پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

خاطرات گزاویه پا اولی از مظفرالدین شاه

خاطرات گزاویه پا اولی از مظفرالدین شاه

گزاویه پا اولی مهماندار رسمی ‌دولت فرانسه می‌باشد که وظیفه‌اش پذیرایی از سلاطینی بود که رسماً به آن کشور مسافرت می‌کرده‌اند. پا اولی خاطرات خود را در مجموعه‌ای به نام اعلیحضرت‌ها نوشته‌اند که قسمتی از آن مربوط به مظفّرالدّین‌ شاه می‌باشد. او در خاطرات خود راجع به این پادشاه که قیمتِ جواهرات سر و لباس او را سی و چهار میلیون فرانک تخمین می‌زند، چنین می‌نویسد: «در ایران پادشاهان بر جای یک ‌دیگر می‌نشینند؛ ولی خدا را شکر که به یک‌ دیگر شبیه نیستند چنان‌که مظفّرالدّین ‌شاه هم با پدر خود هیچ وجه تشابه و جهت اشتراکی نداشت، به این معنی که این پادشاه در حقیقت طفلی مسن بود. از یک طرف هیکلّی درشت و سبیل‌هایی پُر پُشت و چشمانی گردِ پر از مهر و شکم گنده و چاقی، ظاهر او جلب توجّه می‌کرد و از طرف دیگر ذهن کهنه و هوش ضعیف او از جهت میزان فکر و فهم، مظفّرالدّین‌ شاه حکم یک بچه‌ی مدرسه‌ای 12 ساله داشت و درست همان تعجّب و سادگی و کنجکاوی که به چنین طفلی دست می‌دهد او را دست می‌داد. سرگرمی ‌او همیشه چیزهای کوچک بی‌اهمّیّت بود و تنها به همین قبیل اشتغالات توجّه می‌کرد و غیر از این‌ها به چیز دیگری دلخوش نمی‌شد.»[1] و در ادامه‌ی خاطرات خود می‌گوید: «مظفّرالدّین‌ شاه به آسانی از هر چیز می‌ترسید و وقتی هم می‌ترسید به وضع غریبی رُعب و وحشت خود را ظاهر می‌ساخت. همیشه یک تپانچه‌ای پُر در جیب شلوار داشت؛ ولی هیچ وقت نشده بود که آن را خالی کند. در یکی از سفر‌های خود به پاریس موقعی که از تئاتر خارج می‌شد به یکی از اعیان رکاب دستور داد که پیشاپیش او با تپانچه‌ی لُخت حرکت کند و لوله‌ی آن را رو به مردم بی‌ آزاری که برای تماشا ایستاده بودند، متوجّه سازد. به محض این که من این حرکت را دیدم، دویدم با تغیّر تمام به آن مأمور گفتم که تپانچه را در جیبش بگذارد و به خاطر داشته باشد که این قبیل حرکات در مملکت ما مرسوم و پسندیده نیست. مأمور نمی‌خواست زیر بار برود و من ناچار به ابراز خشونت و تهدید شدم تا اطاعت کرد. حالت وحشتِ شاه به اشکال و کیفیات مختلف بروز می‌کرد مثلاً در مدّت اقامت در پاریس هر چه به او اصرار کردند هیچ ‌گاه حاضر نشد به بالای برج ایفل برود. مستخدمینی که در داخل این برج خارجیان را راهنمایی می‌کنند هر بار که شاه را می‌دیدند تا طبقه‌ی اوّل برج بالا آمده است امیدوا می‌شدند که اعلیحضرت این بار به طبقات بالاتر صعود خواهند فرمود؛ لیکن این امید هر بار مبدّل به یأس می‌گردید. چه به محض این که شاه به زیر آهن ‌بندی طبقه‌ی اوّل می‌رسید و قدری فضای اطراف و آسانسورها را نگاه می‌کرد نظری پر از ترس به پله‌ها می‌انداخت و با عجله راه پایین را پیش می‌گرفت. هرچه به او می‌گفتند که پدرش ناصرالدین شاه تا آخرین طبقه‌ی برج هم بالا رفته، فایده نداشت و مظفّرالدّین ‌شاه جرأت نمی‌کرد که قدمی ‌بالاتر بردارد. روزی در سفر دوم مظفّرالدّین ‌شاه به پاریس موقعی که بر او وارد شدم سخت مضطربش دیدم. اعلیحضرت دست مرا گرفت و نزدیک پنجره‌آورد و گفت پا اولی، می‌بینی؟ من هر چه به پایین نگاه کردم چیزی فوق‌العاده ندیدم. فقط سه نفر را دیدم که به آهستگی با یک‌ دیگر صحبت می‌کردند. شاه گفت: عجب این سه نفر را نمی‌بینی؟ قریب یک ساعت است که این‌ها در این جا با هم صحبت می‌کنند و قصدشان این است که مرا بکشند. من که نزدیک بود از خنده بترکم به زحمت جلو خود را گرفتم و برای این که خاطر ملوکانه را تسکین داده باشم به دروغی متوسّل شدم و گفتم که این بیچاره‌ها را می‌شناسم و اسامی‌شان را هم می‌دانم. سه نفر عمله‌اند و با کسی کاری ندارند. شاه را از این گفته‌ی من مسرّتی فوری دست داد و با نگاهی که آثار امتنان می‌تابید، گفت عجب پس تو همه را می‌شناسی...؟ ...مظفّرالدّین ‌شاه به باغ وحش ما چندان التفاتی نداشت و تا آن جا که شخصاً استنباط کردم فقط دو بار از تماشای آن لذّت برد. دفعه‌ی اوّل موقعی بود که به خواهش اعلیحضرت خرگوش زنده‌ای را پیش یک مار کبرا انداخته و مار خرگوش را زنده بلعید و شاه این منظره‌ی نفرت‌ آور را با لذّت خاصّی تماشا کرد. همین قضیه سبب شد که فردای آن روز زنی از خدمتکاران باغ وحش نامه‌ی زیر را به مظفّرالدّین‌شاه بنویسد موسیو شاه، شما باغ وحش را دیدار کردید و ناظر بلعیده شدن خرگوشی به توسّط مار کبرا شدید و چنان‌ که اظهار کرده‌اید این منظره بی‌کیفیت هم نبوده است. زهی دنائت! تعجّب دارم که چگونه می‌شود شخصی که صاحب عنوان اعلیحضرت است از جان دادن یک خرگوش بیچاره کیف ببرد! من حتّی از کسانی که با گاو می‌جنگند نفرت دارم و عقیده‌ام بر آن است که مردم بی‌ رحم با مردم بی ‌غیرت تفاوتی ندارند. آیا شما هم موسیو شاه از این زمره هستید؟!...»[2]

-...در یکی از شب‌های پذیرایی موقعی که اعلیحضرت شاه ایران در غرفه‌ی مخصوص ریاست جمهور در اپرا نشسته بود به جای این که ذهنش متوجّه نمایش باشد و رقص دلاویز کوپلیا را که در آن عدّه‌ای از رقّاصه‌‌های مشهور ما شرکت داشتند مورد اعتنا قرار دهد با سماجت خاصّی دوربین خود را متوجّه آخرین صف تماشاگران کرده و زنی را در طبقه چهارم هدف نگاه کنجکاو خود قرار داده بود و در حال توجّه به آن سمت حرکاتی اضطراب‌ آمیز از خود ظاهر می‌ساخت. موقعی که متوجّه این وضع شدم یقین کردم که اعلیحضرت باز در عالم خیال به کسی ظنین شده است و از ترس این که مبادا مورد سوء قصد وی قرار گیرد به این حال اضطراب افتاده است. در این موقع وزیر دربار ایران که شاه به گوش او چیزی گفته بود پیش من آمد و با صدایی متزلزل به من گفت که گلوی اعلیحضرت سخت پیش آن خانمی‌که آن بالا نشسته است گیر کرده، خوب دقّت کن منظورم آن خانمی‌ است که در صندلی چهارم طرف دست راست نشسته است. البّته اعلیحضرت از شما ممنون خواهند شد اگر اسباب آشنایی آن خانم را با ایشان فراهم کنید. من دیدم باز همان آش است و همان کاسه، با این که در جزء مشاغل ما مأموریت‌هایی از این قبیل که برای اعلیحضرت شاه ایران زن پیدا کنم قید نشده بود مع‌الوصف چون فهمیدم که از شّر این مرد مضحک شرقی به هیچ وجه نمی‌توانم خلاص شوم به فکر افتادم که به جای خود یکی از مفتشّان تأمینات فرانسه را که لباس تمام رسمی ‌پوشیده بود و از شاه ایران حفاظت می‌کرد به طبقه‌ی چهارم بفرستم تا پیغام عاشقانه‌ی شاه ایران را به خانم مزبور برساند. مأمور شوخ و شنگول من هم قبول کرد و رفت.[3]ولی چون در برگشتنش تأخیری روی داد و بی‌ تابی اعلیحضرت هم لحظه به لحظه شدّت می‌یافت ناچار شخصاً به سراغ این مأمور رفتم که ببینم نتیجه‌ی مأموریتش چه شده است. هنگام نمایش پرده‌ی آخر او را دیدم که با سبیل‌های آویخته پیش می‌آید. پرسیدم چه شد و خانم در جواب چه گفت؟ مأمور گفت هیچ فقط سیلی آبداری به صورت من نواخت. صدر اعظم ایران این خبر ملالت‌ آور را به شاه ایران رسانید. اعلیحضرت ابروهای پر پشت خود را درهم کشید و گفت کالسکه‌ی مرا حاضر کنید، خسته‌ام و می‌خواهم بروم بخوابم![4]

ضمناً پا اولی در کتاب خود شرحی مضحک از مظفّرالدّین‌شاه ذکر می‌کند که یاد آور پناه بردن وی به عبای سیّد بحرینی می‌باشد. روایت می‌کند که واقعه‌ای که شاید بیش از همه موجب تفریح خاطر ما شد پیش‌آمدی بود که موقع تماشای تجارب مربوط به رادیوم رخ داد. به این معنی که من در حین صحبت، روزی از کشف بزرگی که به دست موسیو کوری انجام یافته سخنی به میان آوردم و گفتم که این اکتشاف ممکن است اساس بسیاری از علوم را زیر و رو کند. شاه فوق‌العاده به این صحبت من علاقه نشان داد و مایل شد که این فلز قیمتی اسرار آمیز را ببیند. به موسیو کوری خبر دادیم. با این که بسیار گرفتار بود حاضر شد که روزی به مهمانخانه‌ی الیزه پالاس بیاید و چون برای ظهور و جلوه‌ی خواصّ مخصوص رادیوم لازم بود که عملیّات در فضای تاریکی صورت گیرد من با هزار زحمت شاه را راضی کردم که به زیر زمین تاریک مهمانخانه که به خصوص برای این کار مهیّا شده بود، بیاید. شاه و همراهان او قبل از شروع عملیّات به این اتاق زیر زمینی آمدند. موسیو کوری در را بست و برق را خاموش کرد و قطعه‌ی رادیوم را که همراه داشت روی میز گذاشت. ناگهان فریاد وحشتی شبیه به نعره‌ی گاو و یا آواز کسی که سر او را ببرند بلند شد و پشت سر آن فریاد‌های زیاد دیگری از همان قبیل ضجّه اتاق را پر کرد. همگی ما را وحشت گرفت. دویدیم چراغ را روشن کردیم، دیدیم که شاه در میان ایرانیانی که همه زانو بر زمین زده بودند دست‌ها را محکم به گردن صدر اعظم انداخته در حالی که چشمانش از ترس دارد از کاسه بیرون می‌آید ناله می‌کند و می‌گوید: از این جا بیرون برویم. همین که تاریکی به روشنایی تبدیل یافت حالت وحشت شاه تخفیف پیدا کرد و چون دانست که با این حرکت موسیو کوری را از خود نا امید ساخته خواست به او نشان بدهد، امّا دانشمند مزبورکه از این گونه تظاهرات بی‌زار و بی‌نیاز بود از قبول آن امتناع ورزید. درجه‌ی وحشت ذاتی مظفّرالدّین ‌شاه از تاریکی و تنهایی بدان پایه شدید بود که شب‌ها بایستی اتاق او پر از روشنایی و سر و صدا باشد به همین ملاحظه هر شب هنگامی که شاه می‌خوابید و مژه بر هم می‌گذاشت یک عدّه از همراهان او در اطراف بستر می‌نشستند و چهل ‌چراغ را روشن می‌کردند و حکایات روزانه‌ی خود را برای هم دیگر نقل می‌کردند و چند تن از جوانان نجیب‌زاده‌ی درباری دو به دو نوبت به نوبت دست و پای او را به رغبت و با نظم تمام آرام آرام مشت می‌زدند. شاه به این ترتیب تصّور می‌کرد که می‌تواند جلو مرگ را اگر بی ‌لطفی کند و بخواهد در حین خواب به سروقت او بیاید، بگیرد. امر بسیار عجیب این که شاه با وجود این همه مشت و مال و روشنایی و سر و صدا به خواب می‌رفت و ناراحت هم نمی‌شد.»[5] و همچنین محمود طلوعی به نقل از پا اولی می‌نویسد: «بر خلاف تصّور عمومی مظفّرالدّین‌شاه پادشاه ثروتمندی نبود و هر دفعه که به فرنگستان می‌آمد برای تأمین هزینه آن‌ها نه تنها دست به استقراض خارجی می‌زد؛ بلکه طریق ماهرانه‌ی دیگری هم برای تهیّه‌ی پول داشت و آن این بود که قبل از عزیمت اعیان دولت را از وزراء گرفته تا حکّام را جمع می‌کرد و به آنان می‌گفت: چه کسانی می‌خواهند افتخار التزام رکاب همایونی را داشته باشند؟ هر کس که داوطلب می‌شد باید از قبل مبلغی به رسم پیشکش به شاه تقدیم کند و میزان تقدیمی ‌هم به تناسب مقامی‌که در سفر به او داده می‌شد از پنجاه هزار تا چهار صد هزار فرانک بود و ظاهراً به همین علت بود که اشخاصی با عناوین ساختگی و القاب عجیب و مضحک به جمع ملتزمین رکاب اعلیحضرت می‌پیوستند. این گروهِ همراهانِ نا مناسب گاه دست به کار‌هایی رذیلانه‌ای هم می‌زدند به طور مثال وقتی متوجّه می‌شدند که اعلیحضرت قصد دارند روز بعد به چه مغازه‌هایی سر بزنند یک فوج از ایشان از پیش بر سر صاحبان آن مغازه‌ها می‌ریختند و از آن‌ها می‌خواستند مبلغی به آن‌ها به رسم تعارف بدهند تا شاه را با تعریف و تشویق به خرید از آن‌ها وا دارند. معمولاً صاحبان این مغازه‌ها هم روی مخالفت نشان نمی‌دادند؛ زیرا هرچه پول به این جماعت می‌دادند بر روی قیمت اجناسی که شاه از آن‌ها می‌خرید، می‌کشیدند. عجب این که این اشخاص به هیچ وجه از این کار شرمسار نبودند و آن را یکی از مداخل مشروع خود می‌دانستند.»[6]



[1] - ص 130 جلد چهارم - شرح حال رجال ایران - مهدی بامداد

[2] - ص 93 و 94 - قتل اتابک - دکتر جواد شیخ‌الاسلامی1366

[3] - ص 101 - قتل اتابک - دکتر جواد شیخ‌الاسلامی1366

[4] - ص 112 و 113 - قتل اتابک - دکتر جواد شیخ‌الاسلامی1366

[5] - صص 12 و 13 - مقدمه‌ی مرآت‌الوقایع مظفّری - عبدالحسین سپهر به تصحیح دکتر عبدالحسین نوایی

[6] - ص 675 - جلد دوم هفت پادشاه - محمود طلوعی 1377

7 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 332

خاطرات تاج السلطنه و مظفرالدین شاه

خاطرات تاج‌السّلطنه و مظفرالدین شاه

تاج‌السّلطنه همانند دیگران مظفّرالدّین‌ شاه را فردی با خصوصیّات مذکور توصیف می‌کند و در باره‌ی او چنین می‌نویسد: «این برادر عزیز من خیلی ساده و پاک‌دل، خیلی مهربان و رئوف بود. خانواده‌اش منحصر به هفت زن بود و چند اولاد، ولیعهد شعاع‌السّلطنه، سالارالدّوله، نصرت‌السّلطنه، ناصرالدّین ‌میرزا و دخترش هم عزت‌الدّوله، فخرالسّلطنه، شکوه‌الدّوله، نورالسّلطنه، اقدس‌الدّوله، انورالدّوله، تمام خانواده‌اش به کلّی از آداب و رسوم دور. این برادر بیچاره‌ی من خلق شده بود برای این که پدر خوبی باشد. رئیس فامیل محجوبی باشد، امّا ابداً نمی‌شد فکر کرد که این سلطان باشد. به قدری با حیا، خجالت ‌کش و به قدری مظلوم بود که سخت‌ترین دل‌ها برای او کباب می‌شد. خیلی متلوّن، زود هر حرفی را قبول کن، از خود بی‌اراده و با اراده‌ی سایرین کار کن. علیل و خیلی عوام، فوق‌العاده چاپلوس‌ پرست و تملّق ‌پذیرِ اهل دربار و این برادر من تمام مردمان پست و بی پدر و مادر هرزه و رذل، جوانان ساده‌ی اوباش، خیلی جبان و بی‌عزم، فوق‌العاده زود باور، اشخاص هنرمند و کار کن عالم را در بدو ورود خارج و تمام نوکرهای پدرش را اخراج و نوکرهای کسان خودش را مصدر کار کرد و تنها صدر اعظم با چاپلوسی توانست باقی بماند و ماند.» و در جای دیگر «هر کس مسخره بود بیشتر طرف توجّه بود. هر کس رذل‌تر بود بیشتر مورد التفات بود. تمام امور مملکتی در دست یک مشت اراذل و اوباش هرزه‌ی رذل، مال مردم، جان مردم، ناموس مردم تمام در معرض خطر و تلف. تمام اشخاص بزرگ عالی عاقل خانه ‌نشین، تمام مردم مفسد بی‌سواد نا نجیب مصدر کار‌های عمده و بزرگ و همچنین از جمله کار‌های بی ‌قاعده که همیشه اسباب گفت‌وگو و تحیّر بود مطرب‌های زنانه و زن‌های فاحشه بودند که به اسم مطربی همیشه به سرای آمد و رفت داشته. یک مدّتی دختر نا قابل بد ترکیبی که از دسته‌ی (حاج ‌قدم ‌شاد) بود مطمع نظر و طرف مِهر برادرم بود و این دختر ملقّب به (کشور شاهی) شده بود و تقریباً چندین هزار تومان دولت و ملّت صرف این دختر نا قابل شد. و من بچه بودم، می‌شنیدم که مادرم قصّه می‌کرد. از قول یکی از خانم‌های دیگر برای یک نفر مهمانی که خیلی محترم بود. از عکسی که امیر نظام بزرگ در تبریز از همین شاه انداخته و برای پدرم فرستاده بود. من هنوز این مسأله را اغراق و غرض می‌دانم؛ لیکن جمعی بر این دعوی قسم‌ها خوردند و آن عکسی بوده است که در موقع مجامعتِ برادرم با مادیان به هزار زحمت او را داده بود، برداشته بودند. و یا این برادر عزیز من از رعد و برق خیلی ترسناک و معتقد به جن و پری و موهومات بوده است و این سیّد در زمان انقلاب هوا و تیرگی رعد و برق البّته باید در حضور باشد و شروع به خواندن اسم اعظم و آیات کند و به اصطلاح در مقابل طبیعت واقع باشد. مبادا خدای نخواسته صدمه به وجود مبارک اعلیحضرت همایونی وارد شود و به مناسبت همین خدمت بزرگی که نسبت به اعلیحضرت می‌کرد فوق‌العاده مورد مرحمت و دارای حقوق گزافی بود.»[1]



[1] - صص 66 تا 88 - خاطرات تاج‌السّلطنه - به کوشش منصوره اتحادیّه و سیروس سعدوندیان

2 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 331

مظفرادلین شاه و دوران او از دیدگاه های گوناگون

مظفّرالدّین‌ شاه و دوران او از دیدگاه‌های گوناگون

مظفّرالدّین‌ شاه بنا به روایات موجود انبانی است از یک شخصیّت متزلزل و متلوّن ‌مزاج که دست تقدیر او را در یک موقعیت حسّاس سیاسی و جهانی به پادشاهی ایران رسانیده بود. تمام افراد چه نزدیکان خود او و یا دیگران نکته‌ی مثبتی از او یاد نکرده‌اند و از حضور و وجود او اظهار تأسّف کرده‌اند که وضع مملکت را هرچه بیشتر خراب‌تر و بدتر از گذشته کرد. او خیلی مایل به تقلید از پدرش بود؛ ولی آن چه را که بر زبان می‌راند از تراوش مغز نبود و از نظر معلومات نیز چنان بی‌بهره بود که اصول مقدّماتی حساب و کتاب را هم نمی‌دانسته است و از آن جا که مشهور است که گاهی عدو سبب خیر شود، جنبش ملّی و تشکیل و استقرار مشروطیت را که به هر دلیل شکل گرفته و رشد یافته بود تأیید و امضا کرد و همین را تنها نکته‌ی مثبت دوران او می‌توان تلقّی کرد وگرنه چیزی جز بد‌ بختی و فساد از این طفل بی‌خاصّیت مشاهده نمی‌گردد. البتّه باید گفت که آرام و کم ‌آزار بوده و زیانی به کسی نمی‌رسانیده است و مردم را از طریق ضرب و شتم قصاص نکرد؛ ولی از طریق دادن امتیازات و گرفتن وام‌ها به اشّد مشکلات رسانید و او مصداق این بیت بوده است که:

آمد شدن تو اندرین عالم چیست          آمد مگسی پدید و نا پیدا شد

با توجّه به این اوصاف بهترین منبع شناخت این پادشاهِ مثال زدنی همان نقل قول افراد از منابع اوّلیّه می‌باشد که مواردی از آن ذکرمی‌گردد. سیّد حسن تقی ‌زاده در مورد مظفّرالدّین ‌شاه می‌نویسد: «در تاریخ ایران هیچ وقت پریشانی و خرابی اوضاع به درجه‌ای که در عهد این پادشاه رسید نرسیده بود، حتّی عهد شاه سلطان‌ حسین را با مقایسه‌ی عهد مظفّرالدّین ‌شاه باید یکی از دوره‌های منظّم ایران حساب کرد! همه‌ی سیاست مظفّرالدّین ‌شاه را می‌شد در یک کلمه خلاصه کرد و آن عبارت از سستی بی‌ اندازه بود در قبال کار‌های خوب و بد. در دادن امتیازات به خارجیان، در اعطای مستمری و القاب و مناصب، در صدور اجازه‌ی طبع کتب در رخصت‌ دادن به محصّلین ایرانی برای رفتن به فرنگستان، در دادن فرصت به آزادی‌خواهان و خلاصه در عدم مقاومت این پادشاه در مقابل هر نوع اصرار و تقاضا بود. وجود این وضع از یک طرف باعث خرابی فوق‌العاده‌ی کشور و از طرف دیگر منجر به آزاد شدن نسبی زبان‌ها و قلم‌ها گردید.»[1]

دکتر خلیل‌ خان ثقفی اعلم‌الدّوله پزشک مخصوص مظفّرالدّین‌ شاه در باره‌ی او می‌نویسد: «مظفّرالدّین ‌شاه از همه چیز و همه کس می‌ترسید، از رعد و برق و صداهای ناگهانی می‌ترسید. از آدم‌های نا شناس و از کسانی که برای اوّلین ‌بار پیشش می‌آمدند، می‌ترسید. از عذاب آخرت و مسؤولیت‌های وجدانی می‌ترسید و چون سرنوشت پدرش را که به ضرب گلوله از پا درآمد همیشه در پیش چشم داشت از کسانی که بی‌ مقدّمه به وی نزدیک می‌شدند، می‌ترسید. حتّی از تصّور و تجسّم وقایعی که هنوز صورت نگرفته بود، می‌ترسید. هر آن گاه که زمینه و اسباب وحشت برایش فراهم می‌شد کنترل خود را از دست می‌داد و صبر و قرارش به کلّی از دست می‌رفت. در این گونه موارد نوعی تشنّج شدید اعصاب عارضش می‌شد که برای تسکین آن محتاج به معالجه و استعمال دوا بودیم. شاه از سکته‌ کردن می‌ترسید. محقّقاً یک بار به چشم دیده و بعد‌ها مکرّر شنیده بود که شخص مبتلا به سکته را فوراً فصد کرده و از هلاک حتمی ‌نجات داده‌اند از این جهت ممکن نبود که مظفّرالدّین ‌شاه طبیبی را که به او اعتماد داشت لحظه‌ای از خود دور سازد؛ زیرا می‌ترسید که غفلتاً سکته کند و به علّت حاضر نبودن پزشک و عدم اجرای خون گیری بمیرد. همچنین شاید در زمان ولیعهدی و جوانی‌اش موقعی در شکارگاه که هوا مغشوش و طوفانی بوده است به چشم خود دیده بود که بشری، درختی یا الاغی در نتیجه‌ی اصابت برق سوخته و از بین رفته است یا این که احتمالاً تفصیل چنین واقعه‌ای را در ایّام طفولیّت زیاد شنیده و باور کرده بوده است. به هر تقدیر هرچه بود امکان وقوع این قبیل حوادث را شخصاً به چشم دیده است. این بود که هر وقت هوا طوفانی می‌شد ترس و وحشت شدید به صورت حمله‌ی عصبی در او بروز می‌کرد و چون جداً معتقد بود که سیّد صحیح‌النّسب را هیچ وقت صاعقه نمی‌زند؛ لذا به هنگام غرّش هوا یا ظهور رعد و برق فوراً به زیر عبای سادات درباری پناهنده می‌شد و خود را به دامن آن‌ها می‌چسباند و کم‌کم با خوانده شدن حدیث کسا و خوردن بعضی داروهای مسکّن آرام می‌گرفت و از زیر عبا بیرون می‌آمد. در عین حال پادشاهی که این همه ترسو بود عشق شدیدی به شکار داشت و یکی از تیراندازان درجه اوّل محسوب می‌شد.»[2]

سر سیسل اسپرینگ کاردار سفارت بریتانیا و وزیر مختار آتی در تهران در مورد مظفّرالدّین‌ شاه می‌نویسد: «...شاه دایماً گرفتار این وسوسه است که کسانی در گوشه و کنار کمین گرفته‌اند و می‌خواهند او را ترور کنند. چندی پیش مردی که می‌خواست عرض حالی به وی تقدیم کند پشت سر شاه دوید. اعلیحضرت چنان متوحّش شد که نزدیک بود جان از تنش پرواز کند. مرد عارض را به جرم این جسارتی که مرتکب شده بود به چوب و فلک بستند. شاه فعلاً به قصد شکار و تفرج در ییلاق از پایتخت بیرون رفته است. همیشه هفت تیری به کمر یا اسلحه‌ای در زیر سر دارد و یکی از بهترین تیراندازانی است که می‌شود تصوّرش را کرد. به این ترتیب هر آن کس که خیال سوء قصد به جان قبله‌ی عالم را داشته باشد با حریفی چابک و زبردست رو به رو خواهد شد. شاه هرگز تنها نیست و حتّی شب‌ها نیز همیشه سه چهار نفر زن‌ها در اطاقش هستند. از آن گذشته یکی از خواجه‌های حرم موظّف است که شب‌ها بر بالین شاه بنشیند و پیش از آن که وی به خواب رود برایش قصّه بگوید و در تمام مدّتی که او مشغول قصّه گفتن است دو غلام‌ بچّه درباری پاهای شاه را اتّصالاً مشت و مال می‌دهند. چون بدون اجرای این تشریفات غیر ممکن است که شاه خوابش ببرد. مردی که از همه بیشتر در دربار قدرت و نفوذ دارد سیّدی است که شاه او را هنگام رعد و برق زیر عبای خود پناه می‌دهد و برایش دعا می‌خواند.»[3]



[1] - ص 89 - قتل اتابک - دکتر جواد شیخ‌الاسلامی - 1366

[2] - ص 92 - قتل اتابک - دکتر جواد شیخ‌الاسلامی - 1366

[3] - ص 96 - قتل اتابک - دکتر جواد شیخ‌الاسلامی - 1366

4 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 331

مظفرالدین شاه

مظفّرالدّین‌ شاه

مظفّرالدّین‌ شاه پسر دوم ناصرالدین شاه که در سال 1269 ه.ق. متولّد شد و در سال 1277 ه.ق. در سن 8 سالگی به للگی رضاقلی‌ خان هدایت به ایالت آذربایجان فرستاده شد. در سن 9 سالگی به ولایتعهدی تعیین گردید و مدّت 35 سال عمر خود را در ولایتعهدی گذراند و وقتی هم که به سلطنت رسید پیرمردی ضعیف، بی ‌اراده، رنجور و بیمار بود. در سن 15 سالگی با دختر عمّه‌ی خود تاج‌الملوک ملقّبه به امّ‌الخاقان دختر میرزا تقی ‌خان امیر کبیر ازدواج کرد؛ ولی در سال 1293 ه.ق. به جهاتی او را مطلّقه کرد. مظفرالدین شاه مردی ضعیف‌النّفس، مهمل و در حقیقت آلتی بی‌ اراده در دست دیگران بوده و در هنگام پادشاهی جمعی از درباریان طمّاع و سودجو وی را احاطه کرده بودند. بسیاری از افراد او را تشبیه به شاه سلطان حسین صفوی کرده‌اند که تشبیهی بسیار مناسب می‌باشد. مهدی قلی هدایت در صفحه 97 خاطرات خود در باره‌ی افرادی که بر شاه نفوذ تامه داشته‌اند، می‌نویسد: «حکیم‌الممالک حافظ مزاج خود، امیر بهادر حافظ جان خود، سیّد بحرینی را مستجاب‌الدّعوه، بصیرالسّلطنه را طرف صحبت همه، دست‌پاچه که به چپ و راست می‌زنند و عجله‌ی غریبی در استفاده دارند.» ادوارد براون در مورد او می‌نویسد: «مظفّرالدّین ‌شاه ساده ‌دل، خوش ‌باور، سست ‌عنصر و بی‌اراده، تغیّر ‌پذیر و کاملاً دست‌ خوش درباریان فاسد بوده. شاه به‌الشّخصه بی‌اندازه نادان و بی‌سواد، از تاریخ و پلتیک چیزی بلد نبوده و از خرد قضاوت و دور اندیشی بی‌اندازه عاری بوده است. حکومت در استان‌ها و شهرستان‌ها و مقامات دیگر دولتی آشکارا به حراج گذاشته می‌شد و امضاء همایونی هیچ گونه ارزش و اعتباری نداشته. در سوگواری محرّم و تغزیه تماشاگری واله و شیدا بوده. در تیر اندازی قدری مهارت و اطّلاع داشته و عاشق بی‌قرار گریه بوده است. پدر خود را نمی‌پسندیده، مخالف هرگونه سخت‌گیری، خون‌ریزی و ستمگری بود؛ ولی به تجمّلات خویشاوندان و هم شکارچیان بیگانه برای گرفتن امتیاز و استثمار ایران به درجه‌ای تن در می‌داد که تا کنون مانند نداشته است.»

مظفّرالدّین ‌شاه علاوه بر فساد اخلاقی که داشته و اعمال زشتی که از او سر می‌زده بسیار خراقاتی و ترسو نیز بوده است. از آن جمله می‌گویند خیلی از طوفان، رعد و برق و باران‌های تند می‌هراسیده و به مجرّد ظهور این قبیل اختلافات و تغییرات جوّی عبای سیّد بحرینی را می‌پوشید و تولیت و تصّدی آن عبا با یکی از فرزندان بحرینی به نام سیّد حسین که بعداً ملقّب به بصیرالسّلطنه شد در سفر و حصر بود و در همه‌ جا در لفّاف و بقچه و جعبه‌ی خاص آن را همراه داشت.[1] امین‌السّلطان هنگام مسافرت اوّل شاه به اروپا و حل مشکل بقچه‌ی عبای سیّد بحرینی به بن بست می‌رسد و می‌گوید «...من به هیچ کس از صمیم قلب نمی‌گویم، ولی در این موقع بی‌اختیار لعن می‌کنم؛ زیرا شاهی به این حماقت نیامده است و چنین ابلهی کمیاب بوده. در دوره‌ی او هرچه توانستند به ایران کردند، خزانه‌ی دولت و عرض و شرف ملّت را به باد فنا دادند.» انقلاب مشروطیّت برای هر جهت و سببی که بود در زمان سلطنت این پادشاه در تاریخ14 جمادی‌الثّانیه 1324 ه.ق. صورت گرفت و ده روز پیش از مرگش قانون اساسی را که آماده شده بود صحّه گذاشت و پس از ده سال و هفت روز سلطنت به نا خوشی گوناگون از آن جمله کلیه، در سن 55 سالگی در تاریخ 24 ذی‌القعده 1324 ه.ق. در تهران درگذشت. جنازه‌ی او مدّت‌ها در تکیه‌ی دولت به امانت گذاشته شده بود و بعد آن را به عراق برده و در کربلا در حرم امام حسین (ع) مدفون کردند.[2]



[1] - هدایت در صفحه 124 کتاب خود راجع به سیّد بحرینی و موهوم ‌پرستی مظفّرالدّین ‌شاه می‌گوید: «شاه از انقلابات جوّی وحشت داشت با این انقلاب ارضی چه کند.گاه در هوای رعد و برقی زیر عبای سیّد بحرینی می‌رفت. گفتند وقتی شاه وجهی به سیّد می‌دهد که به مستحقّش برساند. سیّد اولاد خودش را برهنه می‌کند و وجوه را به آن‌ها پخش و در ملاقات عرض می‌کند به اشخاصی دادم که جامه در بر نداشتند.»

[2] - خلاصه‌ی صص 120 تا 135 جلد چهارم - شرح حال رجال ایران - مهدی بامداد

3 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 327

روایات جالب و عبرت آموز از زندگی ملیجک

روایات جالب و عبرت آموز زندگی ملیجک

موارد ذیل از روزنامه‌ی خاطرات محمّدحسن‌خان اعتماد‌الدّوله روایت شده است که محتوی آن‌ها مربوط به عزیزالسّلطان یا ملیجک می‌باشد که می‌تواند بیانگر درجه علاقه‌ی افراطی ناصرالدین شاه به مِلی‌ جان خودش باشد و در ضمن متوجه خواهیم شد که گاهی اعمالی از این پادشاه در رابطه با ملیجک سر زده که هیچ توجیهی در باره‌ی آن نمی‌توان یافت؛ مگر آن که آن شخص را دارای نوعی بیماری تصّور کنیم و یا این که همچنان در حالت بُهت و حیرت بمانیم و قبول کنیم که این ضرب‌المثل درست است که می‌گوید خلایق را هر چه لایق، و ما با وجود چنین رهبرانی هرگز نباید انتظار ترقّی و پیشرفت داشته باشیم. دکتر فووریه در صفحه 130 خاطرات خود در رابطه با علّت گرایش شاه به این بچه معتقد است که امینه ‌اقدس چنین به شاه فهمانده که عزیزالسّلطان دعای بی ‌وقتی شاه است و مصاحبت با او، اعلیحضرت را از هر خطر و چشم ‌زخمی‌حفظ می‌کند و شاید به همین جهت است که شاه همان طور که از سایه‌ی خود جدا نیست از او نیز جدا نمی‌شود. به فرض آن که این سخن درست باشد؛ ولی باز جای این سؤال باقی است که چرا در مقابل حرف یک زن و این بچّه و تربیت یافته‌ی خود بدان حد تسلیم و مطیع بوده که مورد تمسخر دیگران قرار گیرد؟! اگر ناصرالدین شاه فردی منطقی بوده‌اند؛ چرا در جاهای دیگر و بی دلیل دستور قطع سرها را داده و در مقابل کار‌های مملکت و از دست دادن مناطقی از ایران بی تفاوت می‌باشند. به هر حال شاه چه به این طلسم جاندار معتقد باشد، چه نباشد چیزی که در آن شکّی نیست، این است که اعلیحضرتِ منورالفکر چنان در برابر این بچّه‌ی بی‌ریخت و بی‌تربیت تسلیم است که از هیچ چیز نسبت به مِلی جون مضایقه ندارد و او از مجازات هر کاری معاف است. برخی از یادداشت‌های اعتمادالسلطنه در رابطه با اعمال غیر قابل تصوّر عزیزالسّلطان چنین می‌باشد:

- در صفحه 86 جمعه 19 رجب 1298 ه.ق. «...شاه از ملیجک سؤال کرد پسر، امسال ییلاق کجا خواهی رفت؟ مبادا شهر بمانی از گرمای هوا پسرت نا خوش خواهد شد. ملیجک بعد از آن که چند مرتبه گردن رفت و پوزخند زد به ماها نگاه کرد که یعنی خاک بر سرتان! می‌بینید که شاه ایران چه قدر التفات با من دارد که ملاحظه‌ی هوای گرم تهران را فرموده، نمی‌خواهد پسر من در گرما باشد. بالاخره گفت: جا ندارم، ییلاق بروم. همین شهر خوب است. شاه فرمود خیر ابداً پسرت خواهد مرد. باید حتماً ییلاق بیایی. در این بین پسر ملیجک را که موسوم به ملیجک ثانی است از اندرون بیرون آوردند. در همان صفّّه‌ای که پادشاه نشسته بود در پهلوی خود نشاندند. نان و پنیر به دست خودشان به دهان این بچّه‌ی زشت و کثیف می‌گذاشت. العجب این پادشاه مقتدر که انصافاً در تمیزی اوّل شخص است دست خود را تا مرفق به دهان این بچّه می‌کرد. دوباره با همان دست آلوده به آب دهان، نان و پنیر به دهان طیّب و طاهر و مبارک خود می‌گذاشت.»

- صفحه 89 سه ‌شنبه غرّه شعبان 1298 ه.ق. «...پادشاه دیروز سرِ ناهار از ملیجک سؤالات می‌فرمود که نوشتنش لازم است. فرمودند در تجریش به ییلاق رفته‌ای؟ چه جور خانه داری؟ در خانه، اگر حوض است بگو متوجّه‌ی پسرت باشند که به حوض نیفتد و چند چاتمه قراول از عساکر منصوره بگیر که حفظ و حراست خانه‌ات را بکنند. خلاصه هر چیز دنیا مبنی بر حکمتی است. عشق با ملیجک به این شدّت چه دلیل دارد که پادشاه قادری، مدّتی وقت عزیز خود را صرف بچه‌ی ملیجک کند و ترتیب خانه‌ی ییلاق او را فراهم بیاورد و از خود ملیجک سؤال کردم که سبب عشق شاه با تو چه است؟ جواب داد محمود چرا ایاز را خواست؟ نخواستم بگویم آقاجان به قولی ایاز خوشگل بود و محمود لاطی... به قول دیگر واضح روایات ایاز از سرداران خیلی رشید بود، تو با قدّ رعنا و لب‌های زیباکه داری نه این هستی و نه آن!»

- صفحه 103 چهارشنبه 21 رمضان 1298 ه.ق. «...ملیجک ثانی پسر ملیجک را از اندرون بیرون آوردند چون این طفل خیلی طرف میل شاه است و در اندرون زیاد با او بازی می‌کنند. به عادت اطفال که خلوت و جلوت ندانند در بیرون هم طفلک به سر و گردن شاه می‌جست. شاه ملتفت شدند که ما از ترس سر به زمین انداخته‌ایم و ساکتیم؛ امّا در باطن آن چه باید بگوییم، می‌گوییم. قدری از خود شیرینی‌های طفل راضی نبودند. سیّد ابوالقاسم که به واسطه‌ی این طفل حالا خیلی طرف میل شاه است، خواستند که بچّه را برده بازی دهد.»

- دوشنبه 7 رجب 1300 «ملیجک تب کرده بود. شاه به این واسطه کسالت دارند و روز بعد شاه به سلطنت‌آباد رفتند. از نا خوشی ملیجک زیاد متغیّر بودند. ناهار خوردند و نخوابیدند و عصر مراجعت به شهر کردند.»

- 24 رجب 1300 ه.ق. «شاه یک ساعت از شب گذشته از اندرون بیرون آمدند به من فرمودند که روزنامه‌ای تازه آورده‌اند، بخوان. مشغول بودم. تفصیلی از پولیتیک دول عرض می‌شد که شنیدنی و خالی از اهمّیّت نبود. اوّل فرمودند که یک جعبه‌ی ساز فرنگی که تازه ابتیاع فرموده‌اند، آوردند. کوک ‌کردند. مدّتی خلط مبحث شد. من ساکت شدم. بعد ملیجک پیدا شد. با یک عدد دایره و یک دُنبک و یک دستگاه سنّتور و چهار پنج غلام ‌بچّه. مدّتی ملیجک ثانی با غلام بچّه‌ها ساز زدند و شاه محظوظ بودند که ملیجک ساز خوش دارد و حکیم‌الممالک هم تملّقات می‌کرد و ماشاالله می‌گفت. یک وقت ملتفت شدم که در اتاق همایون چهل پنجاه غلام‌ بچّه و فرّاشه‌ی خلوتِ چهارده پانزده ساله که سابق غلام ‌بچّه بوده‌اند به تماشای بازی ملیجک آمده‌اند و این مجلس حکیم‌الممالک بود که عقلش به مراتب کمتر است و اعقل و اعلم من بودم که به قدر خری عقل ندارم و به قدر یابویی علم و سبحان‌ الله چه دوره‌ای شده است و تعجّب و حیرت باید کرد.»

- 13 ذی‌حجّه 1301 ه.ق. «دیشب قرار شد که هر وقت ملیجک دوم سوار می‌شود چهار فرّاش سوار، دو شاطر و پنج غلامِ کشیک ‌خانه همراه او باشند و آقا مردک دایی او هم تفنگِ گلوله ‌پُر همراه داشته باشد. هر که نزدیک می‌آید با گلوله بزند.»

- جمعه 16 شوّال 1301 ه.ق. امروز حکیم‌الممالک این اشعار را که از منشأت خود اوست برای من می‌خواند.

شاه اگر عاشقی کند سر پیری

عشق ملیجک بس است و آل ملیجک

مرو و سرخس ار به باد رفت عجب نیست

عشق ملیجک بس است و خال ملیجک

هرچه جواهر بود خزانه‌ی سلطان

حق ملیجک بود و مال ملیجک

هرچه سمند است در طویله‌ی شاهی

مال ملیجک بود و باب ملیجک

اگرچه افشاء این اشعار نمک به حرامی‌است؛ زیرا در هجو ولی ‌نعمت است امّا چون حقیقت دارد به آن جهت من هم نقل کردم.»

- جمعه 3 جمادی‌الاخری 1302 ه.ق. «سلامِ تحویل در تالار موزه منعقد شد؛ امّا چه سلام. طوری بی‌ نظمی‌که هیچ وقت این قسم بی ‌نظمی ‌نمی‌شود. سبحان ‌الله که سال به سال کار ما ضایع‌تر می‌شود. جمعیت متجاوز از 400 نفر بودند. به قدری بی‌ نظمی‌که ما فوق نداشت. امّا تفصیل قبل از سلام را می‌نویسم که شاه در اطاق نارنجستان لباس می‌پوشیدند که به سلام بروند. شمشیر جهانگشای تمام الماس خاقان را که هر سال در این موقع کمر می‌بندند در پُشت غلاف صورت فتح ‌علی ‌شاه را مینا کرده‌اند، حاضر کرده بودند که شاه کمر ببندند. ملیجک دوّم وارد شد. شاه شاه جون گویان مثل این که نوه‌ی دوستی چوپان هزار سال است پدر بر پدر شاه و شاهزاده بوده‌اند. خود را به دامان شاه انداخت و بنا کرد. شمشیر را تماشا کردن از شاه پرسید. این مرد که ریش بلند دارد، کیست؟ شاه فرمود جدّ من فتح ‌علی ‌شاه است که مثل من شاه بود. گفت این هم شاه بود. به ریشش ریدم. ریش این را خوب بود به دُم قاطر بست. از این حرف مُهره از پشت ما کشیدند و به خود لرزیدیم؛ امّا شاه فرمود راست می‌گویی ملیجک. ریشش خیلی بلند بود من از او بهترم به این ختم شد....»

- صفحه 86 جمعه اوّل ذی‌ حجّه‌الحرام 1302 ه.ق. «عصری دیدم که دختر شاه ایران‌الملوک با ملیجک دوم دست به هم داده از اندرون بیرون آمدند. از دور که شاه مبایعت آن‌ها را دید خیلی خوشحال شد. ایران‌الملوک را خیلی تفقّد فرمودند. نزدیک خواستند. همین که وارد آفتاب‌ گردانی شدند که سر قنات سلطنت‌ آباد زده‌اند. دختر شاه را عِرق سلطنت بجنبید. از نوه‌ی دوستی چوپان کناره کرد. خود را پهلوی صندلی شاه کشانید. ملیجک قهر کرد و پس نشست. شاه، شاهزاده‌ خانم بیچاره را عنفاً از پهلوی خود دورکرد و به بازی ملیجک فرستاد که مبادا او برنجد. عصر منزل آمدم خیلی روزنامه خواندم.

- یک ‌شنبه 25 جمادی‌الاولی 1303 ه.ق. «شب درخانه رفتم. ملیجک دوم با یک دسته خانه‌ شاگرد و خواجه وارد شد. آفتابه ‌لگن و اسباب آبخوری او را تعاقبش آوردند. در این بین ادرارش گرفت. گلدان نقره‌ی مخصوص همایونی که در آن ادرار می‌فرمایند، آوردند. با دست مبارک آلت ملیجک را بیرون آوردند. میان گلدان گذاشت که بشاشد. پناه بر خدا از این محبت. بعد از شامِ ملیجک، شام شاه را آوردند.»

- جمعه 27 ذی‌القعده 1303 ه.ق. «شنیدم آقا مردک دایی ملیجک که یکی از کنیزهای همایونی به او داده شده اغلب روزها که شاه غایب می‌شود، می‌رود اندرون امین اقدس و زوجه‌ی خود را آن چه باید کرد، می‌کند و اهل حرم از پشت پرده نظاره می‌کنند.»

- غرّه‌ی جمادی‌الثّانیه 1304 ه.ق. «از تفصیلات تازه این که تازه به ملیجک دوم نشان حمایل سرتیپی اوّل و منصب سرتیپی اوّل داده شد. در فرمان خطاب معتمدالسّلطان به او دادند. در صورتی که این طفل 8 سال زیادتر ندارد. شاهنشاه به منصب و امتیازات تفویض فرمودند. انشاء الله سلامت باشند. صلاح مملکت خویش خسروان دانند. ما را به چون و چرا چه کار است؟»

- جمعه 10 جمادی‌الاولی 1304 ه.ق. «امروز شاه سوار شدند. من منزل آمدم. ناهار با شیخ‌الاطّباء و فخرالاطّباء صرف شد و بعد خوابیدم. عصر آغا بهرام دیدن من آمد. شب در خانه احضار شدم. کتاب خواندم. امروز غلام ‌بچّه‌های عزیزالسّلطان با ساچمه چشم نعل‌ بندی را کور کردند. نمی‌دانم این تفنگ‌ بازی جزء کدام محبّت است! خداوند وجود مبارک را حفظ کند.»

- دوشنبه 13 رمضان 1304 ه.ق. «صبح در خانه رفتم. شاه بیرون تشریف آوردند. نصرالله ‌خان مهندس را مأمور فرمودند طرف خوی برود. پل خدا آفرین را هموار سازد که عزیزالسّلطان از دریا که هیچ، از رود ارس هم عبور نفرمایند. در سال که به فرنگ می‌روند. خداوند عاقبت این کار را حفظ فرماید.»

- دوشنبه جمادی‌الاولی 1305 ه.ق. «درخانه رفتم عزیزالسّلطان گلویش درد می‌کند. خُلق مبارک معلوم است چه است؟ اطّبای فرنگی و ایرانی مشغول معالجه هستند. سه روز بعد عزیزالسّلطان خوب شده با شمشیر و حمایل و یک فوج لَله و خواجه و غلام بچّه در باغ گردش می‌کرد. شنیدم دندان عزیزالسّلطان که افتاده شاه طلا گرفته به موزه گذاشته است.»

- سه شنبه 5 ربیع‌الثّانی 1305. «...شنیدم در این شب که عزیزالسّلطان ناخوش بود. دو سه مرتبه لحاف دوش می‌گرفتند. نصف شب به عیادت ملیجک می‌رفتند. خدا عاقبت شاه را با این عشق حفظ کند.»

- سه شنبه 9 محرم 1305 ه.ق. «...شنیدم از مجدالدّوله که عزیزالسّلطان به شاه عرض کرده است چرا نوکرهای شما به پسرهای گه شما تعظیم می‌کنند و از برای من کسی تواضع نمی‌کند. شاه فرمود هر کس به تو تکریم نمی‌کند با شمشیر شکمش را پاره کن.»

- سه شنبه 9 محرّم 1305 ه.ق. «صبح جمعی روضه آمدند. بعد در خانه رفتم. امروز شنیدم شاه در بین اظهار التفات به عزیزالسّلطان می‌فرمایند، عزیز جان وقتی تو انشاءالله شاه شدی قتل نکنی. چشم بیرون نیاوری با مردم خوب رفتار کن. سبحان ‌الله گمان نکنم؛ بندگان همایون، سلطنت این طفل چوپان‌زاده را آرزو کنند.»

- 6 ذی‌القعده 1306 ه.ق. «شنیدم عزیزالسّلطان را شاه فرستادند خانه‌ی ولیعهد به ملکه‌ی انگلیس معرّفی کرده بودند. عزیزالسّلطان هم دست ملکه را بوسیده بود.»

- 14 ذی‌القعده 1306 ه.ق. «شنیدم عزیزالسّلطان در خانه‌ی روچیلد که رفته بودند بعضی اسباب دزدیده بود. صاحب‌ خانه ملتفت شده بود به افتضاح پس گرفته بودند.»

- 4 رمضان 1306 ه.ق. «امروز عزیزالسّلطان تنها در کالسکه نشسته بود و قریب دویست سوار هم همراه قبل از ورود شاه به شهر (تبریز) ورود کرد. مستقبلین که برای ورود شاه جلو رفته بودند از قشون و غیره که منتظر ورود شاه بودند. در خیابان‌ها نشسته بودند و فرّاش‌های سوار جلوی عزیزالسّلطان با چماق و شش ‌پر مردم را تنبیه می‌کردند و مردم را مجبوراً به تعظیم وا می‌داشتند. نصرت‌الدّوله، عبدالحسین‌میرزای فرمانفرما که رئیس قشون آذربایجان است گفته است. حکم داده بود به افواج، برای عزیزالسّلطان پیش‌فنگ زدند و بیرق خوابانده بودند. تمام اهل تبریز از این فقره متألّم بودند و بدگویی می‌کردند.»

- 19 رمضان 1306 ه.ق. «به واسطه‌ی دل‌تنگی عزیزالسّلطان از روی کنیزکان خود خاطر همایون بر این علاقه گرفت که مسافرت به وین و اقامت در ورشو به کلّی موقوف باشد که زودتر این سفر به انتها برسد.»

- 26 رمضان 1306 ه.ق. حوالی مغرب وارد شهر ورشو شدیم. ژنرال کورکر ما را استقبال کرد. امروز عزیزالسّلطان آفتابی شد و با لباس رسمی‌ به روش شاه و حاکم ورشو راه می‌رفت و مردم تمسخر می‌کردند در این سفر عجیب رسوا شدیم.»

- 5 جمادی‌الاولی 1307 ه.ق. «خدمت شاه رسیدم. بعد از ناهار شاه به خانه آمدم. امروز بعد از ظهر شیرینی ‌خوران عزیزالسّلطان شد. تمام رجال دولت حتّی پسر ظل‌السّلطان جلال‌الدّوله هم جلو خوانچه افتاده بودند. چهارصد خوانچه‌ی قند و کاسه نبات، چهار طاق شال، هفت پارچه جواهر به جهت این شیرینی ‌خوران برده شد. من و امین‌الدّوله را عمداً دعوت نکرده بودند.»

- سه شنبه 27 رجب 1307 ه.ق. «صبح خانه‌ی امین‌الدّوله رفتم. به اتّفاق ایشان در خانه رفتم. حضور شاه رسیدم. بعد خانه آمدم. از اتّفاقات غریب که شنیدم این است که یکی از مشغولیات و بازی‌های عزیزالسّلطان این شده که اطفالی که با او هم‌ بازی هستند در حضور او می‌خوابانند. آقا مردک با آن‌ها جماع می‌کند. جمعی اطفال ... نمی‌دهند. استعفا از این خدمت بزرگوار کردند.»

- جمعه 23 ذی‌القعده 1307 ه.ق. «...این جاها مار زیاد است. فرّاش را هم مار زده است و عزیزالسّلطان را چند روز است به واسطه‌ی این که مبادا مار بگزد، دوش می‌گیرند حرکت می‌دهند.خیلی مضحک است.»

- 16 ربیع‌الاوّل 1308 ه.ق. «چند روز است عزیزالسّلطان تعزیه می‌خواند. هم روز و هم شب در حقیقت عزاداری اولاد پیغمبر هم به واسطه‌ی این پسره بچّه ‌بازی شده است.»

- شنبه 26 ربیع‌الاوّل 1308 ه.ق. «بعد از تعزیه در خانه رفتم. بعد از ناهار شاه خانه آمدم. امروز شنیدم هر کس پسر خوشگلی دارد آقا مردک دایی عزیزالسّلطان میل می‌کند به زور باید او را به دستگاه عزیزالسّلطان بیاورند. چنان چه میرزا شفیع نام که همه کاره‌ی وزیر دفتر است پسر خوشگلی میرزا آقا نام دارد که در مدرسه‌ی نظامی‌ درس می‌خواند. به حکم عزیزالسّلطان او را آوردند که رفع میل آقا مردک و غیره بشود. خداوند رحم کند که آقا مردک میل به زن‌های مردم نکند.»

- 6 صفر 1309 ه.ق. «عزیزالسّلطان در سلام امروز زیر دست نایب‌السّلطنه و بالا دست تمام امرای عسکریه ایستاده بودند.»

- شنبه 4 جمادی‌الثّانیه1310 ه.ق. «از عجایب امور این که پیش از سفر عراق تا به حال از همه‌ی ایلچی‌ها می‌شنوم که زبانم بریده باد، نسبت جنون به شاه می‌دهند. می‌گویند به اسناد صحیح امین‌السّلطان به ما ثابت کرده است که شاه سفیه است. خداوند شاه را از شرّ این نوکرهای خائن محافظت کند. مثلاً می‌گفت که شاه چند شب قبل به عزیزالسّلطان گفته است که آرزو دارم تمام دنیا غیر از من و تو و چند خدمت‌کار زنانه و مرغ و برّه که به جهت غذا لازم است باقی دیگر همه سنگ بشوند! ما به خانه‌ی آن‌ها برویم، اموال آن‌ها را برداریم و تا قیامت همه سنگ باشند. از این قبیل حرف‌ها خیلی زدند. انشاءالله بی اصل است.»

- جمعه 26 ذی‌القعده 1311 ه.ق. «امروز ختنه ‌سوران عزیزالسّلطان است و تفصیل او از این قرار است که پسر هفده الی هیجده سال دارد. از شدّت مرحمتی که شاه نسبت به او داشتند تا به حال ختنه نشده و هر وقت هم پدر و مادرش عجز می‌کردند که پسر ما باید آخر مسلمان باشد و ختنه نکرده از ملّت حنیف محسوب نیست، می‌فرمودند امپراتور روس که ختنه نکرده مگر پادشاه مملکت روس نیست؟ تا این که در این اواخر عزیزالسّلطان عریضه‌ای به شاه نوشته بود اگر من داماد شما هستم پس چرا خودتان اخترالدّوله را به من نمی‌دهید؟ قرار شد که در ماه ربیع‌الاوّل عروسی بکنند. صغرا خانم مادر دختر پیغام داده که اگر می‌خواهی داماد من شوی اوّل باید ختنه بکنی. حبّ جاه و میل به دختر عزیزالسّلطان را واداشت که تمکین به ختنه بکند. مدّتی مشاوره این بود که این عمل در کجا واقع شود. خانه‌ی صدر اعظم را معیّن کردند. محمّد حسین ‌میرزا را شاه میل داشت سور بیگی بکند. خود پسره تمکین نکرد. گفت: باید امین ‌خلوت مباشر این کار باشد. مجلسی آراستند. تمام اطّباء را از فرنگی و ایرانی خبر کردند. موزیکانچی و عمله‌ی مطرب لاتعدّ و لاتحصّی (بی حد و حساب) بود؛ امّا قبل از ورود حضرت خود پسره به دلاّک حکم کرد که ختنه‌اش کرد. یک کاغذی به دختر شاه نامزدش به این مضمون فی‌الفور نوشت این همه جور از برای تو می‌کشم. مثل این که داخل شریعت اسلام شدن و قبول منتّش با دختر شاه است. مژده‌ی این خبر را که به شاه دادند انگشتر تخمه‌ی مرواریدی که صد و پنجاه تومان می‌ارزید برای عزیز السّلطان فرستاده شد و سرداری تن‌ پوشی هم به آغا عبدالله خواجه که حامل مژده بود، دادند. مردم همه تملّقاً مبارک‌ باد فرستادند. و از آن جمله بنده‌ی شرمنده یک جفت جاری که از مادام پولو چهل و پنج تومان خریده بودم، فرستادم و آن چه که شنیدم قریب چهار پنج هزار تومان مبارک‌ باد رفته است. »

1- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص ص 318 تا 325