بدی مکن که در این کشتزار زود زوال به دانش دهر همان بدروی که میکاری
مولوی
شاه سلطان حسین فرزند شاه سلیمان یا همان شاه صفی دوم است که در سال 1079 قمری برابر با اکتبر 1668 میلادی و مطابق با سال چهارم سلطنت پدر در اصفهان از زنی گرجی به نام هلنا خانم به دنیا آمد. شاه سلیمان از مادر حسین میرزا دو پسر دیگر نیز داشت، یکی که بزرگتر بود و توسط پدر کشته شد و دیگری که توسط مادرش به خاطر نگرانی از رفتار شاه او را از دربار فراری داد و سپس به روایتی خودکشی کرد که علت آن را باید در رفتار پدرش یافت. حسین میرزا تا به هنگام جلوس بر تخت سلطنت تمام عمر خود را در حرمسرا گذرانیده و باید ویژگیهای شخصیت وی را از دیدگاه تربیت یافتگان شورای حرمسرا و قوانین حاکم بر آن نگریست. در مورد جانشینی او بر تخت سلطنت روایات مختلفی وجود دارد که ظاهراً بنا به توصیه شاه عمل گردیده و او را انتخاب کردهاند ولی برای دستیابی به پاسخ بهتر را باید در جوّ حاکم بر دربار و نقش زن مقتدری چون مریم بیگم که انباشته از عقدههای دورنی بود با همکاری خواجه سرایان در نظر گرفت. اکثر مورخان دوران سلطنت حدود سی سالهی (1135- 1105) او را آشفته و هرج و مرج توصیف کردهاند که سرانجام منجر به شورش محمود افغان و نابودی حکومت صفویان منتهی گردید و به یقین میتوان گفت که اگر آن محمود افغان نیز نمیبود محمودهای دیگر آن کار را انجام میدادند. از آن جا که شاه سلطان حسین فردی راحت طلب و خوشگذران و از درایت فکری و قدرت تصمیم گیری بی بهره بود و گردانندگان اصلی امور دربار را خواجه سرایان و قشر روحانیت یعنی مجلسیها تشکیل میدادند در نتیجه دوران حکومتش را باید به نام آنان نامگذاری کرد. شاه سلطان حسین شخصی خرافاتی و زودباور بود که همیشه سخن آخرین فردی را که با او صحبت میکرد، میپذیرفت و در اثر این حماقتها بود که هیچ گاه موقعیتها را درک نکرد و بهترین یاوران خود و کشور را به دیار نیستی و خروج از صحنهی سیاست مجبور ساخت. به طور کلی دوران زندگی نکبت بار وی را که خوشبختانه تا آخرین لحظات شاهد اعمال و افکارش بود به سه بخش میتوان تقسیم کرد. ابتدا دوران رشد و نمو در حرمسرا میباشد که خود در اجرای آن نقشی نداشته است. دست آورد و اندوخته وی از این مرحله جز بی سوادی و بی خبری از امور کشور و عدم تحرک چیز دیگری نمیباشد؛ ولی در کسب هنرهایی چون خر سواری و افراط در همبستری و ارتقای اعتقادات سطحی بی بهره نبود و به ملّا حسین ملقّب گردید. پس از گذشت این دوران حیاتی و مهم است که به یکباره از فرش به عرش رفته و همانند اسلاف خود بر تخت سلطنت مینشیند بدون آن که از تجربه و آگاهی کافی از محیط پیرامون خود برخوردار باشد.[1] دوران شش سالهی اول سلطنت او را در حقیقت میتوان ایام تثبیت جایگاه عوامل پشت پرده و به خصوص روحانیت تلقی کرد. دکتر احمد تاجبخش در باره بخشی از این ایام مینویسد: «بالاخره سلطان حسین میرزا با کمک مریم بیگم عمّهاش که زنی با اراده و مستبد بود به نام شاه سلطان حسین در سال 1106 به جای پدر نشست. نوشتهاند شاه سلطان حسین در موقع تاجگذاری موافقت نکرد که صوفیان طبق معمول شمشیر به کمر او ببندند و او از مجتهد بزرگ محمّد باقر مجلسی خواست که این تشریفات را انجام دهد. پس از برگزاری، شاه از او پرسید آیا تقاضایی دارد؟ او گفت: فرمان صادر کنید که نوشیدن مسکرات و جنگ میان فرقهها و کبوتر بازی ممنوع گردد و ضمناً خواست که فرمان دیگری در خصوص طرد صوفیان از شهرها صادر نماید. شاه سلطان حسین برای تقاضای اول فرمان صادر کرد ولی برای اخراج صوفیان دستوری نداد. خواجه سرایان که قدرت زیادی داشتند کارها را از نظر مصالح و منافع خود میسنجیدند، نه از نظر مصالح مملکتی و برای این که زودتر بتوانند به مقاصد خود دست یابند سلطان را از پرهیزکاری و زهد و تقوی به سوی میگساری و عیش و نوش رهبری میکردند. آنان در اجرای برنامه خود دچار مشکل شده بودند زیرا به پیشنهاد محمّد باقر مجلسی و دستور پادشاه نوشیدن شراب ممنوع شده بود. طبق فرمان پادشاه باید تمام میخانهها خراب و شیشهها و کوزهها شکسته شود. برای سرمشق رعایا 600 شیشهی شراب شیرازی و گرجی را از انبارهای دربار بیرون آوردند و در برابر چشم مردم شکستند. منع نوشیدن مشروبات الکلی مورد مخالفت طبقات عالیهی مملکت گردید از جمله عمّه شاه، مریم بیگم که زنی معتاد به شراب بود با این فرمان شاه موافقت نداشت. خواجه سرایان هم از لحاظ این که شاه به شراب معتاد نشود، نمیتوانند در حالات مستی و بی خبری نظرات خود را به مورد اجرا درآورند با این دستور مخالف بودند. به همین جهت خواجه سرایان با مریم بیگم برنامهای تنظیم کردند تا این فرمان را لغو نمایند. مریم بیگم تمارض کرد و به شاه گفت که بنا بر تجویز پزشکان باید شراب بنوشد تا معالجه شود. شاه سلطان حسین که از بیماری عمّهاش نگران بود دستور داد که از هر جا ممکن است شراب تهیه کنند و چون به دست نیامد به او اطلاع دادند که سفیر لهستان ممکن است در خانهاش شراب داشته باشد بالاخره شراب تهیّه گردید، ولی مریم بیگم به شاه گفت که حاضر به نوشیدن نیست مگر آن که شاه اول بنوشد. شاه در مقابل اصرار عمّهاش مجبور شد پیالهای از شراب بنوشد. او چنان به نشاط آمد که دیگر بدون نوشیدن شراب روز را به شب نمیرسانید. شاه پس از این که به باده گساری پرداخت زهد و تقوی را فراموش کرد و به شهوترانی متمایل و تعداد زنان او بیش از سایر سلاطین صفویه گردید. او دستوری داد که هر جا زن یا دختر خوبرویی پیدا شود او را به حرمسرا بفرستند. کرنلیوس دوبروسن نقاش هلندی مینویسد پادشاه شیفته و فریفته زنان و پایبند شهوت و هرزگی شده است و توجّهی به امور مملکت ندارد، در نتیجهی رفتار ناپسند او عدل و داد از کشور بر بسته و هرج و مرج و شرارت و فساد رایج شده است به همین علت در راههایی که سابقاً امن بود اکنون دزد و راهزن میبینم.
همیلتون مینویسد وقتی ازبکان به خراسان حمله کردند قاصدی به دربار رسید تا خبر را به گوش شاه برساند. شاه سلطان حسین با یک بچه گربه بازی میکرد و نخی به پای پری بسته بود و جلوی گربه میکشید. در این موقع وزیر وارد شد و میخواستند خبر را به اطلاع شاه برساند. شاه صفوی گفت پس از پایان بازی با گربه به حرفهای او گوش میدهد. شاه سلطان حسین مردی خرافاتی و طبق عقاید صوفیان معتقد بود که انسان در کار خود اختیاری ندارد و عقل و تدبیر دارای نقشی نمیباشد. نوشتهاند در یکی از شبها که شاه و درباریان در کاخ چهل ستون مشغول صرف غذا بودند ناگهان یکی از ستونهای کاخ آتش گرفت. شاه سلطان حسین به هیچ کس اجازه نداد که آتش را خاموش کند و گفت اگر اراده خداوندی بر این قرار گرفته است که این تالار سوخته شود با آن مخالفتی نخواهم کرد البته حریق جزئی بود و ادامه پیدا نکرد.»[2]
البته لازم به ذکر است که مبنای تقسیم بندی دوران سلطنت بر مبنای گرایش به عیاشی و میگساری بوده، وگرنه نفوذ و دخالت روحانیون و دیگران تا مرحله تقدیم تاج پادشاهی به محمود افغان همیشه وجود داشته است. برای آن که تصویر بهتری از این دوران و دخالت دیگران در ذهن شکل گیرد به مطالب ابوالحسن قزوینی استناد میگردد: «در اوایل سنهی یک هزار و یکصد هجری بعد از رحلت پدر در دارالسّلطنت اصفهان به صوابدید وزرا و امرا بر تخت سلطنت موروثی جلوس فرمود. سران و سرکردگان را به نوازش خسروانه سرافراز فرموده، هر یک را به فراخور مرتبهی خویش انعام و تیول داد. تا مدّت بیست سال هرج و مرج در ممالک ایران رخ ننمود و مدّت بیست سال میل خاطر آن حضرت به طرف علما و فضلا و عیّاشی گذشت. و نظر به جبر و تعدّی قزلباشیه که با رعایا میکردند حکّام قزلباشیه معزول فرمود. به جهت عدل و داد سادات و فضلای متّقی و پرهیزگار را به جای امرا در شهرهای ایران گذاردند که موافق شرع انور اثنی عشر به دیوان خاص و عام پردازند و شعائری را که شیوهی سلاطین صفویه بود آن حضرت برانداخت. آن چه ملّا محمّد باقر مجلسی که استاد آن حضرت بود، عرض مینمود به اجابت مقرون بود. در اکثر امور ملکی و مالی به صلاح و صوابدید فضلا و علما میفرمود و طریقهی صوفیه که شعار و اطوار سلسلهی علیّه صفویه بود، برانداخت. از آن جمله علّامهی زمان وحیدالدّوران ملّا صادق اردستانی با بیست نفر از شاگردان معتبر او هر یک فضیلت تمام داشتند. از جمله شاگردان او یکی شیخ محمّد علی حزین لاهیجی است که از اصفهان اخراج کردند و از باقی ممالک محروسه نیز آن چه صوفیه و مریدانشان بودند، به در کردند.
در مرتبه که در کارخانههای کوزه گران، هر جا سبوی دهن تَنگی به نظر شاگردان ملّا محمّد باقر درآمد، شکسته و تأویلش چنان کردند که در هنگام وزیدن باد از دهن کوزهها آواز هو برمیآمد و این آواز یاهو زدن، شیوهی صوفیان است. در عصر آن حضرت کسی را یارای آن نبود که جبّهای پشم شتر یا لباس پشمینه تواند، پوشید. متابعان فاضل مجلسی میگفتند که این لباسها پوشش صوفیان است و طریقهی مذهب اخباری اثنی عشریه را در عصر آن حضرت متروک ساخت و شیوهی اصولی را رواج داد. اعتبار علما در مرتبهای بود که هرگاه خونی خود را به دروازه مدرسه میرسانید احدی را یارای آن نبود که دست اندازی به خونی تواند کرد. آن حضرت در مراتب مروّت و عدالت به این مرتبه بود که روزی یکی از فرزندانش، زاغی را به تنفگ زده بود. بعد از آن که آن حضرت اطلاع یافتند به فرزند خویش تهدید بسیار کردند و هفتاد و پنج تومان زر رایجالوقت به مستحقّان خیرات فرمود و به امر ارشاد هدایت بنیاد فرمودند که این جانور وظیفه خوار خون من نبود، فرزندم نسبت به او ظلم کرده و این نوع تعدّی در مذاق من به دولت بسیار ناگوار است. از اتّفاقات مسموع شده، در خانهای که پادشاه زادگان را شربت شهادت چشانیدند در شبهای جمعه آواز شخصی غایب میشنوند که در کمال فصاحت و بلاغت سورهی مبارکهی یس تلاوت میکند.»[3]
برای ورود شاه سلطان حسین به مرحله بعدی علاوه بر استعداد ذاتی و زمینهای که در خود پادشاه وجود داشت باز هم مسؤولیت آن را به مریم بیگم منتسب کردهاند که شاه به خاطر ایشان و با نوشیدن مقدار کم شراب به آن سمت گرایش یافته است. در طی این مراحل پرسشی مطرح میگردد که چرا علمای روحانی در باره اعمال پادشاه سکوت کرده و یا حتی در بعضی موارد تشدید کنندهی آنها برای رسیدن به امیال دنیوی میباشیم. لارنس لکهارت از وقایع این ایام چنین قضاوت میکند: «ظرف مدت مذکور از پارسا منشی دست کشیده و به عیّاشی و هوسرانی گراییده بود. او اگرچه بالذّات مثل پدر افراط کار نبود ولی گاهی از اوقات بدون اعتناء به امور مملکت دست به شرب باده میگذاشته، او حتی اوقاتی را هم که به هوش میگذرانید برای رسیدن به مهام امور چندان رغبتی از خود نشان نمیداد و یا اصولاً بی علاقه بود. همان طور که همواره خاطر نشان ساختهایم تسلط یافتن خواجه سرایان و مجتهدان بر چنین پادشاه به سهولت صورت پذیر بود. شاه یک بار راهبهای زیبا را ربود و او را در حرم محصور ساخت، امّا جدّه شاه پس از انقضای پانزده روز شاه را به آزاد ساختن راهبه واداشته، گفته بود اگر به زنی که خود را با عهدی خاص در راه خدا وقف کرده است کوچکترین آزار برسد بر او لعن و نفرین وارد خواهد شد.
کرنلیبوس دوبروین هنرمند هلندی چون در اواخر سال 1703 به اصفهان وارد شد زود به وضع امور در آن جا پی برد. او درباره شاه چنین گفته است وی در برابر زن طوری از خود بی خود است که حدّی برای عمل نا پسند خویش نمیشناسد. او به کلی از خیر و صلاح مملکت چشم پوشیده و وجود شریرش موجب شده است که عدالت در امپراطوری بزرگ وی که فسق و هرزگی در آن جا حکمفرماست و شرارت و تبهکاری بدون کیفر مانده است، ناقص اجرا گردد و بدین سبب جادههایی که روزگارانی آن طور از امنیّت کامل برخوردار بودند اکنون مملو از راهزنان است. کرنلیبوس دوبرون پس از توصیف چگونگی تسلط خواجه سرایان و ملّاها بر شاه و ذکر چند مورد از معایب وی میگوید او طوری خود را در معرض نکوهش رعایای خویش قرار داده که آنان علناً میگویند از شاه جز نام چیزی برای ما باقی نمانده است.»[4]
در مورد این مقطع از تاریخ که تمام کشور را آشفتگی و هرج و مرج فرا گرفته بود تمام مورخان و سیاحان به بخشهایی از آن اشاره داشتهاند ولی نکته عجیب آن جاست که تمام دست اندرکاران حکومت توجهی به این مشکلات نداشته و حتی حمایتی مؤثر از دولت مرکزی به هنگام محاصره اصفهان نکردهاند. اعمال ناهنجار شاه سلطان حسین به همین امور محدود نبود و در کنار کاخ سازیها و توسعهی حرمسرا تمایل خود را برای زیارت و مسافرتها نشان میداد تا با جمع عظیم همراهان خود عوامل بدبختی را به رخ مردم نگون بخت نشان دهد و اعلام کند که وی با تمام مشکلات موجود قادر تخریب اموال و غارت مردم در مسیر حرکت میباشد. یکی از کاخهای در حال تأسیس و پر هزینهای که شاه سلطان حسین آرزویش را به گور برد احداث کاخ فرح آباد در اصفهان بود که به هنگام تهاجم افاغنه و محاصرهی شهر به عنوان پایگاه و محل سکونت مهاجمان مورد استفاده قرار گرفت. کروسینسکی که خود شاهد این وقایع و بی خبری اطرافیان پادشاه میباشد در باره یکی از علل سقوط دولت صفوی مینویسد: «شاه علیم و کریم و فاضل بود. چون بر تخت شاهی نشست چند مدّتی طریق زهد و تقوی سپرد و بالکلیّه از منهیات اجتناب کرد. پس از چندی مزاج دولت صفوی معلول و عقد نظام جمهور محلول شد و اتّفاق و اتّحاد به شقاق و نفاق مبدّل گردید و مشرف به خرابی آمد. خلق بر تقوی و زهد شاه موافقت کرده. شاه و رجال دولت و عوام و خواص به عیش و عشرت مشغول و چنان به خراب غفلت رفتند که از وقایع لیل و نهار بی خبر ماندند. کسی بر درگاه شاه نبود که امور دولت و مصالح مملکت و ملت را برایش عرضه دارد و شاه را از خواب غفلت بیدار سازد.»[5]
[1] - اولئاریوس در صفحه 659 سفرنامه خود درباره چگونگی تاجگذاری شاه صفی (اول) اشاره کوتاهی دارند. این شیوه را به دیگر شاهان نیز میتوان تعمیم داد. وی مینویسد: «تخت مرصعی را به ارتفاع در حدود 70 سانتی متر در بالای تالار بزرگ قصر سلطنتی گذاشته و روی این تخت قالیچههای نفیسی را که از سلاطین قبلی این سلسله در موقع تاجگذاری روی آن نشستهاند، پهن میکنند. در موقع تاجگذاری شاه صفی هفت قالیچه در تخت او روی هم انداخته بودند. این قالیچهها متعلق به هفت پادشاه صفوی قبل از او و یک قالیچه هم مخصوص خود وی بودند؛ زیرا قبل از شاه صفی هفت پادشاه صفوی از شاه اسماعیل به بعد بر تخت سلطنت ایران قرار داشتند. در هر حال شاه روی تخت جلوس میکند و خانها و رجال درجه اول دربار تاج سلطنتی را به دست گرفته و به طرف شاه آورده و مقابل او زانو میزنند. شاه این تاج را سه بار به نام خدا، محمّد و علی بوسیده و پیشانی خود را به آن میمالد؛ آن گاه وزیر دربار تاج را گرفته و بر سر شاه میگذارد. فریاد شادی از کلیّه حضار بلند شده و همه سعادت و خوشبختی شاه جدید را آرزو مینمایند و از خدا مسألت مینمایند که یک سال عمر و سلطنت او را هزار سال کند. بعد یک به یک جلو آمده پای شاه را بوسیده و هدایایی تقدیم مینمایند و آن روز را تا غروب جشن گرفته و به شادی و پایکوبی میپردازند. در ایران رسم نیست که مانند اروپا شاه سوگند یاد کند که نسبت به مملکت خود و مردم آن وفادار باشد.»
[2] - تاریخ صفوی، تألیف دکتر احمد تاجبخش، انتشارات نوید شیراز، 1373، برگزیده صفحات 286 و 385
[3] - فوایدالصفویه، تألیف ابوالحسن قزوینی، تصحیح و مقدمه دکتر مریم میراحمدی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1367، صص 78 و 79
[4] - انقراض سلسله صفویه و ایام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، ص 54
[5] - سفرنامه کروسینسکی، ترجمه عبدالرّزاق دنبلی (مفتون)، با مقدمه و تصحیح و حواشی دکتر مریم میر احمدی، انتشارات توس، چاپ اول، ص 22
6- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 882
یکی از زنان مقتدر و با نفوذی که در جمع حرمسرای شاه سلیمان زندگی میکرد مریم بیگم بود. ایشان در زمان شاه عباس دوم نیز روی آرامش به خود ندید، زیرا برادر اجازهی زندگی به فرزندانش را نداده و دستور صادر کرده بود که چندان به اطفال ذکورش شیر ندهند تا بمیرند. مؤلف کتاب پشت پردههای حرمسرا به نقل از سانسون به قدرت فوقالعاده و بی بند و بار شاه سلیمان اشاره دارد و میگوید که اختیار همه چیز در دستان اوست و به دلیل آن که عمّهی بی شوهرش با یکی از سرداران رابطه عاشقانه برقرار کرده بود دستور قتل آن مرد بی گناه را صادر میکند. پادشاه اقدام آنان را توهین به مقام سلطنت دانسته و با توجه به آن که عمّهاش اقرار به تمایل کرده بود فرمان قطع سر فرمانده را صادر کرد و سپس آن را نزد مریم بیگم فرستاد. وی در باره این واقعه حزن انگیز مینویسد: «یکی از زنان حرمسرای شاه سلیمان عمّهی وی بود که مریم خانم نام داشت و پس از مرگ شوهرش همچنان بیوه باقی مانده بود و در اندرون زندگی میکرد. سانسون مینویسد این خانم محترم به عشق فرماندهی کل گرفتار شد. فرماندهی کل نتوانست جانب احتیاط را رعایت کند و پیش بینی نماید که روابط نا مشروع و جنایتکارانهی او با شاهزاده خانمی که همخون شاه میباشد چه عواقب خطرناکی را دربر دارد و او را به چه بدبختی گرفتار میسازد. فرماندهی کل به عشق تسلیم شد و عشق مریم خانم او را به دام انداخت. آنها توانستند خواجگان حرم را که شاه برای محافظت شاهزاده خانم معیّن کرده بود و در قصر آن خانم به پاسداری مشغول بودند، بفریبند و خواجگان محافظ را از مراقبت باز دارند ولی حسّ کنجکاوی و حسادتِ زنان فرماندهی کل از مراقبت خواجگان حرم دقیقتر بود. زنان فرماندهی کل روابط عاشقانهی آن دو را کشف کردند و از آن پرده برداشتند و خواجگان حرم را در جریان ماجرا گذاشتند. خواجگان حرم که از علاقه و مرحمت شاه نسبت به فرماندهی کل با اطّلاع بودند جرأت نمیکردند از آن ماجرا چیزی به شاه عرض کنند؛ ولی وقتی مشاهده کردند پس از جلسهی مذاکرات شاه با عبدالله سلطان اوضاع دگرگون شده است از موقعیّت استفاده کرده، مام قضایا را به عرض شاه رسانیدند. شاه که بسیار رند و زرنگ میباشد، توانست بر خشم و غضب خود غلبه کند و خود را نگه دارد. شاه میخواست به تحقیق بیشتری بپردازد و از زبان خود شاهزاده خانم بشنود که فرمانده کل قوا را دوست میدارد. اعلیحضرت شاه، شاهزاده خانم را احضار کرد و مثل معمول با او خودمانی رفتار کرد و دربارهی موضوعات با او صحبت کرد. پس از آن که به شاهزاده خانم نشان داد که مثل همیشه نسبت به او مهربان است و به او احترام میگذارد، گفت که تصمیم گرفته است او را شوهر دهد. شاه از عدّه زیادی از درباریان که مورد احترام او بودند نام برد و آنها را برای ازدواج به شاهزاده خانم پیشنهاد کرد ولی شاهزاده خانم به هیچ یک از آنها اظهار تمایل نکرد و به همهی آنها به نظر تحقیر نگریست. سپس شاه افزود که ابتدا در نظر داشته است فرمانده کل را برای این امر پیشنهاد کند؛ ولی پیش خود فکر کرده است که ازدواج شاهزاده خانم با فرمانده کل متناسب نیست و شاهزاده خانم او را نخواهد پسندید زیرا فرمانده کل پیر است . شاهزاده خانم نتوانست عشق خود را پنهان نماید و آن را ابراز نکند، لذا به شاه عرض کرد که سن او متناسب با سن فرمانده کل میباشد و به قدری از فرمانده کل پیش شاه تعریف و تمجید کرد که شاه در صحّت آن چه در بارهی آنان شنیده بود تردیدی برایش باقی نماند و دانست که بین آنان رابطهای وجود دارد.
شاه، شاهزاده خانم را مرخص کرد و به او گفت شب به قصر بیاید و به او وعده داد که تا شب تمام وسایل جشن عروسی او را با فرماندهی کل آماده سازد. شاهزاده خانم نیز پای شاه را بوسید و از قصر بیرون رفت. خیانتی که به وسیلهی عبدالله سلطان افشا شده بود و تجاوز و هتک ناموس نسبت به خانمی که همخون شاه است به قدری اهمیّت داشت که کشتن فرماندهی کل حتمی بود زیرا جنایاتی کوچکتر و کم اهمیّتتر از آن چه که فرمانده کل مرتکب شده بود برای نابود شدن او کفایت میکرد. شاه دوباره خواجگان حرم را احضار کرد. خواجگان حرم بر خشم و غضب شاه افزودند زیرا به شاه افشا کردند که رابطهی نامشروع فرمانده کل با عمّهاش به برکنار شدن شاه از تخت سلطنت منتهی میشده است زیرا آنها مصمّم بودهاند پسر ارشد شاه را که جوانی بیست و دو ساله است به تخت سلطنت بنشانند. وقتی در نیمه شب به تمام امرا و بزرگان دربار ابلاغ شد که به فرمان شاه فوراً حاضر شوند و به قصر بیایند همگی متعجّب شدند و بر جان خود لرزیدند. اعتمادالدوله، فرماندهی کل قوا، دیوان بگی، رئیس غلامان شاه که مهمترین صاحب منصبان دربار میباشند و چهار رکن اساسی دربار به شمار میآیند اوّلین امرایی بودند که وارد قصر شدند و به حضور شاه رسیدند. شاه به فرمانده کل اعتنا نکرد و روی خود را از او برگردانید. فرمانده کل از رفتار شاه بدبختی خود را احساس و پیش بینی کرد. فرمانده کل وقتی مشاهده نمود مستحفظین شاه تقویت شدهاند او را رعب و هراس فراوانی فرا گرفت. فرمانده کل بر سر جای معمولش کنار اعتمادالدوله بر زمین نشست. شاه به اعتمادالدوله و دو امیر دیگر شراب خورانید ولی به فرماندهی کل همچنان اعتنایی نکرد و به او شراب نداد. رئیس غلامان شاه که دوست نزدیک فرماندهی کل بود و شاه به او علاقه داشت و به او احترام میگذاشت با نگاه شگفت انگیزی تعجّب خود را از عمل شاه نشان داد. شاه که متوجّه نگاه شگفت انگیز او شده بود فریاد کشید از این که من به این غدّار خیانت کار اعتنا نمیکنم تعجب کردهای؟ برخیز و او را گردن بزن. آن امیر که هرگز چنین انتظاری نداشت و از صدور چنین فرمانی سخت به وحشت افتاده بود خود را به پای شاه انداخت ولی به جای این که رحم و شفقت شاه را برانگیزد و برای دوستش طلب عفو کند خود را در محکومیت او شریک ساخت. دیوان بگی (بیگی) خود را به پای شاه انداخت و در حالی که به پای شاه بوسه میداد و با فصاحتی که همیشه و در همه حال در بیان گفتارش بود به شاه عرض کرد، فرمانده کل باید جنایت بزرگی را مرتکب شده باشد که شاهنشاه را که مهربانترین و بخشندهترین پادشاه جهان است به این درجه خشمگین ساخته است ولی در مورد رئیس غلامان اجازه میخواهد به عرض برساند که اگر او از فرماندهی کل قوا شفاعت کرده است در احترامی که باید به فرمان شاه بگذارد قصور نورزیده است و بر خلاف قاعده عملی انجام نداده است زیرا بنا بر سنّت و قانونی که تمام سلاطین قبل از اعلیحضرت شاه آن را تأیید نموده و به آن عمل کردهاند اجازه داده شده است که در مورد فرامینی نظیر این فرمان، تا آن که فرمان سه دفعه تکرار نشود در برابر خشم و غضب شدید شاه به شفاعت برخاستن حائز کمال اهمیّت است و به همین مناسبت شاهان پیشین از این که کسی خود را به پای شاه بیفکند و برای متّهمی تقاضای عفو و بخشش کند بر خشم خویش نمیافزودهاند. شاه گفت بسیار خوب من رئیس غلامان را میبخشم، ولی دیوان بگی به شما میگویم دیوان بگی به شما فرمان میدهم و برای سومین بار دیوان بگی به شما امر میکنم برخیزید و این غدّار خیانت کار را گردن بزنید. دیوان بگی فوراً از جا برخاست و گریبان فرماندهی کل را گرفت و عمّامهاش را از سرش برداشت و بر زمین افکند و او را از اتاق بیرون کشید. دیوان بگی کمربند فرماندهی کل را باز کرد و دستهای او را از پشت بر هم بست. فرمانده کل از سرنوشت شوم خود شکایتی بر زبان نیاورد و شاه را ثنا گفت و برای شاه عمر دراز آرزو کرد و برای ابراز اطاعت به فرمان شاه گوشهی لباس دیوان بگی را بوسه داد و به او التماس کرد که از شاه تقاضا کند به جای این که او وقتی قرضهای شاه را پرداخته است شاه خشم و غضب خود را بر افراد خانوادهی او نگستراند زیرا تنها او مقصّر بوده است و هیچ کس در گناه و جنایت با او شرکت نداشته است. سپس فرمانده کل گفت برای او قرآنی بیاورند تا در صورتی که آخرین لحظهی عمر فرا رسیده است دعایی بخواند و همچنان امیدوار بود که شاید در این لحظات خشم و غضب شاه فرو نشیند، ولی دیوان بگی با نواختن ضربه شمشیری که به گردن او فرود آورد به او فهمانید که آخرین لحظهی عمرش فرا رسیده است. دیوان بگی از این که میدید دوست عزیزش، امیری به آن عظمت به چنین حالی درافتاده است سخت متألم و متأثر گردیده بود. به طوری که دستش به لرزه درآمد و از قدرتش کاسته شد. در نتیجهی ضربهی شمشیرش فقط پوست گردن فرمانده کل را خراش داد و زخم کرد. فرمانده کل به نام دوستی قدیمیاش با دیوان بگی از او تقاضا کرد که او را زجر ندهد و زودتر خلاص کند. دیوان بگی افسر جوانی را که در خدمتش بود صدا کرد و او با سه ضربه متوالی سر فرمانده کل را از تن جدا کرد. سر فرمانده کل را به حضور شاه بردند. به محض این که چشم شاه به سر بریدهی افتاد فریاد کشید بسیار خوب خیانت کار. من در خوابم. من در سستی و رخوتم، چنان که تو به دشمنان من نوشتی.
جشن عروسی که شاه به شاهزاده خانم عمهاش وعده کرده بود و او را به آن امیدوار ساخته و دعوت کرده بود به صحنهای خونین و وحشتناک تبدیل گردید. شاه به یکی از خواجگان حرم فرمان داد که سر فرماندهی کل را برای شاهزاده خانم ببرد و از طرف شاه به او بگوید که این همان شوهری است که شاه برای او انتخاب کرده است. ظاهراً شاه علیه شخص شاهزاده خانم اقدام دیگری نکرد. آیا برای تنبیه و مجازات آن شاهزاده خانم مشاهده سر از تن جدا شدهی معشوقش کافی نبود؟ شاهزاده خانم سر خون آلود فرماندهی کل را میان ظرفی مشاهده کرد باید همین درد آن زن را کشته باشد.»[1]
[1] - پشت پردههای حرمسرا، تألیف حسن آزاد، انتشارات انزلی، 1362، صص 312 تا 316
2- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 877
زندگی با شکوه پادشاهان صفوی همیشه توأم با خوشی و لذت نبوده است و دارای ابعاد تیره و تار نیز میباشد. یکی از آن زوایای تاریک و گاه نفرت انگیزش مربوط به دوران زندگی شاهزادگان و نابودی خانواده و اطرافیان شاهان مستبدی است که با کوچکترین بهانه آنان را به دیار نیتسی فرستادهاند. این اعمال دارای سابقه طولانی است و از نظر تاریخی به سرنوشت خاندانهایی چون برمکیان و یا در عصر حاضر به قتل عام بازماندگان حاج ابراهیم کلانتر در زمان فتحعلی شاه قاجار میتوان اشاره کرد. در دوران صفویه حال به تبعیت از رفتار دولت عثمانی و یا علل دیگر شاهزادگان آیندهای بد فرجام و تأسّف آور داشتهاند. اولین اقدامات شاهزاده کشی از زمان به قدرت رسیدن شاه اسماعیل دوم صورت گرفت و سپس در دربار دیگران با کور کردن و قتلها تعمیم یافت. شاه عباس دوم در انجام اعمال خود از بقیّه پا را فراتر گذاشت و در جهت اطمینان از کور بودن شاهزادگان دستور داد که چشمهای آنان را از حدقه درآورند و در صورتجلسهای ثبت کنند. بخشی دیگر از زندگی نجات یافتگان فرزندان ذکور دربار صفوی مربوط به دوران رشد آنان در حرمسراها و تحت مراقبت شدید خواجه سرایان میباشد. در این نوع زندگی تحمیلی شاهزادگان همیشه در معرض خطر و اضطراب بوده و تا آخرین لحظات سرنوشت ساز هیچ امیدی به آیندهی خود نداشتهاند. آن تشویش و نگرانیها تنها شامل شاهزادهها نبود، بلکه امرا و اعیان نیز در این حالت نا آگاهی و بی خبری از اوضاع حکومت به سر میبردند. چنان که قبلاً اشار گردید اعضای شورای سلطنت بعد از فوت شاه عباس دوم از وجود و سلامت صفی میرزا اطلاع کافی نداشتند که تصمیمی درست اتّخاذ کنند. ابوالحسن قزوینی در مورد سرگذشت صفی میرزا مینویسد: «گویند که آن حضرت را پسری بود موسوم به صفی میرزا، روزی از روزها که از دیوان عالم تشریف فرمای حرم بودند صفی میرزا را به خاطر رسید که هنر و ضرب دست خود را به پدر نموده باشد. در مکتبی که تحصیل خط و سواد میکرد و مشق تیراندازی کردی، همین که پادشاه از در مکتب خانه دور شد یک چوبهی تیر در دست راست آورده، پاشنهی کفش ساغری آن حضرت را نشان گاه ساخت، انداخت. تیر از قضا نشانهی راست آورده بر پاشنهی کفش آن پادشاه رسید. پادشاه متغیّر شد که در تفحصّ کسی جرأت بی محابا کرده، درآمد. معلوم شد که صفی میرزا این حرکت بی جا کرده است. در همان دم فرّاشان را طلب داشته، صفی میرزا را در حوض انداخته، شهید ساختند. القصّه در عهد دولت آن حضرت سر از آب برآوردی، چوب خوردی و هرگاه سر ته آب بردی، خفه شدی، آخرالامر از شدّت چوب و رقّت آب شربت شهادت چشید. روزی در حرم به مکان خالهی خویش رفته، در صندوقخانه چرمی که پیش رو بود دست انداخته، خامه از او بیرون کشیدند. اتّفاقاً ملفوفهی عریضهی یکی از سرداران بزرگ به نظر خدیو هفت کشور رسید. بعد از مطالعه دریافت شد که سفارش یکی از فرزندان آن حضرت که در تربیت او ساعی باشند مندرج بود. همان ساعت بر کنیزکان حکم شد که آن ضعیفهی صالحه را مانند صفی میرزا در حوض انداخته، شهید ساختند.»[1]
اکثر اروپائیان از شیوه برخورد پادشاه با شاهزادگان ابراز تأسف کرده و وضع آنان را دلخراش توصیف میکنند. کمپفر در این باره مینویسد: « بهتر است راجع به شاهزادگان بلافصل خاندان شاهی چیزی نگویم، چه در ایران وضع این گونه شاهزادگان بیش از آن حزن انگیز و دلخراش است که بتوان به شرح و وصف درآورد. پسران پادشاه جز در میان دربندان سختِ حرمخانه روشنایی به چشمشان نمیخورد و تا پادشاه نیز زنده است از آن جا قدم به خارج نمیگذارند و هیچ یک از آنها نیز به جز جانشین او پس از مرگ شاه چشم بر جهان نمیگشاید، چه به مجرّدی که ولیعهد به سلطنت میرسد سایر برادران را از حلیهی بصر عاری میسازد و ترتیب آن این است که آهنی تفته را به آرامی از جلو چشم عبور میدهند. این رفتار ناپسند را که در بارهی برادران خود، شاهان این خاندان به کار میبرند به این جهت است که در سر آنها هوای سلطنت پدیدار نشود و آن قدر آن را عاقلانه و سودمند میدانند که اغلب پادشاهان مغولی هندوستان و سلاطین عثمانی را که مدتهاست این رسم را فراموش کردهاند مورد طعنه و ریشخند قرار میدهند. دلیلشان هم این است که میگویند اورنگ زیب میتوانست از طغیان و سرکشی فرزندانش جلوگیری نماید و سلطان محمّد چهارم همچنان قدرت داشت که از خلع خود به دست افواج یاغی ممانعت به عمل آورد به شرطی که پادشاه، نخستین فرزندان خود را در دوران سلطنت در حصار حرمخانه نگه میداشت و دوّمین نیز به مجرّد رسیدن به سلطنت برادران را از نعمت بینایی محروم میساخت.
این رفتار وحشیانه شامل فرزندان ذکور دختران خویشاوندان پادشاه نیز میشده است. دومین روحانی کشور صدر خاصه میباشد. او در عین حال اول شخص مملکت هم محسوب میشود و جای او در پایین صفّه (تخت گاه سلطنتی) در سمت راست پادشاه است. صدور خاصه آن قدر در ایران اهمیّت و اعتبار دارند که اغلب پادشاهان دختران ایشان را به زوجیّت میگیرند و آنان نیز به مصاهَرَت (داماد شدن) خاندان سلطنتی مفتخر میشوند، چنان که صدر خاصهی پیشین با خواهر پادشاه ازدواج نموده بود، ولی مع هذا همهی اعتبار و احترامش موجب نشد که پادشاه فرزندان ذکور او را هلاک نسازد. این عادت وحشیانه تا آن جا با کمال شدّت و عدم ملاحظه و ارفاق در مورد کسانی که پادشاه دختران، خواهران و نوادگان خود را به حبالهی نکاح آنان درمیآورد، مورد اجرا قرار میگیرد که اگر این زنان بدبخت، خود به هنگام زایمان خواجگان حرمسرا را برای خفه کردن فرزندان ذکوری که به دنیا آوردهاند احضار نکنند خودشان را به دست آن دژخیمان خواهند سپرد. گویا این قانون را تازه وضع کرده و به معرض اجرا گذاردهاند، چه در زمان شاه عباس کبیر پادشاه معروف ایران و معاصر هانری چهارم چنین تربیتی معمول نبوده است.»[2]
[1] - فوایدالصفویه، تألیف ابوالحسن قزوینی، تصحیح و مقدمه دکتر مریم میراحمدی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1367، ص 76
[2] - سفرنامه کِمپفر، نوشته انگلبرت کِمپفر، ترجمه کیکاووس جهانداری، انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، 1360، ص 19
3- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 874