پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

تفاوت پدر و پسر پهلوی‌ها

تفاوت پدر و پسر

 

برای مقایسه رفتار رضا شاه و پسرش محمّد رضا باید مراحل زندگی و عملکرد آن‌ها را مورد توجّه و ارزیابی قرار داد. زندگی رضا شاه از بدو تولد تا زمانی که وارد نیروهای قزّاق می‌شود به‌ هیچ ‌وجه قابل مقایسه‌ با پسرش نیست؛ زیرا محمّد رضا در خانواده‌ای مستحکم و با ثبات به دنیا آمده بود. پس از آن که پدرش مراحل ترقّی را به ‌سرعت پیمود و به مقام پادشاهی دست یافت، محمّد رضا به‌ عنوان ولیعهد و پادشاه آینده در جامعه شناخته می‌شد و از مزایای مخصوص طبقاتی خود استفاده می‌کرد. او برای ادامه تحصیل و آشنایی با دنیای غرب به سوئیس فرستاده شد و بعد از بازگشتِ تقریباً اجباری او به ایران وارد دانشکده افسری شد که در آن‌جا نیز او را به چشم دیگری می‌نگریستند.

محمّدرضا پس از حوادث شهریور 1320 به پادشاهی منصوب شد. از این مرحله به بعد است که باید شیوه سلطنت او را به دو بخشِ قبل از کودتای سال 32 و بعد از آن تقسیم کرد. در بخش اول به دلیل اوضاع اجتماعی و سیاسی ایران کمتر قدرت مانور برای اظهار ماهیت اصلی خود داشت؛ ولی پس از کودتا در سایه حمایت نیروهای آمریکا و انگلیس قرار گرفت و تا ظهور انقلاب اسلامی چنان در خودخواهی غوطه‌ور شده بود که از نظر وابستگی به اجانب و اطاعت بی‌چون ‌و چرا از آنان حد و مرزی نمی‌شناخت.

محمّدرضا شاه در داخل نیز ولخرجی و فساد را به اوج خود رسانده بود. او در مقایسه با عملکرد قاجاریان به دلیل وضع اقتصادی بهترِ ایران شیوه مدرن‌تری برای خوش‌گذرانی‌های خود برگزیده بود و برای تکمیل حرمسرای باز و گسترده‌اش از وجود باندهای متعدّد استفاده می‌کرد. در این زمینه میلیون‌ها دلار مبلغ ناچیزی برای او به حساب می‌آمده و ثروت انباشته او هر لحظه در حال افزایش بود. این رفتار به خانواده و اطرافیان او نیز سرایت کرد و در هتک حرمت ناموسی و تملّق و چاپلوسی به درجه‌ای رسیدند که باعث شرم و تعجّب معشوقه‌هایشان شده بود.

تمام خریدهای نظامی محمّد رضا شاه و کارخانه‌هایی که احداث کرد به مواد اولیّه خارجی وابسته بودند. به همین دلیل به ‌محض دیر رسیدن نوش‌دارو کارایی خود را از دست می‌دادند. با این ‌حال ادّعا می‌شد که ایران در رتبه بالای اقتصادی و نظامی جهان قرار دارد و به سوی تمدّن بزرگ می‌شتابد. جالب اینجاست که در همین زمان ابرقدرتی و ژاندارم خلیج فارس بودن سرزمین بحرین را از دست می‌دهد و در گفتار با بزرگ‌نمایی از طرح‌هایی صحبت می‌کرد که گویا می‌خواست آسمان را به زمین وصل کند. اما رضا شاه با توجه ‌به موقعیّت خاص خود، از این اعمال ظاهری و چاپلوسانه پرهیز داشت و در جهت منافع ملی قدم‌هایی برداشت و همواره سعی می‌کرد در حدّ توان خود همه دولت‌های خارجی را دور بزند. بنابراین اقداماتی را که این پدر و پسر انجام دادند با توجه ‌به موقعیت تاریخی و امکانات مادی و اقتصادی زمان خودشان قابل مقایسه می‌باشد. تنها اشتراک زندگی آن‌ها بعد از خروج از ایران است که باز هم رضا شاه آبرومندانه‌تر زیست و در محل دفن است که هر دوی آن‌ها در سرزمین مصر آرام گرفتند.

محمّدرضا شاه در کتاب مأموریت برای وطنم، اشاره‌ای می‌کند که من یقین دارم اگر در آن ایّام به ‌جای پدرم بودم، نمی‌توانستم کارهایی را که او کرد به همان خوبی انجام دهم؛ ولی شاید شخصیت من برای اوضاع ایران کنونی مناسب‌تر از شخصیت پدرم باشد. قسمت پایانی سخنش گزافه است و عمل‌های او ملاک قضاوت مردم می‌باشد؛ وگرنه با حلوا حلوا کردن دهان‌ها شیرین نخواهد شد. او با خودخواهی و ندانم‌کاری چنان تاری بر اطراف خود تنید و منابع فساد را توسعه داد که سرانجام آن درخت کهن‌سال را همین کرم‌های ریز سرنگون کردند. به مرور زمان اطراف محمّد رضا شاه مملّو از افراد متملّقی شد که آن طبل توخالی را به وجود آورده بودند. محمّد رضا برخلاف پدرش که هیچ ‌کس جرأت نداشت به وی دروغ بگوید از دروغ و دست و کفش بوسیدن لذت می‌برد و آموزش‌های پدر را نادیده گرفته بود. همان‌گونه که از استقبال‌های نمایشی شاد می‌شد از افتتاح بیمارستانی که با بیمارهای قلابی پر شده بودند، لذت می‌برد و بعد از اطّلاع مردم از این نمایش‌ها، می‌گفت که چون در مملکت مریض کم است، ناچار به این کار شده‌اند! برای اثبات صحّت این ادعا، فریده دیبا می‌گوید: «تفاوت بین پدر و پسر زیاد بود. معینیان نقل می‌کرد زمانی رضا شاه می‌خواست به جنوب برود. به دلیل آن که می‌دانستند رضا شاه علاقه زیاد به درخت‌کاری دارد یکی از مسؤولین دستور می‌دهد که تعداد زیادی درخت نخل را کنده و در مسیر حرکت بنشانند. رضا شاه متوجّه می‌شود و آن مسؤول را به شلاق می‌بندد؛ ولی محمّد رضا زمانی که به طور مصنوعی در زمستان قسمتی از پایگاه یکم شکاری مهرآباد را با گل‌های رُز زینت داده بودند از دیدن آن‌ها در زمستان هیچ تعجّب که ننمود جهت گل‌آرایی فرمانده را مورد تحسین قرار داد.»[1] در جای دیگر آمده است که: «در مراسم سلام 4 آبان 1355 که در محل کاخ مرمر برگزار شد منصور یاسینی نماینده مجلس شورای ملی و مالک بزرگ‌ترین کارخانه شیشه‌سازی کشور در حضور کلّیه مقامات کشوری و لشکری به‌ جای آن که مثل بقیّه دست شاه را ببوسد، خود را روی پای شاه انداخت و کفش‌های او را بوسید. شاه نه‌ تنها از این عمل مشمئز کننده غیر انسانی ناراحت نشد، بلکه تبسّم و لبخند سراسر صورت او را پوشاند و وقتی همان شب در برنامه اخبار تلویزیون این صحنه نمایش داده شد همه فهمیدند که شاه از بوسه‌ای که منصور یاسینی به کفش‌های او زده به وجد آمده و نمایش این صحنه از تلویزیون به دستور خود شاه بوده است.»[2]و[3]

حسین فردوست که شاهد زندگی پدر و پسر بوده است در خاطرات خود می‌گوید: « رضا خان در مقایسه با پسرش از نظر اجتماعی و اقتصادی اشتباه کمتری می‌کرد و علّت این تفاوت‌ها در خصلت خود آن‌ها بود. مثلاً رضا خان هیزم بخاری‌اش را وزن می‌کرد و محمّد رضا در ظرف یک روز میلیون‌ها تومان را صرف هزینه‌های تجملی زن و فرزندان و اعضاء نزدیک خانواده‌اش می‌کرد. رضا شاه پول کمتری در خارج ذخیره کرد در حالی‌ که محمّد رضا شاه پول بسیار زیادی به خارج انتقال داد و ایران را چپاول کرد. رضا خان وقتی می‌خواست محصل به خارج اعزام کند صد نفر یا دویست نفر اعزام می‌کرد و آن هم برای رشته‌های مورد لزوم؛ در حالی‌ که در زمان پسرش هزار هزار به خارج می‌رفتند و اکثراً در رشته‌های نالازم تحصیل می‌کردند. آن‌ها یا در خارج می‌ماندند و یا اگر به ایران باز می‌گشتند، غرب‌زدگی خود را ارزانی می‌داشتند. این پدیده وسعت فوق‌العاده‌ای گرفت. رضا فقط به یک کشور مسافرت کرد و آن ترکیه بود و تنها از چند رئیس کشور دعوت کرد آن هم از منطقه و با حداقل تشریفات و هزینه کم درحالی‌که محمّد رضا هر سال به چند کشور مسافرت می‌کرد و با هزینه‌های هنگفت حتی از دورترین کشورها نیز میهمان دعوت می‌کرد. رضا خان تجمّلات تشریفاتی و پرهزینه مانند جشن‌های 2500 ساله نداشت. اگر بر اساس مدارک موجود هزینه‌های این دوره سلطنت محمّد رضا را محاسبه کنند تصوّر می‌کنم نتیجه و رقم به ‌دست ‌آمده را هیچ فرد ایرانی باور نکند. محمّد رضا بلایی بر سر عایدات نفت آورد که احتیاج به بیان ندارد.

 رضا شاه خاطراتی از خود به جای نگذارد؛ گو این که با ارزش بود. زیرا مسائل سرّی زمان او بیشتر بود و برای نسل حاضر مطالعه آن مفید؛ اما محمّد رضا چند کتاب از خود به جای گذارد و تشویق می‌کرد که خبرنگاران و نویسندگان در باره‌اش بنویسند و آن‌ها که نوشتند پول‌های گزاف نصیبشان شد. او پس از خروج از کشور نیز مصاحبه‌های متعدّد انجام داد و باز هم کتاب و خاطرات به چاپ رساند در حالی‌ که در زمان او همه، همه چیز می‌دانستند و در این کتاب‌ها و خاطرات مطلبی بیان نشد که فایده‌ای برای تاریخ داشته باشد. او آن چه را که همه می‌دانستند و حتی خیلی کمتر از آن را در خاطرات خود تکرار می‌کرد.

رضا خان فساد زیادی می‌کرد از جمله در غصب املاک مردم به‌ نحوی که با سقوط او مردم نفس راحتی کشیدند و شادی‌ها کردند. ولی در مقام مقایسه با پسرش باید به او رحمت فرستاد. اطراف رضا و محمّد رضا هر دو را حلقه‌ای از مردم بی‌وطن احاطه کرده بودند که هیچ انگیزه دیگری جز استفاده از پول آن‌ها نداشتند. این مردم بی‌وطن شیوه‌های مالی کلان چه به وسیله اشخاص نزدیک به محمّد رضا و فرح و نخست‌وزیر و وزرا در بخش صنایع سوء استفاده مالی گسترش زیاد پیدا کرد و افرادی از هیچ به همه چیز رسیدند. در حالی‌ که حتی سرمایه اولیه نیز از آن‌ها نبود و از بانک‌ها وام‌های کلان می‌گرفتند. مانند مقدّم (نساجی کرج)، رضایی (نورد اهواز)، میراشرافی (مدیر روزنامه آتش در اصفهان) و امثالهم که زیادند. محمّد رضا به‌ حدّی نقطه ‌ضعف داشت که مردم ایران نتوانستند راهی جز طرد او پیدا کنند و به همین دلیل هیچ کشوری آماده نبود او را قبول کند. حتّی کشورهایی که حاضر شدند "سوموزا" را بپذیرند.»[4]

در بالا به نمونه‌هایی از تفاوت‌های رفتار پدر و پسر اشاره شد؛ اما آنان در برخی موضوعات نیز دارای وجه مشترک بودند؛ مانند شادی مردم در هنگام خروج این دو نفر از ایران خودخواهی و دیکتاتوری، انتشار مفاسد بعد از خروج و آوارگی ترک ایران با چشمان گریان خروج اموال بیت‌المال، مشخصّ ‌نبودن محل تبعید و آوارگی آن‌ها، آوارگی توأم با ذلت، شنیدن اخبار ایران توسط رادیو، طولانی ‌نبودن دوران تبعید و فرار، نظر مشترک اجانب برای رهایی از حضور آن‌ها، مشکوک ‌بودن شیوه درمان، باقی‌گذاشتن اموال بسیار برای خاندان خود، مبارزه علیه آزادی‌خواهان و آرامش ابدی در کشور مصر.



[1]. فریده دیبا، دخترم فرح، ترجمۀ الهه رئیس‌فیروز، ص 158.

[2]. علی شجاعی صائین، چکمه‌های پدرم، ص 106.

[3]. گذشته از آن که کتاب‌های شاه دارای ارزش تاریخی نیستند، بعید به نظر می‌رسد که خود وی آن‌ها را نوشته باشد و احتمالاً دست‌پخت افرادی چون شجاع‌الدین شفاست. پرویز راجی در صفحۀ 82 خاطرات خود می‌نویسد: «امروز 28 تیر1356 ، با جرج وایدن فلد در سفارتخانه ناهار خوردم که او پس از مقداری گفت‌وگو راجع به مسائل بین‌المللی، صحبت را به اصل موضوع کشاند و رغبت خود را به نوشتن کتابی در بارۀ شاه اعلام کرد. وایدن فلد می‌گفت چنان چه با او همراهی شود، می‌تواند کتابی در بارۀ شاه بنویسد که همتای کتاب ادگار اسنو در بارۀ مائو باشد با نام "ستاره‌ای بر فراز ایران" و در تاریخ 30 تیر1356 ، خانم هسلی‌ بلانک به سفارتخانه آمد و گفت کتابی را که در بارۀ شهبانو نوشته، به پایان برده است؛ ولی ضمناً خوب می‌داند که پس از انتشار کتاب، متهم خواهد شد که نویسنده‌ای مزدور است و شهرت خود را به پول فروخته است.»

[4]. حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 1، صص 121 و 122.

5 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 263

 

کابوس پماد کوتیزون در مسافرت محمد رضا شاه

کابوس پماد کورتیزون[1]

 

مینو صمیمی که در سمت منشی سفارتخانه ایران در سوئیس کار می‌کرده‌ است در خاطرات خود می‌گوید: «با انجام کارهای فرعی که در سفارتخانه انجام می‌دادم کم‌کم این احساس به من دست داده بود که کارهایم هیچ ارتباطی به خدمت با وطنم ندارد و فقط کارهای سفارتخانه منحصر به سفارش‌های ارسال‌ شده از تهران می‌باشد که باید در اسرع وقت برای آن‌ها تهیّه گردد. این سفارش‌ها شامل انواع اتومبیل، مبلمان و حتی قاچاق داروی گیاه جین‌سینگ بود که شنیده بودند برای قوه باء مؤثر است به تهران ارسال می‌شد. در تدارک این وسایل سفیر ایران به ‌قدری از شاه و درباریان می‌ترسید که گاه واقعاً دلم به حالش می‌سوخت. این حالت را دیگر اعضای سفارتخانه نیز داشتند. آن‌ها با احساس عجز توأم با وحشت در مقابل شاه و درباریان به‌گونه‌ای رفتار می‌کردند که گویی شاه چون خداوندگار است و باید هم از او ترسید و هم به فرامینش بی‌چون‌ و چرا گردن نهاد.

من ابتدا فکر نمی‌کردم که شاه همانند درباریانش باشد؛ اما پس از پی‌بردن به اشتباه خود امیدی به شهبانو داشتم که سپس دریافتم او نیز همانند آن‌ها می‌باشد. آن‌ها به طور دائم به پایتخت زمستانی خود یعنی سن‌موریتس می‌آمدند و اغلب وزرا سعی بر آن داشتند که طرح‌های بزرگ و جیب‌پرکن را از شاهی که در اینجا سرحال و شاد به نظر می‌رسید، بگیرند.

هنگامی ‌که شاه و ملکه برای ورزش اسکی به سوئیس آمده بودند من برای اولین بار آن‌ها را دیدم. پس از ورود شاه و ملکه با تعجّب مشاهده کردم که هر یک به سمتی می‌روند. در هنگام شب متوجّه شدم که شاه از فرودگاه مستقیماً عازم محل اقامت یکی از ستارگان معروف سینما شده است. در اینجا شایعات زیادی در باره روابط پنهانی شاه با زنان مختلف و ستارگان مشهور سینما وجود داشت. در این وضعیت آن چه که باعث حیرت بود رفتار دوگانه شاه در برخورد با مسائل اخلاقی بود. او در حالی ‌که خود و خواهرش اشرف را در هر اقدامی، حتی برقراری روابط نامشروع کاملاً محق می‌دانست راجع به رفتار دیگر اعضای دربار به‌ شدّت حساسّیت نشان می‌داد و چنان از لکه‌دار شدن حُسن شهرت احساس نگرانی می‌کرد که نشان از ریاکاری وی بود. یکی از مواردی که هر ساله تکرار می‌شد ورود شاه و ملکه برای تفریح و ورزش اسکی به سوئیس بود. ابتدا دو هواپیما وسایل آن‌ها را می‌آوردند. سپس شاه و همراهانش می‌آمدند و باید تمام امکانات در خدمت آن‌ها قرار می‌گرفت. در این زمان حادثه‌ای جالب پیش آمد که شرح آن به اختصار چنین بود. یک مرتّبه دیدم سفیر در مقابلم ایستاده و با صدایی که از فرط عجله می‌لرزد به من دستور می‌دهد زود باش هر کاری داری زمین بگذار و آماده شو که یک کار بسیار‌ بسیار فوری پیش آمده است و بلافاصله نیز ادامه داد هم اکنون خبر داده‌اند که اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر به دلیل عود بیماری اگزمای مزمن وجود مبارک دچار خارش دست شده‌اند و نیاز به یک پماد کورتیزون دارند که گویا برای رفع ناراحتی ایشان بسیار مؤثر است و باید به سرعت تهیّه شود. از گفته‌های سفیر چنین فهمیدم که یکی از همراهان شاه برای رفع خارش دست او پماد کورتیزون را توصیه کرده و وزیر دربار هم از سفارتخانه خواسته تا فوراً این پماد خریداری و به سن‌موریتس ارسال شود.

اولین فکری که به خاطرم رسید رفتن به نزدیک‌ترین داروخانه برای خریدن پماد کورتیزون بود و بلافاصله نیز با راننده مخصوص سفیر حرکت کردم تا در اولین داروخانه، پماد مورد نظر را تهیّه کنم. مدیر داروخانه با شنیدن نام پماد کورتیزون سری تکان داد و گفت پمادی به این نام نداریم و آنگاه پس از جست‌وجو در کتاب قطور راهنمای داروها توضیح داد اصولاً چون پمادی به این نام در سوئیس ساخته نمی‌شود یافتن آن در سراسر سوئیس محال است؛ ولی پمادهای حاوی کورتیزون با نام‌های دیگر وجود دارد که می‌تواند به‌ جایش مصرف شود. وقتی به سفارتخانه برگشتم و گفته مدیر داروخانه را برای سفیر نقل کردم، یک‌ مرتّبه جهنمی به پا شد و سفیر با درشتی خطاب به من فریاد زد من نمی‌فهمم چطور شما حرف یک داروساز احمق و ابله سوئیسی را باور کرده‌اید و دست خالی برگشته‌اید. فوراً بروید و هرطور شده پماد کورتیزون را پیدا کنید.

چون می‌دانستم سفیر به دلیل ترس از شاه وسواس بیمارگونه‌ای برای اجرای دستورات او دارد، ترجیح دادم در مقابل شماتت او از خود عکس‌العملی نشان ندهم و باز هم به جست‌وجو ادامه دهم تا هرطور شده پماد مورد نیاز شاه را پیدا کنم. تمام آن روز بعد از ظهر تا شب در شهرهای مختلف سوئیس از این داروخانه به آن داروخانه رفتم و حتی در آن سوی مرز جست‌وجوی داروخانه‌های داخل خاک آلمان را هم از قلم نینداختم تا شاید پماد کذایی را پیدا کنم؛ ولی از آن همه تکاپو هیچ نتیجه‌ای به دست نیاوردم.

راننده مخصوص سفیر که همه‌ جا همراهم بود با توجه به گرفتاری‌هایم در راه اجرای دستورات آن چنانی، چون می‌دانست اغلب حتی زندگی خصوصی‌ام را نیز فدای انجام وظیفه می‌کنم خیلی به من دلسوزی می‌کرد؛ ولی من طی مدتی که با اتومبیل مناطق مختلف سوئیس را زیر پا می‌گذاشتیم، هرجا با جواب منفی داروخانه ای روبه‌رو می‌شدم، به شدّت حرص می‌خوردم و بیشتر هم از این موضوع عصبانی بودم که چرا تبدیل به یک عروسک بی‌اراده در دست مردی دیوانه شده‌ام و بیهوده باید وقتم را برای یافتن پمادی با نام مخصوص تلف کنم که احتمالاً یکی از درباری‌ها، آن را به عنوان داروی مؤثر برای خارش دست شاه معرفی کرده است.

موقعی که سرانجام در ساعت شش بعد از ظهر با دست خالی به سفارتخانه بازگشتم، مواجهه با سفیری که از شدّت ناراحتی رنگ به چهره نداشت به من فهماند که بیچاره در تمام مدت بعد از ظهر از سوی وزیر دربار که همراه شاه در سن‌موریتس به سر می‌برد تحت فشار قرار داشته تا هرچه زودتر پماد را پیدا کند و بفرستد. سفیر پس از آگاهی از نتیجه منفی مأموریتم برای آن که جای هیچ چون و چرایی باقی نماند به من دستور داد همین الان تلفنی با رئیس اداره گمرک سوئیس تماس بگیرید. شاید او بداند این پماد را کجا می‌شود تهیّه کرد. پس از آن که با تلاش بسیار و گفتن آن که مسأله‌ای بسیار فوری و حیاتی پیش آمده است کارمند کشیک اداره را راضی نمودم که به‌ ‌نحوی با رئیس گمرک تماس برقرار نمایم. حدود ساعت نه شب بود که رئیس گمرک از دفتر کارش به سفارتخانه تلفن کرد و گفت در سوئیس پمادی به نام کورتیزون ساخته نمی‌شود؛ ولی در آمریکا و انگلیس می‌توان پمادی به همین نام یافت. سفیر پس از شنیدن این خبر بلافاصله با سفارتخانه‌های ایران در واشینگتن و لندن تماس گرفت و از آن‌ها خواست تا در اسرع وقت پماد مورد نیاز شاه را تهیّه کنند و به سوئیس بفرستند؛ در حالی‌ که مطمئن بودم اعضای هر دو سفارتخانه نیز بلافاصله در تکاپوی یافتن پماد به هر سو روانه شده‌اند. سرانجام از لندن خبر دادند که پماد کورتیزون در داروخانه‌های انگلیس موجود است. بالاخره کابوس پماد کورتیزون موقعی به پایان رسید که یک هواپیمای اختصاصی از سوئیس به لندن رفت و با خود بیست لوله پماد کذایی را به زوریخ آورد. بعد هم این پمادها در فرودگاه زوریخ به یک اتومبیل انتقال یافت و با سرعت به سن‌موریتس فرستاده شد تا برای درمان خارش دست شاه مورد استفاده قرار گیرد.»[2]



[1] - تلفظ صحیح پماد هیدرو کورتیزون است.

[2]. مینو صمیمی، پشت پردۀ تخت طاووس، صص 83 تا 85.

3- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 260

 

انتخاب فرمانده نظامی چون تو خر خوبی هستی

تو خر خوبی هستی

 

توان دفاعی و نظامی هر کشور موجب مباهات و افتخار آن ملت است. از آن‌جا ‌که نظم و مدیریت الفبای زندگی و بقای هر اجتماع است ثبات و پایداری قدرت دفاعی نیز از این موضوع مستثنی نخواهد بود. متأسفانه در دوران آرامش این توان وسیله‌ای برای ابهّت و گاه مکمّل رفاه و چتر حمایتی حاکمان زمان قرار گرفته است. وضعیت ارتش ایران در دوران پهلوی قابل مقایسه با زمان قاجاریه نیست. در این دوران قدرت و انسجام نیروهای ارتش همواره سیر صعودی را پیموده که حتّی در زمان محمّد رضا شاه در یک ادّعای توخالی قدرت ارتش را در حدّ پنجمین قدرت جهانی می‌خواندند. مهم‌ترین ویژگی ارتش پهلوی هماهنگی‌اش با خواسته و اهداف استکبار جهانی و تأمین‌کننده منافع آنان است و یکی از وظایف مهم آنان سرکوبی بحران‌های منطقه‌ای یا حمایت از آن‌ها با خرج و هزینه ایران بوده است. ویژگی دیگر آن وابستگی شدید جهت تعمیر ادوات نظامی به خارج بود که در جنگ ایران و عراق کمبود و خلاءهای موجود را آشکار ساخت. محمّد رضا شاه با پشتوانه آمریکا و غرب به ژاندارم منطقه تبدیل شده بود وچنان به او اعمتاد داشتند که: «در سال 1350، با هماهنگی انگلیس و آمریکا و ایران شاهد تحوّلات اساسی مهمّی در خلیج فارس می‌باشیم که مهم‌ترین آن‌ها استقلال بحرین، تشکیل امارات متحد عربی، اشغال جزایر سه‌گانه توسط ایران و حضور شاه در منطقه به‌ عنوان ژاندارم خلیج فارس می‌باشد. در پی این تحولات در خرداد 1351 ریچارد نیکسون در سفر به تهران موافقت دولت آمریکا را با خرید هر نوع سلاح غیرهسته‌ای توسط شاه اعلام کرد و در پی آن، با توافق و برنامه‌ریزی پنهانی دولت نیکسون و هیث در سال 1352 قیمت نفت به چهار برابر افزایش یافت. بدین ترتیب محمّد رضا پهلوی در نقش عقاب اوپک و ژاندارم منطقه و بزرگ‌ترین خریدار سلاح کمپانی‌های غربی ظاهر شد و منطقه خلیج فارس را به کانون یک مسابقه تسلیحاتی تبدیل کرد.

طبق گزارش کمیته خارجی سنای آمریکا در سال 1976 خریدهای نظامی ایران از آمریکا از 524 میلیون دلار در سال 1972 به 90/3 میلیارد دلار در سال 1974 رسید و به عبارت دیگر هفت برابر شد. این رقم در سال 1975 به 16/2 میلیارد دلار و در سال 1976 به 3/1 میلیارد دلار و در سال 1977 به 5/5 میلیارد دلار رسید.»[1] این‌گونه حمایت‌های بی‌دریغ از محمّد رضا شاه صرفاً برای تأمین اهداف دراز مدت جهان غرب و کنترل منطقه استراتژیک خلیج فارس بوده است. ویلیام شوکراس هدف اصلی آن‌ها را این‌گونه اظهار می‌دارد: «نیکسون ضمن مذاکرات تأکید کرد که هر اقدامی که شاه می‌کند درست است و باید بیش‌ از ‌پیش از این کارها بکند. او شاه را از این که فرمانروایی سرسخت است، ستود و از وی خواست که کنترل خلیج فارس را در دست بگیرد و هیچ‌گاه مثل آن مرد دیوانه یعنی مصدّق، شیرهای نفت را نبندد.»[2]

بعد از سقوط رژیم سلطنتی و آوارگی درباریان پهلوی تنها محمّد رضا شاه بود که هیچ استفاده‌ای از مال و اموال غارت‌ شده و سرسپردگی‌اش به غرب نبرد. حتی استعمارگران غربی مرگش را سرعت بخشیدند تا هرچه زودتر از شرّ بزرگ‌ترین حامی و خدمتگزار سابقشان که تاریخ مصرفش تمام شده بود، رهایی یابند. در ایّام آوارگی فرح و شاه از شدّت ناراحتی و ناسپاسی استعمارگران می‌نالند. آنان در خاطرات خود با گلایه می‌گویند در قبال کمک‌های بی‌دریغ به اسرائیل و حمایت از آن‌ها و استخدام هزاران نظامی از جنگ‌ برگشته ویتنام و سرازیرکردن دلارهای نفتی به سمت فرانسه و انگلستان با چه عکس‌العمل تحقیرآمیزی روبه‌رو شدند.

در اینجا اگر انتقادی بر شیوه زندگی و رفتار بعضی از سران ارتشی می‌شود به هیچ‌ وجه نباید این انتقاد را به دیگران تعمیم داد؛ زیرا جایگاه نیروهای عزیز آزادی‌خواه و وطن‌پرست در قلب آحاد ملت و تاریخ ایران برای همیشه محفوظ خواهد بود. محمّد رضا شاه به دلیل خودخواهی و توسعه فرهنگ تملّق و چاپلوسی متّهم ردیف اول است و دیگران نیز به پیروی از او منافع خویش و کسب لذّت‌های آنی را بر منافع کشور ترجیح داده‌اند. زمانی که محمّد رضا شاه و اطرافیان اقماری او در محکمه تاریخ قرار می‌گیرند متوجّه می‌شویم که چگونه ما را بازیچه خود قرار داده و خودشان مترسکی بیش نبوده‌اند. هنگامی که بزرگ‌نمایی‌ها و شعارها خاصیت خود را از دست داد و هر کدام از درباریان برای حفظ جان و اموالشان به تکاپو افتادند و تمام آن‌ها به موطن اصلی خود که خارج باشد فرار کردند و حتّی صاحب شیرینی را که شاه باشد به فراموشی سپردند.

محمّدرضا شاه سران ارتشی ضعیف و متملّق را بسیار دوست می‌داشت و معتقد بود افسران ارتش او را پدر تاجدار می‌دانند و خواست پادشاه، خواست خداوند است. بعضی از افسران شاه‌دوست نیز برای ابراز عشق و علاقه خود به پادشاه مملکت همسر و دختران خود را چون بعضی از خوانین جبّار به حضور شاه می‌فرستادند. یکی از معشوقه‌های شاه در خاطرات خود می‌گوید: «بعدها با ابراز کنجکاوی و دقت نظر متوجّه شدم که این مطلب حقیقت دارد و کمتر افسر عالی‌رتبه‌ای است که همسر و یا دختر زیبا و جوانی داشته باشد و او را به شاه معرّفی نکند. در ارتش موضوع بی‌غیرتی و بی‌ناموسی یک امر عادی بود و من بعدها دیدم که افسران عالی‌رتبه به همسران و دختران زیردستان خود تعدّی و تجاوز می‌کردند و کسی هم قدرت اعتراض نداشت.»[3] همچنین فرح در باره رفتار آنان می‌گوید: «... در آن موقع فرماندهان ارتش هفته‌ای دو بار با محمّد رضا دیدار رسمی داشتند و گزارش‌های خودشان را می‌دادند. در بعضی از این ملاقات‌ها که من تصادفاً حضور داشتم تعجب می‌کردم چطور این مردان نظامی با این همه درجه و نشان و واکسیل روی شانه مانند خاله‌زنک‌ها پشت سر هم صفحه می‌گذارند و برای هم می‌زنند.»[4]

در چنین فضای حاکم و با حمایت محمّد رضا شاه اصلاً جای تعجب نیست که چرا فضل‌الله زاهدی در ویلای مونترو در آغوش ملکه زیبایی سوئیس سکته می‌کند یا اویسی در مقام فرمانده ژاندارمری به قاچاقچی معروف تریاک تبدیل می‌شود؛ زیرا اطمینان داشتند که در مواقع بروز خطر و اوج فساد هیچ مشکلی برایشان پیش نخواهد آمد و با مصلحت‌ اندیشی شاه از بحران عبور خواهند کرد. در این نمونه، برای آن که مشت نمونه خروار باشد، می‌توان به اخراج محترمانه ارتشبد آریانا اشاره کرد. آریانا در مقام رئیس ستاد ارتش، فردی بسیار عیّاش و زن‌پرست بود و شاهنشاه به گزارش‌های واصله در باره او اهمیّتی نمی‌داد. شاه حضور این افراد را موجب آرامش و بقای خود می‌دانست و به علم می‌گوید که این ارتشی‌ها آدم‌های زبون و ذلیلی هستند و خوشبختی ما هم همین است. اگر شخصیت مقتدر و سالمی داشته باشند، مزاحم ما خواهند بود؛ اما حقیقت ماجرای اخراج محترمانه آریانا بدین صورت بود که :«ساواک و دفتر اطّلاعات ویژه [فردوست]، گزارش‌ها و عکس‌های مستندی را پیش محمّد رضا آوردند که نشان می‌دادند آریانا دچار انحراف بیمارگونه جنسی شده و افسران جوان و گاهی گماشته‌های منزل خود را وادار به انجام عمل جنسی با خودش و همسرش می‌کند و مجالس فساد دسته‌ جمعی در منزلش به راه می‌اندازد. موضوع فساد جنسی ارتشیان بلندپایه در آن موقع به یک مشکل حاد تبدیل شده بود و گزارش‌های زیادی داشتیم که نشان می‌داد افسران عالی‌رتبه ارتش گماشته‌هایی را به منزل خودشان می‌بردند و با آن‌ها روابط غیرعادی جنسی برقرار می‌ساختند؛ اما موضوع آریانا خطرناک بود و مسأله برپایی بزم‌های جنگل‌وار جنسی در خانه او به بحث روز در میان افسران ارتش تبدیل شده بود.»[5]

نکته شایان توجه اینجاست که اگر از جانب شاه خلع‌ شدن افراد این‌گونه بود دستیابی به پست و مقام نیز اغلب از این طریق بوده و جنس مؤنث نقش اصلی را ایفا می‌کرده است و یا به میزان کُرنش و تعظیم بستگی داشت. در انتصاب فرمانده نیروی هوایی روایتی موجود است که می‌تواند بیانگر این مطلب باشد: «از آغاز دهه پنجاه در مورد ارتش شاه می‌نوشتند که بزرگ‌ترین ارتش خاورمیانه است. آهسته‌آهسته از هر آن چه افسر و مقام و تحصیل‌کرده بود، خالی شد. پیران بازنشسته می‌شدند و می‌مردند و شاه حتی ارتشبد جم، ارتشبد هدایت و مانند آن‌ها را تحمّل نمی‌کرد. امیران تازه باید خوش‌ظاهر و زبان‌دان باشند و بدانند که مستشاری نظامی آمریکا (که مرکز اداری‌اش کنار دفتر رئیس ستاد بود) گرداننده اصلی است و آن‌ها باید فقط خود را مطیع شاه نشان دهند، روی پای او بیفتند و حس بزرگ‌نمایی شاه را ارضاء کنند که جز کلمه "اطاعت می‌شود"، چیزی را نمی‌پذیرفت. چنان که امیرحسین ربیعی آخرین فرمانده نیروی هوایی شاه در آخرین شب زندگی‌اش، وقتی که دانست رفت‌وآمدهای روزهای آخر او با اردوی مقابل به‌ویژه با مهندس بازرگان او را از اعدام نجات نمی‌دهد، سکوت چند هفته‌ای خود را شکست و به خبرنگاری که برای مصاحبه با او رفته بود اسراری را باز گفت... ربیعی گفت: "پیش از آن چند باری در جمع شاه را دیده بودم و از ملاقات خصوصی با او می‌ترسیدم و احتمال نمی‌دادم که قصد دارد مرا در جای خاتم (فرمانده نیروی هوایی که در یک حادثه مشکوک به هلاکت رسید) بنشاند؛ ولی شاه چنین خیالی داشت و گزارشی درباره او از سران نظامی خواسته بود که آن روز روی میزش بود. وارد اتاق که شدم، سلام دادم. تعظیم کردم و دولا شدم. اشک شادی در چشمم حلقه بست. دوباره به پایش افتادم و بعد به من گفت: آیا می‌دانی در نیروی هوایی چند نفر از تو ارشدترند؟ می‌دانستم دست‌کم پنج نفر از مربیان و استادان خودم هنوز در نیرو بودند. نام بردم. بعد پرسید: می‌دانی چرا تو را انتخاب کرده‌ام؟ نمی‌دانستم. در چشمانم خیره شد و گفت: برای این که تو خر خوبی هستی. تعظیم کردم. بعد جدّی شد و به من گفت باید فرمان‌بردار او باشم و فقط او را فرمانده بشناسم. هرچه دیدم و شنیدم به او گزارش بدهم".»[6]

سرانجام شاه هر آن چه کاشته بود، درو نمود و حکومتش را بر باد داد. در پایان برای آن که با اصطلاحات رایج ارتش زمان پهلوی آشنا شویم به گزیده‌ای از آن اشاره می‌شود:

«بریگاد: تیپ؛ دیویزیون: لشکر؛ رژیمان: فوج، هنگ؛ باطالیون: گردان؛ اسکادران: بهادران، اسواران؛ اَتریاد: یگان‌های نظامی (واژه روسی)؛ مترالیوز: مسلسل؛ جدیدگیری: سربازگیری؛ بنیچه: نوعی روش سربازگیری از قصبات؛ صاحب‌منصب: افسر؛ ژنرال: سپهبد؛ کوماندان: فرمانده؛ ساخلو: پادگان؛ ارکان حرب: ستاد؛ ارکان حرب کل قشون: ستاد ارتش؛ اَسپیران: افسریار؛ نایب اول: ستوان یکم؛ کاپیتان: سلطان و سروان؛ ماژور: یاور، سرگرد؛ کلنل دوم: نایب سرهنگ، سرهنگ‌یار؛ کلنل: سرهنگ؛ امیرپنجه: امیرلشکر.»[7]



[1]. حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 2، ص ‌190.

[2]. ویلیام شوکراس، آخرین سفر شاه، ترجمۀ عبدالرضا مهدوی، ص 201.

[3]. احمد پیرانی، زندگی خصوصی محمّد رضا شاه پهلوی، ص 480.

[4]. احمد پیرانی، دختر یتیم،ج 2. ص  642.

[5]. همان، ص 634.

[6]. علی شجاعی صائین، چکمه‌های پدرم، ص 146.

[7]. استفانی کرونین، ارتش و تشکیل حکومت پهلوی در ایران، ترجمۀ غلامرضا علی‌بابایی، ص 10.

8 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 256

 

جشن 28 مرداد در زمان محمد رضاشاه

جشن 28 مرداد

 

در 28 مرداد 32 به کمک دولت‌های آمریکا و انگلیس کودتایی علیه دولت قانونی دکتر محمّد مصدّق انجام گرفت که شهرتش از پادشاه پهلوی بیشتر بود. مصدّق پس از تبعید رضا ‌شاه و خلاء دیکتاتوری که در ایران پیش آمده بود هماهنگ با آزادی‌ خواهان رنگارنگ و متنوّع‌الفکر شیوه‌ی مبارزات سیاسی خود را گسترده کرد. او با کمک همفکرانی که در جهت حفظ منافع ملی تلاش می‌نمودند موفّق به شیوه‌ی مبارزاتی جدید و ملی ‌کردن نفت در ایران گردید. این شیوه مبارزه برای استعمارگر پیر تحمل‌ پذیر نبود و دستاوردهای استعماری‌اش را در خاورمیانه و به‌ خصوص ایران بر باد می‌داد. با توجه ‌به وضعیت جهانی و دوران جنگ سرد، انگلیس دیگر قادر به کنترل حکومت‌های پوشالی نبود و بدون کمک آمریکا نمی‌توانست ادامه ‌دهنده‌ی راه گذشته‌اش باشد. بر همین اساس دولت انگلیس با همکاری آمریکا مصمم شدند تا کودتایی به نام چکمه و با هماهنگی محمّد رضا شاه علیه دولت مصدّق انجام دهند. در مرحله‌ی اول افرادی چون اسدالله علم و فضل‌الله زاهدی و به‌ خصوص اشرف پهلوی یا ام‌الفساد قرن که تمام ویژگی‌های مدّ نظر در او نهفته بود را به کار گرفتند.[1] در اجرای تکمیل برنامه‌ی کودتا توزیع پول‌های سازمان سیا توانست علاوه ‌بر تفرقه در گروه‌های سیاسی، اراذل و اوباش و فروشندگانِ آجرِ خانه‌ی تخریب ‌شده مصدّق را به خیابان‌ها بکشاند تا به قول شاه حرکت‌های خود جوش مردمی شکل بگیرد. رهبری گروه‌های لمپن را شعبان بی‌مخ و سردسته‌ی زنان شهر نو بر عهده داشتند.[2] در باره این زنان آمده است که «در اجرای کودتای 28 مرداد عوامل مختلفی دخیل بودند؛ ولی در اجرای عمل به افرادی احتیاج داشتند که به خیابان‌ها ریخته و با ایجاد هرج‌ و ‌مرج، جاده ‌صاف‌کن عوامل پشت پرده باشند و از آن‌ جا که برای اجرای برنامه و متشنج‌ نمودن جوّ اجتماعی احتیاج به سیاهی ‌لشکر بود و نوع افراد برایشان مهم نبود از افراد بی‌بند و بار به رهبری شعبان بی‌مخ با حمایت‌های مالی آمریکا استفاده شد. جمعی از اوباش را دو زن فاسد و مشهور تهران به نام‌های ملکه اعتضادی و پری آژدان قزی رهبری می‌نمودند و در روز موعود به خیابان‌ها ریختند و در مخالفت با دکتر مصدّق و حمایت از شاه جملات سخیفی به کار می‌بردند و با صدای بلند قربان‌ صدقه اعضای ممنوعه شاه می‌شدند. کار رسوایی به جایی رسید که ملکه اعتضادی در میدان بهارستان با بلندگو در حمایت از شاه سخنرانی می‌کند و مرتّب فریاد می‌زند که شاه بچّه‌ی جمشیدیه (محلی از شهر نو) است و فحش‌های ناموسی به مخالفان شاه می‌داد و چاقوکش‌ها را تحریک می‌کرد که شاهرگ مخالفان شاه را بزنند و هرکدام از زنان شهر نو را که می‌خواهند به‌ عنوان ناز شستِ خود بردارند و ببرند. میزان افتضاح به‌ حدّی بالا بود که نیروهای مخصوص ناچار شدند با دخالت خود از کاربرد این کلمات زشت باز دارند. پس از پیروزی کودتا از طرف نخست ‌وزیری دستور داده می‌شود که اطراف شهر نو را دیوارکشی کنند و کسی مزاحم کار و کسب آن‌ها نشود و مردم به طعنه آن محله را به نام قلعه زاهدی می‌نامیدند.»[3]

وظیفه‌ی محمّد رضا شاه در برنامه کودتا آن بود که ابتدا مصدّق را معزول و سپس سرلشکر زاهدی را به نخست‌ وزیری منصوب کند و هم ‌زمان خودش به شهری در ساحل دریای خزر پرواز کند و منتظر نتیجه باشد؛ امّا در مرحله اول عملیات یعنی 25 مرداد دچار مشکل شدند؛ زیرا هیچ‌ یک از واحدهای کودتا از محل خود حرکت نکرده و دستور زاهدی را اجرا نکردند. او در صبح 25 مرداد شکست کودتا را به اطّلاع محمّد رضا می‌رساند و او که پا به فرارش خوب بود سراسیمه به بغداد و سپس به ایتالیا می‌رود. در هر صورت سازمان سیا و دلارهایشان موفق به کنترل وضعیت موجود شده و با کمک بی‌پَر و بالانی که همواره به سیاستمداران قدرت پرواز می‌دهند در روز 28 مرداد، کودتا را به پیروزی رسانده و دولت مصدّق را سرنگون می‌سازند. بلافاصله شاه و مجریان پشت پرده از مخفیگاه‌های خود بیرون آمده و به تقسیم غنایم و اخذ جوایز می‌پردازند. شاه بدون توجه به چگونگی ورودش به بغداد علت فرار خود را این‌ گونه توجیه می‌نماید: «یکی آن که در اثر عزیمت من به خارج قصد اصلی مصدّق و یارانش برملا و آشکار می‌شد و افکار عمومی را به مخالفت با آن‌ها برمی‌انگیخت و این خود به منزله‌ی رفراندومی بود که برخلاف رفراندوم مصدّق اموات در آن شرکت نمی‌کردند و دیگر این که خطر جنگ داخلی و کشتار مردم بی‌دفاع کمتر می‌شد و این کمال آرزوی من بود.»[4]

شاه بدون توجه به اعمال خودش و قضاوت تاریخ از تجربه‌ی 28 مرداد و علت برگزاری جشن می‌گوید: «داشتن قدرت برای آدمی محک آزمایش است. بعضی از آن‌ها که قدرت به دست می‌آورند به مسؤولیت اخلاقی که برای صاحب قدرت ایجاد می‌شود، پی می‌برند و بزرگ‌تر می‌شوند. برخی دیگر در نتیجه‌ی همین کسب قدرت حقیرتر و کوچک‌تر می‌گردند و وقتی نتیجه اقتدار سنجیده می‌شود، می‌بینیم که این مردِ کوچک و حقیر از محکِ آزمایش بیرون آمده است. هر کشوری در طول حیات دچار اشتباه می‌شود و اگر تجربه‌ای که کشور ما در حکومت مصدّق گرفت بسا راه درست اداره کشور را آموخته باشد. باید گفت چنین آزمایشی برای ما بدون ارزش نبوده است. مردم کشور ما هر سال در 28 مرداد به یادبود روز سقوط مصدّق و شکست نیروهای بیگانه که نزدیک بود چراغ استقلال کشور را خاموش کند، جشن می‌گیرند و من آرزومندم که درس عبرتی را که آن روز تاریخی به مردم ایران داد هرگز فراموش نکنند!»[5]

اسکندر دلدم در خصوص حوادث این دوران و دادگاه مصدّق می‌نویسد: «پس از پیروزی کودتای 28 مرداد 32 پرچم سلطنتی بر روی تمام تیرها برافراشته شد و عکس‌های شاه که از قبل در اندازه‌های بزرگ چاپ شده و در تهران مخفی نگاه داشته شده بودند بر روی وسایل نقلیه و در و دیوار چسبانیده شدند و برای بازگشت شاه طاق نصرت‌ها بر پا گردید.

روز بیست‌ و ششم اکتبر1953 تیمور بختیار به‌ عنوان فرماندار نظامی منصوب شد. بختیار مردی سنگدل و بی‌رحم بود. دیری نگذشت که در ایران به او لقب آدم‌کش و سلاخ دادند. او به خصوص مأمور تعقیب و دستگیری آن گروه از طرفداران مصدّق شده بود که توانسته بودند از انظار بگریزند و مخفی شوند. بختیار تمام آن‌ها را زندانی و عدّه‌ی‌ زیادی به جوخه اعدام سپرده شدند و تعداد زیادی نیز تبعید گردیدند.

محاکمه مصدّق روز هشتم نوامبر در تهران آغاز گردید. محاکمه‌ای هیجان‌آور و در عین‌ حال مجلسی برای مضحکه‌ قرار دادن رژیم مصدّق. نخست‌ وزیر سابق هنگامی که به جلسه دادگاه که در پادگان سلطنت‌آباد تشکیل شده بود قدم گذاشت رسماً 74 سال از عمرش می‌گذشت. روی پیژامه راه‌ راهش چند ربدوشامبر پوشیده بود. بیمار و فرسوده؛ امّا در عین ‌حال دارای ذهن روشنی بود. برای حضور در دادگاه همان سرپایی‌هایی را که در زندان از آن‌ها استفاده می‌کرد به پا داشت. تازه روی صندلی جابه‌جا شده بود که از حال رفت. پزشک حاضر در سالن دادگاه چند حب به او خوراند و لحظاتی بعد مصدّق از جای برخاست تا از اتهامات خود دفاع کند. در جلسات دادگاه پنج ساعت صحبت کرد. از جیب‌هایش کاغذهای مچاله‌ شده‌ای را بیرون می‌آورد تا با استفاده از یادداشت‌هایی که روی آن‌ها داشت در دادگاه صحبت کند. او با صدایی محکم و قوی سعی می‌کرد این نظریه خود را ثابت کند که دادگاه نظامی برای محاکمه من صلاحیت ندارد. رئیس دادگاه که سراسیمه شده بود از روی صندلی خود بلند شد. مصدّق فریاد زد: "... ولی حرف من که هنوز تمام نشده است. باید 45 صفحه دیگر را هم بخوانم."

یک روز دیگر که مصدّق چندین ساعت پشت سر هم در دادگاه حرف زد. مجبور شدند جلسه را تعطیل و به رفع خستگی بپردازند و مصدّق این ‌طور نتیجه‌گیری کرد که... آخ! خسته شدم؛ ولی امیدوارم به شما تفهیم کرده باشم که شاه فقط بلبل است و من هنوز نخست‌ وزیر هستم. در جلسات دادگاه همچنین اتّفاقات خنده‌ آوری هم روی می‌دادند. مصدّق گاهی در وسط جلسه به خواب می‌رفت. گاهی سردش می‌شد. احساس ناراحتی می‌کرد. پزشک قطره‌هایی را در یک لیوان آب می‌ریخت و برایش می‌‌آورد. بعضی عکس‌هایی که در جلسات دادگاه از او گرفته شده است مصدّق را در حالی ‌که دست‌هایش را زیر چانه نهاده و با نگاهی تمسخرآمیز به دادگاه می‌نگرد و یا هنگامی که پشت میزش به خواب رفته، نشان می‌دهند. دادستان نظامی برای او تقاضای مجازات اعدام کرد؛ ولی مصدّق فریاد زد: "ساکت شوید. شما دلقکی بیش نیستید." روز 21 دسامبر پس از هفت ساعت شور او به اعدام محکوم گردید؛ ولی بر اثر دخالت شاه مجازات او به سه سال حبس تقلیل یافت و بعدها در هفتم نوامبر 1967 شاه به لوموند گفت: "من نمی‌خواستم از او یک شهید بسازم."

مصدّقی که برای نخستین‌ بار جرأت کرد شرکت نفت انگلیس و ایران را به ستیزه فرا بخواند او در روز ششم ماه مارس سال 1967 در تبعیدگاه خود در ملک شخصی‌اش احمدآباد روستایی در اطراف تهران درگذشت. احمدآباد تحت مراقبت شدید ساواک و ژاندارمری بود که ورود به آن‌ جا را غیرممکن می‌ساخت. او آرزو کرده بود تا در کنار شهدای سی تیر 1331 به خاک سپرده شود.»[6]



[1] . سیمین فصیحی در صفحه 105 کتاب جریان‌های اصلی تاریخ نگاری در دوره پهلوی در رابطه با ریشه عملیات پنهانی انگلیس در سال 1953 که به سرنگونی مصدّق انجامید، می‌نویسد:«عامل اصلی این توطئه لمبتون و عامل اجرایی آن زینر بوده است. زینر نیز مانند لمبتون بر این باور بود که سفارت انگلیس در تهران باید با ایرانیان با نفوذی که منافعشان با منافع انگلیس تطبیق می‌کند به‌طور قاطع متحد شوند. گزارش‌های مفصل زینر نشان می‌دهد که او خانواده ثروتمند رشیدیان متشکّل از سه برادر به اسامی سیف‌الله، قدرت‌الله و اسدالله را متحدانی از این نوع می‌دانست. نظریات آنان در باره مصدّق عیناً مانند نظریات زینر بود. سیف‌الله رشیدیان در ژانویه 1952م/دی 1330 به زینر اظهار اشت ولو این که 100000 لیره هم روی هر چه مصدّق می‌خواهد بگذارید و به او هدیه بدهید باز خواهد گفت نه. این اظهار نظر معتقدات زینر را تقویت کرد و او را باز هم مثل لمبتون به این نتیجه رساند که معامله با مصدّق غیر ممکن است. انجام موفقیت آمیز کودتای 28 مرداد که راهنمایی‌های داهیانه و خردمندانه خانم لمبتون به اشرف پهلوی در پاریس نقش به سزایی در آن داشت نتایج مصیبت‌باری برای ایران و بلکه جنبش‌های آزادیبخش سایر کشورهای جهان سوم در بر داشت.»

[2]. برای اطّلاعات بیشتر به خاطرات شعبان جعفری مراجعه شود. فرح پهلوی نیز پس از ترک ایران، دربارۀ شعبان جعفری مشهور به شعبان بی‌مخ در صفحۀ 1031 کتاب دختر یتیم می‌گوید: «او بسیار مورد توجه محمّد رضا بود؛ زیرا در روز 28 مرداد1332، توانسته بود تعداد زیادی از مردان قوی‌هیکل تهران را به چاقو و شمشیر مجهز کند و به حمایت از بازگشت محمّد رضا به سطح شهر بریزد. محمّد رضا گاهی اوقات از این افراد صحبت می‌کرد؛ مثلاً علاوه‌ بر شعبان بی‌مخ، افرادی مانند امیرهفت‌ کچلون که می‌گفت این‌ها هفت برادر ورزشکار هستند که همه‌شان کچل می‌باشند و یا حسین رمضون‌یخی و از محمّد رضا خواستم که روزی این ورزشکاران را به حضور ما بیاورند. شعبان‌خان خیال می‌کرد چون محمّد رضا او را دوست داشت باید چیزی به او بدهیم. به همین خاطر به دیدار ما آمد و خودش را روی زمین انداخت و خیلی گریه کرد و گفت: "من شعبان تاجبخش هستم. در 28 مرداد سال 32، به‌‌تنهایی بالغ به دویست نفر را در خیابان‌های تهران با چاقو زدم. افراد من صد نفر شاید صدوپنجاه نفر را کشتند و ما چندهزار نفر را با شمشیر و چاقو زخمی کردیم تا مرعوب شوند و دست از حمایت مصدّق بردارند. در طول سلطنت اعلیحضرت، ده‌ها نفر کمونیست را به دست خودم کشتم. حالا در خارج آواره شده‌ام و احتیاج به پول دارم و شما باید به من کمک کنید" و من با خنده به او گفتم: "آقای شعبان‌خان، اگر هم حرف شما درست باشد، فعلاً که نه از تاج خبری هست و نه از آن همسرتاجدار" و مادرم به او گفت که دیگر به سراغ ما نیاید تا احترامتان محفوظ بماند. وقتی گریه و زاری او را دیدم، به کامبیزجان گفتم 15 هزار دلار به او بدهد تا بتواند به آلمان برگردد و مقداری پول هم برایش بماند.»

[3]. اسکندر دلدم، خاطرات من و فرح، ج 2، ص 710 .

[4]. محمّد رضا پهلوی، مجموعه تألیفات، ج1، صفحات 197 تا 208.

[5]. همان.

[6]. اسکندر دلدم، حاجی واشنگتن، صفحات 331 تا 334.

7 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 251

 

مصدق از نظر پهلوی‌ها

مصدّق از نظر پهلوی‌ها

 

دکترمحمّد مصدّق در مقطعی از تاریخ ایران مبارزات سیاسی‌اش را انجام داد که استعمارگران روس و انگلیس، تارهای سرطانی خود را از صدر تا ذیل ارکان مملکت تنیده و صدای هر میهن‌پرست و آزادی‌خواهی را در گلو خفه ساخته بودند. مصدّق تنها مرد از تبارِ قاجار است که در عمل خواهان شیوه دموکراسی و حاکمیّت مشروطه و اعتلای ایران بود. او در این مسیر از ثبات قدم برخوردار بود و تحت تأثیر حاکمان استعمارگر قرار نگرفت. او به مبارزه علنی با آن‌ها در داخل و خارج از کشور پرداخت که مهم‌ترین دستاورد آن ملّی ‌کردن صنایع نفت ایران بود. شیوه و اهداف مبارزاتی او به‌ نحوی بود که در زمان حیات و مماتش بسیاری را تحت تأثیر خود قرار داد و افراد زیادی ادامه ‌دهنده راه او در ایران و منطقه خاورمیانه شدند. قضاوت در باره عملکرد افرادی چون وی و نقد و بررسی شیوه ایشان کار آسانی نیست و هیچ‌گاه نمی‌توان رضایت همگان را جلب کرد و تنها می‌توان امتیازات مثبت و منفی به وی داد. از آن‌جا که دیکته نانوشته هرگز غلطی نخواهد داشت و معمّا پس از حل‌ شدن آسان خواهد شد، مصدّق نیز در عملکرد خود ممکن است دچار سهل‌انگاری و اشتباهاتی شده باشد و سؤالاتی از این قبیل مطرح شود که در اتّفاقات مرداد سال 32 چرا با اشرف و زاهدی و دیگران برخورد مناسب نداشته است؛ ولی در مجموع، اقدامات مثبت وی به‌ قدری است که در تاریخ از او به نیکی یاد می‌شود و مردم هستند که متوجّه عملکرد خائنان و بی‌تفاوت‌ها در برابر ایران خواهند بود. مصدّق از جمله کسانی است که در زندگی سیاسی خود، حاکمان و گروه‌های داخل ایران به‌ شدّت به او حمله و انتقاد کرده‌اند به طوری‌ که خائنان مشهوری چون میرزا آقاخان نوری از آن بی‌بهره بوده‌اند.

شیوه‌ی مبارزه با مصدّق و انتقاد از او همواره در موقعیت‌های زمانی مختلف متغیّر بوده است. رضا شاه که فردی دیکتاتور بود و هیچ انتقادی را تحمّل نمی‌کرد وی را دستگیر و تبعید کرد تا سرانجامی چون مدرس یابد؛ ولی تقدیر بر آن بود که با سفارش ارنست پرون و نفوذ ولیعهد آزاد شود. زمانی که رضا شاه بر اثر فشار متّفقین مجبور به ترک ایران شد به دنبال جنگ جهانی دوم و تسلّط‌ نداشتن محمّد رضا شاه بر اوضاع سیاسی کشور به مدّت یک دهه احزاب و گروه‌های سیاسی جانی تازه گرفتند و به فعالیّت‌های گسترده پرداختند. در اواخر این دوران مصدّق با همکاری همفکران خود به جنگ استعمارگر پیر رفت و توانست ملّی ‌شدن صنعت نفت را در کارنامه سیاسی خود ثبت نماید. بعد از جنگ جهانی دوم و هم‌زمان با اوج قدرت‌نمایی آمریکا و افولی که در توان استعمارگران اروپایی پدید آمده بود، آن‌ها مجبور به پذیرش عضو و همکار جدید شدند. بر همین اساس دولت انگلیس برای حفظ منافع خود با کمک آمریکا مصمّم به براندازی دولت مصدّق شد.

نکته شایان توجه در این اتّفاقات آن است که خاندان پهلوی از ابتدای برنامه‌ریزی برای نابودی دولت مصدّق تا سرنگونی آن از حمایت آمریکا و انگلیس و تجمّع اراذل و اوباش به رهبری شعبان بی‌مخ بهره برده‌اند. حکومت پهلوی پس از سرنگونی دولت مصدّق، همراه با برگزاری جشن 28 مرداد مدام به ترور شخصیت مصدّق پرداخته و او را به حمایت از کمونیسم و حتّی امپریالیسم آمریکا و انگلیس متّهم می‌نمایند! جای تعجب اینجاست که اگر مصدّق از حمایت این دولت‌ها برخوردار بود، پس به چه دلیل دولت او را سرنگون کردند؟ بنابراین تمام سخنان پهلوی‌ها شعار و تکرارِ خط ‌مشی جاسوسانی چون شاپور جی است و هدف اصلی مخالفت آن‌ها، به‌ دست‌آوردن قدرت دیکتاتوری و احیای منافع بوده است.

محمّدرضا شاه در خاطرات خود ضمن تعریف و تمجید از مردم رشید ایران که چگونه به‌ صورت خودجوش و بدون توقّعات مادّی علیه مصدّق قیام کردند، می‌گوید که من نیز متوجّه نفوذ انگلیسی‌ها بودم؛ ولی این مصدّق بود که با سیاست غلط خود، زمینه نفوذ بیشتر آن‌ها را فراهم کرد. اگر تألیفات و مقالات و سخنرانی‌های باقیمانده از شاه و فرح از خودشان باشد و با اعمال آن‌ها مقایسه شود واقعاً لایق دریافت بالاترین مدال ریاکاری و تظاهر می‌باشند. آنان اگر کوچک‌ترین اعتقادی به حرف‌های خود نداشته‌ و حرف‌هایشان را تنها برای انحراف مردم لازم می‌دانسته‌اند باید آن‌ها را بزرگ‌ترین خائنان تاریخ دانست؛ زیرا آگاهانه و با اطّلاع از عمق حوادث جهانی و بین‌المللی راه خیانت را پیموده‌اند. شاه در باره مصدّق می‌گوید: «مصدّق و یارانش قصد داشتند پس از این که سلسله پهلوی را برانداختند طی یک کودتای نظامی او را کشته و رژیم کمونیستی در ایران برقرار سازند. مصدّق هنرپیشه خوبی بود که نسخه بازی خود را به‌ خوبی روان کرده و با صدای رسا و آهنگ مؤثری بیان می‌کرد؛ ولی معنی آن چه را که می‌گفت، نمی‌دانست. او درست مانند ماشین بدون اراده‌ای بود که به وسیله نیروهای محرّکی می‌جنبید و حرکاتی می‌کند و صداهایی تولید می‌نماید که از کُنه و کیفیت آن نیروهای محرک آگاهی ندارد. کسانی که او را مانند من از نزدیک می‌شناختند با نهایت افسوس باید مردی را به خاطر آورند که استحکام معنوی و شخصیّت و مردانگی نداشت و خصایص عمده‌ وی منفی‌بازی و ریاکاری و خودستایی بود. زمانی که مصدّق به نخست‌وزیری رسید به کشور خود خیانت کرد؛ زیرا در بدو امر به مردم وعده‌ی آینده بهتر و مرفه‌تر داد؛ ولی هرگز به وعده‌های خود وفا نکرد و مردم مدتی با وعده‌های وی به سر بردند. ولی کم‌کم دریافتند که با وعده‌های فریبنده شکم خود و فرزندانشان را سیر نمی‌توانند کرد. علاوه‌بر این مردم دیدند که کشور عزیزشان در اثر سوء سیاست در جلو چشمشان متلاشی می‌شود و همین مردم عادی و معمولی برخلاف وی دست به شورش زده و دستگاه وی را در هم پیچیدند. هنگامی که مصدّق نخست وزیر بود زمامدارانِ سایر کشورها یعنی هم‌قطاران وی درآمد نفت کشور خود را صرف توسعه و اجرای برنامه‌های عمرانی و اصلاحات مملکتی می‌کردند؛ ولی مصدّق هیچ کاری انجام نداد. لجاجت فطری وی که پیش از آن هم بر همه معلوم بود و حرص شهرت‌طلبی او به ضرر کشور و خدمتگزاران صدیق آن تمام شد. هنگامی‌ که مصدّق و دستیاران وی مانند زنان به ناله و ندبه پرداخته و دیوانه‌وار سخنرانی‌های تند و جنون‌آمیز بر علیه انگلیسی‌ها ایراد می‌نمودند بسیاری از میهن‌پرستان واقعی در بدو امر تصوّر می‌کردند که آن سخنرانی‌ها مظهر روح ناسیونالیسم است؛ ولی به مرور زمان میهن‌پرستان را متوجّه ساخت که مصدّق در حقیقت دروازه‌های کشور را به روی عوامل امپریالیسم گشوده است! سیاست منفی مصدّق باعث ایجاد اختلال و آشفتگی عظیم سیاسی و اقتصادی گردید و برای عمال بیگانه فرصت بسیار مساعدی برای اجرای مقاصدی که داشتند، فراهم ساخت و در همان هنگام که پدرم به ریشه‌کن‌کردن عوامل امپریالیسم در ایران می‌پرداخت مصدّق مشغول تهیّه زمینه مساعد برای نموّ امپریالیسم بود که در موقع خود از بهره‌برداری آن فروگذار نکردند!»[1]

اشرف که یکی از زنان فاسد خاندان پهلوی و بهترین گزینه سازمان‌های جاسوسی آمریکا و انگلیس به شمار می‌رفت در باره مصدّق می‌گوید: «دکترمصدّق پسر یک شاهزاده‌خانم قاجار و یک اشرافی ثروتمند بود که در زمان احمدشاه، وزیر دارایی ایران شده بود. او پس از آن که تحصیلات خود را در سوئیس و فرانسه به پایان رسانید به ایران بازگشت و در سال 1294 به‌ عنوان نماینده مجلس شورای ملی زندگی سیاسی خود را آغاز کرد. مصدّق که از خانواده قاجار بود از همان آغاز با رژیم پدرم مخالفت می‌کرد. او در دوران سلطنت رضا شاه به اتهام توطئه علیه شاه دستگیر شد؛ اما به خاطر سلامت او که هرگز چندان خوب نبود در زندان به خطر افتاد و برادرم برای آزادی وی نزد پدرم وساطت کرد و تا آن‌جا که به خاطرم می‌رسد این یکی از موارد معدودی بود که برادرم با تصمیم پدرم مخالفت کرد. مصدّق بعدها چندین بار آشکارا در این زمینه حق‌شناسی خود را نسبت به برادرم اعلام کرد؛ اما در عین‌ حال او خصومتی پایدار و تسکین‌‌ناپذیر نسبت به خاندان پهلوی داشت. مصدّق مردی روشنفکر، متعصّب، عوام‌فریب و سخنوری با جاذبه رهبری که مردم را به هر جهتی که دلش می‌خواست، هدایت می‌کرد و مهم‌تر از همه، وی یک بازیگر کامل بود. این مرد که پرچم نفت برای ایرانی را به اهتزاز درآورد، دکترمحمّد مصدّق بود. او به شرکت نفت اعلان جنگ داد و تقریباً کم مانده بود که سلطنت شاه را هم واژگون کند. در این دوران بین من و مصدّق ملاقاتی صورت گرفت. در هنگام دیدار پیشخدمتی داخل اتاق پذیرایی شد و آمدن دکترمصدّق را اعلام کرد. او وارد اتاق شد. تعظیمی کرد و در کنار من نشست. من با او شروع به صحبت‌کردن در باره هیأت ‌مدیره سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی کردم؛ اما رویّه او نشان می‌داد که امور اجتماعی آخرین مطلبی است که می‌خواهد در باره آن حرف بزند. از این‌رو به مجرّد آن که فرصتی پیدا کرد خیلی مؤدّبانه موضوع صحبت را عوض کرد و مسأله نفت را مطرح ساخت. من به او توضیح دادم که برادرم هم مانند بسیاری از ایرانیان طرفدار ملّی‌کردن نفت است؛ اما به شرط آن که این کار به‌ صورتی منطقی و از طریق مجاری صحیح انجام گیرد. جواب او این بود اگر شما بگذارید، می‌شود. وجه تمایز سیاستمداری مانند مصدّق و دیگران آن است که می‌توانند توده‌های مردم را از طریق برانگیختن احساسات اساسی و معمولاً منفی آنان را تجهیز کنند. همچنین این امر واقعیت دارد که دوره اقتدار چنین سیاستمدارانی غالباً محدود است چون آن‌ها خیلی راحت می‌توانند عقاید سیاسی مختلف را در زیر یک پرچم افراطی ضد این یا ضد آن جمع کنند؛ ولی با فرونشستن گرد و خاک، آن‌ها نیز از بین می‌روند.»[2]

فرح پهلوی نیز همراه با شاپور غلامرضا و دیگران، مصدّق را فردی عوام ‌فریب برای مردم بی‌سواد کشور می‌داند و بدون توجه به دستاوردهای مهم خود و خانواده‌اش در باره وی می‌گوید: «بعداً که همسر پادشاه ایران شدم و به اسناد و مدارک فوق محرمانه دسترسی پیدا کردم و با سیاستمداران برجسته و یاران و همکاران دکترمصدّق هم‌صحبت شدم، فهمیدم تنها کار بزرگ مصدّق و اقدام خارق‌العاده وی این بود که نفت ایران را از دست انگلیسی‌ها بیرون آورد و به کام آمریکایی‌ها ریخت! مصدّق یک سیاستمدار فوق‌العاده عوام‌فریب بود و در اظهاراتش صداقت نداشت. هنر او و تنها هنرش فریب‌کاری محض بود.»[3]

حسین فردوست نیز هماهنگ با پهلوی‌ها، مصدّق را فردی انگلیسی می‌داند و از میزان دقّت او در هزینه‌ها می‌نالد و فحوای کلامش بیانگر آن است که مصدّق با شاه مشکل نداشته؛ بلکه این شاه بوده است که با نخست‌وزیرِ قانونی خود که اجرای قانون اساسی را می‌خواست به چالش برخاسته و سرانجام او را با کمک استعمارگران برکنار می‌سازد. فردوست در باره مصدّق می‌گوید: «به نظر من مصدّق از جوانی وابسته به انگلیس بود و اصولاً رسم دوران قاجار چنین بود که رجال و خانواده‌های اشرافی و درباری و وزرا و پس از مشروطیت نمایندگان مجلس، استانداران، سفرا و امثالهم، عموماً وابسته به انگلیس بودند. پس خانواده مصدّق و خود مصدّق از این امر مستثنی نبود و اگر فردی از انواع فوق می‌خواست وارد گود سیاست شود، اوّلین و اصلی‌ترین شرطش طرفداری از سیاست انگلیس بود. حتی رجالی که به نام میهن‌پرست خالص و بدون وابستگی معرّفی شده بودند، مانند مؤتمن‌الملک پیرنیا و نظایر این‌ها نیز طرفدار سیاست انگلیس بودند. با این تفاوت که برخی در عین طرفداری از انگلیس مصالح کشور را با میزان‌های متفاوت در نظر می‌گرفتند و مصدّق از آن‌ها بود که مصالح کشور را نیز در نظر می‌گرفت. مصدّق پس از آن که همراه با تعدادی و با تأیید شاه در کاخ متحصّن شدند و مصدّق یک شب و بقیّه دو شب در آن‌جا ماندند، صبح روز بعد مصدّق با محمّد رضا ملاقات کرد و بدین ترتیب بود که مصدّق به عنوان رهبر جنبش ملی‌شدن نفت مطرح گردید.

مصدّق از زمانی که نخست‌وزیر شد، دوران مشکلات محمّد رضا شروع شد. مصدّق یک بار برای گرفتن فرمان نخست‌وزیری به ملاقات محمّد رضا آمد و یکی دو بار هم در یک ‌ماهه اول نخست‌وزیری‌اش به طور تشریفاتی به ملاقات آمد و دیگر به‌ عنوان کسالت نیامد. از آن پس ارتباط شاه با نخست‌وزیر به این شکل بود. علاء وزیر دربار بود. هر روز صبح با چمدان حاوی نامه‌های مختلف به دیدن مصدّق می‌رفت. مسائل رد و بدل می‌شد و امور به این ترتیب می‌گذشت. همه امور حتّی مسائل ارتش می‌بایست بدواً به تأیید مصدّق می‌رسید. سپس برخی فرامین که طبق قانون اساسی باید به امضای شاه برسد به علاء تحویل می‌شد و او به امضاء می‌رساند و فردای آن روز به مصدّق تحویل می‌داد. این وضع محمّد رضا را شدیداً مأیوس و ناراحت می‌کرد و به اطرافیان حتی پیشخدمت‌ها می‌گفت که این وضع سلطنت چه معنی دارد و ماندن من در کشور چه فایده دارد؟ وجود مصدّق با این روحیه محمّد رضا نمی‌خواند. مصدّق موفق شده بود در سطح جهانی خود را به‌ عنوان نفر اول ایران معرفی کند و تا آن‌جا که اطّلاع دارم ملاقات‌های مکرّر با سفیر آمریکا داشت. مصدّق عملاً فرماندهی کلّ قوا را از محمّد رضا سلب کرده بود. کار محمّد رضا در ارتش منحصر به امضای فرامین ارتش، آن هم پس از این که مصدّق امضاء می‌کرد. مصدّق بسیاری از این فرامین را حتی با این ترتیب نیز اجرا نمی‌کرد و به وزیر دفاع دستور می‌داد که اجرا نشود تا قدرت خود را به محمّد رضا نشان دهد. مصدّق در کار دربار دخالت می‌کرد و حتی هزینه آشپزخانه محمّد رضا را تعیین می‌کرد. به تمام افرادی که به دلایل مختلف از حسابداری وجه ماهیانه داده می‌شد، همه را بدون استثنا حذف کرد و عناصری را در دربار گمارد تا هرگاه خلاف دستور عمل شود به مصدّق گزارش دهد. باید بگویم در ظرف سه سال نخست‌وزیری مصدّق حتی یک مورد هم برخلاف دستور او در دربار عمل نشد. مصدّق نه‌تنها خود از ملاقات با محمّد رضا استنکاف می‌ورزید، بلکه وزرا و حتی وزیر دفاع نیز با محمّد رضا ملاقات نمی‌کرد. در مهر 1331 با اجازه محمّد رضا که می‌خواستم به پاریس بروم به دستور مصدّق ممنوع‌الخروج شده بودم که بعد از تبادل‌ نظر مشکل برطرف گردید. پس از مدتی که در پاریس بودم اطّلاع یافتم که خانواده محمّد رضا به پاریس آمده‌اند. به دیدن آن‌ها رفتم. مادر محمّدرضا، شمس، اشرف و شهناز با هم در یک آپارتمان در هتل زندگی می‌کردند. هتل محل اقامت متوسط نزدیک به خوب بود. گفتند که به‌ صورت ظاهر، شاه ما را روانه اینجا کرده و اضافه کردند در واقع، مصدّق ما را اخراج کرده و دستور داده بدون اجازه او حق ورود به ایران را نداریم. سفیر هم نه از ما استقبال کرده و نه به دیدن ما آمده و فقط یک نفر به نام جزایری که دبیر سفارت است، تقریباً همه روزه به دیدن ما می‌آید. مرد خوبی است و سفیر به همین علت که با ما دیدار می‌کند با او بد شده است.[4]

در این سال‌ها مهم‌ترین رابط محمّدرضا، علاء بود. علاء همه روزه رأس ساعت معیّنی پیاده از کاخ نزد مصدّق می‌رفت و آن چه محمّد رضا می‌خواست، علاء یادداشت می‌کرد و به مصدّق می‌گفت و آن چه که مصدّق تصویب می‌کرد، انجام می‌شد. البته اگر مواردی را محمّد رضا اصرار داشت علاء با خواهش از مصدّق به طور حتم تصویب آن را می‌گرفت. مصدّق تمام هزینه دربار و حتی هزینه آشپزخانه محمّد رضا را می‌بایست تصویب کند. تمام حقوقی که محمّد رضا از ‌طریق حسابداری دربار به خویشان و دوستان خود می‌داد به دستور مصدّق قطع شد. مثلاً محمّد رضا به من ماهیانه پانصد تومان از حسابداری دربار کمک می‌کرد که قطع شد. اگر محمّد رضا علاوه‌ بر مصوبات مصدّق گشایش بیشتری می‌خواست باید از پول شخصی خود استفاده می‌کرد. حال با چنین وضعی آیا علاء می‌توانست با سفرای انگلیس و آمریکا ملاقات کند؟ بلی، چون مصدّق به علاء اطمینان کامل داشت که گفته سفرا را تمام و کمال به مصدّق بازگو می‌کند.»[5]



[1]. محمّد رضا پهلوی، مجموعه تألیفات، ج1، برگرفته از صفحات 205 تا 239.

[2]. اشرف پهلوی، چهره‌هایی در آینه، برگرفته از صفحات 150 تا 161.

[3]. احمد پیرانی، دختر یتیم، ج 1، ص 359.

[4]. به علت خیانت و همکاری بسیار تنگاتنگ اشرف با سازمان جاسوسی انگلیس، مصدّق دستور اخراج او را از ایران می‌دهد که اسناد آن در ساختمان متصرفی مستر سدان، نمایندۀ کل شرکت نفت انگلیس در ایران به دست می‌آید. اشرف مصدّق را تنها نخست‌وزیری می‌داند که قادر به درگیری و کشمکش با او نبود. مصدّق درست یک ساعت بعد از نخست‌وزیری، دستور اخراج او را صادر کرد و اشرف نیز با توصیۀ برادرش ایران را ترک کرد.

[5]. حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 1، ص 177.

6 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 245