عروس ملک کسی در بغل گیرد که بوسه بر دم شمشیر آبدار زند
ظهیر فاریابی
«در میان نامدارترین بزرگان جهان، شاید نادرشاه افشار گمنامترین همهی آنان باشد. حالی که اگر هیچ یک از خصوصیات ممتاز و برجسته این مرد نامی را هم در نظر نیاوریم، همان از درجه نظامیگری و نبوغ انکار ناپذیر استراتژیک او، در ردیف بزرگترین بزرگان همهی اعصار حیات بشر باید باشد و با توجّه به سنوات معدود حضور او در عرضه فعالیّتهای مختلف جنگی به آسانی نتوان همانندی برای او یافت.
ناپلئون بناپارت امپراتور فرانسویان که خود مدّت کوتاهی زیست و جنگهای عظیمی نیز به راه انداخت از ستایشگران نادرشاه است و به حق او را بزرگترین فاتح آسیایی میداند. غربیان به صرافت نبوغ فوقالعادهای که از او در خاطر دارند، کبیرترین کبیرهای تاریخ خویش قلمدادش میکنند و تا چند سال پیش که آماری ارائه دادند، معلوم داشتند که بیش از دویست هزار جلد کتاب متنوّع در شرح انواع هنرنماییهای سیاسی، نظامی، عمرانی، عقیدتی، حقوقی و حتّی عشقورزیهای بیحساب و کتاب او تألیف و تصنیف کردهاند.(؟!!) و دریغا که در مورد نامدارِ بس نامورِ تاریخ ایران، یعنی فرزند خلف ملّتی که از درون یک خانواده فروتن و غیر مشهور برخاسته و در خلال اندک مدّتی آن همه کارهای نتوانستنی انجام داده و کشور خود را به عالیترین درجات شهرت و عزّت و اعتبار رسانیده است، تعداد مصنّفات هموطنان او حتّی از بیست مجلّد نیز در نمیگذرد!
بیاقبالیهای مرد پرتوان و برومند و شکوهآفرین ایران، همه هم از آن حیث نیست که وی فقط دوران کوتاه دوازده سالهای (1160 ـ 1148) را شاه بود و مسند حقیقی قدرت را در اختیار داشته است؛ بلکه بدین سبب نیز است که این داهی کبیر متعاقب عمر دویست و چهل ساله (1148 – 907) بزرگترین و محبوبترین سلسله ایرانی بعد از اسلام بر تخت نشسته است که در دل هممیهنان خود جایگاه والایی کسب کردهاند و در سایه تبلیغات حساب شده و دامنهدار حکومتهای قبل و بعد خود را تحتالشّعاع قرار دادهاند. نوع نگاهی که ایرانیان به دودمان صوفیان صافی پیدا کردهاند و به طور خاصّ پیشآمدهایی که در پایان کار سلاله شیخ صفیالدّین اردبیلی روی داد و سوانح دردناکی را برای ملت و کشور به وجود آورد، باعث شده است که عظمت نبوغ و دهاء مسلّم مرد بلند مرتبهای چون نادر، در محاق فراموشی و کم التفاتی افتد و نویسندگان و مورخّان ادوار بعد نیز در اعصار زندیه و به ویژه قاجاریه از پرداختن به زندگانی وی و توضیح افتخارات عظیمی که خلق کرده است، غفلت ورزند. این که سهل است، چرا که گهگاه قضاوتهایی نیز در باره وی میشده است که نه تنها مؤیّد احوال چنان پادشاه کامکاری نبوده، بلکه چهرهای دژم نیز به وی داده و فیالجمله شرح آن همه مساعی که برای جبران کار غلزائیان قندهار و برون رفت از گرداب هجومهای ظالمانهی روس و عثمانی معمول داشته، مورد تعرّض و نسیان قرار گرفته است.
به هر تقدیر نادر بیهیچ گونه تردید مرد بزرگی بود و با هر معیار و مقیاسی نیز که به سنجش استعدادها و قدرت دگرگون سازی و تحوّلآفرینی و نیروزایی او بپردازیم، نمیتوانیم عظمت و نبوغ بیمانندش را انکار کنیم. اراده خلّاق و توان مقابله او با کوهههای انبوه حوادث صعب و سنگین، در دهاء و جربزهی هیجانانگیزی نهفته است که مایه اصلی حرکت و فعالیّت وی در فنون مختلف سیاسی و اقتصادی و خاصه نظامیگری است. مردی که ظاهراً هیچ گاه به مکتب نرفته و درسی نخوانده بود به مردم و میهن خود سخت علاقه داشت تاریخ را میدانست و به دقایقی از آنها، خاصّه آنها که شاهنامه فردوسی طوسی علیهالرحمه روایت کرده بود، بسیار آشنا بود. به مصائب سهمگین تاریخِ وطن و از جمله فاجعهی مهیب هجوم مغول وقوفی کامل داشت. از داستانهای کهن حیات ملّت خود و بنمایههای زندگی سرفراز مردمی که سنگینی کولهبار هزارهها را بر دوش میکشیدند، آگاهی یافته بود و در جای جای سخنانی که به نقل معاصران از وی باقی مانده است، بدانها اشاره و استناد میکرد و هم بدانها تفاخر میورزید. معلوم بود که در محیطی پاک و ممتازی چون خراسان، بار آمده است و کمابیش به همهی مبادی ذیقیمتی که موجودیت و هویت ملّت سرفراز ایران را رقم زده است، وقوف کافی دارد.
دوراندیشی و واقعنگری نادرشاه تا آن گاه که در ضمان سلامت به سر میبرد سخت حیرت انگیز است. چونان که گوئی برای تمامی مشکلات و مصائب ملک، غور کرده و تدبیری فراخور موضوع به کار آورده است. مورّخان معاصر او که قرب جوارش را درک کردهاند بر این امر گواهی میدهند که چسان طبع وقّادی داشت و به طرفهالعین صحیح را از سقیم و راست را از دروغ تشخیص میداد، به همان صورتی که در جبهههای جنگ با سرعتی باور نکردنی جهات قوّت و ضعف اردوی خودی و طرف مقابل را تشخیص میداد و به دقّت وارد عمل میشد. حریفان با تجربهی او، به حقیقت هیچ فرصتی را از دست نمیدادند تا در عرصههای مختلف سیاسی و نظامی بر وی پیشی گیرند و حملات کوبنده و قاطعش را سست و بلا اثر گردانند، امّا شتابِ غافلگیریها و محاسبات دقیق استراتژیک سردار خراسانی همراه با ترفندهای زیرکانهای که در تاکتیکهای رزمی و جهانگیریش مشهود است؛ چنان عرصه را بر مدّعیان تنگ میساخت که سریعاً به زانو در میآمدند و برتری بی چون و چرای بینظیرترین جنگجوی قاره آسیا را به اکراه میپذیرفتند.
هم روسها و هم ترکان لجوج عثمانی نیز بخت خود را آزموده بودند و تنها چیزی را که از خدا میخواستند و در عرصه زمینی نیز به جدّ، بدان میپرداختند. اشتغالات درونی کشور برای نادرشاه بود تا ارتش کارآمد و ترسانندهی چهارصد و سی هزار نفری خود را با پنج هزار توپ و آن همه مهمّات به راه نیندازد و حالی که میرفت و میتوانست که هر دو امپراتوری را با خطرات جدّی انقراض روبهرو کند از لاک خویش بیرون نخزد و ارکان متزلزل حیات سیاسیشان را به خطر نیندازد. نادرقلی بیک افشار ابیوردی منطق صریح و بی تکلّف تاریخ را میدانست و این را به صراحت آموخته بود که در دنیایی که قدرت بر آن حکومت کرده و میکند ضعیف پایمال است؛ میباید قوی بود و عزم متین برای پیشرفت و ایجاد تحوّل داشت. به منافع ملّی وقوف یافت و حساسّیت خود را برای دفاع از مرزهای ملّی نشان داد و آن چه را که امنیت ملی مینامند و هر روز بیش از روز پیش اتساع و تعریفی تازه مییابد در تمامی وجوه جغرافیای، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و غیر آن، هوشیارانه پاسداری نمود.
فرزند امامقلی بیک پوستین دوز خراسانی در زمره شجاعانی است که در بحبوبهی آشفتگیهای پردامنهای که کشور را در بر گرفته بود و در پی از هم گسیختگیهای داخلی ملک، هجومهای دشمنان خارجی نیز مضاعف شده و اوضاعی سخت مغشوش و مشوّش و نا به سامان پدید آورده بود برای نجات وطن قیام کرد و با یارگیری از جان نثاریهای دیگر فرزندان خلف ایران، در طی مدتی کوتاه بر همه طغیانهای درون مرزی و مشکلات بیرونی غلبه یافت. کار تدابیر درست او در تهییج نیروهای مردمی به جایی رسید که در طی مدتی قریب به ده سال ( 1148 – 1138) مزرهای اولیه کشور را به عهد صفویه باز گردانید و سپس در خلال دوران سلطنتی کم دوام (1160 – 1148) همهی همسایگان مخل و آسیبآفرین را بر سر جایشان نشانید. بخشهای مهمّی از فلات ایران را که به واسطهی اهمال کاری و سوء تدبیر حکومتهای پیشین از پیکرهی اصلی منتزع مینمودند، همانند درّههای سند و پنجاب، تا اقصای خاک کشمیر، مناطق آریایینشین غربِ هندوکش و پامیر تا ترکستان شرقی، یعنی همه آن چه که ماوراءالنهر تاریخی و خراسان بزرگ را تا استپهای آسیای مرکزی تشکیل میدهد و نیز داغستان و سرزمین لزگیهای دلیر را تا آن سوی جبال بلند قفقاز به خاک وطن منضم ساخت. وسعتی که ایرانِ پس از اسلام بدان مشهور مانده است.»[1]
زمانی که افراد متعدّد به توصیف و شرح حال یک پادشاه میپردازند خواه ناخواه بسیاری از مطالب آنها مشابه هم خواهد بود و علّت آن مربوط به استفاده از منابع محدود اولیّه میباشد. بنابراین دیدگاه افرادی مانند جونس هنوی نیز از این قاعده مستثنی نخواهد بود؛ ولی آن چه که مطالب را متمایز ساخته نحوه برداشتها و القاء اهداف راوی میباشد. به عنوان مثال هنوی در مقایسهی نادرشاه و شاه طهماسب منافع سودجویانه را مدِّ نظر قرار داده و گاه شاه طهماسب را به دلیل انتساب صفویه به عرش رسانیدهاند ولی نادری را که هرگز تحمّل نفوذ اجنانب را نداشته است به شکلی موذیانه تحقیر کردهاند. با مطالعه کتاب هنوی چنین استنباط میگردد که او با حالت عناد و با تخیّلات و به طور غلوّآمیز به نادر نگریسته است. در هر صورت گفتار هنوی زمانی میتواند مورد استفاده قرار گیرد که با منابع دیگر مقایسه گردد. او در باره شرح حال نادر مینویسد:« تولد و آغاز زندگی او چنان مجهول بود که دانستن آن به دشواری صورت میگیرد. اسم واقعی او نادرقلی بود. نادر در زبان ترکی و ایرانی به معنای چیز کمیاب است و کلمه قلی به معنی برده و بنده میباشد، ولی این مورد نشانهی بزرگترین افتخار در مشرق است. چنان که میدانیم طهماسب دوّم به او لقب خان داد و با افزودن نام خود به این لقب او را مفتخر ساخت و این یکی از افتخارات ارجمندی است که پادشاهان ایران میتوانند به اتباع خود تفویض کنند. هنگامی که او بر تخت سلطنت نشست دوباره نام نادر را اختیار کرد و کلمه شاه را بر آن افزود. نویسندگان در مورد اصل و نسب و آغاز زندگی او تا حدی با هم فرق دارند. امّا خود او گاهی از اصل و نسب پَست خویش سخن به میان میآورد و گاهی به مقتضای سیاست یا هوش، نسب خود را به چنگیزخان یا تیمور لنگ میرساند. تا کنون شرح رضایت بخش و درستی مانند آن چه در ایران به دست آوردهام، نشنیدهام. بر طبق شرحی نادر در سال 1687 در دهکدهای و به احتمال قریب به یقین در چادری در چند منزلی جنوب شرقی مشهد در نزدیکی کلات دیده به جهان گشود. وی به طایفه افشار که قومی تاتار و تابع ایران میباشند پیوستگی داشت. این طایفه روزگار خود را به کشاورزی میگذراندند و به ایرانیها اسب و گوسفند و گاو میفروختند. پدر نادر که امامقلی نام داشت به علّت تنگدستی، پوستین دوزی که پیشهی طبقات پائین ایرانی است امرار معاش میکرد. خود نادر برای چوپانی تربیت شد و هنگامی که در سیزده سالگی پدر خود را از دست داد به چنان تنگدستی و فقری گرفتار آمد که مجبور شد برای معیشت خود و مادرش در جنگلها به جمعآوری هیزم بپردازد و آن را با خود و شتری که تنها دارایی موروثی او بود به بازار بَرد.
نوشتهاند نادر در وقتی که با فتح و ظفر از تسخیر هند باز میگشت تصادفاً از نزدیک زادگاه خود گذشت و به سردارانش میگوید: میبینید که خدای متعال مرا به چه مقام بلندی رسانده است. بنابراین نباید مردم بینام و نشان را تحقیر کنید. در حدود سال 1704 هنگامی که نادر هفده یا هیجده ساله بود که ازبکان به خراسان تاختند و بسیاری از اهالی آن جا را از دم شمشیر گذراندند و عدّهی زیادی را که نادرقلی و مادرش جزء آنها بودند با خود بردند. این زن در اسارت درگذشت ولی نادر در سال 1708 موفّق به فرار شد و به خراسان بازگشت. از این تاریخ به بعد اطّلاعی در باره زندگی او نداریم تا آن که وی با چند تن از دوستان خود گله گوسفندی را به سرقت برد و معلوم نیست که وی پیشه راهزنی را چه مدّت ادامه داده است. سرانجام به خدمت بیگی درآمد و به وسیله او به عنوان قاصد استخدام شد. روزی برای رساندن پیغام مهمی به دربار اصفهان اعزام گردید و نادر در این سفر همسفر خود را به قتل رسانید. نادر پس از حضور و دیدار وزیران و شاه سلطان حسین با دریافت هدایایی مراجعت مینماید. نادر پس از بازگشت تصمیم به کشتن بیگی گرفت و از آن جا که سخت عاشق دختر ارباب شده بود و او تقاضای ازدواج با دختر خود را رد کرده بود، نادر بیشتر نسبت به او کینه در دل گرفت. نادر پس از قتل ارباب، دختر او را برداشته و به کوهستانها گریخت. یکی از نتایج این عمل جسارتآمیز تولّد رضاقلی میرزا بود که از حیث نبوغ و اخلاق شباهت زیادی به پدر داشت. از آن جا که نادر در اثر این رفتار یأسآمیز به شجاعت مشهور شده بود عدّهی زیادی از نوکران بیگ سابق به او پیوستند و به اتّفاق او به راهزنی پرداختند. بدین ترتیب روزگار میگذرانید و هروقت فرصت دست میداد، مشغول غارت میشدند. نادر سرانجام به خدمت پاپالوخان حاکم خراسان درآمد و از طرف او به مقام ایشیکآقاسی یا رئیس تشریفات منصوب شد.
هنوز مدّت زیادی در خدمت پاپالوخان نگذرانده بود که اوضاع ایران رو به آشفتگی نهاد و فرماندهی عدّهای را به او دادند و او در جنگ با ترکمنهای خیوه و بخارا که مکرّر به مرزهای خراسان حمله میبردند از خود شجاعت بسیار نشان داد. در همین ایّام ده هزار نفر از تاتارها که به اوزبک موسومند در سال 1719 به خراسان حمله بردند و دشتهای حاصلخیز این ایالت را به صورت خشکزار درآوردند و اموال مردم را تاراج کردند و هزاران نفر از آنها را به اسارت بردند. پاپالوخان در این موقع بحرانی قوای خود را که بیش از شش هزار نفر نبود و اکثر آنها نیز پیاده بودند، فراهم آورد. افسران او نمیخواستند با تاتارها که شمارهی آنها بیشتر بود و به شجاعت و دلیری مشهور بودند، بجنگند. ولی نادرقلی به این قضیه به طرز دیگری مینگریست و چون از شجاعت سربازان پاپالوخان اطّلاع داشت حاضر شد در رأس آنها به مقابله غارتگران بشتابد و در همان حال قول داد که جان خود را بر سر این واقعه بگذارد. نادر اگرچه در این وقت سیوسه ساله بود ولی از حیث خصایص نظامی بر افسران پاپالوخان تفوّق داشت و فرماندهی لشکرکشی به او تفویض گردید. نیروهای اوزبکها که دو برابر نیروی نادر بودند با شدّت بسیار به مقابله پرداختند. نادر نیز پس از آن که میدان مناسبی انتخاب کرد مردان خود را تشجیع و تشویق نمود و حمله دشمن را بی اثر ساخت و هزاران تن از آنان را به خاک هلاک افکندند و اسیران و اموال غارت شده را که قابل ملاحظه بود، پس گرفتند. نادر سرمست از پیروزی به مشهد بازگشت و چون با خلاف وعده پاپالوخان روبهرو گردید و او را با چوب فلک تنبیه کردند. بدیهی است که چنان مرد متکبّری نمیتوانست این توهینها را تحمّل کند و بنابراین در جستجوی ماجرای جدید از مشهد بیرون رفت. نادر پس از آن که از قید وظایف خود آزاد شد بیدرنگ به فکر بازیافتن مقام دیرین و گرفتن حقّی افتاد که نمیتوانست از پاپالوخان بگیرد. عمویش که رئیس یکی از طوایف افشار بود بر کلات که قلعهای محکم بود و در ده منزلی مشهد قرار داشت حکومت میراند. نادر به او متوسّل شد و از رفتار بدی که کارگزاران پادشاه با او کرده بودند لب به شکایت گشود. عمویش مدتی از او پذیرایی کرد تا این که در نتیجه توطئههایی که نادر میچید به مقاصد جاه طلبانه او پی برد. نادر که مورد حسادت قرار گرفته بود مجبور به فرار شد. در هر حال برای بار سوّم روی به سوی کوهستانها نهاد و مجدّداً به پیشهی دیرین خود یعنی راهزنی پرداخت.
از آن جا که محمود افغان به ایران حمله آورده و شاه سلطان حسین تیره بخت را مجبور به تسلیم پایتخت و تاج کرده بود، اوضاع ایالات بسیار پریشان و آشفته بود. این موقعیت فرصت بهتری به دست نادر داد که جمعی از بیچارگان را که سابقاً به عنوان سرباز در خدمت او بودند به دور خود گرد آورد. پس از آن که چند کاروان را غارت کرد و به اندازهی کافی ثروت به دست آورد. در حدود هفتصد یا هشتصد مرد با اراده را با خود همداستان کرد و کوهستانها را وعدهگاه قرار داد. آنگاه در خراسان و ایالات مجاور به قتل و غارت پرداختند و هر اندازه خراج که مایل بود بر مردم بست.»[1]
هنوی در ادامه دیدگاه خود پس از قتل نادر در باره او چنین نتیجه میگیرد«... عملیات این مرد غاصب حتّی به نظر اروپائیان چنان عجیب میآید که سالها معلوم نبود که طبق چه اصولی رفتار کرده و در نتیجه مستوجب چه توصیفی است. اکنون روزگار به ما آموخته است که نقاب از چهرهی او برداریم و چون کسی که دیروز جان میلیونها نفر حاکم بود اکنون با فرومایهترین و شاید فاسدترین افراد برابر است، میتوانیم در بارهی او بدون قید و شرط سخن بگوئیم . راجع به قابلیت شگفتانگیز او در اداره کسانی که آلت شرارت او بودند آزادانه مطلبی بر زبان آریم.»[2]
«نادرشاه که در اروپا معروف به قلیخان است در کلاتِ واقع در ایالت خراسان متولد شد. پدر او رئیس یک طایفه از افشار و حاکم قلعهی کلات بود. در قلعه مزبور همیشه عدّهی کافی از قشون برای منع تاخت و تاز تراکمه به خراسان ساخلو میشد. زمانی که نادرقلی طفل بود، پدرش از دنیا رفت. عمویش به بهانه آن که بعد از رسیدن نادرقلی به سن رشد حکومت قلعه را به او تفویض مینماید، موقّتاً قدرت را در دست گرفت. وقتی نادر به سن رشد رسید، عموی او به بهانهی آن که هنوز جوان است و نمیتواند از عهده برآید به او اجازهی مداخله نمیداد و به دیگران میگفت که او جوانی است تندخو و ظالم و شایسته حکومت نیست و اگر او بیاید سختی خواهند دید. افشارها نیز از عموی نادرقلی راضی بودند و از ترس آن که وضع بدتر شود، نمیخواستند به برادرزاده او تمکین کنند. بدین شکل نادر از حق خود محروم گردید. چون نادر این وضع را نمیتوانست تحمّل کند به مشهد رفت و داخل خدمت به والی خراسان شد. طولی نکشید که او سرکردهی یک دسته سوار شد. در چند مرحله برای دفع ترکمنها چنان رشادتی از خود نشان میداد که در ظرف مدّت کوتاهی به منصب مینباشیگری رسید. و تا سن سی سال در این مقام باقی ماند و همه به او احترام میگذاشتند. در این مدّت از افکار خود چیزی به دیگران بروز نمیداد و نزد دیگران از کار خود احساس رضایت میکرد. تا این که در سنه 1133ه تراکمه با دوازده هزار نفر سوار داخل خراسان شدند و بنای قتل و غارت گذاشتند. بیگلربیگی که بیش از شش هزار سوارِ پیاده نداشت، صاحبمنصبان را جمع نمود و راه چاره میخواست و به آنها گفت: اگر جلو تراکمه گرفته نشود تمام خراسان به دست آنها غارت خواهد شد. همه اعتقاد داشتند که امید پیروزی ما در مقابل آنها وجود ندارد. همین که آثار اضطراب را در آنها دید، گفت: خودم به آنها حمله خواهم کرد و سعی خودم را خواهم کرد و خطر کردن بهتر از تسلیم شدن و تماشا کردنِ ویرانی ترکمنها میباشد. نادرقلی برخاست و گفت: دشمن نزدیک است و وقت گفتوگو نیست. چند روز دیگر رؤسای قشون به آن چه که حالا نمیخواهند، مجبور به اجرای آن خواهند شد. به نظر من حاکم در شهر بماند و از آن محافظت کند و من با قشون جلوی دشمن را میگیرم و در این راه حاضرم سر خود را التزام بدهم. بیگلربیگی بسیار خوشحال شد و به او گفت: در صورت پیروزی حکم سرکردگی کلّ را برای او خواهد گرفت. به هر حال نادر بر آنها پیروز میشود و بیگلربیگی علیرغم وعدهی قبلی نتوانست نظر شاه سلطان حسین ضغیفالنّفس را جلب نماید و شخص دیگری به این سمت گمارده شد. نادر در اثر برخورد نامناسبی که با بیگلربیگی انجام میدهد، دستور ضرب و شتم وی داده میشود و او را اخراج میکند. در این زمان نادر تصمیم میگیرد که به موطن خود باز گردد و میراث پدر خود را به دست بیاورد و عمویش نیز او را با مهربانی پذیرفت. نادر در این زمان تصمیم میگیرد که از طریق قوّه قهریه جایگاه خود را به دست آورد. با تعدادی از همفکران خود به راهزنی پرداختند و با پول آن مخارج و اسلحه میخریدند. کمکم قدرت نادر توسعه یافت. در این وضعیت سیفالدّین بیک نیز با 1500 نفر به او پیوست و قدرت او افزایش یافت. سرانجام نادر به داخل قلعه نفوذ پیدا میکند و عموی خود را میکشد و بقیّه نیز در مقابل او تسلیم شدند و نادر با آنها به مهربانی رفتار کرد. در این زمان شاه طهماسب که از طرف افغانها و عثمانیها در محاصره بود، نادر و فتحعلیخان قاجار را به کمک طلبید. نادر نقش مهمّی در پیروزیهای شاه طهماسب داشت و پس از کشتن فتحعلیخان قاجار به دستور شاه طهماسب، نادر به سرکردگی کلّ قوا منصوب گردید. پس از این نادر پیروزیهای زیادی در مقابل عثمانیها و ترکمن و افغانان به دست میآورد.
زمانی که خبر قدرت نادر
در ایران پیچید، اشرف از اصفهان به سمت خراسان حرکت کرد تا او را سرکوب نماید. در
نزدیکی دامغان نیروهای نادر بر افغانها پیروز شدند و تعداد زیادی از آنها را
کشتند و اشرف به سمت اصفهان عقبنشینی کرد. شاه طهماسب که خود ناظر دلاوری نادر
بود به او گفت: هیچ جایزهای لایق تو، جز اسم خود ندارم و حکم کرد که نادر را
طهماسبقلیخان بخوانند. بعد از آن نادر در مورچهخورت اصفهان آنها را به سختی
شکست داد و نیروهای آن بعد از این شکست از اصفهان نیز فرار کردند. اشرف بعد از
فرار که در نزدیک شیراز نیز آخرین شکست را متحمّل شد بعد از فرار توسّط بلوچها
خود و همراهانش را پاره پاره کردند. سرانجام نادر پس از مصالحهای که شاه طهماسب با
عثمانیها انجام داده بود از او بسیار ناراحت شد و بعد از مراحلی او را از سلطنت
خلع نمود و پسرش را به جای او نشاند که در حقیقت همه کاره خود نادر بود. پسر او
بسیار کوچک بود و پس از خلع پدرش او را در گهوارهاش تاج و شمشیر در کنارش نهاد.
نادر بعد به قلع و قمع عثمانیها پرداخت ولی به دلیل قیامهایی که در نواحی جنوب و
بلوچستان شده بود برای سرکوبی آنها به شیراز رفت و آنها را سرکوب نمود.»[1]
نادر فرزند امامقلی و از تیره قرخلوی طایفه افشاریه میباشد. برای آشنایی بهتر از شرح حال این مرد بزرگ تاریخ ایران و جهان میتوان دوران زندگی 60 ساله وی را به مراحل کودکی و نوجوانی، عیّاری، سپهسالاری، پادشاهی و سرانجام جنون یا دیوانگی تقسیم نمود. از مرحلهی تولد تا پیوستن وی به باباعلی حاکم ابیورد اکثر دیدگاهها یکسان میباشد و لازم به ذکر است که این مقطع از دوران زندگی نادر در پرده ابهام باقی مانده و بیشتر بر اساس حدس و گمان و یا استناد به منابع اوّلیه مانند آثار میرزامهدی و محمدکاظم توصیف شده است. میرزامهدی یا همان مورّخ نامدار او نیز نشانی دقیق از دوران جوانی نادر ارائه نمیدهد و در باره تولد و طایفه نادر میگوید:«آن حضرت از ایل قرقلو و اویمانی از نوع افشار و افشار از جنس ترکمان میباشند و مسکن قدیم ایل مزبور ترکستان بود. در ایّامی که مغولیه به ترکستان استیلا یافتند از ترکستان کوچ کرده، در آذربایجان توطّن اختیار و بعد از خاقان گیتیستان شاه اسماعیل صفوی انارالله برهانه به تقریبات کوچ کرده و در سرچشمه میابِ کوپکان من محال ابیوردِ خراسان که در سمت شمالی مشهد مقدس طوس که در بیست فرسخی واقع و در قرب جوار مروِ شاهجهان است توطّن اختیار و در تابستان در آن جا ییلامیشی و در زمستان در دستجرد و درّهجز، قشلامیشی میکردند. تولّد آن حضرت در یوم شنبه بیست و هشتم سال هزاروصد هجری مطابق لویئیل در قلعه دستجردِ درّهجز در مکانی که بالفعل عمارت عالیه در آن جا احداث و به مولودخانه شهرت یافته،[1] اتّفاق افتاده و به اسم جدّ خود ندرقلی بیگ موسوم گردید. در پانزده سالگی قدم بر معارج رشد گذاشت. چون در میان تاجیک و ترک و خرد و بزرگ مظهر کارهای سترگ گشته، در مبادی حال آثار دولت و فرّ و اقبال از ناحیهی احوالش ظاهر و امور عظیمه از دست مؤیّدش صادر میشد و در عالم خود نادرِ آفاق بود. بین انام به نادر قلی بیگ مشهور شد.»[2]
روایات این دوران بر اساس داستانسرایی و یا توجیه بزرگنمایی و گاه بیان دون پایهبودن نادر توسّط افرادی چون هَنوی میباشد که او را در حدّ یک راهزن معرّفی کردهاند. آن چه مسلّم است نادر دوران جوانی را به سختی گذرانیده و حتّی مدتی را به اسارت زندگی کرده است. در طی مدّت چهار سالی که در اسارت ازبکها به سر میبرد در نحوهی افکار و شخصیّت نادر تأثیر زیادی داشت و این فکر در او شکل گرفت که همواره ضعیف پایمال است و راه نجات خود و کشورش را بر همین اساس پایهگذاری کرد. سرانجام او با تعدادی از همفکرانش موفّق به فرار میشوند و در سلک عیّاران قدم برداشته و به کمک بیچارگان میپردازند. بر اساس روایات موجود مبارزهی او و یارانش با غارتگران و یاغیان منطقه نیز چهار سال طول کشیده و موفّق شد دست تعدّی ازبکان را قطع نماید. کمکم آوازهی لیاقت و شایستگی نادر در سراسر خراسان پیچید و گروههایی از قبایل افشار با سرکردگان خود مانند طهماسبقلی بیک و ترقان بیک به او گرویدند. از زمانی که در خدمت باباعلی بیک کوسه احمدلو قرار گرفت، باباعلی متوجّه ویژگیهای شخصیت نادر شد و به زودی او را به سمت فرماندهی گمارده و حتّی دختر خود
را به ازدواج او در میآورد. رضاقلی میرزا نتیجه ازدواج نادر با دختر اوّل باباعلی میباشد و بعد از پنج سال که همسرش فوت میکند با دختر دوّم باباعلی ازدواج میکند که نصرالله میرزا و امامقلی از وی میباشند. در همین ایّام نادر از طرف باباعلی و ارسال خبر پیروزیهایش به دربار شاه سلطان حسین فرستاده میشود. در همین سفر است که نادر به عمق فساد و نکبتی دربار صفوی آگاه شده و آب را از سرچشمه گِلآلود میبیند. باباعلی در سال 1136ه. ق فوت کرد و کنترل آن منطقه در دست نادر قرار گرفت. این ایّام مصادف با متلاشی شدن سلسلهی صفویان میباشد. در سرزمین خراسان نیز همانند بقیّهی نقاط دیگر ایران مدّعیان زیادی وجود داشتهاند و نادر به راحتی نمیتوانست بر آنها غلبه پیدا کند. مهمترین آنان ملک محمود سیستانی یا کیانی بود که اصل و نسب خود را به گذشتههای دور تاریخ ایران متّصل میکرد. به مرور زمان آوازه شهرت نادر از مرزهای خراسان فراتر رفت و در نهایت شاه طهماسب صفوی که تنها نام و نشان خاندانش را یدک میکشید به سمت او متمایل گردید. در مورد ارتباط و تماس این دو نفر عقیدههای متفاوتی بیان شده است و برخی سعی کردهاند که در این روایتها بر ابهّت و جبروت شاه طهماسب خللی وارد نیاید. در هر صورت ارتباط نادر با شاه طهماسب و فتحعلیخان قاجار وی را وارد مرحله دیگری از زندگی میسازد. نادر با آن که بیسواد بود، ولی با برخورداری از نبوغ نظامی و سیاسی خاصّ خود از موقعیتها بهترین استفاده را برد و برای غلبه بر مدعیان دیگر عجله به خرج نداد و منتظر فرصتها بود. به همین دلیل و با این که افاغنه حکومت صفویان را منقرض کرده بودند، باز هم متوجّه وجهه و نفوذ شاه طهماسب در اذهان مردم بود و با ناملایمات او کنار آمد و با صبر و درایت بر ملک محمود سیستانی و افاغنه غلبه یافت و سرانجام بعد از معاهدهی ننگین شاه طهماسب با عثمانیان او را از سلطنت خلع و کودکش را جانشین وی کرد.
نادر علاوه بر نبوغ نظامی دارای بینشی عمیق نسبت به اختلافات مذهبی و سیاسی نیز بوده و میخواست آنها را از بین ببرد. او برخلاف شیوه و سنّت تاریخی ایران تاج پادشاهی را بر سر گذاشت و اغلب انتقاداتی بر او وارد میسازند که با برنامهریزی و اهداف درازمدت اقدام به تشکیل شورای دشت مغان نموده و با حالت زور و ارعاب دیگران را مجبور به انتخاب پادشاهی خود کرده است. به فرض آن که این دیدگاه کاملاً درست باشد، ولی باید بدین پرسشها پاسخ داده شود که آیا نادر همانند دیگران توانایی به دست گرفتن حکومت را نداشته است و چون به تشکیل شورا اقدام کردهاند، مستحق محاکمهی تاریخی میباشد؟ آیا سیستمهای امروزی از ترفندها و سیاهنماییهای نادر استفاده نمیکنند و با اعمال خود مُهر تأیید بر کار نادر نمیزنند؟ در هر صورت تشکیل شورا از اقدامات بدیع نادر در سال 1148 میباشد و نشان از نبوغ سیاسی و موقعیت سنجی وی دارد. نباید بیش از حدّ از نادر انتظار داشت و اعمال او را با دنیای امروزی مقایسه کرد؛ زیرا او نیز فردی رشد یافته در آن مقطع تاریخی بوده است که به روایتهای مختلف یکی از موارد اوضاع آشفته و هرج و مرج آن زمان کشته شدن 2 تا 9 میلیون نفر ایرانی توسط افاغنه میباشد. بنابراین اقدامات نادرشاه متناسب با اوضاع و احوال آن زمان بوده و شایسته و قابل تمجید میباشد. با همهی این دیدگاهها این مرد فوقِ مردان بود که به قلع و قمع دشمنان پرداخت و مرزهای کشور را تا جایی گسترش داد که برای تطبیق آن باید به نقشهی گذشتههای تاریخ ایران رجوع کرد. یکی دیگر از اقدامات مهّم او تأسیس نیروی دریایی میباشد که تا قرنها بعد از وی خبری از آن در ایران نشد. حکومت نادر را باید از یک دیدگاه دولت نظامی نگریست. در این سیستم حکومتی نادر نیز همانند پادشاهان دیگر فقط دستور میداده و بقیّه مجبور به اطاعت از وی بودهاند. او نیز برای رفاه و آسایش و دیگر حقوق مردم ارزشی قائل نبوده و آنان را به عنوان ابزاری برای تقویت ماشین نظامی خود نگریسته است. در بسیاری موارد ما شاهد هستیم که نادر با مردم میهن خود رفتاری به مراتب بدتر از مردم دهلی داشته است.
ظهور و افول نادر در حقیقت با نام او یعنی نادر بودنش هماهنگی کامل دارد. حضور او همانند باران سیلآسایی است که علاوه بر منافع بیشمار و نابودی تمام آفات، موجب تحمیل ظلم و ستم و مشکلات زیادی بر مردم وطن خود گردیده و در این جا باز هم باید به اگرهای تاریخ متوسّل شد که اگر پنج سال آخر عمر نادر با بیماریهای روحی و جسمیاش توأم نمیشد، چه بسا که نادر برای همیشه شاه نادر باقی میماند. امّا با تأسّف باید گفت در زمانی که مردم میبایست از فداکاری و همیاریهای خود نتیجهای گیرند، برخلاف تصوّرشان مورد ظلم و ستم قرار گرفتند. نادر بعد از تصرّف دهلی بسیار خسیس گشته بود و محرومیت هموطنان را بر استفاده از غنایم بیشمار ترجیح داد و برای تأمین خرج و هزینهی ماشین جنگی خود باز هم متوسّل به آنان شد. فشار و ظلم وارده در این دوران به حدّی بود که در تاریخ ایران کمتر سابقه داشت. اکثر مورّخان علت شروع و تغییر اخلاق و گرایش به ظلم و ستم نادر را ناشی از کور کردن فرزندش رضاقلی میرزا میدانند. هر چند که این اقدام او نیز نشأت گرفته از خیانت و رقابتهای خود قبایل و اطرافیان وی بوده است. زمانی آثار خیانت آنها معلوم میشود که بعد از مرگ نادر، آخرین جمله رضاقلی میرزا صحّت مییابد که به پدرش گفته بود با این کار خود چشم من را نابینا نکردی، بلکه چشم ایران را بیرون آوردی. در هر صورت نادر با تغییر رفتارش علاوه بر نارضایتی مردم، زمینه را برای شورشها در نواحی مختلف ایران فراهم ساخت و سرانجام تمام زحمات خود و خاندانش را بر باد داد.
با همهی این اوصاف بیتوجّهی و در حاشیه راندن نادر چه در دوران قاجاریه و چه بعد، هرگز از نقش و اهمیّت این نابغه نظامی نخواهد کاست؛ زیرا آن چنان ایران را در مدّت کوتاه ده سال از عمرش به قدرت منطقه تبدیل نمود که تمام دشمنان داخلی و خارجی در مقابل او به زانو درآمده و اذعان به برتریاش کردند و تنها بدان امید دل بسته بودند که وی را با شورشهای داخلی سرگرم سازنذ. زندگی نادر مملو از فعالیّتهای مستمر و بدون وقفه و اقدام و عملیات خارقالعاده همراه با پیروزی میباشد. نادر خواه ناخواه از نظر ارادهی آهنین و درایت نظامی و موقع شناسی مسلماً جزء فوق مردانِ معمول زمان خود بودهاند. این تواناییها است که او را در ردیف جهانگشایان درجه اول تاریخ قرار داده و نادر از آن نوادر زمان است که بر اثر حادثه و موروثی و حمایت دیگران به قدرت نرسیده و بلکه آینده نگری و لیاقت و شایستگی وی را به آن جایگاه رسانیده است. اقدامات بس عظیم و کبیر نادر به حدّی است که حتّی ناهنجاریهای اواخر عمر نیز نتوانسته است، شایستگیهای او را به حاشیه براند. او از مردان میهنپرست و بزرگی است که در آن مقطع تاریخی که شکست و حقارت تمام ایران را فراگرفته بود به مثابه ودیعهای الهی به نجات ایران از گزند دشمنان پرداخت و در مدّت کوتاهی توانست، عظمت و اقتدار کشور ایران را به جایگاهی رساند که هیچ گاه آیندگان با سواد و صاحب اصل و نسب توانایی حفظ و حراست آن را نداشتهاند. لیاقت و شایستگی و اهمیّت ظهور نادر زمانی معلوم میگردد که مطالعاتی در آن مقطع تاریخی از اوضاع ایران و همسایگان داشته باشیم. یک نمونه از آن، وجود و ظهور پطرکبیر در روسیه است که اهداف درازمدت وی ضربالمثل و الگوی تاریخی آنان میباشد. نادر از یگانه حاکمانی است که هیچ وقت در طول عمر خود روی آرامش ندید و به تجمّل و شهوتپرستی نپرداخت. او پایتخت و همه چیزش شمشیرش بود که اینگونه نیز خود را به محمّدشاه معرّفی مینماید. او برخلاف تمام کسانی که مدّعی سرداری میباشند، همیشه در کنار سربازانش حضور داشت و با آنان به سادگی زندگی کرد و از میدانهای نبرد گریزان نبود و آینده کشورش را بر همهی لذّتهای آنی ترجیح داد و اگر همانند دیگران ادامه حکومتش را تثبیت کرده بود چه بسا که به این زودیها فراموش نمیشد. نادر از یگانه حاکمانی است که به روایتی به اندازه محیط کره زمین سوار بر زین اسب و با آن موقعیت جغرافیایی به تعاقب دشمنان خود پرداخت. برای آن که وجود و اهمیّت نادر بهتر آشکار گردد باید از دید کلّی به مبارزات او برعلیه کشورهای استعمارگر اروپایی در جنوب و روسیه در شمال و عثمانی در غرب و گروههای ازبک، تراکمه، افغان، عرب، بلوچ، لزگی، داغستانی، و خوانین بخارا و..... نگریست. اقدامات سیاسی او نیز کمتر از امور نظامی نبود و در سایه همین قدرت سیاسی و نظامی بود که انسان چنین تصوّر میکند که اصلاً دشمنان تاریخی کشور یعنی روس و عثمانی و انگلیس و پرتقال و هلند و..... در خواب غفلت بودهاند. در صورتی که اینگونه نبود و این قدرت و ارتش مجهّز چند صد هزار نفری نادر بوده است که وجود آنها را به حاشیه رانده بود؛ زیرا بعد از مرگ نادر همینها دوباره به حرکت درآمدند. متأسّفانه تغییر حالت روحی و روانی که در اثر بیماری و خیانتهای مکرّر در وی ایجاد شد، موجب آشفتگی و ظلم و ستم بسیار بر مردم گردید. مردمی که در ابتدا او را به منزله فرشته نجات مینگریستند، سرانجام روزی رسید که آرزوی مرگ و نابودیش را داشتند. مرگی غمانگیز که در اثر آن افشارها از اوج عزّت به ذلّت افتادند.
چنان که باید به اهمیّت و نقش این مرد بزرگ در تاریخ ایران پرداخته نشده و در انتقال این مفاهیم به آیندگان و تقویت میهندوستی و این که چه کسانی در انسجام سرزمین ایران تلاش کردهاند، استفاده نگردیده است. بنابراین خلاء ایجاد شده را محققان غربی و با اهداف خاص خود تکمیل کردهاند و ما ناخواسته توجیهگر امیال و گاه نشخوارهای بیپایهی آنان شدهایم. از آن جا که نبوغ و شایستگیهای نظامی نادر از مرزهای ایران فراتر رفته و در مقطعی منافع تجاری و اهداف استعماری آنها را در منطقه به خطر انداخته بود، بررسی شخصیت وی را از همان زمان و چه در سالهای بعد مورد توجّه خود قرار دادهاند. برای آن که معلوم گردد که همهی روایات خارجی نیز نمیتواند سندیّت تامّ داشته باشد به نقل قول آ. دوکلوستر اشاره میشود که در باره نادر به شکلی تخیّلی میگوید:« از روزی که نام طهماسبقلیخان در جهان بر افواه خاص و عام جاری شده آرای مختلف و افسانههای ملّی زیادی در بارهی اصل و تبار وی به وجود آمده است. عدّهای وی را سویسی، برخی هلندی، بعضی انگلیسی و عدّهای دیگر فرانسوی و حتّی یک کشیش مرتد میدانند. روایتی در دست هست که به موجب آن موطن قطعی وی تیرلمن واقع در بابان میباشد و یکی از خواهران وی با دو بچّهاش در آن جا زندگی میکند. در اخبار جهانی منتشره در فرانسه و روسیه خواندهام که اصل وی را از داغستان که چند روزه راه با دربند فاصله دارد، دانستهاند. این حدس از مشابهت طرز اوایل دورهی زندگانی طهماسبقلیخان با وضع تاتارهای این منطقه ناشی شده است.
در رسائل چینی مولِد وی ویرسه از قلمروهای حکومت سلطان عثمانی ذکر شده و در این صورت یکی از رعایای وی محسوب میشود. منابع دیگر اصل و تبار او را واضحتر و صریحتر ضبط کردهاند. پدرش یکی از امرای گرجستان محسوب میشد و در دفاع از میهن خود که به تصرّف ترکها درآمده بود، کشته شد. قلیخان که امیدی به موفقیت بهتری نداشت و میترسید به دست دشمنانش بیفتد و انتقام مقاومت پدر و پسر را از او بگیرند، با دوستان خود که با شهامت خود را با سرنوشت او به هم آمیخته بودند کشور را ترک کرد و برای طلب کمک به نزد تاتارهای داغستان که در مجاورت گرجستان قرار دارد، رفتند. این ناحیه پر از جنگلها و مناطق خلوت وسیعی است که ملل زیادی در آن زندگی میکنند و به هیچ قدرتی تسلیم نمیشوند و معمولاً از دزدی و راهزنی امرار معاش مینمایند و به غارت اموال اشخاصی که به اقتضای شغل خود مجبورند از صحاری بگذرند، میپردازند. این منطقه گذر بزرگ مسکوی در ایران است.(مسکوی نام قدیم کشور روسیه میباشد) این بود وضع راهزنانی که قلیخان از آنها یاری میخواست و از آنان دستهی بزرگی جنگجو برای جنگ با افغانها فراهم آورد و چون به جهت اشتهار دلاوری و بخت پیروزیش عدّه بیشتری دور خود جمع کرد، برفت تا خود را وقف شاه طهماسب نماید.
پدر وی که اسمش نامعلوم است گلّهدار بوده و پسر نیز همان حرفه را تعقیب میکرد. چون با احساسات عالیتر از وضع موجود با جاهطلبی که با تمام شجاعت و نبوغ لازم برای پیشرفت حمایت میشد، به دنیا آمده بود به زودی چوبدستی شبانی را ترک گفت و برای پیریزی اساس حرفهی خود قسمت زیادی از گلّههای پدرش را دزدید و از آنها پول قابل ملاحظهای به دست آورد و به کمک آن به سراغ بخت رفت. سپس با عدّهای از راهزنان که وی را سردستهی خود نمودند متّحد شده به غارت کاروانهایی که از تمام ایران به مشهد میآمدند، پرداخت. به زودی به علّت دزدیها و زور و صولت خود اشتهار یافت؛ چنان که تمام حرابیان کشور دسته دسته به پیش وی آمده تسلیم اوامرش گردیدند و چون یاران خود را در افزایش دید نقشههای عالیتری در فکر خود طرح و راهزنی را تبدیل به جنگ افتخارآمیز بر علیه افاغنه نمود.»[3]
بنابراین و با توجّه به این مطالبِ دور از واقعیت اگر فردی زمینه و مطالعهی تاریخی نداشته باشد، تأثیر موارد ذکر شده در افکار و ذهن او چه خواهد بود؟ البتّه لازم به ذکر است که نباید این شیوه به دیگران تعمیم داده شود و همه را از این دیدگاه نگریست. در پایان به دلیل آن که لغزشهای این حقیر تا حدّی جبران گردد، به توصیف و نظر چند نفر از محقّقان در باره شرح حال نادرشاه اشاره و استناد میگردد.
ایل افشار شامل طوایف زیر میباشد: قرخلو، پاپالو، جلایر، کوسه احمدلو، کندوزلو، امرلو، بکشلو، ارشلو، الیلو، اینانلو که کلمه «لو» برای تسمیهی قبایل و طوایف به کار رفته است مانند شاملو، روملو، استاجلو، قرقلو. در این جا برای شناخت طایفه افشارها به دو روایت استناد میگردد زیرا تمام محقّقان با اندک جزئیات و به طور یکسان به روایت آنان پرداختهاند.
ـــ «روان شاد کسروی مینویسد: ایل افشار که از زمان سلجوقیان به ایران آمدهاند در آغازههای قرن ششم هجری، ما آنان را در خوزستان مییابیم. شلمه نامی از ایشان در زمان سلجوقیان بیست سال بیشتر در خوزستان فرمانروایی داشته، نامش در تاریخها باز مانده، چنان که گفتهایم در زمان صفویان نیز ایشان در خوزستان و کوهکیلویه فراوان بودند و چون بنیاد پادشاهی صفویان را ایلهای ترک که یکی از آنها افشار بود، گذارده بودند. این ایلها نیز همه کارهی آن پادشاهی بودند که هر ایلی در سرزمینی که نشیمن داشت رشتهی اختیار آن جا را نیز از هر باره در دست داشت. افشاریان هم اختیاردار کوهکیلویه در خوزستان بودند. لاکهارت نیز در رمینهی تمیز ترکها و مغولان مینویسد: راجع به اصل قبیلهی نادر یعنی قبیله افشار نیز تا اندازهای بین مورّخان تردید است، لکن دلایل بر این که ایل افشاره اصلاً ترک است، قویتر به نظر میرسد. رشیدالدّین فضلالله مورّخ معروف افشارها را قبایل ترک که در دشتها پراکندهاند، میداند و میگوید:«اوشار» مؤسّس قبیله در جناح چپ ارتش جدّش اغوز که از سران معروف ترک به شمار میرود، جنگید. ابوالقاضی بر آن است که کلمه «اوشار» که افشار از آن مشتق شده است یعنی کسی که کاری را به سرعت انجام میدهد.»[1]
ـــ «میرزامهدی خان استرآبادی، افشارها را از ترکمانان و مسکن اصلی آنان را ترکستان میداند. به گفته او افشارها هنگام حملهی مغول از ترکستان کوچ کرده و در آذربایجان سکونت یافتهاند و در زمان شاه اسماعیل صفوی به سرچشمهی کوپکان از محال ابیورد خراسان آمدهاند. این ناحیه ییلاق آنها در تابستان بوده و دستجردِ درّهجز قشلاق آنها در زمستان بوده است. برخلاف نظر میرزا مهدیخان استرآبادی، مورّخان معاصر طایفهی افشار را از ترکان غربی و خویشاوند نزدیک خزرها، قبچاقها، بلغارها و پجناکها میدانند. مسکن اصلی افشارها را ماوراء قفقاز ذکر کرده، عازم شام شدند و دویست سال پس از تهاجم چنگیزخان مغول از شام به ایران آمدند. افشارها و قبایلی چون شاملو، روملو، استاجلو، تکلّو، ذوالقدر و قاجار از طوایفی بودند که شاه اسماعیل اوّل را در به سلطنت رسیدن ایران یاری رساندهاند. خواجه رشیدالدّین فضلالله همدانی مؤلّف جامعالتّواریخ طایفهی افشار را به صورت« اوشار» نام برده که در دشتها سکونت داشتند. « اوشر» بنیانگذار طایفه افشاریه در جناح راست سپاه اوغوز، جدّ اعلای ترکها میجنگید. شاید بر این اساس مورّخان افشارها را به ترکان و مغولان نسبت دادهاند. نژاد طایفه افشارها چنان که در ارباب سیر ضبط کردهاند، اوشاربن یولدوزخان بن..... که پسر قراخان و ایلخان خداپرست..... بوده، میرسد و از وی نیز به چند واسطه به تُرکبن یافث منتهی میگردد.»[2]