پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

فجایع کرمان توسط آقامحمدخان

فجایع کرمان

پس از آن که لطف‌علی‌خان زند بعد از مقاومت‌ها و مبارزات چریکی توانسته بود در کرمان استقرار یابد و سکّه به نام خود ضرب کند از حمایت بی‌دریغ مردم آن جا برخوردار گردید. در این هنگام آقامحمّدخان تصمیم قاطع بر نابودی مهمترین دشمن خود گرفت. چنان ‌که از قراین برمی‌آید زندگی آقامحمّدخان از بدو تا انتها آمیخته با جنگ و خون‌ریزی و بی‌رحمی ‌بوده است، زیرا قبل از انجام جنایات عظیم کرمان و تفلیس نیز ماهیت خود را نشان داده است که ید طولایی در قساوت و بی‌رحمی‌ دارد.

«در هنگام حمله به کرمان موقعی که به شهر بابک رسید که مردمش از یاران استوار و پا برجای شاهزاده‌ی زند بودند درنگ کرد و ستاد خود را به طور موقّت در آن جا بر قرار داشت تا بنا به رسم خود بار عام دهد. پس به قتل عام مردم پرداخت. سرشناسان را باقی گذاشت تا سپس به کیفر رساند. در یکی از روستا‌های همسایه چهل تن از برگزیدگان را در چاه‌ها زنده به گور کرد.»[1]

او با انجام فجایع وحشتناکی که در تفلیس و کرمان انجام داد چنان نام خود را خونین ثبت کرد که دیگر خدمات او نسبت به ایران پیدا نمی‌باشد. مهدی بامداد در باره فاجعه‌ی کرمان می‌نویسد: «در مورد قتل عام و کور کردن مردم کرمان سر جان‌ ملکم انگلیسی در جلد دوم تاریخ ایران و همچنین ژنرال سر پرسی سایکس در سفر‌نامه‌ی خود در صفحه 97 تقریباً به یک شکل و بدین مضمون این حادثه‌ی هولناک را این گونه روایت کرده‌اند: روز دیگر آغامحمّدخان از فرار لطف‌علی‌خان از کرمان استحضار یافت. نایره‌ی غضبش زبانه کشید. قریب 8 هزار نفر از زنان و اطفال مردم را به سپاهیان خود مانند غلام و کنیز بخشید و جمیع مردان شهر را به حکم وی یا کشتند یا کور کردند. منقول است که عدد کسانی که از چشم نابینا شده‌اند به هفت هزار رسید و عدد کشتگان نیز از این متجاوز بود. کسانی که در این بلیّه شامل نشدند نه به سبب رحم کسی یا گریز خود بود؛ بلکه بدین جهت که دست جلاّدان از کثرت عمل از کار ماند. گویند که آغامحمّدخان حکم کرد که به وزن مخصوصی یعنی چند من چشم از برای او ببرند و هیچ استبعاد ندارد و بسیاری از مردم هنوز زنده‌اند و بعضی در اطراف به سؤال روزگار می‌گذرانند.»[2]

امّا نویسنده‌ی کتاب خواجه‌ی تاجدار که نسبت به دیگران با دید بسیار ملایم‌تری از خواجه‌ی قاجار تعریف می‌کند، فاجعه‌ی کرمان را بدین شکل توصیف کرده است: آقامحمّدخان قاجار بعد از مدّت‌ها توانست بر شهر قحطی ‌زده‌ی کرمان تسلّط یابد؛ ولی رقیب اصلی او یعنی لطف‌علی‌خان زند توانست با مهارتی که اگر اتّفاق نمی‌افتاد باور کردنی نبود از میان هزاران سرباز به بم فرار کند. هنگامی که شهر به تصرّف نیروی خواجه درآمد دزدی و غارت و کشتار شروع شد و حتّی از یک دیگ مسین نیز از خانه‌ی فقرا نمی‌گذشتند و هر خانه‌ای که بضاعت مالی صاحب خانه را نمایانگر بود او را تحت شدیدترین شکنجه‌ها قرار داده و خواستار گرفتن اموال و پولشان بودند. گویند مدّت دو روز قتل و غارت دوام داشت و بعد از اطّلاع از خبر دستگیری لطف‌علی‌خان زند فرمان ترک قتل عام را صادر و دستور قطع اهانت‌ها را داد و امّا فرمان کور کردن مردم هنگامی ‌صادر شد که قتل عام و غارت خاتمه یافته و خشم آقامحمّدخان به ظاهر فرو نشسته بود و جلاّدان آقامحمّدخان قاجار حتّی از کور کردن فقیرترین فرد کرمان نیز خودداری نکردند و همه را نابینا کردند. آن هم با شکلی فجیع و لرزه‌آور. علّت این که آقامحمّدخان دست بدین کار زد شاید به خاطر عقده‌ی حقارت یا به خاطر شهرت و یا به دلیل زهر چشم گرفتن بوده. باید تصدیق کرد که به مقصود رسید؛ ولی نام خود را با زشتی در تاریخ شرق باقی گذاشت و این ستمگری هولناک و بدون فایده‌ی جنگی چون روپوشی شد که تمام صفات خوب آقامحمّدخان قاجار را از انظار پنهان کرد. امروز هیچ کس آقامحمّدخان قاجار را به عنوان یک دانشمند نمی‌شناسد و کسی نمی‌گوید که او مردی بود با اراده و با استقامت و بدون هوی و هوس و در بعضی مواقع دارای سخاوت و اوّلین کسی است که بعد از نادرشاه کشور ایران را دارای وحدت کرد؛ بلکه هر کس در شرق اسم آقامحمّدخان قاجار را می‌شنود منظره‌ی کور کردن مردم کرمان در نظرش مجسّم می‌گردد. آن جنایت از طرف آقامحمّدخان قاجار احمقانه بود. برای این که هیچ نوع فایده جنگی نداشت و نام او را در تاریخ شرق ننگین کرد و آن ننگ هرگز زدوده نخواهد شد؛ زیرا وقتی تاریخ نام کسی را با قلم خونین به ثبت برساند هیچ نیرویی نمی‌تواند آن نوشته را زائل کند. همچنان ‌که بازماندگان آقامحمّدخان قاجار که نزدیک یک قرن و نیم در ایران زمامدار بودند؛ کوشیدند که آن لکّه را زائل کنند؛ ولی نتوانستند و امروز مردم شرق مباشر آن عمل را با بدی یاد می‌کنند.

حال به خاطر آن که تصاویر آن صحنه‌های هولناک در ذهن مجسّم شود شمّه‌ای از آن نقل می‌شود: در قدیم وقتی کسی محکوم به نابینایی می‌شد بر چشمش میل می‌کشیدند و یک میله‌ی بسیار نازک آهنین را در آتش می‌نهادند و بعد از این که سرخ می‌شد آن را به حدقه‌ی چشم محکوم قرار می‌دادند تا این که بینایی را از دست بدهد؛ ولی در کرمان به دستور آقامحمّدخان قاجار جلاّدان تخم چشم‌های مردم را در می‌آوردند و دو کاسه‌ی خالی در زیر ابروی مردم تیره ‌روز باقی می‌ماند. این کار با خنجر یا کارد انجام نمی‌گرفت؛ بلکه از انگشتان دست استفاده می‌کردند. اوّل دست و پاهای محکوم را می‌بستند و بعد وی را که دیگر قادر به حرکت نبود به پشت می‌خوابانیدند و بعد با انگشتان خود زیر پلک تحتانی محکوم را طوری به شدّت فشار می‌آوردند که تخم چشم از کاسه بیرون آید و بعد با خنجر یا کارد الیافی را که به کاسه اتّصال داشت را می‌بریدند. وقتی که چشم‌ها از کاسه بیرون می‌آمد تیره ‌بختانی که بدون چشم شده بودند از فرط درد فریاد می‌زدند و بر خود می‌پیچیدند و اگر دست و پاهایشان آزاد بود، می‌غلتیدند و به هم تصادم می‌کردند و بعضی نیز بر می‌خاستند و چون چشم نداشتند روی دیگران می‌افتادند و این جلاّدی و ستمگری وحشیانه مقابل چشم و فرزندان محکوم صورت می‌گرفت و بعد از اتمام کار حتّی جلاّدان اجازه نمی‌دادند که آن بیچارگان را از زمین بلند کنند و با خود ببرند. چون می‌گفتند که باید صبر کنید تا کار ما تمام شود. در یک منطقه که کارشان تمام می‌شد؛ طناب‌ها را از دست و پای کوران باز کرده تا جای دیگر استفاده کنند و کمتر اتّفاق می‌افتاد که زن‌ها و کودکان بعد از نزدیک شدن به کوران گریه کنند؛ زیرا در روزهای قبل از گرسنگی و پس از قتل عام آن قدر گرسنه بودند که دیگر چشم‌هایشان اشک نداشت و بد‌بختی آن‌ها به قدری شدید شده بود که اشک از دیدگانشان خارج نمی‌شد. بعضی از کسانی که تخم چشمشان را بیرون آورده بودند دچار خونریزی شدید شدند و بر اثر آن مردند. مخصوصاً بر اثر گرسنگی بنیه‌ی آن‌ها از بین رفته بود و نمی‌توانستند مقاومت کنند و چشم‌های بعضی دیگر بر اثر آلودگی به جراحت زخم آن‌ها مبدّل به قانقاریا گردیده و جان سپردند و تنها معدودی بودند که به حالت کوری توانستند جان سالم به در برند.»[3]

در پایان مطلب چند نمونه از این جنایات وحشتناک از منبع دیگر ذکر می‌شود تا به حدّی که بعضی از آن‌ها بسیار اغراق‌آمیز می‌نماید و با جمعیت آن زمان شهر سازگار نمی‌باشد، از جمله می‌نویسند:«...حکایت می‌کنند که وی هفتاد هزار جُفت چشم آدمی‌ را که خود با نوک کاردش در سینی‌هایی شماره کرده بود؛ به مزایده گذاشت.

...بسیاری از دختران را پدران و مادران در سوراخ‌های بخاری و کندوهای خانه‌ها نهادند وآن را تیغه کردند و به گِل گرفتند. با همه‌ی این‌ها روایتی هست روزی که لشکریان او از دروازه شهر بیرون می‌رفتند هزارها دختر حامله را پشت سر نهاده بودند که ناچار شدند سقط جنین کنند.

به نقل از مؤلّف فارس‌ نامه نزدیک به هشت هزار زن و بچه آن بلد را مانند کنیز و غلام به سپاه خود بخشید و تمامیّت مردان آن را یا کشت یا کور کرد.

مردان خانواده‌ها از بیم این که زنان و دختران مورد تجاوز سربازان قرار نگیرند به دست خود آن‌ها را به قتل می‌رساندند.

....مردم اردو از تراکمه و استرآباد و طبرستان و سایر سپاه، بنای قتل واسر و نَهب را گذاشتند. در آن شهر شور محشر و فزع اکبر واقع شد. ...قتل عام چنگیزی را آوازه نو شد و جنگ‌های هلاکویی آیین تجدید یافت. از مرد و زن کرمانی آن قدر در خانه‌های آقا علی پناه جستند و هجوم کردند که پنج نفر زن و طفل در زیر دست و پا به خَبه درگذشتند. روز دیگر حکم پادشاهی به نفاذ پیوست که متعلّقان آقا علی با هر کس از مرد و زن که پناهنده‌ی خانه او هستند از شهر بیرون بروند. منسوبان آقا علی با دوازده هزار نفر اناث و ذکور که به آن خانه‌ها التجا جسته بودند به جانب فزین که ملک آقا علی بود، برفتند و حکم به تخریب شهر و قتل مردمش شد.»[4]



[1] - ص 197 - چهره‌ی‌ حیله‌گر تاریخ - امینه‌ی پاکروان ترجمه‌ی‌ جهانگیر افکاری

[2] - ص 190 - شرح حال رجال ایران - جلد سوم - مهدی بامداد

[3] - ص 231 تا 232 - خواجه‌ی تاجدار - ژان گور - ترجمه‌ی ذبیح‌الله منصوری

[4] - ص 177 و 178 - آغامحمّدخان قاجار، چهره‌ی‌ حیله‌گر تاریخ - محمّداحمد پناهی 1369

5 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 72

اخذ مالیات ریش و شورش مردم در زمان آقامحمدخان قاجار

اخذ مالیات ریش و شورش مردم

«هنگامی که علی‌مراد‌خان زند پسرش را مأمور حمله به آقامحمّدخان قاجار در مازندران کرد مردان مازندران و استرآباد و حتّی می‌توان گفت زن‌های آن دو منطقه نیز از آقامحمّدخان به شدّت ناراضی و متنّفر بودند و جهت آن عدم رضایت و نفرت از علتّی سرچشمه می‌گرفت که امروز در نظر ما کودکانه جلوه می‌کند و در آن روز بسیار اهمّیّت داشت. علّت مزبور نشان می‌دهد که حتّی مردی بزرگ و با اراده چون آقامحمّدخان قاجار ممکن است بر اثر عقده‌ی روحی به اعمالی مبادرت کند که از یک مرد بزرگ پسندیده نیست. آقامحمّدخان قاجار چون خواجه بود ریش نداشت و مردان ایرانی در آن دوره ریش داشتند؛ ولی ملاّحان روسی که در شمال ایران به مناسبت مبادلات بازرگانی زیاد دیده می‌شدند ریش را می‌تراشیدند.

ریش بلند نزد مرد ایران نشانه‌ی وقار و حیثیت بود و جوانان آرزو داشتند که دارای ریش بلند بشوند تا این که بتوانند در سلک مردان درآیند. آقامحمّدخان قاجار به مناسبت نداشتن ریش ناراحت بود و چون می‌دید که ملاّحان روسی ریش نداشتند متوجّه شد که بین روس‌ها داشتن ریش الزامی ‌نیست و مردان روسی (ولی نه همه آن‌ها) با این که ریش نداشتند دارای نقصان نیستند و کسی بر آن‌ها خرده نمی‌گیرد و آنان را به چشم حقارت نگاه نمی‌کنند و کار یک مرد ریش تراشیده با کار یک مرد ریش نتراشیده یکی می‌باشد؛ امّا در ایران ریش مردها به قدری اهمّیّت داشت که اگر مردی ریش خود را می‌تراشید همه از وی روی بر می‌گرداندند. رسم ریش بلند در دوره‌ی آخرین پادشاه صفوی در ایران متداوّل شد و در دوره‌ی شاه‌ عبّاس اوّل و جانشین او مردها یا قسمتی از مردان که اهل دیوان بودند ریش را می‌تراشیدند بدون این که مورد تحقیر قرار بگیرند. چون ریش بلند در مردها نشانه‌ی برجستگی بود زن‌های ایرانی هم عادت کرده بودند که شوهران خود را با ریش بلند ببینند و اگر مردی ریش خود را می‌تراشید حتّی مورد نکوهش و تحقیر زنش هم قرار می‌گرفت. در یک چنان دوره، آقامحمّدخان قاجار که می‌دانست، نمی‌تواند دارای ریش شود. تصمیم گرفت که مردان دیگر را بدون ریش کند و دستور داد که مردان ریش خود را بتراشند. همان کار که پطر کبیر، هشتاد سال قبل از آقامحمّدخان قاجار در روسیه کرد. آقامحمّدخان در حوزه‌ی فرمانروانی خود به موقع اجرا گذاشت. با این تفاوت که فرمان پطرکبیر برای تراشیدن ریش اجباری بود و فرمان آقامحمّدخان قاجار اختیاری، منتها کسانی که مایل بودند ریش بلند خود را حفظ کنند باید مالیات بدهند. بعید نیست که آقامحمّدخان قاجار که برای ریش مالیات وضع کرد پیش‌بینی کرد که می‌تواند هر سال از راه آن مالیات درآمدی قابل توجّه داشته باشد؛ زیرا آقامحمّدخان قاجار صرفه‌ جویی را از مادرش به ارث برده بود. بدون این که ممسک باشد، لیکن علّت اصلی وضع مالیات ریش همین بود که خواجه‌ی قاجار چون می‌دید، نمی‌تواند خود را مثل دیگران دارای ریش بکند عزم کرد که دیگران را مثل خود بدون ریش کند. آقامحمّدخان قاجار مدّت دو ماه هم به مردان مهلت داد که وضع خود را مشخّص کنند و ریش را بتراشند یا این که مالیات ریش را بپردازند. در هیچ دوره از ادوار تاریخ ایران اتّفاق نیفتاده که یک چنان حکم حیرت‌آور و می‌توان گفت مضحک صادر شود و مردان سخت دچار اشکال شدند. اگر ریش خود را می‌تراشیدند نزد آشنایان و حتّی همسر خود از اعتبار می‌افتادند و اگر نمی‌تراشیدند باید مالیات ریش بدهند و چون بضاعت افراد متساوی نبود برای ریش شش نوع مالیات وضع گردید یعنی شش نرخ برای مالیات ریش تعیین کردند و کمترین مالیات‌ها، مالیات ریش روستاییان بود. مردان به روحانیون متوسّل شدند و از آن‌ها خواستند که وسیله‌ی لغو آن مالیات را فراهم کنند. مالیات ریش به قدری زیاد بود که حتّی روستاییان هم که کمتر از همه مالیات می‌پرداختند از عهده‌ی پرداخت آن برنمی‌آمدند. چند تن از روحانیون نامه‌ای به آقامحمّدخان قاجار نوشتند و در آن گفتند که مالیات ریش مجوّز شرعی ندارد. چون خداوند برای اعضای بدن انسان زکات تعیین نکرده و زکات از مال گرفته می‌شود. نویسندگان نامه در نامه‌ی خود به اشاره فهمانیدند که اگر آقامحمّدخان می‌خواهد بدان وسیله خزانه‌ی خود را پر کند بهتر است که مالیات ریش را لغوکند و مالیاتی دیگر وضع کند. تازه مأمورین وصول مالیات شروع به دریافت مالیات ریش کرده بودند که شیخ ویس‌خان پسر علی‌مراد‌خان زند حمله کرد وضع دریافت مالیات ریش از این قرار بود که در چند نقطه از شهر از جمله شهر ساری چند تن از مأموران می‌نشستند و مردان ریش‌دار را احضار می‌کردند و به آن‌ها می‌گفتند که مالیات ریش خود را بپردازند یا این که ریش آن‌ها تراشیده خواهد شد و آن‌ها هم از بیم این که ریششان تراشیده نشود مالیات می‌پرداختند و اگر نداشتند از دیگران وام می‌گرفتند و در عوض به آن‌ها مفاصا داده می‌شد که نشان می‌داد که مالیات یک ساله ریش را پرداخته‌اند. تا انسان از روحیه‌ی ملل شرق اطّلاع نداشته باشد؛ نمی‌تواند بفهمد که صدور آن حکم چه قدر مردم را در مازندران و استرآباد خشمگین کرد و مردی نبود که خواهان نابودی آقامحمّدخان قاجار نباشد. خود خواجه هم متوجّه شد که اشتباه کرده؛ ولی هنگامی ‌به اشتباه خود پی می‌برد که حمله‌ی شیخ ویس‌خان شروع شده بود. وقتی شیخ ویس‌خان حمله کرد آقامحمّدخان قاجار در ساری از بلاد مازندران به سر می‌برد و همین که مردم مازندران فهمیدند که یک دشمن قوی برای آقامحمّدخان پیدا شده و دارای قشون می‌باشد جان گرفتند و آماده گردیدند حد اعلای کمک را بکنند تا وی بتواند بر آقامحمّدخان قاجار غلبه کند. در هر شهر و هر قصبه یک نفر شاخص شد و جلو افتاد و دیگران را پیرامون خود جمع کرد و به آن‌ها گفت هر نوع سلاح که دارید بردارید. بعضی از مردم تفنگ داشتند. برخی شمشیر و نیزه حتّی تیر و کمان، مازندرانی‌ها هم اسلحه خود را به دست گرفتند و برای شورش قیام کردند. آقامحمّدخان وقتی فهمید که مردم قیام کرده‌اند اعلام کرد که مالیات ریش لغو می‌شود و دیگر در هیچ نقطه از کسی مالیات ریش مطالبه نخواهد شد.

این اخطار هنگامی ‌شد که مردم در مازندران شوریده بودند و قشون شیخ ویس‌خان با سرعت به ساری نزدیک می‌گردید و در سراسر مازندران مردم به طرف قشون شیخ ویس‌خان می‌رفتند تا این که به آن جوان ملحق شوند و بتوانند با آقامحمّدخان قاجار بجنگند. در بعضی نقاط مردم، محصّلین مالیات را به قتل رسانیدند و در نقاط دیگر به طرفداران آقامحمّدخان قاجار حمله‌ور شدند و طوری عرصه بر آقامحمّدخان تنگ شد که با وجود داشتن شجاعت مجبور گردید ساری را تخلیه کند و برود و شیخ ویس‌خان وارد ساری گردید.»[1]



[1] - صص 482 تا 485 - خواجه‌ی تاجدار - ژان گور - ترجمه‌ی ذبیح‌الله منصوری

2 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 69

سرنوشت سرداران لطفعلی خان

 

سرنوشت سرداران لطف‌علی‌خان

آقامحمّدخان پس از تصرّف کرمان از انجام هیچ جنایتی دریغ نکرد و به قتل عام و کور کردن و هتک نوامیس مردم پرداخت. پس از آن که خانواده‌ی لطف‌علی‌خان زند را نیز مشمول عنایات خود قرار داد سرداران باوفایش نیز دچار غضب خواجه‌ی قاجار قرار گرفتند و سرنوشتی همانند دیگران یافتند و روایت است که: «...سرداران اسیر لطف‌علی‌خان که تعداد آن‌ها را یکصد تن نوشته‌اند در قتلگاه خود در محضر خان قاجار حماسه آفریدند. در این جا نیز روایت گزارشگران گوناگون است. استاد دکتر باستانی پاریزی می‌نویسد آقامحمّدخان در بالای کوه دختران رفته با دوربین تماشا می‌کرد. آن جا دستور داد که سرکردگان لطف‌علی‌خان را در همان چارطاقی که بالای کوه ساخته بودند به مجازات رسانیدند. هر یک را در معرض عتاب پادشاهانه در می‌آوردند و می‌فرمود تا گوش آن‌ها را بریده و چشم آن‌ها را از حدقه بیرون آورده از اوج کوه حضیض ساهره‌ی زمین می‌افکندند و این واقعه در سال 1209 رُخ نمود؛ امّا شرحی که امینه‌ی پاکروان داده است بسیار مؤثّر است: اینان را که در روزگار کوتاهِ پادشاهی لطف‌علی‌خان در کرمان زبده‌ی نگهبانانش بودند به نزد آقامحمّدخان آوردند. ...ایشان را با تجاهلِ نیشخندآمیز و زیرکانه‌ای به بازپرسی گرفت. آیا لطف‌علی‌خان را دوست داشتید؟ همه یک صدا پاسخ دادند آری! عشق شما به کجا می‌کشید؟ ما تا پایان مرگ او را دوست داشتیم. آیا همدیگر را دوست دارید؟ آری؛ زیرا ما به سبب هم‌خونی و برابری جنگی و وفاداری با هم برادریم. آقامحمّدخان که هیچ ‌گاه لذّت عفو را درک نکرده بود ...فرمان داد که اسلحه‌ی افسران را به ایشان باز پس دهند تا با هم بجنگند و یک ‌دیگر را بکشند؛ امّا گفته می‌شود که هر یک از ایشان سلاح را به روی خویش برگرداند.»[1]



[1] - ص 172 - آغامحمّدخان قاجار - چهره‌ی‌ حیله‌گر تاریخ - محمّداحمد پناهی

2 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 68

سرانجام خانواده ی لطفلی خان زند

سرانجام خانواده‌ی لطف‌علی‌خان

«آقامحمّدخان پس از تصرّف کرمان همان گونه که به سربازانش وعده داده بود من شهر را به شما وامی‌گذارم این کار را انجام داد و آنان نیز آن‌ چنان‌که نباید؛ کردند و به دستور آقامحمّدخان ...همه‌ی افراد خانواده لطف‌علی‌خان را به بی‌ سیرتی کشانیدند حتّی شاهزاده ‌خانم، مریم به سرنوشت بد‌بخت‌ترین زنان گرفتار شد. نخست بازیچه‌ی دست سربازان افسار گسیخته‌اش ساختند و سپس جلوی شوهری پَست افکندند. شاهزاده ‌خانم‌های خرد سال و تازه‌ بالغ شیرازی نیز قربانی همسران بی‌ آبرویی شدند تا هیچ یک از فرزندانشان نتوانند دعوی شاهزادگی کنند.»[1] در مورد سرنوشت غم‌انگیز فرزندان ذکور لطف‌علی‌خان نیز روایت شده است وقتی آقامحمّدخان چشمش به سکّه‌ی طلایی افتاد که لطف‌علی‌خان در کرمان ضرب کرده بود و نام وی بر آن نقش بود از فرط خشم فرزند خرد سال لطف‌علی‌خان، فتح‌الله‌خان را مقطوع‌النسل کرد. فرزند دیگر او خسرو میرزا هم سرنوشت درد‌ناکی داشت. سر هارفورد جونز داستان غم‌انگیزی از دو دوره‌ی مختلف زندگی این پسر تقل می‌کند. هنگامی که جونز برای خرید جواهرات در دربار لطف‌علی‌خان رفته بود و می‌گوید:«...در باغ کلاه‌ فرنگی شیراز با پسر لطف‌علی‌خان که پسری هفت ساله بود روبرو شدم که همراه لَله‌اش ایستاده بود... او یکی از پیش‌خدمت‌ها را به سراغم فرستاد. وقتی نزدیکش شدم و سلام گفتم رو به من کرد و گفت: شما همان فرنگی هستید که پدرم بار‌ها حرفتان را زده است؟ شما برای او یک ساعت موسیقیدار هدیه آورده بودید. برای من هیچ چیز نیآورده‌اید؟ من فردا در غیاب پدرم پادشاه خواهم شد و شما باید به دیدن من بیایید. همان طور که به دیدن پدرم می‌آمدید. من از این کودک خیلی خوشم آمد. پرسیدم: میل حضرت والا چه چیزی است؟ جواب داد میرزا حسن به من می‌گوید بهترین چاقوهای جیبی را در کشور شما می‌سازند. حاضرید یک چاقو به من بدهید؟ دَدَه‌ام می‌گوید: بهترین قیچی‌ها را هم در مملکت شما درست می‌کنند شما را به خدا یک جفت قیچی هم به دَدَه‌ام بدهید. از روی اتّفاق یک چاقوی جیبی بسیار نفیس با خود داشتم فوراً به او تعارف کردم و گفتم وقتی به کشورم باز گردم دو سه چاقو برای خودش و دو سه قیچی هم برای دَدَه‌اش خواهم فرستاد. کودک در اوج شادی فریاد زد وای چقدر شما آدم خوبی هستید! سپس یک ساعت در کنار من ور رفت و حرف زد و من هرگز کودکی مؤدّب‌تر و زیباتر و با‌هوش‌تر از او ندیدم. دوره‌ی دوم ایّامی ‌بود که سر هار فورد جونز به عنوان سفیر پادشاه انگستان به ایران آمده بود و در آذربایجان به حضور فتح‌علی‌شاه رسیده بود. در این جا هم او خسرو میرزا را ملاقات کرد؛ امّا این بار به قول هارفورد جونز او برده‌ای چروکیده و اخته بود.... در اوجان به حکم تصادف فتح‌علی‌شاه که از دوستی و سوابق الفت میان ‌هارفورد جونز آگاه بود پیش‌نهاد کرد که شاید جونز بی میل به دیدن خسرو میرزا فرزند لطف‌علی‌خان نباشد. خود هارفورد جونز با احساس تمام جریان آن دیدار را در کتابش وصف کرده است وی می‌نویسد:

«...آن جوان رشید و زیبا روی که به دست آقامحمّدخان بی‌رحم کور شده بود در ساعت مقرّر به چادر جونز آمد و همین که سفیر انگلیس او را در آغوش گرفت گریه سر داد و در حالی که بغض گلویش را می‌فشرد گفت: دو خواهش از خدا داشتم که هر دو را اجابت کرد. اکنون او را سپاس می‌گزارم که زنده ماندم تا اوّلاً آن مرد بی غیرت حاجی ‌ابراهیم را کور کردند و ثانیاً به ملاقات شما نائل آمدم. روز بعد که فتح‌علی‌شاه را دیدم. از وی پرسید: راستی تو چه بلایی بر سر آن بیچاره ‌آوردی که چون از ملاقات تو باز گشت. همه‌ی شب، اشک می‌ریخت؟ ...»[2]



[1] - ص 204 - چهره‌ی‌ حیله‌گر تاریخ - امینه‌ی پاکروان - ترجمه‌ی‌ جهانگیر افکاری

[2] - 176 - آغامحمّدخان قاجار - محمّداحمد پناهی 1369

3 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 67

 

چگونگی قتل لطفعلی خان زند

چگونگی قتل لطف‌علی‌خان زند

بعد از پیروزی آقامحمّدخان در کرمان لطف‌علی‌خان زند توانست با عدّه‌ی معدودی از یاران و بعد به حالت انفرادی وارد شهر بم شود و به خانه‌ی محمّدعلی‌خان حاکم برود. او نیز به خان زند گفت: به خاطر تعقیب خان قاجار باید از این جا برود؛ ولی سرانجام بدین نتیجه رسید که از ترس حمله‌ی آقامحمّدخان به شهر لطف‌علی‌خان را اسیر و نزد خان قاجار ببرد. سرانجام با درگیری زیاد او را به زنجیر بستند و در ازاء سی هزار تومان او را به فرستاده‌ی خواجه‌ی قاجار،‌ محمّد ولی‌خان تسلیم کردند. موقعی که به ماهان کرمان رسیدند بر اثر ضعفی که به خان زند وارد شده بود او را با تخت روان به کرمان بردند. قبل از آن که او را نزد خان قاجار ببرند. پالهنگ برگردنش بسته و یک زنجیر به وزن 15 کیلو دارای دو قفل که یکی به دست‌ها و دیگری به پاها قفل می‌شد. به دست‌ها و پاهایش بستند و در حالی که بازویش را گرفته بودند او را نزد آقامحمّدخان قاجار بردند. با ضرباتی که محمّدولی ‌خان به سرش کوبید او را بر زمین انداخت و سرش را به خاک مالید و چون در مقابل خان قاجار حاضر به تعظیم خاص نشد خان قاجار گفت: لطف‌علی می‌بینم که هنوز نخوت داری و غرور تو از بین نرفته؟ ولی من هم اکنون کاری می‌کنم که دیگر نتوانی سر بلند کنی و دستور حرکتی بسیار توهین‌آمیز نسبت به لطف‌علی‌خان را داد که می‌تواند تنها ناشی از رذالت نفس و خواجه‌گی وی باشد.

در این حالت لطف‌علی‌خان علاوه بر ناراحتی و خستگی راه و زنجیر از دو شانه نیز زخم داشت وی را با همان وضع در اصطبل جا دادند و روز بعد آقامحمّدخان دستور داد او را به حضورش ببرند. خواجه‌ی قاجار گفت: لطف‌علی بگو بدانم آیا هنوز هم غرور داری یا نه؟ لطف‌علی با توجّه به ضعف فراوان آب دهان به صورتش انداخت و گفت: ای اخته‌ی فرومایه! من از تو نمی‌ترسم. اخته ‌خان با ناراحتی بسیار از این ناسزا دستور داد جلاّد حاضر شود و دستور داد تخم چشم‌های او را بیرون آورد و خود وی نظاره‌گر این عمل ننگین بود. هنگامی که کار جلاّد تمام شد خواجه‌ی قاجار گفت: حالا نوبت من است که آب دهان به صورتت بیندازم، ولی لطف‌علی متوجّه نشد چون از هوش رفته بود. بعد خواجه‌ خان دستور داد که من نمی‌خواهم این مرد بمیرد، می‌خواهم او به دنبال اسب کشیده شود و خوارش کند و چون مداوایش به درازا کشید خود کرمان را به سوی شیراز ترک کرد و لطف‌علی‌خان برای این که آتش درون را تخفیف بدهد اشعار شیخ‌ محمود شبستری را با آهنگی سوزناک می‌خواند.[1] آقامحمّدخان که از کور بودن او نیز می‌ترسید دستور داد که او را به تهران منتقل کنند و هنگامی که او را کَت بسته با محافظین بسیار به تهران آوردند مردم به وی احساس ترحّم و کنجکاوی نسبت به خان زند کردند و آقامحمّدخان دستور داد او را از بین ببرند. در نتیجه او را خفه کردند و وقتی جسد او را برای شستن به غسّالخانه واقع در نزدیک (چهل ‌تن) در تهران بردند به اسکلتی شباهت داشت که پوستی روی آن کشیده باشند و کسی که آن جسد را می‌دید فکر نمی‌کرد کالبد بزرگترین شمشیر زن شرق است و دیگر روزگار شمشیر زنی چون او تربیت نخواهد کرد. سال درگذشت وی 1209 ه.ق بود. تقریباً از قتل آن جوان دو قرن می‌گذرد و هنوز مردم ایران از فجایعی که برآن جوان روا داشتند متأسّف هستند و در جنوب ایران مردم هنوز مرثیه‌هایی مربوط به خان زند را می‌خوانند.[2]



[1] - اشعار دیگری نیز به او نسبت داده‌اند. ص 169 چهره‌ی‌ حیله‌گر تاریخ احمد پناهی:

یا رب ستدی مملکت از هم چو منی                 دادی به مخنّثـی، نـه مردی نــه زنی

از گـــردش روزگــار معلومـم شـد                   پیش تو، چه دف زنی چه شمشیر زنی

[2] - خلاصه‌ی صص 265 تا 270 جلد دوم خواجه‌ی قاجار

3 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 65