ثریّا اسفندیاری فرزند خلیل و نوه اسفندیارخان سردار اسعد بختیاری از مادری آلمانی به نام اوا کارل در اول تیر 1311 در اصفهان به دنیا آمد. در ایام کودکی با پدر و مادرش به برلین مهاجرت کرد و بعد از چند سالی دوباره همراه پدر و مادرش به ایران آمد؛ ولی در پانزده سالگی مجدداً به سوئیس مهاجرت کردند. به دلیل زندگی در کشورهای مختلف به زبانهای آلمانی، فرانسه، فارسی و انگلیسی مسلط بود. او یک برادر و خواهر کوچکتر به نامهای بیژن و لعیا داشت. تاجالملوک ازدواج وی با محمّد رضا شاه را ناشی از جلب حمایت و گرایش بختیاریها به حکومت پهلوی میداند؛ ولی آن چه مسلّم است شخصی که در پیوند زناشویی آنها نقش اصلی را داشته است خانم فروغ ظفر است.[1]
ثریّا در خاطرات خود در باره مقدمات خواستگاری مینویسد: گودرز، پسرعمهام، عکسهای زیادی از من میگرفت و وقتی علت آن را جویا شدم گفت: "عمّه فروغ ظفر از تهران به مادرم نامه نوشتهاند که از تو عکسهایی خواستهاند" و سپس در پاریس نیز دیداری با شمس، خواهر شاه داشتم که دائم به من سفارش میکرد که با چه کسانی و چگونه رفتار نمایم. زمانی که به ایران آمدم، قرار شد به دلیل موقعیّت اجتماعی آن زمان که مردم در نهایت فقر و گرسنگی به سر میبردند مراسم عروسی بدون سروصدا و زرق و برق انجام گیرد. ثریّا در هنگام مراسم عروسی دچار بیماری حصبه با تب شدید شدند و در درباریان و میان مردم شایع شده بود که علّت بیماری ناشی از خوراندن یک جوشانده پر از میکروب توسط اشرف به وی میباشد تا با از میان بردنش نفوذی را که در شاه دارد از دست ندهد.» ثریّا در خاطرات خود همچنین بدین نکته اشاره دارد که مراسم عروسی از روز 12 فوریه تا شب 13 فوریه ادامه یافت و بعد از هفت سال زندگی مشترک که مطابق با روز 13 فوریه یعنی فردای سالروز عروسی از شاه جدا میشود و برای همیشه ایران را ترک میکند.
ثریّا در طول زندگی درباری از محیط فاسد و رفتار افرادی مانند ارنست پرون اظهار ناراحتی و گلایه میکند و در باره شمس و اشرف میگوید: «از میان دو خواهر من خیلی زود اشرف را ترجیح میدهم. او با نشاط، فِرز و تیزهوش است... میخواهم بگویم زنی است احساسی در یک ثانیه از کسی خوشش میآید و یا از او متنفّر میشود، هیجانزده و سپس بیتفاوت میگردد. برای رسیدن به هدفش با سرسختی آن را دنبال میکند. در بارهاش زشتترین قصهها را نقل میکنند که یک گروهان عشّاق دارد و در یک جمله بگویم او سرشار از انرژی است. با صد کیلومتر سرعت در ساعت زندگی میکند. گوشش هم به زبانهای بدگو که در بارهاش قصه میسازند بدهکار نیست. از آنها بدش میآید؛ ولی کاری را که مایل است انجام میدهد. اما شمس زود رنجی و احساس بیشتری داشت. یک اتّفاق ساده ناراحتش میکرد و به عنوان مثال مرا سرزنش میداد چرا مفتون پیراهن یا کلاه تازهاش نشدهام؟ چرا پیش از آن که وارد آستانه در شود به پیشوازش نرفتهام و نبوسیدمش یا این که سر میز شام چرا کنارش ننشستم و یا چرا لحظههایی به اشرف بیشتر توجه داشتهام؟»[2]و[3]
او در باره کار روزانهاش مینویسد: «... وارد دفتری که مجاور به اتاقم است، میشوم. محسن قراگزلو، رئیس دفترم، همراه با منشیها منتظر مناند. قراگزلو برنامه کار روزانه را جلویم میگذارد. یک ماشیننویس نامههای رسیده را میگشاید و آنها را مرتّب میکند. چهار ندیمه در سالنِ پایین در انتظار مناند. در تمام دیدارها و جابهجاییها آنها همراه مناند. بازدید از بیمارستانها، پرورشگاهها، مراکز امور خیریه، محلات عمومی با جویهای باز آب یعنی همان آبروهای کثیف که پس از آن که زنان رختهایشان را در آن شستند و گدایان و سگان ولگرد از آن هر نوع استفاده را کردند برای آشامیده شدن به آبانبارها سرازیر میشود. فقر، کودکان مبتلا به راشیتیسم و زنان و پیران گرسنه، تودههای گل و لای کوچه و پسکوچهها که در آنجا خانهها به شکل خانه نیست و فقر سیاه در آن مکانها حکمفرماست و فقر واقعی که یارای شِکوه و شکایت را هم ندارد.»[4]
اما آن چه در زندگی ثریّا از اهمیّت زیادی برخوردار بوده و آن را عامل اصلی طلاقش شمردهاند مسأله نازایی اوست. ثریّا در این باره میگوید: در همهجا صحبت از نازایی من بود و از هر طرف برایم دعا میکردند و دعای باطلالسّحر میفرستادند و در باره محمّد رضا نیز گفته میشد که پس از تیراندازی و اصابت گلوله به او آسیب رسیده و عقیم شده است؛ ولی با چکابکردن و انجام آزمایشهای گوناگون پزشکان بر سلامتی من تأکید کردند، امّا نویسنده کتاب ارنست پرون علت باردار نشدن ثریّا را به نقل از مریم خانم به شکل دیگری توجیه کرده و مینویسد: «شاه خیلی امیدوار بود که ارنست پرون بتواند به ثریّا نزدیک شود و در نتیجه او صاحب ولیعهدی بشود؛ ولی همه حسابهای او غلط از کار درآمد. پس از صرف شام که عروس و داماد را روانه حجله نمودند برخلاف فوزیه که در ایران کس و کاری نداشت همه خویشاوندان دور و نزدیک ثریّا در عروسی شرکت نموده و حضور داشتند و این مرتّبه شاه برخلاف گذشته قادر نبود که از وجود شوهرش (ارنست پرون) در اتاق خواب استفاده نماید. ناچار در شب زفاف به ثریّا میگوید در اثر سوء قصدی که در واقعه 15 بهمن سال 1327 در دانشگاه تهران به جانش نمودند قوای جنسیاش را از دست داده است. ثریّا به شاه میگوید شما اطمینان داشته باشید که من برای همیشه در کنار شما خواهم ماند و این موضوع از نظر من مسأله مهمی نیست؛ اما ارنست پرون دیوانهوار عاشق ثریّا گشته بود؛ ولی او هیچ احساس به خصوصی نسبت به او نداشت که سهل است، بلکه از رفتار و گفتار او هم خوشش نمیآمد و اغلب میگفت ارنست پرون موضوعهای بچگانه و پیشپا افتاده برای صحبت انتخاب میکند که دل آدم را به هم میزند. در محیط فاسد درباری، ثریّا اولین دختری بود که من دیدم توانست سرسختانه در مقابل ارنست پرون ایستادگی کند و از شرافت و ناموس خود دفاع نماید و روزی ثریّا گفت بزرگترین بدبختی برای آدم این است که در این محیط فاسد نتواند فاسد بشود!»
سرانجام، توطئهچینی و اعمال ارنست پرون نتیجه داد و ثریّا مجبور به فرار از ایران شد. فرار ثریّا مشابه طلاق و جدایی لیلا امامی از هویداست و به نقل از مریم خانم نوشتهاند: «آرامش زندگی ساکت و یکنواخت ما در دربار یک شب به هم ریخت. من آن شب در اتاق خودم خوابیده بودم که ثریّا سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد. ثریّا برای چند لحظه گیج و منگ بود. نمیدانست چه بگوید. با حالتی ملتهب و ناراحت سیگاری روشن نموده و پس از چند پُک به شرح ماجرا پرداخت و گفت: "من همیشه از رفت و آمد شبانه ارنست پرون به اتاق خواب شوهرم مشکوک و مظنون بودم. به خود میگفتم او چرا شبها به اتاق شوهرم میرود؟ او با شوهر من چه کار دارد؟ این سؤالی بود که مدتها فکر مرا به خود مشغول میداشت و لحظه به لحظه در مغزم بزرگ و بزرگتر میشد. من بالاخره میبایست از موضوع سر درآورم و به کُنه مطلب پی ببرم. امشب برای اطّلاع از چگونگی امر و فرونشاندن حسّ کنجکاویام به پشت در اتاق خواب شاه رفتم و از سوراخ کلید داخل اتاق را نگریستم. وای... خدای من... چه دیدم؟ شوهر تاجدارم را پدر ملت ایران را در حالی که...؟ (من نمیتوانم آن چه را که ثریّا دیده در اینجا بازگو نمایم. خود خوانندگان میتوانند جریان را حدس بزنند.) برای یک لحظه مثل این که سراپا فلج شدم؛ ولی هرچه بود من دیگر بیش از این طاقت تحمّل دیدن آن منظره را نداشتم و با عجله به نزد شما شتافتم." ثریّا به این نتیجه رسیده بود که شوهر تاجدارش مردی است بیفضیلت و زنصفت، نه یک مردِ باهمّت و باشرافت. او نوعی از ذو حیاتین است که هر اندازه دارای ظاهر مردانه است به همان اندازه هم واجد صفات زنانه میباشد. صاحب هیچ گونه استعداد مفید برای هیچ چیز الهام دهنده و در عین حال تحقیر شده، گاهی نجیب، گاهی پَست، بیشتر دارای دلهره تا ندامت، بیشتر مشغول خوب هضمکردن تا فکرنمودن و ضمناً وانمود میکند که احساسات دارد در صورتیکه کاملاً فاقد آن است. او معجون مضحکی از سادگی، حماقت، حیلهگری، گستاخی، گزافهگویی، بیشرمی و هرزگی است.
فردای آن شب در سپیده دم ثریّا چمدانهایش را بست و با کولهباری از غم و اندوه و با قلبی شکسته و غروری پایمال شده بدون اطّلاع شوهرش با اوّلین پرواز دربار را به سوی آلمان ترک گفت. ثریّا هنگام خدا حافظی در فرودگاه مهرآباد حرفهایی را که به من گفت هیچ وقت نمیتوانم فراموش کنم. ثریّا گفت: "بدبخت ملتی که باید رهبر و پیشوایش چنین آدم کثیف و لجنی باشد! لعنت بر این محیطی که به چنین شخص فاسد و هرزهای فرصت رشد و نموّ میدهد تا شاه مملکت بشود. این همجنس بازی یک لکه ننگی است که بر چهره شاه داغ باطله زده. شاه در زندگی روزمره خود شیوههایی را دنبال میکند که واقعاً شرمآور و وقیح هستند."
ثریّا پس از آن که به آلمان رفت از خانه پدر خود به شاه تلفن نمود و گفت: "چون من همه چیز را با چشم خود دیدم و از اعمال وقاحتآمیز و ننگین و غیر انسانی تو آگاه گشتم دیگر حاضر نیستم روی نحس تو را ببینم. فوراً طلاقنامه مرا بفرست." شاه که میبیند به کلّی قافیه را باخته و بندش را آب برده با عجله آقای صدرالاشراف، رئیس مجلس سنا را روانه آلمان نمود تا به هر ترتیبی صلاح و مقتضی بداند ثریّا را بازگرداند؛ ولی ثریّا آن چنان عصبانی و ناراحت بود که از پذیرفتن آقای صدرالاشراف خودداری نمود و آقای صدرالاشراف دست از پا درازتر به تهران بازگشت. شاه ناچار دوباره آقای سناتور ایلخان ظفر، عموی ثریّا را روانه آلمان نمود. ثریّا که نمیتوانست از پذیرفتن عموی خود خودداری کند، تن به قضا داده و با عموی خود به خلوت نشسته و جریان را برای او بازگو نموده و از عمویش میخواهد که به شاه بگوید فوراً طلاق نامهاش را بفرستند؛ و الا با مخبرین جراید مصاحبه نموده و به دنیا اعلام خواهد کرد که شاه ایران در ناکسی و رذالت، دست ملکفاروق، پادشاه سابق مصر را از پشت بسته است. عمویش که از پند و اندرز دادن نتیجهای نمیگیرد و از بازگشت ثریّا به ایران ناامید میشود، جریان را تلفناً به اطّلاع شاه میرساند.
شاه ناچار با ارسال طلاقنامه ثریّا موافقت نموده و ضمناً تعهد مینماید تا زمانی که ثریّا رسماً با دیگری ازدواج نکرده ماهیانه مبلغ ده هزار دلار به ثریّا بپردازد که طبق نوشته مجله اشترن، شاه ماهیانه مبلغ بیست هزار دلار به ثریّا میپردازد و دولت آلمان هم هر ماهه دو هزار دلار آن را بابت مالیات بر درآمد برداشت مینماید. بعداً دربار ایران علت طلاق ثریّا را فرزند نیاوردن اعلام مینماید و شاه که از ازدواج با ثریّا علاوه بر استفاده از نفوذ و اعتبار قدرت ایل بختیاری خواهان آن بود که در اثر ارتباط (ارنست پرون) شوهرش با ثریّا صاحب ولیعهدی بشود شاه در هدف اخیر خود کاملاً ناموفق بود و ثریّا در این مدت هفت سال به هیچ وجه تسلیم ارنست پرون نشد و همان طور که باکره به دربار آمده بود، باکره نیز از دربار ایران رفت.»[5]
در صحّت و سقم مطالب فوق جای تردید و غلوّ مشاهده میگردد. چون اگر مسأله باردار نشدن ثریّا و ناتوانی جنسی محمّد رضا شاه مطرح است،چرا دیگران در این باره سخنی نگفتهاند و توجیه فرزندان فرح چیست؟ محمّد رضا شاه در باره ترک ثریّا از ایران در کتاب مأموریت برای وطنم مینویسد: «در مدت دوره زناشویی هفت ساله ما علاقه ثریّا به خدمات اجتماعی روزبهروز افزایش مییافت. خوب به خاطر دارم روزی که از یکی از پرورشگاههای قدیمی بازدید کرده بود، از بیترتیبی و وضع اسفناک کودکان یتیم آنجا متأثر و ملول گشته و با چشمان اشکآلود از من میخواست که بدون درنگ برای بهبود حال این یتیمان اقدام کنم. با آن چنان روحیهای و با این چنین وضعی که پیش آمده بود، ثریّا دیگر نمیتوانست در دربار ایران بماند. دیدن آن منظره کثیف و مشمئزکننده باعث فرار ثریّا گردید.»
ثریّا در خاطرات خود به دلیل توافقی که با شاه داشتند یا به دلیل قطع نشدن دلارهای ارسالی در باره ترک ایران میگوید: «... پس از آن که دیگر دهان هر دو نفرمان برای یکدیگر چفت شده بود و کلامی برای گفتن نداشتیم برای راه حل جانشینی به او پیشنهاد کردم که یکی از برادرانت جانشین شود و قانون مؤسسان را که رضا شاه وضع کرده بود، تغییر دهند. حتی شاه روزی به من پیشنهاد کرد که زنی صیغهای بگیرم که من از او رنجیدهخاطر شدم و اعتراض کردم. پس از اخذ تصمیمات گوناگون به شاه گفتم بهتر است به اروپا بروم و آنجا منتظر بمانم تا شورای مشورت پس از گفت و شنود تصمیم نهایی خود را بگیرد... این را گفتم و اما خودم باورش نداشتم که چگونه او میخواهد اصل قانون اساسی را تغییر دهد؟ شاه گفت میخواهم رفتن تو به نحوی نباشد که بگویند من شما را از خود راندهام. در فرودگاه با شاه خداحافظی کردم و او و گارد سلطنتی بدرقهام نمودند و من برای نمایش ابتدا به سنموریس سوئیس برای اسکی رفتم. موقعی که به آلمان رفتم دکتر ایادی به سرپرستی عدّهای برای اخذ نتیجه شورا به نزدم آمدند که بگویند شورا تصمیم به تغییر قانون اساسی را نداده و دکتر ایادی و عمویم و یزدانپناه به من پیشنهاد کردند که به تهران برگردم تا بار دیگر با شاه صحبت کنم و راه حلی بیابیم. من نپذیرفتم؛ چون درک کردم که دیگر فایدهای ندارد. برای نجات از تنهایی و دوری از افکارم به مسافرتهای گوناگون پرداختم.»[6]
محمّدرضا شاه همواره از افشای مسائلی که بین او و ثریّا بوده است، میترسید. او قبلاً مبلغ شش میلیون دلار از جانب یک شرکت نفت ایتالیایی به حساب ثریّا واریز کرده بود تا به تدریج به حساب خودش ریخته شود. پس از متارکه شاه از ثریّا میخواهد تا آن مبلغ را پرداخت نماید؛ ولی ثریّا از برگرداندن این مبلغ امتناع کرده و شاه را تهدید میکند که اگر این مبلغ را درخواست نماید به درخواست شرکت فیلمسازی هالیوود برای ساختن فیلمی از خاطرات زندگی زناشویی او با شاه جواب مثبت خواهد داد. شاه از ترس فاش شدن خاطرات زندگی زناشویی و اطّلاعات دیگر از مطالبه شش میلیون دلار خودداری کرد. با انعکاس این ماجرا در مطبوعات خارجی شاه قراردادی نیز با کمپانی آمریکایی منعقد کرد تا به این طریق اثر تبلیغات سوء را در افکار عمومی آمریکا از بین ببرد. ثریّا در نهایت وارد سینما شده و حاضر میشود به نحوی بازی کند که موجب ناراحتی شاه و پدرش نشود؛ ولی باز هم شاه تمام هزینه فیلم را تقبل مینماید و اجازه پخش آن را نمیدهد. ثریّا در همین ایام با شخصی به نام فرانکو در ایتالیا آشنا میشود و با او ازدواج میکند؛ اما متأسفانه او در حادثه سقوط هواپیما کشته میشود و ثریّا ناکام و ناامید میماند.
ثریّا اسفندیاری در سوم آبان 1380 در پاریس فوت کرد.چنان چه مشهور است وی در وصیتنامه خود بخشی از ثروتش را برای سرپرستی گربههای پاریس میبخشد. اما آن چه که مورد انتقاد میباشد توهینی است که به مردم شریف ایران روا داشته و آنان را بیصفت تر از گربه میداند که چرا در سقوط حکومت پهلوی نقش داشتهاند. این اقدام ایشان ناشی از این امر میباشد که وی هرگز با تاریخ کشور خود آشنا نبوده و به دور از آثار حکومت استبدادی زیستهاند. او بدون توجه به کوخهای ویران شده و تنها از درون کاخ خود به توصیه اشرافی خود پرداختهاند!؟
[1]. در صفحۀ 71 کتاب ارنست پرون دربارۀ فروغ ظفر آمده است: «واسطۀ آشنایی ثریا با محمّد رضا شاه خانم فروغ ظفر بود. این خانم بختیاری که همسر سالارجنگ بختیاری، یعنی سرداراسعد بختیاری بود، روزی رضا شاه به او میگوید: "اگر شوهر نداشتی با تو ازدواج میکردم." این خانم روزی نزد شاه میشتابد و میگوید: "شوهرم به اتفاق برادرش خیال دارند در غیاب شما در تهران کودتا کنند." رضا شاه نیز هر دو نفر را سرانجام زندانی و معدوم مینماید. این خانم نزد رضا شاه میرود و میگوید: "اکنون من بیشوهرم." رضا شاه درحالیکه لبخندی تلخ بر گوشۀ لبانش نشسته بود، آرام و شمرده میگوید: "شوهرت را به کشتن دادی که بتوانی با من ازدواج کنی؟" رضا شاه لحظاتی چند به فکر فرورفته و سپس میگوید: " در حال حاضر صلاح نیست که من با تو ازدواج کنم. خودت میدانی که جلو زبان مردم را نمیشود گرفت و اکنون به حسابداری دستور میدهم که مادامالعمر، ماهیانه دویست تومان به تو بپردازند. تو هم سعی کن اخبار لازم را کسب و به اطّلاع من برسانی!" از آن به بعد این خانم یکی از حقوقبگیران دربار و مورد مشورت شاه قرار گرفته بود و جاسوسی نیز میکرد و در مقابل این واسطهشدن با ثریا، یک قطعه باغ مشجر چند هزار متری واقع در مقابل کاخ ییلاقی سعدآباد، جنب کارخانۀ برق دربند را محمّد رضا شاه به خانم فروغ ظفر واگذار نمود.»
[2]. ثریا اسفندیاری، کاخ تنهایی، ترجمۀ امیرهوشنگ کاووسی، ص 148.
[3]. اشرف در صفحۀ 167 خاطرات خود دربارۀ او میگوید: «چون برادرم او را فوقالعاده دوست میداشت، من نیز سعی میکردم حتیالمقدور فاصله بگیرم و فقط موقعی به دیدار ایشان بروم که دعوتم کرده باشند. منتهی شایعهسازان تهران علاقۀ ثریا را به حفظ فضای خصوصی و مستقل برای خود به خصومت با من تعبیر کردند و بعداً در زمانی که ثریا کوشش میکرد صاحب فرزندی شود و من در آن موقع در اروپا بودم، آنها تا این حد پیش رفتند که شایع کردند من به او داروی نازایی خوراندهام. در آن موقع بود که دریافتم یاوهگویان به هیچ چیز بسنده نمیکنند.»
[4]. ثریا اسفندیاری، کاخ تنهایی، ترجمۀ امیرهوشنگ کاووسی، ص 166.
[5]. محمّد پورکیان، ارنست پرون، برگزیدۀ صفحات 72 و 216.
[6]. ثریا اسفندیاری، کاخ تنهایی، ترجمۀ امیرهوشنگ کاووسی، برگزیدۀ صفحات 300 به بعد.
7- آینه عیبنما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 302
شاهزاده فوزیه در سال 1300ش مطابق با 1921م در اسکندریه مصر به دنیا آمد. نام پدر او ملکفؤاد و مادرش ملکه نازلی بود.[1] فوزیه دارای برادری بزرگتر از خود به نام ملکفاروق و سه خواهر کوچکتر از خود به نامهای فائزه، فائقه و فتحیه بود. او در محیط درباری آکنده از عیش و نوش و سرسپردگی به انگلیسیها بزرگ شده بود. اغلب او را شخصی بلهوس و متأثّر از خصایل مادرش معرّفی مینمایند و ازدواج وی با محمّد رضا شاه را به علت اهداف سیاسی دانستهاند. مقدّمات اولیّه این ازدواج را محمّدعلی فروغی چید که هفتهای چند روز به رضا خان درس تاریخ باستان و جهان میآموخت. هدف از این وصلت استحکام روابط دو کشور مهم مصر و ایران بوده است تا منافع انگلیس بیشتر تأمین شود و حتّی بنا به دستور لقب ایرانیالاصل به فوزیه اعطا میشود.
فوزیه پس از گذشت مراحل و مقدّمات اولیّه به تهران میآید و به طور رسمی مراسم ازدواج وی با شاه ایران انجام میگیرد. همانطور که در کنکاش زندگی خصوصی محمّد رضا شاه همهجا نام ارنست پرون دیده میشود در زمینهی پایان این ازدواج نیز نام او در هر زاویهای به چشم میخورد.
محمّد پورکیان نویسنده کتاب ارنست پرون، محمّد رضا شاه را بازیچه پرون معرفی مینماید. او در این زمینه به نکاتی اشاره میکند که باورکردنش مشکل است و در صحّت گفتارش امّا و اگرهای زیادی نهفته است؛ زیرا سخن او با سخنان معشوقههای شاه در باره روابط جنسی اصلاً هماهنگ نیست و در تناقض است. پورکیان پس از توصیف مراسم عروسی فوزیه به نقل از مریم خانمی که عمری را در کاخ سلطنتی گذرانده است، مینویسد: «... من که از ناتوانی ولیعهد کاملاً آگاه بودم، میخواستم بمانم که در اتاق خواب چه میگذرد. به همین منظور از سر شب در اتاق پهلویی مخفی شدم و در را احتیاطاً از داخل قفل نمودم تا کسی احیاناً مزاحم نشود. پس از ورود عروس و داماد به اتاق خواب یک صندلی زیر پای خود قرار داده و از شیشه قسمت فوقانی در از وسط پرده به درون اتاق نگریستم. فوزیه لباسهای خود را درمیآورد. طی چند ثانیه پیراهن سفید عروسی روی صندلی قرار گرفته بود. آن وقت فوزیه پای پنجره اتاق رفت و نگاه سریعی به بیرون افکند. ولیعهد دستها به کمر زده با چشمان عمیقش به او مینگریست و چنین مینمود که سر جا خشکیده است. فوزیه قدمی جلوتر آمد و تازه ولیعهد متوجّه شد که دست و پای فوزیه میلرزد. رعشهای خفیف به قامتش دویده بود. ولیعهد گفت: چرا ناراحتی؟ فوزیه با لحن اعتراضآمیز و صدای خفیف و مرتعشی جواب داد: آه، آه، تو مثل مجسمه ایستادهای. یک ذرّه هم کمک نمیکنی... . با شنیدن این حرف، ولیعهد یکی از دستهای او را میان پنجه خود گرفته به سمت تختخواب برده روی بستر خوابانید. چراغ اتاق را خاموش نموده و به عذر رفتن توالت از اتاق خارج گردید. هرچند اتاق خاموش بود و من چیزی نمیدیدم؛ ولی میدانستم کسی که به اتاق بازگشت باید پرون باشد! فوزیه و ولیعهد تا نزدیکیهای ظهر خوابیدند و این شاید آسودهترین استراحت آنها در طول دو هفته گذشته بود. پس از صرف غذا، رضا شاه و ملکه مادر مقداری جواهر به فوزیه به عنوان پاگشا هدیه دادند و آن هم عروسی که شب را در آغوش فراشّ سابق دبیرستان گذرانده بود.
در سال 1319 فوزیه شهناز را زایید. رنگ چشمان شهناز عینآً مانند چشمان ارنست پرون عسلی بود و موهای سرش در بدو تولد طلاییرنگ؛ ولی به مرور ایام به صورتِ رنگ موی سرِ پدرش، ارنست پرون درآمد. اگر در مجلسی یا محفلی شهناز در کنار ارنست پرون قرار میگرفت همه حاضرین از شباهت عجیب آن دو حیرت میکردند و به خوبی تشخیص میدادند که شهناز دختر ارنست پرون است.»[2]و[3]
محمّد پورکیان در باره شدّت علاقه و وابستگی فوزیه به ارنست پرون و همچنین در باره علت طلاق وی میگوید: «پس از مدتی ارنست پرون چنان بر زندگی خود قهقهه میزد که دیگر در فکر فوزیه نبود و به قول خودش آن قدر نعمت فراوان بود که دیگر حال و حوصله پرداختن به فوزیه را نداشت و میگفت پرونده عشق فوزیه را به بایگانی راکد قلبش فرستاده است؛ ولی از طرف دیگر فوزیه چنان علاقه عجیبی نسبت به این فراش سابق دبیرستان پیدا نموده بود که گفتنش مشکل است! فوزیه یک روز ضمن درد دلکردن گفت: "همه دلخوشی من در این گوشه غربت وجود ارنست پرون بود؛ ولی اکنون به خوبی احساس میکنم که او را برای همیشه از دست دادهام. با این وصف دیگر ماندن در اینجا بیهوده است" و در فکر بازگشت به مصر بود؛ ولی وجود دخترش شهناز مانع از بازگشت او میشد تا این که اشرف، خواهر توأمان شاه که پس از رفتن رضا شاه از ایران، شوهر احمد قوام، پسر قوامالملک شیرازی او را طلاق گفته بود و با یک راننده تاکسی به نام احمد شفیق که قبلاً عکس لخت او را درحالیکه اسافل اعضای ایشان به میزان زیادی غیرعادی و غیرطبیعی بوده را در یکی از مجلات سکسی شهر قاهره مشاهده نموده با وی در مصر ازدواج مینماید. ظاهراً اشرف پس از ازدواج از ملک فاروق، پادشاه مصر، خواسته بود که به شوهر رانندهاش لقب پاشایی اعطا نماید؛ ولی ملک فاروق از شنیدن این حرف به طور عجیبی برآشفته و با تندی به اشرف گفته بود: "شاهزاده خانم، اینجا ایران نیست. چنین لقبی را فقط برادر نازنین شما که شاه ایران است میتواند به شوهر راننده شما بدهد، نه من!"
اشرف از شنیدن این حرف آتش گرفته بود. او مانند یک پلنگ خشمگین تیرخورده به اتّفاق شوهرش به ایران بازگشت و به جان فوزیه بیچاره افتاد. اشرف مثل یکی از این زنهای محله بدنام شده بود. خشم و کینه و شرر از چشمان او میریخت. او میخواست فوزیه را با چنگال تکّه تکّه کند. او کاری کرد که فوزیه اشکریزان و با قلبی شکسته از یگانه فرزندش چشم بپوشد و روانه مصر گردد.»[4]
در طلاق و فراری دادن فوزیه عوامل دیگری نیز دخیل بودهاند. علاوه بر اشرف، مادرش را نیز عامل اصلی دانستهاند؛ ولی هر دو نقش خود را در این زمینه انکار میکنند. تاجالملوک با تکبّر و عنادی نهفته که ویژه درباریان بود میگوید: «از این که شایعه شده من و دختران موجب جدایی و طلاق آنها شدهایم، دروغ محض میباشد و این مطلب اصلاً حقیقت ندارد و برعکس روابط ما بسیار صمیمانه بود. حتّی پس از جدایی هم فوزیه بارها به دعوت رسمی ما برای دیدار با شهناز به تهران آمد و ما هم بارها او را در سفر به اروپا و مصر ملاقات کردهایم. اما شاید خوب نباشد حالا این حرف را بزنم؛ ولی فوزیه هم قدری اُمّل بود و در میهمانیها حاضر نمیشد با میهمانان محمّد رضا برقصد. فوزیه بعد از محمّد رضا با چند نفر ازدواج کرد. شوهر دوم او یک آوازهخوان مصری بود که خیلی هم شهرت داشت. از او هم طلاق گرفت و زن یک نفر فرانسوی شد و در پاریس باقی ماند. گمان میکنم هنوز هم با آن شوهر فرانسوی زندگی میکند.»[5] فریده دیبا نیز درباره طلاق فوزیه میگوید: «من با زیرکی خاص خود از زیر زبان زهرا مشهدی صاحبدیوان، صاحباختیار (آقای یعقوبی) و احترامالملوک و سایر مطلعین، ماجراهای مربوط به زندگی محرمانه محمّد رضا را بیرون کشیدم و اطّلاعات وسیعی به دست آوردم و حالا با اطمینان میگویم که محمّد رضا از آن دسته مردان شیطان بود که به همسر رسمی خود قانع نیستند و دوستانم برایم خبر میآوردند که مثلاً شب گذشته در مجلس بزم علم چه گذشته است. یا من میدانستم که محمّد رضا شب گذشته را با گیتی خطیر، دخترخالهاش گذرانده است. فوزیه هم نتوانست این وضع را تحمّل کند و با پافشاری خود از محمّد رضا طلاق گرفت.»[6] همچنین غلامرضا پهلوی نیز در این خصوص میگوید: «فوزیه مثل همه اعراب خوشگذران و بلهوس بود و به شوهرش وفادار نماند و در تهران برای آن که حسادت محمّد رضا را برانگیزد با مردان جوان و خوشقیافه گرم میگرفت و سرانجام چون روابطش با سیّدحسن امامی (روحانی درباری) موجب رسوایی و نهایتاً جدایی او از شاه گردید.»[7]
با توجه به روایتهای موجود علت جدایی و طلاق فوزیه بیانگر محیط نامساعد دربار پهلوی است. زمانی که محمّد رضا شاه خواهان بازگشت فوزیه از مصر میشود برادرش فاروق در نامهای به او دلیل بازنگشتن فوزیه را روابط بسیار و نامشروع شاه ایران با دیگران میشمارد و گِله از آن میکند که در دوران زناشویی نیز توجهی به او نمیشده است و شاه به دنبال عیاشیهای خود بوده است. شاه در نامهای همه آنها را خلاف میداند و حتّی از روابط ناگفتنی و نامشروع فوزیه حرف میزند. در هر صورت در باره سرنوشت فوزیه پس از جدایی، سخنان متضادی نیز وجود دارد. بعضی میگویند پس از جدایی از شاه، با سرهنگ اسماعیلحسین شیرینبک ازدواج کرد و دارای دو فرزند شد. در پاورقی صفحه 108 کتاب زندگی خصوصی شاه درباره سرانجام فوزیه آمده است که ملک فاروق پس از عزل سلطنت مصر به اروپا گریخت و با ثروتی که در طول سلطنت اندوخته بود در ایتالیا و فرانسه فاحشهخانه و قمارخانه و مراکز تفریحی اروپایی تأسیس کرد. فوزیه هم پس از طلاقگرفتن از شاه به او پیوست و در اداره این مراکز با برادرش شریک شد و با یکی از دوستان برادرش که در کار تجارت سکس فعاّل بود، ازدواج کرد.
[1] . در برخی منابع نژاد خانوادۀ فوزیه را یونانی یا ایتالیایی دانستهاند.
[2]. محمّد پورکیان، ارنست پرون، ص 46.
[3]. ثریا دربارۀ ظاهر شهناز دختر فوزیه مینویسد: «او به زحمت یازدهساله نشان میداد. گیسوانی سیاه و چشمانی سبزرنگ داشت و مرا چون غریبهای که محبت پدرش را دزدیده است، نگاه میکرد. شاید هم در این سن و سال کم، میاندیشید که من مسئول راندن مادرش بودهام.»
[4]. محمّد پورکیان، ارنست پرون، ص 65.
[5]. احمد پیرانی، زندگی خصوصی محمّد رضا شاه پهلوی، ص 18.
[6]. فریده دیبا، دخترم فرح، ترجمۀ الهه رئیسفیروز، ج 1، ص 150.
[7]. احمد پیرانی، شاهپورغلامرضا پهلوی، ص 470.
8- آینه عیبنما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 299
به طور کلّی میهمانیهای خانواده پهلوی به دو دسته تقسیم میشوند. یکی میهمانیهای رسمی که برای پذیرایی از مقامات و بلندپایگان کشورهای گوناگون برگزار میشد و دیگری میهمانیهای غیررسمی و خصوصی آنهاست که در شیوه برگزاری آنها تفاوت چندانی نبوده است. فرح پهلوی در باره میهمانیهای رسمی میگوید: «همه میدانند در میهمانیهای رسمی چه در ایران چه در اروپا رسم است مهمانان به عنوان تشریفات یک یا چند دور با هم میرقصند. من همیشه از این که مجبور بودم جهت رعایت تشریفات با میهمانان طراز اول خارجی برقصم و دست یک پادشاه یا رئیس جمهور کهنسال را بگیرم و دور کمر خود بیندازم، انزجار داشتم. واقعاً رقصیدن با هایلاسلاسی، امپراطور پیر و کهنسال حبشه، چه لطفی دارد؟ اما مجبور بودم برای رعایت تشریفات با آن پیرمرد برقصم. باید با احترام بگویم تنها رهبر خارجیای که با او رقصیدم و احساس بدی به من دست نداد، همین ژنرال دوگل بود.»[1]
از مطالب فوق برمیآید که این نوع رقصیدنها زیاد هم جنبه رسمی نداشته و احساسات نیز در آنها دخالت داشته است. او میگوید زمانی که بعضی از جسارتهای میهمانان را به محمّد رضا میگفتم در جواب میخندید و میگفت ناراحت نباش؛ زیرا من هم متقابلاً همین کار را با همسر آنها انجام دادم و حتّی از این اقدام من ناراضی بود که چرا از این که جان کندی در موقع رقص با من آشکارا دستهایش را از کمرم پایین میآورد و باسن مرا میفشرد یا این که سرش را به گوش من نزدیک میکرد و لاله گوش مرا در دهان میگرفت اظهار خشم نمودم. محمّد رضا به من آهسته هشدار داد که باعث نارضایتی جان کندی نشوم و در ادامه خاطرات خود میگوید: «موقعی که برای مذاکره با جیمی کارتر، رئیس جمهوری وقت آمریکا در سال 57 به واشنگتن رفته بودم متأسفانه این پیر خرفت هم که عامل اصلی سقوط سلطنت پهلوی بود، قصد سوء استفاده جنسی از مرا داشت که با پاسخ سرد من روبهرو شد و به وی یادآوری کردم در فرهنگ شرقی یک زن شوهردار مجاز نیست با مردان دیگر چنین ارتباطی را برقرار سازد.»[2]
میهمانیهای خصوصی فقط مختص شاه و فرح نبوده است؛ زیرا هریک از خواهران و برادران دیگر نیز به تأسّی از آنها مراسمی برگزار میکردند و حتّی برای نشان دادن برتری و کسب هیجان بیشتر دست به اعمالی میزدند که باعث تعجّب و حیرت حضّار میشد. نمونهی آن رقص استریپتیز مردان و زنان و داستان کلیدپارتی بوده است. احمدعلی مسعود انصاری در خصوص میهمانیهای خصوصی میگوید: «اگر میهمانیهای تشریفاتی به مناسبت سفر سران و مقامات کشورهای مختلف خارجی در بین نبود زندگی شبانه و خصوصی آنها شروع میشد. شاه در زمستانها معمولاً در کاخ نیاوران به سر میبرد و تابستانها غیر از ایامی که به شمال میرفت به کاخ اختصاصی سعدآباد میرفت و معمولاً کمتر شبی بود که گذران شبانه در کاخ اختصاصی توأم با برنامهای سرگرمکننده نباشد. به طور معمول هفتهای سه شب میهمانی خصوصی در دربار برگزار میگردید که در این میهمانیهای خصوصی تنها همان افرادی که به عنوان حلقه خصوصی دوستان شاه و فرح نام بردیم شرکت میکردند. تا آنجا که به خاطر دارم برای شرکت و به قول معروف هنرنمایی در این مجالس بیشتر از خوانندگان معروف آن دوره دعوت میشد که ستار و کوروس سرهنگزاده بیشتر از هر خوانندهای دعوت میشدند. از گوگوش و هایده هم دعوت میشد. از جمله کسان دیگری که دعوت میشدند، عبدالکریم اصفهانی بود که در رادیو ادای خوانندهها و هنرپیشهها را درمیآورد و تقلید صدای آنها را میکرد؛ اما در میهمانیهای دربار به تقلید صدای رجال میپرداخت و مخصوصاً از طرز حرفزدن هویدا در میان حاضران طرفدار داشت و معمولاً خود شاه نیز خوشش میآمد که رجال دولتش توسط هنرپیشهای دست انداخته شوند و این اواخر هویدا هم در میهمانیهای خصوصی دعوت میشد و گاهی ادایش را در حضور خودش درمیآوردند.»[3]
«یکی از کسانی که در میهمانیها و اجرای آنها نقش اصلی را داشت محمود دیبای همجنسباز بود که با باند همجنسبازها و هویدا رابطه نزدیک داشته و بعضی از آنها را در میهمانیهای شبانه فرح دعوت مینمود و او پاتوق ثابت این میهمانیها بود. سایر دوستان و محارم فرح و شاه نیز در آن شرکت داشتند. فرح که ادعای هنرشناسی و هنرپروری داشت کوچهبازاریترین خوانندگان و مطربهای کابارههای خیابان شاهآباد را به کاخ دعوت میکرد تا در این میهمانیها بخوانند و برقصند. ستار، گوگوش، هایده، حمیرا، مهستی، داریوش، نسرین، نادیا، جمیله و کوروس از خوانندهها و رقاصههای پاتوقی این میهمانیها بودند. هنرپیشگان زن هم که دارای ظاهر و اندام زیبایی بودند برای سوء استفاده جنسی میهمانان دعوت میشدند.
در این مجالس اگر شاه حضور نداشت فرح آزادانه با فریدون جوادی به رقص و مغازله و حرکات سخفیف میپرداخت و شوخیهای جلف میکرد و اگر شاه حاضر بود سعی میکرد که سر شاه را طوری به طاق بکوبد و بعد از رفتن شاه به حرکات بیپروا با فریدون جوادی مشغول میشد.»[4]
برای نشاندادن وسعت فساد در اجرای برنامهها به گوشهای از خاطرات یکی از زنان گرفتار در آن جلسات اشاره میشود: «در میهمانیهای شاهانه که معمولاً بدون حضور فرح برگزار میشد معمولاً بیست تا سی نفر شرکت میکردند که علاوه بر من، چندین دختر بدبخت شده دیگر هم بودند. در این میهمانیها هیچ حد و حصری برای لذتجویی و انجام اعمال حیوانی وجود نداشت و هیچگونه شرم و حیا هم بین پدران و فرزندان، مادران و زنان و شوهران وجود نداشت و من شاهد بودم که در یک سالن عمومی اشرف در بغل جوانی به نام همایون بود و چند قدم آن طرفتر شاه مرا در بغل گرفته بود. در حالی که فرزند اشرف گوشهای دیگر سرگرم فساد بود و شوهر قانونی اشرف به نام بوشهری در کنار منقل به وافورکشی و تدخین میپرداخت.
کسانی که با همسران خود به میهمانی میآمدند زنان خود را با یکدیگر عوض میکردند و بیناموسترین آنها شخصی به نام تاجبخش بود که از فاسق زنش رسماً تشکر میکرد و میگفت مرسی!
میهمانیها با مشروبخواری، رقص و گوشکردن به موزیک آغاز میشد. بعد بساط قمار راه میافتاد؛ ولی مورد قمار اکثراً پول نبود و بر سر زنان یکدیگر شرطبندی میکردند. عدهای هم داوطلب میشدند تا در حضور شاه برخی اعمال حیوانی را انجام دهند که قابل بازگو کردن نیست! دختر خاله شاه (دختر عالمخانم) هم پای ثابت میهمانیهای شاه بود و میگفتند قبلاً معشوقه شاه بوده است و حالا با حیوانات مجامعت میکند!
یکی از برنامههای مورد علاقه شاه، نمایش فیلمهای مستهجن جنسی بود که از خارج میآوردند. پس از نمایش فیلم، شاه به عدهای از حضار دستور میداد تا لخت شوند و آن صحنهها را بازسازی کنند! بعضی وقتها هم رقاصههای خارجی و رقاصههای ایرانی نظیر رکسانا و نادیا و سمیرا که در کابارههای تهران برنامه داشتند را میآوردند تا در این میهمانیها برقصند و در حین رقص، تکهتکه لباسهای خود را دربیاورند و به اصطلاح استریپتیز کنند. یکی از برنامههای دیگر مورد علاقه شاه، لخت شدن دستهجمعی میهمانان و شنای آنها داخل استخر درون کاخ بود. استخر مجهز به سیستم آب گرم بود و میهمانان در حضور یک دیگر لخت مادرزاد درون آب میپریدند و شاه درون آب سکههای طلا میانداخت تا آنها واژگون شده و زیر آب دنبال سکهها بگردند.
من از این که میدیدم شاه و خواهرانش و برادرانش در حضور هم دست به چنین اعمالی چندشآوری میزنند تعجّب میکردم.»[5]
[1]. احمد پیرانی، دختر یتیم، ج2، صفحات 515 و 518.
[2]. همان. ص 520
[3]. احمدعلی مسعود انصاری، من و خاندان پهلوی، ص 73.
[4]. احمد پیرانی، زندگی خصوصی محمّد رضا شاه پهلوی، ص 302.
[5]. اسکندر دلدم، خاطرات من و فرح، ج2، ص 790.
6- آینه عیبنما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 299
تا زمانی که محمّد رضا شاه در رأس قدرت بود سیاستمداران غربی که با اخلاق و امیال پادشاه ایران آشنایی کامل داشتند برای رسیدن به اهداف و تأمین منافع خود به هر ترفندی متوسّل میشدند. آنها با آگاهی از ضعف و تمایل محمّد رضا شاه به جنس مخالف آن هم از نوع غربیاش، به رقابت با یکدیگر پرداخته و مطمئن بودند که تأمین این وسیله کارآمد جاده صافکن اهداف مهمتری در طبع مساعد پادشاه خواهد بود.
پادشاه علاوه بر تهران و شمال برای تأمین و تکمیل آمال و آرزوهای خود در فکر تأسیس اقامتگاه زمستانی در کیش بود و میخواست آن محلّ را به مونتکارلوی خاورمیانه تبدیل سازد و عیش و نوش شیوخ عرب را بدان سمت بکشاند؛ لذا تا قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، هتلی از بین ساختمانهای ناتمام جزیره کیش آماده پذیرایی شد. تمام وسایل پذیرایی از خارج تهیّه شده بود و با کلید هر اتاقی دختری به درون آن فرستاده میشد تا آماده پذیرایی شود. یکی از تأمینکنندگان این قبیل دختران، مؤسسه مادامکلود از فرانسه بود. ثریّا اسفندیاری در خاطرات خود در این باره مینویسد: «او دختران اروپایی موطلایی را ترجیح میداد. زمانی مهمانداران لوفتهانزا مورد توجه شاه بودند؛ اما طی سالیان متمادی بسیاری از دختران مزبور را مادامکلود اعزام مینمود که یکی از موفقترین و معروفترین شبکه دختران تلفنی پاریس را اداره میکرد. بسیاری از دختران او حرفهای نبودند و بعدها به خوبی و خوشی ازدواج میکردند.
یکی از دختران مادامکلود که دختری قدبلند و خوشاندام به نام آنژ بود (نام مستعار) در سال 1354 چندین ماه در تهران به سر برد. او با بلیط درجه یک هواپیما به تهران پرواز کرد و در فرودگاه مورد استقبال یکی از کارمندان جوان وزارت دربار قرار گرفت. آنها با یک اتومبیل مرسدس بنز خاکستری با شیشههای دودی به هتل هیلتون رفتند و یک دستگاه آپارتمان به آنژ داده شد. طی سه روز بعدی کارمند دربار طرز رفتار با شاه و ادای احترام را به او آموخت و گفت این کار اهمیّت فراوان دارد و اگر در ادای احترام قصور کند مرتکب توهین به مقام سلطنت شده است. وقتی شاه آنژ را دید به قدری از او خوشش آمد که او را در تهران نگاه داشت؛ اما زندگی در تهران برای آنژ فوقالعاده کسالتآور بود. او در آپارتمان هتل هیلتون زندانی بود و حتّی حق نداشت بدون نگهبان به استخر برود.
پس از شش ماه صبر و تحمل آنژ به پایان رسید و وقتی اظهار تمایل به مراجعت کرد کارمند وزارت دربار خشمگین شد و گفت: "تو نمیتوانی بروی، اعلیحضرت از تو خوشش میآید." آنژ اصرار کرد و دعوا درگرفت؛ ولی بالاخره آنژ حرفش را به کرسی نشاند. او دیگر شاه را ندید. وقتی شاه برای شرکت در مراسم یادبود و درگذشت ژنرال دوگل در نوامبر 1970 به پاریس رفت اطرافیانش از مادامکلود خواستند که آنژ را نزد او بفرستد؛ ولی آنژ با نامزدش در ییلاق مشغول ماهیگیری بود و نپذیرفت. مادام کلود اوقاتش تلخ شد؛ همینطور شاه.»[1]
[1]. اسکندر دلدم، خاطرات من و فرح، ج1، ص 401.
2- آینه عیبنما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 297
ارنست پرون که یکی از دلالهای جنسی محمّد رضا بود به دلیل روابطی که با اروپا داشت با اهدای جواهرات و وعدههای کلان دختران مشهوری را برای آشنایی با شاه میآورد. یکی از این دختران، پرنسس الکساندرا از خانواده سلطنتی انگلستان بود که روابط عاشقانهای را با شاه آغاز میکند؛ ولی محمّد رضا شاه را گول زده و از او سوء استفاده مینماید. سِر دنیس رایت، وزیر مختار انگلیس در باره او مینویسد: «شاه ایران چون اصالت خانوادگی نداشت و پدرش یک مهتر بود، خیلی علاقه داشت تا از طریق وصلت با خانواده سلطنتی انگلستان برای خود و آیندگانش اصل و نسبی دست و پا نماید.
او در سفر به انگلستان شیفته پرنسس الکساندرا شد. اصولاً شاه علاقه بیمارگونهای به زنان موطلایی و چشم آبی داشت. پرنسس الکساندرا که از شوهر اول خود طلاق گرفته بود زنی سپیدپوست و موطلایی با چشمانی آبی و بسیار زیباروی بود. محمّد رضا به محض دیدن پرنسس الکساندرا به او دل باخت و پرنسس که متوجّه دلباختگی محمّد رضا پهلوی شده بود با زیرکی ویژهای خود شاه را مجبور کرد تا ملک نامرغوب و رو به ویران وی را در جنوب لندن خریداری کند.
پرنسس الکساندرا شاه ایران را به بازدید از ملک خود دعوت کرد و شاه جوان و ثروتمند به طمع دست یافتن به پرنسس انگلیسی این دعوت را قبول کرد. در موقع بازدید از ملک پرنسس الکساندرا، شاه برای آن که تعارفی کرده باشد و به رسم انگلیسیها کمپلیمانی داده و پرنسس را مفتون خود سازد، شروع به تعریف از ملک قدیمی و ویرانه پرنسس میکند و شاهزاده انگلیسی از موقعیت سوء استفاده کرده و از شاه میخواهد تا این ملک را از او خریداری کند. محمّد رضا هم که به طمع کامجویی از شاهزاده افتاده بود فوراً میپذیرد و تعیین قیمت را هم به عهده پرنسس الکساندرا میگذارد و بدین ترتیب کلاه بزرگی سر شاه ایران میرود و شاهزاده انگلیسی، ملک نامرغوب خود را به چند برابر قیمت به شاه ایران میفروشد.
داستان عشق و عاشقی محمّد رضا پهلوی و این پرنسس زیرک انگلیسی، اگرچه به دلیل اعمال سانسور شدید مطبوعات به اطّلاع مردم ایران نمیرسید، اما مدتها به سوژه اصلی مطبوعات انگلستان تبدیل و وسیله استهزای شاه ایران شده بود. شاهزاده پس از سرکیسهکردن شاه و اخذ جواهرات بسیار به شاه توصیه کرد که نزد روانشناس برود.»[1]
[1]. مریم موسوی، معشوقههای شاه، ص 55.
2- آینه عیبنما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 295