پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

زن در حکومت کریم خان زند

زن در حکومت کریم خان

 

در اینجا صحبت از نقش زنان در دوره زندیه نیست و تنها از دیدگاه کریم خان مطرح می‌شود که وی چگونه به زن نگریسته و یا به عنوان ابزاری برای رسیدن به سیاست‌هایش از آنان استفاده کرده‌اند. از روایات چنین برمی‌آید که او تا اواخر عمر از همنشینی با زنان متعدد بی‌بهره نبوده‌اند و مهمترین دلیل آن وجود فرزندانش می‌باشد که از مادران متعدّد به دنیا آمده‌ و ابوالفتح‌خان و محمّدعلی‌خان نیز همین راه را پیموده‌اند. اوّلین مطلبی که از شهوت‌رانی کریم خان به ثبت رسیده مربوط به رفتار وی در اصفهان می‌باشد که سرانجام تحت تأثیر سخن علما از کردار خود عذرخواهی می‌نماید. این دیدگاه و سلیقه وی گویا در وجودش نهادینه بوده است، زیرا بعد از استقرار در شیراز نیز نه بدین شکل، بلکه برای سرگرمی رقبا و حتّی عوام نیز معمول داشته‌اند. مؤلّف رستم‌التّواریخ در باره این خصلت وی در اصفهان می‌نویسد: «بر دانشمندان معلوم باد که چون والاجاء وکیل‌الدّوله زند یعنی کریم خان شیرگیر، همّت بلند بنای شرب خمر داشت، چند نفر از اعیان اصفاهان که در خدمتش تقرّب و گستاخی یافته بودند و شیطنت و نادرستی و ناپاکی در طبیعت ایشان مستتر بود و ذات ایشان متضمّن خیانت و جنایت بود به وی عرض نمودند که اگر می‌خواهی جهانگیر بشوی باید ازاله بکارت چهل دختر باکره نمایی و خون ازاله بکارتشان را بر کرباس نازک هندی مالیده، همیشه با خود نگاه داری که مجرّبست و در این باب از آن جهانسالارِ باده پرستِ سرمست رخصت یافتند و فاحشه‌ای که به بی‌بی چکمه زرد شهرت یافته به خانه‌های شریف و وضیع و غنی می‌فرستادند و از بسیار کس‌ها رشوه می‌گرفتند و از بعضی دیگر دختر جمیله دلآرا می‌گرفتند و او را به حمام برده و به حلی و حلل آراسته و به فنون مشّاطگی پیراسته به قانون شرع انور در حباله آن سرور در می‌آوردند و او را به حریم پادشاهی می‌بردند و عروس‌وار او را به آن شاه دامادِ رندِ سرمست عیار می‌سپردند و وی در حالت سرمستی آن زیبا صنم را در آغوش خود به شیرین زبانی و مهربانی کشیده و از جام وصل دلگشای جانبخش شرابِ کام چشیده و وی را خلعت داده و صداقش را عطا می‌نمود و مرخص می‌فرمود و آن ناپاک‌ها که بانی این کار ناپسند بودند آن جمیله را به خانه خود می‌بردند و کامی از او حاصل کرده بعد او را به خانه پدر و مادرش می‌فرستادند. چون این کار به حدّ کثرت رسید علما به دیدنش رفته او را از این حرکت ناپسند و از این فعل زشت منع نمودند. از این عمل بد دست برداشت و از ایشان کمال خجلت و انفعال یافته و عذر خواست. آن والاجاء عاقلی بود، معقول فهم و منقولِ غیر معقول را انکار می‌نمود و قبول نمی‌کرد و همه امورش مقرون به حکمت بود و به افسانه هرگز گوش نمی‌داد از آن جمله حدیث خروج دجّال را باور نمی‌کرد به آن قسمی که در کتاب‌ها نوشته‌اند.»[1]

کریم‌خان بعد از سکونت در پایتخت برای آن که از جانیان و گردنکشی افراد ماجراجو خیالش راحت شود آنان را در شیراز گرد آورد و برای سرگرمی آن‌ها اماکن میخانه و عشرتکده مهیّا ساخت تا شاید انحراف فکری به وجود آورده و آنان را از طغیان باز دارد. مؤلّف مذکور به نقل از پدرش که شاهد آن موقع بوده‌اند تعداد هفتادوپنج نفر از زنان مشهور آن اماکن را نام می‌برد.[2] در رأس آنان زنی بود به نام ملافاطمه که در توصیف او می‌نویسد: «زنی بود میانه بالا و سیاه چرده، نزدیک به گندم گونی و لیمو پستان و باریک بینی و باریک میان و بزرگ کفل و چشم جادو و هلال ابرو و مشکین مو و عنبر بو و با ملاحت و آنیت و شیرین گفتگو بوده و در نغمه‌پردازی و خوش‌آوازی رشک بلبلان گلستانی و در جلوه‌گری و رقّاصی غیرت طاووسان لنبانی و کبک روش و خوش‌خو و دلجو و نیکومنش بوده و هرگز به کسی تکبّر نمی‌کرده و دل شاه و گدا را بی‌تفاوت به دست می‌آورده و هر کسی را از خود راضی می‌نمود. به قدر بیست هزار بیت از منتخبات اشعار شعرای قدیم و جدید در بر داشت که در هر مجلسی آن‌ها را به مناسبت و به موافقت آواز دف و نقّاره و ناله نی و نغمه چنگ و بربط و صدای عود و رود و سرود و رباب می‌خواند و هزاردستان از شنیدن آواز خوش جانبخش از شاخه گلبن بیهوش می‌افتاد و طاووس مست در حالت جلوه‌گری از تماشای رقص آن سرو قامت متحیّر و مات می‌ایستاد.»[3]

همین مؤلّف در مورد محافل بزم وکیل‌الدّوله می‌نویسد: «بر ارباب دانش و بینش پوشیده مباد که والاجاه کریم خان وکیل‌الدّوله جم اقتدار، داراب رفتار، دارا کردار، بهرام اطوار از روی مصلحت ملکی به جهت میگساران و باده‌کشان و دردنوشان میخانه و خراباتی با لطف و صفا و پر نشو و نما فرمود بنا نمودند و آن محله را که جایگاه فواحش و شاهدان دلکش طنّاز پر عشوه و ناز قرار دادند و آن را خیل می‌خواندند. به قدر پنج شش هزار نفر زنان ماهروی گل‌رخسار، مشکین موی دلربای خوش اطوار، همه خوش آواز و بازی‌گر و رقّاص و جمله رامشگر عام و خاص همه با ادب و کمال و معرفت و نکته پرداز، همه اشاره فهم و مونس جان و دل، اهل راز و نیاز در آن خیل خوش و دارا لذّتِ دلکش جا دادند. شاهوشان گردنکش و بهادران و وزیران با فضل و کمال و ادب و سرهنگان سلطنت طلب و امیران و گردان با حسب و نسب، بلکه همه ساکنین و متوطنین دارالعلم شیراز را شب و روز مقیّد به قید باده‌کشی و شاهد بازی و مشغول به شغل مجلس‌آرائی و محفل‌پردازی نمود و چنان سرگرم این کار و شیفته این اطوار گردیدند که اهل و عیال و یار و دیار را فراموش و با لعبتِ غرور دم‌ساز و با شاهد غفلت هم‌آغوش گردیدند و آن وکیل جلیل کاردان جم جاه ایران و قاطبه خلایق، سیما صلحا و اتقیا و مصلحین آن زمان از فتنه و شرّ اهل فساد و از ضرر و گزند ارباب افساد محفوظ و آسوده گردیدند.»[4]

همان گونه که اشاره شد این منش کریم خان شامل مردمان دیگر و سپاهیانش توسط گروهی از فیوج  (طوایف کولی) نیز می‌گردیده است و معتقد بود که همان گونه خانه‌ی بی‌مستراح نمی‌تواند وجود داشته باشد جامعه نیز از این امر مستثنی نخواهد بود و بر همین اساس دستور تأسیس عشرتکده را در خارج از شهر می‌دهد. دکتر عبدالحسین نوایی در باره این اقدام کریم خان می نویسد: «در حدود دویست سال پیش این ترتیب صحیح در ایران به دستور کریم خان مرسوم گردید و شجاعت سیاسی و هوش او بود که توانست چنین اساسی را بنیان نهد. او معتقد بود که شهر بی‌خرابات همچون خانه بی‌مستراح است و همچنان که برای جلوگیری از پلیدی و آلودگی اتاق‌های خانه جای نشست و برخاست و پذیرایی و غذاخوری است مستراحی لازم است برای دفع پلیدی و رفع آلودگی شهریان نیز خراباتی لازم است و بدین جهت در شهر شیراز در محلی دور از خانه‌های مردم شهر خراباتی قرار داد که مردم آن را خیلخانه می‌نامیدند و جمعی از فواحش را در آن جای داد. بیان کتاب رستم‌التواریخ که خالی از لطافت ادبی نیست در این مورد چنین است. به قدر پنج شش هزار از زنان ماهروی گل‌رخسار مشکین موی دلربای خوش اطوار همه خوش‌آواز و رقّاص و جمله رامشگر عام و خاص در آن خرابات خوش و خیل دلکش جای دادند و میخانه‌های طرب بخشِ جانفزای دلگشا در آن ولایت با لطف و صفا ساختند و شاهوشان گردنکش و بهادران با کشمکش و سرهنگان سلطنت طلب و گردان با حسب و نسب را شب و روز مقیّد باده‌کشی و شاهد و مشغول به شغل مجلس‌آرایی و محفل پردازی نمود و چنان گرم این کار و شیفته این اطوار گردیدند که یار و دیار خود را فراموش و با شاهد غفلت هم‌آغوش گشتند و آن وکیل دولتمند کاردان و قاطبه خلایق سیما، صلحا و مصلحین آن زمان از شرّ اهل فساد و از گزند ارباب افساد محفوظ و آسوده گردیدند. اگر در نوشته این مؤلّف دقّت کنیم مشاهده می‌کنیم که وکیل مقصود دیگری نیز از این طرح داشته و با این طریق می‌خواسته سر کسانی را که ادعاهایی داشتند به باده سرگرم کند و لذّت نای و نوش را چنان بر آنان عرضه دارد که از جوش و خروش جز در محفل بزم و در نزد شاهدان و لولیان دور مانند.»[5]

قضاوت در مورد این اقدامات کریم خان به خوانندگان محوّل می‌گردد و ضمناً توصیف این مطالب موجب آن نگردد که وکیل مردی بی‌تعصّب بوده و احترامی برای نوامیس مردم قائل نبوده است. در بعضی روایات که به وی نسبت داده‌اند بدین نکته اشاره شده که اشخاص خطاکار را تنبیه و مجازات می‌کرده‌اند. دکتر نوایی در همین رابطه با توصیفی مفصّل می‌نویسد: «کریم‌خان در همان ذهن ساده خود حساب احتیاج طبیعی را از حساب نظم اجتماعی جدا کرده بود. او می‌دانست که هر مرد و زن سالم احتیاجات طبیعی و غریزی دارند که از برآوردن آن ناگزیرند و از طرف دیگر می‌دانست که هرگز اجتماع بی‌بندوبار و بی‌عفّت پایدار نمی‌ماند و جامعه‌ای که در آن ناموس زنان و اصالت افراد خانواده محفوظ نماند به زودی به انحطاط و انقراض خواهد کشید. به همین جهت وی نسبت به ناموس مردم بسیار غیور و متعصّب و سخت بود و حتّی از گناه افراد نزدیک خاندان خود نیز در نمی‌گذشت. نقل این داستان از رستم‌التّواریخ بسیار عبرت‌انگیز است. قاپوچی‌باشی (رئیس دربانان شاهی) کریم خان مردی بود بسیار قوی هیکل و تنومند و بلندبالا. این مرد زنی داشت بسیار زیبا و خوش اندام ولی عاشق پیشه و شیطان اندیشه. این زن گرفتار عشق طاهرخان پسر خواهر کریم خان شده بود. طاهرخان هم نوجوانی بود بسیار زیبا و دلیر و ضمناً میگساری علی‌الدّوام سرمست و معشوقه بازی از خدا غافل و صنم پرست. بالاخره آن زن توانست طاهرخان را فریب داده و به خانه خود کشاند. روزی قاپوچی باشی بی‌موقع به خانه آمد و آن دو را با یک دیگر تنها و سخت مهربان دید. شوهر بدبخت خواست با چماقی که در دست داشت بر فرق طاهرخان بکوبد امّا طاهرخان او را امان نداده با همان وضع ناهنجار خود از جای برجسته دست قاپوچی را گرفت و او را برزمین زد و با شالِ کمر دست او را بست و در مقابل چشم وی باز دست در گردن آن زن درآورد و سرانجام وقتی هم که برخاست تا خانه را ترک گوید دست در جیب قاپوچی کرد و پول‌های او را به جیب خود ریخت و از خانه بیرون آمده به حمام رفت. شوهر بدبخت هر طور بود دست و پای خود را باز کرده به کریم خان شکایت برد. خان زند که اوصاف آن زن را شنیده بود قاپوچی را نصیحت کرد که زن تو از خدا بیگانه و با همه کس آشناست، به طوری که دست رد بر سینه سیاه و سفید نمی‌نهد. او شایسته تو نیست. وی را طلاق بده و زنی با عفّت و نجابت بگیر. من کلیّه مخارج عروسی تو را به عهده می‌گیرم. ناگهان قاپوچی غیرتمند! فریاد برآورد که همه‌ی اهل ولایت زن مرا می‌خواهند من چه طور او را نخواهم و دست از او بردارم. وکیل از این سخن زشت قاپوچی و آن کار ناشایست طاهرخان سخت برآشفت و دستور داد که طاهرخان را آوردند و بر زمین به پشت خوابانیدند و حکم نمود که یساولان به ضرب چوب و چماق استخوان‌های او را شکسته و کریم خان نیز از شدّت خشم از جای برخاست و کفش ساغری خود را به دست گرفت و با نعل آهنین کفش آن قدر بر کاسه سر خواهرزاده خود زد که جوان دلیر مثل نعش بر زمین افتاد. امرا و وزرایی که در جلسه حضور داشتند فریاد برآوردند که بیچاره مرد. او را ببرید دفن کنید و به این تمهید او را از مرگ حتمی نجات دادند و بی‌اطّلاع وکیل جرّاحان و شکسته‌بندان به معالجه او پرداختند و یک سال طول کشید تا آن زخم‌ها و شکستگی‌ها بهبود یافت.

کریم‌خان نه تنها کار زشت، بلکه حتی نظر و اندیشه زشت افراد را نسبت به ناموس دیگران نمی‌بخشید! هنگام جشن عروسی پسر وی ابوالفتح‌خان با خواهر هدایت‌الله‌خان پسر حاجی جمال فومنی، کریم خان بر در حرم‌خانه نشسته بود و زنان اکابر و بزرگان شیراز به اندرون می‌رفتند. نگهبانان کشیک صد نفر از سیاهان نوبه بودند. همه با دشنه‌های زرّین‌قبضه و تیغ‌های هندی که در آن هنگام همه در حضور کریم خان ایستاده بودند، یوزباشی (فرمانده صد نفری) غلامان سیاه هنگامی که زنان از پشت سر غلامان عبور می‌کردند در یکی از زنان متمایل شده به نظر خریداری بدو نگریست. کریم خان متوّجه شد و به بهانه دیدن تجهیزات و اسلحه غلامان برخاست و شمشیر همه را دید و باز پس داد تا به یوزباشی رسید و همین که شمشیر وی به دست کریم خان رسید چنان بر کمرش زد که دوپاره شد. آنگاه به حاضران گفت زنان رعایا و اکابر و اصاغر که به حرم من درآیند در حکم عیال منند. این غلام در یکی به چشم تمایل نگریست. سزای او را دادم تا دیگر کسی به چشم بد ننگرد و همه حدّ خود را بدانند. امّا این مرد بدین غیرتمندی و ناموس پرستی در خارج از حدود نظم جامعه و در خلوت خاص خویش در معاشرت زنان بی‌اختیار بود و همه شب بساط باده‌گساری داشت و به قول رضاقلی‌خان هدایت لولیان به مجلس او رقصیدندی و شب خسبیدندی. او نه تنها خود بدینگونه کام از جهان برمی‌گرفت و از زندگی آن طور که خود تشخیص داده بود لذّت می‌برد، بلکه سعی داشت دیگران نیز بدینگونه کام از حیات برگیرند! و پس از آن همه رنج‌های دوران هرج و مرج و ظلم‌ها و ستم‌های نادری مردم بار دیگر از عمر نصیبی یابند و لذّتی ببرند. به همین جهت شب‌ها بر بام قصر خویش برمی‌آمد و گوش به صدای شهر فرا می‌داد اگر در شهر صدای ساز و آواز و اسباب عیش و طرب می‌شنید خوشحال می‌شد که رعایا آسوده خاطر به شادی پرداخته‌اند و ملالی از ما ندارند. اما اگر شبی آواز چنگ و ناله نمی‌شنید پریشان و افسرده می‌گردید و می‌گفت پیداست که امروز وزیر و کلانتر بر رعایای ما حوالتی کرده‌اند و چیزی صادر نموده‌اند که امشب ملالتی دارند و فردا تحقیق می‌کرد و رفع ظلم می‌نمود. همین رضاقلی‌خان در باره وی این داستان را آورده، شبی در مجلس شراب خویش یکی از لولیان را که روی و مویی بایسته و خلق و خویی شایسته بود برخلاف شب‌های دیگر افسرده و در آواز و رقص سرد و دل‌مرده دید. علّت را استفسار کرد. لولی گفت: مردی سبزی فروش بازاری مدّت یک سال است که گرفتار عشق من شده است و در این مدّت دینار دینار از خرج خود کنار گذاشته و دو سه تومانی فراهم کرده و امشب بساطی آراسته و مرا به خانه خود خواسته بود که گماشتگان شاهی رضا ندادند و مرا بدین جا آوردند. دلم برای آن عاشق سبزی فروش دلداده و حالِ نا امیدی و انتظار وی می‌سوزد و نمی‌دانم که چه کرد و چه می‌کند. کریم خان متأثّر شد و دستور داد تا از شراب و کباب و اساس بزم و مقداری وجه نقد با همان لولی برای او بردند. چون غلامان شاهی بدین وضع به خانه او رسیدند وی از دیدن آن همه شمع و چراغ و مردان خنجر بر کمر تصوّر کرد که شحنه به گرفتن او آمده، روی به فرار نهاد و به زحمت و با هزار سوگند توانستند مراتب عنایت خان زند را به او اعلام نمایند و شاهد شمع و شراب و سایر لوازم و اسباب را در خانه وی نهند و او را با معشوقه تنها گذارند.

کریم‌خان حتّی برای سپاهیانش نیز آمیزش را لازم می‌شمرد تا مبادا در هنگام جنگ در شهرها و دهات رسوایی به بار آورند و بی‌عفّتی کنند و به همین جهت هرجا می‌رفت و به قول رستم‌التّواریخ افواج فیوج و فواحش بسیار به جهت لشکریان خود می‌برد و لولیان شهر آشوب به اردوی خود داشت. کریم خان چنان که گفتیم تا آخرین لحظات زندگی پایبند مهر زیبارویان بود و با این که یک سال آخر عمر علیل و رنجور بود به طوری که چند بار خبر مرگ او منتشر و موجب بروز بی‌نظمی‌هایی در فارس و عراق گردید. باز در همان حال دلش در گرو عشق ماهروی زیبا پیکری بود و از عشق آن زن مغرور آتش‌ها برجان و دل داشت.»[6]



[1] - ص 322 رستم‌التواریخ محمدهاشم آصف به اهتمام محمد مشیری - 1352

[2] - برای آن که با برخی از اسامی آن زمان آشنا شویم به تعدادی از اسامی آن ها اشاره می‌گردد:گلنار، کشور، مرصع، ماه پیکر، ماه پاره، آب حیات، طاووس، سرو ناز، شیرین، شکر، ملا فاطمه، شاخ نبات، گلچهره، مایل، طوطی، منیژه، منظر، بلورین، نگارین، نازدار، سنبل، یاسمن، مشک بیز، عنبربو، پری‌زاد، مستانه، نیلوفر، لاله، زبرجد، نسرین، ریحان، گلستان، شکوفه، جان شیرین، صندل، مرمر، سوسن

[3] - ص 342 رستم‌التواریخ محمدهاشم آصف به اهتمام محمّد مشیری - 1352

[4] - ص 340 رستم‌التواریخ محمد هاشم آصف به اهتمام محمد مشیری - 1352

[5] - صص 187 و 188 کریم خان زند دکتر عبدالحسین نوایی - 1348

[6] - صص 244 تا 250  - کریم خان زند دکتر عبدالحسین نوایی - 1348

7- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 402

 

شیراز در زمان کریم خان زند

شیراز در زمان کریم‌خان

 

کریم‌خان بر خلاف نادرشاه هنگامی که بر رقبا غلبه یافت آرامش و آسایش مردم را در رأس برنامه خود قرار داد و همین تفکّر موجب ماندگاری و وجه تمایز وی با حاکمان دیگر در قلوب مردم شده است. او بر همین اساس در فکر انتخاب پایتخت و اسکان در جای ثابتی برآمد و شهر شیراز را به عنوان پایتخت خود انتخاب کرد و مدّت 14 سال پیگیر برنامه‌هایش بود. در رابطه با این که چرا شهر شیراز را برگزیده دلیل موثّقی وجود ندارد. دکتر عبدالحسین نوایی علّت آن را ناشی از آب و هوای مطبوع دانسته، ولی دکتر رضا شعبانی علّت انتخاب را دور بودن از موطن قاجارها می‌داند و می‌نویسد: «کریم‌خان پس از نامرادی‌های متعدّدی که در اصفهان پیدا کرد برای مدّتی در صدد آن برآمد که تهران را به پایتختی انتخاب کند. ناامنی‌هایی که از سوی مناطق شمالی کشور دوامِ قدرت نوپای زند را تهدید می‌کرد اقتضای آن را داشت که پایتخت در موقع و مکانی باشد که دفع حملات  مکرّر قاجارها و عناصر متجاسری که از آن سوی مرزها به کشور نزدیک می‌شدند، آسانتر شود. بدین منظور پس از درهم شکستن مقاومت محمّدحسن‌خان قاجار در سال 1173ه.ق دستور داد بنایی به سبک بارگاه خسرو انوشیروان در مدائن در تهران بسازند و ایوان تخت مرمر را پدید آوردند. تاجگذاری نخستین خویش را هم در دیوانخانه قدیم شهر که در زمان شاه سلیمان صفوی بنا شده بود به عمل آورد و بسیاری از ارکان دولت را نیز که پیش‌ترها در شیراز گرد آورده بود بدانجا منتقل نمود، امّا ظاهراً ملاحظات دیگری نیز در همان ایّام مدّ نظر قرار گرفت که از جمله آن‌ها نزدیک بودن تهران به مساکن سنّتی ایل قاجار و خطرات دائمی‌ای بود که همواره از سوی گروه‌های مختلف سرکش آن ایل برمی‌خاست. از این رو حکومت تهران را به غفورخان واگذار کرد و خود از راه اصفهان به شیراز رفت.»[1] مؤلّف رستم‌التّواریخ نیز بدین نکته اشاره دارد که قبل از ورود کریم خان به شیراز صادق‌خان مأمور آماده سازی شهر برای پایتختی شده بود و صادق‌خان نیز برای بازسازی و تعمیر ابنیه و ترمیم بناها و سنگ فرش کردن خیابان‌ها اقداماتی را انجام می‌دهد. وی در رابطه با فعالیّت‌های دیگر صادق‌خان می‌نویسد: «پیش از ورود به شیراز حسب‌الامرش عالیجاه صادق‌خان بیگلربیگی به قدر ده دوازده هزار خانه به جهت عساکر و گروی‌‌ها ساخته بود و قدغن فرمود که هر یک از عساکر که در خانه‌های اهل شیراز ساکن شده‌اند یا به رضا و رغبت آن خانه را از صاحبش بخرند و یا اجاره و کرایه و گرو نمایند و یا از آن خانه بیرون روند. فی‌الفور امتثال امرش نمودند.»[2]

هنگامی که کریم خان به شیراز وارد شد هفت شبانه روز جشن و سرور برپا شد و بعد از استقرار علاوه بر اجرای سیاست‌های داخلی خود به رفاه و آسایش مردم و زیباسازی شهر نیز توجّه کافی را مبذول داشت. او برای تأمین امنیت اقتصادی و انتظامی شهر قوانین معیّنی را به اجرا گذاشت و نسبت به روحیه و شادی مردم هم بی‌تفاوت نبود. یکی از اقدامات جالب او تعیین گروهی به عنوان ریکا بود که مأموریت نظافت و تمیزی شهر را به عهده داشتند. عبدالحسین نوایی در توصیف نخستین مأموران شهرداری می‌نویسد: «به نظر می‌آید که خان زند نظافت شهر را وظیفه خود مردم می‌دانست و متوّجه ساختن مردم را بدین امر وظیفه دولت، زیرا او در حدود سیصد نفر به اسم ریکا در استخدام داشت که تمام روز در کوچه‌ها و بازارها راه می‌افتادند و مردم را یادآوری می‌شدند که بازارها و کوچه‌ها را جارو بکشند و آب بپاشند و کوی و برزن را که گذرگاه خاص و عام و محل تردّد و استفاده عموم است پاک و پاک و پاکیزه نگهدارند. ظاهراً این جماعت کلاه و چوبدستی خاصی داشته و به اصطلاح «اونیفورمه» بوده‌اند. زیرا در تاریخ گلستانه به این نکته برمی‌خوریم که وقتی کریم خان بر مصطفی‌خان شاملو دست یافت بدو گفت تو لایق سرداری نیستی بلکه باید تو را در سلک ریکایان جا دهم. پس یکی از ریکایان حضور را پیش طلبیده امر فرمودند که کلاه خود را بر سر مصطفی‌خان بگذارد و چوب ریکایی را به دست او بدهد. قریب دو ساعت مصطفی‌خان در سلک ریکایان در حضور کریم خان چوب ریکایی در دست گرفته بود.»[3]

از آن جا که توجه به عمران و آبادانی نتیجه مستقیم آرامش و امنیت در جامعه می‌باشد کریم خان نیز علاوه بر توجه به امور کشوری اقدام به تأسیس و بازسازی ابنیه مختلف در شهر شیراز نمود. دکتر شعبانی خدمات عمرانی کریم خان را این چنین نام می‌برد: «ترمیم حصار دفاعی شهر شیراز، ارگ کریم‌خانی، عمارت دیوانخانه، عمارت کلاه فرنگی، مسجد وکیل، مدرسه وکیل، بازار وکیل، حمام و آب انبار وکیل، انتقال آب رکن‌آباد به پایتخت، سنگ فرش کردن کوچه‌های پایتخت، ساختمان کاروانسرای وکیل، تجدید بنا و تعمیر مقبره دو شاعر نامدار ایران و جهان یعنی سعدی و حافظ، احداث ساختمان موصوف به هفت تنان و چهل تنان، نصب سنگ قبرهای شاه داعی الی‌الله و شاه شجاع و تعمیر بقعه‌ی میرسیدعلی حمزه، ایجاد کارگاه‌های صنعتی متعدّد در شیراز، تعمیر و تقلیل دروازه‌های شیراز و ایجاد فضای درختکاری در مسیر درون شهری و بسیاری خدمات رفاهی دیگر را در شیراز به وکیل می‌توان نسبت داد.»[4] همچنین محمدهاشم آصف نیز در توصیف خدمات وکیل در شیراز می‌نویسد: « از آن جمله حصاری حسب‌الامرش به دور شهر مذکور با سنگ و آهک از روی آب برآوردند و به قدر چهار زرع قطر دیوار و ده زرع ارتفاع دیوارش بود و فرمود خندقی عریض بسیار عمیق به دور آن حصار استوار حفر نمودند و خاک خندق را به موزونی بر لب خندق مذکور برآوردند. حسب‌الامرش یک درب مسجد جامع وسیع عالی با دریاچه مربع طولانی پرآب جاری و یک درب حمّام دلکش روح بخش متعالی و چهار بازار با چهار سوی رفیع و وسیع قبّه بسیار موزونِ خوش و سه کاروانسرای بسیار بزرگ دلکش و دو آب انبار حیات‌بخش بسیار عالی و شترگلوهای متعدّده از برای آب از زمین پست بر زمین بلند برآوردند که بر دهنه آن‌ها همه سنگ یک پارچه مرتفع قطور مدوّر مجوف نصب نموده و یک درب ارگ عالی بسیار خوب با خندق و یک درب دیوانخانه شاه‌پسند بسیار مرغوب با رونق و یک درب سرابوستان جانبخش دلگشا و در خارج ارگ چند درب خانه‌ی شاه‌پسند دیگر از برای اولاد خود ساخته و مهیّا نمود و اصطبلی خدیوانه که به قدر هزار آخور سنگ تراشیده از درون و بیرون با طالار چهار دهنه‌ی عالی که در میان عرصه بهاربند آن بنا نموده‌اند و سه میدان مربع وسیع پر حجرات متّصل به هم و یک میدان مربع طولانی که از چهار طرفش حجره‌های پاکیزه نیکو ساخته. در خارج از شهر شیراز یک درب کاروانسرا و یک درب حمّام متّصل به هم با یک آب انبار و یک باب تکیه با لطف و صفا در جوار مزار امام‌زاده واجب‌التعظیم شاه‌میر حمزه و یک باب عمارت عالی در حافظیه و یک باب عمارت عالی در مقبره هفت تن و یک باب عمارت عالی در مقبره چهل تن و یک باب عمارت عالی در مقبره شیخ سعدی و یک باب عمارت عالی در سرابوستان تخت قراجار و یک باب سرابوستان مربع بسیار وسیعی که در میانش عمارت چهار دهنه که از چهار طرفش حوض‌های موزون و جدول‌های پر آب روان و همه آن باغ پر از سرو موزون و گل‌های رنگارنگ و ریاحین گوناگون و قصر بسیار عالی منقّش زرنگاری بر سر درش ساخته و آن سرابوستان مشرف به باغ دلگشائی دیگر که خوبی و مرغوبی و دلنشینی آن سرابوستان بهشت نشان از حدّ تقریر بیرون است.»[5]



[1] - ص 101 مختصر تاریخ ایران در دوره‌های افشاریه و زندیه دکتر رضا شعبانی - 1378

[2] - ص 339 رستم‌التواریخ محمد هاشم آصف به اهتمام محمد مشیری - 1352

[3] - ص 179 کریم خان زند دکتر عبدالحسین نوایی - 1348

[4] - ص 95 مختصرتاریخ ایران در دوره‌های افشاریه و زندیه دکتر رضا شعبانی - 1378

[5] - ص 412 و 413 رستم‌التواریخ محمدهاشم آصف به اهتمام محمد مشیری - 1352

6- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 398

کریم خان زند از دیدگاه مورخان

کریم‌ خان از دیدگاه موّرخان

 

دکتر عبدالحسین نوایی به توصیفی مفصّل در باره شرح حال کریم‌ خان پرداخته‌اند که گزیده‌ای از آن چنین می‌باشد: کریم‌ خان یک فرد ایلی بود که در دامن کوه و آغوش صحرا بزرگ شده بود به همین جهت تمام خصوصیات یک فرد ایلی را در وی می‌توان جست. سادگی و شجاعت و بلند نظری و عشق و شیفتگی نسبت به آن چه موجب طرب و انبساط خاطر انسانی می‌شود خاصّه‌ی هر فردی است که در رأس طبیعت بزرگ شده و کریم خان از این چند خصلت به نحو اَتَم برخوردار بود. امّا پیش از آن که در این بحث وارد شویم تذکار این نکته را لازم می‌دانیم که هرگز نخواسته‌ایم کریم خان را تا حدّ یک انسان کامل بالا ببریم و اگر بخواهیم او را انسان کامل بدانیم از لحاظ معنای فلسفی و اخلاقی، اصطلاح است؛ بلکه از لحاظ مجموعه صفاتی است که در عرف اخلاقی بعضی خوب و بعضی بد خوانده شده‌اند و هر انسانی از این صفات بد یا خوب، کم و بیش برخوردار است و اصلاً روح انسانی ترکیبی است از این خوبی‌ها و بدی‌ها. کریم خان درس نخوانده بود و نه از معقولات خبر داشت نه از منقولات. به همین جهت ذهن او متوّجه نکات خاصی نبود. او یک انسان به معنای طبیعی کلمه بود و بس و از این رو جامع خوبی‌ها و بدی‌هایی بود که یک انسان طبیعی دور از علوم معقول و منقول می‌تواند داشته باشد. با این حال در دوران خود از دیگران از لحاظ فهم و شعور و درک طبیعی و بلند نظری و اندیشه متکّی بر فکر سالم و مستقیم یک سر و گردن بزرگتر بود و بعد از او هم در خاندان زند کسی دیگر چون او پیدا نشد و به هیمن دلیل هم بعد از مرگ او افراد زندیه مثل درندگان درهم افتادند و خون یکدیگر را ریختند تا حدّی که هنگام ورود آقامحمدخان قاجار به میدان مبارزه کسی جز لطفعلی‌خان شجاع، ولی تندخو و بی‌تدبیر کسی باقی نمانده بود.

خان زند مردی بود به تمام معنی ساده. با این که بر سراسر ایران به جز خراسان حکومت می‌کرد هیچ وقت خود را شاه نخواند بلکه ابتدا یعنی پس از بیرون کردن علیمردان‌خان از اصفهان و توفیق در جلب نظر شاه اسماعیل سوّم خود را وکیل‌الدّوله و احیاناً نایب‌السّلطنه نامید و چون بر سراسر ایران مسلّط شد در سال 1179ه.ق هنگام ورود به شیراز خود را وکیل‌الرّعایا معرّفی کرد. در سراسر زندگانی چه در بدبختی و چه در هنگام قدرت و فرمانراویی در پوشیدن لباس تکلّف نشان نداد. قبای تابستانی او چیت ناصرخانی بود که در بروجرد بر روی کرباس به عمل می‌آوردند و لباس زمستانه‌اش اطلس قطنی (پنبه‌ای) و قدک اصفهانی. همیشه عبایی بر روی قبا می‌پوشید و شال ترمه‌ی زری را عمّامه می‌کرد و شال دیگری را به کمر می‌بست و همین لباس ساده او هم گاهی از کهنگی به پارگی می‌رسید. چنان که اغلب اوقات آرنج لباسش وصله داشت. معتقد بود که خودسازی کار زنان است نه مردان. در سراسر عمر خود جواهر به کار نبرد و جیقه نزد. امّا تصور نشود که خان تنبلی می‌کرد یا کثیف بود، بلکه نسبت به دیگران خیلی هم مقیّد به اصول نظافت بود. در سایر قسمت‌های زندگی نیز هرگز تکلّف روا نمی‌داشت. مسندش زیلو یا نمد دولا بود. در ظرف مسی غذا می‌خورد. عبدالرّزاق بیک دنبلی که به چشم خود آن پادشاه را دیده در باره‌ وی می‌نویسد به جای تخت زرّین مسندی مثنی (دولا) افکنده بر وی نشستی و به جای زرافشان، کرباس بوته‌دار و اطلس کاشان پوشیدی و به جای اکلیل مکلّل و تاج مرصّع شال کشمیری بر سر پیچیدی. از انباشتن دینار و درم اعراض داشتی. کریم خان هیچ وقت از لفظ شاه خوشش نمی‌آمد و اگر کسی بدون توّجه او را شاه خطاب می‌کرد، می‌گفت: شاه ابوتراب نمک به حرم است که هر روز خود را به دامن کسی می‌اندازد. اشاره وی بدین مطلب بود که ابوتراب میرزا یک بار پیش علیمردان‌خان رفته و سپس به محمّدحسین‌خان پیوسته و دیگر به کریم خان پناه آورده بود. کریم خان نمونه کاملی از افراد ایلی بود که چون پدرش از کلانتران طایفه بود شجاعت را با ورزیدگی و مهارت در به کاربردن سلاح جمع داشت. شخصاً نیز گویا تنومند بوده چنان که رضاقلی‌خان هدایت یک جا در باره او نوشته به عظمت جثّه و غلظت پیکر و ستبری بازو و قوت و هیکلی پیلی دمان بود و در ضرب دست و برش تیغ برقی سوزان و با این که پس از پطرکبیر و نادرشاه افشار هیچ یک از سلاطین متأخّرین به حسب برز و بالا و یال و کوپال و ضخامت جثّه و عظمت پیکر با وی برابر نبودند. هیمن توانایی جسمانی و زور بازو آمیخته به مهارت در به کار بردن انواع اسلحه کافی بود که او را در عداد دلیرترین افراد زمان خود قرار دهد و همین طور هم بود و داستان‌هایی که از قدرت و شجاعت او نوشته‌اند. مسلّماً بر اثر همین دلاوری‌ها بود که محمدحسن‌خان قاجار پس از استیلای بر عراق و غلبه بر کریم خان دستور داد که او را نکشند؛ بلکه اعلام داشت که هر کس خان زند را دست بسته و زنده بیاورد پنج هزار تومان انعام در باره وی مقرّر خواهد شد، زیرا مرد رشید و کارسازی است. حیف است که کشته شود. حتی وقتی که خود او کریم خان را در جنگ تنها دید اسبش را هدف قرار داد تا مگر بتواند او را گرفتار سازد. ولی کریم خان به چابکی بر اسبی دیگر جست و روی به شیراز نهاد. کریم خان یک فرد ایلی و فرزند آزاد طبیعت بود و به حکم سنّت طبیعی هیچ وقت بی زن نمی‌توانست به سر برد. نیروی جسمی عجیبی که داشت وی را در این نوع زندگانی یعنی کامجویی از زنان کمک می‌کرد. سن او را بعضی هشتاد و بعضی هفتادوپنج نوشته‌اند و با وجود چنین سن زیادی طبق تواریخ مختلف وی تا یک سال قبل از مرگ نیز از معاشرت با زنان لذّت می‌برد بلکه بی‌معاشرت با آنان زندگی نمی‌توانست و در این امر بسیار حریص و توانا و خوش سلیقه بود. او لری بیش نبود و علوم منقول یا معقول نخوانده بود که در بند حلال و حرام یا زشت و زیبای عمل باشد و در اوایل کار به هیچ چیز در این راه توجّهی نداشت.[1]

دکتر نوایی در مورد دیدگاه مورّخان دیگر نسبت به کریم خان می‌نویسد:«سرجان ملکم که در حدود سی سال بعد از کریم خان به شیراز رفته می‌نویسد: مرگ وی، مرگ پدری بود که در میان خانواده عزیز خود درگذرد و همین موّرخ به نقل قول از فتحعلی شاه قاجار می‌گوید کریم خان پادشاه بزرگی نبود، دربارش شکوه و جلال نداشت. فتوحات زیادی در زمان او نشد، امّا نمی‌توان منکر شد که او زمام‌دار و مدیر شایسته‌ای بود. مؤلف نامه خسروان، جلال‌الدّین‌میرزای قاجار با آن که هرگز نسبت به دشمن خاندان خود نظر خوشی نداشته درباره کریم خان نوشته است گمان نمی‌کنم از آغاز جهان که این همه شهریاران آمدند هیچ یک را چنین خوی نیک بوده باشد.

اسکات وارینگ که تقریباً بیست و چند سال بعد از کریم خان به شیراز رفته می‌نویسد: به من گفتند سنگی که بر سردر دروازه قرآن گرفته به قدری سنگین است که هنگام بنای دروازه کارگران قادر به بلند کردن و حرکت دادن آن نبودند. ولی هنگامی که آن‌ها بیهوده تلاش می‌کردند وکیل از راه رسید و به کمک آن‌ها شتافت و این کمک چنان در کارگران مؤثّر شد که در یک لحظه سنگ عظیم را به بالای دروازه رسانیدند. همین نویسنده می‌گوید شیراز پر است از داستان‌های مشابه آن در باره وکیل. این تنها پادشاهی است که من هرگز نشنیدم کسی نسبت به او بد بگوید. ستم‌های او تحت‌الشّعاع خاطره احسان و محبّتی که به مردم شیراز کرده، قرار گرفته و با شقاوت و مظالم اسلاف او به کلّی از یاد رفته است. کنسول فرانسه در بغداد در گزارش 7 سپتامبر 1763 میلادی در باره کریم خان می‌نویسد: این کشور از مدّت‌ها در هرج و مرج کامل به سر می‌برد و در ایالات آن حکّام ستمگر و خودمختار حکومت می‌کردند. چنین به نظر می‌رسد که امروز عظمت و آبادی سابق خود را تحت لوای کریم خان و رفتار عاقلانه و ارزش شخصی او به دست آورده است. سیّاح دیگری به نام عبدالرّزاق سمرقندی در کتاب خود موسوم به سیاحت در ایران به هند و از بنگاله به ایران در باره شهریار زند نوشته است: در طول سی سال سلطنت کریم خان زند ادبیات و هنر و صنایع که در دوره‌های انقلاب قبلی به کلّی تعطیل شده بود از نو زنده شده. این مطلب که مورد توجّه یک خارجی قرار گرفته بسیار صحیح است.»[2]



[1] - گزیده‌ای از صفحات 224 تا 243 کتاب کریم خان زند از دکترعبدالحسین نوایی می‌باشد.

[2] - ص 311 کریم خان زند دکترعبدالحسین نوایی - 1348

3- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 394

توجیهات مذهبی شاه تهماسب اول

توجیهات مذهبی شاه طهماسب

 

شاه تهماسب با آن که یک فرد متعصّب مذهبی بود گاهی برای تأثیر بر افکار جامعه و قزلباشان متوسّل به رؤیا و خواب دیدن امام زمان (عج) می‌شود و حتی در نامه‌هایی که به حاکمان ارسال می‌دارد خود را مقرّب خاص درگاه خداوند معرّفی می‌کند. در مورد اعتقادات و بهره برداری وی از مذهب شاید برخی نکات آن خرافاتی و غیر معمول به نظر آید؛ ولی با توجّه به موقعیّت آن زمان شاه تهماسب نیز کاری خارج از عرف اکثریت حاکمان انجام نداده و هنوز هم افکارش ادامه دارد. این پادشاه نیز با همکاری علما برای تغییر و تحول در وصول مالیات‌ها به توجیه مذهبی می‌پردازد تا از نارضایتی‌‌ها در امان بماند و مردم هر دستوری را جزو اعمال مذهبی خود قلمداد کنند. دکتر پارسا دوست در توجیه اخذ مالیات‌ها می‌نویسد: «شاه تهماسب با مطالعه‌ی قواعد اسلامی و مصاحبت با عالمان مذهبی شیعه با احکام اسلامی آشنایی کامل داشت و می‌دانست که اخذ مالیات تمغا از مردم مجوز شرعی ندارد. او برای برانداختن آن مالیات به رؤیای صادقانه متوسّل شد. او در فرمانی که در 13 شوّال 927ه برای لغو مالیات تمغا صادر کرد، اعلام داشت در شب گذشته پنجشنبه 12 شوّال 972ه حضرت امام زمان (ع) را در خواب دید. او برای اثبات رؤیای صادقانه و جلب توجّه شیعیان ایران به گونه‌ای دقیق به توصیف قامت و شمایل آن حضرت پرداخت و اظهار داشت قامت اشرف آن حضرت بلند و روی کشیده و محاسن شریف یک قبضه و موی محاسن و شارب خرمایی و چشم و ابروی آن حضرت سیاه و ضعفی در بشره‌ی مقدّس آن حضرت ظاهر بود. چنان چه ریاضت کشیده و تاج سقرلاط قرمز بی دستار بر سر اشرف داشتند و جامه‌ی قلمی آجیده که ظاهراً رنگ آن نخودی بود و بالاپوش قلمی آجیده که غالباً سفید بود و چاقشور نیم‌ تاج زر در پای مبارک داشتند و هیچ کس آن حضرت را نمی‌دید و آواز مبارک با این که بلند سخن می‌فرمودند غیر من کسی نمی‌شنید و بعد از ظهور آن حضرت فی‌الحال من فریاد کردم و کسی نشنید و آن حضرت بعد از بیرون آمدن در ایوان طاق هندی که تخمیناً ده ذرع طول آن بوده باشد و روی آن ایوان به قبله بود، به وجهی که پشت مبارک آن حضرت به جانب میان مغرب و قبله بود. منحرف نشستند و کف پاها را نزدیک یکدیگر رو به رو بر وجهی که کف به کف نرسیده بود، نهادند. پس رفتم و پای راست آن حضرت را میان بند پای مبارک وی و بند چاقشور بوسیدم. بعد از آن، آن حضرت برخاستند و فرمودند که این تمغاها را بخشیده‌ای بسیار خوب کردی و اظهار خوشنودی فرمودند و فرمودند که تتمّه را هم ببخش. شاه تهماسب که در ذکر جزئیات شمایل آن حضرت وضع لباس و حتی طرز نشستن ایشان خود را صاحب حافظه دقیق و قوی معرّفی کرده بود با تردید ادامه می‌دهد که فرمودند ما از تو راضی‌ایم یا از تو راضی می‌شویم و به یاد نمانده که از این دو عبارت فرمودند. او سپس اضافه کرد بعد از آن فرمودند که روز به روز عمرت زیاد می‌شود و دولتت زیاده می‌گردد.

با توجّه به تقدّس امام زمان (ع) و احترام و علاقه‌ی عمیق شیعیان به آن حضرت نیاز به توضیح ندارد که شاه تهماسب با اعلام خواب بالا و ادّعای عنایت خاصّی که آن حضرت نسبت به او مبذول داشت تا چه حدّ خود را مقرّب درگاه آن حضرت معرّفی می‌نمود. وقتی که ایرانیان، به ویژه قزلباشان آگاه شوند که حضرت مهدی (ع) اعلام داشته است «روز به روز» عمر شاه تهماسب و دولت او زیاد می‌شود الزاماً در می‌یابند که سرکشی و مخالفت با چنین پادشاهی که مورد لطف صاحب‌الزّمان (ع) است سرانجام تیره و مرارت زیادی خواهد داشت.»[1]

شاه تهماسب برای توجیه لشکرکشی و یا در شیوه‌ی مبارزات خود نیز که همیشه شهرهای سوخته را تحویل دشمن می‌دهد؛ متوسّل به خواب دیدن و احادیثی به تفسیر می‌شود. ایشان برای تأیید و صحّت نظراتش بر قزلباشان و دیگران از خواب دیدن و ملاقات با ائمّه سخن می‌گوید و اغلب خواب‌های وی با توجّه به اهداف و اخباری که به او رسیده تنظیم گردیده است. در توصیف این خواب‌ها احتمال اشتباه نیز وجود داشته است؛ زیرا در این متن اشاره‌ای به ابراهیم پاشا دارد که در خواب پرسیده است که ابراهیم همراه وی است یا خیر. جواب می‌شنود که نه. در صورتی که در این هنگام ابراهیم پاشا تبریز را فتح کرده بود و به دروغ از پادشاه تقاضای هدیه می‌کند تا برای حاکم عثمانی بفرستد که او به این دیار نیاید. از آن گذشته شاه تهماسب برای انتخاب نبرد و محل و چگونگی جنگ با ازبکان از تجمّع دشمن نیز از امام خود اطلاعات نظامی کسب می‌کند و در تذکره‌اش می‌نویسد: «اعتقاد بنده‌ی ضعیف تهماسب الصفوی الموسوی الحسینی این است که هر کسی که حضرت امیرالمؤمنین صلوات الله علیه را در خواب ببیند، آن چه ایشان فرمایند همان می‌شود و درین شک نیست که در شب چهاردهم شهر ذی حجّه‌ی مذکور که از هری سه منزل بیرون آمده بودیم، تب کردم و چند روز مریض بودم. شب در واقعه دیدم که حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام در خانه‌ی زینل خان که در قزوین است و در آن محل دولتخانه بود، نشسته‌اند و جوانِ محاسن سیاهی که تخمیناً بیست و پنج ساله بوده باشد در عقب سر آن حضرت بر سر پای ایستاده بود. من پیش آن حضرت رفتم، زمین بوسیدم و به دو زانوی ادب نشستم و سؤال کردم که یا حضرت، قربانت شوم. آیا مرا با جماعه‌ی اوزبک جنگ می‌شود یا نه؟ حضرت امیرالمؤمنین علی‌السلام فرمودند که ای تهماسب تا غایت کدام مهّم تو به جنگ ساخته شده که دیگر باره شود؟ مرتبه‌ی دیگر سؤال کردم که قربانت شوم، به فرمای که حال ما در آن طرف آب چون خواهد بود؟ جواب فرمودند که در آن طرف آب هیچ نیست و هرچه هست در این طرف آب است. سه مرتبه تکرار این سخن کردم؛ همین جواب فرمودند، بعد از آن، حضرت علی علیه‌السلام مرا پیشتر طلبیده می‌فرمود که سه چیز به تو می‌فرمایم. نظر کن که در آن جهد نمایی! اول: نهر علقمی از یادت نرود. دویم: آن که بعد از فتح سمرقند، گنبد مرا تو یا اولاد تو مثل گنبد امام ثامن ضامن امام رضا علیه‌السلام بسازند. سیم: سفارش فتحی بیگ که پروانچی حضرت شاه بابام بود، کرده. فرمودند که او را متولّی آستانه‌ی مقدّسه گردان که او از ماست. علی‌الصّباح بیدار گردیده، خوشحال بعد از نماز صبح او را و یاران را جمع نموده. خواب را شرح کردم و گفتم که در این طرف آب ما را به اوزبک جنگ خواهد شد. بعد از بیست و یک روز احمد بیگ وزیر آمد پریشان و آزرده خاطر. از او پرسیدم که تو شراب نمی‌خوری که خمار باشی؟ چرا مکدّری؟ گفت: کاشکی می‌مردم که این روز را نمی‌دیدم. اولمه‌ی نمک به حرام (برادرش القاص میرزا )به تبریز آمده، تمامی اهل و عیال قزلباش را اسیر کرده. پرسیدم که ابراهیم پاشا همراه اوست؟ گفت نه. خواندگار پرسیدم. گفت: در استانبول است. گفتم که حضرت پروردگار جلّ شانه جزای اولمه و ابراهیم پاشا را بدهد و خواهد داد.»[2]


 



[1] - شاه تهماسب اوّل، دکتر منوچهر پارسا دوست، چاپ سوم، 1391، شرکت سهامی انتشار، ص 699

[2] - تذکره شاه تهماسب به قلم شاه تهماسب بن اسماعیل بن حیدری‌الصفوی – با مقدمه و فهرست اعلام امرالله صفری، چاپ دوم، 1363، انتشارات شرق، ص 22

عقاید مذهبی شاه تهماسب اول

عقاید مذهبی شاه تهماسب اول

 

در توصیف رفتار شاه تهماسب کمتر مورّخی را می‌توان یافت که در مورد عقاید مذهبی وی سخن نگفته باشد. در زمینه و شکل گیری افکار مذهبی تهماسب باید آثار محیط زندگی و رشد نموّ وی را در کنار شاه اسماعیل و آن عقاید تبلیغی مرشدان صفوی و شیخ حیدر و شیخ جنید در نظر گرفت که در جای خود بدان اشاره گردید. در چنین جوّ و فضایی که سرداران تازه به قدرت رسیده از حمایت روحانیون نیز برخوردار شده بودند، پادشاه وقت هم از سن و سال و تجربه‌ی کافی بی بهره بود؛ در نتیجه بسیاری از گرایش‌ها و رفتار مذهبی شاه تهماسب را از این دیگاه باید نگریست. نقش روحانیون در امور سیاسی بدان حدّ رسیده بود که شاه اسماعیل دوم به دنبال تعقیب عقاید خود عالمان مذهبی را شیّاد و سالوس خوانده و می‌گوید من اجازه نمی‌دهم که همانند پدرم با من رفتار کنید و فریب شما را نخواهم خورد؛ ولی او نیز با آن همه خونریزی‌ها کاری از پیش نبرد و به قتل رسید. شاه تهماسب تحت تسلط چنین علما و قزلباشانی است که پرورش یافته و شاید هم علت طولانی بودن سلطنتش را مدیون همین مماشات و عدم خروج وی نزدیک به دو دهه از کاخ می‌باشد. در این ایّام شاه تهماسب تحت تسلّط علمایی «از جمله شیخ بن عبدالصّمد حارثی (پدر شیخ بهایی)، زین‌الدّین عاملی معروف به شهید ثانی، خاندان حلّی و برادران کرکی که معروفترین آن‌ها علی‌ بن عبدالعال کرکی عاملی خاتم‌المجتهدین محقّق ثانی است که موقعیّت بسیار مهمی در دربار صفویه پیدا کرد و در کلیّه‌ی امور مملکتی نظارت داشت»[1]، بوده است که حتی کرکی دستور اخراج علما و روحانیون مخالف را صادر و علمایی را که در جبل عامل سوریه اقامت داشتند به ایران دعوت می‌کند.

برای آشنایی با وضعیت دربار شاه تهماسب و برنامه‌ی لعن خلفا به خاطرات میکله مِمبره سیّاح اروپایی که خود شاهد آن دوران بوده است اشاره می‌گردد. وی در باره مراسم هرروزه‌ی دربار می‌نویسد: «صبح‌ها هنگامی که شاه از خوابگاهش به قصر بار عام می‌رود، دو مرد او را همراهی می‌کنند که هر کدام از آن‌ها یک طبل فولادی در دستان خود دارند و شروع می‌کنند به فریاد زدن، ستایش خدا و لعن عمر، عثمان و ابوبکر و می‌گویند «صد هزار لعنت بر عمر، عثمان و ابوبکر» آن‌ها فریاد زنان دنبال شاه می‌روند تا او بیاید و جلوس کند.[2] سپس همگی ساکت می‌شوند. هنگامی که شاه می‌خواهد به تالارش برگردد آن‌‌ها به همین شیوه فریا می‌زند تا او وارد آن جا شود. برادرش هم یکی از این افراد دارد که تبرّایی‌ها نامیده می‌شوند. آن‌ها نیز هنگام ورود و جلوس او به همین شیوه فریاد می‌زنند. او برادر دیگری دارد که نامش القاص میرزا است و شاه او را پادشاه شیروان کرد که به تازگی تصرّف شده است. شاه یک خواهر در خانه‌اش دارد که نمی‌خواهد ازدواج کند؛ زیرا می‌گوید او را نگه می‌دارد تا زن مهدی بشود. این مهدی نواده‌ی علی (ع) و محمّد (ص) است. شاه می‌گوید که از خواهرش در روی زمین که جایگاه راستین محمّد (ص) است مراقبت می‌کند. او یک اسب سفید هم دارد که برای مهدی (عج) نگه داشته است. این اسب که پالان مخملی سرخ رنگ و نعل‌های نقره و بعضی اوقات طلای ناب دارد. هیچ کس سوار این اسب نمی‌شود و همیشه آن را در جلوی بقیّه‌ی اسب‌های شاه قرار می‌دهند.

در همان زمان یک ترک از آناتولی را دیدم که به دربار شاه آمد و خواستار یکی از دستارهای شاه شد که شاه عادت دارد با قیمت بالا بدهد. برای آن پارچه یک اسب به عنوان هدیه به شاه می‌دهند. این مبادله مخفیانه صورت می‌گیرد. من این را می‌دانم؛ زیرا یک نفر از آناتولی از آدانا نزد آن امیری آمد که من در خانه‌اش بودم، یعنی شاهقلی خلیفه. آن ترک یک کیسه‌ی انجیر خشکِ خیلی مرغوب به عنوان هدیه برای امیر آورد و از او تقاضا کرد با شاه صحبت کند تا یکی از شال گردن‌هایش را به او بدهد و او نیز یک اسب دارد که به عنوان هدیه به شاه بدهد. شاهقلی با مشکلات خیلی زیاد توانست آن پارچه بگیرد. او بود که اسب را هدیه کرد. هنگامی که آن تُرک پارچه را دید دستانش را به آسمان بلند کرد خدا را ستایش کرد و سپس سرش را خم کرد و گفت: شاه، شاه. او خیلی خوشحال شد. پارچه را گرفت و رفت. من از او پرسیدم این پارچه برای چه خوب است. او به من گفت که این تبرّک است؛ یعنی یک چیزی که اثر مفیدی دارد. او یک پدر بیچاره در خانه دارد که شاه را در خواب دیده بود و به این دلیل آن پارچه را برای خشنودی پدرش می‌خواست؛ زیرا او شفا می‌یابد. هر سال بسیاری از این مردم مخفیانه می‌آیند و هیچ کس نمی‌داند مگر وابستگان به دربار. من مرد دیگری را دیدم که از خراسان آمد و با اصرار زیاد خواستار یکی از کفش‌هایی شد که شاه می‌پوشید. از این رو به خانه شاهقلی خلیفه آمد. یک ماه ماند تا توانست آن کفش را بگیرد. او در حضور من آن را در کتان قرار داد. صد بار آن را بوسید. بر روی چشم‌هایش گذاشت و خیلی خوشحال بود. در آن زمان عالیجناب (شاهقلی خلیفه) به من گفت که آن مرد با کفش‌های شاه زندگی‌اش را تأمین می‌کند؛ زیرا آن را به ترکمن‌ها نشان می‌دهد و آن‌ها از روی اخلاص به او پول می‌دهند. کسانی که مریض هستند دنبال آن کفش می‌گردند و به او پول می‌دهند. آن مرد خراسانی کفش را گرفت و رفت. پسر ارشد خلیفه در حضور من مریض شد. قرا خلیفه کسی را به دربار شاه فرستاد و خواستار مقداری از آبی شد که شاه با آن دست‌هایش را می‌شوید. بعد از این که دست‌های شاه شسته می‌شود آبِ به جای مانده که ما آن را دور می‌ریزیم را نگه می‌دارند.[3] مقدار کمی آب در یک تنگ نقره‌ای به آن پسر مریض دادند. او آب را نوشید تا او را درمان کند؛ زیرا آن‌ها می‌گویند این آب مقدّس است. بنابراین آن آب را فقط به بزرگان می‌دهند. هنگامی که صوفی‌ها می‌خواهند سوگند بخورند، می‌گویند «شاه باشی سی» یعنی به سر شاه قسم و هنگامی که کسی می‌خواهد از دیگری تشکّر کند، می‌گوید شاه مرا دین ورسی. یعنی شاه آرزویش را برآورده کند. هنگامی که می‌خواهند سوار شوند می‌گویند «شاه» آن‌ها در هنگام پیاده شدن می‌گویند این شاه. آن‌ها می‌گویند شاه تهماسب پسر علی (ع) است. اگرچه علی نهصد سال پیش به شهادت رسیده است. همه‌ی امرایی که می‌خواهند از شاه تشکّر کنند خواه در حضور و خواه در غیاب او سرشان را به سمت زمین خم می‌کنند و می‌گویند شاه مرتضی علی.

من بارها در جشن‌های عروسی آن‌ها بوده‌ام. در این مواقع اوّلین کاری که پس از گرد هم آمدن انجام می‌دهند این است که به ردیف در یک اتاق از ابتدا تا انتهای آن بر روی فرش‌های نفیس می‌نشینند و شروع به ستایش خدا و سپس شاه تهماسب. ابتدا خلیفه شروع می‌کند، سپس همه می‌گویند لا اله الالله. آن‌ها با آن جملات برای یک ساعت تمام ادامه می‌دهند. سپس شروع می‌کنند به خواندن اشعاری در ستایش شاه که به وسیله‌ی شاه اسماعیل و خود شاه تهماسب سروده شدند و به آن‌ها خطایی می‌گویند. بعد از انجام آن یک نفر می‌نشیند و با صدای بلند و دهل شروع می‌کنند نام‌های کسانی که آن جا هستند را یک یک صدا می‌زند. هر کس که او نامش را صدا می‌زند، می‌گوید شاه باش، یعنی شاه سر است. همه‌ی آن‌ها به کسی که اسامی را صدا می‌زند پول می‌دهند که مبلغ آن به مقدار نزاکتی بستگی دارد که هر یک از آن‌ها می‌خواهند نشان بدهند. بعد از انجام آن خلیفه با یک چوب دستی محکم شروع می‌کند از اول تا آخر یک ضربه‌ی بسیار محکم به پشت تمام کسانی می‌زند که به عشق شاه به وسط اتاق می‌آیند و بر روی زمین دراز می‌کشند. سپس خلیفه سر و پاهای کسی را که به او ضربه زده است را می‌بوسد. بعداً آن مرد بلند می‌شود و ترکه را می‌بوسد. همه‌ی آن‌ها چنین می‌کنند. چون من آن جا نشسته بودم نوبت من رسید و آن شرور که یک شلوار پوشیده بود به من یک ضربه زد که هنوز هم درد دارد. آن‌ها این کار را انجام می‌دهند؛ زیرا شاه این چنین فرمان داده است. هیچ یک از قورچی‌های شاه نمی‌توانند بدون اجازه او ازدواج کنند. او چنین قوانینی را برای ازدواج وضع می‌کند. گفته می‌شود آن ضربه دلالت بر نخستین الفبای آن‌ها دارد که الف ب.ت.ث. می‌باشد. آن‌ها پس از انجام این کار شروع می‌کنند به نواختن طبل و دیگر آلات موسیقی و همین طور خواندن آوازهایی در تحقیر عثمانی‌ها و این که آن‌ها چگونه به تبریز آمدند و همه‌ی توپخانه خود را از دست دادند و بسیاری از داستان‌های دیگر و این که شاه چگونه می‌خواهد وارد سرزمین عثمانی‌ها شود و چگونه جنگ خواهد کرد و بسیاری چیزهای دوست داشتنی دیگر.»[4]

مشابه‌ی روایات ممبره را دیگر اروپائیان نیز توصیف کرده‌اند و با اطلاع از این مطالب است که می‌توان شاهد سوء استفاده از مذهب در تاریخ بود و علت بسیاری از قیام‌ها و ظهور برخی فرقه‌های مذهبی را دریافت.[5] با توجه به این موارد است که محمود حکیمی یکی از دلایل اوضاع وخیم اجتماعی آن زمان را که متأسفانه هنوز هم آثار آن دیده می‌شود چنین تعریف می‌کند: «واقعیّت مهمّی که در عصر شاه تهماسب، هم قابل توجّه و هم رنج آور است این است که با همه‌ی بیدادگری‌هایی که در این عصر وجود داشت عدّه‌ای از مردم ایران هنوز این پادشاه خرافی و بیدادگر را دوست می‌داشتند. این امر حتی دالساندری سفیر ونیز را دچار شگفتی کرده است. سفیر ونیز مدّعی است که رعایای تهماسب او را مانند خدایی ستایش می‌کردند و علت این امر را در واقع احترام به خاندان علی می‌داند نه حرمت پادشاه. نزد کسانی که بیمار یا تنگدست بودند اثر شفا بخشِ نام تهماسب زیادتر از کمک خواستن از درگاه خداوند بود. گروهی نذر می‌کردند که اگر به مراد دل خود برسند ارمغانی پیش وی فرستند و برخی به امید آن که دعایشان به هدف اجابت رسد درهای دولتخانه را در قزوین می‌بوسیدند. گروهی چنان به کرامت‌های آن سیّد بزرگوار امیدوار بودند که آب وضویش را اکسیر تب ریز می‌شمردند و تکّه‌ای از پارچه‌ی تن پوش یا شالش را برای تبرّک یا ایمنی از چشمِ بد همیشه همراه داشتند. این حقایق دردناک نشان می‌دهد که پادشاهان صفوی به ویژه شاه تهماسب چگونه دین را وسیله‌ی فریب توده‌های مردم ساخته و با تزویر و ریا زشتی‌ها و پلیدی‌های حکومت خویش را می‌پوشانیدند. شاه تهماسب پیوسته مدّعی بود که حضرت رسالت پناهی محمّد (ص) و ائمّه طاهرین و اجداد نیکو خصال خود را به خواب می‌بیند و از آن‌ها الهام می‌گیرد و پیروزی‌های او همه از برکت انفاس قدسیّه آن‌هاست؛ امّا همین پادشاه سال تا سال پا از حرمسرای خود بیرون نمی‌نهاد و اگر ناله‌ی مظلومی به گوش وی می‌رسید فرمان می‌داد تا او را با چماق از دولتخانه برانند.»[6]

در چنان محیطی که از شاه تهماسب بت ساخته و از مردم سواری می‌گرفتند چگونه از پادشاه می‌توان انتظار عدالت و ارشاد مردم به سوی اهداف متعالی را داشت؟ دکتر منوچهر پارسا دوست با توجه به وضعیت فرهنگی جامعه و دربار می‌نویسد: «شاه تهماسب با ادّعای این خواب دیدن‌ها و انتساب خود به ائمّه مقام مذهبی خود را بسیار بالا برده بود. شاه تهماسب برای بسیاری از مردم چنان مقدس شده بود که برای رسیدن به حاجت‌های خود به او متوسّل می‌شدند و آب دستشویی او را درمان تب و تکّه‌ لباس‌های او را به عنوان تبرک همراه خود می‌بردند. الساندری در مورد ستایش و علاقه قلبی مردم به وی می‌نویسد مردم او را نه همچون شاه؛ بلکه مانند خدا می‌پرستیدند؛ زیرا از سلاله‌ی علی (ع) است که بزرگترین مایه عشق و احترام ایشان است. کسانی که دچار بیماری یا گرفتاری سختی هستند آن قدر که به دعا از شاه یاری می‌جویند از خدا یاری نمی‌طلبند. در راه شاه نذر و نیاز می‌کنند و برخی از مردم به بوسیدن آستان کاخ او می‌روند. خانواده‌ای خوشبخت است که بتواند قماش یا شالی از شاه بگیرد یا آبی که وی دست‌هایش را در آن شسته باشد به دست آورد. آنان چنین آبی را دافع تب می‌دانند. نه تنها مردم بلکه فرزندان و امرای شاه چنان با وی سخن می‌گویند که گویی اوصاف و تقوّتی که شایسته‌ی چنان مظهر مجد و عظمت باشد، نمی‌یابند و می‌گویند تو را می‌پرستیم که دین حیّ و حاضری. بسیاری از مردم برآنند که شاه نه فقط دارای روح نبوت است؛ بلکه قدرت زنده کردن مردگان و معجزاتی نظیر آن دارد. و این ایرانیان آن زمان هستند که با وجود آن همه قساوت‌ها، ستم‌ها و تجاوزها، در باره شاه تهماسب چنین نظری داشته‌اند.»[7]

در این ایّام علاوه بر سرداران قزلباش سادات نیز به اوج اقتدار رسیدند و در اثر گسترش نفوذ آنان مبحث تقلید جای تعلیم را گرفت. در نتیجه‌ی ریاکاری‌های مذهبی شاه تهماسب که همانند بسیاری در خفا آن کار دیگر را انجام می‌داد، ظلم و ستم و خودمختاری حاکمان محلی افزایش یافت و در حالی که مردم نیز راه نجاتی نداشتند و سرگرم خرافات بودند وی با تبلیغ لعن بر خلفای سه گانه که توسط روضه خوان‌ها گسترش می‌یافت، موجب ریختن خون‌های بسیار گردید. گذشته از این موارد تشدید اختلافات شیعه و سنّی مزید علت شده بود و باعث جنگ‌های طولانی مدت با عثمانیان و ازبکان گردید که تنها به نفع اروپائیان تمام شد که توجّه عثمانیان را به شرق سوق داد. دکتر پارسا دوست در باره‌ی برخی آثار سیاست مذهبی شاه تهماسب بر کشور می‌نویسد: «استقرار حکومت دینی شاه تهماسب، احیای دوباره مکتب اخباری که پیامد فوری آن بود، مداومت طولانی آن مکتب به مدت قریب 200 سال قدرت نیرومند اندیشه‌ی ایرانی را که در زیرساخت تمدّن بشری سهم برجسته داشت به ناتوانی کشاند. تیره بختی ایرانی در آن بود که حکومت دینی شاه تهماسب زمانی اندیشه‌ی پرتوان او را از آفرینندگی باز داشت که اروپا دوران رنسانس و تجدید حیات خود را آغاز کرده بود. صنعت چاپ در نیمه‌ی اوّل قرن پانزدهم اختراع گردید. پایداری شجاعانه‌ی دانشمندان در ارکان حکومت کلیسا بر علم، لرزه انداخته بود. از نیمه‌ی دوم قرن پانزدهم اکتشافات عظیم دریایی آغاز گردید و قاره آمریکا و راه‌های جدید دریایی از اروپا به آسیا و آمریکا کشف شده بود. اروپا با آهنگ سریع، مسیر تکاملی و پیشرفت را می‌پیمود و ایران با مردمی که با نفی خرد به سر می‌بردند به سده‌های دور دست گذشته، به زمان ساسانیان که دین پیشگان زردشتی با اختناق مذهبی خود مردم ایران را به ستوه آورده بودند باز گشته بود.

از پیامدهای دیگر حکومت دینی شاه طهماسب، رواج بیشتر خرافات بود. او مانند عموم شاهان صفوی به تأثیر ستارگان در سرنوشت آدمی و تعیین ساعت سعد اعتقاد فراوان داشت و متأسّفانه این نحوه‌ی تفکّر را تا زمان شاه سلطان حسین و بعد از آن مشاهده می‌کنیم که موارد بسیاری از آنان را در گزارش‌های سیّاحان خارجی مشاهده می‌کنیم که برای معالجه و درمان خود نیز به سحر و جادو و متبرّک شدن‌ها مبادرت می‌نمایند. شاه تهماسب که پادشاهی زیرک و حسابگر و مانند هر فرمانروایی علاقه‌مند به حفظ قدرت خود بود، ستون اصلی قدرت خودر را نه در مرشدی کامل و نه حتی در پادشاهی؛ بلکه در انتساب به خاندان امامت شیعه دانست. او که متوجّه علاقه و احترام عمیق جمعیّت کثیر شیعیان ایران و حتی سنّیان به امامان شیعه بود تمام همّت خود را صرف قبولاندن این انتساب به مردم ایران و بیگانگان نمود.»[8]


 



[1] - تاریخ صفوی، تألیف دکتر احمد تاجبخش، انتشارات نوید شیراز، 1373، ص 140

[2] - دکتر پارسا دوست در مورد بدعت لعن بر خلفا در صفحه 281 کتاب شاه تهماسب اول می‌نویسد: «لعن به خلفای اسلام از جانب صفویان نبوده است، بلکه در آغاز از جانب سنّیان انجام گرفت. به دستور خلیفه‌های اموی در مراسم نماز جمعه به علی (ع) امام اول شیعیان دشنام داده می‌شد. مروان دوّم معروف به مروان حمار پس از آن که در روز دوّم جمادی‌الآخر سال صد و سی و دوم هجری از سپاهیان ابومسلم خراسانی در کنار رود زاب کوچک شکست یافت ابتدا به موصل و سپس به طرف حرّان که خانه و محل اقامتش بود، رفت. مردم حرّان که خدایشان بکشد؛ وقتی ناسزای ابوتراب یعنی علی ابن ابی طالب رضی‌الله عنه که در روز جمعه بر منبرها باب بود برداشته شد از ترک آن دریغ کردند و گفتند نماز بی لعنت ابوتراب باطل است.»

[3] - کمپفر در سفرنامه خود درباره علت تقدس پادشاه و اعتقادات مردم در صفحه 15می‌نویسد: «امّا چون ممکن است این مطلب مورد تردید قرار گیرد و بدون ارائه‌ی سند و مدرک قابل باور کردن نباشد، ایرانیان آن طور که که من از یک روحانی ایرانی شنیدم چنین استدلال می‌کنند. اعقاب بلافصل حضرت محمّد که امام نامیده می‌شوند بیماران را تنها با با نفس خود و بدون هیچ دارو و وسیله‌ای دیگر شفا می‌بخشیدند. خوب اگر ما این قدرت را در اثر تقدس فطری امام ندانیم پس آن را چگونه توجیه کنیم؟ ولی چون شاه نیز از عهده چنین کاری بر می‌آید آن هم نه با ادای لفظی و کلمه‌ای؛ بلکه با پرتوی که از بدنش ساطع است . این خود بسی شگفت انگیز است. پس به هیچ وجه نباید دیگر در تقدس شاه تردید و تأملی روا داشت. برای آن که علاج فوری حاصل شود بیمار باید از آبی که به نحوی از این تشعشع نیرو گرفته است، بنوشد خواه این که شاه این آب را برای شستن تن و دست‌هایش به کار برده باشد خواه این که انگشت‌های خود را در آن فرو برده باشد و خواه این که به نحوی با وی تماس یافته باشد. این تصور چنان در مردم رسوخ یافته است که بسیاری از بیماران شفای خود را بیشتر در آب لگن دستشویی شاه می‌‌جویند تا در داروی دواخانه و هرگاه ایمان در بیماران چندان قوی است که علاج هم می‌یابند. دیگر در این مورد چه خورده‌ای می‌توان گرفت؟»

[4] - سفرنامه میکله ممبره، ترجمه دکتر ساسان طهماسبی، انتشارات بهتا پژوهش، چاپ اول 1393، صفحات 18 و 23 و 39 تا 41

[5] - در مورد برخورد شاه تهماسب با اروپائیان که آنان را نجس می‌داست مؤلف کتاب ایران صفوی از دیدگاه اروپائیان در صفحه 17 چنین آمده است: «دینداری و اعتقادات مذهبی شاه تهماسب بسیار اغراق‌آمیز بیان شده است. وقتی مسیحیان را در دربار می‌پذیرفت آنان می‌بایستی کفش جدیدی به پا کنند. هنگامی که می‌خواستند به قصری قدم گذارند قبل از ورود آن‌ها در مسیرشان شن پاشیده می‌شد و یا زمین را می‌کندند و پس از خروج آنان مجدّداً شن‌ها پاک و زمین را مسطّح می‌کردند تا این که پاهای مسیحیان زمین را مقابل شاه را نا پاک نسازند. رفتار او نیز غیر قابل اعتماد بیان شده است آنتونی جنکینسن انگلیسی که قبلاً به شاه تهماسب شالی فروخته بود به علت عدم اطمینان شاه به وی تصمیم گرفته شد که به عنوان هدیه برای سلطان عثمانی فرستاده شود؛ اما بنا بر خواهش یکی از خواتین شاه تهماسب بعداً به ارسال یک شنل افتخاری به دربار عثمانی اکتفا کرد. شاه در میان زیر دستانش به خساست بی حدّی شهرت داشت. دالساندری معتقد است که شاه خواستار عوارض فروش کالا به مبلغ ارزش اصلی کالای مورد نظر بود و این مقدار به علت خواب مذهبی شاه بخشوده شد. علاوه بر این خسّت غربیان او را بسیار راحت طلب به حساب می‌آوردند. او دو روز در هفته را با حرم خود در حمام به سر می‌برد و با وجود دینداری، خود در صدد تحریم شراب نبود.»

[6] - تاریخ تمدن جهان، داستان زندگی انسان، تألیف محمود حکیمی، جلد هفتم، 1380، ص 22

- [7]شاه تهماسب اول، دکتر منوچهر پارسا دوست شرکت سهامی انتشار، چاپ سوم، 1391، ص 706

[8] - شاه تهماسب اوّل، دکتر منوچهر پارسا دوست، چاپ سوم، 1391، شرکت سهامی انتشار، صص 834 و 847