پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

مقایسه خواجه قاجار با ولیعهدش

مقایسه خواجه‌ی قاجار با ولیعهدش

همه در باره‌ی سیاستمداری و آینده‌ نگری آقا محمّدخان صحبت می‌کنند. امّا او چه آینده‌ نگری است که تمام برادران و نزدیکان خود را برای باباخان برادرزاده و عزیز دُردانه‌ی خود از میان برد و در بین آن همه مردان لایق این فرد را به عنوان ولیعهد انتخاب کرد؛ مگر در او چه ویژگی‌هایی را دیده بود! شاید به خاطر ازدواج مصلحتی مادرش با خواجه می‌باشد که این قدر به او وفادار بوده و چون فرزند خود می‌پنداشته است؟ آقامحمّدخان از سن 11 سالگی به بعد او را در امور زنان که خود در مقابل آن‌ها کمبود داشته آشنا می‌سازد و زنانی را به عقد او درمی‌آورد و کسی که از این سن با حرمسرا آشنایی پیدا می‌کند مسلّم است که آموزه‌های دیگر پادشاه را نادیده گرفته و در غیاب پادشاه و پس از آن به استمرار لذّت‌های آنی می‌پردازد و نمی‌توان تصّور کرد که زنان در شکل‌گیری شخصیّت و افکار این نوجوان تأثیر نداشته و به مسیرهای معیّن‌ شده وی را هدایت نکرده باشند. بنابراین خود آقامحمّدخان را باید مسبّب و زمینه ‌ساز انحرافات اخلاقی فتح‌علی‌شاه دانست؛ همچنان‌که پادشاه بزرگ صفوی یعنی شاه عباس نیز این کار را انجام داد و از آن به بعد نمودار آن سلسله‌ی قدرتمند رو به افول نهاد. گویند فتح‌علی‌شاه از سن 15 سالگی در رکاب آقامحمّدخان در لشکرکشی‌های او شرکت داشته است و این نوجوان دو مسیر را در آینده‌ی خود مشاهده می‌کرد: یکی جنگ و خون‌ ریزی و دیگری آرامش و راحت‌ طلبی در کنار زنان را. او نیز دوّمی ‌را انتخاب کرد و بعد‌ها با اعمال خود نشان داد که این کار او آگاهانه بوده است؛ زیرا پس از آن که به حکومت رسید در اجرای آن تصمیم با عزمی ‌راسخ از هیچ کوششی در توسعه‌ی آن دریغ نکرد و از همان بدو ورود به تهرانّ شروع به کور کردن برادر و کشتن برادر دیگر به خاطر تصاحب زن بیوه‌ی آقامحمّدخان اقدام کرد.

آقامحمّدخان با قساوت و بی‌رحمی تمام مدّعیان سلطنت را از بین برده بود و دیگر برای به حکومت رسیدن فتح‌علی‌شاه مدّعی مهمّی ‌وجود نداشته ‌است تنها مشکل بزرگ او سیاست استعماری زمان بود که در این زمینه او هیچ آگاهی و تجربه نداشت. آقامحمّدخان نیز که در دوران اسارت شیوه‌ی مبارزه و تقابل با نفوذ خارجیان را به وکیل سفارش می‌کرد و خود نیز در اجرای آن‌ها بی‌بهره نبود و در دوران حکومت هم ولیعهد خود را از خطرات احتمالی و هر پندی بی نصیب نمی‌کرد که چه کسانی را باید بکشی یا کور کنی؛ جای سؤال است چرا در این مورد به فتح‌علی‌شاه اندرزی نداد که بعداً این پادشاه جهان‌ سِتان، ورود و نفوذ انگلیسی‌ها را از صفر به اعلی درجه‌ی خود نرساند؟ و با اطمینان می‌توان گفت: اگر رقابت دو قدرت منطقه یعنی روسیه و انگلیس نمی‌بود چه بسا که تمام هستی ایران بر باد می‌رفت. فتح‌علی‌شاه چون از کودکی مورد حمایت جباّر زمان بوده و کسی یارای آن نداشته که به او امر و نهی کند به فردی خود‌خواه تبدیل شد و تأثیر آن چنان بود که خود را بر‌تر از همه‌ی انسان‌ها می‌دانست و تنها ناراحتی وی آن است که در کشیدن تصویرش فلان خال در کجای صورتش باشد و یا نام خود را بر روی الماس دریای نور حکّ کند و اگر در این مورد نقش چاپلوسان نیز اضافه گردد دیگر انتظاری غیر از آن چه که باباخان انجام داد بیهوده خواهد بود. اگر آقامحمّدخان نام خود را در جنایت و خون‌ریزی در تاریخ ثبت کرد فتح‌علی‌شاه نیز نام خود را در کنار عیّاشان و خائنان وطن فروش جاودانه ساخت به نحوی که در هر مکان و زمان و یا به مناسبتی نام وی برده می‌شود تمام اذهان به یاد حرمسرای افسانه‌های او می‌افتد، چون او معیار و شاخص هوس‌بازان قرار گرفته است. اقدامات او چنان در اوج خود قرار دارد که پسران و بازماندگانش نیز با همه‌ی سعی وتلاش وافر نتوانستند به پای او برسند!

 1 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 102

فتحعلی شاه قاجار

فتح‌علی‌شاه قاجار

«بابا خان ملقّب به جهان‌بانی نام فتح‌علی‌شاه، برادرزاده‌ی آغامحمّدخان قاجار و پسر بزرگ حسین‌قلی‌خان قاجار دولّو معروف به جهان‌سوز بوده است و به مناسبت هم‌ اسمی ‌با جدّش آغامحمّدخان او را باباخان خطاب می‌کرد. بابا خان هنگامی که پدرش در سال 1184ه.ق از جانب کریم‌خان وکیل، حاکم دامغان بود در سال 1185 ه.ق. در آن جا یعنی دار‌الحکومه‌ی دامغان متولّد و بعد‌ها در سال 1212 ه.ق. که بابا خان به نام فتح‌علی‌شاه، پادشاه شد آن محل را تغییرات کرده و به نام مولود خانه معروف گردید. علاقه‌ای که قاجاریه به دامغان داشتند بیشتر از این لحاظ بود و غالباً حکّام آن جا را از افراد قاجار تعیین می‌کردند. بابا خان پس از کشته‌ شدن پدرش در فندرسک گرگان به وسیله‌ی ترکمن‌ها در سال 1188ق. تا سال 1193ق. با مادر و آغامحمّدخان عموی خویش در شیراز بود و در این سال پس از درگذشت کریم‌خان با عموی خود و یا بعداً با مادر خویش به تهران آمد و سپس به مازندران و گرگان رفت و همیشه در لشکرکشی‌ها و جنگ‌ها به همراه عمّ خود بود و زیر دست او تربیت شد؛ لکن آن استعداد و قابلیتی که باید داشته باشد دارا نبود و با وجود این که در میان بستگان نزدیک آغامحمّدخان مردان قابلی از قبیل جعفرقلی‌خان برادر و سردار نامی ‌او بودند مع‌ذالک به واسطه علاقه‌ی مفرطی که به برادرزاده‌ی خویش داشت او را در سال 1204ق. بنا به گفته‌ی تاریخ جهان‌آرا تألیف میرزا صادق مروزی به ولایتعهدی خود برگزید و جعفرقلی‌خان برادر نامی‌خود را هم برای خاطر آرامش و راحتی بابا خان در سلطنت در اوایل سال 1205ق. کشت. بابا خان به سن11 سالگی رسیده بود آغامحمّدخان دختر جعفر‌خان پسر قادرخان عرب‌ عامری بسطامی ‌از امرا و بزرگان آن زمان را برای او گرفت و اوّلین زن عقدی فتح‌علی‌شاه همان دختر جعفر‌خان، مادر حسین‌علی‌میرزا، فرمان‌فرما و حسن‌علی‌میرزا، شجاع‌السّلطنه بوده است. یک سال بعد در سن 12 سالگی دختر فتح‌علی‌خان قاجار دوّلو را به عقد او درآورد و عروسی مفصّلی برایش گرفت و دوّمین زن عقدی فتح‌علی‌شاه دختر فتح‌علی‌خان و مادر عبّاس‌میرزا، نایب‌السّلطنه، می‌باشد. در مدّت 38 سال و اندی سلطنت هزار زن اختیار کرد و از سال 1203ق. در سن 18 سالگی شروع کرد به اولاد پیدا کردن و سالی 5 تا 6 و شاید بیشتر زنانش برای او وضع حمل می‌کردند و پسران فتح‌علی‌شاه هم هر کدام مانند پدر خویش بارور بودند. تنها شیخ‌علی ‌میرزا پسر نهم فتح‌علی ‌شاه 60 پسر داشت که هنگام مسافرت در رکاب وی حرکت می‌کردند. آغامحمّدخان در سال 1209ق. پس از فتح کرمان و خاتمه‌ی کار لطفعلی‌خان زند از کرمان به شیراز آمد و فتح‌علی‌خان برادرزاده‌ی خود را ملقّب به جهان‌بانی کرده و او را والی فارس کرمان و یزد کرد و ولیعهد پس از قتل آغامحمّدخان، پسر اکبر خود محمّدعلی‌میرزا را که به سن10 سالگی رسیده بود حاکم فارس کرده و خود در اواخر محرّم رهسپار تهران شد و در 20 صفر به پایتخت ورود کرد. دو روز پس از ورود به تهران حسین‌قلی‌خان برادر اعیانی خود را که مدّعی سلطنت بود با نیرنگ از هر دو چشم نابینا کردند و مدّعی دیگر صادق‌خان شقاقی را در خاک‌ علی قزوین با تلفات ده هزار مقتول و مجروح از سدّ راه برداشتند و در همین موقع کشندگان آغامحمّدخان را به بدترین وضعی نابود کردند. متأسّفانه در زمان این پادشاه نالایق ایران خواهی نخواهی در جرگه‌ی سیاست دنیا قرار گرفت و به واسطه‌ی داشتن رجالی خائن، پول‌پرست و بی‌اطّلاع از سیاست دنیا در همه‌ جا کلاه بر سر ایران رفت و ندانم‌ کاری، خسارت جانی و مالی بسیار نصیب ایران کرد. فتح‌علی‌شاه از جمله شاهان احمق به کلّی بی‌اطّلاع از امور دنیا، مغرور، طمّاع و پول‌پرستی بوده که در مدّت سلطنت خود قسمت‌های زیادی از ایران را از دست داد. راجع به بی‌اطّلاعی او از امور دنیا گفته‌اند که: در جنگ با روس‌ها 80 هزار سپاهی بی‌نظم و بی انضباط، گرسنه و عریان را برداشته و با خود به قراچه ‌داغ برد و در ضمن رجز ‌خوانی می‌گفت: من با این سپاه یک‌سر تا مسکو خواهم رفت و خاک آن شهر را به توبره خواهم کشید و ژ.ژ. موریر در کتاب سفر‌نامه‌ی خود می‌نویسد: «برای گرفتن جواب نامه‌ی پادشاه انگلستان فتح‌علی‌شاه ما را به حضور طلبید اوّل صحبت از ناپلئون پیش آمد و قسم خورد که بناپارت به وسیله‌ی من به این مقام و درجه رسیده است. فتح‌علی‌شاه در 19 جمادی‌الثّانیه سال 1250ق. در سن66 سالگی در عمارت هفت ‌دست اصفهان درگذشت و نعشش را از اصفهان به قم آورده و در بقعه‌ای که قبلاً خود او در حیاتش به همین منظور ساخته بود به خاک سپرده شد و سنگ مرمر قبر او را در سال1270 ه.ق. زمان سلطنت ناصرالدّین‌ شاه در تهران تهیّه کرده؛ به قم فرستادند و در آرامگاهش نصب کردند.»[1]

 



[1] - شرح حال رجال ایران - جلد سوم - مهدی بامداد، خلاصه صص 61 تا 68

2 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران قاجاریه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر،1394, ص 101 

قتل خواجه قاجار به خاطر خربزه نبود

آیا قتل به خاطر خربزه بود

ژان گور به نقد از شایعه‌ی قتل آقامحمّدخان پرداخته و می‌نویسد:«درگذشته هیچ مرد بزرگی وجود نداشت که راجع به او افسانه‌ها گفته نشده باشد. راجع به بعضی از مردان برجسته بیش از دیگران افسانه گفته می‌شد چون از لحاظ جسمی‌ دارای نواقصی بودند یا این که مختصّات روحی آن‌ها مردم را وا دار می‌کرد که راجع به آنان افسانه ‌سرایی کنند. تمام افسانه‌هایی که راجع به آقامحمّدخان قاجار گفته‌اند مربوط است به دو چیز: یک، خواجگی آن شخص و دیگری لئامتش و باز می‌گوییم که شهرت لئامت خواجه‌ی قاجار از این سرچشمه گرفت که وی غذای خود را می‌کشید و مردم یقین داشتند که وزن کردن غذا، ناشی از لئامت خواجه‌ی قاجار می‌باشد در صورتی که امروز ما فکر می‌کنیم مردی که در سال چند کرور تومان از جیب خود مستمری صاحب منصبان کشوری و لشکری و مقرّری سربازان را می‌پرداخته با همتّ‌تر از آن بوده که چند لقمه‌ی نان یا گوشت را صرفه‌جویی کند. از این شایعه‌ی لئامت افسانه‌هایی به وجود آمد و در تواریخ مربوط به آقامحمّدخان قاجار هست و از جمله نوشته‌اند: آن چه سبب قتل آقامحمّدخان قاجار گردید قدری خربزه بوده و خلاصه‌ی داستان این است که آقامحمّدخان قاجار هنگام صرف ناهار یک قاچ از خربزه‌ای را خورده بود و می‌خواست که بقیّه‌ی خربزه را با غذای شب تناول کند، ولی شب بعد از این که خربزه خواست معلوم شد که سه نفر از نوکرانش آن خربزه را خورده‌اند و تصمیم به قتل آن‌ها گرفت و چون طبق سنّت هنگام شب محکومین را به قتل نمی‌رسانیدند امر کرد که بامداد روز دیگر آن سه نفر را به قتل برسانند و آن سه نفر هم که جان خود را در خطر دیدند همان شب آقامحمّدخان قاجار را به هلاکت رسانیدند.

مورّخین شرق در مورد تاریخ قتل خواجه‌ی قاجار اختلاف دارند و عدّه‌ای از آن‌ها نوشته‌اند که آقامحمّدخان قاجار در شب بیست و یکم ذی‌حجّه 1211ه.ق به قتل رسید. بنابراین آقامحمّد خان قاجار در بهار کشته شد و در فصل بهار در هیچ نقطه از ولایات شمالی ایران مثل آذربایجان و ولایات واقع در شمال رود ارس خربزه وجود ندارد و فقط در جنوب ایران به مناسبت این که گرمسیر است در آن فصل نوعی از خربزه به دست می‌آید. ممکن است گفته شود خربزه‌ای که آقامحمّدخان از ولایات جنوبی ایران به شمال رود ارس برده یا این که از اصفهان که در قدیم خربزه را از سقف می‌آویختند به شمال ارس بردند و آیا آن خربزه یا خربزه‌ها در سیلاب که اردوگاه خواجه‌ی قاجار را فراگرفت از بین نرفت؟ آیا خربزه‌ای که آقامحمّدخان خورد از خربزه‌های آونگ محلّی بود؟ فرض می‌کنیم که در آن فصل در شوشی محل قتل آقامحمّدخان خربزه وجود داشته و آقامحمّدخان بعد از این که فهمید بقیّه‌ی خربزه را سه نفر از نوکرانش خورده‌اند دستور قتل آن‌ها را صادر کرد و چرا بعد از این که نوکرها محکوم به قتل شدند؛ تحت نظر قرار نگرفتند تا این که بامداد حکم آقامحمّدخان در مورد آن‌ها اجرا شود؟ آیا قابل قبول است که سه محکوم به قتل را که باید صبح روز بعد کشته شوند به حال خود بگذارند که هرچه می‌خواهند بکنند؟ آن‌ها اگر برای حفظ جان خود سوء قصد نمی‌کردند؛ می‌توانستند بگریزند و خود را از چنگال آقامحمّدخان قاجار نجات بدهند.

شیخ جعفر تنکابنی ندیم آقامحمّدخان قاجار می‌گوید که آن شهریار مردی تودار بود و وقتی می‌خواست شخصی را مورد مجازات قرار بدهد عزم خود را تا آخرین لحظه بروز نمی‌داد و می‌گفت اگر نادرشاه تصمیم خود را بروز نمی‌داد به قتل نمی‌رسید. چگونه آن مرد کم حرف و تودار که می‌دانست هنگام شب محکومین را به قتل نمی‌رسانند به آن سه نفر گفت که آن‌ها را صبح روز دیگر خواهد کشت. در دربار سلاطین شرق رسم این بود همین که مردی از طرف سلطان محکوم می‌شد نسقچی ‌باشی یا فرّاش ‌باشی او را محبوس می‌کرد تا ساعت اجرای حکم برسد. آقامحمّدخان در شوشی کشته شد ولی نه برای خربزه، بلکه به علّت دیگر که قبلاً ذکر گردید.»[1]



[1] - خلاصه‌ی صص 337تا339 - جلد دوم - خواجه‌ی قاجار - ژان گور - ترجمه‌ی‌ ذبیح الله منصوری

2 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران قاجاریه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394, ص 37 

چگونگی قتل خواجه قاجار

چگونگی قتل خواجه قاجار

چگونگی قتل آقامحمّدخان را ژان گور چنین بیان می‌کند: وقتی شهر شماخی به تصرّف آقامحمّدخان درآمد برای اوّلین بار با توجّه به مقاومت مردم در هنگام جنگ، فرمان قتل و غارت و حتّی باج‌ گرفتن از طرف آقامحمّدخان صادر نشد، ولی صادق‌خان نهاوندی که در دستگاه خواجه‌ی قاجار دارای نفوذ بود بعد از ورود به شماخی به اتّفاق دو نفر از فرّاشان خلوت، شبانه وارد خانه‌ی یکی از اغنیای شهر شد و به عنوان این که آقامحمّدخان قاجار دستور داده است که پنج هزار تومان از صاحب خانه بگیرند. در حدود پنج هزار تومان پول و زینت آلات طلا از صاحب خانه گرفتند و صادق و دو شریک جرم او یقین داشتند که صاحب خانه دسترسی به خواجه‌ی قاجار را نخواهد داشت ولی بامداد روز دیگر مرد غارت زده از خانه خارج شد تا این که خود را به خواجه‌ی قاجار برساند؛ متوجّه شد که خواجه‌ی قاجار توسّط همراهانش از آن چارسوی شهر شوشی حرکت کرده است. او نیز به راه افتاد تا این که تظّلم کند، امّا به هر کس که مراجعه می‌کرد مورد بی‌اعتنایی یا ریشخند قرار گرفت و به او گفتند: در جنگ از این وقایع اتّفاق می‌افتد و مرد مظلوم دسترسی به آقامحمّدخان قاجار را نداشت. به او گفتند که در شهر شوشی مجتهدی هست به اسم حاجی بابک و هرگاه به وی متوسّل شود چون نزد آقامحمّدخان قاجار تقرّب دارد؛ ممکن است که شکایت او را به گوش خواجه‌ی قاجار برساند و آن چه از او گرفته‌اند، مسترد شود. مرد غارت زده نزد حاجی بابک رفت و آن چه اتّفاق افتاده بود نقل کرد. حاجی بابک از او پرسید که آیا می‌دانی اسم کسانی که به خانه‌ات وارد شدند چه بود؟ صاحب خانه گفت: نه. مجتهد شوشی پرسید: آیا شکل آن‌ها را به خاطر داری؟ صاحب‌خانه گفت فقط شکل یکی از آن‌ها معلوم بود نسبت به دو نفر دیگر بر‌تری دارد در خاطرم مانده است. سرانجام مجتهد آن چه از مرد غارت زده شنید همگی را بر صفحه نوشت تا این که فراموش نکند. آن گاه گفت: سه روز دیگر عید غدیر است و من به مناسبت آن عید نزد آقامحمّدخان قاجار خواهم رفت و بعد که فرصت به دست آمد نامه‌ای را که خواهم نوشت به او خواهم داد. روز موعود فرا رسید و حاجی بابک برای مبارک باد نزد آقامحمّدخان قاجار رفت و هنگامی که می‌خواست برود نامه را به دست خواجه‌ی قاجار داد و او هم نامه را در جیب نهاد و بعد از این که بار عام خاتمه یاقت نامه را گشود و خواند و طبق فرمانروایی شرق در گوشه‌ی نامه چند سطر نوشت و بعد از این که نامه را بست صادق‌خان نهاوندی را احضار کرد و گفت نامه را به یکی از فرّاشان خلوت بسپارد تا این که به دست حاجی بابک برساند. در آن نامه به مجتهد شوشی دستور داده شده بود که بامداد روز دیگر هنگام نماز صبح مرد شاکی به حضورش برسد و شب، قبل از خوابیدن گفت که روز بعد هنگام نماز شخصی را که می‌آید به حضورش برسانند. مرد غارت زده به حضور خواجه‌ی قاجار رسید و آن چه اتّفاق افتاده بود گفت و نشانی صادق‌خان نهاوندی را داد. صادق‌خان نهاوندی روی بینی اثر سالک داشت و مرد غارت زده آن نشانی را هم گفت. طوری نشانی آن مرد صراحت داشت که خواجه‌ی قاجار نسبت به صادق‌خان نهاوندی ظنین شد و به متظلّم گفت من شخصی را احضار می‌کنم و دستوری به او می‌دهم و تو سر را پایین بینداز که تو را نبیند ولی از زیر چشم او را از نظر بگذران و بگو آیا مردی که با دو نفر دیگر به خانه‌ات آمد این شخص است یا نه؟ بعد از احضار صادق‌خان و گفت‌وگوی خواجه‌ی قاجار با وی و رساندن نامه به حاجی بابک دستور مرخّصی داد. بعد آقامحمّدخان از مرد شاکی پرسید: آیا این مرد را می‌شناسی؟ آن مرد گفت: این شخص بدون تردید همان است که با دو نفر دیگر وارد خانه من شد و پنج هزار تومان پول و طلا از من گرفت. من نه فقط قیافه بلکه صدایش را نیز شناختم. خواجه‌ی قاجارگفت تو برو تا خبر من به تو برسد و هنگام خروج سر را پایین بینداز که اگر صادق‌خان تو را دید نشناسد.

قدری از روز گذشت. خواجه‌ی قاجار صادق‌خان نهاوندی را احضارکرد و به او گفت که بدون درنگ سوار شود و به قریه‌ای واقع در سه فرسنگی شوشی که زردآلوی آن معروف بود، برود و مقداری از آن زردآلو را بیاورد. صادق‌خان از این دستور حیرت نکرد، بلکه مباهات نیز کرد که سلطان به او اعتماد نیز دارد. صادق‌خان نهاوندی سوار بر اسب خود شد و رفت و بعد از این که ساعتی از عزیمت آن مرد گذشت آقامحمّدخان دستور داد که منزلش را مورد تفتیش قرار بدهند و زینت‌های طلای یافت شده را نزد آقامحمّدخان بردند. آقامحمّدخان مرد شاکی را احضار کرد و اشیای مزبور را به وی نشان داد و آن مرد گفت این چیزهایی است که با اشیای دیگر در آن شب که صادق‌خان با دو نفر دیگر به خانه من آمدند به زور از من گرفته شده. آقامحمّدخان قاجار گفت: بعد از شناسایی آن دو نفر دیگر بقیّه‌ی اموالت را گرفته و پس خواهم داد و آن سه نفر مجازات خواهند شد. بامداد روز دیگر صادق‌خان در حالی که دو جعبه زردآلو در دو لنگه خورجین نهاده بود مراجعت کرد و همین که وارد شد و قبل از آن که آقامحمّد خان برود آن دو نفر فرّاش خلوت که در شماخی به اتّفاق وی به منزل شاکی رفتند. چگونگی واقعه‌ی دیروز را به اطّلاع صادق‌خان نهاوندی رسانیدند. آن وقت صادق‌خان فهمید که منظور آقامحمّدخان قاجار از فرستادن او به خارج برای آوردن زردآلو این بوده که منزلش را مورد تفتیش قرار بدهد. شرکای سرقت با هم مشورت کردند تا چه کنند. هر سه به شغل خود علاقه‌ی بسیار داشتند و نمی‌توانستند از آن منصب صرف نظر کرده و از درآمد آن چشم بپوشند. در حالی که آن سه نفر مشغول مشورت بودند به صادق‌خان اطّلاع دادند که شهریار او را احضارکرد است و می‌گوید: من منتظر زردآلو هستم لذا خود آن جعبه‌های زرد آلو را نزد خواجه‌ی قاجار برد.

قبل از این که از دو فرّاش خلوت که شریک جنایت وی بودند جدا شود، گفت: من تصوّر می‌کنم که دچار خطر نخواهیم شد زیرا شهریار با من لطف دارد و پیش‌بینی می‌کنم اگر نصف آن چه را به دست آورده‌ایم به او بد‌هیم به ما کاری نخواهد داشت و اگر راضی نشد ناچاریم که هر چه به دست آوردیم به او بدهیم که دست از سر ما بر دارد. وقتی صادق‌خان وارد اطاق خواجه‌ی قاجار شد شهریار که مردی تودار بود در آن موقع فقط راجع به زردآلو صحبت کرد و به صادق‌خان گفت که یکی از دو جعبه را بگشایند و بعد از دیدن زردآلوها یکی را برداشت و نصف کرد و هسته زردآلو را خارج کرد و میوه را در دهان خود نهاد و خورد و گفت: زردآلو را باید هنگام صبح خورد چون فایده‌اش بیشتر است. بعد به صادق‌خان نهاوندی گفت: بقیّه‌ی زردآلوها را ببرد و بقیّه‌ی زردآلوها عبارت بودند از یک جعبه دست نخورده و جعبه‌ای که قدری از زردآلوهای آن خورده و بقیّه به جا مانده بود. دو شریک جنایت بعد از او پرسیدند که: شهریار راجع به دستور شماخی چه گفت؟ صادق‌خان اظهار داشت که: امروز فقط راجع به زردآلو صحبت کرد و راجع به ما حرفی نزد ولی من می‌دانم که این موضوع را به میان خواهد آورد. فرّاش ‌خلوت‌ها آسوده خاطر شدند با خوشحالی زردآلوی سرباز را خوردند. جاسوسانی را که آقامحمّدخان جهت صادق‌خان گمارده بود تمام وقایع را به وی گزارش کردند و بدین ترتیب آن دو نفر هم ‌دست صادق‌خان نیز شناخته شدند. غروب آن روز شهریار، مردی را که در شماخی مورد سرقت قرارگرفته بود احضار کرد و آن گاه صادق‌خان و دو فرّاش را احضار کرد. آن سه نفر وقتی که در آن جا صاحب پول و طلا‌ آلات را دیدند به لرزه درآمدند و خواجه‌ی قاجار به آن‌ها گفت یک قسمت از چیزهایی را که شما به سرقت برده‌اید از منزل صادق‌خان نهاوندی کشف شده و بقیّه را تحویل صاحب مال بدهید و سارقین مجبور شدند که آن چه را برده بودند پس بدهند و مبلغ دویست تومان پول که کم بود نیز از صندوق ‌خانه به مرد متظلّم پرداخت شد و گفت این مبلغ را از بقیّه اموال این سه نفر بعد از کشته شدنشان جبران خواهم کرد. هر سه، آن گفته را از دهان خواجه‌ی قاجار شنیدند و چون شب فرا ‌رسیده بود؛ دانستند که در آن شب به قتل نخواهند رسید امّا بامداد روز دیگر مقتول خواهند شد.

برنامه زندگی خواجه‌ی قاجار در آن شب با شب‌های دیگر فرق داشت و مثل شب‌های گذشته بعد از این که هوا تاریک و چراغ افروختند نماز خواند و پس از آن با وزیر مأمور وصول مالیات ملاقات کرد و پس از بحث و گفت‌وگو وزیر رفت و آقامحمّد خان قاجار غذا خواست و به تنهایی غذا را صرف کرد و بعد از اتمام غذا به طرف اطاق دیگر که بستر خوابش را در آن جا گسترده بودند رفت و شیخ جعفر تنکابنی کتابخوان خواجه‌ی قاجار طبق معمول مقداری از کتاب را که مورد توجّه او بود خواند و بعد آقامحمّدخان او را مرخّص کرده که برود و بخوابد. در آن شب که بیست و یکم ماه ذی‌حجّه بود و راجع به سال آن بین مورّخین اختلاف وجود دارد. صادق‌خان نهاوندی و دو فرّاش خلوت را تحت نظر قرار دادند، امّا رئیس فرّاشان خلوت آن طور که باید بر آن‌ها سخت نگرفت و علّتش هم، هم‌قطاری بود و صادق‌خان در تمام دوره زمامداری آقامحمّدخان با فرّاش خلوت دوست بود به همین دلیل آن‌ها را مقیّد به زنجیر نکرد.

صادق‌خان نهاوندی در آن شب به دو نفر دیگر گفت که ما فردا صبح کشته خواهیم شد. چون به طوری که شنیدید آقامحمّدخان قاجار به آن مرد گفت که من دویست تومان را بعد از کشته شدن ما از اموالمان برداشت خواهدکرد. یکی گفت اگر ما فردا صبح گریه و التماس کنیم ممکن است که آقامحمّدخان ما را ببخشد. صادق‌خان گفت: تو این خواجه را مثل من نمی‌شناسی وگرنه این حرف را نمی‌زدی. او به هیچ وجه ازکشتن تو صرف نظر نمی‌کند امّا اگر پولی به او بدهی تو را طوری خواهد کشت که کمتر زجر بکشی! فقط یک راه وجود دارد شخصی که نزد آقامحمّدخان مقرّب باشد از تو شفاعت کند، ولی باز هم دستت را خواهد برید و وقتی تو دست نداشته باشی دیگر فرّاش خلوت نخواهی بود و کار دیگری هم نمی‌توانی بکنی و باید سائل بشوی. فرد دیگر نیز بدین منوال با صادق‌خان صحبت کرد. بعد صادق‌خان نهاوندی اظهار کرد: ما اگر بخواهیم زنده بمانیم و مرتبه‌ی دیگر زن و فرزندان خود را ببینیم باید جرأت به خرج بدهیم و همین امشب این خواجه‌ی بی‌رحم و مریض را از بین ببریم. بعد در اجرای برنامه و قرار با هم مشورت کردند و صادق‌خان آنان را در این امر تشویق کرد و به آن‌ها جرأت می‌داد که نترسند. سرانجام با موافقت دو نفر دیگر تصمیم گرفتند کار را از نگهبان همان جا شروع کنند و کارد و شمشیر به دست آورند و در ضمن تمام این مراحل بدون سر و صدا انجام گیرد. چون آقامحمّدخان خواب بسیار سبکی داشت و بیدار می‌شد.

عاقبت صادق‌خان نهاوندی که از حیث هوش و از اطّلاع بر‌تر از دو نفر دیگر بود نقشه‌ی ساکت کردن دو نگهبان درب اطاق خواجه‌ی قاجار را طرح کرد. تصمیم گرفتند که برنامه را با بردن نامه‌ای نزد خواجه‌ی قاجار به اجرا درآورند و نگهبانان نیز نمی‌توانستند سوء ظنی کنند. چون آن سه نفر لباس متحدالشّکل فرّاشان خلوت را به تن داشتند و آن‌ها فکر می‌کردند که کار بسیار مهمی ‌است که باید در این هنگام به حضور خواجه برسند. در ضمن صادق‌خان گفت: حتّی اگر در آخرین لحظه برنامه زیاد درست اجرا نشد و نتوانستیم نگهبانان را بدون سر و صدا از بین ببریم و خواجه‌ی قاجار از خواب بیدار شد باید وارد اتاق او شده و او را به قتل برسانیم. چون علاوه بر این که انتقام خود را قبل از کشته شدن می‌گیریم به احتمال زیاد بعد از کشته شدن آقامحمّدخان طوری اوضاع نا منظّم می‌شود که کسی در صدد دستگیری ما بر نخواهد آمد و در هر حال تکلّیف ما کشتن آقامحمّدخان قاجار است ولو برای قتل او مجبور باشیم ده نفر را قبل از وی به قتل برسانیم. به بهانه‌ی نامه و برنامه قبلی اوّلین نگهبان را بدون سر و صدا کشتند. علّت آن که به آسانی توانستند برنامه‌ی خویش را اجرا کنند نظم و مقررات کامل در اردوگاه شوشی وجود نداشت و حتّی آن‌ها آن شب با توجّه به رفاقتی که با هم‌قطاران داشتند تقریباً آزاد بودند. به هر حال بعد از تصاحب کارد و شمشیر اوّلین نگهبان با کاغذی که به شکل نامه‌های آن روز درآوردند. به سوی اتاق خواجه‌ی قاجاربه راه افتادند و به دو نگهبان رسیدند و صادق‌خان نهاوندی بدون این که لحظه‌ای از وقار وآرامش خود بکاهد به یکی از دو نگهبان نزدیک شد و کاغذ را به او نشان داد و آهسته گفت این نامه باید به نظر شهریار برسد. وقتی این حرف را می‌زد دو فرّاش خلوت به تدریج خود را به نگهبان دیگر نزدیک کردند و هر دو آن‌ها را بدون صدا از پای درآوردند و آهسته به اتاق خواجه‌ی قاجار وارد شدند. صادق‌خان کارد خود را به دست گرفت و روی خواجه‌ی قاجار خم شد و با دست چپ، لحاف را از روی گردنش دور کرد و خواجه‌ی قاجار چشم گشود، امّا نتوانست فریاد بزند زیرا کارد صادق‌خان نهاوندی حلقوم او را قطع کرد و دو فرّاش خلوت چندین ضربت برگردن او وارد آوردند که شاهرگ‌ها قطع شود. بعد آن چه را که خواستند از اطاق خواجه‌ی قاجار برداشتند و به سرقت بردند.

محمّدحسن‌خان قاجار صاحب‌ منصب نگهبانان بود و بر حسب وظیفه‌ای که داشت باید به نگهبان‌ها سر بزند. هنگامی که دو نفر نگهبان را بر زمین افتاده دید بر خود لرزید و وارد اطاق آقامحمّدخان شد و در تاریکی گفت: شهریار! امّا جوابی نشنید. بعد وارد اطاق شده و وقتی فهمید که آقامحمّدخان را کشته‌اند هراسان از آن اطاق خارج گردید و به سوی اطاق دوست صمیمی‌و حامی ‌خود میرزا رضا قلی نوایی ملقّب به منشی‌الممالک دوید. منشی‌الممالک در خواب گران بود و محمّدحسن‌خان قاجار او را بیدار کرد. میرزا رضا قلی خان نوایی پرسید: چه خبر است. شرح واقعه را تعریف کرد و بعد با هم به سوی اتاق خواجه‌ی قاجار روان شدند. پس از مشاهده‌ی جسد، محمّدحسن‌خان از منشی‌الممالک پرسید: چه باید کرد؟ گفت چون خبر کشته شدن خان قاجار پخش شود حاسدان و دشمنان با هر کس که دشمنی دارند تلافی خواهند کرد. پس باید خود را از خطر آن‌ها حفظ کنیم و بیا با هم از این جا برویم. محمّدحسن‌خان گفت: اگر ما برویم فکر خواهند کرد که قاتل، ما بوده و فرار کرده‌ایم. راه حل عاقلانه این بود که محمّدحسن‌خان قاجار فرمانده خود را از واقعه مستحضر کند و او خبر قتل خواجه‌ی قاجار را به اطّلاع همه برساند. صادق‌خان نهاوندی و دو نفر دیگر بعد از این که از شهر خارج شدند به صادق‌خان شقاقی فرمانده اردوگاه آقامحمّدخان قاجار برخوردند. بعد از ردّ و بدل شدن صحبت و مدّتی معطّلی در آن موقع از داخل شهر صدای غوغا به گوش رسید و منادی از بالای گلدسته‌ی مسجد بزرگ شوشی ندا در داد که شهریار ایران آقامحمّدخان قاجار کشته شد و قاتل او صادق‌خان نهاوندی و دو نفر دیگر می‌باشند که گریخته‌اند. همین که شقاقی این حرف را شنید تپانچه‌ی خود را کشید و مقابل صورت صادق‌خان نهاوندی قرار داد و به دو نفر دیگرکه با وی بودند گفت: تفنگ‌ها را بر زمین بیندازند و بعد به دستور شقاقی با همراهان دست‌های نهاوندی و دو نفر دیگر را بستند و آن‌ها را با خود به اردوگاه برد و آن‌ها را مورد تفتیش قرار داد و از جیب‌هایشان مقداری پول زر و جواهر خارج کرد و بعد گفت اگر حقیقت را بگویید من شما را مورد آزار قرار نخواهم داد. شرح واقعه را به طور کامل تعریف کردند و در ضمن شقاقی را تشویق کردند که اگر ادّعای سلطنت کند.او را حمایت خواهند کرد. سرانجام بعد از راضی شدن حتّی به تهران نیز آمد ولی دروازه‌ها را به رویش نگشودند و خان‌ بابا خان بعد از شنیدن خبر قتل خواجه‌ی قاجار به سوی تهران رهسپار گشت و سپس مدّعی سلطنت یعنی صادق‌خان شقاقی را که در قزوین به سر می‌برد شکست داده و قاتلین آقامحمّدخان نیز به اسارت درآمدند و فتح‌علی‌شاه امر کرد آن‌ها را حبس کنند و بعد هنگامی که به تهران بازگشت آن‌ها را به مجازات رسانده و بعد دستور حمل جنازه‌ی آقامحمّدخان را از شوشی به تهران داد و بعد با اجازه دولت عثمانی جنازه را طبق وصیت آقامحمّدخان قاجار به شهر نجف برده و در جوار مقبره امام شیعیان که قبلاً آرامگاهش را آماده کرده بود حمل و در روز 20 ماه رجب سال 1212 در آن جا به خاک سپردند.[1]

 



[1] - خلاصه‌ی صص 400 تا 430 - جلد دوم خواجه‌ی تاجدار - ژان گور - ترجمه‌ی‌ ذبیح الله منصوری

2 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران قاجاریه , علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394, ص 32 

چگونگی تهیه تاج پادشاهی آقا محمد خان

چگونگی تهیّه‌ی تاج پادشاهی

 

آقامحمّدخان با نیروی اراده و پشت‌کار البّته با خون‌ ریزی‌های بسیار توانست خود را به تخت سلطنت برساند و تاج پادشاهی را بر سر بگذارد. از آن جا که در زندگی بعضی از اشخاص، تصادف در موقعیت آن‌ها دخیل می‌باشد. در زندگی او این امر صدق نداشت و با مهارت و زیرکی و هنر نظامی ‌و سرعت عمل در آماده کردن افراد در میدان جنگ توانست پس از 16 سال تاخت و تاز بعد از بازگشت از جنگ تفلیس در سال 1209 ه .ق در تهران عنوان پادشاهی را به خود بدهد. زمانی که همه چیز جهت تاجگذاری فراهم گردید به فکر انتخاب تاجی مناسب افتاد و در تهیّه‌ی تاج پادشاهی چنین روایت شده است که «آقامحمّدخان ‌قاجار نقشه‌ی تاج خود را به دست خویش کشید و از چند زرگر و جواهر فروش اصفهانی و کرمانشاهی خواست که به تهران بیایند و تاج او را بسازند. زرگران اصفهانی و کرمانشاهی و تهرانی بعد از این که نقشه‌ی آقامحمّدخان را دیدند؛ گفتنند: ساختن این تاج، احتیاج به پانزده من (چهل و پنج کیلوگرم) طلا دارد. نقشه‌ای که آقامحمّدخان کشیده بود یک تاج سه طبقه را نشان می‌داد که تقریباً شبیه به تاج سه طبقه‌ی پاپ بود. بعد از این که زرگران گفتنند که آن تاج آن قدر سنگین می‌شود که نمی‌توان آن را بر سر نهاد. خواجه ‌قاجار نقشه‌ی خود را تغییر داد و تاجی ترسیم کرد یک طبقه، امّا چون تا نیمه‌ی‌ آن مرصّع می‌شد و بقیّه به رنگ زرد باقی می‌ماند دو طبقه جلوه می‌کرد، بدون این که در واقع دو طبقه باشد. شکل تاج را مدّور می‌کرد، ولی قسمت فوقانی آن بیش از قسمت تحتانی عرض داشت و به طور کلّی چون یک تخم مرغ بزرگ جلوه می‌کرد که قسمت باریک آن در زیر قرار گرفته باشد. زرگرها گفتنند که اگر جدار تاج را نازک بسازند وزن تاج و جواهر آن یک من و نیم می‌شود. آقامحمّدخان که یک رئالیست یعنی طرفدار واقعیت بود قبل از این که تاج ساخته شود. هر روز یک کلاه سنگین به وزن یک من و نیم را بر سر می‌نهاد و تمرین می‌کرد تا این که در روز تاجگذاری از بر سر داشتن تاج سنگین خسته نشود در حالی که زرگرها و جواهر ساز آن مشغول ساختن تاج آقامحمّد خان بودند عدّه‌ای از خیّاطان برای او قبایی زربفت می‌دوختند که بعد از دوختن باید ترصیع شود.

روز تاجگذاری آقامحمّدخان در تواریخ مورّخین شرق مشخّص نیست بعضی نوشته‌اند او در روز عید نوروز سال 1210ه.ق تاج بر سر نهاد و او را که تا آن روز آقامحمّدخان قاجار بود، آقامحمّد ‌شاه قاجار شد. مدّت یک ساعت که آقامحمّدخان تاج بر سر، روی تخت نشسته بود در تمام مدّت توپ‌ها شلیک می‌کردند و در سر در ارک سلطنتی نقّاره زده می‌شد. در همان موقع به شکرانه‌ی سلامتی خواجه‌ی قاجار به تعداد سنوات عمرش هر سال ده گوسفند ذبح کردند و گوشت آن‌ها را درآشپزخانه سلطنتی طبخ کردند و در آن روز مردم تهران غذای روز را از آشپزخانه آقامحمّدخان قاجار دریافت کردند و نیز در آن روز آقامحمّدخان قاجار به تمام بزرگان که در مراسم تاجگذاری حضور داشتند؛ سکّه‌ی طلا داد و این بخشش‌ها نشان می‌دهد که وی بر خلاف آن چه شهرت داده‌اند ممسک نبوده است.»[1]

همچنین امینه پاکروان در باره‌ی شیوه تاج‌گذاری وی می‌نویسد: «بدین روال که همه‌ی سران اشراف و عشایر و پیشوایان روحانی را فراخواند و پس از دیباچه ‌‌چینی با بیان نافذ همیشگی خود چنین گفت: آیا شما به من تکلّیف می‌کنید که پادشاه باشم؟ در پاسخ او زمزمه‌ای به نشان تصدیق برخاست و همگی بله گفتند. آقا محمّدخان با همان بیان ادامه داد خدا گواه است که من به سراغ این تاج که سال‌هاست سری را افسر نگشته؛ نرفته‌ام ولی این را بدانید که از حالا پادشاه هستم هر طغیانی را به شدّت سرکوب خواهم کرد و کوچک‌ترین تجاوزی به مقام سلطنت را بی‌رحمانه کیفر خواهم داد به طوری که هرگز در ایران سلطانی با چنین استبدادی سلطنت نکرده باشد.»[2]



[1] - ص 293 - جلد دوم - - خواجه‌ی تاج‌دار - ژان گور - ترجمه‌ی‌ ذبیح‌الله منصوری

[2] - ص 224 - چهره‌ی حیله‌گرتاریخ - امینه‌ی پاکروان - ترجمه‌ی‌ جهانگیر افکاری

3 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران  قاجاریه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394, ص 30