پس از وقایع شهریور 1320 بیماریای که بر جسم و روح رضا شاه فشار میآورد همان تنشهای عصبی بودند. او آن قدر حسّاس شده بود که کوچکترین صدایی رنجش میداد. در کرمان وقتی میخواستند بشقابها یا دیگر ظرفها را زیر میز بچینند تا خشک شود باید پارچه ضخیمی زیر آن پهن میکردند تا صدایی بلند نشود. این وضعیت روز به روز حالت روحی و جسمی رضا شاه را به تحلیل میبرد تا این که به ناراحتی قلبی و سپس مرگ نزدیک شد. در باره مراحل عودکردن بیماری و فوت رضا شاه تقریباً همه روایات به صورت یکسان ذکر شده است. چکیدهای از آن بدین صورت است: «در هنگام تبعید موقعی که به بمبئی رسیدند از شنیدن خبر تغییر مقصد دچار ناراحتی شدید روحی شد و به دلیل آب و هوای گرم و شرجی موریس رضا شاه مدام در عذاب بود و گاهی به صدای بلند به مسبّبان تبعید خود ناسزا میگفت و آنان را نفرین میکرد. وی در موریس قادر به نفسکشیدن نبود و پیوسته میگفت: "من در اینجا دچار خفقان شدهام. هوا چقدر گرم و خفه است." روز دوم ورود به ایزدی گفت: "این خراب شده چه جایی است که آمدهام؟ آدم نمیتواند نفس راحت بکشد. چیزی هم که جز مارمولک و حشرات عجیب و غریب پیدا نمیشود. در این گرما من نمیتوانم زندگی کنم. او در موریس بیشتر شبها از شدّت گرمای هوا تا صبح بیدار بود و به ویژه صدای حشرات و پرندگان به سختی آزارش میداد. درها و پنجرههای اتاقها توری سیمی برای جلوگیری از عبور مگس و پشه و انواع حشرات نداشت و تنها در این اواخر جلو پنجرهها توری کشیدند. وی در موریس دچار دلدرد مزمن شد و دستها و پاهایش متورّم گردید. در ژوهانسبورگ دلدرد او دوباره شدّت یافت و معلوم شد بیماری قلبی وی مزمن و خطرناک شده است. رضا شاه از سالها پیش دچار بیماری دستگاه گوارش بود و در اینجا نیز بیماری قلبی رضا شاه شدید و پیشرفته بود. بنا به توصیه ایزدی یک پزشک سوئیسی عالیمقام به نام دکتر بروسی را برای معاینه پزشکی شاه فراخواندند. دکتر بروسی شاه مستعفی را معاینه کرد و استراحت بیشتر و کاستن از میزان راه رفتن را راه درمان بیماری شاه دانست. چند روز بعد چیزی از آغاز شب نگذشته بود که رضا شاه دچار دلدرد شدید شد و بنا به نوشته علی ایزدی در ساعت چهار و نیم بامداد هنگامی که برای رفتن به آبریزگاه از تختخواب پایین آمده بود دچار حمله قلبی شدیدی شد و به زحمت خود را تا نزدیک رختخواب رساند. در آنجا به سختی زمین خورد به طوری که یک دست و صورت او مجروح شد و از هوش رفت. اطرافیان او بیدرنگ دکتر بروسی و یکی دیگر از استادان پزشکی و متخصّص قلب را بر بالین شاه حاضر کردند. آن دو پزشک پس از معاینه شاه با چهره نگران از اتاق وی بیرون آمدند و خطاب به ایزدی و دیگران گفتند: حمله قلبی آقای پهلوی بسیار شدید بوده است. ما امیدی نداریم که ایشان حتی تا ده ساعت دیگر بتواند زندگی کنند." با این همه کار درمان آغاز شد و به او تنفس مصنوعی دادند و چند آمپول به او تزریق کردند. رضا شاه به حالت اغماء فرو رفت و سه چهار روز به هوش نیامد؛ اما پس از هشت روز به هوش آمد و کمکم از بستر برخاسته و یکی دو بار با کمک عصا در باغ هم قدم زده بود. در سوم مرداد 1323 شمس پهلوی، دختر ارشد رضا شاه به ژوهانسبورگ رسید و از فرودگاه یکسره به ویلای پدرش رفت و رضا شاه از دیدن دخترش بسیار خوشحال شد و رضا شاه نشاط و تندرستی خود را تا حدودی باز یافته بود و با حاضران در باره گذشتهها حرف میزد.
علی ایزدی که یکی از شاهدان مرگ رضا شاه بود میگوید: «عادت همیشگی رضا شاه این بود که در ساعت پنج بامداد از خواب برمیخاست؛ اما در روز چهارم مرداد 1323 برخلاف معمول شاه از خواب برنمیخیزد و وسیله تفریح مختصر خود را نمیخواهد. سیّد محمود پیشخدمت مخصوص شاه وضعیّت را به ایزدی میگوید و وقتی خود را به خوابگاه رضا شاه میرساند چهره مرد سابقاً مقتدر ایران بسیار آرام بود و آثاری از مرگ در آن دیده نمیشد. ایزدی دست شاه را میگیرد و میپرسد: "حال مبارک چطور است؟" سکوت ممتد شاه حکایت از بروز واقعهای میکند. دنبال دکتر بروسی میفرستد و همراه با دکتر تون گینگ که از سوی انگلیسیها وظیفه مراقبت پزشکی از شاه پیر را بر عهده داشت فرا میرسند و پس از معاینههای لازم دکتر بروسی اظهار میدارد که رضا شاه در ساعت پنج صبح بر اثر حمله قلبی شدید فوت کرده است. پس از گزارش فوت به تهران بحث در باره این موضوع که جنازه چگونه حمل شود، به کجا حمل شود و در چه مکانی دفن گردد آغاز شد. از موضع دولت انگلستان در این زمینه تا نشر نامهها و اسناد رسمی بریتانیا اطّلاعی در دست نیست. به هرحال نتیجه نظرات موکول شد که جنازه مومیاییشده به مصر انتقال یابد و بعد از امانتگذاردن در مسجد الرّفاعی قاهره به ایران انتقال یابد.»
اساسیترین عللِ انصرافِ خاطر دربار از حمل جنازه به ایران داغ بودن آتش وقایع دوران بیست ساله بود. خشم و تنفر بسیاری از ستمدیدگان، داغدیدگان، خانواده جانباختگان و مالباختگان هنوز فروکش نکرده و دادگاه رسیدگی به وقایع جنایی و سیاسی دوران مزبور همچنان دایر بود و این که میگویند انگلستان مانع بازگردانده شدن جنازه به ایران شدند زیاد پذیرفته نیست. انگیزه مهمی که تشییع جنازه شاه متوفّی را به تعویق افکند تمسک به گذشت زمان و پوشیده شدن وقایع در غبار دوران بود. چون زمینه اعتراض و مخالفت کاملاً مهیّا بود.
در حقیقت از روز فوت رضا شاه تا زمان انتقال جنازه او به مصر نود روز طول کشید. در 23 شهریور 1323 برابر با 14 سپتامبر 1944 دولت مصر موافقت خود را با صدور ویزا و پاسپورت برای سپردن رضا شاه و همراهان آنان که باید جسد را با کشتی به مصر انتقال میدادند اعلام داشت و مراتب توسط سفارت ایران در قاهره به ژوهانسبورگ اطّلاع داده شد و بدین ترتیب جنازه رضا شاه مستعفی به صورت مومیایی و به طور موقّت در خاک مصر نگهداری شد تا در فرصت مقتضی به ایران انتقال یابد. در روز 16 اردیبهشت 1329 ساعت یازده بامداد جنازه رضا شاه از جدّه با هواپیما وارد خاک ایران شد و در فرودگاه اهواز پس از فرود هواپیما بر زمین گذارده شد.[1] جنازه پس از تشریفات کامل به قطار مخصوص راهآهن حمل شد و پس از تشریفاتی که در هر ایستگاه اجرا میشد ساعت پنج و سی دقیقه بعد از ظهر روز شنبه به ایستگاه قم وارد و برای طواف به دور صحن مطهر حضرت معصومه(ع) برده و سپس به سوی تهران حرکت داده شد. ساعت هفت بامداد روز یکشنبه جنازه با تشریفات خاص در ایستگاه تهران بر روی توپی سوار شد و پس از این که نمایندگان نظامی کشورهای همسایه و واحدهای نمونه ارتش از برابر آن رژه رفتند در حالی که شاه و برادران و اعضای خانواده پهلوی، نخستوزیر منصور و هیأت وزیران و سناتورها و نمایندگان مجلس و عدهای از امیران و افسران آن را مشایعت میکردند از خیابان و میدان سپه شهر تهران گذرانده شد و سرانجام به آرامگاه احداث شده در شهر ری انتقال یافت.[2]
جنازه رضا شاه از روز 17 اردیبهشت 1329 تا یک هفته پیش از تاریخ به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی در آرامگاه سلطنتی مدفون بود تا این که هنگام خروج محمّد رضا شاه از ایران و سقوط رژیم شاهنشاهی یکی از کارکنان وزارت امور خارجه مأمور شد استخوانهای رضا شاه را از مقبره او بیرون آورده و آن را به قاهره حمل و در مسجد الرفاعی دفن کند. چند ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی عدّهای از مردم در صدد ویران کردن گور رضا شاه برآمدند.[3] بدینسان مقبره رضا شاه از میان رفت و خاطره او فقط در تاریخ ایران باقی ماند و تجربه نشان داد که ستمکاری و شقاوت و بیاعتنایی به مردم کشور و غرور و نخوت بیش از حد و اتکا به قدرتهای خارجی یا سرنیزه نیروهای قهریه فرجام خوشایندی در پی ندارد و ستمکاران سرانجام از اریکه اقتدار و خودکامگی سرنگون خواهند شد.»[4]
لازم به ذکر است که در دوم اردیبهشت سال 1397 در جریان گود برداری محل پیشین آرامگاه رضاشاه جسدی مومیایی کشف گردید. به احتمال زیاد جسد متعلق به رضا شاه بوده است و دوباره در همان محل دفن کردند.
[1]. حسین فردوست در خصوص انتقال جسد به ایران در صفحۀ 114 جلد اول ظهور و سقوط سلطنت پهلوی مینویسد: «... بعد از شش سال که جسد در مصر به امانت گذاشته شد، رزمآرا که رئیس ستاد ارتش بود، مسئول انتقال جنازه به تهران شد و به مصر رفت و جنازه را با تشریفات خاصی از طریق دریا به خرمشهر و سپس از طریق راهآهن به تهران آوردند. من در تشریفات مفصل ورود جسد رضا خان حاضر بودم و جزء افسران مورد اعتماد بودم که طرفین جنازه حرکت میکردیم. به این ترتیب جنازۀ رضا خان در مقبرهای که قبلاً تهیه شده بود، حمل و دفن شد.»
[2]. در هنگام مراسم تشیعجنازۀ رضا شاه در قاهره، پیشاپیش آن یک شمشیر مرصع به جواهرات گرانبها حمل میگردید که در نهایت مفقود شد و تلاشهای چند سالۀ ایران برای بازپسگیری آن به نتیجهای نرسید.
[3]. خسرو معتضد، از آلاشت تا آفریقا، خلاصهای از صفحات 956 تا 991.
[4]. در پاورقی صفحۀ 234 کتاب شاهپورغلامرضا پهلوی آمده است: «جنازۀ مومیاییشدۀ رضا شاه هرگز به خاک سپرده نشد و در زیرزمین آرامگاه مجلل او که یک برج عظیم و زیبای چندطبقه بود، قرار داشت و سران کشورها و میهمانان خارجی که برای بازدید رسمی به ایران دعوت میشدند، در آرامگاه او حاضر شده و به نشانۀ احترام تاج گل نثار تابوت او میکردند. موقعی که در اوج انقلاب اسلامی شکوهمند ایران شاه و خانوادهاش به مصر گریختند، جنازۀ مومیاییشدۀ رضا خان را هم با خود بردند و این جنازه در حال حاضر در مسجد الرفاعی قاهره نگهداری میشود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، موقعی که آیتالله شیخصادق خلخالی به دستور حضرت امامخمینی(ره) آرامگاه رفیع و مجلل رضا شاه را که کُپیهای از آرامگاه ناپلئون در فرانسه بود، خراب کرد، هیچ اثری از جنازۀ رضا شاه پهلوی در آن به دست نیامد.»
5 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 64
وقتی شهر یا کشوری در اشغال نیروهای دشمن باشد مسلّم است که از حالت طبیعی خارج شده و آثار مخرّبی در روح و روان و زندگی سیاسی و اجتماعی مردم بر جای خواهد گذاشت. ایران نیز از این پیامدها به دور نماند. از جمله میتوان به این پیامدها اشاره کرد: سقوط رژیم استبدادی رضاخان، دستگیری تعدادی از رجال و شخصیّتهای سیاسی، بحران غذایی و شیوع انواع بیماریها، استثمار کارگران ایرانی، تخریب تأسیسات، ورود آمریکا به صحنهی سیاست خارجی ایران و ایجاد فضای باز سیاسی. از طرف دیگر مشکلات ناهنجار اجتماعی نیز در صحنهی داخلی و شهرها به وجود آورد.
محمّد ارجمند که سالها در امور تلگرافخانه خدمت میکرده است در طی مأموریت خود وقتی به تهران مراجعت میکند اوضاع شهر را اینگونه توصیف مینماید:«... تهرانی که هفت سال قبل ترک کرده بودم و در آن تحت حمایت و سرپرستی رضا شاه پهلوی تکلیف همه معلوم بود در این موقع فاقد همه چیز شده بود. سربازان بیگانه انگلیسی، روسی، آمریکایی، لهستانی، هندی و غیره در آنجا مشغول فعالیت بودند. مجلس شورای ملی متشنج بود. دولتِ ناتوان و دربارِ متزلزلِ جدید فاقد کوچکترین اقتدار شده بود. مردم شهر دچار سختی و مضیقه بودند و نرخ اجناس چندین برابر بالا رفته بود. گرانی بر اثر ادامه جنگ و سرایت آن به این کشور در کلّیه وسایل حیاتی کشور حکمفرما بود. مستخدمین دولت از صدر تا ذیل در این بازار آشفته مشغول پرکردن جیب خود بودند. بازار سیاه عدّهای از محتکران و تجّار بازار را غرق در تموّل و نعمت نموده بود و آخرین رمق حیاتی توده را با کمال بیانصافی و بیپروایی میگرفت. عکسالعمل حکومت بیست ساله دیکتاتوری در مرکز ظاهر شده بود که تکلیف هیچ کس معلوم نبود. جراید و احزاب خلقالساعه بیشماری در تهران ایجاد شده بود و از هر طرف صدای تازه بیرون میآمد.»[1]
گذشته از نمونههای ذکر شده فحشا در تهران توسعه و رواج یافته بود. خصوصاً نیروهای آمریکایی که در باشگاه امیرآباد مستقر بودند آن را ترویج داده بودند. نیروهای شوروی اصلاً حق حضور در خیابانها را نداشته و در صورت اجرا نکردن این قانون از طرف حکومت متبوعهی خود حتی تهدید به اعدام شده بودند. نیروهای انگلیسی نیز به خیابانها نمیآمدند؛ ولی وضع نیروهای آمریکایی به گونهای دیگر بود. حسین فردوست میگوید: «کامیونهای آمریکایی به مرکز شهر میآمدند و دخترها را جمع میکردند و به باشگاه میبردند. دخترهایی که به این وضع تمایل داشتند صف میکشیدند و منتظر میماندند مثل این که در صف اتوبوس هستند. کامیونهای روباز ارتش آمریکا میآمدند و دویست تا سیصد دختر را سوار میکردند و میبردند. آمریکاییها هرچند پول نداشتند؛ ولی با همین بستهها (هر بسته به عنوان جیرهی غذایی بود که برای مصرف پنج تا شش نفر کافی بود که محتوی انواع و اقسام کنسروها، نان، ویتامینی که باید روزانه مصرف میکردند، دو بطر ویسکی و دو بسته سیگار خوب بود) دخترها را راضی میکردند. من با یکی از کسانی که به باشگاه میرفت آشنایی داشتم و دیدم که در انبار خانه او تا زیر سقف از این بستهها چیده است. هر روز که میرفتند یکی دو بسته میگرفتند. این بستهها قیمت گرانی داشت و خرید و فروش میشد.
از کسانی که با آمریکاییها میرفت خاله محمّد رضا بود که اکنون شاه ایران شده بود. فرد دیگر که میشناختم یک دختر ارمنی بود و پدرش کارگر زحمتکشی بود. من با این دو نفر بارها صحبت میکردم و گفتم که این کار صحیح نیست و در عمل شأن فاحشههای کنار خیابان است. خالهی محمّد رضا خیلی رُک و صریح میگفت: "خیر، افرادی که در باشگاه هستند همتیپ ما هستند و هیچ اشکالی ندارد".»[2]
زمانی که نیروهای متّفقین از شمال و جنوب به ایران حمله کردند با مختصر مقاومتهایی در غرب و جنوب ایران روبهرو شدند. در این اوضاع و احوال در عین حال که رادیو تهران حمله متّفقین را اعلام نمود و علت را محافظت ایران از حمله و تحریکات آلمانیها بیان میکرد، مردم ایران بدون آگاهی از وقوع حادثه همچنان به زندگی عادی خود مشغول بودند. در این باره سرهنگ تورج امین که رئیس ادارهی راهنمایی و رانندگی و شهربانی آن زمان و شاهد حوادث شهریور 1320 بوده در خاطرات خود میگوید: «ساعت دو بعد از ظهر سوم شهریور که غیر از چند پاسگاه راهنمایی پلیس کمتر کسی به علّت گرما در تهران دیده میشد یک دسته هواپیمای مهاجم از شرق کشور حرکت کرده و با ریختن برگهای تبلیغاتی از روی تهران گذشته و به طرف مغرب رهسپار شدند. نه کسی حرکت و عبور آنها را در سراسر کشور گزارش نمود و نه کوچکترین فعالیّتی در موقع عبور از روی تهران ازطرف ارتش ما علیه آنها صورت گرفت.»[1]
اشرف پهلوی نیز در این زمینه میگوید: «ساعت چهار صبح روز دوشنبه سوم شهریور 1320 که سِر ریدر بولارد، سفیر انگلیس و اسمیرنوف، سفیر شوروی به خانه علی منصور، نخستوزیر وقت رفتند تا خبر حمله به ایران را به او بدهند، او خواب بود و وقتی ساعتی بعد علی منصور به کاخ پدرم رفت تا او را از جریان مطلع کند پدرم هم خواب بود و حقیقت آن که در آن موقع تمام حکومت ایران در خواب بودند وگرنه میبایستی از مدتی قبل متوجّه این موضوع میشدند.»[2]
ذکر این نمونهها میتواند بیانگر میزان اطّلاع و آگاهی مردم عادی از اتّفاقات در حال وقوع باشد. شاید هم کم و بیش اطّلاع داشتهاند؛ ولی چون کاری از دستشان برنمیآمده است پیش خود میگفتهاند که هرچه میخواهد بشود. از آن گذشته وضع نیروهای نظامی نیز که در نواحی مختلف کشور مستقر بودند بهتر از مرکز نبود. از صدر تا ذیل همه به فکر نجات خود بودند و پادگانها در این وضعیت غارت و چپاول میشدند. اسکندر دلدم به نقل قول در توصیف این موقعیّت حسّاس مینویسد: «ارتش ما دارای نواقص متعدّدی میباشد؛ منجمله نقلیه و سوقالجیشی آن صفر است. در شهریور نیروهای متمرکز در گردنه حسنآباد به کلّی فراموش و از فرط گرسنگی متفرّق شدند.
پادگان مرند گرسنه و بینان مانده. کامیونهایی که مأموریت داشتند از تبریز آذوقه به مرند ببرند اثاثیه شخصی ارشدهای لشکر را به تهران حمل مینمودند. حتی در سال 1322 که در آذربایجان بازرسی مینمودم اطّلاع حاصل کردم که دو غاز و یک کرسی از اثاثیه فرمانده لشکر در تبریز جا مانده بود. از هشت فرسخی یک کامیون مخصوص به تبریز برگرداندند تا آنها را بیاورد درحالیکه آنها گرسنه در سنگرهای آذربایجان بلاتکلیف بودند. با وجودی که هزاران قمقمه آلمانی در انبارهای مرکز موجود بود، نتوانستند وسیله رساندن آنها را به خوزستان فراهم کنند که در نتیجه عدّهای از سربازان ما در خوزستان از تشنگی جان سپردند. قوای کمکی که از لرستان به طرف خوزستان حرکت کردند دارای ساز و برگ زمستانی بودند که با آب و هوای گرم آن فصل مناسب نبود.
موتوریزه ارتش در همهجا همان روز اول بنزینش تمام شده و فلج شده بودند. تهران از ساعت اوّل بینفت و بیبنزین مانده، موتورهای حمامها و نانواییها داشت از کار میافتاد و وسیله نقلیه برای حمل اموات به گورستان نبود که مجبوراً اموات را با درشکه برخلاف مقرّرات به قبرستانها میبردند.»[3]
در خصوص فعالیّت ارتش ایران و تدارکات آن مینویسند: «عصر سوم شهریور نامهای به شماره 52252/11871 از وزارت جنگ به شهربانی نوشته شد که سه دستگاه موتورسیکلت خریداری یا کرایه نموده تا ارتباط بین نیروهای هوایی و توپخانه ضد هوایی را تأمین نماید.[4] نامه دیگر نیز قریب به همین مضمون به شماره 10689ــ 3/6/1320 از اداره بارکشی تند ارتش نوشته شد که تقاضای تأمین موتورسیکلت برای منظور مذکوره در فوق را مینماید. نتیجه این تقاضاها فقط آن شد که موتورسیکلت غلامحسین امینی فرزند خانم فخرالدوله (برادر کوچکتر علی امینی)، توقیف و بعد هم مسترد و جنگ تمام شد. روز سوم شهریور با مرحوم مرعشی فشنگ فروش مقیم خیابان فردوسی پیمانی منعقد تا ده تن باروت سیاه برای تخریب پلها در موقع عقبنشینی تهیّه کند که ایشان قرار شد بعد از گرفتن بیعانه به کوههای ساوه رفته تا شوره و سایر مواد اولیه را تهیّه و باروت را ساخته و تحویل ارتش بدهد. در صورتی که هزار باطری تخریب ساخت آلمان در ذخایر ارتش ما موجود بود. بالاخره فرمان ترک مخاصمه بعد از 24 ساعت صادر شد. قبل از صدور فرمان فرار قوا شروع شده بود که فرمان ترک مخاصمه آن را تکمیل نمود. فرماندهان لشکرها سلاح و ساز و برگ را ریخته و افراد را رها کرده، گریختند.
فرمانده لشکر خراسان از یزد سر درآورد. فرماندهان لشکر رضائیه و تبریز را در دولت ملایر میدیدند. فرمانده تیپ اردبیل شب چهارم شهریور در منزل بیوه زنی در کوچه حمّام خشتی، بخش 9 بیتوته کرده بود. فرمانده قوای خوزستان شهادت مرحوم بایندر را از روی عدم اطّلاع به اوضاع جنگ فرار گزارش داد. تنها فرمانده لشکر غرب سرلشکر مقدّم بود که به حملات متقابل در برابر انگلیسیها مبادرت نموده و جواب معترضانه به فرمان ترک مخاصمه داده بود. بالاخره منصور مستعفی و فروغی نخستوزیر شد. در حالی که از بیبنزینی تمام چرخهای پایتخت فلج شده بود و اوباش گاه و بیگاه به شرارت مبادرت میکردند؛ راههای جنوب امن و انبارهای بین راه پُر از بنزین و فراریان حداکثر استفاده را از تلمبههای بین راه مینمودند. پادگانهای مرکز در عوض همکاری با مأمورین انتظامی خود دست به غارت انبارهای ارتشی زده و موجبات بینظمی را فراهم نموده و سهم زیادی از اموال را به غارت بردند.
در همین حال گزارشهای ناصحیح همراه با شایعات فراوان به مرکز میرسید. به عنوان مثال قریب به نصف شب بود که یک عدّه عمله از مأمورین راه با بیلهای خود با یک کامیون از جلو پاسگاه امنیه ینگی امام عبور مینمودند و امنیهها آنها را ارتش سرخ و بیلهای آنها را سرنیزه تصوّر نموده و به مرکز گزارش کرده بودند. به طور کلّی تمام لشکرها و هنگها در نواحی مختلف هرچند نمیتوانستند کاری انجام دهند؛ ولی با همه این کمبودها که نه وسیله مخابراتی و تجسّسی و ستاد وجود داشت در بعضی نواحی شجاعت و سلحشوری از خود نشان دادند.»[5]
حسین فردوست نیز از دیدگاه خود در باره این اوضاع آشفته مینویسد: «ارتشی که رضا خان بدانسان شکل داده بود مشخص شد که با نیرو و اراده دیگری به حرکت درمیآید و در زمان ورود متّفقین نتوانست کوچکترین تحرّکی از خود نشان دهد و بهراحتی متلاشی میشود. در جنوب کشور فرمانده نیروی دریایی به نام سرتیپ بایندر که مقاومت را جدّی گرفته بود در مقابل ناوهای آمریکایی ایستادگی کرد. آمریکاییها ناو را به توپ بستند و غرق کردند و بایندر شهید شد. این تنها مورد مقاومت جدّی بود که به روحیات مرحوم بایندر بستگی داشت و اگر نمیخواست خطری متوجّهش نمیشد. آمریکاییها در خرمشهر پیاده شدند و لشکری که در خوزستان بود تعدادی از آنها در دو سه محل تیراندازیهای مختصری به سوی آمریکاییها کرده بودند؛ ولی در مجموع میتوان گفت که نیروهای آمریکایی به راحتی در محور دزفول پیشروی میکردند و از مقاومت خبری نبود.
در منطقه آذربایجان در مقابل شورویها پس از چند مقاومت جزئی و غیر مهم لشکرها از پایینترین تا بالاترین رده تفنگها را زمین ریخته تا سبکبارتر شوند و به کوهها گریختند.
لشکر گیلان به فرماندهی سرتیپ قدر چند گلوله توپ به روی روسها شلیک کرد و قدر به خاطر همین بعدها به عنوان افسر شجاع شهرت یافت. هنگی در مرزنآباد مستقر بود. چون جزء واحدهای لشکر یک به فرماندهی بوذرجمهری بود در مقابل روسها به کوه زد و خود را به لشکر یک رساند.
لشکر مشهد وضع نمونهای از نظر افتضاح داشت. آنها با وسایل موتوری که داشتند، گریختند و بدون هیچ نظم و ترتیبی خود را به کویر زدند. سرعت فرار آنها به نحوی بود که واحدهای جلودارشان حتی به بندرعباس پیدا شدهاند. این علاوهبر جُبن فرماندهان آن ناشی از ترس و وحشتی بود که در واحدهای نظامی نسبت به روسها و قساوت آنها پیدا شده بود.
در مقابل انگلیسیها هم مقاومتی نشد. تنها در یکی از گردنههای منطقه چند تیر توپ به روی واحدهای زرهی انگلیسی شلیک شد و انگلیسیها پس از دو تا سه ساعت توقّف مجدداً پیشروی کردند. ماوقع نیز از این قرار بود که لشکر کردستان به فرماندهی سرلشکر مقدم همه فرار کرده بودند و تنها یک آتشبار در محل مانده بود. آنها به ابتکار خود تیراندازی کردند و وقتی دیدند وضع وخیم است آتشبار را رها کردند و گریختند.»[6]
[1]. اسکندر دلدم، زندگی پرماجرای رضاشاه، ج 2، ص 898 .
[2]. همان، گزیدهای از صفحات 888 تا 903.
[3]. همان.
[4]. رضا خان از سال 1303ش نیروی هوایی را تأسیس کرد که تعدادی هواپیما از فرانسه، روسیه و آلمان خرید و گامی مهم در پایهریزی این واحد از قوای نظامی برداشت. تعدادی از این هواپیماهای یونکرس آلمانی در سرکوبی عشایر نقش اساسی داشتهاند؛ هرچند که این هواپیماها بیشتر نقش روحیه را در ارتش داشته و تا جایی که امکان داشت، از آنها کمتر استفاده میشد.
[5]. اسکندر دلدم، زندگی پرماجرای رضاشاه، گزیدهای از صفحات 888 تا 903.
[6]. حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 1، ص 94.
7 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 53
در شهریور 1320 نیروهای متّفقین به ایران حمله کردند. روایات متضادی در باره وضعیت و پراکنده شدن سربازها وجود دارد که آیا در آن هنگام به دستور رضا شاه یا به دستور دیگران پادگانها تخلیه شدهاند؟ در این خصوص علیرضا کمرهای همدانی روایتی مینویسد که دیدگاه شاهپور غلامرضا را نسبت به آن تأیید مینماید که تخلیه پادگانها به هیچ وجه به دستور رضا شاه انجام نگرفته است. گذشته از آن که این اقدام رضا شاه در آن لحظه درست یا اشتباه بوده است، وی در این رابطه مینویسد: «بعد از ظهر روز نهم شهریور 1320 به دستور رضا شاه اعضاء شورای عالی نظام به کاخ سعدآباد احضار میشوند. منظور از این احضار سؤالات شاه از علّت انحلال پادگانهای مرکز و مرخص نمودن سربازان بود چون امرای لشکر پس از یک جلسه طولانی به اتّفاق آراء تصمیم گرفتند لشکر مزبور را منحل و قانون نظام وظیفه را نیز لغو و از این به بعد سربازان داوطلب استخدام نمایند. درست ساعت دو بعد از ظهر روز نهم شهریور 1320 سرلشکر علیاصغر نقدی، سرلشکر مرتضی یزدانپناه، سرلشکر احمد نخجوان، سرلشکر ضرغامی، سرلشکر بوذرجمهری و سرتیپ ریاضی و همچنین سپهبد امیر احمدی، فرماندار تهران در کاخ سعدآباد حضور یافتند. رضا شاه که خشم از صورتش هویدا بود در جلو پلکان کاخ بزرگ ایستاده بود. ولیعهد نیز آن طرفتر با لباس نظامی حضور داشت. وقتی تمام امرا به صورت صفِ مرتّب قرار گرفتند رضا شاه از پلهها پایین آمده و جلو صف آنها ایستاده و بدون این که احوالپرسی نماید ناگاه چوبدستی خود را فرود آورد و محکم به شانههای آنها کوفت. در این وقت چوبدستی را به زمین انداخت و در مقابل سرلشکر بوذرجمهری، فرمانده لشکر مرکز قرار گرفت و در منتهای عصبانیّت چنین گفت: "تو خشتمال گردنکلفت از همه بیشرفتر و الاغتر میباشی! به تو زمین دادم به بانک دستور دادم برای آبادی زمینهایت پول کلانی به تو قرض دهد. خشتمال بودی، صاحبمنصب شدی. عمله بودی، سرلشکر شدی. ندار بودی، دارا شدی. آیا تو را چه رسید که پای این ورقه را امضاء کرده و لشکر خود را منحل نمایی؟" ناگهان دست رضا شاه بالا رفت و کشیده صورتِ پُرچین بوذرجمهری را نوازش داد. سپس رضا شاه در برابر سرلشکر ضرغامی قرار گرفت. سرلشکر ضرغامی در آن روزها رئیس ستاد ارتش بود و اعلامیه شماره یک ارتش نیز به امضاء او رسیده بود. شاه با همان حال و صدای لرزان خطاب به ضرغامی چنین گفت: "خاک بر سرت که رئیس ستاد ارتش من باشی. تو باید بروی گلهبان بُزها شوی چون ریشِ بزی تو، خیلی شبیه چوپانهای سنگسری است. تُف بر تو!" ناگهان کشیده دومی به صدا درآمد و اشک از چشمان رئیس ستاد ارتش سرازیر شد. سایر افسران سیلیهای آبدار رضا شاه را نوش جان نکردند بلکه با ضربه شمشیر و فحش درست و حسابی تنبیه شدند.
احمد امیر احمدی اولین سپهبد ایران در خاطرات خود دارد که: وقتی من وارد باغ سعدآباد شدم صدای رضا شاه را شنیدم که نعره میکشید و بد میگفت. هنگامی که نزدیک شدم، دیدم امضاءکنندگان آن ورقه در یک طرف ایستادهاند و پنجاه شصت قدم آن طرفتر رضا شاه با یقهی باز و صورت برافروخته فحش میدهد و از سرلشکر بوذرجمهری بازخواست میکند. در وسط باغ یعنی مابین شاه و امرای لشکر مقداری شمشیر با غلاف ریخته شده بود که معلوم بود از کمر امرای لشکر باز کردهاند و نشانه توقیف آنها بود. شاه از بوذرجمهری میپرسید: "پدر... این چه کاری بود کردی؟ نمک به حرام! در اثر خیانت شما من میخواستم پسرم را بکشم." بوذرجمهری با اضطراب و لکنت زبان میگفت: "چرا پسرت را بکشی؟ آنها را بکش که خیانت کردند و به ما گفتند: حسبالامر امضاء کنید." شاه گفت: "همین را میخواستم، بگویی. بی... بگو ببینم آنها کی بودند که به شما تزریق کردند که این نوشته را امضاء کردید؟" بوذرجمهری گفت: "احمد نخجوان و علی ریاضی." شاه فریاد میکشید و سراسیمه به این طرف و آن طرف مانند صید تیرخورده میدوید. نعره زد: "بیاورید این دو مادر... را بیاورید." آنگاه چشمش به من افتاد و با همان خشم و غضب به جانب من آمد و گفت: "تو چرا این خیانت را کردی؟" من گفتم: "چهار شبانه روز است نخوابیده و از بس به این طرف و آن طرف دویدم پایم آبله زده است. حالا اعلیحضرت نفرمایید خیانتکارم. چه خیانتی؟" شاه در حالی که دهانش کف کرده بود، گفت: "امضای این ورقه که قشون حاضر و زیر پرچم مرخص شوند تا بعدها قشون داوطلب استخدام کنید." من اشاره به ضرغامی نمودم و گفتم: "رئیس ستاد ارتش امر اعلیحضرت را ابلاغ کرد که باید این ورقه را امضاء کنم. چاکر گفتم مصلحت نیست؛ ولی همین رئیس ستاد گفت: امر مبارک شاهانه است و ناچار صلاح بوده که امر فرمودهاند. بنده نیز با اطمینان به این که این گزارش ابتدا به دست مبارک میرسد و اگر مصلحت نباشد ترتیب اثر نمیدهید و تصوّر این که از تهیّه این صورت جلسه مصلحت سیاسی در میان بوده است، امضاء کردم." در این اثنا سرتیپ نخجوان و سرتیپ ریاضی را آوردند و شاه با یکی از شمشیرها که در غلاف بود و از کمر افسران باز کرده و در میان باغ ریخته بودند به سر و کلّه این دو نفر آن قدر زد که مجروح شدند و خون از سر و روی آنها جاری گردید. آنگاه گفت: "ده تیر مرا بیاورید تا سزای این خائنین بیشرف را بدهم." پیشخدمت ده تیری در میان سینی گذاشته به طرف شاه آورد که ناگاه سر و کلّه رئیس تلگرافخانه سلطنتی پیدا شد در حالی که چند تلگراف در میان یک سینی نقره در دست داشت. شاه بدون این که متوجّه شود که ده تیر خواسته و برایش آوردهاند چشمش به رئیس تلگراف افتاد و جلو رفت و گفت: "ببینم چه بدبختی تازه است؟" دسته تلگرافها را با دستپاچگی گرفت و یکییکی شروع به خواندن کرد. رئیس تلگراف گفت: "قشون روس از تبریز به طرف تهران میآید." به امرای لشکر که رو به رویش ایستاده بودند، گفت: "بروید پدرسوختهها!"»[1]
[1]. علیرضا کمرهای همدانی، حکم میکنم، ص 98 .
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 50
رضا خان پس از رسیدن به حکومت گذشته از اقداماتی که برای تحکیم و موقعیّت مالی و منافع شخصی خود انجام داد برای بازسازی ارتش نیز اهمیّت فراوان قائل بود و در حدّ توان به انسجام و اسکلتبندی آن همّت گماشت؛ هرچند که وسایل فراهم شده با تکنولوژی آن زمان فاصله زیادی داشت و به دور از علوم لجستیک نظامی بود. این خود رضا شاه و رجال سیاسی بودند که بیش از اندازه به غلّو و تعریف آن میپرداختند. مثلاً روایت شده است که: «چند شب قبل از سوم شهریور 1320 که متّفقین ایران را اشغال کردند و خراسان نیز به تصرّف قوای ارتش سرخ درآمد و لشکریان ایران بدون مقاومتی ساز و برگ خود را در خیابانها ریختند و از سر لشکر تا ته لشکر هر یک به طرفی فرار کردند، شهاب فردوس که از کارمندان فرهنگ مشهد بود در انجمن پرورش افکار سخنرانی مفصّلی در باب قشون و نظام ایران در عصر پهلوی با سایر ادوار نمود. اولاً به قدری سوابق ارتش ایران را تحقیر نمود که حدّی بر آن متصوّر نیست و بعد به تجلیل و تعظیم و تعریف از ارتش در دوره پهلوی پرداخت و بالاخره به شنوندگان تلقین کردند که ارتش این عصر، ارتشی است که در ایران سابقه نداشته و از هر جهت با کلّیهی قشون دنیا برابری میکند. آن شب این سخنران محترم به قدری اغراقگویی کرد که ما در صف اول نشسته بودیم از کارمندان کوچکتری که پشت سرمان جلوس نموده بودند خجالت میکشیدیم. در صورتیکه شاید یک هفته بیشتر طول نکشید که وضعیت شهریور پیش آمد و اثری از این همه قشون ظفرنشان باقی و پابرجا نماند.»[1] ولی آن چه مسلّم است این ارتش نمیتوانسته در مقابل نیروهای متّفقین خصوصاً با آن نیروهای وابسته و متکّی به اجانب توان مقابله داشته باشد و به این مسائل باید با دیدگاه زمان خودش توجّه کرد و آنها را مدّ نظر قرار داد.
سرانجام وضعیّت دوران جنگ دوم جهانی به گونهای رقم خورد که نیروهای متّفقین تصمیم گرفتند از مسیر استراتژیکی ایران به کمک دشمن دیرینه خود یعنی شوروی بشتابند؛ لذا به دولت ایران بهانه گرفتند که آلمانیها نباید در ایران فعالیّت داشته باشند و باید اخراج شوند. علیرغم آن که دولت ایران درخواست آنها را عملی نمود باز هم دولتهای متّفقین به اشغال ایران و استفاده از خط راهآهن سراسری مبادرت ورزیدند. در ایران آشفتگی زیاد برای مقابله یا ترک مخاصمه به وجود آمد. در نهایت رضا شاه و رجال سیاسی تصمیم به ترک مقاومت گرفتند. در این باره و چگونگی عملیشدن آن روایات متضادی وجود دارد. اکثر افراد معتقدند رضا شاه توافق کرده بود تمام واحدهای فنی را با عدّهای در حدود 5000 نفر نگه دارند و بقیّه را مرخص کنند؛ ولی به علّت اشتباهی که در آن حالتهای بحرانی روی داده بود کلّیهی سربازها ترخیص میشوند. شاهپور غلامرضا در خاطرات خود میگوید: «در مورد این که بعضی از کتابهای تاریخی دیدم نوشتهاند پدرم دستور مرخصی سربازها را داده بود این حرف اصلاً حقیقت ندارد و من صراحتاً به عنوان شخصی که از نزدیک شاهد حوادث بوده است، میگویم که فروغی که آدم انگلیسیها بود و سرلشکر ضرغامی که او هم به نوبهی خود آدم انگلیسیها بود دستور تسلیم ارتش و مرخصی سربازها را صادر کرده بودند. پدرم وقتی خبر ترخیص سربازها را شنید سرلشکر ضرغامی را احضار کرد و با عصبانیّت به او گفت: "مرتیکهی پدر سوخته، قرمساق، تو گُه خوردی که سربازها را مرخص کردی".»[2] خود سرلشکر ضرغامی نیز که در آن زمان رئیس ستاد ارتش بود، میگوید: «فروغی در اولین اقدام خود در سمت نخستوزیری اقدام به مرخصکردن سربازها نمود که در نهایت منتهی به ترخیص کلّیه سربازها از پادگانها میشود و هر یک از آنها آواره و سرگردان در حال بازگشت به خانههای خود میشوند و خبرنگار انگلیسی که همراه متّفقین بوده از وضعیت سربازها در این زمان میگوید: "... هزارها سرباز را از سربازخانهها بیپول و گرسنه خارج و آواره شهر و بیابان کرده بودند. همان شب که سربازها مرخص شده و با وضع حزنانگیزی در خیابانها و کوچههای تهران سرگردان بودند ولوله عجیبی در شهر افتاد. نگرانی و اضطراب شدیدی در مردم تولید گردید و همان شب بود که عدّه بیشماری از تهران فرار کردند و سربازان گرسنه و بدبخت هم رو به دهات و شهرهای خود پیاده و گرسنه روان گردیدند. فردای آن روز به دلایلی از مرخصکردن سربازان پشیمان شدند و بلافاصله تصمیم به جمعآوری افراد گرفتند. اتومبیلها و موتورسیکلتها در شهرها و جادههای خارج شهر به راه افتادند و عدهای از سربازان آواره و گرسنه را جمعآوری و به سربازخانهها برگرداندند."»[3]
حسین فردوست نیز در این باره میگوید: «... بالاخره صبح روز سوم شهریور 1320، نیروهای سه کشور انگلیس و روسیه و آمریکا وارد خاک ایران شدند. رضا خان میدانست و برایش مسلّم بود که با ورود ارتش متّفقین از سلطنت برکنار و لذا به ارتش خود دستور مقاومت داد. آیا رضا خان نمیدانست ارتش او که سران آن همه و یا اغلب سرسپرده انگلیس هستند، نمیتواند در مقابل ارتش قدرتمند سه کشور مقابله کند؟ او میدانست و انگیزه خود را از مقاومت به ولیعهد توضیح داده بود. محمّد رضا دقیقاً به من گفت که پدرم میگوید: "من دیگر کارم تمام است. دستور مقاومت میدهم که اقلاً نگویند به قشون خارجی اجازه ورود داده است. این مقاومت به هر نتیجهای برسد برای من و زندگینامه من بهتر است." به نظر من این عاقلانهترین تصمیم رضا خان بود و به این ترتیب او که از کنارهگیری گریزی نداشت، میخواست از نظر افکار عمومی شرایطی ایجاد کند که تداوم سلطنت پهلوی توسط پسرش تضمین شود. شاید این توصیهای بود که انگلیسیها در آخرین لحظات به او کرده بودند. ولی این مقاومت بسیار آبکی و نمایشی بود؛ زیرا در مملکتی که رجال آن همه عامل انگلیس بودند و در ارتشی که امرای آن عموماً سرسپرده دیرینه انگلیس بودند و برای شاهی که همه میدانستند به وسیله انگلیس به قدرت رسیده بود مقاومت در برابر انگلیس و متّحدین او خندهدار بود.»[4]
به هر حال نیروهای متّفقین بدون رضایت رضا شاه از شمال و جنوب به ایران حمله نموده و کشور را اشغال کردند. دولت ایران در 18 شهریور1322 به دولت آلمان اعلان جنگ داد. بولارد سفیر انگلیس، مانع این کار شد؛ اما مسؤولان ایرانی چون میدانستند مزایای این اقدام پس از پایان جنگ چیست به آن دست زدند. زیرا ایران از این بابت متحمّل هیچ زیانی نمیشد چون نه سربازی به جبهه میفرستاد و نه هزینهای برای ایران داشت. پس از پایان جنگ دولتهای انگلیس و فرانسه در راه احقاق حق ایران مشکلاتی به وجود آوردند؛ ولی با مساعی بعضی از کشورها این وضعیت به نفع ایران تمام گردید.