پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

محمود افغان

محمود افغان

 

محمود پسر ارشد میرویس حاکم قتدهار می‌باشد. پدر او در سال 1128ه.ق درگذشت و برادرش میرعبدالله به جای وی نشست. بعد از مدّتی محمود با تعدادی از همدستانش، عموی خود را به قتل رسانید و جانشین وی گردید. در این ایّام مردم قتدهار از ظلم و ستم فرمانده شاه سلطان حسین به ستوه آمده بودند تا این که علما اطاعت از اولوالامر را واجب اعلام کردند. با توجّه به آن که محمود از سن و سال کمی برخوردار بود، ولی با استفاده از هوش و زیرکی خاصّی که داشت از کشاکش حوادث سیاسی تجربه‌ها اندوخت و به بازیگر اصلی شطرنج سیاست تبدیل گردید. محمود زمانی که موقعیت خود را تحکیم بخشید و فرمانروایی وی به رسمیت شناخته شد با حمایت مردم گرگین‌خان را به قتل رسانیده و در عین حال به سال 1123ه.ق تعدادی از رؤسای ابدالی را که به اسارت درآورده بود، به نشانه حسن نیّت و وفاداری خود به شاه سلطان حسین آن‌ها را به اصفهان فرستاد. پادشاه از روی سادگی و یا ابن‌الوقت بودن، متوجّه این خدعه نگردید و حاکمیت وی را با اعطای لقب حسینقلی‌خان (غلام شاه سلطان حسین) بر قندهار به رسمیت شناخت. رشیدیاسمی به نقل از کروزینسکی درباره تیپ ظاهری و شخصیتی محمود افغان می‌نویسد:« کروزینسکی که بدون شک محمود را دیده است، شرح برجسته‌ی زیر را در باره او ذکر می‌کند. محمود متوسط‌القامه و خیلی فربه بود. صورتش عریض، پیشانی پهن و چشمانی آبی و کمی لوچ و بالاخره نگاهش خشن و وحشیانه بود. از لحاظ قیافه‌شناسی ظاهری خشن و نامطبوع داشت که ظلم و قساوت طبعش را نشان می‌داد. گردنش مانند حیوانات به قدری کوتاه بود که گمان می‌رفت سرش از شانه‌هایش بیرون آمده باشد. ریشش کم‌پشت بود. در انضباط نظامی بی‌نهایت جدّی بود. سربازانش به عوض این که دوستش بدارند، بیشتر از وی می‌ترسیدند. سربازان محمود او را به واسطه آن که بزرگترین خطرات را با دلاوری استقبال می‌کرد قدر و قیمت می‌نهادند و وی را قادر به انجام کارهای مهمّی که تهوّر و جسارت فوق‌العاده لازم دارد، می‌دانستند و تهوّر و جسارت او همواره به موفّقیت و کامیابی او تمام می‌شده است.

باید دانست که این فتوحات گرچه این که کم بوده، امّا برای شخصی مثل محمود خارق‌العاده بوده است. فاتحین قبلی ایران مانند چنگیز و تیمور لنگ قبل از ورود - در عمل سپاه عظیم و نیرومندی را تهیّه کرده بودند، امّا محمود اصفهان را و در نتیجه بیشترِ ایران مرکزی را فقط با بیست‌ هزار نفر افغانی بدون حمایت و پشتیبانی زیاد از طرف قندهار تصرّف نمود. علّت حقیقی سقوط سلسله صفوی جُبن و بزدلی و بی‌کفایتی و رشوه و ارتشائی بود که در ایران جریان داشت و به طوری که ملکم می‌گوید: امپراتوری ایران شباهت زیادی به یک ساختمان عظیمی داشت که در شُرف فروریختن بوده است. از خود محمود به استثنای چند ماه اولیّه حکومت عادلانه‌ی او بعد از تسلیم اصفهان چیزی که قابل تعریف و پسندیده باشد خیلی کم، بلکه هیچ است. وی مردی خائن، کوته فکر، خسیس و واجد تمامی صفاتی بود که یک فاتح بزرگ را لکّه‌دار می‌کند. از طرف دیگر باید گفت که او شجاع و جدّی و فعّال بوده است و روی هم رفته محمود مانند افغان‌ها فاقد صفات اداری بوده و فکرش هیچ پرورش نشده بود و بالاخره این مرد مسؤول قتل عام‌های زیادی است که نامش را مستحق لعنت ساخته است.»[1]

در هر صورت پس از گذشت هشت ماه از محاصره اصفهان شاه سلطان حسین به ناچار مجبور به تسلیم و اهدای تاج پادشاهی به محمود افغان می‌گردد. این همان پادشاه قدرقدرت زمانه بود که در حال حاضر با حالت ضعف و تزلزل و حتّی اسب اهدایی محمود افغان به نزد او می‌رود. در باره چگونگی ملاقات و اهدای تاج پادشاهی می‌نویسند:«شاه سلطان حسین با سرافندگی و شرم و با صدایی لرزان خطاب به فاتح افغانی چنین گفت: فرزند، اراده خداوند بر این است که من بیش از این پادشاه این مملکت نباشم و اکنون هنگام آن رسیده است تو به جای من بر تخت فرمانروایی بنشینی، بنابراین من شاه سلطان‌حسین صفوی کشور را به تو واگذار می‌کنم و امیدوارم که خداوند تو را کامیاب کند.»[2] و امّا نویسنده رستم‌التّواریخ که تا آخرین لحظه نیز نخواسته از ابهّت شاه سلطان حسین چیزی کاسته شود در باره این دیدار قهرمانانه می‌نویسد:«چون داستان محاصره اصفاهان به نُه ماه رسید و در شهر نان که قیمت آن یک من پنجاه دینار بود، یک من به ده تومان قیمت رسید و وجود نداشت و در هر گوشه و کناری که اطفال یا هر کسی را تنها می‌یافتند، می‌گرفتند و او را می‌کشتند و می‌پختند و می‌خوردند، اهل اصفاهان با های و هوی و گریه و زاری و آه و ناله و فریاد و شیون و سوگواری بالاجماع والاجتماع هجوم عام و به حدّ کثرت، ازدحام نمودند و به دور دولت‌خانه‌ی مبارکه‌ی پادشاهی و قصر اعلی و تالار معلّای «عالی‌قاپی» را سنگباران نمودند و غوغا و های و هوی بسیار نمودند. سلطان جمشیدنشان از اندرون خانه‌ی بهشت‌آئین خود بیرون آمده و با عملجات و مقرّبین درگاه فلک‌اشتباه، ناچار و بی‌اختیار از شهر بیرون رفته، خبر به محمودخان والاشأن رسید. معظم‌الیه با اعزّه و اشراف و اکابر و خضوع و خشوع به آن قبله‌ی عالم سر فرود آوردند و والاجاه محمودخان غلجه از روی ادب، سُم توسن آن شهنشاه والانژاد را بوسید و بسیار گریست و عرض نمود که ای قبله‌ی عالم و ای شهنشاه معظّم و ای اولوالامر محترم، ما به این صوب، به نیّت عداوت و دشمنی نیامده‌ایم، مگر آن که خدمت تو را بر میان جان بسته‌ایم و آمده‌ایم که خائنان دولتت را نیست و نابود نمائیم. تو خود می‌دانی که از گرگین‌خان ستمکار و اتباعش چه ستم‌ها و جفاها و تعدّی‌ها به ما رسید و همه را با صدها هزار خوف و تشویش و تدبیرهای بسیار به ذروه‌ی عرض والایت رساندیم و........ پس سلطان جمشیدنشان روی والاجاه محمودخان غلجه را بوسید و فرمود تو فرزند ارجمند و قرّة‌العین دلپسند مائی و والاجاه محمودخان غلجه را با دستگاه والاجاهی و طمطراق شهنشاهی با سپاه ظفر همراهش، با خود داخل شهر اصفاهان کرد.»[3] پس از آن که  مدّتی از استقرار باشکوه محمود افغان گذشت، وی جمعی را برای دستگیری طهماسب‌میرزا که برای جمع‌آوری نیرو از اصفهان خارج شده بود، فرستاد. بعد از آن که مقاومت شهرهایی چون یزد و بهبهان و به خصوص قزوین را شنید، تغییر رفتار داد و تصمیم گرفت که با کشتار و قتل عام مردم اصفهان، زهر چشمی از دیگران بگیرد تا بلکه آن شورش و مقاومت‌ها به نواحی دیگر سرایت نکند؛ بنابراین«وقوع این حادثه محمود را نگران کرد که از اطراف کشور پهناور ایران مخالفت‌های علنی آشکار شود، بر او را که داعیه‌ی تسلّط بر سراسر کشور در سر می‌پروراند در نیمه‌راهِ نیل به مقصود باز نگهدارد. از این جهت تصمیم گرفت که با شدّت عمل کند و چشم‌ترسی از اهل ایران به ویژه ساکنان درمانده و بی‌دفاع پایتخت بگیرد. سایکس می‌نویسد: او مصمّم گشت عدّه‌ی زیادی از مردم شهر را قتل عام کند و خیال می‌کرد که بر یک شهر مفتوح و سقوط کرده و بدون پیشوا، به وسیله‌ی ترور و القاء و رُعب شدید بهتر می‌تواند حکمرانی کند. محمود برای اجرای نقشه پلید خود در روز بعد از مراجعت افغان‌های مغلوب از قزوین، وزرای ایرانی و نجبای بزرگ را به جز چند نفر به یک مهمانی دعوت نمود و در آن جا تمام آن‌ها را به قتل رسانید. اجسادشان را بعداً در میدان بزرگ انداختند. پس از آن محمود سه هزار نفر پلیس ایرانی را که خود شخصاً استخدام نموده بود، قتل عام کرد. چندی بعد فرمانی انتشار داد دائر بر این که هر ایرانی که به شاه سلطان حسین خدمت کرده به قتل برسد. صدور این فرمان موحش باعث یک قتل عام غیر مشخّص و بدون تمیزی گردید که مدّت 15 روز تمام ادامه داشت و هیچ کوششی برای مقاومت با آن به عمل نیامد.»[4] و در توصیف این حالات رستم‌الحکما می‌نویسد:«…..  همه به حمّام رفته و خلعت پوشیده و در طاق‌نماهای کریاس و دالان چهل ستون با تبختر و طمطراق نشسته بودند و منتظر اذن دخول بودند که ناگاه والاجاه محمود افغان غلجه از روی فتوای ملّاهای خود به غلامان حکم فرمودند که بروند ایشان را بکشند. نعوذبالله به یک بار آن غلامان خون‌خوار با شمشیرهای از غلاف بیرون کشیده، دویدند. بر شکم‌های بزرگ امرا و وزراء و عمله‌جات مذکوره به ناز و نعمت پرورده فرود آوردند و خروارخروار پیه از شکم‌های ایشان بیرون آمده و در و دیوار از خون ایشان منقّش گردید و این عبارت نیکو از خونشان بر دیوار نگاشته گردید، تا اولوالالباب آن عبرت گیرند و از خیانت بپرهیزند.»[5]و همچنین تقوی پاکباز در باره قتل شاهزادگان می‌نویسد:«محمود پس از دو سال از سلطنت اتفاقیّه به قتل شاهزادگان صفوی که محبوس بودند، فرمان داد. سی ‌و نه نفر صغیر و کبیر سیّد بی‌گناه را به قتل رسانیدند و از غراب آن که در همان شب حال، بر وی گشته، دیوانه شده و دست‌های خود را خاییدن گرفت و به هرکس دشنام و یاوه گفتی و در این حال بمرد.»[6]

بعد از وقوع این حوادث محمود افغان تعادل روانی خود را از دست داد و روزبه‌روز حال وی وخیم‌تر می‌شد تا این که وضع اسفناک او به نحوی شد که دیگر وجودش حتّی برای نزدیک‌ترین یاران نیز قابل تحمّل نبود و زمینه استقرار اشرف افغان را فراهم ساختند. بدین‌سان حکومت دو سال و هفت ماه محمود افغان در سن 27 سالگی به پایان رسید و بعد از قیام نادر و بیرون راندن اشرف افغان از اصفهان، مردم شهر قبر او را خراب کرده و به روایتی به جای آن توالت عمومی درست کردند و دکتر شعبانی به نقل از محمّدمحسن مستوفی می‌نویسد:«محمود جنونی به هم رسانیده که تمام گوشت بدن خود را کنده و نجاست خود را می‌خورد که چندین روز غذای آن مردود، نجاست او بود. تا آن که بالاخره اشرف افغان که پسر عموی آن مردود بود او را خفه کرده و به جهنّم واصل ساخته، خود به جای او نشست. آن مردود و مطرود را در کنار رودخانه زاینده رود در مقبره‌ای که در حیات خود به جهت خود ساخته بود، دفن کردند. یک مرتبه خاک او را قبول نکرده از قبر بیرون انداخته، مرتبه‌ی ثانی او را در همان مقبره در زمین دیگر دفن کرده‌اند. در حال حاضر مقبره مزبور را خراب کرده‌‌اند و نعش آن مردود را اهل اصفهان بعد از تخلیه افغان بیرون آورده، سوزانیدند.»[7]


 



[1] - ص 410 ایران در زمان نادرشاه- مینورسکی و جمعی دیگر- ترجمه رشید یاسمی- 1381

[2] - ص 60- نادرشاه نوشته ناصر نجمی- 1376

[3] - ص 160- رستم‌اتّواریخ- محمّدهاشم آصف(رستم‌الحکما)- به اهتمام محمّد مشیری- 1352

[4] - ص 275-  تعلیقات کتاب تاریخ نادرشاهی- محمد شفیع تهرانی(وارد)- به اهتمام رضا شعبانی

[5] - ص 162- رستم‌التّواریخ- محمدهاشم آصف(رستم‌الحکما)- به اهتمام محمد مشیری- 1352

[6] - ص99- نادرشاه با دیباچه احمد کسروی- تقوی پاکباز و محمد ملایری- 1369

[7] - ص46- جلد اول تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه- دکتر رضا شعبانی 1365

8 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 52

شورش افاغنه


 

 

 

 

شورش افاغنه

 

همچنان که سلسله صفوی سیر نزولی خود را طی می‌نمود، نوبت به پادشاهی شاه سلطان حسین رسید. او که از دنیای سیاست اطّلاعی نداشت و همه چیز را در محدوده‌ی دربار و حرمسرا و متملّقان می‌پنداشت، برای تأمین هزینه و مخارج هنگفت دربار،  مالیات و درآمدهای دیگر را افزایش داد و با انجام این عمل موجب گسترش نارضایتی و غیر قابل تحمّل شدن زندگی برای مردم گردید. در نتیجه گروه گروه به مخالفان حکومت می‌پیوستند. محیط دربار و سیستم حکومت به مرکز فساد و عیّاشی و خیانتکاری تبدیل گردیده و زمینه را برای شورش و طغیان نواحی فراهم ساخته بود. چنان که محمّدشفیع تهرانی در کتاب تاریخ نادرشاهی می‌نویسد:«در آن ایّام که محمودِ مردودِ غلزه از حصار قتدهار به راه کرمان با بیست و چهار هزار افغان که بر دوازده‌ هزار شتر، فی شتری دو کس سوار ساخته، عازم تسخیر دارالسّلطنه صفاهان گردید و عَلَم فتور و کوسِ آشوب را در هر بلاد ایران زمین که عبارت از کنار دریای جیحون تا ساحل فرات است فلک رفعت و رعد خروش گردانید. چنان چه در هر سری هوای خودسری و شهی، و در هر دلی خیال سروری و فرماندهی جا گرفت. چنان چه شانزده تن به هوای سریرآرایی و حکومت سرِ تمنّا از جیب خود رأیی برآورده، خویشتن را پادشاه مستقلِ نافذ فرمان به یقین می‌دانستند. به همان مَثَل که بیشه چون خالی بود، روباه شیری‌ها کند.»[1] و یا دکتر لارنس لاکهارت می‌نویسد:«در جنوب کشور و خلیج فارس نیز اوضاع رو به وخامت نهاده بود. در سال 1131ه. سلطان بن سیف دوّم، سلطان مسقط با کشتی‌های نیرومندی به بحرین لشکر کشید و آن نواحی را تصرّف کرد و حکومت آن جا را به شیخ جبّار طاهری که در ظاهر تبعه ایران بود، سپرد.

طوایف بلوچ به کرمان و لار دست یافتند. چهار هزار سوار بلوچ به بندرعبّاس حمله کرده آن جا را ویران ساختند. در سال 1133ه.ق لرستان و کردستان دستخوش طغیان شدند. در خراسان ملک محمود سیستانی که حاکم تون(فردوس) و طبس بود چون خود را از دودمان صفاریان می‌دانست در سال 1134ه.ق مدّعی تاج و تخت ایران شد. در این گیرودار اهالی شیروان(شروان) به سرکردگی حاجی داوود بر ضد دولت شورش کرده و به طوایف داغستانی پیوستند و با پانزده هزار تن نیرو به شمخال حمله کردند و نزدیک به چهار هزار تن را کشته و شهر را غارت کردند. در این موقع جنگ روسیه با کشور سوئد طبق عهدنامه نیس‌تات پایان یافت و پتر کبیر تزار روسیه نقشه خود را برای راه‌یافتن به آب‌های گرم از طریق جنوب روسیه آماده‌ی اجرا کرد. دولت عثمانی نیز فرصت را غنیمت دانسته از حاجی داوود، پیشرو شورشیان و نیروهای او پشتیبانی کرد و او را به عنوان خان ایالت شروان شناخت و در همین ایّام زلزله‌ای مهیب در تبریز شهر را به کلّی خراب کرد و نزدیک به هشتاد هزار تن کشته شدند. در سال 1134ه.ق محمود غلزایی همین که از عزل و زندانی شدن لطفعلی‌خان دشمن سرسخت خود آگاه شد جرأت پیدا کرد و با بیست و پنج یا سی هزار نفر نیرو به سوی کرمان و بلوچستان لشکر کشید.»[2]

کسانی که از وضعیت آن زمان گزارشی نوشته‌اند، سقوط قریب‌الوقوع حکومت را پیش‌بینی کرده بودند. از جمله سفرای خارجی و همچنین نادر که به جهتی به اصفهان مسافرت کرده بود، این آشفتگی را احساس نموده و در سرلوحه‌ برنامه‌های خود قرار داده بودند. ولینسکی نیز که در رأس یک هیأت بازرگانی وارد اصفهان شده بود در گزارش خود می‌نویسد:«.....ایران به سرعت در سراشیبی سقوط است و هرگاه پادشاه دیگری به جای شاه سلطان حسین زمام امور را به دست نگیرد، اضمحلال ایران مسلّم خواهد بود.»[3]

در پیدایش و علّت این اوضاع و احوال هرچند مورّخانی مانند رستم‌الحکما اطرافیان شاه را مقصّر اصلی قلمداد کرده‌اند؛ ولی هیچ کس به اندازه خود پادشاه ضعیف‌الاراده و فاسد نمی‌تواند نقش اصلی را ایفا نموده باشد. در چنین وضعی حکومت صفوی، نه در اثر لیاقت و شایستگی محمود افغان بلکه تنها به دلیل بی‌نظمی و عدم انسجام رهبری سقوط کرده است. در این ایّام شاه سلطان حسین در فرح‌آباد اصفهان از بهترین‌ها لذّت استفاده می‌برد و با زیباترین زنان که از نواحی مختلف فرستاده شده بودند، سرگرم بود و تحت تأثیر شراب به نقشه‌ریزی برای بهبود باغ‌ها و اماکن دلپسند خود می‌پرداخت. بر اثر این عوامل، سقوط اصفهان در حالتی اتّفاق افتاد که نمونه آن را در هیچ دوره‌ای از تاریخ ایران نمی‌توان شاهد بود، زیرا سقوط آن سلسله‌ها اغلب در طی نبردهای طولانی مدّت انجام گرفته است- نه آن که سقوط یک سلسله‌ای مانند صفویه بر اثر حمله‌ی تعدادی کم انجام گیرد و از هیچ ناحیه دیگر هم به آن‌ها امدادی نرسد؟! سقوط پایتخت صفوی همانند سقوط حکومت‌های امروزی است که در اثر کودتایی انجام گرفته باشد. حداقل یک کودتا ممکن است از پشتیبانی و حمایتی قوی برخوردار باشد، امّا محمود افغان بدون پشتوانه و با نیروهای کم شاه سلطان حسین را شکست داد.

شهرهای قندهار و هرات نیز همانند بسیاری از شهرهای دیگر در اثر ظلم و ستم حکّام صفوی دچار اغتشاش و نارضایتی گردیده بود. ‌شاه سلطان حسین، گرگین‌خان را که پدرش از مریدان ملاّ محمّدباقر مجلسی بود با نظر علما و مقامات و فضلا و حمایتِ معنوی آن که ضبط مال و خون سنیّان حلال است، به عنوان حاکم قندهار و کابل انتخاب کردند. بعد از آن که گرگین‌خان برای سرکوبی افاغنه فرستاده شد، وی با نیروهایش به علّت اختلافات عقیدتی در شیوه و سلوک مذهبی ظلم و ستم و کشتار فراوانی به راه انداخت. مؤلّف رستم‌التواریخ این وضعیت شوم را چنین به نظم در آورده است:

نگاده،  زن و    دختر    نامدار                   قزلباش ننهاد،   در       قندهار

زن و دختر و   امرد      کابلی                   ز هر سو قزلباش گاد از   یلی

برآمد ز هر  سو ز افغان،  فغان                   زجور قزلباش،خواهان    امان

به درید گرگین چوگرگ یله                   همه اهل آن مرز را چون گله

چو افغان‌ ز بی‌داد  خرشیعیان                    بریدند، امید از مال  و    جان

زافغان روان ‌شد ‌همی ‌اشک ‌و آه               ببردند،   یکسر  به یزدان پناه

فرج دادشان،داور خاک و آب                 که گشتند بعد از تعب کامیاب

به‌ کشتند آن قوم بی‌داد و دین                   قزلباش را بی‌حدّ از روی کین

تلافی مافات شد  آن    چنان                    که حاجت دگرگونی به شرح و بیان

نه گرگین و نه تابعانش بماند                    نه مال و نه عرض و نه جانش‌ بماند»[4]

افاغنه در اثر بی‌دادهای به وجود آمده، شخصی ریش‌سفید به نام حاجی امیرخان را با هدایای گرانبها به دربار شاه سلطان حسین فرستادند تا شاید آن اخبار ناگوار را به عرض سلطان برسانند. زمانی که حاجی امیرخان به اصفهان رسید، اطرافیان پادشاه تمام اموالش را به رشوه از او گرفتند؛ ولی حاجتش را برآورده نساختند. حاجی از روی درماندگی و با حیرت مدّتی را در فرح‌آباد به کار بنّایی می‌پردازد تا این که روزی شاه سلطان حسین را ملاقات می‌کند و ماجرای حوادث را بازگو می‌نماید. شاه سلطان حسین به وزیراعظم خود می‌گوید که چرا گرگین‌خان را بدانجا فرستاده‌ای و در نهایت وزیراعظم نامه‌ای عتاب‌آمیز جهت بازگشت گرگین‌خان می‌نویسد و مؤلّف رستم‌التّواریخ می‌گوید:«سلطان جمشیدنشان، حاجی امیرخان را بسیار نوازش فرمودند و خطاب نمود که او را مهمانی کنید و با اعزاز و اکرام او را دلجوئی نمائید و فرمود او را خلعتی گرانمایه سراپا پوشانیدند و بعد از احسان و انعام بسیار فرمود او را مقضی‌المرام روانه نمایند. وزیراعظم، حاجی امیرخان را به خانه‌ی خود برده و در خلوت او را به اقسام گوناگون آزار کردند و فرمانِ پادشاهی را در دهانش تپاندند و بر سرش زدند، تا آن که فرمان را خورد و حکم کرد تا چند نفر از ملازمانش او را گادند و او را دشنام بسیار داد و ناسزای بی‌شمار به شاهِ جهان‌بان، ولی‌نعمت ایران، بی ادبی نمود از روی نمک به حرامی.» [5] پس از رسیدن این اخبار به افاغنه بزرگان و اکابرِ اشراف و رؤسای مذهبی با هم عهد و پیمان بستند که در این زمان خروج بر اولوالامر واجب شده و اعلام جهاد نمودند. گذشته از آن که محمود 19 ساله چگونه بر اوضاع سیاسی مسلّط شد، به اذن و رخصت استادش (جناب شیخ حسین) سروری و سالاری او را اختیار نمودند و در اوّلین فرصت گرگین‌خان را در حمّامی به قتل رسانده و به نیروهایش حمله بردند و ستم‌های وارده را تلافی کردند.

محمود افغان پس از قدرت یافتن در قندهار به سیستان و بلوچستان و کرمان حمله کرد و شهر کرمان را در اثر اختلافات مذهبی و به خصوص نارضایتی شدیدی که برای زردشتیان به وجود آورده بودند و همچنین عدم حمایت از حاکم شهر، نیروهای محمود شهر را به تصرّف خود درآوردند. زمانی که«حاکم کرمان گریخت و محمود تقریباً بدون مانع وارد کرمان شد لشکریانش شهر را یکسره غارت کردند. محمود در کرمان دست به اقدامات نامنتظره‌ای زد که بعداً به جنون عمیق‌تری در او بدل شد. دستور داد سربازان سبعیت‌های وحشتناکی مرتکب شوند. زردشتیان شهر به انتقامِ آزار سال‌های پیشین، از آشفتگی برای حمله به همشهریان شیعی خود استفاده کردند. امّا بعد خودشان از دست افغان‌ها صدمه دیدند. هرچه زمان پیش می‌رفت قتل‌ها و صدمات بیشتری رخ می‌داد تا آن که غلزائی‌ها عاقبت در تابستان سال بعد در حالی کرمان را ترک کردند که اکثر ساختمان‌ها و بازار شهر را به آتش کشیدند. آمدن او به کرمان نشانه‌ وحشتناک حوادثی بود که بعداً در مقیاس گسترده‌تر در پی آمد.»[6]

در همین ایّامی که شاه سلطان حسین و درباریان و مشاورانش در خواب غفلت بودند، لطفعلی‌خان سردار غیور ایرانی که موقعیت را درک کرده بود به نیروهای محمود حمله برده و آن‌ها را شکست داد. درباریان و مشاوران فاسد و بی‌لیاقت شاه به جای آن که از لطفعلی‌خان پشتیبانی کنند در اثر رقابت‌های داخلی زمینه نابودی وی را فراهم و بهترین وضع را برای محمود افغان مهیّا ساختند. محمود از زمانی که علم طغیان در قندهار برداشت، مدام در فکر آن بود که موقعیت خود را توسعه دهد. هرچند در اثر درگیری با مخالفان، اهدافش به تأخیر افتاد ولی آن چه برایش مسلّم بود ضعف و سستی دربار صفوی بود که زمینه را برای تحقق یافتن آرزوهایش آماده ساخته بود. به همین دلیل بدون آن که توان نیروهایش را برای تصرّف شهرهایی مانند یزد رو به تحلیل برد به راه خود ادامه داده و پیروزیی را در نزدیک اصفهان به دست آورد که حتی تصوّرش را نمی‌کرد و اگر تردیدِ اندکی نیز از آن طبل توخالی حکومت صفوی وجود نمی‌داشت به راحتی می‌توانست در همان روز نیروهای به هیجان آمده‌ی خود را وارد شهر اصفهان سازد و لذّت پادشاهی را زودتر بچشد. محمود زمانی که همانند یک کاروان به سمت اصفهان حرکت می‌کرد باز هم از ابهّت حکومت صفوی می‌ترسید. او جاسوسانی را برای تحقیق به اصفهان فرستاد که در این رابطه ناصر نجمی می‌نویسد:«جاسوسان محمود پس از رسیدن به اصفهان با دقّت و هوشیاری بسیار کار خود را آغاز کردند و در اطراف دربار سلطان حسین به تفحصّ پرداختند تا این که روزی رفت و آمد غیرعادّیِ جماعتی در آن حوالی که پیدا بود از درباریان نیستند، توجّه آنان را جلب کرد و چون فکر می‌کردند که آن‌ها برای شور و مصلحت‌گذاری در باره‌ی جنگ به حضور شاه می‌روند، با تردستی با آنان همراه شده و بدین ترتیب به داخل دربار راه یافتند. امّا پس از مدّتی که به دقّت به گفت‌وگوهای آن جماعت گوش سپردند، با کمال شگفتی دریافتند که موضوع به چگونگی آمادگی‌های جنگی و یا تشکیل ستاد خاصّی در این باره هیچ ارتباطی ندارد؛ بلکه آنان به دربار آمده‌اند تا در یک جلسه‌ی احضار ارواح شرکت کنند که البتّه آگاهی از این امر در زمانی چنان سخت و دشوار که دشمن تجاوزگر در آستانه خانه‌ی آنان قرار داشت باعث حیرت و تعجّب آنان گردید. به ویژه این که به عیان می‌دیدند درباریان و جماعتی که درباره‌ی بقای روحی با هم سخن می‌گفتند، در باره‌ی آن امر به مشاجره و جدال لفظی نیز می‌پردازند! جاسوسان پس از خارج شدن از دربار به سرعت آن ‌چه را که باید و شاید به اطّلاع محمود که مشغول جابجا کردن سپاهیانش در نزدیکی اصفهان بود، رسانیدند و بدین‌گونه به ناگهان حمله محمود به اصفهان آغاز شد.»[7] در مقابلِ نیروهای محمود، این درباریان شاه سلطان حسین بودند که آن‌ها را گروهی ژنده‌پوش و راهزن تصوّر می‌کردند و با صواب‌دید رمّالان و ستاره شناشان و فالگیران، این پادشاه نگون‌بخت را ارشاد می‌کردند. در مورد شورای مشورتی شاه سلطان حسین می‌نویسند:«شورای مشورتی تشکیل می‌شد از ملّامحمّدحسین ملّاباشی، رحیم‌خان حکیم‌باشی، سیدعبدالله خان(خان حویزه)[8]، احمدآقا خواجه‌باشی و چند منجّم اسطرلاب به دست. بعد از ملّامحمّدباقر مجلسی، نوه‌اش محمّد حسین که ابداً بویی از روحانیت نبرده بود و فقط لباس آن را در برداشت، همه‌کاره دربار گردید. ملّامحمّدحسین با تعصّب کورِ خود جامعه‌ی اهل سنّت را که در بیشتر مناطق مرزی ایران ساکن بودند به شدّت تحت فشار گذاشت و از هر نوع تجاوز و قتل و غارت نسبت به آن‌ها پشتیبانی می‌کرد. وی یکی از عوامل اصلی قیام غلزائیان سنّی‌مذهب و سقوط سلسله صفوی بوده است.»[9]

محمود افغان پس از نبرد گلناباد حاضر به قبول شرایطی با شاه سلطان حسین شد که شامل پرداخت غرامت پنجاه‌ هزار تومانی و ازدواج با یکی از دختران پادشاه و همچنین به رسمیت شناختن حکومت وی بر قندهار و کرمان و قسمتی از خراسان بود که این پیشنهادهای وی توسّط شورای مشورتی‌اش مورد قبول واقع نشد و به محاصره اصفهان پرداختند. البتّه ناگفته نماند که در اصفهان نیز از بین این پیشنهادها، مسأله مربوط به ازدواج با دختر پادشاهِ شیعه با یک مرد سنّی مذهب غیرقابل تحمّل و توهین بود. در نتیجه از طرف درباریان پادشاه هم مورد قبول واقع نشد. شکست شاه سلطان حسین از نیروهای محمود افغان یک نبرد ساده نبود؛ زیرا تبعات و نتایج بسیار ناگواری را برای تاریخ ایران رقم زد. مهمترین علّت شکست نیروهای پادشاه در گلناباد اصفهان بی‌نظمی و آشفتگی ناشی از فساد درباریان بوده است که وقوع این حادثه می‌تواند درس عبرتی برای تمام حاکمان باشد. برای آن که به گوشه‌ای از این بی‌نظمی و عدم رهبری اشاره گردد، به گفتار ناصر نجمی استناد می‌گردد که می‌نویسد:«تاریخ ‌نگاران در باره چگونگی این برخورد نگاشته‌اند که خورشید تازه در افق نمایان شده بود که ارتش سلطان صفوی و محمود برابر یک‌دیگر قرار گرفتند تا پنجه درپنجه هم بیفکنند. سپاهیان صفوی با درخشنده‌ترین ظاهر و تزئینات درباری خود را مزیّن ساخته بودند، تو گفتی که به مجلس جشن و میهمانی می‌روند نه میدان جنگ و کارزاری دهشتناک. از آن سو گروه کمتری از جنگاوران که فرسودگی و زنگ‌زدگی سالیان دراز به یک‌بارگی و بطالت (شجاعت، دلیری) آنان را هراسناک ساخته بود. پس از روبه‌رو شدن با افغان‌های ساده‌پوش که سلاح‌های بعضی از آن‌ها ابتدایی بود و کاربرد بسیار اندکی داشت، آماده پیکار بودند. لباس‌ها و تن‌پوش‌های این گروه هم - همچون لباس افغان‌ها کهنه و بیشتر پاره‌پاره بود.

سرانجام حمله آغاز شد و افغان‌ها بر ستون مقدّم ارتش ایران که فرماندهی آن با رستم‌خان بود یورش سختی آوردند. با اوج‌گیری این حمله علیمردان‌خان فیلی که فرماندهی جبهه چپ ستون را داشت، خیلی زود به اصطلاح قافیه را باخته و وحشت‌زده میدان نبرد را خالی کرد و آرایش سپاهیان تحت فرماندهی‌اش نیز از هم گسیخته و با پریشانی پراکنده شدند. عبدالله‌خان هم که قادر بود در آن موقعیت مخاطره‌آمیز به کمک بشتابد از همراهی و همقدمی با رستم‌خان که در گرداب بلا فرو رفته بود، خودداری کرده و او را در آن حال زار رها ساخته و به کلّی تنها گذاشت. در این هنگام افغان‌ها به فرمان محمود یورش سخت دیگری را از دو پهلو آغاز کردند، چنان که به زودی رستم‌خانِ واژگون بخت همراه با پانصد نفر از زبده‌ترین سوارانش به خاک هلاک افتادند. پس از این رویداد باقیمانده سواران رستم‌خان که وضع را چنان دیدند به میدان جنگ پشت کرده با به جا گذاشتن توپ‌خانه‌ی خود متواری شدند. امّا افغان‌ها به فراریان نیز رحم نکرده، گروه بی‌شماری از آنان را در حال گریز از پای درآوردند. نیروهای پانزده‌ هزار نفری محمّدقلی‌خان هم سرنوشت بهتری از سرنوشت دردناک رستم‌‌خان نداشتند و آن‌ها نیز بی آن که بتوانند از قدرت آتش مرگبار توپ‌خانه خود بهره گیرند به زودی پراکنده شده و شبانگاهان به سوی اصفهان روی آوردند.»[10]



[1] - ص 4- تاریخ نادرشاهی- تألیف محمّدشفیع تهرانی(وارد)- به اهتمام رضا شعبانی

[2] - ص 32- نادرشاه(آخرین کشورگشای آسیا)- دکتر اسماعیل افشاری

[3] - ص60- نادرشاه- محمّد احمد پناهی(پناهی سمنانی)- 1382

[4]-  ص 116- رستم‌التّواریخ- محمّدهاشم آصف(رستم‌الحکما)- به اهتمام محمّد مشیری- 1352

[5] - محمّدهاشم آصف توضیح می‌دهد که این رفتار ناشایست و ناهنجار را با فرستادگان عثمانی نیز به عمل آورده بودند.

[6] - ص 86- شمشیر ایران(نادرشاه)- مایکل آکس دورتی- ترجمه محمّدحسین آریا- 1388

[7]- ص 52 نادرشاه افشار نوشته ناصر نجمی 1376

[8] - روش نگارش حویزه در شهریور 1314 به موجب تصویب‌نامه هیأت وزیران به هویزه تبدیل گردید.

[9] - ص36 نادرشاه ( آخرین کشورگشای آسیا) دکتر اسماعیل افشار نادری

[10] - صص 53 و 54 نادرشاه افشار نوشته ناصر نجمی - 1376

11 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 45

رفتار شرم آور شاه سلطان حسین با سردار خود

رفتار شرم‌آور شاه سلطان حسین با سردار خود

 

در زمان شاه سلطان حسین که حکومت بر اثر فساد و عدم سیاست دچار تزلزل شده بود محمود افغان با حمایت گروه‌های ناراضی بلوچ و زردشتی موفّق به تصرّف شهر کرمان گردید. در این هنگام لطفعلی‌خان حاکم فارس بود و از طرف اعتمادالدّوله‌ی پادشاه دستوری دریافت می‌کند که به جای توجّه به منطقه‌ی خلیج فارس به مقابله با محمود افغان بپردازد. لطفعلی‌خان در مبارزه با محمود افغان به موفّقیت بزرگی دست می‌یابد و در نتیجه محمود مجبور به عقب نشینی به قندهار می‌شود. بعضی به خاطر کم اهمیّت جلوه دادن نقش لطفعلی‌خان بازگشت محمود را به دلیل شورش در قندهار نیز ذکر کرده‌اند؛ امّا آن چه که مسلّم است محمود افغان، لطفعلی‌خان را مانع بزرگی در مقابل اهداف خود می‌دانسته است؛ زیرا هنگامی که خبر عزل و دستگیری لطفعلی‌خان را دریافت نمود بسیار خوشحال شده و با خیالی آسوده به جانب اصفهان تاخت. اعتمادالدوله و برادرزاده‌اش لطفعلی‌خان از افراد انگشت‌ شماری بودند که موقعیت خطرناک کشور را درک کرده و به مبارزه بر علیه دشمن پرداختند، اما به جای آن که از حمایت حکومت مرکزی برخوردار شوند؛ متأسّفانه درباریان فاسد شاه سلطان حسین بر اثر حسادت و احتمال قدرت‌یابی لطفعلی‌خان در فارس و همچنین تضعیف عمویش در اصفهان اقدام به توطئه بر علیه آنان کردند و بهترین زمینه را برای پیروزی‌های محمود افغان فراهم ساختند. به طور کلّی اقدامات نابخردانه درباریان و اطرافیان و حماقت شاه سلطان حسین چنان کشور را به نابودی کشاند که باید لقب بزرگترین خائنان تاریخ ایران را به آن‌ها تقدیم داشت. یکی از اعمال افتخارآمیز آنان بدین شرح می‌باشد:«....لطفعلی‌خان سردار ایران که محمود افغان را در کرمان هزیمت داده و تا قندهار تعاقب کرد و این فتح نمایان که باید سبب ترقّی او شود موجب تمامی او و اضمحلال اعتمادالدّوله، برادر زن او شد و این سردار رشید مغلولاً به تهران که شاه سلطان حسین در آن موقع در آن جا بود، فرستاده شد و قشون آراسته‌ی او متفرّق شد و چون معلوم بود تا فتح‌علی‌خانِ صدراعظم، برادر زن او صدارت دارد، دشمنان وی اخلالی در کار او نمی‌توانند- لذا اوّل، تدبیرِ تمامی صدراعظم را نمودند. ملّاباشی و حکیم‌باشی شاه سلطان‌حسین که با آن‌ها هم‌دست بودند و پیش شاه نهایت محترم، متعهّد این مطلب شده، نیم شبی که شاه در بستر خواب بود به خوابگاه او روانه شدند. شاه ترسیده برآشفت و از سبب جسارت پرسید. عرض کردند که ما را قدرت این جرأت نبود، چون صدمه‌ی جانی شاه را استنباط کردیم، لهذا اقدام به این بی‌ادبی نمودیم و گفتند: لطفعلی‌خان با این قشون مستعد که در شیراز جمع کرده به زودی به اصفهان وارد و حرم‌خانه و خزانه و سایر بیوتات را متصرّف می‌شود. از این طرف نیز اعتمادالدّوله با سه‌ هزار نفر اکراد غفلتاً به تهران وارد و شما را محبوس بلکه مقتول می‌نماید و جای لمحه‌ی(با شتاب به چیزی نگاه کردن) تأمّل نیست، زیرا که همین امشب این سه‌ هزار نفر کرد به قصد مزبور وارد تهران خواهند شد و باید به زودی چاره‌ی این کار نمود و برای اثبات قول خود کاغذی به شاه سلطان حسین نمودند که اعتمادالدّوله به والی کردستان نوشته بود و با مُهر سلطنتی ممهور نموده، او را عاجلاً به تهران احضار کرده. شاه سلطان حسین چون خط و مُهر او را دید بدون این که کاغذ را تمام بخواند برخود لرزید و بعد از اظهار وحشت زیاد از این دو شخص چاره جوئید. آن‌ها صلاح دیدند که قورچی‌باشی با یک دسته قورچی و قشون به قتل اعتمادالدّوله مأمور شوند.

قورچی‌باشی احضار و به این امر مأمور شد. امّا بعضی خواجه‌سرایان که اغلب طرف مشورت شاه سلطان حسین بودند، عرض کردند اعتمادالدّوله ذخایر و دفاین زیاد دارد و اگر غفلتاً کشته شود از آن اموال چیزی نصیب شاه نخواهد شد. بهتر آن است که او را حبس و مکفوف‌البصر نموده با شکنجه او را مُقّرِ ذخایر کرد. شاه سلطان حسین این حرف را پسندیده و قورچی‌باشی همان وقت شب به خانه‌ی اعتمادالدّوله وارد شد. در وقتی که در بستر راحت خوابیده بود، او را گرفت و کور کرد و به منزل خود برده در زیر شکنجه انداخت. صبح آن شب مسرعان به اطراف کشور روانه شدند که هرجا از خانواده اعتمادالدّوله بودند آن‌ها را گرفته به تهران فرستند. به کلانتر شیراز نیز حکمی صادر شد که به امداد اهالی شهر لطفعلی‌خان را گرفته، مغلولاً به تهران روانه دارد و اگر تحاشی کند به زور اسلحه او را مجبور به اطاعت نمایند. ولی وی که به مجرد رؤیت فرمان شاه، تسلیم شده او را به اصفهان فرستادند و بعد از حبس وی، قشون به آن استعداد که در شیراز بود متفرّق گردید و بعد از سه روز از آن جمعیّت جز توپخانه و اجمالی، چیزی باقی نماند.

از سه هزار کرد موهومی، شاه سلطان حسین و رجال او طوری متوهّم بودند که آنی آسودگی نداشتند و تا ده روز جمعیتی بیرون شهر فرستادند که اگر کردها بخواهند وارد شهر شوند آن‌ها را مانع آیند و آن جماعت، از اکراد اثری ندیده، شب مراجعت می‌کردند. بلکه قوافل که از اماکن بعیده می‌رسیدند خبری از آن‌ها نداشتند. خلاصه، چون از سه هزار کرد خبری نرسید، شاه سلطان حسین مجملاً ملتفت شد چه خبر است و از ایذاء اعتمادالدّوله پشیمان گشت و صریحاً گفت: نباید مویی از سر وی کم شود و اگر کسی قصد قتل او کند، شاه به شخصّه جان خود را فدای او می‌نماید و اگر چنین حکم سختی صادر نشده بود، دشمنان اعتمادالدّوله او را به زور شکنجه می‌کشتند که کذب قولشان معلوم نشود و حکیم‌باشی به التیام جراحات بدن اعتمادالدّوله پرداخت. در این بین چاپارها از اطراف ممالک رسیدند و به واسطه چاپار شیراز معلوم شد که لطفعلی‌خان به مجرّد رؤیت فرمان تسلیم شده و ابداً خیال خلاف نداشته و بر شاه سلطان حسین غدر و خیانتِ دشمنان لطفعلی‌خان سردار و اعتمادالدّوله به یقین و محقّق شد و اعتمادالدّوله مکفوف‌البصر در مجلس تحقیقی که در حضور شاه و تمام رجال و وزراء و اعیان تشکیل شده بود، یک‌ یک اتّهاماتی که اعدای وی به او نسبت داده بودند دفاع نموده و برائت حاصل کرد و تفصیل آن در آن کتاب نوشته شده که برای اجتناب از اطناب از درج آن‌ها صرف نظر نمودیم.[1] جواب و سؤال اعتمادالدّوله طوری به شاه سلطان‌حسین اثر کرد که گریست ولی چون بودن او را در تهران صلاح نمی‌دانست او را به شیراز فرستاد و در زندان شیراز درگذشت.»[2] و نکته جالب اینجاست زمانی که شاه سلطان حسین متوجّه اشتباه خود شد باز هم به همان راه و روش درباریان کارهای خود را ادامه می‌دهد!!

براساس منابع موجود فتحعلی‌خان داغستانی یا همان اعتمادالدّوله تنها فردی است که از میان اطرافیان شاه سلطان حسین به منافع ملّی توجّه داشته و خواهان عدم قدرت‌یابی محمود افغان از سرچشمه بوده است. او با اطّلاعات وسیعی که از کانون حکومت صفوی داشت، پیش‌بینی و نتایج حمله افاغنه برایش اظهر من‌الشّمس بود. اعتمادالدّوله پس از شورش قندهار به شاه سلطان حسین پیشنهاد کرد که دربار را به خراسان انتقال دهد تا علاوه بر نزدیک شدن به مناطق جنگی، موجب تقویت روحیه لشکریان هم گردد. شاه سلطان حسین نیز طبق روال خود به تکرار این جمله ترکی «یاخچی دیر» یعنی خوب است، می‌پردازد و با نظر او موافقت نموده و با اطرافیان خود از اصفهان حرکت کردند. او در پائیز سال 1133ه.ق به تهران رسید. در این اوضاع و احوال بعضی اطرافیان شاه از این امر ناراضی بودند و سرانجام نیز موجب قتل وی را فراهم ساختند. نویسنده کتاب تاریخ شیراز دکترحسن خوب‌نظر در این باره می‌نویسد:«فتحعلی‌خان به سبب قدر و منزلت زیاد در نزد شاه، ثروت زیاد، اعتقاد به مذهب تسنن و خویشاوندی با لزگی‌ها و همچنین به علّت این که لطفعلی‌خان به منظور ضربه زدن به رقبای سیاسی عموی خود به هنگام تجاوز اعراب، سپاه خود را در املاک آنان مستقر ساخته و آذوقه و دیگر لوازم جنگ را از این مستملکات تأمین کرده بود، در دربار مخالفان متعّددی داشت. در میان این مخالفان شاخص‌تر از همه محمّدحسین مجلسی ملاّباشی و رحیم‌خان حکیم‌باشی بودند که در دشمنی با او سر از پا نمی‌شناختند و برای نابودی او و خاندانش پنهانی و آشکار دسیسه می‌کردند. این دو و سایر وزراء که از انتقال دربار به خراسان به دلیل کاهش منافع و اعتبار خود بیش از پیش کینه‌ی فتحعلی‌خان را به دل گرفته و نسبت به وی خشمگین شده بودند به هنگام توقّف شاه در تهران با یک دیگر برای منصرف ساختن وی از ادامه سفر و خائن جلوه دادن اعتمادالدوله هم پیمان شدند و توطئه‌ای ننگین تمهید کردند. براساس این توطئه ملاّمحمّدحسین و رحیم‌خان شبانه به اقامتگاه شاه آمدند و بر خلاف مرسوم و بی‌کسب و اجازه وارد خوابگاهش شدند و پس از بیدار نمودنش به وی گفتند که اولاً محرک لزگی‌ها در امر سرپیچی و سرکشی دائم از فرمان حکومت کسی به جز فتحعلی‌خان نیست. ثانیاً فتحعلی‌خان را متّهم به فراهم نمودن زمینه‌ی کودتا کرده و برای صدق گفتار خود نامه‌ای ممهور به مُهر جعلی وی ارائه دادند که در آن نویسنده از یکی از رؤسای کرد برای اجرای چنان کودتایی تقاضای هزار سوار داشت. ثالثاً به منظور تأکید بیشتر افزودند که قرار است لطفعلی‌خان با همه سپاهیان فارس موقعیت کودتا را تضمین نموده و تاج و تخت ایران را گرفته و به عموی خود بسپارد. شاه سلطان حسین گذشته از بی‌خبری و نادانی طبعاً از ملّای شیعه انتظار دروغ گویی نداشت. به همین جهت پس از شنیدن سخنان وی و رحیم‌خان چنان برآشفت که بی‌درنگ محمّدقلی‌خان شاملو را به حضور طلبید و وی را مأمور قتل اعتمادالدّوله نمود. محمّدقلی‌خان و همدستانش به موجب آن فرمان به خانه فتحعلی‌خان رفتند منتهی به جای اجرای حکم، آن وزیر نگون بخت را نابینا ساختند و به قصد دست یافتن به محلّ اختفای ثروت و گنجینه‌اش او را زیر شکنجه قرار دادند و پس از اطّلاع لازم کلیه اموالش را مصادره نمودند.

بعد از فتحعلی‌خان نوبت برادرزاده‌اش لطفعلی‌خان رسید که در این وقت در شیراز به سر می‌برد. در مورد وی نیز اگرچه توطئه کنندگان حکمی از شاه دایر به عزل و توقیف او گرفتند؛ ولی چون به سبب عدم قدرت حکومت مرکزی نمی‌توانستند او را در آن شهر دستگیر نمایند به حیله متوسّل شدند. آنان برای اجرای نقشه خود با شتاب پیکی به شیراز فرستادند و او را به بهانه‌ی مشورت به تهران فراخواندند . لطفعلی‌خان که از گرفتاری عمویش اطّلاع نداشت بدان دستور بدگمان نشد و شیراز را به قصد حضور به نزد شاه ترک گفت و ابتدا به یزدخواست رسید. در این محل گروهی که بنا به قرارِ قبلی همان دسیسه کاران از اصفهان مأمور همراهی با او شده بودند او را بازداشت نمودند و به طور شرم آوری با نهایت خفّت و خواری به اصفهان بازگرداندند. در این خصوص صاحب مجمع‌التواریخ می‌نویسد: روز دیگر فرمانده تیره بخت را در یزدخواست بازداشت و به اصفهان فرستاده شد و قبل از آن که به شهر برسد لباس زنانه بر او پوشاندند  و او را وارونه سوار گاو مادّه‌ای کردند. سپس اراذل و اوباش اصفهان با تمسخر و استهزاء از او استقبال کردند و بعد از این ورود ننگین و شرم‌آور به زندان فرستادند. شاه سلطان حسین پس از برکنار نمودن لطفعلی‌خان به جایش اسمعیل خان را برگزید که به قول زبده‌التّواریخ کمترین لیاقتی برای فرماندهی نداشت. بعلاوه اسمعیل‌خان موقعی به شیراز آمد که بسیاری از سپاهیان لطفعلی‌خان به شنیدن خبر دستگیری وی متفرق شده و به منازل خود باز گشته بودند. شاه سلطان حسین اگرچه از فردای آن شب در مقام تحقیق در مورد تهمت برآمده و بر بی‌گناهی وزیر خود آگاه گردید و حتی از روی پشیمانی گریه هم سر داده بود، امّا به جای این که ملاّی دروغگو و دیگر همدستانش را مجازات نماید و دوباره کارها به فتحعلی‌خان بسپارد همان محمّدقلی‌خان را با وجود مشارکتش در آن دسیسه به جای او منصوب نمود و از این گذشته فرمانی هم دایر به استخلاص برادرزاده‌ی او صادر نکرد. به طور خلاصه با این اعمال نابخردانه یعنی کنار نهادن وزیری کاردان تا ایّام زمامداری محمود در بازداشتگاه بود تا این که چون اهالی قزوین علیه افاغنه سر به شورش برداشتند و فرمانده افغان به نام امان‌الله ‌خان را مجبور به فرار ساختند و محمود از ترس بروز چنین حادثه‌ای در اصفهان به منظور نشان دادن زهر چشم به اهالی این شهر فرمان داد تا او و عدّه‌ی زیادی از بزرگان دربار شاه سلطان‌حسین را به قتل برسانند.»[3] و [4]


 



[1] - مؤلّف رستم‌التّواریخ این مطلب را به نقل از مرآت‌البلدان می‌نویسد.

[2] - پاورقی صفحه 91 و 92 کتاب رستم‌التّواریخ محمدهاشم آصف به اهتمام محمّد مشیری - 1352

[3] - در این زمان اطرافیان شاه کشته شدند و شاه سلطان حسین به دستور اشرف افغان به قتل رسید.

[4] - صفحات 770 تا 774 تاریخ شیراز دکتر حسین خوب نظر - 1380

5 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 40

توصیف محیط زندگی شاه سلطان حسین

توصیف محیط زندگی شاه سلطان حسین

 

بر اساس مطالب محمّدهاشم آصف چنین برمی‌آید که وی همواره سعی بر آن داشته که پادشاه را بی‌گناه و بی‌تقصیر جلوه دهد و چنین تلقین نماید که اطرافیانش پادشاه را به انحراف کشانیده‌اند، در صورتی که محمّدهاشم در قسمتی دیگر از کتاب خود آنچنان از مجالس عیش و نوشِ شاه سلطان حسین سخن می‌گوید که پیام دیگری را ارائه می‌دهند. تمام روایت شده نشان دهنده آن است که آب از سرچشمه گِل‌آلود بوده و خود پادشاه در منجلاب فساد و عیاشی غوطه‌ور شده بودند و باید پذیرفت که امرا و بزرگان از رفتار و الگوی او تبعیت کرده‌اند. مگر امکان دارد که پادشاهی در چنین فضاهای شهوت‌انگیزی سیر کند و آن وقت حرمت او پایدار و راه‌های نفوذ متملّقان بر او بسته باشد؟ در این رابطه به نکاتی اشاره گردیده که جز اظهار تأسّف، توأم با حیرت چیزی باقی نمی‌ماند و در مجموع می‌توان چنین نتیجه گرفت و به این کلام قرآن کریم پی برد که چرا عامل اصلی انحطاط و فروپاشی تمدن‌ها را فساد می‌داند. بنابراین اگر شورش‌ها بر علیه پادشاه وقت به وجود نمی‌آمد و حکومتش توسّط فردی چون محمود افغان سرنگون نمی‌گردید، بسی جای تعجّب بود؟ یکی از مواردی که جای خوشحالی دارد، آن است که پادشاه وقت زنده بود و نتایج اعمال و نکبتی و نابودی خانواده‌اش را به چشم خود دید. درست است که امروزه با مطالعه‌ی حوادث، می‌توان آن‌ها را به بوته فراموشی سپرد و در مجموعه خسارات جبران ناپذیر قرار داد، ولی هدف از مطالعه تاریخ پند و عبرت گرفتن از این نوع زندگی‌ها می‌باشد تا بلکه در اثر امواج و محرک‌های ایجاد شده از تکرار آن‌ها جلوگیری به عمل آید و از توصیف و القاب ناشایست و ناروا امتناع گردد. مؤلّف مذکور در شرح حال و محیط درباری شاه سلطان حسین از نثری استفاده می‌کند که شیوه و معمول آن زمان بوده و برای آن که اصل مطلب حفظ شود و همچنین برداشت سلیقه‌ای صورت نگیرد به همان شکل روایت گردیده است. در باره معرّفی پادشاه مذکور می‌نویسد:« بعد از خاقان علّییّن آشیان شاه سلیمان سقی‌‌الله ثراه و جعل‌الجنّته مثواه، فرزند همایون، یعنی خلف مبارک، جانشین میمونش، خاقان سکندرشأن، سلیمان مکان، قیصر پاسبان، دارا دربان، قاآن جمشیدنشانِ کی نشان، عشرت توأمان، سلطان دادگستر، رعیّت‌پرور، نصرت قران، شهنشاه فریدون دستگاه، خسرو بارگاه کسری عزّ و جاء، ایران پناه، دولت و اقبال همراه، آفتابِ جهان تابِ سپهر سلطنت و جهان‌بانی، یگانه گوهرِ خورشید آب و تاب محیطِ خاقانی، دارای فغفور دربان، محسود قیصر و خان، السّلطان ‌ابن‌السّلطان‌ والخاقان ابن‌الخاقان، شاه سلطان حسین‌الموسوی‌الصفوی، بهادرخان، در ایوان شهنشاهی، بر اورنگ جهان‌پناهی، جا و سرادق عظمت و جلال بر مسند دارایی و فرمانروایی مأوی نمود و به نظم و نسق و رتق و فتق امور جهانداری و مرزبانی مشغول و در نهایت خوبی و مرغوبی به حل وعقد مهمّات ملکی و مملکت‌مداری و مصالح امور عظیمه‌ی جهان‌بانی متوجّه بود و فتوحات کبیره‌ی کشورستانی از وجود ذی‌جود مسعودش به حصول و وصول می‌پیوست و در زمانش، در ربع مسکون، پادشاهی از او بزرگتر و پراسباب‌تر و عظیم‌الشّأن‌تر و لشکرآراتر و رعیّت‌پرورتر نبود و کشور ایران در ضبط و نصرتش و از آراستگی و پیراستگی کشور ایران بر شش کشور دیگر تفوّق داشت. بی‌گفت و شنود، همه‌ی عالم آن ذات مقدّس حمیده صفات را اولوالامر مطاع و فرمانفرمای واجب‌الاطاعه‌ی لازم‌الاتباع می‌دانستند و فرمان لازم‌الاذعانش در آفاق عالم جاری و احکامش در اطراف و اکناف گیتی نافذ و ساری بود. مدّت سی سال و کسری به دولت و اقبال و عزّت و جلال به عیش و عشرت و خرّمی و شادمانی و سور و سرور و نشاط و کامرانی بر اهل ایران به خوبی و دلخواهی سلطانی نمود.»[1]

آصف همچنان به توصیف خود نسبت به شاه سلطان حسین ادامه داده و از تمام سرزمین‌های ایران که در مطاع او بودند، نام می‌برد که تحف و هدایا برای او می‌فرستادند. ایشان سپس به عیّاشی و خوشگذرانی پادشاه پرداخته و از جمله صفات او می‌نویسد:« قریب به هزار دختر صبیحه‌ی جمیله، از هر طایفه و قوم و قبیله، از عرب و عجم و ترک و تاجیک و دیلم، با قواعد عروسی و دامادی با بهجت و سرور و دلشادی با ساز و کوس و کورکه و نقاّره و شهر آیین بستن و چراغان نمودن، به عقد و نکاح و حباله خود در آورده و اولاد و احفادش از ذکور و اناث و کبار و صغار، تخمیناً به قدر هزار نفر رسیده بودند و همه به ناز و نعمت پرورده بودند. همه‌ی امور سلطنت و جهان‌بانیش موافق نظام و قانون حکیمانه، راست و درست و خوبی و خوشی انگیز، مصلحت‌آمیز بوده و شهر دلگشای خلدآسای دارالسّلطنه‌ اصفاهان که پایتخت اعلا بود، چنان بر متوطّنین و ساکنین تنگ شده بود که از فرط معموری و آبادی، جا و مکان خالی نیست و نایاب شده بود، که زمین ساده، ذرعی به ده تومان قیمت رسیده بود و یافت نمی‌شد و از این قیمت بیشتر هم خرید و فروش می‌شد، امّا بسیار کم.»[2]

آصف ضمن توصیف ابنیه‌ها و کاخ‌های محل زندگی پادشاه به شرح برنامه‌های خوشگذرانی و شادمانی و سُرور دربار شاه سلطان حسین می‌پردازد و ایشان به نکاتی اشاره دارد که مطالب آن با حرمسرای فتح‌علی شاه بعد از خودش برابری می‌کند. در مورد چهل ستون و باغ‌های اطرافش می‌نویسد:« آن ذات اقدس، آن نفس مقدّس، مخصوص نفس نفیس خویش امر و مقرّر فرمود که حریم پسندیده‌ی خویش و اندرون خانه‌ی بسیار خوب و دلکش ممتازی ساختند، به طول و عرض هزار و پانصد زرع- در هزارو پانصد زرع، مشتمل بر پانصد ایوان و طالار و کاخ و حجره‌ی تو در توی، با وزن و نظام که هر یک با ده لاحقه که لاحقه‌ی نهم، جای چاه و حوض آب و لاحقه‌ دهم که محل بیت‌الخلا است و همه پاک و پاکیزه و در آن‌ها بوهای خوش نهاده و در وسط آن، ذات اقدس عمارت دلنشین بی نظیری بنا نمودند و در طول و عرض دویست زرع در دویست زرع به چهار مرتبه، با حجره‌ها و کاخ‌ها وغرفه‌ها و قصرها و منظره‌ها و زاویه‌های بزرگ و کوچکِ تو در توی، به نقش و نگار و آئینه و زینت‌های بسیار ساختند. از جانب شرقی آن طالاری با چهل ستون، همه در و دیوار و سقف و ستون‌هایش منقّش و مصوّر به طلای ناب کانی و لاجوردِ بدخشانی و آئینه‌های لطیف روحانی و روبه‌روی چهل ستونِ مذکور، دریاچه‌ای در طول پانصد زرع وعرض سیصد زرع، در میانش نشیمنی در طول و عرض سه زرع در سه زرع و در میانش حوض کوچکی از سنگ یشم ساختند.

در وقتی که آن فخر ملوک با معشوقه‌ی خود بر آن نشیمن می‌نشست، آب مروّقی در آن حوض یشم می‌نمودند و پیوسته از فوّاره‌اش آب می‌جوشید و جواهر رنگارنگ، آبدار پیاده و لآلی رخشان بسیار در آن می‌ریختند. به جهت نظاره نمودنِ آن جهان مطاعِ کامکار، کشتی بسیار خوبی ساخته بودند و در آن انداخته بودند که گاهی آن شاه شاهان با زنان ماه طلعت، حورلقای خود در آن می‌نشست و آن کشتی را به گردش می‌انداختند و محفوظ و متلذّذ می‌شد. زنان ماه‌پیکر، سیم اندام، سروقد، گل‌‌رخسارِ سمن‌برش، در آن دریاچه به شناوری و آب بازی مشغول و در هوای گرم، یعنی در فصل تابستان، آن سلطان جمشیدنشان در میان آن دریاچه بر نشیمنِ شاه نشین، بر لب حوضِ یشم، پُرماء معین و جواهر ثمین، جلوس میمنت مأنوس می‌نمود و آن حوض یشم پر از جواهر الوان آبدارِ شفّاف و مملّو از آب جان‌بخش مروّق به گلاب و عرقِ بید مشک مضاف، از فیضِ نظر آن بهشتی سرشت، رشک کوثر و تسنیم آن سرابوستان پرگل و ریاحین او فیض وجود ذی‌جود آن رضوان سرشت، غیرت جنّات نعیم و آن محسود خواقین زمان، خود را از تماشای آن‌ها در وجد و سرور و از اندوه و غصّه دور می‌بود.

حجره‌ی وسیعه که طاق آن بسیار مرفّع بود، ساختند و دو ستون زراندوده،‌ در میانش از دیوار به دیوار قرار دادند و مهدی زرّین با طنابی ابریشمین بر آن ستون‌ها بستند و آن سلطان جمشیدنشان با همسران حوروش خود در آن مهد ناز می‌خوابیدند و آن کنیزکان ماه رخسار به سوی هوا می‌جنبانیدند و در حجره‌ی وسیعه‌ی زراندوده با طناب‌های ابریشمین بر آن بسته و بر آن حلقه‌های سقف نصب بسته و آویخته بودند که گاه‌گاهی آن انجب ملوک با دلبند خود در آن می‌نشستند و لعبتان سمن‌برِ گل‌رخساره آن را به جانب بالا حرکت می‌دادند و آن را راحت خانه می‌خواندند.

در آن سرای بهشت مانند حجره‌ی دلگشایی ساختند و مکانی عمیق در آن بنا نمودند. از دو طرف سراشیب که دهنه‌ی بالای آن هفت زرع و دهنه‌ی زیر یک زرع و از بالا تا زیر، سنگ مرمر نصب نموده بودند. آن حجره را با زینت بسیار ساخته و پرداخته و آراسته و پیراسته بودند که گاه‌گاهی آن یگانه‌ی روزگار برهنه می‌شد و یک زوجه‌ی ماه سیمای سیم‌اندام، خود را برهنه می‌‌نمود. از بالای آن مکان عمیق روبه‌روی هم می‌نشستند و پاهای خود را فراخ می‌نهادند و از روی خواهش همدیگر را به دقّت تماشا می‌نمودند و می‌لغزیدند. از بالا تا زیر، چون به هم می‌رسیدند. الف راست به خانه‌ی کاف فرو می‌رفت. پس آن دو طالب و مطلوب دست برگردن هم دیگر می‌نمودند و بعد از دست‌بازی و بوس و کنار بسیار، آن بهشتی سرشت، مجامعتی روح‌بخشا، با زوجه‌ی حورسیمای خود می‌نمود که واه واه چه گویم از لذّت آن(الّاهم ارزقنا و جمیع‌المؤمنین) آن را حظ خانه می‌نامیدند.

حجره مدوّره‌ی وسیعه در آن سرای پر نشو و نما، با زینت بسیار ساختند که گاه‌گاهی آن سرور سلاطین عهد، خود با چهل- پنجاه نفر از زنان ماه طلعت، حور اطوار، پری رفتار، چشم جادوی، هلال ابروی، مشکین گیسوی، مهر صباحت، طنّازِ پُرناز، غمزه‌گر، عشوه پردازِ خود، در آن حجره‌ی پر زینت و آئینه، جناب خود در میانه، مجرّد از لباس و لعبتان شوخ و شنگ مذکوره، به دورش برهنه می‌نشستند و هر یک، یک نازبالش پریرقوی اطلس و حریر و دیبا و پرنیان و زربفت می‌نهادند به زیر کمر خود و پاهای خود را به زیر کمر و زانو می‌کشیدند و به پشت می‌خوابیدند و عشوه‌ها و غمزه‌ها و نازها و غنج‌ها می‌نمودند و کرشمه‌ها می‌سنجیدند و شوخی‌ها با هم می‌نمودند و لطیفه‌ها به هم می‌گفتند و می‌شنیدند. آن خلاصه‌ی ملوک نیکو ملوک، از هر طرف آن ماه‌وشانِ سیم‌اندام را تماشا می‌نمود و از هر یک که خوش‌ترش می‌آمد به دست مبارکِ خود دستش را می‌گرفت و به مردی و مردانگی او را در میان می‌خوابانیدند و پاهای سیمینِ نازک حنای نگاربسته‌ی او را بر دوش مبارک خود می‌انداخت و عمود لحمی سخت مانندِ فولاد خود را بر سپر مدوّر طولانی سیمین نازک آن نازنین فرو می‌کوفت و مجامعتی خسروانه می‌نمود که لاحول ولاقوة الاّ بالله و آن حجره را لذّت‌خانه می‌خواندند. فرش زمینِ عرصه‌ی آن سرای دلگشای را از سنگ‌های پُر طول و عرض و قطر ساختند و به قدر دو زرع، پایه‌ی عمارت و دیوارهای آن خانه‌ی فردوس نشاط را با سنگ‌های رخام تراشیده، هموار نموده، پُر طول و عرض و قطر ساختند و پرداختند و همه‌ی سقف‌ها و درها و دیوارها و ستون‌های آن را با طلای ناب و کانی و لاجوردِ بدخشانی و آئینه‌های صافی شفّاف مصوّر و منقّش و مزیّن نمودند و آن کام‌سرای جنّت‌آسا را مسمّی به بهشت‌آیین کردند.

داستان معموری و آبادی ایران در آن زمان خیریّت نشان به شرح و بیان و تقریر نمی‌گنجد. پلو و چلاوی که به جهت آن یگانه‌ی آفاق می‌پختند به جای روغن، مغز قلم گوسفند و گاو می‌نمودند و اطعمه و اشربه‌ای که از برای آن جهان مطاع و خلاصه ملوک طبخ می‌نمودند در دیگ زر ناب می‌پختند. آن شهنشاه والاجاه، کثیرالاشتها و پُرشهوت بوده، به سبب آن که طلایی که با اکسیر اعظم حیوانی ساخته بودند، در خزانه‌ی برکت نشانه‌ی پدر بزرگوار کامکارش؛ یعنی خاقان سکندر شأن، خلد آشیان، شاه سلیمان، غفرالله له بود و با عرقِ نمک طعام حل می‌نمودند و به مقدار معروف، اکسیر کامل حیوانی داخل آن نموده و به قدر قیراطی از آن با ده مثقال سکنجبین عسلی یا دهن‌البقر، مخلوط و ممزوج می‌نمودند و در اوّل فروردین ماه، در هر سالی یک بار به قدر مذکور آن سلاله ملوک از آن مرکب جان‌بخش دلگشا و از آن معجون نیرو افزای شفا بخشای غم زدای مذکور تناول و نوش جان می‌نمودند. در نیرومندی و زور بازو و قوّت سرپنجه و شجاعت و فصاحت و بلاغت و علم و حلم و وسعت حوصله، فرد کامل و وحید زمان بوده و همیشه با انبساط و نشاط قلب و سرور خاطر و مدام بی‌غم و همّ و خرّم و خندان و شادمان بود. روز و شب را در اکل و مجامعت، بسیار حریص و بی‌اختیار بوده و به جهت امتحان در یک روز و یک شب صد دختر باکره‌ی ماهرو را فرمود موافق شرع انور محمّدی به رضای پدرشان و رضا و رغبت خودشان از برای وی متعه نمودند و آن پناه ملک و ملّت به خاصیّت و قوّت اکسیر اعظم، در مدّت بیست و چهار ساعت ازاله‌ی بکارت آن دوشیزگان دلکش طنّاز و آن لعبتان شکر لب پرناز نمود و باز مانند عزبانِ مست، هل من مزید می‌فرمود و بعد ایشان را به قانون شریعت احمدی مرخصّ فرمود و همه‌ی ایشان با صداق شرعی و زینت و اسباب و رخوت نفیسه‌‌ای که آن قبله عالم با ایشان احسان و انعام فرموده بود به خانه‌های خود رفتند و در همه‌ی ممالک ایران این داستان انتشار یافت و هر کس زنی در حسن و جمال بی‌نظیر داشت، با رضا و رغبت تمام او را طلاق می‌گفت و از روی مصلحت و طلب منفعت او را به دربار معدلت بارِ خاقانی می‌آورد و او را برای آن یگانه‌ی آفاق عقد می‌نمودند. با شرایط شرعیّه و آن زبده‌ی ملوک، از آن حوروش محظوظ و ملتذّذ می‌شد و او را با شرایط شرعیه مرخص می‌فرمود و مطلّقه می‌نمود و آن زن، خرّم و خوش از سرکار فیض آثارِ پادشاهی انتفاع یافته با دولت و نعمت، باز به عقد شوهر خود در می‌آمد. هر کس دختر بسیار جمیله داشت سعی‌ها می‌نمود به عرض محرمان سرادق جاه و جلال خاقانی می‌رسانید و آن دختر ماه‌منظر را از برای آن ذات نیکوصفات اقدس عقد می‌نمودند با شرایط شرعیّه و قواعد ملّیه و با کمال خوش طبعی و نکوخلقی، با اطوارِ بسیار خوش و حرکاتِ دلکشِ رستمانه، به یک یورش قلعه‌ی در بسته‌ی محکم بلورینش را دخل و تصرّف می‌نمود و قفل لعل مانندش را به مفتاح الماس مانند خود می‌‌گشود و از طرفین چنان حظ و لذّت می‌یافتند و بدان قسم محظوظ و ملتذّذ می‌شدند که به تقریر و تحریر نمی‌گنجد؛ زیرا که معجونی پیش از مقاربت بر حشفه‌ی ‌خود می‌مالید که فی‌الفور حشفه به خاریدن در می‌آمد و چون به مقاربت مشغول می‌شد، فرج آن زن نیز از آن دوا به خارش در می‌آمد و به سبب قوّت باهی که آن یگانه آفاق داشت، آورد و بردش بسیار طول می‌انجامید و بسیار متحرک بود تا آن که از فرط لذّت طرفین نزدیک به غش نمودن و بی‌هوشی می‌رسیدند و هر یک از این زنان و دختران را که آبستن می شدند نگهداری می‌نمودند و الاّ طلاق می‌فرمود. به قانون شریعت نبوی همه را با انعام و احسان و بخشش و به این شیوه‌ی مرضیّه‌ی خوش و به این قاعده‌ی نیکو خوشنود می‌فرمود. به این مراسم خوب و به این آیین مرغوبِ مذکور، ازاله بکارت سه‌ هزار دختر ماه‌روی مشکین‌موی لاله‌عذار(رخسار،چهره) گل‌اندام، بادام چشم، شکرلب و دخول در دو هزار زن جمیله آفتاب لقای سرو بالای نسرین بدن، نرگس چشم، طنّاز پُرناز، بلورین غبغب، نموده. ماشاالله، لاحول ولا قوة الاّ به‌الله ‌العلی‌العظیم. از برکت اکسیر اعظمی که درویش ذوفنون، کامل بزرگوارِ صاحب اسراری به خلد آشیانی، شاه سلیمان غفرالله له پیشکش نموده بود و از آن خلدآشیانی به این فردوس مکانی، میراث رسیده. به قدر بیست کرور که هر کروری پانصد هزار تومان و هر تومانی، ده هزار دینار باشد و بهای هشت مثقال زرِناب و نیز بهای صدوچهل مثقال سیمِ ناب و نیز هر تومانی، قیمت بیست خروار دیوانی غلّه که صد من تبریزی که پنجاه من به وزن شاه که هر من شاهی، هزار و دویست و هشتاد مثقال باشد، خرج تزویج‌ها و عروسی‌های خود نموده و به این طریقه خلایق را از سرکار فیض‌آثار منتفع می‌نمود.

هرگز از خزانه‌ی عامره، دیناری و از انبارهای دیوانی حبّه‌ای دخل و تصرّف نمی‌نمود؛ زیرا که اختصاص به امور مملکت‌مداری و لشکر و نگهداری و رعیّت‌پروری داشته و سرکار فیض‌آثارش، از ربع موروثی و ابتیاعی خود و نوافل و معادن و تحف و هدایا و پیشکش و از مغانی و باج و خراج ملوک و طریق دیگر معیشت می‌نموده‌اند. آن خاقان ظفرتوأمان را با دشمنان عظیم‌الشّأن هفده محاربه و مخاصمه اتّفاق افتاد و در هر محاربه غالب و قاهر و مستولی و فایق و مسلّط بر اعداء گردید و همیشه صاحب فتح و ظفر وغلبه و استیلا و نصرت بود و هرگز او را ادبار و شکست و هزیمت روی نداد!! از آثار زوال دولت و اقبال آن سلطان جمشیدنشان آن چه به ظهور رسید، اوّل این بود که طبع اشرفش از اسب سواری متنفّر شده و مایل به خرسواری شده بود و با زنان خاصّه‌ی خود به باغ‌ها و بوستان‌ها و مرغزارها بر خر مصری، یراق مرصّع، سوار شده تشریف می‌بردند و به هر قریه که داخل می‌شد زنان و دختران آن قریه بی‌چادر و پرده به استقبالش می‌آمدند و صد خواجه سفید و سیاه، یعنی مردهایی که آلت رجولیّت ایشان را به جهت حرمیّت زنان شاه قطع نموده بودند، قرقچی و قدغن‌چی همیشه همراه داشت.»[3]


 



[1] - ص- 70- رستم‌التّواریخ- محمّدهاشم آصف(رستم‌الحکما)- به کوشش محمّدمشیری- 1352

[2] - ص 71- رستم‌التواریخ- محمدهاشم آصف به اهتمام محمد مشیری - 1352

[3]-  برگزیده‌ای از صفحات 74 تا 106- رستم‌التّواریخ- محمّدهاشم آصف(رستم‌الحکما)- به کوشش محمّد مشیری- 1352

4 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 36

اطرافیان شاه سلطان حسین

 

اطرافیان شاه سلطان حسین

 

در شیوه‌ی رفتار پادشاه و اطرافیانش شباهت و هماهنگی زیادی دیده می‌شود و هر دوی آن‌ها را در بروز ناهنجاری‌ها و فساد و توسعه آن در سیستم حکومتی، مکمّل یک دیگر باید دانست، امّا از نظر رتبه‌بندی این پادشاه وقت است که در اولویّت قرار گرفته و بانی ایجاد و پیدایش چنین آشفته بازار بوده‌ است. بنابراین پادشاه وقت مسؤول اصلی شناخته شده و باید پاسخگوی تاریخ و مردم جامعه و تبعات آن باشد، زیرا در چنین محیطی بود که این ضرب‌المثل فارسی که می‌گوید هرچه بگندد نمکش می‌زنند، وای به روزی که بگندد نمک، عینیت یافت. بعضی از مورّخان بر مبنای مقطع زمانی و محیطی که قرار داشته‌اند همواره حاکمان را تاری جدا بافته از مردم دانسته و تمام انحرافات را ناشی از اطرافیان او معرّفی کرده‌اند. در حافظه تاریخ القاب زیادی مبنی بر بی‌عرضه بودن به شاه سلطان حسین منتسب شده است. هرچند که در اعطای این القاب نباید نقش اطرافیانش را در شکل‌گیری آن‌ها نادیده گرفت؛ ولی در اغلب موارد، خود پادشاه نیز شایستگی و لیاقت این القاب را اثبات نموده است.

اطرافیان پادشاه را گروه‌های مختلفی تشکیل می‌دادند و هر یک در هدایت سلطان سهمی داشته‌اند. مؤلّف رستم‌التّواریخ از وجود علما و روحانیون بزرگی که در زمان شاه سلطان حسین می‌زیسته‌اند نام می‌برد و می‌نویسد:« در زمان خیریّت نشان علمای نامدار و حکمای با اعتبار و فضلای تقوی شعار و مهندسان هوشیار که همه صاحب تصنیفات و تألیفات بودند، از آن جمله عالی جنابان قدسی‌القابان، فردوس‌مآبان، فضایل و کمال اکتسابان، جامعونِ‌المعقول والمنقول و حاویون‌الفروغ والاصول، زبدة‌العلماء والمتشرّعین، آخوند ملاّ محمّدتقی، مؤلّف کتاب حدیقه و شرح من لایحضر وقدوة‌المحققّین آخوند ملّامحمّدباقر، شیخ‌الاسلام، شهیر به مجلسی مؤلف بحارالانوار و حلیة‌المتّقین و جلاءالعیون و کتاب‌های دیگر و نخبة‌الاخبار میرزا محمّد‌تقی شهیر به الماسی و فخرالعلما، آقاجمال و زبدةالفضلا آقاحسین خونساری که هر یک در علم و فضل و حکمت و فقه و اصول صاحب تصنیفات و تألیفات بوده‌اند.»[1] محمّدهاشم آصف در جهت توجیه آن که شاه سلطان حسین در اواخر حکومت خود توسّط اطرافیان نالایق به فساد کشیده شده‌اند به نقش دیوان‌بیگی او در ایجاد نظم و انضباط اجتماعی اشاره می‌کند و می‌گوید:«آن سلطان جمشیدنشان را دیوا‌ن‌بیگی بود، صفی‌قلی‌خان نام و معظم‌الیه با کمال نظم و نسق و رتق و فتق و امانت و دیانت و کیاست و فراست و در ریاست با حسن سیاست، متوجّه امور سلطانی و متصّدی مهمّات جهان‌بانی آن افتخار ملوک بود و یک خیمه از پوست متمرّدین و سارقین و ظالمین در ریاست به حسن سیاست مهیّا نموده بود و تا بیست و پنج سال آیین پادشاهی و قواعد اسلام‌پناهی و قوانین جهان‌بانی و رسوم خاقانی آن خاقان اعظم برجا بود و به هیچ وجه من‌الوجوه عیب و منقصتی در امور سلطانی و اوضاع جهان‌بانیش نبود.

 چون بیست و پنج سال از مدّت سلطنت آن فخرالسّلاطین گذشت و صفی‌قلی‌خان مذکور تصدّق آن قبله‌ی عالم گردید و مرغ روحش به آشیانه‌ی قدس پرواز کرد و آن چند عالم فاضل مذکور که حامی و حافظ ملک و ملّت بودند، به عالم قدس ارتحال نموده بودند؛ پس زهّاد بی‌معرفت و خرصالحانِ بی‌کیاست به تدریج در مزاج لطیفش رسوخ نمودند و وی را از جاده جهان‌بانی و شاهراه خاقانی بیرون و در طریق معوجِ گمراهی، وی را داخل و به افسانه‌های باطل، بی‌حاصل، او را مغرور و مفتون نمودند و بازار سیاستش را بی‌رونق و ریاستش را ضایع مطلق کردند. امور خرصالحی و زاهدی چنان بالا گرفت و امور عقلیه و کارهای موافق حکمت و تدبیر در امور، نیست و نابود گردید. دیباچه‌ی بعضی از مؤلّفات جناب علّامه‌العلمایی آخوند ملّامحمّدباقر، شیخ‌الاسلام، شهیر به مجلسی را چون سلطان جمشیدنشان و اتباعش خواندند که آن جنّت آرامگاهی به دلایل و براهین آیات قرآنی حکم‌های صریح نموده که سلسله جلیله‌ی ملوک صفویه نسلاً بعد نسل، بی‌شک به ظهور جناب قائم آل محمّد خواهد رسید. از این احکام، قوی‌دل شدند و تکیه بر این قول نمودند و سررشته مملکت مداری را از دست رها نمودند و گوهر گرانبهای لایتم‌الرّیاسة الاّ به حسن‌السّیاستة را که از درج مقالِ معجز بیان حضرت امام به حقّ، ناطق صادق بیرون آمده، از کف دادند و طرق متعدّده‌ی فتنه و سُبُل معدوده‌ی فساد و ابواب افراط و تفریط در امور و ظلم به صورت عدل بر روی جهانیان گشادند و در میان هرج و مرج زیاده از حدّ تقریر و تحریر روی داد، چنان که شیخ سعدی گفتند:

استاد و معلّم چو بود کم آزار                   خرسک بازند کودکان در بازار

در دستگاه، از بی‌تمیزی و عدم حساب و احتساب، چنان افراط و تفریطی در امور لشکرآرایی و رعیّت‌پروری روی داد که از تهی‌دستی غلامان خاصّه‌ی سرکار فیض‌آثار و عمله‌جات دیوان عظمت‌مدارِ پادشاهی، همه کفش ساغری به پا و بی‌شلوار و تنبان بوده‌اند و زانو بر بالا نمی‌توانستند، نشست که اسافل اعضایشان پیدا می‌شده و اسباب و آلات حربشان، اکثری به رهن و گرو و یا شکسته و از کار افتاده بود. از تأثیر سپهر آبنوسی، آخرالامر دولتش چنان به مغلوبیّت و مقهوریّت و مخذولیّت و منکوبیّت و افتضاح انجامید که ذکر آن‌ها باعث کلال و ملال و غمّ و همّ شنوندگان خواهد شد.»[2]

محمّدهاشم آصف در ادامه روایات خود به چند نمونه از رفتار امرا و عوامل اجرایی سیستم حکومتی اشاره می‌کند و با شرح آن‌ها، نقش و وجود مستعد پادشاه را در فساد کم‌رنگ جلوه داده و معتقد است که این اطرافیان او بوده‌اند که شاه سلطان حسین الموسوی الصفوی بهادرخان را خَسرالدّنیا والآخره ساخته‌اند. در این رابطه به مواردی از انتقادهای وی استناد می‌گردد و می‌نویسد:« نابکاری ارکان دولت و مقرّبین درگاه فلک اشتباه، به جایی رسید که وزیراعظم عاشق زیباپسری از خانواده بزرگان گردید و جاسوسی نزد او فرستاد و او را به وصال خود راضی نمود و در مکانی مرغوب از او وعده خواست و به لباس مبّدل، رندانه با یک نفر ملازم در آن مکان رفت. پیش از رفتن وی در آن مکان، رندانِ دردمندِ سینه‌چاک و سرهنگان متعصّبِ بی‌باک، از این داستان آگاه و با خبر شده بودند، آمده بودند و همه به لباس رندی و اسباب شب‌روی با روهای پوشیده در کمین‌گاه آرمیده بودند. چون وزیرِ احمق بی‌تدبیر با هوشیار، از این مکر و داستان بی‌خبر، داخل خانه‌ی یار مهربان و معشوق شیرین زبان گردید و چند جام باده‌ی ناب از دست ساقی شیرین شمایل درکشید و مستانه، معشوق یوسف جمال خود را در برکشید و مشغول به بوس و کنار وی گردید، ناگاه رندان عیّار و سرهنگان مکّار و بهادران خون‌خوار از کمین بیرون آمده و از نهان‌خانه بیرون تاختند و آن خام طبع را بر روی انداختند و به زور و غرور عمودهای لحمی خود را بر سپر شحمی وی فرو کوفتند و در این کار خطرناک آن رندان بی‌باک، چندان اصرار نمودند که عمودهای لحمی ایشان همه سست و بی حرکت و سپر شحمی وی چاک‌چاک شد و ریش و سبلت و ابرویش را تراشیدند و مقعدش را داغ کردند و در برابر چشمش با معشوق دلپسندش آن چه طریقه کامکاری و لذّت یافتن است معمول داشتند که در عالم رندی این آزار و اذیّت روحانی، بدتر از آن آزارها و اذیّت‌های جسمانی بود و هر یک از راهی گریختند و معلوم نشد که کیان بودند. چون آن سلطان جمشیدنشان از این داستان اطّلاع یافته، دلتنگ شد و چاره‌ای نمی‌توانست نمود. بنا بر مصلحت امر خود التفاتی نفرمود و گذشت.

همچنین امیرمحمّدحسن‌خان خوش حکایت می‌گوید که از پدر خود امیرشمس‌الدّین محمّد کارخانه آقاسی شنیدم که حکایت نمود که من به اتّفاق محمّدعلی بیک بیلدارباشی خلج که در تنومندی و قوّت و دلیری و دلاوری محسود رستم دستان و سام نریمان بوده، در محلّه‌ی چهارسوی شیرازیان اصفاهان می‌گذشتیم که ناگاه زنی از اکابر از حمّام با جاریه‌ی خود بیرون آمد. محمّدعلی بیک مذکور دوید و آن زن را از جای ربوده و در آغوش خود گرفت و در کریاس خانه‌ای دوید و من هر چند به وی گفتم دست از او بردارد، فایده نبخشید و او را رها نکرد و می‌گفت مانند شیر نر طوقه غزالی را به چنگ آورده‌ام، آن را رها نمی‌کنم و گفت ای فلانی:

یارم ‌از حمّام بیرون ‌آمده ‌گرم ‌است ‌و نرم               گادن او لذّتی دارد که در عالم مجو

و درِ خانه را بر روی من بست و شلوار زری مفتول دوخته را که سراسر آن تکمه‌های طلا و مادگی مفتول بافته داشت از پای آن نگار نازنین بیرون کشید و چون چشمش بر آن ران‌ها و کفل سیمینش افتاد، فریاد برآورد واه واه، فتبارک‌الله احسن‌الخالقین و چنان عمود لحمی خود را بر سپر مدوّر طولانیش فرو کوفت که صدای لذّتاً لذّتا و حظّاً حظّا از هر طرف بلند شد و از کوفتن عمود لحمی بر سپر شحمی، عالمی را درهم آشفت. بعد از فارغ شدن از بیرون در، های و هوی خلایق را شنید، لجاج نمود و دوباره عمود لحمی خود را مستعجلاً فرو کوفت که ناگاه غلط، عمودش بر سپر مدور آن زن آمد. آن زن فریاد برآورد که ای پهلوان راه مقصود را گم کرده‌ای، پهلوان گفت: باکی نیست، اعاده می‌کنم. بار سیّم عمود لحمی خود را بر سپر مدوّر طولانی شحمی آن نازنینِ سیم‌اندام فرو کوفت. بعد از فارغ شدن از کریاس آن خانه که مالکش حاج مهدی‌خان ضرّابی بود، بیرون آمد. خلایق به وی گفتند: ای بی‌شرم، ای بی‌آزرم، این چه کار زشتی است که از تو صادر شد. گفت: نمی‌دانم چه غلط کرده‌ام. گفتند: زن مردم را به زور کشیدی و گادی. گفت: استغفرالله و نعوذبالله که در حالت شعور چنین غلطی از من سر بزند، مگر در حالت عدم شعور. ای دوستان ببخشید و مرا معذور دارید.  مرا که مزاج من چنان است که اگر دو شب جماع نکنم دیوانه و از شعور بی‌گانه می‌شوم. یک هفته بود که زنم بیمار بود و جماع نکرده‌ بودم و چند روز هست که حرکات و سکنات من از روی عقل و شعور نبود. این داستان را به عرض سلطان جمشیدنشان رسانیدند. آن والاجاه در تالار چهل ستون عبّاسی بر شاه‌نشین، بر اورنگ زرّین شانزده پانزده پایه‌ی مرصّع به جواهر آبدارِ گران‌مایه که مرتبه بالای آن، چهار ستون مرصّع به جواهر داشت و بر آن سقفی مانند چتر قرار داده بودند و بر بالای آن طاووس زرّینی که ملّون به همه‌ی الوان و پر و بالش به جواهرِ رنگارنگِ آبدار گرانبهایی ساخته و پرداخته. سلطان جمشیدنشان به یساول واقف حضور خود فرمود که داستان گذشته محمّدعلی بیک بیلدارباشی را برای ملّاباشی به تفصیل تقریر کن. واقف حضور داستان را به عرض ملّاباشی رسانید. آن والاجاه از ملّاباشی پرسید که حکم شرعی این چگونه است؟ ملّاباشی پرسید که این زن از چه قوم و قبیله است؟ گفتند: این زن از اکابر اهل «درگزین» می‌باشد. ملّاباشی خندید و گفت: از قراری که محمّدعلی بیک معروض می‌دارد در حالت بی‌شعوری و بی‌هوشی و عدم عقل، این غلط و این خطا از او صادر شده و دیوانه و بی‌هوش را تکلیفی نمی‌باشد و حرجی بر دیوانه و بی‌هوش نمی‌باشد، چنان که خدا فرموده لیس علی‌المجنون حرج. حکیم‌باشی گفت: از رؤیتش چنان معلوم می‌شود که مزاجش دَموی است و تولید منی در مزاجش بسیار می‌شود و اگر دیر اخراج مواد منوی از خود بنماید، مواد منی زاید شود و طغیان نماید و بخاراتش متصاعد به دماغش می‌شود و از هوش و خود بیگانه و بدتر از دیوانه می‌شود. منجّم‌باشی، عرض نمود که ستاره‌ی این پهلوان زهره است و زهره تربیت ارباب عیش و عشرت و طرب و لذّت می‌نماید. خداوند این ستاره و طالع همیشه در عیش و عشرت و لذّت طلبی بی‌اختیار است و سهمی از عیش و لذّت در طالع دارد و از اینگونه لذّت‌های غریبه و عجیبه بسیار به این پهلوان خواهد رسید از تأثیرات فلکی. امیری پرسید: آیا نقصانی در اعضای این زن، از این معامله به هم رسیده، امیری دیگر گفت: چه نقصانی به هم رسیده، مگر آن زن در همه عمرش چنین لذّتی نیافته بود و نخواهد یافت؟ وزیر اعظم گفت: محمّدعلی بیک، یکّه پهلوان توانای زیبای فرزانه‌ی مردانه‌ و در قوّت و شوکت بی‌نظیر است و به سبب این گناه جزئی او را روا نیست آزردن و وزیر مذکور، در حضور ساطع‌النّورِ والا، محمّدعلی بیک را تسلّی داد و دلجویی نمود و به خاک پای آن خدایگان ایران عرض نمود که محمّدعلی بیک چاکر اخلاص کیش قدیمی است و در شجاعت و زبردستی با هزار نفر برابری می‌کند. گویا رنجشی از قبله‌ی عالم در دل یافته. آن زبدة ملوک فرمود رفع رنجش وی را چه چیز می‌نماید؟ عرض نمود: یک دست خلعت فاخرِ سراپا. شاه فرمود که خلاف جمهور نمودن طریقه‌ی عاقلی نیست؛ زیرا که همه‌ی ارکان دولت نوّاب همایون ما حمایت محمّدعلی بیک می‌نمایند. ما تنها با وی چگونه بی‌التفات باشیم. فرمود: او را مخلّع نمودند!! ایضاً محمّدعلی بیک مذکور، عاشق دختر زرگرباشی شد و هر شب علانیه از روی زور و غرور و بی‌شرمی به مجلس زرگرباشی می‌آمد و طعام او را می‌خورد و به اندرون خانه‌اش می‌رفت و با دخترش صحبت می‌داشت و کامی از وی حاصل می‌نمود، می‌رفت. این داستان را به عرض آن سلطان والاجاه رساندند، به وزیر خود فرمود چرا این داستان را منع نمی‌کنی؟ وزیر عرض نمود تو پادشاه عظیم‌الشّأنی هستی، خود را به این جزئی‌ها آشنا مکن که کسر شأن تو می‌باشد و این داستان در السنه و افواه افتاده و زرگرباشی مضطر و رسوا و شرمنده و روسیاه گردید.  شبی زرگرباشی، محمّدعلی بیک مذکور را مهمان نمود و در طعام و افشره‌اش زهر داخل نموده و آن پهلوان بی‌نظیر را مسموم و هلاک نموده. چون این واقعه به عرض خاقان قیصرپاسبان رسید، بسیار خندید و فرمود هر کس به زرگرباشی پادشاه خیانت می‌کند، چنین می‌شود. لاجرم ای عزیزان و ای دانشمندان، بدانید که نوّاب همایون سلطان جمشیدنشان در خوبی بی‌نظیر و عدیم‌المثال بوده. این کارگزاران عفریت‌سگالِ دیوسیرتش دولت خداداده‌ی او را به سبب چنین رفتارها بر باد فنا دادند و او را خسرالدّنیا والآخره نمودند!» [3]



[1]- ص 94- رستم‌اتّواریخ- محمّدهاشم آصف(رستم‌الحکما)- به کوشش محمّد مشیری- 1352

[2] - صص- 95 تا 98- رستم‌اتّواریخ- محمدهاشم آصف(رستم‌الحکما)- به کوشش محمّد مشیری- 1352

[3] - صص- 109 تا 113- رستم‌التّواریخ- محمّدهاشم آصف(رستم‌الحکما)- به کوشش محمّد مشیری- 1352

4 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 33