دکتر نصرالله فلسفی به نقل از سفرنامه پیترو دلاواله مینویسد: «در روز عاشورا که روز کشته شدن امام حسین فرزند علی و فاطمه یگانه دختر محمّد پیغمبر است، مردم ایران با تشریفات و مراسم خاص عزاداری میکنند. در دهی روز اوّل ماه محرّم همهی مردم غمگین و ملول به نظر میرسند و رفتار و کردار و لباسشان چنان است که گویی به مصیبتی تسلّی ناپذیر گرفتار شدهاند. بسیاری از مردم که هرگز لباس سیاه در بر نمیکنند در این ده روز به نشانهی سوگواری سیاه میپوشند. هیچ کس سر و ریش نمیتراشد و به گرمابه نمیرود. گذشته از این کارهایی که از جمله گناهان و به موجب قانون شرع ممنوع است از هرگونه خوشگذرانی و شهوترانی و تفریحِ مجاز نیز دست میکشند. در این ایّام گروهی از گدایان در کویهای پر آمد و شد شهر خود را تا دهان در خاک میکنند و باقی سر را نیز در ظرفهایی که برای همین کار از گل پخته ساختهاند فرو میبرند. اطراف این ظرفها بسیار فراخ، ولی دهانهی آن سخت تنگ و فقط به اندازه سر آدمی است. این بیچارگان چنان در خاک نهان میشوند که با مردهی مدفون فرقی ندارند. تمام روز گاه قسمتی از شب را نیز بدین صورت میمانند و در کنار ایشان فقیری دیگر دعا میخواند و از رهگذران گدایی میکند. جمعی دیگر در میدان شهر سراپا برهنه حرکت میکنند و تنها قسمتهای شرم انگیز بدن را با پارچهی سیاه یا کیسهی بزرگ تیره رنگی میپوشانند. این دسته تمام بدن خود را سیاه میکنند و این رنگ سیاه نشانهی سوگواری و اندوه ایشان در عزای حسین است. گروه دیگری نیز همچنان برهنه دیده میشوند که تن را به رنگ سرخ درآوردهاند و منظورشان از این کار ظاهراً نشان دادن خونی است که در روز عاشورا به سبب قتل امام حسین و یاران او ریخته شد. این دو دسته در کوی و بازار با هم نوحه میخوانند و با لحن بسیار غم انگیزی واقعهی فجیع شهادت امام شیعیان را نقل میکنند. در همان حال دو قطعه چوب یا دو استخوان کوتاه از دندهی حیوانی را که در دست دارند به هم میکوبند و با این کار در حلقهی تماشاگران نوای محزون و اندوه زایی بر میآورند که با جست و خیز و حرکات خاص دست و پا و بدن همراه است.
همه روزه یکی از ملایان و بیشتر کسانی که از خاندان پیغمبر اسلام هستند و به سید معروفند هنگام ظهر در میدان اصفهان در همان محل که دسته ها نوحه خوانی و جست و خیز کردهاند به منبر میروند و برای زن و مرد بسیار که ایستاده یا نشسته گرد منبر حلقه زدهاند، روضه میخوانند یعنی در ستایش امام حسین و بیان صفات پسندیده و فضایل و تقوا و شهامت و واقعهی شهادت وی سخن پردازی میکنند. گاه گاه نیز به تناسب مطالبی که میگویند پردهها و تصاویری به شنوندگان نشان میدهند و سرانجام با نقل روایات غم انگیز مستعمعان را به گریستن بر میانگیزند. از این گونه واعظان همه روزه در تمام مسجدها نیز دیده میشوند. حتی شب هنگام هم در کویهای بزرگ و چهارسوقها که با چراغهای بسیار روشن گشته و با پارچههای سیاه به صورتی غم انگیز درآمده است روضه میخوانند. در این قبیل مجالس همهی شنوندگان خاصه بانوان با فریاد و فغان و شیون گریه میکنند و بر سر و سینه میکوبندند و با حرکاتی که نشان کامل حزن و اندوه است فریاد واه حسین بر میآورند. در روز دهم محرّم که معروف به روز عاشورا است باز دستههای بزرگ از آن گونه که در روز کشته شدن علی وصف کردم به راه میافتد و همان بیرقها و علمها و کتلها و اسبان حامل سلاح و دستار باز دیده میشود؛ ولی بر دستههای روز عاشورا چند شتر هم میافزایند که بر پشت هر یک کجاوهای است و در هر کجاوه چند کودک خردسال نشستهاند و این کودکان نشانهای از بازماندگان امام حسین و اسیران کربلا هستند. تابوتهایی که در مخمل سیاه پوشیده شده و روی هر یک عمامه سبز یا به اصطلاح ایرانیان «تاجی» قرار دارد و نیز همچنان بر دوشها دیده میشود و همچنان جماعتی از مردم دنبال تابوتها به صدای طبل و نای و سنج میچرخند و جست و خیز میکنند و فریاد میکشند. گروه دیگر نیز از دو جانب دسته با چماقهای بزرگ مراقبند تا اگر با دستهای دیگر رو به رو گشتند و جنگی در گرفت از دسته خود پشتیبانی کنند. همه معتقدند که هرگاه کسی در راه امام حسین کشته شود یکسر به بهشت خواهد رفت. میگویند در روز عاشورا درهای بهشت باز است و هر مسلمانی که درین روز مقدس بمیرد بی چون و چرا در خلد برین جای خواهد یافت.
باری تشریفات و مراسم سوگواری امام حسین نیز با آن چه در بارهی علی انجام میدهند فرقی ندارد، جز آن که مراسم عاشورا مفصلتر، دستههای عظیمتر، حرارت و شور مردم بیشتر و میل و اشتیاق به جنگ و جدال و چوب و چماق زیادتر است.[1] در روز عاشورا (1027) که من در میدان اصفهان سواره ناظر این مراسم بودم، زد و خوردی جلو کاخ شاهی درگرفت که سربازان نتوانستند از آن جلوگیری کنند. شنیدم که در نقاط دیگر شهر نیز زد و خوردهایی شده و گروهی سر شکسته به خانه برگشتهاند. وقتی که در میدان میان دو دسته آتش جنگ زبانه کشید دستهای که به کاخ شاهی نزدیکتر بود علمها و کتلهای خود را درون کاخ برد تا به چنگ حریف نیفتد؛ زیرا اگر علمها یا بیرقهای دستهای به چنگ دسته دیگر افتد مایهی سرشکستگی و شرمساری آن خواهد گشت. شنیدهام که در شب عاشورا پیکرهایی از عمر و قاتلان امام حسین را در میانهی میدان اتش میزنند ولی چون این کار به چشم ندیدهام از وصف آن نیز چشم میپوشم.»[2]
[1] - در پاورقی صفحه هفت همین جلد سوم آمده است که «در برگزاری مراسم روز بیست و یکم ماه رمضان پیشاپیش هر دسته چند اسب حرکت میدهند که جملگی چنان که در ایران مرسوم است به زینت و زیور گرانبها آراستهاند. روی زین این اسبان چیزهایی مانند تیر و کمان و شمشیر و سپر و بر قرپوش زین عمامهای که نشان سلاح و دستار علی است، میگذارند. دنبال اسبان نیز بیرقهای متعدّد و علمهای بلند و بزرگی را که با نوارهای گوناگون زینت شده است پیادگانی چند به زحمت بر دوش میکشند. تیغهی این علمها چندان بلند است که از سنگینی مانند کمان خم میشود. پس از آن یک یا چند تابوت را بر دوش میبرند که ظاهراً نشانی از تابوت علی است. بر این تابوتها روپوشی از مخمل سیاه کشیده و روی آنها سلاحهای گرانبها و پرهای رنگارنگ و چیزهایی ازین گونه نهادهاند. از پی تابوتها چند تن نوحه میخوانند و گروهی با نوای طبل و سنج و نی گوش فلک را کر میکنند. نوحه گران پیوسته در جست و خیزند و فریادهای خارقالعاده از دل بر میآورند. آنها که منصب و مقامی دارند سوار بر اسب با دسته همراه میشوند و دیگران که تعدادشان از حدّ شمار بیرون است، پیاده میروند.»
[2] - زندگی شاه عباس اول، جلد سوم، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، صص 7 و 8 و 9
شاید این پرسش برای همگان به وجود آید که چرا پادشاهان اواخر صفوی این چنین دچار فساد و تباهی و یا ضعف گردیدهاند. پاسخ بدین سؤال تا حدّی مشکل به نظر میرسد؛ زیرا عوامل بسیاری در این امر دخیل بوده و از دیدگاههای مختلف نیز قابل بررسی میباشد. به همین دلیل هر کس بر اساس بینش خود انتقادی را بر نظر دیگران وارد میداند. بنابراین تمام این ایدهها قابل احترام بوده و باید از این دیدگاه نگریسته شود که هر یک از آنها به تنهایی میتواند زمینه ساز و محرّکی برای اندیشهها و چراهای جدید باشد. به نظر این حقیر سرمنشاء و سرچشمهی تمام ناهنجاریهای اواخر صفوی ناشی از تشعشعات رأس هرم قدرت میباشد؛ هرم قدرتی که در رأس آن صاحبان زر و زور و تزویر در یکجا جمع شده بودند. زمانی که صفویان به قدرت نامحدود دست یافتند و کمکم سیل غنایم و ثروتها در اصفهان جمع گردید، شاه عباس سرمست از قدرت فزاینده شد و خود را ابدی پنداشت. او به جای آن که ثروتهای جمع شده را برای تولید و رفاه مردم به کار گیرد و همچنان ایران را در مقابل عثمانی و پرتغالیها و ...... حفظ نماید، دَم را غنیمت دانسته و در اقدامی ناشایست خانواده و شاهزادگان صفوی را به منجلاب فساد و حرمسراها سوق داد و ادامهی حکومت را از فرمانروایان لایق تهی ساخت. در چنین وضعی بود که افراد خارج از دایره قدرت به هیچ انگاشته شدند و زمینه را برای پیروزی و تسلّط محمود افغانها فراهم کردند. برای اثبات این دیدگاه تحقیق و تفحّص بسیار لازم میباشد و از حیطهی این جمعبندی کوتاه خارج است، به همین علّت به خلاصه یکی از دیدگاهها که در مورد فساد شاهان صفوی میباشد، اشاره میگردد:«در دوران شاهان صفوی، این به ظاهر صوفیانِ طرفدار مذهب شیعه، شرب شراب و زنبارگی و غلامبارگی رواج بسیار داشته است. شاه اسماعیل اوّل سرسلسلهی آنان که خود را یکی از قدّیسین و شایسته پرستش میدانست پس از ورود به تبریز علاوه بر قتل عام مردم بیگناه دستور داد که تعدادی روسپی را شقّه کرده و جسد آنها را بسوزانند، امّا همین مرد فرمان داد که دوازده تن از زیباترین پسران خانوادههای سرشناس را به باغ هشتبهشت ببرند تا با آنان عمل شنیعی انجام دهد و به این نیز بسنده نکرد و آنان را در اختیار رؤسای قزلباش قرار داد تا آنان نیز همین عمل با آنان انجام دهند. شاهان که مردم را از ارتکاب گناهان منع میکردند در اندرون خود کار دیگر میکردهاند. عیّاشی و هزرگی از پادشاهان به بزرگان و امیران و سرانجام به همهی مردم سرایت میکرد. برای شناخت بیشتر از گستردگی دامنهی فساد در دوران سلطنت شاه طهماسب اوّل کافی است که به فرمان شاه طهماسب که بر سنگی بالای یکی از مغازههای موقوفات مسجد عمادالدّین کاشان ضبط شده است توجّه کنیم. المظفرالسّلطان شاه طهماسب بهادرخان حکم واجبالاتباع صادر گشته که در ممالک محروسه، شرابخانه و بنگخانه و معجونخانه و بوزخانه و قوّالخانه و بیتاللطف و قمارخانه و کبوتربازی نباشد. مستوفیان گرام، ماهانه و مقرّری آن را از دفاتر اخراج نموده و داخل جمع و دفتر نسازند.....و منع امارد نمایند. تنوّع و کثرت کانونهای فساد که منبع درآمد خوبی برای دربار صفوی بوده است درخور توجّه میباشد. این فرمان نیز چون بسیاری از فرمانها، بعد از مدّتی به فراموشی سپرده میشود و باز کار بر همان روال میگردد که بود. عدّه زنان شاه عباس را چهارصد تا پانصد نفر نوشتهاند. بیشتر این زنان، زیبارویانی بودند که امیران و حکّام گرجستان و ارمنستان و ولایات دیگر برای شاه هدیه میفرستادند. بیشتر امرا و حکام برای نزدیک شدن به شاه و به دست آوردن شغل بهتر دختران خود را به وی هدیه میدادند و هر وقت تعداد زنان حرمسرا افزایش پیدا میکرد شاه عبّاس تعدادی از آنان را به امیران و سرداران میبخشید و جای آنها را با زنان جوانتر و زیباتر پر میکرد. هر وقت شاه عبّاس در حرمسرا نشاطی مییافت همه زنان به دور او حلقه میزدند و به شوخی و تفریح میپرداختند. در این موقع یکی او را قلقلک میداد و دیگری او را به طرف خود میکشید. شاه عبّاس بر خلاف جدّ خود برای زنان هرجایی نیز مقرراتی معیّن کرده بود و همیشه در لشکرکشیهای خود گروهی از ایشان را همراه اردو میبرد. فواحش غالباً مورد توجّه جوانان ارتش، نجبا و اشراف زادگان بودند و زنان فاحشه نیز از این موقعیت برای کسب پول بیشتر به آنان علاقه بیشتری نسبت به سایر مشتریان نشان میدادند. به گفته شاردن دوازه هزار زن روسپی در اصفهان زندگی میکردند و نام اینها به سبب این که مالیات خاصی میدادند در دفاتر دیوان ثبت شده بود. این تعداد غیر از فواحشی بودند که نمیخواستند نامشان در دفاتر رسمی ثبت شود. دختران روسپی خانهها بیشتر از اسیران گرجی و سخت زیبا و خوش قد وقامت بودند. محلّه روسپی خانهها از سه کوچه و هفت باب کاروانسرای بزرگ به نام کاروانسرای لختیها به وجود آمده است. علاوه بر فواحش رسمی و غیررسمی گروهی از زنان عموم اصفهان که در فنون رقص و آواز و طربانگیزی دستی داشتند، کارشان رسمیت داشت و اداره آنها به دست آقاحقّی از ندیمان خاصّ و محارم نزدیک شاه بود. علاوه بر اصفهان در زمان شاه عبّاس در بیشتر شهرهای ایران فاحشه خانه وجود داشت. تنها شهری که در آن کار فواحش ممنوع بود اردبیل، محل آرامگاه شیخ صفیالدّین جدّ بزرگ صفوی بود. در زمان شاه عبّاس مشعلدارباشی بر فاحشه خانهها و قمارخانهها و مراکز دیگر نظارت میکرد و از این راه درآمد بسیار داشت.
به گفته باستانی پاریزی ثروت و غنایمی که در نتیجه فتوحات دوران اوّل صفوی به اصفهان و سایر شهرهای ایران سرازیر شد، کمکم به جای این که در مسیر رفاه عامّه خرج شود، صرف حقوقها و مقرّریها و مستمریها شد. رجال و لشکریان هر کدام صاحب ثروت بسیار شدند و طبعاً برای استفاده از این ثروت و پولها تجمّل و تعیّن(جاه و مقام) و تعیّش، جای دلیری و پهلوانی و اجرای نقشههای عمرانی را گرفت. به خصوص در دوران آخرین سلاطین صفوی بزرگان و پادشاهان به هیچ اصل اخلاقی اجتماعی و مذهبی پایبند نبودند. امّا مردم بینوا به ناچار میبایستی مقررات و نظامات شدیدی را رعایت کنند و...
بر اثر غنایم بسیاری که نصیب سران دولت شده بود، مقامات بالا، رجال و امرا غلامباره و آن کاره شده بودند و این عادت ناپسند به مردم نیز سرایت کرده بود. شاردن میگوید: من در تبریز و ایروان قهوهخانههای بزرگی دیدم که پر از پسرانی بود که خویشتن را مانند زنان روسپی عرضه میداشتند و حتّی شاه عبّاس دوّم طفلی را به زینا قهوهچی سپرد و پسر بر اثر تجاوزی که به او شد به قهوهچی حمله برد و او را زخمی کرد، ولی شاه به جای تنبیه قهوهچی، دستور داد شکم بچّه را پاره کردند. ثروتهای به دست آمده در عهد صفوی چون مورد استفاده عموم نداشت، در راه فساد به کار میافتاد. به همین جهت بازار تعیّش و عشرت رونق گرفت و فواحش در شهرها علناً به کار پرداختند و با همهی تعصّبات مذهبی حتّی مقامات رسمی نیز در این مورد سکوت کرده، بلکه همراهی و همکاری داشتند. باستانی پاریزی به استناد نوشتههای جهانگردان در مورد فساد در دوران صفوی مینویسد: خدمتگزاران قهوهخانهها گرجی بچّههای ده تا شانزده ساله بودند که به طرز شهوت انگیزی پوشاک به تن میکردند و زلفان آنان همانند دختران بافته شده بود. اینان را به رقص و نمایش و سرودن داستانهای زشت و خلاف ادب وادار میساختند. بدین طریق مشتریهای قهوهخانه تحریک شده و طالبین هر کدام از این بچّهها را به هر کجا میخواستند، میبردند و قهوهخانهای که دارای زیباترین و جذّابترین کودکان بود مشتری بیشتری داشت. فساد و انحراف جنسی و.... در اندرون شاهان صفوی نیز رایج بود. لیکن چون توضیح این موارد از هدف ما دور است از بیان آن خودداری میکنیم و خوانندگان این سطور میتوانند به سفرنامهها و نشریات دیگر که در این باره دادِ سخن دادهاند، رجوع کنند. در پایان به این قول دکتر باستانی پاریزی بسنده میشود که میگوید: ... چنین بود سرنوشت مردم ایران که روزی پشت سر پادشاهی دوازده ساله راه افتادند و دولت عظیم صفوی را بنیاد کردند و روزی دیگر به همراه پادشاه پنجاه و شش سالهی خود(شاه سلطان حسین) ناچار شدند، پشت سر جوان نوزده سالهی افغانی راه بیفتند و کاخها و باغها را تسلیم کنند.»[1]
[1] - خلاصهای از صفحات 105 تا 117- نادرشاه (آخرین کشورگشای آسیا) – دکتر لارنس لاکهارت – مترجم دکتراسماعیل افشار نادری
2 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 89
در طی مراحل زندگی سیاسی شاه طهماسب حرکتی که نشان دهنده درایت و لیاقت فرمانروایی او باشد، مشاهده نمیگردد و همواره از قِبَل شاهزادهی صفوی بودن، نان را به نرخ روز خورده است. در باره اعمال شاه طهماسب هیچ ایرادی بر وی نمیتوان گرفت؛ زیرا این شیوهی رفتار در خانواده و گذشتگانش سالهای سال عجین شده و به دیگران هم سرایت کرده بود. در این مقطع تاریخی اگر نادری وجود نمیداشت معلوم نبود که خطوط مرزی ایران چگونه ترسیم شده بود. تعامل نادر با آخرین شاهزاده صفوی بسیار آگاهانه و همانند سیاستمداری است که سالها درس سیاست و تجربه را اندوخته باشد. بسیاری اعتقاد دارند که نادر از همان ابتدا به دنبال کسب مقام پادشاهی بر ایران بوده است. به فرض آن که این دیدگاه کاملاً صحیح باشد، ولی شیوه و روندی که نادر تا دستیابی به سلطنت پیمود بسیار زیرکانه و منطقی و به دور از مسیر تاریخی ایران میباشد. او چنان با استادی به تغییر و تحوّلات فرهنگی و سیاسی جامعه آن روز میپردازد که قابل قیاس با نبوغ نظامیاش هستند. آیا صبر و تحمّل نادر، در مقابل ناهنجاریهای طهماسب تنها به زمان شکست خفّتبار او در برابر عثمانیها بوده است؟ اگر در آن زمان شخص دیگری به جای نادرِ قدرتمند بود، چه میکرد؟ نادر با وجود داشتن موقعیّتهای ممتاز، هرگز متوسّل به قوّه قهریه نشد و با وجود اصرار سردارانش بازهم افشای ماهیت طهماسب را بر رسیدن به پادشاهی ترجیح داد. مگر نادر از فساد و عیّاشی طهماسب بیاطّلاع بود که چنین عمل کرد؟ آیا نادری که با حافظه قوی خود سربازانش را به نام صدا میزد، بیثباتی و دمدمی مزاج بودن و شورش پادشاه را بر علیه خود در خراسان فراموش کرده بود؟[1] آیا از شرابخواری و فساد طهماسب که سیمون آوراموف در گزارش خود مینویسد بی خبر بود؟ سیمون که از سال 1726 تا 1729 در دربار شاه طهماسب به عنوان منشی دولت روسیه ادای وظیفه میکردهاند در قسمتی از گزارش خود مینویسد:«طهماسب در 23 اکتبر و یا 3 نوامبر 1726 درست یک هفته قبل از سقوط مشهد به حسینقلی بیک، امیرزادهی گرجی امر کرد تا قدری عرق پرمایهی قفقازی معروف به «چیخیز» به خدمت وی حاضر کند. حسینقلی بیک پاسخ داد که موجود ندارد و طهماسب در نتیجه به خشم آمده، فریاد برکشید که وی ناگزیر از تهیّه آن است. گرجی پس از لحظهای تأمّل گفت: آوراموف فرستاده دولت روسیه قدری چیخیز دارد. بعد افزود، امّا نمیدهد. طهماسب که هنوز از خود بی خود بود اظهار داشت وی گردن آوراموف را خواهد زد و بیدرنگ به اردوی روسها شتافته، بانگ برآورد که کلیّهی روسها باید غارت گردیده و گردن آنان زده شود. مأموران طهماسب به چادر آوراموف هجوم برده، وی را یکتا پیراهن با پای برهنه نزد شاهزاده بردند. آوراموف به تصوّر آن که دَمِ واپسین فرارسیده بود خود را به پای طهماسب انداخته، طلب بخشایش کرد. طهماسب گفت: تو از من نمیترسی؟ آوراموف پاسخ داد: چه طور ممکن است من از اعلیحضرت نترسم؟ طهماسب در جواب اظهار داشت، پس اگر واقعاً میترسی، چرا قدری چیخیز برایم حاضر نمیکنی؟ آوراموف که هنوز یکتا پیراهن بود همان طور به سرای طهماسب برده شد. او به مجرّد ورود دید که طهماسب بر اثر افتادن در نهری آغشته به گِل میباشد. طهماسب که چون مجبور شده بود، خود، در پی آوراموف رود، سخت آزرده خاطر بود. خشمگین به وی گفت: خیلی کثیف شدهام. تقصیر آن همه، به گردن توست! آوراموف فوراً به چادر خود رفته با قدری چیخیز بازگشت . بالنّتیجه حال طهماسب دگرگون شد. او سپس دستور داد مجلس بزمی آراسته شود و به رامشگران خود امر کرد تا آهنگ «بالالایکا» بنوازند. او گاه حین نوازندگی آنان به آهنگ موزیک کف میکوبید و سپس چند قصّهی شهوتانگیز نقل کرده، حالش دوباره متغیّر شد. او رو به آوراموف کرده، گفت: تو و اسمعیل بیک(سفیری که به روسیه رفته و قرارداد مورّخ 23 سپتامبر 1723 دایر به واگذاری دربند و باکو به انضمام ولایات ساحلی گیلان و مازندران و استرآباد را به آن دولت امضاء کرده بود.) مسؤول از دست رفتن سلطنت من هستید. آوراموفِ بیچاره دیگربار به وحشت افتاده، خواست در مقام دفاع برآید، لکن طهماسب سخن او را قطع کرده و گفت: بس است. ما را به حرف سرگرم مساز، بگذار خوش باشیم. بعد دستور داد رامشگران دوباره نوازندگی را آغاز کنند و چیخیز و سیب دوره گردانده شود. اواخر سر از آوراموف جویا شد که آیا میتواند قدری چیخیز برای او ذخیره نماید؟ بعد دستورِ تهیّهی قدری ودکا و چیخیز جهت مصرف خود داد.»[2]
نادر در مقابل شکستهای توجیهناپذیر طهماسب چه عکسالعملی باید نشان میداد که خوشآیند دیگران باشد؟ نادر پس از اطّلاع از توافقنامه طهماسب با دولت عثمانی، سریعاً با آن مخالفت کرد و پس از مشورت با سرداران خود گفت:«کاتب بیاید. امر کرد به تمام حکّام شرحی نوشته شود. از همگی برای کمک به قبلهی عالم کمک خواسته شود. به موجب مدارکی خلاصه آن بدین شرح میباشد: 1- نامهها و اعلامیههایی که برای سران و اشراف و برای اطّلاع مردم ایران و پادشاهی عثمانی و احمدپاشاه صادر گردیده است به وسیله میرزامهدیخان مورّخ نوشته شده است.2- نادر به وسیله محمّدآقا که سفیر عثمانی درمشهد بود شرحی به سلطان عثمانی نوشت و فرستاد مبنی بر این که پیمان شاه طهماسب ارزشی ندارد یا تمام خاک ایران را مسترد دارد یا آماده جنگ باشد. 3- نادر نامهای به احمدپاشا نوشت و به او اطّلاع داد در آینده نزدیکی به طرف بغداد رهسپار خواهد شد و به وی اخطار کرد که خود را برای پذیرایی آماده کند.4- معتمدی به اصفهان فرستاد و درباریان را از تصمیم خود آگاه ساخت.
سپس به عهدنامه منعقده بین شاه طهماسب و عثمانیان اشاره نمود و خاطرنشان ساخت. این عهدنامه به نظر اهل بصیرت سرابی بیش نیست؛ زیرا موضوع اساسی یعنی اسیران ایرانی را تفصیل نداده است. ما میل داریم که ریشه فساد را از میان مسلمانان برکنیم و ایران را از هرگونه پلیدی منزّه سازیم. امضای این عهدنامه مخالف با شرافت و غرور ملّی است، چون مرزهایی که بر طبق عهدنامه تعیین گردیده مخالف با خواست الهی و شئون مملکتی است. بنابراین ما از قبول آن سرباز خواهیم زد. سپس خاطرنشان ساخت که بعد از عید فطر جنگ را آغاز کرده و مرحله به مرحله نقشه خود را انجام خواهیم داد. به درباریان اشعار داشت که هر کس به وی ملحق نگردد از همهی امتیازات مذهبی محروم خواهد شد و به قوّت الهی گرفتار میشود و از جرگه مسلمانان اخراج خواهد گشت و در سلک خارجیان به شمار خواهد رفت.»[3]
هنگامی که این اخبار به اصفهان رسید، اطرافیان پادشاه به تکاپو افتاده و شاه را قانع کردند که متن این قرارداد ربطی به نادر ندارد و شاه مایل بوده است که مشتی خاک را با آن آب و هوای سرد به عثمانیها بدهد! توطئهچینی آنها به قدری بود که پادشاه گفت: سپهسالار غلط کرده و ما اراده فرمودهایم که به جنگ و خونریزی خاتمه داده شود و غلام درگاه حق فضولی ندارد. در همین ایّام که متن قرارداد را برای توشیح ملوکانه آورده بودند، طهماسب به کاتب خود دستور داد که شرحی بدین صورت به طهماسبقلی نوشته شود:«رعیّت از جنگ خسته شدهاند، اراده ملّت بر این تعلّق گرفته است دوران جنگ و ستیز خاتمه یابد. ما میل داریم برای رفاه و آسایش رعیت قدمی برداشته شود، ویرانیها معمور و آباد گردند. اینک که به یاری خداوند متعال و حضرت ختمی مرتبت صلیالله علیه و آله و ائمّهی اطهار سلامالله علیهم اجمعین بر سریر سلطنت نشستهایم، پایتخت کشور را قبضه فرمودهایم. لازم دانستیم با همسایگان قرارداد صلح پایداری برقرار سازیم. به حول و قوّه الهی آرزوی ما برآورده شد. به حمدالله قراردادهای مورد نظر ما بسته شد و از طرف شمال و غرب ایران آسوده خاطر گردیدیم. چون برای نگاهداری قشون باید خراج گرفت و رعیّت به سبب جنگهای طولانی فقیر گردیده است، لذا اراده فرمودیم، قشون مرخّص گردد و سربازان به کارهای خود برگردند و تحمیلی نباشد. بدین وسیله دستور اکید صادر میفرمائیم افراد قشون ابوابجمعی خراسان مرخّص شوند. به رؤیت دستخط ما سپهسالار به طرف مرکز حرکت نموده به پایتخت بیاید تا در ترتیباتی که برای رفاه و آسایش مردم داده خواهد شد اوامر ما را اجرا کند. یک نسخه از قراردادهای مبادله شده ضمیمه است تا چاکرانِ آستان بر مفاد آن واقف گردند. آن چه اراده فرمودهایم نصبالعین قرار داده و طبق آن طابقالنعل بالنّعل عمل نمایند. گویند پیکی که فرمان را آورده بود به طهماسبقلی عرض کرد: قبله عالم فرمودند طبق فرمانی که صادر شده باید فوراً عمل شود. نادر که از خشم به خود میپیچید به پیک در حال فریاد کشیدن گفت: به شاه طهماسب بگو، من از مادر فرمانده به دنیا آمدهام نه فرمانبر.»[4]
همانگونه که ملاحظه میشود در مورد یک روایت تاریخی دیدگاه یکسانی وجود ندارد و تحت تأثیر عوامل بیرونی و یا درونی که تابع برداشت و سلیقه شخصی باشد، یک مطلب به شیوههای مختلف نگارش شده است. چنان که میبینیم شاه طهماسب در جایی به شدّت از قرارداد و مصالحه با عثمانیها حمایت میکند و فرد دیگری اعتقاد دارد که اینگونه نبوده و با شنیدن اخبار و نارضایتی نادر سریعاً به حمایت از وی میپردازد. رشید یاسمی در کتاب خود به روایت مینویسد:«در این اثنا خبر مصالحه شاه طهماسب با رومیه در رسید، طهماسبقلیخان افشار عریضه به خدمت شاه نگاشته که خراسان نیز از جمله ممالک محروسه پادشاهی است و بنده و امرای خراسان، همه بندگانیم خسروپرست و رضای خاطر ما بندگانِ ارادت کیشِ صداقت اندیش نیز در مصالحه رومیه شرط است و ما به این مصالحه خشنود و خرسند نیستیم و متعهّد و متّفقیم که به ضرب شمشیرِ آتشبار هر دو روی آب ارس را از رومیهی عهدشکن صافی و خالص نمائیم. چون شاه ساده دل عریضهی خان خدلیت کیش و مکیدت اندیش را دید مسرور گردید. جواب نگاشت که شما با همه عساکر خراسان به عراق آئید و ما میفرمائیم که تمامت لشکر عراق نیز با شما موافقت کرده، استرداد بلاد به ظهور آید. طهماسبقلیخان امرِ خراسان را منتظم کرده و با سپاهی جرّار و آزموده مانند دریای خزر کفکانگیز و موجه خیز به جانب عراق آمد و به حکم شاه، محمّدعلیخان قوللرآقاسی حاکم فارس با سپاه عراق در قم نزول کرده که به اتّفاق طهماسبقلیخان به جانب آذربایجان رفته به قلع و قمع رومیه پردازند. چون طهماسبقلیخان به قم آمد زبان به مداحنه و تدلیس و مخادعه و تلبیس گشاده، عرضه داشت که چون این غلام سه چهار سال است که شَرفِ زمین بوس و زیارت خاک پای پادشاه مشرّف نگشتهام و سپاه خراسان که پشت به پشت از خانهزادان این دولت ابد مدّتِ ولایت نشانند، آرزوی حضور مکرمت ظهور دارند. رخصت دهند که به اصفهان آمده روزی دو سعادتِ عتبهبوسی درگاه یافته مراجعت نمائیم و پس از اظهار این تمنّی، منزل به منزل کوچ کرده روانه اصفهان شد و قشون فارس و عراق در قم بماندند تا او مراجعت کند و طهماسبقلیخان چون بلای آسمانی و حوادث کیهان بیمانع در روز سه شنبه چهارم ربیعالاّول یک هزار و صد و چهل و چهار با توپ و تیپ و فرّ و زیب وارد هزارجریب، خارج عمارت شاهی شد. بعد از فرود آمدن جهت سلام عام روانهی حضور شاه طهماسب گردید. چون داخل عمارت سعادت آباد شد در کمال خفض(تواضع و فروتنی) جناح و غایت آداب سه جا زمین بوسیده تا به مجلس اعلی رسیده، اذن جلوس یافت.» [5]
بنابراین آن چه که مسلّم است نادر در طی برگزاری یک مجلسی شراب خوارگی و فساد طهماسب را به انظار میرساند. از ابهّت او کاسته و زمینه خلع او را مهیّا میسازد. بعضی این کار نادر را خیانت توصیف میکنند که او شاه ساده دل را گول زده است. مؤلّف روضةالصّفا مینویسد:«طهماسبقلیخان پیشکشهای لایقه که دانهها، دام تزویر او بود بگذرانید و به انواع تکلّفات و خدمات خاطر شاه را خرسند کرده، محرمان بزم خاص را به مواعید عرقوبی(حیله و نیرنگ)به خود مایل و نقوش توهّمات را از لوحه اندیشه هر یک زایل کرد و استدعا نمود که امشب شهریار در آن منزل به عیش و عشرت بگذراند و عامّه همراهان باز گردند و چند تن از خواص اهل صحبت و خلوت در حضور بمانند. شاه صداقت پناه سرِ رضا جنبانیده با چند تن از خواص بماند و دیگران را رخصت مراجعت داد. مجلس ملوکانه ساختند و به اسباب تجرّع و تعیّش پرداختند. مجلس پر از گل و سنبل شد و بازیگرانِ گلروی سنبل مویهی هراتی و کابلی گرد آمدند. به دستورالعمل طهماسبقلیخانِ پُر حیل از بام تا شام جامهای مدام پی در پی به شاه طهماسب پیمودن گرفت و به خندههای نمکین و کار شیرین، عقل و هوش او را ربودند، رخت خِرد را به یغما برد و متاع شکیب را به تاراج داد. طهماسبقلیخان، شاه را به شاهدان سپرد و به بهانه انجام خدمات، خود را هم از آغاز بزم به کنار کشیده و در تهیّه انجام کار بود. خلوتیان شاه چندان مست شدند که از دست شدند. هر یک به کناری افتادند و سر بر پای دلداری نهادند. معالقصّه در اواخر شب شاه و شاهدِ ساقی باقی ماندند و باقی فانی شدند. در هنگامی که شاه مست خراب بود و دریای شعورش خشکتر از سراب بابت عیّار طرّار سخنان مستانه گفتی و با او بیحجاب خفتی، طهماسبقلیخان امرای قزلباش و اعاظم خراسان را به تماشای حرکات و سکناتِ بیخردانه وقیحِ قبیحِ شاه با شاهد ملیح، صبح آورده و راز مکتوم شاه را بر انظار یکایک مکشوف کرده و ....
معالقصّه مدّت سلطنت شاه طهماسب ثانی صفوی تخمیناً ده سال بوده، شش سال در زمان غلبه افغان و چهار سال در اوان جلالت و نیابت طهماسبقلیخان افشار و با آن که از ری تا منتهای خراسان به طهماسبقلیخان واگذاشته بود و اصلاً در آن ولایت تصرّفی نمینمود، کارش بدین جا کشید.»[6] مؤلف رستمالتّورایخ برعکس وی و از دیدگاهی دیگر زمینه خلع شاه طهماسب را بدین شکل توصیف کرده و مینویسد:«در وقت ورود آن سپهدار جم اقتدار(نادر)، آن خسرو کامگار از بادهی گلرنگ مخمور دست و با دلبران طنّاز، دست در دست و پیش روی مبارکش امردان شنگولِ شوخ و شنگ زیبای سمنبر، در زنده رود در اطراف پل حسن پاشا که به خوبی آن کسی ندیده و نشنیده و سیوسه چشمه فراخ دَهنه میباشد و در زیر آن مکانهای خوب دلکش بسیار به قدر جا نمودن پنجاه هزار- شصت هزار نفر ساخته شده، همه مکشوفالعوره به شناوری و آب بازی مشغول بودند و آن پادشاه کامران از تماشای ایشان محظوظ و ملتذذ بود. عالی جاه طهماسبقلیخان به حضور ساطعالنّوروالا مشرّف گردید. در هفت جا به خاک افتاده و از روی ادب زمین بوسید و مفتخر و مباهی به تحسینات و نوازشات پادشاهی گردید، امّا از دیدن این حرکات زشت ناصواب شهنشاهِ مالک رقاب کامیاب، قلبش ملول و محزون و از شنیدن مصالحه با رومیان شیفته خاطر و جگرخون گردید و از حضور پُرتور والا با رخصت به مقام خود بازگشت نموده و با خود فکر و تأمّلی نمود و خدعهای به خاطرش رسید. از برای شاه جمجاه بساط ضیافتی گسترد و آن فریدون بارگاه را مهمان نمود و اسباب عیش و عشرت و آلات سور و مسرّت از برایش فراهم آورد و خوانین خراسان و صنادید عالی شأن و باشیانی که با او اتّفاق داشتند ایشان را در پس پرده واداشت که از روزنههای پرده تماشا کنند. چون شاه جمجاه از باده گلرنگ خوشگوار مخمور و سرمست شد و دین و دانشش از دست رفت، بیاختیار مستانه از جا برخاست و برهنه گردید و غلامان امرد خود را فرمود همه برهنه شدند و دستها بر زمین انداختند و دُبرها برافراشتند و شخصی لعابچی ظرف طلایی پر از لعاب در دست داشت و بر مقعدهایشان لعاب میمالید و شاه سرمست به هر کدام میل مینمود، در نهایت خوبی بلی، بلی، بلی. از پس پرده خوانین و سرهنگاه تماشای این معامله نمودند و از دیدن این اطوار کمال تغیّر در مزاجشان حدوث یافت و به عالی جاه طهماسبقلیخان عرض نمودند که این شاه به نادانی و بیتمیزی ایران را باز به دست دشمن خواهد داد و چارهای باید نمود. از روی مشورت و کاردانی به لطایفالحیل شاه جمجاه را با عملهجاتش ملجائاً و مضطراً به جانب شهر سبزوار روانه نمودند که در آن قلعهی محکم ساکن گردد و به هر قسم که دلخواهش باشد، عیش و عشرت و کامرانی نماید و در امور ملک و مملکت دخل و تصرّف ننماید. و به همین قسم به وقوع پیوست و به دور قلعهی مذکور مستحفظین گماشتند.» [7]
به هر حال شاه طهماسب از سلطنت خلع و تبعید میگردد. نادر بلافاصله فرزند هشت ماهه او یعنی عبّاس میرزا را به عنوان نایبالسّلطنه انتخاب میکند و روایت شده است:«آن چنان که مورّخان نوشتهاند هنگامی که کودک را در گهواره مینهند، طفل چهار بار فریاد میزند و نادر رو به بزرگان دربار صفوی میپرسد آیا شنیدید که شاه جدید چه میگوید؟ در برابر این پاسخ که شاید شیر میخواهد، آنان را ناآگاه شمرده و میگوید: خداوند به من استعداد و درک گفتار کودکان را عطا کرده است و بدین آگاه باشید، شاه به چهار نکته اشارت فرمودند. نخست این که از ما بازستاندن ایالاتی را میخواهد که در تصرّف ترکان است و دیگر بازستاندن ایالاتی که در تصرّف روسها ست، سوّم بازگرفتن قندهار و چهارم این که ایرانیان باید جایی در مکه معظّمه داشته باشند و با هر گفتار دست نوازشی بر سر کودک کشیده و قول انجام خواستههایش را به دو داد. به گفته ژان اوتر او در حقیقت برنامههای جنگی کوتاه مدّت و بلند مدّت خویش را به این ترتیب به آگاهی بزرگان ایران رسانیده است.»[8]
نادر بعد از طی این مراحل و بعد از جنگ و پیروزی بر عثمانیها، جهت تصرّف دهلی حرکت میکند. در این ایّام که رضاقلی میرزا را که پانزده سالی بیش نداشت به عنوان جانشین خود انتخاب کرد. رضاقلی میرزا در اثر شنیدن شایعه مرگ پدر تحت تأثیر سخنان محمّدحسن قاجار قرار گرفته و دستور قتل شاه طهماسب را صادر میکند. درباره دستور قتل شاه طهماسب نیز اختلاف نظر مشاهده میگردد، چنان چه یکی از مبلّغان مذهبی اروپایی به نام کشیش لئاندر مینویسد:«نادر دستورهایی برای پسرش، رضاقلی حاکم خراسان که شاه طهماسب دوم صفوی را تحت نظر داشت، فرستاد که او را به قتل برساند و مرگ او را به چنان شیوهای اعلام کند که مردم کشور به طور کلّی این حقیقت را بپذیرند که سلسله صفویه منقرض شده است. شاهزاده رضاقلی دستور داد همهی همسران اندرون شاه طهماسب و کودکان آنها را بیدرنگ به قتل برسانند و سرانجام شاه طهماسب دوم را خفه کنند.»[9]در صورتی که اغلب نظرها بر آن است که رضاقلی صادر کننده دستور قتل بودهاند. امّا در باره چگونگی قتل شاه طهماسب، تقریباً تمام روایات مشابه هم میباشد. چنان که هنوی مینویسد:«شخصی که مأمور کشتن پادشاه شده بود محمّدحسینخان نام داشت. وی در اسیر کردن پادشاه بسیار کوشیده بود و احتمالاً بیم آن داشت که اگر ستاره اقبال نادر افول کند، طهماسب دوباره برتخت نیاکان بنشیند. میگویند که قتل بدین ترتیب صورت گرفت. محمّدحسینخان به بهانهی اظهار دوستی به طهماسب چنین گفته بود که جان او در خطر است و صلاح در آن است که به روسیه بگریزد و خود او وسایل این فرار را آماده خواهد ساخت و به محض آن که این پادشاه را به اسارت درآورد، وی را به خاطر جُبن او ملامت کرد و بدو گفت که دیگر شایستگی پادشاهی را ندارد و در همان حال به یکی از خدمتکاران خود اشاره کرد که او را به قتل برسانند. بدین ترتیب آخرین خلف شاه اسماعیلِ صفوی مشهور که خاندانش دویست و پنجاه سال در ایران سلطنت کرده بودند از میان رفت.»[10] و دکتر میمندینژاد به شیوهای که ترحّمآمیزتر باشد مینویسد:«محمّدحسینخان قاجار با نهایت قساوت و شقاوت به شاه طهماسب کور نزدیک گردید. حلقهی طناب را به گردنش انداخت. چهار نفر از سربازانش دو سر طناب را گرفته، میکشیدند. محمّدحسینخان قاجار از پشت، دستهای طهماسب نابینای مفلوک را محکم گرفته و اجازه نمیداد دستهای خود را به طناب برساند. چند نفر سرباز، زنان و بچّهها را که شیون میزدند و گریه میکردند نگاه داشته، اجازه نمیدادند جلو بروند. چند نفر از زنان در حالی که به سر و سینه میکوبیدند در برابر این منظرهی فجیع از هوش رفتند و نقش زمین گردیدند. هنوز لحظهای نگذشته بود دهان بیچاره طهماسب طناب افکنده شده باز شد. زبان از دهانش بیرون آمد. رنگش کبود گردید. در حالی که به شدّت دست و پا میزد چراغ عمرش به خاموشی گرائید. دست و پایش شل شد. سر بیحس و بیجان شدهاش به روی سینه افتاد. بازهم طناب را کشیدند. آن قدر کشیدند که دیگر اطمینان یافتند برگشتنش به عالم حیات میسّر نیست. عبّاس میرزای هشت ساله که از دیدن این منظره وحشت زده شده بود از زیرِ دست و پای سربازان فرار کرد. خود را به جسد بیجان پدر رسانید. در حالی که گریه میکرد و فریاد میکشید: پدر.... پدر....جنازه پدر را در آغوش کشید. محمّدحسینخان قاجار که دستهای طهماسب را ول کرده بود. در حالی که خون جلو چشمانش را گرفته و در اوج شقاوت و سنگدلی سیر میکرد، لگدی به پشت کودک زد این لگد به حدّی شدید بود که صدا و فریاد عبّاس میرزای کوچک را در گلویش خفه کرد. محمدحسین قاجار که حالتی شبیه به دیوانگان پیدا کرده بود دست به کمر زد خنجر کشید. همان طور که عباس میرزا روی پدرش افتاده بود خنجر را از پشت تا دسته در قلب کودک معصوم وارد ساخت. زنانی که حواسشان به جا مانده بود دیگر طاقت نیاوردند و از حرمسرا فرار کردند. محمّدحسینخان قاجار که از کشتن طهماسب و پسرش عبّاس میرزا فارغ شده بود فریاد کشید آن یکی بچّه کجاست؟ یکی از سربازان که دیده بود یکی از زنان بچّه را بغل زده از اطاق بیرون دوید، راه را به محمّدحسینخان قاجار نشان داد. محمّدحسینخان دیوانهوار به دنبال آن زن دوید. با کمال سنگدلی و شقاوت کودک معصوم را از آغوش آن زن بیرون کشید. چاه آبی در وسط خانه بود. بچّه نگون بخت را به درون چاه انداخت.»[11]
[1] - ذکر این مطلب اشاره بدین نکته میباشد که طهماسب بعد از تصرّف مشهد در سال 1139ه. ق در اثر تلقین اطرافیان بر علیه نادر طغیان کرد. زمانی که در برابر توان نظامی نادر تسلیم شد، محمّد حسین مجتهد را به واسطهی عذرخواهی نزد نادر فرستاد. نادر پاسخ میدهد که من به شاه اعتمادی ندارم؛ زیرا من شاه را میشناسم. صبح قسم خورد که فتحعلی خان را نکشد ولی همان شب دستور داد او را گردن بزنند.
[2] - صص 45 و 46- تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه- دکتر رضا شعبانی – جلد دوم- 1365
[3] - ص 301- زندگی پرماجرای نادرشاه- دکتر محمدحسین میمندینپاد – چاپ سوم- 1363
[4] - ص 296- زندگی پرماجرای نادرشاه – دکتر محمدحسین میمندینپاد – چاپ سوم- 1376
[5] - ص -161 - ایران در زمان نادرشاه – مینورسکی و جمعی دیگر – ترجمه رشید یاسمی - 1381
[6] - ص163- ایران در زمان نادرشاه – مینورسکی و جمعی دیگر – ترجمه رشید یاسمی- 1381
[7] - ص 201- رستمالتّواریخ- محمّدهاشم آصف( رستمالحکما) – به اهتمام محمّدمشیری- 1352
[8] - مقدمه کتاب طوطی- گوشهای از تاریخ جذّاب و پرماجرای نادرشاه – مجید دوامی—چاپ اول- 1376
[9] - ص 52 – گزارش کارمیلتها از ایران در دوران افشاریه و زندیه – ترجمه معصومه ارباب - 1381
[10] - ص 254- زندگی نادرشاه – تألیف جونس هنوی – ترجمه اسماعیل دولت شاهی
[11] - ص 698- زندگی پرماجرای نادرشاه- دکتر محمّدحسین میمندینژاد – چاپ سوم - 1362
12 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 81
حاکم بیخاصیّت جز جمع مالش کار نیست حسرت قدرت به دل در مغز او پندار نیست
دکترعلیاصغرصادقیان
شاه طهماسب بر اثر عناد باطنی و توأم با دسیسه و دخالت اطرافیان بارها مخالفت خود را با نادری که در واقع منجی او و ایران شده بود، نشان داد. طهماسب پس از آن که اشرف افغان فراری گردید، وارد اصفهان شد و به ارائهی خدمات گذشته پدر و پدربزرگش پرداخت! مخالفتهای طهماسب برعلیه نادر به یکی دو مورد خلاصه نمیشود و این شاهکار سیاسی و نبوغ نادر است که وجود وی را تحمّل مینماید. هنگامی که طهماسب در اصفهان به آرامشی دست یافت، تمام گذشتهها را فراموش کرد و در صدد تضعیف و نابودی نادر برآمد و همواره در آرزوی آن بود که وی در جنگ با افاغنه کشته شود. طهماسب در مقابل پیروزیهای نادر که غرور ملّی را به ایرانیان بازگردانده بود احساس ضعف و حقارت میکرد. با این اوهام و تخیّلات در صدد مبارزه با عثمانیها برآمد. جنگی که به طور مسلّم نتیجهاش از همان ابتدا بر وی آشکار بود؛ ولی از افسون و دسیسهی دیگران راه گریزی نداشت و تابع آنان گشت و سرانجام نیز متحمّل شکست ننگینی گردید. دکتررضا شعبانی در باره علّت این تصمیمگیری شاه طهماسب پس از استقرار در اصفهان مینویسد:«...ولی دربار صفوی که اینک زرق و برق و طمطراق خود را باز یافته بود نیاز به خودنمایی داشت تا از یک طرف از زیر نفوذ سردار خراسانی بیرون بیاید و از جهت دیگر ابهّت و حیثیت شایستهی اسلاف کبار این دودمان را کسب کند. این بود که به اغوای اطرافیان، شاه طهماسب خود فرماندهی کلّ قوا را برعهده گرفت و برای سرانجام بخشیدن به فتوحات نادر در بهترین زمانی که شهرت ارتش فاتح به همهجا رسیده و ضرب شستی قوی به ترکها نموده بود، جنگ با عثمانیها را از سر گرفت و متعاقب این لشکرآرایی و چشم زخمِ افتضاح آمیزی که در همدان بر اردوی همایون وارد آمد، طهماسب ناگزیر شد قسمت اعظم سرزمینهایی را که نادر از عثمانیها پس گرفته بود به آنها واگذار کند. چون این خبر به نادر رسید که طهماسب بدین گونه ضعفِ نفس و حقارت از خود نشان داده و تمامی آذربایجان و مناطق آن سوی ارس به اضافهی پنج بلوک از کرمانشاهان را به عثمانیها واگذار نموده و از قبایح معاهده، آن که ذکری هم از استخلاص اسرای ایرانی که در جنگ ترکها گرفتار آمده بودند، نشده است. نادر به این صلح تحمیلی رضا نداده و با افواج خود رو به اصفهان حرکت نموده و از راه ارض اقدس به کاشان و از آن جا در چهارم ربیعالاوّل 1144 وارد دارالسّلطنه اصفهان گردید.
گویا شاه به حسب غریزه و با تجربه خود مآل کار را دریافته بود و بیش و کم میدانست که نتایج این سفر چندان رضایتبخش نمیتواند، باشد. این بود که بنای بیتابی گذاشت و آهنگ فرار از پایتخت کرد. چون به خوبی احساس میکرد که در چنگالِ مقتدرِ شاهین سرنوشت گرفتار آمده است و اگر از دست آن بگریزد، یحتمل که توان مقاومت و فریادی به دست آورد. ولی نادر که تا اینجا با سیاست بسیار رفتار کرده بود، به لطائفالحیل آرامش ساخت و پس از استمالت خاطر و کافی او را در انظار به قصد سان سپاه به اردوی خویش در هزارجریب دعوتش کرد. مجلس ضیافت به گرفتن و عزل او ختم شد و چون امرای لشکر و امنای کشور تاج سلطنت را بر نادر عرضه کردند، به نظر آورد که هنوز وقت مقتضی نیست. لذا از قبول آن امتناع کرد و پسر هشت ماههی طهماسب را که عبّاس میخواندند به نام شاه عبّاس سوّم برتخت نشانید.»[1]
شاه طهماسب بعد از شکست وارد اصفهان شد و به روایتهای مختلف به همان عیش و عشرت خود پرداخت و با این توجیه احمقانه که پس از انعقاد صلح با عثمانی دیگر احتیاجی به نیروهای نظامی ندارد، تعداد زیادی از سربازانش را مرخصّ میسازد. هنوی مینویسد:« پادشاه ایران که تا حدّ زیادی خصلت صلح طلبانهی پدر را به ارث برده بود، استراحت را بر فتح ترجیح میداد. شاید این رفتار او در نتیجه سیاست بود، زیرا اکنون که دشمنی در برابر خود نمیدید، احتیاجی به داشتن ارتشی بزرگ را حس نمیکرد و میدانست که در صورت متفرّق کردن سربازان یا تقلیل عدّهی آنها میتواند از قدرت بیپایان سردار خود بکاهد. گذشته از این شاید احساس میکرد که چون ایران سالها در زیر یوغ بندگی و اسارت افغانها به سر برده است، مردم به فقر و فاقه گرفتار آمدهاند و برای آماده کردن زمین و تعمیر عمارات ویران احتیاج به صلح و آرامش دارند. شاه طهماسب پس از انعقاد صلح با لشکریان خود از قزوین به اصفهان رفت و عهدنامه را امضاء و قسمتی از سربازان را مرخصّ کرد و عدّهای را نیز به پادگانهای خود فرستاد. سپس به سردار خود طهماسبقلیخان نوشت که به خاطر منافع مردم جنگ را خاتمه داده است و چون دشمنی خارجی یا داخلی وجود ندارد که آرامش مملکت را به هم بزند. وی باید قوای تحت اختیار خود را پراکنده سازد و به اصفهان بشتابد تا با او در باره اداره کشور و مصالح مردم مشورت کند.»[2] در این ایّام که ترکها تنها مانع و ترسشان از وجود نادر بود خیلی سریع خواهان صلح با ایران بودند تا در اسرع وقت قرارداد را به نفع خود تنظیم نمایند. بالاخره اولیای دولت عثمانی احمدپاشا را مأمور مصالحه کردند و از جانب او نیز راغب افندی به خدمت شاه طهماسب آمد و از جانب شاه ایران نیز محمّدخان عبداللهوی قورچی باشی مأمور شد که با راغب افندی به بغداد رفته که قرارداد مصالحه را بنویسند. آ. دوکلوستر نویسندهی کتاب تاریخ ایران در باره متن این قرارداد ذلّتبار مینویسد:«برای این که معلوم شود شاه و وزرایش تا چه حدّ در جهت شکستهای اخیر خود را مغلوب و مأیوس احساس میکردند، مستخرجاتی چند(از یک خبرنامه ترکیه) از مذاکرات وزرای مختار ایران را در زیر نقل میکنیم. لحن تمام این مذاکرات توأم با تواضع و همچنین تضرّع و الحاح و یا به زبان دیگر بندهای است که میخواهد حسّ ترحّم و شفقت در ارباب خود ایجاد نماید.
مستخرجاتی از جلسه دوّم: ما با فروتنی از شما تقاضای لطف و عنایت مینمائیم. ما خواستار رحمت بابعالی هستیم. قصد ما چانه زدن یا مشاجره با شما نیست و نیک میدانیم که روزگار نامساعد چگونه ما را تا حدّ تواضع و بیادّعائی و تسلیم به سوی شما کشانده است. ما به قصد التماس برای جلب جوانمردی بابعالی آمدهایم.
جلسه سوّم: ما در مقابل بابعالی که سطوت و شوکتش از یک قطب عالم تا قطبی دیگر گسترده است، بلا شرط تسلیم میشویم. شما ببینید چه خساراتی ما را در برگرفته و چسان بیپناه و کمک ماندهایم. دیگر محلّی در تصرّف ما نیست که بتوان بدان نام ایالت اطلاق نمود. اگر عثمانیها ما را در معرض شکست قرار دادند و تا جایی که هرگز نمیتوانستیم پیشبینی کنیم، مغلوب ساختند. در مقابل امید داریم این مصائب را جبران نمایند. ما با چنین اندیشههایی جهت مذاکره به نزد شما آمدهایم نه برای گفتوگو در باره تسلیم یا مالکیّت اراضی مورد بحث. ما صورت واقعی نکبت و مذلّت خود را نشان دادیم. اکنون بر شماست که تکلیف ما را چنان با سربلندی و افتخار تعیین کنید که معرّف عظمت و شکوه امپراطوری شما باشد.
جلسه چهارم: ما نمیدانیم چگونه یوغ انقیاد به گردن نهیم تا شما را خوش آید. شما مالک همه چیز هستید. فرمان دادن با شماست و تسلیم شدن با ما. به یاد آرید که شاه طهماسب نگونبخت از رحمت بابعالی استعانت میجوید و سرنوشت خویش را به دست شما میسپارد. شما باید در این باره تأمّلی نمائید به نحوی که در نظر شما برای ما افتخارآمیز باشد، تصمیم بگیرید. رقّت و ترحّم بابعالی بایستی متناسب با حقشناسی ابدی ما باشد.
جلسه پنجم: ما به قصد مشاجره در باره آن چه که بین ما و شما مبادله میشود، نیامدهایم و باز از شما تقاضا مینمائیم با توجّه به اوضاع ایران بدانید که ما از جانب پادشاهی خواستار رحمت بابعالی هستیم که اختیار خود را به دست بزرگترین امپراطوری جهان و پشتیبان آیین تسنّن میسپارد و او را تنها پناه خود میداند.
بالاخره ایرانیان پس از توفیق در به دست آوردن اراضیای که پس از فتح همدان به دست ترکها افتاده بود، در باره شهر تبریز و توابع و مضافات آن نیز سخت پافشاری میکردند؛ ولی نتیجهای حاصل نمیشد تا این که در جلسه هشتم و جلسهی آخر برای این که حسّ تأثّر و رقّت ترکها را برانگیزند، چنین گفتند: فرض میکنیم توانگر بخشندهای از روی لطف و کرم مبلغ دوازده هزار تومان به مرد فقیری که از او خواسته بود عطا کند و اگر این شخص روزی دیگر فقط به یک تومان نیاز داشته باشد و آن را از مرد ثروتمند بخواهد، به نظر شما محتمل است که چنین رادمردی از دادن این پول امتناع ورزد؟ احمدپاشا با تظاهر به این که در مقابل التماس ایرانیان تسلیم شده و حداقل نباید تبریز و توابع آن را از دست آنان خارج شود، بالاخره راضی شد رودخانه ارس که بین ولایات ایروان و شهر تبریز از باختر به خاور جریان دارد، مرز دو دولت تعیین گردد. یعنی اراضی مفتوحهی آن سوی ارس که مسافتی بیش از دویست لیو( معادل چهار کیلومتر) از شمال به جنوب وارد است، متعلّق به دولت عثمانی باشد. به موجب یکی از مواد عهدنامه دو دولت همچنان میبایست نیروهای مشترک خود را برای استرداد مناطقی که مسکویها از ایران گرفته بودند به کار اندازند. سلطان عثمانی پس از اشکالات، زیاد متن قرارداد را تصویب و سفرای شاه ایران را آزاد کرد.»[3]
در ادامه مینویسد پس از آن که این خبر به نادر رسید بسیار خشمناک گردید و به شاه طهماسب پیام فرستاد که در استرداد تمام ایالات اصرار ورزد و وجبی از خاک ایران را به ترکها وا نگذارد. «امّا شاه طهماسب که علاقه زیادی به بازدید از پایتخت و حرمسرایش داشت و از پدر عشق به آسایش و زندگی آرام را به ارث برده بود، تغییری در تصمیمات قبلی خود نداده و معاهدهی صلح را تصویب نمود. سپس به همه لشکریان خود مرخصّی داد و آنها را به قشلاق فرستاد و خود به سوی اصفهان رهسپار شد و از پایتخت نامهای بدین مضمون به قلیخان فرستاد. مصلحت دیدیم که هزینهی گزافی به دوش ملّت ما تحمیل میکند، پایان دهیم و چون دیگر دشمنی در داخل و خارج کشور وجود ندارد که آرامش را به هم زند، فرمان ما این است که به لشکر خود مرخصّی دهی و بیدرنگ به پایتخت باز گردی تا در بارهی انتظام مهام دولت و ایجاد رفاه و سعادت ملّت مذاکره کنیم. نسخهای از معاهده نیز ضمیمه مرقومه فرستاده شد.»[4]
نادر بعد از انعقاد عهدنامهی ذلّتبار شاه طهماسب به مشورت با سرداران خود پرداخت و نمایندگانی را برای جلب حمایت و تهیّه سپاه به نواحی مختلف فرستاد. زمانی که تعدادی از آن نمایندگان به اصفهان وارد شدند، وحشت و اضطراب دربار را فراگرفت. شاه که مقامش را چنین تحقیر شده دید سخت خشمناک شد و به سرِ خود سوگند یاد کرد که یاغی را با اعوان و انصارش به قتل برساند و چنین خطاب کرد که ما تمام مواد معاهدهای را که به طور رسمی و بر طبق قوانین امضاء شده است، تأیید مینمائیم. سپس نامهای به سلطان عثمانی نوشت و چنین تأکید کرد:«شاه ایران به نوبه خود و با عزمی استوار تمام مواد معاهدهی مصوّبه از جانب وزرای مختار طرفین را اجرا و اعلامیهی منتشره، به نام وی و عمل وزیر اعظمش(نادر) را به چشم رعیّتی که به شاه خود تمرّد کرده نگاه میکند و بعد به تعقیب او میپردازد. در ضمن از سلطان درخواست نمود که اگر اقبال در جنگ یاری نکند به دو ملحق شود، تا با لشکرهای مشترک یاغی را مغلوب سازند و دستجاتِ تحت فرماندهی او را به قید اطاعت درآورند و خاطرنشان ساخت که امیدوار است سلطان عثمانی با توجّه به اوضاع ناگوار ایران معاهده را مخدوش نکند و آن را از اعتبار نیندازد و سلطان را به حضرت محمّد سوگند میدهد که هرگز او را تنها نگذارد.
شاه طهماسب اقدام برای جمعآوری سپاه انجام داد؛ ولی کسی از او اطاعت نکرد و برعکس روزبه روز به طرفداران نادر افزوده میگردید و طهماسب قصد داشت از اصفهان فرار کند و شایعه بود که به دربار عثمانی پناهنده شود. نادر نامهای احترامآمیز به او نوشت که حداقل در جلسهای با او داشته باشد و مجبور بدین کار گردید. چون هیچ چارهای نداشت، پس از مذاکراتی مثل این که هرگز کدورتی بین آنها نبوده از هم جدا شدند. نادر از شاه خواست که از لشکر او در بیرون سان ببیند که به اجبار پذیرفت و در ظاهر سپاهیان از شاه استقبال شایانی نمودند. نادر از او خواست که شب را در چادری باشکوهی که به خاطر وی برپا شده بود، بگذراند و سرانجام برنامهی از قبیل طرح ریزی شدهی خود را انجام داد و کاری را که او انجام داد، سیاستمداری او را نشان میدهد که پسر او عبّاس میرزا را به پادشاهی برگزید. هرچند که قادر بود در آن موقعیّت به کلّی شاه طهماسب از بین ببرد. بعد از آن که طهماسب را برکنار ساخت، هیچ کس بر علیه او یعنی نادر اقدام و قیامی نکرد. طهماسب مخلوع را تحتالحفظ از راه یزد به خراسان فرستاد. سپس نادر نامه تهدیدآمیزی در مورد محاصرهی فوری بابل به بابعالی فرستاد که مضمون آن چنین بود، به شما ای پاشای بابل اخطار میکنم: ما میخواهیم هر زمانی اراده کنیم با آزادی و سرافرازی به زیارت مقابر امامعلی و کربلای معلّی و موسی کاظم و حسین مشرّف شویم و به ترتیبی که شریعت ما خواهان است مراسم و تشریفات زیارت را در این اماکن مقدّس برگزار نمائیم. باید همه ایرانیانی که در نبرد اخیر دستگیر شدهاند از اسارت آزاد شوند. هنوز خون سایر برادران ما که در این جنگ از بین رفتهاند، میجوشد و از فرمانروای خود خواستار انتقام است . باید به اندازه خونهایی که از رعایای شاه ایران ریخته شده از رعایای سلطان ریخته شود. ما خوشوقتیم که از نیّات و احساسات خود، شما را آگاه میکنیم. تا ما را به اغفال متّهم نسازید و به فرصت، اخبار بر قراولان و نگهبانان خود داشته باشید. ما به زودی خود را آماده میکنیم تا در رأس سپاه خود به بابل آئیم و هوای لطیف جلگههای زیبای آن را استنشاق کنیم و سربازان خسته خود را در سایهی دیوارهای آن شهر استراحت دهیم.»[5]
[1] - ص 49 – تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه – دکتر رضا شعبانی- جلد اوّل - 1365
[2] - ص85- زندگی نادرشاه – تألیف جونس هَنوی – ترجمه اسماعیل دولتشاهی
[3] - صص 70 تا 72 – تاریخ ایران – ا. دوکلوستر- ترجمه دکتر محمّدباقر امیرخانی
[4] - ص 73- همان
[5] - ص 89 – تاریخ ایران- ا. دو کلوستر – ترجمه دکتر محمّدباقر امیرخانی
6 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 76
زمانی که اصفهان به محاصره محمود افغان درآمد به وضوح ضعف و آشفتگی حکومت صفوی آشکار گردید. متأسّفانه به جای آن که این حادثه عظیم جمع فاسد هرم قدرت را از خواب غفلت بیدار کند، هیچ تأثیری در روند زد و بندهای موجود نگذارد و منافع آنی و فردی را بر ادامه حکومت ترجیح دادند. در این ایّام که بازار رمّالان و فالگیران و منجّمان و زنان حرمسرا برای راه حل و مبارزه بر علیه دشمن داغ بود، تنها اقدام عملی و مثبت آنها را میتوان انتخاب طهماسبمیرزا به عنوان ولیعهد و ناجی حکومت صفوی پنداشت. در سایهی همین فرد بود که مقاومتهایی در نواحی شمال و خراسان بر علیه افغانها شکل گرفت. تا آن که نادر که در واقع نادر زمان هم بود به اشغال و حکومت افاغنه بر ایران پایان داد. انتخاب ولیعهدی طهماسبمیرزا از بین شاهزادگانی که آگاهی آنها بیش از محیط حرمسراها نبود بر اساس کاردانی و شایستگی شکل نگرفته است و پس از انتخاب چندین گزینه، وی را به دلیل عدم لیاقت و متأثر بودن از اطرافیان برگزیدهاند که وجود خودِ طهماسب این پیشبینیها را به منصه ظهور رسانید. بنابراین در روند این حوادث باید جایگاه دشمن اصلی را جستجو کرد؟!
در مورد انتخاب ولیعهدی طهماسب، روایت یکسانی وجود ندارد. محمّدهاشم آصف نحوه و علّت انتخاب وی را مربوط به زمانی میداند که فتحعلیخان قاجار در هنگام محاصره اصفهان به دیدار و حمایت شاه سلطان حسین آمد. پادشاه مقدمش را گرامی داشت و برای نجات حکومت او را مخیّر ساخت. فتحعلیخان ضمن اقدامات عملی بر علیه دشمن، تصمیم گرفت که یکی از شاهزادگان را به عنوان ولیعهد انتخاب کند و بعد از جمعآوری نیروهای مناسب جهت آزادسازی اصفهان مراجعت نماید. گذشته از آن که سرنوشت فتحعلیخان قاجار چگونه رقم خورد و خودش نیز از اصفهان فراری گردید، مؤلّف نامبرده به شیوه خود که همیشه حاکمان را تاری جدا بافته از دیگران دانسته با اغراق و غلوّ در باره خصوصیاتی که از طهماسبمیرزا به دور بود، مینویسد:«بر ارباب تحقیق حقایق و ادراک دقایق، معلوم و مفهوم باد که عالیجاه فتحعلیخان تیموری از روی ادب زمین بوسید و حسبالامر آن خدیو اعظم و اولوالامر معظّم بعد از ادای دعا و ثنای پادشاهی رفت در دمورقاپی و جمیع شاهزادگان را مشاهده و ملاحظه نمود و چهل شاهزاده، صاحب ریش بودند و همه مؤدّب به همه آداب و مکمّل به جمیع کمالات و فنون سواری آموخته و رسوم گیرودار اندوخته و صد و ده شاهزاده به سن پانزده سال و چهارده سال و کمتر بودند که به مشق کردن فنون و آداب و اکتساب کمالات مشغول بودند. از آن جمله طهماسبمیرزا نام، که خود اتابک و لله او بود و از همه شاهزادگان اکبر و اکمل و افضل بود. به نظرش خوشتر آمد. در پیش او به خاک افتاد و پایش را بوسه داد و او را از دمورقاپی بیرون آورد و آن شاهزاده در فنون سواری و شجاعت رستم دستان ادنی غلامش نمیشد و در قوّت بازو چنان بود که به زور سرپنجه به زیر انگشت سبّابه و شصت سکّه را از دینار محو مینمود و به نشانه زدن، تیر از حلقه بیرون مینمود و در سواری، جریدش از تابهی آهن بیرون میرفت و چهار نعلِ اسب را بر روی هم مانند موم از هم پاره میکرد و از ده زرع جستن مینمود و همیشه در چوگان بازی، گو به ضرب چوگان از میدان بیرون میکرد و گَرد از حریفان چابکِ چالاک میبرد و به نیروی بازو و چُستی چیزی که به قدر هفتاد من، به وزن بود به دست میگرفت و هزار چرخ میزد و چنار ده ساله را به قوّت بازو از ریشه برمیکند و به ضرب شمشیر توپ کوچک را دو نیمه مینمود و به قدر پنج فرسنگ میدوید و از طول شتر جستن مینمود و در تاختن اسب، سه قسم نیزه بازی میکرد. یک قسم نیزه را به هوا میانداخت و میگرفت سروته، یک قسم به پیش رو میانداخت و میگرفت سر و بن و یک قسم به زیر بغل به چرخ میانداخت و در سواری، مضرابش اگر به سینهی خوک قوی جثّه میآمد از کَفَش بیرون میرفت. همه این آداب و فنون را به ورزش و مشق نمودن به درجه علیا و سر حد کمال رسانیده بود و خط نستعلیق را بسیار خوب مینوشت و انشاگری، بینظیر بود و در جمیع علوم متداوله وقوف داشت و در کمانگیری و خیّاطی و شمشیرگری و ترکش دوزی(تیردان) وقوفی تمام داشت. در صباحت و حسن و جمال عدیمالمثال بود و در موزونی شکل و شمایل یگانهی آفاق. در همه حال بسیار محجوب و باحیا بود و به مرتبهای امردان زیبا را دوست میداشت که یک یوسف شمایلی را بر هزاران زلیخا جمال، لیلی مثال، شیرن خصال ترجیح میداد و در خروس مذهبی یگانه آفاق بود. لکن با وجود این همه آداب و کمالات با اشرف مخلوقات که عقل سلیم باشد دیر آشنا و با احسن موجودات که سخای کریم باشد بیگانه و دیرآشنا بود.!!!»[1]
همانگونه که اشاره شد در باره طهماسبمیرزا مطالبی بیان گردید که با روح دربار و حرمسرا و زندگی حاکمان صفوی و رفتارهای بعدی این شاهزاده تمام عیار، هیچ مطابقتی ندارد. لاکهارت انتخاب طهماسبمیرزا را به شکلی منطقیتر توصیف میکند و مینویسد« در سوّمین ماه محاصره شاه و وزرایش تصمیم گرفتند یکی از شاهزادگان را از حرم خارج کنند و ولیعهدی او را اعلام نمایند و سپس او را مخفیانه از خطوط دشمن به آذربایجان اعزام دارند تا در آن جا نیرویی گرد آورده و به طرف اصفهان حرکت کند. برای این منظور سلطان محمود میرزا پسر ارشد شاه سلطان حسین را با جلال و شکوه هرچه تمامتر به ولیعهدی برگزیدند. شاهزاده جوان که بیشتر اوقات خود را در حرم گذرانیده بود از مشاهده جمعیّت پیرامون خویش و آن همه احترام و توجّه غیر مترقّبه در بُهت عجیبی فرو رفت و به محض این که مراسم جلوس پایان یافت، دوباره به اندرون گریخت و به هیچ قیمتی حاضر به خروج از حرمسرا نگردید. درباریان ناگزیر حقوق و امتیازات او را به برادرش صفیمیرزا واگذار کردند؛ لیکن او نیز به برادر بزرگتر خود ملحق شد. بنابراین ولیعهدی طهماسبمیرزا سومین پسر شاه سلطان حسین اعلام شد و در تاریخ 27 شعبان 1134 هجری به اتّفاق دو هزار تن تبریزی مخفیانه از اصفهان خارج شده از میان خطوط افغانها خویشتن را به قزوین رسانید. لیکن چون به این شهر رسید به عوض آن که بیدرنگ به جمعآوری نیرو پردازد به لهو و لعب پرداخت و تمام اوقات خود را صرف عیّاشی نمود. به طوری که هیچ اقدامی برای نجات شاه میّسر نگردید.»[2]
زمانی که اخبار این تحوّلات به محمود افغان رسید علاوه بر آن که به عمق ضعف صفویان پی برد، به پیروزیاش اطمینان کامل یافت و سرانجام نیز به هدف خود رسید. همچنین محمود که متوجّه نقش طهماسبمیرزا بود، از همان ابتدا به مبارزه برعلیه وی برخاست. در این راه توفیقی به دست نیاورد و حتّی از طرف مردم ضربات سنگینی هم به نیروهایش وارد شد و در نهایت او بود که این آرزوها را با خود به گور برد. در طی این ایّام که ایران از جانب دولت عثمانی و افغانها تحت فشار قرار گرفته بود از جانب طهماسبمیرزا لیاقت و شایستگی فرماندهی مشاهده نمیشود و این مقاومتهای مردمی است که دشمنان را مأیوس میسازد و آن ضربههای هولناک و قتل عام خانوادهاش بر رفتار طهماسب تأثیری نداشته و حتّی زمانی که مجدّداً توسط نادر به آرامشی دست یافت، آرزوی مرگ و نابودی ناجی خود را میکند. دکترشعبانی در باره رفتار طهماسب که هنوز در ابتدای کار بود، مینویسد:« شاهزادهی متواری که به حقیقت از فنون جنگ و لشکرکشی و دشمنکشی عاری بود پس از ورود به قزوین از سر بیمیلی دست به تدارک سپاه زد؛ لیکن پس از اندک مدّتی طبیعت رنجور و هرزه بر او استیلا یافت و به عیّاشی و خوشگذرانی پرداخت. رفتارهای ناسزاوار، فرصتهای گرانبهایی را که برای نجات پایتخت متصوّر بود از دست وی گرفت.»[3] از آن جا که در این مجموعه از روابط شاه طهماسب با نادر مطالبی عنوان خواهد شد، تنها به شرح حال وی از دیدگاه محمّدشفیع استناد میشود و بدان اشاره دارد که شورای مشورتی دربارهی انتخاب طهماسب میرزا نیز راضی نبودند و شخصی بیلیاقتتر از او را میخواستند، وی مینویسد:«درهنگام محاصره صفاهان سنهی هزار و یکصد و سی و چهار هجری قرعهی تقدیر به این نوع، نقشبند تدبیر گردید که یکی از شاهزادههای صاحب عزم را روانهی بلاد ابزرباجان باید گردانید تا در آن ضلع که محل اجتماع سپاه کینهخواه است به تحصیلِ جمعیّتِ افواجِ محیط امواج پرداخته، رایتِ امداد از این جانب برافرازد و اگر جنودِ تقدیر مساعدتِ این تدبیر ننماید، باری به طور خویش هنگامهآرای سلطنت گردیده، شاید آب رفته را به جو باز آید. چنین مقرر گشت که این شاهزادهی والاجرأت را در این وقت از خود جدا ساختن و به دست خود عالی دستگاه گردانیدن، جهت خویشتن دشمنی قوی پیدا کردن است. در این صورت بهتر آن است که این شاهزاده را به دورن حصار طلب داشته، به دستور سابق پابند کنج زندان باید گردانید و به جای او دیگری را از فرزندان بیجوهر که به جز نام سلاطینی، استعداد شخصیت نداشته باشد باید فرستاد. به این مشورت دور از کار پیام طلب درون حصار، شرف صدور پذیرفت. از آن جا که در آن ایّام محمّدعلیخان قلّرآقاسی والد اصلانخان که از جمله امیرزادگان قدیم خاندان صفوی بود، معاملهی روزگار را بر خلاف قیاس عزیزان مشاهده کرده، شاهزاده طهماسبمیرزا را نگذاشت که بار دیگر به خدمت والد بزرگوار خود رفته و مقیّد به زندان ابدی گردد. از این جهت که رهایی از آن محبس خوابی بود فراموش. شباشب با سه چهار امیر دیگر که در آن ساعت خلاصی از آن مهلکهی جانفرسا را حیات دوباره میدانستند به همرکابی شاهزادهی مضطربالاحوال رو به راه آوارگی آوردند.
شاهزادهی حیرت دستگاه مطابق وانمودِ رفقا هنگام شام به معهی زن و فرزند و سیصد کس از صداقت پیمایان طریقِ رفاقت از شهر صفاهان نهانی رایتِ نهضت به صوب بلدهی دارالعبادت یزد مرتفع گردانید و در تاریکی شب، نوعی سرمهآسا از رهگذر مخوف باریک گردیده، قدم در طریق دشتنوردی گذاشت که دیدهی اطّلاع، طلایهی افغان از غبار فراز آن جمعِ پریشان آثار کحل بینش ندید. چنان چه بعد از سه چهار روز محمود نامسعود از پرواز آن شاهبازِ آشیان فرمانروایی اطّلاعی پذیرفته، فوجی گرانسنگ جهت تعاقب آن گوهرِ اکلیل سلطنت با کمال استعجال از قفا، رهگرای وادی یزد گردید. سواران محمود به محاصره یزد پرداخته، ولی مردم از شاهزاده نورسیده دفاع کردند و با شجاعت عنایتالله بیک منک باشی حاکم آن جا به قسمی شکست بر افغانها وارد ساختند که نتیجهی این کار موجب و زمینهساز پیروزیهای آینده گردید.»[4] شاه طهماسب بعد از خروج از یزد به سمت آذربایجان رفت که در بین راه گروهی از ترکمانان به او پیوستند. در این هنگام نیروهای عثمانی به ایران حمله کرده و بعضی نواحی را به تصرّف خود درآوردند. و طهماسبمیرزا نیز که توانایی مقابله با آنها را نداشت با ناامیدی به تهران مراجعت کرد. محمّدشفیع در توصیف این حالت شاه مینویسد:«آخر کار با یک جهان ندامت و حیرت دست امید از سر آن سرزمین برداشته، به هر صورتی که در آن ایّام بود خود را از تبریز خونریز طریق طویله پیموده، به دارالامان طهران که حاکم نشین ری و شهریار است با یک جهان پریشانحالی رسانید و جهت دفع کلفت سفرِ مشقّت اثر، چندی در آن مکان فیض توأمان رحل اقامت میافکند و هر نفَس در انتظارِ خالق کریم بنده نواز چشم امید به راه لطیفهی غیبی داشت که آیا از کدام جنب، ابواب فلاح بر روی روزگار این جانب واخواهد شد.»[5]
در این زمان اشرف به جای محمود افغان حکومت را در دست گرفته بود که اشرف از وجود طهماسب در تهران بیمناک میگردد و سعی میکند که او را با ترفند از بین برده و از باقیماندهی صفویان خیالش راحت شود. طهماسب با راهنمایی دیگران از ترفند اشرف آگاهی شده و اشرف در ناحیهای از مازندران به مقابله با وی میپردازد که موفّق به نابودی او نمیشود. طهماسب پس از وقوع این حادثه تحت حمایت فتحعلیخان قاجار قرار میگیرد که بعدآً پس از آشنایی و حمایت نادر از وی، در ناحیه خراسان موقعیتی کسب مینماید که مجدداً تحت تأثیر اطرافیان به عیّاشی و خودسری پرداخته و سپس در اصفهان با بلند پروازی اقداماتی انجام میدهد که در نهایت به خلع وی از سلطنت و تبعیدش توسط نادر منجر میگردد. در همان مکان تبعید است که توسط فرستادهی پسر نادر یعنی رضاقلی میرزا به قتل میرسد که در جای دیگر بدان اشاره خواهد شد.
[1] - صص 146 و 147- رستمالتّواریخ- محمّدهاشم آصف- به اهتمام محمّد مشیری- 1352
[2] - ص 65 – نادرشاه- محمّد احمد پناهی- 1382
[3] - ص 68- تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه- جلد اول - دکتر رضا شعبانی- 1365
[4] - ص 8- تاریخ نادرشاهی – محمّدشفیع تهرانی(وارد) – به اهتمام رضا شعبانی
[5] - ص 10 – تاریخ نادرشاهی – همان
6 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 71