در بین معشوقههای محمّدرضاشاه، دو نفر بودند که در مقایسه با دیگران از شهرت بیشتری برخوردار بوده و مدت طولانیتری با شاه ارتباط داشتهاند. یکی از آنها پروین غفّاری و دیگری گیلدا آزاد است. پروین غفّاری به دلیل بازی در فیلمی از مهدی میثاقیه به لقب موطلایی شهر نیز شناخته میشد. او در خاطراتش به دلیل موقعیّت و جایگاهی که در دربار پهلوی داشته است به نمونههایی از ابعاد فساد خانواده پهلوی اشاره میکند که بسیاری از روایتکنندگان تاریخ پهلوی از سخنانش به عنوان منبع اولیه استفاده کردهاند. او در قسمتی از خاطرات خود مینویسد: «من در دوران دبیرستان به عقد فردی به نام علی آشوری درآمده بودم که هیچگاه زندگی مشترک ما شروع نشد و در یکی از روزهای تیرماه 1324 برای گردش به خیابان رفته بودم که متوجّه اتومبیل سیاه رنگی شدم که در تعقیب من بود. مردی که پشت رُل نشسته بود عینک تیرهای بر چشم و دستمالی نیز به روی صورت خود گرفته بود. من با خشم به او گفتم: "آقا مزاحم نشوید." آن مرد با وقاحت به طرف من راند و من نیز هراسان به سمت خانه رفتم و چند روز بعد زنی قدبلند با بینی بزرگ و لباس سیاه، راه را بر من بست و سرانجام در خانه با مادرم صحبت کرد و با اصرار مادرم به سمت دربار کشیده شدم. روز موعود حسین فردوست با اتومبیل به دنبال من آمد و همراه مادرم به باغ وسیعی رفتیم و فردوست گفت: "پروینخانم، میخواهید شاه را ببینید؟" که گفتم بلی. به سمتی مرا هدایت کرد که در حال دویدن به آن سمت به شاه برخورد کردم. بعد از معذرت خواهی، شاه گفت: "نترس دختر، تو دختر شجاعی بودی... . یادت هست که آن روز در خیابان و سر کوچهتان، چطور با دست تهدیدم میکردی؟ پس کو آن شهامت؟" با شنیدن این سخنان بدنم سرد شد. تازه فهمیدم که شخص تعقیبکننده آن روز کسی جز خود شاه نبوده است.
روز بعد شاه با خانهمان تماس گرفت و بعد از تمجید و دعوت از من که میخواهم به میهمانان نشان بدهم که در تهران چه زیبایی وجود دارد مرا به کاخ خود دعوت کرد. زمانی که از من تعریف میکرد به او گفتم: "اعلیحضرت، خوب نیست که این همه از زیبایی یک زن شوهردار تعریف کنید. در پاسخ خندهای کرد و گفت: "اولاً تو زن نیستی و دختری و من میدانم که نامزدت را هم دوست نداری. ترتیبی دادهام تا در اسرع وقت بتوانی از او طلاق بگیری... . بعد از این تو مال منی و هیچ مردی نبایستی با تو همصحبت شود... . اگر بدانم روزی مرا ترک خواهی کرد بدان که تو را خواهم کشت" و بی هیچ پردهپوشی گفتم: "اعلیحضرت شاه، شما ترتیب طلاق مرا بدهید. یقین بدانید تا شما مرا بیرون نکنید من شما را ترک نخواهم کرد."
بعد از آن که شبی را با شاه بودم، من با تشویش خاطر گفتم: "اعلیحضرت، ما که هنوز به هم محرم نبودیم. چرا شما این کار را کردید؟" شاه خندهای کرد و گفت: "تو مال منی و همین کافی است. نگران نباش. به موقع صیغه عقد نیز جاری خواهد شد. فعلاً بنشین و صبحانهات را بخور. نزدیک ظهر برای اسبسواری خواهیم رفت."
بعد از یک ماه به جز یک شب، من هیچگاه در کاخ نخوابیدم و هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه، چهارشنبه به سفارش شاه به آنجا میروم و او در چنین مواقعی دستان مرا میگیرد و چشم در چشمم میدوزد و سعی میکند مرا به سبک هنرپیشگان آمریکایی ببوسد. بعد به اتاق خواب میرویم و شاه عادت جنسی عجیب و غریبی داشت و اعمالی انجام میداد که از یک آدم روان پریش انتظار میرود و افراد سالم دست به این اعمال نمیزنند و او با گازگرفتنهای وحشیانه بدن را زخمی و خونآلود میکرد. همچنین شاه گاهی اوقات، قبل از آمدن به بستر، به تماشای فیلمهای جنسی و پورنوگرافیک مینشست. حدود یک ساعت، یازده شب که سرگرمی صاحب عروسک تمام میشده، دیگر عروسک بایستی به گنجهاش بازگردد. همیشه به هنگام خداحافظی چیزی دارد که به من بدهد. گوشواره، انگشتری و یا یک گردنآویز طلا... . من هم چون فاحشهای که پس از انجام وظیفهاش دستمزد میگیرد، هدیههای او را در کیفم میگذارم.
زمانی که به شاه گفتم حامله شدهام، مرا مضروب نمود و زمانی که امیر صادقی مرا به خانه میبرد همواره سعی میکرد مرا راضی به سکوت نماید و گفت: "شما باید این بچه را سقط کنید تا شاه شما را به کاخ بیاورد." فریاد زدم آن اعلیحضرت احمق تو به روی من اسلحه کشید. خیال میکرد من از طپانچه او میترسم. به او بگویید که اگر به زنان دیگر زور گفته است به من نمیتواند قلدری کند. همین کار را کرده است که فوزیه فرار را بر قرار ترجیح داده است. یا باید مرا عقد کند و یا منتظر عواقب این ناجوانمردیاش باشد. بعد شاه هدیهای که شامل سند خانهای واقع در خیابان کاخ بود، برایم فرستاد و بعد با راضیکردن خود که اگر ازدواج هم نکنم با ثروتی که به دست میآورم میتوانم زندگی راحتی داشته باشم مجدداً به کاخ شاه رفتم. شاه بعد از صحبت قبول کرد که مرا عقد کند و من نیز راضی به سقط جنین هستم؛ ولی گفت این امر باید در یک مهمانی خیلی خصوصی انجام گیرد. بعد مرا توسط امام جمعه صیغه کردند و شاه گفت بعداً تو را به عقد خود درخواهم آورد. بدین شکل مرا مجبور به کورتاژ کردند و تمام افکار و آرزوهایم بر باد رفت و با عمل کورتاژی که دکتر عدل بنا به سفارش شاه بر روی من انجام داد برای تمام عمر سلامت جسمی و روحیام را از دست دادم و تا به امروز نیز آثار و عواقب آن را تحمل میکنم.
در ابتدا که با شاه آشنا شدم خیلی خوشحال بودم؛ ولی نمیدانستم که چون صیدی دست و پای بسته اسیر یک صیاد سفّاک شدهام. بعد از مدتی هر وقت فردوست را میدیدم از او بدم میآمد؛ چون او بود که زمینه آشنایی مرا با شاه فراهم کرد. او بود که مرا از علی آشوری گرفت. او بود که مرا به وادی نا امن دربار که پیش از من دامان زنان و دختران بیشماری همچو مرا آلوده افکنده است.»[1]
پروین غفاری در خاطرات خود به نمونههای زیادی از فساد دربار از جمله تهدید به قتل از طرف اشرف اشاره میکند و در قسمتی از خاطراتش مینویسد: «در یک کلام تصویری که من از دربار در ذهن خود حک کرده بودم، درباری بود که خشت خشت آن با فساد و تباهی بنا شده بود. مادر شاه که به قمار و تریاک و مشروب و احترام ذوالقدر (صاحب دیوانی) مشغول بود. اشرف که به جز شکم و مرد به چیزی دیگر نمیاندیشید و شخص شاه که حداقل در عرض هفته، سه شب را در کنار من بود. آیا این بود کاخ و درباری که من آرزوی ملکه شدن آن را داشتم؟ اینک من نیز درون غرقاب و لجنزار دفن شدهام و از پاکی و عفاف یک زن شوهردار نیز به دور ماندهام. با این که رسماً صیغه شاه هستم، اما همچون یک زنِ هرجایی با من رفتار میشود و حتی پیشخدمتها و کارکنان دربار و حتی راننده شاه نیز به چشم یک زن فاحشه به من مینگرند. نگاههای شهوتانگیز امیر صادقی هنگامی که مرا از خانه به کاخ میآورد، تخم وحشت را در قلبم میکارد... من در گردابی افتادهام که امید رهایی از آن نیست... به راستی ساحل نجات کجاست؟
محمّدرضا علاقه نداشت با معشوقه خود به یک اتاق خلوت و یا اتاق خواب اختصاصی خود برود. او دوست داشت پس از پایان میهمانی و رفتن حضار که فقط عدهای از دوستان صمیمی و افراد نزدیک فامیلش باقی ماندهاند همگی در حضور هم سرگرم انجام اعمال جنسی بشوند و خیلی هم به رقصهای تند و استریپتیز علاقه وافر داشت. والاحضرت اشرف هم در این مجالس آخر شب باقی میماند و ادای کاباره را درمیآورد و همراه با سایر زنها لخت میشد و به قول خودش مجلس را گرم میکرد. من با آن که یک زن بودم از این که میدیدم یک خواهر و برادر در حضور هم لخت هستند تا حدودی ناراحت میشدم؛ اما کمکم این مسائل برایم عادی شدند و بعدها در مدت اقامت سه ساله خودم در دربار ماجراهایی را دیدم که سخت تکاندهنده بود و حتی مواردی از ارتباط جنسی میان محارم را که حتّی در غرب و آمریکا هم مذموم و ناپسند است، مشاهده کردم و یکی از علل اصلی اخراج حمیدرضا از دربار همین دستدرازیهای او به همسران و اعضای خانواده برادرانش بوده است![2]
شاه گاهی اوقات برای آن که حسابی تحریک شود چند زن و مرد از نزدیکان و دوستان صمیمی خود را میآورد و به جان هم میانداخت و او علاقه زیادی داشت که زنان زیباروی و خدمتکاران را در کنار دریا لخت لخت رفت و آمد کنند و حتی ما را هنگامی که سوار هلیکوپتر بودیم، میگفت لخت مادرزاد شوید و در دریا بپرید که کمکم این امر برایم عادی شد.»[3]
[1]. بر اساس روایتهای موجود، حسین فردوست در این مواقع نقش اصلی را نداشته است؛ ولی محمّد پورکیان در این باره در صفحۀ 67 کتاب خود مینویسد: «معلوم نیست که ارنست پرون چه موقع و در کجا دوشیزه پری غفاری را که دختر یکی از کارمندان وزارت دارایی بود، دیده و پسندیده بود. ازاینرو، شاه را وادار نمود ظاهراً به نام معشوقۀ خود، ولی باطناً به خاطر شوهرش ارنست پرون او را به دربار آورد و از پری برای خودنمایی و سرپوشنهادن بر ناتوانی جنسی استفاده میکرد.»
[2]. دلیل اخراج حمیدرضا را نه فقط فساد و زنبارگی، بلکه به علت ارتباط او با تیمور بختیار و توطئه علیه شاه نیز ذکر کردهاند و این شایعه از طرف ساواک بوده است.
[3]. تمام مطالب برگرفته از کتاب تا سیاهی در دام شاه خاطرات پروین غفاری است.
4- آینه عیبنما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 291
فردوست در خاطرات خود از دوران تحصیل و ارتباط محمّد رضا با معشوقهاش در سوئیس چنین میگوید: «محمّدرضا از مسأله جنسی زجر میکشید و به همین خاطر نسبت به دکتر نفیسی[1] کینه و دشمنی خاصی پیدا کرده بود و اکثراً به من میگفت این پیرمرد دو تا رفیقه دارد و این مسأله برایم عقده شده است.
در مدرسه لُهروزه، حدود چهل نفر کلفت کار میکردند. البته کلفت به معنای ایرانی کلمه نه؛ مستخدمههای خیلی زیبا و تمیز و شیک و جوان. در میان آنها یکی از همه زیباتر و جذابتر بود و حدود 22 تا 23 سال داشت و توجه محمّد رضا را جلب کرده بود. او به پرون گفت: "حالا که نفیسی چنین میکند من هم از این مستخدمه خوشم میآید. او را به اتاقم بیاور." پرون هم که مستخدم بود، راحت توانست مسأله را با مستخدمه حل کند و او را با خودش به اتاق ولیعهد میآورد. این جریان ادامه داشت تا روزی محمّد رضا مرا به اتاقش خواست. اتاق من کنار اتاق محمّد رضا بود. خودش آمد و در زد و گفت: "بیا اتاق من، کارت دارم." رفتم. دیدم که همان مستخدمه در اتاق محمّد رضا است و پرون هم نیست. دخترک دستمالی جلوی چشمش گرفته بود. یعنی ناراحت است و گریه میکند. محمّد رضا دستپاچه بود. به من گفت: "حسین به مشکل برخوردهام!" گفتم: "مشکل چیست؟" گفت: "من با این خانم تماس جنسی داشتم و ایشان حالا میگوید که آبستن شده است. تکلیفم چیست؟ اگر پدرم بفهمد، پوستم را میکند. کافی است که نفیسی مسأله را بفهمد و به او بنویسد. کمکم کن! چگونه میتوانم نجات پیدا کنم؟" من پاسخ دادم که بهترین راه حل پول است و جلوی دخترک گفتم: "ایشان میگویند که از شما بچهای دارند. خوب باید حرفشان را قبول کرد. دروغ که نمیگوید." البته معتقد نبودم که چنان مسألهای باشد. چون مسلّماً برای آن دختر همخوابگی مسألهای نبود و روشن بود که اگر علت خاصی نداشت، میتوانست جلوگیری کند. سپس رو به آن زن کردم و گفتم: "شما میگویید که محمّد رضا را دوست دارید. خودتان باید کمک کنید تا مسأله حل شود و باید شما حلال مشکلات باشید." دختر گفت: "مشکل دو تاست. اول این که اگر مدیر بفهمد مرا اخراج میکند و بیکار میمانم. دوم این که باید کورتاژ کنم." گفتم: "بسیار خوب، شما هر مبلغی که فکر میکنید برای یک سال بیکاری و برای عمل کورتاژ نزد بهترین دکترها، به نحوی که کوچکترین خطری نداشته باشد لازم است، حساب کنید و در عدد سه ضرب کنید و بگویید چقدر میشود." کمی فکر کرد و گفت 5000 فرانک؛ البته امروزه 5000 فرانک پول زیادی نیست؛ ولی در آن زمان خیلی زیاد بود. حقوق ماهیانه دخترک شاید 150 فرانک بیشتر نبود و سرانجام با پرداخت این پول مشکل رفع گردید.»[2]
[1]. دکترمؤدب نفیسی فرزند یکی از سی فامیل یهودیالاصل است که در زمان فتحعلیشاه، توسط انگلیسیها از بینالنهرین به ایران میآیند و پس از ازدواج با دختران ایرانی، کمکم جزو طبقۀ هزارفامیل قرار میگیرند.
[2]. حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 1، ص 48.
3- آینه عیبنما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 289
«محمّدرضا در طول حیات خود زندگی زناشویی سالمی نداشت و به تمام معنی فردی عیّاش بود. نخستینبار با مستخدمه مدرسه لُهروزه که توسط پرون با محمّد رضا آشنا شد رابطه داشت که به افتضاح کشید. زمانی که در سال 1315 محمّد رضا به ایران مراجعت کرد رضا شاه مراقب بود که با زنهای ناباب رابطه پیدا نکند و لذا به مادر محمّد رضا پیغام داد که زن مناسبی برای او پیدا کنند. یکی از زنانی که با او ارتباط داشت فیروزه بود که در اندرون همه او را به عنوان زیباترین زن تهران میشناختند و ارتباط او با فیروزه تا ازدواج با فوزیه ادامه داشت و به او ماهیانه 300 تومان میپرداخت و اگر البسه خاصی نیز میخواست پول آن را میداد. رضا خان نیز از این امر ناراحت نبود و پس از ازدواج با فوزیه بنا به موافقت او از ایران رفت و محمّد رضا چند قطعه جواهر و حدود 200 هزار تومان پول نقد به او داد که جمعاً با ارزش جواهرات حدود 500 هزار تومان بود. پس از ازدواج با فوزیه نیز محمّد رضا مخفیانه با دختری به نام دیوسالار رابطه داشت. مدتی پس از جدایی از فوزیه، محمّد رضا از من خواهان معرفی زنی شد. من نیز در یک میهمانی باشگاه افسران مادر و دختری را دیدم. دختر در حدود شانزده الی هفده ساله و موبور و زیبا و بلندقد بود. بعد از مراحلی که گذشت محمّد رضا گفت مادر و دختر را به سرخه حصار بیاور. پس از دیدار محمّد رضا به من گفت که با پری غفّاری قرار گذاشته است. من یکی دو بار پری را به کاخ بردم و پس از آن راننده محمّد رضا این کار را انجام میداد. محمّد رضا به این دختر علاقه زیاد داشت؛ ولی برای ازدواج با ثریّا از او جدا شد.
پیش از ازدواج با ثریّا، محمّد رضا قصد داشت با یک خانواده سلطنتی اروپا وصلت کند. از هلند که ناامید شد به دنبال خانواده سلطنتی ایتالیا رفت و مادر محمّد رضا و شمس و اشرف از این مسأله ناراضی بودند و زن عبدالرضا که زن بسیار فضول و پرحرفی بود به او میگوید: "شما با مسائل دربار ایران آشنا نیستید. زن شاه میشوید و بعد اسیر دست اشرف و مادر شاه که ولکن نیستند و شما را اذیت خواهند کرد" و سرانجام او را از ازدواج با محمّد رضا منصرف میکند و محمّد رضا از این قضیه بینهایت عصبانی میشود و به جان زن عبدالرضا افتاد و به گارد دستور داد که وی به جز خانه خودش و نزد شوهرش حق ندارد وارد هیچ کاخی شود و نباید در هیچ میهمانی دعوت شود تا بالاخره با التماس عبدالرضا پس از 30 سال او را بخشید.
پس از ازدواج با ثریّا، بختیاریها وارد دربار شدند و اطراف محمّد رضا را احاطه کردند؛ ولی آنها مانند اطرافیان فرح از موقعیت خود سوءاستفاده نکردند که این مربوط به خود ثریا بود. گرداننده بختیاریهای اطراف ثریا یک زن بختیاری به نام فروغظفر بود. مادر محمّد رضا و شمس جز سال اول دیگر ثریّا را ندیدند و به او ناسزا میگفتند و اولین دشمنان ثریّا بودند؛ زیرا ثریّا به آنها محل نمیگذاشت و اهل آشتی نبود و کاخِ مادر محمّد رضا کانون مخالفت با ثریّا بود. ثریّا فوقالعاده زیبا بود؛ ولی در کارهای اجتماعی خجالتی بود. ازدواج آنها مدتها طول کشید؛ ولی مسلّم شد که ثریّا بچهدار نمیشود. هرچند خود پادشاه نیز از داشتن پسر میترسید و او یک جانشین بالغ را خطر بالقوّه برای خود میدانست. بعدها نیز از وجود رضا که نزدیک بلوغ بود رضایت نداشت. به هرحال محمّد رضا از ثریّا جدا شد. ثریّا ثروتمند از کاخ رفت و ماهیانه 30 هزار تومان دریافت میکرد و در آلمان زندگی مرفّهی داشت. پس از جدایی از ثریّا، محمّد رضا با زنی به نام گیتی خطیر رابطه پیدا کرد. او احتیاج به معرف نداشت؛ زیرا از فامیل خودش بود و در میهمانیهای دربار حضور داشت. او شوهر کرده و طلاق گرفته بود. رابطه با گیتی تا ازدواج با فرح ادامه داشت. گیتی زن کم توقّعی بود؛ ولی شاید حدود یک میلیون تومان پول نقد و همین حدود جواهر به او داد و او نیز راهی رم شد.
محمّدرضا قبل از ازدواج با فرح که زن رسمیاش بود، با زنهای زیاد رابطه داشت. رفیقههای یک شبه و چند شبه فراوانی داشت که معرّف آنها اشرف (خواهرش) و عبدالرضا (برادرش) بودند.
در مسافرت به آمریکا در نیویورک، من دو نفر را به محمّد رضا معرّفی کردم. یکی گریس کلّی بود که در آن زمان آرتیست تئاتر بود و دو بار با او ملاقات کرد و محمّد رضا به وی یک سری جواهر به ارزش حدود یک میلیون دلار داد. نفر دوم یک دختر آمریکایی نوزده ساله بود که ملکه زیبایی جهان بود. محمّد رضا مرا فرستاد و او را آوردم و چند بار با محمّد رضا ملاقات کرد و به او نیز یک سری جواهر داد که حدود یک میلیون دلار ارزش داشت. پس از ازدواج با فرح نیز مستنداً میدانم با یک دختر رشتی موبور و زیبا به نام طلا آشنا شد که مسأله را فرح فهمید و گاه مزاحمتهایی برای او فراهم میآورد.»[1]
[1]. حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 1، خلاصۀ صفحات 203 تا 209.
2- آینه عیبنما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 289
گذشته از آن که تأثیر محیط و فرهنگ بر رفتار انسان چیست اگر رفتاری تکرار شد و جزو شخصیت فردی قرار گرفت، کمکم از قبح و اهمیّت آن کاسته شده و دیگر بر اثر عادت روزانه هیچ توجهی به نتایج و پیامدهای آن نخواهد کرد. بر همین اساس اغلب ناهنجاریهای جنسی محمّد رضا شاه از این نوع بودهاند و لذایذ موقتی در اولویت قرار داشتهاند. در باره علت و سرمنشاء این رفتار وی کمتر به نقش اراده و عقل اشاره شده و بیشتر در توجیه آنها برآمده و متوسّل به دوران کودکی و تحصیل وی در کشور سوئیس گردیدهاند؛ ولی این توجیهات برای پادشاهی که مسؤولیت کشوری را بر عهده دارد، پذیرفتنی نیست و اگر چنین بوده است، چرا جنبه عمومی ندارد و نمیتوان به دیگران تعمیمش داد؟ محمّد رضا شاه به دلیل برخورداری از همه امکانات اقدام به تشکیل حرمسرای نامرئی کرد و بدون توجه به اثرات منفی آن باعث سستی و متلاشی شدن پایههای حکومت پهلوی و آوارگی خانوادهاش شد. بسیاری از اطرافیانش این موقعیت را مغتنم شمرده و برای حفظ منافع خود به مدّاحان و دلالان محبت او تبدیل گشتند. از جمله افرادی که در این زمینه فعالیّت مستمر داشتند ارنست پرون، اردشیر زاهدی، امیرحسین صادقی، خیبرخان، اسدالله علم، امیرهوشنگ دولو[1]، مادام کلود فرانسوی و... بودند که وظیفهشان جورکردن جنس لطیف از داخل و خارج کشور برای ریاکاریهای خود بوده است. در همین حال افرادی چون دکتر ایادی که سمت مشاور جنسی شاه را بر عهده داشتند مواظب بودند که برنامه غذایی مناسب برای شاه تهیّه کنند که مبادا قوای جنسی وی رو به تحلیل رود و به او توصیه کرده بودند که: «... هر چند وقت یکبار بیضه خرس بخورد. میرشکار سلطنتی (ابوالفتخ آتابای) و یک گروه از شکارچیان محلی سالی به دوازده ماه در اطراف منطقه سیاه بیشه در جاده چالوس به دنبال شکار خرس بودند تا پس از کشتن حیوان، بیضههای آن را دربیاورند و در یخدان گذاشته و با هلیکوپتر به کاخ بفرستند تا توسط اعلیحضرت شاه صرف شود و یا از کانادا پنجه خرس مخصوص مناطق قطبی و گوشت ببر سفید تایلند که از نادرترین حیوانات بود و کباب طاووس هندی و مغز میمون و غضروف کوسه سرچکشی را به صورت پودر برایش میآوردند تا قوای جنسیاش را حفظ کنند.»[2]
با توجه به گستردگی بساط عیش و نوش محمّد رضا تنوعطلب شده بود و هر آن هوس بوییدن گلی تازه میکرد و دیگر غریب و آشنا بودنِ زنان مجرد و متأهل برای او تفاوتی نداشت. در این خصوص محمودخان که پیشخدمت مخصوص شاه بود، میگوید: «شاهنشاه علاقه داشتند تا با دختران و زنان افراد نزدیک به خود ارتباط عاشقانه داشته باشند و منظورشان این بود که روابطشان از روابط پادشاه با زیردستان فراتر برود و نوعی صمیمیت خانوادگی میان آنها ایجاد شود و باید بگویم دختران علم با آن که چندان زیبا روی نبودند، ولی به خاطر آن که بسیار عشوهای و لوند بودند مدتها با شاهنشاه ارتباط جنسی داشتند و در علاقه زیاد شاهنشاه به عَلم این موضوع بسیار دخیل بود.»[3] اسکندر دلدم نیز در این باره مینویسد: «در میان زنانی که به کاخ شاه رفت و آمد میکردند همه تیپ زن دیده میشد. از ماریا اشنایدر، نوجوان فیلمهای بیپروای سکسی تا دختر صاحب سینمای ایران در تهران که یک ارمنی بود؛ اما در اواخر سلطنت خود بیشتر وقتش را با گیلدا آزاد میگذرانید که به خاطر موهای طلایی رنگش او را طلا مینامیدند.
شاه ضعف زیادی در برابر زنان زیبا داشت و در فساد اخلاقی لاحد بود و هیچ اصل اخلاقی را رعایت نمیکرد. وقتی فرح نسبت به حضور طلا در کاخ او را مورد اعتراض قرار داد با خونسردی گفت: "تو هم کریم پاشا بهادری را در دفتر کارت داری" و شاه در حقیقت میخواست به فرح بفهماند که از روابط جنسی فرح مطّلع است و فرح خود روابط نامشروع دارد، نمیتواند او را به خاطر همین روابط مورد انتقاد قرار دهد. وی هر وقت از زن شوهرداری خوشش میآمد، در حضور شوهر آن زن از زیبایی زن تعریف میکرد و علاقه خود را نشان میداد و در آخر هم میگفت: "اگر شما شوهر نداشتید حتماً برای یک شام خصوصی دعوتتان میکردم." شوهر هم که معمولاً از رجال سیاسی و یا ژنرالهای ارتش بود با شنیدن این اظهارات ملوکانه وظیفه خود را میفهمید و در میانه شب بیسروصدا خانم را تنها میگذاشت و میهمانی را ترک میکرد؛ و الا فردا صبح، پست و مقام و درجهاش را از دست میداد و یک شب ارتشبد غلامعلی اویسی با همسر نوجوانش در باشگاه افسران بگومگویش شد و کار این دو به فحاشی کشید. همسر نوجوان اویسی در جلوی حضار و مدعوین فریاد زد و گفت: "یادت نرود که درجه و مقامت را من برایت گرفتهام." در مورد دیگر شاه با پرستار دختر کوچکش لیلا که دختر یک سیاستمدار سوئیسی بود ارتباط برقرار میکند که در نتیجهی آن مطبوعات سوئیس این سیاستمدار را که به خاطر پول دخترش را در بغل شاه انداخته بود، هرزه لقب دادند و زمانی که این مرد در مکانی در باب وضعیت اقتصادی سخنرانی میکرد، دانشجویان با پرتاب گوجهفرنگی فریاد زدند که مزدور پهلوی برو حقوقت را از فاسق دخترت (شاه) بگیر!
شاه اگر زنی را میپسندید و آن زن به بهانه شوهر داشتن از همخوابگی با او خودداری میکرد و شوهرش هم راضی به طلاق گفتن زن نمیشد دستور میداد شوهر را بکشند و این کار را از طرق مختلف صورت میداد و مثلاً شوهر را زیر ماشین میکردند. هر وقت با زنی آشنا میشد تا مدتی به آن ابراز عشق میکرد و حتّی در نشان دادن علاقه خود تا آنجا پیش میرفت که هر آن به زن میگفت اگر روزی بفهمد که با مرد دیگری ارتباط دارد او را خواهد کشت. وقتی شاه پس از مدتی از زنی سیر میشد و معشوقه جدیدی میگرفت، آن زن بخت برگشته را تحویل یکی از نزدیکانش میداد؛ به طوریکه پس از ترکگفتن طلا، او را به فردوست داد و فردوست هم که عاشق این زن شده بود با او ازدواج کرد. بیشتر معشوقههای پسزده شده و سابق شاه نصیب حسین امیرصادقی (راننده شاه) میشدند و باید بگویم حسین امیر صادقی بیش از شاه سوء استفادههای جنسی کرده است. او اگر زن و دختر زیبارویی را در نقطهای از تهران کشف میکرد موضوع را فوراً به محمّد رضا اطّلاع میداد و مطمئن بود که شاه پس از وصال آن زن و دختر روزی او را به امیر صادقی پاس خواهد داد.»[4]
همزمان با انجامدادن این اعمال محمّد رضا از شرکت در محافل همجنسبازی نیز غافل نمیشد. پروین غفاری میگوید: «او متأسفانه عادت ناپسندی هم داشت و بعضی اوقات با عدّهای از دوستانش محفل همجنسبازی به راه میانداخت. من چند بار او را از این محافل ناپسند منع کردم؛ اما محمّد رضا میگفت که خودش تن به این اعمال شنیع نمیدهد و فقط در این محافل حاضر میشود و از تماشای اعمال همجنسبازها لذت میبرد. اما بعدها کمکم شرم و حیا را کنار گذاشت و اعتراف کرد او هم تمایلات همجنسبازی دارد؛ حتّی به من هم پیشنهاد کرد تا برای ارضای حس کنجکاوی خودم در این محفل رسوا حاضر شوم! مادر محمّد رضا هم این اواخر با احترام شیرازی همجنسبازی میکرد و به من هم نظر سوء داشت؛ اما محمّد رضا مادرش را از نزدیکی به من منع کرد.»[5]
ظاهراً شاهنشاه در زمینه اعمال جنسی هیچ کمبودی نداشته است؛ زیرا از مؤسسه مادامکلود گرفته تا دلالان داخلی، همه آماده خدمت بودهاند. اما نکتهای که در باره شاه قابل هضم نیست آن است که در خصوص بهرهگیریاش از انواع لذایذ جنسی روایتهای گوناگون بیان شده است؛ ولی در منابعی اندک بعضی افراد سعی بر آن داشتهاند که به نوعی اثبات کنند محمّد رضا شاه اصلاً توانایی جنسی نداشته و دارای یک تیپ زنانه بوده است و حتی ازدواجهایش سوری بودهاند. به عنوان مثال محمّد پورکیان در کتاب ارنست پرون به نقل از دیگری مینویسد: «ولیعهد یک تیپ زنانه است؛ بدون آن که زن باشد. ضمناً دچار نوعی ناتوانی جنسی مادر زادی است و از اوان بلوغ یک همجنسباز بوده و ولیعهد در تهران در دبستان نظام نسبت به یکی از همکلاسیهای خود به نام حسین فردوست که جوان خوشقامت بوده، دلبستگی پیدا میکند و تمام وقت خود را با او میگذراند و حتی او را با خودش به سوئیس میبرد!»[6]
[1]. فریده دیبا در خاطرات خود در کتاب دخترم فرح دربارۀ امیرهوشنگ دولو میگوید: «امیرهوشنگ سلطان خاویار ایران بود و تجارت خاویار کلاً در اختیار او قرار داشت. یک سرهنگی را در جزیرۀ آشوراده گذاشته بود و او هرچه خاویار به دست میآورد، تحویل امیر هوشنگ میداد. امیر هوشنگ چند مرتّبه مرا به خانهاش دعوت کرد. چند دختر زیباروی خارجی در منزل او بودند که تخصص آنها ماساژ بود. دولو تابستانها در استخر روباز شنا میکرد و این دخترهای ماساژور او را در همان کنار استخر ماساژ میدادند. زمستانها هم وان حمام را از شیر تازۀ گاو پر میکرد و در آن میخوابید و پس از چندین ساعت که در شیر گرم گاو غوطه میخورد، ماساژورها به جان او میافتادند و از سر تا به پا او را ماساژ میدادند. من این شیوه را از او یاد گرفتم. محمّد رضا هم استقبال کرد و قرار شد ما از این روش درمانی که هم برای از میان بردن چین و چروک پوست بسیار نافع بود و هم اثرات خارقالعادهای در آسایش روانی داشت، استفاده کنیم. امیرهوشنگ خیلی مورد علاقۀ محمّد رضا بود و شاه به او موش مرده میگفت و علت آن، این بود که دولو بسیار تریاک میکشید و خیلی لاغر و سیهچرده شده بود. محمّد رضا به خاطر استفاده از همین ماساژورها مرتّباً به منزل دولو میرفت.»
[2]. احمد پیرانی، زندگی خصوصی محمّد رضا شاه پهلوی، ص 428.
[3]. همان، ص 41.
[4]. اسکندر دلدم، خاطرات من و فرح، ج2.ص 886 تا 889.
[5]. احمد پیرانی، زندگی خصوصی محمّد رضا شاه پهلوی، ص 468.
[6]. محمّد پورکیان، ارنست پرون، ص 30.
7- آینه عیبنما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 283
محمّدرضا شاه حدود یک دهه قبل از انقلاب دچار سرطان پروستات شده بود و تنها تعداد معدودی از بیماری وی اطّلاع داشتند. او در این مدت تحت معالجه پزشکان فرانسوی و اسرائیلی قرار داشت. پس از انقلاب اسلامی و سقوط رژیم شاهنشاهی شاه تحت فشار روحی شدید قرار گرفت. او هنگامی که سفر اجباری و دوران آوارگی خود را پس از ترک ایران شروع کرد، هیچگاه فکر نمیکرد چه زندگی سخت و تحقیرآمیزی در انتظار اوست و دیگر از نیم نگاه مگسان دور شیرینی نیز بیبهره خواهد بود. در این ایام بحرانی کمکم بیماری بر شاه غلبه یافت و اولین آثار خود را در باهاما و سپس در مکزیک بر پیکرش نشان داد. همراهان وی در کشور مکزیک در جستوجوی راه نجات و درمان او بودند که رئیسجمهور آمریکا به دلیل روابط و زمینهسازیهای پشت پرده و اسرار مگو حاضر به پذیرش وی در خاک آمریکا شد. پس از آن که محمّد رضا شاه در یکی از بیمارستانهای شهر نیویورک بستری شد از همان ابتدا نحوه پذیرش و درمانش حالت طبیعی نداشت و همواره جوّ سیاسی بر اعطای خدمات درمانی آنها غلبه داشته است و میزان این نگرش به حدّی است که در ابتدا شاه را با نام مستعار دیوید نیوسام پذیرش نموده و هنوز معالجهاش تمام نشده دستور ترک کشورشان را میدهند و زمانی که شاه در کشور پاناما از هر سوی در تنگنا قرارگرفته بود و راه امید به جایی نداشت حکومت آمریکا به شرطی حاضر به قبول وی گردید که رسماً از مقام سلطنت استعفاء بدهد.
غیر از آن که فرح از چگونگی ورود و خروج خودشان به خاک آمریکا تعریف میکند نحوه درمان و مداوای شاه در بیمارستان نیویورک همراه با ابهام است. زمانی که شاه در کشور مصر تحت عمل جراحی مجدّد قرار میگیرد برخورد پزشکانی که در آنجا حضور داشتهاند گویای ابهامات و دخالت دستهای پنهان در تسریع بیماری شاه است.
فرح پهلوی در خاطرات خود از چگونگی مداوا و درمان شاه میگوید: «در آمریکا همه چیز بر مدار پول است. محمّد رضا یک بیمار پولدار بود و بیمارستان کورنل و پرستاران و حتی خدمه آن میکوشیدند تا از این طعمه پولدار که به چنگ آنها افتاده است نهایت بهرهبرداری را بکنند. در همان مرحله اول که محمّد رضا برای رادیوگرافی میرفت رئیس بیمارستان درخواست کرد که او کمکهای میلیون دلاری به بیمارستان نماید و از بیمارِ در آستانه مرگ فقط پول میخواستند. هرچند دقیقه یک پزشک و یک پرستار در حالی که پروندهای در دست داشتند وارد اتاق محمّد رضا میشدند و نبض او را میگرفتند و بعداً فهمیدیم که هر یک از آنها برای چند بار به اتاق محمّد رضا و گرفتن نبض او هزاران دلار ویزیت مطالبه کردهاند. وقتی محمّد رضا این مسائل و پرونده سازیهای مختلف را برای پول دید، گفت: "صد رحمت به گانگسترهای باهامایی." در بیرون بیمارستان دانشجویان ایرانی مقیم آمریکا شعار مرگ بر شاه میدادند که محمّد رضا گفت: "آنها حق دارند مرگ بر شاه بگویند. مرگ حق من و پاداش من است. این من بودم که از محل درآمدهای بنیاد غیرانتفاعی پهلوی مخارج تحصیل دانشجویان ایرانی مقیم خارج و از جمله آمریکا را میپرداختم." بعد با لبخند تلخی گفت: "به این بدبختها بگویید که دیگر لازم نیست مرگ بر شاه بگویید و خودشان را خسته کنند. من خودم در حال مرگ هستم و چیزی از زندگیام باقی نمانده است." تنها دلخوشی من در این مدت حضور فریدون عزیز (فریدون جوادی) در بیمارستان کورنل بود که با ایثار و از خود گذشتگی به من میرسید و مرا دلداری میداد. در همان بیمارستان پس از عمل جراحی و عکسبرداری مشخصّ شد که چند سنگ ریزه را در کیسه صفرا جا گذاشتهاند و پس از مشورت با پزشک فرانسوی او نسبت به اهداف جراهان آمریکایی اظهار تردید کرد و گفت: "اگر برای شما حفظ جان شاهنشاه مهم است فوراً ایشان را از خاک آمریکا خارج کنید و دیگر اجازه ندهید آنها به اعلیحضرت شاه دست بزنند. هدف آنها این است که مرگ اعلیحضرت را کوتاهتر کنند."
ما در وضعیت عجیبی قرار گرفته بودیم. از یک طرف پزشکان آمریکایی فرانسویان را به بیکفایتی و تعلّل عمدی در معالجه محمّد رضا و تجویز داروهای کشنده و رشد دهنده سرطان متّهم میکردند و از طرف دیگر پزشکان فرانسوی و اروپایی، آمریکاییان را به خیانت متهم کرده و میگفتند آنها در صدد کشتن محمّد رضا هستند. وقتی پس از چند روز دکتر کولمن برای معاینه و عیادت محمّد رضا به بیمارستان آمد و پرونده معالجات انجامشده در روزهای گذشته را بازبینی کرد با عصبانیت پرونده پزشکی را به زمین کوبید و گفت: "مگر دستور نداده بودم مصرف این قرصها قطع شود؟ چه کسی این قرصها به اعلیحضرت خورانیده است؟" دکتر کولمن با عصبانیت و صدایی که هر لحظه بلندتر میشد، میگفت در اینجا تنها از اعلیحضرت مراقبت نمیشود؛ بلکه افرادی هستند که میخواهند مرگ ایشان را جلو بیندازند. در این مدت محمّد رضا چنان لاغر شده بود که لباس بر تنش بند نمیشد.»[1]
شاه در کشور پاناما علاوه بر ناراحتی جسمی و خالیشدن جیبهایش بازیچه اهداف سیاسی قرار گرفته بود. در این زمان آمریکا و عواملش به دنبال زنده یا مرده شکار خود بودند؛ اما محمّد رضا موفق شد کشور پاناما را به مقصد مصر ترک کند. در آخرین مقصد سفر بیماری و عوامل جنبی آن شاه را به حالت احتضار درمیآورد و پزشکان معالج قبلی و فعلی شاه را عمل جراحی میکنند که در حین انجام عمل حقایقی آشکار میگردد. فرح در این خصوص میگوید: «دکتر فانییز به محض رسیدن به قاهره شکم شاه را گشود و حدود دو لیتر چرک و مایعات را از آن خارج کرد و در کمال تعجب به ما گفت جراح قبلی (دکتر دوبیکی آمریکایی) مقادیری از کبد و لوزالمعده سرطانیشده را در شکم بیمار جا گذاشته است و این نمیتواند سهوی باشد. دکتر فانییز همه ما را در اتاقی جمع کرد و با نشان دادن مایعاتی که از شکم شاه درآورده بود گفت: "اگر لولهای در شکم شاه کار گذاشته بودند این اتّفاقات نمیافتاد. آنها خواستهاند مرگ شاه را جلو بیندازند." او همچنین بقایای کبد و لوزالمعده به جای مانده در شکم شاه را نیز نشان داد و گفت من نمیدانم چرا دکتر دوبیکی چنین عمل جنایتکارانهای را انجام داده است. دکتر فانییز خبر تکاندهنده دیگری هم داشت. او گفت: "در موقع عمل جراحی به لوزالمعده آسیب وارد شده است. من نمیدانم این کار را عمداً کردهاند و یا این که موقع عمل آلات جراحی با آن برخورد کرده است. در هر صورت لوزالمعده چرکی شده و وضع خطرناکی به خود گرفته است." دکترهای مصری که در اتاق عمل حضور داشتند با قید سوگند میگفتند که پزشکان آمریکایی عمداً این سهلانگاری را کردهاند تا شاه سریعتر بمیرد. دکتر الباز که پزشک مخصوص پرزیدنت سادات بود، در مورد درمان شاه گفت: "من در اتاق عمل بودم و باید بگویم پزشکان آمریکایی عمداً سرگرم کشتن اعلیحضرت بودند. آنها کاری میکردند که یا اعلیحضرت شاه زیر عمل بمیرد و یا پس از عمل جراحی دچار مشکل شود" و در نهایت گفت: "من دیگر حاضر نیستم عضو گروه پزشکانی باشم که عمداً میخواهند بیمار خود را به قتل برسانند."
سرانجام محمّد رضا شاه در ساعت نه صبح 27 ژوئیه 1980 از دنیا رفت. وقتی شاه درگذشت. من، فرحناز و اردشیر زاهدی، مارکموس، فریده دیبا و اشرف و امیر پور شجاع بالای سرش بودیم و در مراسم تشیع جنازه شاه را بر روی یک عرّاده توپ قرار داده و به وسیله اسب کشیده میشد و از فاصله پنج کیلومتری تا مسجد الرّفاعی حمل گردید.»[2]
پس از انتشار خبر مرگ شاه واکنش کشورها و سیاستمداران متفاوت بود. بر اساس روایات متعدد و گزارشهایی که روزنامههای خارجی نوشتهاند و از منابع مختلف برمیآید محمّد رضا شاه به عنوان مزاحمی تلقی میشده که باید از بین برود. شیوههای درمان و اختلاف پزشکان در نحوه عملهای جراحی و اشتباهات سهوی یا عمدی، بیانگر آن است که شاه به روال طبیعی نمرده و دستهایی در انجام مرگ او دخالت داشته است. شاید بهترین دیدگاه همان نظر مسؤولان ایران باشد که: «رادیو تهران در واکنش به اخبار مربوط به عودکردن بیماری شاه، پرزیدنت کارتر را متهم به توطئهچینی برای حذف شاه به منظور پیروزی در انتخابات کرد؛ اما به گفته رادیو تهران قتل شاه مخلوع در قاهره هیچگاه مسأله را حل نخواهد کرد.
دولت آمریکا در مورد مرگ شاه به طرزی آشفته و بیربط واکنش نشان داد؛ بیآن که هیچ اشارهای به اتحاد طولانی او با ایالات متّحده بکند. در بیانیهای فقط متذکّر شد که شاه برای مدّتی بسیار طولانی یعنی 37 سال رهبر ایران بوده است. تاریخ نشان خواهد داد که او در متن تحولات عمیقی که در ایران صورت میگرفت کشورش را رهبری میکرد. مرگ او نشانه پایانی از یک عصر در ایران است.
هنری کسینجر مهربانتر بود و گفت: "او یک دوست خوب برای آمریکا بود که در همه بحرانها در کنار ما ایستاد" و افزود: "شاه در حالی مُرد که همه دوستانش به جز سادات او را ترک کرده بودند." ریچارد نیکسون اظهار داشت: "تصوّر میکنم کاری که دولت ما با شاه کرد یکی از صفحات سیاه تاریخ آمریکا تلقی خواهد شد."
دیوید راکفلر اظهار عقیده کرد که تاریخ از شاه به عنوان یک رهبر ترقیخواه که طی چند دهه در راه پیشرفت اقتصادی و اجتماعی کشورش کوشید یاد خواهد کرد.
جان مککلوی که مانند کسینجر و راکفلر برای ورود شاه به آمریکا مبارزه کرده بود گفت: "فکر میکنم او شایسته رفتار بهتری از جانب ایالات متحده بود. رفتار ما عاری از بزرگواری بود."
در جامعه ایران مرگ شاه با بیتفاوتی تلقی شد و تقاضای استرداد او متوقف شد. به استثنای سیاستمدارانی چون صادق قطبزاده که حساب میکردند این کار برای آنها وجهه شخصی ایجاد خواهد کرد؛ اما حتی برای قطبزاده نیز این پیگیری هیجان و لطف خود را از دست داده بود.
رادیو تهران در واکنش به مرگ شاه اعلام کرد محمّد رضا پهلوی خون آشام قرن بالاخره مُرد. خبرگزاری رسمی ایران نیز اعلام کرد محمّد رضا پهلوی شاه شاهان و فرعون دوران مُرد. شاه خائن در جوار قبر فراعنه باستان مصر و در پناه سادات در رسوایی و بدبختی و آوارگی و در همان حالِ نا امیدی خوابید که فرعون و قشرش در دریا غرق شدند.
برجستهترین شخصیت سیاسی در میان عزاداران ریچارد نیکسون بود. کنستانتین پادشاه سابق یونان نیز آمده بود. دولتهای آمریکا و آلمان غربی و فرانسه نیز سفیران خود را فرستاده بودند. انگلستان کاردار خود را اعزام کرده بود. تنها کشور عربی که نماینده فرستاده بود، مراکش بود. اسرائیل نخستین سفیرش در مصر را فرستاده بود. چهار روز بعد فرح بیانیهای منتشر کرد و ضمن آن اعلام داشت که شاه پیش از مرگ وصیت کرده بود که جنازهاش را در میان امرای ارتش مقتول ارتشش به خاک سپارند. بیانیه میگفت: یکی از آخرین اظهارات شاه این بود من ملت بزرگ ایران را به ولیعهد میسپارم. خداوند او را حفظ کند. این آخرین آرزوی من است.»[3]