پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

ببری خان لقب گربه ی ناصرالدین شاه

ببری ‌خان لقب گربه‌ی ناصرالدین شاه

«یکی از خصوصیّات اخلاقی ناصرالدین شاه خرافاتی بودن وی می‌باشد. مثلاً با یک عطسه‌ کردن در برنامه‌هایش تجدید نظر می‌کند و از آن جا که در بخشش القاب و عناوین نیز ید طولایی داشت این بار مشمول گربه‌ای می‌شود و ملقّب به ببری‌ خان می‌گردد و در موردش آمده است که ببری‌ خان به غلط نام گربه‌ای بود الاّ پلنگ که شاه او را دوست می‌داشت. در آن اوان شاه را تبی سخت عارض شد و روزی چند در بستر بیماری و ناتوانی بخوابید. گربه‌ی مزبور که تازه بچّه آورده بود روز بعد به اقتضای طبیعت به تغییر مکان آن‌ها پرداخت. هنگامی که یکی از بچّه‌هایش را به دندان گرفته و از کنار بستر می‌گذشت زبیده ‌خانم ملقّب به امینه ‌اقدس به درون اطاق آمد و دری را که گربه از همان به درون آمده بود از پشت خود بست. گربه همین که راه بیرون شدن را بسته دید چند دور گرد بستر گشت و در پای شاه سرگردان ایستاد و زبیده‌ خانم از مشاهده‌ی این حال رو به شاه کرد و گفت قربان امشب عرق خواهید کرد و تب خواهد برید. از قضا صبحگاه تب شاه قطع شد و پس از آن ببری‌ خان مقامی ‌بلند یافت و دارای تشک و اطلس و پرستار و خوراک مخصوص شد.»[1]

تاج‌السّلطنه نیز در خاطرات خود ضمن روایت و علاقه‌ی پادشاه به گربه‌ی مذکور به انتقاد از این شیوه و عمل‌کرد پدر خود می‌پردازد و می‌نویسد: «...این سلطان مقتدر که ما او را خوشبخت‌ترین مردمان عصر خویش می‌دانیم اگر به نظر انصاف نگاه کنیم فوق‌العاده بد‌بخت بوده است؛ زیرا که این سلطان خود را مقیّد به دوست داشتن زن‌ها کرده و از این جنس متعدّد در حرمسرای خود جمع کرده بود و به واسطه‌ی رشک و حسدی که در خلقت زن‌ها که ودیعه‌ی آسمانی است این سلطان به این مقتدری نمی‌توانسته است عشق و میل خود را به زن یا اولاد خود در موقع بروز و ظهور بیاورد و به قدری خود را مغلوب نفس و هوا و هوس ساخته و به قدری غرق در دنیوی بوده است که اقتدارات سلطنتی را هم فراموش کرده. از آن جایی که هر انسانی یک مخاطب و طرف محبّت و یک نفر دوست و محبّ لازم دارد و این شخص البتّه بر سایرین سرکرده بشود این سلطان مقتدر مقهور و به واسطه‌ی ملاحظه‌ی زن‌ها این حیوان را طرف عشق و محبت قرار داده، او را بر تمام خانواده‌ی خودش ممتاز می‌سازد. عکس این گربه را من در تمام عمارات سلطنتی دیده‌ام. گربه‌ای برّاق ابلقی با چشم‌های قشنگ و ملوس، این گربه زینت داده می‌شد به انواع و اقسام چیزهای نفیس قیمتی و پرورش داده می‌شد با غذاهای خیلی عالی و مثل یک نفر انسان مستخدم و مواحب‌ بگیر و مواظبت‌ کننده داشت. اگر این پدر تاجدار من خود را وقف عالم انسانیّت و ترقّی ملّت خود و معارف و صنایع می‌کرد چه قدر بهتر بود تا این که مشغول یک حیوانی! و اگر آن قدر زن‌ها را دوست نمی‌داشت و آلوده به لذایذ دنیوی نشده و تمام ساعات عمر مشغول سیاست مملکت و ترویج زراعت و فلاحت می‌شد چه قدر امروز به حال ما مفید بود! و در عوض این که من در این تاریخ از گربه‌ی او مجبور شده صحبت می‌کنم از رعیّت ‌پروری، معارف ‌طلبی، کار‌های عمده‌ی سلطنتی می‌نوشتم چه قدر با افتخار بود! ای معلّم عزیز من که در آن عصر و زمان تمام غرق در غفلت بوده و بویی از انسانیّت به مشامشان نرسیده و به قدری آلوده به رذایل و بدی‌ها بودند که در قرن‌ها خرابی به یادگار گذاشته‌اند که اصلاح‌ پذیر نیست. در هر حال ناچار باید دوباره شروع کنم به قصّه‌ای که تعجّب از حکایت گربه ندارد و پس از این که عزّت و سعادت این گربه‌ی بیچاره به سر حدّ کمال می‌رسد خانم‌ها که شوهر عزیز خود را همیشه مشغول به او می‌بینند به واسطه‌ی رشک و رقابت به وسایلی که مخصوص به زن‌هاست متوسّل و با پول‌های گزاف که خرج می‌کنند گربه‌ی بد‌بخت را دزدیده و در چاه عمیقی سرنگون می‌سازند و این یک دل‌ خوشی را هم از پدر تاجدار بیچاره‌ی من منع می‌کنند.»[2]



[1] - ص 416 - سرنوشت انسان در تاریخ ایران - فؤاد فاروقی

[2] - ص 15 و 16 - خاطرات تاج‌السّلطنه - به کوشش منصوره اتحادیّه و سیروس سعدوندیان

3- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 263

اعطای لقب طلایی خان

اعطای لقب طلایی‌ خان

در زمستان 1876 م./1294 ه.ق. یکی از رجال درباری هنگام مراجعت از زنجان از بین راه تکّه سنگی را پیدا می‌کند و به نطرش چنین می‌آید که در آن سنگ ترکیباتی از طلا وجود دارد و نتیجه می‌گیرد که در این حوالی باید معدنی وجود داشته باشد. موضوع را با حاکم وقت قزوین در میان گذاشته و حاکم نیز یادش می‌آید که یکی از اهالی در مدّت کوتاهی بسیار ثروتمند شده است و کسی از این امر خبر ندارد. بالاخره از حدسیّات چنین نتیجه می‌گیرند که مرد تازه به ثروت رسیده لابد از معدن طلا خبر دارد. مرد مذکور پس از احضار در حضور آبدار ‌باشی شاه اعتراف می‌کند که در کوهستانی در حوالی زنجان سنگ‌هایی را که دارای طلاست پیدا کرده و چندین بار مقداری از آن‌ها را به خانه آورده است. آبدار‌ باشی به محض ورود به تهران جهت خرسندی شاه و تقرّب هرچه بیشتر با آب و تاب تمام به استحضار می‌رساند که در نزدیکی زنجان کوهستان بزرگی کشف شده که قسمتی از آن مملو از طلای خالص می‌باشد و ظلّ‌الله که در برابر این فلز حسّاسیّت زایدالوصفی داشته از شنیدن آن بسیار مسرور و در عالم خیال شمش‌های طلا از برابر دیدگانش در حالت رژه به سوی خزانه روانه می‌باشند.

یابنده‌ی سنگ‌های طلا دار در همان لحظه به تهران احضار می‌شود و قبل از آن که به دربار حضور یابد توسّط آبدار ‌باشی به وی تفهیم شده بود که به نفعش خواهد بود که اگر به شاه بگوید که قسمتی از کوه یک پارچه طلای خالص می‌باشد. او نیز بدین گونه عمل می‌کند و با نشان دادن تکّه سنگی به عنوان نمونه خرسندی شاه را چند برابر می‌کند و فی‌الفور پاداش‌ها می‌گیرد و به لقب طلایی ‌خان ملقّب می‌گردد. شاه که در آن روز از فرط خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت فرمانی بدین مضمون صادر می‌کند نظر به این که معدن بی‌کرانی مملّو از طلا به تازگی کشف گردیده است به میمنت این کشف بزرگ و به منظور شرکت قاطبه‌ی افراد ملّت در سرور و شادی در سراسر ممالک محروسه‌ی ایران مقرّر فرمودیم به مدّت سه سال مالیات از کسی گرفته نشود. بدین مناسبت مدّت سه شبانه روز بساط چراغانی و آتش‌ بازی ترتیب می‌یابد و جشن‌ها گرفته می‌شود و دسته‌ی موزیک نظامی ‌همانند روزهای اعیاد ملّی برای مردم آهنگ‌های شاد می‌زنند و در این مدّت جهت محافظت از کوه طلا 1200 سرباز به محل اعزام می‌شوند.

از بد حادثه برف سنگینی نیز باریده و زمین‌های اطراف محل معدن را سفیدپوش کرده بود و شاه عجول و بی‌صبر که حوصله‌ی انتظار کشیدن نداشت دستور می‌دهد با روشن‌کردن آتشی بزرگ برف‌ها را ذوب کنند؛ ولی به علّت کمبود هیزم این طرح نیز به طور رضایت‌ بخش اجرا نمی‌گردد و به ناچار کار استخراج معدن را به موقع مناسب موکول می‌کنند و بالاخره روز موعود فرا می‌رسد و خورشید این سفره‌ی سپید رنگ را از روی زمین برمی‌چیند و بر خلاف انتظار کوچکترین نشانه‌ای از طلا ظاهر نمی‌گردد. شاهنشاه که 1200 رأس قاطر برای بار کردن طلاها به آن جا فرستاده بود و با مراجعت خشک و خالی قاطرها به تهران رو به رو می‌شود. سخت عصبانی شده و با یقین کامل می‌گوید که جویندگان طلا جهت تقسیم طلاها میان خود نقشه‌ای کشیده‌اند و اشخاص مورد اعتماد را جهت کسب خبر پشت سر هم به سوی کوهستان اعزام می‌کند؛ ولی از این رفت و آمدها نیز نتیجه‌ای حاصل نمی‌شود و طلایی‌ خان و فرزندش احضار می‌شوند و شلاق خورده و بر گردنشان غل و زنجیر انداخته و تهدیدشان می‌کنند اگر از جای واقعی معدن خبر ندهند بدون کوچکترین ترحّم به قتل می‌رسند. طلایی‌ خان به ائمّه سوگند می‌خورد که او قبلاً هرچه بود گفته و باز هم جست‌وجوی بی‌حاصل گنج ادامه می‌یابد تا این که محقّقی به شاه می‌فهماند که ایرانیان از فن کشف رگه‌های معدنی اطّلاعی ندارند، لازم است یک نفر مهندس معدن‌ شناس اروپایی استخدام و او مسیر دقیق معدن را که طلایی ‌خان نشان داده پیدا کند و شاه از این راهنمایی حکیمانه، خوشحال دستور می‌دهد فوری تلگرافی به برلن مخابره و یک مهندس معدن به ایران دعوت کنند و سرانجام مهندس موعود وارد تهران می‌شود. جوینده‌ی جدید نیز به همراه تعدادی سوار به سوی گنج رؤیایی رهسپار می‌شوند؛ ولی از بخت بد دست خالی باز می‌گردند. شاه با صدای بلند او را نادان خطاب کرده و حتّی به صراحت می‌گوید او سواد آن را ندارد تا این فلز گرانبها را در درون سنگ تشخیص دهد و حتّی وی را به هم‌دستی با آن‌هایی که در خیال شاه قصد تصاحب گنج را دارند متهّم می‌کند؛ ولی معدن ‌شناس اروپایی به شاه اطمینان می‌دهد که در حرفه‌ی خود خبره و استاد می‌باشد. طلای خالص در عالم واقعیّت وجود ندارد و جهت دست‌یابی به آن باید مراحل گوناگون را طی کرد و شاه مجدّداً دستور کاوش را می‌دهد؛ ولی جز خالی شدن خزینه‌ی دولت چیز دیگری در بر ندارد و انتشار این خبر موجب یأس و نا امیدی همگان می‌شود. چون موضوع کشف معدن در همه‌ جا پیچیده بود و این طور وانمود شده بود که این گنج در دنیا بی‌نظیر می‌باشد.[1]



[1] - خلاصه‌ی صص 137 تا 141 - سفرنامه‌ی مادام کارلا سرنا - ترجمه‌ی علی‌اصغر سعیدی
2- 
آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 262

اعطای لقب قدرت السلطنه

قدرت‌السّلطنه

اعتماد‌السّلطنه در روزنامه‌ی خاطرات به تاریخ پنجشنبه 11 جمادی‌الثّانیه 1308 در باره این لقب می‌نویسد: «صبح درخانه رفتم. شاه بعد از ناهار با امیر به دیدن نایب‌السّلطنه رفتند. از قراری که شنیدم خیلی مرحمت پدرانه فرموده بودند. شب بیرون شام میل فرموده بودند. سر شام بودم. امشب شبِ شش‌ دختر شاه است. تفصیل این مولود از این قرار است مادر این بچه موسوم به قمر تاج ‌خانم و در خانه‌ی شاه معروف به (زیقوله) است. خواهرزاده‌ی صاحب‌ سلطان ‌خانم صیغه‌ی شاه است. خاله‌ی این دختر به التماس و رشوه به عزیزالسّلطان و اتباعش خواهرزاده‌ی خود را پارسال به شاه داد. شاه فرمودند که حالا صاحب ‌سلطان به این اصرار می‌خواهند زیقوله را به من بدهند، پس التزام بدهد که هر وقت از من مخارج خواست به جهت این دختر فی‌الفور مطلقه است و بیرون برود. صاحب ‌سلطان هم قبول کرد. به همین دلیل که خواهرزاده‌اش را شاه بگیرد و خرج نخواهد راضی بود. صاحب‌ سلطان هم از صیغه‌های قدیم شاه است؛ امّا رنگ و بویی ندارد. خلاصه، شب سیزدهم رمضان گذشت بعد از این که چهار ماه بود زیقوله را صیغه کرده بودند به التماس و توسّط عزیزالسّلطان او را نزد شاه بردند. به قدر ده دقیقه خدمت شاه بوده است و ازاله بکارت او را کرده، فی‌الافور به اطاق خودش می‌رود. به همین یک دفعه آبستن می‌شود. شب یک شنبه هفتم ماه دختری زایید. شاه از شدّت حیرت فرموده بودند غیر از قدرت‌نمایی خداوند هیچ تصّور نمی‌شود کرد که به زور (زیقوله) را به من بدهند در ظرف ده دقیقه، من او را درست ندیده آبستن شود و بزاید. باید اسم او را قدرت‌السّلطنه بگذارند. این فرمایش شاه را خاله و دوستانش دست گرفته، امشب شب به خیری بر پا کردند. امام‌ جمعه اسم او را فاطمه ‌خانم و لقب او را قدرت‌السّلطنه گذاشتند. ساعت سه من خانه آمدم چون اهل خانه باز اندرون بودند، بیرون خوابیدم.»[1]



[1] - ص 732 - روزنامه‌ی خاطرات - اعتمادالسّلطنه
2- 
آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 261

شغال الدوله کیست؟

شغال‌الدّوله کیست؟

در بین پادشاهان ایران ناصرالدین شاه تنها پادشاهی بود که به قول اعتماد‌السّلطنه یک قشون دلقک و مسخره و دیوانه و مطرب و رقّاص و غیره دور و بر خود جمع کرده بود که برخی از دلقک‌های او از شهرت بیشتری برخوردار بودند. چون اسماعیل بزّاز، کریم شیره‌ای، شیخ کرنا، حاج کربلایی شوشتری، مهدی‌خان، شیخ حمدالله، سیّد بورانی، نوّاب سنّتور زن و... وقتی که پادشاه برای اعتبار و ابهّت خود این گونه افراد را دور خود جمع کرده بود دیگران نیز به نوبه خود مسخره‌چی و دلقک‌هایی را نزد خود نگه‌داری می‌کردند و مسلّم است با این زمینه‌ی مساعد به وجود آمده، افراد رِند برانگیخته می‌شدند که بدین شکل جایگاهی برای خود احراز کنند؛ زیرا به مفهوم این بیت معروف عبید زاکانی خوب پی برده بودند که می‌گوید:

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز    تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی

یکی از این دلقک ها و مواجب‌ بگیرها و ملقّب به دوله‌ها فردی است مشهور به شغال‌الملک که بیشتر به شغال‌الدّوله معروف می‌باشد و نویسنده‌ی کتاب دلقک‌های مشهور درباری می‌نویسد: «شغال‌الملک مردی بود تنومند با عمّامه و شال خلیل‌ خانی و یگانه هنرش این بود که ظهرها موقع ناهار دَم درِ خانه‌ی اشراف و شاهزادگان که معمولاً بیشتر در بیرونی ناهار می‌خوردند مانند شغال زوزه می‌کشید و اگر احیاناً هم بعضی اوقات به او اعتنایی نمی‌کردند آن قدر زوزه می‌کشید که تا چند خانه آن طرف‌تر هم صدایش می‌رفت تا این که بالاخره او را در سر سفره دعوت می‌کردند و به محض این که در سر سفره جلوس می‌کرد اوّل کارش این بود که جوجه‌ای از سفره را پیش خود جمع کرده و مرتباً آن‌ها را مانند شغال می‌خورد و اعیان هم از خوردن او تفریح و خنده می‌کردند و امّا این که چگونه به لقب شغال‌الدّوله مفتخر شد؟ روزی که سربازان حکومتی مسیر ناصرالدین شاه را خلوت می‌کردند تا موکب همایونی بگذرد چشمشان به مردی افتاد که در میان تَلی از پِهِن و آشغال مشغول کاوش بود. ظاهراً او دنبال چیزی می‌گشت. سربازان فوراً خود را به او رسانیده گفتند زود از این جا دور شو که قبله‌ی عالم همین الآن تشریف می‌آورند! مردک که اتّفاقاً قیافه‌ی مضحک و خنده‌داری داشت بدون توجّه به اخطار سربازها همچنان به جست‌وجوی خود ادامه داد. فرمانده‌ی سربازان با مشاهده این وضع جلو آمد و رو در روی مرد مضحک ایستاد و آمرانه از او پرسید مگر به تو نگفتند از این جا دور شو! مردک ژنده پوش بدون ترس و واهمه گفت برای چی دور شوم، کار دارم. فرمانده که می‌ترسید در حین گفت‌وگو شاه سر برسد به سربازان دستور داد دست و پای او را بگیرند و از مسیر شاه دورش سازند. سربازان به یک خیز خود را به مردک رسانیدند و چهار - پنج نفری دست و پایش را گرفتند و با زحمت زیاد او را از میان پِهن‌ها خارج کردند. مرد مسخره که انتطار این عمل را از جانب آن‌ها نداشت یک مرتبه به تقلاّ افتاد تا بلکه خود را از چنگ آن‌ها خلاص کند؛ ولی چون موفّق نشد دست به داد و فریاد برداشت و نعره ‌کشان گفت: ولم کنید. مگه به شما چه کردم؟ بذارید چیزمو پیدا کنم! صدای نکره‌ی مردک وضع را از آن چه بود بدتر کرد. مأموران دست و پای خود را گم کرده بودند و نمی‌دانستند چه بکنند. عاقبت فرمانده‌ی سربازان از روی خشم فریاد زد، نفسش را ببرید. خفه‌اش کنید. نگذارید صدا از گلویش بیرون بیاید! سربازها به سرعت جلوی دهان او را گرفتند و عدّه‌ای نیز مشغول فشردن گلوی او شدند درست در این لحظه‌ی بحرانی و خطرناک ناصرالدین شاه و همراهانش از راه رسیدند. ناصرالدین شاه که مردی تیزبین بود با مشاهده‌ی آن جنب و جوش دستور توقّف داد و با تعجّب پرسید آن جا چه خبر است؟ مرد بینوا که نزدیک بود جانش را از دست بدهد از فرصت استفاده کرد و به سختی دهانش را آزاد ساخت و ناله کنان گفت خفه شدم، ولم کنید، چیزمو بدید! ناصرالدین شاه روی به فرمانده‌ی سربازان کرد و پرسید چه شده است؟ چرا این مرد را گرفته‌اید؟ فرمانده با رنگ و روی باخته به عرض رسانید قبله‌ی عالم به سلامت باشد این مرد دیوانه است. ناصرالدین شاه حرف او را قطع کرد و گفت چه طور. فرمانده با صدای لرزانی اضافه کرد موقعی که به این جا رسیدیم او در میان پِهن و کثافت دنبال چیزی می‌گشت و با وجود تذکّرات پی در پی مأموران نیز حاضر نشد دست از کار خود بکشد و چون وضع مشکوکی داشت دستور دادم او را از مسیر قبله‌ی عالم دور کنند. ناصرالدین شاه امر کرد آن مرد را نزد او بیاورند وقتی مردک نزدیک شد ناصرالدین شاه نگاهی به سر و پای او انداخت و پرسید میان پِهن‌ها دنبال چه چیز می‌گشتی؟ مگر تو شغالی؟ مردک با قیافه‌ی مضحک و مسخره‌ی خود که بی‌شباهت به شغال نبود، گفت: قربان! دنبال لقب بودم. شما به هر کس و ناکسی که در نظر بگیرید لقب دادید بدون آن که واقعاً استحقاق آن را داشته باشد فقط من یکی هنوز بی‌ لقب مونده‌ام. شاه در حالی که لبخندی به لب داشت، پرسید بالاخره لقب خود را پیدا کردی؟ مردک گفت بله قبله‌ی عالم! همین الآن لقب دل‌خواهم را یافتم. ناصرالدین شاه پرسید: چه لقبی؟ مردک در حالی که قیافه‌ی مسخره‌ای به خود گرفته بود، گفت شغال‌الدّوله! ناصرالدین شاه و همراهانش با شنیدن این لقب به خنده افتادند و آن مرد بلافاصله افزود بالاخره قربان هرچی نباشد مملکت به این بزرگی و دولت به این عظمتی یک شغال هم لازم دارد و بعد به دنبال این گفته آن‌ چنان زوزه‌ای سر داد که همه را به شگفتی دچار ساخت و موجب انبساط خاطر شاه و ملتزمین رکاب گردید. ناصرالدین شاه با شنیدن آن وضع قهقهه‌ای سر داد و مردک از این موقعیّت استفاده کرد و گفت عمر و عزّت قبله‌ی عالم دراز باد. در صورتی که موافق هستید دستور بفرمائید این لقب را به این مسخره‌ی ناچیز اختصاص بدهند. ناصرالدین شاه که آن روز بر اثر مسخرگی این مرد خوش‌مزه به سر کیف آمده بود، گفت بسیار خوب! از امروز شما شغال‌الدّوله دولت هستید و به لقب شغال‌الدّوله ملقّب می‌گردید و مرد ژنده‌ پوش که از خوش‌حالی روی پای خود بند نبود، گفت پس امر بفرمایند. کتباً این حکم را به من ابلاغ کنند. ناصرالدین شاه خندید و گفت حکم شفاهی من کافی است. ناصرالدین شاه می‌خواست حرکت کند که مرد ژنده ‌پوش دهانه‌ی اسب او را گرفت و گفت لقب بی جیره و مواجب که فایده‌ای ندارد. ناصرالدین شاه در حالی که با دست سبیل‌های سیاه و پرُ پُشتش را تاب می‌داد، گفت از امشب می‌توانی به در منزل بستگان ما و بزرگان این شهر بروی و به اسم شغال دولت جیره و مواجب خود را بگیری! شغال‌الدّوله به محض شنیدن این حرف زوزه‌کشان چند بار دور اسب شاه چرخید و با خوش‌حالی تمام تشکّر کرد. ناصرالدین شاه به دنبال این حرف در حالی که تبسّم عمیقی چهره‌اش را از هم می‌گشود همان گونه که روی اسب نشسته بود از آن جا دور شد. می‌گویند شغال‌الدّوله از تاریخی که این لقب نصیبش شد اکثر شب‌ها به درِ خانه‌ی درباریان بزرگان و ثروتمندان شهر می‌رفت و در می‌زد و پس از آن که در را به روی خود گشاده می‌یافت زوزه‌ای شبیه شغال سر می‌داد و می‌گفت: شغال دولت نمی‌تونه شب‌ها بدون مرغ بخوابد. یاالله! مرغ شغال‌الدّوله را بدید؛ بیاورند! ساکنان منزل که می‌دانستند اعلیحضرت او را مفتخر به لقب شغال‌الدّوله کرده و مواجب او را به گردن آن‌ها انداخته است اجباراً حاجتش را برمی‌آوردند. شغال‌الدّوله هر شب به سراغ یکی از بزرگان می‌رفت و زوزه‌ی معروف خود را سر می‌داد. مستخدمین و پیش‌خدمت‌ها نیز به وظیفه‌ی خود کاملاً آشنا بودند و به محض شنیدن صدای زوزه‌ی شغال‌الدّوله غذای او را حاضر می‌کردند و در سینی می‌گذاشتند و پشت در منزل تقدیمش می‌کردند. بدینسان شغال‌الدّوله به وجود آمد و در میان آن همه دلقک و ملقک و دوله و سلطنه برای خود جایی باز کرد و نامش در تاریخ هنر مسخرگی کشور ما به ثبت رسید.»[1]



[1] - صص 99 تا 104 - دلقک‌های مشهور درباری - حسین نوربخش
2- 
آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 258

القاب و مناصب عصر ناصری

القاب و مناصب عصر ناصری

در زمان ناصرالدین شاه اعطا و فروش القاب و مناصب آن قدر زیاد شده بود که دیگر به حد افتضاح و تمسخر رسیده بود و علّت آن را باید در وجود خود شخص پادشاه جستجو کرد؛ زیرا زمانی که شاه از پیشکش‌های بسیار قلیل نیز نمی‌گذشت و بر اثر تجربه مقدار آن‌ها از ظاهر کیسه معیّن می‌کرد دیگر چه توقّعی می‌توان داشت که دیگران این اعمال را انجام ندهند و منافع ملّی را مدّ نظر داشته باشند. محمود حکیمی ‌در توصیف القاب این دوره می‌نویسد: «مناصب و القاب در معرض فروش و حراج درآمده بود. هر کس در هر منصبی که می‌خواست به مبلغ معیّنی خریداری می‌کرد. از بس هر بی سر و پایی صاحب‌ منصب می‌شد دیگر شأن و شرفی برای این مناصب باقی نماند؛ حتّی زرگر و معمار و کلاه ‌دوز و نجّار هم بی‌نصیب از منصب نماندند. از این رو برخی به فکر ساختن فرمان افتادند و چون فرمان به مُهر صدر اعظم نیاز داشت اگر روزی هزار فرمان هم نزد اتابک می‌بردند بدون خواندن مُهر می‌کرد. صحّه‌ی همایونی هم غیر از یک خط کج و معوج کشیدن خرجی دیگر ندارد. بعد از صحّه، مُهر شاهی هم معطّلی نداشت. چون مُهر شاه نزد شخص مخصوصی است و ممهور کردن فرمانداری رسوم معیّنی است و با مختصر مبلغی امر قطعی می‌شود. افتضاح القاب بدان جا کشید که رندان به دکّان حکّاکی مراجعه کرده و با خرج چهار پنج قران هر عنوانی را می‌خواستند در مُهر خود سفارش می‌دادند و در مراسلات و قبوض آن را به کار می‌بردند. به همین جهت کار لقب در ایران به جایی رسید که تقریباً یک دهم مردم صاحب القاب شدند و بسیاری از آن‌ها نیز مکرّر بود. درجات نظامی ‌مانند سرتیپی، سرهنگی، سلطانی، سالاری و امثال آن به قدری فروخته شد که عدّه‌ی صاحبان مناصب خریداری شده، دو سه برابر افراد نظامی‌گردید. بعد از این که مناصب نظامی دیگر خریداری نداشت. به فکر فروش القاب افتخاری افتادند و هر لقب دارای قیمتی مخصوص بود. تعداد القاب و مناصب به قدری زیاد شده بود که بایستی فرهنگ جداگانه‌ای برای آن تنظیم کرد. مثلاً اسم‌هایی مانند ناصر و نصیر را گرفته با افزودن پسوندی به آن‌ها القاب زیر را ساخته و می‌فروختند. مانند ناصرالدّوله، نصیرخاقان، نصیرالدّوله و... و یا اسم‌های مختلفی را گرفته پسوند السّلطنه یا الدّوله بدان می‌افزودند هژبرالسّلطنه و کوکب‌السّلطنه و... هر کدام از صاحبان این القاب پر طمطراق در گوشه‌های از کشور دارای حشم و خدمی‌ بودند. با غارت و چپاول مردم ستم‌ کش تحت تیول خود پیشکش‌های معمول (قبله‌ی عالم) را فراموش نمی‌کردند و با پیشکش‌های متعدّد به تثبیت موقعیت خود و خاندانشان می‌پرداختند.»[1] لرد کروزن سیاستمدار مشهور انگلیسی در کتاب ایران و مسأله ایران می‌نویسد: «...بیشتر القاب ایران به سه کلمه‌ی سلطنه، دوله، ملک ختم می‌شود. اگر بخواهیم القاب را درست به بزرگان ایران بدهیم باید غارت‌ کننده‌ی کشور، فاسد کننده‌ی سلطنت، خراب‌ کننده‌ی امور دولت، برهم ‌زننده‌ی نظم و شکننده‌ی قانون و برباد دهنده‌ی آبرو و شرف خطاب کنیم.»[2] و در این جا به تعدادی از القاب به نقل از کتاب سیاحت‌ نامه‌ی ابراهیم ‌بیک اشاره می‌شود: عزّالدّوله، شهاب‌الدّوله، نصرالدّوله، معزّالدّوله، مستشارالسّلطنه، امین‌السّلطان، شجاع‌الدّوله، صنیع‌الدّوله، طبیب‌الدّوله، حکیم‌الدّوله، کاتب‌الدّوله، شعاع‌الدّوله، عزیزالدّوله، مشاورالسّلطنه، افتخارالدّوله، ظفرالدّوله، شریف‌الدّوله، حسام‌الدّوله، سهام‌الدّوله، دبیرالسّلطنه، یمین‌الدّوله و....»[3]



[1] - ص 278 - داستان‌هایی از عصر ناصرالدین شاه - محمود حکیمی ‌1363

[2] - ص 111 - هزار فامیل - علی شعبانی

[3] - ص 61 - سیاحت‌نامه‌ی ابراهیم‌بیک - اثر حاج زین‌العابدین مراغه‌ای
4- 
آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 257