در مورد قساوت و بیرحمیآقامحمّدخان شکّی نیست و در این باب مطالب بسیار نوشته شده است. هیچ روایتی از آقامحمّدخان را نمیتوان یافت که دستوری از قتل عام و کور کردن توسط وی وجود نداشته باشد. او تحت تأثیر دوران مشقتبار زندگی به فردی بسیار بدبین و شکّاک تبدیل شده بود و بر اثر این خصلت افراطی حتی از کشتن برادران خود نیز دریغ نداشت. آثار و نتایج این اعمال بر سرزمین و جامعه ایران مصیبتبار بود و زمینه را برای نارضایتی و جدایی مردم و همچنین جانشینی نالایق مساعد نمود.
گولد اسمیت انگلیسی فجایع آقامحمّدخان قاجار در تفلیس را اوّلین علّت اجتماعی و معنوی جدا شدن ولایات شمال از ایران و علّت دوم آن را شهوترانی فتحعلیشاه قاجار میداند. خواجهی قاجار در جهت تحکیم سلطنت و آماده کردن آن برای ولیعهدش دست به چه جنایتها که نزد؟ او برای آن که سایه امنی جهت آیندهی ولیعهد به وجود آورد از کشتن بهترین برادران خود نیز دریغ نکرد و صد افسوس که ولیعهدش ذرّهای ارزش برای آن قائل نشد. البّته بعضی از برادرانش در طول سه سال استقرار سلطنت وی شورشهایی کرده و مزاحمتهایی برای او به وجود آورده بودند، ولی او نیز به هیچ کدام از آنها رحم نکرد و هر یک را به نحوی تار و مار و یا نابود و کور کرد. امّا در مورد قتل بهترین برادرش جعفرقلیخان قضیّه فرق میکند![1] در این باره روایات متعدّدی ذکر شده است و اغلب این عمل او را نهایت قساوت و نمک نشناسی او میشمارند و چه بسا که در بارهی بهترین افسران وفادار خود نیز چنین عملی را اجرا نموده و به بهانهای ناچیز شکمشان را پاره کرده است.
جعفرقلیخان پس از قول و قرار آقامحمّدخان وارد تهران میشود. ابتدا با وی بسیار دوستانه صحبت میکند و جعفرقلی نیز با خوشحالی اتاق را ترک میکند و با راهنمایی یکی از درباریان که شما میهمان مخصوص پادشاه هستید به سمت اتاقی هدایت میشود و در همین حال بنا به دستور اخته خان عدّهای بر سرش ریخته و جلاّد با دستمالی که گلوله مانند بود در دهانش فرو برده و او را خفه میکند و بعد جسدش را فوراً از شهر بیرون برده و در حضرت عبدالعظیم به خاک میسپارند. سعید نفیسی در بارهی علّت تعجیل آن مینویسد: «معاصرینش گفتهاند که ظاهراً دعوی دینداری میکرده و حتّی در لشکرکشیها و سفرها نیم شبان بر میخاسته و نماز میکرده، ولی با این همه با برادرش جعفرقلیخان به قرآن قسم خورده بود که وی را بیش از یک شب در تهران نگاه ندارد و چون او را کشتند و کشتهاش را نزد او بردند دستور داد فوراً از شهر بیرون ببرند که برخلاف سوگند خود رفتار نکرده باشد»[2]
همچنین امینه پاکروان در باب این قتل ناجوانمردانه مینویسد: «از میان همهی برادران آقامحمّدخان تنها جعفرقلیخان بود که هیچ گاه تا آن زمان کوچکترین بهانهای برای بدگمان شدن او به دست نداده بود. در تبعیدگاه شیراز یار و محرم راز و گواه برادر مهتر بود. وی را همچون پدر هرگز ترک حرمتش نمیکرد و جعفرقلیخان در ایّام دشواری برای بزرگی قوم قاجار تلاش زیاد کرده بود و بعدها با آن که حقّ داشت، ولی پُرتوقّعی نشان نداده بود و او مردی ساده، دلیر و گشاده دست بود و در میان ایل اعتباری عظیم داشت. با وجود آن همه صفات نیکو که نزد آقامحمّدخان قاجار داشت، ولی به دیدهی اخته خان برخورداری از آفرین و ستایش خلق به خودی خود برابر بود با شورش و رقابت با برتری شخص او و ولیعهد برگزیدهاش. ولی او در برابر کسان خویش نمیتوانست خون برادری را به گردن گیرد که تا به حال رفتاری ناپسند نکرده بود. بنابراین جهت اقدام نابودی وی منتظر فرصت بود حتّی محرمانه به ولیعهدش نیز میگوید من نمیتوانم جعفرقلی را به قتل برسانم؛ امّا وقتی تو شاه شدی این کار را باید بکنی و خیال خودت را راحت کنی. با این وجود اخته خان صبرش نرسید و خواست کار را زودتر یکسره کند. با این که جعفرقلیخان برای نخستین بار چیز مهمّی از برادر در خواست میکند و حاکمیت اصفهان را میخواهد؛ ولی آقامحمّدخان بی آن که رُک و راست خواهش را رد کند طفره رفت و بعد از پاسخ شانه خالی کرد و بدین ترتیب رابطهی ایشان به بدی گرایید و جعفرقلیخان به ندرت شرفیاب میشد و از بد حادثه دوستی دلقک کریم خان یعنی لوطی صالح و جعفرقلیخان سر انجام زمینهی نابودیش را فراهم ساخت.»[3] تاریخ عضدی نیز پس از این عمل ناشایست مینویسد: «بعد از قتل برادر به برادرزاده خود جهانبانی میفرمود برای تدارک سلطنت تو ببین چهها که نکردم. یک برادرم به خاک روسیه فراری شد. برادر دیگرم از دیدگان نابینا ماند. این یکی هم به این حالت میبینی. مقصود از آن دو برادر دیگر مرتضی قلیخان و مصطفی قلیخان بود. پس از این قضّیه علیخان برادر شهریار مشوّش شده به جهانبانی پیغام کرد که به شاهنشاه عرض کنید؛ شنیدهام وقتی به یکی از محارم خود فرموده بودید تا پسرهای محمّدحسنشاه را از صفحهی روزگار بر ندارم سلطنت خود را پایدار نمیبینم. اکنون این مطلب را معاینه میبینم و میدانم از من نیز نخواهید گذشت. هرچه میکنید زودتر بکنید. شاه شهید در جواب به جهانبانی فرموده بود به علیقلیخان عمویت بگو! آن چه شنیده صحیح است در حقّ پسرهای پدرم این خیال را کردم نه در حقّ دخترانش. من تو را دختر محمّدحسنشاه میدانم. بعد بر حسب امر علیقلیخان را در مازندران حبس نظر فرمودند و به جهانبانی فرمایش شد که برادرم علیقلیخان را تا من زندهام دختر محمّدحسنشاه است وقتی نوبت سلطنت به تو میرسد او پسر محمّدحسنشاه خواهد شد. خیلی زود او را از دیده نابینا کن تا بزرگان قاجار و رؤسای ایران ببینند که تو برادر من و پسر محمّدحسنشاه را کور کرده مایهی قوّت و قدرت تو خواهد شد. خاقان مغفور هم وصیّت عمّ تاجدار را در اوّل جلوس سلطنت معمول داشتند. و در جای دیگر درباره علّت و بهانهای که موجب تصمیم آقامحمّدخان بر قتل برادرش گردید، چنین آمده است: خاقان شهید در مقامیکه احتمال میداد یاسای مقرّرهی او راه خللی پیدا کند از انواع سیاست فروگزار نمیکرد. به جعفرقلی برادرش نهایت میل را داشت. جعفرقلیخان هم بسیار مرد رشیدی بود. در همه جا خدمات عمدهای برای برادر تاجور خود کرده بود. معاندین به تدریج خاطر پادشاه غیور را بر برادر آشفته ساختند. شبی در مجلس شرب لوطی صالح شیرازی که در عهد کریمخان در شیراز اظهار چاکری؛ بلکه جاسوسی به جهت شاه شهید تهیّه میکرد بعضی مطالب به طور مضحکه در خدمت جعفرقلیخان گفته بود که خلاف احترام سلطنت بود. خبر به آقامحمّدشاه رسید و باطناً نهایت تغیّر را به هم رسانیدند و در هنگام شب که نامه خوان در خدمت شاه شهید این بیت را خواند به هر جا سر فتنه جویی که دید ببرید و بر رخنهی ملک چید حضرت پادشاهی به مجرّد شنیدن این شعر حالتش منقلب شده در همان شب یا شب دیگر جعفرقلیخان به طناب افتاد.»[4]
[1] - علیاصغر شمیم در ص 36 - ایران در دورهی سلطنت قاجار علّت بیرحمی آقامحمّدخان، نسبت به برادران را ناشی از درس عبرت میداند و میگوید: «آغامحمّدخان در دربار کریمخان زندگی میکرد. و به تجربه آموخته و معتقد بود که دشمنان داخلی و مدّعیان زورمند خانوادگی از دشمنان و رقبای سیاسی خطرناکترند و به همین دلیل بود که بعدها حتّی بر برادران خود نیز رحم نکرد.»
[2] - ص 54، جلد اوّل، تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران در دورهی قاجاریه، سعید نفیسی 1364، چاپ پنجم
[3] - ص 238 - چهرهی حیلهگر تاریخ - امینهی پاکروان - ترجمهی جهانگیر افکاری
[4] - صص 115 و 162 - تاریخ عضدی - به کوشش دکتر عبدالحسین نوایی 1376
5 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 44
در مورد چگونگی اخته شدن آقامحمّدخان روایت مستندی از آن زمان وجود ندارد، زیرا هیچ فردی جرأت آن را نداشته که در این مورد مطلبی بنویسد و این نقیصه نیز در وجود آقامحمّدخان مسألهی سادهای نبوده است که برای آنها اهمّیّتی نداشته باشد. به طور کلّی بیشتر رفتار او را تحت تأثیر این کمبود میدانند و خواجگی آقامحمّدخان نیز چیزی نبود که مردم آن زمان ندانند و در محاورات خود و به مناسبت های گوناگون جهت تحقیر او به کار نبرند. در نتیجه چه عاملی وجود داشته است که در بارهی این مطلب مهم هیچ روایتی دیده نمیشود و باید علّت عدم افشای آن را همان ترس و پنهان نگاه داشتن ننگ اغنیا در تاریخ پنداشت. به همین دلیل مورّخینی که در بارهی زندگی آقا محمّدخان قاجار شرحی نوشتهاند با حدس و گمان و یا با دلایل خود به نقد و نظر دیگران پرداختهاند و تمام روایات بر دو محور عاملان یعنی عادلشاه و شیخعلی خان زند دور میزند و برای روشنتر شدن مطلب به چند روایت اشاره میشود:
امینه پاکروان مینویسد: «در سن 8 سالگی در یکی از درگیریهای پدرش با عادلشاه به اسارت آنها در میآید و این جریان را آقامحمّدخان در خاطرههای شخصیاش یاد میکند. کودکانی که به بارگاه عادلشاه رفت و آمد داشتند درس میخواندند و یک لَلهباشی نیز داشتند و او اغلب از کنارشان میگذشت و تأدیبشان میکرد. روزی بیخبر سر میرسد. بچهها پراکنده میشوند. لَلهباشی در اتاق بچهها جز بچهی ترکمن لاغر و زشتی که حالت مردانه به خود گرفته بود و چیزی را در دستها میفشرد کسی را نمییابد. از او میپرسد: دیگران کجا هستند؟ فرار کردند و میترسیدند تو چه طور؟ پس تو نمیترسی؟ بچه جواب میدهد پادشاهان نباید بترسند. مگر تو که هستی؟ پسر محمّدحسنخان رئیس ایل قاجار. لَله باشی به شنیدن این سخن پریشان میشود. بچهی ترکمن را وادار میکند که آن چه را در دست پنهان کرده نشان دهد. این قاپی بوده که مهرهی شاه خوانده میشد. ماجرای این کودک توسّط لَله باشی جهت هُشیار نشان دادن خود به گوش عادل شاه رسید و او نیز برای آسودگی خاطر خود و اخلافش بهتر آن دید پسری را که زیاده از دعویهای خاندان خویش است اخته کند و بعد از مرگ عادلشاه او را به پدرش باز پس داده بودند.»[1]
روایت دیگر که تقریباً مشابه این مطلب میباشد چنین است: «عادلشاه برای رفع او (برادرش ابراهیمخان) به آذربایجان لشکر کشید. در سرِ راه بر ایل قاجار تاخت و محمّدحسن خان قاجار را شکست داد و فرزند خرد سال او محمّد خان را اسیر کرد و چون آن پسر نو سال با عادلشاه به درشتی سخن گفت: دستور داد او را مقطوعالنسل کردند و بعد عازم آذربایجان شد.»[2] و نویسندهی کتاب “پشت پردههای حرمسرا مینویسد: «اخته شدن آقامحمّدخان قاجار را به صورتهای گوناکون نقل کردهاند. از جمله جعفر شهری در کتاب “تهران قدیم” مینویسد: وقتی آقامحمّدخان دستگیر و به مرگ محکوم میشود کریمخان در مجازاتش تخفیف میدهد و قانع به خصیکردن او و ساقطکردن وی از مردی و تولید مثل میشود و به همین جهت تا زنده بوده است زیر نظرش نگاه میدارد و این خصومت در آقا محمّدخان بر دشمنی سابق اضافه میشود، امّا ژان گوره در کتاب خواجهی تاجدار که زندگی سر سلسلهی قاجاریه را به رشته تحریر درآورده مطالب مختلفی با روایتهای گوناگون ارائه داده است و هر یک را با تکیه به دلایلی میپذیرد و یا مردود میشناسد. به گفته ژان گوره مورّخان دورهی قاجاریه موضوع اخته شدن آقامحمّدخان را مسکوت گذاشتهاند و در نوشتههای خود اشارهای به این مطلب نکرده و فقط روضهالصفا است که به طور مختصر میگوید: علی شاه یا عادلشاه، آقامحمّدخان را در سن هفت یا هشت سالگی مجبوب کرد. ژان گوره این مطلب را در بیان اخته شدن آقامحمّدخان کافی و مستدل نمیداند و معتقد است که در روضهالصّفا روشن نیست برای چه عادلشاه فقط به اخته کردن آقامحمّدخان اکتفا کرد و به برادر وی حسینقلی خان آسیب نرساند. چون اگر منظور عادلشاه این بود که نسل محمّدحسن خان رئیس طایفهی اشاقهباش قطع شود؛ میباید حسینقلیخان را که بعد ملقّب به جهانسوز شد و پدر فتحعلیشاه میباشد نیز خواجه کند. در صورتی که عادلشاه در مورد وی به چنین عملی اقدام نکرد. ژان گوره این نکته را که آقامحمّدخان در منزل استرابادی به دستور عادلشاه اخته شده مردود میشناسد و به طرح روایتی دیگر از سرهنگ گولد اسمیت انگلیسی میپردازد که آقامحمّدخان قاجار بر اثر این که ضمن زد و خورد با سربازان محمّدخان سواد کوهی حاکم مازندران مجروح گردید خواجه شد و در ادامهی مطلب توضیح میدهد که بارها اتّفاق افتاده جنگجویان در میدان کار زار بر اثر ضربتی از شمشیر یا نیزه اخته شدهاند و بعید نیست که آقامحمّدخان قاجار در جنگ قریهی تنگ سر خواجه شده باشد، امّا اگر این روایت را بپذیریم که آقامحمّدخان در جنگ تنگسر بر اثر زخم جنگی خواجه شد باید این مطلب را هم قبول کنیم که در زمان وقوع این جنگ آقامحمّدخان بیست ساله بوده و به طور قطع با توجّه به عادات و سنن امرا و بزرگان نمیبایستی تا تاریخ 1175ه.ق مجرّد باقی مانده باشد. ژان گوره نظر و عقیدهی گولد اسمیت را هم نمیپذیرد و روایت دیگری از تیلور طامسون انگلیسی مطرح میکند و معتقد است که این مطلب با واقعیتهای تاریخی مطابقت نمیکند. خلاصه روایت تیلور طامسون این است که شیخعلیخان زند که مثل اکثر افراد دودمان زندیه زیبا بود. دختری داشت بسیار زیبا، خوشگل و آقامحمّدخان قاجار عاشق آن دختر شد و چون خان جوان قاجار نیز زیبا بود دختر شیخعلیخان زند دل را به جوان زیبای قاجار سپرد و آن گاه بدون این که عقد بین این دو به عمل آمده باشد مراسم زفاف به عمل آمد. اقتران آن پسر و دختر جوان بدون به انجام رسانیدن مراسم عقد جنایتی بزرگ شمردند و در قدیم غیر قابل بخشایش و اگر جوان جنایت کار را به چنگ میآوردند مجازاتش این بود که مثله شود. یعنی خواجه گردد. همچنین ژان گوره از قول تیلور طامسون انگلیسی میگوید: هنگامی که محمّدحسنخان قاجار در قرق اشرف با شیخعلیخان زند میجنگید آقامحمّدخان قاجار پسر ارشد محمّدحسنخان گریخت و سبزعلی بیک او را تعقیب کرد تا این که پدر وی را به قتل رسانید و سرش را از پیکر جدا کرد. شیخعلیخان زند همین که آقامحمّدخان قاجار را به چنگ آورد خواست به قتلش برساند، ولی جیران مادر آقامحمّدخان زبان به التماس گشود و تضرّع کرد و از شیخعلیخان زند خواست که از قتل یا کور کردن پسر ارشدش صرف نظر کند. شیخعلیخان زند به جیران گفت پسر ارشد تو به دختر من تعرّض کرده و حیثیّت خانوادگیام را متزلزل کرده و من نمیتوانم از مجازات او صرف نطر کنم و خفیفترین مجازات مردی که یک دختر متشخّصی را از حیطهی دوشیزگی عاری کرده این است که خواجه شود. جیران باز زبان به التماس گشود، امّا شیخعلیخان زند نپذیرفت و جلاّد را احضار کرد و آقامحمّدخان قاجار به دست دژخیم خواجه شد و چون آقامحمّدخان قاجار به کیفر رسیده بود شیخعلیخان زند او و مادرش جیران را آزاد کرد که هر جا میخواهند بروند. ژان گوره توضیح میدهد که این روایت با توجّه به رسوم آن عهد و تعصّبی که مردم نسبت به مسائل مربوط به ناموس داشتند منطقی جلوه میکند ولی تاریخ در مورد آقامحمّدخان و دختر شیخعلیخان زند ساکت است و نمیدانیم اسم آن دختر چه بوده است و در کجا آقامحمّدخان با وی آشنا گردید و به او رسید؟ ولی خواجه کردن آقامحمّدخان قاجار در طفولیّت برای این که نسل پدرش قطع شود روایتی است که موافق با منطق و عقل سلیم نمیباشد.[3] و تیلور طامسون میگوید بعد از این که آقامحمّدخان قاجار را خواجه کردند و سر محمّدحسنخان اشاقه باش را از تن جدا کردند و به تهران برای کریمخان زند بردند. جیران از فرزند خود آقامحمّدخان خواست که به قرآن و شمشیر سوگند یاد کند که نسل زند را طوری معدوم کند که حتّی از هفتمین خویشاوند سببی آنها هم یک طفل باقی نماند. وقتی آقامحمّدخان قاجار به سلطنت رسید و لطفعلیخان زند را به قتل رساند طوری نسل دودمان زند را برانداخت که نه فقط خویشاوندان سببی درجهی هفتم زندیه را از بین برد، بلکه تمام نوکران و زنهای خدمتکار را که در منازل افراد طایفهی زند خدمت میکردند نیز از بین برد و کودکان آنان را هم به قتل رسانید. معهذا کینهاش فرو ننشست. چون میاندیشید که شاید هنوز در بعضی از قسمتهای ایران افرادی از دودمان زندیه هستند و به قتل نرسیدهاند. به حکّام ایران اخطار کرد که هرگاه در حوزهی حکومت آنها مردی از طایفه زند زندگی کند ولو خویشاوندان سببی درجه هفتم باشد و آنها وی را از وجود آن شخص مطّلع نکرده باشند، شقّه خواهند شد. کینهی آقامحمّدخان قاجار را نسبت به دودمان زندیه هم روایت تیلور طامسون انگلیسی را تقویت میکند و نشان میدهد که آقامحمّدخان قاجار به دست یکی از امرای زندیه خواجه شد نه عادلشاه که از سلاطین دودمان نادری بود. با این که نادرشاه، فتحعلیخان اشاقه باش پدر محمّدحسنخان را به قتل رسانید و جسدش را در آرامگاه خواجه ربیع در مشهد دفن کردند آقامحمّدخان نسبت به سلاطین نادری که در خراسان سلطنت یا حکومت میکردند و کرسی آنها مشهد بود خیلی کینه نداشت و بازماندگان نادرشاه تا زمان فتحعلیشاه درخراسان حکومت داشتند و فتحعلیشاه سلسلهی نادری را در خراسان برانداخت و به حکومت بازماندگان نادر در آن سرزمین خاتمه داد.»[4]
[1] - ص 46 - امینهی پاکروان - چهرهی حیلهگر تاریخ - ترجمهی جهانگیر افکاری
[2] - ص 34 - آغامحمّدخان قاجار، چهرهی حیلهگرتاریخ - محمّداحمد پناهی 1369
[3] - درسن 20 سالگی از نظر علم پزشکی منطقی نمیباشد. چون اگر بعد از بلوغ اخته شده باشد. نباید آثار مردانگی در او از بین برود(مولّف)
[4] - ص 335 تا 337 - پشت پردههای حرمسرا - حسن آزاد
5 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 41
همان گونه که ذکر شد در مورد قائم مقام دیدگاههای گوناگونی وجود دارد. یکی از او تعریف و تمجید و دیگری او را فردی ناکار آمد توصیف میکند تا به حدّی که مردم از او ناراضی و خواهان مرگ و نابودی او بودند. از جمله:«...هنگام رسیدن محمد شاه به تهران با آن وضع پریشانی مالی و به غارت رفتن خزانهی مخصوص فتحعلیشاه، البّته صدر اعظم دولت جدید یعنی میرزا ابوالقاسم قائم مقام بایستی تدبیری برای اصلاح آن حال ناگوار بیندیشد و راهی برای تهیّهی پول جهت گرداندن چرخهای کار باز کند، لیکن بدبختانه میرزا ابوالقاسم قائم مقام مرد این میدان نبوده چه او با وجود کمال زیرکی و هوشیاری و هنرمندی و سحر در انشاء و بلاغت آن و کفایت مملکت داری و پاکدامنی سیاسی را که مردم قبلاً در مربّی و پدر بزرگوار او میرزا بزرگ قائم مقام دیده بودند و چهارده سال بعد در وجود میرزا تقی خان امیرکبیر دیدند، نداشت. چه او با این همه علم و کمال مردی بود دسیسهکار و توطئهساز و طمّاع و پول پرست و قسیالقلب، اکثر عایدات آذربایجان به جیب او فرو میرفت و با این حال در رساندن حقّ سربازان و شاهزادگان و حتّی شاه نیز کار را به مسامحه و سختگیری میگذراند. به همین علل میرزا ابوالقاسم قائم مقام در دورهی صدارت خود برای اصلاح مالیهی ایران کاری که نکرد سهل است وضع آن را خرابتر هم کرد و سران لشکری و کشوری و شاه و شاهزادگان و مردم به علل دیگری هم از او رنجیده بودند. به دشمنی جدّی با او قیام کردند و شاه را به توقیف و قتل او وا داشتند و پس از شیوع خبر قتل او کمتر کسی از شنیدن این واقعه تأثّر پیدا کرد، زیرا که همه از طرز کار و سیاست و سخت کشی و صلابت او ناراضی و در عذاب بودند و فنای او را به جان و دل از خدا میخواستند.»[1]
[1] - ص 181 - میرزا تقیخان امیرکبیر - عبّاس اقبال آشتیانی
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 171
دوران سلطنت محمد شاه را باید دورهی بدبختی و رکود ایران دانست؛ زیرا پس از مرگ فتحعلیشاه و بذل و بخششهای عادل شاه دیگر چیزی از نظر اقتصادی باقی نمانده بود و از لحاظ سیاسی نیز از ولیعهد گرفته تا بقیّهی افراد در چنگال اختاپوسی دولتهای روس و انگلیس قرار داشته و در مقابلشان دُم تکان میدادند و همچنین رشوهگیران و مواجب بگیران انگلیس بر همه جا مسلّط شده بودند. در این محیط سراسر فساد دیگر جایی برای انسانهای آگاه و دل سوز و یا زمینهی رشد آنها وجود نداشت و مردم نیز دچار تشتّت فکری شده و امیدها به یأس تبدیل شده بود. افرادی چون قائم مقام باید از حرف زدن و نفس کشیدن محروم باشند و سرانجام محمد شاه ساده لوح و دهان بین دستور قتل صدر اعظم را صادر میکند و امر میفرمایند که او را خفه کرده و خونش را نریزند که مبادا گناهی مرتکب شده باشد و بر خلاف عهد و پیمان و قسم خود عمل کرده باشد. در باب چگونگی انجام این عمل ننگین به غیر از مورّخین درباری بقیّه تقریباً به طور یکسان روایت قتل را توصیف کردهاند. علی اصغر شمیم در مورد قتل قائم مقام مینویسد:«...روز 27صفر سال 1251 ه.ق صدر اعظم را به باغ نگارستان که آن زمان توقفگاه موقّت شاه برای عزیمت به ییلاق بود احضار کرد و قائم مقام در حالی که عدّهی زیادی از مردم و اطرافیان و منشیان وی در پی او در حرکت بودند به باغ وارد شد. فرّاشان حکومت از ورود همراهانش به باغ جلوگیری کردند و او را به عمارت اندرون بردند و در انتظار ورود شاه نشاندند. لحظهای بعد اسماعیل خان قراچه داغی رئیس فرّاشهای خلوت او را از فرمان شاه مبنی بر قتل وی آگاه ساخت و بلافاصله مأموریت خود را انجام داد. در روز قتل قائم مقام به امر شاه فرزندان و بستگان و هوادارانش را نیز در تهران و شهرستانها بازداشت و زندانی کردند و یا کشتند و فاجعهای را که قبلاً در زمان فتحعلیشاه در مورد حاجی ابراهیم خان اعتمادالدّوله صدر اعظم آن پادشاه روی داده بود در مورد قائم مقام و خاندان او تکرار کردند.»[1]
لسانالملک سپهر در بارهی قتل صدر اعظم ایران چنین مینویسد:«...معالقصّه بعد از باز داشتن قائم مقام در بالاخانهی دلگشا شاهنشاه غازی فرمودند نخست قلم و قرطاس را از دست او بگیرند و اگر خواهد شرحی به من نگارد نیز مگذارید که سحری در قلم و جادویی در بنان و بیان اوست که اگر خط او را ببینم فریفته شوم و او را رها کنم. پس بر حسب فرمان عوانان دژخیم ادات نگارش او را گرفته از بالاخانهی دلگشا فرود کردند و در بیغولهای که حوض خانه خوانند محبوس داشتند و بعد از شش روز در شب شنبه سلخ (30) صفرش خپه (خفه) کردند و جسدش را در جوار بقعهی شاهزاده عبدالعظیم به خاک سپردند و ضمناً صنیعالدّوله نیز در کتاب منتظم ناصری این واقعه را به صورت یک مرگ طبیعی جلوه داده و نوشته: ... او را به نگارستان احضار کرده سه روز در این جا محبوس بود تا درگذشت و در بقعهی عبدالعظیم مدفون گشت.»[2]
احمد خان ملک ساسانی در بارهی قتل قائم مقام مینویسد: «پنج یا شش روز قائم مقام را در حوض خانه زیرزمینی نگارستان نگاه میدارند. برای تحلیل بردن قوای جسمانی او و این که شاید از گرسنگی بمیرد از دادن غذا به او خودداری میکردند تا شب آخر صفر اسماعیل خان قراچه داغی که یکی از اشقیا و سرهنگ فرّاش خانه و میرغضب باشی بود با چند میرغضب وارد حوض خانه شده و بر سر او ریخته و او را بر زمین میزنند. قائم مقام با وجود ضعف و ناتوانی که دارد برای استخلاص خود مقاومت میکند به طوری که بازوان او مجروح شده خون جاری میگردد. بالاخره دستمالی در حلق او فرو برده و او را خفه میکنند و آن دهانی را که به پهنای فلک بود و برای خدمت به ایران فداکاری میکرد برای همیشه میبندند. همان شب نعش وی را در گلیمی پیچیده بلافاصله بر استری بسته به حضرت عبدالعظیم میفرستند که آن جا مدفون گردد. از متولّی آستانه نقل شده است که اذان صبحی بود در را کوبیدند از خدّام کسی حاضر نبود من خود رفته در را گشودم، دیدم چند نفر از غلامان کشیک خانه نعشی را وارد کردند. گفتند شاه فرموده این نعش را دفن کنید! پرسیدم کیست؟ گفتند: قائم مقام. خواستم غسل داده کفن کنم راضی نشدند و گفتند مجال نیست و البّته چنین دستور داشتند. چون کشندگان او نمیخواستند معلوم شود به چه صورت بدن وی زیرخاک میرود. بالجمله حامل یک عالم فضل با لباس ملبوس تن در صحن امامزاده حمزه جنب مزار شیخ ابوالفتح رازی به خاک سپرده میشود. چنین مشهور است متولّی آستانهی مبارکهی حضرت عبدالعظیم همان شب حضرت معظّم را در خواب میبیند که به او میفرمایند امشب برای ما مهمان میآید از او استقبال کنید. او با چراغ به در صحن میرسد، میبیند جنازهای لای گلیم پیچیدهاند. میگویند جنازهی قائم مقام است و امر شده او را همین طور به خاک بسپارند و امّا در مورد خانوادهاش بعد از آن که نعش قائم مقام را به آستانهی حضرت عبدالعظیم بردند و شبانه به خاک سپردند. حاجی عمّامه را برداشته (منظور حاج میرزا آقاسی ریا کار میباشد که بعد از قائم مقام به صدارت رسید) کلاه قاب سنتوری دراز نوک تیزی بر سر گذاشته، فرستاد کاغذ و نوشته جات قائم مقام را آن چه در باغ لاله زار منزلگاه موقّت قائم مقام بود به باغ نگارستان حمل کردند و از میان آنها هر چه که به رمز بود برای اثبات خیانتهای قائم مقام کنار گذاشت و بقیّه را طعمهی آتش کرد از جمله فصل دوم رساله عروضیه و قصیدهی نود و دو بیتی در مدح مولای متقیان سلامالله علیه و مراسلات بسیار و رونوشت سیاسی که قائم مقام در مدّت سی سال تصّدی امور مملکت نگاهداری میکردند در جزء آن سوخت. نوشته جات رمز را که نمیتوانستند کشف کنند در خزانهی سلطنتی ضبط کردند، امّا وقتی که در زمان ناصرالدّین شاه به کشف آنها موفّق شدند معلوم شد که تمامش برای رسانیدن محمد شاه ابله و نالایق به سلطنت بوده است. حاجی از سوزاندن نوشته جات و رسایل قائم مقام که فارغ شد توقیف اقوام و کسان و بستگان شروع گردید. خانههاشان غارت کردند. اسناد تاریخی قطعات خط اساتید، مرقعهای نقّاشی که در خانوادهی هزار ساله جمع شده بود به یغما رفت. املاکشان در فراهان و شمیران تهران و آذربایجان مصادره شد.»[3]
از مهمترین دولتمردان لایق و بر جستهی زمان ولایتعهدی و حکومت محمد شاه، قائم مقام فراهانی است. در مورد شرح حال و نقش او در سیستم حکومت روایات متضادی وجود دارد؛ زیرا گذشته از میزان نفوذ و فعالیتهای دو کشور روس و انگلیس که در پشت پردهی سیاست چه نقشههایی برای ایران ترسیم میکردند خود محمّد میرزا و معلّم مشهورش با آن افکار متحجّرانه و کوته بینی که داشتند هیچ گاه نمیتوانستند فردی با اقتدار چون قائم مقام را که مزاحم آمال و آرزوهای آنان بود تحمّل کنند. به همین دلایل از هیچ کدام از طرفین انتظاری نیست که در مورد قائم مقام مطلبی مطابق با واقعیّت بنویسند، زیرا آنان همواره سعی و تلاش در انحراف افکار داشته و خودشان را در برخورد با وی بیطرف یا محق جلوه داده و قائم مقام را فردی نالایق و خائن معرّفی کردهاند. آن چه از روایات برمیآید در قتل و از بین بردنش دولتهای روس و انگلیس، همان گونه که در مورد پادشاهی محمد شاه توافق داشتهاند در این زمینه نیز عقیدهی مشترک داشتهاند. در این میان طرّاحان اصلی معلومند و باید نقش وزیر مختار انگلیس، سر جان کمپل و سیمونو ویچ از روسیه را نادیده نگرفت. در زمان محمد شاه میزان رشوه گیران و حقوق بگیران انگلیس بسیار فزونی یافته بودند و از امام جمعه گرفته تا مقامات دیگر درباری هر یک به نحوی سر در آخوری داشتند، تا این که پس از نه ماه موفّق شدند با ترور شخصیّت قائم مقام وی را از کار برکنار و معدوم سازند. باید متذّکر شد که پس از قتل این دولتمرد سیاسی است که مطابق میل استعمارگران تا زمان صدارت میرزا تقیخان تمام ایران را هرج و مرج و یاغیگری فرا میگیرد. به عنوان مثال در خراسان افاغنه برای تصرّف سیستان تحریک میشدند و در مرو تراکمه برای تصرّف گرگان و در بغداد عثمانیها و در خوزستان و غرب و لرستان افراد دیگر توسّط جاسوسانی چون مستر لایارد سر به طغیان برمیداشتند تا ایران را هر چه بیشتر تضعیف و آلت دست خود سازند. قائم مقام در به قدرت رسیدن محمد شاه نالایق و ابله نقش اساسی داشته است و به اصطلاح عاقبت دوستی خاله خرسه را نیز دریافت کرد و در تحقّق پادشاهی این فرد نالایق چنین روایت میکنند که حتی راه افراط را پیموده است و جهت رفع مزاحمان محمّد میرزا با دسیسه و توطئه دو تن از پسران عبّاس میرزا به نام جهانگیر میرزا و خسرو میرزا [1] را که ظاهراً از او تمکین نمیکردهاند از سرِ خصومت شخصی و تلقّین این فکر در محمّد میرزا که آنها از مدّعیان سلطنت هستند در اردبیل زندانی میکند و به دستور او کور میشوند. مادرشان در نامهای که به میرزا قائم مقام خواهان مسالمت با آنها میشود و میگوید سرانجام نمک نشناسی عبّاسمیرزا دامن او را خواهد گرفت که آن گونه نیز شد.
محمود طلوعی نیز به نقل قول در این باره مینویسد:«...قائم مقام مردی فوقالعاده خود خواه و مستبّد بود که میخواست مهار قدرت و حکومت را در دست شخص خود متمرکز سازد و دلیل حمایت او از محمّد میرزا فرزند ساده لوح و بیمار عبّاس میرزا نیز این بود که تصّور میکرد، میتواند با تسلّط بر او و به نام او عملاً بر مملکت حکومت کند. قائم مقام با دو پسر دلیر و لایق عبّاس میرزا، جهانگیر میرزا و خسرو میرزا که از او تمکین نمیکردند سرِ خصومت و نا سازگاری گذاشت و با تلقّین این فکر که آنها از مدّعیان اصلی تخت و تاج وی هستند هر دو پسر رشید عبّاس میرزا را در اردبیل زندانی کرد و سپس هر دو آنها را از نعمت بینایی محروم ساخت و جهانگیر میرزا پس از کور شدن در سرگذشت خود میگوید که کور کردن او و برادرش بر اثر توطئهی قائم مقام بوده است. در اسناد وزارت خارجه ایران از درّه خانم، مادر جهانگیر میرزا و خسرو میرزا خطاب به قائم مقام نامهای وجود دارد که در آن برای نجات فرزندانش از قائم مقام استرحام میکند و آن جناب را به نان و نمک نایبالسّلطنه - انارالله مضجعه میسپارم که دو نفر جوان را مثل پسران مسلم در کدام مذهب رواست که بگیرند و مثل غلام حبس کنند ... اولاد نایبالسّلطنه از اولاد حضرت یعقوب نیستند، بلکه نوکر آنها هستند. با آنها این طور رفتار نکردند ...به خدا خوش نمیآید که بعد از مرحوم نایبالسّلطنه به اولاد او این گونه بگذرد. دنیا فانی است شما را قسم میدهم به سرِ ولیعهد که به جای من یا ولیعهد صحبت کنید و بنایی بگذارید. قائم مقام به این نامهی بیوهی عبّاس میرزا و مادر چهار پسرش اعتنا نمیکند و به او اجازهی ملاقات با محمد شاه یا دیدن فرزندانش را هم در زندان نمیدهد.»[2]
با توجّه به روایت مذکور به طور حتم و یقین نمیتوان اظهار نظر کرد که صحّت و سقم روایات موجود در بارهی قائم مقام تا چه حد صحیح است یا در پردهی ابهام میباشد. از این جهت چند نمونه از روایات موجود جهت اطّلاع بیان میگردد: تاریخ عضدی مینویسد: «قائممقام در راه رساندن محمّد میرزا به سلطنت سخت کوشا بود. چه به حکم خدمات دیرین خود و پدرش میرزا عیسی قائم مقام اوّل صدارت عظمی را حقّ خود میدانست و میخواست که محمّد میرزای بیمار و ناتوان و ساده لوح پادشاه شود تا او که مردی تندرست و نیرومند و هوشیار بود عملاً زمام کارها را در دست بگیرد و شاه جوان را به نقش سکّه و تشریفات سلام و تاج کیانی و اورنگ خسروی دلخوش سازد و خود کلّیهی امور را چه از نظر سیاست خارجی و چه از لحاظ سیاست داخلی من جمله عزل و نصب حکّام و تقسیم مشاغل و وضع مقررات رتق و فتق کند و خلاصه آن که تاج بر سر محمّد میرزا باشد و کار در دست میرزا ابوالقاسم و به عبارت دیگر میرزا ابوالقاسم پادشاهی بیجقّه باشد و سلطان بیسکّه »[3]
مهدی بامداد به نقل از کتاب رؤیای صادقانه مینویسد:«...خدا و خلق داند که ترتیب نظام و نظم هرچه در ایران از اواسط سلطنت خاقان تا اواسط سلطنت محمد شاه ظهور و وجود یافت به کاردانی پدرش میرزا بزرگ قائم مقام یا کاردانی خودش بود. در علم و دانش و صدق و بینش او احدی را حرفی نبود. از در سیاست و غرور او را متّهم کردند که داعیهی سلطنت در سر دارد و حال آن که امروز معلوم و آشکار است که چنین هوایی در سر نداشته است و چنین تخم نهالی در مزرع دل نکاشته بود. محمد شاه میخواست خالوی خود آصفالدّوله را در کارهای مملکت دخالت دهد. سایر معاندین ابداع این مجهولات میکردند و از نقل این مقولات هر روز بر کدورت خاطر محمّد شاه میافزودند تا خرمن هستی او را بر باد داده و مُهر سکوت بر آن دهانی که به پهنای فلک بود، نهادند.»[4]
علیاصغر شمیم در بارهی قائممقام مینویسد: «قائم مقام که طبعاً مردی مستبّد به رأی و تا حدّی خودخواه بود به زودی زمام کلّیهی امور کشور را در دست گرفت و گذشته از آن که محمد شاه را در انجام امور اختیاری باقی نگذاشته بود در امور خصوصی شاه و حرمخانه و بسیاری از خصوصیّات زندگی وی نیز دخالت میکرد. قائم مقام که از لا ابالیگری و ضعف مزاج و سستی ارادهی محمد شاه به خوبی اطّلاع داشت. امور لشکری و کشوری را شخصاً و بدون مراجعه به شاه اداره میکرد و به واسطه سوء ظنّی که به غالب درباریان و اطرافیان شاه داشت هیچ یک را در کارهای مملکت با خود شریک قرار نمیداد و از اختیاراتی که بر اثر نفوذ شخصیّت خود در کشور به دست آورده بود به نفع مملکت استفاده میکرد، ولی دشمنان و مخالفان قائم مقام بیکار ننشسته بودند و سرانجام در مزاج شاه نفوذ یافتند و اقدامات او را دلیل بیاعتنایی نسبت به شاه و نشانه خودسری و استبداد رأی دانستند. در نهایت محمد شاه که روز و شب با دشمنان قائممقام همنشین و تحت تأثیر افکار و عقاید آنان قرار گرفته بود به وحشت افتاد و به قتل قائممقام رضا داد.»[5]
[1] - خسرومیرزا در جریان قتل گریبایدوف و اعزام به نزد امپراتور روس،لیاقت و کاردانی خود را نشان داده بود. مولّف
[2] - خلاصهی صص 237 و 238 - هفت پادشاه - جلداوّل محمود طلوعی 1377
[3] - ص 292 - تاریخ عضدی - به کوشش دکتر عبدالحسین نوایی 1376
[4] - ص 64 - شرح حال رجال ایران - جلد اوّل - مهدی بامداد
[5] - ص 128 - ایران در دورهی قاجاریه - علیاصغر شمیم 1370
6 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 166