پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

ابراهیم شاه

ابراهیم شاه

 

«ابراهیم‌خان دوّمین فرزند پدر بود و تا پیش از درگذشت جانگذاز او در سال 1151/1738 به نام محمّدعلی بیگ شناخته می‌شد. تا قبل از حکمرانی علیقلی‌خان یا عادل شاه چندان نامی از ابراهیم‌خان وجود ندارد که مهمترین آن سرکوبی قیام سام میرزا می‌باشد که پس از دستگیری دماغ او را برید و رهایش ساخت. زمانی که علیقلی‌خان حکومت ایران را قبضه کرد ابراهیم‌خان را به منصب سرداری عراق و صاحب اختیاری برگزید. ابراهیم‌خان بر اثر سیاست‌های غلط علی شاه در تدارک قبضه کردن حکومت برآمد. ابراهیم‌خان که می‌دانست به تنهایی از عهده برادر جنگجوی خود برنمی‌آید از امیراصلان‌خان قرقلو حاکم آذربایجان کمک گرفت، امّا بعد از آن که با کمک وی نیروهای برادر را شکست داد تصمیم بر نابودی خود امیراصلان گرفت که بر او نیز غلبه یافت و وی را به قتل رسانید.

 ابراهیم‌خان پس از آن که نیروهای خود را تقویت کرد به فکر مقابله با شاهرخ در مشهد افتاد ولی بدون آن که برخوردی جدّی میان آن‌ها صورت گیرد بر اثر اختلافاتی که بین نیروهایش به وجود آمد کم‌کم از اطراف او پراکنده شدند تا این که کار به جایی رسید که سپاهیان ابراهیم شاه فوج فوج از اردوی او فرار می‌کردند و اقتدارش را متزلزل ساختند. تلاش‌های ابراهیم شاه برای جمع و جور کردن سپاهیان به جایی نرسید و به ناچار در قلعه قلایر(قلعه‌ای بین ساوه- قزوین) متحصّن شد. حسب‌الامر شاهرخ چند نفر برای دستگیری او و برادرش علی شاه مأمور شدند و ابراهیم شاه نیز کور و مقتول گردید و جنازه‌اش را به ارض اقدس بردند.» [1]


 



[1] - خلاصه‌ای از صفحات 557 و 558 جلد اول تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه دکتر رضاشعبانی

2 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 295

علیقلی خان (عادل شاه)

علیقلی‌خان (عادل‌ شاه)

 

«علیقلی‌خان پسر بزرگ ابراهیم‌خان ظهیرالدوله برادر نادر است که هم از ابتدای جهانگیری عمّ در رکابش بود و به حدّ مقدور در عرصه‌های مختلف کشاکش عصر مجاهدت می‌ورزید.

نادر که تا پایان دوران حیات خود، جز در یک مورد عمل ناسزاوارش با فرزند  رشید و کافی او رضاقلی میرزا، همیشه پاس خاطر منسوبان را نگاه می‌داشت و سخت در تحبیب و ترفیع آنان می‌کوشید. نسبت به این برادر، به خصوص ملاطفت فوق‌العاده‌ای ابراز می‌نمود و اگر هم وقتی من باب سیاست، رفتاری تند و خشن در انظار خودی و بیگانه در پیش می‌گرفت به هنگام خلوت پاسداری خاطرش می‌نشست و ضمن ابراز نصایح شایسته صمیمیت و دادِ خود را نیز هویدا می‌گردانید. نخستین باری که از فرزند مهین ابراهیم‌خان در صحنه سیاست‌های عصر نادری نامی به میان می‌آید وقتی است که حاکم ایران، اصفهان را به قصد سرکوبی افغانان قندهار ترک گفت و ضمن اعزام رضاقلی میرزا برای تسخیر بلخ، علیقلی‌خان را نیز به والیگری مشهد گماشت. چون در این تاریخ(1149ه.ق) هفده سال از عمر او بیش نگذشته بود و ظاهراً هم‌سن پسر ارشد نادر بود و هنوز گرم و سرد دنیا را نچشیده و همیشه اوقات عمر خود را صرف عیش و نشاط می‌گردانید و جمعی از ریش سفیدان خرد پیشه از قبیل قادرقلی بیک افشار و قلیچ‌خان گنجلو داروغه بازارِ ارض اقدس را در خدمات او گماشته بود که متوجّه ضبط و نسق ولایات گردیده و سررشته امورات اداری داده باشند. در همین ایّام دختر طهمورث‌خان گرجی با قریب دو هزار و پانصد نفر از همراهیان به مشهد اعزام گردیدند که طی تشریفات مفصّلی با علیقلی‌خان ازدواج کرد. در بازگشت از هند نادر در هرات بار عام داد و اعزّه و اعیان مملکت را از هر سو به دربار خود که خیمه‌گاهش بود احضار کرد. علیقلی‌خان نیز به خدمت عمّ تاجدارش رسید و در مرگ پدر دلداری یافت. نادر به او وعده داد که انتقام خون پدرش را از لزگی‌ها بگیرد و البتّه که بعدها هم بدین نیّت عمل کرد و بهای گزاف و سنگینی نیز برای کینه‌توزی‌های خویش پرداخت. در این هنگام علی‌قلی بیست ساله بود و می‌توان گفت که هیکلی قوی و تنومند و طبعی گرم و تند داشت. پس از برگزاری مراسم جشن و سرور در هرات که نادر به قصد تسخیر ترکستان و تأدیب ابوالفیض‌خان ازبک حرکت کرد برادرزاده او نیز در جمع مباشران و نزدیکان درباری در معیت او بود و از تمهیدی که شاه برای مواصلت وی با یکی از دختران ابوالفیض‌خان به عمل آورد و در واقع شخص زرنگ‌تر و آراسته‌تر و قشنگ‌تر را سهم او نمود، پیداست که سخت طرف توجه عمّ تاجدار بود.

در خلال سنوات 1153- 1156 کمتر نامی از علیقلی‌خان برده شده است. محرز است که در مبارزه بی‌امان نادر در داغستان حضور داشته و طبیعتاً هم مجاهداتی به خرج داده است. امّا نخستین لشکرآرایی جدّی او وقتی است که نادر از شدّت عمل عثمانی‌ها در پذیرش موارد پیشنهادی خود را بر به تأسیس رکن پنجم برای شیعیان به ستوه آمده بود و از طرفی فتوای علمای ترک را برای اسراء و قتل ایرانیان شیعی شنیده بود و اینک در صدد برآمده بود تا کار را با آنان یکسره کند. شاه در حین محاصره موصل و نزدیک شدن به محل آلتون کپری اطّلاع یافت که جماعتی از کردهای یزیدی و به قول مردم منطقه شیطان پرست‌ها دست به تاراج مال و اذیّت عترت ساکنان آن نواحی گشاده‌اند، این بود که علیقلی‌خان را جهت قلع و قمع آنان اعزام داشت و دستور اکید داد که اثری از طایفه در عرصه گیتی نگذاشته، نیست و نابود گردانیده، به رکاب اقدس مراجعت نمایی. سردار در این هنگام با دوازده ‌هزار نفر برای انجام مقصود عزیمت کرد و در خلال چندین نبرد بزرگ و کوچک موفّق شد که دشمن را منکوب و در یک مرحله سی هزار خانوار آن‌ها را اسیر سازد. در کَرَت دیگری هم که جمع عظیمی را به مهلکه نشانید، در یک ساعت نجومی به قدر ده و پانزده هزار خانوار از آن طوایف را با مال و منال و اسباب بسیار و تجمّلات بی‌شمار نصیب عساکر ظفر آثار گردید  و جمیع آن خانوار را برگردانیده و در حصار کهنه مسکن دادند. تا اینجا علیقلی‌خان خود را به صورت سردار قابلی نشان داده بود و یک بار نیز در سنوات آخر عمر نادر شورشی در خوارزم برپا شد که او به همراه ابوالقاضی‌خان اوزبک مأمور دفع عصیان گردید و به خوبی نیز از عهده انجام کار برآمد.

در زمانی که طغیان‌های پیاپی در هرگوشه ایران به چشم خورد و شدّت عمل شاه و درباریان در آدم کشی و غارت توده‌ها کار را به جایی رسانیده بود که هرکس توانایی استقامت داشت به فکر ایسادگی و نجات خود از مهلکه افتاده بود. چون به تجربه بر همگان ثابت شده بود که هیچ کس بر جان خود ایمن نیست و در هر لحظه بیم خطر، حتّی نزدیک‌ترین محارم نادری را نیز تهدید می‌کند. این است که حتّی نزدیکان صمیمی نیز در صدد بودند مأموریتی برای خود دست و پا کنند و از پیشگاه نگاه‌های خشم‌آفرین نادر دور بمانند. بهانه امر را نیز سیستانیان فراهم آوردندکه به قول میرزا مهدی‌خان بغی اختیار کردند. نادر برای تنبیه آن‌ها علیقلی‌خان را روانه ساخت و چون ظاهراً بدو اطمینان نداشت طهماسبقلی‌خان جلایر همدم دیرین خویش را هم به همراهی او گماشت. در این احوال محصلان نادری بی‌کار نماندند و چون ظلم حقیقتاً بالا گرفته و بیماری نادر به اشدّ احوال رسیده بود مبلغ یکصد الف به اسم علیقلی‌خان و پنجاه الف به نام طهماسبقلی‌خان رقم زدند. پس از آن که خبرگیران به او اطّلاع دادند که علیقلی‌خان قصد فساد و سرکشی دارد فرمان‌هایی برای او و طهماسب صادر کرد و هر دو را به برای کشتن هم بر انگیخت. طبیعی است که خبر سرکشی چنین افرادی نادر را که در اوج خشم بود به سر حدّ جنون بکشاند. او هنوز در تدارک تمهیداتی برای فرونشاندن این بلیّه بود که علیقلی‌خان و طهماسب به جانب هرات حرکت کردند. نکته جالب در زندگی طهماسبقلی‌خان جلایر که یکی از درخشنده‌ترین چهره‌های عصر نادری است و شاید هم قدر او هنوز ناشناخته مانده است، این است که با وجود همه خشونت‌ها و تندی‌های نادر باز حقوق نمک خوارگی ولی نعمت خود را از یاد نبرده بود. محمّدکاظم می‌نویسد که به متّحد خویش فراوان نصیحت می‌کرد که از دشمنی دست بردارد و در چنان روزگار پر مصیبتی در کنار عمّ بلا دیده بماند. ولی وقتی علیقلی‌خان دانست که طهماسب از راه و روش وفاداری دست نمی‌کشد محرمانه مسمومش ساخت و چنان مرد صدیق و خدمتگزاری را که در هر حال برای کشور و ملّتش سخت مفید بود از نعمت زندگانی محروم ساخت. علیقلی‌خان در بین راه هرات به مشهد بود و به اعتباری به منازل جام و لنگر رسیده بود که از واقعه عم‌ّ و کیف و کم آگاه شد. به سرعت خود را به مشهد مقدس رسانید. علی‌قلی شاید چنین فکر می‌کرد تا زمانی که کلات را تسخیر کرد و نسبت به بازماندگان نادر سیاست روشنی در پیش نگرفته است بر اریکه قدرت تکیه‌ی استوار نمی‌توان زد. در این زمان سهراب‌خان غلام بود که به اتّفاق حسنعلی‌خان«نظام بخش کارخانه‌ی سلطنت» و در نخستین مشورت‌ها علیقلی را به قتل اولاد و احفاد نادری تشویق کرد. علیقلی‌خان که کمی بعد علی شاه و عادل شاه لقب یافت پس از انتخابِ میر سیدمحمّد پسر میرزا داوود که از سوی مادر شاهزاده تلقی می‌شد به سِمَت متوّلی آستان قدس و صدارت کلّ ممالک محروسه، سهراب‌خان موصوف را با سپاهی که عمده جمعیت آن را بختیاری‌ها تشکیل می‌دادند به سروقت کلات فرستاد. محصوران قلعه به مدّت شانزده روز در برابر سهراب گرجی و همراهیان او مقاومت کردند، ولی به واسطه سهوی که شاید هم به عمد پیش آمد و یکی از اهل قلعه نردبانی را که برای بردن آب بر دیوار می‌گذاشت، برنداشته بود، بختیاریان توانستند به درون کلات رخنه کنند.

فرزندان نادر از مشاهده جمعیتی که بر بلندی‌ها گرد آمده بودند به مخاطره آگاهی یافتند و در صدد دفاع از خود برآمدند، ولی در میان راه یکی از نزدیکان قدیم تیری به سوی نصرالله میرزا انداخت که او را متوّجه شرایط بحرانی کرد. ناگزیر رأی به بازگشت داد و در صدد برآمد که به همراهی امام‌قلی میرزا برادر خود و شاهرخ رو به فرار بگذارد. بعد از دستگیری آنان به فرمان علی‌قلی‌خان، رضاقلی میرزای کور را با پانزده نفر از احفاد نادر در همان کلات به قتل رسانیدند و نصرالله میرزا و امام‌قلی میرزا را به مشهد آوردند و در آن جا کشتند. دو پسر دیگر نادر را نیز که اطفالی بیش نبودند، یکی چنگیزخان سه ساله و دیگری محمدالله خانِ شیرخوار را مسموم ساختند. علیقلی‌خان آن چنان برای قطع نسل فرزندان عمّ خویش مصمّم بود که دستور داد حتّی همه زنان حرم نادر را که حامله بودند و احتمال زادن پسری داشتند از پا درآورند. در این میان تنها به شاهرخ ابقا کرد که در آن هنگام چهارده ساله بود و از دو سو اصل و نسب ممتازی داشت. پس دستور داد که او را در ارگ مشهد مخفی دارند ولی خبر قتلش را منتشر کنند. پس از انجام این امور بود که علی‌قلی در بیست و هفتم ماه جمادی‌الثانی 1160 هجری در مشهد برتخت سلطنت جلوس کرد و خود را به علی شاه یا عادل شاه ملقّب ساخت.[1]  علیقلی‌خان بر جایی تکیه زده بود که عظیم و فوق‌العاده بود ولی از همان ابتدا نشان داد که رهبر توده‌ها نیست. پیش از هر چیز مقرّر داشت که خزاین انبوه نادری از کلات به مشهد حمل شود و مسلّم است که آزمندان پیرامون وی از آرزوی دستیابی بر اموال عظیم گردآوری شده فارغ نبودند. نامی می‌نویسد[2] که در آن تاریخ پانزده کرور از نقد مسکوک که هر کروری پانصد هزار تومان باشد در خزائن کلات موجود بود. سوای جواهرخانه و باقی تحایف که فزون از حساب و قیاس محاسبان و هم و اندیشه بود. علی شاه برای تحبیب و تألیف قلوب دست به اسراف بی‌اندازه گشود و وضیع و شریف هر که را به نظر آورد از خوان نعمت بی‌کران که فراهم شده بود برخوردار ساخت تا آن جا که به قول میرزامهدی نقره فام را به جای شلغم پخته و گوهر شاهوار را به جای سنگ و سفال به خرج داد.»[3]


 



[1] - دکتر عبدالحسین نوایی در صفحه 10 کتاب کریم خان زند در باره واژه عادل شاه می‌نویسد:«علیقلی خان به هنگام استقرار برتخت نادری فرمانی صادر کرد و از ستم نادری اظهار انزجار نمود و اسم خود را نیز از علی شاه به عادل شاه تغییر داد، زیرا می‌خواست عملاً هم به مردم نشان دهد که مقابل ظلم نادر، وی طریق عدل در پیش خواهد گرفت. سجع مهر خود را بنده شاه ولایت علی، قرار داد تا خاطر رمیده مردم شیعه مذهب ایران را جلب نماید و ضمناً به عنوان ارائه عدالت خود تیغ به روی اولاد و نوادگان نادرشاه کشید.»

[2] - منظور از واژه نامی مؤلف تاریخ گیتی‌گشا یعنی میرزا محمّدصادق موسوی نامی اصفهانی می‌باشد.

[3] - برگزیده‌ای از صفحات 543 تا 556 جلد اول تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه - رضاشعبانی

4 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 291

آخرین بازماندگان حکومت افشاری

آخرین بازماندگان حکومت افشاری

 

ظهور و افول حکومت نادر در حقیقت دوران مستعجلی بود که در عین درخشانی و گسترش انوار آن تا نواحی دور دست، آکنده از افتخار و غرور و همچنین توأم با نکات تأثّر انگیز در اواخر عمر وی می‌باشد. در یک دیدگاه کلّی حکومت نادر از نظر دوام و بقاء و استحکام چارچوب مرزهای ایران بسیار تأثیرگذار بوده است، ولی بی‌توجهی به امنیت و آسایش مردم و عدم دوراندیشی نادر در این زمینه موجب تزلزل حکومتش گردید و در طی یک شب تمام کاخ اقتدارش به یک باره فرو ریخت. اصولاً قضاوت مردم نسبت به یک حکومت بر محور تأمین امنیت و آرامش دور می‌زند و هر زمانی که این خلاء را در روند زندگی خود مشاهده کرده‌اند به دنبال بهانه و منجی گشته و آماده شنیدن هر نداعی که پیام‌آور این موضوع باشد، برخاسته‌اند و اگر شخصی را نیافتند متوسّل به توجیه گذشته‌ها در شکل داستان‌ها گردیده‌اند. بر همین اساس پس از تسلّط افغان‌ها و سپس اواخر دوره نادری که ظلم وستم و بی‌عدالتی همه‌گیر شد، از بین توده‌های مردم افرادی رهبری اعتراضات را در دست گرفتند و بر علیه حاکمان وقت شوریدند. این ماجراجویان بر مبنای قدرت طلبی و سوء استفاده از احساسات مردم که احتیاج به معرّفی ریشه‌دار بودن خود داشتند غالباً خود را به دودمان صفوی نسبت داده‌اند. از میان آن‌ها می‌توان صفی‌میرزا، اصلان میرزا، میرزا زینل، سام میرزا، سید احمد، سید حسن و در زمان اشرف از شخص شامل کرام نام برد که او تاجر ساده‌ای بود و خود را برادرزاده‌ی شاه سلطان حسین معرّفی می‌کرد. نویسندگان کتاب دولت نادرشاه افشار در رابطه با ظهور و معرّفی مدّعیان دروغین می‌نویسند:«میرزا زینل می‌گوید در اصفهان زاده شده و پدرش میرزا عباس پسر ارشد سلطان حسین بوده و محمود قلیچه پس از ورود به اصفهان او را به یکی از محله‌های قندهار فرستاده. این مدّعی سپس می‌گوید که در این شهر دشمن آمد و شهر را محاصره کرد و مرا به زندان انداخت. سپس برادر محمود با قشونش فرارسید، دشمنانش دیدند که نمی‌توانند در مقابل آن‌ها پایداری کنند مرا از زندان رها کردند. دست و پایم را قطع نمودند و خودشان رفتند. سپس من با احترام در قندهار زندگی کردم! نادر تا از وجود میرزا زینل با خبر می‌شود او را به مشهد فرا می‌خواند. نادر پس از اطمینان از این که میرزا زینل واقعاً مدّعی دروغی است و یا اعتقاد به به این که برای تاج و تخت تلاش نمی‌کند و از طرفی هم برای این کار قدرت عملی ندارد او را رها می‌کند و ره توشه به او می‌دهد تا به مازندران و از آن جا به قزوین و قم برود.

در پایان دهه چهارم قرن هیجدهم مدّعی دروغین جدیدی به نام اصلان میرزا در گرجستان ظهور کرد. «شان مه» اریستاوی کسانس، در سال 1740م درباره به اصطلاح پسر شاه سلطان حسین به نخست وزیر روسیه در پترزبورگ نوشت که خیال دارد برای گرفتن کمک به ترکیه برود. به گفته خود اصلان میرزا او در  موقع محاصره اصفهان به وسیله افغانان در در سنین کودکی بوده، پدرش او را برای توجّه و تربیت به دائی‌اش رحیم بک می‌سپارد. پس از مرگ رحیم بک، اصلان میرزا خود را نزد تاجری مخفی می‌کند. یکی از مدّعیان دروغی بسیار فعّال صفی میرزا بود. او در پایان دهه چهارم قرن هیجدهم در یکی از محله‌های شوشتر با لباس درویشی ظاهر شد. صفی‌میرزا در میان وعظ‌هایی که برای مردم آن جا می‌کرد خود را از اعقاب صفویان خواند. پس از مقایسه و تصحیح اخباری که در منابع و نوشته‌ها وجود دارد به سادگی می‌توان دریافت که صفی میرزا کشاورزی بوده به نام محمدعلی و در رفسنجان که در شمال غربی کرمان قرار دارد زندگی می‌کرده است. در سال 1730 م صفی‌میرزا تهیدستان شوشتر را به دور خود جمع کرد و قیامی به راه انداخت. ولی نایبِ شوشتر به زودی به فکر چاره افتاد. صفی میرزا هم ناچار در هویزه مخفی گردید و سپس از آن جا به ترکیه رفت و تا سال 1743م در آن کشور زیست. بیشتر مدّعیان دروغی ماجراجویانی بوده‌اند که می‌کوشیده‌اند تا از نارضایتی همه جانبه مردم از نادر برای رسیدن به هدف‌های طعمکارانه خود استفاده کنند. بقیّه نیز با بهانه ساختن نام شاهزادگان صفوی مردم ستمدیده را به مبارزه بر علیه نادر دعوت می‌کرده‌اند. توده‌های مردم با حمایت از مدّعیان دورغی در واقع علیه نادر و سیاست غارتگرانه او به مبارزه برمی‌خاستند.»[1]

در هر صورت بر اثر نارضایتی مردم و اطرافیان نادر زمینه‌ی انزجارش در جامعه فراهم گردید. یکی از کسانی که در بن‌بست قراردادن و وقوع قتل نادر نقش اصلی را ایفاء نمود، برادرزاده‌ی 24 ساله‌اش علیقلی‌خان می‌باشد که نادر نهایت احترام و محبت را به وی ابراز داشته بود. علیقلی‌خان سپس در توجیه عمل خود می‌گوید:«چون نادرشاه مذهب شیعه را واگذاشت و اهلش را ذلیل داشت و جور و اعتسافش(بیراهه رفتن) از حد گذشت، چنان که خونخواری گشت که نشاطش خون‌ریزی بود و از سربندگان خدا و دوستان علی مرتضی کلّه‌منارها ساخت. پس حکم دادیم که محمّدقلی‌خان افشار آن غدّار را گرفته از تخت به تخته کشید و این عمل را خدمت به عموم ناس و موجب رفاه ملک و ملّت دانستیم.»[2] بعد از آن که نادر به قتل رسید دوران اغتشاش و آشفتگی و برادرکشی‌های دائمی تاریخ ایران تکرار گردید. بعد از وی کسانی که ادّعای حکومت کردند هیچ کدام دوام نیاورده و به سرعت با توطئه و دسیسه‌های بی‌پایه به کور کردن و قتل و غارت یکدیگر پرداختند. وجود این حاکمان موقتی و سست عنصر نشان از بی‌ریشه بودن آن‌ها دارد. تنها کسی که از این مقطع جان سالم به در برد همان شاهرخ نابینا یعنی پسر رضاقلی میرزا می‌باشد که به لطف احمدخان درّانی و بعد کریم‌خان زند حکومتش تا بدانجا ادامه یافت که سرانجام توسط آقامحمدخان قاجار مقتول گردید.[3]

در ایّامی که مدّعیان سلطنت در خراسان به رجزخوانی خود مشغول بودند، طوایفی که توسط نادر به اجبار به آن نواحی کوچ داده شده بودند از فرصت استفاده کرده و به موطن خود بازگشتند و همچنین در نواحی دیگر همانند احمدخان درّانی در افغانستان، محمدحسن خان قاجار در شمال، طوایف زند در فارس و اصفهان و آزادخان افغان در آذربایجان در تلاش تحکیم جایگاه خود بودند که در نهایت احمدخان درّانی موفّق به ادامه حکومت و زمینه ساز جدایی و استقلال افغانستان گردید و کریم‌خان زند نیز توانست از فارس و اصفهان قدرت و توانایی خود را بر دیگران تحمیل سازد، بدون آن که از زندگی و مرگ نادر عبرتی گرفته باشد.

با آن که در این دوران تغییر و تحولات زیادی مشاهده می‌گردد ولی بر اساس سنّت تاریخی همچنان جایگاه دو قشر جامعه ثابت باقی می‌ماند، یکی فقر و فلاکت و ابزاری نگریستنِ توده‌های مردم و دیگری دسیسه‌چینی حاکمان توأم با چاپلوسی درباریان و آمادگی مدّاحان که به تمجید و ستایش شاهان بپردازند. در رابطه با همین وضعیت حسن شیدا که نگاهی طنزآمیز به تاریخ دارد راجع به در دست گرفتن قدرت و آمادگی مدّاحان می‌گوید:

همه   هوشمندان به پا  خاستند                  خری را به فرماندهی خواستند

گرفتند جشنی و با شور و شوق                 خرک  را  به گوهر   بیاراستند

فزودند   بر عزّت     خر  بسی                   ولی   قدر  نوع  بشر    کاستند

اوّلین فرد در اجرای نمایش قدرت علیقلی‌خان بود و بعد از آن که سرِ بی‌تاج و بی‌پیکر آن نامور را به حضور یکی از گردانندگان اصلی این توطئه یعنی علیقلی‌خان برادزاده نادر بردند که بر تو مبارک، قتل عمویت به دست مطمئن‌ترین یاران و نزدیک‌ترین کسانش، ما همه زین پس در اختیار ظلم تو هستیم و جان نثارِ زور تو! و دیگر نوبت توست که مطابق سلیقه خود دست به خون هر که دلت خواهد بیالایی و برناموس و مال هر که بخواهی، شاهانه دست تعدّی دراز کنی! نخستین اقدامی که این منجی جدید ایران و این پادشاه قَدر قدرتِ گیتی‌ستان انجام داد حمله به کلات برای دستیابی به مرده‌ریگِ خونین عمویش نادر بود. سگان پاسدار‌ِ جان نثاری که از این گنج خونینِ افسانه‌ای محافظت می‌کردند چون صاحب خود را از دست رفته یافتند خیلی زود کلات را تسلیم کردند و فریاد زنده‌باد علی شاه برداشتند تا جان به سلامت ببرند و از تصدّق سرِ تاجدار تازه وارد نمدین کلاهی برای خویش دست و پا کنند! چه می‌شود کرد؟ باید نان را به نرخ روز خورد و باید از هر طرف که باد می‌آید، باد داد. و گاهی انسان مجبور می‌شود زیر دم الاغ را هم ببوسد چه رسد به خاک پای قدرتمندی که هزاران سوارِ جان نثار دارد. از تصدّق سر وقایع نگارانِ متعهدِ آن روزگار ما نمی‌دانیم که آیا علی شاه این غنایم را به تنهایی برای امور عام‌المنفعه تصاحب کرد یا با سایر قاتلان عمویش تقسیم کرد؟ ولی مسلماً رهبر جدید آن‌ها را بی‌حق‌الزحمه نگذاشت. چرا که به جان نثاری آن‌ها نیازمند بود و جان نثاری نیز بی‌مایه فطیر است. بنا به گفته سعدی:

زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد                وگرش زر ندهی سر بنهد در عالم

قلی به معنای نوکر است و علیقلی یعنی نوکر علی و نوکر علی ناگهان علی شاه شد و مالک مال و جان و ناموس همه. و با سلام و صلوات وارد مشهد شد و بر تخت نشست و برای فریب دادن مردم و تثبیت قدرت خویش ضمن یادآوری مظالم نادر مالیات دو سال را بخشید و خود را عادل شاه خواند. در حالی که منطقاً شاهی او مدیون همان مظالمی بود که او برمی‌شمرد و طبیعتاً او می‌بایست که هرگونه فقر و نارسایی و نابسامانی را به پادشاه قبل نسبت بدهد و خود در نقش یک منجی آسمانی بر صحنه‌ی این خربازار ظاهر شود! یک بار دیگر همان سرهای پر سودای قدیم در برابر کلمه‌های جدید خم شدند و مدّاحان و شاعران به چاپلوسی پرداختند و معروف‌تر از همه میرزا مهدی‌خان استرآبادی معلم، وزیر، مورّخ، نویسنده، مشاور، مداح و خلاصه همه‌کاره‌ی درگاه نادرشاه بود که لابد برای حفظ جان و مال و مقام ناچار شده بود زیر دُم الاغ را ببوسد. با این اطمینان که بعداً ریشتش را با گلاب خواهد شست.[4]  عادل شاه خود را مسلمانی معتقد به همه اصول اسلام معرفی کرد و مذهب همچنان بازیچه بازی دیگران به جای ماند و جمله بنده‌ی شاه ولایت علی، سجع مهر او شد و نقش سلسله‌اش نیز این بیت بود:

گشت رایج به حکم ازلی                         سکّه سلطنت به نام علی

اوّلین عمل خداپسندانه این بنده‌ی شاه ولایت، کشتار وحشیانه همه بازماندگان مستقیم نادر بود. یعنی پسر عموهایش و فرزندانشان به استثنای شاهرخ.

نوشته‌اند که عادل شاه به این جنایات بسنده نکرد و از بیم دشمنی برادران، همه آن‌ها را نیز کور کرد. مگر ابراهیم‌خان را که از سوی وی حاکم عراق یعنی شهرهای مرکزی ایران( مثل تهران و اراک و کاشان و اصفهان و.....) بود و در اصفهان می‌زیست. عادل شاه برای مقابله با محمّدحسن خان قاجار که توانسته بود تمام مازندران و قسمتی از خراسان را تصرّف کند از برادر کمک خواست. اما برادر یعنی ابراهیم‌خان که کشته شدنِ برادرانش او را بیمناک ساخته بود خود یاغی شد و دعوی شاهی کرد و یک بار دیگر دنیا شاهد جنگ دو برادر شد. تاریخ جنگ برادران و پدران و فرزندان را بسیار دیده است ولی اتّحاد واقعی دو برادر را کمتر به خاطر دارد. در ذهنتان صف‌آرایی دو برادر مسلمان را در برابر هم مجسّم کنید که هر یک برای قتل دیگری نقشه می‌کشد! و باز هم به بهانه استقلال مملکت و آسایش ملّت! سرانجام ابراهیم‌خان بر برادر دست یافت و در نهایتِ غرور و سرمستی هنگامی که مشغول خوردن ناهار بود، برادر را به دست میرغضب سپرد تا علی الحساب چشمهایش را میل بکشد و بَه‌بَه چه ناهاری که همراه با فریادهای دلخراش برادری بود که در حضور وی چشم‌هایش را میل داغ کشیدند!»[5]


 



[1] - برگزیده‌ای از صفحات 166 تا 170 دولت نادرشاه افشار ک.ز- ز- اشرافیان- ترجمه حمید امین -1356

[2] - ص 311 نادرشاه بازتاب حماسه و فاجعه ملی احمد پناهی سمنانی

[3] - جهت اطلاعات بیشتر و چگونه به قتل رسیدن شاهرخ به صفحه 84 کتاب آینه عیب‌نما- نگاهی به دوران قاجاریه، تألیف این نگارنده مراجعه شود.

[4] - احتمالاً این سخن برگرفته از میرزا آقاخان نوری می‌باشد که می‌گوید به ضرورت ریش خودم را در کون خر می‌کنم چون کار گذشت بیرون می‌آورم و می‌شویم و گلاب می‌زنم.

[5] - ص 27 طنز تلخ تاریخ حسن شیدا - 1385

6 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 286

آخرین شب نادر

 

آخرین شب نادر

 

مهمترین علت قتل نادر را باید در ارتباط با شورش‌ها و نارضایتی مردم جستجو کرد، زیرا به مرور زمان شدّت عمل و گسترش نارضایتی‌ها به نزدیک‌ترین یاران نادر نیز سرایت کرد و چون هیچ یک از جان خود ایمن نبودند همواره سعی می‌کردند که به هر نحوی شده به مأموریتی فرستاده شوند تا از نادر دور بمانند. مجموعه این عوامل زمینه را برای قتل نادر فراهم می‌کند که محور اصلی آن علیقلی‌خان می‌باشد. مایکل آکس در توصیفی مفصّل به شرح آخرین شب نادر می‌پردازد که خلاصه‌ای از آن‌ها بدین گونه می‌باشد:« آشفتگی‌های روحی نادرشاه در ماه‌ها آخر سال 1749 بر اثر بیماری‌های جسمی‌اش که به نحوی حاد و خطرناک عود کرده بود، شدّت یافت. همزمان با تشدید بیماری‌ها اوضاع دولت او نیز رو به آشفتگی و هرج و مرج می‌رفت. شورش‌ها و ناآرامی در ایالت‌های شرقی کشور به حدّی رسیده بود که برای ایجاد آرامش حضور او ضروری و لازم به نظر می‌رسید. نادرشاه در 23 ژانویه 1747 اصفهان را ترک گفت و از طریق یزد راه خراسان را در پیش گرفت. از سیستان خبرهای مختلف می‌رسید. فتحعلی‌خان کیانی رهبر شورشیان سیستان دستگیر و کار شورش او به پایان آمد. دیگر شورشیان سیستان به کوه خواجه پناه بردند و در آن جا در برابر قوای نادرشاه به مقاومت پرداختند.

همزمان با این شورش‌ها نادرشاه درخواست پول از صاحب‌منصبانش را به حدّ جنون‌آمیزی رساند، به گونه‌ای که حتّی نزدیک‌ترین دوستان و اعضای خانواده‌اش نیز از این اخّاذی او در امان نماندند. دارایی‌های ابراهیم‌خان برادر کوچک علیقلی‌خان را مصادره کرد. بر طهمورث و آراکلی شاهان گرجستان، مبالغ مالیاتِ غیرقابل پرداخت و سنگین بست. فرمان قتل شمار زیادی از افراد را صادر کرد به نحوی که هیچ کس نمی‌دانست نوبت صدور فرمان قتلش چه زمانی خواهد رسید. از علیقلی‌خان 100 هزار توان و از طهماسب‌خان 50 هزار تومان مالیات درخواست کرد. هنگامی که از این دو پاسخی نیامد، نادرشاه بدگمان شد و با ارسال نامه‌های جداگانه هر یک از آن‌ها ملزم به دستگیری دیگری کرد. با این استدلال که در صورت وفاداری هر یک، دیگری کشته خواهد شد. بر خلاف انتظار نادر این دو سردار دست اتحاد به یکدیگر داده و به مذاکره با یکدیگر پرداختند. علاوه بر اختلاف با این دو سردار سابق خود در کرمان برای اخذ مالیات متوسّل به کتک زدن و بریدن گوش و بینی مردم شد. نادر از کرمانی‌ها به خاطر شورش چند سال پیش کینه در دل داشت. از این رو دستور اعدام عدّه کثیری از مردم را صادر کرد. دو کلّه منارِ هراس انگیز از کلّه‌ی کرمانی‌ها ساخته شد. بعد وارد طبس شد و در آن جا با 16 تن از شاهزادگان ملاقات کرد. نادر مدّتی طولانی به چهره‌ی هر یک از شاهزادگان خیره شد. بی‌گمان در این هنگام اندیشه رضاقلی و تباه شدن زندگی او و خیانت احتمالی سایر شاهزادگان در ذهنش جولان می‌کرد. سپس از سه شاهزاده‌ی بزرگسال‌تر نصرالله، امام‌قلی و شاهرخ به ترتیب خواست تاج و تخت سلطنت را قبول کنند. امّا سه جوان، بی‌تجربگی و بی‌کفایتی خود را بهانه قرار دادند و از قبول سلطنت امتناع ورزیدند. هدف نادر پی بردن به اندیشه خیانت شاهزادگان بود. سپس وارد مشهد شد و در آن جا نیز دور دیگری از اخّاذی، تازیانه زدن‌ها و بریدن گوش و بینی را آغاز کرد.

در مشهد همه چیز دست به دست هم داده بود تا خشم و بدگمانی نادر را به اوج برساند. شورشیان راه را بر پیک‌های نادرشاه می‌بستند. لذا تنها خبرهای ناگوار به دست وی می‌رسید. اکثر مردم حتّی نزدیکترین هواداران و درباریان نادر نیز پیروزی علیقلی و رهایی کشور از این مصیبت را آرزو می‌کردند. توطئه و احتمال بروز توطئه و شورش در همه‌جا سایه گسترده بود. جاسوسان شاه فقط بخشی از وقایع را به آگاهی او می‌رساندند. بعضی از فرماندهان از سرِ خیانت و بداندیشی برای افزودن بر خشم و اضطراب نادرشاه هنگام ارائه گزارش در باره‌ی وخامت اوضاع اغراق می‌کردند. رفته‌رفته تأثیر کتک‌زدن‌ها و اعدام‌ها کم‌رنگ می‌شد و جای آن را نوعی تقدیرگرایی آمیخته به خشم می‌گرفت. نادرشاه دشمنانش را در جوار خود گرد آورده بود با این گمان که آنان تحت مراقبت و نظارت وی خطر کمتری خواهند داشت. لیکن این نزدیکی موجب شد تا دشمنان به ضعف نادرشاه پی ببرند. بر خلاف ایّام اولیّه قدرت‌گیری در خراسان اکنون نه برادرش ابراهیم‌خان زنده بود و نه سرکرده‌ی مورد اعتمادش طهماسب‌خان وجود داشت تا بتواند به آنان اتّکا کند. او اکنون در ایالت زادگاهش به نحوی مخاطره آمیز غریب و منزوی و بار دیگر بیگانه‌ای بیش نبود. از نظر اکثر اهالی ایران نادرشاه از اعتمادی که مردم به هنگام تاجگذاری به وی کرده بودند سوء استفاده کرده بود بنا به باور قدیمی ایرانیان، اجرای عدالت و برقراری نظم و آرامش از اساسی‌ترین .وظایف پادشاه به شمار می‌رفت. ایرانیان در آغاز سلطنت نادر از وی به خاطر بیرون راندن دشمنان کشور و سرکوب شورشیان داخلی سپاسگزار بودند. عدالت نادرشاه با خشونت توأم بود. با این حال بسیاری آن را لازم می‌شمردند و آن را متناسب و عادلانه می‌دانستند. پیروزی‌های نظامی او معجزه‌آسا به نظر می‌رسید. مردم ایران این پیروزی‌ها را حمل بر تأییدات خداوند می‌کردند. نادر مخوف و ترسناک بود. لیکن بسیاری گمان می‌کردند که تنها دشمنان مملکت و مجریان هستند که باید از او بترسند و در وحشت به سر برند امّا در آخرین سال سلطنت نادرشاه همه این دیدگاه‌ها تغییر یافت. نادرشاه از اختلالات جسمی و روحی وحشت‌انگیزی رنج می‌برد. این بیماری‌ها او را به شبحی از جسم پیشینش تبدیل ساخته بود. همه مردم خواه مجرم، خواه بی‌گناه در معرض ستمگری‌ها و بی‌رحمی‌های او قرار داشتند. گناهکار و بی‌گناه با هم مجازات می‌شدند. از این رو هیچ کس بر جان خود خاطرجمع نبود. او همچون راهزنان و غارتگران موجبات فقر، مهاجرت و بردگی اهالی کشور را فراهم می‌آوردند. با این اوصاف و نفرتی که حتی نزدیک‌ترین خویشاوندان از او داشتند، ادامه سلطنت بیش از این ممکن نبود.

نادرشاه که متوجّه خطرات پیرامون خود شده بود نصرالله میرزا، شاهرخ و سایر شاهزادگان را به همراه زنان حرمسرا به کلات فرستاد، لیکن برخی این اقدام نادرشاه را زندانی کردن شاهزادگان برای اِعمال تنبیه رضاقلی دانستند که موجب خشم بیشتر شاهزادگان شد. شورش‌ها به طور روز افزون شیوع می‌یافت. کردهای خبوشان دشمنان دیرینه‌ی نادر هواداری خود را از علیقلی‌خان اعلام کردند و به ایلچی‌های خاصّه واقع در بین مشهد و خبوشان دستبرد زدند. در اردوگاه نادر نیز شورشیان حضور داشتند. نادر به صالح‌خان رئیس دربارش بی‌اعتماد شده بود، امّا بیش از همه به محمّدقلی‌خان قرقلو کشیکچی‌باشی بدگمان بود. محمدقلی‌خان قرقلو از طایفه افشار و از نزدیکان نادر بود و در نزد سایر سرکردگان قشون از احترام و اعتبار تامّ برخوردار بود. وی در ایّام سابق به سرعت عمل و قاطعیت شهرت داشت. محمّدقلی‌خان فرماندهی یک فوج 1000 نفری کشیکچیان طایفه افشار را بر عهده داشت. نادر از نارضایتی محمّدقلی‌خان آگاهی داشت. واتاتزس می‌نویسد محمّدقلی‌خان به وسیله نامه‌های رمزی با علیقلی‌خان در ارتباط بود. در شب قتل نادر از قضا نوبت پاسِ سراپرده سلطنتی با فوج کشیکچیان افشار بود.

نادر در آن شب بر آن شد تا خطری را که از سوی محمّدقلی‌خان و سایر فرماندهان فوج کشیکچی متوجّهش بود از میان بردارد. نادر به منظور عدم اتّکای صرف به یک طایفه، قبیله، دسته و فرقه خاصّی از سال‌ها پیش با ایجاد رقابت و تحریک تعصّبات فرقه‌ای و مذهبی و قومی تعادل شکننده‌ای میان عناصر شیعی و سنی ایرانی پدید آورده بود. وی احمدخان ابدالی را که فرمانده 4000 افغانی قشون بود به چادری که برای ملاقات‌های محرمانه در نظر گرفته بود، دعوت کرد. احمدخان همراه بعضی از فرماندهان افغان به چادر نادر رفت. نادر به احمدخان و سرداران و سرداران افغانی گفت که از خیانت کشیکچیانش بیمناک است و به افغان‌ها اعتماد دارد و از آنان خواست فرماندهان کشیکچیان را دستگیر کنند و هر که را در برابرشان مقاومت کند از دم شمشیر بگذرانند. احمدخان 24 سال بیش نداشت امّا فرماندهی دلیر و بی‌باک بود. او مقامش را تماماً مدیون نادر بود زیرا هنگام سقوط قلعه‌ی قندهار در سال 1738 احمدخان به دستور وی از سیاه‌چال نجات یافته بود. احمدخان به قصد نادرشاه مبنی بر قتل عام فرماندهان ایرانی قشون پی برد. افغان‌های قشون از عناصر ایرانی قشون به ویژه کشیکچیان نفرت داشتند، ولی به شاه وفادار بودند. پس از آن که احمدخان قول داد فرمان نادر را به اجرا درآورد به همراه سایر سرکردگان افغان از حضور وی مرخصّ شد.[1] پرسش این است که در این اثنا واقعاً در اردوگاه چه روی می‌داده است؟ اقدامات نادر نشان می‌دهد که او از خطری که تهدیدش می‌کرد آگاه بود. نادر مدّتی بود که از عقل کامل بهره‌ای نداشت لیکن حسّ سیانت نفس او سائقه‌ای نیرومند برای رسیدن به یک روش و آگاهی از حوادث به شمار می‌رفت. اگر نادر در همان لحظه‌ای که افغان‌ها را به گفت‌وگو فراخوانده بود به دست آن‌ها افسران ایرانی مظنون به توطئه را دستگیر می‌کرد، همان دم مشکل را فیصله می‌داد. چرا او همان لحظه به دستگیری فرماندهان فوج کشیکچی فرمان نداد؟ راز همه موفقیّت‌ها و پیروزی‌های نادر در اقدام به موقع و سریع نهفته بود. امّا او در این بحران تمام طول شب را به دشمنانش فرصت پیش‌دستی داد. گویی او با یک نیمه عقل خود زمان نابودی دشمنانش را داد و با نیمه دیگر دریافته بود که به پایان راه رسیده است. لذا عامدانه به دشمنانش فرصت داد تا او را به قتل برسانند.

کسی تصادفاً مذاکرات میان نادرشاه و افغان‌ها را شنید و ماجرا را به محمّدقلی‌خان اطلاع داد. محمّدقلی‌خان پیکی را به دنبال صالح‌خان فرستاد. این دو تصمیم گرفتند با پیش‌دستی بر افغان‌ها، شب‌هنگام نادرشاه را به قتل برسانند. آنان 70 نفر از فرماندهان قشون، اشراف، صاحب‌منصبان و کشیکچیان مورد اعتماد را با خود همداستان کردند.[2]

نادر آن شب به جای سراپرده سلطنتی در چادرِ شوقی دختر محمّدحسن‌خان قاجار که از زنان سوگلی‌اش بود، خوابیده بود. در یکی از منابع نوشته شده است که نادر شب پیش از قتلش خواب دید که گروهی از بزرگان کشور نزد او آمده‌اند. یکی از آن‌ها شمشیری به دست نادر داد و گفت که تاج و تخت ایران به تو واگذار شده است لکن آن مردی که شمشیر را به دست او داده بود بار دیگر نمایان شد. امّا این بار شمشیر را از کمر او باز کرد و گفت تو لیاقت این شمشیر و مقام را نداری. نادر در خواب تلاش کرد شمشیر را نزد خود نگه دارد امّا تلاشش بی‌فایده بود. نادر هنگام صبح ماجرای خواب را با یکی از وزیرانش در میان گذاشت و در صدد فرار به کلات برآمد. وزیر به نادر اطمینان داد که موجبی برای ترس وجود ندارد. نادر شامگاه به چادر شوقی رفت. شوقی می‌توانست نشانه‌های اضطراب و بی‌قراری را در چهره‌ی او ببیند. نادر کلاهش را درآورد و آن را بر روی کف چادر انداخت. موهای سرش را که برعکسِ ریشِ رنگ کرده‌اش سپید بود، نمایان ساخت. او خواب آلود بود. با این حال بدون آن که لباسش را از تن بیرون بیاورد دراز کشید. به شوقی گفت که اندکی چرت خواهد زد و اگر به خواب عمیق رفت بیدارش کند.

پس از آن که توطئه‌گران به ورودی سراپرده حرم رسیدند بعضی از آنان از پیشروی بیشتر امتناع کردند. از این میان تنها صالح‌خان، محمدخان قاجار ایروانی و یکی از آنان، دیگران را کنار زدند و با کشتن یکی از خواجگان سیاهِ حرمسرا که کوشش داشت مانع ورود مهاجمان شود به سوی چادر پیش رفتند. شوقی با شنیدن سروصدا بیدار شد و در لحظه‌‌ی ورود صالح‌خان به چادر کوشش کرد با تکان دادن نادرشاه او را بیدار کند. نادر از رختخواب جست. شمشیرش را از نیام کشید و خشمگین با صدای بلند به ناسزاگویی پرداخت. امّا در همین لحظه پایش لغزید و روی زمین افتاد. صالح‌خان بی‌درنگ با شمشیر ضربه‌ای به میان گردن و شانه‌ی او زد و دست او را از تن جدا کرد. صالح‌خان پس از وارد کردن این ضربه شوک‌زده شد. نادر در حالی که خون به شدّت از بدنش جاری بود بر روی زمین افتاد. سپس کوشش کرد برخیزد، امّا موفّق نشد. او از مهاجمان خواست بر او رحم کنند. محمّدخان قاجار که مصمّم‌تر از صالح‌خان بود با یک ضربه شمشیر سرِ نادر را از تن جدا کرد.

پس از قتل نادرشاه آشوب و هرج و مرج اردوگاه را فراگرفت. قاتلان به غارت حرمسرا و چادر شاه پرداختند و آن چه را یافتند غارت کردند. آن‌ها دو تن از وزرای نادر را به قتل رساندند. سرکردگان توطئه‌گر قصد داشتند ماجرای قتل را تا صبح پوشیده نگاه دارند لیکن موفق نشدند. صبح که افغان‌ها بیدار شدند در یک فوج فرماندهی احمدخان به سوی چادر شاه حرکت کردند. اما کشیکچیان که شمارشان در برابر افغان‌ها بود، راه را به آنان بستند. افغان‌ها که مرگ نادر را باور نمی‌کردند با یک زد و خورد شدید راهشان را تا چادر نادر باز کردند و پیکر غرق در خون نادر را دیدند که پیرزنی در کنار آن به گریه و زاری پرداخته بود. افغان‌ها توانستند با جنگ و گریز از اردوگاه خارج شوند و به سوی قندهار باز گردند. آنان پس از خروج از اردوگاه به محموله‌ای که محمّدقلی‌خان پس از غارت اقامتگاه شاه به مشهد ارسال کرده بود دستبرد زدند و پس از غارت این محموله به ویژه قطعه الماسِ کوه نور، راه افغانستان را در پیش گرفتند. احمدخان ابدالی می‌دانست که همکاران سابقش در قشون چنان به خود مشغولند که تا مدّت‌ها نخواهند توانست به امور هرات و قندهار بپردازند. احمدخان پس از ورود به قندهار رؤسای قبایل افغان را گرد آورد و خود را با نام احمدشاه درّانی نخستین پادشاه افغانستان خواند. احمدشاه با کامیابی به سلطنت پرداخت و افغانستان را به کشوری مستقل تبدیل کرد. گو این که فتوحات او در شمال هند کوتاه مدّت بود.

محمّدقلی‌خان که خود را از آشوب و درگیری‌های پس از قتل نادر کنار کشیده بود به اردوگاه بازگشت و برای نشان دادن پایان مأموریت سر نادر را برای علیقلی‌خان فرستاد. پیش از رسیدن سر نادر به دست علیقلی‌خان یک فوج بختیاری‌ها برای به دست آوردن خزاین نادر عازم کلات شدند. بختیاری‌ها قلعه‌ی کلات را محاصره کردند. پس از چند روزی بختیاری‌ها به وسیله نردبانی که بر روی دیوار یکی از برج‌ها به جا مانده بود به درون قلعه راه یافتند. این نردبان که از آن برای آوردن آب به درون قلعه استفاده می‌شد احتمالاً به عمد بر روی دیوار جا گذاشته شده بود. با ورود بختیاری‌ها به قلعه نصرالله، امام‌قلی و شاهرخ سوار بر اسب به سرعت به سوی مرو گریختند. بختیاری‌ها به تعقیب شاهزادگان پرداختند و در 50 کیلومتری کلات امام‌قلی و شاهرخ را دستگیر کردند و به کلات باز گرداندند. نصرالله میرزا با ضربه شمشیر اسب تعقیب کننده‌اش را بر زمین انداخت و راه مرو را در پیش گرفت. با وجود این بعضی از سربازان پادگان مرو که نصرالله میرزا را شناخته بودند او را دستگیر کردند و به کلات باز گرداندند. نصرالله، امام‌قلی و شاهرخ را به مشهد فرستادند. نصرالله و امام‌قلی را در مشهد به قتل رساندند. رضاقلی میرزا، شاهزاده کورِ نگون‌بخت پیش از برادرانش در کلات به قتل رسیده بود. شاهرخ 13 ساله را به خاطر آن که نسب به خاندان صفویه می‌برد، نکشتند زیرا علیقلی‌خان گمان می‌کرد که در صورت بروز مشکل می‌تواند از این شاهزاده استفاده کند. تمام فرزندان و نوادگان ذکور نادر را کشتند. حتّی به طفلی خردسال نیز رحم نکردند. حتّی فرزند 3 ساله و کودک 18 ماهه نادر را که چنگیز نام داشت مسموم کردند. امّا قتل و کشتار شاهزادگان فقط به این موارد محدود نشد و به دستور علیقلی‌خان برای محروم کردن نادر از هرگونه وارث سلطنت شکم یکی از زنان او را که باردار بود دریدند. علیقلی‌خان دو هفته پس از قتل نادر با لقب عادل‌شاه به تخت سلطنت نشست.[3]

مصایب و گرفتاری‌های ایران صرفاً به قتل نادر ختم نشد. بخش اعظمی از 50 سالِ بعدی در جنگ داخلی و با دست به دست شدن امپراتوری نادر سپری گشت. علیقلی تنها یک سال و اندی توانست سلطنت کند. علیقلی به جای تحکیم سلطنت به کاردانی و عیش و نوش پرداخت. در این مدّت قشون وی به تاخت و تاز در خراسان و اخّاذی از اهالی این ایالت پرداخت. غارتگری قشون او موجب بروز قحط و گرسنگی در اطراف مشهد شد. علیقلی (عادل شاه)، محمّدقلی را که توطئه قتل نادر را طرّاحی و به اتمام رسانده بود در مقام کشیکچی‌باشی ابقاء کرد. با افزایش نفرت مردم از علیقلی و بروز قحطی در مشهد، محمّدقلی بار دیگر در صدد قتل مخدوم خود برآمد. لیکن این بار جاسوسان موضوع توطئه را به علیقلی اطلاع دادند. به دستور علیقلی، محمّدقلی را دستگیر و کور کردند. سپس به قول بازن، محمّدقلی را درون حرمسرا که زنان نادرشاه در آن زندگی می‌کردند، انداختند. زنان به محض مشاهده محمدقلی با قیچی و سوزن به جان او افتادند و تا زمانی که توان در بازو داشتند شکنجه‌اش کردند.» [4]


 



[1] - دکتر رضا شعبانی توطئه قتل سرداران ایرانی را درست نمی‌داند و می‌نویسد:« از سوی نادر توطئه‌ای در میان نبوده، وگرنه او چنان که رسم اقداماتش بود در لحظه‌ای که تصمیم می‌گرفت آن را به مرحله اجرا می‌گذاشت. بلکه تحریکات علی‌قلی‌خان سبب اصلی برنامه‌ریزی اطرافیان قدرِ اوّل نادر شده بود. بر اساس گفته میرزامهدی تمرّد اکراد خبوشان هم به اشاره علی‌قلی‌خان انجام گرفته که ذهن نادر را آشفته و به مسأله‌ای جزئی مشغول کند تا فتنه اندیشان بتوانند در محلی دور از جمعیت و محصور در میان عناصرِ ماجراجو به اتمام کار پردازند. با توجه به روایت‌های موجود می‌توان گفت:

1- علیقلی‌خان(عادل شاه بعد) مواضعه‌ای با سران سپاه که عمداً از نزدیکان و محارم نادری بودند به عمل آورده بود و آنان را برای قتل عموی خویش آماده ساخته بود.

2- مقدمات کارها باید طوری فراهم می‌شد که شاه را در حداکثر تشویش و بدبینی نسبت به کلّ اطراف قرار دهد.

3- در شب واقعه، پیش بینی‌ها چنان انجام پذیرفته بود که سراپرده نادری خلوت باشد و جز معدودی از اهل حرم باقی نمانده باشند تا کار محاصره و هلاکت مرد منزوی سهل‌تر انجام پذیرد.

4- برخلاف آن چه که شایع است، نادر دستوری برای قتل عام ارتشیان شیعی مذهب و کلّه مناره سازی از رئوس آن ها که بالغ بر شانزده هزار نفر بودند صادر نکرده بود و این کارِ عبث خود چه صورتی می‌توانست پیداکند؟ به فرض محال، صدور چنین دستوری توان اجرایی آن بر عهده چه کسانی بود؟ آیا باور کردنی است که جمعیت جنگجویی بدان کثرت با تجهیزات کاملِ پیکار در مکانی به صف ایستند و منتظر بریدن گلوی خود و کله مناره سازی بعدی باشند؟

5 حوادث روز بعد از قتل پادشاه، نشان داد که تعداد افغانان سنی مذهبِ طرفدار نادر از چهارهزار تن متجاوز نبودند که به رهبری احمدخان ابدالی کرّ و فرّی برای نجات خویش کردند و پس از غارت خزائن اردو با صد تشویش رو به هزیمت نهادند.

6- این که در شب واقعه نادر «شوقی» یا «جوکی» دختر محمدحسن خان قاجار یکی از ازواج خود را در کنار داشته که با توطئه کنندگان خویشاوند بود، خود بر پیچیدگی معمّا می‌افزاید. محمدقلی‌خان پسر سام بیک، برادرزن نادر و سردار نگهبانان خاصّ او بود و از سران افشار ارومی به شمار می‌رفت. صالح‌خان هم از طایفه قرقلوی ابیورد بود و از نزدیکان نسبی نادر شمرده می‌شد. اینان همه در درجات بالای اعتماد و تقرّب نادری قرار داشتند و کمتر کسی می‌توانست مظنّه خلاف بدانان دهد. چنین معروف است که توطئه‌گران با فرصت کافی سندی تدارک دیده بودند که شصت نفر از سران اردو آن را امضاء و مهر کرده بودند و خلاصه این که برای قتل چنان کسی که شهره در شمشیرزنی و دشمن کشی داشت زمینه‌های لازم را آماده ساخته بودند.

7- نحوه انجام کار نیز که در تواریخ منقول است و محتملاً سینه به سینه به گوش ارباب قلم رسیده، همین را حکایت می‌کند که توطئه گران همه جوانب را دیده و پائیده بودند چنان که امری بدان اهمیّت بدون سر وصدای زیاد انجام گرفته و از ساعت دو بامداد تا دمیدن سپیده اردو را نجنبانیده است.» صص522 و 523 جلد اول تاریخ اجتماعی در عصر افشاریه و زندیه

[2] - دکتر شعبانی در صفحه 521 جلد اول تاریخ اجتماعی در عصر افشاریه به نقل از میرزامهدی اسامی همدستان قتل نادر را این گونه معرّفی می‌کند:«در شب یکشنبه یازدهم جمادی‌الاخر هزارو صدوشصت هجری در منزل فتح آباد خبوشان، محمّد بیک قاجار ایروانی و موسی بیک ایرلوی افشار طارمی و قوجه بیک کوندوزلوی افشارِ ارومی و حسین بیک شاهوار به اشاره علی‌قلی‌خان و تمهید صالح خان قرقلوی ابیوردی و محمّدقلی خان افشار ارومی کشیکچی باشی و جمعی از همیشه کشیکان که پاسبانان سراپرده‌ی دولت بودند؛ نیمه شب داخل سراپرده پادشاه گشته، پادشاه را مقتول و سری که از بزرگی در عرصه جهان نمی‌گنجید در میان اردوی، گوی لعب طفلان ساختند.»

[3] - دکتر شعبانی در صفحه 516 جلد اول تاریخ اجتماعی خود به نقل از محمدکاظم تعداد اولاد و احفاد نادر را هیجده نفر می‌داند که به قتل رسیده‌اند:«نصرالله میرزا- 23ساله، امام‌ قلی میرزا 18 ساله، چنگیزخان 3 ساله، محمّدالله خان -  7 ماهه، و اولاد رضاقلی میرزا،  شاهرخ-  14 ساله، واحد قلی‌میرزا- 12 ساله، همایون خان 6 ساله، بیستون خان 3 ساله، محمود خان 3 ساله و اولاد نصرالله میرزا،  مرتضی قلی خان 2 ساله، اوغورخان 2 ساله، اسدالله خان 2 ماهه » و همچنین یک پسر به نام اوکتای، شیرخواره و یک پسر هم بعد از قتل نصرالله میرزا در خاندان او به دنیا آمد و به یاد پدر، نصرالله میرزا نامیده شد ولی علی‌شاه به او نیز رحم نکرد و آن نوزاد بی‌گناه را نیز به قتل آورد.

[4] - برگرفته از صفحات 346 تا 355 شمشیر ایران سرگذشت نادرشاه افشار مایکل آکس ورسی ترجمه حسن اسدی - 1389

5 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 279

افول و انحطاط نادر

افول و انحطاط نادر

 

متأسّفانه اواخر عمر نادر مصادف با وقایعی گردیده که بیانگر چهره‌ی دیگری از وی می‌باشد. در این دوران نابسامانی اوضاع اجتماعی ایران و آشفتگی و ظلم و ستم بر مردم تا حدّی افزایش یافته بود که مورّخان آن را از بدترین دوران تاریخ می‌شمارند. با توجّه به حوادث ناگوار این مقطع از زندگی نادر می‌باشد که عدّه‌ای معتقدند که اگر در زندگیش این دوره وجود نمی‌داشت و آن ترور نافرجام به نتیجه رسیده بود نادر برای همیشه همان منجی ایران باقی می‌ماند. به هر حال واقعیّتی است که اتّفاق افتاده و حوادث تأسّف‌بار این مقطع از تاریخ، نادر و خانواده‌اش و مردم را در آتش ظلم به سوختن داد. علّت اصلی به وجود آمدن این مصیبت را همه ناشی از بیماری‌های جسمی و روحی نادر می‌دانند. در این نکته شکّی وجود ندارد که وی بعد از کورکردن فرزندش دچار بحران گردیده است، ولی حرص و طمع سیری ناپذیرش را در جمع‌آوری ثروت را نباید نادیده گرفت و اگر در کنار پیروزی‌های نظامی و فداکاری مردم اندکی به رفاه و آسایش آنان توجّه کرده بود، آیا این اتّفاقات پیش می‌آمد؟ بنابراین نباید فرافکنی کرد و نقش خودِ نادر را نادیده انگاشت، اما آن چه که روح این مرد خستگی ناپذیر را متلاشی کرده است همان خیانت‌ها و عمل شتاب‌زده‌اش نسبت به کورکردن فرزندش می‌باشد که کانون فکری او را از بین برد و دیگر توانایی پاسخ گفتن به وجدان و چراهای رفتارش را نداشت. دکتر شعبانی در همین رابطه می‌نویسد:«حق این است که بگوئیم اشتداد بیماری‌های کامن او پس از کورکردن فرزند ارشد و دلاورش بیشتر محسوس شد. آثار فاجعه در ابتدای امر به نوعی خودآزاری دردناک مبدّل شده بود که دائماً عذابش می‌داد و از این که نتوانسته بود بر طغیان خشم بی‌دلیلش غلبه کند در نکوهش و عذاب بود. وقتی هم که از لاعلاجی مصیبت به استیصال رسید به مردم آزاری روی آورد و از این که عدّه‌ای از شآمت فعل آگاهش نساخته بودند و به نحوی میسّر و ممکن از ارتکاب چنان زشتی بازش نداشته بودند، متأثّر گشت.

در اینجا لازم است به تذکر این نکته مبادرت شود که شدّت اجحافات و جورهای نادری و فرزندان او به حدّی رسیده بود که هیچ کس به دوام و بقای خاندان او راضی نمی‌شد و زمانی که نیروهای علیقلی‌خان در هنگام تصرّف کلات مشغول بودند نصرالله میرزا قصد مجادله داشت که نزدیکان خود او به رویش تیر انداختند و نیز به وقت فرار وی را دستگیر نمودند و تحویل دژخیمان دادند. حقیقت این است که سنوات آخر عمر نادر از مصیبت آکنده است. آن چنان که مردی که مردمش یک روز او را نجات دهنده خود می‌شمردند و سر در قدم فرمانش می‌نهادند، آرزوی سوای نابودی او و فراموشی نامش را داشتند و این سخن منسوب به ناپلئون را به یاد می‌آورد که نادر جنگجوی بزرگی بود ولی فرزانگی آن را نداشت تا به فکر امروز و هم آینده کشور خود باشد.» [1]

 رفتار ناروای نادر نسبت به هموطنانش تنها شامل اواخر عمر نبوده و شاهد موارد دیگری نیز می‌باشیم، چنان که بعد از شکست قیام محمدخان بلوچ که به سال 1144ه.ق اتّفاق افتاد به دلیل حمایت ساکنان هویزه و شوشتر از وی، نادر رفتار ناهنجاری با مردم انجام داد که موجب تأثّر بسیار می‌باشد. مؤلّف عالم آرای نادری می‌نویسد:«سه شبانه روز نساء و اطفال و عوام‌النّاس را به غازیان بخشیده، عِرض و ناموس بر مردم نمانده، بی‌سیرتی که از حیّز خیال بیرون است. به حالِ آن مسلمانان راه یافت و آن چه از خفّت و خواری و نهب و غارت و قتلِ واسر نسبت به ساکنان آن دیار واقع شده مجال ذکر نیست. در چهارشنبه 6 شعبان 1146 اضافه بر آن چه از بی‌عصمتی و هتک ناموس و بی‌مروّتی و دست اندازی و بی‌اندامی نسبت به اهالی هویزه رخ داده بود در آن بلده یعنی شوشتر نیز بالمضاعف به عمل آمده، به هیچ وجه از غازیان خودداری و کوتاهی در اقدام به مناهی به وجود نیامد.»[2]

در دو سال آخر عمر نادر شدّت ظلم و ستم‌ها تداعی کننده ویرانی‌های چنگیز و تیمور می‌باشد و مردم از روی ناچاری به کوه و غارها پناه می‌بردند و یا به کشورهای دیگر فرار می‌کردند. چنان که مأمور تجاری انگلیسی در گزارش خود می‌نویسد:«امروز چاپار کرمان از راه رسید و اعلام داشت که هفت روز پیش شاه از آن شهر عزیمت کرده و از راه کویر به مشهد رفته است. نادر در کرمان جماعت بسیاری را کشته یا کور کرده است. تنها به این دلیل که پول کافی برای پرداخت مالیات‌های سنگینی که به آن‌ها بسته بودند، نداشتند. برخی از اهالی مجبور شده‌اند که برای تأمین عوارض شاقّی که بر آن‌ها تحمیل شده زنان و فرزندان خود را به بهای پنج یا شش روپیه به سربازان تاتار اردوی نادر بفروشند.»[3]

نادر برای اخذ مالیات‌ها دست به هر کاری می‌زند و شهرهایی مانند اصفهان و کرمان و مشهد را به نابودی می‌کشاند و رفتار وی با بعضی طغیان‌ها چنان بوده است که گویا با بزرگترین دشمنان خود روبه‌رو است و هرگز آن‌ها اصلاح نخواهند شد. تقوی پاکباز به نقل از درّه نادری در این رابطه می‌نویسد:«چون از سفر داغستان برگشت پاره‌ای پیش‌آمدها رفتار و کردار او را دیگر گردانید. از رویّه نیکوکاری دوری گزید و بر گرد آوردن خواسته آزمندتر از تشنه بر آب سرد گردید. با کلید بیداد، درهای آز و ستم گشوده، دکّان مردم‌آزاری را رواج داد. سخن‌چینان مردم آزار بازارِ بیدادگری گشودند و چون کرم پیله به گِرد خود تنیده، در پایان کار میان تنیده‌ی خود مردند. افترا پیشگان سرما از گرما باز نشناخته، پیاپی به قیچی دو زمانی به اندامِ نامِ هر کس پوستین افترا می‌بریدند و نادرگفته‌ی آنان را چون فرهش آسمانی پنداشته، تهمت زدگان را به زندان می‌افکند و هر یک از آن مستمندان را به شکنجه‌های گوناگون دچار می‌گردانید. گماشتگانِ دیوان در کوچه و برزن و به هر زن و مردی بر می‌خوردند به او درآویخته و در سرِ بازار بدون دست‌آویز از پا آویخته زر می‌طلبیدند. با این که نادر از گنج‌های بی‌پایان بهره برده، خواسته‌ی فراوان اندوخته بود. دیده‌ی آز باز می‌داشت و به خیالات ناگوار به کارهای ناپسند نانی برای بازماندگان خود می‌پخت. سه سال کشور ایران دچار این هرج و مرج بود و روز به روز کار بر ایرانیان سخت‌تر و دشمنی نادر در دل‌ها جایگزین می‌شد و همه از او برمی‌گشتند. برادران مهربان و دشمنان سخت رویِ بی‌شرم از این شیوه به ستوه آمده رو از او برتافتند. دولتخواهان از بوستان دولتش بوی ناامیدی دریافتند. دولتش با آن که سرو توفیر بود، چون چنارِ کهن‌سال از خویش آتش گرفت. علیقلی‌خان برادرزاده‌اش که در دامن مهربانی او پرورش یافته بود طبل دو روئی را که در زیر گلیم می‌زد به نفیر عام نواخت و به کشتن او اشاره داد. افشاریه نیز با او همراهی ورزیدند و در فتح‌آباد خبوشان در شب شنبه یازدهم جمادی دوّم هزار و یکصد و شصت گروهی از افشاریه که پاسدار سراپرده شهریاری بودند با دمِ شمشیر خون از پیکرش فرو ریختند.»[4] و همچنین پناهی سمنانی به نقل از میرزا مهدی‌خان که بعد از مرگ نادر این مطالب را نوشته در باره ظلم و ستم‌ها می‌گوید:«عمّالِ ولایات را در محکمه حساب حاضر می‌کردند و بدون آن که از جانب احدی گزارشی یا ادّعایی یا شکایتی شده باشد آن‌ها را به چوب می‌بستند و آن بیچارگان را در زیر این شکنجه‌های وحشتناک، هرکدام ده الف و بیست الف( هر الفی پنج هزار تومان آن روزگار) با دست و پای شکسته به پای خود می‌نوشتند و تعهد پرداخت می‌کردند. تازه این آغاز رهایی آن‌ها نبود، بلکه بلافاصله با شکنجه‌های شدید نیز از آن‌ها می‌خواستند تا دستیاران و همکاران خود را معرّفی کنند و آن‌ها نیز ناچار هرکس را از خویش و بیگانه و همشهری و هم‌خانه و دو ر و نزدیک و ترک و تاجیک دیده یا شنیدنده بودند به قلم می‌آوردند و کار به جایی رسید که به قول میرزا مهدی‌خان آلاف الوف برای روستاها و شهرهای ویرانه‌ای حواله می‌دادند که جغد بر ویرانه‌های آن‌ها آشیان ساخته بود و اگر برگ‌های درختان آن جا زر می‌شد از عهده‌ی ادای یک دهم آن حواله‌ها برنمی‌آمد و اگر احدی از قبول آن حواله‌ها سرباز می‌‌پیچید گردنش را به طناب می‌پیچیدند. پس از اعترافی که به این ترتیب از شخص می‌گرفتند علی‌الحساب گوش و بینی و چشم‌هایش را کور می‌ساختند و او را همراه مأموران وصول روانه می‌کردند تا پول را بپردازند. مأموران مالیاتی در هر کوچه و برزنی به هر زنی و مردی که مواجه می‌شدند گریبانش را می‌گرفتند و از او مطالبه پول می‌کردند. حتی مرگ هم این قربانیان را نجات نمی‌داد زیرا حواله را از ورثه و همسایه،  محله به محله و شهر به شهر دنبال می‌کردند و میرزا مهدی‌خان می‌نویسد الحق کسی تا آن دور را نمی‌دید تسلسل را نمی‌فهمید که به چه معنی است و تا زنجیر خانه احتسابش را مشاهده نمی‌کرد زنجیر عدل نوشیروان را نمی‌دانست که از چه سلسله است.»[5]

شاید به همین دلایل است که هنوی در کتاب خود از اعمال نادر چنین نتیجه می‌گیرد که نادر اصلاً خواهان نابودی ایرانیان بوده است. وی می‌نویسد:«علت این رفتار علاقه کمی نبود که نادر به ایرانی‌ها داشت، بلکه به آن سبب بود که وی از روح سرکش آن‌ها بیش از قشون هندی‌ها یا ترک‌ها یا ترکمان‌ها می‌ترسید. نادر اگر قدرت داشت مایل بود سرِ تمام ایرانی‌ها را از تن قطع کند. چنان که کالیگولا نیز چنین فکری را در مورد رویدادها در سر می‌پرورانید و شاید عجیب باشد اگر بگوییم هرگاه نادر می‌توانست اقدام دیگری را در ایران مقیم کند، حتماً از قلع و قمع ایرانی‌ها روگردان نبود. اقدامات او نیز حاکی از این قصد بود زیرا بدون آن که رفتار خود را که باعث شورش می‌شد تغییر دهد. مردم را چنان مجازات می‌کرد که فقط با کشتن یا کورکردن اتباع شورشی خود اقناع می‌شد.»[6]

سرانجام فوّاره این ظلم و ستم‌ها سرنگون گشته و منجر به ایجاد شورش‌های وسیع در ایران می‌شود و به همین است که وقوع هر حادثه تاریخی را باید بر اساس موقعیت و زمان خودش مورد ارزیابی قرار داد و از این دیدگاه نگریست که اگر هر یک از ماها به جای مردمان آن زمان می‌بودیم چه اقدامی انجام داده و آیا تمام مشکلات و بدبختی‌ها را از نتایج اعمال حاکمان نمی‌دیدیم؟ اگر به تاریخ وقوع قیام‌ها توجّه شود آن وقت درمی‌یابیم که تمام آن‌ها در 5 سال آخر عمر نادر اتّفاق افتاده است که به برخی از آن‌ها اشاره می‌شود:

در سال 1155ه.ق شورش مردم خوارزم و بلخ، سال 1153ه - شورش روستایی در شیروان، در سال 1156ه شورش دوم به رهبری سام میرزا شاهزاده صفوی که می‌گویند بعد از قلع و قمع شورش دوّم، قریب 42 کیلوگرم چشم شورشیان برای شاه ارسال شد. سال 1156ه قیام مردم گرجستان، سال 1157ه شورش سراسری فارس به رهبری محمّدحسن‌خان قاجار که قیام آن‌ها به شدّت سرکوب شد و تعداد زیادی را زنده در آتش سوزاندند و یا اعدام کرده و یا نابینا کردند و زنانشان را به بردگی میان سپاهیان نادر تقسیم کردند. سال 1157ه ایل چادرنشین کرد به نام دنبلی در ناحیه خوی و سلماس قیام کرد. سال 1156ه شورش صفی میرزای دروغین که درویشی بود ولی مردم به ناچاری و بر اثر ظلم به اردوی او پیوستند. سال1156ه قیام چادرنشینان عرب در بحرین و مسقط. سال 1159ه شورش‌های متعدّد روستایی و چادرنشینان خراسان و کرمان و بختیاری و لرستان. سال 1160ه شورش ناحیه سیستان که تحت تأثیر همین قیام و حواشی آن منجر به قتل خود نادر گردید تا از جود او رهایی یابند. بنابراین وقوع قتل نادر قابل پیش‌بینی بوده است و سرانجام آن شاه نادر و نابغه‌ی تاریخ بر اثر نارضایتی‌ها بعد از یازده سال و سه ماه حکومت توسط یارانش در قوچان به قتل می‌رسد که شرح واقعه در این ابیات نهفته منسوب به میرزا مهدی استرآبادی می‌باشد:

سر شب، سر قتل و تاراج داشت                سحرگه، نه تن سر، نه تاج داشت

به گردش    چرخ       نیلوفری                  نه نادر به جا ماند،        نه  نادری

بنازم من این چرخ نیلوفری را                    پریروز و    دیروز و      امروز را

مرگ نادر موجب ناراحتی مردم نگردید هرچند که بعد از این حادثه نیز مجدّداً تاریخ تکرار شد و کشتار و ستم‌ها به شکلی دیگر ادامه یافت. جسد نادر را به مشهد انتقال دادند و در مقبره‌ای که خودش ساخته بود به خاک سپردند.[7]  مشهور است هنگامی‌که نادر مقبره خود را ساخته بود شخصی ناشناس این بیت را بر دیوار آن نوشت:

در هیچ پرده نیست نباشد نوای تو              عالم پر است از تو و خالی است جای تو


 



[1] - صفحات 505 و 552 تاریخ اجتمماعی ایران در عصر افشاریه جلد اول دکتر رضاشعبانی

[2] - ص 129 نادرشاه بازتاب حماسه و فاجعه ملّی احمد پناهی سمنانی

[3] - ص 671  - تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه جلد دوم دکتر رضاشعبانی

[4] - ص 75 نادرشاه با دیباچه احمد کسروی تقوی پاکباز و محمد ملایری - 1369

[5] - صص 282 و 283 نادرشاه بازتاب حماسه و فاجعه ملی احمد پناهی سمنانی

[6] - ص 278 زندگی نادرشاه  - تألیف جونس هنوی ترجمه اسماعیل دولت شاهی

[7] - پناهی سمنانی در صفحه 253 کتاب خود می‌نویسد:« علاوه بر بنای مقبره نادر در کلات، بنایی هم به این منظور در مشهد ساخته شده بود و او را در آن جا به خاک سپردند. این آرامگاه را برادرزاده‌اش، علیقلی‌خان ویران ساخت و دوّمین بار در سال 1296 شمسی به دستور احمد قوام والی خراسان آرامگاه جدیدی ساخته شد و سوّمین بار از سال 1335 به بعد آرامگاه جدیدی به مباشرت انجمن آثار ملی ساخته شد.»

8 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 274