ناصرالدّینشاه در طول زندگی متلّون خود برای افراد نادان مانند ملیجک و حیوانات مثل ببری خان ارزش و مقامی بسیار قائل میشد و برای آنها همه گونه امکانات تهیّه میکرد که جای تعجّب و حیرت برای همه میباشد. حاج سیّاح در خاطرات خود علّت این همه توجّه و علاقه را به این شکل توضیح میدهد:«...شب هوا منقلب شده، برف میبارید؛ لکن روز هوا صاف شده، آفتاب درآمد. زیاد مشعوف شدند که برف زیاد نبوده، مانع شکار نیست. به ناگاه رحیم بیک محلاّتی سراغ کنان آمده، مرا یافت و بعد از تعارفات گفتم: تو هم عضو اردویی؟ کارت چیست؟ گفت: از اردوی شاهم و خدمت ببری خان به عهدهی من است. گفتم: ببری خان کیست؟ گفت: این لقب گربهی مخصوص شاه است که شاه آن را دوست داشته با خود میگرداند و برای او لباسهای مخصوص و اسب و خدمتکار و مواجب مقرّر کرده و به این لقب ملقّب گردانیده است. بسیار حیرت کردم که گربه، خان است و لقب و منصب دارد و انسانهای بیچاره چه گرفتاریها دارند. بعد از سوار شدن شاه برای شکار نزد حکیم طولوزان رفتم. در میان صحبت از لقب خانی گربه تعجّب کردم.گفت: تعجّب ندارد. لقب شغالی به کسی و خرسی به کسی داده، مواجب میدهند و آنان افتخار دارند که شغال و خرسند. میرزا محمّد گروسی برادر امینه اقدس حرم شاه پسر کثیفی دارد که از جمال و هوش عادی است. شاه او را عزیز گردانیده و بر تمام بزرگان و اولاد و نوادگان ترجیح داده به طوری که محسود بزرگان شده، همچنین در میان اطرافیان بسیاری اشخاص پست و کثیف هستند که مقدّم بر خوبانند و فایدهی اینها را کسی جز شاه نمیداند. گفتم: فایدهی این کار واضح است. گفت: چیست؟ گفتم: در جهان هرچه شده به سبب غیرت شده، وقتی که مردمان پست و نادان را بر بزرگان و صاحبان هنر قدر نمیماند. شاه با این کار خواسته بفهماند که در مملکت غیر او کسی اهمّیّت ندارد و نباید کسی در هیچ چیز معروف و سرآمد شمرده شود.»[1]
[1] - ص 426 - پشت پردههای حرمسرا - تألیف حسن آزاد
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 272
ناصرالدّینشاه بر خلاف لقب منوّرالفکر بودن از رشد و آگاهی مردم جامعهی خود بیزار بود و ورود هرگونه اصلاح طلبی و آزادی خواهی به ایران را خلاف میدانست؛ زیرا آن اقدامات را مانع بقای استبداد فردی خود میپنداشت و از آشنایی مردم با فرنگ هراس داشت. به دستور وی انتشار هر نوع نشریهای باید ابتدا از نظر او گذرانیده و بعد اجازه توزیع یابند تا هر مطلبی را نتوانند، بنویسند و به همین دلیل است که با قتل او زمینه برای بروز افکار جدید و انقلاب مشروطه مساعدتر میشود. برای آن که به عمق افکار و شدّت عمل ناصرالدین شاه نسبت به عقاید جدید بهتر آشنا شویم، شاید ذکر این مثال بیانگر آن دیدگاه باشد. «در چند سال قبل به ناصرالدین شاه راپرت دادند که شبها جمعی در محلّهی سنگلج در یک خانه اجتماع کرده و در امر مملکت و اصلاح مذاکره میکنند. پادشاه جمعی را فرستاد. شش هفت نفر از اصلاح خواهان را که دور هم نشسته بودند مأخوذ و شبانه آنها را به حضور پادشاه بردند. چاهی که در اندرون حفر کرده بودند که برف در آن میریختند و یا برای همین کار مهیّا بود، سنگ آن را برداشته مأخوذین را در آن چاه انداختند. آن وقت خود پادشاه تفنگ را به دست گرفته متجاوز از سی فشنگ از پی آنان فرستاد که به اعتقاد خود زودتر آنها را به اَسفلالسّافلین رساند و حاضرین را هر کدام یک اشرفی انعام داد برای شکرانهی موفّقیّت بر قتل آنها.»[1]
[1] - ص 12 - تاریخ بیداری ایرانیان - ناظمالاسلام کرمانی
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 271
گویند در زمان ناصرالدین شاه در مورد جلو و عقب رفتن دستههای عزاداری ایّام محرّم کار دو تا از آنها به زد و خورد کشیده شده و عدّهای مجروح شده بودند. پس از آن که گزارش این درگیری به محکمهی عدل ناصری رسید، پادشاه بدین شکل حکم صادر نمود که همه افراد دو گروه را با زدن شلّاق مجازات کنند؛ ولی آنهایی که یک اسم دارند کمتر از کسانی که دو اسم دارند مجازات شوند. عبدالله مستوفی در بارهی این حکم مینویسد: «شاه کهنه کار خوب فهمیده بود که اشخاص یک اسمی مثل نقی و تقی و حسن و حسین غیر از اشخاص دو اسمی مثل عبدالله بیغم و باقر بیخون و اکبر بلند و علی نیزهای و حسین ببری و مهدی گاوکش هستند. دستهی اخیر از مبرّزین داشهای محل میباشند و البتّه دستهی یک اسمیها که چندان مداخلهای در این زد و خورد نداشتهاند نباید به قدر دو اسمیها مجازات شوند. استبداد حوصلهی رسیدگی ندارد و کلّیهی احکام آن برای جلوگیری از وقوع حوادثی نظیر این حادثه است نه برای مجازات دادن به اندازهی جرم! »[1]
[1] - ص 279 - جلد اوّل - شرح زندگانی من - عبدالله مستوفی
2- آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 271
ناصرالدّین شاه چون سَلفش در افعال خود ابتدا عمل میکرد و بعد به تفکّر میپرداخت و به ندرت از اشتباهات خود عبرت میگرفت. در هر زمانی احتمال وقوع چنین حوادثی بسیار وجود دارد؛ ولی آن چه که این حادثه را برجسته و مجزّا کرده است قتل عام تعدادی مظلوم و بیگناه در حالتی است که در محیطی استبدادی و به دور از هر قضاوتی اتّفاق افتاده است و وجدان هر انسانی را بدون توجّه به گذشت زمان به درد خواهد آورد تا چه رسد به آن شخصی که تجربه کرده باشد.
حکایت ذیل شرح حالی از برخورد شاه با سربازان بدبختی است که خواهان مواجب خود بودهاند؛ ولی جعل روایت از بازجویی آنان موجب کشته شدن تعدادی از آنها میشود و کسی را نیز یارای بخشش نبوده است؛ زیرا با یک فضولی موقوف سر جایش نشانده میشد. در این موقعیّت حساس فقط یک عطسهی جعلی کار ساز بوده که آن نیز فراموش شده بود و تنها منطق عطسه میتوانسته در سرنوشت افراد و مملکت کارآیی داشته باشد. در این مورد این حادثه ناگوار تمامی روایات تقریباً به صورت یکسان نوشته شده است، مگر در مواردی جزئی مثل تعداد مقتولین و یا این که مخبرالسّلطنه در صفحه94 خاطرات خود علّت اعدام سربازان را سوء قصد آنها به سپهسالار میداند. در هر صورت در روایت حادثه چنین آمده است که «روز شنبه (1295 ق. /1275 ش) ظلّالسّلطان به حضرت عبدالعظیم رفته بود. شاه روز پنجشنبه رفت که او را مشایعت کند (درست یک روز پیش از مسافرت دوم شاه به اروپا بوده است) که واقعهی تأسّفی رخ داد. آن طور که میگویند فوج اصفهان که مدّتی بود در تهران قراول و دربان شاه و اعیان بوده، در سرمای زمستان با آن لباس کرباس کهنه در پشت درها یا زیر چادر زحمت دیده بودند و با گرسنگی و زحمت به سر برده و اقوام و عیالشان پریشان و بی پرستار و چشم به راه مانده بودند به مواجب هم که از دولت رسیده بود سرتیپ و صاحب منصب خورده و آن بیچارگان بی پول گرفتار سرما و نان خشک بوده، به تنگ آمده هر قدر اصرار به صاحب منصب کرده، جز فحش و کتک اجری نبرده بودند. احمد خان علاالدّوله و پسر علاالدّولهی بزرگ که واقعاً من در هیچ نقطهی شخصی به این بی رحمی و حرص و شقاوت ندیدهام و همه او را به این صفت سختی و بی رحمی و کج خلقی میشناسند با سرتیپ فوج آشنا بوده و خودش از رکابیان شاه بود. این فوج که از شدّت زحمت و طول سفر و از اذیّت صاحب منصب به تنگ آمده بودند. چند نفر از سرشناسان ایشان به امید این که عید است و شاه بدرقهی پسرش میرود و به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) و هر کس از بزرگ و مقتدری شکایت دارد دیگر بالاتر از شاه کیست، عرض کند عریضهی تظلّم به شاه نوشته و از مشقّت حال خود و سختگیری صاحب منصبان شکایت کرده. در وقتی که شاه از تهران خارج شده و به حضرت عبدالعظیم نرسیده به شاه داده بودند. شاه در عوض این که مرحمت کند و به عرض ایشان رسیدگی کند امر کرد فرّاشان بر سر سربازان تازیانه زده و از کنار راه دور کنند و فرمود که نباید کسی از بزرگتر خود شکایت کند. در این بین که فرّاشان بر سرشان تازیانه میزدند چند نفر از سربازان که اسلحه و چوب هم نداشتند چند سنگ از زمین برداشته، سربازان خواستند از خود دفاع کنند به طرف فرّاشان انداختند. از بدبختی بیچارگان یکی از آن سنگها به کالسکه برخورد. فوراً شاه به غضب درآمده علاالدّوله را فرستاد که ببیند چه میگویند. او به تاخت طرف سربازان رفته، سربازان با تضرّع گفتند از خاک پای اقدس ترحّم و مواجب و مرخّصی میخواهیم؛ لکن فوراً برگشته به شاه عرض میکند اینها به شاه یاغی شده و میگویند اگر مرخّص نکنند سنگ باران میکنیم. پس احمد خان علاالدّوله به کالسکهچی شاه گفت تند بران. کالسکهچی اسبها را دوانیده شاه در شاهزاده عبدالعظیم پیاده شده با ظلّالسّلطان ملاقات و بیان حال سربازان کرده و از او برای مجازات آنان مشورت کرد. ظلّالسّلطان میگوید اعلیحضرت را سزاوار است سربازان را اخراج فرماید، بروند پی رعیّتی خودشان و از سرتیپ ایشان مؤاخذه فرماید که بیچارگان را به این امر شنیع مجبور کرده، لکن خود شاه امر میکند جمعی از جوانان ایشان را بگیرند. سی نفر را گرفتند. به تهران برگشت و بدون استنطاق و سؤال و جواب امر کرده ده نفر زبدهی جوانان آنها را به طناب خفه کنند. نه نفر را طناب کش کردند. یکی از جوانان خوش منظری بود و زیاده مضطرب بوده، میگفت آه مادر جان! چشمت به راه ماند بیتقصیر کشته میشوم. شاهنواز خان افغان خود را به قدم شاه به خاک انداخته عفو او را خواسته او را خلاص کرد. نه نفر کشته شدند. بیست نفر را به چوب و فلک بستند. این قدر چوب زدند که گوشت پاها ریخته همه غش کرده به حال مرگ افتادند و گوش ایشان بریدند. من به وجیهالله میرزا گفتم که چرا تو رفته جوانان خوب را انتخاب کرده برای تیغ جلاّد آوردی؟ در جواب گفت که من خیال کردم؛ بلکه شاه به جوانی آنها رحم کند و نگیرد. از قضا این سربازان عارض هم نبودند؛ بلکه بیخبر بودند. ایشان را از قراولخانه احضار کرده بودند و به شادی میآمدند که انعام دریافت دارند که به این بلا دچار شدند و کسی از درباریان توسّط نکرد به جز سپهسالار که به خاک افتاده عفو خواست. شاه گفت فضولی موقوف. او رفت در یک طرف مشغول گریه شد. آن روز من در تهران بودم که از این قضیّه مطّلع شدم و در کمال افسردگی عزم کردم در چنین جایی نمانم. آقای نصیرالدّوله شب را به منزل خود دعوت کرده. آقای جلوه و جمعی بودند همه آه و افسوس آن بیگناهان را داشتیم. روز آقای جلوه با بنده سوار کالسکه شده برای وداع ظلّالسّلطان به قریهی فتحآباد ملک او رفتیم که در آن جا چادر بر پا کرده بودند. جمعی از درباریان هم بودند. ظلّالسّلطان به ایشان ملامت کرد که چرا شاه را از قتل آن جوانان در سَرِ سفر مانع نشدید که شاه با دست خونآلود حرکت کرده به اروپا وارد شود؟ گفتند: شاه چنان غضبناک بود که کسی جرأت توسّط نکرد. تنها سپهسالار شفاعت کرد. او را هم راند. من گفتم، میبایست چاره کند. گفتند چه چاره ممکن بود؟ گفتم یک عطسهی جعلی! ظلّالسّلطان گفت: راست میگوید. شاه به عطسه اعتقاد دارد. اگر کسی عطسه میکرد شاه صبر میکرد.»[1]
مادام کارلاسرنا نیز مشابه همین روایت را ذکر میکند؛ ولی این مطلب را اضافه میکند که: «سه روز بعد از این واقعه شاه به سوی اروپا حرکت میکند و در اوّلین منزل دستور میدهد تا عریضهی سربازان را بخوانند. قرائت آن نامه موضوع را برای همه روشن میسازد. شاه فهمید که ماجرای هیچ بابی در کار نبوده و باز چند سرباز بخت برگشته از فرط بی پولی به جان آمده بودند. شاه علاالدّوله پسر وزیر اعظم را احضار میکند و به عنوان مجازات به پرداخت هیجده هزار تومان محکوم میسازد و طی تلگرافی دستور میدهد فوراً حقوق عقب ماندهی فوجهای اصفهان را پرداخت کنند و سربازان را مرخّص کنند. در اجرای این دستور به هر کدام از سربازان دستگیر شده که چندین ضربه شلاق هم خورده بودند پنج تومان دادند و آزادشان کردند و به بازماندگان سربازان مقتول یا جان باخته به طور مادامالعمر هفتاد و پنج قران پرداخت کنند. نتیجهی نهایی آن شد که اعلیحضرت بعد از صادر کردن فرمان قتل نه نفر و شلاق زدن 14 نفر دیگر مبلغ یکصد و هشتاد هزار فرانک نیز نصیب جیب مبارک میفرمایند.»[2] و زمانی که شاه به اروپا مسافرت کرده بود روزنامههای فرانسه در مورد ناصرالدین شاه عکسالعمل نشان میدهند؛ ولی هیچ کدام از ملتزمین وی حاضر به ترجمهی متن نمیشوند تا این که ارفعالدّوله این کار را انجام میدهد. قسمتی از متن این گونه میباشد: «دولت از پارلمان اعتبار صد و بیست هزار فرانک از برای پذیرایی ظالمترین سلاطین روی زمین خرج بکند. عار باشد برای اعضای پارلمان فرانسه وقتی که ده هزار فرانک برای مخارج خرید اسباب جرّاحی از برای یکی از مریضخانههای ایالات فرانسه اعتبار میخواهند متفّقالرّأی رد میکنند. وقتی وزارت معارف بیست هزار فرانک برای افتتاح یک مدرسه برای یک ولایت پرجمعیت فرانسه اعتبار میخواهند به اتّفاق آرا رد میکنند؛ ولی برای پذیرایی یک نرون این قدر اعتبار میدهند.»[3]
ناصرالدّینشاه برای تأمین بودجهی عظیم دربار خود ناچار بود امتیازاتی به دولتهای خارجی بدهد و یا این که از طریق گرفتن پیشکش از درباریان و یا مصادرهی اموال بزرگانی که مرده بودند پول تهیّه کند. اعتمادالسّلطنه در یادداشتهای روزانه خود مکرّر شرح میدهد که قبلهی عالم چگونه این پیشکشها را میپذیرفت و گاهی به پنجاه تومان هم قانع بود که به چند نمونه از آن استناد میگردد: «دوشنبه 11 جمادیالاولی 1298 امروز صبح عشرت آباد رفتم. معلوم شد شاه سوار میشدند و منظورشان رفتن به یوسف آباد ملک میرزا یوسف مستوفیالممالک است. مقارن حرکت آبدار باشی مستوفیالممالک نفس زنان رسید که آقا، یعنی مستوفیالممالک عرض میکند که ظلّالسّلطان مهمان من است. با وجود این شاه اعتنایی نکرد و رفت. نزدیک باغ ظلّالسّلطان مستوفی الممالک جلالالدّوله پسر ظلّالسّلطان و غیره بودند. مستوفی الممالک پنجاه تومان پیشکش کرد جلالالدّوله هم به مناسبت دامادی مستوفیالممالک پنجاه تومان داد.
- شنبه 16 جمادی الاولی 1298 صبح اطّلاع دادند که شاه سوار شده به شمیران برای گردش میروند. خود را به عشرت آباد رسانیدم. شاه حرکت نفرموده بودند. بعد از ساعتی تشریف آوردند. راندند به داودیّه، ناهار صرف فرمودند. با ناصرالملک قدری خلوت کردند. از آن جا به باغ مخبرالدّوله در قلهک شمیران تشریف بردند. صد تومان پیشکش داده شد.
- 7 جمادیالثّانیه 1298 شاه امروز به باغ مخبرالدّوله در قلهک شمیران تشریف بردند. بعد با کالسکه به منزل مخبرالدّوله تشریف فرما شدند. ناهار مفصّل و شیرینی زیاد تدارک دیده بودند. یکصد تومان، یک طاقهی شال پا انداز گذاشته بود.
- 8 جمادیالثّانیه 1298 شاه عصر به باغ امین حضور که در شهر است تشریف آوردند. پول و شالی پیشکش کردند. شاهنشاه را دهها، هر دو بودند ظاهراً یک شالی فایده بردند.
- 5 صفر 1300 شاه امروز خانهی ظلّالسّلطان مهمان است. پنج هزار تومان نقد، قریب ده هزار تومان اجناس پیشکش کرده بودند. من هم بودم.
- 3 ربیعالثّانی 1309 امروز شاه کار غریبی کردهاند چون جوانی و ولخرجی حاجی میرزا حسین صرّاف شیرازی را شنیده بودند به خیال این که اگر آن جا بروند اقلاًّ یک دو هزار تومان پیشکش خواهند داد. روزی که خانهی امینالسّلطان مهمان بودند به صرّاف بچّه گفته بودند که روز جمعه آن جا تشریف میآورم. امروز عصر با امینالسّلطان و عزیزالسّلطان خانهی صرّاف تشریف بردند. زیاده از دویست تومان عاید نشده بود. این زشت کاری برای شاه باقی ماند. این صرّاف زیاده از بیست و دو سه سال ندارد از آن جا خانهی امین حضور تشریف برده بودند. صد تومان هم آن جا پیشکش داده بودند.»[1]
- شنبه 18 جمادی الاولی سنه 1300 ه.ق. دیشب باران شدید آمد. امروز صبح جمعی دیدن آمده بودند. مردمان بیعار و بیکار خیلی اوقاتم را تلخ کردند. بعد از راه انداختن آنها درخانه رفتم که در رکاب شاه سوار شدم. نزدیک لالهزار به شاه رسیدم. در رکاب بودم. عشرتآباد ناهار صرف کردند. امینالدّوله و سایرین بودند. لقب اقبال الملکی به میرزا محمّد مستوفی نظام که تازه حاکم کردستان شده است، دادند. بعد پانصد تومان پیشکش داده شد و همچنین اعتمادالسّلطنه میگوید در سال تقریباً یک کرور تومان نقداً و جنساً به ارباب استحقاق وظایف و رواتب انعام میدهند.»[2]
مادام کارلاسرنا که در سیمین سال سلطنت ناصرالدین شاه به ایران وارد میشود در بارهی پیشکشها به شاه منوّرالفکر مینویسد: «...همچنین برای صاحبخانه افتخار بس بزرگی است که شاه سری به اندرون بزند و در چنین مواقعی زنان بدون حجاب در برابر شاه حاضر میشوند و تشریف فرمایی وی را با رقص و آواز جشن میگیرند. مانند قسمت بیرونی خانه، اندرونی خانه نیز هدیههای گران قیمت، قلابدوزیهای زربفت، ملیله دوزیهای جواهر نشان که به دست خانمهای خانه دوخته شده است برای تقدیم آماده دارند. اغلب اوقات فرش و پا اندازی را که خود تهیّه کردهاند به زیورآلات میآرایند و به مجرّد آن که شاه اندرون را ترک گفت خواجههایش با عجله فرش را با ضمایم و ملحقاتش جمعآوری میکنند و با خود میبرند. بعضی اوقات حتّی میزبان زیباترین زن را نیز به شاه مهمان عظیمالشّأن خود پیشکش میکند که او نیز با آغوش باز آن را میپذیرد.»[3]
در عین حال اگر کسی رشوه را نیز به موقع نمیپرداخت سرنوشت کار او تغییر مییافت. اعتمادالسّلطنه به تاریخ چهارشنبه 15 جمادیالاولی سنهی 1304 ه.ق در روزنامهی خاطرات خود مینویسد: «صبح خانهی مشیرالدّوله رفتم حمّام رفته بود. ندیدمش. از آن جا دارالتّرجمه رفتم. بعد خدمت شاه رسیدم. فرمودند شب حاضر باشم. زن الله وردیخان، خالهی نایبالسّلطنه حبس بود. دیناری نداده است. پسرهای او را از مناصبشان خلع کردند. و مورد دیگر: ...ملکم، ناظمالدّوله شرفیاب خلوت کردند. بعد من احضار شدم. روزنامه عرض کردم شخصی در ایتالیا فوت شده که پنجاه کرور دولت از او مانده. در روزنامه نوشته بودند، همین که عرض شد شاه فرمود، افسوس که در ایران نبود که ظلّالسّلطان و صاحب دیوان او را غارت کنند. معلوم شد همه چیز به حضرت همایون معلوم است.»[4]
[1] - ص 271تا273 - داستانهایی از عصر ناصرالدین شاه - محمود حکیمی 1363
[2] - ص 30 - چهل سال تاریخ ایران - جلد اوّل - محمّدحسنخان اعتمادالسّلطنه
[3] - ص 91 - سفرنامهی مادام کارلا سرنا - ترجمهی علیاصغر سعیدی
[4] - ص72- جلد سوم- شرح حال رجال ایران- مهدی بامداد
5- آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 266