ناصرالدّینشاه به فراست دریافته بود که اطرافیانش همگی از مردم بیشخصیّت و نوکرمآب هستند. حکایت زیر که سر پرسی سایکس در کتاب خود آورده، نمونهای از طرز فکر شاه و قضاوت او در بارهی وزرا و درباریان اوست: «اعلیحضرت وقتی به تماشای طاق کسری معروف رفت. هنگامی که در وسط خرابههای این قصر ساسانی ایستاده بود از درباریان خود پرسید که: به نظر آنها او عادلتر است یا انوشیروان؟ ایرانیان زیرک در این موقع کاملاً خودشان را گم کرده؛ زیرا اگر به شاه میگفتند که او از نوشیروان که در تمام دنیا به عدل معروف میباشد عادلتر است؛ شاه اظهارات آنها را حمل بر تملّق و چاپلوسی میکرد و در صورتی که جواب مخالف میدادند ممکن بود شاه جواب آنها را به بدی دریافت کند. بالنّتیجه آنها با حال فروتنی تعظیم کرده و سکوت اختیار کردند. پس از یک مکث طولانی شاه متفکّرانه چنین گفت: من خودم این سؤال را جواب میدهم من خیلی از انوشیروان عادلترم! درباریان از این جواب پادشاه نفسی راحت کشیده همه با هم فریاد برآوردند بله قربان بله قربان! شاه که در این موقع در حالت طعنه و نیش زدن بود. دوباره لب به سخن گشوده گفت شماها بدون این که انتظار بکشید من دلایلم را بگویم حرفم را تصدیق و تحسین کردید و این کار احمقانه است و اکنون من دلایل خود را به شما ارایه میدهم. انوشیروان دارای وزیری معروف به نام بزرگمهر بوده و هروقت که سلطان از طریق عدالت منحرف میشد وزیرش او را از انحراف باز میداشت؛ امّا وزیر من شماها هستید که همیشه میکوشید مرا از جادهی راستی و عدالت منحرف سازید و با وجود این من دارای شخصیّت عادلانهای هستم و بنابراین من از انوشیروان عادلترم.»[1] بنجامین اوّلین وزیر مختار آمریکا در ایران در کتاب خود به نام ایران و ایرانیان در رابطه با همین موضوع مینویسد: «در این اواخر تابستان روزی اعلیحضرت شاه در عمارت ملوکانه سلطنتآباد دراز کشیده بودند در صورتی که امنای ایشان در پایین نشسته با پادشاه و ولینعمت خود به طور محرمانه صحبت میداشتند. در اثنای صحبت، شاه گفت چرا انوشیروان را عادل میگفتند مگر من عادل نیستم؟ احدی جسارت نمیکرد که جواب دهد. چه سؤال سختی بود شاه دوباره پرسید آیا میان شما هیچ کس نیست که جواب دهد؟ باز احدی جواب نداد تا این که سکوت اسباب ناراحتی، بلکه خطر همه گردید. آخرالامر حکیمالممالک مرگ را پیش نظر آورده با تردید و تعلّل گفت: قربانت شوم انوشیروان را عادل میگفتند برای این که عادل بود. شاه ابروی خود را درهم کشید و گفت: آیا ناصرالدّین شاه هم عادل نیست؟ احدی جواب نداد. فقط حکیمالممالک شانههای خود را حرکت داده و دست خود را باز کرد...آن وقت شاه با کمال تغیّر جواب داد ای فلان شدهها من یقین دارم که اگر انوشیروان هم مثل شما الواط رشوه خوار نادرست را در دور و در کنار خود داشت، هیچ وقت ممکن نبود که او را عادل گویند. همه جواب دادند قربانت گردیم، قبلهی عالم حقیقت را فرمودند.»
[1]
- ص 200 - ایران در دوران سلطنت قاجار - علیاصغر شمیم 1370
2- آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان
اندیشه معاصر، 1394، ص 255
اطرافیان ناصرالدین شاه را افراد متملّق و چاپلوس فرا گرفته بودند و اگر در این بین افرادی کاردان یافت میشدند بر اثر سعایت و ایجاد رُعبی که در پادشاه و اطرافیان به وجود میآوردند به سرعت آنها را به دیار عدم میفرستادند. در این محیط فاسد و چاپلوس کسی که دارای تفکّر سالم باشد، نمیتوانسته دوام بیاورد و اصولاً دو راه در پیش داشته است یا باید به جرگهی آنها بپیوندد و یا این که نابود شود. نکته جالب این جاست که پادشاه نیز با این وضع آشنا بود و آنها را خوب میشناخت و میدانست که هر یک از آنان سر در آخور کدام اجانب دارند و به هیم دلیل در اغلب مجالس که با حضور رجال دولت و دربار یک امر سیاسی و محرمانه را مطرح میکرد با این که میدانست حرف او نتیجهای در برندارد؛ باز هم به کنایه میگفت که از جاسوسی برای بیگانگان خودداری کنید و اخبار مملکتی را به آنها ندهید. اعتمادالسّلطنه در یکی از خاطرات خود در بارهی جلسات و مباحث کلی پادشاه و وزراء مینویسد: «صحبت شاه با وزرا معیّن است، همه گفتوگوی نقد و جنس است. پولتیک دولت منحصر است به پول و جمع نقد خرج و جنس و بس»[1] در نتیجه باید اذعان کرد که خود شاه نیز این وضعیت را میپسندیده و به ملیجکها امکان رشد و نموّ میداده است. چنانکه حکیم سخن فردوسی بزرگ میگوید:
جهان را جهاندار دارد خراب بهانه است کاووس و افراسیاب
برای آن که تا حدودی نسبت به فضای موجود و جمع ورزا ناصرالدین شاه بیشتر آشنا شویم، اشاره کوتاهی به نقل قول از دیگران میشود. لرد کروزن در بارهی وزیر امور خارجه میگوید: «اسماً وزیر امور خارجه است از تحصیلات و معلومات قدیم و جدید بهره ندارد. در امور سیاسی صفر است و تمام کارها به دست میرزا علی اصغرخان صدر اعظم انجام مییابد. قوامالدّوله از درباریان قدیمی ایران است و جز ثروت زیادی که از راههای عادی تهیّه کرده است. شهرت و نامی دارا نیست.»[2] و مادام کارلاسرنا در مورد نقش و عملکرد وزرا مینویسد: «دو عامل اصلی که قبل از هر انگیزهی دیگر موجب تحرّک و اشتغال خاطر وزیران ایرانی است عبارتند از:
1– خود را همیشه طرف توجّه و مشمول لطف پادشاه که این مقام را به آنان اعطا کرده است، نگاه دارند تا به هر نحوی که ممکن باشد مدّت زمان بیشتری در سمت خود باقی بمانند.
2- با استفاده از مقام و موقع خود نسبت به جمع آوری مال و منال البتّه از راه نا مشروع تلاش کنند تا پولی کافی و لازم برای دوران مغضوبیّت و در صورت نیاز برای بازخرید و جلب لطف مجدّد ارباب در اختیار داشته باشند و از این لحاظ ترس و واهمهای به دل راه ندهند.»[3] از آن جا که گویا سنّت تاریخ ایران است که هیچ وزیر و مسؤولی مورد بازجویی قرار نگیرد، اطرافیان ناصرالدین شاه نیز خطاهای خود را با دادن رشوه و توجیه میپوشاندند. همان گونه که اکثر راویان مینویسند با انجام رشوه هر مشکلی قابل حل بوده است؛ چنانکه جیمز ویلس در تاریخ اجتماعی خود مینویسد: «همهی وزرا و امنای ایران رشوهخوار هستند و تا کنون اتّفاق نیفتاده که آنها را در مقام مؤاخذه و استنطاق بیاورند و اگر به سمع اعلیحضرت پادشاه هم برسد فوراً تقصیرات خود را به مبلغی ابتیاع میکنند.»[4] نویسنده کتاب سیاحت نامهی ابراهیم بیک در توصیف چاپلوسی و درجهی تملّق افراد فاسد دربار مطلب جالبی دارد (اصل این مقاله تحت عنوان خوابنامه از میرزا ملکمخان است که نویسندهی ابراهیم بیک به سلیقهی خود از آن استفاده کرده است) و میگوید: «پادشاه نیز گاهی در ییلاق و گاهی در شکار است. غالباً که در شهر تشریف دارند هفتهها از حرمخانه بیرون نمیآیند. آن وقت وزرای بیهنر و بیغیرت که به جز چاپلوسی و مزاح گویی علمی ندارند در خلوت دربار حضور یافته، کارشان را میسازند. آنها میترسند که کارها به کاردان بسپارند و اینان برکنار بمانند. چه بهرهای که از آیین وزارت و حکومت دارند. همانا پیوند کردن دو سخن دروغ به هم دیگر است که شعرش نام گذاشتهاند. بعضی به واسطهی آن سخنان به هم پیوسته پادشاه را به آسمان برده، معراج میدهند و برخی هم دارا و اسکندر را از گور در آورده، تفنگ به دوشش داده، به قراولی و دربانی درگاه سلطنت وا میدارند. زمزمهای نیز در عدالت نوشیروان و در زهد ثانی اباذر و سلمانش میشمارند و فرقهای از آن بیآزرمان نیز خرس کُشتن پادشاه را در جنگل ردیف اسدالله الغالب در روز خندق مینگارند. امپراتور آلمان همه ساله صد برابر پادشاه ایران در شکار چرنده و پرنده به تیر میزند؛ امّا هیچ یک از شعرای آلمان در ستایش تیر و کمان آن قصیدهای نمیسرایند؛ چه میدانند که مشتبه نمیشود. گروهی نیز که در نثر نگاری دستی دارند سفر فرنگستان او را از مسافرت پسر فیلیپ که کمر تسخیر جهان را بسته بود بالاتر گرفته، ملاقات او را با ملکهی انگلستان همرنگ داستان بلقیس و سلیمان جلوه میدهند و آن بیچاره را بدین سخنان که از معنی بسی دورند فریفته و به خود مشغول میسازند و از طرف دیگر خودشان به تاخت و تاز رعیّت و تخریب مملکت میپردازند. به خدای خرابی اینان در وطن به مراتب بدتر از ویرانیهاست که از تاخت و تاز چنگیزیان به خاک ایران رسید.»[5]
[1] - ص 86 - روزنامهی خاطرات - محمّدحسنخان اعتمادالدّوله
[2] - ص 293 - داستانهایی از عصر ناصرالدین شاه - محمود حکیمی 1363
[3] - ص 121 - سفرنامهی مادام کارلا سرنا - ترجمهی علیاصغر سعیدی
[4] - ص 45 - تاریخ اجتماعی ایران در عهد قاجار - اثر چارلز جیمز ویلس، به کوشش: جمشید دودانگه و مهرداد نیکنام
[5]
- ص 89 - سیاحتنامهی ابراهیمبیک - اثر حاج زینالعابدین مراغهای
6- آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان
اندیشه معاصر، 1394، ص 253
در زمان ناصرالدین شاه چنان فساد اداری و درباری ایران را فرا گرفته بود که به غیر از رشوهخواری و تملّق و طرفدار اجانب بودن که رونق کامل داشت امور دیگر از درجهی اعتبار و اهمّیّت ساقط شده بود و اگر رقابت دولتین روس و انگلیس نمیبود و موازنه را برای حفظ منافع خود بر قرار نمیکردند چه بسا که باقیماندهی هستی ایران نیز پس از هزاران سال از بین میرفت. به همین جهت سلسلهی قاجاریه را باید ننگینترین سلسلهی تاریخ ایران دانست و به جرأت میتوان گفت که از زمان محمّدشاه، ارتشی در ایران وجود نداشته است که از کیان وطن حمایت و حراست کند و فقط هزینه و مخارج آن در بودجه وجود داشته و از درون پوسیده و تهی بوده است؛ چنانکه اعتمادالسّلطنه مینویسد: «دوشنبه 20 رمضان 1301 قمری- عدّهی کلّ نفرات توپخانهی ایران 6487 نفر در مدارک ثبت شده؛ ولی در عمل هیچ[1]. امروز صبح زود که از اندرون رفتم، خواستم، بخوابم. خوابم، نبرد. خیالات سرم زد. قدری در کار دولت تفکّر کردم. دو ساعت به خود پیچیدم. هرچه خواستم به این دولت یک وضعی تصّور کنم یا اسمی بدهم نشد. آخر بیخوابی در کیسهام ماند، نه وضع و نه اسم پیدا کردم. مصمّم شدم فرصتی پیدا کنم کتابچهای انشا کنم وضع حالیه را با سی سال قبل تناسب دهم. عجالتاً مختصری مینویسم. مستوفیالممالک دولت علیّهی ایران، میرزا حسن پسر صدر اعظمِ حالیه ده سال دارد. معتمدالملک نه سال، وزیر تجارت دوازده و پادشاه الحمدالله پنجاه و شش سال، انشاءالله صد و بیست سال عمر کند و فکری برای دولت خود بکند. این طورکه پیش میروند بعد از ده سال دیگر، دیگر صدر اعظم ما به یقین کسی خواهد بود که شب در رختخواب کثافت کند و صبح به دایهی خود اه.اه.خواهد گفت. یک درجه بالاتر برویم، ناظر ما چهل سال، برادر امینالدّوله که وزیر وظایف و غیره بیست سال. امینالسّلطان صاحب چهار وزارتخانه و شصت و چهار منصب، بیست و شش. وزیر جنگ بیست و هشت. فرّاش باشی سی. سیفالملک که یکی از سردارهاست، بیست و پنج. کشیکچی باشی، سی و نه. حافظین وجود همایون از ملیجک و مردک و زردک و غیره از بیست زیادتر ندارند.»[2] با این اوصاف چه انتظاری میتوان داشت که ارتش ایران نظم و انضباطی داشته باشد و به عنوان این که مشت نمونهی خروار باشد، مهدی بامداد با اظهار تأسّف در بارهی وضع وزارت جنگ در زمان کامران میرزا مینویسد: «در سال 1306 قمری ناصرالدین شاه برای بار سوّم برای تفریح و تفرّج و دادن امتیازات به بیگانگان به اروپا رفت و قریب به شش ماه و اندی سفرش به طول انجامید و این بار کامران میرزا را مستقلاً نایبالسّلطنهی خود قرار داد. کامران میرزا مانند سایر شاهزادگان و برخی رجال بیشتر همنشین متمّول کردن خود بود. درجات سابق که تا اندازهای منوط به تقدیم خدمت و با سابقهی ممتد و صحّت عمل بود در زمان وزارت جنگی این شاهزاده در مقابل تملّق و تقدیمی به او بی زحمت به همه کس داده میشد. کامران میرزا درجات نظامی را میفروخت و احکام سرهنگی، سرتیپی امیر تومانی و امیر نومانی (فرمانده یکصد هزار نفر) را بدون هیچ استحقاقی به این و آن میداد. وزارت جنگ در زمان این شاهزاده که حامی او پدر تاجدارش بود؛ به منتها درجهی خرابی و هرج و مرج رسید و سرتیپهای ده پانزده ساله و سرهنگهای چهار پنج ساله در ارتش ایران ایجاد شدند و شغل نظامی هم مانند شغل کشوری بدون شرط گردید. عدّهی سرهنگ و سرتیپ و امیرتومان بیفوج از اندازه گذشت.»[3] و در ادامه به نقل از اعتمادالسّلطنه به تاریخ سه شنبه 29 جمادیالثّانیه 1310 ه.ق مینویسد: «شنیدم امروز در حضور همایون اتّفاقی رو نمود، فوج خرقان که ابوالجمع آجودان باشی[4] است در میدان قدیم توپخانه سان میدادند که در سه روز دیگر به خراسان بروند. نایبالسّلطنه و امینالسّلطان و غیره بودند. این فوج باید هشتصد نفر تمام باشد، وقتی که آمدند از حضور گذشتند، شاه فرموده بودند به آجودان باشی که اینها هشتصد نفر نیستند. عرض کرده بود به سر مبارک جز سی نفر که از دهات عزیزالدّوله همشیرهی شما باید باشد، عزیزالدّوله سرباز نمیدهد 770 نفر حاضر است. شاه هم به فرّاش باشی حالیه میفرمایند که به دقّت بشمارند. تنی که میشمارند چهار صد و پنجاه نفر بودند. بندگان همایون خیلی متغّیر میشوند. تفنگهای این فوج را هم به میرزا محمّد خان فرموده بودند امتحان کند. همهی لولهها زنگزده غالباً بیپستانک و در وضع غریبی بودند. با این فوجها میخواستند قشون کشی به همدان بکنند. خوب شد که به اصلاح گذشت و فرستادن قشون موقوف شد. تعجّب در این است با نهایت خسّتی که دولت در مخارج میکند باز سالی چهار پنج کرور خرج قشون میکند. جز دو سه فوج که در تهران هستند دیگر از وجود آنها هیچ فایدهای دیده نمیشود. در اوایل دولت که این قدر خرج قشون نبود باز دو مرتبه فتح هرات شد و اردوهای سی چهل هزار نفری در مرو و سلطانیه دیده میشد و بر فرض هم که از انگلیس شکست خوردند؛ امّا باز اعلان جنگ به دولتی مثل انگلیس کردند. حالا یک فوج کاملاً نمیتوانند به خراسان بفرستند. این است وضع همهی امورات دولت خلاصه باز به واسطهی نبودن اهل خانه شب بیرون خوابیدم.»
همچنین کلنل کاساکوفسکی در مورد وضع لباس پوشیدن یک نظامی مینویسد: «قاسمآقا سرهنگ فرماندهی گاردِ سوار که حالا سرتیپ دویم است با معینک به عینک پنس در شهر الاغ سواری میکند. منظره به قدری جالب بوده است که یساول مینیایف از وی عکس میگیرد. ... امروز راه صاحبقرانیه سلطان (سروان) فوج بهادران را سواره بر قاطر پشمآلودی جُل پوشانده بدون زین ملاقات کردم. روی همان قاطر در ترک وی سربازی از همان دسته نشسته و با دو دست هیکل ثمین سلطان خود را در آغوش گرفته بود. فرمانده و سربازانش با کفشهای پاره و تمبان از پارچهی نخی در عین حال ملبّس به نیمتنهی نظامی و کلاه مزیّن به شیر و خورشید بودند. در اثر سواری تمبان هر دو تا زانوان بالا رفته و ساق پای پشمآلود سربازان نمایان بود و سلطان هم از پاچهی شلوارش زیرشلواری چهارخانهاش دیده میشد. ...با دیدن من سلطان لگام به دست گرفت و سرباز با دست چپ فرماندهی خود را چسبید. آن گاه هر دو سلام نظامیدادند. سلطان با دست چپ و سرباز همراهش با دست راست! »[5]
با توجّه به توصیف موارد بالا و این که همه خارجیانی که ناظر اوضاع بودهاند اغلب اذعان دارند که سربازان ایرانی از جمله بهترین سربازان دنیا میباشند و با اندک مدّت تمام اصول را فرامیگیرند و تنها عیب آنان نداشتن فرمانده لایق و آموزش درست میباشد. پس میتوان نتیجه گرفت که چرا فقط در همین دوره تمام افغانستان، نیمی از خراسان، سیستان، کائنات، مرو، سرخس، مسقط، عمانات، تمام ترکمان و صد و هفتاد و سه قطعه از جزایر مازندران و استرآباد و کردستان از ایران جدا شد.»[6]
[1] - ص 3550 - جلد اوّل - چهل سال تاریخ ایران - محمّدحسنخان اعتمادالسّلطنه
[2] - ص 309 - روزنامهی خاطرات - اعتمادالسّلطنه
[3] - ص 155 - جلدسوم - شرح حال رجال ایران - مهدی بامداد
[4] - آجودان باشی . [ دام ْ](ص مرکب ، اِ مرکب ) اَجودان باشی . رئیس آجودانان .آجودان .(فرانسوی ، ص ، اِ) اَجودان . صاحب منصبی معلوم در نظام . نایب . (لغت نامه دهخدا، ویراستار)
[5] - ص 88 - خاطرات کلنل کاساکوفسکی - ترجمهی عباسقلی جلی
[6]
- ص 591 - شاه ذوالقرنین و خاطرات ملیجک - بهرام افراسیابی
7- آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان
اندیشه معاصر، 1394، ص 251
کنت گوبینو نویسنده و محقّق فرانسوی در کتاب سه سال در آسیا راجع به نحوه سربازگیری و وضعیت سربازان ایران در دوره قاجاریه مینویسد: «طرز سربازگیری در ایران از این قرار است که هر یک از حکّام ایالات و ولایات بایستی در فواصل معیّن تعداد معیّنی سرباز بدهند و برای حصول این منظور حاکم به توسّط مأمورین محلّی شمارهی سربازانی را که بایستی به خدمت سربازی در آیند؛ بین آبادیهای مختلف قسمت میکند. کدخدا یا مباشر و یا مالک آبادی بدواً آخوندها و کسبه و تمام اشخاصی را که با او اقوام و خویش یا دوست هستند از خدمت سربازی معاف میکنند و نیز کسانی که بتوانند به مباشر و یا کدخدا و احیاناً به حاکم رشوه بدهند از خدمت سربازی معاف میکنند. وقتی که تمام این اشخاص از خدمت سربازی معاف شدند بدیهی است که فقط طبقهی فقرا و کسانی که به هیچ وجه قادر به رشوه دادن نیستند باقی میمانند و آن وقت آن بیچارگان را برای خدمت سربازی میآورند. گاهی نیز اتّفاق میافتد که افسران نظامی با دریافت رشوه سربازان را مرخّص میکنند و افسر در غیاب وی حقوقش را دریافت کرده و خود تصاحب میکند. حقوق سرباز ایرانی اسمی است؛ زیرا هرگز اتّفاق نمیافتد که سرباز ایرانی حقوق مختصر خود را دریافت کند مگر در صورت بروز حوادث خارقالعاده و استثنایی. حقوق سرباز وقتی که از خزانهی دولت برای پرداخت به افراد خارج شد اوّل به دست فرماندهی کلّ نیرو میرسد و او مقداری از آن را برای خود تصاحب کرده و بقیّه را به فرماندهی سپاه تسلیم میکند و او نیز مقداری را تصاحب کرده و بقیّه را به فرمانده لشکر میدهد و فرمانده لشکر نیز حقّ و حساب خود را برداشته و تتمّه را به فرمانده هنگ تسلیم میکند. به همین ترتیب هر قدر که حقوق سرباز دست به دست میگردد از میزان آن کاسته میشود به طوری که خود سرباز چیزی دریافت نمیکند و یا مبلغ ناچیزی به دستش میرسد. ترفیع رتبه نظامی در ایران مطیع هیچ مقرراتی جز دادن رشوه نیست و یک سرباز عادی ولو این که بیسواد باشد، میتواند در خاطر آرزوی سرهنگ و سرتیپ شدن را بپروراند به شرط این که روزگار با او مساعدت کند و بتواند به اندازه کافی به کسانی که میتوانند وسایل ترفیع او را فراهم کنند رشوه بدهد. بدیهی است که چون یک سرباز قادر نیست رشوههای مهم بدهد، نمیتواند مقامات عالیه را اشغال کند. با این وصف سربازها برای این که به خود نوید بدهند؛ غالباً سرگذشت سربازی را نقل میکنند که زمان سلطنت محمد شاه در منزل حاج میرزا آقاسی که صدر اعظم بود نگهبانی میکرد یک روز حاج میرزا آقاسی از او خوشش آمده و او را سرهنگ کرد تا وقتی که سربازان در پادگان و یک شهر زندگانی میکنند زندگانی آنان قابل تحمّل است؛ لکن هنگامی که آنها را به صحرا میفرستند آن وقت زندگانی آنان مشکل میشود زیرا در ایران ادارهی کارپردازی و ذخیرهی قشون وجود ندارد و سربازانی که به صحرا میروند نه کفش دارند و نه لباس و نه آذوقه به همین جهت مجبور میشوند که علف بخورند و این در صورتی است که صحرا علف داشته باشد. سه سال قبل از این در حدود چهل پنجاه هزار نفر سرباز ایرانی در صحرای ترکمن به واسطه نداشتن آذوقه از بین رفت و حال آن که اگر مختصر توجّهی میکردند و آذوقهی آنها تأمین میشد تلف نمیگردیدند.[1] سرباز ایرانی فطرتاً باهوش است و اگر به او تعلیمات بدهند تعلیمات نظامی را خیلی زود فرا میگیرد و با اسلحهی اروپایی آشنا میشود. حقیقتاً جای تعجّب میباشد که این گونه سرباز با شکم گرسنه و بدن برهنه و با وجود افسرانی که از حیث معلومات بالاتر از سرباز نیستند باز هم شجاعت دارد و کراراً اتّفاق افتاده که با سرنیزه به ارتشهای اروپایی حمله کرده و فتح کردهاند.»[2]
سوغات ناصرالدین شاه در سفر دوّم به فرنگ این بود که در ایران نظمیّه به سبک غربیان پدید آورد؛ لذا شخصی به نام (کنت دمونت فرت)[1] را که یک سروان ایتالیایی فراری از وطن بوده جهت انجام امور به استخدام خود در میآورد. این شخص پس از مدتی کوتاه به یکی از بزرگان عهد ناصری مبدّل میگردد و حتی به لقب نظمالملک مفتخر میشود. او هنگامی که با ترفند و شناخت از موقعیّت موجود مورد اعتماد کامل قرار گرفت، برای خود جایگاه محکم به وجود آورد و برای آن که اقدامات خود را توجیه کند جنایات موهومی را اختراع میکرد و خود را کاشف آنها معرّفی مینمود. کنت با استفاده از شغل و مقام خود حتّی به نوامیس مردم بیاحترامی فراوان میکند و مردم نیز در مقابل وی عکسالعمل نشان داده و در اشعاری به هجو دخترش میپردازند که در مدت کوتاهی ورد زبان عموم میشود.[2]
قدرت و اعتبار کنت در نزد پادشاه بدان حد بود که اگر مردم عادی یا اشخاصی چون اعتمادالسّلطنه نیز شکایتی در بارهی وی به نزد شاه میبردند، توجّهی نمیکرد. در نتیجهی این حمایت گسترده ظلم و ستم کنت همچنان ادامه داشت. جالب آن است که تنها عامل عزل وی نیز بی احترامی به دلقک شاه جناب اسماعیل بزّاز میباشد که به دستور کنت تنبیه میگردد. در اثر شکایت این دلقک است که شاه دستور مجازات داروغه را میدهد. میرزا علیخان امینالدّوله در خاطرات سیاسی خود در بارهی کنت مینویسد: «این شخص غریب که به زبان و عادات مملکت آگاهی نداشت در نظرِ اوّل همه را شناخت و چنان به سبک شاه و سلیقهی نایبالسّلطنه آشنا شد و به ظاهر سازی و حقّه بازی و نیرنگ و فنون با هر طبقه برآمد که مردم بومی و بلد نمیتوانستند، و طوری راه تعدّی و ستم و مداخل و منافع حرام را آموخت که هیچ ایرانی به گردش نمیرسید. از سکوت و صبر و تحمّل و بردباری ایرانیان بیشتر تعجّب باید کرد که این دستگاه حقّه بازی در تهران بود. مال مردم به سرقت میرفت و شاید بیشتر آن در دایرهی پلیس حلّ و هضم میشد. مردم را به بهانه جویی میگرفتند و جزای نقدینه از عواید مشروعه بود. محترمین را به غیر حقّ متعرّض میشدند و دادرسی نداشتند. زنهای مسلمانان را به محبس پلیس میکشیدند. در زجر و شکنجه جانها تلف میگردیدند. نه از طرف دولت پرسش بودند، نه علمای اعلام نهی از منکر میکردند و نه مردم به صدا میآمدند.»[3]
اعتمادالسّلطنه نیز در مواردی از جنایات کنت سخن گفته و به تاریخ جمعه 18 شوّال 1305 ه.ق. مینویسد: «...در این مدّت هشت نه سال که ادارهی پلیس در تهران بدبختانه تشکیل شده و قریب چهار صد هزار تومان پول دولت مخارج این اداره شد تنظیمات بلدی و شهری همان است که بود. فرقی که کرده است کدخداهای محلاّت آن وقت غالباً مردان سال خورده و با تجربه و متدّین بودند؛ حال جوانهای فرنگی مآب هستند و البّته زیاده از پانصد، بلکه ششصد نفر اناث و ذکور را در محبس پلیس و اتباع او تلف شدند. در جای دیگر: ...خلاصه در سر ناهار به شاه عرض کردم، تفصیل دیروز و آدم کشتن کنت را مطلع شدید؟ فرمودند: گفتم، اصلاح کنند. عرض کردم یعنی مرده را دوباره زنده کنند و صلح بدهند. قتل این بیچاره این بوده است که شخص مقتول سبزی فروش بود. قفس بلبلی داشته است. کنت از هر کس که بلبلی دارد قفسی یک قران مالیات میگیرد؛ رفته بودند یک قران این ماه مطالبه کرده بودند. نداشته بود، بدهد. کنت پلیس را گفته بود حتماً بگیر! ظاهراً سبزی فروش با پلیس نزاع کرده بود. پلیس او را گرفته و به محبس کنت میبرد. سر او را فلک کرده، میزنند. فیالفور میمیرد. از دو ماه تا به حال در محبس کنت دو نفر کشته شدند. خدا حفظ کند انشاء الله!»[4]
[1] - مهدی بامداد در پاورقی ص 273 - شرح حال رجال ایران - جلد چهارم در بارهی کنت کنت دومونت فورته متولّد 1839 م که در ایران به کنت معروف است اصلا از خانواده فرانسوی بوده و اجداد او به سیسیل و ناپل مهاجرت کرده بودند. نامبرده پس از رسیدن به سن بلوغ با رتبه افسری در گارد مخصوص پادشاه ناپل و سیسیل مشغول به خدمت شد. در سال 1860 به معیّت پادشاه خود بر ضدّ گالیباردی وطنخواه معروف ایتالیایی جنگ کرد. در این جنگ مجروح گردید. پس از بهبودی داخل ارتش پاپ شده و چندی مشغول به خدمت شد. سپس داخل در قشون اتریش شده و در چند جنگ وارد بود. در سال 1869 از خدمت نظام استعفا داد و در سال 1878 در سن 39 سالگی وارد خدمت ایران گردید و بیش از دوازده سال در سمتهای ریاست پلیس و ریاست احتساب (شهرداری) و امنیّه (ژاندارمری) باقی و برقرار بود.»
[2] - دختر کنت به نام لیلا یا لیلیبر اثر تعصب ناموسی توسّط اسدالله نامیکه کالسکهچی او بوده کشته میشود.
[3] - داستانهایی از عصر ناصرالدین شاه - تهیّه و تدوین محمود حکیمی 1363
[4]
- ص 279 - روزنامهی خاطرات - محمّدحسنخان اعتمادالدّوله
5- آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان
اندیشه معاصر، 1394، ص 248