پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

نادر و عثمانی ها

نادر و عثمانی‌ها

 

اختلافات ایران و عثمانی از سابقه طولانی برخوردار بوده و مربوط به دوره افشاریه نیست. ریشه و اصل این اختلافات همان حسّ توسعه طلبی می‌باشد که با قدرت و ضعف حکومت‌ها در نوسان بوده است. اصولاً بهانه این درگیری‌ها عقیدتی بیان گردیده و علاوه بر آن نقش استعمارگران و اشاعه فرهنگ قرون وسطی را در تهیج حاکمان و مردم ایران نباید نادیده گرفت، زیرا با گسترش این افکار زمینه را برای عمق بخشیدن به اختلافات فراهم‌تر می‌کرده‌اند تا از توجّه و شدّت حملات عثمانی‌ها به سمت غرب کاسته شود. در این زمان تمام کشورهای اروپایی علاوه بر اختلافات داخلی به دنبال گسترش اهداف استعماری خود در اقصی نقاط جهان بودند و پس از درنوردیدن قاره‌های آفریقا و آمریکا در جستجوی تسلط خود و توسعه تجارت با قاره آسیا به خصوص جهت دستیابی به هند و چین افسانه‌ای بودند که دو کشور روسیه و عثمانی به منزله سدّی در مقابل آن‌ها قرار داشتند. در این وضعیت بهترین گزینه شعله‌ور ساختن جنگ‌های ایران و عثمانی می‌باشد که می‌توانست این هدف مشترک را که تضعیف امپراتوری عثمانی باشد برآورده سازد. با ظهور نادر و آگاهی از این امر و با اعتقاد بدین نکته که تنها کشورِ قدرتمند توان سخن گفتن دارد، از همان ابتدا به نیروهای نظامی توجّه کرد و ضمناً سعی و تلاش خود را برکاهش و از بین بردن اختلافات مذهبی متمرکز ساخت که در قسمت سیاست مذهبی نادر تا حدّی بدان اشاره گردید و ما شاهد ادامه این روند از ابتدا تا انتهای درگیری‌ها و عقد قراردادها با عثمانیان می‌باشیم. نادر گذشته از حل این مسأله به دنبال بازپس‌گیری سرزمین‌های اشغال شده از سوی عثمانی‌ها می‌باشد که به تبَع آن یک سری مبارزات مستمر با عثمانی‌ها و یا غلبه بر شورش‌های داخلی شکل گرفت که بعضی آن‌ها از سوی عثمانی‌ها تحریک می‌شده‌اند.

نادر بعد از اخراج افاغنه در اوّلین فرصت برای آزادسازی سرزمین‌های تصرّف شده از سوی دشمن اصلی که همان عثمانی باشد، اقدام می‌کند. او در نبرد مورچه‌خورت اصفهان به نفوذ و ماهیت اصلی آن‌ها پی برده بود. بر همین اساس با جنگ‌های پیاپی اغلب نواحی را از چنگ آن‌ها خارج می‌کند که خبر شورش هرات مانع از ادامه عملیات‌ها می‌گردد. هنگامی که نادر سرگرم مبارزه با شورشیان هرات بود، شاه طهماسب بر اثر تلقین اطرافیان و برای آن که ضعف خود را پنهان کرده باشد، قدرت عثمانی را دست کم گرفت و با آن‌ها اعلام جنگ نمود که نتیجه‌ی آن بر باد رفتن تمام زحمات نادر بود و در نهایت مجبور به امضاء قراردادی ننگین با آن‌ها شد. نادر در طی این حوادث حاضر به قبول هیچ یک از شرایط منعقده نگردید و پس از خلع طهماسب مجدّداً متوجّه خروج عثمانی‌ها از همدان به بعد شد. از سیر این تحولات نباید به آسانی گذشت و اگر نادری وجود نمی‌داشت بر امّا و اگرهای تاریخ بسیار افزوده می‌شد. در این مرحله از جنگ‌ها به تنها شکست نادر می‌توان اشاره کرد که در مقابله با توپال عثمان فرمانده نامدار عثمانی انجام گرفت که مورّخان علّت این شکست را ناشی از بدی آب و هوا، خیانت گروهی از اعراب ذکر کرده‌اند.[1] این شکست تأثیر بسیار منفی بر حیثیّت و اعتبار نادر و نیروهایش داشت، چنان که مایکل آکس می‌نویسد:«این جنگ برای نادر فاجعه‌بار بود و بر پیروزی‌های پیشین ایران در عراقِ عثمانی خط بطلان کشید. سربازان نادر به خاطر اعتماد بیش از حدّ او در تقسیم قوای خود و حمله جبهه‌ای به سپاه توپال عثمان، آن هم در عوارضِ نامساعد زمین بهای سنگینی پرداختند. نادر به دلیل گرفتار شدن بین بغداد و پیشروی سپاه عثمانی با شرایط ناگواری مواجه شد. سربازانش حتّی در شرایط وحشتناک جنگ سخت جنگیدند، امّا آن روزِ خونین نشان داد ارتش جدید ایران بعد از آن همه موفقیّت‌های پیاپی و بر خلاف آن چه تصوّر می‌شد، شکست ناپذیر نیست. شکست پشت دروازه‌های بغداد بدترین واقعه‌ی حرفه نظامی نادر تا آن روز بود، امّا آن چه بعداً در پی آمد حتّی از توفیق‌های نظامی قبلی او بسی فراتر رفت.»[2]

نادر بعد از عقب نشینی بسیار متأثّر می‌گردد که در محتوای بعضی داستان‌ها و روایت دیگر بدان اشاره شده است، اما نادر مردی نبود که به این آسانی‌ها تسلیم حوادث شود و در غیر این صورت به نادرِ مشهور و نابغه‌ی تاریخ تبدیل نمی‌گردید. او بعد از دو ماه با قوایی تازه نفس به جنگ با توپال عثمان می‌رود.[3] در این زمان دربار بابعالی توجهی به درخواست‌های بعدی توپال عثمان نمی‌کردند و در فکر آن بودند که نادر دیگر قادر به حمله نخواهد بود و همانند شاه طهماسب از آن‌ها خواستار لطف و عنایت می‌باشد، در صورتی که تنها توپال عثمان بود که خوب می‌دانست با چه دشمن سرسختی روبه‌رو است. به همین دلیل هنگامی که مردم قسطنطنیه خبر شکست و قتل توپال عثمان را شنیدند، اصلاً باور نمی‌کردند و به نادر نسبت ساحر و جادوگر دادند. شیخ حزین در رابطه با اقدامات نادر بعد از شکست اولیّه می‌نویسد:«خان معظم آن لشکر منهزم شده را از پراکندگی مانع آمده به همدان آمد و این در اواسط سال یک هزار و چهل و شش بود. در آن شهر خزانه از سابق داشت، به انعام و احسان و تدارکِ احوالِ ایشان پرداخته و جمعی سپاه که در اطراف داشت، طلبیده در مدّت یک ماه باز لشکری به سامان بیاراست و از حالِ آن فوجِ رومیه آگاه شده، به عزم رزمِ ایشان از همدان ایلغار کرد و چون بلای ناگهانی بر سر آن قوم رسیده، معرکه‌ی کارزار گرم ساخت و از حملات لشکر قزلباش، شکست در رومیه افتاده. سردارِ آن با جمعی مقتول و برخی توپخانه و سامان برجای نهاده، راه فرار گرفتند. خان معظم به صوب کرکویه راند. توپال پاشای سردار نیز از آن شهر برآمده با لشکر بی‌شمار صف‌آرا شد و پس از کوشش بسیار خان معظم به فتح و ظفر اختصاص یافته، خلقی انبوه از لشکر روم به خاک هلاک افتادند و سر توپال پاشا را یکی از قورچیان بریده نزد خان آورده و تن او را نیز به موجب فرمان پیدا نموده، آن سر و تن را به هم دوخته یکی از افندیان اسیر به حکمِ خان معظم به بغداد برده، در مقبره ابوحنیفه دفن کردند و بقیّه‌السّیف رومیان به حال تباه، راه فرار گرفتند.[4] خان معظّم آن حدود را لگدکوب حوادث نموده به بغداد رفت و بار دیگر آن شهر را در میان گرفت.»[5]

در ابتدای شروع این جنگِ پیروزمندانه نادر به سربازان خود چنین خطاب می‌کند:«شماها از جنگاوران شیردل و مردان سلحشور عقب نمانده‌اید. گناه نکبت و شکست شماها به گردن اعراب است و روزی آن‌ها را به سزای اعمالشان می‌رسانم. از شماها می‌خواهم ناسازگاری گردون را یک بار در عمر خود با آن مواجه شده‌اید، فراموش کنید و به خاطر آورید که چندین بار در زندگی بختِ پیروز، یاور و پشتیبان شماها بوده است. در مقابل من از رشادت و شجاعت شماها انتظارِ جبران این خواری و مذلّت را دارم و یقین بدانید که پیش از پایان جنگ، شاهد پیروزی را در آغوش گرفته و پاداش خود را به دست خواهید آورد.»[6]

در این جنگ که در تابستان 1145ه.ق اتّفاق افتاد بر لشکریان عثمانی شکستی سخت وارد آمد و تمام سرزمین‌های غرب و شمال غرب ایران آزاد گردید و به قول میرزامهدی مورّخ نامدارِ نادر کلید فتح تمام ممالک از دست رفته به دست آمد و سربازان ایرانی را از ننگ شکست قبلی رهایی بخشید و سرزنش بازماندگان صفوی هم از بین رفت.[7]

نبردهای پیروزمندانه نادر با عثمانی‌ها منجر به عقد قراردادهایی گردیده است که یکی از آن‌ها انعقاد معاهده ارزنه‌الرّوم در سال 1148ه.ق می‌باشد که به اجبار از سوی امپراتوری عثمانی به احمد پاشا حاکم بغداد دستور داده می‌شود که معاهده صلح را با ایران تنظیم نماید و مفاد آن بدین شکل می‌باشد:«مذاکرات طرفین در ارزنه‌الرّوم به طول انجامید و اگرچه ترک‌ها حاضر به پذیرفتن پیشنهادهای نادر شده بودند، ولی تضمینی گرفته نشد. عبدالباقی‌خان مأمور شد به قسطنطنیه برود و او در این شهر بدون شک بر اثر توصیه نادر طفره می‌رفت. دربار عثمانی از او بی‌حساب رنجید ولی چون انعقاد صلح کاملاً ضرورت داشت در اواخر سال 1736م مذاکرات به نتیجه رسید. طبق عهدنامه‌ای که منعقد گردید ترک‌ها نادر را به عنوان پادشاه ایران شناختند و تمام ایالات متصرّفی را به ایران مسترد داشتند و به آن‌ها اجازه دادند که به زیارت مکّه و مدینه بروند. ولی شرط آخر حائز اهمیّتی نبود، زیرا سیاست دولت ایران این بود که نگذارند ایرانی‌ها به زیارت شهرهای مذکور بروند.»[8]

یکی دیگر از قراردادها مربوط به سال 1159ه.ق است که مصادف با آخرین سال عمر نادر می‌باشد و انعقاد آن در حالتی است که نادر در اوج بیماری‌های جسمی و روحی قرار داشت و کشور ایران دچار شورش‌های متعدّد شده بود. متن این قرارداد احتمالاً بر اساس عهدنامه زهاب(قصر شیرین) که مربوط به سال 1094ه.ق می‌باشد، تنظیم شده است که علاوه بر تثبیت خطوط مرزی به اهداف سیاسی- مذهبی نادر نیز توجّه گردیده است. به یقین می‌توان گفت که اگر این قرارداد تنظیم نشده بود تمام زحمات نادر همانند حوادثِ بعد از قتلش بر باد فنا می‌رفت. دکتررضا شعبانی در رابطه با آخرین قرارداد می‌نویسد:«آخرین نبرد نادر با یگن پاشا در سال 1158ه.ق/1745م شکست فاحشی بر حیثیت امپراتوری ترک‌ها وارد آورد. این پیروزی عظیم برای نادر در وقتی صورت گرفت که موج شورش‌ها در ایران به اوج رسیده و مرد مستبد و خودبین را در استیصال دردناک تنهایی و فشار سخت روحی قرار داده بود. این است که دیده می‌شود با وجود غلبه مطلق در میدان کارزار باز هم سر دوستی پیش می‌آورد و از تکالیف سابق و امتیازات مکتسب دست می‌کشد. در آخرین معاهده‌ی صلحی که به سال 1159/1746 میان ایران و عثمانی تنظیم یافته و تنها چند ماه پیش از هلاکت نادر به امضاء او رسیده است بعد از ذکر مقدمات و ملاحظه انصراف نادر از واگذاری وان و کردستان عثمانی و بغداد و نجف و کربلا و بصره به ایران، مطالب زیر به چشم می‌آید:

1-حجاج ایران که از راه بغداد یا شام عازم بیت‌الله الحرام باشند ولات و حکّام سرِ راه ایشان را محل به محل، سالمین آمنین به یکدیگر رسانیده، صیانت حال و مراعات احوال ایشان را لازم دانند.

2-از برای تأکید مودّت و توثیق محبّت نمایندگانی در سه سال، از آن دولت به ایران و از ایران در آن دولت بوده، اخراجات ایشان از طرفین داده شود.

3-اسرای طرفین مرخص بوده، بیع و شری بر ایشان روا نبوده، هر یک که خواهند به وطن خود روند ممانعت ایشان نکنند.»[9]

تعداد جنگ‌های نادر با عثمانی و شرح آن‌ها بسیار زیاد می‌باشد و در پایان به خلاصه‌ای از دیدگاه مؤلف کتاب مازندران در عصر وحشت اشاره می‌گردد:«نخستین جنگ در رمضان سال 1142ه.ق با پیروزی نادر و شکست عثمان پاشا، فرمانده سپاه عثمانی روی داد. در نهاوند نادر آگاهی یافت سلیمان پاشا فرمانده پادگان سنندج و تیمورپاشا والی وان با هم متحد شده به سمت ملایر در حرکتند. نادر با سرعت عمل خود در دشت ملایر شکست سنگینی به ترکان عثمانی وارد ساخت. عثمان پاشا که نتوانسته بود از احمدپاشا والی بغداد نیروی کمکی بگیرد ناگزیر کرمانشاه را ترک کرد و حسینقلی‌خان زنگنه سردار نادر آن را بی‌زحمت گرفت و تمام توپخانه و مهمّات سپاه عثمانی را در اختیار آورد. نادر تا پایان سال 1142ه.ق طی چند حرکت جنگی سریع و دقیق توانست خوزستان، کردستان و کرمانشاهان را از نیروهای ترک بازپس گیرد. پس از این پیروزی‌ها ابراهیم پاشا، صدراعظم عثمانی با یکصد هزار مرد جنگی در میاندوآب با نادر جنگید. نتیجه این نبرد پیروزی ایران و آزادسازی میاندوآب، ساوجبلاغ، مراغه و آذرشهر و عقب نشینی ترکان به تبریز بود. در تبریز میان فرماندهان عثمانی اختلاف افتاد. مصطفی پاشا و سپاهیانش تبریز را ترک کردند، امّا ینگچری آقاسی و تیمورپاشا به جنگ نادر آمدند و در خواجه مرجان شکست سختی خوردند. بدین ترتیب نادر در 27 محرّم 1143 ه.ق وارد تبریز شد.

در این زمان خبر شکست ابراهیم‌خان، برادر نادر از افغانان ابدالی هرات و محاصره شهر مشهد به نادر رسید. از این رو نادر به خراسان بازگشت و سرانجام در رمضان 1144 ه. ق هرات را تصرّف کرد. هنگامی که نادر در نواحی شرقی ایران سرگرم بود، شاه طهماسب دوّم که نگران محبوبیت نادر در میان عامه مردم شده بود خودسرانه به جنگ عثمانی رفت، امّا پس از وارد آمدن تلفات شدید از سپاه عثمانی شکست خورد. عثمانی‌ها که با تلاش‌های نادر شکست سختی خورده بودند، توانستند دوباره همدان، ابهر، خوی، سلماس، تبریز و مراغه را تصرّف کنند. دسته دیگری از سپاه آنان به خوزستان حمله برده و هویزه را تصرّف کردند. در نتیجه صلحی میان شاه طهماسب و عثمانی منعقد شد که نواحی جنوبی ارس به ایران و پنج منطقه از محال کرمانشاه به احمد پاشا والی بغداد واگذار می‌شد. نادر پس از آگاهی از جریان صلح به شدّت با آنان مخالفت کرد. نادر در ربیع‌الاول 1145 ه.ق شاه طهماسب دوّم را از سلطنت خلع و فرزند هفت ماهه او را با نام شاه عباس سوّم به سلطنت نشاند و خود مقام نیابت سلطنت را گرفت. نادر در جمادی‌الاخر 1145ه.ق عثمانی را وادار به ترک کرمانشاه کرد. سپس به عراق حمله برد و توانست بغداد کهنه، سامرا، کربلا، حلّه و نجف را تصرّف کند و به محاصره بغداد بپردازد. در نزدیکی سامرّا جنگی میان سپاه یکصد هزار نفری توپال عثمان پاشا صدراعظم سابق عثمانی و نادر که تعداد سپاهیانش را از هیجده تا پنجاه هزار نفر آورده‌اند، روی داد که منجر به شکست نادر شد. نادر در مدّت دو ماه سپاه را بازسازی کرده به جنگ ترکان رفت. در جمادی‌الاولی سال 1146ه.ق پیروزی برای ایران و شکست قطعی برای ترکان به دست آمد. توپال عثمان پاشا و گروهی از برزگان عثمانی کشته شدند. شهرهای کربلا، حلّه، نجف، سیلمانیه، موصل و کرکوک به تصرّف ایران درآمد و بغداد محاصره شد. این بار نیز محاصره بغداد نتیجه نداد و علّت آن شورش محمّدخان بلوچ در کهکیلویه بود. نادر به دفع او اقدام کرد و از محاصره بغداد دست کشید. در ربیع‌الاول 1147ه.ق نادر به شمال غربی ایران توجّه کرد و به کنار رود کورا رفته، شروان را تصرّف کرد. سپس نیروهای ایرانی تفلیس را از ترکان عثمانی بازپس گرفته و به محاصره شهر گنجه پرداختند. در نبرد مهم محرّم 1148ه.ق در دشت بغارود و محل آق‌تپّه سپاه یکصدو بیست هزار نفری عثمانی به فرماندهی عبدالله پاشا و مصطفی پاشا به سختی شکست خورد. پس از این جنگ حکّام گنجه و تفلیس تسلیم شدند و ایروان نیز به تصرّف نادر درآمد. بدین ترتیب نادر توانست قفقاز را از ترکان عثمانی بازپس گیرد. روس‌ها که قدرت نظامی و پیروزی‌های پیاپی نادر را شاهد بودند خود را به مخاطره نینداختند و بدون جنگ باکو و دربند را تخلیه کردند.»[10]


 



[1]- ناصر نجمی در صفحه 132 کتاب نادرشاه می‌نویسد:«در این پیکار سهمگین چون ارتش نادر به آب دسترسی نداشت و در گرمای جانفرسای صحرای بین‌النّهرین خود و مرکب‌هایشان از فرط تشنگی می‌سوختند کار بر نادر و سپاهیانش سخت تنگ گردید. مرکب‌های سواره نظام دیگر قدرت تحمل را از دست داده بودند به طوری که یکی پس از دیگری بر روی شن‌های داغ صحرا فرو می‌افتادند. با این همه علی‌رغم مشکلات، سپاهیان نادر در بدترین شرایط برجای خود استوار قرار گرفته و به جنگ ادامه می‌دادند و نادر نیز خود پهلو به پهلوی سوارانش پیکار می‌کرد.»

[2] - ص 234 شمشیر ایران مایکل آکس دورتی ترجمه محمدحسین آریا - 1388

[3] - توپال عثمان از سرداران امپراتوری عثمانی است که وی اصلاً مسیحی و یونانی بوده است که زیردست عثمانی‌ها بزرگ شد و بعد مسلمان گردید وبه خاطر ابراز لیاقت و کاردانی به مقام پاشایی رسیده است و چون عثمان در یکی از جنگ‌ها زخمی شده بود و می‌لنگید به این نام معروف شده است.

[4] - دکتر شعبانی در صفحه 692 جلد دوم تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه در مورد این قورچی می‌نویسد:«اللهیار بیک گرایلی در نبردی توپال عثمان پاشا را کشت و مژده‌ی فتح عظیم را برای نادر آورد. نادر یک صد تومان تبریزی به انعام اللهیار بیک مقرّر نمود و مزرعه و رود آبی که در نواحی گرایلی است به سیورغال مومی‌الیه واگذاشته، زیاده براین عطایای ملوکانه به آن فرموده، اقطاعات علیحده عنایت فرموده و مومی‌الیه را مطلق‌العنان ساخت که رفته در ولایت خود آسوده زندگی کند.»

[5] - ص 140 نادرشاه با دیباچه احمد کسروی تقوی پاکباز و محمّد ملایری - 1369

[6] - ص 117 تاریخ ایران ا. دو کلوستر ترجمه دکتر محمّدباقر امیرخانی

[7] - در ثبت تاریخ وقایع اختلافاتی وجود دارد که ناشی از تداخل و برابری آن با سال میلادی می‌باشد.

[8] - ص 167 زندگی نادرشاه تألیف جونس هنوی ترجمه اسماعیل دولت شاهی

[9] - ص 130 جلد دوم تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه دکتر رضا شعبانی

[10] - صص 22 و 23 مازندران در عصر وحشت علی اکبر عنایتی - 1389

11 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 268

 

نادر و روس ها

نادر و روس‌ها

 

از مهمترین کشورهایی که در دوران افشاریه چشم طمع به ایران دوخته بودند دولت‌های روس و عثمانی می‌باشند. در اواخر دوره صفوی نماینده روسیه فروپاشی قریب‌الوقوع حکومت شاه سلطان حسین را گزارش داده بود و پس از آن که افاغنه بر پایتخت مسلّط شدند، روس‌ها به سمت سواحل دریای خزر سرازیر شدند تا این که در ناحیه قفقاز با عثمانی‌ها تلاقی و رو در روی هم قرار گرفتند. در این زمان دولت روسیه به رهبری پطرکبیر که در تاریخ آن کشور بسیار مشهور می‌باشد در وضعیت مطلوبی قرار داشت و مرگ وی موجب تغییر اهداف نظامی آن‌ها در ایران گردید.[1] البتّه روس‌ها ایران قدرتمند را بر ایران ضعیف ترجیح می‌دادند و علّت این گرایش مثبت نه به خاطر دلسوزی بلکه ناشی از رقابت‌های خودشان در منطقه اروپای شرقی به خصوص عثمانی‌ها می‌باشد که ایران می‌توانست با عثمانی‌ها قدرت مقابله داشته باشد و از توان نظامی آن‌ها در مناظق دیگر بکاهد. روس‌ها همیشه ایران را به منزله یک میوه‌ی دم دست و آماده نگاه می‌کردند که در مواقع مناسب می‌توانست مطامع آن‌ها را برآورده سازد.

هنگامی که دولت صفوی از بین رفت و سیاستمداران روس و عثمانی به دنبال کسب غنائم به تکاپو افتادند، دولت فرانسه به دلیل حفظ توازن قوا در منظقه اروپا بین روس و عثمانی وساطت می‌کند و در مورد تقسیم‌بندی سرزمین‌های ایران که بی‌سر و صاحب شده بود، در سال 1136ه.ق در استانبول به توافق‌هایی دست می‌یابند. براساس این توافق:«1- برطبق ماده یک این عهدنامه گرجستان متعلّق به دولت عثمانی شناخته شد و دربند و باکو و گیلان و مازندران و استرآباد و تمامی سواحل غربی دریای مازندران تا محل تلاقی رودخانه‌های کورا و ارس از آن دولت روس به حساب آمد. 2- از محل برخورد دو رودخانه مزبور به خط مستقیم تا سه میلی اردبیل و از آن جا تا تبریز و از تبریز به همدان و کرمانشاه، جمیع شهرها و تمام مناطقی که بین خط مزبور و حدود سابق عثمانی واقع بود به دولت عثمانی متعلّق باشد.»[2]

در این مقطع از تاریخ کشورمان به دلیل آن که متوجّه اهمیّت و نقش منجی ایران یعنی نادر باشیم به گوشه‌ای از اوضاع مناطق اشغالی که توسط شیخ حزین توصیف گردیده اشاره می‌شود. حزین می‌نویسد:«...بالجمله به اردبیل که آن هم در تصرّف رومیان بود، رفتم و از آن جا به گیلان درآمدم. در آستارا جمعی کثیر از سپاه روس بودند و قلعه عمارت کرده. یحیی‌خان طالش به آن قوم ساخته بود و از طرف ایشان حاکم بود. چون سلسله‌ی خان مذکور را از قدیم ارتباط بود مراسم مودّت قدیمه تقدیم کرده و به التماس وی چند روز توقّف کردم و آن مملکت را به سبب حادثه طاعون که هنوز شیوع داشت و استیلای لشکر روس عجب ویران و بی‌سرانجام دیدم. از آن همه آشنایان سابق و معارف کسی نمانده بود و چند کس از همراهان من نیز به آن مرض درگذشتند. القصّه طول آن مملکت را به صعوبت تمام طی نموده به ولایت مازندران درآمدم. در این زمان شاه طهماسب چندین سال با عساکر رومیان جنگید ولی کاری نتوانست انجام دهد و ممالک شروان و گرجستان به تصرّف آن‌ها درآمد. شاه طهماسب به سمت عراق آمد که آن نواحی از دست افاغنه باز پس گیرد که در نزدیک تهران از اشرف افغان شکست خورد. در این زمان شاه طهماسب توان و قدرت خود را از دست داده بود به مازندران رفت و در آن جا نیز بسیاری از لشکریان او بر اثر بیماری وبا از بین رفتند و به ناچار با عدّه کمی که همراهی خان قاجار به سمت خراسان حرکت کرد. مملکت خراسان در آن وقت به سه قسمت انقسام یافته بود. قندهار و توابع در تصرّف افاغنه غلزه و هرات و ملحقات در دست افاغنه ابدالی و باقی خراسان در تصرّف ملک محمودخان حاکم نیم‌روز بود و خود صاحب سکّه و خطبه شده در مشهد طوس اقامت داشت و لشکری جرّار فراهم آورده خود نیز از شجاعان بود و نسب وی به سلاطین صفّاریه می‌پیوندد.»[3]

در چنین جوّ و اوضاع وخیم سیاسی است که در خراسان نابغه‌ای ظهور می‌کند و کم‌کم به مرکز ثقل و قدرت نظامی تبدیل می‌شود و پس از سرکوب اشغالگران داخلی به مبارزه با عثمانی‌ها اقدام می‌کند. پیروزی‌های پیاپی نادر دولت‌های روسیه و عثمانی را متوجّه این نکته می‌سازد که در مقابل این قهرمان به پا خاسته طرحی دیگر باید اندیشید و هیچ کدام قادر به نادیده گرفتن او نیستند، زیرا با قدرت نظامی خود سیاست‌هایش را به آن‌ها دیکته می‌کند. روس‌ها‌ که دیگر پطرکبیر را نداشتند و درگیر مناطق دیگر و مشکلات خود بودند، سرانجام از ترس قدرت نظامی نادر راه مسالمت‌آمیز در پیش گرفتند و در سال 1144 نمایندگانی به ایران اعزام داشتند که روسیه کلیّه مناطق متصرّفی را به ایران پس می‌دهد به شرط آن که ایران نیز نیروهای عثمانی را از گرجستان و ارمنستان عقب براند و حتّی روایتی هم وجود دارد که ژنرال لواشف فرمانده نیروهای روس در رشت دستور داد که عدّه‌ای مهندس نظامی با تعدادی توپ به کمک نیروهای نظامی ایران فرستاده شود و پیروزی‌های نادر آن قدر سریع و برای عثمانی‌ها غیرقابل تحمّل بود که شهر تبریز را به آسانی تخلیه کردند و شایع نمودند که به دستور صدراعظم بوده است.

در مورد تحوّلات ارضی و سیاسی روس‌ها در ایرانِ آن زمان نویسنده کتاب مازندران در عصر وحشت می‌نویسد:«پطر، تزار روسیه که پیش از این ولینسکی جوان را برای مأموریت سیاسی به ایران فرستاده بود، پس از آگاهی کامل از وضعیت ناگوار ایران در سال 1135ه.ق تهاجم و تجاوز خود را به خاک ایران آغاز کرد. نیروهای روسی در گام نخست شهر دربند را در منتهی‌الیه شمال غربی ایران در کنار دریای مازندران به تصرّف خود درآوردند. سپس در سال بعد 1136ه.ق  بندر باکو را نیز متصرّف شدند. در سال 1137ه.ق از راه دریا به گیلان تجاوز کردند. بدین ترتیب روسیه در یک سری عملیات نظامی از 1135 تا 1137ه.ق بر نواحی شمال غربی و شمال ایران تسلّط پیدا کردند. به قول میرزا مهدی‌خان طایفه روس تا رستاقات مازندران به ملک تملّک انضمام دادند.

پس از تصرّف شهر باکو توسط نیروهای روسی، شاه طهماسب دوّم شخصی به نام اسماعیل بیک را به سفارت روسیه فرستاد. اسماعیل بیک در 1136ه.ق (21 اوت 1723م ) به سن‌پطرزبورگ رسید. با شروع مذاکره سفیر ایران همه شرایط روسیه را برای انعقاد قرارداد پذیرفت و پیمانی در یک مقدمه و پنج مادّه بدین شرح منعقد گشت: 1- تزار قول داد که دشمنان طهماسب را از کشور ایران براند و لشکری برای قلع و قمع آنان به ایران فرستد. 2- طهماسب متعهد شد که شهرهای دربند و باکو و توابع و همچنین ایالات مازندران و گیلان و استرآباد را اللابد به روس‌ها واگذار کند. 3- چون روس‌ها نمی‌توانند اسب و ملزومات به ایران بفرستند، ترتیباتی برای خرید عادلانه اسب داده شود. 4- بین دو کشور دوستی برقرار باشد و اتباع دو کشور به کشور یکدیگر آزادانه سفر و به مدّت مطلوب اقامت کنند و آزادی تجارت برقرار شود. 5- دشمنان و دوستانِ هر یک از دو کشور دشمنان و دوستان دیگر محسوب شوند. این پیمان که بیشتر به نفع روسیه بود مورد موافقت شاه طهماسب دوّم قرار نگرفت ولی پطر، تزار روسیه بدون این که منتظر جواب شاه طهماسب دوّم باشد لواشف را به حکومت گیلان منصوب کرد. بدین ترتیب گیلان تحت حکومت روسیه درآمد. امّا مازندران و استرآباد با این که در معاهده سن‌پطرزبورگ به روسیه تسلیم شده بود هرگز به تصرّف نیروهای روسی در نیامد. هر چند خطر دیگری همواره مازندران را تهدید می‌کرد و آن حمله ترکمانان صاین خانی ماوراءالنّهر بود. این ترکمانان که در نواحی مرو، کناره‌ی رود جیحون، جرجان و دشت قبچاق سکونت داشتند در حمله‌های مکرّر خود موجب خرابی و ویرانی در خراسان و مازندران بودند. در پی دست‌اندازی‌های روسیه و عثمانی به نواحی شمال، شمال غربی و غرب ایران این دو دولت در قفقاز با یکدیگر برخورد کردند. با دشمنی‌های دیرینه نزدیک بود آتش جنگ میان آن‌ها شعله‌ور شود. در کشمکش سیاسی آن روزگارِ اروپا، فرانسه با اتریش در رقابت بود. اتریشی‌ها به لطف حملات روسیه به اروپا و شبه جزیره بالکان که از متصرّفات عثمانی بود نیرومند گشته بودند. فرانسه که مخالف قدرتمند شدن اتریش بود با جنگ روسیه و عثمانی در قفقاز مخالفت می‌کرد. از این رو دوبوناک، سفیر فرانسه در عثمانی با سعی و تلاش فراوان توانست قراردادی بین روسیه و عثمانی را بر سر مسأله ایران به پای میز مذاکره بنشاند. بدین ترتیب در سال 1137ه. ق قرادادی بین روسیه و عثمانی منعقد شد که طی آن مقرّر شد باکو و دربند و گیلان و مازندران به روسیه تعلّق گیرد و کلیّه‌ی اراضی واقع در غرب خط فرضی از منتهی رود کورا و ارس به نقطه‌ای در یک ساعتی غرب اردبیل به دولت عثمانی واگذار گردد. همچنین در این عهدنامه تصریح شد اگر شاه طهماسب دوّم قرارداد را مورد قبول قرار دهد از دو طرفِ دو دولت روسیه و عثمانی به سلطنت ایران شناخته خواهد شد، ولی اگر به آن گردن ننهد دولت‌های روسیه و عثمانی علاوه بر تصرّف زمین‌های تقسیم شده شخص دیگری که شایسته سلطنت ایران باشد با توافق دو دولت به تخت سلطنت ایران بنشانند. با مرگ پطر تزار روسیه در سال 1138ه.ق/ 1725م مواضع تهاجم روسیه به شمال ایران تغییر یافت ولی تا هفت سال بعد از مرگ پطر همچنان قوای نظامی روسیه نواحی شمال ایران را در اشغال خود داشتند؛ سرانجام روس‌ها دریافتند که باید ولایات شمالی ایران را تخلیه کنند. مهمترین عامل عقب نشینی روسیه از نواحی شمالی ایران ظهور نادر افشار در زمان آنّا ایوانووا، فرمانروای روسیه بود. با رشادت نادر در دفع افغان‌ها و عثمانی، روس‌ها از ترس شمشیر نادری و همچنین بلایای طبیعی چون وبا و مالاریا از شمال ایران عقب نشستند. در سال 1143ه.ق آنّا ایوانوا طی نامه‌ای به شاه طهماسب دوّم شرایط تخلیه ایالت گیلان را متذکّر شد و بارون شافیروف را به عنوان نماینده روسیه معرّفی کرد. بارون شافیروف در رشت به همراهی لواشف فرمانده سپاه روسیه در گیلان با دولت ایران قراردادی منعقد ساخت که طی آن روسیه متعهد شد در ظرف پنج ماه نیروهای خود را از ایران خارج کند. این قرارداد که در سال 1145ه.ق/1723م نواحی شمال رود ارس نیز به ایران مسترد شد.»[4]


 



[1] - تحولات و وقوع انقلاب اکتبر 1917 و همچنین مرگ پطرکبیر و یا کاترین در روند تاریخی ایران تأثیر مستقیم داشته است. مرگ پطرکبیر در سال 1137/1725 اتّفاق افتاد که مصادف با نهایت ضعف و انحطاط ایران می‌باشد و به طور موقتی هم که بود مانع از حملات وی و یا اهداف ساختگی جانشینانش در جهت رسیدن به آب‌های گرم گردید.

[2] - ص 498 تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه جلد اول دکتر رضاشعبانی

[3] - ص 112 نادرشاه با دیباچه احمد کسروی تقوی پاکباز و محمد ملایری - 1369

[4] - صفحات 35 تا 37 مازندران در عصر وحشت علی اکبر عنایتی - 1389

5 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 264

ترور نادر

 ترور نادر

 

نادر در هنگام حمله به داغستان و عبور از جنگل‌های مازندران مورد سوء قصد قرار می‌گیرد. حادثه‌ای که سرنوشت نادر و خانواده‌اش را تغییر داد. بعضی مورّخان را عقیده بر آن است که اگر آن تیر به هدف اصابت کرده بود ادامه‌ی سلسله افشاریه سرانجامی دیگر می‌داشت و همچنین نادر نیز برای همیشه قهرمان ملّی باقی می‌ماند و مورد انتقاد ناهنجاری‌های ناشی از بیماری روحی و جسمی اواخر عمر قرار نمی‌گرفت. چگونگی جریان واقعه و نتیجه‌ی آن که منجر به کورکردن رضاقلی میرزا گردید را همه‌ی مورّخان به صورت مشابه نقل قول کرده‌اند. تنها موردی که تفاوت در آن مشاهده می‌گردد گزارش کشیش لئاندر است که به یقین براساس تخیلّات و شنیده‌ها و ناهماهنگ تنظیم شده و حتّی مدّعی است با سربازی که این کار را انجام داده صحبت کرده است. او می‌نویسد:«نادر در آن زمان در مازندران اقامت داشت و در این ضمن وی در خراسان شهر و دژِ مشهد را که در ایران بسیار مشهور است بنا نهاده بود. روزی زمانی که او با زنان خود سواره به گردش رفته بود چون از نزدیکی بیشه‌ای گذشت، تیری به او شلیک شد، ولی به سینه‌ اسبش خورد. بی‌درنگ گلوله دیگری شلیک شد که به دست چپ او خورد و شصت او قطع شد. او از درد و وحشت از حال رفت و از اسبش افتاد. در واقع با اسبش که از گلوله اول زخمی شده بود به زمین سقوط کرد. زنان بی‌درنگ به کمکش شتافتند و هنگانی که به خود آمد و زخمش را بستند او را با همه اطرافیانش به چادر بردند و آن جا به مداوای زخمش پرداختند. او و کارگزارانش تحقیقات بسیاری کردند تا جنایت‌کارِ مسؤولِ سوء قصد را بیابند امّا به جای کشف کسی که مسؤول بود، چند روز پس از بهبودی‌اش در زیر سفره یادداشتی را پیدا کرد که در آن نوشته شده بود بیهوده تو دنبال کسی می‌گردی که به تو تیر انداختند. بدان که پسران حسن- حسین 12 نفر هستند. 2 نفر از آن‌ها سعی کردند جانت را بگیرند امّا موفّق نشدند، ولی 10 نفر از آن‌ها مانده‌اند که سعی می‌کنند به هدف بزنند. شاهنشاه رنگش پرید و با خواندن این کلمات به خود لرزید و چنان عصبانی شد که دیگر نمی‌دانست به چه کسی اعتماد کند اما چون مایل بود بداند شخص مجرم کیست؟ قول داد به هر کسی که این موضوع را افشا کند مبلغ گزافی پول بدهد. همچنین گفت که اگر شخص جانی خود را معرّفی کند به جقّه خود سوگند می‌خورد که نه تنها مبلغ تعیین شده را دریافت خواهد داشت بلکه جانش نیز در امان خواهد بود. پس از این اعلامیه مدّت زیادی نگذشته بود که یکی از نگهبانان نادر به حضورش بار یافت و این شجاعت را داشت که بگوید تیرها را او شلیک کرده است. شاه از او پرسید که آیا آن عمل را بر اثر تنفّر یا به پیشنهاد و دستور افراد دیگر انجام داده است. آن سرباز پاسخ داد که به دستور لطفعلی‌خان، پسر عموی نادرشاه و نیز فرمانده محافظانش که کسی غیر از پسر خود نادر نبود که با دختر امپراطور مغول ازدواج کرده بود، به شاه تیراندازی کرده است. سپس دستور داد که آن‌ها را بی‌درنگ به حضورش بیاورند. فرمان او اطاعت شد زیرا که آن‌ها وقت نکرده بودند از دست سربازان بگریزند و بیشتر سربازان نیز به نادر وفادار بودند. هنگامی که همه مجرمین را به حضور او آوردند و به سبب خیانتشان آن‌ها را ملامت کردند. وی دستور داد که مبلغ وعده داده شده به سرباز پرداخت شود و سپس اعتراض کنان گفت که اگرچه سوگند خورده بود جان افراد مجرم را ببخشد اما او نمی‌توانست آن‌ها را مجازات نکرده، رها کند. او دستور داد که بی‌درنگ چشمان آن‌ها را با نوک چاقو درآورند و به عنوان مرحمت سرباز را به زیارت مرقد حضرت علی(ع) فرستاد که امام بزرگ ایرانیان است. خود من در چند مورد با آن سرباز گفتگو کردم و همه مطالبی که نقل کردم، شنیدم.

به سبب این واقعه افتخارِ انتخابِ انحصاری محافظان شاه از هم ایالتی‌هایش ، یعنی خراسانی‌ها از آن‌ها گرفته شد و اگرچه تعداد آن‌ها به 10 هزار نفر می‌رسید همه آن‌ها برکنار شدند. همچنین حفاظت خزانه سلطنتی را به آن‌ها سپرد و احترام کشیشان آن‌ها را فراهم ساخت و اظهار تمایل کرد که مراسم مذهبی آنان به دقّت اجرا شود.»[1]

گذشته از این مورد خاصّ، مایکل آکس در توصیفی مفصّل و این که نادر در اواخر عمر در سفرها به اتّفاق فرماندهان و درباریان حرکت نمی‌کرد و ترجیح می‌داد که با زنان حرم خود همراه باشد، در رابطه با چگونگی ترور می‌نویسد:«شاه را هنگام حرکت با زنانش، تنها خواجگان و کشیکچیان محافظت می‌کردند. کشیکچیان و خواجگان برای برقراری قرق، پیشاپیش موکب حرکت می‌کردند. زنان بر اسب‌های سفید سوار می‌شدند. مطربه‌ها در مسیر حرکت به آوازخوانی مشغول می‌شدند. حدوداً 60 زن(همسران، زنان صیغه‌ای، مستخدمه‌ها، مطربه‌ها و رقّاصه‌ها) و 60 نفر خواجه نادر را همراهی می‌کردند. در 15 ماه مه 1741 نادرشاه به همراه گروه زنان در حال عبور از تنگه‌ای باریک و جنگلی بود که ناگهان صدای شلیک گلوله به گوش رسید. اسب بی‌هوش برزمین غلتید و شاه را نیز همراه خود برزمین کوبید. تیرانداز که در 20 قدمی شاه از پشت درختی تیراندازی کرده بود در جنگل متراکم ناپدید شد. جست‌وجوی کشیکچیان در جنگل به جایی نرسید.

مورّخی می‌نویسد نادرشاه چهره تیرانداز را توصیف کرد. بنابراین او تیرانداز را پیش از اقدام به شلیک دیده بود یا تیرانداز به خاطر آن که چشمِ نادر به او افتاد، نتوانست به موقع شلیک کند، یا نادر توانست خود را به سرعت به کنار بکشد. در هر صورت گلوله به هدف اصابت نکرد. نادر از زمین برخاست و کشیکچیان و محافظان با شنیدن صدای جیغ و فریاد زنان خود را به سرعت به شاه رساندند. رضاقلی نیز که در نزدیکی نادرشاه بود به کمک شتافت. لیکن نادرشاه در تقلّا برای برخاستن از زمین با خشم رضاقلی را از خود راند. با وجود بیشه‌زار و جنگل نفوذ ناپذیر، هرگونه جستجوی بیشتر بیهوده بود. زخم سطحی بود. نادرشاه پس از اندکی درنگ برای بستن زخم انگشت، سوار بر اسب دیگری شد و به طرف جایی که برای برپایی اردوگاه در نظر گرفته شده بود حرکت کرد. روز بعد مطابق روال همیشگی به دیوانخانه نرفت. پس از سه روز فرماندهان قشون را نزد خود فراخواند و مشخصات مهاجم را که مردی بلند قامت، گندمگون و تنک ریش بود برای آنان توصیف کرد و از آنان پرسید که آیا مردی با این مشخّصات در قشون وجود دارد؟ فرماندهان پاسخ منفی دادند. سربازان نادرشاه به روستاهای اطراف گسیل شدند و چندین نفر مظنون را نزد او آوردند. بعضی از مظنون‌ها برای این که نزد نادرشاه برده نشوند پیشنهاد رشوه دادند و سربازان این پیشنهاد را نشانه مجرمیت شمردند. لیکن نادر دستور داد آنان را رها کنند. نادرشاه گفت مردی که جرأت سوء قصد به جان من را داشته باشد باید از دلیری فوق‌العاده‌ای بهر برده باشد و در بی‌باکی همچون من باشد. از اصفهان تعدادی نقّاش را فراخواندند تا مطابق توصیف‌های نادرشاه به کشیدن چهره‌ مهاجم بپردازند. سپس این نقاشی‌ها را به سراسر کشور فرستادند. نادر دستور داد چنان چه خود مهاجم یافته شود او را زنده و سالم نزد وی بیاورند. دو پسر دلاورخان تیمانی به نادر گفتند که آنان زمانی نوکری داشتند که چهره‌اش با توصیف‌های شاه مطابقت دارد. این نوکر مردی بی‌باک و تیراندازی ماهر بود و می‌توانست در شب تار به ضرب گلوله‌ی آبدار، مهره از قفای مار بیرون آورد. امّا مدّتی است که ناپدید شده است. نادرشاه به این دو برادر دستور داد تیرانداز ماهر را بیابند.

شاه همراه قشون از گذرگاه‌های البرز گذشت و به تهران رسید. به رضاقلی امر کرد در تهران بماند و مالیات ایالت را جمع‌آوری کند و در عین حال کسانی را برای مراقبت از رفتار و حرکات او تعیین کرد. رضاقلی بار دیگر از چشم نادر افتاده بود. نادرشاه به دست داشتن او در ترور نافرجام مظنون بود. در یکی از روزهای تابستان مردی به نام نیک قدم را که به ترور نادرشاه در سوادکوه اعتراف کرده بود نزد نادر آوردند. این مرد که او را نزدیک هرات دستگیر کرده بودند، همان کسی بود که پسران دلاورخان او را از توصیف‌هایی که نادرشاه از چهره وی کرده بود باز شناخته بودند و نادرشاه به نیک قدم قول داد که اگر حقیقت را بگوید در امان خواهد بود. اما اگر سخنی بی‌ربط از نیک قدم بشنود او را خواهد کشت. نیک قدم گفت که با شماری از اطرافیان رضاقلی دوست بوده است. اطرافیان رضاقلی در باره نشانه روی و تیراندازی او با رضاقلی سخن گفته‌اند. رضاقلی پس از دیدن تیراندازی نیک قدم از او خواست تا نادر را بکشد. نیک قدم در ادامه سخنان خود گفت رضاقلی از او پرسیده است آیا می‌توانی شاه را هنگام حرکت بر روی اسب بکشی؟ او گفت: محمّدحسین‌خان نیز در کنار رضاقلی حضور داشت. نیک قدم گفت: یک ساعت از رضاقلی مهلت خواستم تا در باره این پیشنهاد اندیشه کنم. سپس بازگشتم و گفتم می‌توانم این کار را انجام دهم. پیش از لشکرکشی ترکستان چندین بار مترصّد فرصت بودم. لیکن فرصت پیش نیامد. سپس بیمار شدم. سرانجام این فرصت در جنگل‌های سوادکوه پیش آمد. من در کار خود موفّق شدم. امّا تقدیر خداوند چنین بود که زنده بمانی. نادرشاه به نیک قدم گفت به وعده‌اش وفا می‌کند و او را نمی‌کشد. امّا ناگزیر است او را کور کند. نیک قدم را کور کردند.[2] نادر سپس کسانی را فرستاد تا رضاقلی را از تهران به ایران خراب بیاورند.[3] برای این که رضاقلی دچار شک و گمان نگردد، همزمان نصرالله و امام‌قلی و شاهرخ را نیز از مشهد به دربند فراخواند. شاهزادگان در اکتبر 1742 به دربند رسیدند. در نزدیکی اردوگاه شب هنگام رضاقلی را متوقّف کردند و به سه شاهزاده دیگر اجازه حرکت به اردوگاه را دادند.

نادرشاه، نصرالله، امام‌قلی و شاهرخ را با احترام همیشگی‌اش پذیرا شد. اما با رضاقلی به سردی برخورد کرد. رضاقلی مطابق رسم پیش از ورود پدر، شمشیر، کمان و تیردانش را کنار گذاشت. به محض ورود به چادر نادرشاه مشاهده کرد که فرزندش هنوز خنجری به کمر دارد. نادرشاه فریاد زد خنجر را از او بگیرید. رضاقلی با عصبانیت خنجر را از غلافش درآورد و آن را برزمین انداخت. یکی از محافظان بلافاصله خنجر را از روی زمین برداشت و بیرون از چادر برد. نادر فریاد زد که رضاقلی دیوانه شده است. سپس دستور داد او را تحت‌الحفظ بیرون ببرند.

در روزهای بعد بعضی از مشاوران و درباریان نادرشاه از جمله میرزا زکی، حسنعلی‌خان و ملاباشی نزد رضاقلی رفتند و او را ترغیب به پوزش خواهی و طلب عفو از پدر کردند. لیکن رضاقلی همچنان انعطاف ناپذیر، ارتکاب هرگونه اقدامی علیه پدر را انکار می‌کرد. رضاقلی به آنان گفت که در صدد سوء قصد به جان پدر نبوده بلکه این پدر اوست که در صدد گرفتن جان اوست. مورّخی می‌گوید: رضاقلی از جنگ نادرشاه در داغستان انتقاد کرد و گفت این جنگ بیهوده است. قشون در اثر راهپیمایی‌های مکرّر از توان افتاده و از کمبود فقدان خواربار رنج می‌برد. با اعترافات نیک قدم و شنیدن این سخنان رضاقلی از طریق جاسوسان، نادر اکنون متقاعد شده بود که فرزندش گناهکار است. نادرشاه در نوع تنبیه پسر مردّد مانده بود. آیا رضاقلی را بکشد؟ او را کور کند یا همچون طهماسب تبعید و زندانی کند. در این مرحله نیز احتمال داشت فرزندش را عفو کند. لیکن رضاقلی چنان مغرور بود که از تقاضای عفو خودداری کرد.

نادرشاه بار دیگر کوشش کرد با فرزندش سخن بگوید لکن رضاقلی اتهام سوء قصد به جان پدر و به دست گرفتن تاج و تخت را رد کرد و گفت اگر در صدد تاج و تخت بود این کار را زمانی انجام می‌داد که نادرشاه در هند بود. چرا باید منتظر می‌ماند او به ایران بازگردد و دوباره قدرت را به دست بگیرد؟ نادرشاه هرچه بیشتر اصرار می‌کرد، رضاقلی بیشتر بر بی‌گناهی خود تأکید می‌کرد. نادرشاه سرانجام رضاقلی را تهدید کرد که دستور خواهد داد چشمانش را از حدقه در بیاورند. هنوی می‌نویسد رضاقلی فریاد زد که چشمانم را در بیاور توی فرج زنت بگذار.

بعضی از مشاوران نادرشاه با گفتن این که شاید بدخواهان سخنان دروغ به عرض شاه رسانیده‌اند، در صدد حل اختلافات برآمدند. آنان گفتند که کورکردن یا اعدام رضاقلی ضایعه بزرگی خواهد بود زیرا شاه وارث باکفایت دیگری ندارد. امّا آنان نیز با ملاحظه‌ی خشم نادر ناگزیر گفتند که اگر شاهزاده گناهکار باشد باید مجازات گردد. بدبختانه در این زمان شخص با نفوذی چون علوی‌خان در دربار حضور نداشت تا شاه را که در آستانه دیوانگی بود به در پیش گرفتن اقدام عاقلانه وادار کند. سرانجام نادرشاه دستور داد چشمان فرزندش را از حدقه درآورده و نزد او بیاورند. نادرشاه به چشمان فرزند نگریست و گریست . وی همانند واقعه ترور سوادکوه به چادر خود پناه برد و سه روز تمام بیرون نیامد. پس از سه روز به دیوانخانه رفت و درباریان را به سبب شفاعت نکردنشان ملامت کرد و گفت مردم ایران رحم و مروّت ندارند و با غم و اندوه گفت: چه پدری؟ چه پدری؟»[4]

نادر بعد از آن که به دیدار فرزندش رفت سر او را بر زانوهایش گذاشت و زار زار گریست، ولی دیگر کار از کار گذشته بود، زیرا بنا به عقیده رضاقلی میرزا در حقیقت چشم ایران را درآورده بود. بازن طبیب نادر علت کورکردن رضاقلی را در جمله‌ای کوتاه بدین گونه می‌نویسد:«شاهزاده شخصاً آمده، با آن اطمینان و اعتمادی که بی‌گناهی در انسان ایجاد می‌کند. سرنوشت خود را به دست او سپرده بود، ولی سوء ظن در محکمه‌ی غاصبان حکم سند را دارد. پسر مکرّر تهمت پدرکشی را که به او نسبت می‌دادند انکار می‌کرد. امّا عدم اعتماد حکم را صادر کرده بود و غضب آن را اجراء کرد.»[5] در هرصورت نادر از کار خود پشیمان شد و حتّی مجریان و کسانی را که شاهد کورکردن فرزندش بودند را به قتل رساند. محمّدکاظم در مورد آخرین درخواست‌های رضاقلی می‌نویسد:«نادر در مواجهه با فرزند به سختی گریست و فرمود که هرگاه مدّعا و مطلب در خاطر داشته باشی، مقرّر کن. شاهزاده‌ی نامدار عرض نمود که سه مطلب دارم: اوّل فرزندم شاهرخ را خوار و ذلیل نگردانی. دویم جمعی از سرکردگان عظام که در خدمت من بودند به حرف ارباب غرض متعرّضِ احوال آن جماعت نگردی. سیم آن که مرا به ارض اقدس روانه سازی که در پای آستان امام همام علی‌بن موسی‌‌‌‌‌‌‌‌الرضا علیه‌السلام به دعاگویی و فاتحه خوانی به سر برده و باقی پنج روزه‌ی عمرِ بی‌اعتباری خود را به سر رسانم.»[6] رضاقلی به مشهد فرستاده می‌شود تا این که بعد از قتل نادر به دستور علیقلی‌خان همراه بقیّه برادرانش به قتل رسید و جسد وی را در کنار پدرش دفن کردند.


 



[1] - صص 54 و 55 گزارش کارملیت‌ها از ایران در دوران افشاریه و زندیه ترجمه معصومه ارباب - 1381

[2] - در باره نیک قدمی که بد قدم بود و بر اثر تهدید دیگران که در صورت عدم اجرای دستورات آن ها فرزندانش به قتل خواهند رسید، دکتر میمندی‌نژاد در صفحه 739 کتاب خود می‌نویسد:« به نادرشاه خبر دادند شخص جنایتکار را در نزدیکی هرات دستگیر نموده‌اند. در گزارشی که با پیک سریع‌السیر برایش فرستاده بودند توضیح داده بودند که جنایت کار اهل یوسف‌زای و جزء نگهبانان دلاورخان تایمانی بوده و اسمش نیک قدم است. حسب‌الامر با مراقبین خاص به حضور فرستاده می‌شود. نادر از دریافت این خبر از حدّ فزون مسرور گردید. از این که بالاخره حقیقت کشف خواهد شد خرسندی خاطر خود را ابراز نمود. دستور داد برای کسانی که توانسته بودند جانی را دستگیر نمایند و او را زنده به حضورش بیاورند خلعت و انعام حاضر نمایند. نظر مورخین در مورد وی چنین می‌باشد:

1- با وجود تمام دستوراتی که نادرشاه داده بود کسی با نیک قدم جنایتکار تماس نگیرد معذالک میرزاعلی اکبر شیرازی وزیر قبله عالم که خواهرش در حرم نادرشاه به سر می‌برد و خودش مورد توجه شاهنشاه بود از نظر حسادتی که خواهرش به ستاره داشت و دلتنگی‌هایی که شخصاً از رفتار قبله عالم داشت به رئیس قراولانی که نیک قدم جانی را می‌آوردند و از بستگانش بود، خبر داد به نیک قدم تلقین نمایند که اگر بخواهد جانش سالم به در رود باید اظهار کند او کشیک خاصه ولیعهد بوده و به دستور او قصد جان شاهنشاه را نموده است. می‌نویسند علی اکبر شیرازی و خواهرش  از آن جهت چنین فکر شیطانی را پروراندند که می‌دانستند نادرشاه با این که به فرزندش رضاقلی علاقه دارد معذالک به او مظنون است. تصوّر می‌کردند اگر این ظن قوی شود تردیدی نیست نادر عصبی خواهد شد و جان فرزندش را خواهد گرفت. پس از آن تردیدی نیست از رفتاری که نموده از آن جهت که فرزند برومند خود را از پا درآورده مغلوب خواهد گردید. بدون تردید عذاب وجدان سبب خواهد شد گوشه‌گیری کند. در نتیجه اطرافیانش را آرام خواهد گذاشت.

2- راجع به این که نیک قدم جزو کشیک خاصه‌ی ولیعهد بوده است در بعضی کتاب‌های تاریخ چنین متذکّر گردیده‌اند بعد از کشت و کشتاری که نادرشاه در قبیله یوسف‌زای نمود نیک قدم فراری گردید و به مشهد آمد. در آن موقع رضاقلی میرزا ولیعهد و در مشهد حکومت می‌کرد. نیک قدم به حضور ولیعهد رسید. حال و وضع خود را بیان نمود. استدعا کرد وارد خدمت شاهزاده شود. رضاقلی میرزا از پذیرفتن نیک قدم که مورد سخط و غضب پدر قرار گرفته بود خودداری کرد ولی چون دلش به حال نیک قدم سوخت مبلغی به او داد تا در مضیقه نباشد.

3- در بعضی کتاب‌های تاریخ نوشته‌اند در موقعی که نیک قدم شرح حال خود را به عرض ولیعهد رساند چون ولیعهد در فکر بود هرچه زودتر به مقام سلطنت برسد به گوشه و کنایه به نیک قدم فهماند با بودن پدرش نمی‌تواند او را به خدمت بپذیرد. ضمناً به او گفت تو که مرد جسور و پرقدرت هستی، تو که در تیراندازی مهارت داری چرا عجز و لابه می‌کنی؟ شخص باید رفع ظلم از خود بنماید. نیک قدم از این گوشه و کنایه‌ها تهیج شده به فکر این که نادرشاه را بکشد و رضاقلی میرزا شاه خواهد شد و چون در نتیجه فعالیّت او تاج و تخت را به دست آورده به او منتهای محبّت روا خواهد داشت و او را به خدمت خواهد پذیرفت. تصمیم گرفت نادرشاه را از پا درآورد و راه جلوس نمودن رضاقلی میرزا را بر تخت سلطنت هموار سازد.

[3] - نادر برای در امان ماندن از حملات لزگی‌ها دستور داد قلعه‌ای در شمال غرب دربند با فاصله اندکی از ساحل ساخته شود و نام این قلعه را به دلیل مشکلات، قلعه‌ی ایران خراب نامید.

[4] - برگزیده‌ای از صفحات 290 تا 306 شمشیر ایران- سرگذشت نادرشاه افشار مایکل آکس ورسی ترجمه حسن اسدی - 1389

[5] - ص 442 تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه دکتر رضاشعبانی جلد اول - 1388

[6] - ص 446 - همان

7 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 258

رضا قلی میرزا

 

رضا قلی میرزا

 

رضا قلی‌میرزا فرزند ارشد نادر و مادرش دختر بزرگ باباعلی حاکم ابیورد می‌باشد که در 25 جمادی‌الاّول 1131ه.ق/ 15 آوریل 1719م تولّد یافت. او هرچند در خانواده‌ای فرمانروا و حاکم رشد یافته است، امّا شیوه تربیت وی همانند شاهزادگان دیگر توأم با نعمت و آسایش در حرمسراها نبوده است زیرا رضاقلی و برادرانش تحت سرپرستی پدری بزرگ شده‌اند که همیشه در جنگ بوده و همانند سربازان دیگر با مشکلات نظامی و سیاسی از نزدیک دست و پنجه نرم کرده‌اند. هنگامی که نادر نقشه حمله به هندوستان را در سر می‌پروراند رضاقلی میرزا در سن 17 سالگی با سرپرستی و حمایت نزدیک‌ترین دوست نادر یعنی طهماسبقلی‌خان جلایر به تصرّف نواحی بلخ اعزام می‌گردد. شرح زندگی رضاقلی میرزا از همین زمان و به خصوص پس از شروع دوران نیابت سلطنت که در سال 1150ه.ق می‌باشد تا سال 1154ه.ق که به دستورِ عجولانه‌ی‌ نادر از نعمت بینایی محروم شد بیشتر مورد بررسی قرار گرفته است. در این ایّام و دوران چهارساله‌ی نیابت سلطنت بر اثر جوانی و بی‌تجربگی و همچنین تلقین دیگران اعمال ناهنجاری انجام می‌دهد که زمینه را برای موجّه جلوه دادن عاملان ترور نافرجام مساعد می‌سازند و متأسّفانه نادر نیز تحت تأثیر دیگران در دام خیانت کاران قرار گرفته و فرزند بی‌گناهش را به دلیل تبانی در ترور کور می‌کند. هنوز مدت دو روز از اجرای دستورش نگذشته بود که خانه‌ی پوشالی تخیّلات وی فرو می‌ریزد و با اظهار پشیمانی سر در دامن فرزند می‌گذارد و می‌گرید و پس از آن که متوجّه واقعیّت می‌شود بسیاری را مورد اعتراض قرار داده و تعدادی را به قتل می‌رساند. این عمل نابخردانه روح و اراده خستگی ناپذیر نادر را متلاشی می‌سازد و با اطمینان می‌توان گفت که اگر فرزندش خطاکار می‌بود هیچ گاه بدانگونه دچار ناراحتی نمی‌گردید، زیرا وقوع آن را به نحوی می‌توانست با وجدانش توجیه نماید.[1]  دکتر لاکهارت در این رابطه و بی‌گناه بودن رضاقلی میرزا در اقدام ترور و کور کردنش که زائده توهّمات نادر بوده است، می‌نویسد:«میرزامهدی خان در بخش پایانی کتابش که پس از فوت نادر نوشته، یعنی زمانی که دیگر برای خودداری از گفتن یا قلبِ حقیقت انگیزه‌ای نداشته است، به وضوح تمام اظهار می‌کند، اشخاص کینه‌توز با وساویس و توهّمات، ذهن شاه را علیه پسرش مسموم کرده بودند. میرزا مهدی‌خان در کتابش نوشته است که محرّک اصلی تیراندازی آقامیرزا پسر دلاور تایمانی بوده است. پر بازن و دکتر لرچ که هر دو از جریان واقعه آگاهی کامل داشتند و دلیلی هم نداشتند آن چه را که اتّفاق افتاده بود دگرگون جلوه دهند، اعتقاد راسخ داشتند که شاهزاده بی‌گناه بوده است.»[2]

با توجه به نکات ذکر شده باید یادآوری کرد که این حوادث در ایّامی از زندگی رضاقلی میرزا اتّفاق افتاده است که وی در مقطع سنی جوانی و غرور قرار داشته و نباید از وی انتظارِ رفتاری سنجیده و پخته داشت و همه که نمی‌توانند نادرقلی باشند. این سخن به منزله حمایت از رضاقلی میرزا نیست، زیرا در همین دوران کوتاه نیابت سلطنت، اعمال فجیعِ قتل و خشونت و ظلم به حدّی انجام می‌دهد که مردم به شدّت از وی ناراضی می‌شوند و با شنیدن خبر کورکردنش به شادی می‌پردازند. چنان که دکتر میمندی‌نژاد می‌نویسد:«.... کسانی که در غیاب نادرشاه از رضاقلی میرزا ناراضی شده بودند خوشحال گردیدند. در بعضی ایالات و ولایات حتّی جشن گرفتند، چراغانی کردند از این که دوران نیابت سلطنت رضاقلی میرزا پایان پذیرفته و به سبب رفتارش از ولایتعهدی معزول گردید. از حدّ فزون شادمانی ابراز داشتند. هرکس خبر معزول شدن رضاقلی میرزا را شنید نسبت به نادرشاه حسّ احترام و علاقه‌اش بیشتر شد، زیرا همه‌جا این صحبت بود که قبله‌ی عالم برای حفظ مملکت برای حفظ رعیت حتی رعایت حال فرزند خود را ننموده و از خطای او هم چشم‌پوشی نمی‌کند»[3]

زمانی که رضاقلی به همراهی طهماسبقلی‌خان جلایر برای تصرّف نواحی بلخ فرستاده شده بود، آن‌ها بر خلاف دستور نادر به پیشروی خود از منطقه تعیین شده فراتر می‌روند که نادر فرمان بازگشت آنان را می‌دهد و در طی نامه‌ای که توسط احمدخان مروی می‌نویسد ایشان را به نزد خود فرا می‌خواند. در همین زمان سخن از سفّاکی و خون‌ریزی رضاقلی میرزا مطرح می‌شود و حتّی بدان اشاره می‌گردد که طهماسبقلی‌خان جلایر نیز از او می‌ترسید و در موقع ناهار و سفره می‌نویسند:«طعام آن را عمله‌ی او (طهماسب) برداشته و علیحده در خوانی کشیده، در نزد او می‌گذاشتند و به طعام بندگانِ جهانبانی دست خود را دراز نمی‌کرد. چرا که از جمعی از تنگ حوصلگان که در خدمت نوّاب میرزا بودند بنا به جهت خواهش خود مذمّت و بدگویی سردار را در خدمت والا می‌کردند و در میانه‌ی اردو به شیوع رسیده بود که نوّابِ کامیاب امر و مقرّر فرموده که سردار را در وقت اَکل و شرب، زهر در کارش نمایند و چند نفر از طبّاخان بندگان والا را حسب‌الامر بندگانِ صاحبقرانی(نادر) که به عرض اقدس رسیده به قتل آوردند و بدین جهت فی ‌مابین کدورت و نزاع بود.»[4]  این شیوه رفتار او و همچنین در دوره نیابت سلطنت است که مردم آرزوی بازگشت سریع‌تر نادر را می‌کردند و کسی حق اعتراض بر مالیات‌های سنگین را نداشت. دکتر شعبانی به نقل از یک سیّاح می‌نویسد:«مالیات‌های سنگینی بر توده مردم تحمیل کرد و به قهر تمام مأخوذ داشت. همسفر بیچاره من میرزا شفیع برای ملامتی که در خرابی اوضاع بر زبان رانده بود زبانش را از دست داده است.»[5] با این وصف رضاقلی بدون توجه به سخنان نادر قصد تسخیر بدخشان را نیز داشت که در ناحیه کلاب، در سه منزلی بدخشان فرستادگان نادر به وی می‌رسند و با تأکیدات مؤکّد و مکرّر فرمان شاه را ابلاغ می‌کنند که تا دستورهای بعدی در همان بلخ بماند. زمانی که طهماسبقلی‌خان جلایر و رضاقلی میرزا به دستور نادر از بلخ فراخوانده می‌شوند، ضمن استقبال شایان از ایشان ، نادر نسبت به طهماسبقلی‌خان شدّت عمل نشان می‌دهد که چرا بر خلاف دستور از بلخ فراتر رفته‌اند. طهماسبقلی‌خان یکی از یاران صدیق نادر بود و آن قدر برای او ارزش قائل بود که دیگران را با او مقایسه می‌کرد. به همین دلیل است که در شب دوم نزد وی می‌رود و ضمن علت و توضیح که لشکریان باید از او اطاعت کنند وی را همراه خود در حمله به هندوستان می‌برد تا اگر اتّفاقی برای او افتاد لشکریانش دچار تفرقه نشوند و سردار با لیاقتی سپاهیان را هدایت نماید. بعد از این مراحل است که نادر، رضاقلی میرزا را به عنوان نیابت سلطنت انتخاب می‌کند و خود رهسپار هندوستان می‌شود.

آن چه که از ایّام نیابت سلطنت رضاقلی میرزا روایت شده بیشتر مربوط به قتل شاه‌ طهماسب صفوی و تسلّط وی بر تجارت ابریشم و برنامه‌ریزی تاجگذاری وی می‌باشد. در این زمان با شرکت‌های تجاری خارجی و به خصوص انگلیسی‌ها قراردادهایی می‌بندد و دامنه فعالیت آن‌ها را در ایران تسهیل می‌سازد و عمّال خودِ وی نیز ابریشم خام را با قیمتی که خودشان تعیین می‌کردند از تولیدکنندگان می‌خریدند و با قیمتی گزاف و اجبار به تولیدگنندگانِ پارچه‌های ابریشمی می‌فروختند. در نتیجه رضاقلی در مدّتی کوتاه صاحب ثروت زیادی می‌گردد و در طی ارسال نامه‌ای که به پدرش می‌نویسد، ادّعا می‌کند که 1/5 میلیون تومان پول دارد. پدرش از او می‌پرسد که چگونه چنین پولی را به دست آورده‌ای که پاسخ می‌دهد از راه تجارت و نادر با ناراحتی می‌گوید به مردم ظلم نکن. در همین رابطه هنوی می‌نویسد:«در طی پریشانی و ویرانی دهلی، مردم ایران هنوز از دست حکومت ظالمی می‌نالیدند. رضاقلی میرزا، نایب‌السّلطنه در نتیجه ظلم و ستم و غصب مال مردم در مدّت کوتاهی حسّ تنفّر آن‌ها را برانگیخت، ولی برای آن که طمع خود را سیراب کند به بهانه‌ی تجارت، انحصار خرید و فروش ابریشم خام را مستبّدانه به خود اختصاص داد و صاحبان کارگاه‌ها را مجبور کرد که آن را به بهایی که خود مایل بود، بخرند. آنگاه با غرور و نخوت نامه‌ای به پدر خویش نوشت و بدو اطّلاع داد که بدون ضرر رساندن به کسی مبالغ گزافی نفع برده است. نادر که بر استعداد خارق‌العاده فرزند حسد می‌برد از او خواست که توضیح بیشتری بدهد. رضاقلی میرزا در پاسخ گفت که چون به تجارت پرداخته آن مبلغ را در نتیجه تجارت به دست آورده است و گواهی نامه‌ای نیز ارائه داد. نادر که شخص زودباوری نبود عواقب ناگوار چنین رفتاری را به او تذکّر داد و بدو نوشت که اگر علاقه شدیدی به تجارت دارد می‌تواند از شیلات استفاده کند و بدان وسیله منافع سرشاری به دست آورد، بدون این که به دارایی کسی آسیبی برساند یا بر خلاف مصالح بازرگانان منصف که مولّد ثروت ملی هستند، اقدامی کند. روی هم رفته نادر چنان از رفتار فرزند ناراضی بود که فرمانی صادر کرد و تمام حکّام و قضات را در مقام خود تا بازگشت از هند باقی گذاشت. این کار به منزله سرزنش اهانت‌آمیزی بود و چنان در رضاقلی میرزا اثر کرد که او را به عصیان برانگیخت.»[6]

یکی از کسانی که در جنوب ایران رقیب تجاری رضاقلی میرزا بود شخص تقی‌خان حاکم شیراز می‌باشد که بعداً به دلیل عصیانگری و همچنین فتنه‌انگیری بر علیه رضاقلی میرزا قیام می‌کند که سرانجام شکست می‌خورد ولی بعدها که به حضور نادر می‌رسد چنان با چرب زبانی بر نادر تأثیر می‌گذارد که مجدّداً او را جهت حاکمی کابل می‌فرستد. وجود همین شخص می‌تواند یکی از عوامل و محرکان خیانت بر علیه رضاقلی میرزا باشد که نیک قدم نامی را به بهانه عامل ترور نادر معرفّی و او را چنان توجیه می‌کنند که مقصّر را رضاقلی میرزا جلوه دهد.[7] مایکل آکس اشاره‌ای بدین نکته دارد و می‌نویسد:«گزارشی که تقی‌خان از رفتار رضاقلی میرزا به پادشاه داد بسیار نامطلوب بود. در واقع رضاقلی تعدادی از مشاوران تعیین شده توسّط پدر را اخراج کرده بود و دست به مجازات‌های بی‌رحمانه و تحکّم‌آمیزی می‌زد و به خاطر خطاهای جزئی گردن عدّه‌ای را زده بود. گرچه از قدیم داد و ستد ابریشم تا حدّی در انحصار پادشاه بود با این حال رضاقلی میرزا شیره‌ی تجارت ابریشم را به نفع شخص خود کشیده بود. البتّه تجارت ابریشم از طریق بنادر خلیج فارس صدمه ندید چون آن جا در کنترل تقی‌خان بود.»[8]

در نیمه اول سال 1151ه.ق بود که شایعه مرگ نادر به ایران رسید و احتمال می‌رود که این خبر مربوط به شایعه قتل نادر در دهلی باشد که منجر به قتل عام مردم شهر گردید و باید مشکلات ارتباطی آن زمان را در نظر گرفت. شاید شنیدن این خبر برای رضاقلی خوشایند نبوده است، زیرا طعم قدرت و مقام را چشیده بود و گاهی به انتقاد از پدر می‌پرداخت و می‌گفت پدرش می‌خواهد آن سرِ دنیا را هم فتح کند و همه‌ی عذاب و مشکلات ما ناشی از رفتار اوست و تنها مرگ می‌تواند مانع اهدافش باشد و شاید هم اینگونه نبوده و روایت دیگران در ابهام باشد و ایشان از روی ناچاری و اضطرار آماده تاجگذاری شده‌ و نسبت به قتل شاه طهماسب صفوی در سال 1153ه.ق تسلیم گردیده‌اند. دکتر شفق در مورد نقش و تلقین محمّدحسین‌خان قاجار در این ایّام می‌نویسد:«این شاهزاده بعد از تصدّی مقام نیابت سلطنت گاهی علائم نافرمانی نسبت به اوامر پدرش نشان می‌داد. در ضمن باید دانست فرسنگ‌ها از پدرش دور بود و گاهی ماه‌ها از او خبر نداشت و عمویش ابراهیم‌خان که به دستور نادر بنا بود مراقب او باشد، کشته شد. رضاقلی در سه ماهه اول بازگشت به مشهد لشکری باشکوه با یراق و کمربندها و ابزار زرّین و سیمین مرکب از دوازده هزار تن تجهیز نمود.

کمی نگذشت دور او را اشخاص خودپرست و دسیسه‌باز گرفتند و او را تحت نفوذ قرار دادند و رفتارش رفته‌رفته خشن شد و نفع پرستی را پیشه خود ساخت و جلب نفرت مردم را نمود. از طرف دیگر به حکم گواهی بعضی خارجیان آن عهد، وی منافع و مصالح عامه را هم در نظر می‌گرفت، مثلاً مالیات‌های گزاف را می‌بخشید. مهمترین حادثه‌ی دوره نیابت سلطنت رضاقلی عبارت بود از کشته شدن شاه ‌طهماسب و خانواده‌ی او که مسؤولیت آن مستقیماً بر عهده رضاقلی است. توضیح آن که چون به سال 1739/1151 خبری از جبهه هند در ایران شیوع یافت که گویا نادر کشته شده، لاجرم کسانی مانند محمّدحسین‌خان از قاجاریان یوخاری باش استرآباد و از پی تحریک رضاقلی درآمدند و او را تحریض به کشتن طهماسب کردند که مبادا از خبر درگذشت نادر ایجاد فتنه نماید و شاهزاده‌ی بی‌تجربه زیر بار این تلقینات سوء رفت و شاه طهماسب بخت برگشته که در سبزوار اقامت داشت با دو فرزند کوچک او یعنی عباس و اسماعیل به دست محمّدحسین‌خان بی‌رحم با قساوتی تمام کشته شدند و این فاجعه گویا در ماه فوریه 1740/1153 اتّفاق افتاد و چون خبر موحش به گوش خواهر طهماسب یعنی فاطمه سلطان بیگم عیال رضاقلی رسید مشارالیه از شدّت ناراحتی خودکشی کرد. در این بین خبر سلامت نادر و فتوحات او رسیده و رضاقلی را که شاید خیال سلطنت را در ذهن خود می‌پروراند خسته ساخته و از عمل خود پشیمان کرد. رضاقلی عازم تهران شد تا به مناسبت نوروز در آن جا بار عام دهد، ولی قبل از انعقاد آن مجلس به موجب دستور پدرش اعلام نمود که همه مردم سکّه‌های نقره‌ی رایج مانند عباسی و محمودی و نادری را بیاورند و تسلیم کنند و در مقابل به همان میزان روپیه‌های نادری که در هند ضرب شده دریافت دارند. نادر بارها رضاقلی را احضار کرد که در هرات 1153 به خدمت پدر برسد و او به عذر این که حفظِ انتظام تهران وجود او را لازم دارد، تأخیر می‌کرد. تا این که نادر از هرات حرکت کرد و رضاقلی میرزا با همان سواران خاصِّ باشکوه خود به راه افتاد و در محل قره‌تپّه بادغیس به نادر رسید و آن غرّه ربیع‌الآخر 1153 بود. نادر گرچه رضاقلی را با مهر پذیرفت ولی به موجب آن چه از خیالات رضاقلی به سمع او رسیده بود و با جلال و شکوهی که در سپاهیان او دید، متغیّر گشت و بی‌درنگ دستور انحلال آن را داد و از کشته شدن شاه طهماسب اظهار عدم رضایت نمود و نیابت سلطنت را از رضاقلی گرفت و به فرزند دوّمش نصرالله داد و او را به همراهی حرم و معیت امام‌قلی به مشهد اعزام نمود و رضاقلی را در نزد خود نگه داشت.»[9]

در پی این جوّ و اوضاع و احوال نادر بعد از گذشت دو سال از حمله به هند در تاریخ هفتم صفر سال 1153/1740 به ایران بازگشت. او دستور داده بود که نایب‌السلطنه و دیگران به حضور برسند. هنگامی که وارد شهر هرات شد تمام غنایم را به نمایش گذارد، ولی در این هنگام رضاقلی میرزا به دلیل لزوم در تهران به موقع حاضر نگردید. نادر از اخباری که راجع به رسیده بود قدری مشکوک شد و نتیجه گرفت که رضاقلی می‌خواسته برجای پدر به تخت سلطنت بنشیند. علاوه بر این‌ها افرادی چون تقی‌خان شیرازی با نجواهای خود فکر خیانت را در ذهن پادشاه تقویت می‌کردند. سرانجام نادر با سپاه خود از هرات حرکت کرد و پنج روز بعد در حدود صد کیلومتر که از هرات دور شده بود رضاقلی میرزا با لشکریان خود که شامل دوازده هزار جزایرچی و فوق‌العاده پر رنگ و لعاب به آن‌ها پیوست. مایکل آکس از عکس‌العمل نادر می‌نویسد:«نادرشاه با متانت از آنان سان دید و نزد لشکریان از پسرش به گرمی استقبال کرد. امّا طنطنه و جلال فوج او این تأثیر را بر پادشاه نهاد که رضاقلی میرزا بیش از حد به خود جاه و جلال داده است. نادرشاه تفرعن و هیمنه را برای دیگران نمی‌پسندید، چون خاطره اصفهان و شاه سلطان حسین و طهماسب را نزد او تداعی می‌کرد. بعد از سان دستورِ انحلال فوج را صادر کرد و آنان را به صورت گروه‌های کوچک به فرماندهان خود داد. بعداً در باره رفتار رضاقلی در ایّام نایب‌السّلطنگی صحبت نمود و بر سرِ تلفات وارده بر سربازانش غضب خود را فرو خورد. توضیح داد امپراتوری ایران نمی‌تواند هزینه دو ارتش و دو دربار را بپردازد و یا چون برای مردم سوء تفاهم ایجاد می‌کند به رضاقلی گفت نمایش شکوه و جلال مناسب او نیست و لازم است به نحوی رفتار کند که انتقام دیگران را متوجّه خود نسازد. آنگاه نادر با قدری غضب او را به خاطر قتل طهماسب ملامت کرد و رضاقلی را از مقام نایب‌السلطنه برداشت و در عوض به نصرالله دستور داد در غیاب او در مشهد نایب‌السّلطنه باشد. رضاقلی را در معیت خود به جنگ ترکستان برد. رضاقلی با طینت مغرور و کلّه‌شقّی خود این اقدام پدر را تحقیر بسیار تلقّی کرد.»[10]

در بعضی روایات ذکر شده که پس از پیروزی‌های نادر در منطقه ترکستان برای تحکیم روابط با ابوالفیض‌خان تصمیم به ازدواج با دو دختر فرمانروای مغلوب گرفتند. از آن جا که بعضی در جستجو و ریشه‌یابی اختلافات پدر و پسر بوده‌اند این مطلب را یکی از علل دیگر نارضایتی رضاقلی میرزا نوشته‌اند که از بین آن دو دختر چون نادر دختر کوچکتر را برای خود و دختر بزرگتر را برای رضاقلی انتخاب کرد، این مسأله موجب رنجش رضاقلی میرزا گردیده است.

نادر بعد از تصرّف ترکستان تصمیم می‌گیرد که علی‌رغم مشکلات و موانع طبیعی و سابقه مبارزاتی مردمان داغستان به دلیل کشته شدن برادرش ابراهیم بیک به دست لزگی‌ها به آن جا حمله کند.[11]  حمله به این منطقه را یکی از بزرگترین اشتباهات نظامی نادر می‌دانند و عواقب آن را به او گوشزد کرده بودند و حتی از همان ابتدا علائم هشدار توسط بارش شدید برف و باران شروع گردید و بعد با ترور نافرجام که عواقب بسیار وخیمی برای نادر به دنبال داشت، ادامه یافت و سرانجام جنگ با لزگی‌ها بود که حیثیت و اعتبار جهانگشایی وی را در هند کمرنگ ساخت.



[1] - در فرهنگ  فارسی ضرب‌المثلی است که می‌گوید درد همدرد که داند همدرد. این نگارنده تا حدّی می‌توانم احساسات نادر را درک نمایم، زیرا در اثر حادثه‌ای که برای فرزندم اتّفاق افتاد، خودِ حادثه را به نحوی می‌توان توجیه نمود ولی این خیانت‌هاست که اثر تخریبی زیادی برجای می‌گذارد و ضمن متلاطم ساختن افکار هیچ چیز دیگر قابل تحمل نیست.

[2] - ص 511- نادرشاه(آخرین کشورگشای آسیا)- پدید آورندگان دکتر لارنس لاکهارت و غیره ترجمه دکتر اسماعیل افشار نادری

[3] - ص 698 زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمدحسین میمندی‌نژاد - 1362

[4] - ص 54 تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه جلد دوم دکتر رضا شعبانی - 1365

[5] - ص 665 - همان

[6] - ص 222 زندگی نادرشاه تألیف جونس هنوی ترجمه اسماعیل دولت شاهی

[7] - مایکل اکس در صفحه 229 کتاب شمشیر ایران می‌نویسد:« وقتی تقی‌خان را به اصفهان آوردند مراسم استقبال مسخره و تحقیرآمیزی برای او ترتیب دادند و مردم او را استهزاء و هو می‌کردند. در روزگاری که او رفیقِ گرمابه و گلستان نادرشاه محسوب می‌شد از قرار معلوم پادشاه سوگند یاد کرده بود هرگز جان وی را نگیرد. حال دستور داد در منتهای قساوتی که به فکر انسان می‌رسد، اما به شرطی که نمیرد او را مجازات کنند. تقی‌خان را اخته کردند و یک چشمش را هم کور کردند. یک چشم تقی‌خان را برای آن باقی گذاشتند تا ببیند چه مصیبت دیگری در پی دارد. برادر و سه پسرش و تعداد دیگری از خویشان و دوستانش را به قتل رساندند. آن گاه محبوب‌ترین همسرانش را به سربازان دادند تا در جلوی چشمش به آنان تجاوز کنند و البتّه این عمل خلاف حرمتی بود که در ایّام گذشه برای زنان قاتل می‌شد. اما زمانی که او را نزد نادر بردند چنان بر او اثر گزارد که مجدّداً او را به کابل فرستاد تا حاکم آن جا شود.»

[8] - ص 264 شمشیر ایران مایکل آکس دورتی ترجمه محمدحسین آریا - 1388

[9] - ص 195 نادرشاه -  تدوین و ترجمه صادق رضازاده شفق - 1386

[10] - ص 366 شمشیر ایران(نادرشاه) مایکل آکس دورتی ترجمه محمّدحسین آریا - 1388

[11] - در شرح حال ابراهیم بیک، پناهی سمنانی در صفحه 174 کتاب نادرشاه می‌نویسد:«او مردی کامجو و عیّاش و زراندوز بود. شجاعت تصمیم گیری نیز نداشت. سپاهیان او در ایذاء و آزار مردم ید طولایی داشتند و یکی از علل عصیان طوایف لزگی نیز همین بود. شیوه عمل او غالباً موجب بروز عصیان و فجایع می‌شد. فی‌المثل در واقعه قتلِ(مهدی خان، بیگلربیگی شماخی) به وسیله سرکردگان دربند او بصیرت و توانائی کافی در انعکاس مطلب به نادر نشان نداد. او به طوری که محمد کاظم روایت کرده به طور خلاصه از این قرار است که مهدی خان بیگلربیگی شماخی که نوعاً به تعبیر محمدکاظم مردی بود عیش‌انگیز و فاسق و فاجر و مدمّغ و در هر جا و هر مکان که پری روی عنبرین مویی را معیّن می کرد در دم کسان خود را فرستاده، جبراً و قهراً آنان را به حضور آورده و با او عشرت می‌کردند و زمانی قصد خطایی در حق پسر چهارده ساله‌ی کوتوال دربند داشت و دست در گردن فرزند قلعه بیگی زده و بوسه شهوتانه از کنج لب و رخسار او می‌ربود و اراده باطل در خیال داشت و آن پسر گریه و جزع می‌کرد. پاره پاره شد و روز بعد جسدش را در آتش سوختند.

با این که ابراهیم خان خود، ظاهراً حق را به جانب قاتلان می‌داد، امّا نادر پس از وصول گزارش ماجرا، فرمان قتل قاتلان را داد و هفت نفر از آن ها را به قتل رسانید و اموالشان را ضبط کردند. در جریان طاعون وحشتناکی که در نزدیک گنجه بروز کرده بود به قول مؤلّف عالم آرای نادری که خود از نزدیک شاهد ماجرا بود تنها در تبریز چهل و هفت هزار نفر در ظرف دو ماه تلف شدند. ابراهیم خان وحشت‌زده و از ترس ابتلاء به طاعون از شهری به شهر دیگر می‌گریخت. او نسبت به زیردستان و حکّام تحت نفوذ خود نیز روشی ناجوانمردانه داشت و اخبار دروغ در باره آن ها نزد نادر می‌فرستاد و موجبات عزل آن ها را فراهم می‌کرد. فی‌المثل او از محمّد مؤمن بیک قولّر آقاسی مروی حاکم شیروان تقاضای رشوه کرد و چون پیش‌بینی او جلب توجه ظهیرالدوله را نکرد، گزارشی علیه او نزد نادر فرستاد. نادر نیز او را عزل کرد و محمدقلی خان افشار را به جای او گمارد. ماجرای جنگ او با لزگی‌ها و قتلش در این جنگ را لکهارت ناشی از روح حسادت و رقابت او با رضاقلی خان می‌داند. ابراهیم خان در جنگ با لزگی‌ها به وسیله ابراهیمِ  دیوانه یا همان فرمانده قوای لزگی با شلیک دو گلوله به قتل رسید. آن ها جسد او را به درختی آویزان کردند و سوزانیدند.»

12 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 250

حواشی اقامت نادر در دهلی

 

 

حواشی اقامت نادر در دهلی

 

در مدّت اقامت نادر در دهلی حوادث ناگواری اتّفاق افتاده است که بسیاری از آن‌ها امری جدایی ناپذیر از عواقب جنگ‌ها می‌باشند. برای آن‌ که که تنها به امور پیروزی و کسب غنایم پرداخته نشده باشد به نکاتی از زمان اقامت نادر پس از ورود به شهر دهلی اشاره می‌گردد که جمس فریزر آن‌ها را توصیف کرده‌اند و می‌تواند ماهیت برخی از ظاهرسازی‌ها را روشن سازد و در ضمن تصویری از وقایع آن زمان را در اذهان مجسّم سازد. این مطالب مربوط به بعد از حادثه قتل عام شهر می‌باشد.

«خونریزی از بازار صرّافان که جلوی قلعه است تا عیدگاه قدیم که یک فرسخ و نیم مسافت دارد درگرفت. یک طرف تا مقبره جیت‌لی و از طرف دیگر تا بازار تنباکو فروشان و پل میتایی مشغول کشتن شدند. تمام کوچه‌ها و بازارها و خیابان‌ها و انبارها در هر طرفِ بازارِ خاتم و اطراف مسجد جامع و بازار پنبه و جواهر فروشان تمام تاراج شد. اغلب جاها را آتش زدند و هر کس را در مأمن‌ها و خانه‌ها و کوچه‌ها و پس‌کوچه‌ها و دکان‌ها از بزرگ و کوچک و زن و مرد یافتند از دم شمشیر گذرانیدند. حتی حیوانات از قهر و غضب آن‌ها خلاص نشدند. لطفعلی‌خان که مأمور قتل و غارت محله‌ی سمت میدان سعدالله‌خان و دروازه دهلی بود چون به خانه سربلندخان رسید، سربلندخان با کمال تعجّب و دهشت به ملاقات او آمد و گفت اهل این محله تقصیری ندارند و وعده کرد مبلغی بدهد و هر طور بود آن‌ها را از قتل و غارت منصرف کرد ولی در جاهای دیگر قتل و غارت و آتش زدن خانه‌ها به وضع مهیب متصّل در کار بود. نادرشاه بعد از صدور این حکم به قلعه مراجعت کرد. دو ساعت از ظهر گذشته، محمّدشاه و نظام‌الملک به حضور او رفتند و از اهل شهر شفاعت کردند. حکم کرد از قتل دست بکشند و به صدای طبل اعلام شد که دیگر به اهالی صدمه نرسانند. قتل عام از چهار ساعت قبل از ظهر تا سه ساعت بعد از ظهر طول کشید. چهار صد نفر قزلباش کشته شدند و از اهل شهر بزرگ و کوچک صدوبیست هزار و بعضی گفته‌اند صدوپنجاه هزار از دم شمشیر گذشتند.

آن چه از نقدینه و اموال غارت شده بود، قدری به حضور نادرشاه آوردند ولی بیشتر اموال در میان آتش تلف شد. در بیشتر خانه‌های هندوها که یک نفر از آن‌ها زنده مانده بود سی الی چهل نعش روی هم گذاشته و آتش می‌زدند. در کوچه‌ها نیز همین قاعده معمول می‌شد. با وجود این به قدری نعش ماند که تا مدتی عبور از کوچه‌ها ممکن نبود. وقتی که قتل عام شروع شد آن‌هایی که اسباب فتنه شده بودند در یک طرفه‌العین غایب شدند و دکاندارهای بی‌گناه و اهل بازار و خانواده‌های محترم را به قهر و قتالی قزلباش‌ها مبتلا کردند. بعضی اشخاص از ترس ناموس نه تنها زن‌های خود را کشتند بلکه خودشان را هم تلف کردند. جمع کثیری به خصوص زن‌ها و بچه‌ها خود را در خانه‌ها سوزاندند.

روز دوشنبه دوازدهم به موجب حکم نادرشاه اسراء به خصوص زن‌ها را به خانه‌های خود برگردانیدند، ولی با چشم‌های پر از اشک و در حالی که نمی‌توان بیان کرد. ذکر آن قبیح است. در روزهای بعد بعضی خانه اعیان تصرّف شد و مقداری از پیشکش‌های وعده داده شده جمع‌آوری گردید و کسی حقّ خروج از شهر را نداشت. روز پنجشنبه پانزدهم چون عدّه کثیری نعش در اطراف قلعه و بازارها و جاهای دیگر افتاده و تعفّن کرده بودند هر کس را در کوچه دیدند مجبور کرده و به بیرون بردن نعش‌ها واداشتند. بعضی از نعش‌ها را طناب به پا بسته و به بیرون شهر کشیدند. بعضی را به رودخانه انداختند. بعضی را که خیال می‌کردند هندو هستند روی هم گذاشته و با چوب و الوارهای خراب، آتش زدند و بعد از آن در روزهای بعد در تدارک تهیّه پیشکش‌ها بودند.

در روزهای بیست و پنجم و ششم، نصرالله میرزا پسر نادرشاه، دختر یزدان‌بخش، پسر کام بخش، نواده‌ی اورنگ زیب را برای او گرفتند. در شب زفاف محمّدشاه معادل هیجده هزار و هفتصدوپنجاه تومان جواهر با هیجده هزار و هفتصدو پنجاه تومان نقد هدیه فرستاد. چند روز بعد از عروسی نیز یکصدوهشتاد و هفت هزاروپانصد تومان جواهر برای او فرستاد. مجلس برای جمع‌آوری تنخواه پیشکش‌ ادامه داشت. بعضی از افراد محترم و معروف از جهت استقبال و نداری و اهانت خودشان را کشتند. بسیاری از امرا محمدشاه را در حضور او چوب زدند، به طوری که خون از همه‌جا جاری بود. سیاهه اسامی که نوشته شده بود و باید پول نقدها را جمع‌آوری کنند اگر دانستند در زیر کتک جان می‌باختند و ظلمی نبود که نسبت به مردم و آن‌ها نشود. این رفتار چنان اهالی را بیچاره کرده بود که اگر یک نفر قزلباش میان ده هزار نفر می‌آمد با کمال اطمینان هر بلایی می‌خواست به سر آن‌ها می‌آورد. تا روزی که نادرشاه حرکت کرد حال بدین منوال بود. قریب سی کرور تومان تسلیم خزانه و بقیه میان امراء، قدری میان هزار سوارِ مأمور شده، مبلغی گزاف به واسطه کاستن قیمت اموال از میان رفت. مثلاً اسبی که قریب صدونود تومان قیمت داشت به پنج تومان برمی‌داشتند.

سرانجام در روز سوّم صفر تمام امرا به حکم نادرشاه و در حضور محمّدشاه حاضر شدند. در آن جا نادرشاه چهل و دو خلعت که نادرشاه برای امرا فرستاده بود پوشیدند. محمّدشاه در دیوان امرا با نادرشاه یکدیگر را بغل گرفتند و بعد با هم ناهار خوردند. امرا بعد از ناهار مقداری اشیاء گران قیمت آوردند. یک تاج جواهر، یک سرپیچ، یک بازوبند و یک کمربند همه جواهر، یک شمشیر دسته مرصّع، یک شمشیرِ راست که در میان اهالی دکن معمول و موسوم به دهوپ است با یک قدّاره مینا. نادرشاه تاج را به دست خود به سر محمّدشاه گذاشت و از او عذرخواهی کرد و به نصیحت او پرداخت و باز هم تأکید نمود که اگر لازم باشد قشون خواهم فرستاد و به نظام‌الملک و سربلندخان و سایر امرا نیز فرمود که اگر طغیان کنید و اطاعت محمّدشاه را نکنید، سیاست خواهید شد و در هنگام مراجعت به طهماسب‌خان و لطفعلی‌خان و دیگران گفته بود که در دو کار، من از روی تدبیر عمل نکردم. یکی این که سلطنت را به محمدشاه تفویض نمودم، چون شایسته این امر بزرگ نیست. اوضاع هندوستان بیشتر از پیش‌ مغشوش خواهد بود. دیگر آن که نظام‌الملک را سلامت گذاشتم چون زیرک و مزوّر است. خیلی احتمال دارد که سبب انقلاب شود. در هر حال چون به تقدیر الهی و امداد بخت بلند، قول و امان به آن‌ها داده بودم، نمی‌توانستم برخلاف آن عمل نمایم.

روز جمعه ششم، پیش‌خانه‌ی شاهی به شلیمار(شعله آبی) رفت. منادی در همه‌جا ندا داد که بعد از حرکت اردو هیچ یک از قزلباش‌ و اشخاصی که همراه قشون آمده‌اند در شهر نمانند و هیچ کس آن‌ها را در خانه‌ی خود نگاه ندارد و پنهان نکند و اهالی اردو احدی را از مرد و زن هندوستانی اسیر همراه خود نیاورند مگر غلامی که به وجه نقد خریده باشند و نوشته‌ای از بایع در دست داشته باشند و شاهد بر میل و رضای بایع شهادت داده باشد یا زنی را بر وفق قانون به عقد درآورده باشند. با وجود این غلام یا زن معقوده را به خلاف میل خودشان نباید حرکت بدهند، هرکس از این احکام تخلّف ورزد جان و مال او به هدر است.

از روزی که نادرشاه از دهلی حرکت کرد تا امروز که بیست و ششم ربیع‌الاول است در امور مملکتی نه اقدامی شده و نه گفتگویی کرده‌اند.چنان بلای ناگهانی که به مملکت هندوستان رسید و از قیام قیامت خبر می‌داد. این خفتگان خواب راحت و بی‌هوشی و تنبلی را که از شراب غرور و خودپسندی مست بودند، بیدار نکرد. همه به بدخواهی نسبت به یکدیگر اتّفاق کردند و تمام صحبت‌ها و گفتگوهای آن‌ها مولود حسد و بدگویی بود. بناهائی که در روز قتل عام خراب و ویران شدند، بعضی که خرابی آن‌ها کمتر است دوباره مسکون شده‌اند و باقی خالی است که اگر قبل از فصل بارندگی تعمیر نشوند به کلّی منهدم خواهند شد. اهالی شهر از دهشت و وحشت این بلیّه مثل مردمان مجذوب و مصروع و گیج و مبهوت بودند و هنوز به خود نیامده بودند و از همه غریب‌تر آن که با وجود تعدّیات و ناملایمات که بعد از حرکت نادرشاه به اهل این مملکت رسیده، عبارات ناشایست و حرکات وحشیانه‌ی سربازهای نادرشاه متصّل اسباب صحبت مردم شده که در تمام مجالس با میل و لذّت و به طور تقلید و مسخره ذکر می‌کنند و ابداً به خیال و بدبختی‌ها و ناگواری‌های گذشته متألّم نمی‌شوند. بلکه ظاهراً از رفتن نادرشاه اوقاتشان تلخ است. سربلندخان از این مردم مستثنی بود، سه سال قبل این بلیّه را دید و خود را از خدمت دولت دور کشید.»[1]

محمّد شفیع علاوه بر توصیف‌های مطرح شده در باره تخت طاووس از تخت‌های دیگری نام می‌برد که از تخت اصلی کوچکتر بوده‌اند. وی در توصیف آن‌ها می‌گوید:«تفصیل جواهر گرانقیمت که شاهنشاه از سرکار شهریار هندوستان همراه به ایران برده، از این عالم اتّفاق افتاده که نخست از همه سریرِ بزرگ مسمّی به تخت طاووسی که به همپایگی سریرِ سلطانی سرِ افتخار می‌افراخت. قیمت جواهر و طلا که بر آن پرچین کاری نموده‌اند به عبارتِ اهل هندوستان یا کم دو کرور روپیه یعنی صدهزار و هفتاد و پنج لک روپیه‌ی شاه جهانی بر آن خرج گردیده و سوای آن، شانزده تخت که نسبت به آن اورنگ، مختصر قامت بودند. بعضی تمام آن طلای خالص و بعضی طلایی میناکاری و بعضی به جواهرِ مرصّع از این قبیل، به معه‌ی تخت طاووس هفده تخت بعضی ساکن و بعضی روان و از جواهر، فقط آن چه گرانبها بود نگاشته می‌شود:

اوّل- نول‌مالای مروارید، قیمت سیصد هزار روپیه یعنی سه لک روپیه، دویم- موهن مال، قیمت دو صد هزار روپیه یعنی دو لک روپیه، سیّم- نین چین مالا، قیمت دو لک و بیست و پنج هزار روپیه. چهارم- سکهه چین مالا که قیمت آن یک لک و هشتاد و چهار هزار روپیه بود و عبارت از مالا حلقه‌ای که در گلو اندازند و حمایل نیز می‌نامند. دیگر یاقوتِ زرد، مسمّی به گل آفتاب. الماس، مسمّی به کوه نور، الماس دویم، ملقّب به نورالعیون. انگشترِ یاقوت، مخاطب به خاتم جم لعلِ بدخشان، مسمّی به نور اکبر. گران سنگِ پیش‌بها. قریب پنجاه فیل، سوای اُشتر و استر و اسب که شاهنشاه جواهر بار کرده، همراه برد و از وزنِ مرصّع آلات و نقره و طلا آلات کسی به سبب بسیاری اشیاء تشخیص ننمود و قریب هفتصد فیل، تمام زر و جواهر بار داشت. سوای شتر و استر و اسب و گاو و آن چه لشکریانش از عالمِ غارت به دست آورده بودند. تعداد آن به غیر از عِلم حضرت علّام‌الغیوب، دیگری در انحصار شمار نتواند آرد.»[2]

دکترشعبانی در باره ساخت تخت نادری که با تخت طاووسی برابری می‌کرده و یا سعی بر آن بوده است که برتر از نمونه هندی آن ساخته شود، می‌نویسد:«در دوره نادر همه‌جا التقاطِ پدیده‌های ذوقی ایرانی و هندی که به دستور وی فراهم می‌شده به چشم می‌آید و از جمله باید از آن در تهیّه تختی که به نام تخت نادری و برای برابری با تخت طاووس درست شده، ذکری به میان آورد. مورّخ درستکار و درستگوی دربار که هرجا می‌توانسته به روشنی سخن گفته است، می‌نویسد چون تخت طاووسی که در ایّام سلاطین سالفه‌ی هندوستان صورت اتمام و بعد از تسخیر شاه جهان‌آباد به جواهرخانه‌ی همایون انتقال یافته بود، همّت بلند شاهنشاهی که اورنگِ نُه پایه فلک را پَست‌ترین پایه‌ی درجات شأن خود می‌داند، برآن تعلّق یافت که در برابر آن سریری دیگر با خیمه که لایق آن و شایسته چنان شاهنشاهی فیروز بخت باشد مکلّل به جواهرِ آبدار و لآلی شاهوار ترتیب دهند، لهذا بعد از حرکت از شاه جهان‌آباد به حکم همایون استادان صنایع کار و مهارت پیشگان جواهر نگارِ هندی و ایرانی به سرانجامِ آن تخت و خیمه‌ی گوهر آگین پرداخته، در مدّت یک سال که ایّام راه بود به همّت خسروی از لآلی غلطان و گهرهای درخشان که هر یک با خراج اقلیمی برابر و در بها با گوهر شب چراغِ ماه و لعل درخشان آفتاب، همسر بود در کمال زیب و فرّ ترتیب داده، خیمه‌ای نیز درخور آن مکلّل به مرواریدِ آبدار و گوهرهای شاهوار نقش پذیرِ انجام ساختند و به تخت نادری موسوم گردید.»[3]

امّا در رابطه با آن سنگ‌های گرانبها که از همه سنگین‌تر و با ارزش‌تر بوده‌اند، دکتر میمندی نژاد در توصیف و گذشته و حال این سه قطعه الماس می‌نویسد:«در بین جواهراتی که نادرشاه از هندوستان به ایران آورده سه قطعه الماس گرانبها معروف به کوه نور، دریای نور و ارلو می‌باشند. تاریخچه و مشخصات این الماس‌ها به شرح زیر می‌باشد:

1-دریای نور را اروپائیان، مغول بزرگ می‌نامند. قبل از آن که تراش داده شود 750 قیراط وزن داشته و در حال حاضر 280 قیراط وزن دارد. بعد از کشته شدن نادرشاه دریای نور به نوه‌اش شاهرخ فرزند رضاقلی میرزا رسید. در هنگام تسلّط قاجاریه الماس دریای نور به دست سلاطین قاجار افتاد. ناصرالدین شاه آن را به کلاه و یا سینه خود نصب می‌کرد. گاهی به بند ساعت خود آویزان می‌نمود. برای این که محفوظ بماند نگهبانی بر آن گماشته بود. چنان که در کتاب منتظم ناصری نوشته شده است در سال 1296ه.ق نگهبانی دریای نور به حاجی محمّدرحیم‌خان خازن‌الملک واگذار گردید. بعد از کشته شدن ناصرالدین شاه دریای نور را به موزه شاهی سپردند و تا سال 1336ه در آن جا نگاهداری می‌شد. موقعی که محمّدعلی میرزا به سفارت روس پناهنده شد آن را با خود به سفارت برد. در آن روزها عدّه‌ای از حافظین حقوق مردم کوشیدند و آن را پس گرفتند و به خزانه سلطنتی برگرداندند. در حال حاضر این الماس در جزو جواهرات سلطنتی در خزانه بانک ملّی است.

2-کوه نور از بزرگترین و زیباترین الماس‌های جهان به حساب می‌آید. انگلیسی‌ها آن را پادشاه الماس‌ها می‌نامند. تاریخچه این الماس افسانه‌آمیز و شنیدنی است. در کتب و مجلات به کرّات در اطراف آن شرح‌ها نوشته‌اند و توضیحاتی داده‌اند. از نظر یادآوری به اختصار متذکّر می‌گردد: در افسانه‌های قدیم هندو که به پنج هزار سال پیش مربوط می‌باشد از کارنا پسر خدای آفتاب که پهلوان باستانی هند بوده بحث شده است، کارنا اولین کسی بود که کوه نور را در اختیار داشته است. صد سال قبل از میلاد مسیح دارنده کوه نور راجه اویه ین در راچپوتانا بوده است. در قرن هشتم هجری قمری کوه نور در اختیار پادشاهان ملوا که در خطّه‌ای از شمال غرب هندوستان سلطنت می‌کردند، بوده است. در سال 709 هجری پادشاه ملوا در جنگی که با علاءالدین محمّد خلجی برادر زاده و داماد جلال‌الدّین فیروز شاه نمود، شکست خورد. کوه نور به علاءالدین رسید و به وسیله او به خزانه دهلی سپرده شد. در نیمه اول قرن دهم هجری قمری کوه نور به دست همایون فرزند بابو که بر دهلی تسلّط یافت، افتاد و در خانواده‌اش به ارث ماند. به این ترتیب الماس کوه نور به اورنگ زیب، بعد از او به شاه جهان و بعد از او به محمدشاه رسید. این الماس را محمدشاه دوست داشت. به شرحی که در اصل داستان ذکر خواهد شد کوه نور به اختیار نادر درآمد. بعد از کشته شدن نادرشاه به شاهرخ رسید. شاهرخ را دستگیر و نابینا کردند. الماس به دست احمدخان ابدالی درّانی رسید. بعد از احمدخان کوه نور به نوه‌اش شاه شجاع رسید. دوست محمدخان، شاه شجاع را شکست داد. او را به کشمیر و لاهور تبعید نمود. شاه شجاع با شیرِپنجاب پادشاه سیک‌ها که نامش رنجیت سینگ بود آشنا شد. رنجیت سینگ همین که کوه نور را دید در صدد برآمد صاحب آن گردد. زن شاه شجاع که به شوهرش علاقه داشت و مایل بود شاه شجاع تاج و تختِ از دست رفته‌اش را به دست آورد، لرد اکلانه انگلیسی را واسطه قرار داد. سیاست انگلستان هم ایجاب می‌کرد دوست محمّدخان که با انگلیسی‌ها خوب رفتار نکرده بود، از بین برود. به این جهت لرد اکلانه، رنجیت سینگ را وادار ساخت در برابر کوه نور به شاه شجاع کمک کند تا به افغانستان برگردد و تاج و تخت از دست رفته‌ا‌ش را باز ستاند. رنجیت سینگ به شاه شجاع کمک کرد. کوه نور را پس از به تخت نشستن شاه شجاع به عنوان حق‌الزّحمه و پاداش از او گرفت. بعد از مرگ رنجیت سینگ الماس به فرزندش دهولیپ سینگ رسید. پسر کوچک رنجیت سینگ در سال 1262ه.ق از انگلیس‌ها شکست خورد. جواهراتش را انگلیس‌ها تصاحب نمودند. لرد والهوزی فرمانروای هندوستان کوه نور را برای ملکه ویکتوریا فرستاد. این هدیه گرانبها روز 22 رجب 1266ه.ق/ سوم ژوئن 1850م  به ملکه انگلستان تقدیم گردید. کوه نور قبل از تراش دادن 793 قیراط وزن داشته است. شاه شجاع به وسیله هوته تز بورگیو اقدام به تراش آن نمود. چون تراش الماس خوب نبود پشیمان شد. نه تنها دستمزد جواهرساز ایتالیایی را نداد بلکه هزار روپیه هم او را جریمه کرد.

ملکه انگلستان کوه نور را به وسیله جواهرساز دربار تراش داد. وزن فعلی کوه نور 106 قیراط می‌باشد. بنا به گفته هندیان کوه نور برای دارندگانش بدبختی آورده است زیرا کارنا پهلوان افسانه‌ای هند فرزند خدای آفتاب کشته شد. اویه ین تاج و تخت خود را از کف داد. راجه ملوا شکست خورد. نادرشاه کشته شد. شاهرخ چشمان خود را از دست داد. شاه شجاع تخت و تاج خود را از دست داد و برای به چنگ آوردن آن دست از کوه نور کشید. گرک سینگ را زهر خورانیدند. شیرسینگ را تیر زدند. دهولیپ سینگ از انگلیسی‌ها شکست خورد و گنجینه‌های جواهرات خود را با کوه نور به انگلیسی‌ها داد. بیش از یک قرن است که این الماس در موزه امپراطوری انگلستان می‌باشد. بارها برای ربودن آن اقدام کرده‌اند. عاقبتِ دارندگان فعلی آن با توضیحاتی که گذشت معلوم نیست.

3-ارلو، سومین الماس گرانبهایی که جزو غنایم جنگی به نادرشاه رسیده، ارلو نام دارد که 193 قیراط وزن دارد. این الماس بعد از کشته شدن نادر به یک نفر تاجر ارمنی در مشهد فروخته شد. به موجب شرحی که آقای جمال‌‌زاده در مجله کاوه منتشره در برلن نوشته‌اند این الماس گرانبها را در سال 1186 ه.ق تاجر ارمنی به کاترین دوم ملکه روسیه به مبلغ چهل و پنج هزار منات روسی فروخت. این الماس امروزه در موزه مسکو می‌باشد.»[4]



[1] - برگزیده‌ای از صفحات 158 تا 182 نادرشاه- اثر جمس فریزر- ترجمه ابوالقاسم ناصرالملک

[2] - ص 238- تاریخ نادرشاهی- محمدشفیع تهرانی(وارد)- به اهتمام رضا شعبانی

[3] - صفحه 358 - تعلیقات کتاب تاریخ نادرشاهی- محمّدشفیع تهرانی(وارد)- به اهتمام رضا شعبانی

[4] - صص 672 و 673 زندگی پرماجرای نادرشاه دکتر محمّدحسین میمندی‌نژاد چاپ سوم - 1362

5 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 243