«حاج شیخ فضلالله کجوری معروف به نوری فرزند ملاّ عبّاس کجوری در دوم ذیحجّه 1259 ه.ق. متولّد و پس از تحصیلات مقدّماتی برای تکمیل تحصیلات عالیه به بینالنّهرین رفت. وی از شاگردان درجه اوّل میرزا محمّد حسن شیرازی مجتهد معروف و داماد و خواهر زادهی حاجی میرزا حسین مجتهد نوری بوده و در تهران از مجتهدین تراز اوّل و مرجع امورات شرعی بودند. در ابتدای ورودش از عراق کار و بارش خیلی رونق گرفت، به این معنی که نفوذ و مرجعیّت تامّ پیدا کرد و مدّتی بدین منوال گذشت؛ لکن بعد اعمالی از او سر زد که خیلی از وجههی او کاسته شد و تفصیلش از این قرار است در سال 1308 ه.ق. دولت ایران امتیاز مؤسّسهی رهنی که بعد به بانک استقراضی تبدیل گردید به دو نفر روسی واگذار کرد. روسها قصد داشتند که بانک یا شعبهی آن را در بازار دایر کنند. محلّی را در اراضی موقوفهی سیّد ولی که در آخر بازار کفّاشها واقع و مدرسه خرابه و قبرستان مسلمین بود برای ساختمان بانک در نظر گرفتند. برای اجاره کردن آن به هر یک از ملاّها که مراجعه کردند کسی حاضر نشد که آن را به روسها اجاره دهد؛ لکن به حاج شیخ فضلالله رجوع کردند او حاضر شد و اراضی مزبور را جهت ساختمان بانک به مبلغ 750 تومان به ملاحظهی تبدیل به احسن به روسها فروخت و پس از این عمل از نفوذ روحانی وی در افکار و انظار مردم خیلی کاسته شد و همچنین در عمل طلاق دادن شکوهالدّوله دختر ششم مظفّرالدّین شاه زن موقّرالسّلطنه بود که او را به حبالهی نکاح حاج سیّد ابوالقاسم امام جمعهی تهران درآورد. شاه یا ولیعهد خواستند که به اجبار طلاق شکوهالدّوله را از موقّرالسّلطنه شوهرش که زندانی شده بود، بگیرند. موقّر راضی نبود. برای انجام این عمل ابتدا نزد دو نفر علما رفتند و چون موقّرالسّلطنه گرفتار بود هر دو نفر گفتند که باید شوهر آزاد باشد و شخصاً رضایت بدهد و در غیر این صورت به هیچ وجه امکان ندارد و بر خلاف شرع است. پس از مأیوس شدن از این دو نفر از طرف دربار به حاج شیخ فضلالله مراجعه شد و او بدون رضایت شوهر طلاق را جاری کرد و شکوهالدّوله را به زوجیّت امام جمعه درآورد. در این جا روایت مختلف است؛ بعضی میگویند که شیخ فضلالله پس از طلاق دادن در همان مجلس بدون نگهداشتن عدّه، او را برای امام جمعه عقد کرد و برخی دیگر میگویند که پس از سرآمدن عدّه، زن مطلّقه به اجبار به حبالهی نکاح امام جمعه درآمدند و اگر در یک مجلس طلاق و عقد صورت گرفته باشد بدیهی است که شیخ فضلالله مرتکب چندین خلاف شرع شده است و مردم اشعاری در این باب ساخته و میخواندند:
حقّا امام جمعه در دین یقین ندارد این کار کار عشق است ربطی به دین ندارد
در اوایل طلوع مشروطیت با سیّد عبدالله بهبهانی و سایر مشروطه طلبان همقدم و همراه بود. شیخ فضلالله در مدارج علمی بر دیگران برتری داشت و در قیامیکه منجر به صدور فرمان مشروطیت گردید. خدمت ارجمندی کرد؛ ولی رقابت شدید سیّد عبدالله بهبهانی با او در صف ملاّیان جدایی افکند و آن به سود استبداد تمام گشت و شیخ فضلالله را به خاطر این اعمال و غیره چون جعل اسنادی به تحریک او و حمایت بیدریغ از محمّد علی شاه افرادی چون ادوارد براون، مخبرالسّلطنهی هدایت و ... به نیکی از او یاد نمیکنند.
شیخ فضلالله بعدها به تحریکات محمّد علی شاه و ضدیّت شخصی با سیّد عبدالله بهبهانی با این که دخترش عروس بهبهانی بود در سر ریاست و مرجعیت رسماً عَلَم مخالفت بلند کرد و ظاهراً و باطناً صدمهی زیادی به افکار عامّه زد. هنگامی که محمّد علی شاه در سال 1326 ه.ق. مجلس شورای ملّی را به توپ بست و مشروطه خواهان هر یک به طرفی متواری و فراری گردیدند شیخ فضلالله تقریباً شخص اوّل مملکت و دربار شاه مخلوع بود و برخلاف احکام علمای نجف اقدامات در شکست مشروطه و تقویت استبداد میکرد و پس از فتح تهران و خلع محمّد علیشاه در سال 1327 ه.ق. جمعی از مخالفین مشروطیت و ایادی محمّد علی شاه دستگیر و در دادگاه انقلابی محکوم به اعدام گردیدند. پس از اعدام علینقیخان مفاخرالملک و سید محمّد خان صنیع حضرت نوبت به آقای شیخ فضلالله نوری بزرگترین مخالف با مشروطیت و دستیار محمّد علی شاه رسید و با این که قبلاً به او سفارش شده بود که برای مصونیت خود به یکی از سفارتخانههای بیگانه پناهنده شود و مخصوصاً سفارت روس او را با آغوش باز و احترام زیاد میپذیرفت؛ لکن شیخ زیر بار نرفت و در خانهی خود در محلّهی سنگلج تهران ماند. بنابراین چند نفری مجاهد مأمور شدند که او را به میدان توپخانه بیاورند. پس از زندانی کردن در یکی از اتاقهای فوقانی قسمت جنوبی میدان او را مانند سایر محکومین در دادگاه انقلابی محاکمه کردند. اعضای دادگاه عالی انقلابی به اتّفاق آرا او را محکوم به اعدام کردند و به موجب حکم هیأت مدیره که رأی دادگاه مزبور را تأیید و تنفیذ کرد. در تاریخ یازدهم مرداد 1288 خورشیدی برابر با سیزدهم رجب 1327 ه.ق. در سن 69 سالگی او را در میدان سپه به دار زدند.[1] ادوارد براون در کتاب تاریخ انقلاب ایران در این باره چنین میگوید: دادرسی شیخ فضلالله که مجتهدی سرشناس و عالمی متبّحر بوده خواه از لحاظ اجتهاد خود یا رقابت با دو سیّد (محمّد و عبدالله) دو عضو بزرگ روحانی خویشتن را در قلب ارتجاع جای داده بود هنگامهای بر پا ساخت. او از نظر سیاسی محکوم به مرگ نشده؛ بلکه از آن روی که فتوی قتلهایی را در شاه عبدالعظیم داده و حکم این کشتار که به مُهر او رسیده و دست دادگاه افتاد به دار آویخته شد. در روز دادرسی شیخ فضلالله گفت اینها (یعنی قضات و نابود کنندگان او) در روز قیامت آیا جواب مرا خواهند داد. نه من مرتجع بودهام و نه سیّد عبدالله و سید محمّد مشروطهخواه، فقط محض این بود که مرا خوار کرده، کنار زنند. در نزد من و آنها موضوع ارتجاع و اصول مشروطیت در میان نبود و در واپسین لحظه این شعر را زمزمه کرد:
اگر بار گران بودیم رفتیم اگر نا مهربان بودیم رفتیم
سپس بدون این که ترس یا هراسی نشان دهد به دژخیمان که برای انجام تکلّیف منتظر او بودند گفت کار خود را بکنید. پس عمّامه و عبا آویخته شد و فقط ده دقیقه بالای دار بود. سپس جسدش را پایین آورده به خویشاوندانش سپردند. میرزا مهدی پسر ارشدش که به گفتهی دقیقترین مردم رفتاری ابلهانه داشته و پای دار ایستاده هرزه درایی به پدر میکرد و به مجتهدین طرفدار ملیّون این کار غمانگیز را تأکید و شتاب در پایان دادن آن داشت.»[2]
روایت دیگر در بارهی وی چنین است:«...هنگامی که جنبش مشروطه خواهی پا گرفت او به مخالفت با آن برخاست و خواستار حکومت مشروعه شد. با محمّد علی شاه همداستان بود. کار مخالفتش با مشروطه به جایی رسید که علما نجف مانند ملاّ کاظم خراسانی و دیگران او را تکفیر کردند. سرانجام پس از پیروز شدن انقلاب مشروطه شیخ فضلالله در محضر شیخ ابراهیم زنجانی و با حضور هیأت ناظران بر دادگاه در دادگاه انقلاب مشروطه محاکمه و به اعدام محکوم و در میدان توپخانه به دار آویخته شد. شیخ فضلالله مردی بیباک و سرسخت بود. در مورد بیباکی و سرسختی و میهنپرستی او همین بس که حاضر نشد برای رهایی از مرگ پرچم هیچ یک از دول خارجی را بر سردرِ خانهاش بیاویزد.»[3] و منبعی دیگر در بارهی مخالفت وی با مشروطیت مینویسد: «در قضیهی مشروطه که جمعی از علما پیش قدم شده بودند. او روی دندهی چپ افتاده وبا وجود فتوی حاج میرزا خلیل و آخوند خراسانی که مراجع عمدهی دنیای شیعه بودند مشارالیه مشروطه را حرام و طرفداران آن را بابی و اخیراً محمّد علی میرزا را سلطان عادل و با تقوی اعلام کرده بود.»[4]
[1] - ص 844، جلد دوم، هفت پادشاه محمود طلوعی: شیخ فضل الله نوری را روز هشتم مرداد ماه دستگیر و همان روز در دادگاه انقلابی محاکمه و محکوم به اعدام و روز نهم مرداد ماه در میدان توپخانه به دار آویختند.
[2] - خلاصهی صص 96 تا 105 - جلد سوم - شرح حال رجال ایران - مهدی بامداد
[3] - ص84، کتاب نارنجی، جلد اوّل، اسناد وزارت خارجهی روسیه تزاری، ترجمه حسین قاسمیان به کوشش احمد بشیری
[4] - ص105، خاطرات عبدالله بهرامی
5- آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 406
حاج میرزا نصرالله ملکالمتکلّمین متولّد رجب سال1277 ه.ق. در اصفهان بود و در آغاز کار روضه خوان سیّار دهات و قصبات اصفهان بود. او علاوه بر این که یکی از وعاظّ و ناطقین تراز اوّل ایران بود از موسیقی نیز اطّلاعات کاملی داشت و صدایش بسیار خوب بوده است. وی در فنّ موسیقی از شاگردان سیّد رحیم موسیقیدان و آوازه خوان معروف اصفهانی بوده و هنر مزبور را در نزد وی تکمیل کرده است. شیخ احمد مجدالاسلام کرمانی متوفّی 1341 ه.ق. در بارهی وی چنین اظهار نظر میکند که اگر بعضی عیوب در وجود او نبود یکی از بزرگان دنیا شمرده میشد؛ ولی افسوس که طمع فوقالعاده و میل به جمع اموال در مزاج او رسوخی تمام داشت. گذشته از آن در عهد و پیمان خود نیز پایدار نبود؛ بلکه خیلی ابنالوقت و از اهل این دوره بود. هرگز نمیتوانست از پول چشم بپوشد و هرگز حاضر نمیشد در بارهی دوستان خود استقامت ورزد؛ بلکه مکرّر دیده شد که برای جزئی وجهی از دوستان خود اغماض میکرد و این که با مساوات و صور اسرافیل و چند نفر ناطق زبردست خود تا مدّتی راه رفت، جهتش همان بود که املاک سالارالدّوله بالتمام یعنی آن چه در تهران داشت در تصرّف او بود و مصرف عایدات آن املاک همین قسم مصارف بود. در چنین حالی باز گاهی به طرف ظلّالسّلطان میرفت و گاهی از شعاعالسّلطنه انعامی میگرفت و شاید اگر در نقشهاش پیشرفتی حاصل میشد، سالارالدّوله هم فراموش میکرد. کار را بر حسب اقتضای وقت و زیادی رشوه مقرّر میکرد؛ امّا با قظع نظر از این دو عیب در سایر اخلاق کمال تفوّق بر اهل این عصر داشت و حقیقاً مردی صاحب عزم بود و در فراست و ذکاوت و قوّت قلب و جرأت سرآمد اقران خود محسوب میشد.
هدایت (مخبرالسّلطنه) در صفحه 289 کتاب خود مینویسد: «خطیب توانایی چون ملکالمتکلّمین از شاهزادهی ستم پیشهای مثل ظلّالسّلطان که داعیهی سلطنت در سر داشت مزد بدگویی به محمّد علی شاه میگرفت.»[1]
در مورد این که چرا محمّد علی شاه کینهی او را به دل گرفته بود خان ملک ساسانی مینویسد:«...یکی از تحریکات داخلی که بر او خیلی گران آمده بود موضوع دسیسههای مسعود میرزا ظلّالسّلطان بود که چندین بار به زبان آورد و میگفت: ملک المتکلّمین که از زمان شاه شهید جاسوس انگلیسیها و جیره خوار ظلّالسّلطان بود و برای رسیدن ظلّالسّلطان به مقام سلطنت سیّد جمالالدّین اسد آبادی را برانگیخت و او را به این منظور به پطرزبورغ فرستادند. بعد از مردن پدرم باز هم از این نقشه دست نکشیدند و از هیچ گونه تحریک و دسیسه خودداری نمیکرد. یک روز ملک المتکلّمین در باغ بهارستان بالای منبر خطابه رفته و فریاد کرده بود محمّد علی شاه، فلان فلان شده فرار کرد و ایران جمهوری شد. من از آن روز سخت عصبانی شدم و کینهی این آزادیخواه قلاّبی مزدور را در دل گرفتم. همین که روسها فهمیدند که من از کارکنان انگلیسها رنجیدهام به آتش دامن زدند.»[2]
پس از آن که مجلس توسط محمّد علی شاه و حامیانش به توپ بسته شد یکی از شهرهایی که مردم آن به حمایت از انقلاب مشروطیت عکسالعمل شدید نشان دادند مردم شهر تبریز به رهبری ستارخان و باقر خان بود. مجاهدت و فداکاری این رادمردان تاریخ که نور غیرت و مردانگی را در خارج و داخل کشور به نمایش گذاردند بر هیچ کس پوشیده نیست، ولی از آن جا که وابسته به سیاست انگلیسیها نشدند خارج نمودن آنها در دستور مجلس موقتی قرار گرفت. خارج نمودن آنها از گردونهی قدرت توسط فاتحان تهران تأسف بار و عبرت آموز میباشد. «پس از فتح تهران و تشکیل مجلس، مجدداً زد و بندهای سیاسی و طبقاتی شروع گردید تا منافع داخلی و خارجی از ما بهتران بر هم نخورد. در بازی شطرنج سیاسی وجود این دو مرد غیور که برخاسته از قشر و طبقه آنان نبودند قابل تحمّل کنند؛ لذا دست به توطئهای زدند که به نحوی آنها را از گردونهی قدرت خارج سازند و برای رفع این خطر چه مجلسی بهتر از مجلس دموکراتها و ملّینماها و چه دولتی بهتر از دولت ظاهرالصّلاح و عوامفریب مستوفیالممالک بود. پس فوری دست به کار شدند و دولت مستوفیالممالک به عنوان کمک و قدردانی از زحمات مجاهدین لایحهای به مجلس تقدیم داشت و فیالمجلس به ستّارخان لقب سردار ملّی و به باقرخان لقب سالار ملّی اعطا شد و این تجلیل از ستارخان دلاّل اسب و باقرخان سنگتراش ضمن آن که ظاهری افتخارآمیز داشت باطناً شیطنت بازی از طرف طبقهی شاهزادگان و ملاکّین بزرگ مجلس در خود پنهان کرده بود. چند روز بعد از رأی مجلس عضدالملک نایبالسّلطنه نیز وارد بازی شد و تلگرافی عیناً به این مضمون خطاب به ستّارخان و باقرخان به تبریز مخابره کرد. جنابان جلالت مآب، سردار و سالار ملّی حضور شما برای رجوع خدماتی لزوم پیدا کرده است؛ البّته به وصول این تلگراف به چاپاری دارالخلافه عزیمت خواهند کرد. ستّارخان سردار ملّی و باقرخان سالار ملّی که مجلس و دولت و نایبالسّلطنه را از دوستان خود فرض میکردند. به تصّور آن که وجود آنها در تهران برای حفظ دست آوردهای انقلاب و قلع و قمع ضد انقلاب لازم است به همراه گروهی مسلّح به دارالخلافهی تهران آمدند؛ ولی نشان به آن نشانی که در خلاف آباد تهران نه تنها خدمتی به آنها ارجاع نشد، بلکه پس از چندی اقامت اجباری در تهران به شیوهای غافلگیرانه خلع سلاح شدند. به این ترتیب سردار ملّی و سالار ملّی دو شیر مرد آذربایجانی بر اثر توطئهی هزار فامیل از کنُام خود دور افتادند. از سیاست منزوی شدند و چندی بعد در فقر و گمنامی شمع وجودشان به خاموشی گرایید. انقلاب فرزندان خود را میخورد و جماعتی که به تهران آمده بودند تا اعیان و اشراف و شاهزادگان را از میان ببرند برای این که از گرسنگی نمیرند به خدمت همان طبقه درآمدند و با تحمّل طعن و لعن آنان امرار معاش میکردند. بزرگترین بدبختی مجاهدین این بود که تجّار و بنکداران و متموّلین و اعیان و ملاکّین آنها را موزرکش و بمب انداز و انقلابی و خطرناک میدانستند و به هیچ قیمتی حاضر نبودند آنها را در دستگاه خود راه بدهند و کاری به آنها رجوع کنند. از ستّارخان یک پسر و دو دختر باقی ماند. پسرش یدالله بعدها افسر ارتش شد و برای دو دختر او بیوک خانم و معصومه خانم مجلس دوم ماهی بیست و پنج تومان مستمرّی تعیین کرد و دیگر هیچ.»[1]
[1] - برگرفته از صفحات 165 و 166 – هزار فامیل - علی شعبانی
2- آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 406
اردشیر جی متولّد بمبئی هند که پس از پایان تحصیلات در رشتهی علوم و حقوق سیاسی و تاریخ شرق در انگلستان، به سال 1893 میلادی از طرف نایبالسّلطنهی هند و با مقام مستشاری سیاسی عازم تهران گردید. هنگامی که او با استوارنامهی صادره از حکومت هند به دربار ایران آمد، در سفارت انگلیس مشغول به خدمت میشوند. اردشیر در بخشی از وصیّت نامهی خود به تاریخ نوامبر 1931 م میگوید که مأموریت او به نمایندگی و حمایت پارسیان هند بوده که به امور همکیشان زرتشتی خود در ایران رسیدگی کند و در رفع ظلم و ستم و محرومیتهای گوناگونی که شامل جزیه و منع خروج از خانه در روزهای بارانی به آنها تحمیل میشد، اقدام کند. وظیفهی دیگرش آن بود که نایبالسّلطنه و حکومت هند را از اوضاع ایران مطّلع و آگاه سازد. او اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران را به خوبی تشریح و عامل اصلی فساد را هیأت حاکمه معرّفی میکند. اردشیر جی جاسوس و نماینده انگلیس است، اما به راستی درد تاریخ ایران را شناخته و این گونه توصیف مینمایند: «...ولی آن چه مرا آزار میداد بی حالی و سستی و بی علاقگی محض رژیم قاجاریه در قبال اوضاع دلخراش ایران بود. خانوادهی سلطنتی و هیأت حاکمه گویی خود را بیگانگانی میدانستند که بر ایران و ایرانیان حکومت میکردند و تنها چیزی که مورد علاقهی و نظرشان بود، حفظ مقام پوشالی خود به هر قیمتی که شده و همین روحیّهی ضعیف به دولت روس و انگلیس اجازه میداد که گاه متفّقاً و چند صباحی به طور جداگانه و بیشتر به رقابت یک دیگر حاکمیت ایران را بازیچه قرار داده و به میل و ارادهی خود در تأمین مصالحشان عمل کنند. به جرأت میگویم که وضع هندوستان که مستعمرهی تمام عیار بریتانیا است به مراتب از ایران دورهی قاجاریه بهتر بود؛ زیراکه مأمورین انگلیس قبل از عزیمت خود این اصل را تعلیم میگرفتند که باید نسبت به مردم هند حسّ مسؤولیت داشته و در عین حفظ سلطه و سیادت انگلستان کارهای اساسی انجام دهند که خواه ناخواه به سود مردم است و هیچ ناظر مطّلع و بی غرضی این مطلب را نمیتواند انکار کند؛ ولی مأمورین انگلیسی در ایران که از جانب دولت بریتانیا و حکومت هند اعزام میگردیدند فقط و فقط در صدد ممانعت از گسترش نفوذ روسیه و سایر کشورهای اروپایی به مرزهای هند بودند. ایران به ظاهر مستقل و آزاد، مذّلت و خواری مستعمره بودن را متحمّل میشد. بدون این که کسی نسبت به امور آن حسّ دلسوزی و خدمت داشته باشد. بدیهی است که قدرت نفود انگلستان مانع از این بود که سن پترزبورگ قسمتهای بیشتری از خاک ایران را ببلعد؛ ولی این به خاطر هند بود و نه دولت ایران. بدبختی اصلی ایران و به خصوص در دو قرن اخیر این بوده است که رژیم استبداد و قدرت مطلق توسّط سلاطینی اعمال میشد که ضعیفالنّفس و فاقد آمال و آرزوهای ملّی برای ایران بودند. قدرت مطلق آنها بین نزدیکان و درباریان توزیع میشد و کار به جایی میرسید که فرّاشباشیها بر مردم بیچاره تسلّط داشتند و به نام و برای اربابان خود یعنی شاهزادگان و رجال قاجار اخّاذی میکردند. حکمرانان ولایات هم از درآمدهای نا مشروع خود سهمی به شاه میدادند و سفرهی خود را رنگینتر و حسابهای شخصیشان در بانک شاهی و یا محّل دیگر روز به روز فزونی مییافت. خزانهی دولت دائماً خالی و دست تکّدی به سوی روس و انگلیس و بانکهای آنها و یا شرکت نفت دراز بود. رجال بیحیثیّت قاجار حتّی تهدید میکردند که اگر به آنها پول نرسد یا استعفا میدهند و یا در کنسولگری بَست مینشینند تا خواهش آنها اجابت شود. ارباب جمشید[1] سرمایهدار و بانکدار و دوست قدیمی من که بعدها فرزندش داماد من شد برایم حکایت میکرد که چگونه محمّد علی شاه و خانوادهاش برای لهو و لعب خود از تجارتخانهی جمشیدیان مبالغ هنگفتی پول قرض میگرفتند و سرانجام عدّهای از تجّار و ملاکینی که مستغنی از حُسن نیّت دربار ایران نبودند این قروض را از جانب شاه پرداخت میکردند.
روش سیاسی این رجال فاسد این بود که خود را به رنگ و بوی مصالح دو دولت بیگانه تطبیق داده و این زبونی را کیاست و سیاست نام گذاردند. باطناً خوشنود بودند که ده هزار سرباز و قزّاق روسی در شمال ایران و سربازان هندی در جاسک و بوشهر و ناوهای جنگی انگلیس در اختیار مأمور سیاسی در بوشهر بود که وطن فروشی آنها را جامهی تسلیم و رضا در مقابل نیروی دول مقتدر روس و انگلیس بپوشاند. من به ایرانیان گفته و میگویم که تطمیع دول بیگانه فقط در مواردی مؤثّر است که آمادگی و استعداد خود فروشی و وطن فروشی وجود نداشته باشد و در این صورت ننگ و نفرین بر خود فروشان است و نه خریداران بیگانه آنها که هدف و نظرشان تأمین منافع ملّی خود میباشد.»[2]
چون محمّد علی شاه از طرف مادر نوهی سیاستمدار بزرگ میرزا تقی خان بود برخی اعتقاد داشتند که شاید تحت تأثیر ژنتیک و وابستگی از روش جدّ نامدارش پیروی خواهد کرد. متأسّفانه این گونه نشد و بدون آن که با افکار ماکیاوّل آشنا باشد در عمل دو شرط اصلی او را که برای توفیق زمامداران لازم شمرده بود[1] به کار میبرد. مثلاً به علما و مراجع تقلید نامه نوشته و درخواست کمک میکرد؛ ولی این محمّد علی شاه بود که در عمل کوچکترین وقعی به گفته و نطرات آنها نداشت و قسمهای او نیز برایش تفنّن محسوب میشده و در عمل همان کار خود را میکرد و راه استبداد را میپیمود. در زمان ولیعهدیش به آیتالله بهبهانی در بارهی مشروطیت مینویسد: «بعدالعنوان بعد از استعلام از سلامت مزاج شریف زحمت میدهد از قراری که شنیدم از تبریز کاغذی به جنابعالی نوشتهاند که ولیعهد مخالف ملّت است و مجلسی را که بندگان اعلیحضرت اقدس همایونی ارواحنا فداه داده است ولیعهد قبول ندارد. اوّلاً به ذات مقدّس پروردگار قسم است که این مطالب به کلّی خلاف و بی اصل است و من از خداوند میخواهم که انشاءالله این دولت و ملّت ترقّی کرده و رفع مذلّتها بشود؛ ثانیاً به سر جدّت قسم اگر آدمی به عتبات فرستاده باشم در پرده نخواهد ماند و آشکار خواهد شد؛ برای چه؟ چرا باید من مخالف این عقیده و منکر آبادی مملکت باشم؟ ثالثاً از شخص شما تعجّب دارم چرا این خیال و تصّور را نسبت به من کردهاید و چرا این کاغذ را باور کردهاید؟ مگر خودتان آن اشخاص مغرض را نمیشناسید؟ این سهل است. هزار از این اقدامات علیه من میکنند شما چرا باور کنید؟ خواهش دارم سایرین را هم خودتان اطّلاع بدهید که بدانند این تهمت است و منتظر جواب این کاغذ هستم. زیاده زحمت ندارد.»[2]
دکتر شیخالاسلامی در توضیح این مطلب مینویسد: «آن نامهی مشهوری را که در زمان ولیعهدیش از تبریز به سیّد عبدالله بهبهانی نوشته است انصافاً باید از شاهکارهای مکر و حیله که هدفش گول زدن یکی از رهبران بزرگ مشروطه بوده است. به شمار آورد و به روایت ناظمالاسلام کرمانی موقعی که این رقعه در مجلس خوانده شد صدای زنده باد ولیعهد از تمام حضّار برخاسته و همه با خرسندی خاطر سلامت و سعادت وجود ولیعهد را از خداوند خواستند. در صورتی که آن گوسفندان بیخبر دست بر دعا برداشته و برای سلامتی گرگ دعا میکردهاند.»[3] و محمّد علی شاه ریاکار یک بار دیگر با مُهر خود بر قرآنی تأکید و تأیید بر اجرای قانون اساسی میکند و میگوید: «از آن جا که به علّت حوادث و اغتشاشاتی که در روزهای اخیر در تهران و سایر ولایات ایران حادث شده در ملّت این سوء ظن به وجود آمده که ما خدای ناکرده از قول خویش تخلّف کرده و بر خلاف قوانین اساسی عمل میکنیم؛ لذا به خاطر رفع این سوء ظن و آرامش ملّت به کلامالله سوگند یاد میکنیم که ما حافظ و مراعات کننده و تابع مبانی قانون اساسی بوده و قویاً مصمّم هستیم که آن را تحقّق بخشیم و هر کس را که علیه قانون اساسی عمل کند به شدّت مجازات خواهیم کرد. چنان چه از این پس تخلّفی از قول ما و عملی بر خلاف آن از جانب ما سر زند ما در مقابل خداوند همان گونه که وکلای مجلس برای ما سوگند ادا کردهاند مسؤول خواهیم بود.»[4]
در مورد ریاکاری دیگر او باید گفت که «جهت تفرقه در اذهان لفظ مشروعه را به جای مشروطه به کار میبرد و در تاریخ 27 ذیالحجّه 1324 برای صدر اعظم و قرائت در مجلس جناب اشرف صدر اعظم سابقاً هم دستخط فرموده بودیم که نیّات مقدسّهی ما در توجّه به اجرای اصول قانون اساسی که امضا آن را خودمان از شاهنشاه مرحوم انارالله برهانه گرفتیم بیش از این است که ملّت بتواند تصّور کند و این بدیهی است از همان روز که فرمان شاهنشاه مبرور انارالله برهانه شرف صدور یافت و امر به تأسیس مجلس شورای ملّی شد دولت ایران در عداد دول مشروطه به شمار میآید. منتهی ملاحظهای که دولت داشته این بوده است که قوانین لازمه برای انتظام وزارت خانهها و دوایر حکومتی و مجالس بلدی مطابق شرع محمّدی صلیالله و آله نوشته آن وقت به موقع اجرا گذارده شود. عین این دستخط ما را برای جنابان مستطابان حججالاسلام سلّمالله -تعالی- و به مجلس شورای ملّی ابلاغ کنید.»[5]
دکتر شیخالاسلامیدر توضیح این زمینه مینویسد: «در اوایل انقلاب مشروطیت بر سر اقتباس همین کلمه (مشروطه) کشمکش شدیدی میان شاه و مجلس شروع شد. قریب یک هفته مذاکرات بین طرفین ادامه داشت و هر دو طرف روی حرف خود ایستادگی میکردند تا این که شاه دفعتاً نیرنگی به کاربرد به این معنی که اعلام داشت وی حاضر است حکومت مشروعه به ملّت ایران بدهد، ولی حکومت مشروطه را قبول ندارد. همین حرف شاه اختلافی در خود مجلس انداخت. چونکه علمای متنفّذ پیشنهاد او را قبول کردند و روشنفکران مجلس هم در مقابل قدرت و نفوذ مخالفین کاری نمیتوانستند انجام دهند و خلاصه کم مانده بود حرف دولتیان پیش برود که ناگهان از گوشه مجلس نعرهی مردانه مشهدی باقر بقّال (وکیل صنف بقّال) بلند شد که خطاب به علما میگفت: آقایان قربان علم و کرم شما ما یخه چرکینهای عوام اصطلاحات عربی و این قبیل چیزها سرمان نمیشود. ما جانی کنده و مشروطه گرفتهایم و حالا شما میخواهید آن را به اسم مشروعه از دست ما بگیرید. ما ابداً زیر بار نخواهیم رفت و تقیزاده که نعرهی این وکیل با ایمان و بیسواد نقشهی نیرنگ آمیز محمّد علی شاه را باطل کرد و کاری به نفع مشروطیت انجام داد که حتّی اعضای روشنفکر و تحصیلکردهی مجلس در آن زمان نمیتوانستند. نظیر آن را انجام دهند.»[6]
[1] - دکتر شیخالاسلامی در ص 138کتاب قتل اتابک در بارهی دو اندرز ماکیاول مینویسد: «هیچ پادشاه عاقلی نباید خود را پایبند حفظ حرمت قولی که داده است، بشمارد و در رعایت آن قول موقعی که برایش مسلّم شده است که فایدهی قول شکنی بیشتر است اصرار ورزد. قولها در تحت شرایطی که دائماً در حال تغییر و تحولّند داده میشوند و هر آن گاه که شرایطی که دادن قول را ایجاب میکرده است منتفی شد پادشاه هیچ گونه تعهّدی برای محترم شمردن قول خود ندارد. و دومین نصیحت پادشاه ولو این که باطناً معتقد به مذهب نباشد چنانکه باید در ملاء عام رفتار کند که اتباعش حقیقتاً باور کنند که وی به مذهب ایمان دارد.»
[2] - ص 139 - محمّدعلیشاه و مشروطیت - ناصر نجمی 1377
[3] - ص 148 - قتل اتابک - دکتر محمّدجواد شیخالاسلامی
[4] - ص 76 - کتاب نارنجی - جلد اوّل - ترجمهی حسین قاسمیان به کوشش احمد بشیری
[5] - ص 146 - قتل اتابک - دکتر محمّدجواد شیخالاسلامی
[6] - ص 149 - کتاب نارنجی - جلد اوّل - ترجمهی حسین قاسمیان به کوشش احمد بشیری
7- آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 378