پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

خلع و قتل شاه تهماسب

خلع و قتل شاه طهماسب

 

در طی مراحل زندگی سیاسی شاه طهماسب حرکتی که نشان دهنده‌ درایت و لیاقت فرمانروایی او باشد، مشاهده نمی‌گردد و همواره از قِبَل شاهزاده‌ی صفوی بودن، نان را به نرخ روز خورده است. در باره اعمال شاه طهماسب هیچ ایرادی بر وی نمی‌توان گرفت؛ زیرا این شیوه‌ی رفتار در خانواده و گذشتگانش سال‌های سال عجین شده و به دیگران هم سرایت کرده بود. در این مقطع تاریخی اگر نادری وجود نمی‌داشت معلوم نبود که خطوط مرزی ایران چگونه ترسیم شده بود. تعامل نادر با آخرین شاهزاده صفوی بسیار آگاهانه و همانند سیاستمداری است که سال‌ها درس سیاست و تجربه را اندوخته باشد. بسیاری اعتقاد دارند که نادر از همان ابتدا به دنبال کسب مقام پادشاهی بر ایران بوده است. به فرض آن که این دیدگاه کاملاً صحیح باشد، ولی شیوه و روندی که نادر تا دست‌یابی به سلطنت پیمود بسیار زیرکانه و منطقی و به دور از مسیر تاریخی ایران می‌باشد. او چنان با استادی به تغییر و تحوّلات فرهنگی و سیاسی جامعه آن روز می‌پردازد که قابل قیاس با نبوغ نظامی‌اش هستند. آیا صبر و تحمّل نادر، در مقابل ناهنجاری‌های طهماسب تنها به زمان شکست خفّت‌بار او در برابر عثمانی‌ها بوده است؟ اگر در آن زمان شخص دیگری به جای نادرِ قدرتمند بود، چه می‌کرد؟ نادر با وجود داشتن موقعیّت‌های ممتاز، هرگز متوسّل به قوّه قهریه نشد و با وجود اصرار سردارانش بازهم افشای ماهیت طهماسب را بر رسیدن به پادشاهی ترجیح داد. مگر نادر از فساد و عیّاشی طهماسب بی‌اطّلاع بود که چنین عمل کرد؟ آیا نادری که با حافظه قوی خود سربازانش را به نام صدا می‌زد، بی‌ثباتی و دمدمی مزاج بودن و شورش پادشاه را بر علیه خود در خراسان فراموش کرده بود؟[1] آیا از شراب‌خواری و فساد طهماسب که سیمون آوراموف در گزارش خود می‌نویسد بی خبر بود؟ سیمون که از سال 1726 تا 1729 در دربار شاه طهماسب به عنوان منشی دولت روسیه ادای وظیفه می‌کرده‌اند در قسمتی از گزارش خود می‌نویسد:«طهماسب در 23 اکتبر و یا 3 نوامبر 1726 درست یک هفته قبل از سقوط مشهد به حسین‌قلی بیک، امیرزاده‌ی گرجی امر کرد تا قدری عرق پرمایه‌ی قفقازی معروف به «چیخیز» به خدمت وی حاضر کند. حسین‌قلی بیک پاسخ داد که موجود ندارد و طهماسب در نتیجه به خشم آمده، فریاد برکشید که وی ناگزیر از تهیّه آن است. گرجی پس از لحظه‌ای تأمّل گفت: آوراموف فرستاده دولت روسیه قدری چیخیز دارد. بعد افزود، امّا نمی‌دهد. طهماسب که هنوز از خود بی خود بود اظهار داشت وی گردن آوراموف را خواهد زد و بی‌درنگ به اردوی روس‌ها شتافته، بانگ برآورد که کلیّه‌ی روس‌ها باید غارت گردیده و گردن آنان زده شود. مأموران طهماسب به چادر آوراموف هجوم برده، وی را یکتا پیراهن با پای برهنه نزد شاهزاده بردند. آوراموف به تصوّر آن که دَمِ واپسین فرارسیده بود خود را به پای طهماسب انداخته، طلب بخشایش کرد. طهماسب گفت: تو از من نمی‌ترسی؟ آوراموف پاسخ داد: چه طور ممکن است من از اعلیحضرت نترسم؟ طهماسب در جواب اظهار داشت، پس اگر واقعاً می‌ترسی، چرا قدری چیخیز برایم حاضر نمی‌کنی؟ آوراموف که هنوز یکتا پیراهن بود همان طور به سرای طهماسب برده شد. او به مجرّد ورود دید که طهماسب بر اثر افتادن در نهری آغشته به گِل می‌باشد. طهماسب که چون مجبور شده بود، خود، در پی آوراموف رود، سخت آزرده خاطر بود. خشمگین به وی گفت: خیلی کثیف شده‌ام. تقصیر آن همه، به گردن توست! آوراموف فوراً به چادر خود رفته با قدری چیخیز بازگشت . بالنّتیجه حال طهماسب دگرگون شد. او سپس دستور داد مجلس بزمی آراسته شود و به رامشگران خود امر کرد تا آهنگ «بالالایکا» بنوازند. او گاه حین نوازندگی آنان به آهنگ موزیک کف می‌کوبید و سپس چند قصّه‌ی شهوت‌انگیز نقل کرده، حالش دوباره متغیّر شد. او رو به آوراموف کرده، گفت: تو و اسمعیل بیک(سفیری که به روسیه رفته و قرارداد مورّخ 23 سپتامبر 1723 دایر به واگذاری دربند و باکو به انضمام ولایات ساحلی گیلان و مازندران و استرآباد را به آن دولت امضاء کرده بود.) مسؤول از دست رفتن سلطنت من هستید. آوراموفِ بیچاره دیگربار به وحشت افتاده، خواست در مقام دفاع برآید، لکن طهماسب سخن او را قطع کرده و گفت: بس است. ما را به حرف سرگرم مساز، بگذار خوش باشیم. بعد دستور داد رامشگران دوباره نوازندگی را آغاز کنند و چیخیز و سیب دوره گردانده شود. اواخر سر از آوراموف جویا شد که آیا می‌تواند قدری چیخیز برای او ذخیره نماید؟ بعد دستورِ تهیّه‌ی قدری ودکا و چیخیز جهت مصرف خود داد.»[2]

نادر در مقابل شکست‌های توجیه‌ناپذیر طهماسب چه عکس‌العملی باید نشان می‌داد که خوش‌آیند دیگران باشد؟ نادر پس از اطّلاع از توافق‌نامه طهماسب با دولت عثمانی، سریعاً با آن مخالفت کرد و پس از مشورت با سرداران خود گفت:«کاتب بیاید. امر کرد به تمام حکّام شرحی نوشته شود. از همگی برای کمک به قبله‌ی عالم کمک خواسته شود. به موجب مدارکی خلاصه آن بدین شرح می‌باشد: 1- نامه‌ها و اعلامیه‌هایی که برای سران و اشراف و برای اطّلاع مردم ایران و پادشاهی عثمانی و احمدپاشاه صادر گردیده است به وسیله میرزامهدی‌خان مورّخ نوشته شده است.2- نادر به وسیله محمّدآقا که سفیر عثمانی درمشهد بود شرحی به سلطان عثمانی نوشت و فرستاد مبنی بر این که پیمان شاه طهماسب ارزشی ندارد یا تمام خاک ایران را مسترد دارد یا آماده جنگ باشد. 3- نادر نامه‌ای به احمدپاشا نوشت و به او اطّلاع داد در آینده نزدیکی به طرف بغداد رهسپار خواهد شد و به وی اخطار کرد که خود را برای پذیرایی آماده کند.4- معتمدی به اصفهان فرستاد و درباریان را از تصمیم خود آگاه ساخت.

سپس به عهدنامه منعقده بین شاه طهماسب و عثمانیان اشاره نمود و خاطرنشان ساخت. این عهدنامه به نظر اهل بصیرت سرابی بیش نیست؛ زیرا موضوع اساسی یعنی اسیران ایرانی را تفصیل نداده است. ما میل داریم که ریشه فساد را از میان مسلمانان برکنیم و ایران را از هرگونه پلیدی منزّه سازیم. امضای این عهدنامه مخالف با شرافت و غرور ملّی است، چون مرزهایی که بر طبق عهدنامه تعیین گردیده مخالف با خواست الهی و شئون مملکتی است. بنابراین ما از قبول آن سرباز خواهیم زد. سپس خاطرنشان ساخت که بعد از عید فطر جنگ را آغاز کرده و مرحله به مرحله نقشه خود را انجام خواهیم داد. به درباریان اشعار داشت که هر کس به وی ملحق نگردد از همه‌ی امتیازات مذهبی محروم خواهد شد و به قوّت الهی گرفتار می‌شود و از جرگه مسلمانان اخراج خواهد گشت و در سلک خارجیان به شمار خواهد رفت.»[3]

هنگامی که این اخبار به اصفهان رسید، اطرافیان پادشاه به تکاپو افتاده و شاه را قانع کردند که متن این قرارداد ربطی به نادر ندارد و شاه مایل بوده است که مشتی خاک را با آن آب و هوای سرد به عثمانی‌ها بدهد! توطئه‌چینی آن‌ها به قدری بود که پادشاه گفت: سپهسالار غلط کرده و ما اراده فرموده‌ایم که به جنگ و خون‌ریزی خاتمه داده شود و غلام درگاه حق فضولی ندارد. در همین ایّام که متن قرارداد را برای توشیح ملوکانه آورده بودند، طهماسب به کاتب خود دستور داد که شرحی بدین صورت به طهماسبقلی نوشته شود:«رعیّت از جنگ خسته شده‌اند، اراده ملّت بر این تعلّق گرفته است دوران جنگ و ستیز خاتمه یابد. ما میل داریم برای رفاه و آسایش رعیت قدمی برداشته شود، ویرانی‌ها معمور و آباد گردند. اینک که به یاری خداوند متعال و حضرت ختمی ‌مرتبت صلی‌الله علیه و آله و ائمّه‌ی اطهار سلام‌الله علیهم اجمعین بر سریر سلطنت نشسته‌ایم، پایتخت کشور را قبضه فرموده‌ایم. لازم دانستیم با همسایگان قرارداد صلح پایداری برقرار سازیم. به حول و قوّه الهی آرزوی ما برآورده شد. به حمدالله قراردادهای مورد نظر ما بسته شد و از طرف شمال و غرب ایران آسوده خاطر گردیدیم. چون برای نگاهداری قشون باید خراج گرفت و رعیّت به سبب جنگ‌های طولانی فقیر گردیده است، لذا اراده فرمودیم، قشون مرخّص گردد و سربازان به کارهای خود برگردند و تحمیلی نباشد. بدین وسیله دستور اکید صادر می‌فرمائیم افراد قشون ابوابجمعی خراسان مرخّص شوند. به رؤیت دست‌خط ما سپهسالار به طرف مرکز حرکت نموده به پایتخت بیاید تا در ترتیباتی که برای رفاه و آسایش مردم داده خواهد شد اوامر ما را اجرا کند. یک نسخه از قراردادهای مبادله شده ضمیمه است تا چاکرانِ آستان بر مفاد آن واقف گردند. آن چه اراده فرموده‌ایم نصب‌العین قرار داده و طبق آن طابق‌النعل بالنّعل عمل نمایند. گویند پیکی که فرمان را آورده بود به طهماسبقلی عرض کرد: قبله عالم فرمودند طبق فرمانی که صادر شده باید فوراً عمل شود. نادر که از خشم به خود می‌پیچید به پیک در حال فریاد کشیدن گفت: به شاه طهماسب بگو، من از مادر فرمانده به دنیا آمده‌ام نه فرمان‌بر.»[4]

همانگونه که ملاحظه می‌شود در مورد یک روایت تاریخی دیدگاه یکسانی وجود ندارد و تحت تأثیر عوامل بیرونی و یا درونی که تابع برداشت و سلیقه شخصی باشد، یک مطلب به شیوه‌های مختلف نگارش شده است. چنان که می‌بینیم شاه طهماسب در جایی به شدّت از قرارداد و مصالحه با عثمانی‌ها حمایت می‌کند و فرد دیگری اعتقاد دارد که اینگونه نبوده و با شنیدن اخبار و نارضایتی نادر سریعاً به حمایت از وی می‌پردازد. رشید یاسمی در کتاب خود به روایت می‌نویسد:«در این اثنا خبر مصالحه شاه طهماسب با رومیه در رسید، طهماسبقلی‌خان افشار عریضه به خدمت شاه نگاشته که خراسان نیز از جمله ممالک محروسه پادشاهی است و بنده و امرای خراسان، همه بندگانیم خسروپرست و رضای خاطر ما بندگانِ ارادت کیشِ صداقت اندیش نیز در مصالحه رومیه شرط است و ما به این مصالحه خشنود و خرسند نیستیم و متعهّد و متّفقیم که به ضرب شمشیرِ آتشبار هر دو روی آب ارس را از رومیه‌ی عهدشکن صافی و خالص نمائیم. چون شاه ساده دل عریضه‌ی خان خدلیت کیش و مکیدت اندیش را دید مسرور گردید. جواب نگاشت که شما با همه عساکر خراسان به عراق آئید و ما می‌فرمائیم که تمامت لشکر عراق نیز با شما موافقت کرده، استرداد بلاد به ظهور آید. طهماسبقلی‌خان امرِ خراسان را منتظم کرده و با سپاهی جرّار و آزموده مانند دریای خزر کفک‌انگیز و موجه خیز به جانب عراق آمد و به حکم شاه، محمّدعلی‌خان قوللرآقاسی حاکم فارس با سپاه عراق در قم نزول کرده که به اتّفاق طهماسبقلی‌خان به جانب آذربایجان رفته به قلع و قمع رومیه پردازند. چون طهماسبقلی‌خان به قم آمد زبان به مداحنه و تدلیس و مخادعه و تلبیس گشاده، عرضه داشت که چون این غلام سه چهار سال است که شَرفِ زمین بوس و زیارت خاک پای پادشاه مشرّف نگشته‌ام و سپاه خراسان که پشت به پشت از خانه‌زادان این دولت ابد مدّتِ ولایت نشانند، آرزوی حضور مکرمت ظهور دارند. رخصت دهند که به اصفهان آمده روزی دو سعادتِ عتبه‌بوسی درگاه یافته مراجعت نمائیم و پس از اظهار این تمنّی، منزل به منزل کوچ کرده روانه اصفهان شد و قشون فارس و عراق در قم بماندند تا او مراجعت کند و طهماسبقلی‌خان چون بلای آسمانی و حوادث کیهان بی‌مانع در روز سه‌ شنبه چهارم ربیع‌الاّول یک هزار و صد و چهل ‌و چهار با توپ و تیپ و فرّ و زیب وارد هزارجریب، خارج عمارت شاهی شد. بعد از فرود آمدن جهت سلام عام روانه‌ی حضور شاه طهماسب گردید. چون داخل عمارت سعادت آباد شد در کمال خفض(تواضع و فروتنی) جناح و غایت آداب سه جا زمین بوسیده تا به مجلس اعلی رسیده، اذن جلوس یافت.» [5]

بنابراین آن چه که مسلّم است نادر در طی برگزاری یک مجلسی شراب‌ خوارگی و فساد طهماسب را به انظار می‌‌رساند. از ابهّت او کاسته و زمینه‌ خلع او را مهیّا می‌سازد. بعضی این کار نادر را خیانت توصیف می‌کنند که او شاه ساده دل را گول زده است. مؤلّف روضة‌الصّفا می‌نویسد:«طهماسبقلی‌خان پیشکش‌های لایقه که دانه‌ها، دام تزویر او بود بگذرانید و به انواع تکلّفات و خدمات خاطر شاه را خرسند کرده، محرمان بزم خاص را به مواعید عرقوبی(حیله و نیرنگ)به خود مایل و نقوش توهّمات را از لوحه اندیشه هر یک زایل کرد و استدعا نمود که امشب شهریار در آن منزل به عیش و عشرت بگذراند و عامّه همراهان باز گردند و چند تن از خواص اهل صحبت و خلوت در حضور بمانند. شاه صداقت پناه سرِ رضا جنبانیده با چند تن از خواص بماند و دیگران را رخصت مراجعت داد. مجلس ملوکانه ساختند و به اسباب تجرّع و تعیّش پرداختند. مجلس پر از گل و سنبل شد و بازیگرانِ گل‌روی سنبل مویه‌ی هراتی و کابلی گرد آمدند. به دستورالعمل طهماسبقلی‌خانِ پُر حیل از بام تا شام جام‌های مدام پی در پی به شاه طهماسب پیمودن گرفت و به خنده‌های نمکین و کار شیرین، عقل و هوش او را ربودند، رخت خِرد را به یغما برد و متاع شکیب را به تاراج داد. طهماسبقلی‌خان، شاه را به شاهدان سپرد و به بهانه انجام خدمات، خود را هم از آغاز بزم به کنار کشیده و در تهیّه انجام کار بود. خلوتیان شاه چندان مست شدند که از دست شدند. هر یک به کناری افتادند و سر بر پای دلداری نهادند. مع‌القصّه در اواخر شب شاه و شاهدِ ساقی باقی ماندند و باقی فانی شدند. در هنگامی که شاه مست خراب بود و دریای شعورش خشک‌تر از سراب بابت عیّار طرّار سخنان مستانه گفتی و با او بی‌حجاب خفتی، طهماسبقلی‌خان امرای قزلباش و اعاظم خراسان را به تماشای حرکات و سکناتِ بی‌خردانه وقیحِ قبیحِ شاه با شاهد ملیح، صبح آورده و راز مکتوم شاه را بر انظار یکایک مکشوف کرده و ....

مع‌القصّه مدّت سلطنت شاه طهماسب ثانی صفوی تخمیناً ده سال بوده، شش سال در زمان غلبه افغان و چهار سال در اوان جلالت و نیابت طهماسبقلی‌خان افشار و با آن که از ری تا منتهای خراسان به طهماسبقلی‌خان واگذاشته بود و اصلاً در آن ولایت تصرّفی نمی‌نمود، کارش بدین جا کشید.»[6] مؤلف رستم‌التّورایخ برعکس وی و از دیدگاهی دیگر زمینه خلع شاه طهماسب را بدین شکل توصیف کرده و می‌نویسد:«در وقت ورود آن سپهدار جم اقتدار(نادر)، آن خسرو کامگار از باده‌ی گلرنگ مخمور دست و با دلبران طنّاز، دست در دست و پیش روی مبارکش امردان شنگولِ شوخ و شنگ زیبای سمنبر، در زنده رود در اطراف پل حسن پاشا که به خوبی آن کسی ندیده و نشنیده و سی‌وسه چشمه فراخ دَهنه می‌باشد و در زیر آن‌ مکان‌های خوب دلکش بسیار به قدر جا نمودن پنجاه هزار- شصت هزار نفر ساخته شده، همه مکشوف‌العوره به شناوری و آب بازی مشغول بودند و آن پادشاه کامران از تماشای ایشان محظوظ و ملتذذ بود. عالی جاه طهماسبقلی‌خان به حضور ساطع‌النّوروالا مشرّف گردید. در هفت جا به خاک افتاده و از روی ادب زمین بوسید و مفتخر و مباهی به تحسینات و نوازشات پادشاهی گردید، امّا از دیدن این حرکات زشت ناصواب شهنشاهِ مالک رقاب کامیاب، قلبش ملول و محزون و از شنیدن مصالحه با رومیان شیفته خاطر و جگرخون گردید و از حضور پُرتور والا با رخصت به مقام خود بازگشت نموده و با خود فکر و تأمّلی نمود و خدعه‌ای به خاطرش رسید. از برای شاه جمجاه بساط ضیافتی گسترد و آن فریدون بارگاه را مهمان نمود و اسباب عیش و عشرت و آلات سور و مسرّت از برایش فراهم آورد و خوانین خراسان و صنادید عالی شأن و باشیانی که با او اتّفاق داشتند ایشان را در پس پرده واداشت که از روزنه‌های پرده تماشا کنند. چون شاه جمجاه از باده گلرنگ خوشگوار مخمور و سرمست شد و دین و دانشش از دست رفت، بی‌اختیار مستانه از جا برخاست و برهنه گردید و غلامان امرد خود را فرمود همه برهنه شدند و دست‌ها بر زمین انداختند و دُبرها برافراشتند و شخصی لعابچی ظرف طلایی پر از لعاب در دست داشت و بر مقعدهایشان لعاب می‌مالید و شاه سرمست به هر کدام میل می‌نمود، در نهایت خوبی بلی، بلی، بلی. از پس پرده خوانین و سرهنگاه تماشای این معامله نمودند و از دیدن این اطوار کمال تغیّر در مزاجشان حدوث یافت و به عالی جاه طهماسبقلی‌خان عرض نمودند که این شاه به نادانی و بی‌تمیزی ایران را باز به دست دشمن خواهد داد و چاره‌ای باید نمود. از روی مشورت و کاردانی به لطایف‌الحیل شاه جمجاه را با عمله‌جاتش ملجائاً و مضطراً به جانب شهر سبزوار روانه نمودند که در آن قلعه‌ی محکم ساکن گردد و به هر قسم که دلخواهش باشد، عیش و عشرت و کامرانی نماید و در امور ملک و مملکت دخل و تصرّف ننماید. و به همین قسم به وقوع پیوست و به دور قلعه‌ی مذکور مستحفظین گماشتند.» [7]

به هر حال شاه طهماسب از سلطنت خلع و تبعید می‌گردد. نادر بلافاصله فرزند هشت ماهه او یعنی عبّاس میرزا را به عنوان نایب‌السّلطنه انتخاب می‌کند و روایت شده است:«آن چنان که مورّخان نوشته‌اند هنگامی که کودک را در گهواره می‌نهند، طفل چهار بار فریاد می‌زند و نادر رو به بزرگان دربار صفوی می‌پرسد آیا شنیدید که شاه جدید چه می‌گوید؟ در برابر این پاسخ که شاید شیر می‌خواهد، آنان را ناآگاه شمرده و می‌گوید: خداوند به من استعداد و درک گفتار کودکان را عطا کرده است و بدین آگاه باشید، شاه به چهار نکته اشارت فرمودند. نخست این که از ما بازستاندن ایالاتی را می‌خواهد که در تصرّف ترکان است و دیگر بازستاندن ایالاتی که در تصرّف روس‌ها ست، سوّم بازگرفتن قندهار و چهارم این که ایرانیان باید جایی در مکه معظّمه داشته باشند و با هر گفتار دست نوازشی بر سر کودک کشیده و قول انجام خواسته‌هایش را به دو داد. به گفته ژان اوتر او در حقیقت برنامه‌های جنگی کوتاه مدّت و بلند مدّت خویش را به این ترتیب به آگاهی بزرگان ایران رسانیده است.»[8]

نادر بعد از طی این مراحل و بعد از جنگ و پیروزی بر عثمانی‌‌ها، جهت تصرّف دهلی حرکت می‌کند. در این ایّام که رضاقلی میرزا را که پانزده سالی بیش نداشت به عنوان جانشین خود انتخاب کرد. رضاقلی میرزا در اثر شنیدن شایعه مرگ پدر تحت تأثیر سخنان محمّدحسن قاجار قرار گرفته و دستور قتل شاه طهماسب را صادر می‌کند. درباره دستور قتل شاه طهماسب نیز اختلاف نظر مشاهده می‌گردد، چنان چه یکی از مبلّغان مذهبی اروپایی به نام کشیش لئاندر می‌نویسد:«نادر دستورهایی برای پسرش، رضاقلی حاکم خراسان که شاه طهماسب دوم صفوی را تحت نظر داشت، فرستاد که او را به قتل برساند و مرگ او را به چنان شیوه‌ای اعلام کند که مردم کشور به طور کلّی این حقیقت را بپذیرند که سلسله صفویه منقرض شده است. شاهزاده رضاقلی دستور داد همه‌ی همسران اندرون شاه طهماسب و کودکان آن‌ها را بی‌درنگ به قتل برسانند و سرانجام شاه طهماسب دوم را خفه کنند.»[9]در صورتی که اغلب نظرها بر آن است که رضاقلی صادر کننده دستور قتل بوده‌اند. امّا در باره چگونگی قتل شاه طهماسب، تقریباً تمام روایات مشابه هم می‌باشد. چنان که هنوی می‌نویسد:«شخصی که مأمور کشتن پادشاه شده بود محمّدحسین‌خان نام داشت. وی در اسیر کردن پادشاه بسیار کوشیده بود و احتمالاً بیم آن داشت که اگر ستاره اقبال نادر افول کند، طهماسب دوباره برتخت نیاکان بنشیند. می‌گویند که قتل بدین ترتیب صورت گرفت. محمّدحسین‌خان به بهانه‌ی اظهار دوستی به طهماسب چنین گفته بود که جان او در خطر است و صلاح در آن است که به روسیه بگریزد و خود او وسایل این فرار را آماده خواهد ساخت و به محض آن که این پادشاه را به اسارت درآورد، وی را به خاطر جُبن او ملامت کرد و بدو گفت که دیگر شایستگی پادشاهی را ندارد و در همان حال به یکی از خدمتکاران خود اشاره کرد که او را به قتل برسانند. بدین ترتیب آخرین خلف شاه اسماعیلِ صفوی مشهور که خاندانش دویست و پنجاه سال در ایران سلطنت کرده بودند از میان رفت.»[10] و دکتر میمندی‌نژاد به شیوه‌ای که ترحّم‌آمیزتر باشد می‌نویسد:«محمّدحسین‌خان قاجار با نهایت قساوت و شقاوت به شاه طهماسب کور نزدیک گردید. حلقه‌ی طناب را به گردنش انداخت. چهار نفر از سربازانش دو سر طناب را گرفته، می‌کشیدند. محمّدحسین‌خان قاجار از پشت، دست‌های طهماسب نابینای مفلوک را محکم گرفته و اجازه نمی‌داد دست‌های خود را به طناب برساند. چند نفر سرباز، زنان و بچّه‌ها را که شیون می‌زدند و گریه می‌کردند نگاه داشته، اجازه نمی‌دادند جلو بروند. چند نفر از زنان در حالی که به سر و سینه می‌کوبیدند در برابر این منظره‌ی فجیع از هوش رفتند و نقش زمین گردیدند. هنوز لحظه‌ای نگذشته بود دهان بیچاره طهماسب طناب افکنده شده باز شد. زبان از دهانش بیرون آمد. رنگش کبود گردید. در حالی که به شدّت دست و پا می‌زد چراغ عمرش به خاموشی گرائید. دست و پایش شل شد. سر بی‌حس و بی‌جان شده‌اش به روی سینه افتاد. بازهم طناب را کشیدند. آن قدر کشیدند که دیگر اطمینان یافتند برگشتنش به عالم حیات میسّر نیست. عبّاس میرزای هشت ساله که از دیدن این منظره وحشت زده شده بود از زیرِ دست و پای سربازان فرار کرد. خود را به جسد بی‌جان پدر رسانید. در حالی که گریه می‌کرد و فریاد می‌کشید: پدر.... پدر....جنازه پدر را در آغوش کشید. محمّدحسین‌خان قاجار که دست‌های طهماسب را ول کرده بود. در حالی که خون جلو چشمانش را گرفته و در اوج شقاوت و سنگدلی سیر می‌کرد، لگدی به پشت کودک زد این لگد به حدّی شدید بود که صدا و فریاد عبّاس میرزای کوچک را در گلویش خفه کرد. محمدحسین قاجار که حالتی شبیه به دیوانگان پیدا کرده بود دست به کمر زد خنجر کشید. همان طور که عباس میرزا روی پدرش افتاده بود خنجر را از پشت تا دسته در قلب کودک معصوم وارد ساخت. زنانی که حواسشان به جا مانده بود دیگر طاقت نیاوردند و از حرمسرا فرار کردند. محمّدحسین‌خان قاجار که از کشتن طهماسب و پسرش عبّاس میرزا فارغ شده بود فریاد کشید آن یکی بچّه کجاست؟ یکی از سربازان که دیده بود یکی از زنان بچّه را بغل زده از اطاق بیرون دوید، راه را به محمّدحسین‌خان قاجار نشان داد. محمّدحسین‌خان دیوانه‌وار به دنبال آن زن دوید. با کمال سنگدلی و شقاوت کودک معصوم را از آغوش آن زن بیرون کشید. چاه آبی در وسط خانه بود. بچّه نگون بخت را به درون چاه انداخت.»[11]


 



[1] - ذکر این مطلب اشاره‌ بدین نکته می‌باشد که طهماسب بعد از تصرّف مشهد در سال 1139ه. ق  در اثر تلقین اطرافیان  بر علیه نادر طغیان کرد. زمانی که در برابر توان نظامی نادر تسلیم شد، محمّد حسین مجتهد را به واسطه‌ی عذرخواهی نزد نادر فرستاد.  نادر پاسخ می‌دهد که من به شاه اعتمادی ندارم؛ زیرا من شاه را می‌شناسم. صبح قسم خورد که فتح‌علی خان را نکشد ولی همان شب دستور داد او را گردن بزنند.

[2] - صص 45 و 46- تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه- دکتر رضا شعبانی جلد دوم- 1365

[3] - ص 301- زندگی پرماجرای نادرشاه- دکتر محمدحسین میمندی‌نپاد چاپ سوم- 1363

[4] - ص 296- زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمدحسین میمندی‌نپاد چاپ سوم- 1376

[5] - ص -161 - ایران در زمان نادرشاه مینورسکی و جمعی دیگر ترجمه رشید یاسمی - 1381

[6] - ص163- ایران در زمان نادرشاه مینورسکی و جمعی دیگر ترجمه رشید یاسمی- 1381

[7]  - ص 201- رستم‌التّواریخ- محمّدهاشم آصف( رستم‌الحکما) به اهتمام محمّدمشیری- 1352

[8] - مقدمه کتاب طوطی- گوشه‌ای از تاریخ جذّاب و پرماجرای نادرشاه مجید دوامیچاپ اول- 1376

[9]  - ص 52 گزارش کارمیلت‌ها از ایران در دوران افشاریه و زندیه ترجمه معصومه ارباب - 1381

[10]  - ص 254- زندگی نادرشاه تألیف جونس هنوی ترجمه اسماعیل دولت شاهی

[11]  - ص 698- زندگی پرماجرای نادرشاه- دکتر محمّدحسین میمندی‌نژاد چاپ سوم - 1362

12 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 81

عهد نامه ننگین شاه تهماسب

 

حاکم بی‌خاصیّت جز جمع مالش کار نیست                      حسرت قدرت به دل در مغز او پندار نیست

دکترعلی‌اصغرصادقیان

عهدنامه ننگین شاه طهماسب

 

شاه طهماسب بر اثر عناد باطنی و توأم با دسیسه و دخالت اطرافیان بارها مخالفت خود را با نادری که در واقع منجی او و ایران شده بود، نشان داد. طهماسب پس از آن که اشرف افغان فراری گردید، وارد اصفهان شد و به ارائه‌ی خدمات گذشته پدر و پدربزرگش پرداخت! مخالفت‌های طهماسب برعلیه نادر به یکی دو مورد خلاصه نمی‌شود و این شاه‌کار سیاسی و نبوغ نادر است که وجود وی را تحمّل می‌نماید. هنگامی که طهماسب در اصفهان به آرامشی دست یافت، تمام گذشته‌ها را فراموش کرد و در صدد تضعیف و نابودی نادر برآمد و همواره در آرزوی آن بود که وی در جنگ با افاغنه کشته شود. طهماسب در مقابل پیروزی‌های نادر که غرور ملّی را به ایرانیان بازگردانده بود احساس ضعف و حقارت می‌کرد. با این اوهام و تخیّلات در صدد مبارزه با عثمانی‌ها برآمد. جنگی که به طور مسلّم نتیجه‌اش از همان ابتدا بر وی آشکار بود؛ ولی از افسون و دسیسه‌ی دیگران راه گریزی نداشت و تابع آنان گشت و سرانجام نیز متحمّل شکست ننگینی گردید. دکتررضا شعبانی در باره علّت این تصمیم‌گیری شاه طهماسب پس از استقرار در اصفهان می‌نویسد:«...ولی دربار صفوی که اینک زرق و برق و طمطراق خود را باز یافته بود نیاز به خودنمایی داشت تا از یک طرف از زیر نفوذ سردار خراسانی بیرون بیاید و از جهت دیگر ابهّت و حیثیت شایسته‌ی اسلاف کبار این دودمان را کسب کند. این بود که به اغوای اطرافیان، شاه طهماسب خود فرماندهی کلّ قوا را برعهده گرفت و برای سرانجام بخشیدن به فتوحات نادر در بهترین زمانی که شهرت ارتش فاتح به همه‌جا رسیده و ضرب شستی قوی به ترک‌ها نموده بود، جنگ با عثمانی‌ها را از سر گرفت و متعاقب این لشکرآرایی و چشم زخمِ افتضاح آمیزی که در همدان بر اردوی همایون وارد آمد، طهماسب ناگزیر شد قسمت اعظم سرزمین‌هایی را که نادر از عثمانی‌ها پس گرفته بود به آن‌ها واگذار کند. چون این خبر به نادر رسید که طهماسب بدین گونه ضعفِ نفس و حقارت از خود نشان داده و تمامی آذربایجان و مناطق آن سوی ارس به اضافه‌ی پنج بلوک از کرمانشاهان را به عثمانی‌ها واگذار نموده و از قبایح معاهده، آن که ذکری هم از استخلاص اسرای ایرانی که در جنگ ترک‌ها گرفتار آمده بودند، نشده است. نادر به این صلح تحمیلی رضا نداده و با افواج خود رو به اصفهان حرکت نموده و از راه ارض اقدس به کاشان و از آن جا در چهارم ربیع‌الاوّل 1144 وارد دارالسّلطنه اصفهان گردید.

گویا شاه به حسب غریزه و با تجربه خود مآل کار را دریافته بود و بیش و کم می‌دانست که نتایج این سفر چندان رضایت‌بخش نمی‌تواند، باشد. این بود که بنای بی‌تابی گذاشت و آهنگ فرار از پایتخت کرد. چون به خوبی احساس می‌کرد که در چنگالِ مقتدرِ شاهین سرنوشت گرفتار آمده است و اگر از دست آن بگریزد، یحتمل که توان مقاومت و فریادی به دست آورد. ولی نادر که تا اینجا با سیاست بسیار رفتار کرده بود، به لطائف‌الحیل آرامش ساخت و پس از استمالت خاطر و کافی او را در انظار به قصد سان سپاه به اردوی خویش در هزارجریب دعوتش کرد. مجلس ضیافت به گرفتن و عزل او ختم شد و چون امرای لشکر و امنای کشور تاج سلطنت را بر نادر عرضه کردند، به نظر آورد که هنوز وقت مقتضی نیست. لذا از قبول آن امتناع کرد و پسر هشت ماهه‌ی طهماسب را که عبّاس می‌خواندند به نام شاه عبّاس سوّم برتخت نشانید.»[1]

شاه طهماسب بعد از شکست وارد اصفهان شد و به روایت‌های مختلف به همان عیش و عشرت خود پرداخت و با این توجیه احمقانه که پس از انعقاد صلح با عثمانی دیگر احتیاجی به نیروهای نظامی ندارد، تعداد زیادی از سربازانش را مرخصّ می‌سازد. هنوی می‌نویسد:« پادشاه ایران که تا حدّ زیادی خصلت صلح طلبانه‌ی پدر را به ارث برده بود، استراحت را بر فتح ترجیح می‌داد. شاید این رفتار او در نتیجه سیاست بود، زیرا اکنون که دشمنی در برابر خود نمی‌دید، احتیاجی به داشتن ارتشی بزرگ را حس نمی‌کرد و می‌دانست که در صورت متفرّق کردن سربازان یا تقلیل عدّه‌ی آن‌ها می‌تواند از قدرت بی‌پایان سردار خود بکاهد. گذشته از این شاید احساس می‌کرد که چون ایران سال‌ها در زیر یوغ بندگی و اسارت افغان‌ها به سر برده است، مردم به فقر و فاقه گرفتار آمده‌اند و برای آماده کردن زمین و تعمیر عمارات ویران احتیاج به صلح و آرامش دارند. شاه طهماسب پس از انعقاد صلح با لشکریان خود از قزوین به اصفهان رفت و عهدنامه را امضاء و قسمتی از سربازان را مرخصّ کرد و عدّه‌ای را نیز به پادگان‌های خود فرستاد. سپس به سردار خود طهماسبقلی‌خان نوشت که به خاطر منافع مردم جنگ را خاتمه داده است و چون دشمنی خارجی یا داخلی وجود ندارد که آرامش مملکت را به هم بزند. وی باید قوای تحت اختیار خود را پراکنده سازد و به اصفهان بشتابد تا با او در باره اداره کشور و مصالح مردم مشورت کند.»[2] در این ایّام که ترک‌ها تنها مانع و ترسشان از وجود نادر بود خیلی سریع خواهان صلح با ایران بودند تا در اسرع وقت قرارداد را به نفع خود تنظیم نمایند. بالاخره اولیای دولت عثمانی احمدپاشا را مأمور مصالحه کردند و از جانب او نیز راغب افندی به خدمت شاه طهماسب آمد و از جانب شاه ایران نیز محمّدخان عبدالله‌وی قورچی باشی مأمور شد که با راغب افندی به بغداد رفته که قرارداد مصالحه را بنویسند. آ. دوکلوستر نویسنده‌ی کتاب تاریخ ایران در باره متن این قرارداد ذلّت‌بار می‌نویسد:«برای این که معلوم شود شاه و وزرایش تا چه حدّ در جهت شکست‌های اخیر خود را مغلوب و مأیوس احساس می‌کردند، مستخرجاتی چند(از یک خبرنامه ترکیه) از مذاکرات وزرای مختار ایران را در زیر نقل می‌کنیم. لحن تمام این مذاکرات توأم با تواضع و همچنین تضرّع و الحاح و یا به زبان دیگر بنده‌ای است که می‌خواهد حسّ ترحّم و شفقت در ارباب خود ایجاد نماید.

مستخرجاتی از جلسه دوّم: ما با فروتنی از شما تقاضای لطف و عنایت می‌نمائیم. ما خواستار رحمت باب‌عالی هستیم. قصد ما چانه زدن یا مشاجره با شما نیست و نیک می‌دانیم که روزگار نامساعد چگونه ما را تا حدّ تواضع و بی‌ادّعائی و تسلیم به سوی شما کشانده است. ما به قصد التماس برای جلب جوانمردی باب‌عالی آمده‌ایم.

جلسه سوّم: ما در مقابل باب‌عالی که سطوت و شوکتش از یک قطب عالم تا قطبی دیگر گسترده است، بلا شرط تسلیم می‌شویم. شما ببینید چه خساراتی ما را در برگرفته و چسان بی‌پناه و کمک مانده‌ایم. دیگر محلّی در تصرّف ما نیست که بتوان بدان نام ایالت اطلاق نمود. اگر عثمانی‌ها ما را در معرض شکست قرار دادند و تا جایی که هرگز نمی‌توانستیم پیش‌بینی کنیم، مغلوب ساختند. در مقابل امید داریم این مصائب را جبران نمایند. ما با چنین اندیشه‌هایی جهت مذاکره به نزد شما آمده‌ایم نه برای گفت‌وگو در باره تسلیم یا مالکیّت اراضی مورد بحث. ما صورت واقعی نکبت و مذلّت خود را نشان دادیم. اکنون بر شماست که تکلیف ما را چنان با سربلندی و افتخار تعیین کنید که معرّف عظمت و شکوه امپراطوری شما باشد.

جلسه چهارم: ما نمی‌دانیم چگونه یوغ انقیاد به گردن نهیم تا شما را خوش آید. شما مالک همه چیز هستید. فرمان دادن با شماست و تسلیم شدن با ما. به یاد آرید که شاه طهماسب نگون‌بخت از رحمت باب‌عالی استعانت می‌جوید و سرنوشت خویش را به دست شما می‌سپارد. شما باید در این باره تأمّلی نمائید به نحوی که در نظر شما برای ما افتخارآمیز باشد، تصمیم بگیرید. رقّت و ترحّم باب‌عالی بایستی متناسب با حق‌شناسی ابدی ما باشد.

جلسه پنجم: ما به قصد مشاجره در باره آن چه که بین ما و شما مبادله می‌شود، نیامده‌ایم و باز از شما تقاضا می‌نمائیم با توجّه به اوضاع ایران بدانید که ما از جانب پادشاهی خواستار رحمت باب‌عالی هستیم که اختیار خود را به دست بزرگترین امپراطوری جهان و پشتیبان آیین تسنّن می‌سپارد و او را تنها پناه خود می‌داند.

 بالاخره ایرانیان پس از توفیق در به دست آوردن اراضی‌ای که پس از فتح همدان به دست ترک‌ها افتاده بود، در باره شهر تبریز و توابع و مضافات آن نیز سخت پافشاری می‌کردند؛ ولی نتیجه‌ای حاصل نمی‌شد تا این که در جلسه هشتم و جلسه‌ی آخر برای این که حسّ تأثّر و رقّت ترک‌ها را برانگیزند، چنین گفتند: فرض می‌کنیم توانگر بخشنده‌ای از روی لطف و کرم مبلغ دوازد‌ه هزار تومان به مرد فقیری که از او خواسته بود عطا کند و اگر این شخص روزی دیگر فقط به یک تومان نیاز داشته باشد و آن را از مرد ثروتمند بخواهد، به نظر شما محتمل است که چنین رادمردی از دادن این پول امتناع ورزد؟ احمدپاشا با تظاهر به این که در مقابل التماس ایرانیان تسلیم شده و حداقل نباید تبریز و توابع آن را از دست آنان خارج شود، بالاخره راضی شد رودخانه ارس که بین ولایات ایروان و شهر تبریز از باختر به خاور جریان دارد، مرز دو دولت تعیین گردد. یعنی اراضی مفتوحه‌ی آن سوی ارس که مسافتی بیش از دویست لیو( معادل چهار کیلومتر) از شمال به جنوب وارد است، متعلّق به دولت عثمانی باشد. به موجب یکی از مواد عهدنامه دو دولت همچنان می‌بایست نیروهای مشترک خود را برای استرداد مناطقی که مسکوی‌ها از ایران گرفته بودند به کار اندازند. سلطان عثمانی پس از اشکالات، زیاد متن قرارداد را تصویب و سفرای شاه ایران را آزاد کرد.»[3]

در ادامه می‌نویسد پس از آن که این خبر به نادر رسید بسیار خشمناک گردید و به شاه طهماسب پیام فرستاد که در استرداد تمام ایالات اصرار ورزد و وجبی از خاک ایران را به ترک‌ها وا نگذارد. «امّا شاه طهماسب که علاقه زیادی به بازدید از پایتخت و حرمسرایش داشت و از پدر عشق به آسایش و زندگی آرام را به ارث برده بود، تغییری در تصمیمات قبلی خود نداده و معاهده‌ی صلح را تصویب نمود. سپس به همه لشکریان خود مرخصّی داد و آن‌ها را به قشلاق فرستاد و خود به سوی اصفهان رهسپار شد و از پایتخت نامه‌ای بدین مضمون به قلی‌خان فرستاد. مصلحت دیدیم که هزینه‌ی گزافی به دوش ملّت ما تحمیل می‌کند، پایان دهیم و چون دیگر دشمنی در داخل و خارج کشور وجود ندارد که آرامش را به هم زند، فرمان ما این است که به لشکر خود مرخصّی دهی و بی‌درنگ به پایتخت باز گردی تا در باره‌ی انتظام مهام دولت و ایجاد رفاه و سعادت ملّت مذاکره کنیم. نسخه‌ای از معاهده نیز ضمیمه مرقومه فرستاده شد.»[4]

نادر بعد از انعقاد عهدنامه‌ی ذلّت‌بار شاه طهماسب به مشورت با سرداران خود پرداخت و نمایندگانی‌ را برای جلب حمایت و تهیّه سپاه به نواحی مختلف فرستاد. زمانی که تعدادی از آن نمایندگان به اصفهان وارد شدند، وحشت و اضطراب دربار را فراگرفت. شاه که مقامش را چنین تحقیر شده دید سخت خشمناک شد و به سرِ خود سوگند یاد کرد که یاغی را با اعوان و انصارش به قتل برساند و چنین خطاب کرد که ما تمام مواد معاهده‌ای را که به طور رسمی و بر طبق قوانین امضاء شده است، تأیید می‌نمائیم. سپس نامه‌ای به سلطان عثمانی نوشت و چنین تأکید کرد:«شاه ایران به نوبه خود و با عزمی استوار تمام مواد معاهده‌ی مصوّبه از جانب وزرای مختار طرفین را اجرا و اعلامیه‌ی منتشره، به نام وی و عمل وزیر اعظمش(نادر) را به چشم رعیّتی که به شاه خود تمرّد کرده نگاه می‌کند و بعد به تعقیب او می‌پردازد. در ضمن از سلطان درخواست نمود که اگر اقبال در جنگ یاری نکند به دو ملحق شود، تا با لشکرهای مشترک یاغی را مغلوب سازند و دستجاتِ تحت فرماندهی او را به قید اطاعت درآورند و خاطرنشان ساخت که امیدوار است سلطان عثمانی با توجّه به اوضاع ناگوار ایران معاهده را مخدوش نکند و آن را از اعتبار نیندازد و سلطان را به حضرت محمّد سوگند می‌دهد که هرگز او را تنها نگذارد.

شاه طهماسب اقدام برای جمع‌آوری سپاه انجام داد؛ ولی کسی از او اطاعت نکرد و برعکس روزبه ‌روز به طرفداران نادر افزوده می‌گردید و طهماسب قصد داشت از اصفهان فرار کند و شایعه بود که به دربار عثمانی پناهنده شود. نادر نامه‌ای احترام‌آمیز به او نوشت که حداقل در جلسه‌ای با او داشته باشد و مجبور بدین کار گردید. چون هیچ چاره‌ای نداشت، پس از مذاکراتی مثل این که هرگز کدورتی بین آن‌ها نبوده از هم جدا شدند. نادر از شاه خواست که از لشکر او در بیرون سان ببیند که به اجبار پذیرفت و در ظاهر سپاهیان از شاه استقبال شایانی نمودند. نادر از او خواست که شب را در چادری باشکوهی که به خاطر وی برپا شده بود، بگذراند و سرانجام برنامه‌ی از قبیل طرح ریزی شده‌ی خود را انجام داد و کاری را که او انجام داد، سیاستمداری او را نشان می‌دهد که پسر او عبّاس میرزا را به پادشاهی برگزید. هرچند که قادر بود در آن موقعیّت به کلّی شاه طهماسب از بین ببرد. بعد از آن که طهماسب را برکنار ساخت، هیچ کس بر علیه او یعنی نادر اقدام و قیامی نکرد. طهماسب مخلوع را تحت‌الحفظ از راه یزد به خراسان فرستاد. سپس نادر نامه‌ تهدیدآمیزی در مورد محاصره‌ی فوری بابل به باب‌عالی فرستاد که مضمون آن چنین بود، به شما ای پاشای بابل اخطار می‌کنم: ما می‌خواهیم هر زمانی اراده کنیم با آزادی و سرافرازی به زیارت مقابر امام‌علی و کربلای معلّی و موسی کاظم و حسین مشرّف شویم و به ترتیبی که شریعت ما خواهان است مراسم و تشریفات زیارت را در این اماکن مقدّس برگزار نمائیم. باید همه ایرانیانی که در نبرد اخیر دستگیر شده‌اند از اسارت آزاد شوند. هنوز خون سایر برادران ما که در این جنگ از بین رفته‌اند، می‌جوشد و از فرمانروای خود خواستار انتقام است . باید به اندازه خون‌هایی که از رعایای شاه ایران ریخته شده از رعایای سلطان ریخته شود. ما خوشوقتیم که از نیّات و احساسات خود، شما را آگاه می‌کنیم. تا ما را به اغفال متّهم نسازید و به فرصت، اخبار بر قراولان و نگهبانان خود داشته باشید. ما به زودی خود را آماده می‌کنیم تا در رأس سپاه خود به بابل آئیم و هوای لطیف جلگه‌های زیبای آن را استنشاق کنیم و سربازان خسته خود را در سایه‌ی دیوارهای آن شهر استراحت دهیم.»[5]


 



[1] - ص 49 تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه دکتر رضا شعبانی- جلد اوّل - 1365

[2] - ص85- زندگی نادرشاه تألیف جونس هَنوی ترجمه اسماعیل دولت‌شاهی

[3] - صص 70 تا 72 تاریخ ایران ا. دوکلوستر- ترجمه دکتر محمّدباقر امیرخانی

[4] - ص 73- همان

[5] - ص 89 تاریخ ایران- ا. دو کلوستر ترجمه دکتر محمّدباقر امیرخانی

6 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 76

ولیعهدی تهماسب میرزا

ولیعهدی طهماسب میرزا

 

زمانی که اصفهان به محاصره محمود افغان درآمد به وضوح ضعف و آشفتگی حکومت صفوی آشکار گردید. متأسّفانه به جای آن که این حادثه عظیم جمع فاسد هرم قدرت را از خواب غفلت بیدار کند، هیچ تأثیری در روند زد و بندهای موجود نگذارد و منافع آنی و فردی را بر ادامه حکومت ترجیح دادند. در این ایّام که بازار رمّالان و فالگیران و منجّمان و زنان حرمسرا برای راه حل و مبارزه بر علیه دشمن داغ بود، تنها اقدام عملی و مثبت آن‌ها را می‌توان انتخاب طهماسب‌میرزا به عنوان ولیعهد و ناجی حکومت صفوی پنداشت. در سایه‌ی همین فرد بود که مقاومت‌هایی در نواحی شمال و خراسان بر علیه افغان‌ها شکل گرفت. تا آن که نادر که در واقع نادر زمان هم بود به اشغال و حکومت افاغنه بر ایران پایان داد. انتخاب ولیعهدی طهماسب‌میرزا از بین شاهزادگانی که آگاهی آن‌ها بیش از محیط حرمسراها نبود بر اساس کاردانی و شایستگی شکل نگرفته است و پس از انتخاب چندین گزینه، وی را به دلیل عدم لیاقت و متأثر بودن از اطرافیان برگزیده‌اند که وجود خودِ طهماسب این پیش‌بینی‌ها را به منصه ظهور رسانید. بنابراین در روند این حوادث باید جایگاه دشمن اصلی را جستجو کرد؟!

در مورد انتخاب ولیعهدی طهماسب، روایت یکسانی وجود ندارد. محمّدهاشم آصف نحوه‌ و علّت انتخاب وی را مربوط به زمانی می‌داند که فتحعلی‌خان قاجار در هنگام محاصره اصفهان به دیدار و حمایت شاه سلطان حسین آمد. پادشاه مقدمش را گرامی داشت و برای نجات حکومت او را مخیّر ساخت. فتحعلی‌خان ضمن اقدامات عملی بر علیه دشمن، تصمیم گرفت که یکی از شاهزادگان را به عنوان ولیعهد انتخاب کند و بعد از جمع‌آوری نیروهای مناسب جهت آزادسازی اصفهان مراجعت نماید. گذشته از آن که سرنوشت فتحعلی‌خان قاجار چگونه رقم خورد و خودش نیز از اصفهان فراری گردید، مؤلّف نامبرده به شیوه خود که همیشه حاکمان را تاری جدا بافته از دیگران دانسته با اغراق و غلوّ در باره خصوصیاتی که از طهماسب‌میرزا به دور بود، می‌نویسد:«بر ارباب تحقیق حقایق و ادراک دقایق، معلوم و مفهوم باد که عالی‌جاه فتحعلی‌خان تیموری از روی ادب زمین بوسید و حسب‌الامر آن خدیو اعظم و اولوالامر معظّم بعد از ادای دعا و ثنای پادشاهی رفت در دمورقاپی و جمیع شاهزادگان را مشاهده و ملاحظه نمود و چهل شاهزاده، صاحب ریش بودند و همه مؤدّب به همه آداب و مکمّل به جمیع کمالات و فنون سواری آموخته و رسوم گیرودار اندوخته و صد و ده شاهزاده به سن پانزده سال و چهارده سال و کمتر بودند که به مشق کردن فنون و آداب و اکتساب کمالات مشغول بودند. از آن جمله طهماسب‌میرزا نام، که خود اتابک و ل‍له او بود و از همه شاهزادگان اکبر و اکمل و افضل بود. به نظرش خوش‌تر آمد. در پیش او به خاک افتاد و پایش را بوسه داد و او را از دمورقاپی بیرون آورد و آن شاهزاده در فنون سواری و شجاعت رستم دستان ادنی غلامش نمی‌شد و در قوّت بازو چنان بود که به زور سرپنجه به زیر انگشت سبّابه و شصت سکّه را از دینار محو می‌نمود و به نشانه زدن، تیر از حلقه بیرون می‌نمود و در سواری، جریدش از تابه‌ی آهن بیرون می‌رفت و چهار نعلِ اسب را بر روی هم مانند موم از هم پاره می‌کرد و از ده زرع جستن می‌نمود و همیشه در چوگان بازی، گو به ضرب چوگان از میدان بیرون می‌کرد و گَرد از حریفان چابکِ چالاک می‌برد و به نیروی بازو و چُستی چیزی که به قدر هفتاد من، به وزن بود به دست می‌گرفت و هزار چرخ می‌زد و چنار ده ساله را به قوّت بازو از ریشه برمی‌کند و به ضرب شمشیر توپ کوچک را دو نیمه می‌نمود و به قدر پنج فرسنگ می‌دوید و از طول شتر جستن می‌نمود و در تاختن اسب، سه قسم نیزه بازی می‌کرد. یک قسم نیزه را به هوا می‌انداخت و می‌گرفت سروته، یک قسم به پیش رو می‌انداخت و می‌گرفت سر و بن و یک قسم به زیر بغل به چرخ می‌انداخت و در سواری، مضرابش اگر به سینه‌ی خوک قوی جثّه می‌آمد از کَفَش بیرون می‌رفت. همه این آداب و فنون را به ورزش و مشق نمودن به درجه علیا و سر حد کمال رسانیده بود و خط نستعلیق را بسیار خوب می‌نوشت و انشاگری، بی‌نظیر بود و در جمیع علوم متداوله وقوف داشت و در کمانگیری و خیّاطی و شمشیرگری و ترکش دوزی(تیردان) وقوفی تمام داشت. در صباحت و حسن و جمال عدیم‌المثال بود و در موزونی شکل و شمایل یگانه‌ی آفاق. در همه حال بسیار محجوب و باحیا بود و به مرتبه‌ا‌ی امردان زیبا را دوست می‌داشت که یک یوسف شمایلی را بر هزاران زلیخا جمال، لیلی مثال، شیرن خصال ترجیح می‌داد و در خروس مذهبی یگانه آفاق بود. لکن با وجود این همه آداب و کمالات با اشرف مخلوقات که عقل سلیم باشد دیر آشنا و با احسن موجودات که سخای کریم باشد بیگانه و دیرآشنا بود.!!!»[1]

همانگونه که اشاره شد در باره طهماسب‌میرزا مطالبی بیان گردید که با روح دربار و حرمسرا و زندگی حاکمان صفوی و رفتارهای بعدی این شاهزاده تمام عیار، هیچ مطابقتی ندارد. لاکهارت انتخاب طهماسب‌میرزا را به شکلی منطقی‌تر توصیف می‌کند و می‌نویسد« در سوّمین ماه محاصره شاه و وزرایش تصمیم گرفتند یکی از شاهزادگان را از حرم خارج کنند و ولیعهدی او را اعلام نمایند و سپس او را مخفیانه از خطوط دشمن به آذربایجان اعزام دارند تا در آن جا نیرویی گرد آورده و به طرف اصفهان حرکت کند. برای این منظور سلطان محمود میرزا پسر ارشد شاه سلطان حسین را با جلال و شکوه هرچه تمامتر به ولیعهدی برگزیدند. شاهزاده جوان که بیشتر اوقات خود را در حرم گذرانیده بود از مشاهده جمعیّت پیرامون خویش و آن همه احترام و توجّه غیر مترقّبه در بُهت عجیبی فرو رفت و به محض این که مراسم جلوس پایان یافت، دوباره به اندرون گریخت و به هیچ قیمتی حاضر به خروج از حرمسرا نگردید. درباریان ناگزیر حقوق و امتیازات او را به برادرش صفی‌میرزا واگذار کردند؛ لیکن او نیز به برادر بزرگتر خود ملحق شد. بنابراین ولیعهدی طهماسب‌میرزا سومین پسر شاه سلطان حسین اعلام شد و در تاریخ 27 شعبان 1134 هجری به اتّفاق دو هزار تن تبریزی مخفیانه از اصفهان خارج شده از میان خطوط افغان‌ها خویشتن را به قزوین رسانید. لیکن چون به این شهر رسید به عوض آن که بی‌درنگ به جمع‌آوری نیرو پردازد به لهو و لعب پرداخت و تمام اوقات خود را صرف عیّاشی نمود. به طوری که هیچ اقدامی برای نجات شاه میّسر نگردید.»[2]

زمانی که اخبار این تحوّلات به محمود افغان رسید علاوه بر آن که به عمق ضعف صفویان پی برد، به پیروزی‌اش اطمینان کامل یافت و سرانجام نیز به هدف خود رسید. همچنین محمود که متوجّه نقش طهماسب‌میرزا بود، از همان ابتدا به مبارزه برعلیه وی برخاست. در این راه توفیقی به دست نیاورد و حتّی از طرف مردم ضربات سنگینی هم به نیروهایش وارد شد و در نهایت او بود که این آرزوها را با خود به گور برد. در طی این ایّام که ایران از جانب دولت عثمانی و افغان‌ها تحت فشار قرار گرفته بود از جانب طهماسب‌میرزا لیاقت و شایستگی فرماندهی مشاهده نمی‌شود و این مقاومت‌های مردمی است که دشمنان را مأیوس می‌سازد و آن ضربه‌های هولناک و قتل عام‌ خانواده‌اش بر رفتار طهماسب تأثیری نداشته و حتّی زمانی که مجدّداً توسط نادر به آرامشی دست یافت، آرزوی مرگ و نابودی ناجی خود را می‌کند. دکترشعبانی در باره رفتار طهماسب که هنوز در ابتدای کار بود، می‌نویسد:« شاهزاده‌ی متواری که به حقیقت از فنون جنگ و لشکرکشی و دشمن‌کشی عاری بود پس از ورود به قزوین از سر بی‌میلی دست به تدارک سپاه زد؛ لیکن پس از اندک مدّتی طبیعت رنجور و هرزه بر او استیلا یافت و به عیّاشی و خوش‌گذرانی پرداخت. رفتارهای ناسزاوار، فرصت‌های گران‌بهایی را که برای نجات پایتخت متصوّر بود از دست وی گرفت.»[3] از آن جا که در این مجموعه از روابط شاه طهماسب با نادر مطالبی عنوان خواهد شد، تنها به شرح حال وی از دیدگاه محمّدشفیع استناد می‌شود و بدان اشاره دارد که شورای مشورتی درباره‌ی انتخاب طهماسب‌ میرزا نیز راضی نبودند و شخصی بی‌لیاقت‌تر از او را می‌خواستند، وی می‌نویسد:«درهنگام محاصره صفاهان سنه‌ی هزار و یکصد و سی‌ و چهار هجری قرعه‌ی تقدیر به این نوع، نقش‌بند تدبیر گردید که یکی از شاهزاده‌های صاحب عزم را روانه‌ی بلاد ابزرباجان باید گردانید تا در آن ضلع که محل اجتماع سپاه کینه‌خواه است به تحصیلِ جمعیّتِ افواجِ محیط امواج پرداخته، رایتِ امداد از این جانب برافرازد و اگر جنودِ تقدیر مساعدتِ این تدبیر ننماید، باری به طور خویش هنگامه‌آرای سلطنت گردیده، شاید آب رفته را به جو باز آید. چنین مقرر گشت که این شاهزاده‌ی والاجرأت را در این وقت از خود جدا ساختن و به دست خود عالی دستگاه گردانیدن، جهت خویشتن دشمنی قوی پیدا کردن است. در این صورت بهتر آن است که این شاهزاده را به دورن حصار طلب داشته، به دستور سابق پابند کنج زندان باید گردانید و به جای او دیگری را از فرزندان بی‌جوهر که به جز نام سلاطینی، استعداد شخصیت نداشته باشد باید فرستاد. به این مشورت دور از کار پیام طلب درون حصار، شرف صدور پذیرفت. از آن جا که در آن ایّام محمّدعلی‌خان قلّرآقاسی والد اصلان‌خان که از جمله امیرزادگان قدیم خاندان صفوی بود، معامله‌ی روزگار را بر خلاف قیاس عزیزان مشاهده کرده، شاهزاده طهماسب‌میرزا را نگذاشت که بار دیگر به خدمت والد بزرگوار خود رفته و مقیّد به زندان ابدی گردد. از این جهت که رهایی از آن محبس خوابی بود فراموش. شباشب با سه چهار امیر دیگر که در آن ساعت خلاصی از آن مهلکه‌ی جانفرسا را حیات دوباره می‌دانستند به هم‌رکابی شاهزاده‌ی مضطرب‌الاحوال رو به راه آوارگی آوردند.

شاهزاده‌ی حیرت دستگاه مطابق وانمودِ رفقا هنگام شام به معه‌ی زن و فرزند و سیصد کس از صداقت پیمایان طریقِ رفاقت از شهر صفاهان نهانی رایتِ نهضت به صوب بلده‌ی دارالعبادت یزد مرتفع گردانید و در تاریکی شب، نوعی سرمه‌آسا از رهگذر مخوف باریک گردیده، قدم در طریق دشت‌نوردی گذاشت که دیده‌ی اطّلاع، طلایه‌ی افغان از غبار فراز آن جمعِ پریشان آثار کحل بینش ندید. چنان چه بعد از سه چهار روز محمود نامسعود از پرواز آن شاهبازِ آشیان فرمانروایی اطّلاعی پذیرفته، فوجی گران‌سنگ جهت تعاقب آن گوهرِ اکلیل سلطنت با کمال استعجال از قفا، ره‌گرای وادی یزد گردید. سواران محمود به محاصره یزد پرداخته، ولی مردم از شاهزاده نورسیده دفاع کردند و با شجاعت عنایت‌الله بیک منک باشی حاکم آن جا به قسمی شکست بر افغان‌ها وارد ساختند که نتیجه‌ی این کار موجب و زمینه‌ساز پیروزی‌های آینده گردید.»[4] شاه طهماسب بعد از خروج از یزد به سمت آذربایجان رفت که در بین راه گروهی از ترکمانان به او پیوستند. در این هنگام نیروهای عثمانی به ایران حمله کرده و بعضی نواحی را به تصرّف خود درآوردند. و طهماسب‌میرزا نیز که توانایی مقابله با آن‌ها را نداشت با ناامیدی به تهران مراجعت کرد. محمّدشفیع در توصیف این حالت شاه می‌نویسد:«آخر کار با یک جهان ندامت و حیرت دست امید از سر آن سرزمین برداشته، به هر صورتی که در آن ایّام بود خود را از تبریز خونریز طریق طویله پیموده، به دارالامان طهران که حاکم نشین ری و شهریار است با یک جهان پریشان‌حالی رسانید و جهت دفع کلفت سفرِ مشقّت اثر، چندی در آن مکان فیض توأمان رحل اقامت می‌افکند و هر نفَس در انتظارِ خالق کریم بنده نواز چشم امید به راه لطیفه‌ی غیبی داشت که آیا از کدام جنب، ابواب فلاح بر روی روزگار این جانب واخواهد شد.»[5]

در این زمان اشرف به جای محمود افغان حکومت را در دست گرفته بود که اشرف از وجود طهماسب در تهران بیمناک می‌گردد و سعی می‌کند که او را با ترفند از بین برده و از باقی‌مانده‌ی صفویان خیالش راحت شود. طهماسب با راهنمایی دیگران از ترفند اشرف آگاهی شده و اشرف در ناحیه‌ای از مازندران به مقابله با وی می‌پردازد که موفّق به نابودی او نمی‌شود. طهماسب پس از وقوع این حادثه تحت حمایت فتحعلی‌خان قاجار قرار می‌گیرد که بعدآً پس از آشنایی و حمایت نادر از وی، در ناحیه خراسان موقعیتی کسب می‌نماید که مجدداً تحت تأثیر اطرافیان به عیّاشی و خودسری پرداخته و سپس در اصفهان با بلند پروازی اقداماتی انجام می‌دهد که در نهایت به خلع وی از سلطنت و تبعیدش توسط نادر منجر می‌گردد. در همان مکان تبعید است که توسط فرستاده‌ی پسر نادر یعنی رضاقلی میرزا به قتل می‌رسد که در جای دیگر بدان اشاره خواهد شد.


 



[1] - صص 146 و 147- رستم‌التّواریخ- محمّدهاشم آصف- به اهتمام محمّد مشیری- 1352

[2] - ص 65 نادرشاه- محمّد احمد پناهی- 1382

[3] - ص 68- تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه- جلد اول - دکتر رضا شعبانی- 1365

[4] - ص 8- تاریخ نادرشاهی محمّدشفیع تهرانی(وارد) به اهتمام رضا شعبانی

[5] - ص 10 تاریخ نادرشاهی همان

6 -  آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 71

سقوط شهر اصفهان

سقوط شهر اصفهان

 

چگونگی محاصره و تصرّف شهر اصفهان به دست محمود افغان را باید یکی از وقایع نادر تاریخ ایران دانست. حادثه‌ای که تنها بر اثر از هم‌گسیختگی دربار شاه سلطان حسین نشأت گرفته بود. وقوع این حادثه را می‌توان تنها با سقوط دهلی توسط نادرشاه مقایسه کرد که در آن جا نیز محمّدشاه گورکانی همانند پادشاه ایران سرگرم عیش و نوش خود بود و سقوط این دو شهر بر روند تاریخی هر دو کشور اثرات بسیار منفی به بار آورد. به طور کلّی تصرّف شهر اصفهان توسط محمود افغان، قابل قیاس با سقوط شهرهایی مانند تبریز و همدان و...... در مقابل یک دشمن نیست. برای درک بهتر این وضعیت اشاره‌ای کوتاه به تسخیر این دو شهر توسّط عثمانی‌ها می‌شود. تقوی پاکباز در کتاب خود در مورد حمله عثمانی‌ها به همدان و مقاومت مردم نوشته‌اند که چگونه تا آخرین نفر دفاع کرده و کشته شدند و کشتار عثمانی‌ها باعث اضطراب مردم در نواحی دیگر شده بود. وی به نقل از شیخ حزین که شاهد این وقایع بوده است، می‌نویسد:«در بعضی شوارع آن شهر از بسیاری اجساد کشتگان که به زیر یک دیگر افتاده مجال عبور نبوده و اکثر مواضع به نظر آمدند که در آن حادثه همدانیان چون سر کوچه‌ها بر رومیان گرفته، مداخله می‌کرده‌اند و چندان که کشته می‌شده‌اند، دیگران به جای ایشان به مقابله ایستاده‌اند تا سر دیوارهای بلند اجساد کشتگان بود که بر فراز هم ریخته بودند. بالجمله مرا در میانه‌ی رومیان به سر بردن و با وجودی که جمعی از ایشان آشنا شده احترام می‌داشتند. بلیّه عظیمی بود.»[1] در مورد شهر تبریز می‌گوید:«عبدالله پاشا نیز بر اکثر آذربایجان مستولی شده، تبریز هم به حالت همدان شده بود. تبریزیان نیز بعد از آن که از ستیز و آویز عاجز آمده، رومیان به شهر ریختند. شمشیرها آخته تا پنج روز در کوچه و بازار قتال کردند تا آن جا که رومیان از محاربه‌ی ایشان به تنگ آمده، ندا در دادند که تَرکِ جنگ کرده با اطفال و عیال و مال و آن چه توانید بر داشته به سلامت از شهر بیرون روید. قریب به پنج هزار کس که از تمامی خلق بی‌شمار آن شهر مانده بودند به دستی شمشیر و به دستی عیال خود گرفته از میان سپاه روم بیرون رفتند و آن گونه مردی و تهوّر از مردم شهری در روزگار کمتر واقع شده باشد.»[2]برای تجدید خاطره و یادبود مقاومت شیرمردان تبریزی به روایتی دیگر استناد می‌گردد. رشید یاسمی به نقل از سرجان ملکم می‌نویسد:«القصّه عسکر عثمانی بعد از فتح بلاد مزبوره به جانب تبریز حرکت کرد. اهالی تبریز با مردم قزوین در نسل شرکت دارند و همه مردمی بهادر و سلحشورند. با آن که یک طرف شهر از زلزله خراب شده بود و تو‍پ هم نداشتند، گریز از ستیز را ننگ دانسته، مهیّای جنگ و فرار از خصم غدّار را عار شمرده، مستعد کارزار شدند. پاشای وان که با بیست و چهار هزار ترک به گرفتن آن شهر عازم بود، چون دید مردمی که نه توپ دارند و نه شهرشان دیوار دارد، آماده مبارزه‌اند تعجّب کرده، حکم کرد که به یک باره یورش ببرند و اگرچه درین یورش یکی از محلات شهر نیز به تصرّف ترکان درآمد؛ امّا تبریزیان بهادر به هیچ وجه هراس به خود راه نداده، سایر کوچه‌ها را سیبه‌بندی کرده، راه بر دشمن سد کردند و چهار هزار لشکر ترک را که داخل شهر شده و از لشکر بیرون جدا شده بودند به تیغ تیز ریزریز نمودند.

این کیفیت سبب غضب پاشای عثمانی گشته، مکرّر حمله برد و مکرّر لطمه خورد- تا این که بر حسب ناچاری مرکضت(جنبش و حرکت) بر نهضت اختیار کرده به شتاب هرچه تمام‌تر روی به وادی سلامت نهاد و بسیاری از عقبه‌ی لشکر و جمیع بیماران و زخمی‌ها را در این گریز عرصه‌ی شمشیر دلیران تبریز ساخت. چون خبر این واقعه به سایر ترکان رسید، دست ستم و انتقام بر اهالی دهات و قری گشودند و بر پیر و جوان و رجال و نساء نبخشودند. گُردان تبریز چون این خبر شنودند به استخلاص برادران خود کمر بستند. پاشا به این اعتماد که در میدان نبرد بر ایشان غلبه خواهد کرد با هشت هزار نفر به مقابله شتافت. لاکن شکستی فاحش یافته، دُم علم کرده به جانب خوی فرار کردند و چون صورت واقعه به رجال دولت عثمانی معلوم گشت از قسطنطنیه پنجاه هزار سپاه به گرفتن تبریز مأمور کردند. شجاعان تبریز از این واقعه مستحضر گشته بسیاری از زنان و کودکان خود را به کوهستان گیلان فرستاده، مستعد قتال خصم شدند و از غیرتی که داشتند بدون مبالات و پیش‌بینی به استقبال خصم شتافته در میدان حرب- دارِ مردی دادند. لاکن چون نظمی در جمعیت ایشان نبود بعد از محاربتی سخت و طویل بالاخره نظام سپاه دشمن بر تهوّر و جلادت ایشان غلبه یافت و شیرازه‌ اتّفاقشان از هم گسیخته به شهر گریختند. ترکان ایشان را تعاقب کردند. چون به شهر رسیدند، دیدند همه کوچه‌ها و راه‌ها را گرفته‌اند و تا چهار روز علی‌الاتّصال جنگ برقرار بود. اهالی تبریز چون دیدند که از کوشش زیاده کار به جایی نمی‌‌رسد و از هیچ جای دیگر امید مدد و خلاصی نیست راضی شدند که شهر را تسلیم کنند، مشروط به این که خود در امان و سلامت به اردبیل بروند.»[3]

در اینجا صحبت از عدم لیاقت و شایستگی مردم شهر اصفهان نیست؛ زیرا مردم شهر بارها از شاهنشاه قدر قدرت درخواست مبارزه کردند؛ ولی این شورای مشورتی بود که به اصطلاح چوب لای چرخ می‌گذاشت و گذشت زمان را به نفع نیروهای افغان سوق می‌داد.آن‌ها با این جهالت خود کاری به مراتب ننگین‌تر از شکست شاه سلطان حسین از محمود افغان انجام دادند. مردم اصفهان بر اثر ناهماهنگی کانون حکومت و سرکوب آنان، چنان دچار ضعف و سردرگمی شده بودند که سرانجام یأس و نومیدی بر همگان غلبه یافته و توان هرکاری را از دست داده بودند. در مورد علّت به وجود آمدن این میزان ترس و نا امیدی مردم جای بحث بسیار می‌باشد و مینورسکی در این رابطه می‌گوید:«مردم اصفهان اگرچه غالباً پیله‌ور و ارباب حرفت بوده و هرگز جنگجو و سلحشور نبوده‌اند، امّا در این قضیه گویا صدمات و نکبات وقت نیز بر این معنی ممّد گشت. گویند مکرّر دیده شد که افغانی سه یا چهار ایرانی را به قتل می‌برد. اگرچه مرگ محقق بود، یک نفر دیده نشد که به جهت حیات خود کوششی کند. بالجمله بعد از اجرای این اعمال، محمود پرده از اسرار درون یک باره برگرفت . اموال جمیع طبقات ناس عرصه‌ی نهب و غارت گشت. حتّی تجّار انگلیسی و هلند نیز شامل آن‌ها شدند.» [4]

 مؤلّف رستم‌التّواریخ با گریبان چاک دادن شاه سلطان حسین از دست چنین افرادی که می‌تواند بیانگر دشمنان واقعی باشد، می‌نویسد:«بعد از رفتن نواب ولیعهدی طهماسب‌میرزا امر فرمود یک شاهزاده دیگر که نام او نصرالله میرزا بود و آثار رشد و شجاعت از او ظاهر بود از دمورقاپی بیرون آوردند و او را سراپا خلعت سرداری مرحمت و عطا فرمود و او را با آلات و اسباب سپهداری و نقّاره‌خانه و دبدبه و کوکبه‌ی سالاری و چند فوج دلیران جنگجوی خونخوار به جنگ دشمنان غدّار روانه فرمود. از دروازه‌ی خواجو بیرون رفتند و در برابر سنگر افاغنه صف کشیدند و از طرفین آغاز حرب و قتال شد. سپاه نصرالله میرزا بر لشکر افاغنه غالب و قاهر و مستولی شدند و جمع کثیری از افاغنه را کشتند و سرهای ایشان را می‌آوردند و پیش روی شاهزاده‌ی نامدار می‌انداختند و صله و جایزه خود را می‌گرفتند. از سرکار فیض‌آثار شاهزاده‌ی آزاده، جایزه خود را می‌گرفتند. جناب ملّاباشی به آن غازیان شیرشکار با نهیب و عتاب خطاب می‌فرمود که سرهای بریده که در دست دارید، ای ملعون‌های نجسِ بی‌تمیز خود را دور دارید که جامه‌های شما را ملّوث می‌نماید. نوّاب مالک رقاب شاهزاده، از استماع کلام ملّاباشی متغیّر گردیده، فرمود: امروز روزی است که این کسانی که جان خود را در معرض تلف می‌بینند و از روی اخلاص با اعداء محاربه می‌نمایند، با ایشان باید به تحسین و آفرین گفتن و نوید دادن و تملّق گفتن و شیرین زبانی رفتار نمود و در چنین هنگامه، چرا عبث لشکرِ جان نثار ما را مکدّر می‌نمایند و ایشان را از ما می‌رنجانند. در این مقام وجود ملّاباشی ضرورتی ندارد. البتّه دیگر ملّاباشی در روز محاربه با ما نیاید. ملّاباشی از سخنان شاهزاده ملول شده خاطرش رنجیده، در غیبت شاهزاده به ارکان دولت پادشاهی گفت: از روی مطاعیت و استقلالی که این شاهزاده‌ دارد او بسیار نادرست و ناپاک و بد قریحه است اگر تسلّط یابد و زمام سلطنت به دستش درآید ما را تلف خواهد نمود. این کمان دست‌کش ما نیست. باید کمان دست کشی پیدا نمود. البتّه مگذارید، پیاز او ریشه نماید. ارکان دولت حسب‌التمنّای ملّاباشی، بالاجماع والاجتماع شاهزاده را از سالاری و سپهداری معزول و به نامردی او را خوار و زار و منکوب و مخذول نمودند.

سلطان جمشیدنشان از روی غیظ گریبان خود را چاک نمود و به فریاد و فغان فرمود اسباب و دستگاه شیربچّه‌ی ما را برهم مزنید که رونقی به کار و بار ملک خواهد آورد و از رأیش انحراف ورزیدند و گفتند: تو زنان بسیار داری و هر یکی جداگانه مغز خری به خورد تو داده‌اند و اکنون خرافات بر تو غالب گردیده و ما رجال‌الدّوله‌ کاروان ایرانیم و هرچه صلاح دولت ایران را می‌دانیم، می‌‌کنیم. نصرالله میرزا منکوبِ مخذولِ غیور،در حال مأیوسی از فرط غیرت، کاسه‌ی سر خود را بر سنگ خارا چندان زد که کاسه سرش شکست و جان به جان آفرین تسلیم نمود؟؟!!! »[5]

در اینجا معلوم نیست پادشاه واقعی کیست و قدرت در دست چه کسی می‌باشد. در مثالی دیگر، هنگام محاصره اصفهان، زمانی که فتحعلی‌خان قاجار با نیروهای خود وارد شهر شد، چندین مرتبه به مبارزه بر علیه دشمن پرداخت؛ ولی باز هم اطرافیان پادشاه بر علیه وی توطئه چینی کردند و او را فراری دادند. مردم بار دیگر به دربار پادشاهی هجوم بردند و خواستار آن شدند که تاج پادشاهی را بر سر یکی از شاهزادگان دیگر بگذارند که سرانجام عبّاس میرزا را انتخاب کردند. مجدّداً درباریان فاسد که گویا نماینده دشمن بودند و یا خود را به خواب غفلت زده بودند زمینه‌ی خلع او را از شاه خواستند. در نتیجه پادشاه ضعیف‌الاراده دستور کور کردن چشمان وی را داد. پناهی سمنانی در رابطه با این موارد می‌نویسد:«هر روزنه‌ای که برای نجات گشوده می‌شد، شاه نادان بر اثر اغوای اطرافیان آن را مسدود می‌ساخت. در گرماگرم محاصره اصفهان فتحعلی‌خان قاجار، بیگلربیگی استرآباد با دو سه هزار سوار شبانه به اصفهان داخل شد و روز بعد با یاری گروه کثیری از مردم به مقابله مهاجمان افغانی شتافت و جمع کثیری از آنان را هلاک کرد. مردم به شدّت او را مورد حمایت قرار دادند. حملات فتحعلی‌خان در چند روزی که ادامه یافت، کار را بر افغانان تنگ کرده بود. مردم اصفهان به صواب دید، به او تمام امور را انجام می‌دادند. مؤلّف عالم آرای نادری می‌گوید: خوانین و سرکردگان از این حرکات و فتح نمودن، حسد در کانون سینه‌ی آنان جاگیر شده، همگی کمر عداوت آن نامدار را بسته. در خلوت به پادشاه عرش‌دستگاه عرض نمودند که فتحعلی‌خان هر روز زنبورک و ریکا جلو انداخته به رویّه پادشاهی حرکت می‌کند و اراده آن نیز دارد که محمود افغان را چون شکست دهد، دخل در امورات پادشاهی نماید. آن حضرت از راه ساده لوحی باور نموده، گفت: چه باید کرد؟ امرا گفتند که او را به حضور طلبیده در خلوت‌سرای خاص محبوس باید کرد. پادشاه فرمود که در حین پابوسی او را گرفته، مقیّد نمایند. شخصی از خادمان حرم که قاجار بود این خبر را به فتحعلی‌خان رسانید. آن خان نامدار را آتش در کانونِ سینه افتاده، غازیان خود را سفارش نمود که تدارک رفتن استرآباد نمایند. همین که شب بر سرِ دست درآمد با سواری یک هزار و پانصد نفر که باقی‌مانده بود، عازم استرآباد شد و کس نزد محمّدقلی‌خان و سایر امرا فرستاد که ما را چون اراده اصفهان داشتیم و نمک به حرام اجاق صفویه بودیم، حال به رخصت شما سرکردگان به استرآباد رفتیم.»[6]

تقوی پاکباز به نقل از حزین که شاهد این وقایع بوده است، می‌نویسد:«....تا آن که محمود مذکور با لشکر موفور به ممالک کرمان و یزد رسید و غارت و خرابی بسیار کرده عازم اصفهان شد و این در اوایل سال 1134ه.ق بود. چون قریب به دارالسلطنه مذکوره رسید اعتمادالدّوله(محمدقلی‌خان) با جمیع امرا و سپاه که حاضر رکاب بودند مأمور به دفع او شدند و این هم از اسباب اجرای تقدیر بود که بر یک لشکر، چندین کس که رهگذر غفلت و نفاق رأی دو تن از ایشان با هم اتّفاق نباشد، امیر و سردار شدند. القصّه در نواحی شهر تلاقی و افغان و امرا مغلوب شدند و اکثر رعایای قراء قریبه مکان‌های خود را انداخته با عیال به شهر درآمده، خلقی که هرگز خیال اینگونه حادثه نکرده بودند به هم برآمدند و چون چشمِ همگی بر امرا بی‌تدبیر بود عامّه را مجال چاره‌ی نکایت خصم از خود بماند. محمود با لشکر خود بر در شهر آمده به عمارت فرح‌آباد که آن هم شهری و قلعه‌ای محکم اساس بود، مقام گرفت و آن چه از ضروریات می‌خواست از دهات معموره‌ی قریبه به خود که بی‌صاحب افتاده بود به لشکرگاه خویش کشیده، صاحب ذخیره‌ی چندین ساله شد و آن چه را نمی‌خواست تمامی را سوخته نابود ساخت. من چون به دیده‌ی بصیرت در مآل آن حال نگریستم وصیت پدر به یاد آمد و اراده‌ی برآمدن از آن شهر کردم و در آن وقت حرکت با منسوبان و سرانجام مقدور بود که راه‌ها هنوز مسدود نشده بود و تا دو سه ماه بیرون رفتن به سهولت میسّر می‌شد. دوستان و نزدیکان نمی‌گذاشتند و به سخنان دور از کار خاطر رنجه می‌ساختند و در آن هنگام صلاح در حرکت پادشاه بود. چه مجال مقاومت با خصم نمانده و مقدور بود که با منسوبان و امرا و خزائن آن چه خواهد به طرفی نهضت کند. تمامی ممالک ایران سوای قندهار در تصرّف او بود و اگر از آن مخمصه بیرون رفتی، سرداران و لشکرهای متفرّقه کلّ مملکت به او پیوستندی و چاره‌ی کار توانستی کرد و الحق تدبیر در آن وقت منحصر به این بود.

پس از سه ‌چهار ماه کار محصوران به سختی کشید و مأکولات در آن مصرِ اعظم که مشحون به انبوهی و ازدحام بیرون از قیاس بود، کمی یافت و رفته رفته نایاب شد و افاغنه به اطراف شهر آگاه شده و در هر دو فرسنگ و کمتر از جوانب، مکانی استحکام داده. جمعی به نگهبانی گذاشته و دائم‌الاوقات فوج فوج سواران ایشان به نوبت بر گِرد شهر در گردش بودند و در آن وقت مردم از ضیق معاش پیوسته از هر گوشه و کنار پوشیده و پنهان از شهر بیرون می‌رفتند و افاغنه بر کسی ابقا نمی‌کردند. کمتر کسی جان به سلامت بیرون برده باشد و در شهر چون اکثر اغذیه‌ی نامناسب به کار می‌رفت هر روز جماعتی بی‌شمار به امراض مبتلا گشته، هلاک می‌شدند و فراخ حوصلگی و جوانمردی مردم آن شهر مشاهده شد که قرص نانی به چهار و پنج اشرفی رسیده بود و کسی از غریب و بومی معلوم نمی‌شد که به گرسنگی مرده باشد و احدی سائل به کف نشده بود و آن که از جوع بی‌تاب بود. حالِ خود از آشنایان پوشیده می‌‌داشت تا کار به جایی رسید که یافت نمی‌شد. آن وقت مردم تلف شدند و آخر چنان شد که اندک مایه، مردمی ناتوان و رنجور باقی ماندند و از هر طبقه آن مقدار از هنرمندان و مستعدان و افاضل و اکابر و اشراف در آن حادثه درگذشتند که حساب آن خدای داند. بر حسب تقدیر در غرّه شهر محرم 1135 که پایان آن شدّت بود به رفاقت دو سه کس از اعاظم سادات و دوستان تغییر لباس کرده به وضع اهل رستاق از شهر برآمده به قریه‌ای که بر دو فرسنگی بود، رسیدیم و چند کس از نزدیکان و امرا پادشاه را برداشته به منزل محمود رفته، وی را دیدند. روز دیگر که پانزدهم شهر محرّم مزبور بود محمود به شهر داخل شد. در سرای پادشاهی نزول و خطبه و سکّه به نام او شده، معدودی از مردم که مانده بودند امان یافتند و سلطان منفور را در گوشه‌ای از منازل خود نشانیده، نگهبان گماشتند.»[7] همچنین مؤلّف رستم‌التّواریخ در باره وضع دربار و نسخه‌هایی که برای پادشاه از همه‌جا درمانده می‌پیچیدند، چنین می‌گوید:«... و آن خرصالحانی که این افسانه‌ها را به شاه عرض می‌نمودند آیه‌ی جاهدو به اموالکم و انفسکم فی سبیل‌الله را فراموش کرده بودند و از برای سلطان جمشیدنشان، آیات جهاد را نمی‌خواندند و افسانه‌های نامعقول بر زبان می‌راندند و چون آن زبده‌ی ملوک به اندرون‌خانه بهشت آیین خود تشریف می‌بردند زنان ماهروی مشکین موی لاله‌رخسار به قدر پنج هزار از خاتون و بانو و آتون و گیسو سفید و کنیزک و خدمتکار به دورش فراهم و جمع می‌آمدند و با هزار گونه تملّق و چاپلوسی به خدمتش عرض می‌نمودند که ای قبله‌ی عالم خدا جان‌های ما را به قربان تو گرداند، چرا رنگ مبارکت پریده و چرا زاغ غصّه و غم در آشیان دلت به جای تذرو فرح آرمیده، خرّم و خندان باش که ما هر یک از برای تلف شدن دشمنانت نذرهای نیکو کرده‌ایم و ختم لعن چهار ضرب، پیش گرفته‌ایم که از برای مطلب شکافی، سیفِ قاطع است و هر یک نذر کرده‌ایم که شُله‌زردی بپزیم که هفت هزار نخود در آن باشد که هر نخودی را هزار مرتبه لااله الاالله خوانده باشیم و بر آن دمیده باشیم و به چهل نفر فقیر بدهیم و دشمنانت را منهزم و متفرّق و دربدر بکنیم. دیگر چرا مشوّشی؟! امّا بر عقلا پوشیده مباد که آن زنان حورنشان از باده‌ی عیش و عیش سرمست به ناز و نعمت پروریده، مملوّ از شهوت، باطناً به خون شاه تشنه بودند و تون‌تاب و کنّاس را بر شاه ترجیح می‌دادند و به جهت زوال دولتِ شاه، نذرها می‌نمودند که شاید به شوهری برسند، چه اگر تیمارچی یا قاطرچی یا ساربان باشد.

منجّمین می‌آمدند و به خدمتش عرض می‌نمودند که ستاره اصفاهان مشتری است. احتراق یافته و در وبال افتاده، از وبال بیرون خواهد آمد و مقارنه‌ی نَحسین شده بود. بعد، مقارنه‌ی سعدین می‌شود و ناگاه دشمنانت مانند نبات‌النّعش متفرّق و پراکنده می‌شوند و خدای تعالی این اساس را برپا نموده که قوّت طالع تو را بر عالمیان ظاهر گرداند. صاحب تسخیرها می‌آمدند و به خدمت آن افتخار ملوک عرض می‌کردند که ما متعهّد می‌باشیم که هفت چلّه‌ی پی در پی، در خلوتی«عبدالرّحمان» پادشاه جنّ را با پنج‌ هزار کس از جنّیان بر دشمنان تو غالب و مسلّط کنیم که در یک شب احدی از دشمنان تو را زنده نگذارند و درویشان می‌آمدند و به خدمتش عرض می‌نمودند که به همّت مولای درویشان به فیض نفس، بدخواهان تو را نیست و نابود خواهیم کرد و از سرکار فیض آثار اعلی، به جهت این خدمات نیرنگ‌آمیز اخراجات می‌گرفتند و می‌رفتند که قواعد چلّه‌نشینی و خدمات دیگر به جا آورند. بعضی از صلحا می‌آمدند و به خدمتش عرض می‌نمودند که عریضه بنویسند و به خدمت امام غایب حضرت صاحب‌الامر(ع) و آن را به مشمّع تهیّه و در آب روان اندازید که حسین‌ابن روح ملازم آن جناب، به آن جناب خواهد رسانید و آن جناب امداد و اعانت خواهد نمود. روز و شب به قدر هزار عریضه اهل حریم پادشاهی می‌نوشتند و به آب جاری می‌انداختند.»[8] و یا به روایتی دیگر پناهی سمنانی به نقل از کاظم مروی می‌نویسد:«چون مدّت شش ماه ایّام محاصره کشیده قحط و غلاء به نحوی اشتداد یافت که دانه‌ی گندمی به یک اشرفی خرید و فروخت می‌شد. جمع کثیری قسم یاد کردند که خصیصه‌ی الاغی را به بیست تومان خرید و فروش نموده بودند و به هر عمارتی که وارد می‌شدند جمعی از صاحب ناموسان، لحاف زربفت را بر سر کشیده، جان به جان آفرین سپرده بودند و اکثری از عدم قوت فرزند خود را ذبح نموده اوقات می‌گذرانیدند. چون کار بر مردم تنگ شد به قدری سی‌ چهل هزار نفر به دولت‌خانه‌ی پادشاهی آمده، سنگ و کلوخ بسیار به در و دیوار عمارت زده، می‌گفتند که فکری به حال ما بکن یا محمود را داخل کن. چون این خبر رسوایی بر پادشاه عالم پناه رسید مقرّر فرمود تا درِ انبارهای غلّه باز کرده بر سر مردم تقسیم نمودند. چون یک ماه فاصله شد تنگی و غلاء از اوّل شدیدتر شد.»[9] با توجّه به وضع اسف‌باری که در شهر پیش آمده بود و هیچ روزنه‌ امیدی برای شاه سلطان حسین وجود نداشت به ناچار قصد تسلیم و دیدار با محمود افغان را نمود. دکتر اسماعیل افشار نادری در باره شدّت خواری و ذلّت پادشاه می‌نویسد:«شاه سلطان حسین برای رفتن به نزد محمود غلزایی مرکبی در اختیار نداشت؛ زیرا مردم قحطی‌زده‌ی اصفهان همه‌ی اسب‌های لشکریان سلطان را هم کشته و خورده بودند. شاه ناگزیر از محمود خواسته بود چند رأس اسب برای رفتن به نزد وی در اختیار او گذاشته شود. محمود پیغام داده بود که به آن شاه تنبل بگوئید باید حتماً به حضور ما برسد. باید تا پل خواجو خود را رسانیده در آن جا سوار اسب‌هایی که من خواهم فرستاد شده، به فرح‌آباد بیاید. قدّوسی می‌نویسد شاه سلطان حسین به ناچار و از روی استیصال تن به ننگ تاریخی داده با گریه و زاری برای تسلیم و انقیاد با اسب‌هایی که از محمود افغان به عاریت و امانت گرفته بود روز شوم دوازده محرّم 1135ه. ق به اتّفاق محمّدقلی‌خان وزیر و چند تن از درباریان و سیصد سوار گارد به اردوگاه افغان‌ها در فرح‌آباد رفته و شاه نالایق نگون بخت، به دست خود تاج سلطنت را از سر برداشت و به سر محمود گذاشت.»[10]

بعد از ورود فاتحانه محمود افغان به اصفهان حوادث ناگواری از قبیل قتل عام مردم و شاهزادگاه و امرا انجام گرفت، تا این که محمود دچار جنون شد و توسّط اشرف به قتل رسید. اصفهان در زمان حکمرانی اشرف نیز روی آرامش به خود ندید و تقریباً همان روند ادامه داشت و ایرانیان در فهرست طبقاتی اشرف در آخرین رتبه قرار داشتند و باید مانند برده‌ها با آنان رفتار شود. برای ذکر مثال زمانی که نماینده دولت عثمانی برای تأیید پیمان منعقد شده بین اشرف و ترکان عثمانی به اصفهان آمد، سعی بر آن داشتند که واقعیت شهر را به او نشان ندهند امّا قابل کتمان نبود. مایکل آکس دورتی در باره اوضاع نابسامان شهر می‌نویسد:«وقتی نماینده عثمانی در بهار 1729م 1141ه.ق به اصفهان آمد تا پیمان را تأیید کند درباریان اشرف او را به بیرون از شهر راهنمایی کردند و منتهای تلاش خود را به کار بردند تا اوضاع بد ساکنان شهر را از چشم او دور نگاه دارند. امّا برای سفیر عثمانی آشکار بود که مردم فوق‌العاده بینوا و بسیاری هم گرسنه‌اند و همگان از غارتِ بی‌دلیل اموال و ناایمنیِ جان خود و آتش‌سوزی به دست افغان‌ها در هراسند. در چنین ایّامی شرایط کلّی مردم ایران ناگوار بود. در بخش متصرّفی عثمانی زنان و کودکان مرسوماً به عنوان برده فروخته می‌شدند تا آن که عثمانی در سال 1725/1137ه.ق با صدور حکمی آن را قدغن کرد.»[11]


 



[1] - ص 104 نادرشاه با دیباچه احمد کسروی- تقوی پاکباز و محمّدی ملایری- 1369

[2] - ص 110- نادرشاه با دیباچه احمد کسروی- تقوی پاکباز و محمّدی ملایری- 1369

[3] - ص 214 -  تاریخچه نادرشاه و. مینورسکی ترجمه رشید یاسمی چاپ سوّم - 1363

[4] - ص 207 تاریخچه نادرشاه و. مینورسکی ترجمه رشید یاسمی چاپ سوّم - 1363

[5] - صص 152 و 153 رستم‌التّواریخ- محمّد هاشم آصف- به اهتمام محمّد مشیری- 1352

[6] - ص 63-  نادرشاه بازتاب حماسه و فاجعه ملّی- احمد پناهی سمنانی

[7] - خلاصه صفحات 89 تا 92- نادرشاه با دیباچه احمد کسروی- تقوی پاکباز و محمّدی ملایری- 1369

[8] - صص 143 و 144- رستم‌التّورایخ- محمدهاشم آصف(رستم‌الحکما)- به اهتمام محمّد مشیری- 1352

[9] - ص62- نادرشاه- محمّداحمد پناهی( پناهی سمنانی)- 1382

[10] - ص41- نادرشاه(آخرین کشورگشای آسیا)- دکتر اسماعیل افشار نادری

[11] - ص161- شمشیر ایران(نادرشاه)- مایکل آکس دورتی- ترجمه محمّدحسین آریا- 1388

12 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 62

جنون محمود افغان یا اطرافیان

جنون محمود افغان یا اطرافیان

 

محمود افغان پس از تصرّف اصفهان با مقاومت بعضی از شهرها روبه‌رو شد. در جهت تلافی و عدم سرایت این واکنش‌ها تصمیم به یک سری قتل عام در اصفهان گرفت که در پی آن تعداد زیادی از مردم و امرا و شاهزادگان صفوی به قتل رسیدند. اکثر روایات اشاره بدین نکته دارند که این قتل عام‌‌ها، عامل اصلی تغییر رفتار و مبتلا شدن محمود به جنون بوده است. با توجّه به این اختلاف نظرها و این که محمود دیوانه بوده و یا دیگران او را به دیواگی کشانده‌اند، دکترمحمّد حسین میمندی‌نژاد عامل آن را شکست محمود در مقابل بختیاری‌ها ذکر می‌کند و با توصیفی مفصّل از شرح حال وی و دیوانگی‌اش می‌نویسد:«این دو شکست قوای روحی محمود را که همیشه در زندگی فاتح بود، درهم شکست. تعادل قوای فکریش از بین رفت و حرکاتی شبیه به دیوانگان در او مشاهده گردید. امیر محمود قاه قاه می‌خندید. بدون علّت و سببی خشمگین می‌شد، می‌گریست و مغموم می‌شد و در عین حال که گریه می‌کرد، یک مرتبه قهقهه خنده سر می‌داد. اطرافیان محمود روزهای اوّل در خنده و گریه، در غم و غصّه‌ی امیر شریک می‌شدند. وقتی که می‌خندید برای خوش‌آمدنش می‌خندیدند. همین که به گریه می‌افتاد و مغموم می‌شد، قیافه متأثّر و مغمومی به خود می‌گرفتند تا مورد غضب امیر قرار نگیرند.

شیخ محمود، پسر خواهر امان‌الله‌ خان کشف و کراماتی داشت. امیرمحمود و تمام اطرافیانش نسبت به او احترام می‌کردند. سران سپاه حتّی خود امیرمحمود دستش را می‌بوسیدند؛ زیرا به او معتقد بودند و فتح و پیروزی سپاه افغان را منوط و مربوط به دعاهای او می‌دانستند. متوجّه تغییر حالت روحیه محمود گردید. او دانست که خنده‌ها و گریه‌های محمود و خشم بی‌جایش علّت دیگری دارد. شیوخ دیگر افغان که قرب و منزلتی داشتند و همگی نسبت به شیخ محمود احترامی قائل بودند نیز متوجّه حرکات ناشایست امیرمحمود شده، از شیخ محمود چاره‌ی کار را خواستند. شیخ محمود پس از مطالعه در روحیه امیرمحمود به مشایخ افغان اظهار داشت، به نظر من جنّیان در کار امیر دخالتی دارند و آن‌ها هستند که روحیه امیر را دگرگون می‌سازند. با دعا و اوراد هم نمی‌توان چاره کار آن‌ها را نمود؛ زیرا در عقل و فکر امیر رخنه کرده‌اند. برای بر طرف ساختن آن‌ها شخص امیر باید همّتی کند. او باید مردانه کمر همّت بربندد و به دفع اجانین بپردازد. البتّه دعاهای ما هم بی‌اثر نخواهد بود. تمام مشایخ افغان رأی شیخ محمود را پسندیدند. دسته‌جمعی به سراغ امیرمحمود رفتند. وقتی وارد بارگاه شدند، امیرمحمود بی‌اختیار می‌خندید. آن قدر خندید که که دلش به درد آمد و بدون سبب و جهتی، اشک از دیدگانش جاری گردید. شیوخ افغان که در اطرافِ حلول اجنّه در روح و فکر و مغز امیرمحمود مدّتی بحث کرده بودند، مرتّباً به یک دیگر نظر افکنده و گفته‌های شیخ محمود را تصدیق کردند. اطرافیان امیرمحمود که به رسم و عادات با خنده امیر می‌خندیدند و در هنگام گریستن با او به گریه می‌افتادند، از این که شیخ‌های افغانی ایستاده و امیر را نگاه می‌کنند و در حرکاتش کنجکاو هستند، تعجّب کردند. شیخ محمود که بر امیر سلطه‌ای داشت دستور داد همگی بیرون بروند. تمام اطرافیان امیرمحمود خارج شدند و شیخ محمود را تنها گذاشتند. امیرمحمود می‌خندید و به هر یک از مقّربانش که خارج می‌شدند متلک می‌گفت. وقتی که بارگاه خلوت شد، شیخ محمود نزدیک امیر آمد و گفت: حال امیر را دگرگون می‌بینم. صدای نافذ شیخ محمود در امیر اثر کرد. به خود آمد و به فکر فرو رفت. خود او هم گاه‌گاه که گرفتار این حالات روحی می‌شد از رفتار و حرکات خود متعجّب بود. در مواقعی که روحیّه‌اش به جا بود از خود سؤال می‌کرد چرا بی‌خود خندیده و چرا گریه کرده است؟ شیخ محمود بدون این که فرصتی بدهد. امیرمحمود جوابش را بدهد به صحبت خود ادامه داد و گفت: دگرگونی حال امیر از آن جهت است که روحیه و فکر امیر به درجات عالیه رسیده است. اگر امیر همّتی بنماید از پیدایش این حال و این وضعی که پیش آمده است بهره کافی خواهند برد. امیرمحمود متعجّب و متحیّر به گفته‌های شیخ محمود گوش می‌داد و فکر می‌کرد چه بهره‌ای ممکن است از آن حال و آن وضع غیرعادی نصیبش گردد. او به حرف‌های شیخ محمود ایمان و اعتقاد داشت. بر او محرز و مسلّم بود، حرف‌هایش پایه و اساسی دارد و بی‌خود صحبتی نمی‌کند. شیخ محمود که امیر را کاملاً کنجکاو و حاضر برای شنیدن گفته‌هایش می‌دید، برای این که او را کاملاً حاضر نماید از جای خود بلند شد. در حالی که اورادی را زیر لب می‌خواند به اطراف امیر می‌چرخید و به هوا و به تن امیر فوت می‌کرد، لحظه به لحظه با حرکاتش بر کنجکاوی امیر می‌افزود. شیخ محمود در حالی که مرتّباً دعا می‌خواند و به دور امیر می‌چرخید با حرکات دست و دامنِ عبایش چیزهایی را از امیر دور می‌کرد. امیرمحمود ساکت و صامت حرکات شیخ محمود را می‌دیدند. آب دهانش خشک شده و ضربان قلبش سریع گردیده بود. او هم بدون اختیار حرکات شیخ را آهسته آهسته انجام می‌داد. شیخ محمود اندک اندک از امیرمحمود دور شد و آن چه را که با دست‌ها و عبایش می‌راند به طرف در برد و مثل این که آن‌ها را خارج کند رفتار نموده، در را بست و برگشت. نفسی به راحت کشید و به مقابل امیرمحمود آمد. امیرمحمود پرسید: شیخ چه بود؟ چه کسانی را خارج کردی؟ شیخ محمود جواب داد. امیر را لشکریان اجنّه احاطه کرده بودند. آن‌ها را دور ساختم. امیرمحمود به شنیدن کلمات لشکریان اجنّه ناراحت شد و پرسید، لشکریان اجنّه از من چه می‌خواهند؟ آن‌ها چرا به اینجا آمده‌اند؟ از جان من چه می‌خواهند؟ در حالی که دست به دامن شیخ محمود زده بود، گفت: پس آن‌ها را بیرون کردی؟ بده دستت را ببوسم. حس می‌کنم آن‌ها مرا ناراحت کرده‌اند. پس خنده‌ها و گریه‌های بی‌جای من در اثر دخالت آن‌ها است. کاری کن که دیگر برنگردند و مرا آزار ندهند. شیخ محمود که امیرمحمود را کاملاً مهیّا و آماده می‌دیدید، گفت: بر عکس آن‌ها باید بیایند و به امیر خدمت کنند. آن‌ها باید به فرمان امیر درآیند و سر در قدمت گذارند. هرچه امیر اراده نماید، انجام خواهند داد. آن وقت است که عالمیان مجبورند از امیر تمکین نمایند. اگر پایه‌های تخت امیر بر دوش اجانین گذارده شود چین و ماچین، خطّه‌ی روم و یونان، روس و عثمان یکسره در زیر نگین امیر در می‌آیند. به فرمان امیر در یک لحظه طهماسب را کَت بسته اینجا خواهند آورد. کافی است آنچه را که مایل باشد، بخواهد و اراده کند تا به سرعت اجنّه انجام دهند. امیرمحمود که چنان قدرتی را آرزو داشت به دست آورد، تا لااقل ایران را قبضه کند. از شنیدن گفته‌های شیخ محمود دهانش آب افتاده و مجذوب گردیده بود. شیخ محمود پرسید: آیا امیر بزرگوار حاضر هستند چنین مقامی را به دست آورند؟ این سؤال مثل این که از کسی که کور است بپرسند، آیا چشم می‌خواهی؟ امیر خنده‌ای کرد، گفت: مگر ممکن است اجانین را مسخّر کرد. شیخ محمود اظهار داشت. البتّه که می‌شود. امّا.... امیرمحمود گفت: من حاضرم هر عملی که از آن مشکل‌تر نباشد انجام دهم تا این قدرت را به دست آورم. شیخ محمود اظهار داشت تصوّر نمی‌کنم. هرچند سهل است؛ ولی امیر، فکر نمی‌کنم بتوانند! امیرمحمود کلام شیخ محمود را قطع کرد و گفت: با کمال میل حاضرم برای انجام هرکاری ولو این که دشوار باشد، حاضرم. تو که مرا می‌شناسی. تو می‌دانی وقتی که من تصمیمی بگیرم، انجام می‌دهم. فکر کن، شیخ عزیز اگر من دارای این قدرت بشوم. اگر لشکر اجنّه در اختیار من باشد چه خواهم کرد؟ شیخ محمود اظهار داشت قدرت حضرت سلیمانی را به دست خواهی آورد. وقتی که اجانین را مسخّر کردی قدرت دیوها را به چنگ خواهی آورد و دنیا به کامت خواهد شد. امیرمحمود مفتون گفته‌های شیخ محمود، داستان حضرت سلیمان، شهر سبا، هدهد و بلقیس را به خاطر آورد. زن عزیزش به خاطرش آمد. او زیبا و قشنگ بود. زیبا پری برایش زائیده بود. اگر دارای آن قدرت باشد آیا به سراغ بلقیس‌های زنانه خواهد رفت؟ فکر می‌کرد از زن قشنگش، زن قشنگ‌تری در دنیا وجود ندارد؟ مهابان‌تر از او در جای دیگر نخواهند یافت. قیافه پسر ملوث و زیبایش در برابر چشمانش مجسّم گردید. فکر کرد. اگر دارای چنان قدرتی شود. اگر سلیمان زمان گردد. دنیا را مسخّر خواهد کرد و برای پسرش سلطنت دنیا را تأمین خواهد کرد. تا زمانی که زنده است خودش، بعد از او هم پسرش، بعد از پسرش هم نوه و نتیجه‌هایش بر عالم پادشاهی خواهند کرد. امیرمحمود به فکر خوشی فرو رفته و آینده را زیبا و دل‌انگیز می‌دید. امیرمحمود فکر می‌کرد اصلاً وقتی که لشکریان اجنّه در اختیارش باشد در هر گوشه‌ی دنیا دختری زیبا را یافت به سراغش خواهد رفت و او را در اختیار خواهد آورد. هرشب در مکان دیگر و در قصر دیگری به سر خواهد برد.

شیخ محمود که متوجّه رضایت امیرمحمود شده بود با پرسشِ تصمیم امیر چیست؟ او را از خیالاتش خارج ساخت. امیرمحمود گفت: تصمیم من این است که هر کاری بگویی انجام دهم تا لشکر اجنّه به فرمان من آیند. شیخ محمود اظهار داشت برای این که امیر لشکر اجنّه را ببینند؛ برای این که بتوانند با سرداران سپاه اجانین رابطه داشته باشند و به آن‌ها دستورات لازم را بدهند، لازم است ریاضت بکشند. باید چهل روز در اطاقی تاریک و دور از هر کس بنشینند. روزی به اندازه پوست یک بادام آب بیاشامند. در این مدّت امیر باید تمام افکاری را که دارند از خود دور نمایند و اورادی را که من می‌گویم، بخوانند تا اجنّه را تسخیر نمایند. امیرمحمود گفت: چهل روز که چیزی نیست. اگر یک سال هم قرار باشد گوشه‌نشینی اختیار کنم و چیزی نخورم، حاضر هستم . من باید اجانین را در اختیار خود آورم و بر آن‌ها دست یابم. من احتیاج به آن‌ها دارم. من باید آن‌ها را مسخّر کنم تا دنیا به کام من گردد. تا طهماسب‌میرزا را کَت بسته در برابر خود ببینم، تا پادشاه روس و ترک و روم و چین و هند را به زانو درآورم. من می‌خواهم سلطان مطلق روی زمین باشم. من باید حضرت سلیمان شوم. سلیمان زمان.....

شیخ محمود که امیر را کاملاً حاضر و مهیّا دید، کف زد. درباریان وارد شدند و در جایگاه‌های خود ایستادند. شیخ محمود لب به سخن گشود و گفت: حضرت امیر قصد دارند چهل روز از نظرها غایب شوند. در این مدّت امان‌الله خان به رتق و فتق امور خواهند پرداخت. بعد از چهل روز امیر برخواهند گشت و ظاهر خواهند شد. تمام درباریان با کنجکاوی به گفته‌های شیخ محمود و حرکات سر امیرمحمود که گفته‌های شیخ را تصدیق می‌کرد متوجّه بودند. همگی تعجّب داشتند، ولی می‌دانستند این گفته‌ها شوخی نیست. شیخ محمود به گفته خود ادامه داد. در این چهل روز که امیر از نظرها غایب هستند، هیچ کس نباید بفهمد و بداند و خبر شود که امیر غایب گردیده‌اند. بعد از چهل روز که امیر ظاهر خواهند شد همگی غافلگیر خواهند شد. یک مرتبه دنیا عوض خواهد شد. ناگهان اوضاع دگرگون خواهد شد. راجع به آن چه پیش خواهد آمد مأذون نیستم، حرفی بزنم. امّا همین قدر می‌توانم بگویم هر یک از شما اگر در این چهل روز به کسان خود حتّی در خلوت به زن و فرزند خود این سرّ را فاش کرده باشید که امیر غایب شده است، صبح روز چهلم همین که بخواهد قدم از خانه بیرون گذارد، در آستانه‌ی خانه‌اش به دست غیبی گردن زده خواهد شد و سزای این که سرّ را فاش کرده است خواهد چشید. متوجّه باشید زبان خود را نگه دارید تا سر خود را بر باد ندهید. به اشاره شیخ محمود، امیرمحمود به راه افتاد. همگی متوجّه حرکات پر از وقار و طمأنینه امیرمحمود بودند. در تمام مدّتی که شیخ محمود حرف می‌زد، امیرمحمود مشق می‌کرد، چگونه حضرت سلیمان را بعد از چهل روز بازدید خواهد کرد. او فکر می‌کرد پایه‌های تختش بر دوش دیوان است و طی‌الارض می‌نماید. او خود را در میان لشکریان اجنّه می‌دید و فکر می‌کرد وقتی بر اجانین دست یافت و آن‌ها را تسخیر کرد دیگر احتیاجی به انسان‌ها ندارد. حساب امان‌الله خان را خواهد رسید و به او نشان خواهد داد، جانشین او شدن و تکیه بر جای امیر زدن چه قدر برایش گران تمام می‌شود. شیخ محمود به اتّفاق امیرمحمود از بارگاه خارج گردیدند و به تهیّه وسایل چلّه‌ نشستن پرداختند. در گوشه‌ای دور افتاده از قصر اطاقی که تاریک و بی‌ سر و صدا بود، برگزیده شد. امیرمحمود که قبل از تسخیر کردن اجنّه، مسخّر شیخ شده بود، دستورات شیخ را اجرا می‌کرد و کاملاً مطیع بود. شیخ محمود به کمک چند نفر از مشایخ افغان برنامه چلّه‌نشینی امیرمحمود را تنظیم کرد و روزهای اوّل به ترتیب برای این که اوراد و اذکار را به محمود بیاموزند و او را تنها نگذارند، با او به سر می‌بردند. امیرمحمود تصمیم گرفته بود، سلیمان زمان شود. روزه گرفتن را شروع کرد و از خوردن غذا خودداری می‌نمود. قوایش اندک‌اندک به تحلیل رفت. تحت تأثیر گفته‌های شیخ محمود و تلقیناتی که به او می‌شد، رفته‌رفته عوالمی را سیر می‌کرد. او دیوانه بود، روز به روز در اثر این تمرینات بر دیوانگی‌اش افزوده می‌شد. منتها چون رمقی نداشت، چون با اوراد و اذکار سر و کار داشت، مجنون بی‌آزار و بی‌سر و صدایی از آب درآمد.

امیرمحمود بعد از چهل روز چلّه‌نشینی روزبه روز بدتر می‌شد و دیوانه شده بود. درباریان سعی بر آن داشتند که کمتر با او روبه‌رو شوند؛ زیرا حالت جنون به او دست داده بود و دستور قتل بی‌گناهی را صادر می‌کرد. روزی شنید که آه کسان شاه سلطان حسین باعث بیماری او شده است به همین دلیل روزی دستور داد که یکصد و پنجاه و نه نفر از نزدیکان شاه سلطان حسین را آوردند و قتل عام کردند که دیگر نتوانند آه بکشند و تنها شاه سلطان حسین و دو فرزندش جان به سلامت بردند. شیخ محمود متوجّه اوج دیوانگی امیرمحمود شد و ناامیدانه دستور داد که از خروج او جلوگیری کنند و هرچه امیر فریاد می‌زد کسی او را کمک نمی‌کرد، چون می‌دانستند که به هیچ کس رحم نخواهد کرد. امیرمحمود در اطاقی که محبوس بود لحظه به لحظه حالش وخیم‌تر می‌شد. آن قدر بحران‌های دردش شدید می‌شد که اختیار از کَفَش می‌رفت و گوشت‌های بدن خود را با دندان می‌کند. زخم‌های حاصله، گندیده، بوی عفونت محبسش را پر کرده بود. محافظین از بوی کریهی که از منافذ اطاقش خارج می‌شد، مشمئز و ناراحت بودند. کسانی که تا دیروز سر در قدم محمود می‌سائیدند و می‌خواستند به اشرف خوش‌خدمتی بنمایند. آن‌ها که می‌خواستند مراتب صمیمیت و وفاداری خود را نسبت به اشرف به ثبوت برسانند. آن‌ عدّه‌ای که مایل بودند، نشان دهند تا چه حدّ به اشرف علاقه دارند با هم مشورت کردند. برای این که دیگران پیش‌دستی ننمایند، به محبس محمود ریختند. محمود دیوانه، محمود بی‌رمق، محمودی که گوشت‌های بدنش ریخته و لاشه‌ی گندیده‌ای شده بود، متوجّه اشباحی به اطاقش شد. نعره‌ای کشید. فریاد وحشتناکی از حلقومش درآمد. شاید در این لحظه شبحِ کسانی را که به دستش به قتل رسیده بودند، دید. این فریاد وحشتناک دامنه‌دار نبود و خیلی زود خاموش شد. سرش را بریدند و نزد اشرف بردند. محمود در روز 12 ماه شعبان 1137ه.ق کشته شد.»[1]


 



[1] - برگزیده‌ای از صفحات 11 تا 34- زندگی پرماجرای نادرشاه- دکتر محمّدحسین میمندی‌نژاد- چاپ سوم- 1362

2 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 56