پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

رفتار آقامحمدخان با شاعر

رفتار خواجه با شاعر

همان گونه که در مورد صفات روحی آقامحمّدخان دیدگاه‌های مختلفی وجود دارد در رابطه با اطّلاعات و علاقه به کتاب و کتابخوانی وی نیز اختلاف نظر دیده می‌شود. بعضی او را دارای اطّلاعات وسیع می‌دانند که حتّی کریم‌ خان زند هم از مشورت با وی بهره برده و بعضی دیگر او را فردی وحشی و به دور از هنر و ادبیات دانسته‌اند، ولی سوای آن شک و تردیدها این روایت افسانه‌ای نشان‌ دهنده‌ی آن است که آقامحمّدخان نیز به شیوه‌ی خود جمع شعرا را دوست داشته است. در این رابطه آمده است که: «آقامحمّدخان قاجار علاقه‌ای به شعر و شاعری و عبارت پردازی نامه‌ها نداشت و تنها کتابخوان که شب‌‌ها برایش کتاب می‌خواند فقط چند کتاب تاریخی و شاهنامه بود که علاقه داشت و هنگامی که در رختخواب بود برایش می‌خواند تا به خواب رود. شاعری یک قصیده‌ برای او سروده و هنگام سلام عام با صدای غرّایی خواند. این مرد جنگی که به شعر و شاعری و عبارت پردازی نامه‌ها اُنسی نداشت پنج شاهی به او داد و چون می‌دانست که این مبلغ ناچیز است ضمن عبور از جلو صف امرا و اعیان کشور مراقب احوال شاعر بود و دید که شاعر آن مبلغ را گذارد کف دست یساول که جلو درِ تالار ایستاده بود و رفت. آقامحمّدخان تا پایان تشریفات به روی خود نیاورد؛ ولی به مجرّد بر هم خوردن بساط سلام آن نگهبان را خواست و پرسید فلان کس به تو چه داد؟ او هم جریان را گفت. آقامحمّدخان فرستاد تا شاعر بی‌ ادب را بیاورند و به سزای این اهانت دستش را قطع کنند، ولی هر چه گشتند کمتر یافتند و پس از چند سالی که خواجه برای پایان دادن به روزگار خاندان افشار به خراسان رفت در حرم مطهّر چشمش به همان شاعر می‌افتد که به امام هشتم پناه برده. خواجه می‌گوید به جغه‌ام (تاج، افسر) قسم! اگر فی‌البداهه شعری بگویی که خوشم آید با انعام فراوان از تقصیرت می‌گذرم. آن مرد که با خسّت و ممسکی پادشاه واقف بود. فی‌البداهه گفت:

نه جود تو را که مدح عالیت کنم

نه فهم تو را که حرف حالیت کنم

نه ریش تو را که ریشخندت سازم

نه ... تو را که.............مالیت کنم

خواجه برافروخته می‌شود و به حکمران خراسان سفارش می‌کند هرگاه از بَست خارج شد. شکمش را بدرند.»[1]

و حسن آزاد تقریباً به همین مضمون می‌نویسد: «رابطه‌ی آقامحمد خان با شعرا را با ذکر این مورد تا حدی می‌توان پی برد. شعرا در هر نوبت به جای صله و تشریفات جز چوب و کتک و پَس‌گردنی نمی‌خورده‌اند و نا گزیر کار مدح و ثنا معطّل می‌ماند و ناچار به طاق یا جُفت و شیر یا خط و خیر و شرّ و قرعه متوسّل می‌شدند تا این که قرعه به نام پیر مردی می‌افتد و بر خلاف دیگران اقدام به سرودن شعر می‌کند و این رباعی هجو را می‌گوید:

نه عقل ترا که وصف عالیت کنم

نه فهم ترا که حرف حالیت کنم

نه ریش ترا که ریشخندت سازم

نه خایه که تورا خایه مالیت کنم[2]

پس از این که می‌خواند همه فکر می‌کنند که با این کار سرِ خود را به باد داده است؛ امّا لبخندی بر لبان آقامحمّدخان می‌آید و دنبال آن فرمان می‌دهد صله و انعامی ‌به گوینده بدهند و می‌گوید حرف اگر بود همین بود که شاعر زد. اگر تعریفم نکرد مسخره‌ام هم نکرد. خود من بهتر از هر کس معایب ظاهر و باطن خود را می‌شناسم و وقتی که می‌دیدم پیشینیان با تعریف و توصیف بی‌جا در مورد عقل و شعور و حسن و جمال و فضل و کمال و سخاوت و شجاعتی که نداشته‌ام تا چه حد دستم انداخته‌اند و ریشخندم می‌کنند ناراحت می‌شدم. وقتی این شاعر حقیقت گویی کرد خوشحال شدم!!! »[3]



[1] - ص 173 - لطف‌علی‌خان زند و آقامحمّدخان - ابوالفضل وکیلی

[2] - ظاهراً این رباعی از شاعری است به نام فرامرزی که در دربار قاجار بوده است. «ویراستار»

[3] - ص 341 - پشت پرده‌های حرمسرا - حسن آزاد

4 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 58

رفتار آقامحمدخان با خاندان زند

رفتار با خاندان زند

آقامحمّدخان پس از آن که توانست برخاندان زند غلبه یابد اقدام به نابودی آن‌ها کرد؛ ولی نسبت به خانواده‌ی کریم‌خان دست به اعمالی زد که جنبه‌ی حقارت آن‌ بیشتر نمایان باشد. گذشته از آن که با لطف‌علی‌خان زند چگونه عمل کرد روایت شده که رفتار وی در مورد بقیّه چنین بوده است: «هنگامی که آقامحمّدخان شیراز را تصرّف کرد و قَدم در تالار شورا گذارد و قالی‌هایی را که خود با قلم تراش آن‌ها را شکافته بود، دید از جنون گذشته‌ی خود سخت پشیمان شد و با شاهزادگان و شاهزاده ‌خانم‌های زند که در شیراز باقی مانده بودند با خشونت بسیار رفتار کرد و همه را یک جا جمع کرد که روانه‌ی استرآباد کند و در آن جا عاقبتی پر از خفّت و خواری در انتظارشان بود»[1] و عمل دیگر وی بدین شکل بود که «آقامحمّدخان به دلیل انتقام از دختر کریم‌ خان هنگام اسارت وی را به قاطرچی به نام بابا فاضل بخشید چون کریم‌خان می‌خواست خواهر خواجه‌ی قاجار را هنگام اسارت به پسر خود بدهد؛ ولی دخترش آن را توهین دانسته و گفت لیاقت قاطرچیان را دارد و او را به قزوین بر گرداندند.»[2]



[1] - ص 196 - چهره‌ی‌ حیله‌گر تاریخ - امینه‌ی پاکروان ترجمه‌ی‌ جهانگیر افکاری

[2] - تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران در دوره‌ی قاجاریه - سعید نفیسی - جلد اوّل

3 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 58

مشورت کریم خان با خواجه قاجار

مشورت کریم‌خان با خواجه‌ی قاجار

همان گونه که ذکر شد کریم ‌خان در دوران اسارت آقامحمّدخان قاجار با او رفتاری مناسب داشته و چون از هوش و ذکاوت او اطّلاع داشت در بعضی موارد با او مشورت‌هایی می‌کرده است؛ ولی از آن جا که آقامحمّدخان فردی تو دار بود هرگز به شکلی عکس‌العمل نشان نمی‌داد که مورد سوء ظن قرار گیرد. به نحوی که در مکاتبات با برادرش به حسین‌قلی‌خان جهانسوز همواره سفارش می‌کند که او باید به استقلال برسد و در این راه از کشتن وی نیز هراسی نداشته باشد چون او خواجه است و نسلی از وی باقی نخواهد ماند. کریم‌خان نیز در اعتراض به نزدیکان که چرا این چنین با او مشورت می‌کند با ذکر خواجه بودن آقامحمّدخان که کاری از دستش برنمی‌آید عمل خود را توجیه می‌کرد. کریم‌خان باور کرده بود که آقامحمد خان دوست وی می‌باشد؛ زیرا هرگز حرفی علیه کریم‌خان بر زبان نیاورده و حتّی اگر از او می‌پرسیدند آرزویت چیست؟ می‌گفت: آرزویی ندارم و حتّی یک بار از سلطنت صحبت نکرده بود و این خواجه‌ی زیرک و آینده نگر بود که سرانجام به اهدافش رسید. چند نمونه از مشورت‌های ذکر شده با آقامحمد خان این چنین می‌باشد: «در زمان کریم ‌خان از جانب دولت انگلیس ایلچی‌هایی جهت رابطه و دیدار با وکیل‌الرّعایا برآمدند و کریم ‌خان با آن که بی‌سواد بود؛ ولی با کمال تیزبینی و احتیاط عمل می‌کرده و بنا را در روابط با ملل دیگر بر سوء ظن و بدبینی قرار داده بود و در آن رابطه با دیگران مشورت می‌کرد و آقامحمّدخان در جواب سؤالی این چنین پاسخ می‌دهد ایران را در این باب به چه چیز می‌توان تشبیه کرد و فرنگی را به چه چیز؟ آقامحمّدخان بیان کرد که ایران را مانند استری چموش و فرنگی را مثل حکیم کاردان زیرک و با هوش می‌بیند و بر استر چموش نمی‌توان سوار شد مگر به زیرکی و تدبیر. سرانجام کریم‌خان می‌پرسد که با این ایلچی فرنگی چه قِسم رفتار نمائیم که مصلحت ایران و اهل ایران در آن باشد؟ آقامحمّدخان پیش‌نهاد می‌کند که پیش‌کش ایشان را باید قبول کرده و دو برابر پیش‌کش ایشان کرد و انعام و پیش‌کش را در حضور ایشان به ساربانان و قاطرچیان قسمت کنند و میدان جولانگری بیارایند و سواران چابک و چالاک و زبردست در آن جا هنرهای خود را بنمایانند و فرنگیان را در آن جا حاضر کنند که هنرهای ایشان تماشا کنند و بعد ایشان را مرخّص کنند و رقمی ‌به میرمهنا بنویسند که در دریا همه ایشان را بکشد و ایلچی را با پنج نفر زنده بگذارد؛ لکن گوش و دماغ ایشان را ببرد و کشتی ایشان و اموال ایشان را رها کند و کریم‌خان دستور داد تا چنین کردند.»[1]



[1] - ص 67 - آغامحمّدخان قاجار - چهره‌ی‌ حیله‌گر تاریخ - محمّداحمد پناهی 1369

2 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 55

رفتار متفاوت دو پادشاه با سرهای بریده

رفتار متفاوت با سرهای بریده

محمّد حسن خان و کریم خان زند دو رقیب سیاسی بودند که آرزوی حکومت بر ایران را داشتند. سرانجام محمدحسن خان قاجار که برای مدتی طولانی بر علیه کریم خان علم طغیان و سرکشی برافراشته بود در طی شکستی که بر او وارد شد دستگیر و توسط نیروهای کریم خان سرش را از بدن جدا کردند. هنگامی که سر جدا شده‌ی وی را نزد کریم خان آوردند او با حالتی احترام آمیز دستور خاکسپاری آن را داد؛ ولی آقا محمد خان با وجود این که نزدیک به دو دهه به صورت اسارت و بنا به روایت دیگران همانند میهمان در دربار کریم خان زندگی کرده بود پس از پیروزی بر خاندان زند عکس‌العملی نسبت به جسد کریم خان انجام داد که بیان کننده‌ی نهایت رذالت وی می‌باشد. امینه پاکروان در این رابطه می‌نویسد: «آقامحمّدخان پس از شکست لطف‌علی‌خان و قتل عام مردم کرمان به تهران بازگشت. هیأتی را به شیراز فرستاد (رحمان ‌خان را فرستاد تا استخوان‌های کریم‌خان را بیاورند) تا نبش قبر کنند و باقی‌مانده‌ی نعش کریم ‌خان را به پایتخت تازه بیاورند. پس امر کرد بقایای او را در حیاط کوچکی که طاقنماهای‌کاشیکاری داشت و هنوز به نام کریم ‌خان معروف است در پای جلد پلکانی دفن کنند که پیوسته گذرگاهش بود.[1] بدینسان او می‌توانست همه روزه از شادمانی بی‌پایان برخوردار گردد و گور دشمن خاندان خویش را پایمال کند.»[2] اما رفتار کریم خان چه در دوران اسارت آقامحمد خان و قبل از آن بسیار متفاوت بوده است. یکی از مورخان دوره قاجاریه می‌نویسد: «محمّدحسن ‌خان قاجار مدّت 9 سال بنای طغیان و سرکشی برداشته بود و سرانجام در جنگی که در حوالی شهر اشرف بین او و شیخ‌علی‌خان زند در گرفت و دست‌گیر می‌شود ...سرش را جدا کرده و یکی از قاجارها آن را در توبره‌ای گذاشته و نزد کریم‌خان که در آن موقع در تهران بوده آورده است. تاریخ‌ نویسان دوره قاجار می‌نویسند کریم خان در این موقع در میان دارالعماره خود نشسته بود. در زاویه‌ی شمال غربی ‌حیاط معروف به خلوت کریم‌ خانی که از بناهای کریم‌ خان زند است و ظاهراً وی در آن موقع در این محل بوده است. در هر صورت می‌نویسند که مرد قاجار نزدیک کریم ‌خان آمد و سر را با همان توبره نزد او برد. پرسید چیست؟ گفت سرِ محمّدحسن‌خان است. کریم‌خان شنید. از جای برخاست و همچنان پای برهنه از نشیمن خود به زیر آمد و سر را از توبره درآورد و با دست خود به آب شست و مویش را شانه زد و گلاب افشاند و سوگواری کرد. روز دیگر در تابوت گذاشت و خود پیاده تا دروازه شهر از آن تشیع کرد و همه بزرگان دربارش را هم بدان کار واداشت و بدین گونه آن را در بقعه‌ی شاهزاده عبدالعظیم در جنوب تهران به خاک سپرد.»[3]



[1] - ص 75 - هفت پادشاه - جلد اول - محمود طلوعی: استخوان‌های باقی‌مانده‌ی جسد کریم‌خان زند را در اوایل سلطنت رضاشاه از محل دفن آن که درگوشه‌ای از کاخ گلستان فعلی است بیرون آوردند و در مقبره‌ی آبرومندی دفن کردند.»

[2] - ص 230 - چهره‌ی‌ حیله‌گر تاریخ - امینه‌ی پاکروان - ترجمه‌ی‌ جهانگیر افکاری

[3] - ص 38 - تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران در دوره‌ی قاجاریه جلد اول - سعید نفیسی - چاپ پنجم - 1364

4 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 55

دوران اسارت آقامحمدخان در شیراز

دوران اسارت در شیرا

آقا محمّدخان پس از کشته‌ شدن پدرش محمّد حسن‌ خان به اسارت فرمانده‌ی زند درآمد. در این زمان آقامحمّدخان در حدود 30 سالگی بود و هنگامی که او را نزد کریم‌خان بردند خیلی با او به مهربانی و دلجویی رفتار کرد. در مورد چگونگی اسارت وی و همراهانش روایتی دیگر نیز آمده است که خود اولاد قاجار به حضور کریم‌خان رفته و در سِلک خدمت‌گزاران او درآمده‌اند. اغلب مورّخین از مدّت 16 سالی که خانواده‌ی قاجار در خدمت خان زند بودند به نیکی یاد کرده و از ارتباط نزدیک کریم خان با آنان سخن گفته‌اند و علاوه بر این از نحوه‌ی رفتار مثبت با سایر برادرانش در خارج از شیراز نیز نوشته‌اند و جای بسی تعجّب است که چرا آقامحمّدخان در دوران اسارت و یا در زمانی که به قدرت رسید آن قدر در حقّ خاندان زند نمک‌ نشناسی کرد. رفتار خان قاجار به حدّی شدید بود که اقوام و بستگان بسیار دور زندیه هم از فجایع این خواجه‌ی تاجدار بی‌نصیب نشدند و از این که چرا این گونه اعمال را در مورد خاندان نادر انجام نداده است معلوم نیست. کریم‌خان پس از مرگ محمّدحسن‌خان پسرش را به عنوان گروگان به شیراز برد و دو برادر ناتنی او را هم که از مادری گمنام بودند به دلخواه آقامحمد خان همراهش بردند. او با صبر و دلی پرکینه تن به این تبعید داد. امینه پاکروان در مورد ارتباط کریم خان با آقا محمد خان می‌نویسد: «در این ایّام وکیل نیز سخت فریفته‌ی روان روشن و آرام ناپذیر و زیرکی و غرور گروگان شده بود و اغلب با او مشورت می‌کرد و روزی از وی در باره‌ی لشکرکشی به خراسان نظر خواسته شد که آیا دست زدن به این لشکرکشی کار درستی است؟ او جواب داد که برای نام و آوازه‌‌ی شما البّته! می‌خواهی به فرمانده‌ی یک سپاهت بگمارم؟ از عهده برخواهم آمد. اگر بخت از من روگردان شود تو سوارانت را گِرد خواهی آورد و به خاک ترکمن خواهی گریخت و خود را به استرآباد خواهی رساند. آقامحمّدخان در ردّ این سخن چیزی نگفته بود (در این مورد میرزا جعفر یکی از وزیران وکیل در خلوت به دیدار خداوندگار رفته و گفته بود شما شیر را به جنگلِ زادگاه و به میان کسانش روانه می‌کنید؟ و این گفته کارگر افتاده و رشته‌ها تنیده شده بود.) ولی کریم‌خان به میزان عمق این کینه پی نبرده بود و رفته رفته به او خو گرفته بود و حتّی در تالار شورا دیگران را به نگه داشتن پاس حرمتش وا‌ می‌داشت. ولی آقامحمّدخان برای فرو نشاندن بغض خفقان آورش دزدکی قالی‌های گرانبهایی را که در زیر پا داشت شکاف می‌داد. بعد‌ها خود او گوید: این کاری بود که در آن زمان می‌توانستم با دشمنانم بکنم. بعد‌ها وقتی عاقبت میراث زندیه به من رسید و آثار خشم گذشته را دیدم بر کوته‌ بینی خود سخت افسوس خوردم.»[1]

همچنین سعید نفیسی در باره‌ی زندگی فقیرانه‌ی خواجه در این دوران می‌نویسد: «آقامحمّدخان پس از سرکوبی برادرش در شیراز گروگان کریم‌خان بود تا او هم سرکشی نکند و هم افراد دیگر خانواده‌اش آرام بمانند. در زمانی که اسیر کریم‌خان بود در نهایت تنگدستی به سر می‌برد چون کریم‌خان می‌خواست او سرکشی نکند. گقته‌اند که آقامحمّدخان به اندازه‌ای تنگدست بود که به پول آن زمان بیش از دو پول یعنی کمترین واحد پول در آن روزگار که معادل دو دینار امروزیست با خود نداشت و چون به نخستین منزل پس از شیراز رسیدند خود و جلودارش بسیار گرسنه بودند. حیله‌ای کرد و آن، این بود که بر درِ دکّان جگرَک‌ فروش رفت و یک نان سنگک به یک ریال خرید و به او گفت. یک پول جگرَک در میان این نان بگذارد. همین که آن مرد جگرک را در میان نان گذاشت و نان اندکی چرب شد بهانه آورد که جگرَکَت خوب نیست. آن را پس داد و بدین گونه نان خود را چرب کرد و با جلو‌دارش خورد.»[2]



[1] - ص 49 - چهره‌ی‌ حیله‌گر تاریخ - امینه‌ی پاکروان - ترجمه‌ی‌ جهانگیر افکاری

[2] - ص 42 - تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران در دوره قاجار چاپ پنجم - سعید نفیسی 1364

3 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 54