ـــ «به عقیده معاصران شاه عباس عنایت خدایی همیشه متوجّه او بود و جان و مالش را از هر گونه آسیبی حفظ میکرد. مثلاً در ماه ذی حجه سال 1015 که در پای قلعهی شماخی اردو زده بود طاق ایوانی که به فرمان او برای پذیرایی و انجام دادن مراسم عید قربان با چوب برپا کرده بودند مقارن ظهر روز عید فرود آمد و جمعی از علما و میهمانان و سران دولت را کشت یا مجروح ساخت. امّا شاه که مقرّر بود پیش از ظهر به ایوان آید تا پس از وقوع حادثه از دیوانخانهی خاص بیرون نیامد. زیرا به قولی چنان که در فصل پیش گفتیم منجّمان به آن خطر پی برده و او را در دیوانخانه سرگرم ساخته بودند و به قولی دیگر او را خواب در ربوده و تا وقوع حادثه بیدار نشده بود. منشی مخصوصش درباره قول دوم مینویسد راقم حروف به واسطه از وحیدالزّمانی مولانا علیرضای خوشنویس که از خواص مقرّبان حضرت اعلی بود، شنیدم که از زبان الهام بیان آن حضرت تقریر میکرد که وقت بیرون آمدن ، خوابی بر آن حضرت غلبه کرده بی اختیار به خواب میروند و هنوز در خواب بودند که این قضیه سانح شد و به سبب تأخیر و تعویق بیرون آمدن، آن خواب بی اختیار بود – و حفظ الهی نگهبانی کرده- و آن را که حفظ الهی نگهبان است از حوادث روزگار ضرر و آن جا که لطف ایزدی است ثوابت و سیّار را چه اثر.»[1]
ـــ «دن گارسیا در سفرنامه خود مینویسد که شاه عباس هر وقت از سفر مراجعت میکرد برای تفریح خاطر جشن میگرفت. گاهی فرمان میداد که جارچیان اعلام کنند که تمام زنان و دختران از مسلمان و مسیحی و دیگران باید جلوی درب بازارهای معیّن حضور یابند تا خواجه سرایان زیباترین آنها را انتخاب کنند و وارد بازار نمایند. او مینویسد در مقابل دربهای بازار چند خواجهی حرمسرا ایستاده بودند و زیبا رویان را از میان زنهای حاضر انتخاب میکردند و به داخل بازار راهنمایی مینمودند. بازرگانان داخل بازار پس از مرتّب کردن کالاها در دکّانهای خود زنان و دختران و خواهران خود را که خواجه سرایان انتخاب کرده بودند بر جای خود میگذاشتند و از بازار خارج میشدند. نزدیک شدن مردان به بازار ممنوع بود و متخلّف سخت مجازات میگردید. پس از اتمام این مقدّمات شاه همراه چند تن از خواجه سرایان وارد بازار شد و بعد درب بازارها را بستند. زنها تا صبح در بازار ماندند و صبح صاحبان آنها برای بردن آنها آمدند و جز چند زن و دختر ارمنی که به حرمسرای شاه فرستاده شدند بقیّه زنها به خانههای خود رفتند. (عجب مسلمانی) »[2]
ـــ «در دربار شاه عباس دلقکهایی بودند که اجازه داشتند که با گفتن لطایفی باعث خنده و سرور شاه شوند، هرچند که از ادب و نزاکت دور باشد. از جمله عاقلی، ملک سلطان رئیس زنده خوران و دلاله قزی که زنی بود شوخ و بذله گو و دیگر کربلایی عنایت. نوشتهاند در یکی از جنگهای ایران و عثمانی شاه عباس از کثرت قشون عثمانی هراسناک و نگران بود از شیخ بهاءالدّین عاملی چاره جویی کرد. او گفت راهی وجود ندارد باید به خدا متوسّل شوی و دو رکعت نماز بخوانی و از خدا بخواهی که تو را پیروز گرداند. کربلایی عنایت که در آن جا حاضر بود، گفت یا شیخ این پادشاه اکنون از ترس در حالتی است که نمیتواند خود را نگاه دارد و اگر وضو بسازد فوراً باطل خواهد شد.»[3]
ـــ «شاه عباس به رعایت عدالت و احقاق حقوق مردم توجّه خاصی داشت و قضاتی را که از طرفین دعوی رشوه میگرفتند به سختی مجازات میکرد. یک بار اطّلاع پیدا کرد قاضی اصفهان در یک دعوای بزرگ از طرفین هر یک 15 تومان رشوه گرفته و بعد آنها را خواسته و نصیحت کرده است که از دعوا دست برداشته و با هم صلح کنند، بلافاصله دستور داد تا آن قاضی را گرفته و وارونه سوار یک الاغ کردند و بعد دل و روده و فضولات گوسفند تازه ذبح شدهای را دور گردن قاضی انداختند و در حالی که دُم الاغ را به دستش داده بودند دور میدان بزرگ شهر او را گرداندند و یک جارچی هم با صدای بلند به مردم میگفت هر قاضی که رشوه بگیرد به این ترتیب مجازات خواهد شد. شاه عباس در دوران سلطنت خود مملکت را چنان که اقتضا میکرد با خشونت اداره کرد، ولی نسبت به مردم عادی و فقرا مهربان بود. به طوری که هنوز چند سال از فوت او میگذرد مردم اصفهان آرزوی بازگشت دوران وی را میکنند و برایش رحمت میفرستند.»[4]
ـــ «رسم و معمول این بود که هر سال انگلیسیها و هلندیها در مراجعت از تجارت هرمز هدیه و پیشکشی برای شاه عباس میآوردند. یک سال در جزو هدایای انگلیسیها ساعتی بود که در قوطی بلوری نصب شده بود و پایهای به ارتفاع پنج شش اصبح (انگشت) داشت، امّا جنس فلز پایهی ساعت مفرغ بود که جدول مطلّا داشت. انگلیسیها آن پایه را به یک زرگر ارلیانی که در اصفهان بوده دادند تا تمامش را مطلّا و مینا کند. بعد از آن که هدایا را از حضور شاه گذراندند به خزانه بردند. خزانه دار برای این که در کتابچه ثبت کند و وزن و عیار طلا را دقیقاً بنویسد پایهی ساعت را محک زد و معلوم شد که اصل از مفرغ است فوراً به شاه اطلاع داد که سبب تغیّر خاطر او شد و آن را نسبت به خود بی ادبی و بی حرمتی دانست. ساعت را نزد انگلیسیها باز فرستاد و امر کرد که بدهند یک پایهای از طلای خالص و مینا برای آن بسازند. آنها هم فوراً اطاعت کرده به توسط همان زرگر پایهای از طلا و مینا ساخته مجدّداً به خزانه فرستادند. و یا در همین زمینه داستان دیگری را نقل میکند که حکایت از توسّل به زور در تبدیل هدایایی که افراد میآوردند، دارد و آن این است که هلندیها که در موقع تقدیم هدایا چیز نفیسی به دست نیاورده بودند دو هزار دوکای طلای ونیزی در سینی مقوای صورتی کار ژاپن ریخته با ادویه و توپهای ماهوت و پارچههای زری برای شاه فرستادند. همین که آنها را به خزانه برده، صرّافی کردند دو عدد از دوکاها قلب بود آنها را به مترجم هلندیها رد کردند که برود عوض کند و بیاورد. مترجم که موسوم به بارتلمی بود دوکاهای قلب را نزد «کماندان» هلندی آورد که عوض آن را بگیرد. کماندان بنای تمسخر را گذارده، نخواست آنها را عوض کند. من آن جا حاضر بودم و به او نصیحت کردم که شما از رسوم این مملکت بی اطلاعید، اگر این دوکای قلب را عوض نکنید شاید دچار زحمت بزرگی شوید، امّا او بر لجاجت خود افزود و دوکاها را عوض نکرد. مترجم به خزانه دار این موضوع را گفت که کماندان دوکاها را عوض نمیکند. دو ساعت طول کشید که یک مرتبه دیدم هفت هشت نفر از مأموران شاه به منزل هلندیها آمدند. مترجم بی چاره را گرفته دم در خانه به چوب بستند و تا دوکاها را عوض نکردند و خدمتانهای نگرفتند، دست برنداشتند.»[5]
ـــ «برای آن که عقیدهی شاه عباس درباره سلطنت و مملکت داری معلوم گردد آن چه را که خود در این خصوص به پیترودلاواله جهانگرد ایتالیایی گفته و او مینویسد: شاه عباس گفته که پادشاه باید زندگانی سربازی داشته باشد و همیشه پیشاپیش سپاه خود حرکت کند تا بتواند بر هر مشکلی فایق آید و در هر کار کامیاب شود. هیچ پادشاهی نباید کاملاً به وزیران و سرداران و امرای خویش متّکی گردد و شاهی که امور سلطنت و کشورداری با به این گونه اشخاص واگذارد بدبخت خواهد شد زیرا این گونه مردم بیشتر در اندیشه منافع خویش و گرد کردن مال و تحصیل قدرت و راحتاند و برای پیشرفت کار ولینعمت دل سوزی نمیکنند. به همین سبب من همهی کارهای مملکت را به میل و اراده و مسؤولیّت شخص خود انجام میدهم و حاضرم که یا جان خود را فدا کنم و یا بر دشمنان خویش فایق آیم و ایشان را به اطاعت اوامر خویش مجبور سازم.»[6]
ـــ «شاه از کوچه پس کوچههای شهر اصفهان میگذشت. تنها بود و با لباس مبدّل، لباس مردم کوچه و بازار را پوشیده بود و کلاه نمدی بر سر داشت. پای پوشش هم مندرس و کهنه بود. به خرابهای رسید که دو نفر در آن روی زمین در یک اتاق نسبتاً خنک در هوای گرم نشسته بودند. شاه وارد خرابه شد و آن آدمها او را به جمع خود راه دادند. شاه میان حرفهای آنان وارد میشد و از هر دری سخن میگفت. آنها پنداشته بودند که مرد سادهای است و باید از رعیّتهای کشاورز باشد. بین آنها صحبتهایی رد و بدل میشد. یکی از آن دو مرد گفت دلم میخواست حوض وسط عالی قاپو پر از حلیم و عدس بود و من همهاش را میخوردم. دومی گفت، میدانی من هم دلم چه میخواهد؟ گفت دلم میخواست زن شاه، زنم میشد. بالاخره زن شاه است. حرفها ادامه یافت و بعد شاه از خرابه خارج شد و صبح فردا فرستاد در آن خرابه تا آن دو مرد را بیاورند؛ وقتی که آن دو را میآورند در حالی که از ترس متحیّر بودند که شاه چه کاری با آنها دارد؟ شاه به نفر اول میگوید تو دلت میخواهد که حوض عالی قاپو را پر از حلیم و عدس کنند و تو همهاش را بخوری؟ مرد میگوید قربانت گردم این آرزوی من است. شاه دستور میدهد که یک دیگ حلیم بیاورند و او با خوردن سه کاسه کاملاً سیر میشود و دیگر نمیتواند بخورد. شاه دستور میدهد بزنندش. به نفر دوّم میگوید تو یکی را میدانم چه میخواهی. صبر کن تا آرزویت را برآورده کنم. شاه دستور میدهد ده عدد تخم مرغ بیاورند و در یک کاسه بجوشانند؛ بعد به مرد میگوید یکی از تخم مرغها را بخور. مرد از ترس شروع به خوردن میکند. شاه میگوید دومی را بخور. تا چند تخم مرغ میخورد. شاه به او میگوید این تخم مرغها چه طعمی میدهد. مرد میگوید همهاش یک طعم میدهد. بعد شاه با عصبانیت به او میگوید مردک زنها هم همهاشان یک جور هستند، زن شاه و زن گدا ندارد.»[7]
[1] - همان، ص 365
[2] - همان ، ص 323
[3] - همان، ص 323
[4] - سفرنامه آدام اولئاریوس، ترجمه مهندس حسین کرد بچّه، انتشارات هیرمند، 1379،جلد دوم، ص 714
[5] - شاه عباس، سردار سپاه شاهسون، محمّد رضا صافیان اصفهانی،1391 ، ص 193
[6] - شاه عباس، سردار سپاه شاهسون، محمّد رضا صافیان اصفهانی، 1391، ص 197
[7] - همان ص 399
8- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه کعاصر، 1401، ص 680
ـــ پیترو دلاواله در باره یکی از تفریحات شاه عباس مینویسد: «بازی از این قرار است که در وسط میدان گرگ زندهای را میآورند و میان مردم رها میکنند. مردم از اطراف دنبال گرگ میدوند و با داد و فریاد آن حیوان وحشی را چنان خشمگین و بیمناک میکنند که به هر طرف حمله میبرد. آن گاه مردمی که گرگ به طرف ایشان رفته است از پیش او میگریزند و دستهی دیگری آن حیوان را دنبال میکنند، ولی هرگز به او دست نمیزنند و تنها کارشان فریاد کردن و ترساندن گرگ است و حیوان که نمیتواند به کسی آسیب برساند. اگر اتفاقاً کسی را هم پنجه بزند یا به دندان بگیرد به سبب ازدحام مردم زود او را رها میکند. این بازی به خودی خود چیز مهمّی نیست، ولی داد و فریاد چند هزار نفر و حرکاتی که در اطراف گرگ وحشی میکنند باعث خنده و تفریح میشود. شاه و ما که اطراف او هستیم به این منظره مینگریم و طبق معمول جام شراب در گردش است و برای سبک کردن اثر آن انواع و اقسام میوه از قبیل آلو سیاه و زردآلو و گوجه و غیره تعارف میشود.»[1]
ـــ هنگامی که پیترو دلاواله در فرح آباد مازندران آمادهی ملاقات با شاه عباس میباشد مصادف با ایام نوروز بوده است. وی در قسمتی از توصیف هدایا و پیشکشهای موجود که از نواحی مختلف برای شاه آورده بودند، مینویسد: «جزء پیشکشیهای بیشماری که تقدیم کنندگان آنها انتظار خروج شاه را میکشیدند هدایای خان خراسان را باید ذکر کرد که علاوه بر اشیاء مختلف دیگر از سیصد سر بریدهی ازبکها تشکیل میشد و علاوه بر آن یک سردار و هشت یا ده سوار اسیر ازبک را زنده به عنوان پیشکش برای شاه فرستاده بودند. این اسراء را بر خلاف آن چه نزد ما مرسوم است با طناب یا دست به سینه نیستند؛ بلکه به شیوهی محل با قطعه چوبی که طول آن به سه وجب میرسید دست آنان را دربند کرده بودند. در پایین این قطعه چوب سوراخی به اندازه مچ دست راست اسیر تعبیه شده که پس از قرار دادن مچ دور آن را میخ میزنند. به این ترتیب مرد زندانی در عین حال که شکنجهای از این جهت متحمّل نمیشود، نمیتواند دست راست خود را آزادانه تکان دهد و از آن استفاده کند. این قطعه چوب از بالا تا پس گردن میرسد و از آن جا به چوب دیگری که به طور سه گوش تهیه شده و آن را دربر گرفته است وصل میشود و به افرادی که با این وسیله دربند میشوند حالت کسانی را پیدا میکنند که به علت شکستگی یا درد دست آن را به گردن بسته باشند.
هدیهی سر دشمن به شاه ایران از رسوم قدیمی است و استرابون هم این مطلب را متذکّر شده است. اسبِ پاشا که به عادت ترکها به زین و یراق طلا و نقره مجهّز بود در میان هدایا قرار داشت و سربازی که پاشا را کشته بود در عین حال که مثل همه به عرضهی داشتن پیشکشها کمک میکرد برای این که از سایرین متمایز باشد در روی لباس خود جامهی پاشای مقتول را به تن کرده بود. چهار الی شش نفر اسیر نیز که همه در کُند و زنجیر بودند و از افراد سرشناس به شمار میآمدند در میان جمع دیده میشدند. ترکها سرنوشت دیگری داشتند و به جز یکی از آنها که گویا با یکی از مقرّبین شاه آشنایی داشت، یا خویش و قومش در خدمت شاه بود، بقیّه جان به در نبردند و سرا از تنشان جدا شد. شاه همین که چشمش به اسیران ترک افتاد طبق عادت خود با مهربانی گفت «قارداشن لری یخشی سخله» یعنی این برادران را آسوده سازید. بیچاره اسرا از شنیدن این سخنان خوشحال شدند و چون دست آنها را باز کردند گمان بردند که به زودی آزاد خواهند شد و با تعظیم و تکریم و دعا گویان از برابر شاه گذشته، ولی هنوز صد قدم دور نشده بودند که صدای شمشیرهای آخته را از پشت سر خود شنیدند و گردن جملگی زده شد. به نظر من پایان کار این عدّه لااقل این مزیّت را برای آنان داشت که وحشت مرگ را درک نکردند و متحمّل دردی نشدند. بعد از این که سرها را از جلو شاه رد کردند آنها را در میدان و خیابانها و بازار انداختند و سرهای بریدهی آلوده به گل و لای که مدتها لگد کوب انسان و حیوان میشد منظرهای بس وحشتناک داشت.»[2]
ـــ «روایت است که شاه عباس قادر بود که بیماران را نیز شفا دهد و از آن جمله یک روز مادری کودک پنج سالهی خود را که شل گشته و پایش کج مانده بود به مجلس بزم او برد. شاه دست خود را بر پای کودک کشید و به او فرمان داد که راه برود. بچّه از ترس چند گام برداشت و به راه افتاد.»[3]
ـــ.«مردم اعتقاد داشتند که قفلهای بسته نیز در دست شاه عباس باز میشود. منجّم باشی او در تاریخ عباسی مینویسد در جمادیالآخر سال 1020 چون نوّاب کلب آستان علی متوجّه زیارت مادر شاه جنت مکانی (مادر شاه تهماسب اول) که در پائین یا در بیرون حرم (آرامگاه شیخ صفی در اردبیل) واقع است، شدند- در بسته بود. همین که دست مبارک به قفل نهادند فیالفور گشوده شد. چون به شربتخانهی قطبالعارفین (شیخ صفی) رسیدند و دست به قفل نهادند دفعتاً گشوده شد.»[4]
ـــ «از جمله کرامات شاه عباس یکی هم این بود که اگر آرزو میکرد کسی بمیرد آن شخص فیالمجلس میمرد. روزی در سالهای اول سلطنت خود با فرهاد خان قرامانلو سردار بزرگ خویش زیر چادری نشسته بود. ناگاه شاهوردی خان صالحی از ملازمان قدیم شاه که آن زمان در خدمت گنجعلی خان حکمران کرمان بود از دور پیدا شد. شاه آهسته به فرهاد خان گفت این مرد به من دروغ بسیار گفته و حیله بازیهای فراوان کرده، در حیرتم که چرا تا کنون زنده است. هنوز این سخن به پایان نرسیده و شاهوردی خان در حدود سی متر از شاه دور بود که لرزه بر اندامش افتاد و از پای درآمد و چون درباریان نزدیک رفتند معلوم شد که مرده است.»[5]
ـــ «جانوران وحشی نیز گاه از بیم دشمن به شاه عباس پناه میبردند. چنان که در شکار جرگهی چمن رادکان آهوان وحشی همین که خود را میان شکارچیان بی رحم اسیر دیدند به اشارهی ملهم غیب به او پناهنده شدند و در اطرافش حلقه وار به زانو درآمدند. یک بار نیز مار کوچکی از ترس ماری بزرگ به شاه عباس پناهنده شد. جلالالدین محمّد منجم باشی او در شرح این واقعه چنین نوشته است: چون نزول در کنار سیاه رود واقع شد نوّاب کلب آستان علی به رسم شکار ماهی به آب درآمدند و چون به کنار آب ایستادند برای آن که گل نباشد قدری علف چیدند و به زیر پای ریختند. ماری در کمال باریکی و ضعیفی از آن سوی خود را به آب انداخت و راست به جانب شاه آمد و زبان از دهان بیرون آورده. پاشنهی پای برداشتند و آن مار زیر پای برهنهی شاه حلقه زد. به اندک فرصتی ماری سیاه و بزرگ و بسیار قوی از عقب او رسید و چون به میان آب رسید ماهی پیش آمد. مار این ماهی را گرفت و به قدر شش دقیقه تقریباً سر از آب بیرون آورده، ماهی را به حضار نمود و معاودت کرد. بعد از آن مار کوچک متوجّه رفتن شد.»[6]
ـــ «دعای شاه عباس نیز همیشه نزد خداوند مستجاب میشد. هر وقت که مشکلی بزرگ پیش میآمد سر برهنه میکرد و رفع آن مشکل را با ناله و زاری از خدا میخواست و همواره به مراد خود میرسید. از آن جمله در اواخر آبان ماه سال 1007 هجری که به ساختن قلعهی استرآباد فرمان داده بود همه روزه باران میبارید و کار قلعه پیشرفت نمیکرد. پس روزی سر برهنه کرد و از خداوند به تضرّع و زاری آفتاب خواست. چون سر از سجده برداشت، آفتابی شد که روشنتر از آن متصوّر نبود و در اندک زمانی کارگران از گرما آزرده شدند و بنای آن قلعه در مدّت چهارده روز چنان به سرعت پایان یافت که تاریخ بنایش را در جملهی قلعه شد زود تمام یافتند.
حکم شه دین در استرآباد به کام مانند سپهر قلعهای داد نظام
کردم چو زهر سو طلب تاریخش از غیب آمد که قلعه شد زود تمام
در همین سال چون خواست از راه دماوند به تهران آید در کتل مشاپشم (وشم ) چنان برف سختی درگرفت که بیم بسته شدن راه میرفت و بسیاری از سربازان و همراهانش دل از جان شستند. امّا شاه باز سر برهنه کرد و به درگاه خداوند نالید که خدایا گناهکار منم که این بیچارگان را از این راه آوردم مرا ببخش. هنوز او در عجز و استغاثه بود که برف ایستاد و هوا روشن شد.
سه سال بعد هم وقتی به تسخیر بلخ میرفت روزی در بیابان مکرر تگرگ درشت فرو بارید و از آن به سپاهیان آسیب بسیار رسید. هر وقت که تگرگ آغاز میشد شاه دست به دعا بر میداشت و تگرگ میایستاد.»[7]
[1] - سفرنامه پیترو دلاواله، ترجمه دکتر شجاعالدین شفا، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، 1370، ص 299
[2] - سفرنامه پیترو دلاواله، ترجمه دکتر شجاعالدین شفا، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، 1370، ص 299، صص 199 تا 201
[3] - زندگانی شاه عباس اوّل، جلد دوم، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، ، ص 362
[4] - همان، ص 362
[5] - همان ، ص 363
[6] - همان، ص 364
[7] - همان، ص 364
8- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 676
ـــ «شاه عباس در سادگی لباس با مردم عادی و روستائیان فقیر فرقی نداشت. یکی از مورّخان در علت ساده پوشی او داستانی نوشته که نقلش در این جا مناسب است و با آن که کاملاً درست نمینماید، خالی از لطف نیست. مینویسند شاه عباس در آغاز پادشاهی لباسی زربفت و شاهانه به بر میکرد و بر اسبی که زین و لگام و رکاب طلا داشت، مینشست و بر تاج خود جواهر گرانبها میزد. اما یک روز مشاهده کرد که تمام اعیان دربار و سرداران سپاهش از او تقلید کرده و صورت شاهانه گرفتهاند. پس رو به اعتمادالدوله کرد و گفت: لـله (مقصود از لـله مجب علی بیگ از غلامان و خزانه دار شاهی است) با تو حرفی دارم. میبینم که همهی ملازمان و سرداران من لباسهای فاخر و گرانبها میپوشند و اسب خود را به صورت اسب من با زین و لگام زرین میآرایند. پس امتیاز من بر ایشان چیست؟ و اگر بیگانهای مرا با ایشان ببیند از کجا میتواند فهمید که شاه منم؟ من فقط عنوان شاهی دارم وگرنه به ظاهر همه شاه شدهاند. اگر به ایشان بگویم چرا مثل من لباس میپوشید، خواهند گفت: مگر پولش را تو دادهای؟ به تو حکم میکنم بگویی در همهی اصفهان جار بزنند که به حکم شاه از این پس هر کس لباس زربافت نپوشد و اسبش زین و لگام زرین نداشته باشد سرش بریده خواهد شد. پس از آن شاه برای اسب خود زین و لگامی از چرم ساده ساخت و لباسی پوشید که با لباس مردم عادی فرقی نداشت. بدین ترتیب هر کس میتوانست به آسانی او را در میان همراهانش بشناسد و چون به لباس ساده رعایای خود درآمده بود محبّت مردم نیز به او زیاده گشت.»[1]
ـــ «در سال 1012 هجری که شاه عباس برای بازگرفتن ولایات شمال غربی ایران از دولت عثمانی به آذربایجان لشکر کشید یکی از سرداران کرد از طایفهی برادوست به نام امیربیگ که قبیلهاش از سال 993 هجری تا آن زمان ناچار مطیع ترکان عثمانی شده بودند در حدود قلعهی نخجوان به خدمت شاه ایران آمد و اظهار اطاعت و «شاهی سیونی» کرد. این مرد در یکی از جنگهای گذشته یک دست خود را از دست داده بود و به چلاق امیر بیگ معروف شده بود. شاه عباس به پاداش میهن پرستی و ایران دوستی او دستور داد زرگران زبردست، دستی از زر ناب ساختند و به جواهر گرانبها زینت دادند و بر بازوی او بستند. سپس او را به لقب خان سرافراز کرد و حکومت ولایت اورمیه و اوشنی را نیز به او سپرد.»[2]
ـــ «یکی از زنان مستخدمهی کاروان شاهی در کاشان به شاه شکایت کرد که مردی قصد تجاوز به او را داشت و زمانی که از دیگران کمک طلبید مرد دیگری که شاهد ماجرا بود برای رهاندن او هیچ کاری نکرد. شاه بیدرنگ ابتدا شاهد تجاوز را احضار کرد و به دستور او انگشت کوچک دو دستش را قطع کردند. این مجازات با چنان سرعت و در عین حال ملایمی اجرا شد که پس از این که جلاد انگشتان را برید مرد خطا کار به نشانهی سپاس خود ا به پای شاه انداخت و آن را بوسید. سپس خطا کار اصلی فرا خوانده شد. زبانش را بریدند، چشمانش را از حدقه درآوردند. پوست سرش را کندند. لبها و دماغ و عصب پشت پایش را قطع کردند و او را به همین حال در سر راه انداختند تا بمیرد. شاه اعلام کرد که اگر فحشاء در کشور آزاد است به معنای آن نیست که به زنان حرم تجاوز شود و این مجازات باید عبرتی برای دیگران باشد.»[3]
ـــ «شاه عباس بعد از فراغ از مشاغل امور سلطنت و جهانداری و مهمات ضروری کارخانهی خلافت و داددهی، اوقات شریف را به نشاط و شادمانی گذرانیده، همواره بزم جوی و مجلس آرا بوده. به اقتضای نشأ جوانی و تحریک آرایندگان بزمِ کامرانی از تجرّع بادهی خوشگوار و صحبت گلرخان سیم عذارِ کامستان بوده. چمن حیات و زندگانی را خضرت و طراوت میافزایند. این شیوه را با کمال فراست و آگاهی جمع نموده، لحظهای از تدابیر امور مملکت داری و حفظ مراتب مهام سلطنت غافل نبوده، جزوی و کلی و تقیر و قطمیر (پوست نازکی که بین خرما و هستهی آن وجود دارد) آن چه در ممالک ایران، بل هر صد جهان سانح میشود گویا بر ضمیر منیرش پرتو ظهور میاندازد و منهیان گماشتهاند که از کماهی حالات خبر میدهند. چنان چه کسی را قدرت آن نیست که در منزل خود با متعلّقان حرفی که نتوان گفت، بگوید و دغدغهی آن هست که به مسامح جلال رسید و مکرّراً این معنی سخت ظهور یافته و از احوال پادشاهان ربع مسکون از مسلم و غیر مسلم و کیفیّت و کمیّت لشکر و دین و آئین و مملکت ایشان و طرق و مسالک هر دیار و خرابی و آبادانی هر ولایت کما هو حقّه واقف و آشنا بوده. طرح آشنایی با اکثر سلاطین عالم انداختند. پادشاهان اطراف از اقصی فرنگ و روس و هند با آن حضرت در مقام الفت و دوستی بوده. محبّتش در دلهای خاص و عام از دوست و دشمن و آشنا و بیگانه وطن دارد. هرگز درگاه سدره اشتباهش از آمد و شد ایلچیان سلاطین و تحف و هدایا و ربع مسکون خالی نیست و آن چه در زمان خجسته نشان آن حضرت در این امر وقوع یافته در زمان آباء و اجداد عالی مقدارش کمتر به ظهور آمده و آن حضرت را با هر طبقه آمیزش خاصّی است و به اکثر لغات متعارف و غیر متعارف عالم بوده. به هر طایفه به لغت آن طایفه تکلّم میفرمایند و با شعار فارسی دانا بوده. شعر را خوب میفهمند و تصرفات مینمایند و گاهی به نظم اشعار زبان میگشایند و در موسیقی و علمِ ادوار و قول و عمل سرآمد روزگارند و بعضی از تصنیفات آن حضرت در میانهی ارباب طرب مشهور و معروف است و زبانزد اهل ساز و لطایف و ظرایف رنگین و سخنان دلپذیر شیرین از آن حضرت بر سبیل ظرافت و خوش طبعی بسیار سر میزند.»[4]
ـــ شاردن ضمن توصیف مراسم عروسی و ازدواج در ایران آنها را بسیار مشابه افکار یهودیان میشمارد و مینویسد: «دختر یک ساعت پس از آن که به شوهر وارد شد و آن گاه که جشن پایان یافت دو عاقله زن او را به حجله می برند. جز پیراهن خواب و تُنُکه همهی لباسهایش را از تنش بیرون میآورند و او را در بستری میخوابانند. پس از مدتی کوتاه دو خواجه یا دو پیرزن داماد را به حجله میرسانند. او وقتی وارد شد چراغ را خاموش میکند. بدین گونه شوهر پیش از آن که وارد حجله شود زنش را نمیبیند؛ امّا رسم نوعروسان این است که آسان تسلیم شوهر نمیشوند و شبها و روزها باید بگذرد که شوهر بر عروس دست یابد. زنان بر این اعتقادند اگر دختری در هفته اول خود را تسلیم شوهر کند سست و جلف و سبک است. از اینرو دختران اعیان و اشراف هفتهها پس از عقد، از پذیرفتن شوهر امتناع میورزند. دختران پادشاه بیش از نوعروسان دیگر عشوه میفروشند و ظاهراً از داماد میگریزند. غالباً تا چند ماه پس از عقد ازدواج به بهانهی این که دریابند شوهرشان شایسته و لایق همخوابگی با آنان هست یا نه تن به همسری نمیسپارند.»[5]
[1] - همان، ص 383
[2] - زندگانی شاه عباس اوّل، جلد دوم، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، ص 105
[3] - زندگی شاه عباس، نوشته لوسین لویی بلان، ترجمه دکتر ولیالله شادان، انتشارات اساطیر، 1375، ص 131
[4] - تاریخ عالم آرای عباسی، تألیف اسکندربیک ترکمان، به اهتمام ایرج افشار، چاپ گلشن، 1350، جلد دوم، ص 1109
[5] - سفرنامه شوالیه شاردن، ترجمه اقبال یغمایی، چاپ اول، انتشارات توس، جلد اول، 1372، ص 441
6- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، 1401، ص 672
ـــ «وقتی نزد شاه عباس از گنجعلی خان حاکم کرمان سعایت کردند که مردی ستمکار و نادرست و با رعایا بد رفتار است. شاه چون گنجعلی خان را از جوانی میشناخت و به اخلاق و رفتار او آشنا بود گفتهی ساعیان را نپذیرفت؛ ولی برای این که حقیقت امر را دریابد بی خبر و تنها از اصفهان به یزد و از آن جا به کرمان رفت. در روز ورود شاه اتفاقاً حکمران کرمان با گروهی از مردم به سر آسیایی میرفتند. شاه نیز خود را در میان آن گروه افکند و به تحقیق احوال حاکم مشغول شد. پس از آن سه شبانه روز نیز در یکی از کاروانسراهای کرمان به سر برد و از هر طبقه در باره رفتار و اطوار گنجعلی خان تحقیقات کافی کرد و بر او ثابت شد که بر خلاف گفتهی بدخواهان حاکم او مردی بسیار عادل و مهربان و درستکار است. بعد از آن شاه به عزم بازگشت از کرمان بیرون آمد؛ ولی ناگاه برف و باران شروع شد و ناچار در محل باغین که نخستین منزل در راه کرمان به اصفهان بوده است توقف کرد. در آن جا از شیخ حسین نامی خواهش کرد که آن شب او را در خانهی خود جای دهد و چون میهمانی بپذیرد. شیخ نیز خواهش شاه را به مهربانی پذیرفت و او را به خانهی خود برد. اسبش را به طویله بردند و وقت شام برایش خروس پلویی آوردند. بامداد فردا شاه هنگام حرکت به شیخ حسین گفت چیزی نوشته زیر فرش نهادهام آن را به صاحبش برسان. شیخ حسین پس از رفتن او نامه را پیدا کرد و خواند. مضمون نامه چین بود: گنجعلی خان، جمعی از حرکات و رفتار تو بد میگفتند. خواستم شخصاً تحقیق کنم. به همین جهت به کرمان آمدم و همان روزی که تو با جمعی بر سر آسیا آمدم. سه شب در فلان کاروانسرا ماندم و بر من یقین شد که آن چه درباره تو گفته بودند دروغ و خطا بوده است. اینک به اصفهان برمیگردم که بدخواهان تو و دروغگویان را مجازات کنم. روز مراجعتم هوا بد بود. در باغین خانهی شیخ حسین ماندم. میهمان نوازی کرد و برای من خروس پلو پخت. سه دانگ از قریهی باغین را که تمامش خالصهی دیوان است به شیخ حسین بخشیدم. به تصرف او بدهید. شیخ حسین پس از خواندن دست خط شاه که مهر و امضای او را داشت متحیّر و مردّد ماند؛ ولی ناگزیر آن را نزد گنجعلی خان برد. خان به محض رؤیت دست خط شاه آن را چندین بار بوسید و بر سر گذاشت و بیدرنگ از دنبال وی به طرف اصفهان حرکت کرد در راه اصفهان چون به شاه رسید از اسب به زیر جست و او شاه را بوسید و التماس کرد که به کرمان باز گردد. ولی شاه نپذیرفت و در جوابش گفت: کرمانِ شاه همین نقطه است. در این جا کاروانسرای بزرگی بساز و نام آن را کرمانشاه بگذار. گنجعلی خان به موجب فرمان او در همان نقطه که محلی دور از آبادی بود کاروانسرایی ساخت که هنوز هم به نام کرمانشاه معروف است.»[1]
ـــ «شاه عباس پس از آن که در سال 1025 هجری گرجستان را گرفت هنگام بازگشت در دشت دانقی از توابع شکی اقامت گزید تا زمستان آن سال را در آن جا بگذراند. در این محل روزی چنان که عادت او بود لباس سادهای پوشید و چاروقی به پا کرد و باز خود را به صورت خرده فروشی درآورد و در دهکدهی میافر به گردش پرداخت. پائیز بود. شاه به خانهای داخل شد. در آن جا زنی را دید که با دختر بچّهای پنج ساله کنار منقلی نشسته به دوختن جوراب مشغول است. شاه گفت: چیزی از من بخر. زن پرسید مروارید داری؟ جواب داد مرواریدهای درشت دارم. زن گفت: بیار تا ببینم. شاه خرده فروش جعبهی خود را باز کرد و رشتهی مرواریدی بیرون کشید و به دست او داد. زن پرسید اینها به چند؟ شاه جواب داد هرچه میخواهی بده. ضمناً بدان که من بسیار گرسنهام و اگر به جای مرواریدها نان هم بدهی قبول دارم. زن گفت: چه طور به تو نان بدهم و در عوض چیزی بگیرم. چنین کاری آبروی مرا خواهد ریخت. سپس از جا برخاست و به درون اطاق رفت و سه دانه تخم مرغ در ظرف آبی افکند و بر روی آتش گذاشت و همین که پخته شد آنها را با ماست و کره و نان ارزن پیش خرده فروش نهاد. شاه چون از خوردن فارغ شد، گفت: مادر جان شوهر داری؟ گفت: آری دارم که چوپان و گوسفند چران است. پرسید گوسفندان مال شما است یا مال دیگری؟ زن جواب داد هم مال ما و هم مال دیگران. چون سه نفر با هم شریکند. میروند و میآیند زیرا که چراگاه دور نیست. شاه باز پرسید نام شوهرت چیست؟ گفت اسمش عطا است. آن گاه شاه عباس جعبهی خود را باز کرد چند رشته مروارید به گردن دختر بچّه انداخت و یک دستبند زرّین به دست زن بست و گفت خدا خانهات را آباد کند. زن گفت قیمت اینها چه قدر است بگو تا بدهم. خرده فروش جواب داد همان طور که تو آبرویت را دوست داری من هم دوست دارم. هرگز چیزی از تو نخواهم گرفت و بیدرنگ از خانه بیرون آمد. همین که به اردو باز گشت، گفت: جار زدند که اگر کسی از رعایا چیزی بگیرد و قیمت آن را ندهد سرش بریده خواهد شد؛ زیرا که آن زن از سربازان شاه شکایت کرده بود که به خانهی رعایا میروند و به زور چیزهایی میگیرند. دو روز بعد نیز سواری به قریه میافر روانه کرد که به خانهی عطا رود و با او و زنش بگوید که کسی از آن دو با شاه سخن گفته و شاه مایل به دیار ایشان است. عطا و زنش فوراً با دختر خود آماده حرکت شدند. مرد چوپان برّه زیبایی هم با خود برداشت. چون پیش شاه رسیدند به خاک افتادند و او را دعا کردند. شاه گفت: مادر خیلی خوش آمدی. زن گفت خدا به جان و مال شما برکت دهد. شاه پرسید مرا میشناسی؟ گفت: بلی شما همان کسی هستید که این مرواریدها را به دختر من دادید. شاه دستها را بر هم زد و خندهای کرد و گفت بارک الله من آن روز خرده فروش بودم و امروز شاه شدهام. سپس مدتی با آن دو سخن گفت و ایشان را دو روز در اردوی خود میهمان کرد. پس از آن مرد و زن و دختر را خلعت داد و یکی از منشیانش به اشارهی شاه فرمانی نوشت که به موجب آن عطا و اولادش حاکم یا به اصطلاح محل ملک آن ولایت میشدند. سپس فرمان داد ملک عطا را در تمام آن ولایت گرداندند و حکم شاهی را به رعایا و مردم ابلاغ کردند.»[2]
ـــ «شاه عباس برای این که از گرانفروشی و تقلّب کاسبان جلوگیری کند غالباً به صورت ناشناس در بازارها میگشت و با خریدن نان و گوشت و امثال آنها به وزن و قیمت و خوبی هر چیز رسیدگی میکرد. وقتی به صورت مردی فقیر در اردبیل به دکّان نانوای توانگری رفت و نان خواست. نانوا از فروختن نان مضایقه کرد و گفت هرچه نان هست باید برای شاه عباس و سربازانش نگاه دارم که ماشاء الله از خوردن سیر نمیشوند. از آن جا به دکان قصابی رفت و مقداری گوشت خرید؛ ولی چون آن را در دکّان دیگری وزن کرد معلوم شد که مقداری کم است. روز دیگر دستور داد مرد نانوا را به تنور انداختند و قصاب را به قناره کشیدند.»[3]و [4]
ـــ «چون شاه عباس غالباً به لباس مبدّل در شهرها گردش میکرد مردم هر کس را که اندک شباهتی به او داشت به جای وی میگرفتند. نوشتهاند که در ماه رجب سال 1011 هجری عباس نام گیلانی کتابفروش به شهر شماخی رفت. این شهر آن زمان در تصرف ترکان عثمانی بود. به احمد پاشا حکمران شماخی خبر دادند که این کتاب فروش جز شاه کسی دیگر نیست. پاشا مجلسی با تکلّفات فراوان مهیّا کرد و کس به طلب عباس کتاب فروش فرستاد و چون او را حاضر کردند در صدر مجلس جایش داد و خود در برابرش دست به سینه ایستاد. هرچه عباس بیچاره میگفت که شاه عباس نیست پاشا نمیپذیرفت. عاقبت دنبال مامو بیگ نامی که پیش از آن شاه عباس را دیده بود، فرستادند. او تصدیق کرد که مرد کتابفروش شاه عباس نیست ولی پاشا باز هم قبول نمیکرد تا آن که مامو بیگ بر گفتهی خود سوگند خورد و پاشا مردک گیلانی را آزاد کرد.»[5]
ـــ «در حدود سال 1017 هجری شاه عباس با لباس مبدل در شهر اصفهان به بازار رفت و با شیرفروشی به نام مصطفی به صحبت نشست و از او پرسید که داروغه با مردم چگونه رفتار میکند. شیرفروش در جواب گفت بسیار بد، زیرا در این شهر چند تن از دزدان نا به کار زندگی را بر ما حرام کردهاند و داروغه اصلاً در پی گرفتن و مجازات کردن ایشان نیست. چنان که معروف است از ایشان رشوه میگیرد و در کار دزدی آزادشان میگذارد. اگر من به جای او بودم بیدرنگ دزدان را میگرفتم و سر میبریدم. شاه عباس از گفتار او و رفتار داروغه در غضب شد، ولی خشم خود را پنهان کرد و به شیرفروش گفت که روز دیگر به در دولتخانه رود و از قراولان شاه بخواهد که او را نزد عباس برند. شیرفروش روز دیگر به دولتخانه رفت و از قراولی سراغ عباس را گرفت. او را بیدرنگ بر حسب فرمان نزد شاه بردند. مردک شیرفروش چون شاه را شناخت به خاک افتاد و بخشایش خواست. ولی شاه او را داروغهی اصفهان کرد و فرمان داد که نخست داروغهی پیشین و پس از وی دزدان شهر را بگیرند. داروغهی رشوه گیر را به فرمان شاه کشتند. دزدان را نیز داروغهی تازه گرفت و مجازات کرد.
میرزا مصطفای داروغه در اندک زمان دزدی و نا امنی را از اصفهان برانداخت و پیش شاه چندان عزیز شد که به حکومت یکی از ولایات سرحدی رسید. چندی بعد شاه وقتی که به سفری میرفت و میرزا مصطفی نیز از ملتزمان رکاب وی بود. در اردو تخت روانی دید که قالیچهای ابریشمین و گلدوزی شده بر آن افکنده بودند. پرسید که آن تخت از کیست؟ و چون دانست که از میرزا مصطفی است او را نزد خود خواست و امر کرد که آن تخت روان را به وی پیشکش کند. میرزا مصطفی به پای شاه افتاد و استدعا کرد که شاه همهی داراییاش را بگیرد، ولی از آن تخت روان چشم بپوشد. زیرا که دارایی واقعیاش درون این تخت است. شاه از گفته او در غضب شد و به زندانش فرستاد. سپس دستور داد آن قالیچهی ابریشمی را از روی تخت روان برداشتند تا به بیند که دارایی میرزا مصطفی چه قدر است. ولی درون آن جز لباسهای ژنده و ظرفهای مخصوص شیرفروفشی چیزی نیافتند. شاه از مشاهده آنها و از آن چه بدان مرد نیک سیرت کرده بود متأثّر شد. او را بار دیگر نزد خود خواند و پرسید که چرا آن لباس کهنه و ظرفهای بیفایده را با این همه دقّت درون تخت روان پنهان کرده است. میرزا مصطفی در جواب گفت برای این که الطاف ملوکانه بسته به اندک تقصیری است و من بد خواهان و حاسدان بسیار دارم که هر لحظه میتوانند نظر مهر شاهی را از من بگردانند. این لباس و ظروف کهنه را نگاه داشتهام تا اگر به روز نخستین باز گشتم وسیله معاشی داشته باشم. شاه عباس فرمان داد لباس کهنهی شیرفروش را سوزاندند سپس او را در زمرهی ندیمان مجلس خاص خویش آورد و سالی چهار هزار تومان مواجب معیّن کرد.»[1]
ـــ «روزی شاه عباس هنگام عصر بر اسب نشست و با یا یک سوار به راه افتاد. اتفاقاً بارانی سخت باریدن گرفت و سراپای ایشان را تر کرد. نزدیک غروب به دهکدهی گلپایگان رسیدند و از دور باغ بزرگی دیدند که درش باز بود. شاه به جانب باغ راند و همچنان سواره داخل شد. در آن جا مردی را دید که در ایوان روی تشکی نشسته است. سلام کرد و گفت سراپای من از باران تر است و از سرما میلرزم. به خاطر شاه امشب مرا در خانهی خود جای ده. مرد جواب داد چون نام شاه را بردی از اسب پیاده شو. سپس نوکری را آواز داد تا از اسب شاه و سواری که همراهش بود مراقبت و پذیرایی کند. خود نیز شاه را به اطاق پاکیزه و مجلّلی برد. لباسهایش را کند تا خشک کنند و یک پوستین بزرگ بر دوشش انداخت و به خنده گفت چه طور است؟ شاه جواب داد خیلی خوب است. صاحبخانه باز خندید و گفت البته که خوب است، قرمساق. چرا بد باشد. بعد گفت اگر بخاری را روشن کنم چه طور است؟ بد که نیست. شاه گفت نه، خیلی هم خوب است. مرد باز خندید و گفت راستی قرمساق. به عقیدهی تو خوب است؟ و دستور داد آتشی در بخاری افروختند. پس از لحظهای باز پرسید اگر برایت کبابی بیاورند چه طور است؟ شاه گفت خیلی خوب است. صاحبخانه باز به خنده گفت البته که خوب است، قرمساق. این مکالمه ساعتی دوام یافت و مرد صاحبخانه با هر شوخی چیزی از خوراکی با مشروب و شیرینی پیش میهمان میگذاشت؛ امّا هر وقت که سخن از شاه به میان میآمد نام او را با کمال احترام و علاقه بر زبان میراند. صحبت آن دو به نیمه شب کشید و سرانجام برای شاه رختخوابی پاکیزه آوردند و مرد گلپایگانی پیش از آن که او را تنها گذارد، گفت راحت بخواب و از جهت اسب و سوار هم آسوده خاطر باش. بامداد روز دیگر شاه به صاحبخانه گفت دیشب برای ما چه قدر خرج کردی بگو تا بپردازم. مرد جواب داد لعنت خدای بر من باد اگر چنین کاری کنم. تو میهمان من بودی و به خاطر شاه پذیرائیت کردم. مگر میخواهی مرا از اجر آخرت محروم کنی؟ شاه دیگر چیزی نگفت و خدا حافظی کرد و با سوار بیرون آمد. اما اسم او را از نوکرش پرسید و معلوم شد که الله وردی نام دارد. همین که به اردو رسید بیدرنگ سه سوار به گلپایگان فرستاد و به ایشان دستور داد که به خانه الله وردی روند و بگویند که شاه او را خواسته و اگر پرسید که شاه مرا از کجا میشناسد، بگویند که تو را در خواب دیده است. سواران به خانه الله وردی رفتند و فرمان شاه را به او گفتند. مرد بیدرنگ لباسی ابریشمین پوشید و شالی زیبا و پشمین روی آن بر کمر بست. پوستین گرانبهایی بر دوش افکند. عمامهای زربفت بر سر گذاشت. چکمهای محکم بر پا کرد. تفنگی حمایل ساخت. بر اسبی زرد نشست. شاطری به جلو انداخت و با سواران شاه به راه افتاد. در راه از سواران پرسید شاه از من چه میخواهد؟ لابد قصد دارد مرا بکشد، زیرا در این روزها سربازی به ده آمد و کارهای زشتی کرد که من ناچار چوبش زدم. شک نیست که او به شاه شکایت برده و شاه مرا احضار کرده است تا بکشد. ولی من شمشیر به گردن خواهم افکند و پیش پایش به خاک خواهم افتاد تا مگر از تقصیرم بگذرد.
سواران او را به اردو بردند و آن چه گذشته بود برای شاه نقل کردند. شاه عباس به حضورش خواند و همین که چشم الله وردی به شاه افتاد او را شناخت. شاه گفت خوب قرمساق حالت چه طور است؟ اگر خلعتی به تو بدهم خوب است یا بد؟ مرد جواب داد قربان خیلی خوب است. شاه گفت قرمساق البته که خیلی خوب است. اما خیال دارم خرگاهی با اسباب آشپزخانه نیز بر آن بیفزایم. چه طور است؟ باز مرد گفت قربان بسیار خوب است. شاه باز گفت البته که خوب است قرمساق. اما میخواهم خانات شهر شیراز را هم به تو بدهم، چه عقیده داری؟ الله وردی گفت این دیگر از همه بهتر است. شاه گفت البته و باز همان کلمه را تکرار کرد. سپس دستور داد آن چه را که گفته بود به او دادند و فرمانی صادر کرد که خانات شیراز را هم به او دهند.»[2]
ـــ «روزی شاه عباس در لباس دوره گردی خرده فروش در دهکدهی لنجان اصفهان به خانهی داود کشیش عیسوی رفت. این کشیش شرح حال قدّیسان مسیحی را که به گفتهی مورّخان کلیسای عیسوی شرق، در ایران و ممالک مشرق شهید شدهاند، مینوشت. شاه به کشیش گفت از من چیزی بخر. کشیش پرسید قلمتراش داری؟ خرده فروش دروغی جواب داد آری قلمتراش خوبی دارم. کشیش گفت بده ببینم. شاه قلمتراش ظریفی به دست او داد و سیزده پول مطالبه کرد. پس از آن با هم از هر دری سخن گفتند. در آخر شاه گفت: بابا کشیش، آیا تو از شاه راضی هستی یا ازو شکایتی داری؟ کشیش جواب داد من فعلاً خوب و بدی از شاه نمیدانم و چون صاحب اختیار ماست بهتر است که ازو بد نگوئیم. بعد شاه پرسید این چه کتابی است که مینویسی؟ کشیش در جواب گفت کتاب شهیدان است. شاه گفت اگر شاه را دوست داری برای من بگو که این شهیدان را چگونه کشتند. کشیش صفحهای از کتاب را گشود و شرح کشته شدن سن ژاک شهید را خواند. و جمله به جمله برای شاه عباس به ترکی ترجمه کرد و گفت که چگونه او را پاره پاره کردند. شاه با دقت تمام به سخنان وی گوش میداد و هرچه میگفت به خاطر میسپرد. بعد پرسید این مرد را در زمان کدام پادشاه کشتند؟ کشیش گفت در زمان یزدگرد که پادشاهی زردشتی بوده است نه مسلمان. شاه عباس گفت: هنوز هم در اصفهان ما رزدشتی فراوان داریم و به آنها گبر میگوئیم. بعد شاه به کشیش گفت مرا دعا کن و از خانهی او بیرون آمد. و میکوشید که آن چه کشیش درباره مرگ سن ژاک گفته است درست به خاطر سپارد.
چند روز بعد جمعی از روحانیون و از آن جمله صدر خاصه و اعتمادالدوله وزیر را با جمعی از بزرگان دربار خود را احضار کرد و گفت دیشب خواب عجیبی دیدم که هنوز دلم از بیم آن میلرزد. حاضران گفتند: خوب است قبلهی عالم خواب خود را نقل فرمایند تا نواب (یعنی صدر) تعبیرش کند. شاه گفت: خواب من تعبیر شدنی نیست، ولی ممکن است روزی عیناً تکرار شود. سپس تمام داستان کشته شدن سن ژاک را چنان که داود کشیش گفته بود به حساب شخصی خود گذاشت و اضافه کرد که چون فرمان اجرا شد ناگهان نوری چنان روشن از آسمان بر جسد پاره پاره او فرو بارید که روشنایی آفتاب در برابرش ناچیز بود. اینک حکم میکنم که بی تأمل در کتب خود بنویسید و به عمّال خویش دستور دهید که بعد از این اگر از عیسویان کسی مسلمان شد و دوباره به دین عیسی برگشت مزاحم او نشوند و شکنجهاش نکنند و در کار دین به کلی آزادش گذارند، زیرا اگر کسی به این جرم کشته شود ممکن است نوری از آسمان بر جسد او فرود آید و سبب بی اعتقادی مسلمانانی که آن را خواهند دید به دین مقدس اسلام بشود. هر وقت که یک نفر مسیحی نزد شما آمد به او اجازه نامهای بدهید که در دین خود آزاد است تا به این ترتیب کافر بمانند و به شما جزیه بدهند. حکم شاه از آن زمان اجرا شد و تا پایان دوره صفوی نیز به قوت خود باقی بود.»[3]