از ازدواج پادشاهان ساسانی با زنان غیر ایرانی نیز برمیخوریم. گفته شده است که یزدگرد اول با شوشاندخت دختر یک مهاجر یهودی ازدواج کرد و هم او مادر بهرام پنجم معروف به بهرام گور است. قباد اول نیز با «نیواندخت» دختر پادشاه هیاطله ازدواج کرد و حاصل این ازدواج پسری بود که به نام خسرو اول بر تخت نشست و معروفترین پادشاه ساسانی به شمار میآید که به لقب انوشیروان شهرت یافته است. خسرو اول نیز با دختر پادشاه ترکان ازدواج کرد که یک ازدواج سیاسی و مصلحتی به شمار میآمد و حاصل این ازدواج نیز پسری به نام هرمز چهارم به سلطنت رسید. خسرو دوم (خسروپرویز) دو همسر اختیار کرد که اولی شیرین یک شاهزاده خانم مسیحی ایرانی بود و دومی ماریا از خاندان سلطنتی بیزانس (روم شرقی) به همسری پادشاه ساسانی درآمد. زنان خاندان سلطنتی در مراسم و تشریفات درباری در کنار شاه ظاهر میشدند و در سکههایی که در دوران ساسانیان ضرب شده تصاویر آنها در مراسم مذهبی در کنار پادشاه دیده میشود. تصاویر زنان خاندان سلطنتی در نقوش برجستهی مربوط به مراسم آغاز سلطنت هر یک از پادشاهان ساسانی دیده میشود. در بعضی از این تصاویر زوج سلطنتی را در تشریفات رسمی یا مجالس خصوصی میبینیم. چهرهی بانوان سلطنتی در روی مهرها و سنگهای قیمتی و انگشتریها و انواع سینیها و ظروف نقره نیز دیده میشود. در مواردی چهرهی بانوان سلطنتی بر روی سکهها نیز دیده شده است. در کتیبهها و اسناد باقیمانده از دوران ساسانیان نیز نام و عناوین و القاب رسمی بانوان سلطنتی را میتوان یافت.
بانوان سلطنتی در مسافرتهای پادشاه و در جنگهایی که شاه شخصاً فرماندهی سپاهیان خود را بر عهده میگرفت همراه او بودند. در دوران اشکانیان و همچنین ساسانیان مواردی پیش آمد که بر اثر شکست یا غافلگیری در جنگ جان بانوان سلطنتی نیز به مخاطره افتاد یا اسیر دشمن شدند. نرسی پادشاه ساسانی در جنگ با رومیان اسیر شد و همسر و فرزندانش هم که همراه او به جبهه جنگ رفته بودند به اسارت سپاه دشمن درآمدند. نرسی برای آزادی خود و همسرش و فرزندانش بهای سنگینی داد و به شرایط رومیان برای صلح گردن نهاد. دختر پیروز پادشاه دیگر ساسانی نیز با چند تن از بانوان سلطنتی پس از عقد قرارداد صلح و قبول شرایط پادشاه هیاطله آزاد شد. در سالهای طوفانی اواخر سلطنت ساسانیان، پوراندخت و آزرمیدخت دو تن از دختران خسرو دوم نیز به سلطنت رسیدند، هرچند دوران سلطنت آنها بسیار کوتاه بود. از مهمترین وقایع دوران پادشاهی پوراندخت صلح با امپراتوری روم شرقی و بازگرداندن صلیب مقدس به اورشلیم بود که خسرو دوم در جریان جنگهای خود با رومیان در سال 614 میلادی به ایران آورده بود.»[1]
[1] - زنان در ایران باستان، ماریا بروسیوس، ترجمه و نگارش محمود طلوعی، چاپ اول 1389، انتشارات تهران، صص 203 تا 2062
2- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، ص 160
جلالالدین خوارزمشاه فرزند سلطان محمد و از مادری هندی تبار به نام آی چیچاک است. نام کامل او جلالالدنیا والدین ابوالمظفر مِنکُبرنی بن محمد است که منکبرنی را به معنی صاحب هزار و یک رزم و همچنین دارندهی خال بر بینی هم آوردهاند. او در سال 596ه.ق متولد شد و به سال 628 ه.ق در سن 32 سالگی پس از یازده سال به یدک کشیدن نام سلطان توسط یکی از اکراد به قتل رسید. جلالالدین پسر ارشد سلطان محمد خوارزمشاه بود، ولی به علت مخالفت ترکان خاتون مادرِ پادشاه از ولیعهدی محروم ماند. یکی از علل این مخالفت که برخلاف مصلحت و سنت و لیاقت انجام گرفت آن بود که ترکان خاتون اعتقاد داشت که ولیعهد باید ترک نژاد و از قبیلهی خود او یعنی قُنقلی باشد. در تاریخ ایران جلالالدین را بیشتر به خاطر مبارزاتش برعلیه مغولان میشناسند و از چهرهی دیگر و رفتار ناهنجار وی در برابر مردم و یا عشرت طلبی او کمتر سخن به میان آمده است. به طور کلی «تاریخ نام او را به دو گونه ثبت اوراق خویش گردانیده؛ یک جا در رشتهی زشتکاران و جای دیگر در ردیف ارجمندان. این مرد سلطان جلالالدین منکبرنی خوارزمشاه است، آخرین شاه دودمان خوارزمشاهی.»[1] در توصیف و شناخت شخصیت این فرد دیدگاههای متفاوت ابراز شده و از مجموع آنها تصویری مغشوش از ماهیت وی در اذهان شکل میگیرد و درمییابیم که به غیر از روحیهی نظامیگری از دیگر صفات دولتمردی بی بهره بوده است. این فرد در صحنهی اجتماعی گاهی به صورت یک قهرمان شکست ناپذیر ملی و گاهی بر اثر عیاشی و افراط در قتل عام مردم بیگناه فردی منفور معرفی میگردد. نَسَوی در توصیف سیمای ظاهری او که با تملّق و چاپلوسی همراه است، مینویسد: «او مردی اسمر (گندم گون) کوتاه بالا، ترک شکل ترکی گوی بود. احیاناً به پارسی هم گفتی. اما شجاعت او از ذکر وقایعی که در اثناء کتاب شرح رفته است، معلوم شده باشد. از تمامت لشکر دلیرتر بود و حلمی تمام داشت. به هر چیز غضب نکردی و دشنام ندادی. خندهی او جز تبسّم نبود. سخن بسیار نگفتی، عدل را دوست داشتی و بر مردم عادل ثنا گفتی و ترفیه رعیت دوست داشتی، اما چون زمان فترت بود غصبها واقع شد.»[2]
ظهور و آمدن جلالالدین خوارزمشاه در آن موقعیت وحشتناک و ویرانگرِ مغولان به منزلهی آخرین پناهگاه برای مردم آواره و بی پناه به شمار میرفت. در ابتدای کارش علی رغم مخالفت برادران مورد اسقبال تودههای مردم قرار گرفت و در مدتی کوتاه نیروهای زیادی گِرد او جمع شدند. به همین مناسبت منشی او نورالدین در قصیدهای بدین مطلع چنین سرود:
بیا جانا که شد عالم دگرباره خوش و خرم به فرّ خسرو اعظم الغ سلطان جلالالدین
متأسفانه این شادمانی دوام و پایانی خوشایند نداشت، زیرا به مرور زمان بر اثر بی تدبیری جلالالدین مردم از گِرد او پراکنده شده و حتی قبولی ایلی مغولان را بر وی ترجیح دادند. سلطان جلالالدین در سراسر عمر کوتاه خود با برادران، حکومتهای محلی، خلیفهی عباسی و ملکهی گرجستان در جنگ و ستیز بود و در این میانه هیچ گاه از کینهجویی ترکان خاتون نسبت به وی کاسته نشد و حتی برای پیشنهاد نجات خود و اطرافیانش اسارت به دست چنگیز را بر همجواری با وی برتر دانست.
در لیاقت و شایستگی نظامی او هیچ تردیدی وجود ندارد و همه به آن معترف هستند، ولی با توجه به رفتار و نتایج عملکرد وی که در زمینهی وحدت و همدلی مردم و حاکمان محلی بر علیه مغولان بسیار ناموفق بود ابهاماتی را در یگانه بودن و نقش حیاتی او در مقابل مغولان به وجود آورده است. این رفتار جلالالدین در ابتدای مقابله با چنگیزخان سیاستمدار میتوانست مفید افتد و از پراکندگی سپاه پدرش جلوگیری کند، اما اقدامات ثانوی او تنها موجب کندی حرکت مغولان و در درازمدت زمینه سازِ تخریب و قتل عامهای بیشتر و همچنین تسلط بر سرزمینهای دیگر شد. مرتضی راوندی در این رابطه مینویسد: «شکستهای او بیشتر محصول سیاست غلط جلالالدین بود که به تودهی مردم اعتنایی نداشت و به خود و سرداران خویش اجازه میداد که مردم ایران را چون یک کشور اجنبی مورد نهب و غارت قرار دهند. با این روش برای مردم جلالالدین با طایر بهادر سردار مغول فرقی نداشت، زیرا هردو هدفی جز قتل و غارت نداشتند و به عاقبت امر و نتیجهی کارهای خود نمیاندیشیدند.»[3] جلالالدین علی رغم ناملایمات زندگی خود در رفتار و عملکرد نشان داد که اگر مخالفت ترکان خاتون نیز در مورد جانشینی نمیبود و در حالت طبیعی هم به پادشاهی رسیده بود بازهم نامش در ردیف پادشاهان ظالم و عیاش ثبت میگردید. «جلالالدین منکبرنی که نفوذ سوء ترکان خاتون وی را مدتها از اعتماد پدر محروم داشته بود در آخرین روزهای فرمانروایی سلطان محمد برای دفع دشمن به کوشش برخاست. بعد از فرار سلطان از خوارزم (گرگانج) که در آن زمان هنوز به دست مغول نیفتاده بود بر تخت نشست. از بین ده دوازده پسر و دختر سلطان، وی یک سرباز رشید و یک جنگجوی واقعی بود، اما مدعیانش که عدهای از سپاهیان هوادار برادرش اوزلاغ شاه بودند و مثل او چشم دیدن وی را نداشتند در صدد کشتنش برآمدند. جلالالدین منکبرنی که طی مدتی بیش از ده سال با آن همه جلادت و شجاعت با دشمنان جنگید از بخت بد به اندازهی زور و شجاعت خویش عقل و کفایت نداشت. بی خردیها و کژرأییهای که در طول سالها مبارزه با لشکر مغول مرتکب شد دیگر امید اعادهی دولت خوارزمشاهیان را برایش ممکن نساخت. با آن که در طی تمام جنگ و گریزها همواره مورد تعقیب مغول بود و هرجا میرفت سایهی مغول دنبالش میکرد، باز حتی در چنین حالی اوقات فراغتش در لهو و شرابخواری بود. رفتارش با امرای اطراف که به بلاد آنها وارد میشد چنان با غرور جابرانه همراه بود که هیچ یک از آنها را به یاری و همراهی خویش جلب نکرد. نشانههای جنون ناشی از افراط در مسکر بر تمام اعمالش سایه انداخته بود و تمام کرّ و فرّ جلادت آمیز، اما بی هدف و عاری از نقشهی او فقط سپاه مغول را همه جا به دنبال او به اطراف کشور کشانید و همه جا را در آشوب و ویرانی غرق کرد. بدین گونه بود که بی خردی و شتابکاری این پسر و پدر دولتی را که خردمندی اتسز و تکش به اوج قدرت رسانده بود با بخش عمدهای از ممالک اطراف در آتش خشم و انتقام یک خان وحشی بیابانهای آسیا فرو سوخت.»[4]
در یک قضاوت تاریخی تنها به تصویر کشیدن زیباییهای جلالالدین در نبردهای پروان یا اصفهان کاری درست نمیباشد، زیرا بیشتر ایام مبارزات را در حالت فرار از چنگ مغولان و یا از دست دادن فرصتها گذرانیده و به اصطلاح جاده صاف کن مغولان بوده است. در نتیجه جلالالدین را نمیتوان همانند یک قهرمان ملی تلقی کرد، زیرا اگر جلالالدین با همدلی مردم در نبردی مستقیم با مغولان کشته شده بود و یا شاهد عیاشیهای افراطی وی توأم با قتل و غارت نمیبودیم حالت و جنبهی دیگری مییافت. مؤلف کتاب پشت پردههای حرمسرا در این رابطه مینویسد: «در میان سلاطین خوارزمشاهی، در زمینهی فسق و فجور و عیش و عشرتِ بیحد از سلطان جلالالدین بیش از افراد دیگر این خاندان نوشتهها به جا مانده که میتواند از او در میان سلسلهاش چهرهی مشخصی ارائه دهد. گرچه او شجاعت و شهامت و جنگاوری و ایستادگیاش در برابر مغول واقعاً قابل تحسین است، اما از جهات دیگر نمیتوان با صفاتی که در او وجود داشت مُهر تأیید بر اعمالش نهاد. او مردی خشن و سفّاک و در عین حال شرابخواره، زنباره و غلامباره بود که البته چنین کسانی در تاریخ کم نیستند و مانند جلالالدین بسیار میتوان یافت، اما در موقعیتی که او داشت دست یازیدن به این اعمال او را از اوج عزت و شجاعت، به حضیض ذلت و دنائت میکشاند. توجه جلالالدین خوارزمشاه به زنان از کارهایی است که واقعاً درخور خردهگیری است، زیرا او غیر از زن یا زنانی که پیش از مرگ پدر داشت، دختر امین ملک و دختر بُراق حاجب و دو دختر اتابک سعدبن زنگی را یکی پس از دیگری و خواهر سلیمان شاه، و زن اتابک ازبک، و زن سابق اتابک جهان پهلوان و زوجهی سابقِ اتابکِ خاموش را گرفت و زوجهی اتابک ملک اشرف دختر ایوانی گرجی را در تصرف درآورد. البته ما تعداد کنیزکان و زنانی که نامشان درخور ذکر در تاریخ نبوده است، نمیدانیم، ولی همین قدر که منشی وی مینویسد شاه به همخوابگی زنان حریص بود و دراین باب حدی نمیشناخت، کافی است که به تقریب سخن از کثرت آنان بگوییم. دکتر باستانی پاریزی نیز با اشاره به این وقایع چه نیکو مطلبی آورده است. او میگوید: واقعاً وقتی این نوع هوسرانیها را آدم میبیند از آدمی بودن خود شرمسار است و به این فکر میافتد که اولاً چرا آدم شد و میش و بز و گربه و حتی مرغ کوچکی به اسم بلبل نشد که فقط فصل معینی ناچار به عشقبازی یا صریحتر بگویم رفع حوایج جنسی خود باشد و در سایر فصول سال لااقل از چنگ این دیو اخلاقخوار محفوظ بماند و به کار و زندگی خود برسد. ثانیاً این فکر پیش میآید که چه طور است که آدمیزاده به اندازهی یک گاو و یک خر پایبند اصول نیست که وقتی نوع مادهی آنها شکم دارد و حامله باشد لااقل وقتی به او میرسد پوزهی خود را به هوا بلند نکند! اعمال جلالالدین خوارزمشاه در موقعیتی که حتی جان وی نیز در خطر مرگ بود درخور نکوهش است. او در هر حالی و مجاور هر خطر و حادثهای دست از باده نوشی برنمیداشت و در توجه به زنان حدی نمیشناخت. خاصه در روزهای آخر زندگانیش که مغول به شتاب سر در عقب او نهاده بودند و پیوسته از جایی به جایی میافتاد، باز غم ایام را به باده میزدود و زشترویی حوادث را در آئینهی گلچهرگان سیم تن به زیبایی مبدل میگردانید. امیران او نیز از او تقلید میکردند و بادهنوشی، آنان را نیز از دفاع و خصم شکنی به فراموشی میکشاند. با همهی این احوال اگر سلطان جلالالدین خوارزمشاه تدبیر داشت و از خونریزی و بیرحمی تن میزد و سوء سیاست و عشرت پرستی و بادهنوشی را به کناری مینهاد با آن شجاعت و جلادت و بیباکی که خاص او بود و با آن دفاعهای مردانه و کشش و کوشش دائم که برای تسخیر و تصرف ممالک از دست رفتهی پدری و دفع دشمنان انبوه کرد، و آمادگی و استعداد که حکام کوچک نواحی برای پیوستن به سلطان مقتدری چون او داشتند بی شک موفق میآمد. اما او بدون این که به عاقبت کارها بیندیشد همواره به نوشیدن می و شنیدن دف و نی مشغول بود. شب مست به خواب میرفت و صبح در خماری برمیخاست. لشکر او هر روز کمتر و کار او هر ساعت مشوشتر میشد و او از آن خبردار نبود و بدان التفات نمینمود.»[5]
سلطان جلالالدین دارای زنان متعددی بود ولی گزارشی از نفوذ زنان در تصمیمات جنگی و سیاسی وی ارائه نشده است، اما آن چه که درباره عیاشی و شیفتگی جلالالدین به زنان عجیب میباشد رفتار وی توأم با اوج بحرانهای پیوسته در ایران میباشد، وگرنه وقوع این رفتار در بین اغلب حاکمان در زمان فراغت و صلح امری معمول بوده است. یکی از موارد عشرت طلبی و استثنایی جلالالدین در میزان و علاقهی وی نسبت به غلام خود میباشد. این غلام در دستگاه او با لقب ملکالخواص و تاجالدین قلیچ تقرّب بسیار داشت. عباس اقبال در مورد این علاقه و وابستگی مینویسد: «جلالالدین غلامی داشت قلج نام که فوقالعاده محبوب سلطان بود، اتفاقاً غلام را مرگ فرا رسید. سلطان در این واقعه بسیار گریست و یک باره زمامِ خودداری و اختیار عقل از کف او به در رفت و حرکاتی کرد که از هیچ عاقلی سرنزده بود و او را در پیش چشم خردمندان و امرا و سران لشکری خفیف و پست کرد و آن این که امر داد تا لشکریان و امرا پیاده در تشیع جنازهی غلام حاضر شوند و نعش او را از محلی که تا تبریز چند فرسخ بود پیاده همراهی کنند و خود او نیز مقداری از این فاصله را پیاده آمد تا بالاخره به اصرار امرا و وزیر خود بر اسبی نشست. چون نعش به تبریز رسید امر داد تا اهالی به جلوی تابوت بیرون آیند و بر آن نُدبه و زاری کنند و کسانی را که در این عمل قصور کرده بودند مورد بازخواست سخت قرار داد و امرایی که به شفاعت این جماعت برخاسته بودند از خود دور نمود. علاوه بر این حرکات ناپسند جنازهی آن غلام را به خاک نسپرد، بلکه هرجا میرفت آن را با خود میبرد و بر مرگ او میگریست و بر سر و صورت خود میزد. از خوردن و آشامیدن خودداری میکرد و همین که جهت او چیزی خوردنی یا آشامیدنی میآوردند مقداری از آن را برای غلام میفرستاد و کسی جرأت آن نداشت که بگوید غلام مرده، چه اگر کسی این نکته را بر زبان میآورد به قتل میرسید، بلکه خوردنی یا آشامیدنی مرحمتی سلطان را پیش او میبردند و برگشته، میگفتند: قلج زمین خدمت میبوسد و میگوید به مرحمت سلطان حالم از پیش بهتر است. این حرکات سفیهانه بیشتر امرا را از او متنفّر کرد و سبب رنجش خاطر شرفالملک وزیر نیز گردید و او را که از ظلم و استبداد و بی تدبیری جلالالدین به تنگ آمده بود بیشتر از پیشتر به نافرمانی و استقلالجویی واداشت.
علاوه بر این مطالب جلالالدین مثل پدر خود مردی بی تدبیر و نسبت به رعایا و مغلوبین بدرفتار و سختکُش و جنگجو بود و بدون داشتن یار و یاور و قصد و منظور سیاسی با خلیفه و اسماعیلیه و ملکهی گرجستان و الملک الاشرف و علاءالدین کیقباد درافتاد و رعایای عموم ممالک این جماعت را نه تنها از خود رنجاند، بلکه چنان آزار رساند که در موقع ضرورت هیچ کس به التماس او جواب قبول نداد، بلکه بعضی از ایشان مثل اسماعیلیه و مسلمینِ گنجه و تبریز تبعیت از مغول را بر حکومت او ترجیح نهادند و در دفعهی اخیر اسماعیلیه، مغول را بر ضعف حال او مسبوق کردند و ایشان را به دفع او خواندند. خلاصهی کلام آن که جلالالدین خوارزمشاه با وجود کمال رشادت و جلادت و دفاعهای مردانه و کشش و کوشش دائم در دفع دشمنان و تسخیر ممالک پدری به واسطهی بی رحمی و ظلم و سوء سیاست و عشرت پرستی کاری که از پیش نبرد، سهل است. در مدت ده سال بسیاری از نقاط ایران را بار دیگر پایکوب سم ستوران مغول کرد و جمیع بسیاری از مسلمین را که مستعد قیام بر ضد کفار و کشیدن انتقام از مغولان بودند طعمهی شمشیر ایشان ساخت. جلالالدین تفلیس را در تاریخ 8 ربیعالاول سال 623 گرفت و آن شهر بزرگِ پرجمعیت را قتل عام نمود و بر کسی جز کسانی که قبول اسلام کردند ابقا نکرد. لشکریان جلالالدین زنان و اطفال را به بردگی فروختند و مردان را کشتند و دامنهی قتل و غارت را به تمام شهرهای عیسوی جنوب تفلیس توسعه دادند و به قدری در این کار پافشاری کردند که از مغول عقب نماندند. عیسویان قتل عام تفلیس را به تسخیر و قتل عام اورشلیم به دست تیتوس امپراتور روم تشبیه کرده و آن را یکی از بزرگترین ضرباتی میدانند که در قفقازیه به دین مسیح وارد آمده، برخلاف ایشان مسلمین که از سال تسخیر تفلیس به دست گرجیان یعنی از سال 515 تا این تاریخ پیوسته از آن طایفه آزار میدیدند از این فتح بی نهایت شاد شده و نام جلالالدین را در ردیف اسم سلطان محمود سبکتکین و سایر غازیان به تعظم تمام میبردند و ظهور او را برای دفاع از اسلام از مواهب الهی میشمردند.»[6]
همان گونه که ذکر گردید روایت هر یک از مورخان بیانگر بخشی از زندگی سلطان جلالالدین میباشد و همین امر تشخیص واقعیت و حقیقت را در مورد وی تا حدودی مشکل ساخته است. در توصیفی دیگر از زندگی جلالالدین خوارزمشاه چنین آمده است که «جلالالدین خوارزمشاه در لحظههای نبرد با مغول نه سفیه است نه بی تدبیر. به رغم مینوی بسیار هم زیباست. جلالالدین در کنار سند، در اصفهان، در آذربایجان و در لحظهی مرگ در کردستان بسیار زیباست. او در این لحظه شاهزادهی خوارزمشاهی نیست، روح پهلوانی ملت است. ستارهای است که شب تاریک و بی امیدِ میهن ما را درخشان ساخته. ما کشتار او را در تفلیس ابداً نمیبخشیم. تصویر او در آن لحظه زیبا نیست. او منحصراً در لحظههایی زیباست که با یورشگران میستیزد. در لحظهای زیباست که در پایان کارنامهی پهلوانی خود در کردستان به آخر خط میرسد و آواز مرگ قوی خود را میخواند. در لحظهای زیباست که در نبردی با مغولان با تنی چند خط محاصر آنها را میشکافد و از آن تنگناه به در میجهد، آن سان دلاورانه و زیبا که سردار مغول «باینال نوین» چون مردانگی را از جلال میبیند تازیانهای بر وی میجنباند و میگوید هرکجا روی سلامت باش که مرد زمان و کیش اقران خود، تویی. همین زیبایی جلالالدین است که چنگیزخان را به هنگام گذر از آب سند انگشت به دهان حیران میسازد و روی به فرزندان میآورد و میگوید از چنان پدر، پسر چنین باشد.»[7]
در ورای موضوعات مطرح شده پناهی سمنانی در ارزیابی جلالالدین مینویسد: «جلالالدین خوارزمشاه یکی از آن دلیرمردانی است که در تاریخ کشور ما نمونههایی اندک و نادر مانند او میتوان نشان داد. جلالالدین، در یکی از هولناکترین و مصیبتبارترین دورانهایی که بر کشور ما گذشته است زمام پادشاهی را از پدر خود محمد خوارزمشاه گرفت. کشوری که به او تحویل داده شد سرزمینی بود مورد تهاجم قرار گرفته، مردمش به اسارت رفته و قتل عام شده، شهرهایش سوخته و کشتزارهایش پایمال سمّ اسبان گردیده، پادشاهش مرعوب و درهم شکسته و آواره و گریزان، سپاهش از هم پاشیده، دشمنش وحشی و خونخوار و حیلهگر و سمج و کینهکُش. و او در برابر این همه مصیبت و بلا مرد و مردانه ایستاد و تا آن جا که در توان داشت جنگید و مبارزه کرد و به چارهجویی ایستاد. دفتر زندگی این مرد سرتاسر حادثه و تراژدی و پایداری و شکست است. او با پدری روبهرو بود که دلیریها و شجاعتهای او را شایسته نمیداد و اساساً او را چنان که باید و شاید به بازی نمیگرفت. در دشوارترین لحظاتی که کشور از مغولها محاصره شده بود پیشنهادهای سازنده و نقشههای جنگی او را رد میکرد. مادر جلالالدین، آی چیچاک زنی بود که سخت مورد نفرتِ ملکهی دربار یعنی ترکان خاتون واقع شده بود و این نفرتِ کریه از مادربزرگ شامل نوه هم شده بود.»[8]
[1] - سلطان جلالالدین خوارزمشاه، محمد دبیر سیاقی، انتشارات فرانکلین، چاپ دوم، 2537، ص 2
[2] - امپراتوری مغول و ایران، دکتر ابراهیم تیموری، انتشارات دانشگاه تهران، 1377، ص 371
[3] - تاریخ اجتماعی ایران، مرتضی راوندی، جلد دوم، انتشارات امیرکبیر چاپ سوم 1356، ص 298
[4] - غارت تمدن ایران توسط مغولان، مؤلف علی غلامرضایی، انتشارات دافوس آجا، 1394، ص 33
[5] - پشت پردههای حرمسرا، تألیف حسن آزاد، چاپ سوم 1364، برداشتی از صفحات 178 تا 183
[6] - تاریخ مغول از حمله چنگیز تا تشکیل دولت تیموری، عباس اقبال آشتیانی، انتشارات امیرکبیر، چاپ ششم، 1365، ص 124
[7] - هجوم اردوی مغول به ایران، نوشته عبدالعلی دستغیب، نشر علم، 1367، ص 433
[8] - سلطان جلالالدین خوارزمشاه، پناهی سمنانی، نشر ندا، 1375، ص 13
9- گذری بر تاریخ مغول و تیموریان، علی جلالپور
در زمان پادشاهی ساسانیان نیز همانند دورانهای گذشتهی تاریخ حکومت مردانه بر هر چیز تسلط داشته است و هیچ گاه نباید برخی از موارد استثنایی ما را تحت تأثیر آزاد اندیشی پادشاهان و فرهنگ مذهبی غالب قرار دهد. پادشاهی موقتِ دو تن از دختران خسروپرویز و پادشاهی مادرِ شاپور خیالی خام نسبت به مقام زنان است که آن هم تحت تأثیر دخالت سرداران به سرعت خاموش شد. دوران ساسانیان مصادف با اعلام مذهب رسمی زردشت در ایران میباشد و کلیّهی آداب و رسوم بر اساس و معیار اصول و قواعد آن تنظیم میگردیده است. در چنان محیطی که از ولادت افراد تا انجام مراسم ازدواج و قضاوت کردنها در اختیار موبدان بوده است نباید نقش آنان را در تحولات سیاسی و حتی دخالت زنان را بدون جلب رضایت آنان نادیده گرفت. چنان که خانم حجازی در این رابطه مینویسد: «پادشاهی چهل روزهی مادر شاپور ذوالاکتاف با حمایت موبد، نام گذاری فرزند او با دخالت موبد، به تخت نشستن شاپور با کمک موبد و سرانجام در هنگام به تخت نشینی خود، موبد در مقام نیابت سلطنت، تماماً حاکی از نیاز به اقتدار مردانه برای به تخت نشستن است و حکومت چهل روزهی مادر صرفاً از جهت حملی بوده که داشته و سلطنت کوتاه مدت این زن نیز معنایی به جز تشریفات ظاهری درباری چیزی نداشته است.»[1] در دوران ساسانیان اغلب ازدواجها مبنای سیاسی داشت و از طبقات خاص انتخاب میشدند. در این ایام دوره مداخلهی زنان در امور حکومت به دو شیوه مستقیم صورت میگرفت. به غیر از دو موردی که در زمان هرج و مرج دربار بر تخت سلطنت نشستند دخالت بقیه به صورت غیر مستقیم بوده است. مریم عنبر سوز در تحقیق خود مینویسد: «اکثر قریب به اتفاق زنانی که به حکومت رسیدند یا بر سیاست حکمرانی تأثیر میگذاشتند دارای رابطه خویشاوندی و نسبی با پادشاه یا حکمران بودند. در حقیقت اساس دخالت زنان در حکومت ریشه در قدرت و اقتدار مادرانی داشت که هم از لحاظ عاطفی بر فرزندانشان حاکم بودند و هم در صورت صغر سن به نیابت و قیوممیت آنها ادارهی مملکت را به دست میگرفتند. مانند مادر شاپور ذوالاکتاف. گروه دیگر از زنان و دختران نیز از طریق پدران خود وارد حکومت میشدند و پس از مرگ پدر برای حفظ حکومت یا دفاع از آن در حکومت دخالت میکردند که پوراندخت و آزرمیدخت از جمله این دسته بودند.
_ مادر شاپور ذوالاکتاف: وی سالهای زیادی به همراهی موبد موبدان پس از مرگ همسرش به رتق و فتق امور پرداخت. وی که نایبالسلطنهی پسر خردسالش بود بعد از آن که شاپور دوم به سن قانونی رسید سلطنت و حکومت را به او واگذار کرد.[2]
_ ملکه دینک (Denak): بعد از مرگ یزدگرد دوم در سال 447 میلادی بین دو پسر او برای به دست گرفتن سلطنت جنگ درگرفت که در طی این دوران مادرشان که دینک نام داشت در تیسفون سلطنت کرد. هم اکنون مهری با تصویر این ملکه و لقبش که «بانبیشنان بانبیشن» است و با حروف پهلوی در آن کنده شده موجود است.
_ شاپور دختک: به نظر میرسد که در دوران بهرام دوم، ملکه نقش مهمی را ایفا میکرده است و شاپور دختک در مقام همسر شاه اگرچه در سیاست نقشی نداشته ولی نام و پیکر او به عنوان نوهی شاپور اول مهم تلقی شده و تصویر وی به عنوان ملکه بر پشت سکهها و در نقوش برجسته مکرراً دیده میشود. تصاویر به جا مانده از وی اهمیت و منزلت این ملکه را به اثبات میرساند، چرا که وی با حالتی اسطورهای و الهه مانند بازنمایی شده و عاری از هرگونه اغواگری با حالتی قدرتمندانه، خدایی بودن پادشاهی همسر خود را تأیید میکند. وجود او به عنوان نوهی شاپور اول پادشاه قدرتمند ساسانی و همچنین ملکه بزرگ دربار پایههای حکومت ساسانیان را استحکام میبخشید.
_ گردیه: بهرام چوبینه خواهری داشت به نام گردیه که زنی با هوش و کاردان و خردمند بود. او بهرام را از مقابله با پادشاه ایران منع کرد و از او خواست که به جای مقابله در همه جا یار و یاور شهریار ایران باشد و در مقابل بزرگانی که بهرام را تشویق به شورش بر پادشاه میکردند، ایستاد و از آنان به سختی انتقاد کرد. مردم نیز به گفتار و کردار و رفتار این زن با تحسین مینگریستند، اما بهرام به نصیحت این زن توجه نمیکند و با کمک خاقان چین به جنگ با خسروپرویز میرود و سرانجام کشته میشود. پس از مرگ بهرام، خاقان از گردیه خواستگاری میکند، ولی گردیه ظاهراً فوت برادرش را بهانه کرده و از خاقان مهلت میطلبد، اما در واقع به چنین وصلتی راضی نیست و خواهان همسری ایرانی است. او به مشورت با همراهان خود پرداخت و از آنان خواست که پنهانی راه ایران را در پیش گیرند. همه موافقت کردند و به او گفتند از تو خردمندتر و هوشیارتر در میان ما نیست و هر چه بگویی انجام میدهیم. شبانه گردیه و پهلوانان راه ایران را در پیش گرفتند اما وقتی خبر به خاقان چین رسید سپاهی را برای بازگرداندن او فرستاد و در اینجا زن شیردل چاره در جنگ دید و سرانجام سپاهیان چینی شکست خوردند. گردیه با تدبیر و چارهجوییهایش دل خسروپرویز را نرم میسازد و همسرش میشود. سپس حکومت ری را از پرویز میگیرد و حاکم آن دیار میگردد. در واقع این حکومت را به پاس خرد و شجاعت و شهامت و جسارت خویش است که به دست میآورد. او زنی است که یک تنه با مردان اطراف خود مقابله میکند و گویی از احساسات معول زنانه بری است. در انجام کارهایش تنها به هدف نهایی میاندیشد و برای رسیدن به هدف از هیچ کاری رویگردان نیست و سرانجام به آن چه میخواهد، میرسد.»[3]
[1] - زن به ظن تاریخ، جایگاه زن در ایران باستان، بنفشه حجازی (فراهانی)، نشر شهر آشوب، 1370، ص 200
[2] - دکتر جهانبخش ثواقب در صفحه 373 کتاب زنان فرمانروا در توصیفی بیشتر درباره این زن مینویسد: «پس از درگذشت هرمز (هرمزدان، اورمزد) پسر نرسی که هفت سال پادشاهی کرد چون او را پسری نبود که وارث پادشاهی شود ارکان دولت احتیاط کردند، زیرا همسرش چند ماهه باردار بود. پادشاهی را به همسر هرمز دادند و تاج را بر شکم وی نهاده تا بعد از چهل روز فرزند متولد شد و او را شاپور نامگذاری کردند. تا هنگام بلوغ امور سلطنت را مادرش عهدهدار بود. مستوفی گوید: طفل را بر تخت خوابانیدند و تاج بالای سر او بیاویختند. خواندمیر مینویسد تاج سلطنتت را بر سر والدهی او آویختند و بعد از چهل روز شاپور متولد گشته همگان را سرور موفور دست داد و خواطر اکابر و اصاغر بر سلطنتش قرار یافت و غیر از شاپور هیچ پادشاهی را این دولت میسر نگشته.
چون شاپور کودک بود مُلک پر آشوب شد. از جمله اعراب، طایر یمانی (یاغسانی). در برخی منابع ضیرن غسانی به ایران لشکر کشید و تیسفون تختگاه ساسانیان را غارت کرد و نوشه خواهر اورمزد را اسیر کرد و به زنی گرفت و از او دختری آورد، او را ملکه نام کرد. چون شاپور به حد مردی رسید در رأس لشکری به جانب دیار عرب شتافته پس از محاصرهی قلعهی طایر با کمک دختر او توانست به قلعه راه یافته و طایر را دستگیر و به قتل رساند. سپس تعداد بسیاری از اعراب را از دم تیغ گذراند و پس از قتل بسیار حکم کرد تا شانههای بعضی اسیران را سوراخ کرده در ریسمان کشیدند، بنابراین به ذوالاکتاف ملقب شد.»
[3] - زن در ایران باستان، مریم عنبرسوز، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ اول، 1390، صص 238 و 239
4- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلالپور،انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، ص 158
«شیرین، بانوی افسونکار ارمنی که به گفتهی تاریخهای ایرانی «بوستان حسن و رشک تمام ماه بود.» یکی از بانوان نامداری است که از خود در تاریخ ایران نقش دلپذیری برجای گذاشته و از دیرباز جانمایهی اشعار، داستانها و نمایش های بسیاری شده است. اگرچه نظامی شاعر بزرگ ایران شیرین را برادرزادهی مهین بانو فرمانروای ارمن میداند، اما بسیاری از تاریخ نویسان دیگر او را از رم دانستهاند و پارهای نیز بر این باورند که او از خوزستان برخاسته و از خانوادهای کوچک و معمولی بود. به هرگونه او با جمال و بیان هوشربای خود از خسرو پرویز شهریار ایران که مریم دختر قیصر رم را در عقد خویش داشت دل ربود و این عشق آن چنان در وجودش شرار کشید که سرانجام به رغم رسوم معمول زمان دختری را که از طبقهی فرودستتر بود به عقد ازدواج خویش درآورد. اما شیرین که وجود مریم همسر اصیل خسرو را تحمل نمیتوانست کرد و پیوسته از رشک به او در رنج بود سرانجام به گفتار فردوسی در شاهنامه او را با زهر از پای درآورد و از آن پس زندگانی کامرانهای را با محبوب در پیش گرفت و سبب ساز رشد گروههای ارمنی و مسیحی در ایران و دادن آزادیهای دینی بیشتری به آنان شد. آن چنان که خسرو پرویز به ساختن چند کلیسا برای آنان در ایران فرمان داد و بخششهای بسیاری به کلیسا کرد. پس از سالی چند که از پیوند خسرو و شیرین گذشت معمار جوانی به نام فرهاد فریفتهی او شد و به چنان شوریدگیای دچار آمد که به خواست شیرین در کوه به سنگ تراشی پرداخت تا در میانه کوه جویی از سنگ بتراشد که شیر پاک و خالص گوسفندان را یکسره از دشت به کوشک شیرین برساند. در تاریخهای ایران آمده است که فرهاد هر پارهای از کوه را که میتراشید چنان عظیم بود که امروز صد مرد توان برداشتن آن را ندارند. اما او با قدرت عشق در کار خود به سرعت پیشروی میکرد و چنان شور و هیجانی نشان میداد که کارهایش به همان زودی افسانهای شد و کوی به کوی و دهن به دهان نقل میگردید. اما از آن جا که این شور یک طرفه بود و مهین بانوی خوبروی جز مهر شوی اندیشهی دیگری را در سر نمیپرورانید سرانجام فرهاد به جان آمد و از تلخی آن ناکامی به مرگ پناه برد و با ضربات تیشه بر فرق خویش به زندگی خود پایان داد و این چنین بود که تراژدی شیرین و فرهاد متولد شد و در کنار سایر تراژدیهای بزرگ عاشقانه دنیا قرار گرفت.
اما زندگانی شیرین در کنار خسرو پرویز همچنان با شور و شوق ادامه یافت و ایرانیان که شیرین را زیباترین زن جهان و خسرو پرویز را شکوهمندترین و خوشبختترین شهریار جهان میدانستند، میگفتند: پرویز کسری دارندهی سه چیز است که هیچ کدام از شهریاران گذشته و آینده دارای آن نبودهاند. نخست همسرش شیرین، دویم اسبش شبدیز و سپس خنیاگری به نام باربد دارد. و راست هم میگفتند که نام این هر سه در تاریخ به جاودانگی رسیده است. از یادنامههای عشق خسرو به شیرین و عشق فرهاد به شیرین آثار بسیاری برجای مانده است که در خطّهی کرمانشاهان پیوسته توجه جهانگردان و باستان شناسان را به خود جلب کرده است که از این همه قصر شیرین بیشتر معروفیت دارد. در سبب بنای این شهر گفته شده است که در آن هنگام که خسروپرویز در کرمانشاه بود دستور داد برایش باغی بزرگ ساخته و آن را از پرندگان و حیوانات پر کنند. بنای این باغ هفت سال به درازا کشید و پس از آن که سرانجام کار به پایان رسید از باربد خواننده و نوازنده خواسته شد که خسرو پرویز را به باغ بخواند. باربد سرودی به نام نخجیران ساخت و آن را در حضور شاه به آواز خواند. خسروپرویز از شنیدن آواز شورانگیز باربد به اندازهای به شوق آمد که به شیرین گفت از من چیزی بخواه. شیرین پاسخ داد آرزو میکنم در این باغ از سنگ دو جوی ساخته شود که در آنها به جای آب شیر جاری باشد و تو در میان آن دو جوی برای من کاخی بنیاد کنی که در سراسر کشور همانند آن بنا نشده باشد. خسروپرویز هم که جز انجام آرزوهای شیرین چیزی نمیخواست، گفت: بسیار خوب همین کنم و به گفتهی خود هم وفا کرد و پایهی نخستینِ شهرِ زیبای قصر شیرین بدین گونه فرو ریخته شد، ولی زندگانی شیرین پیوسته با نیک بختی همراه نبود و در آن هنگام که پهلوی خسروپرویز از دشنهی پسر ناخلفش شیرویه از هم دریده شد، مرغ سعادت نیز از بام شیرین پرید و او که عمری را به وفاداری در کنار شوی قدرتمند خود گذرانیده بود به رغم وعدههای شیرویه که سلامت و آرامش او را پایندانی میکرد در کنار جسد خسرو پرویز دست به خودکشی زد و با فرو بردن دشنهای در پهلو همچون شوهر محبوب خود به دنیای دیگر شتافت. »[1]
[1] - زن از کتیبه تا تاریخ، دانشنامه زنان فرهنگساز ایران و جهان، پوران فرخ زاد، تهران زریاب، 1378، جلد دوم، صص 1152 تا 1154
2- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، 158