همان گونه که بارها از سیاست داخلی شاه عباس سخن گفته شد وی در اجرای اهداف خود اقدام به قتل و یا کور کردن فرزندان خود کرد. در نتیجهی این سیاست جانشینی برای شاه عباس باقی نماند و در هر صورت یا به دستور شاه عباس و یا تصمیم دیگران سام میرزا پسر صفی میرزا به عنوان جانشین انتخاب شد. هنگامی که این خبر را به مادرش دادند او باور نداشت و پیش خود فکر میکرد که برای کشتن و یا کور کردن وی آمدهاند. اولئاریوس در این رابطه و چگونگی عکسالعمل سام میرزا و مادرش از شنیدن خبر جانشینی شاه عباس مینویسد: «زینل خان و خسرو داروغه بلافاصله به طرف محل اقامت سام میرزا و مادرش که در قصر "تبریک قلعه" بود، رفتند تا مراتب را به آنها اطّلاع داده و سام میرزا را برای تاجگذاری بیرون بیاورند، ولی مادر سام میرزا وقتی شنید که این دو نفر به قصر آمدهاند و میخواهند پسرش را با خود ببرند فوقالعاده دچار وحشت شده و فکر کرد که این بار نوبت پسرش رسیده و او را میخواهند به قتل برسانند و به همین جهت پسرش را با خود به داخل یکی از اطاقهای قصر برده و در آن را بست و کسی را به داخل آن راه نداد. زینل خان و خسرو هرچه خواستند از پشت در با او صحبت کنند و واقعه را آهسته بگویند گوش نمیکرد. آنها سه شب و سه روز پشت در ماندند و سام میرزا و مادرش با غذا و آب مختصری که داشتند سدّ جوع میکردند و چون بیش از این امر سلطنت را نمیبایستی معوّق بگذارند آن دو تصمیم گرفتند که درِ اطاق را شکسته و به زور وارد آن شوند. مادر سام میرزا وقتی وضع را جدّی دید در را باز کرد و به پسرش گفت پسرم بلند شو و با قاتلین خودت برو به پدرت ملحق بشو، خدا انتقام ما را از آنها خواهد گرفت! آن دو نفر وقتی وارد اطاق شدند سام میرزا گرفتار ترس و وحشت زیادی شد، به طوری که سراپا میلرزید و دعا میخواند، ولی زینل خان و خسروِ داروغه بلافاصله به زمین افتاده و پاهای او را بوسیدند و سلطنت طولانی و توأم با خوشبختی را برای وی آرزو کردند و با این کار ترس و نگرانی مادر و پسر به شادی و مسرّت زیادی تبدیل گردید و متوجّه شدند که قصد جانشان را ندارند. زینل خان به اتّفاق داروغه، سام میرزا را به قصر دیوانخانه بردند و در آن جا روی تخت سلطنت و قالیچهی عدالت نشاندند و رجال و درباریان را خبر کرده و در حضور آنها تاج را بر سر سام میرزا گذارده و او را چنان که شاه عباس وصیت کرده بود به نام پدرش شاه صفی خواندند و بعد یک به یک جلو آمده و پاهای او را بوسیدند. بدین ترتیب دوران سلطنت خونین شاه صفی شروع شد.»[1] سام میرزا در چهارم جمادیالثانی 1038 هجری قمری بر تخت سلطنت نشست و میر محمّد باقر مشهور به داماد در مسجد جامع اصفهان به نام او خطبه پادشاهی خواند و پس از آن سام میرزا نام خود را به نام پدرش شاه صفی تغییر داد. از آن جا که سام میرزا در حلقهی زنان حرمسرا و خواجه سرایان بزرگ شده بود پس از سلطنت نیز در ید قدرت آنان قرار داشته است.
نویسنده خلاصةالسیر در مورد اوّلین ملاقات و احکام صادره او مینویسد: «با بعضی از علما و فضلا مثل میرزا حبیب الله ولد سید حسین مجتهد جبلالعاملی و ملّا حسنعلی ولد ملّا عبدالله شوشتری و میرزا غازی ولد حکیم کاشفا یزدی و غیره مشورت نموده، در همان ساعت سعد کمر و شمشیر نوّاب صاحبقرانی فردوس مکان شاه اسماعیل انارالله برهانه را بر میان اشرف همایون بسته در عمارت عالی قاپو تخت و تاج را به وجود قابلیّتش زینت داده، به جای جدّ عالی مقدارش بر سریر پادشاهی نشانیدند. اول حکمی که به زبان الهام بیان جاری گشت این بود که اخراجات حفر نهر آب کرنگ که هر ساله قریب به پنجاه هزار تومان از ممالک محروسه توجیه میشد و نوّاب غفران پناه بنا بر توجّه که در باب آبادانی اصفهان داشتند، میخواستند که آب مذکور را به اصفهان آورند چون بر نوّاب همایون ظاهر شد که جاری ساختن آن از ممرّ اصل به جانب اصفهان به زودی ممکن نیست، تحصیل آن توجیهات را از ربقهی رعایا و زیردستان برداشت. و ابریشم گیلانات را که به جهت صلاح ملک که مبادا تجّار به جانب روم برند و به جهت دخل تمغا منافع عظیم عاید عساکر ایشان شود قرق نموده بودند، فرمودند که قرق مذکور بر طرف باشد و به هر کس باشد، بفروشند و رخصت کشیدن تنباکو که از اثر صلوبت آن خانوارهای قدیم به آتش حرمان سوخته بودند.»[2]
همین مؤلف درباره بخششهای بی حساب و برگزاری جشنهای شاه صفی از ابتدای سال 1038 هجری قمری مینویسد: «در روز شنبه بیست و سیم که نوزده روز از مدّت جلوس گذشته بود به ساعت سعد نوّاب ظلاللهی در عمارت عالی قاپو یک بار دیگر بر تخت سلطنت جلوس نمودند. در آن ایّام به عون ملک ذوالجلال دست بخشش و نوال گشوده مطلب و آرزوی هر کس فراخور احوال از قوّت به فعل میآمد. همچنین حکم قضا مضی از مطلع عدالت عزّ صدور یافت که مواجب و مرسومات عساکر را از مطالبات سابق و لاحق جهت ابراء ذمّهی نوّاب غفران پناهی و دعای روز افزون نوّاب همایون ما از خزانهی عامره و محل ممکن الوصول تنخواه دهند. مستوفیان عطارد فطنت چون قلم قدم از سر نموده، نهایت جدّ و اجتهاد به عمل آورده در اندک روزی قریب به دویست هزار تومان واصل ملازمان و قورچیان و غلامان و تفنگچیان و عملهی بیوتات و غیره منتسبان این دولت عظمی گردید، جمعی را که چهرهی دیناری هرگز به خواب نیامده بود دامان آمالش پُر ساخته و گروهی را که در آرزوی فلسی به ملاحظهی فلس ماهی تسلّی میگشتند زر به سپر دادند و امید چندین سالهی امیدواران به عزّ انجاح و شرف اسعاف مقرون گشت. به واسطهی عطای جبلی دست رد بر سینهی ملتمس هیچ حاجتمندی نمینهاد و لا بر زبان الهام بیان آن معدن جود و سخا جاری نمیشد. از این سبب آوازهی کرم و صیت عدالتش بر اطراف و اکناف عالم منتش گشت و امرای سرحد و عظمای ثغور نیز به تفقدّات و انعامات شاهی مستظهر گشته، خصوصاً امامقلی خان بیگلربیگی فارس و کوه گیلویه و لار و بحرین و جرون را قریب به شصت هزار تومان که از مقطعی فارس هر ساله به خزانهی عامره میرسید به انعام او شفقت شد.»[3]
یکی از نکات قابل قبول شاه صفی در رابطه با چگونگی برخورد وی با اقلیّتهای مذهبی میباشد که همانند شاه عباس تعصب دینی نداشته و نسبت به اقلیّتهای دیگر به خصوص مسیحیان با نظر مساعد عمل کرده است. دکتر مریم میر احمدی راجع به سیاست مذهبی شاه صفی مینویسد: «در عهد صفی یکم که درایت پدران خود را نداشت، در دستگاههای مملکتی بی نظمی به وجود آمد و در واقع سیستم جدید نظامی ایران که شاه عباس بنیانگذار آن بود از هم پاشیده شد. وی مانند جدّ خود نظر مساعدی نسبت به اقلیّتهای مذهبی داشت و با عیسویان به ملایمت رفتار میکرد. در زمان حکومت او بسیاری از نواحی غربی ایران مانند آذربایجان و عراق عرب و ارمنستان به تصرّف مراد چهارم شاه عثمانی درآمد و با وجود کوششهای وی در پس گرفتن آن ولایات بغداد کماکان در تصرّف عثمانیان باقی ماند. شاه صفی اگرچه مطابق موازین اسلامی فرمان هایی مانند فرمان منع مسکرات صادر کرد، امّا روی هم رفته دورهی حکومتش با موفقیّتهای مذهبی و سیاسی همراه نبوده است.»[4]
[1] - سفرنامه آدام اولئاریوس، ترجمه مهندس حسین کرد بچّه، انتشارات هیرمند، 1379، جلد دوم، ص 722
[2] - خلاصهالسّیر، تاریخ روزگار شاه صفی صفوی، محمّد معصوم بن خواجگی اصفهانی، چاپ اول، انتشارات علمی، 1368، ص 39
[3] - همان، ص 41
[4] - دین و مذهب در عصر صفوی، تألیف دکتر مریم میراحمدی، انتشارات امیرکبیر، چاپ اول، 1363، ص 59
5- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 701
«شاه صفی در جنگها شور و نشاط خاصی داشت و در آغاز سلطنت پیروزیهایی هم به دست آورد از جمله بر طغیان شورش غریب شاه در گیلان فائق آمد. بغداد را از محاصرهی ترکها خارج کرد و ایروان را پس از جنگ خونین و شدیدی تصرّف کرد، ولی این پیروزیها را باید بیشتر به حساب دلاوری و شجاعت فوقالعادهی سرداران ایران و شانس و تصادف گذاشت و ارتباطی با هوش و درایت خود او ندارد. مثلاً در طی محاصرهی ایروان شاه صفی بی صبرانه و از روی عجله خودش شخصاً به قلعه و حصار مستحکم شهر حمله ور گردید و حال آن که این اقدام کاملاً جنون آمیز و غیر عاقلانه بود. ماجرای محاصرهی ایروان از این قرار بود که شاه صفی با اردوی خود مدت چهار ماه تمام آن شهر را محاصره کرد، ولی سردارانش حمله به حصار و برج و باروی بسیار مستحکم شهر را صلاح نمیدانستند. پس از این مدّت شاه همهی سرداران خود را احضار کرد و به آنها گفت دست خالی از ایروان باز نخواهد گشت و باید حصار آن شهر درهم شکسته شود. سرداران ایران با این امر مخالفت کردند، ولی شاه در تصمیم خود باقی ماند. سرداران با مادر شاه که در اردو بود ملاقات کرده و از او خواستند که شاه را از این حملهی خطرناک باز دارد. شاه صفی وقتی این سخنان را از مادر خود شنید یک سیلی به گوش او نواخت و بلافاصله خودش تبری در دست گرفته و با عدهای از نیروهای زبده عازم حمله به حصار شهر شد. سرداران که جان شاه را با این اقدام در خطر میدیدند به پای او افتاده و تقاضا کردند که فقط یک روز مهلت بدهد تا آنها ترتیب حمله به شهر را بدهند. شاه صفی موافقت کرد و روز بعد قوای ایران به حصار ایروان حمله ور شدند و بالاخره شهر را تصرّف کردند، ولی با این اقدام عجولانه و جنون آمیز در حدود 50 هزار نفر از سربازان ایران کشته شدند. چند سال بعد از این واقعه پس از آن که شاه صفی سرداران و بزرگان لایق ایران را کشت، ترکها به بغداد حمله کرده و آن شهر را که 26 سال در تصرّف ایرانیها بود تسخیر کردند.
تنها کار قابل تمجیدی که شاه صفی در دوران سلطنت خود کرد این بود که دستور داد تا عدّهای از کارگران گرجی، ایروانی و نخجوانی را که شاه عباس کوچ داده و برای ساختن شهر و قصر فرح آباد به مازندران آورده بود دوباره به زادگاهشان برگردانند. این عدّه در حدود هفت هزار نفر میشدند که عدّهای از آنها بر اثر ناسازگاری آب و هوای مازندران و عدّهای دیگر هم در بین راه بازگشت به وطن خود تلف شدند و تنها سیصد نفر از آنها به اوطان خود رسیدند. شاه صفی به مشروب علاقه زیادی داشت و در نوشیدن آن افراط میکرد. بیشتر اوقات مست بود و کسانی که مانند خود او باده گساری میکردند مورد توجهش بودند. بعد از مشروب به مصاحبت با زنان و شکار هم علاقه زیادی نشان میداد و بیشتر اوقات خود را یا در شکار و یا در حرمسرا میگذرانید و به ادارهی مملکت و مردم توجهی نداشت. دارای سه زن عقدی بود. اولی دختر یکی از مین باشی یعنی سرهنگهای او بود. پدر زن شاه در آغاز یک خرکچی بود که مشکهای آب را بار الاغ خود کرده و به این طرف و آن طرف میبرد و در طی یکی از شکارهایی که شاه عباس رفته و تشنه شده بود این خرکچی جام آب خنکی به دست شاه رساند و مورد توجه او واقع شد. شاه یکی از دهات خالصه اطراف نخجوان را که زادگاه آن مرد بود به وی بخشید. به این ترتیب خرکچی مرد ثروتمندی گردید، به خدمت شاه درآمد و چون در چند جنگ شرکت کرد شاه به او درجه مین باشی داد و دختر او را که فوقالعاده زیبا بود به بیوه پسر خود صفی میرزا سپرد تا به عقد سام میرزا پسرش درآورد و سام میرزا که بعدها شاه صفی شد با این دختر ازدواج کرد. زن عقدی دوم شاه صفی مسیحی و دختر تامراس خان شاهزاده گرجستان بود. این دختر را شاه صفی پس از امضای پیمان صلح با تامراس خان به عقد ازدواج خود درآورد. زن سوم او یک شاهزاده چرکسی و تاتار یعنی خواهر "موسال" بود. این زن، تازه وارد حرمسرای شاه صفی شده بود و مادرش او را تا رودخانه مرزی ایران همراهی کرده و در آن جا به حضور شاه رسیده و گفته بود دخترش را به شاه میدهد به شرط آن که به او به چشم یک کنیز نگاه نکرده و وسیلهای برای شهوترانی خود نداند، بلکه وی را زن عقدی خود کرده و در مقابل صمیمیت و وفاداری از او انتظار داشته باشد. علاوه بر این سه زن عقدی شاه صفی در حرمسرای خود سیصد زن صیغه و یا کنیز و به عبارت دیگر همخوابه داشت که به تدریج وارد حرمسرای او شده بودند. به این ترتیب که حکّام و خانها هر جا که دختر زیبایی را مییافتند خریداری کرده و تقدیم شاه میکردند. خانها غالباً برای آن که مورد توجه و عنایت شاه قرار گیرند دختران خود یا خویشانشان را نیز تقدیم شاه میکردند. در زمان اقامت ما در ایران کلانتر شماخی این کار را کرد و مقداری پول هم برای ساروتقی خواجه، صدر اعظم ایران فرستاد و بدین ترتیب مورد لطف و عنایت شاه واقع شده و در سمت خود ابقاء گردید. دخترانی که به حرمسرای شاه تقدیم میشدند، نمیبایستی سنشان از 18 سال تجاوز کند. شاه صفی هرچند وقت یک بار کسانی را به ارامنه میفرستد تا اگر دختران در حدود 12 سال و زیبایی را یافتند روانهی حرمسرا نمایند. دختران را مخصوصاً در سن 12 سال انتخاب میکنند که باکره باشند و ارامنه برای آن که از این کار جلوگیری نمایند دختران خود را اگر زیبا باشند در سنین کمتر از 12 سال شوهر میدهند و به خانهی شوهر میفرستند. چون حرمسرای شاه مملوّ از زنان و کنیزکان زیاد است زنان بسیاری در آن وجود دارند که فقط یک بار مفتخر به همخوابگی شاه شدهاند! و این قبیل زنان را که شاه زیاد دوست ندارد به سرداران و بزرگان دربار خود که بخواهد آنها را مورد لطف قرار دهد، میبخشد تا با آن زن ازدواج نمایند و البته این زنان در حرمسرای آن رجال همیشه باید مقام اول را داشته باشند. تعجب نکنید از این که چگونه شاه صفی این همه زن در حرمسرای خود داشته است. این در حقیقت یکی از رسوم متداول در مشرق زمین است که از زمانهای قدیم مردان میتوانستهاند عدّه زیادی زن داشته باشند. مثلاً در بارهی یکی از شاهان نوشته شده است که در حدود 700 زن عقدی و صیغه و 300 کنیز در حرمسرای خود داشته است. شاه عباس نیز در حرمسرای خود در همین حدود زن و کنیز داشته و این تعدّد زوجات بیشتر به علت طبایع مشرق زمینی هاست که بیش از مردم مغرب زمین به زنان علاقه و حرص شهوت دارند. امّا موقعی که پادشاهی بمیرد زنان متعدّد او وضع ناگوار و بسیار بدی پیدا میکنند.
شاه صفی در سال 1642 میلادی پس از آن که دوازده سال با خشونت و سفّاکی زیاد سلطنت کرد چشم از جهان فرو بست. عدّهای عقیده دارند که پادشاهی ظالم و خونخوار بوده و به هیچ طبقهای اعم از بالا و پائین، فقیر و غنی، مشاوران، درباریان، زن و مرد و حتی دوستان و خویشان نزدیکش رحم نکرده و آنها را دستور میداده است چون سگ بکشند، حتی یک نفر دوست و غمخوار نداشته همه از وی متنفّر بوده و به همین جهت مسمومش کردهاند. معروف است که خونخواری و سفّاکی را از چشمان و چهرهی هر کسی میتوان تشخیص داد، ولی این امر درباره شاه صفی صدق نمیکرد، زیرا بر خلاف سفّاکی و بی رحمی چهرهای آرام و خندان داشت. همیشه لبخندی بر لب داشت و مهربان و صمیمی به نظر میرسید. ریش خود را بر خلاف دیگر ایرانیها بلند نمیکرد و میتراشید. قدی متوسط داشت و هیچ کس تصور نمیکرد در پس این قیافهی آرام و صمیمی مردی تندخو و بی رحم پنهان باشد که به هیچ کس رحم نکند.»[1]
[1] - سفرنامه آدام اولئاریوس، ترجمه مهندس حسین کرد بچّه، انتشارات هیرمند، 1379، جلد دوم، صص 735 تا 738
2- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401 ، ص 697
شاه صفی پسر صفی میرزا پسر شاه عباس اول بود که در 1021 ه.ق در ولایت گیلان تولد یافت و به فرمان شاه عباس نام او را سام میرزا گذاشتند. او دوران تکامل خود را در محیط حرمسرا گذرانیده و اولین محصول سیاست پدر بزرگش در پرورش و تربیت شاهزادگان میباشد. پس از آن که شاه عباس در مازندران بیمار شد و در معرض فوت قرار گرفت سام میرزا را نامزد سلطنت معرّفی کردند.[1] برخی علت این انتخاب را به دلیل شدّت پشیمانی از قتل صفی میرزا دانستهاند، در صورتی که این توجیه با رفتارهای بعدی شاه عباس هیچ تطبیقی ندارد و شاهد تداوم همان مسیر فرزند کشی و سیاست جانشین ضعیف در سالهای بعد هستیم. شاه عباس در سال 1030 پسر بزرگ خود صفی میرزا را به قتل رسانید و سپس امامقلی میرزا را نابینا کرد و اگر او به سام میرزا علاقه داشتهاند، چرا دستور پرورش وی را در حرمسرا صادر کرده و حتی میگوید هر روز مقداری تریاک به او بدهند تا بی حس و کودن بار آید تا همانند پدرش مورد توجه دیگران قرار نگیرد. میگویند مادرش برای آن که تأثیر تریاک را بر فرزندش کاهش دهد داروی ضد سم به او میداده است. در هر صورت دست آورد شاه عباس نتیجه داد و سام میرزا چنان سست و بی حس و خمار بار آمد که پزشکان مجبور شدند برای جان گرفتن و پیدا کردن حرارتی در وی شُرب شراب را تجویز کنند. سام میرزا در چهارم جمادیالثانی 1038 هجری قمری بر تخت سلطنت نشست و میر محمّد باقر مشهور به داماد در مسجد جامع اصفهان به نام او خطبهی پادشاهی خواند و پس از آن سام میرزا نام خود را به نام پدرش شاه صفی تغییر داد. از آن جا که دستگاه اداری و مدّاحی حکومت کاری به خیر و شرّ حاکمان ندارد شاه صفی را با القاب نوّاب خاقان سکندر شأن، نوّاب خاقانی (صاحبقران)، نوّاب کامیاب اشرف، حضرت ظلالهی توصیف کردهاند و سکّهی او به جمله بنده شاه ولایت مزیّن گردیده است.
سید حسین بن مرتضی حسینی استرآبادی مؤلّف تاریخ سلطانی در مورد سیمای حضرت ظلالهی مینویسد: «حلیهی مبارکش کشیده روی که مُهر آبله داشته، میش چشم، ابرو کشیده، بلند بینی، کشیده قد، باریک قامت، صاحب تدبیر و در امور سلطنت ساعی و با سادات و علما و صلحا و زیردستان و رعایا و خلق الله در نهایت حسن خلق و نیکویی سلوک میفرمودهاند و در تعمیر عمارات و ابنیه مساعی جمیله به ظهور رسانیده.»[2] تاورنیه نیز که شاهد دیدار حضوری آن پادشاه بودهاند در باره قیافه او مینویسد: «....در صدر این تالار و به فاصلهی کمی از حوض روی تشکچهای ابریشمی شاه صفی نشسته و پاهای خود را روی هم انداخته بود. شاه مردی 27 ساله، خوشرو و خوش قیافه و سفید رو به نظر میرسید. مانند همه ایرانیها بینی عقابی شکل، سبیل و ریش کوتاه سیاه رنگ داشت. لباس او از پارچهی زربفت، ولی عادی و معمولی بوده و اختلافی که با لباس دیگران داشت آن بود که روی مندیل و دستار سر شاه یک جواهر و یک پَر دیده میشد. شمشیر شاه با جلد طلا و جواهر نشان چشم را خیره میکرد. عقب سر شاه نیز تیر و کمان مخصوص شاه را روی زمین گذاشته بودند. طرف راست شاه بیست پسر بچّهی زیبا و خوش قیافه که غالب آنها از پسران خانها و حکّام شهرها به شمار میرفتند و عدّهای را خواجه کرده بودند، ایستاده و یکی از زیباترین آنها بادبزنی را از پَر که از هندوستان وارد شده بود در دست داشت و با آن آهسته شاه را باد میزد. در کنار این غلام بچهها مهتر یا پیشخدمت مخصوص شاه دیده میشد. جلو و روبروی شاه ایشیک آقاسی باشی یا به اصطلاح رئیس کل تشریفات سلطنتی ایستاده و عصایی طلایی با دستهی کروی شکل در دست داشت.»[3]
شاه صفی در حدود هیجده سالگی به حکومت رسید. او در مدت سیزده و نیم سال سلطنت خود بیشتر شاهزادگان صفوی و بستگان نزدیک آنان را به قتل رساند و با اعمال منفی خود نامش را در کنار پادشاهان نالایق صفوی ثبت کرد. از جمله مقتولان وی سلطان محمّد میرزا پسر شاه عباس اول، امامقلی میرزا برادر سلطان محمّد میرزا، نجفقلی میرزا پسر امامقلی میرزا و سلطان سلیمان میرزا پسر صفی میرزا پسر شاه عباس اول که در قلعه الموت بودند و در زمان شاه عباس و به فرمان او نابینا شده بودند و نیز تعدادی دیگر از شاهزادگان را کور کرد. احتمالاً انگیزهی او در این جنایات به خصوص کشتن اولاد و نوادگان دختری و پسری شاه عباس کینهای بوده است که به جدّش داشت، زیرا او به قتل پدرش یعنی شاهزاده صفی میرزا فرمان داده بود. شاه صفی به این موارد قتل بسنده نکرد و حتی سرداران نامی مانند زینل بیگ شاملو و امامقلی خان و عیسی خان را با خانوادههایشان از بین برد و ایران را از وجود آنان محروم ساخت.
لکهارت درباره آن شاه صفی سست عنصر که باید وی را شروع کنندهی اضمحلال دولت صفوی دانست، مینویسد: «شاه صفی فوراً نشان داد که از خصایل جدّش به کلی بی بهره است. او اندکی پس از جلوس قربانی مفاسد رایج و شایع دورهی اخیر صفویه شد، یعنی نظیر ایّام توقّف در حرم به عیاشی و خوشگذرانی پرداخت و خود را بدون بند و بار تسلیم هوای نفس و ارضای شهوات ساخت. او هرچه ایّام سپری میگردید به امور مملکت و ملت کاملاً بی اعتنا میشد تا آن جا که بیش از بیش کارها را به دست وزیران سپرد. او نیز سختگیر و بی رحم و خون آشام بود. امامقلی خان مشهور، حکمران فارس از جمله اشخاص عالیقدر بسیاری بود که او را به قتل رسانید. عدّهای دیگر از مشاهیر نظامی نیز به دست وی جان سپردند. فقدان فرماندهان لایق و کار آزموده یکی از دلایلی بود که چرا وقتی جنگ با ترکیه آغاز گردید نائره آن بالا کشید و منجر به از دست رفتن بغداد گردید و سال قبل نیز قندهار به دست شاه جهان امپراتور مغول افتاده بود.»[4]
آقای ستار عودی نیز در مقدمه کتاب شاه عباس دوم اثر میرزا طاهر وحید قزوینی به ارزیابی شاه صفی پرداخته و او را فردی فاسد و نالایق معرفی کرده و مینویسد: «او به دلیل نا آشنایی و عدم اطلاع از امور مملکت داری و سرگرم بودن به شب نشینیها و عیش و عشرت و میگساری و مجالس فسق و فجور، نالایقترین فرد برای جانشین شاه عباس اول محسوب میشد. دوران پادشاهی شاه صفی به ارتکاب زشتترین و فجیعترین کشتارها و ننگینترین قتلها و نابودی امیران شایسته معروف بود. در اثر سیاست خشن و ستمگرانهی شاه صفی و کشتن ناجوانمردانهی بزرگان و امیران و صاحب منصبان درباری همانند میرزا عیسی قورچی و پسرانش و همچنین امامقلی خان فاتح هرمز و خاندانش، دربار صفوی از افراد لایق و کارآمد و امیران خبره تهی گردید. در چنین شرایط وحشتناکی امیران و حاکمان ولایات مختلف ایران از بیم قتل و شکنجه به دربار نمیآمدند. برخی از این امیران از جمله حاکم قندهار ترجیح دادند که ایالت تحت فرمان را به بیگانگان تسلیم و در پناه آنان زندگی کنند و تعدادی نیز همانند امیران جاسک و مشایخ عرب سر به شورش و سرکشی برداشتند.
در نتیجهی چنین اوضاع وخیمی فرمانروایان کشورهای همسایه چشم طمع به ایران دوختند به نحوی که خانوادهی تزاری روس در اندیشه طرح دولت دست نشاندهای در شمال ایران بودند و سلطان مراد عثمانی به مرزهای ایران تعرّض و لشکرکشی کرد و تا حدود کردستان و آذربایجان شرقی پیش رفت و بغداد را در سال 1048 ه.ق به تصرف خود درآورد و در صلح نامهی سال بعد میان دو کشور بخشی از عراق عرب به مرکزیت بغداد جزو قلمروی عثمانی محسوب گردید. اوضاع ایران در عصر شاه صفی چنین بود که خاندانهای اصیل و نجیب و خدمتگزاران راستین همگی از دربار صفوی گریزان و نسبت به آن بدبین بودند. امیران قزلباش هر کدام داعیه استقلال و حکومت در سر میپروراندند و دشمنان خارجی از هر طرف چشم طمع به ایران دوخته بودند.»[5]
شاه صفی نیز همانند اکثر پادشاهان صفوی به مرگ طبیعی فوت نکرد و در اثر افراط در شرابخواری و عیّاشی به سال 1051 هجری قمری در کاشان فوت کرد. مؤلف تاریخ سلطانی در مورد چگونگی فوت و فرزندان وی مینویسد: «نوّاب خاقان تدارک سفر خراسان نموده، در بیست و ششم شهر محرم، ده ساعت از روز گذشته داخل باغ قوشخانهی اصفهان شدند و از آن جا به دولت و اقبال حرکت فرموده از راه عباس آباد نطنز به تاریخ بیست و یکم شهر مذکور داخل دارالمؤمنین کاشان شده، بعد از چند روزی عارضهی مرض دگرباره بر وجود شریفش راه یافته، حرارت تب ظاهر گردیده، روز به روز در تزاید بوده تا به تاریخ روز دوشنبه دوازدهم شهر صفر یک ساعت از روز گذشته از عالم فانی به دار بقا شتافت و نعش شریفش را به دارالمؤمنین قم برده و در جوار مشهد معصومه علیه التحیة والثّنا مدفون ساختند.[6] اولاد گرامی آن اعلیحضرت نوّاب خاقان صاحبقرانی خلد آشیانی شاه عباس ثانی، سلطان محمّد میرزا که به تاریخ روز دوشنبه 25 شهر جمادیالاول 1041 در دارالسلطنه قزوین متولد شده و بهرام میرزا و سلطان حیدر و اسماعیل میرزا و تهماسب میرزا و فخرالنساء بیگم مشهور به شاهزاده بیگم که در حبالهی ازدواج نوّاب میرزا ابوطالب صدر خاصه و مریم بیگم که در حبالهی نوّاب میرزا ابوصالح رضوی صدرالممالک بوده.»[7]
همان گونه که ذکر شد سعی مورّخان چاپلوس بر آن بوده که چگونگی مرگ حاکمان نیز جزو اسرار مگو باقی بماند تا مبادا بعد از مرگ نیز ننگ و انحرافی بر مرشد کامل و حضرت ظلاللهی وارد آید. کتاب طب در دوره صفوی در مورد زندگی و فوت شاه صفی به نکات جالبی اشاره دارد و مینویسد: «.... در آن موقع شاه صفی اول نوزده سال داشت. صورتش آبله رو بود و میگفتند که ختنه نشده است، لذا اطرافیان اصرار کردند که این کار باید صورت بگیرد امّا او به بهانهی این که دیگر خیلی بزرگ شده و نمیتواند این درد عظیم را تحمّل کند از انجام این کار امتناع ورزید. در ابتدای سلطنت این شخص پزشکان به او توصیه کردند که برای مقابله با مزاج سردش که مصرف تریاک آن را تشدید کرده است مقدار زیادی شراب بنوشد. اما مصرف مشروب و تریاک فراوان سلامت شاه را سریعاً مختل ساخت و موجب مرگ ناگهانی او در سن سی و دو سالگی (2 صفر 1052) به هنگامی که در یک لشکرکشی نظامی شرکت کرده بود، شد. در آن موقع شرکت هند شرقی نمایندگی در ایران تأسیس کرده بود و ما در دفتر یادداشتهای روزانه این نمایندگی که به تاریخ 17 ژانویه 1643 میباشد چنین میخوانیم، به ما اطلاع رسید که پادشاه ایران که برای سرکوبی شورش قندهار حرکت کرده بود در کاشان به علت صرف مشروب فراوان و سایر مواد مضر جوان مرگ شد.
در مورد خصال این پادشاه اقوال مختلفی وجود دارد. در دهمین دورهی دایرةالمعارف بریتانیکا از او در نهایت بدی یاد شده و چنین نوشته شده است. سلطنت او مملو از وحشیگریهایی بود که فقط میتوان آنها را حمل بر شیطان صفتیهای وی کرد. شیطان صفتیهایی که مبتنی بر تعالیم فاقد هر نوع ظرافت خلاقه بود و هیچ نوع تمدن و انسانیّتی در آن مشاهده نمیشد. او به رغم آن که خواندن و نوشتن میدانست بزرگترین سرگرمیاش تیراندازی با تیر و کمان و خرسواری بود. در همان موقع شایع بود که پدرش برای آن که قدرت سرکشی احتمالی را از وی سلب کند مقرّر داشته بود تا هر روز مقداری تریاک به وی خورانده شود و وقتی خود او به سلطنت رسید تبدیل به یک جانی دائمالخمر گردید و متهم است که مادر، خواهر و سوگلی خود را هم به قتل رسانده است.»[8]
[1] - در صفحه 34 کتاب خلاصةالسیر به تألیف محمّد معصوم بن خواجگی اصفهانی در مورد انتخاب سام میرزا به پادشاهی چنین آمده است:«القصه آن واقعه (فوت شاه عباس) که اخفای آن از محالات بود از زبان خواص به دهان عوام افتاد و روز شنبه بیست و پنجم ماه مذکور آن سرّ عالم سوز در جهان فاش گشت. چون دیگر بر پرده داری آن امر فایدهای مرتب نبود امرا و ارکان دولت و وزراء و اعیان حضرت خصوصاً زینل خان ایشیک آقاسی باشی به صلاح دید ناموس العالمین زینب بیگم بنا بر وصیت شاه غفران پناه و موافقت استخاره در ساعت سعد اتفاق بر پادشاهی آن ظلالهی نموده و محضری درست کرده به مهر جمیع امرا و وزراء و یوزباشیان و عساکر منصوره که در بلدهی اشرف حاضر بودند، رسانید.»
[2] - تاریخ سلطانی، از شیخ صفی تا شاه صفی، 1364، تألیف سید حسین بن مرتضی حسینی استرآبادی، به کوشش دکتر احسان اشراقی، ص 236
[3] - سفرنامه آدام اولئاریوس، ترجمه مهندس حسین کرد بچّه، انتشارات هیرمند، 1379، جلد دوم، ص 551
[4] - انقراض سلسله صفویه و ایّام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، ص 32
[5] - سرگذشت شاه عباس دوم، بازنویسی و تلخیص کتاب عبّاس نامه، اثر میرزا محمّد طاهر وحید قزوینی، به کوشش ستار عودی، 1384، مؤسسه فرهنگی اهل قلم، مقدمه صص 5 و 6
[6] - مؤلف تاریخ خلاصةالسیر در صفحه 299 درباره مرگ شاه صفی مینویسد:«شیر بیشهی شجاعت به زحمت تب گرفتار آمد و آفتاب اوج بسالت در تاب حرارت افتاد و حذّاق اطباء در معالجهی آن عاجز شدند و معالجان ماهر در تدبیر آن به ستوه آمدند و هر روز کوفت به مدارج ازدیاد بالا میگرفت و به مرتبهی وقوف نمیرسید و مرض هر زمان اشتداد بر میرفت و به سوی انحطاط میل نمیکرد . هر چند در ازالهی آن مرض سعی نمودند فایده مترتب نمیشد.»
[7] - تاریخ سلطانی، از شیخ صفی تا شاه صفی، 1364، تألیف سید حسین بن مرتضی حسینی استرآبادی، به کوشش دکتر احسان اشراقی، ص 236
[8] - طب در دوره صفویه، تألیف سیریل الگود، ترجمه محسن جاویدان، انتشارات دانشگاه تهران، 1357ص 11
9- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 691
ـــ «روزی شاه عباس صفوی در تالار نشسته و جمعی در اطراف به خدمت بودند. شیخ بهایی به مجلس وارد شد و در کنار شاه نشست. شاه عباس به شیخ چنین گفت: شنیدهایم که گروهی از روحانیون در معابر عمومی و میادین شهر در جمع سفلهگان ظاهر میشوند و حتی به تماشای معرکه گیران میشتابند. جناب شیخ اینان را به حرمت لباس روحانیت خویش واقف نمایند. شیخ بهایی با لحنی آرام و اطمینان بخش چنان که همهی حاضرین در تالار بشنوند خطاب به شاه صفوی گفت مرشد اکمل، خیال مبارک آسوده باشد که هرگز این چنین واقعهای صورت نیافته است و روحانیون به وظایف و مسؤولیت خویش واقفند. کما این که من خود در تمام مراسم و معرکهها حضور دارم و هیچ شخص روحانی ندیدهام.
افسانههای فراوان دیگری نیز در مورد شیخ بهایی در افواه عمومی مذکور است که همه حکایت از کرامات و احاطه وسیع او به علوم و تدیّن و صفا و اخلاص عمیق وی دارد و این سیر افسانه سرایی و افسانه پردازی برای شیخ تا عصر حاضر نیز ادامه دارد؛ کما این که در تاریخ بیداری ایرانیان چنین مذکور است، پسر آقا سید محمّد باقر عراقی مدّعی است که پیراهنی از شاه عباس دارد که خط شیخ بهایی و میرداماد بر آن بعضی ادعیه و طلسمات نقش کردهاند و گلوله بر آن پیراهن کار نمیکند و گویا سی هزار تومان از او می خرند و نداده است. میگوید امتحان او را در خودم کنند که پوشیده و کسی که اطّلاع ندارد تفنگ به دست بگیرد و بر من بزند. آن وقت ملاحظه کند که گلوله بر بدنم کارگر نمیافتد. مقصودش این است که بنده فرمانفرما را ملاقات کنم و مذاکره این صحبت را بنمایم. اگر در صد هزار تومان میخرند که معامله را راه اندازیم.»[1]
__ در حوالی روستای چوپانان از توابع شهرستان نایین، قریهای به نام عباس آباد وجود دارد. این منطقهی کوچک دارای پیشینه تاریخی زیاد میباشد و علت اهمیت آن قرار داشتن در تقاطع مسیر کاروانهای غرب به شرق و یا جنوب ایران برای عبور از نواحی کویر مرکزی به سمت خراسان بوده است. در این آبادی یک چشمه آب قنات محدود و کاروانسرایی از قدیم وجود دارد و درباره قدمت و تأسیس این آبادی اطلاع دقیقی نیست. یکی از بازماندگان خانوادهای که بیش از یک قرن در آن جا ساکن بودهاند (ناصر)، اظهار داشت که از پدرم حاج حسین نصرالله شنیدهام که اولین حفر چاه آب آن مربوط به دوران صفویه میباشد و میگویند که شاه عباس به هنگام عبور از اصفهان به مشهد در این مکان اسکان یافته بود که در آن منطقهی کویری از آب و هوا و کوهستانی بودن ناحیه لذت میبرد و دستور حفر چاه آبی را صادر میکند. (به احتمال زیاد این روایت مربوط به سال 1009 ه.ق است که برای ادای دین به صورت پیاده به مشهد رفته است، میباشد.)؛ سپس شاه عباس اعلام میدارد که من باید محصول به دست آمده ناشی از آب این چاه را استفاده کنم و بعد آمادهی حرکت شویم. تنی چند از کسانی که با فنون کشاورزی آشنا بودند به مشورت میپردازند که چه محصولی سریع بارور خواهد شد. پیشنهاد میکنند که شلغم بکارند که بعد از سه تا چهار روز بذرهای آن جوانه خواهند زد. آنان شلغم میکارند و سپس برگهای جوانه زده را به عنوان نمادین به او ارائه میدهند. این رویداد باعث به وجود آمدن این آبادی و توسعه آن میگردد. احداث کاروانسرا را مربوط به زمان قاجاریه میدانند که نیمی از آن به دلیل ترک و فوت سازندهی آن تکمیل نشده است. این روایت قرین به صحّت است زیرا اگر از قدمت دوران صفوی برخوردار بود به دلیل تحولات سیاسی بعد از فروپاشی حکومت صفویان و اهمیت آب و نیاز استراحت کاروانها در منطقه کویری تکمیل شده بود.
در شهر خور و بیابانک نیز که در 80 کیلومتری قریهی عباس آباد قرار دارد روایاتی مربوط به عبور شاه عباس از این منطقه و دستور ساختن آب انباری وجود دارد. همچنین طوقهی عَلَمی به سال 974 هجری قمری از زمان شاه تهماسب اول دیده میشود که نشان از نفوذ فرهنگ صفوی و عبور کاروانها از این منطقه کویری به سمت خراسان بوده است.
__ شاه عباس اول صفوی برای انجام ادای دین و نذر یا اهداف دیگر به قصد زیارت حرم امام هشتم شیعیان با پای پیاده از اصفهان عازم خراسان میشوند. از آن جا که در انتخاب مسیر ایشان به اطلاع موثّقی دست نیافتم، لذا به شواهدی از زادگاه خود در منطقه کویر مرکزی خور و بیابانک متوسّل شدم. در این رابطه چند روایت کوتاه وجود دارد: یکی مربوط به اقامت در محل روستای عباس آباد نزدیک چوپانان از توابع شهرستان نایین میباشد و دیگری دستور احداث آب انباری در خور و بیابانک است. در روستای اردیب نیز بنایی وجود دارد که قدمت آن را به دوره تیموری میدانند. مالک این بنای تاریخی - فرهنگی فردی به نام آقای جلال ثابتی است که در صفحه 74 یکی از تألیفات خود به نام چشمانداز دیروز به امروز به روایت مینویسد: «شاه عباس کبیر مدت چهار روز در این خانه اقامت داشته است و نیز روایت است که محمد شاه قاجار و صدر اعظم وی جناب حاجی میرزا آقاسی نیز مدت یک ماه در این خانه اقامت داشتهاند.» ایشان محل اسکان موقت شاه عباس را به هنگام سفر زیارتی به مشهد در اشعاری به تاریخ 1397 شمسی این چنین توصیف میکنند:
این بنا آکنده از لطف و صفاست نقشهایش شاهد این مدعاست
قرنها مأوای نیکان بوده است جایگاه اهل ایمان بوده است
نیک اندیشان در این جا زیستند پیش آنان، دیگران کو کیستند
شاه شاهان شاه عباس کبیر در عزیمت سوی مشهد از کویر
این سرا بهر اقامت برگزید زین عمل شد حرمت اینجا مزید
از مکین، قدر مکان پیدا شود قطره بر دریا رسد دریا شود
خود دریغ آمد مرا کین جایگاه بد سگالان را شود روزی پناه
زین سبب گنجینه کردم از کتاب جای گل بگذاشتم ظرف گلاب
سعدی و فردوسی و حافظ ببین جای دارم بر سریر شهنشین
هم مکین والا و هم والا مکان اینچنین کمیاب باشد در جهان
کار بس شایسته و پربار بود درخور این جایگه، این کار بود
گرچه تنها بودم و بی دستیار در عمل شد یاورم پروردگار
__ «در مسیر بنای قصر بهرام گور (این بنا بین سمنان، گرمسار، ورامین، دریاچه قم، کاشان، اردستان، انارک، چوپانان، جندق و معلمان قرار دارد.) جادهای به نام جادهی فرش مشاهده میشود که از سنگفرش پوشیده شده و در زمان شاه عباس کبیر با مهندسی و معماری و نظارت شیخ بهایی احداث شده است. این قسمت جادهی فرش در مسیر اصفهان – مشهد واقع شده که از حوالی گرمسار میگذرد و از سمت شمال به مشهد مقدس منتهی میشود.
حاضران در بازدید سال 1335 شمسی بر این عقیده بودند که احتمال میرود که تعمیر و مرمت قصر بهرام گور در زمان ساخت این جاده جهت اقامت موقت موکب شاهی انجام گرفته باشد. بعضی از اشخاص این بنا را به نام کاروانسرای شاه عباسی نیز ذکر میکنند؛ ولی باید توجه داشت که کاروانسراهای شاه عباسی عموماً، دارای نقشه و ساخت و ساز و مصالح یکسان و یکنواختی هستند و نقشهی آنها با نقشهی این بنای معظم تا حدی متفاوت است. البته این گمان و حدس نیز میتواند درست باشد که در نقشهی کاروانسراهای شاه عباسی با تغییراتی از نقشهی این بنا اقتباس شده است. به هر حال چنان چه این بنای باشکوه مربوط به دوره بهرام باشد و یا از مصالح تخریب شده قصر بهرام در زمان شاه عباس ساخته و یا ترمیم و تعمیر شده باشد، اثر موجود نشانگر دنیایی از شکوه و عظمت و همّت و حمیّت و غیرت و خلاقیت هنر و نبوغ خاص و تمدن و فرهنگ ایرانی است و در منظر دید هر بینندهی هوشیار و آگاه و دانا نماد و نشانی است از خواستن، توانستن است.
باری، طول قسمت سنگفرش این جاده به اندازه قسمت باتلاقی و کویری آن است و از حوالی قصر، به سمت گرمسار پیش میرود. تکنیکی که در احداث این قسمت سنگفرش جادهی مزبور به کار رفته قابل توجه و در زمان خود منحصر به فرد بوده است. پوشش داخلی این جاده از چند لایه شن و سنگ ریز و درشت و در بعضی قسمتها دو لایهی ذغال به قطر 10 سانتی متر ساخته شده و پوشش رویی از سنگ است. چه قدر به جا بود اگر قسمتهای سالم و باقیماندهی این جاده را جهت ارائه و نشان دادن هنر و بینش و دانش و فرهنگ کشور کهن ایران به ملل دیگر حفظ و نگهداری میکردند.»[2]
ـــ «شاه عباس طبق عادت همیشگی از بازار قیصریه رد میشده با لباسی مبدّل و وضعیتی عادی به دکّانی میرسد که دم آن را چراغانی کرده بودند. شاه به صاحب دکّان میگوید، میتوانم با شما صحبت کنم. دکّاندار میگوید، بفرمایید داخل. شاه به داخل دکّان میرود و بعد متوجّه میشود که این مرد شبها چراغانی میکند و دوستانش میآیند و مهمانی برپا میکنند. مرد پینه دوز بود و با درآمد روزانهاش شب را به عیش و نوش سپری میکرد و شاه آن شب در ضیافت شرکت کرد و آخر شب که مهمانها میروند شاه از دکّاندار میخواهد که شب را در دکّان او بخوابد. شاه به مرد میگوید تو خانه نداری؟ جواب میدهد نه ندارم. شاه دوباره میپرسد اگر پنبه دوزی موقوف شود چه کار میکنی؟ میگوید خدا میرساند. فردای آن روز شاه به دربار میرود و اعلام میکند که جارچیها بگویند که پینه دوزی موقوف شده است. پینه دوز مشکی داشت و به خاطر موقوف شدن پینه دوزی آن را تعمیر میکند و به آب فروشی مشغول میشود. شب دوباره شاه به مغازهی او میآید و باز پینه دوز بساط عیش و عشرت را گسترانده بود. به او میگوید انگار شاه عباس امروز پینه دوزی را قدغن کرد و تو پول داشتی، چه کار کردی؟ مرد میگوید مشکی داشتم تعمیر کردم و به آب فروشی پرداختم. نگفتم خدا میرساند. شاه دوباره در جشن آن شب شرکت میکند و شب را میخوابد و صبح به دربار میرود و سقّا بودن را قدغن میکند. مرد آب مشک را خالی میکند و آن را از ترسش پنهان میکند و به راه میافتد. در راه به پشت مطبخ شاه میرسد. میبیند مردی دارد به دیوار ادرار میکند. به او میگوید مگر نمیدانی که این جا آشپزخانهی شاهی است؟ من باید تو را به دربار ببرم. مرد به التماس میافتد و میگوید اگر مرا به دربار ببری شلاقم میزنند. او مبلغی که معادل درآمد یک روزش بوده است را از مرد میگیرد و رهایش میکند. دوباره شب سور و سات را آماده میکند و شاه هم سر شب میآید و میبیند که بساط برپاست. به محض این که پینه دوز او را میبیند، میگوید تو را به خدا میشود تو مهمان ما نباشی؟ انگار تو برای ما قدم نداری. شاه میگوید من آمدهام، ببینم امروز که سقّایی قدغن شد چه کار کردی. پینه دوز میگوید تو حرف نزن؛ بگذار من کار خودم را بکنم. امروز هم خدا رساند و سور و سات جور شد. شاه در مهمانی شرکت میکند و بعد شب را در دکان پینه دوز میخوابد و صبح کمی زودتر به دربار باز میگردد و چند نفر را مأمور میکند تا پینه دوز را تعقیب کنند. پینه دوز که دوباره به پشت مطبخ شاه سر زده بود منتظر بود تا آن مرد بیاید و ادرار کند و او مخارج شبش را از او بگیرد؛ امّا قدری منتظر ماند. کسی نیامد. مأموران شاه سر میرسند و او را دستگیر میکنند و به دربار میبرند. شاه با پینه دوز رو به رو میشود و او را بازخواست میکند. به او میگوید شغلت چیست؟ میگوید: پینه دوز بودم قدغن شد؛ سقّایی کردم. قدغن شد و حالا گرفتار مأموران شما شدهام و شاه به او میگوید همین جا بمان و در دربار کار کن و حقوق پینه دوزیت را بگیر. پینه دوز نمیپذیرد و شاه مبلغی به او میدهد. پینه دوز به مغازهاش باز میگردد. شب دوباره شاه به مغازهی او میرود. با دیدن او پینه دوز او را به داخل دعوت میکند و این بار خیلی تحویلش میگیرد و تمام ماجرا را برای او شرح میدهد و به او میگوید العظمه لله چه قدر تو شبیه شاهی! واقعاً شاه با تو مو نمیزند. وقتی که کار به این جا رسید. شاه عباس خودش را به او معرّفی میکند و میگوید: راست گفتی که خدا میرساند. حالا بیا و از فردا در دربار کار کن و به او منصب خوبی میدهد.»[1]
ـــ «یکی از ندیمان شاه عباس اول، ملا طاهری نائینی بود که در خوش طبعی و بذله گویی شهرت داشت، امّا وقتی به یکی از ملازمان جوان و خوب روی شاه دل باخت و او را نهانی به خانه خویش برد. بدین سبب شاه عباس بر او خشم گرفت و روزی که در کنار بخاری سوزان نشسته بود با او سرزنش و عتاب آغاز کرد و آتشکش گداخته را از درون بخاری بیرون کشید و بر لب و دهان وی گذاشت که چون او را بوسیدهای به تلافی آن بوسهها این را نیز ببوس و با این کار قسمتی از سر و روی و دست و بدن شاعر بیچاره را سوزانیده و سرانجام به پایمردی یکی از خواص از تقصیرش گذشت. طاهری در این باره غزلی ساخت که این شعر معروف مطلع آن غزل است:
آن که دائم هوس سوختن ما میکرد کاش میآمد و از دور تماشا میکرد»[2]
ـــ «در سال 1001 که شاه عباس از اصفهان مراجعت و به طرف پایتخت یعنی قزوین میرفت و شکارکنان به حدود اردستان و بعد به نطنز آمد یکی از بازهای شکاری که مورد علاقه وی بود پس از شکار نمودن چند کبک یکی از آنها را تعقیب کرد. آن کبک از ترس جان به چاهی فرو رفت باز هم در عقب وی به چاه درون شد و کبک را بر روی آب گرفت، امّا چون بال و پر باز تر شد، نتوانست به بالا پرواز کند. ناچار شخصی به چاه رفته باز را نجات داد. امّا بر اثر سردی هوا که در آن سال به حد اعلی رسیده بود باز تلف شد و شاه از این پیش آمد متأثر گردید و به طرف کاشان عزیمت نمود و به نجمالدین محمود بیک که در آن ایّام به حکومت نطنز منصوب شده بود امر داد که باز را در محل بلندی دفن و عمارتی بر مدفن وی بسازد حاکم مزبور گنبدی عالی بر مدفن باز ساخت و این گنبد هنوز در نطنز باقی است.»[3]
ـــ «ملایی بر فراز کوهی پلی ساخت که برای احدی سودمند نبود و چون مردم علت ساختن این پل را پرسیدند، گفت: میدانم که شاه عباس به تبریز خواهد آمد و از سبب ساختن این پل خواهد پرسید. آن وقت من خود را معرفی خواهم کرد. اتفاقاً چنین شد، وقتی که شاه عباس به تبریز آمد روحانی موصوف جزو مستقبلین بود. چون شاه پل را بر فراز قله دید، پرسید که این راه را که ساخته و مقصودش چه بوده است؟ ملا گفت: شهریارا من بانی این پل هستم و مقصودم فقط این بود که آن اعلیحضرت وقتی که تشریف فرمای تبریز میشوند اسم بانی آن را سؤال بفرمایند. از این جا معلوم میشود که آن ملا از فرط جاه طلبی و حبّ قرب سلطان، این مخارج بی مورد را متحمل شده بود.»[4]
ـــ «در روز جمعه پنجم ژویه (22 رجب) مراسم عید آب پاشان یا آب ریزان انجام گرفت. من تا آن روز مراسم این عید را ندیده بودم، چه ظاهراً در غیاب شاه موقوف میشود. در روز این عید تمام مردم از هر طبقه و حتی شخص شاه نیز بی هیچ ملاحظه به سبک اهالی مازندران لباس کوتاه در بر میکنند و برای این که عمامههایشان از ریزش آب و گل آلوده نشود به جای آن شبکلاهی به سر میگذارند و دستها را تا آرنج بالا میزنند و در کنار رودخانه یا محل دیگری که آب زیاد در دسترس باشد، در حضور شاه حاضر میشوند و به محض این که اجازه داد، با ظروفی که در دست دارند، در ضمن رقص و خنده و مزاح و هزار گونه تفریحات دیگر بر سر و روی هم آب میپاشند. گاه کار این آب پاشی به جایی میرسد که برخی از مردم یا به سبب خشم و غضب یا به علل دیگر ظروف را به سویی میافکنند و با دست به آب ریختن میپردازند و حریفان خود را به میان رود یا استخر میاندازند. چنان که غالباً این عید با خفه شدن جمعی از مردم به پایان میرسد. در اصفهان مراسم عید آب ریزان را در کنار زاینده رود در انتهای چهارباغ مقابل پل زیبای الله وردی خان به جای میآورند. به همین سبب شاه آن روز بامداد بدانجا رفت و تمام روز را در یکی از غرفههای زیر پل به تماشا مشغول بود. اندکی پیش از آن که مراسم عید به پایان رسد و مردم دست از آب پاشی به یک دیگر بردارند شاه سفیران را به زیر پل برد و چون وقت تنگ بود، زمانی پس از آمدن ایشان مردم را مرخص کرد و خود در صحبت سفیران به باده نوشی مشغول شد.»[5] و [6]
ـــ «مبالغ هنگفتی به عنوان مالیات از اماکن فسق و فجور و عشرت وصول میگردد. شاه عباس که میترسیده است پولی را که از روابط نامشروع در اماکن فساد فراهم میشود داخل خزانهاش کند و در نتیجه خزانهاش را نجس و ملوث گرداند راه حلی به نظرش رسیده بود. وی دستور داده بود که این پولها را به مصارفی برسانند که از آتش بگذرد تا پاک شود! به همین مناسبت مخارج روشن کردن مشعلها و چراغانی و آتش بازیهایی که در حضور شاه انجام میگیرند از این پول برداشته و مصرف میکردند. شاید به همین دلیل باشد که سرپرستی قمارخانهها و روسپی خانهها به عهدهی مشعلداری باشی بوده است.»[7]
ـــ «شاه عباس در ماه رمضان سال 1024 هجری قمری مالیات و خراج و اجاره مستغلات دیوانی را در آن ماه نیز به شیعیان ایران بخشید و مقرّر شد که از آن پس در ماه رمضان مردم ایران از مطالبات دیوانی معاف باشند. این پادشاه ظاهراً عواید مالیاتها و عوارض دیوانی را حلال نمیدانست، زیرا همیشه پولی را که میخواست در راه خدا خرج کند یا به فقیران و مستمندان دهد از عواید اوقاف برمیداشت و میگفت که اگر این گونه مخارج از محل عواید مالیاتهای دیوانی صورت گیرد در پیشگاه خداوند مقبول نخواهد بود.»[8]
[1] - همان ص 400
[2] - شاهان شاعر، تألیف ابوالقاسم حالت، 1346، ص 249
[3] - همان ص 259
[4] - تاریخ اجتماعی ایران، تألیف مرتضی راوندی،جلد سوم، چاپ سوم 1357، ص 487
[5] - زندگانی شاه عباس اوّل، جلد، اول، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، ص 114
[6] - یعقوب آژند، مؤلف کتاب نمایش در دوره صفوی در صفحه 142 کتاب خود درباره سابقه جشن آب ریزان مینویسد: «جشن آب پاشان یا آب ریزان سیزدهم تیرماه انجام میگرفت و جشنی بود باستانی و ریشه در زمان فیروز، جد انوشیروان داشت. جشن آب پاشان به این دلیل برپا شد که در آن خشک سالی و قحطی پدید آمد و شاه و مردم در این روز دست به دعا شدند و باران خواستند و باران نازل شد و مردم به شادی آب بر یکدیگر پاشیدند و این مراسم و آیین از آن روز برجای ماند، چنان که مردم ایران در این روز آب و گلاب بر یکدیگر میپاشیدند و آن را آب ریزان، آب پاشان . آب تیرگان نیز میگفتند.
اسکندر بیک منشی مینویسد رسم مردم گیلان است که در ایام خمسهی مسترفهی هر سال که به حساب اهل تنجیم آن ملک بعد از انقضای سه ماه بهار قرار دادهاند و در میانهی اهل عجم روز آب پاشان است، بزرگ و کوچک و مذکر و مؤنث به کنار دریا آمده در آن پنج روز به سور و سرور میپردازند و همگی از لباس تکلیف عریان گشته، هر جماعت با اهل خود به آب درآمده با یکدیگر آب بازی کرده، بدین طرب و خرّمی میگذرانند و الحق تماشای عجیبی است. او در جای دیگر این آیین را از رسوم ملوک فرس یعنی شاهان ایران بر میشمرد که شاه عباس نیز آن را شگون میگرفت و سرور افزای خلایق میگردید.»
[7] - صفویه در عرصه دین، فرهنگ و سیاست، جلد اول، رسول جعفریان، قم، 1379، پاورقی صفحه 397
[8] - زندگانی شاه عباس اوّل، جلد، سوم، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، ص 25
9- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 684