ناصرالدّینشاه نخستین پادشاه قاجاریه بود که با سفرهای خود به فرنگ راه را برای شاهان بعدی نیز باز کرد و از نتایج آن میتوان گفت که جز بر طرف کردن علایق شخص پادشاه و اطرافیانش هیچ سود و تأثیری برای ایران در بر نداشته است.[1] دولت انگلستان مشوّق اصلی این حرکتها بوده است تا هر چه بیشتر شاه و درباریان را به خود وابسته سازد و با بستن قراردادها و اخذ امتیازات گوناگون زمینه را برای وابستگی هر چه بیشتر ایران فراهم کند. در این میان دولت روسیه نیز که رقیب اصلی در صحنه بود سعی میکرد که مشابه آن را در ازای اجازهی عبور و رقابت از ایران تحصیل بکند. ناصرالدین شاه با اعطای این امتیازات چنان در تنگنا قرار گرفته بود که میگوید: میخواهم به شمال مملکت بروم سفیر انگلیس اعتراض میکند. میخواهم به جنوب بروم سفیر روس اعتراض میکند! ای مرده شوی این سلطنت را ببرند که شاه حقّ ندارد به شمال و جنوب مملکتش مسافرت کند![2]
اگر به سفرنامهها و خاطرات اشخاص در باره این مسافرتها دقّت شود چیزی جز صرف هزینههای هنگفت که از جیب این ملّت بدبخت باید پرداخت میشد هیچ سودی در بر نداشته است، ولی بادمجان دور قاب چینان حکومتی و خود شخص پادشاه در مواردی از فواید این مسافرتها داد سخن داده و انجام آن را در جهت رفاه مردم و آیندهی ایران توجیه کردهاند که در نهایت هیچ یک از دروغهای آنان عملی نگردید. این رفتار محصول استبداد بوده و اصولاً افراد خارج از محدودهی قدرت مطرح نیستند و میدان عمل و ابتکار به آنان داده نخواهد شد. کسانی که ناصرالدین شاه را منورالفکر خوانده و مشکلات را به گردن دیگران انداختهاند باید گفت که خانه از پای بست ویران بوده است. این نکته قابل قبول میباشد که اجانب از هر جهت آب را گلآلود میکردهاند، ولی در اصل این پادشاه نالایق و مستبد بوده که با همکاری متملّقین و چاپلوسان به عوامل اجنبی کمک کرده و میدان عمل داده است. آن پادشاه منورالفکر از مسافرتها تجربه که نمیاندوزد، حتی به رهبران اروپایی نصیحت نیز میکنند. هنگامی که گیوم امپراطور آلمان ر ا ملاقات میکند و شاهد لباسهای سادهاش میباشد به او میگوید شما نیز همانند من جواهرات خود را نشان دهید. گیوم به هنگام سان دیدن از ارتش خود چنین پاسخ میدهد که اینها جواهرات من هستند و صد افسوس پادشاهی که برای عبرت و کسب تجربه به غرب فرستاده شده بود متوجّه کلام بزرگ او نمیگردد و حتی بعداً سفارش میکند که باید از رفتن جوانان به اروپا جلوگیری کرد؛ زیرا خیلی خیلی اثر بد خواهد داشت. ابراهیم تیموری در توصیفی جالب از نتایج و اهداف آن مسافرتها میگوید: «امّا در خصوص عشق شاه به سفرهای فرنگ برای تحصیل تمّدن خود وزیر اعظم که از نتایج خانوادهی نامیگرجستان است در مونیخ به من گفت که شاه برای روز به فرنگستان نیامده، بلکه برای شب آمده و تفصیلهایی میکرد که هیچ قلمی جرأت نگارش آن را نمیکند و همچنین از اتّفاقات شبانه که در هلند به وقوع رسیده و خود وزیر اعظم برای شهرت سلطان و احتیاط کار خود نقل میکرد، نمیخواهم صحبت بکنم و در جای دیگر مینویسد سفرنامههای ناصرالدین شاه پر است از توصیف زن فلان آقا که در فلان شب نشینی فلان لباس را پوشیده و مرحوم ناصرالدین شاه مفتون زیبایی و خوشگلی او شده یا وقتی فلان رقّاصه، فلان سیرک مشغول بازی است تن و بدن سفید و اندامی قشنگ و ظریفش شاه ایران را از حال برده یا فلان حیوان در باغ وحش فلان شهر به نظر ظلّالله خیلی عجیب آمده و یا بالاخره از این که جهان مطاع در بازی شطرنج، خانم سالیسبوری نخست وزیر انگلستان را مات کرده به خود ببالد و از مهارت خویش تعریف کند و ناصرالدین شاه در این سفرها مبالغ زیادی از پول ملّت ایران را به عنوان دیدن ترقّیات دول اروپا خرج تفریح و عیّاشیهای خود کرد. در مواقعی که ملّت در فقر و بیچارگی میسوزد و رشتههای مختلف صنعت و تجارت یکی بعد از دیگری تعطیل میگردد و روسها و انگلیسیها مترصّد تسخیر ایران هستند ناصرالدّین شاه به راهنمایی سپهسالار و ملکم و امینالسّلطان به فرنگ میرود و ثروت این ملّت را که حکّام مستبد خودخواه با ظلم و جور از یتیمان و بیوه زنان و بینوایان دیگر گرفتهاند به فلان رقّاصه و بازیگر فلان سیرک یا فاحشهی فلان کاباره میبخشد. ایشان به نقل از لرد کرزن مینویسد بعد از مراجعت شاه از سفر سوم فرنگستان نمایندگان سرمایهداران اروپایی برای گرفتن امتیازات مانند مور و ملخ به تهران هجوم آوردند و معروف بود عدّهی زیادی در تهران حاضر بودند امتیاز بگیرند، از قبیل کارخانهی قند، شیشه، تلفن، چراغ الکتریک و برای احداث تاکستان و انحصار انواع و اقسام محصولات فلاحتی و غیره. شاه نیز حاضر است موافقت کند چونکه مبلغ کلّ به حساب شخص شاه داده میشود و یا در سفر سوم در سال 1889 م. تا این تاریخ مسافرتهای شاه مخارج زیاد داشته در صورتی که فایدهای از آنها مترتّب نشده و به حال ملّت ایران مفید واقع نگردیده، مخصوصاً سفر اخیر شاه که یک سفر خوش یمن نبود. قبل از آن که شاه از تهران حرکت کند امتیاز بانک شاهنشاهی را به بارون جولیوس رویتر داد»[3]
[1] - سفرهای ناصرالدین شاه به تاریخهای ذیل انجام گرفته است: سفر اوّل - از تاریخ 14ربیع الاوّل 1290ه .تا آخر رجب 1290ه.ق.(5 ماه و چند روز) در سن 43 سالگی. سفر دوم - 1295 ه.ق. تا 25 رجب سال 1295 ه.ق.(4 ماه و نه روز). سفر سوم - 1306 تا 1307 ه.ق(6 ماه و دوازده روز) در سن 58 سالگی
[2] - ص 12 - زندگانی سیاسی سلطان احمد شاه - تألیف حسین مکّی
[3] - خلاصهای از صص 8 تا 13 - عصر بیخبری یا تاریخ امتیازات ایران - تألیف ابراهیم تیموری
4 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 241
بیشترین زندانها مربوط به شخصیّتهای بلند پایه بوده که در خانههای مسکونی خود بر پا داشتهاند؛ زیرا هر ایرانی صاحب نام خیال میکرده است که اگر شخصاً افرادی را محاکمه و مجازات نکند مقام اجتماعی وی تنزّل پیدا خواهد کرد.[1] مادام کارلاسرنا در سفرنامه خود راجع به زندانهای عصر ناصری مینویسد: «زندان حاکم تهران از آن دسته زندانهایی است که در آن بیش از جاهای دیگر متهّم نگه داشتهاند. این زندان در گوشهی یکی از راهروهای بازار که بر حسب موقعیتش چهار راه نامیده میشود، قرار دارد. هنگام روز زندانیها را در زیر زمین در حالی که گردن و پاها و یا دستهای آنها را در زنجیر بستهاند نگه میدارند و در شب آنان را به تیری میبندند و هرگونه حرکتی از آنها سلب میشود. این زندان از سوی دولت به یک شخص عادی اجاره داده میشود و چون پول غذای زندانیان از بودجهی دولتی تأمین و پرداخت نمیشود هر کدام از افراد زندانی پول غذای خود را به اجارهدار زندان میپردازد و همین پولها درآمد وی را تشکیل میدهند و اغلب زندانیان بیگناه هستند و اگر پولی ندهند مجازاتها سنگینتر میشود و بدتر از همه زیرزمینهای قصر به نام انبار یا انبار شاهی میباشد در آن جا بر حسب جرم و جنایتی که مرتکب شدهاند آنها را به صورت دستههای پنج یا شش نفری با غل و زنجیرهایی در گردن یا در کمر و یا در پاها به هم بستهاند. زنجیرها آن قدر سنگین است که زندانیها به زحمت میتوانند وزن آن را تحمّل کنند. گاهی یکی را به طور مجرّد به حلقهی محکمی به دیوار میبندند. مدّت ایّامیکه زندانیان باید در زندان بمانند هیچ وقت معلوم نیست. آنها در زندان طعمهی انواع و اقسام حشرات موذی هستند و گرسنگی بیداد میکند چون جز یک تکّه نان خالی و یک کوزه آب چیز دیگری به آنان داده نمیشود. روی کف نمور زندان میخوابند بدون آن که اثری از تابش نور آفتاب را ببینند و یا جز بوی زنندهی سرداب هوای تازهای استنشاق کنند. آنها برای رهایی کامل از چنین وضع فلاکتبار فقط به امید و در انتظار مرگ هستند. امید و انتظاری که خیلی زود به تحقّق میانجامد و اغلب وقتی که به سراغ آنها میروند با جسدهایی که به بند آهنی بسته شده است رو به رو میشوند.
در بارهی مجازاتهای رایج که عبارتند از: شلاق زدن و بریدن سر یا قطع کردن دست بود و شلاق زدن از اختیارات حکومتی نیست و هر کس میتواند در بارهی دیگری اجرا کند و آن قدر میزنند که قویترین مرد را لَت و پار میکنند و خونآلود در خیابان یا خانهاش میاندازند و در بارهی انواع مجازاتها مینویسد:
1- قطع دست که بلافاصله بعد از قطع دست، دست بریده را در روغن داغ فرو میبرند تا جای زخم سوزانده شود البتّه این اشخاص به ندرت زنده میمانند.
2- بریدن گوش و دماغ حتّی به بهانهی کوچکترین گناه.
3- کندن تک تک موهای ریش.
4- درآوردن چشم از حدقه.
در هنگامی که یکی از افراد خانوادهی سلطنتی برای سلطان وقت خطرناک تشخیص داده شود شکنجهی کاملاً خاصّی در انتظار اوست. روش کار چنین است با مالش شقیقهها آن قدر آن موضع را تحریک میکنند که مردمک چشم به شدّت منبسط میشود آن گاه جلاّد با فشار شدید انگشت شست چشم متهّم را از حدقه خارج میکند و با یک چاقوی قلمتراش رگهای چشم را میبرد و در مورد مجازاتهای دیگر مینویسد در سال 1874 نانوایی را زنده در تنور به دلیل گرانی نان سوزاندند و حادثهای را که خود شاهد بوده چنین بیان میدارد، روزی در بازار تهران من خود شاهد عمل واقعاً وحشیانهای بودم. فرّاشان حاکم برای مجازات قصّاب بخت برگشتهای را به خاطر جرم ناچیز با میخی از نرمهی گوش به جلوخان دکّان محقرّش میخکوب کرده بودند. محکوم بدبخت تمام روز را به همین حالت ماند و در طول این مدّت فرزند خردسالش در کنار وی ایستاده بود و از مردم صدقه طلب میکرد. نزدیک غروب آفتاب او را رها کردند و همچنین گاهی در بازار اشخاصی را میبینیم که زنجیرهای بسیار سنگین به گردن دارند و ریسمانی نیز از سوراخی که در غضروف بینی ایجاد شده است؛ گذرانده و آنها را در اختیار یکی از عوامل میرغضب گذاشتهاند تا مثلاً کسی را که به جرم فروش محصولات تقلّبی تنبیه شده است دکّان به دکّان بگرداند و برای امرار معاش وی از مردم پولی گدایی کند. ملقمهی عجیبی از اضداد! عمل اوّلی چقدر بیرحمانه و توأم با وحشیگری، امّا دومی انسانی و خیرخواهانه.»[2]
امینالسّلطان لقب پدر و پسری بود که در زمان ناصرالدین شاه و مظفّرالدّین شاه دارای قدرت و نفوذ بسیار بوده و در انجام خدمات خود همرنگ درباریان فاسد شدهاند. آنان از خود نام نیکی از خود به یادگار نگذاشتهاند. علی شعبانی در مورد شرح حال آنها مینویسد: «پس از فوت مستوفیالممالک همان گونه که مقرّر بود نوبت صدارت به غلام خانه زاد میرزا علیاصغر خان امینالسّلطان رسید که به قول خودش در زمان مستوفی هم به واسطهی ضعف و بیحالی صدر اعظم عملاً صدر اعظم بود، هر چند که ظاهراً وزارت دربار را به عهده داشت. میرزا علیاصغر خان پسر آقا ابراهیم و نوهی زال ارمنی از اهالی سلماس بود. زال ارمنی ابتدا از غلامان امیر سلیمان خان اعتضادالدّوله بوده و اعتضادالدّوله او را مسلمان کرده و زنی مسلمه به او داده بود. آقا ابراهیم از آن زن مسلمه زاده شد. آقا ابراهیم در کودکی یک چند شاگرد کفّاش بود سپس با معرّفی اعتضادالدّوله به عنوان پادو و شاگرد قهوهچی دستش در آبدارخانهی شاهی باز شد. گویند روزی از روزها که ناصرالدین شاه در شکارگاه سلطنتی شکار زیاد کرده بود و از این رو وجود مبارک خیلی خوشحال و سردماغ بود و درباریان متملّق به ستایش او پرداختند در حالی که شاه نگاه پر غرور خود را به اطرافیان متملّق دوخته بود در دور دست نگاه او با نگاه تحسینآمیز و ستایشگر مردی ناشناس تلاقی پیدا میکند و میپرسد این مردک کیست؟ به عرض میرسانند محمّد ابراهیم مستخدم آبدارخانه است. آن مردک، محمّد ابراهیم از آن تاریخ شاه شناس میشود. آبدارباشی میشود رئیس صندوق خانه و شتر خانه و قاطر خانه و ضرّاب خانه و باغات و قنوات و گمرکات و خزانه میشود و امینالسّلطان لقب میگیرد و پس از سالیان دراز که غزل خداحافظی را میخواند تمام مناصب او به اضافهی لقب دهن پُرکن امینالسّلطان به یکی از ده پسرش میرزا علیاصغر خان میرسد. امینالسّلطان شانس آورده بود که ناصرالدین شاه آخر عمری از اصلاح امور مأیوس شده و یا مشغولیات او را از رسیدگی به مسائل مملکتی باز داشته بود گو این که همیشهی اوقات مسائل پایین تنه، بالاترین درجهی اهمّیّت را برای او داشته و ملک و ملّت را بیاعتنا به غلام خانهزاد و مورد اعتماد خود، میرزا علیاصغرخان سپرده بود و در این زمان شاه سلطنت میکرد و صدر اعظم حکومت و این صدر اعظم جدید نیز تمام مشاغل نان و آبدار را مثل گوشت قربانی بین قوم و خویشها و در و همسایه قسمت کرد. برادرش اسماعیل خان امینالملک لقب گرفت و رئیس خزانه شد. آن یکی برادرش محمّد قاسم خان صاحب جمع اموال شد و شوهر خواهرش محمّدعلی خان امینالسّلطنه و رئیس صندوق خانه شد. دایی جانش تقی خان توتون فروش معزّالملک و رئیس گمرکات شد. آن یکی دائیش آقا باقر چون سواد نداشت و سواد هم چیزی نیست که با فرامین دولتی به کسی اعطا شود کنترات راه تهران- قزوین و تهران- قم را گرفت و در این کار هم خیلی مداخل کرد، البتّه اینها نیز پس از استقرار مظفّرالدّین شاه هر یک به نحوی نقره داغ و تصفیه شدند، ولی میرزا علیاصغر خان امینالسّلطان کارکشته قدرت را در مقطعی در دست گرفت و همان دوران قبل را تا حدودی بازسازی کرد.»[1]
تاجالسّلطنه نیز عامل بدبختی مملکت را فقط امینالسّلطان میداند و پدرش را بری از هر خطا عنوان میکند و میگوید: او پدرم را کشت و هم برادرم را خانه نشین کرد و هم دولت ایران را به اجانب فروخت و در بارهی او مینویسد: «این شخص هم از هیچ گونه دسیسه کاری و تخریب مملکت و انهدام سلطنت کوتاهی نداشت. بر ضدّ استقلال برادر من (کامران میرزا نایبالسّلطنه که وزیر جنگ بود) در واقع مملکت ایران و این رعایای بیچاره دستخوش هوا و هوس این صدر اعظم شده و امروز ما نتیجهی او را خوب میبینیم. به زنها عشق غریبی داشت و هر شب در پارک و عمارتش از این قبیل اشخاص متعدّد پذیرفته میشدند و تمام این زنها به پولهای گزاف و رشوههای گزاف و رشوههای بیشمار اداره شده بودند.[2] که از برادرم در هر جا بد گفته و از او تعریف کنند و تمام اخبارات مجلس شب مردم را به او بدهند در واقع یک دسته پلیس مخفی از فواحش داشت که تمام افعال و اعمال و خیالات مردم را صحیح به او راپرت بدهند. اغلب شبها را مشغول قمار بود و اگر احیاناً یک شب چند لیره میباخت صبح حاکم شیراز را تغییر و تبدیل داده صد هزار تومان میگرفت یا یک خانوادهی قدم صاحب مکنتی را در پیشگاه سلطان مقصّر و محبوس کرده با مبلغ گزاف استخراج میکرد.»[3]
[1] - خلاصهی صص 115تا120 - هزار فامیل - علی شعبانی
[2] - در مورد عیاشّی امینالسّلطان مهدی بامداد علاوه بر آن که در ص 387 جلد دوم کتاب خود شرح کاملی از میرزا علیاصغر خان میآورد، در صفحه 323 همین کتاب از خواجهای به نام عزیزخان که مردی بسیار خوشکل و زیبا بوده یاد میکند و میگوید: ارتباط این خواجه با امینالسّلطان در حدّی بود که او را معشوقهی وی میدانستند و حتّی بر خلاف نظر ناصرالدین شاه او را به اروپا میبرد و به نقل از اعتمادالسّلطنه: «عزیزخان خواجهی عایشه خانم را با وجودی که خانمش همراه نیست محض عشقی که امینالسّلطان به او دارد. همراه آورد.» و یا 25 شعبان1306 در زنجان اطراق است. امینالسّلطان با عزیزخان از اردو به شهر آمدند. سه ساعت بلا ثالث حمّام بودند.»
[3] - ص 48 - خاطرات تاجالسّلطنه - به کوشش منصوره اتّحادیّه و سیروس سعدوندیان
4 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 237
اعتمادالسّلطنه در روزنامهی خاطرات خود در صفحهی 98 به تاریخ سه شنبه شعبان 1305 ه.ق. از کار غیرعادی شاهزاده روایتی ذکر میکند که جای تعجّب نیز دارد؛ ولی از کسی که سرمست از قدرت است و هر ادّعایی مینماید باید این رفتار را امری معمول پذیرفت. ناصرالدین شاه نیز همین عمل را در بارهی ملیجک خود انجام میداد و از این که فرزند تنها کار پدر به شکلی دیگر تکرار کرده است تا حدی قابل توجیه میباشد.
«ظلّالسّلطان جور غریبی ادرار فرمودند. پیشخدمتی گلدان در دست داشت. دکمهی شلوار را در حضور من باز کردند. پیشخدمت باشی که به ابراهیم خان موسوم است احلیل شاهزاده را گرفته در گلدان نهادند. شاهزاده ادرار کردند. همان پیشخدمت باشی[1] آب ریخت طهارت گرفت. خیلی تعجّب کردم که سالهاست در استان شاه هستم هرگز از این اعمال ندیدهام. امروز ایلچی تازه از انگلیس وارد شهر میشوند.
و روایت دیگر: ظلّالسّلطان پسر شاه که رابطهی بسیار صمیمی با انگلستان داشته و انگلیسیها سعی در این که وی ولیعهد شود، داشته و مردم که اقدامات ظلّالسّلطان را برای ولیعهدی مطّلع شده بودند. ابیاتی در هجو وی بدین مضمون در کوچه و بازار میخواندند:
ستاره کوره شاه نمیشه شازده لوچه شاه نمیشه
تو بودی که پارک میساختی سردر و لاک میساختی
پُشت ِتا دادی به پُشتی صارمالدّوله را تو کشتی
کفشاتا گیوه کردی خوارتا بیوه کردی[2]
و حکایت دیگر: حکیم باشی ایشان نبض او را میگرفت و والی ولایت یزد زانوی او را میمالید و والی ولایت دیگر زانوی دیگر ایشان را میمالید و در همان وقت خاصه تراش[3] شاهزادهی معظّم پشت گردن او را برای تراشیدن با آب مالش میداد و میرزا رضا که یکی از نوکران و معتمدین آن حضرت است به خواندن اشعار مشغول بود. هر وقت میرزا رضا در قرائت اشعار مسامحه میکرد فیالفور حضرت ظلّالسّلطان از روی غضب به او نظر کرده و میفرمود ای پسر، پدر سوخته بخوان! و از جمله پلتیکهای آن شاهزاده یکی آن است که همیشه اوقات بسیار مایلند که مردمان پَست نژاد در عمارت و خلوت او را احاطه بکنند و بارها خود ظلّالسّلطان میفرمایند که کی، غیر از من به آنها مرحمت فرماید. من خانوادهی ایشان هستم. من امید آنها هستم و همه چیز از برای آنها من هستم.»[4]
[1] - باشی .(ترکی، ص نسبی ) مرکب از باش بمعنی سر و «ی » نسبت ، بمعنی مقدم و رئیس . وآن بیشتر در ترکیبات بکار رود. سردار.(غیاث اللغات )(آنندراج ). رئیس . مدیر.(ناظم الاطباء). فرمانده .
- آبدارباشی . آت باشی . آردل باشی . آشپزباشی . اسلحه دارباشی . امیرآخورباشی .(سازمان حکومت صفوی ص 94 و تذکرةالملوک ص 12 و 14). امیرشکارباشی .(همان کتاب ص 93 و تذکرةالملوک ص 5 و 13 و 55). انباردارباشی .(تذکرةالملوک ص 23). اون باشی .(سازمان حکومت صفوی ص 61). ایشیک آقاسی باشی .(تذکرةالملوک و سازمان حکومت صفوی ) باغبان باشی . پنجه باشی . تفنگدارباشی . توپچی باشی: و سرکردگان دیگر به کرمانشاهان فرستاد که قلعه و توپخانه وامیرخان توپچی باشی را از روی صلح یا جنگ به دست آورد.(مجمل التواریخ گلستانه ص 27). توشمال باشی .(سازمان حکومت صفوی ص 128 و 129). جبه دارباشی . جلودارباشی .(ایضاً ص 94). جراح باشی: جراح باشی را شب فرستاده دیدهی جهان بین او را از حدقه برآورد.(مجمل التواریخ گلستانه ص 28). چراغچی باشی ، چال چی باشی .(سازمان حکومت صفوی ص 109). حکیم باشی .(تذکرةالملوک ص 20سازمان حکومت صفوی ص 109). خادم باشی . خبازباشی . خرکچی باشی . خواجه باشی . خیاطباشی .(تذکرةالملوک ص 30). دلاک باشی . ده باشی . زنبورک چی باشی . زین دارباشی .(سازمان حکومت صفوی ص 94). سرایدارباشی . سفره چی باشی . شاطرباشی .شرابچی باشی . صراف باشی .(سازمان حکومت صفوی ص 133). ضرابی باشی .(سازمان حکومت صفوی ص 110). عسس باشی .(سازمان حکومت صفوی ص 153). عکاس باشی . غلام باشی . فراشباشی .(تذکرةالملوک ص 31 و سازمان حکومت صفوی ص 127). فیلبان باشی . قاپوچی باشی .(تذکرةالملوک ص 28). قوشچی باشی . قورچی باشی .(سازمان حکومت صفوی ص 85). قهوه چی باشی . قحبه باشی:(در جرگهی لولیان سرافراز/ هر یک بخطاب قحبه باشی. - نعمت خان عالی)(از آنندراج ). کشیک چی باشی . لله باشی . متولی باشی . معمارباشی .(تذکرةالملوک ص 11). مشعل دارباشی .(تذکرةالملوک ص 31). ملاباشی .(سازمان حکومت صفوی ص 72). موزیکان چی باشی . منجم باشی .(سازمان حکومت صفوی ص 71). مین باشی .(تذکرةالملوک ص 9). میر آخورباشی . میهماندارباشی .(سازمان حکومت صفوی ص 71). منشی باشی . نانواباشی . نسق چی باشی .(سازمان حکومت صفوی ص 155): جمعی از عمال و کدخدایان قزوین را به سعایت امامقلی بیک نسقچی باشی از تیغ بی دریغ گذرانید.(مجمل التواریخ گلستانه ص 27). نقاش باشی . وثاقباشی:(هندو یعنی که جرم کیوان / بهرام فلک چون وثاقباشی - انوری).
یوزباشی .(سازمان حکومت صفوی ص 61 و 168 و تذکرةالملوک ص 19). و رجوع به زندگانی شاه عباس اول تألیف نصراﷲ فلسفی شود.
|| و نیز در ترکیب اسامی محل چون مزید مؤخری آید نظیر: قاچارباشی ؛ محلی کنار جیحون:(به قاچار باشی فرود آمدند/ نشستند ویکبار دم برزدند.- فردوسی(شاهنامهی چ بروخیم ج 3 ص 595 س 3).
|| بزبان خراسان قرمساق .(آنندراج ):(حذر ازتیغ این دلاک باشی / که سربازی است اینجا سرتراشی .- شفیع اثر(از آنندراج ).صاحب آنندراج این شعر را بعنوان شاهد معنی فوق آورده است و حال آنکه گمان میرود کلمهی باشی در این بیت بصورت پسوندی به کلمه دلاک افزوده شده است . نظیر ترکیبات دیگری که در فوق آوردیم و تواند بود که کلمه محرف ناشی باشد چنانکه در بعضی نسخ است و شاید در تداول عامه خراسان ترکیب دلاک باشی در آن روزگار مرادف قرمساق و ناسزا بوده است . لغت نامه دهخدا(ویراستار)
[2] به گویش اصفهانی، خوار همان خواهر است ، خواهرت را بیوه کردی (ویراستار)
[3] خاصه تراش . [ خاص ْ ص َ ت َ ](نف مرکب ) سلمانی مخصوص پادشاه یا امیر یا حاکم . دلاک خاصه شاه یا بزرگ شهری ، گرای [ گ َ ر را ] شاهی یا حاکمی . خاصه ٔ خان . لغت نامه دهخدا(ویراستار)
[4] - ص 57 - تاریخ اجتماعی ایران در عهد قاجاریه - اثر چارلز جیمز ویلس - ترجمهی جمشید دو دانگه و مهرداد نیکنام
5 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 235
بنجامین اوّلین سفیر آمریکا راجع به او مینویسد: «یکی ازآدمهای مستبد و خود رأی است البتّه با دزدان و راهزنان و یاغیها باید با خشونت مواجه گردید، امّا تاجر متموّل اصفهانی چه گناهی مرتکب شده بود که به طناب انداختن وی امر کرد؟ از قراری که شنیدهام مقداری پول از او گرقته و نمیخواست پس بدهد. تاجر هم به تهران رفته و به شاه عارض میشود. شاه امر به استرداد پول تاجر میدهد. بیچاره به اتّکای دستور شاه با امیدواری فراوان به اصفهان مراجعت میکند و حکم شاه را نزد شاهزاده، مسعود میرزا میبرد. ظلّالسّلطان چند لحظهای به حکم خیره شده و به تاجر خطاب کرده و میگوید عجب جسارت و جرأتی دارید. من گمان نمیکردم شما دارای یک چنین دل قوی باشید که از من عارض شدید من خیلی مایلم که دل پُر جرأت شما را معاینه کنم و جرأت شما را فراگیرم! سپس رو به آدمهای خود کرده و دستور میدهند تا دل تاجر بیچاره را از سینهی او خارج سازند. آدمهای شاهزاده تاجر بیگناه و مال باخته را مقتول کرده دل او را از سینهاش خارج میسازند.
مؤلّف به تمایل مسعود میرزا به انگلیسیها نیز اشاره کرده و میگوید دوستی با انگلیسیها دارد و نسبت به روسها چندان نظر خوب ندارد و هرگاه به تاج و تخت ایران برسد روابط او با روسها تیره خواهد شد و آنان را مجبور خواهد کرد تا مقصود خود را فاش کنند و از تعدّیات خود نسبت به ایران دست بردارند.»[1]
[1] - ص 70 و 71 - حاجی واشنگتن - اسکندر دلدم - چاپ سوم - 1370
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 234