پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

رضا قلی میرزا

 

رضا قلی میرزا

 

رضا قلی‌میرزا فرزند ارشد نادر و مادرش دختر بزرگ باباعلی حاکم ابیورد می‌باشد که در 25 جمادی‌الاّول 1131ه.ق/ 15 آوریل 1719م تولّد یافت. او هرچند در خانواده‌ای فرمانروا و حاکم رشد یافته است، امّا شیوه تربیت وی همانند شاهزادگان دیگر توأم با نعمت و آسایش در حرمسراها نبوده است زیرا رضاقلی و برادرانش تحت سرپرستی پدری بزرگ شده‌اند که همیشه در جنگ بوده و همانند سربازان دیگر با مشکلات نظامی و سیاسی از نزدیک دست و پنجه نرم کرده‌اند. هنگامی که نادر نقشه حمله به هندوستان را در سر می‌پروراند رضاقلی میرزا در سن 17 سالگی با سرپرستی و حمایت نزدیک‌ترین دوست نادر یعنی طهماسبقلی‌خان جلایر به تصرّف نواحی بلخ اعزام می‌گردد. شرح زندگی رضاقلی میرزا از همین زمان و به خصوص پس از شروع دوران نیابت سلطنت که در سال 1150ه.ق می‌باشد تا سال 1154ه.ق که به دستورِ عجولانه‌ی‌ نادر از نعمت بینایی محروم شد بیشتر مورد بررسی قرار گرفته است. در این ایّام و دوران چهارساله‌ی نیابت سلطنت بر اثر جوانی و بی‌تجربگی و همچنین تلقین دیگران اعمال ناهنجاری انجام می‌دهد که زمینه را برای موجّه جلوه دادن عاملان ترور نافرجام مساعد می‌سازند و متأسّفانه نادر نیز تحت تأثیر دیگران در دام خیانت کاران قرار گرفته و فرزند بی‌گناهش را به دلیل تبانی در ترور کور می‌کند. هنوز مدت دو روز از اجرای دستورش نگذشته بود که خانه‌ی پوشالی تخیّلات وی فرو می‌ریزد و با اظهار پشیمانی سر در دامن فرزند می‌گذارد و می‌گرید و پس از آن که متوجّه واقعیّت می‌شود بسیاری را مورد اعتراض قرار داده و تعدادی را به قتل می‌رساند. این عمل نابخردانه روح و اراده خستگی ناپذیر نادر را متلاشی می‌سازد و با اطمینان می‌توان گفت که اگر فرزندش خطاکار می‌بود هیچ گاه بدانگونه دچار ناراحتی نمی‌گردید، زیرا وقوع آن را به نحوی می‌توانست با وجدانش توجیه نماید.[1]  دکتر لاکهارت در این رابطه و بی‌گناه بودن رضاقلی میرزا در اقدام ترور و کور کردنش که زائده توهّمات نادر بوده است، می‌نویسد:«میرزامهدی خان در بخش پایانی کتابش که پس از فوت نادر نوشته، یعنی زمانی که دیگر برای خودداری از گفتن یا قلبِ حقیقت انگیزه‌ای نداشته است، به وضوح تمام اظهار می‌کند، اشخاص کینه‌توز با وساویس و توهّمات، ذهن شاه را علیه پسرش مسموم کرده بودند. میرزا مهدی‌خان در کتابش نوشته است که محرّک اصلی تیراندازی آقامیرزا پسر دلاور تایمانی بوده است. پر بازن و دکتر لرچ که هر دو از جریان واقعه آگاهی کامل داشتند و دلیلی هم نداشتند آن چه را که اتّفاق افتاده بود دگرگون جلوه دهند، اعتقاد راسخ داشتند که شاهزاده بی‌گناه بوده است.»[2]

با توجه به نکات ذکر شده باید یادآوری کرد که این حوادث در ایّامی از زندگی رضاقلی میرزا اتّفاق افتاده است که وی در مقطع سنی جوانی و غرور قرار داشته و نباید از وی انتظارِ رفتاری سنجیده و پخته داشت و همه که نمی‌توانند نادرقلی باشند. این سخن به منزله حمایت از رضاقلی میرزا نیست، زیرا در همین دوران کوتاه نیابت سلطنت، اعمال فجیعِ قتل و خشونت و ظلم به حدّی انجام می‌دهد که مردم به شدّت از وی ناراضی می‌شوند و با شنیدن خبر کورکردنش به شادی می‌پردازند. چنان که دکتر میمندی‌نژاد می‌نویسد:«.... کسانی که در غیاب نادرشاه از رضاقلی میرزا ناراضی شده بودند خوشحال گردیدند. در بعضی ایالات و ولایات حتّی جشن گرفتند، چراغانی کردند از این که دوران نیابت سلطنت رضاقلی میرزا پایان پذیرفته و به سبب رفتارش از ولایتعهدی معزول گردید. از حدّ فزون شادمانی ابراز داشتند. هرکس خبر معزول شدن رضاقلی میرزا را شنید نسبت به نادرشاه حسّ احترام و علاقه‌اش بیشتر شد، زیرا همه‌جا این صحبت بود که قبله‌ی عالم برای حفظ مملکت برای حفظ رعیت حتی رعایت حال فرزند خود را ننموده و از خطای او هم چشم‌پوشی نمی‌کند»[3]

زمانی که رضاقلی به همراهی طهماسبقلی‌خان جلایر برای تصرّف نواحی بلخ فرستاده شده بود، آن‌ها بر خلاف دستور نادر به پیشروی خود از منطقه تعیین شده فراتر می‌روند که نادر فرمان بازگشت آنان را می‌دهد و در طی نامه‌ای که توسط احمدخان مروی می‌نویسد ایشان را به نزد خود فرا می‌خواند. در همین زمان سخن از سفّاکی و خون‌ریزی رضاقلی میرزا مطرح می‌شود و حتّی بدان اشاره می‌گردد که طهماسبقلی‌خان جلایر نیز از او می‌ترسید و در موقع ناهار و سفره می‌نویسند:«طعام آن را عمله‌ی او (طهماسب) برداشته و علیحده در خوانی کشیده، در نزد او می‌گذاشتند و به طعام بندگانِ جهانبانی دست خود را دراز نمی‌کرد. چرا که از جمعی از تنگ حوصلگان که در خدمت نوّاب میرزا بودند بنا به جهت خواهش خود مذمّت و بدگویی سردار را در خدمت والا می‌کردند و در میانه‌ی اردو به شیوع رسیده بود که نوّابِ کامیاب امر و مقرّر فرموده که سردار را در وقت اَکل و شرب، زهر در کارش نمایند و چند نفر از طبّاخان بندگان والا را حسب‌الامر بندگانِ صاحبقرانی(نادر) که به عرض اقدس رسیده به قتل آوردند و بدین جهت فی ‌مابین کدورت و نزاع بود.»[4]  این شیوه رفتار او و همچنین در دوره نیابت سلطنت است که مردم آرزوی بازگشت سریع‌تر نادر را می‌کردند و کسی حق اعتراض بر مالیات‌های سنگین را نداشت. دکتر شعبانی به نقل از یک سیّاح می‌نویسد:«مالیات‌های سنگینی بر توده مردم تحمیل کرد و به قهر تمام مأخوذ داشت. همسفر بیچاره من میرزا شفیع برای ملامتی که در خرابی اوضاع بر زبان رانده بود زبانش را از دست داده است.»[5] با این وصف رضاقلی بدون توجه به سخنان نادر قصد تسخیر بدخشان را نیز داشت که در ناحیه کلاب، در سه منزلی بدخشان فرستادگان نادر به وی می‌رسند و با تأکیدات مؤکّد و مکرّر فرمان شاه را ابلاغ می‌کنند که تا دستورهای بعدی در همان بلخ بماند. زمانی که طهماسبقلی‌خان جلایر و رضاقلی میرزا به دستور نادر از بلخ فراخوانده می‌شوند، ضمن استقبال شایان از ایشان ، نادر نسبت به طهماسبقلی‌خان شدّت عمل نشان می‌دهد که چرا بر خلاف دستور از بلخ فراتر رفته‌اند. طهماسبقلی‌خان یکی از یاران صدیق نادر بود و آن قدر برای او ارزش قائل بود که دیگران را با او مقایسه می‌کرد. به همین دلیل است که در شب دوم نزد وی می‌رود و ضمن علت و توضیح که لشکریان باید از او اطاعت کنند وی را همراه خود در حمله به هندوستان می‌برد تا اگر اتّفاقی برای او افتاد لشکریانش دچار تفرقه نشوند و سردار با لیاقتی سپاهیان را هدایت نماید. بعد از این مراحل است که نادر، رضاقلی میرزا را به عنوان نیابت سلطنت انتخاب می‌کند و خود رهسپار هندوستان می‌شود.

آن چه که از ایّام نیابت سلطنت رضاقلی میرزا روایت شده بیشتر مربوط به قتل شاه‌ طهماسب صفوی و تسلّط وی بر تجارت ابریشم و برنامه‌ریزی تاجگذاری وی می‌باشد. در این زمان با شرکت‌های تجاری خارجی و به خصوص انگلیسی‌ها قراردادهایی می‌بندد و دامنه فعالیت آن‌ها را در ایران تسهیل می‌سازد و عمّال خودِ وی نیز ابریشم خام را با قیمتی که خودشان تعیین می‌کردند از تولیدکنندگان می‌خریدند و با قیمتی گزاف و اجبار به تولیدگنندگانِ پارچه‌های ابریشمی می‌فروختند. در نتیجه رضاقلی در مدّتی کوتاه صاحب ثروت زیادی می‌گردد و در طی ارسال نامه‌ای که به پدرش می‌نویسد، ادّعا می‌کند که 1/5 میلیون تومان پول دارد. پدرش از او می‌پرسد که چگونه چنین پولی را به دست آورده‌ای که پاسخ می‌دهد از راه تجارت و نادر با ناراحتی می‌گوید به مردم ظلم نکن. در همین رابطه هنوی می‌نویسد:«در طی پریشانی و ویرانی دهلی، مردم ایران هنوز از دست حکومت ظالمی می‌نالیدند. رضاقلی میرزا، نایب‌السّلطنه در نتیجه ظلم و ستم و غصب مال مردم در مدّت کوتاهی حسّ تنفّر آن‌ها را برانگیخت، ولی برای آن که طمع خود را سیراب کند به بهانه‌ی تجارت، انحصار خرید و فروش ابریشم خام را مستبّدانه به خود اختصاص داد و صاحبان کارگاه‌ها را مجبور کرد که آن را به بهایی که خود مایل بود، بخرند. آنگاه با غرور و نخوت نامه‌ای به پدر خویش نوشت و بدو اطّلاع داد که بدون ضرر رساندن به کسی مبالغ گزافی نفع برده است. نادر که بر استعداد خارق‌العاده فرزند حسد می‌برد از او خواست که توضیح بیشتری بدهد. رضاقلی میرزا در پاسخ گفت که چون به تجارت پرداخته آن مبلغ را در نتیجه تجارت به دست آورده است و گواهی نامه‌ای نیز ارائه داد. نادر که شخص زودباوری نبود عواقب ناگوار چنین رفتاری را به او تذکّر داد و بدو نوشت که اگر علاقه شدیدی به تجارت دارد می‌تواند از شیلات استفاده کند و بدان وسیله منافع سرشاری به دست آورد، بدون این که به دارایی کسی آسیبی برساند یا بر خلاف مصالح بازرگانان منصف که مولّد ثروت ملی هستند، اقدامی کند. روی هم رفته نادر چنان از رفتار فرزند ناراضی بود که فرمانی صادر کرد و تمام حکّام و قضات را در مقام خود تا بازگشت از هند باقی گذاشت. این کار به منزله سرزنش اهانت‌آمیزی بود و چنان در رضاقلی میرزا اثر کرد که او را به عصیان برانگیخت.»[6]

یکی از کسانی که در جنوب ایران رقیب تجاری رضاقلی میرزا بود شخص تقی‌خان حاکم شیراز می‌باشد که بعداً به دلیل عصیانگری و همچنین فتنه‌انگیری بر علیه رضاقلی میرزا قیام می‌کند که سرانجام شکست می‌خورد ولی بعدها که به حضور نادر می‌رسد چنان با چرب زبانی بر نادر تأثیر می‌گذارد که مجدّداً او را جهت حاکمی کابل می‌فرستد. وجود همین شخص می‌تواند یکی از عوامل و محرکان خیانت بر علیه رضاقلی میرزا باشد که نیک قدم نامی را به بهانه عامل ترور نادر معرفّی و او را چنان توجیه می‌کنند که مقصّر را رضاقلی میرزا جلوه دهد.[7] مایکل آکس اشاره‌ای بدین نکته دارد و می‌نویسد:«گزارشی که تقی‌خان از رفتار رضاقلی میرزا به پادشاه داد بسیار نامطلوب بود. در واقع رضاقلی تعدادی از مشاوران تعیین شده توسّط پدر را اخراج کرده بود و دست به مجازات‌های بی‌رحمانه و تحکّم‌آمیزی می‌زد و به خاطر خطاهای جزئی گردن عدّه‌ای را زده بود. گرچه از قدیم داد و ستد ابریشم تا حدّی در انحصار پادشاه بود با این حال رضاقلی میرزا شیره‌ی تجارت ابریشم را به نفع شخص خود کشیده بود. البتّه تجارت ابریشم از طریق بنادر خلیج فارس صدمه ندید چون آن جا در کنترل تقی‌خان بود.»[8]

در نیمه اول سال 1151ه.ق بود که شایعه مرگ نادر به ایران رسید و احتمال می‌رود که این خبر مربوط به شایعه قتل نادر در دهلی باشد که منجر به قتل عام مردم شهر گردید و باید مشکلات ارتباطی آن زمان را در نظر گرفت. شاید شنیدن این خبر برای رضاقلی خوشایند نبوده است، زیرا طعم قدرت و مقام را چشیده بود و گاهی به انتقاد از پدر می‌پرداخت و می‌گفت پدرش می‌خواهد آن سرِ دنیا را هم فتح کند و همه‌ی عذاب و مشکلات ما ناشی از رفتار اوست و تنها مرگ می‌تواند مانع اهدافش باشد و شاید هم اینگونه نبوده و روایت دیگران در ابهام باشد و ایشان از روی ناچاری و اضطرار آماده تاجگذاری شده‌ و نسبت به قتل شاه طهماسب صفوی در سال 1153ه.ق تسلیم گردیده‌اند. دکتر شفق در مورد نقش و تلقین محمّدحسین‌خان قاجار در این ایّام می‌نویسد:«این شاهزاده بعد از تصدّی مقام نیابت سلطنت گاهی علائم نافرمانی نسبت به اوامر پدرش نشان می‌داد. در ضمن باید دانست فرسنگ‌ها از پدرش دور بود و گاهی ماه‌ها از او خبر نداشت و عمویش ابراهیم‌خان که به دستور نادر بنا بود مراقب او باشد، کشته شد. رضاقلی در سه ماهه اول بازگشت به مشهد لشکری باشکوه با یراق و کمربندها و ابزار زرّین و سیمین مرکب از دوازده هزار تن تجهیز نمود.

کمی نگذشت دور او را اشخاص خودپرست و دسیسه‌باز گرفتند و او را تحت نفوذ قرار دادند و رفتارش رفته‌رفته خشن شد و نفع پرستی را پیشه خود ساخت و جلب نفرت مردم را نمود. از طرف دیگر به حکم گواهی بعضی خارجیان آن عهد، وی منافع و مصالح عامه را هم در نظر می‌گرفت، مثلاً مالیات‌های گزاف را می‌بخشید. مهمترین حادثه‌ی دوره نیابت سلطنت رضاقلی عبارت بود از کشته شدن شاه ‌طهماسب و خانواده‌ی او که مسؤولیت آن مستقیماً بر عهده رضاقلی است. توضیح آن که چون به سال 1739/1151 خبری از جبهه هند در ایران شیوع یافت که گویا نادر کشته شده، لاجرم کسانی مانند محمّدحسین‌خان از قاجاریان یوخاری باش استرآباد و از پی تحریک رضاقلی درآمدند و او را تحریض به کشتن طهماسب کردند که مبادا از خبر درگذشت نادر ایجاد فتنه نماید و شاهزاده‌ی بی‌تجربه زیر بار این تلقینات سوء رفت و شاه طهماسب بخت برگشته که در سبزوار اقامت داشت با دو فرزند کوچک او یعنی عباس و اسماعیل به دست محمّدحسین‌خان بی‌رحم با قساوتی تمام کشته شدند و این فاجعه گویا در ماه فوریه 1740/1153 اتّفاق افتاد و چون خبر موحش به گوش خواهر طهماسب یعنی فاطمه سلطان بیگم عیال رضاقلی رسید مشارالیه از شدّت ناراحتی خودکشی کرد. در این بین خبر سلامت نادر و فتوحات او رسیده و رضاقلی را که شاید خیال سلطنت را در ذهن خود می‌پروراند خسته ساخته و از عمل خود پشیمان کرد. رضاقلی عازم تهران شد تا به مناسبت نوروز در آن جا بار عام دهد، ولی قبل از انعقاد آن مجلس به موجب دستور پدرش اعلام نمود که همه مردم سکّه‌های نقره‌ی رایج مانند عباسی و محمودی و نادری را بیاورند و تسلیم کنند و در مقابل به همان میزان روپیه‌های نادری که در هند ضرب شده دریافت دارند. نادر بارها رضاقلی را احضار کرد که در هرات 1153 به خدمت پدر برسد و او به عذر این که حفظِ انتظام تهران وجود او را لازم دارد، تأخیر می‌کرد. تا این که نادر از هرات حرکت کرد و رضاقلی میرزا با همان سواران خاصِّ باشکوه خود به راه افتاد و در محل قره‌تپّه بادغیس به نادر رسید و آن غرّه ربیع‌الآخر 1153 بود. نادر گرچه رضاقلی را با مهر پذیرفت ولی به موجب آن چه از خیالات رضاقلی به سمع او رسیده بود و با جلال و شکوهی که در سپاهیان او دید، متغیّر گشت و بی‌درنگ دستور انحلال آن را داد و از کشته شدن شاه طهماسب اظهار عدم رضایت نمود و نیابت سلطنت را از رضاقلی گرفت و به فرزند دوّمش نصرالله داد و او را به همراهی حرم و معیت امام‌قلی به مشهد اعزام نمود و رضاقلی را در نزد خود نگه داشت.»[9]

در پی این جوّ و اوضاع و احوال نادر بعد از گذشت دو سال از حمله به هند در تاریخ هفتم صفر سال 1153/1740 به ایران بازگشت. او دستور داده بود که نایب‌السلطنه و دیگران به حضور برسند. هنگامی که وارد شهر هرات شد تمام غنایم را به نمایش گذارد، ولی در این هنگام رضاقلی میرزا به دلیل لزوم در تهران به موقع حاضر نگردید. نادر از اخباری که راجع به رسیده بود قدری مشکوک شد و نتیجه گرفت که رضاقلی می‌خواسته برجای پدر به تخت سلطنت بنشیند. علاوه بر این‌ها افرادی چون تقی‌خان شیرازی با نجواهای خود فکر خیانت را در ذهن پادشاه تقویت می‌کردند. سرانجام نادر با سپاه خود از هرات حرکت کرد و پنج روز بعد در حدود صد کیلومتر که از هرات دور شده بود رضاقلی میرزا با لشکریان خود که شامل دوازده هزار جزایرچی و فوق‌العاده پر رنگ و لعاب به آن‌ها پیوست. مایکل آکس از عکس‌العمل نادر می‌نویسد:«نادرشاه با متانت از آنان سان دید و نزد لشکریان از پسرش به گرمی استقبال کرد. امّا طنطنه و جلال فوج او این تأثیر را بر پادشاه نهاد که رضاقلی میرزا بیش از حد به خود جاه و جلال داده است. نادرشاه تفرعن و هیمنه را برای دیگران نمی‌پسندید، چون خاطره اصفهان و شاه سلطان حسین و طهماسب را نزد او تداعی می‌کرد. بعد از سان دستورِ انحلال فوج را صادر کرد و آنان را به صورت گروه‌های کوچک به فرماندهان خود داد. بعداً در باره رفتار رضاقلی در ایّام نایب‌السّلطنگی صحبت نمود و بر سرِ تلفات وارده بر سربازانش غضب خود را فرو خورد. توضیح داد امپراتوری ایران نمی‌تواند هزینه دو ارتش و دو دربار را بپردازد و یا چون برای مردم سوء تفاهم ایجاد می‌کند به رضاقلی گفت نمایش شکوه و جلال مناسب او نیست و لازم است به نحوی رفتار کند که انتقام دیگران را متوجّه خود نسازد. آنگاه نادر با قدری غضب او را به خاطر قتل طهماسب ملامت کرد و رضاقلی را از مقام نایب‌السلطنه برداشت و در عوض به نصرالله دستور داد در غیاب او در مشهد نایب‌السّلطنه باشد. رضاقلی را در معیت خود به جنگ ترکستان برد. رضاقلی با طینت مغرور و کلّه‌شقّی خود این اقدام پدر را تحقیر بسیار تلقّی کرد.»[10]

در بعضی روایات ذکر شده که پس از پیروزی‌های نادر در منطقه ترکستان برای تحکیم روابط با ابوالفیض‌خان تصمیم به ازدواج با دو دختر فرمانروای مغلوب گرفتند. از آن جا که بعضی در جستجو و ریشه‌یابی اختلافات پدر و پسر بوده‌اند این مطلب را یکی از علل دیگر نارضایتی رضاقلی میرزا نوشته‌اند که از بین آن دو دختر چون نادر دختر کوچکتر را برای خود و دختر بزرگتر را برای رضاقلی انتخاب کرد، این مسأله موجب رنجش رضاقلی میرزا گردیده است.

نادر بعد از تصرّف ترکستان تصمیم می‌گیرد که علی‌رغم مشکلات و موانع طبیعی و سابقه مبارزاتی مردمان داغستان به دلیل کشته شدن برادرش ابراهیم بیک به دست لزگی‌ها به آن جا حمله کند.[11]  حمله به این منطقه را یکی از بزرگترین اشتباهات نظامی نادر می‌دانند و عواقب آن را به او گوشزد کرده بودند و حتی از همان ابتدا علائم هشدار توسط بارش شدید برف و باران شروع گردید و بعد با ترور نافرجام که عواقب بسیار وخیمی برای نادر به دنبال داشت، ادامه یافت و سرانجام جنگ با لزگی‌ها بود که حیثیت و اعتبار جهانگشایی وی را در هند کمرنگ ساخت.



[1] - در فرهنگ  فارسی ضرب‌المثلی است که می‌گوید درد همدرد که داند همدرد. این نگارنده تا حدّی می‌توانم احساسات نادر را درک نمایم، زیرا در اثر حادثه‌ای که برای فرزندم اتّفاق افتاد، خودِ حادثه را به نحوی می‌توان توجیه نمود ولی این خیانت‌هاست که اثر تخریبی زیادی برجای می‌گذارد و ضمن متلاطم ساختن افکار هیچ چیز دیگر قابل تحمل نیست.

[2] - ص 511- نادرشاه(آخرین کشورگشای آسیا)- پدید آورندگان دکتر لارنس لاکهارت و غیره ترجمه دکتر اسماعیل افشار نادری

[3] - ص 698 زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمدحسین میمندی‌نژاد - 1362

[4] - ص 54 تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه جلد دوم دکتر رضا شعبانی - 1365

[5] - ص 665 - همان

[6] - ص 222 زندگی نادرشاه تألیف جونس هنوی ترجمه اسماعیل دولت شاهی

[7] - مایکل اکس در صفحه 229 کتاب شمشیر ایران می‌نویسد:« وقتی تقی‌خان را به اصفهان آوردند مراسم استقبال مسخره و تحقیرآمیزی برای او ترتیب دادند و مردم او را استهزاء و هو می‌کردند. در روزگاری که او رفیقِ گرمابه و گلستان نادرشاه محسوب می‌شد از قرار معلوم پادشاه سوگند یاد کرده بود هرگز جان وی را نگیرد. حال دستور داد در منتهای قساوتی که به فکر انسان می‌رسد، اما به شرطی که نمیرد او را مجازات کنند. تقی‌خان را اخته کردند و یک چشمش را هم کور کردند. یک چشم تقی‌خان را برای آن باقی گذاشتند تا ببیند چه مصیبت دیگری در پی دارد. برادر و سه پسرش و تعداد دیگری از خویشان و دوستانش را به قتل رساندند. آن گاه محبوب‌ترین همسرانش را به سربازان دادند تا در جلوی چشمش به آنان تجاوز کنند و البتّه این عمل خلاف حرمتی بود که در ایّام گذشه برای زنان قاتل می‌شد. اما زمانی که او را نزد نادر بردند چنان بر او اثر گزارد که مجدّداً او را به کابل فرستاد تا حاکم آن جا شود.»

[8] - ص 264 شمشیر ایران مایکل آکس دورتی ترجمه محمدحسین آریا - 1388

[9] - ص 195 نادرشاه -  تدوین و ترجمه صادق رضازاده شفق - 1386

[10] - ص 366 شمشیر ایران(نادرشاه) مایکل آکس دورتی ترجمه محمّدحسین آریا - 1388

[11] - در شرح حال ابراهیم بیک، پناهی سمنانی در صفحه 174 کتاب نادرشاه می‌نویسد:«او مردی کامجو و عیّاش و زراندوز بود. شجاعت تصمیم گیری نیز نداشت. سپاهیان او در ایذاء و آزار مردم ید طولایی داشتند و یکی از علل عصیان طوایف لزگی نیز همین بود. شیوه عمل او غالباً موجب بروز عصیان و فجایع می‌شد. فی‌المثل در واقعه قتلِ(مهدی خان، بیگلربیگی شماخی) به وسیله سرکردگان دربند او بصیرت و توانائی کافی در انعکاس مطلب به نادر نشان نداد. او به طوری که محمد کاظم روایت کرده به طور خلاصه از این قرار است که مهدی خان بیگلربیگی شماخی که نوعاً به تعبیر محمدکاظم مردی بود عیش‌انگیز و فاسق و فاجر و مدمّغ و در هر جا و هر مکان که پری روی عنبرین مویی را معیّن می کرد در دم کسان خود را فرستاده، جبراً و قهراً آنان را به حضور آورده و با او عشرت می‌کردند و زمانی قصد خطایی در حق پسر چهارده ساله‌ی کوتوال دربند داشت و دست در گردن فرزند قلعه بیگی زده و بوسه شهوتانه از کنج لب و رخسار او می‌ربود و اراده باطل در خیال داشت و آن پسر گریه و جزع می‌کرد. پاره پاره شد و روز بعد جسدش را در آتش سوختند.

با این که ابراهیم خان خود، ظاهراً حق را به جانب قاتلان می‌داد، امّا نادر پس از وصول گزارش ماجرا، فرمان قتل قاتلان را داد و هفت نفر از آن ها را به قتل رسانید و اموالشان را ضبط کردند. در جریان طاعون وحشتناکی که در نزدیک گنجه بروز کرده بود به قول مؤلّف عالم آرای نادری که خود از نزدیک شاهد ماجرا بود تنها در تبریز چهل و هفت هزار نفر در ظرف دو ماه تلف شدند. ابراهیم خان وحشت‌زده و از ترس ابتلاء به طاعون از شهری به شهر دیگر می‌گریخت. او نسبت به زیردستان و حکّام تحت نفوذ خود نیز روشی ناجوانمردانه داشت و اخبار دروغ در باره آن ها نزد نادر می‌فرستاد و موجبات عزل آن ها را فراهم می‌کرد. فی‌المثل او از محمّد مؤمن بیک قولّر آقاسی مروی حاکم شیروان تقاضای رشوه کرد و چون پیش‌بینی او جلب توجه ظهیرالدوله را نکرد، گزارشی علیه او نزد نادر فرستاد. نادر نیز او را عزل کرد و محمدقلی خان افشار را به جای او گمارد. ماجرای جنگ او با لزگی‌ها و قتلش در این جنگ را لکهارت ناشی از روح حسادت و رقابت او با رضاقلی خان می‌داند. ابراهیم خان در جنگ با لزگی‌ها به وسیله ابراهیمِ  دیوانه یا همان فرمانده قوای لزگی با شلیک دو گلوله به قتل رسید. آن ها جسد او را به درختی آویزان کردند و سوزانیدند.»

12 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 250

حواشی اقامت نادر در دهلی

 

 

حواشی اقامت نادر در دهلی

 

در مدّت اقامت نادر در دهلی حوادث ناگواری اتّفاق افتاده است که بسیاری از آن‌ها امری جدایی ناپذیر از عواقب جنگ‌ها می‌باشند. برای آن‌ که که تنها به امور پیروزی و کسب غنایم پرداخته نشده باشد به نکاتی از زمان اقامت نادر پس از ورود به شهر دهلی اشاره می‌گردد که جمس فریزر آن‌ها را توصیف کرده‌اند و می‌تواند ماهیت برخی از ظاهرسازی‌ها را روشن سازد و در ضمن تصویری از وقایع آن زمان را در اذهان مجسّم سازد. این مطالب مربوط به بعد از حادثه قتل عام شهر می‌باشد.

«خونریزی از بازار صرّافان که جلوی قلعه است تا عیدگاه قدیم که یک فرسخ و نیم مسافت دارد درگرفت. یک طرف تا مقبره جیت‌لی و از طرف دیگر تا بازار تنباکو فروشان و پل میتایی مشغول کشتن شدند. تمام کوچه‌ها و بازارها و خیابان‌ها و انبارها در هر طرفِ بازارِ خاتم و اطراف مسجد جامع و بازار پنبه و جواهر فروشان تمام تاراج شد. اغلب جاها را آتش زدند و هر کس را در مأمن‌ها و خانه‌ها و کوچه‌ها و پس‌کوچه‌ها و دکان‌ها از بزرگ و کوچک و زن و مرد یافتند از دم شمشیر گذرانیدند. حتی حیوانات از قهر و غضب آن‌ها خلاص نشدند. لطفعلی‌خان که مأمور قتل و غارت محله‌ی سمت میدان سعدالله‌خان و دروازه دهلی بود چون به خانه سربلندخان رسید، سربلندخان با کمال تعجّب و دهشت به ملاقات او آمد و گفت اهل این محله تقصیری ندارند و وعده کرد مبلغی بدهد و هر طور بود آن‌ها را از قتل و غارت منصرف کرد ولی در جاهای دیگر قتل و غارت و آتش زدن خانه‌ها به وضع مهیب متصّل در کار بود. نادرشاه بعد از صدور این حکم به قلعه مراجعت کرد. دو ساعت از ظهر گذشته، محمّدشاه و نظام‌الملک به حضور او رفتند و از اهل شهر شفاعت کردند. حکم کرد از قتل دست بکشند و به صدای طبل اعلام شد که دیگر به اهالی صدمه نرسانند. قتل عام از چهار ساعت قبل از ظهر تا سه ساعت بعد از ظهر طول کشید. چهار صد نفر قزلباش کشته شدند و از اهل شهر بزرگ و کوچک صدوبیست هزار و بعضی گفته‌اند صدوپنجاه هزار از دم شمشیر گذشتند.

آن چه از نقدینه و اموال غارت شده بود، قدری به حضور نادرشاه آوردند ولی بیشتر اموال در میان آتش تلف شد. در بیشتر خانه‌های هندوها که یک نفر از آن‌ها زنده مانده بود سی الی چهل نعش روی هم گذاشته و آتش می‌زدند. در کوچه‌ها نیز همین قاعده معمول می‌شد. با وجود این به قدری نعش ماند که تا مدتی عبور از کوچه‌ها ممکن نبود. وقتی که قتل عام شروع شد آن‌هایی که اسباب فتنه شده بودند در یک طرفه‌العین غایب شدند و دکاندارهای بی‌گناه و اهل بازار و خانواده‌های محترم را به قهر و قتالی قزلباش‌ها مبتلا کردند. بعضی اشخاص از ترس ناموس نه تنها زن‌های خود را کشتند بلکه خودشان را هم تلف کردند. جمع کثیری به خصوص زن‌ها و بچه‌ها خود را در خانه‌ها سوزاندند.

روز دوشنبه دوازدهم به موجب حکم نادرشاه اسراء به خصوص زن‌ها را به خانه‌های خود برگردانیدند، ولی با چشم‌های پر از اشک و در حالی که نمی‌توان بیان کرد. ذکر آن قبیح است. در روزهای بعد بعضی خانه اعیان تصرّف شد و مقداری از پیشکش‌های وعده داده شده جمع‌آوری گردید و کسی حقّ خروج از شهر را نداشت. روز پنجشنبه پانزدهم چون عدّه کثیری نعش در اطراف قلعه و بازارها و جاهای دیگر افتاده و تعفّن کرده بودند هر کس را در کوچه دیدند مجبور کرده و به بیرون بردن نعش‌ها واداشتند. بعضی از نعش‌ها را طناب به پا بسته و به بیرون شهر کشیدند. بعضی را به رودخانه انداختند. بعضی را که خیال می‌کردند هندو هستند روی هم گذاشته و با چوب و الوارهای خراب، آتش زدند و بعد از آن در روزهای بعد در تدارک تهیّه پیشکش‌ها بودند.

در روزهای بیست و پنجم و ششم، نصرالله میرزا پسر نادرشاه، دختر یزدان‌بخش، پسر کام بخش، نواده‌ی اورنگ زیب را برای او گرفتند. در شب زفاف محمّدشاه معادل هیجده هزار و هفتصدوپنجاه تومان جواهر با هیجده هزار و هفتصدو پنجاه تومان نقد هدیه فرستاد. چند روز بعد از عروسی نیز یکصدوهشتاد و هفت هزاروپانصد تومان جواهر برای او فرستاد. مجلس برای جمع‌آوری تنخواه پیشکش‌ ادامه داشت. بعضی از افراد محترم و معروف از جهت استقبال و نداری و اهانت خودشان را کشتند. بسیاری از امرا محمدشاه را در حضور او چوب زدند، به طوری که خون از همه‌جا جاری بود. سیاهه اسامی که نوشته شده بود و باید پول نقدها را جمع‌آوری کنند اگر دانستند در زیر کتک جان می‌باختند و ظلمی نبود که نسبت به مردم و آن‌ها نشود. این رفتار چنان اهالی را بیچاره کرده بود که اگر یک نفر قزلباش میان ده هزار نفر می‌آمد با کمال اطمینان هر بلایی می‌خواست به سر آن‌ها می‌آورد. تا روزی که نادرشاه حرکت کرد حال بدین منوال بود. قریب سی کرور تومان تسلیم خزانه و بقیه میان امراء، قدری میان هزار سوارِ مأمور شده، مبلغی گزاف به واسطه کاستن قیمت اموال از میان رفت. مثلاً اسبی که قریب صدونود تومان قیمت داشت به پنج تومان برمی‌داشتند.

سرانجام در روز سوّم صفر تمام امرا به حکم نادرشاه و در حضور محمّدشاه حاضر شدند. در آن جا نادرشاه چهل و دو خلعت که نادرشاه برای امرا فرستاده بود پوشیدند. محمّدشاه در دیوان امرا با نادرشاه یکدیگر را بغل گرفتند و بعد با هم ناهار خوردند. امرا بعد از ناهار مقداری اشیاء گران قیمت آوردند. یک تاج جواهر، یک سرپیچ، یک بازوبند و یک کمربند همه جواهر، یک شمشیر دسته مرصّع، یک شمشیرِ راست که در میان اهالی دکن معمول و موسوم به دهوپ است با یک قدّاره مینا. نادرشاه تاج را به دست خود به سر محمّدشاه گذاشت و از او عذرخواهی کرد و به نصیحت او پرداخت و باز هم تأکید نمود که اگر لازم باشد قشون خواهم فرستاد و به نظام‌الملک و سربلندخان و سایر امرا نیز فرمود که اگر طغیان کنید و اطاعت محمّدشاه را نکنید، سیاست خواهید شد و در هنگام مراجعت به طهماسب‌خان و لطفعلی‌خان و دیگران گفته بود که در دو کار، من از روی تدبیر عمل نکردم. یکی این که سلطنت را به محمدشاه تفویض نمودم، چون شایسته این امر بزرگ نیست. اوضاع هندوستان بیشتر از پیش‌ مغشوش خواهد بود. دیگر آن که نظام‌الملک را سلامت گذاشتم چون زیرک و مزوّر است. خیلی احتمال دارد که سبب انقلاب شود. در هر حال چون به تقدیر الهی و امداد بخت بلند، قول و امان به آن‌ها داده بودم، نمی‌توانستم برخلاف آن عمل نمایم.

روز جمعه ششم، پیش‌خانه‌ی شاهی به شلیمار(شعله آبی) رفت. منادی در همه‌جا ندا داد که بعد از حرکت اردو هیچ یک از قزلباش‌ و اشخاصی که همراه قشون آمده‌اند در شهر نمانند و هیچ کس آن‌ها را در خانه‌ی خود نگاه ندارد و پنهان نکند و اهالی اردو احدی را از مرد و زن هندوستانی اسیر همراه خود نیاورند مگر غلامی که به وجه نقد خریده باشند و نوشته‌ای از بایع در دست داشته باشند و شاهد بر میل و رضای بایع شهادت داده باشد یا زنی را بر وفق قانون به عقد درآورده باشند. با وجود این غلام یا زن معقوده را به خلاف میل خودشان نباید حرکت بدهند، هرکس از این احکام تخلّف ورزد جان و مال او به هدر است.

از روزی که نادرشاه از دهلی حرکت کرد تا امروز که بیست و ششم ربیع‌الاول است در امور مملکتی نه اقدامی شده و نه گفتگویی کرده‌اند.چنان بلای ناگهانی که به مملکت هندوستان رسید و از قیام قیامت خبر می‌داد. این خفتگان خواب راحت و بی‌هوشی و تنبلی را که از شراب غرور و خودپسندی مست بودند، بیدار نکرد. همه به بدخواهی نسبت به یکدیگر اتّفاق کردند و تمام صحبت‌ها و گفتگوهای آن‌ها مولود حسد و بدگویی بود. بناهائی که در روز قتل عام خراب و ویران شدند، بعضی که خرابی آن‌ها کمتر است دوباره مسکون شده‌اند و باقی خالی است که اگر قبل از فصل بارندگی تعمیر نشوند به کلّی منهدم خواهند شد. اهالی شهر از دهشت و وحشت این بلیّه مثل مردمان مجذوب و مصروع و گیج و مبهوت بودند و هنوز به خود نیامده بودند و از همه غریب‌تر آن که با وجود تعدّیات و ناملایمات که بعد از حرکت نادرشاه به اهل این مملکت رسیده، عبارات ناشایست و حرکات وحشیانه‌ی سربازهای نادرشاه متصّل اسباب صحبت مردم شده که در تمام مجالس با میل و لذّت و به طور تقلید و مسخره ذکر می‌کنند و ابداً به خیال و بدبختی‌ها و ناگواری‌های گذشته متألّم نمی‌شوند. بلکه ظاهراً از رفتن نادرشاه اوقاتشان تلخ است. سربلندخان از این مردم مستثنی بود، سه سال قبل این بلیّه را دید و خود را از خدمت دولت دور کشید.»[1]

محمّد شفیع علاوه بر توصیف‌های مطرح شده در باره تخت طاووس از تخت‌های دیگری نام می‌برد که از تخت اصلی کوچکتر بوده‌اند. وی در توصیف آن‌ها می‌گوید:«تفصیل جواهر گرانقیمت که شاهنشاه از سرکار شهریار هندوستان همراه به ایران برده، از این عالم اتّفاق افتاده که نخست از همه سریرِ بزرگ مسمّی به تخت طاووسی که به همپایگی سریرِ سلطانی سرِ افتخار می‌افراخت. قیمت جواهر و طلا که بر آن پرچین کاری نموده‌اند به عبارتِ اهل هندوستان یا کم دو کرور روپیه یعنی صدهزار و هفتاد و پنج لک روپیه‌ی شاه جهانی بر آن خرج گردیده و سوای آن، شانزده تخت که نسبت به آن اورنگ، مختصر قامت بودند. بعضی تمام آن طلای خالص و بعضی طلایی میناکاری و بعضی به جواهرِ مرصّع از این قبیل، به معه‌ی تخت طاووس هفده تخت بعضی ساکن و بعضی روان و از جواهر، فقط آن چه گرانبها بود نگاشته می‌شود:

اوّل- نول‌مالای مروارید، قیمت سیصد هزار روپیه یعنی سه لک روپیه، دویم- موهن مال، قیمت دو صد هزار روپیه یعنی دو لک روپیه، سیّم- نین چین مالا، قیمت دو لک و بیست و پنج هزار روپیه. چهارم- سکهه چین مالا که قیمت آن یک لک و هشتاد و چهار هزار روپیه بود و عبارت از مالا حلقه‌ای که در گلو اندازند و حمایل نیز می‌نامند. دیگر یاقوتِ زرد، مسمّی به گل آفتاب. الماس، مسمّی به کوه نور، الماس دویم، ملقّب به نورالعیون. انگشترِ یاقوت، مخاطب به خاتم جم لعلِ بدخشان، مسمّی به نور اکبر. گران سنگِ پیش‌بها. قریب پنجاه فیل، سوای اُشتر و استر و اسب که شاهنشاه جواهر بار کرده، همراه برد و از وزنِ مرصّع آلات و نقره و طلا آلات کسی به سبب بسیاری اشیاء تشخیص ننمود و قریب هفتصد فیل، تمام زر و جواهر بار داشت. سوای شتر و استر و اسب و گاو و آن چه لشکریانش از عالمِ غارت به دست آورده بودند. تعداد آن به غیر از عِلم حضرت علّام‌الغیوب، دیگری در انحصار شمار نتواند آرد.»[2]

دکترشعبانی در باره ساخت تخت نادری که با تخت طاووسی برابری می‌کرده و یا سعی بر آن بوده است که برتر از نمونه هندی آن ساخته شود، می‌نویسد:«در دوره نادر همه‌جا التقاطِ پدیده‌های ذوقی ایرانی و هندی که به دستور وی فراهم می‌شده به چشم می‌آید و از جمله باید از آن در تهیّه تختی که به نام تخت نادری و برای برابری با تخت طاووس درست شده، ذکری به میان آورد. مورّخ درستکار و درستگوی دربار که هرجا می‌توانسته به روشنی سخن گفته است، می‌نویسد چون تخت طاووسی که در ایّام سلاطین سالفه‌ی هندوستان صورت اتمام و بعد از تسخیر شاه جهان‌آباد به جواهرخانه‌ی همایون انتقال یافته بود، همّت بلند شاهنشاهی که اورنگِ نُه پایه فلک را پَست‌ترین پایه‌ی درجات شأن خود می‌داند، برآن تعلّق یافت که در برابر آن سریری دیگر با خیمه که لایق آن و شایسته چنان شاهنشاهی فیروز بخت باشد مکلّل به جواهرِ آبدار و لآلی شاهوار ترتیب دهند، لهذا بعد از حرکت از شاه جهان‌آباد به حکم همایون استادان صنایع کار و مهارت پیشگان جواهر نگارِ هندی و ایرانی به سرانجامِ آن تخت و خیمه‌ی گوهر آگین پرداخته، در مدّت یک سال که ایّام راه بود به همّت خسروی از لآلی غلطان و گهرهای درخشان که هر یک با خراج اقلیمی برابر و در بها با گوهر شب چراغِ ماه و لعل درخشان آفتاب، همسر بود در کمال زیب و فرّ ترتیب داده، خیمه‌ای نیز درخور آن مکلّل به مرواریدِ آبدار و گوهرهای شاهوار نقش پذیرِ انجام ساختند و به تخت نادری موسوم گردید.»[3]

امّا در رابطه با آن سنگ‌های گرانبها که از همه سنگین‌تر و با ارزش‌تر بوده‌اند، دکتر میمندی نژاد در توصیف و گذشته و حال این سه قطعه الماس می‌نویسد:«در بین جواهراتی که نادرشاه از هندوستان به ایران آورده سه قطعه الماس گرانبها معروف به کوه نور، دریای نور و ارلو می‌باشند. تاریخچه و مشخصات این الماس‌ها به شرح زیر می‌باشد:

1-دریای نور را اروپائیان، مغول بزرگ می‌نامند. قبل از آن که تراش داده شود 750 قیراط وزن داشته و در حال حاضر 280 قیراط وزن دارد. بعد از کشته شدن نادرشاه دریای نور به نوه‌اش شاهرخ فرزند رضاقلی میرزا رسید. در هنگام تسلّط قاجاریه الماس دریای نور به دست سلاطین قاجار افتاد. ناصرالدین شاه آن را به کلاه و یا سینه خود نصب می‌کرد. گاهی به بند ساعت خود آویزان می‌نمود. برای این که محفوظ بماند نگهبانی بر آن گماشته بود. چنان که در کتاب منتظم ناصری نوشته شده است در سال 1296ه.ق نگهبانی دریای نور به حاجی محمّدرحیم‌خان خازن‌الملک واگذار گردید. بعد از کشته شدن ناصرالدین شاه دریای نور را به موزه شاهی سپردند و تا سال 1336ه در آن جا نگاهداری می‌شد. موقعی که محمّدعلی میرزا به سفارت روس پناهنده شد آن را با خود به سفارت برد. در آن روزها عدّه‌ای از حافظین حقوق مردم کوشیدند و آن را پس گرفتند و به خزانه سلطنتی برگرداندند. در حال حاضر این الماس در جزو جواهرات سلطنتی در خزانه بانک ملّی است.

2-کوه نور از بزرگترین و زیباترین الماس‌های جهان به حساب می‌آید. انگلیسی‌ها آن را پادشاه الماس‌ها می‌نامند. تاریخچه این الماس افسانه‌آمیز و شنیدنی است. در کتب و مجلات به کرّات در اطراف آن شرح‌ها نوشته‌اند و توضیحاتی داده‌اند. از نظر یادآوری به اختصار متذکّر می‌گردد: در افسانه‌های قدیم هندو که به پنج هزار سال پیش مربوط می‌باشد از کارنا پسر خدای آفتاب که پهلوان باستانی هند بوده بحث شده است، کارنا اولین کسی بود که کوه نور را در اختیار داشته است. صد سال قبل از میلاد مسیح دارنده کوه نور راجه اویه ین در راچپوتانا بوده است. در قرن هشتم هجری قمری کوه نور در اختیار پادشاهان ملوا که در خطّه‌ای از شمال غرب هندوستان سلطنت می‌کردند، بوده است. در سال 709 هجری پادشاه ملوا در جنگی که با علاءالدین محمّد خلجی برادر زاده و داماد جلال‌الدّین فیروز شاه نمود، شکست خورد. کوه نور به علاءالدین رسید و به وسیله او به خزانه دهلی سپرده شد. در نیمه اول قرن دهم هجری قمری کوه نور به دست همایون فرزند بابو که بر دهلی تسلّط یافت، افتاد و در خانواده‌اش به ارث ماند. به این ترتیب الماس کوه نور به اورنگ زیب، بعد از او به شاه جهان و بعد از او به محمدشاه رسید. این الماس را محمدشاه دوست داشت. به شرحی که در اصل داستان ذکر خواهد شد کوه نور به اختیار نادر درآمد. بعد از کشته شدن نادرشاه به شاهرخ رسید. شاهرخ را دستگیر و نابینا کردند. الماس به دست احمدخان ابدالی درّانی رسید. بعد از احمدخان کوه نور به نوه‌اش شاه شجاع رسید. دوست محمدخان، شاه شجاع را شکست داد. او را به کشمیر و لاهور تبعید نمود. شاه شجاع با شیرِپنجاب پادشاه سیک‌ها که نامش رنجیت سینگ بود آشنا شد. رنجیت سینگ همین که کوه نور را دید در صدد برآمد صاحب آن گردد. زن شاه شجاع که به شوهرش علاقه داشت و مایل بود شاه شجاع تاج و تختِ از دست رفته‌اش را به دست آورد، لرد اکلانه انگلیسی را واسطه قرار داد. سیاست انگلستان هم ایجاب می‌کرد دوست محمّدخان که با انگلیسی‌ها خوب رفتار نکرده بود، از بین برود. به این جهت لرد اکلانه، رنجیت سینگ را وادار ساخت در برابر کوه نور به شاه شجاع کمک کند تا به افغانستان برگردد و تاج و تخت از دست رفته‌ا‌ش را باز ستاند. رنجیت سینگ به شاه شجاع کمک کرد. کوه نور را پس از به تخت نشستن شاه شجاع به عنوان حق‌الزّحمه و پاداش از او گرفت. بعد از مرگ رنجیت سینگ الماس به فرزندش دهولیپ سینگ رسید. پسر کوچک رنجیت سینگ در سال 1262ه.ق از انگلیس‌ها شکست خورد. جواهراتش را انگلیس‌ها تصاحب نمودند. لرد والهوزی فرمانروای هندوستان کوه نور را برای ملکه ویکتوریا فرستاد. این هدیه گرانبها روز 22 رجب 1266ه.ق/ سوم ژوئن 1850م  به ملکه انگلستان تقدیم گردید. کوه نور قبل از تراش دادن 793 قیراط وزن داشته است. شاه شجاع به وسیله هوته تز بورگیو اقدام به تراش آن نمود. چون تراش الماس خوب نبود پشیمان شد. نه تنها دستمزد جواهرساز ایتالیایی را نداد بلکه هزار روپیه هم او را جریمه کرد.

ملکه انگلستان کوه نور را به وسیله جواهرساز دربار تراش داد. وزن فعلی کوه نور 106 قیراط می‌باشد. بنا به گفته هندیان کوه نور برای دارندگانش بدبختی آورده است زیرا کارنا پهلوان افسانه‌ای هند فرزند خدای آفتاب کشته شد. اویه ین تاج و تخت خود را از کف داد. راجه ملوا شکست خورد. نادرشاه کشته شد. شاهرخ چشمان خود را از دست داد. شاه شجاع تخت و تاج خود را از دست داد و برای به چنگ آوردن آن دست از کوه نور کشید. گرک سینگ را زهر خورانیدند. شیرسینگ را تیر زدند. دهولیپ سینگ از انگلیسی‌ها شکست خورد و گنجینه‌های جواهرات خود را با کوه نور به انگلیسی‌ها داد. بیش از یک قرن است که این الماس در موزه امپراطوری انگلستان می‌باشد. بارها برای ربودن آن اقدام کرده‌اند. عاقبتِ دارندگان فعلی آن با توضیحاتی که گذشت معلوم نیست.

3-ارلو، سومین الماس گرانبهایی که جزو غنایم جنگی به نادرشاه رسیده، ارلو نام دارد که 193 قیراط وزن دارد. این الماس بعد از کشته شدن نادر به یک نفر تاجر ارمنی در مشهد فروخته شد. به موجب شرحی که آقای جمال‌‌زاده در مجله کاوه منتشره در برلن نوشته‌اند این الماس گرانبها را در سال 1186 ه.ق تاجر ارمنی به کاترین دوم ملکه روسیه به مبلغ چهل و پنج هزار منات روسی فروخت. این الماس امروزه در موزه مسکو می‌باشد.»[4]



[1] - برگزیده‌ای از صفحات 158 تا 182 نادرشاه- اثر جمس فریزر- ترجمه ابوالقاسم ناصرالملک

[2] - ص 238- تاریخ نادرشاهی- محمدشفیع تهرانی(وارد)- به اهتمام رضا شعبانی

[3] - صفحه 358 - تعلیقات کتاب تاریخ نادرشاهی- محمّدشفیع تهرانی(وارد)- به اهتمام رضا شعبانی

[4] - صص 672 و 673 زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمّدحسین میمندی‌نژاد چاپ سوم - 1362

5 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 243

تخت طاووس و الماس های بی همتا

تخت طاووس و الماس‌های بی‌همتا

 

در بین غنایم نادر از هند سه قطعه الماس و تخت طاووس از همه معروفتر و مشهورتر می‌باشند. واژه تخت طاووس در تاریخ کشورما در سه مورد به کار رفته است. در ابتدا با شنیدن این کلمه، ذهن‌ها متوجّه همان تخت طاووس غنیمت گرفته شده از دهلی گرایش می‌یابد که امروزه اثری از آن موجود نیست و در زمان خودِ نادر از بین رفت. دومین تخت مشهور، تختی است که به دستور نادر ساخته می‌شود که به تخت نادری معروف بوده و می‌گویند با تخت طاووس هندی برابری می‌کرده است. سوّمین تخت، تخت طاووس عهد فتحعلی شاه می‌باشد که در ابتدا به تخت خورشید معروف بود که بعداً به مناسبت وصلت پادشاه با طاووس خانم و استفاده از این تخت، بعد از آن به تخت طاووس مشهور شد که فعلاً در کاخ گلستان موجود می‌باشد.[1] تاورنیه جواهر شناس مشهور فرانسوی که در سال 1076ه.ق و در زمان اورنگ زیب به هندوستان مسافرت کرده در مورد تخت طاووس که نادر آن را به غنیمت گرفت، می‌نویسد:«بزرگترین تخت که در تالار قصر اول نهاده شده به شکل یکی از تختخواب‌های صحرایی ماست با شش پا درازی و چهار پا پهنایی، تشک کف مانند بستری گِرد است و تشک‌های اطراف مسطح است. قسمت زیرِ سایبانِ تخت با مرواریدها و الماس‌ها و کناره‌ آن با مروارید مزیّن است. در بالای تخت که به شکل طاقی است با چهار ضلع، طاووسی قرار دارد که دُمش گسترده است و همه آن با یاقوت کبود و سایر سنگ‌های رنگی پوشیده،تنه‌ی طاووس زر است و جواهرنشان، که بر سینه‌ی آن یاقوتی بزرگ نصب شده و الماسی بر سینه آویزان است به وزن پنجاه قیراط، در هر یک از طرفین طاووس یک گلدسته نصب شده که از گل‌های زریّن رنگ‌رنگ مرصّعِ مرکب است. موقعی که شاه برتخت می‌نشیند گوهری شفّاف که الماسی به وزن هشتاد یا نود قیراط بر آن نصب و دورتادور مرصّع است، طوری آویزان می‌کنند که مقابل چشم او قرار می‌گیرد. دوازده پایه که حامل تخت است با مرواریدهای گرد که هر یک ده قیراط وزن دارد، تزئین شده. این است تخت مشهور که تیمور لنگ ساختن آن را آغاز نمود و شاه جهان تمام کرد که می‌گویند صدوشصت میلیون و پانصد هزار لیره به پول ما ارزش دارد.»[2]


 



[1] - جهت اطّلاعات بیشتر در باره تخت خورشید یا تخت طاووس که در زمان فتحعلی شاه ساخته شده به کتاب آینه عیب‌نما،( نگاهی به دوره قاجاریه) از این نگارنده در صفحه 134 مراجعه  شود.

[2] - ص 62 نادرشاه تدوین و ترجمه صادق رضازاده شفق-  1386

3 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 235

نتایج فتح دهلی

 

نتایج فتح دهلی

 

اصولاً در هر جنگ غالب و مغلوبی وجود دارد که مهمترین دست‌آورد آن می‌تواند پاسخ گفتن به بسیاری از چرا و علّت‌های تاریخ باشد. نادر با فتح دهلی کاری را انجام داد که از نظر عظمت نمونه‌ی آن را باید در تاریخ قبل از اسلام ایران جستجو کرد. مایکل آکس در باره اهمیّت و نتایج سیاسی این فتح می‌نویسد:«پیروزی در جنگ کرنال و فتح دهلی نادرشاه را در مقیاسی کاملاً جدید به یک چهره بین‌المللی تبدیل کرد. خبر فتح دهلی توسط بازرگانان و سوداگران در سراسر جهان اسلام پخش شد. بسیاری گمان کردند دوره‌ی جدیدی از سلطه ایران آغاز شده است. نمایندگان تجاری شرکت‌های اروپایی و هیأت‌های مذهبی مقیم هند گزارش‌هایی را در باره این واقعه به پایتخت کشورهایشان ارسال کردند. مقامات مافوق آن‌ها نیز با علاقه‌مندی خواستار کسب اطّلاعات بیشتر در باره ایران و دست‌آوردهایش می‌شدند. خود نادرشاه نیز چند ماه بعد برای نمایان ساختن شکوه و عظمت پیروزی‌اش هدایای گرانبهایی از جواهرات و فیل‌ها را همراه سفیران به دربارهای عثمانی و روسیه ارسال داشت.[1] در عرض چند ماه کتاب‌هایی راجع به نادر تقریباً در تمام زبان‌های مهّم اروپایی منتشر گردید و تا چندین سال نام این پادشاه برای افراد تحصیل کرده نامی آشنا بود. فتح دهلی اوج پیروزی‌های نادر بود.»[2]

پس از آن که نادر در جنگ کرنال بر نیروهای هند غلبه یافت در اوّلین ملاقات‌های خود با نظام‌الملک اهداف اقتصادی خود را مطرح ساخت و مدّعی جبران خسارات وارده به نیروهای ایرانی گردید. وی از همان هنگامی که وارد شهر دهلی شد برنامه جمع‌آوری غنایم را تحت نظارت سربازان ایرانی به امرای هندی دیکته نمود. بعضی از خوانین بر اثر تحقیر به شدّت ناراضی بودند و عکس‌العمل نشان دادند و به همین دلیل است که برخی مورّخان عامل و محرّک شورش مردم دهلی را جمعی از همین خوانین هندی دانسته‌اند. در باره شیوه جمع‌آوری غنایم و پیشکش‌ها تقریباً همه منابع به صورت یکسان توصیف کرده‌اند و حتی بدین نکته نیز اشاره داشته‌اند که محمّدشاه در مقابل بخشش و کرامت نادر که او را به پادشاهی ابقاء نموده، خزاین سلطنتی و سرزمین‌های وسیعی را به عنوان لطف و حق‌شناسی به نادر اعطاء کرده است؟! مایکل آکس راجع به این مسأله می‌نویسد:«قرارداد مزبور ضمن مراسم بار عام در دوازدهم ماه مه که محمّدشاه و درباریان مغول اعظم در آن شرکت جسته بودند رسماً اعلام گردید. نادرشاه شمشیرهای مرصّع و چندین شیئ قیمتی دیگر به رسم هدیه به محمّدشاه اعطاء کرد. از میان این هدایا مهمترین شییء جقّه‌ای بود که نادرشاه به نشانه بازگردادندن پادشاهی محمدشاه به دستار وی نصب کرد. محمّدشاه از این گشاده‌دستی نادرشاه که باعث شده بود وی دوباره به عنوان یکی از پادشاهان جهان در مقامش ابقاء گردد اظهار قدردانی نمود و در ازای این الطاف از نادر درخواست کرد تمام سرزمین‌های قلمرو امپراطوری مغول در غرب رود سند از تبّت و کشمیر تا دریا را به رسم هدیه قبول کند.[3] البتّه این معامله‌ای بود که پیشاپیش طرّاحی شده بود و بخش دیگری از یک نمایش مسخره‌ی سیاسی به شمار می‌آمد  همانند مراسم ورود نادرشاه به دهلی. این بار نیز به محمّدشاه اجبار شد که تظاهر به اعطای هدایا کند. اشاره به اشتراک نژاد ترکیبی دو پادشاه در قرارداد، این گمان را در ما به وجود می‌آورد که مواد مربوط به واگذاری اراضی به طور مستقیم از طرف نادر دیکته شده است. اشاره به خاندان گورکان دلالت بر بزرگداشت خاطره دو فاتح آسیا چنگیز و تیمور داشت. در سند مزبور محمّدشاه در مورد نادر چنین می‌گوید به علوّ همّت و فرط محبّت و به ملاحظه بزرگی خانواده گورکانی و افتخار شجره‌ی طرخان تفقّد فرموده، تخت و تاج هندوستان را به ما واگذار کردند.»[4]

در مورد ارزش غنایم کلمه‌ی بی‌حد و حساب بیان شده و ارقام متفاوتی را ثبت کرده‌اند. دکتر شعبانی در باره شرح و چگونگی اخذ غنایم، تحت عنوان ارمغان هند می‌نویسد:«پس از ورود نادرشاه به دهلی محمّدشاه که سفره افتادگی در بزم ضیافت گسترده و مراسم تکریم و تسلیم به تقدیم رسانیده بود تمام جواهرخانه و اثاثیه‌ی پادشاهی و ذخایر سلاطین پیشین را که در طی قرن‌ها گرد آمده و در دستگاه سلطنت موجود بود در پیشگاه نادرشاه به معرض درآورد و هر چند که به قول میرزا مهدی‌خان، شاه نظر اعتنا بر آن کنوز و خزائن نیفکند و دامانِ نیازمندی را از قبول آن در چید، باز به واسطه‌ی اصراری که محمّدشاه در پذیرش آن‌ها داشت ناگزیر معتمدان امین به ضبط خزاین و بیوتات تعیین فرمودند و وقتی که در عرض چند روز ضابطان خزاین و بیوتات از انجام شغل مقرّر فارغ شدند حاصل بحر و کان و ظروف زرین و سیمین و اوانی و اسباب مرصّع به جواهر ثمین و اجناس نفیسه چندان به قلم آمد که محاسبان اوهام و دفتر نویسان افهام از حصر و احصای آن عاجز آمدند. صرف نظر از تخت طاووس به قول میرزا مهدی‌خان دو کرور جواهر که هر کروری صد هزار روپیه است صرف ترصیع آن شده بود. لآلی غلطان و الماس‌های رخشان که نظیرشان در خزاین هیچ یک از شاهان سلف وجود نداشت نیز به مخزن دولت نادری منتقل شد و آنگاه از روز هیجدهم ذیحجه 1151ه سازمانی با شرکت عظیم‌الله‌خان و وکیل سیتا رام استاندار بنگاله با همه کارمندان دفتری و حسابداران درباری و طهماسبقلی‌خان جلایر در خانه‌ی سربلندخان تشکیل شد و جمع‌آوری غنایم جنگ اقدام نمود. نخست فهرستی از میزان دارائی توانگران کشور هند برداشتند و سپس به فراخور دارائیشان مبلغی به پای آن‌ها نوشتند. میزان خراج ثروتمندان تقریباً تا پنجاه درصدِ میزان دارائی آن‌ها تعیین می‌شد. نادرشاه دستور اکید داده بود که در موقع اجرای این عمل از هرگونه خشونت و بدرفتاری با مردم خودداری شود!

هنگامی که میزان بدهی همه اهالی معلوم شد و مقرّر گردید که دهلی مجموعاً دو کرور خرج بپردازد، نظام‌الملک و سربلندخان و سه تن دیگر از اشراف مأمور جمع‌آوری وجوه گردیدند. مأمورین کوتوال هند به اتّفاق نسقچی‌های ایرانی خانه به خانه را بازرسی می‌کردند و از هر صاحبخانه میزان دارائی و درآمد وی را استفسار می‌کردند و برای هرکس به نسبت دارائی او باجی تعیین می‌نمودند. ملکم می‌نویسد امّا دادن وجه بر مردم هند چندان صعب نبود که طریقه‌ی اخذ آن. و چون محصّلین وجه مزبور از اهالی خود هندوستان بودند فرصت غنیمت دانسته بنای اخد و طلب گذاشتند و به جهت هر ده هزار روپیه که به خزانه نادر رسانند چهل یا پنجاه هزار برای خود می‌گرفتند و بدین سبب مردم را اذیّت و آزار می‌کردند تا آن چه دارند بروز دهند به نوعی که جمعی کثیر از مردم ار فرط شکنجه و عقوبت هلاک شدند و بسیاری از معتبرین هنود یا به جهت این که در معرض استخفاف و استحقار درنیایند یا به سبب این که مال را عزیزتر از جان می‌داشتند خود را تباه کردند.

پس از مرگ سعادت‌خان، نادرشاه یک دسته نیرومند از سپاهیان ایران را مأمور تصرّف ثروت وی نمود و نیز تمام دارائی خان دوران و مظفّرخان را جمع‌آوری کرد. هیأتی که برای اخذ خراج معیّن شده بود. تا تاریخ دهم محرّم 1152 به برآورد و گرد آوردن پیشکش‌ها پرداخت و بنا به گفته فریزر سیاهه‌ی آن را به شرح زیر به پیشگاه شاهنشاه ایران تقدیم داشت. پیشکشی محمّدشاه:

1-                جواهر و سنگ‌های گرانبهای پادشاه هند و دیگر شاهزادگان 93،750،000 تومان

2- تخت طاووس و نُه تخت مرصّع دیگر و افزار ساخته از زر و سیم 33،750،000 تومان

3- موجودی زر و سیم خزانه پادشاهی هند و تقدیمی خود محمّدشاه 35،750،000 تومان

4- اثاثیه‌ی کاخ‌های پادشاهی هند 11،250،000 تومان

5- ظروف زر و سیم(که گداخته و سکه زدند)18،750،000 تومان

6- پارچه‌های زربفت گرانبها  7،500،000 تومان

7- افزار جنگی: توپ، تفنگ، شمشیر، نیزه، دشنه 3،750،000 تومان

پیشکشی مهاراجه‌ها و سرداران و بزرگان کشوری و لشکری:

8- مهاراجه‌ها و سرداران و استانداران 75،000،000 تومان

9- کانون افسران ارتش هند  15،000،000 تومان

10- پیشکشی مظفرخان 15،000،000 تومان

11- پیشکشی نظام‌الملک و قمرالدین خان 11،000،000 تومان

12- پیشکشی بازماندگان خان دوران 3،750،000 تومان

13-دارائی سعادت‌خان برهان‌الملک 1،125،000 تومان

جمع                   325،000،000 تومان

مورخان و نویسندگان دیگر هر کدام در باره میزان وجوه برآوردهایی دارند که جهت مقایسه و ملاحظه ذیلاً به ذکر تعدادی اکتفا می‌شود:

1-سرجان ملکم در کتاب تاریخ ایران 70،000،000 لیره انگلیسی

2-سرپرسی سایکس 90،000،000 لیره انگلیسی

3-ث.ف.لافوز در کتاب تاریخ هند 33،000،000 لیره انگلیسی

4- ژنرال کشمیشف در کتاب جنگ‌های نادرشاه 300،000،000 لیره انگلیسی

5- بروان در کتاب تاریخ ادبیات ایران 87،500،000 لیره انگلیسی

6- مینورسکی در کتاب تاریخچه نادرشاه 110،000،000 روپیه هندی

7- فروغی(ذکاءالملک) تاریخ ایران از 300 تا 700 کرور تومان

8- عباس اقبال در کتاب تاریخ عمومی از400 تا 800 کرور تومان

9- عبدالله رازی همدانی در کتاب تاریخ ایران   از 400 تا 870 کرور تومان

10-ویلهم اشتولس در کتاب اوضاع تجارتی ایران    1،750،000،000 مارک

لکهارت جمع وجوه و جواهرات را بالغ بر هفتاد کرور(700،000،000) روپیه قلمداد می‌کند.

گذشته از این غنایم نادرشاه شصت هزار جلد از کتاب‌های خطی گرانبها که برخی از آن‌ها را خود از کتابخانه پادشاهی هند جدا کرده بود به ایران آورد.»[5]

پس از آن که نادر با فتح دهلی به اهداف خود رسید با قیافه و حالت غرور و شادان در تاریخ سوم یا هفتم صفر سال 1152 به قصد مراجعت به ایران شهر دهلی را ترک کرد. در مورد قیافه و ظاهر نادر می‌نویسند:«نادرشاه به تاریخ هفتم صفر در حالی که سوار اسب عراقی بود در دهلی رو به دروازه کابل به راه افتاد. «آشوب» که در میان تماشاگران بود نادر را چنین وصف می‌کند که کلاهی سرخ رنگ بر سر داشت و بر آن جیغه‌ای جواهرنشان نصب شده و شال سفید کشمیری به دور کلاه بسته بود. نادر، جوان و نیرومند دیده می‌شد و قد خود را راست می‌گرفت. ریش و سبیل او به رنگ مشکی خضاب شده بود. در خیابان شهر که می‌رفت سر خود را بالا نگه می‌داشت و به پیش نگاه می‌کرد. مواقعی که مردم به او شادباش و آفرین می‌گفتند با هر دو دست سکّه‌های روپیه به سوی آنان می‌انداخت.»[6]

انتقال گنجینه‌ی 200 ساله هند کار آسانی نبود و هزاران چهارپا به کار گرفته شدند و بسیاری از آن‌ها در مسیر راه غارت و چپاول و مفقود گردیدند، زیرا زمانی که هزاران شتر و قاطر و 300 فیل غنایم را حمل می‌کردند، در بین راه دهقانان و راهزنان در هنگام شب به عقبه و جناح‌های صف چهارپایانِ حامل گنجینه‌ها حمله می‌کردند و هر چه می‌توانستند به غارت می‌بردند به گونه‌ای که تا زمان رسیدن قشون ایران به نزدیکی لاهور، تقریباً هزار رأس از این حیوانات ربوده شدند. در مقدمه کتاب حمید دوامی که به شکل داستان می‌باشد در باره چگونگی حمل غنایم به سمت ایران به نقل از عالم آرای نادری می‌نویسد:«.... موازی بیست هزار نفر شتر در سرکارِ خاصّه‌ی شریف موجود بود و موازی چهار هزار نفر شتر را جواهر و مرصّع آلاتِ پادشاهی بارگیری نمودند و موازی دو هزار نفر دیگر را هم تخت و نیم تختِ زرّین و سیمین و مکلّل به جواهر و دو هزار نفر دیگر را اسباب اسب و یدکی مرصّع و زرّین و لگام و مرصّع و اسباب اصطبل و موازی دو هزار نفر شتر دیگر را از قبیل زرّینه‌آلاتِ مرصّع چون جام و زیر جامِ بلورینِ کنده‌کاری مکلّل به جواهر و طرحی یشم و طلا و سرپوشی‌های بلورین و غیر هم که عقل از تصوّر آن‌ها عاجز بود، بارگیری نمودند و موازی شش هزار نفر دیگر را اشرفی مُهر شاه جهان‌آباد بارگرفتند و موازی بیست و چهار هزار رأس استر را زرِ سفید و نقره‌آلات بار بستند. و دیگر تختی بود به تخت طاووس که ابتدا بانی آن همایون شاه بود و در عهد خود آن چه از جواهرات نفیس قیمتی که در بلاد هندوستان بود، جمع‌آوری نموده و صرف آن نمود و به اتمام نرسید.... و اولاد به اولاد پادشاهان گورکان خزاین خود را صرف آن تخت می‌کردند تا آن که در عهد محمّدشاه به اتمام رسید و هفتاد شتر آن تخت را می‌کشیدند.»



[1] - دکتر شعبانی در صفحه 927 جلد دوم تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه می‌نویسد:«نادر در صدد بوده است که با ملکه روسیه آنّا دوشس دوکورلانه یا احیاناً جانشین او الیزابت پترونا ازدواج کند.»

[2] - ص 272 شمشیر ایران- سرگذشت نادرشاه افشار مایکل آکس ورسی- ترجمه حسن اسدی 1389

[3] - جمس فریزر در صفحه 190 کتاب خود راجع به واگذاری سرزمین‌ها در تاریخ چهارم محرم سنه 1152ه.ق در شاه جهان آباد که به نادر واگذار می‌شود،می‌نویسد:«ما تمام ممالک واقعه در مغرب رودخانه اتک و آب سند و نالاسنگرا را که شعبه‌ای از شعبات رودخانه سند است یعنی پیشاور و مضافات ایالت کابل و غزنین و کوهستان افغانستان هزاره‌جات و دربند را با قلعه‌ی بکرسنگر و خداداد و اراضی و دربندها و مساکن جوکی‌ها و بلوچ‌ها و غیره به انضمام ایالات تته قلعه رام، قریه تربین، شهر چن، سموالی و کترا و غیره از اعمال تته با تمام اراضی و قری و قلاع و شهرها و بندرها از ابتدای سرچشمه رود اتک با تمام دربندها و آبادی‌ها که رودخانه اتک با شعبات آن بدان محیط است تا نالاسنگرا که مصب رود است به دریا به ایشان واگذار می‌کنیم. خلاصه تمام محال واقعه در مغرب رود اتک و آن صفحات و مغرب رود سند و نالاسنگرا جزء ممالک حکومت و حکمرانی آن صفحات و طوایف  و اهالی آن جا را به دست بگیرند. عمال و کارگزاران ما باید صفحات مذکوره را تخلیه نموده و از ممالک ما موضوع دانسته و تمام نسق حالیه و گذشته خود را به حکمرانی و نظم و نسق و اخذ مالیات از آنجاها ساقط بدانند. قلعه و شهر لهری بندر با تمام ممالک واقعه در مشرق رود اتک و رود سند و نالاسنگرا کمافی‌السابق جزء سلطنت هندوستان خواهد بود.»

[4] - ص 36 شمشیر ایران- سرگذشت نادرشاه افشار مایکل آکس ورسی ترجمه حسن اسدی - 1389

[5] - در مورد به غنیمت گرفتن این کتاب‌ها اختلاف نظرهایی وجود دارد ولی مؤلّف عالم آرای نادری در مورد یکی از این کتاب‌ها می‌نویسد:«خوشنویسی بسیار خوب آن را کتابت نموده، نقّاشان و صحّافان و مذهبّان صاحب وقوف، مقطعات آن را به مصوّر، پشت و رو نموده بودند که هر جنگ و جدال و مجلس آرایی و عیّاری عمر و بنی‌امیّه و باقی مقدمات را تصویر کرده و ساخته که عقل از تصوّر آن عاجز بود و آن کتاب را در بارِ دو قطارِ شتر می‌بستند. هر ورق آن کتاب مساوی یک ذرع و نیم شاه طول و سه چهار یک عرض داشت و جمیع ورق‌های آن را مقوّا کرده بود. نادرشاه وقتی وصف این کتاب را شنید،  خواهش کرد آن را نزد او بیاورند. محمّدشاه، صمصام‌الدوله وزیر اعظم خود را همراه کتاب فرستاده و تقاضا کرد که نادر کتاب را ملاحظه و آن را باز گرداند. نادر پس از مشاهده کتاب گفت: هرگاه خواهش نبردن جمیع خزائن  را نمایند قبول می‌نمائیم امّا خاطر اقدس تعلّق به مطالعه آن کتاب به هم رسانیده، انشاءالله تعالی از ممالک ایران خواهم فرستاد! وزیر اعظم به نادر اطّلاع می‌دهد که محمّدشاه از بردن خزانه، سر مویی ملال خاطر ندارد امّا از جهت کتاب فوق‌العاده مکدّر است. نادرشاه میرزا زکی ندیم خاصّ خود را نزد محمّدشاه فرستاد تا رضایت او را جلب کند و شاه هند ناچار سکوت کرد.(ص 199- نادرشاه بازتاب حماسه و فاجعه ملی احمد پناهی سمنانی

[6] - ص 188 نادرشاه تدوین و ترجمه صادق رضازاده شفق - 1386

7- آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 235

محمَد شاه گورکانی

محمّد شاه گورکانی

 

محمّدشاه گورکانی یکی از آخرین بازماندگان سلسله‌ی مغولان حاکم بر هند بود که تنها نام پادشاهی را یدک می‌کشید. در این هنگام سرزمین‌های بزرگی از حیطه‌ی قدرت او خارج شده بودند و علاوه بر انگلیسی‌ها مالکان و زمینداران بزرگ نیز بر طبل استقلال خود می‌کوبیدند و توان و رقابت درباریان تا بدان حد توسعه یافته بود که دیگر گوش شنوایی برای اوامر پادشاه وجود نداشت. در چنین موقعیتی که همه سرگرم عیّاشی و به تکمیل و گسترش حرمسراهای خود مشغول بودند، انگلیسی‌ها و نادر چشم طمع به آن ناحیه دوختند که سرانجام نادر موفّق‌تر عمل کرد، هرچند که این اقدام او جز کسب غنایم و شهرت، نتایج پایداری به دنبال نداشت و در نهایت زمینه را برای تسلّط دراز‌مدت انگلیسی‌ها و دیگر استعمارگران فراهم ساخت. چگونگی سقوط حکومت محمّدشاه تکرار دیگری از تاریخ جهان می‌باشد که چندی قبل از آن در ایران اتّفاق افتاده بود. همه‌ی مورّخان مهمترین عامل سقوط محمّدشاه را فساد درباریان ذکر کرده‌اند و نهرو در یک جمله به ختم کلام اشاره کرده و می‌گوید:«... برای نادر تصرّف دهلی خیلی آسان بود زیرا حکمرانان این زمانِ دهلی بیکاره و زن صفت و شهوتران بودند و به امور جنگی عادت نداشتند.»[1]  در همین رابطه به قسمت کوتاهی از نظر دکتر میمندی‌نژاد اشاره می‌شود که می‌نویسد:«محمّدشاه در دهلی سلطنت می‌کرد. قمرالدّین‌خان جوان که مقام وزارت به او ارث رسیده بود، مردی عیّاش و خوشگذران بود. هر شب بساط عیش برقرار می‌شد. از قدرت وزارت و جوانی استفاده می‌کرد و در کیف و لذّت به سر می‌برد. کشور در حال ملوک‌الطوایفی بود. نظام‌الملک در دکن با کمال اقتدار حکومت می‌نمود. راجه‌ها در هرگوشه‌ای کوس لمن‌الملکی می‌زدند. محمّدشاه مایل بود وضع کشورش را سر و صورتی بدهد و اقتدار گذشته را تجدید کند. برای این که بتواند به وضع مملکت سر و صورتی بدهد تنها راه چاره در آن دید بازهم به نظام‌الملک متوسّل گردد. از او بخواهد منصب وزارت را قبول کند. به هر تقدیر شده به دهلی انتقالش دهد و از تدبیر و سیاستش برای حفظ مملکت استفاده کند. سرانجام حکم وزارت را به نام او نوشتند و با ارسال هدایای فراوان موفّق به مراجعت وی به دهلی شد. نظام الملک متوجّه گردید موقع مناسب می‌باشد و در دهلی می‌تواند در کمال قدرت به سر بَرد، قبول کرد. فرزند خود غازی‌الدّین‌خان را بر جای خود نشاند. دستورات کافی و لازم به او داد. سپس برای امتثال اوامر ملوکانه مهیّا گردید و به سوی دهلی حرکت کرد. نظام‌الملک که این همه لطف و عنایت از محمّدشاه دید به فکر افتاد عظمت و اقتدار زمان اورنگ زیب را تجدید نماید و وضع دربار و مملکت هند را سر و صورت دهد. ولی درباریان فرامین نظام‌الملک را باطل می‌ساختند. نتیجه آن شد بعد از چند صباحی تعدادی از امرا و درباریان ضدیّت و مخالفت با نظام‌الملک را شعار خود قرار دادند. نه تنها با او ضدیّت می‌کردند امرش را انجام نمی‌دادند، بلکه مقصّرش می‌نمودند. سعی داشتند او را دست بیندازند. نظام‌الملک وقتی متوجّه شد پادشاه سست عنصر و بی‌اراده است و زود تحت تأثیر اطرافیانش قرار می‌گیرد، اراده‌ای از خود ندارد، درباریان و اطرافیان شاه غرق در شهوات نفسانی بوده، روز و شب در عیش و طرب به سر می‌برند، زنان هرجایی و بدکاره در ارکان وجود مقرّبان درگاه رخنه کرده، مطرب‌ها و مقلّدها جایگاهی رفیع دارند، هر چه می‌خواهند انجام می‌دهند، بهتر آن است به دکن باز گردد. احترامات خود را محفوظ نگاه دارد و با اقتدار در آن جا فرمانفرمائی نماید.

درباریان و اطرافیان محمّدشاه که وجود نظام‌الملک را مخلّ آسایش خود می‌دانستند او را غیر لازم، وجودش را بی‌کاره و بی‌مصرف جلوه‌گر ساختند. در نتیجه وقتی محمّدشاه شنید نظام‌الملک می‌خواهد به دکن باز گردد هیچ گونه مخالفتی نکرد. با کمال میل به او اجازه داد به دکن برود.»[2]

با توجّه به همین روابط است که محمّدشاه و درباریانش توسط نادر دچار ضعف و ذلّت می‌شوند و علاوه بر خسارات جبران ناپذیر بر مردم و کشور خود، مجبور به اعطای امتیازات بی‌کران گردیدند. نادر به دلیل موقعیت خود و قولی که داده بود پادشاهی او را ابقا ساخت و در هنگام مراجعت سفارش‌هایی به پادشاه کرد و به وزیرانش دستور داد که از او پیروی نمایند وگرنه مراجعت خواهد کرد. هرچند که سخنان نادر به منزله نوش دارویی بعد از مرگ سهراب بود، ولی جای تأسّف اینجاست که چرا خود نادر بدین سخنان عمل نکرد و ایران را دچار آشفتگی ساخت. محمّدشفیع در رابطه با نصایح نادر به محمّدشاه می‌نویسد:«گویند که روزی شهریارِ چهاردانگِ ممالک وسیعه‌ی هندوستان که سواد اعظم و خال رخساره‌ی هفت اقلیم است و در عالم خوبی به یکتایی مشهورِ آفاق، در دعوتی که اطعمه‌ی رنگارنگ در آن موجود بود با نادرشاه هم‌طعام گردید. شاهنشاه در حین اکلِ طعام، دست به بغل برده پارچه نانی خشک زنگ‌ بسته، بلکه سراپا سبز گردیده برآورد و نخست لقمه‌ای خود تناول نموده، اشاره‌ی خوردن آن به پادشاه کیوان خرگاهِ خورشید کلاه دیار هندوستان فرمود و بعد از آن، نکته سنج این ماجرا گشت که این نانی است که چندین سال قبل از این در صفاهان پخته شده، ما را که حقّ، سبحانه تعالی و تقدّس، از زمره‌ی بنی نوع بشر، جهت حراست ضعیفان مظلوم و غریبان مغموم برگزیده، سریر آرای فرمانروایی گردانیده از وقوع حصولِ این دولت کبری، لذّت ما به چندین امور وابسته است. نخست لذّتِ بزرگِ اجرای احکام است که احدی یارای انحراف آن نداشته باشد. لذّت ثانی در قلع و قمع مخالفان دولت و دین، و ثالث در تسخیر ممالک تازه و رابع در صحّت بدن خویش و فرزندان رشیدِ خلف که بعد از ارتحال پدر، قائم مقام او توانند شد. اثر خوردن این نان خشکِ چندین ساله از این عالم انتفاع می‌بخشد که از یک ساله راه، بی‌ممانعتِ غیر به این مقام رسیده، کامیاب مدّعای ظاهری و باطنی گردیده‌ایم و جمیع سرکشان قوی بازو که قبل از این صدای دعوای انّهُ و لاغیری را بر بام یکتایی، بلند آهنگ سازِ غرور می‌گردانیدند. بعضی از آن‌ها در کوی گمنامی زیر خاکِ فراموشی لگدکوب گاو و خرند و بعضی که تن به عجز و بیچارگی در داده، قبول اوامر و نواهی اینجانب نموده خود را در سلک سایرالناس منسلک گردانیده‌اند، اکتفا به زندگی دارند. ما سلاطین را لذّتی که واجب‌الوقوع است این امورات مذکوره است و اگر ما دل به تن پروری واگذاریم بلاشک فتنه جویانِ آشوب طلب که مدام زمانه از وجود چنین مردم معمور است و روز و شب در انتظار حصولِ مدّعا به سر می‌برند از چهار سو سر از گریبان خمول برآورده به یک ناگاه مصدر فسادات عظیمه می‌گردند و شهریاران را باید که محل اقامت آن‌ها به غیر از خانه‌ی زین و پُشت سمندِ باد رفتار نباشد و لذّتشان منحصر در امن ملک و خلل خاطرِ اعداء و رفاهیّت رعایا وابسته، نه به لقمه‌های لذیذ و طعام‌های نفیس که به کار برند. الحال که از چندین سال قلمرو حکومت و سلطنت آن برادر اختلال کلّی پذیرفته و در هرگوشه و در هر میدانی قابو طلبی دست تصرّف بر بلاد آن ضلع دراز ساخته و خودسری فرصت‌جو، عرصه‌ی انتقام را از متعرّضان یک سر مصفّا یافته، کوس رستمی و شیپور مردی را بلند آوازه دارد، همان بهتر که کمر همّت به استحکام تمام بسته تا مدّت سه سال اقامت و آسایش خویش را در خانه‌ی وسیع زین و پُشت توسنِ سبک خرام مقرّر فرمایی و نخست از همه به تَزک افواج و به ترتیب سپاه خویش پردازی. از این جهت که حصار ملک و سرشکنی اعداء موقوف بر طاقت و توانایی جنود ظفر آمود است و اگر از غفلت سلطان وقت وهن و اختلالی در احوال عساکر منصوره راه یابد دشمنان از چهار سو یک دل و یک رو گردیده‌اند بلاخوف و هراس، خیره سری و چیره دستی نمایند. در این صورت بهتر آن است که بودن قلعه‌ی دارالخلافه که کتابه، سرِ دروازه‌ی باغ حیات بخش این بیت استاد به خطّ خوشنویسِ یکتا رقم مکتوب است. بیت این است:

اگر فردوس بر روی زمین است                 هیمن است و همین است و همین است

فی‌الواقع این معنی در حقّ آن مکان صادق است نه اغراقِ کلام. تا مدّت سه سال کامل از خطر، خیال خوبی این مکافات فراموش سازند و یک باره از این سرِ سرحدّ خویش تا آن سر به پای جرأت قطع طریق نموده. در هرجا نشانی از مخالفان یابند بلاتأمّل نام آن گروهِ بی‌شکوه را از صفحه هستی محو سازند و بعد از اراضی متعلّقه خویش اگر میل آسایش به خاطر برسد چندی در قلعه‌ی اکبرآباد و چندی در حصارِ شاه جهان‌آباد و چندی در لاهور و کشمیر، اگر رحل اقامت اندازید مانعی نیست. لیکن در این ولا که احوال تمامی نزدیک و دور، مختل و پریشان است. یک باره به عزم مصمّم سیر و شکار تمامی ممالک متعلّقه خویش از جمله واجبات است و بدون حرکت خویشتن بسیار کارهاست که از بهرِ سرانجامش حضور آقا ضرور است. گو صد نوکرِ کثیرالحشمِ موفورة الخزاین حاضر باشند و مثل مشهوری است، هر یکی را بهرِکاری ساخته، کاری که بر جناب سلطانی موقوف است، هرگز از وزیر سرانجام نپذیرد و کاری که منحصر بر ذات وزیر باشد از دیگر امیر صورت وقوع آن معدوم‌الاستعداد است. کارِ سوار هرگز از دست پیاده بر نیاید و کارِ پیاده از سوار می‌نتواند برآید. بر سلاطین واجب است بلکه فرض عین که تدارک خلل و تصدیعات رعایا نمایند که رفاهیّت حال رعایا موجب توفیرِ خزاین است و پریشانی احوالِ گروهِ مذکور یکسر شدن دولت و حشم، از این جهت که بودن سپاه، موقوف بر زر است و امنیت ملک بی‌جرأتی و عجز پیشگی صاحب قدرتانِ خودسر و سرکشان صاحب استعداد موقوف بر قوی سرپنجگی اهل شمشیر که عبارت از افواج قاهره و جیش منصوره است. سپاه هر سلطانی که مرفه‌الاحوال و قوی بازو باشند مخالفان ملکش مدام در کنج خمول به گمنامی به سر برده و به غیر از عجز و بیچارگی دَم برنیارند. افواج هر شهری که از نوازش و احوال پرسی آقای خویش مأیوس باشند، مدّعیان ملک از هر طرف سر برآورده دست به ملک و مال رعایای آن ضلع دراز سازند و از پریشان احوالی سپاه سلطان با خبر گردیده هر روزی قوی قدرت‌تر و صاحب استعدادتر می‌گردند.

اگر سلطان به مجرّد آن که نخستین فسادی که در عهدش حادث گردد، اگر به تدارک آن بلاتأمّل توجّهِ پادشاهانه مبذول داشت و آن فتنه‌گران آشوب انداز را معدوم الوجود و مفقود الاثر گردانید، باری دیگر منتظران قابو طلبِ فرصت‌جو پای جرأت در دامان ادب پیچیده، قدم از سرحدِ اطاعت فراتر نگذارند و اگر خدا خواسته انتقام شوخی و بی‌باکی موقوف بر زمانِ استقبال افتاد و دیگر از هرگوشه و کنار، اهل دعوی به خودسری رایت آشوب را فلک رفعت ساخته، رعایای مظلوم را پایمالِ انواع حادثات می‌گردانند. به جمع وجود و در همه حال خبرداری ملک و محفوظی احوال رعیت بر فرمانروایان باج و خراج طلب لازم است. در این عهد و زمان که در تمامی ممالک وسیعه‌ی هندوستان از صد دهِ معمور شاید پنجی یا دَهی، آن هم نیم آباد و نصفی ویران افتاده و معموره‌های گِرد شهرِ دارالخلافه شاه جهان‌آباد که امروز از سی و چند سال مقرّ سلطنت و مستقرِ فرمانروایی واقع شده، خصوص در این بیست و هفت سال کامل که سلطانِ روش اختر محمّدشاه که به غیر از سیر و شکار از سواد شهر قدم فراتر نگذاشته، از دَه قریه‌ی معموره گرد و جوانبان شاید یکی موضعی آبادی داشته باشند و الا نه تمام ویرانند و این ویرانی به دولت ظلم و بیداد حکّامِ بی‌انصافِ خدا ناترس واقع شده به تحقیق پیوسته که بلده‌ی فریدآباد که بر چهار فرسنگی دارالخلافه‌ی شاه جهان‌آباد، آباد است و منزلِ نخستین طرفِ مستقرّ دارالخلافه اکبر آباد از متعلّقه‌ی خویش، دو صد و شصت دهِ آباد مدام محصولی داشت در این چند سال حال نوعی از ستم ایجادی و جفا پیشگی رو به خرابی آورده که قریب سی و دو دِه آباد باقی مانده، دیگر تمام و کمال ویران و از حاصل افتاده به همان مثل: از دِه ویران که ستاند خراج؟ هرگاه بر مواضع زیر دیوار دارالخلافه که از مدّت سی و چند سال مسکن شهریار دوران و فرمانده‌ی عهد و زمان است این صورت شده باشد احوال بلاد دوردست را از همین مقدمه تصوّر باید فرمود.»[3]


 



[1] - ص 167- نادرشاه بازتاب حماسه و فاجعه ملی احمد پناهی سمنانی

[2] - ص 611 زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمّدحسین میمندی‌نژاد چاپ سوم 1362

[3] - صفحات 243 تا 246 تاریخ نادرشاهی محمدشفیع تهرانی(وارد) به اهتمام رضا شعبانی 

4 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 228