آقامحمّدخان، مؤسّس سلسلهی قاجاریه فردی است که مورّخین از دیدگاههای گوناگون به بررسی زندگانی او پرداختهاند و اغلب او را فردی فقط جنایتکار دانسته و از این دیدگاه به شرح وقایع خونبار زندگی او و اعمالش پرداختهاند. تعدادی نیز از دید مثبت و ملایمتری به نقش او نگریسته و از جهت خدماتی که به منافع ملی ایران رسانیده به توجیه اعمال فردی و یا میهنی او پرداختهاند. به درستی انسان دچار تردید میشود که در بارهی او چگونه قضاوت کند. بعضی از مورّخین نام مؤسّس این سلسله را با (غ) و یا (ق) و یا با لقب اخته خان و خواجه نوشتهاند که نشان از عدم مردانگی و تحقیر نسبت به وی میباشد؛ ولی باید اذعان کرد که شرح حال بازماندگان او اگر به دقّت مطالعه شود آن وقت در مییابیم که آقامحمّدخان گذشته از جنایتها و کارهای خلاف انسانی او، تنها مرد سلسلهی قاجاریه بود که کشوری یک پارچه را بعد از صفویه تحویل بازماندگان خود داد؛ ولی بقیّه قدر آن را ندانسته و با کوته بینی خود قسمت اعظم آن را از دست دادهاند. در این جاست که انسان باز هم به آقامحمّدخان راضی میشود و از یک دید کلّی در جهت منافع ملی و آیندهی کشور او را میستاید؛ زیرا بازماندگانش چنان لکّهی ننگی در تاریخ ایران ترسیم کردند که ایرانیان هرگز آنها را نخواهند بخشید. بزرگترین عیب آقامحمّدخان را باید در عدم انتخاب و تربیت جانشینی لایق دانست.
آقامحمّدخان یگانه خواجهای در تاریخ ایران و شرق میباشد که با عزم و پشت کار فوقالعاده و به دور از تحقیرات و تفّکرات دیگران توانست تاج شاهی را بر سر نهد. او معجونی است از روحیّات و صفات گوناگون، فردی با ویژگیهایی چون با تجربه و سازگار با سختیها، عزم و پشتکار فوقالعاده، خواجه بودن و ردّ این نظریه که غریزهی جنسی یگانه موتور زندگی است. لاغر، با روی نا زیبا، وقت شناس، تودار، امساک در صرف غذا، مقتصد و خسیس، امّا نه در مورد سربازانش، علاقهمند به زندگی صحرا نشینی و عدم توجه به عمران و آبادی، اهل شکار، دارای عقدههای حقارت، بیرحم و جنایتکار، متدیّن و مذهبی، با ویژگیهای خاص خود، بدبین که حتّی به برادران خود نیز رحم نکرد. کینهجو؛ ولی در بعضی مواقع قدرشناس، بدون صدر اعظم، ساده زیست و حیلهگر، تجربه حکمرانی در 18 سالگی.[1]مهدی بامداد در باب شرح حال وی مینویسد:
«آغامحمّدخان مؤسّس سلسلهی قاجاریه، پسر بزرگ و ارشد محمّد حسنخان قاجار قوانلو در سال 1155 ه.ق در گرگان زاده شد.[2] در سال 1160 همراه خانوادهاش به اسارت عادل شاه درآمد. آغامحمّدخان که کودک 6 ساله بود به امر علیشاه مقطوعالنسل گردید و به همین مناسبت است که از این تاریخ قجرهای استرآباد و همچنین زمانی که به سلطنت رسید بیگی جان اوزبک یکی از بزرگترین پادشاهان بخارا او را اختهخان میگفتند.
پس از آن که آغامحمّدخان را به اسارت نزد کریمخان زند آوردند. کریمخان از او خیلی استمالت و دلجویی کرد و به وی تأمین داد و او را کاملاً از طرف خود مطمئن کرد و سپس او را وادار کرد که شخصاً به گرگان رفته و برادران و بستگان خویش را تماماً با خود به تهران بیاورد. او هم رفت و همه را با خود آورد. پس از ورود به تهران برای این که در یک جا جمع نباشند کریمخان آنان را به دو دسته تقسیم کرد. آغامحمّدخان و برادرش، حسینقلیخان و بستگان مادری آنها را با خود به شیراز برد و بقیّهی فرزندان محمّدحسنخان و بستگان آنها را به قزوین فرستاد و در آن جا ساکن کرد. کریمخان با آغامحمّدخان و سایر نزدیکان و همراهانش نهایت محبّت و مهربانی میکرد و بسا اوقات اتّفاق میافتاد که او را طرف شُور خود قرار داده و او را پیران ویسه (وزیر افراسیاب) خطاب میکرد. آغامحمّدخان مدّت 16 سال با بستگان خویش محترمانه و مرفهالحال در شیراز میزیست و تحت نظر بود و در سال (1193ق) به وسیله عمّهی خود که زن کریمخان بود و احساس کرد که حال کریمخان دگرگون و مرگش خیلی نزدیک است. همه روزه به بهانهی شکار از شهر خارج میشد و پس از اطّلاع یافتن از مرگ کریمخان با تنی چند به سمت اصفهان فرار کرد و پس از کوششهای طاقت فرسا که میتوان گفت تا آخر عمر و چندین جنگ با برادران خویش و زندیه، سرانجام بنا بر تدبیرات خویش و داشتن پشتکار بر تمام آنها فایق آمده و خود را بدون رقیب به سلطنت ایران رسانید و در سال 1203 ق. تهران را به پایتختی خود برگزید و آن چه مسلّم است آغامحمّدخان قاجار که جز یک ایلخانی صحرا گرد بیش نبود. برای انتخاب و آباد کردن پایتخت، نه وقت داشت نه سلیقه، نه استعداد، نه ذوق و نه فکر، خلاصه آن که تهران آغامحمّدخان تهران خوبی نبود و مارخام انگلیسی در تألیف خود در باب انتخاب پایتختی تهران مینویسد:«بعد از آن که لطفعلیخان زند کشته شد(1209 ق) آغامحمّدخان اقتدار کامل حاصل کرد. تهران را پایتخت خود قرار داد و جهت این که این شهر را به دارالملکی اختیارکرد نزدیک بودن آن به مازندران و استرآباد بود. آغامحمّدخان در رمضان 1210 ه.ق. در تهران رسماً جلوس کرد و تاجگذاری کرد و سکّه به نام خود زد تا زمانی که آغامحمّدخان زنده بود علاوه بر زد و بندهای سرّی کشورهای خارجی، کارها به نفع مملکت جریانی داشت و پس از او امور مملکتی جریان دیگری به خود گرفت. به این معنی که هر یک از دول بیگانه که به زمامداران ایران بیشتر پول میداد و دَمشان را بهتر میدید زمامداران سودپرست و بی همه چیز ایران بیشتر به آن دولت متمایل میشدند و سر میسپردند.
آغامحمّدخان در 17 ذی حجّه وارد شیشه (شوشی) شد و در شب شنبه 21 ذی حجّه 1211ق یعنی پس از 4 روز که از ورود او گذشت به دست گماشتگان خود در سن 57 سالگی کشته شد. آغامحمّدخان را ابتدا در شوشی به خاک سپردند و بعد که فتحعلیشاه در سلطنت مستقر شد یکی از خوانین قاجار به نام حسینقلیخان قاجار، عزالدّینلو را مأمور کرد تا آن نعش را از شوشی به تهران آورد و فتحعلیشاه پس از تشیع مفصّل، چندی در حضرت عبدالعظیم امانت گذاشته سپس آن را به نجف فرستاد و در مسجد پشت ضریح حضرت امیرالمومنین(ع) به فاصله هفت ذرع از مرقد امام دفن شد.
از حقّ نباید گذشت که آغامحمّدخان مؤسّس سلسلهی قاجاریه مرد فوقالعادهای بوده، دارای صفات: شجاعت، شهامت، عقل، کیاست، تدبیر و پشتکار خسته نشدنی بود. بزرگترین خدمت او به ایران، مرکزیّت دادن به مملکت و از میان بردن ملوکالطوایفی بود. زندگانی بسیار ساده سربازی داشت که خیلی از اوقات در سفرهای جنگی، نان و کوفته و اگر نبود نان و ماست پنیر میخورد. لباسش هم مانند غذایش بسیار ساده و بیتجّمل بوده است؛ امّا از طرفی هم فردی فوقالعاده لئیم، ممسک، بسیار ظالم و قسیالقلب که اعمالش مخالف با شؤنات انسانی بوده، زیاده از حد کینه جو و انتقامجو و در جمع آوری مال و مکنت سرآمد تمام مردمان ممسک و باریک بین جهان به شمار میآمد و با این که جواهر هیچ استعمال نمیکرد و سر و بر خود را با احجار کریمه نمیآراست عشق شبیه به جنون به جواهر داشت و امّا فجایع آغامحمّدخان را باید نظیر چنگیزخان و تیمور پنداشت.» [3]
[1] - زمانی که پدرش مشغول قدرت نمایی بود از طرف او حاکم آذربایجان میشود و در سن30 سالگی است که به شکل اسارت در دربار کریمخان زندگی میکند.
[2] - محمّدحسنخان هنگام مرگ، 9 فرزند داشت. که به ترتیب عبارت بودند. از: محمّد، حسینقلی، رضاقلی، جعفرقلی، علیقلی، مهدیقلی، مصطفیقلی، و عباسقلی و محمّد، بزرگترین فرزند بود.
[3] - خلاصهی صص 246 تا 256 - جلد سوم – شرح حال رجال ایران - مهدی بامداد
4 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران قاجاریه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر،1394, ص 28
چرا شاه عباس اول رفتن به حج را ممنوع کرد؟
«سیاست اقتصادی شاه عباس بزرگ بر این بود که ایرانیان را از این آئین دینی برگرداند. شاه عباس دانست که فریضهی حج باعث خروج مبالغ هنگفتی از کشور و باجگیریهای دولت عثمانی و اعراب میان راه خواهد شد. برای جلوگیری از این زیان مالی و برای خنثی کردن احساسات شدید دینی که واکنش معکوسی را نشان خواهد داد، شاه عباس در صدد تعویض هدف شد و مردم را به سوی مراسم دینی جلب کرد. برای این منظور شاه عباس شهر مقدّس مشهد را برگزید و در این شهر بارگاه بسیار بزرگ و زیبایی ساخت و میدانست که تقوای مردم مجذوب بزرگی و شکوه نماسازیها میگردد، پس در این راه از سنگینی هزینهی ساختمان روگردان نبود. حتّی گنبد آن را طلا پوش کرد. افزون بر آن ثروت بزرگی وقف آستانه کرد تا درآمد آن خرج روحانیون آن جا گردد. از آن جا که رفتار شاه همیشه اثر ژرفی بر مردم دارد و آنها به تقلید از او میپردازند، شاه عباس نیز با همهی درباریان با شکوه و جلال تمام به زیارت مشهد رفته بود. درباریان دریافتند که برای نزدیکتر شدن به شاه میباید سیاست او را در بالا بردن اعتبار آستانهی مشهد و نشان دادن برتری آن بر مکه در پیش گیرند. لذا پس از زیارت، در بارهی معجزات آن سر و صدای زیادی راه انداختند. این روش مورد استقبال مردم گردید و به جای مکّه، مردم رو به مشهد نهادند. جانشینان شاه عباس هم همین سیاست سود آور را برای دولت دنبال کردند و سفر حج تحمّل ناپذیر بود. گرچه در زمان شاه سلطان حسین در برابر همه سیاستها و کردارهای پیشینیان گسستگی زیادی پدید آمده بود، ولی حج همچنان به کنار گذاشته شد و کمتر کسی بدان مبادرت میکرد.»1
1 - سقوط شاه سلطان حسین، نوشته ژان آنتوان دو سر سو، ترجمه دکتر ولیالله شادان، انتشارات کتابسرا، 1364 ص 74
مراسم عزاداری عاشورا در دوران صفویه
به یقین در برگزاری هر نوع مراسم فرهنگی اهداف و پیامی نهفته است و برگزاری مراسم مذهبی نیز فارغ از این مقوله نمیباشد. یکی از اهداف مراسم تاسوعا و عاشورا به نمایش گذاشتن و یادآوری آن واقعه به خاطر مقابلهی دو جبههی حق و باطل در طول تاریخ بوده و خواهد بود. بر اساس روایت موجود در شیوه برگزاری این مراسم همواره بر مظلومیت خاندان امام حسین ( ع) تأکید گردیده و آن چنان که باید در باره علت وقوع این حادثهی غم انگیز و این که چرا امام حسین (ع) با حضور اعضای خانوادهاش مجبور به ترک دیار خود و عدم استقبال از سوی مردم و همچنین عکسالعمل در مقابل حاکمان زمان شدهاند، کمتر مطرح شده است. مهمترین علت قیام در توصیف حکومت امویان که نماد تفرقه و ریاکاری در تاریخ میباشند، نهفته است. عظمت و بزرگی این قیام و اعتراض به حدّی است که در طول تاریخ راه گشا و الگویی برای آرمان بشری در جهت دستیابی به آزادی و رهایی از قید ظالمان بوده است. به فرض آن که شروع مراسم را از سال 352 هجری توسط آل بویه در نظر آوریم، حال باید نتیجه گرفت که فواید آن برای تودههای مردم و حاکمان چه بوده است و کدام گروه سود بیشتری بردهاند؟ یکی از اهداف اصلی امام حسین (ع) که امر به معروف و نهی منکر بوده است و جای پرسش اینجاست که چرا این امر مهم از سوی حاکمان اهمیّت نیافته و تنها شامل مردم شده است؟
برای آشنایی و برداشت از برگزاری مراسم تاسوعا و عاشورا از زمان صفویه به خاطرات یکی از مبلغان مذهبی اروپا به نام کشیش آنتونیو دوگوهآ که در سال 1011 هجری به ایران آمده است اشاره میگردد. وی از مراسم عزاداری در شهر شیراز مینویسد: «ایرانیان مراسمی دارند که به مراسم عاشورا یا شاه حسین معروف است و مربوط به حسین پسر علی است. دوران این مراسم ده روز است و در این ده روز به هیچ کاری دست نمیزنند؛ ولی بر من درست معلوم نیست که این ده روز عید است یا عزا، زیرا دستهای از مردم میخندند و میرقصند و میخوانند. برخی دیگر گریه و ناله میکنند. روزها نیز همچنان فریاد زنان در کویها میگردند و با نوای موزیک نوحه میخوانند. بعضی مسلّحاند و برخی بی سلاح و قسمت بزرگی از مردم چماقهایی به رنگهای مختلف به بلندی پنج یا شش قدم در دست دارند. غالباً دو دسته میشوند و با آن چماقها به جان یکدیگر میافتند و چنان به سختی میزنند که معمولاً چند نفر میمیرند. شاه عبّاس این زد و خورد را ممنوع ساخته و باقی تشریفات ده روزه را نگه داشته است؛ زیرا اگر بخواهد تمام عادات قدیم ملّی را منسوخ کند، کار دشواری است و ممکن است مسبّب خطراتی گردد. پیشاپیش دسته شترانی دیده میشد که بر پشت هر یک پارچهای آبی رنگ افکنده و زنان و کودکانی را سوار کرده بودند. سر و روی زنان و کودکان زخمی و تیرخورده بود و گریان و نالان به نظر میرسیدند. سپس جمعی مردان مسلّح گذشتندکه با تفنگ بر هوا تیر میانداختند و بعد از آنها چند تابوت گذشت. حاکم شهر و سایر بزرگان دولت هم از دنبال ایشان میرفتند و همگی به مسجد بزرگ شیراز داخل شدند. در آن جا ملایی به منبر رفت و روضه خواند و همه گریستند.»1
1 - زندگی شاه عباس ، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، جلد سوم ، ص 10
دکتر نصرالله فلسفی به نقل از سفرنامه پیترو دلاواله مینویسد: «در روز عاشورا که روز کشته شدن امام حسین فرزند علی و فاطمه یگانه دختر محمّد پیغمبر است، مردم ایران با تشریفات و مراسم خاص عزاداری میکنند. در دهی روز اوّل ماه محرّم همهی مردم غمگین و ملول به نظر میرسند و رفتار و کردار و لباسشان چنان است که گویی به مصیبتی تسلّی ناپذیر گرفتار شدهاند. بسیاری از مردم که هرگز لباس سیاه در بر نمیکنند در این ده روز به نشانهی سوگواری سیاه میپوشند. هیچ کس سر و ریش نمیتراشد و به گرمابه نمیرود. گذشته از این کارهایی که از جمله گناهان و به موجب قانون شرع ممنوع است از هرگونه خوشگذرانی و شهوترانی و تفریحِ مجاز نیز دست میکشند. در این ایّام گروهی از گدایان در کویهای پر آمد و شد شهر خود را تا دهان در خاک میکنند و باقی سر را نیز در ظرفهایی که برای همین کار از گل پخته ساختهاند فرو میبرند. اطراف این ظرفها بسیار فراخ، ولی دهانهی آن سخت تنگ و فقط به اندازه سر آدمی است. این بیچارگان چنان در خاک نهان میشوند که با مردهی مدفون فرقی ندارند. تمام روز گاه قسمتی از شب را نیز بدین صورت میمانند و در کنار ایشان فقیری دیگر دعا میخواند و از رهگذران گدایی میکند. جمعی دیگر در میدان شهر سراپا برهنه حرکت میکنند و تنها قسمتهای شرم انگیز بدن را با پارچهی سیاه یا کیسهی بزرگ تیره رنگی میپوشانند. این دسته تمام بدن خود را سیاه میکنند و این رنگ سیاه نشانهی سوگواری و اندوه ایشان در عزای حسین است. گروه دیگری نیز همچنان برهنه دیده میشوند که تن را به رنگ سرخ درآوردهاند و منظورشان از این کار ظاهراً نشان دادن خونی است که در روز عاشورا به سبب قتل امام حسین و یاران او ریخته شد. این دو دسته در کوی و بازار با هم نوحه میخوانند و با لحن بسیار غم انگیزی واقعهی فجیع شهادت امام شیعیان را نقل میکنند. در همان حال دو قطعه چوب یا دو استخوان کوتاه از دندهی حیوانی را که در دست دارند به هم میکوبند و با این کار در حلقهی تماشاگران نوای محزون و اندوه زایی بر میآورند که با جست و خیز و حرکات خاص دست و پا و بدن همراه است.
همه روزه یکی از ملایان و بیشتر کسانی که از خاندان پیغمبر اسلام هستند و به سید معروفند هنگام ظهر در میدان اصفهان در همان محل که دسته ها نوحه خوانی و جست و خیز کردهاند به منبر میروند و برای زن و مرد بسیار که ایستاده یا نشسته گرد منبر حلقه زدهاند، روضه میخوانند یعنی در ستایش امام حسین و بیان صفات پسندیده و فضایل و تقوا و شهامت و واقعهی شهادت وی سخن پردازی میکنند. گاه گاه نیز به تناسب مطالبی که میگویند پردهها و تصاویری به شنوندگان نشان میدهند و سرانجام با نقل روایات غم انگیز مستعمعان را به گریستن بر میانگیزند. از این گونه واعظان همه روزه در تمام مسجدها نیز دیده میشوند. حتی شب هنگام هم در کویهای بزرگ و چهارسوقها که با چراغهای بسیار روشن گشته و با پارچههای سیاه به صورتی غم انگیز درآمده است روضه میخوانند. در این قبیل مجالس همهی شنوندگان خاصه بانوان با فریاد و فغان و شیون گریه میکنند و بر سر و سینه میکوبندند و با حرکاتی که نشان کامل حزن و اندوه است فریاد واه حسین بر میآورند. در روز دهم محرّم که معروف به روز عاشورا است باز دستههای بزرگ از آن گونه که در روز کشته شدن علی وصف کردم به راه میافتد و همان بیرقها و علمها و کتلها و اسبان حامل سلاح و دستار باز دیده میشود؛ ولی بر دستههای روز عاشورا چند شتر هم میافزایند که بر پشت هر یک کجاوهای است و در هر کجاوه چند کودک خردسال نشستهاند و این کودکان نشانهای از بازماندگان امام حسین و اسیران کربلا هستند. تابوتهایی که در مخمل سیاه پوشیده شده و روی هر یک عمامه سبز یا به اصطلاح ایرانیان «تاجی» قرار دارد و نیز همچنان بر دوشها دیده میشود و همچنان جماعتی از مردم دنبال تابوتها به صدای طبل و نای و سنج میچرخند و جست و خیز میکنند و فریاد میکشند. گروه دیگر نیز از دو جانب دسته با چماقهای بزرگ مراقبند تا اگر با دستهای دیگر رو به رو گشتند و جنگی در گرفت از دسته خود پشتیبانی کنند. همه معتقدند که هرگاه کسی در راه امام حسین کشته شود یکسر به بهشت خواهد رفت. میگویند در روز عاشورا درهای بهشت باز است و هر مسلمانی که درین روز مقدس بمیرد بی چون و چرا در خلد برین جای خواهد یافت.
باری تشریفات و مراسم سوگواری امام حسین نیز با آن چه در بارهی علی انجام میدهند فرقی ندارد، جز آن که مراسم عاشورا مفصلتر، دستههای عظیمتر، حرارت و شور مردم بیشتر و میل و اشتیاق به جنگ و جدال و چوب و چماق زیادتر است.[1] در روز عاشورا (1027) که من در میدان اصفهان سواره ناظر این مراسم بودم، زد و خوردی جلو کاخ شاهی درگرفت که سربازان نتوانستند از آن جلوگیری کنند. شنیدم که در نقاط دیگر شهر نیز زد و خوردهایی شده و گروهی سر شکسته به خانه برگشتهاند. وقتی که در میدان میان دو دسته آتش جنگ زبانه کشید دستهای که به کاخ شاهی نزدیکتر بود علمها و کتلهای خود را درون کاخ برد تا به چنگ حریف نیفتد؛ زیرا اگر علمها یا بیرقهای دستهای به چنگ دسته دیگر افتد مایهی سرشکستگی و شرمساری آن خواهد گشت. شنیدهام که در شب عاشورا پیکرهایی از عمر و قاتلان امام حسین را در میانهی میدان اتش میزنند ولی چون این کار به چشم ندیدهام از وصف آن نیز چشم میپوشم.»[2]
[1] - در پاورقی صفحه هفت همین جلد سوم آمده است که «در برگزاری مراسم روز بیست و یکم ماه رمضان پیشاپیش هر دسته چند اسب حرکت میدهند که جملگی چنان که در ایران مرسوم است به زینت و زیور گرانبها آراستهاند. روی زین این اسبان چیزهایی مانند تیر و کمان و شمشیر و سپر و بر قرپوش زین عمامهای که نشان سلاح و دستار علی است، میگذارند. دنبال اسبان نیز بیرقهای متعدّد و علمهای بلند و بزرگی را که با نوارهای گوناگون زینت شده است پیادگانی چند به زحمت بر دوش میکشند. تیغهی این علمها چندان بلند است که از سنگینی مانند کمان خم میشود. پس از آن یک یا چند تابوت را بر دوش میبرند که ظاهراً نشانی از تابوت علی است. بر این تابوتها روپوشی از مخمل سیاه کشیده و روی آنها سلاحهای گرانبها و پرهای رنگارنگ و چیزهایی ازین گونه نهادهاند. از پی تابوتها چند تن نوحه میخوانند و گروهی با نوای طبل و سنج و نی گوش فلک را کر میکنند. نوحه گران پیوسته در جست و خیزند و فریادهای خارقالعاده از دل بر میآورند. آنها که منصب و مقامی دارند سوار بر اسب با دسته همراه میشوند و دیگران که تعدادشان از حدّ شمار بیرون است، پیاده میروند.»
[2] - زندگی شاه عباس اول، جلد سوم، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، صص 7 و 8 و 9
شاید این پرسش برای همگان به وجود آید که چرا پادشاهان اواخر صفوی این چنین دچار فساد و تباهی و یا ضعف گردیدهاند. پاسخ بدین سؤال تا حدّی مشکل به نظر میرسد؛ زیرا عوامل بسیاری در این امر دخیل بوده و از دیدگاههای مختلف نیز قابل بررسی میباشد. به همین دلیل هر کس بر اساس بینش خود انتقادی را بر نظر دیگران وارد میداند. بنابراین تمام این ایدهها قابل احترام بوده و باید از این دیدگاه نگریسته شود که هر یک از آنها به تنهایی میتواند زمینه ساز و محرّکی برای اندیشهها و چراهای جدید باشد. به نظر این حقیر سرمنشاء و سرچشمهی تمام ناهنجاریهای اواخر صفوی ناشی از تشعشعات رأس هرم قدرت میباشد؛ هرم قدرتی که در رأس آن صاحبان زر و زور و تزویر در یکجا جمع شده بودند. زمانی که صفویان به قدرت نامحدود دست یافتند و کمکم سیل غنایم و ثروتها در اصفهان جمع گردید، شاه عباس سرمست از قدرت فزاینده شد و خود را ابدی پنداشت. او به جای آن که ثروتهای جمع شده را برای تولید و رفاه مردم به کار گیرد و همچنان ایران را در مقابل عثمانی و پرتغالیها و ...... حفظ نماید، دَم را غنیمت دانسته و در اقدامی ناشایست خانواده و شاهزادگان صفوی را به منجلاب فساد و حرمسراها سوق داد و ادامهی حکومت را از فرمانروایان لایق تهی ساخت. در چنین وضعی بود که افراد خارج از دایره قدرت به هیچ انگاشته شدند و زمینه را برای پیروزی و تسلّط محمود افغانها فراهم کردند. برای اثبات این دیدگاه تحقیق و تفحّص بسیار لازم میباشد و از حیطهی این جمعبندی کوتاه خارج است، به همین علّت به خلاصه یکی از دیدگاهها که در مورد فساد شاهان صفوی میباشد، اشاره میگردد:«در دوران شاهان صفوی، این به ظاهر صوفیانِ طرفدار مذهب شیعه، شرب شراب و زنبارگی و غلامبارگی رواج بسیار داشته است. شاه اسماعیل اوّل سرسلسلهی آنان که خود را یکی از قدّیسین و شایسته پرستش میدانست پس از ورود به تبریز علاوه بر قتل عام مردم بیگناه دستور داد که تعدادی روسپی را شقّه کرده و جسد آنها را بسوزانند، امّا همین مرد فرمان داد که دوازده تن از زیباترین پسران خانوادههای سرشناس را به باغ هشتبهشت ببرند تا با آنان عمل شنیعی انجام دهد و به این نیز بسنده نکرد و آنان را در اختیار رؤسای قزلباش قرار داد تا آنان نیز همین عمل با آنان انجام دهند. شاهان که مردم را از ارتکاب گناهان منع میکردند در اندرون خود کار دیگر میکردهاند. عیّاشی و هزرگی از پادشاهان به بزرگان و امیران و سرانجام به همهی مردم سرایت میکرد. برای شناخت بیشتر از گستردگی دامنهی فساد در دوران سلطنت شاه طهماسب اوّل کافی است که به فرمان شاه طهماسب که بر سنگی بالای یکی از مغازههای موقوفات مسجد عمادالدّین کاشان ضبط شده است توجّه کنیم. المظفرالسّلطان شاه طهماسب بهادرخان حکم واجبالاتباع صادر گشته که در ممالک محروسه، شرابخانه و بنگخانه و معجونخانه و بوزخانه و قوّالخانه و بیتاللطف و قمارخانه و کبوتربازی نباشد. مستوفیان گرام، ماهانه و مقرّری آن را از دفاتر اخراج نموده و داخل جمع و دفتر نسازند.....و منع امارد نمایند. تنوّع و کثرت کانونهای فساد که منبع درآمد خوبی برای دربار صفوی بوده است درخور توجّه میباشد. این فرمان نیز چون بسیاری از فرمانها، بعد از مدّتی به فراموشی سپرده میشود و باز کار بر همان روال میگردد که بود. عدّه زنان شاه عباس را چهارصد تا پانصد نفر نوشتهاند. بیشتر این زنان، زیبارویانی بودند که امیران و حکّام گرجستان و ارمنستان و ولایات دیگر برای شاه هدیه میفرستادند. بیشتر امرا و حکام برای نزدیک شدن به شاه و به دست آوردن شغل بهتر دختران خود را به وی هدیه میدادند و هر وقت تعداد زنان حرمسرا افزایش پیدا میکرد شاه عبّاس تعدادی از آنان را به امیران و سرداران میبخشید و جای آنها را با زنان جوانتر و زیباتر پر میکرد. هر وقت شاه عبّاس در حرمسرا نشاطی مییافت همه زنان به دور او حلقه میزدند و به شوخی و تفریح میپرداختند. در این موقع یکی او را قلقلک میداد و دیگری او را به طرف خود میکشید. شاه عبّاس بر خلاف جدّ خود برای زنان هرجایی نیز مقرراتی معیّن کرده بود و همیشه در لشکرکشیهای خود گروهی از ایشان را همراه اردو میبرد. فواحش غالباً مورد توجّه جوانان ارتش، نجبا و اشراف زادگان بودند و زنان فاحشه نیز از این موقعیت برای کسب پول بیشتر به آنان علاقه بیشتری نسبت به سایر مشتریان نشان میدادند. به گفته شاردن دوازه هزار زن روسپی در اصفهان زندگی میکردند و نام اینها به سبب این که مالیات خاصی میدادند در دفاتر دیوان ثبت شده بود. این تعداد غیر از فواحشی بودند که نمیخواستند نامشان در دفاتر رسمی ثبت شود. دختران روسپی خانهها بیشتر از اسیران گرجی و سخت زیبا و خوش قد وقامت بودند. محلّه روسپی خانهها از سه کوچه و هفت باب کاروانسرای بزرگ به نام کاروانسرای لختیها به وجود آمده است. علاوه بر فواحش رسمی و غیررسمی گروهی از زنان عموم اصفهان که در فنون رقص و آواز و طربانگیزی دستی داشتند، کارشان رسمیت داشت و اداره آنها به دست آقاحقّی از ندیمان خاصّ و محارم نزدیک شاه بود. علاوه بر اصفهان در زمان شاه عبّاس در بیشتر شهرهای ایران فاحشه خانه وجود داشت. تنها شهری که در آن کار فواحش ممنوع بود اردبیل، محل آرامگاه شیخ صفیالدّین جدّ بزرگ صفوی بود. در زمان شاه عبّاس مشعلدارباشی بر فاحشه خانهها و قمارخانهها و مراکز دیگر نظارت میکرد و از این راه درآمد بسیار داشت.
به گفته باستانی پاریزی ثروت و غنایمی که در نتیجه فتوحات دوران اوّل صفوی به اصفهان و سایر شهرهای ایران سرازیر شد، کمکم به جای این که در مسیر رفاه عامّه خرج شود، صرف حقوقها و مقرّریها و مستمریها شد. رجال و لشکریان هر کدام صاحب ثروت بسیار شدند و طبعاً برای استفاده از این ثروت و پولها تجمّل و تعیّن(جاه و مقام) و تعیّش، جای دلیری و پهلوانی و اجرای نقشههای عمرانی را گرفت. به خصوص در دوران آخرین سلاطین صفوی بزرگان و پادشاهان به هیچ اصل اخلاقی اجتماعی و مذهبی پایبند نبودند. امّا مردم بینوا به ناچار میبایستی مقررات و نظامات شدیدی را رعایت کنند و...
بر اثر غنایم بسیاری که نصیب سران دولت شده بود، مقامات بالا، رجال و امرا غلامباره و آن کاره شده بودند و این عادت ناپسند به مردم نیز سرایت کرده بود. شاردن میگوید: من در تبریز و ایروان قهوهخانههای بزرگی دیدم که پر از پسرانی بود که خویشتن را مانند زنان روسپی عرضه میداشتند و حتّی شاه عبّاس دوّم طفلی را به زینا قهوهچی سپرد و پسر بر اثر تجاوزی که به او شد به قهوهچی حمله برد و او را زخمی کرد، ولی شاه به جای تنبیه قهوهچی، دستور داد شکم بچّه را پاره کردند. ثروتهای به دست آمده در عهد صفوی چون مورد استفاده عموم نداشت، در راه فساد به کار میافتاد. به همین جهت بازار تعیّش و عشرت رونق گرفت و فواحش در شهرها علناً به کار پرداختند و با همهی تعصّبات مذهبی حتّی مقامات رسمی نیز در این مورد سکوت کرده، بلکه همراهی و همکاری داشتند. باستانی پاریزی به استناد نوشتههای جهانگردان در مورد فساد در دوران صفوی مینویسد: خدمتگزاران قهوهخانهها گرجی بچّههای ده تا شانزده ساله بودند که به طرز شهوت انگیزی پوشاک به تن میکردند و زلفان آنان همانند دختران بافته شده بود. اینان را به رقص و نمایش و سرودن داستانهای زشت و خلاف ادب وادار میساختند. بدین طریق مشتریهای قهوهخانه تحریک شده و طالبین هر کدام از این بچّهها را به هر کجا میخواستند، میبردند و قهوهخانهای که دارای زیباترین و جذّابترین کودکان بود مشتری بیشتری داشت. فساد و انحراف جنسی و.... در اندرون شاهان صفوی نیز رایج بود. لیکن چون توضیح این موارد از هدف ما دور است از بیان آن خودداری میکنیم و خوانندگان این سطور میتوانند به سفرنامهها و نشریات دیگر که در این باره دادِ سخن دادهاند، رجوع کنند. در پایان به این قول دکتر باستانی پاریزی بسنده میشود که میگوید: ... چنین بود سرنوشت مردم ایران که روزی پشت سر پادشاهی دوازده ساله راه افتادند و دولت عظیم صفوی را بنیاد کردند و روزی دیگر به همراه پادشاه پنجاه و شش سالهی خود(شاه سلطان حسین) ناچار شدند، پشت سر جوان نوزده سالهی افغانی راه بیفتند و کاخها و باغها را تسلیم کنند.»[1]
[1] - خلاصهای از صفحات 105 تا 117- نادرشاه (آخرین کشورگشای آسیا) – دکتر لارنس لاکهارت – مترجم دکتراسماعیل افشار نادری
2 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 89