هنگامی که اسماعیل میرزا با کمک پیروان خود بر شهر تبریز مسلّط شد و اعلام پادشاهی کرد کشور ایران به صورت ملوکالطوایفی در دست حکّام محلّی بود و هر یک از آنان همانند پادشاهی مستقل البته با عنوان شاه ایران حکمرانی میکردند. در افغانستان ظهیرالدّین (بابر) از نوادههای ابوسعید در کابل حکومت میکرد که در سال 911 به هندوستان حمله کرد و سلسلهی مغول را در هند تأسیس نمود. در خراسان یکی از نوادههای امیر تیمور به نام سلطان حسین میرزا بایقرا و بعد از فوت وی پسرش بدیعالزّمان میرزا حکومت را در دست گرفت و در موقع تشکیل حکومت صفوی بسیار ضعیف شده بودند و به همین دلیل شاه اسماعیل به راحتی بر خراسان تسلط یافت. آذربایجان در اختیار الوند بیک آق قویونلو بود و در همین زمان سلطان مراد در عراق عجم و ابوالفتح بیک بایندر در کرمان حکومت داشتند. در شیروان و قسمتی از ارمنستان هم یکی از امرای آق قویونلو به نام شیروان شاه حکومت میکرد که سلطان جنید در جنگ با او کشته شده بود. در قسمتهای دیگر ایران مانند یزد، عراق عرب، دیاربکر، ارمنستان امراء دیگری حکومت میکردند. البته لازم به ذکر است که حکومت عثمانی از مدتها قبل تأسیس شده بود و به اجمال از چگونگی تشکیل دولت عثمانی میتوان گفت که حدود 30 سال پس از وفات مؤسّس نهضت بکتاشیه در آناتولی، قبیلهای ترک نژاد به نام اوغوز از آسیای میانه وارد منتهی الیه غرب آناتولی شدند و با تصرّف شهر بورسا تشکیل حکومت دادند. در سال 711 ه ق اورخان بیگ فرزند عثمان با نیّت جنگ با کفّار شهر بورسا را که مسیحی نشین بود به تصرف خود درآورد و ساکنان آن را مجبور به مسلمانی کرد. پس از آن که در این شهر تشکیل حکومت داد از تاتارها و ترکان آناتولی دعوت کرد که برای جنگ با کافران به او ملحق شوند. او سپس در خلال چهار سال شهرهای بزرگ مسیحی نشین سواحل غربی آناتولی را یکی را پس از دیگری به تصرف درآورد و دولت عثمانی را تشکیل داد. «نیای اولیه عثمانیها غازی عثمان (656 - 718 ه ق) یکی از امرای مرزی شمال غربی سرزمین آناتولی بود که در کنار سایر امیر نشینان ترکمن در این منطقه برای کسب موقعییتی برتر تلاش میکرد و بعدها مراد اول پسر اورخان با موفقیتهایی که در آناتولی و روملی به دست آورد دولت عثمانی را به دولتی مبدل ساخت که تا زمان سلطان محمّد فاتح و فتح قسطنطنیه در سال 857 ه ق به دست وزرای و امرای ترک اداره میشد؛ امّا بعد از فتح قسطنطنیه و بر آمدن عناصر دوشیرمه[1] در ساختار دولت عثمانی کوششهای وسیعی برای تسلط هرچه بیشتر بر آناتولی و قطع نفوذ امرای ترک به عمل آمد.»[2]
دکتر غلام سرور با دقّتی بیشتر در باره اوضاع سیاسی ایران و مقارن با زمان ظهور صفویان مینویسد: «هنگام جلوس شاه اسماعیل بر تخت سلطنت آذربایجان (اوایل 907/ اواسط 1501) ایران در میان فرمانروایان زیر تقسیم شده بود.
1 – سلطان مرداد بن یعقوب میرزا ابن امیر حسن بیک در عراق عجم و فارس
2- باریک بین پرناک در عراق عرب
3- قاسم بیک ابن جهانگیر بیک (برادرزاده امیر حسن بیک) در دیاربکر
4- مراد بیک بایندر در یزد
5- محمّد کرّه در ابرقو
6- ابوالفتح بیک بایندر در کرمان
7- قاضی محمّد کاشانی به اتفاق جلالالدین مسعود در کاشان
8- حسین کیای چلاوی در خوار، سمنان و فیروزکوه
9- سلطان حسین میرزا در خراسان»[3]
شاه اسماعیل بعد از جشن نوروزی بهار 907ه.ق به تعقیب الوند میرزا در آذربایجان رفت و وی را فراری داد. در سال 908 سلطان مراد را در عراق شکست داد و محمّد کره را که با فرستادن هدایایی تسلیم شده بود در حکومتش ابقاء کرد. شاه اسماعیل در روز شنبه ربیعالثانی 909 به شهر شیراز وارد شد و آن جا را تصرّف کرد و در زمستان همین سال خبر یافت که حاکم تبریز الیاس بیک ایغور اوغلی و سربازانش توسط حسین کیا به صورتی ناجوانمردانه و در حالتی که تسلیم شده بودند به قتل رسیدهاند، به این جهت برای مبارزه با وی به فیروزکوه لشکر کشید و در 27 ذی قعده 909 تمام افراد قلعه را که تعداد آنان را ده هزار نفر ذکر کردهاند از دم تیغ گذراند و قلعه را با خاک یکسان ساخت. حسین کیا را دستگیر و در قفسی زندانی کرد؛ اما حسین کیا که مرگ را حتمی دید خودکشی کرد؛ ولی شاه اسماعیل جسد وی را نگه داشت تا این که در میدان نقش جهان با جمعی دیگر به آتش کشید.[4] اقدام بعدی شاه اسماعیل مبارزه با شورش محمّد کره در یزد میباشد که روایت شده است که وی را پس از دستگیری در میدان نقش جهان با جسد حسین کیا و تعدادی دیگر به آتش سوزانید.[5] روایت است که شاه اسماعیل به هنگام سوزاندن محمّد کره دستور داد تا زن و فرزندان و افراد خاندان وی را به اصفهان آوردند. او سپس دستور داد در میدان شهر خرمنی از آتش برافروختند و تمامی آنها را از زن و مرد و بزرگ و کوچک زنده زنده در برابر چشمان محمّد کره از درون قفس که شاهد شکنجههای آنها بود در آتش سوزاندند و خود محمّد کره را با همان قفس در آتش افکندند. این حادثه مصادف با ورود سفیر عثمانی همراه بود که میخواست عظمت دولت صفوی را به آنان نشان بدهد.
همان گونه که اشاره شد تمام ایران در دست امیران محلی بود و هر یک برای خود استقلال داشتند و ایران همانند کشتیای بود که در بحرانهای طوفانی به هر مسیری که قدرت بیشتر بود دست به دست میگشت و این مردم بودند که در فلاکت و بدبختی پایان ناپذیر گرفتار شده بودند. شاه اسماعیل تمام نواحی ایران را به همان شیوه که با مردم تبریز برخورد کرده بود به تصرّف خود درآورد. آن قتل و کشتار و سوختنها علاوه بر حاکمان شامل بسیاری از انسانهای بیگناهی گردید که کوچکترین دخالتی در امور نداشتند. در این ایّام شیبک خان ازبک بعد از فوت سلطان حسین میرزا در سال 913 از ماوراءالنهر با لشکریان فراوان به خراسان حمله کرد و به مدت سه سال در آن جا حکومت کرد. کمکم در اثر نخوت و غرور خواهان سلطنت عراق و آذربایجان نیز شد. عوامل مختلفی باعث جنگ بین شاه اسماعیل و شیبک خان میباشد؛ ولی دو عامل مهم در تحریک جنگ نقش اصلی را داشته است. اول قدرت طلبی خود شیبک خان و دیگری تندرویهای مذهبی شاه اسماعیل در کشتار سنیّان بوده است که شیبک خان حمایت از آنان را وظیفه دینی خود میدانست. از طرف دیگر شاه اسماعیل نیز بسیاری از نقاط را تصرّف کرده بود و علاقه داشت خراسان را که عموماً جزء ایران و کانون فرهنگ و ادب ایران بود به تصرّف خود درآورد و اصلاً مایل نبود که آرامگاه شیعیان در دست شیبک خان سنّی باشد.[6] شیبک خان در سال 915 نیرویی به کرمان فرستاد و آن جا را غارت کردند و در همین سال نامهای به شاه اسماعیل ارسال داشت که خواهان تصرّف ایران و مکه و مدینه شده بود. شیبک خان در محتوای این نامهها به حالت تحقیرآمیزی به شاه اسماعیل نوشته بود که زمینه و امکانات را برای زیارت وی به مکه را فراهم سازد. شاه اسماعیل نیز در جواب پاسخ داده بود که وی نیز قصد زیارت آرامگاه امام رضا (ع) را دارد. شیبک خان برای حمله به شاه اسماعیل ابتدا تصمیم گرفت که مردم هزارهی افغانستان را که شیعه بودند از بین ببرد و سپس به سراغ شاه اسماعیل برود. شیبک خان از آنان شکست سنگینی خورد و به هرات باز گشت. از آن سوی نیز شاه اسماعیل برای جنگ با شیبک خان آماده میشد و در تدارک جمع آوری سپاهیان بر علیه او بود. شاه اسماعیل در سال 916 از سلطانیه به ری و سپس به سوی دامغان رفت. شیبک خان که تازه از جنگ با مردم هزاره باز گشته بود و توان مقابله را با خود نمیدید در اواخر رجب 916 به مرو گریخت و از دیگران کمک خواست. شاه اسماععیل به راحتی مشهد را تصرّف کرد و به زیارت بارگاه امام رضا رفت. دکترمنوچهر پارسا دوست درباره شرح حال جنگ و سرانجام شیبک خان مینویسد: «شاه اسماعیل یکی از سرداران خود به نام دانه محمّد را به عنوان پیشقراول سپاه به سوی مرو فرستاد. شیبک خان نیز دو نفر از سرداران خود به نام جان وفا و قنبر بیک را به دفع او گماشت. دو نیرو در روستای طاهرآباد در چهار فرسنگی مرو با یک دیگر رو به رو شدند. با آن که دانه محمّد در آن جنگ کشته شد ازبکان شکست یافتند و به داخل قلعه مرو گریختند. شاه اسماعیل قلعهی مرو را در 20 شعبان 916/ 21 نوامبر 1510 محاصره کرد. هر روز گروهی از ازبکان از قلعه بیرون میآمدند و با قزلباشان به جنگ میپرداختند. آنان حملههای ازبکان را شجاعانه دفع میکردند. چون در نبردهای روزانه ازبکان عموماً شکست میخوردند و به قلعه باز میگشتند شیبک خان از فرستادن نیرو به خارج از قلعه خودداری کرد و در داخل قلعه به پایداری برخاست. او در نظر داشت تا رسیدن نیروهای کمکی به دفاع بپردازد و پس از رسیدن آنها راههای رسیدن آذوقه به سپاه شاه اسماعیل را ببندد تا لشکریان و چهارپایان دچار کمبود آذوقه و علوفه شوند. آن گاه همه نیروها را بسیج کند و با حملههای دسته جمعی و پیاپی شاه اسماعیل و سپاهیانش را سرکوب نماید. شاه اسماعیل با توجّه به خودداری شیبک خان از جنگ روزانه و با توجّه به استحکام باروها و برجهای قلعه چون گشودن قلعه را دشوار دید و از طرفی مایل بود که به هر نحو هست با نیروهای شیبک خان به جنگ بپردازد به نیرنگ متوسّل شد و در چهارشنبه 28 شعبان 916 از محاصره قلعه دست کشید و به سوی محمود آباد در سه فرسنگی مرو حرکت کرد. او نامهای برای شیبک خان ارسال داشت و در آن نوشت تو با ما وعدهی ملاقات در عراق و آذربایجان کرده، به آن وفا ننمودی و ما به وعدهی خود وفا کرده به خراسان آمدیم. مع هذا در آن جا هم به مقابله ما ور نیامدی. الحال بعضی قضایا در آذربایجان روی داده که بازگشتن ما لازم شده، بنا بر آن کوچ کرده میرویم.[7]
شاه اسماعیل، امیربیک موصلو مهردار را با 300 سوار نزدیک پل محمود آباد گذاشت و خود در چهارشنبه 28 شعبان به روستای تلغتان در نزدیک آن رفت. شاه به او تأکید کرد هر وقت نزدیک شدن سپاه ازبک را مشاهده کرد بدون آن که جنگ کند به حالت فرار خود را به اردوی شاهی برساند. از بخت بلند شاه اسماعیل و از نادانی شیبک خان، نیرنگ شاه اسماعیل موثّر افتاد. شیبک خان که غرور شخصی و غرور پیروزیهای گذشته او را از دور اندیشی باز داشته بود ترک محاصره و عقب نشینی شاه اسماعیل را نشانهی ضعف و ترس او دانست و در صدد برآمد که به تعقیب نیروی شاه اسماعیل بپردازد. سرداران ازبک، جان وفا میرزا و قنبربیک اقدام شاه اسماعیل را نیرنگ جنگی دانستند و از خان ازبک تقاضا کردند تا چند روز دیگر که نیروهای عبیدخان و تیمور سلطان خواهند رسید در قلعه بماند و آن را ترک نکند و پس از رسیدن نیروهای کمکی آن گاه دسته جمعی به نیروهای قزلباش حمله نمایند. شیبک خان پیشنهاد سرداران خود را نپذیرفت و آنان را مورد پرخاش قرار داد و گفت که از قزلباشان میهراسند. مغول خانم زن شیبک خان نیز جانب او را گرفت و پس از سرزنش سرداران گفت: شما با نامه خود شاه اسماعیل را به جنگ طلب کردید او از راه دور به مرو آمد و شما خاکِ بی ناموسی بر سر خود پاشیده از شهر بیرون نرفتید. شیبک خان که از گفتهی زنش تحریک شده بود روز جمعه 30 شعبان 916 با نیروهای خود از قلعه بیرون آمد. امیرخان موصلو با مشاهدهی هجوم ازبکان طبق دستور شاه اسماعیل با تظاهر به فرار از برابر خان ازبک گریخت و به اردوی شاهی پیوست. شیبک خان که از فرار نیروی اندک امیرخان در گمان خود در باره ضعف و ترس قزلباشان پابرجا شده بود به سرعت به دنبال آنان شتافت. او پس از عبور از پل محمود آباد با عمده قوای قزلباشان روبهرو شد و دانست که به دام افتاده است. چون از جنگ گریزی نبود به آرایش نظامی پرداخت. قزلباشان با مشاهدهی او در میدان جنگ، جسورانه به سپاه ازبکان حمله نمودند و آن را درهم شکستند. قنبربیک و جان وفا میرزا دستگیر و به دستور شاه اسماعیل کشته شدند. شیبک خان با 500 نفر از همراهانش به محلی که چهار طرف آن دیوار بود پناه برد. برون سلطان تکلو با افراد خود آن را محاصره کرد. سرانجام به علت کثرت تعداد ازبکان و تنگی جا، بسیاری از آنان زیر دست و پای یکدیگر و یا اسبان مردند و بقیّه به دست قزلباشان کشته شدند. جسد شیبک خان را که از زیر هجوم ازبکان خفه شده بود بدون آن که زخمی و جراحتی داشته باشد در میان آنان یافتند.[8] قزلباشان سر او را بریدند و به نزد شاه اسماعیل آوردند. به دستور او سر شیبک خان را پوست کندند. پوست را پر از کاه کردند و برای سلطان بایزید دوم سلطان عثمانی فرستادند.[9]
شاه اسماعیل که سخت دل و وجودش از زهر کینه توزی مالامال بود دستور داد جسد شیبک خان را به حضور او آوردند. هنگامی که جسد بی سر امیر ازبکان را به نزدش آوردند پادشاه کینه خواه سه ضربت از شمشیر خونریز ذوالفقار آسا بر شکمش زدند و دو دست او را قطع نمودند و به لفظ گهربار ادا فرمودند که هر که سر مرا دوست دارد از گوشت دشمن من طعمه سازد. از مردم صحیحالقول خصوصاً خواجه محمود ساغرچی (وزیر شیبک خان) نقل کردهاند که به مجرّد استماع این فرمان کوشش و ازدحام جهت اکل گوشت میّتهی شیبک خان به مرتبهای رسید که صوفیان تیغها کشیده قصد یکدیگر نمودند و آن گوشت متعفّن با خاک و خون آغشته را به نحوی از یکدیگر ربوده که مرغان شکاری در حال گرسنگی آهو را بدان رغبت از یکدیگر بربایند. شاه اسماعیل پس از صدور این فرمان دستور داد کاسهی سر شیبک خان را قدح سازند. استادان زرگر به موجب فرمان شاه والاگهر سر شیبک خان را در طلای احمر گرفته به جواهر گرانمایه زینت دادند و قدح را ساغر زریّن مجلس بهشت آئین نام نهادند.[10] شاه اسماعیل مجلس بزم و عیش ترتیب فرمودند و با امرا و ارکان دولت به عیش و کامرانی مشغول شدند و در آن بزمگاه قدح را به گردش درآوردند و به باده نوشی پرداختند. شاه اسماعیل پس از پیروزی بر ازبکان از سرهای کشته شدگان منارهها ساخت و به دستور او قزلباشان سه روز مرو را که از مسکن ازبکان بود غارت کردند. شاه اسماعیل یک دست شیبک خان را توسط یکی از یساولان قوی هیکل به نام محمّد تالش برای یکی از یاران وی فرستاد. محمّد نیز هنگامی که آقا رستم با ملازمان خود نشسته بود جسورانه وارد بارگاه او در ساری شد و دست شیبک خان را به دامان او انداخت و گفت: تو گفته بودی دست من و دامن شیبک خان، دست تو به دامن او نرسید، او حالا به دامان تو زده. محمّد خان این را بگفت و بدون آن که کسی جرأت کند مانع او شود بارگاه آقا رستم را ترک کرد. آقا رستم از آن تهدید چنان هراسان گردید که چند روز بعد درگذشت. شاه اسماعیل دست دیگر شیبک خان را توسط سلیمان بیک یساول ذوالقدر نزد ظهیرالدّین محمّد بابر فرستاد و پیام داد اگر شیبک خان دست تو را از سمرقند کوتاه کرد ما به لطف واهبالعطایا دست او را از دنیا کوتاه کرده جهت تو فرستادیم. شاه اسماعیل بعداً در هرات به کشتار سنّیها پرداخت و بر خلاف شیبک خان ازبک که بعد از تصرّف هرات امیرغیاثالدّین شیعه را نکشت و رعایت حال و مقام او را کرد، آن گاه شاه اسماعیل شخصیت مذهبی والامقامی چون مولانا تفتازانی[11] را که به تأیید مورّخان شیعه صفوی «فرید عصر» بود به گناه سنّی بودن به قتل رسانید.»[12]
شیبک خان در هنگام مرگ 61 سال داشت و یازده سال پادشاهی کرده بود. با مرگ او سراسر خراسان با ولایات هرات و مرو قندهار تا رود آمویه به ممالک شاه اسماعیل اضافه شد. دکتر منوچهر پارسادوست درباره اهمیّت پیروزی شاه اسماعیل و توسعه قلمرو ایران مینویسد: «پیروزی بر شیبک خان که از قدرتمندترین فرمانروایان همزمان شاه اسماعیل بود بر قدرت دولت نوبنیاد صفوی و دامنهی متصرفات شاه اسماعیل افزود. قلمرو ایران به حدود زمان ساسانیان نزدیک شد. در سال 916/1510 ایران شامل کلیّه ایالتهای شروان، اران،ارمنستان شرقی و ارزنجان، آذربایجان، دیاربکر، کردستان، کرمانشاهان، قلمرو علیشکر (همدان)، لرستان، عراق عرب، خوزستان، فارس، کرمان، سیستان و عراق عجم، گیلان، مازندران، گرگان، خراسان، هرات، بلخ و مرو بود. در شمال شرقی خراسان، رود آمودریا (جیحون) مرز ایران و ازبکان گردید.»[13]
[1] دوشیرمه به روند تحصیل سهم یک پنجم فرمانروا از غنایم جنگی اطلاق میشد. بخشی از این سهم اسرای جوانی بودند که پس از تغییر آئین و فراگیری آموزشهای لازم به عنوان سپاه جدید یا ینی چری به خدمت گرفته میشدند.
[2] - مجله رشد آموزش تاریخ، سال سوم، شماره 8، 1380، دکتر محمّد حسن راز نهان، ص 12
[3] - تاریخ شاه اسماعیل صفوی، تألیف دکترغلام سرور، ترجمه محمّد باقر آرام، عباسقلی غفاری فرد، چاپ اول، 1374، ص 53
[4] - امیرحسین کیای چلاوی از نسل اسکندر شیخی است که در عهد دولت و سلطنت امیر تیمور گورکانی والی مازندران شده بودند. بعد به سادات مرعشی انتقال یافتند. در زمان شاه اسماعیل حکومت آن منطقه در دست امیرحسین کیا بود و حاضر به اطاعت از شاه اسماعیل نمیشد و طوایف آققویونلو نیز از وی حمایت میکردند. حسین کیا خود شیعی بود؛ ولی باز هم از شاه اسماعیل اطاعت نمیکرد و سرانجام به مبارزه با وی اقدام کرد. امیرحسین کیا در اثر خیانت بعضی افراد و همچنین بستن آب به روی آنها به سال 909 تسلیم میشوند. مؤلف تاریخ ایلچی نظام شاه در صفحه 26 کتاب خود در این باره و قتل عام مردم مینویسد «القصّه، کیا با ششصد-هفتصد سوار مکمّل جرّار از ترکمانان و مردم آن کوهسار از حصار به زیر آمده، به درگاه حضرت شاه فلک بارگاه سر عجز و انکسار بر سرزمین اطاعت و انقیاد نهاده، زبان به دعا و ثنا برگشاده؛ امّا به حکم آیه کریمهی یومَ یأتی بعضُ آیات ربّکَ لا ینقعُ نفساً ایمانها، آن همه عجز و فروتنی هیچ فایده نداد. در روز اول او را به منزل یکی از امرا جای دادند و لشکریانش را به تیغ سیاست از هم گذرانیدند و مرادبیک ترکمان را بر چوبی بسته به آتش کباب ساختند و حکم شد که غازیان عظام هر کس که از جملهی معتقدان است به قدر نصیب لقمهای از آن کباب میل کند. آن گروهِ دیو سارِ آدمخوار هجوم کرده او را چنان خوردند که نه از گوشت اثر ماند و نه از استخوان. چون کار لشکریان و ترکمانان را تمام ساختند بعد از آن به جناب کیا پرداختند. همانا آن جناب را در ایّام استیلا و استقلال گفته بوده که شیخ زادهای که ظهور نموده و بلیّهای در عالم فکنده عن قریب او را خواهم گرفت و در قفس آهنین نگاه خواهم داشت. این حکایت را به سمع جلال حضرت شاهی دریا نوال رسانیده بودند. حضرت شاه در این وقت به منطوق حدیث من حفرَ بئراً لِاَخیه فَقَد وقعَ فیه ، با کیا عمل نموده او را در قفسی که اندیشه کرده بود جای داد. بعد از چند روز در همان قفس خود را بکشت و جسد او را در قوههی ری بسوختند. در لبالتواریخ مسطور است که در این یورش سی هزار کس از مخالفان در فیرزکوه کشته شده بودند.»
[5] - در مورد علت مبارزه با محمّد کره در صفحه 30 کتاب تاریخ ایلچی نظام شاه چنین آمده است «هنگامی که مراد بیک بایندر که والی یزد بود از ترس شاه اسماعیل به هرات فرار کرد. سلطان احمد سارویی که وزیر او بود شهر یزد را همچنان نگه داشت و حاضر به ترک آن جا نشد. شاه اسماعیل بعد از فرار مراد بیک ایالت یزد را به حسین بیک للـه ارزانی داشت. سلطان احمد سارویی در ابتدا او را با احترام و اکرام استقبال نمود؛ ولی بعداً داروغه، حاکم را با جمعی دیگر در حمام به قتل رسانید. هنگامی که این خبر در ابرقو به محمّد کرایی رسید به سمت یزد حرکت کرد و سلطان احمد را محاصره و او را با جمعی دیگر به قتل رسانید. این پیروزی باعث غرور و نخوت محمّد کرایی شد و دم از استقلال زد. در مقابل این واکنش نیروهای شاه اسماعیل موفق به شکست محمّد کرایی شدند و در طی جنگی او را به اسارت درآوردند.»
[6] - دکتر غلام سرور در صفحه 72 کتاب تاریخ شاه اسماعیل صفوی به نقل قول از تاریخ رشیدی درباره علت شروع کشمکشهای ازبکان و صفویه مطلبی مینویسد که به قسمتی از آن اشاره می گردد: «در تاریخ رشیدی ریشههای کشمکش و نزاع بین ازبکان و صفویه چنین آمده است. شاه اسماعیل، شیبانی خان را به علت حملات بی دلیل ازبکان به کرمان که وی آن را قلمرو موروثی خود میدانست به طور مستدل مورد سرزنش قرار داد و در مقابل پاسخ استهزا آمیزی دریافت کرد که او نمیداند شاه اسماعیل ادعای میراث خود را بر چه اساس نهاده است. چون پادشاهی از پدر به ارث میرسد نه از مادر - یعنی از مردان نه از زنان- و ازدواج نابرابر بین خانواده او و اناث اوزون حسن (یا امیرحسین بیک) درست نبوده است. شیبانی خان به شاه اسماعیل یادآوری کرد که پسر باید شغل پدر و دختر شغل مادر را پیشه کند و بی ادبانه برای شاه اسماعیل یک روسری زنانه و یک کشکول درویشی تحفه فرستاد و افزود که اگر او شغل پدران خود را فراموش کرده این هدایا میتواند در یادآوری آن کمک کند، اما با وجود این اگر خواست قدم بر اریکه سلطنت بگذارد به یاد بیاورد:
عروس ملک کسی در کنار گیرد تنگ که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد
در پایان اظهار داشت مثل مسلمانی پاک قصد زیارت مکه را دارد و در مسیر خود از طریق عراق فرصت دیدار با او را خواهد داشت. جنگجوی جوان که به داشتن نسب خانوادهای مقدس از درویشها که از فقر خود خواسته به عزت رسیده بودند، آشکارا مباهات میکرد سرزنشهای شیبانی خان را با فروتنی ساختگی دریافت کرد و در پاسخ چنین نوشت اگر همه مردان مقیّد به پیروی از شغل پدران خود بودند چون همه فرزندان آدم هستیم، میبایست وارث پیامبران میشدیم و اگر نسب موروثی تنها وسیله دستیابی بر تخت سلطنت باشد، نمیداند چگونه این حق از پیشدادیان به سلسلهی ایرانی کیانیان به ارث گذاشته شده و یا چگونه به چنگیز یا به شخص مورد خطاب وی رسیده است
ای جوان ابله پدر مرده بر خود مغرور مباش بر استخوانها فخر مفروش که تو سگی بیش نیستی»
[7] - دکتر نصرالله فلسفی در صفحه 123 جلد چهارم زندگی شاه عباس اول در مورد تعداد سربازان شاه اسماعیل در این جنگ مینویسد: «... همین که امیرخان به اردوی قزلباش رسید و شیبک خان از دنبال وی از رود گذشت شهریار صفوی گروهی را به ویران کردن پل رودخانه فرستاد تا بازگشتن ازبکان به قلعه مرو دشوار گردد و با هفده هزار سواری که با خود داشت آماده جنگ شد.»
[8] - بر خلاف دیگران که جسد شیبک خان را بدون زخم و جراحت توصیف کردهاند دکترغلام سرور در صفحه 77 کتاب تاریخ شاه اسماعیل صفوی مینویسد: «سرنوشت شیبانی خان بسیار غم انگیز بود. او هنگام فرار با پانصد تن از سوارانش اشتباهی در مزرعهای محصور فرود آمدند که راه به جایی نداشت. در این سفر مرگ، او و همراهانش با تیرهای بورون سلطان تکلّو و قزلباشان او سوراخ سوراخ شده و به صورت تودهای مخفوف انباشته گردیدند. عزیز آقا که اَدی بهادر نیز خوانده میشد با بریدن سر پادشاه ازبکان بدن او را رها کرد و برای کسب جایزه با عجله به حضور شاه برد.»
[9] دکتر احمد تاجبخش در صفحه 86 کتاب تاریخ صفویه درباره عکسالعمل جالب و آموزندهی بایزید دوم نسبت به ارسال پوست سر شیبک خان مینویسد: «....ای جوان کم تجربت، باز نصیحتی از پدر بشنو. از برای قبولاندن مذهب تازهات خون مسلمانان را مریز و عید من قتل مؤمناً متعمداً فجزائه جهنم خالدین فیها را از خاطر دور بدار. طریقهی اجداد عظامت انارالله برهانهم را سلک خود ساز. فرستادن پوست سر شیبک خان، سلاطین شجاعت آئین عثمانی را گرفتار فوت و تلاشی نمیکند. بعضی اشخاص به لعنت اختصاص را به این مملکت فرستادن و جهان نیک و بد نفهم این ممالک را به وسیله ایشان بالاغفال به ایران کوچانیدن و در راهگذارشان آبادیها را تاراج و اهالی مسکونه را مقتول گردانیدن، کار دزدان است نه کار پادشاهان. در ادامه.... مملکت ایران به منزله پلی میان دو اقلیم وسیع مسلمانان میباشد و لازم است از موقعیتی که به دست آوردهاید قدر این قسمت را داشته و در راه بهبود روابط بکوشید و به نحوی رفتار نکنید که غازیان عثمانی که مشغول جهاد میباشند مجبور به کشیدن انتقام روانه ایران شوند.»
البته لازم به ذکر است که پند و اندرز بایزید دوم تأثیری بر رفتار شاه اسماعیل اول نداشت و منجر به جنگ چالدران و حوادث بعد از آن شد. گویا عمل شاه اسماعیل اول و در کاسهی سر شیبک خان شراب نوشیدن جزو افتخارات شاهان صفوی بوده است؛ چنان که جملی کارِری در صفحه 73 سفرنامه خود در زمان شاه سلیمان مینویسد «در این جا حکایتی را که از شخص قابل اعتمادی شنیدم برای شما نقل میکنم. این حکایت حماقت و سنگدلی و پستی اخلاق شاه را کاملاً ارائه و زوال قدرت دودمان صفوی را به خوبی ارائه میکند. همچنان که اشاره شد پادشاه دائمالخمر روزی در یکی از مهمانیهای دربار که نمایندگان خارجی و بزرگان کشور در آن حضور داشتند به سفیر ازبک گفت: میدانی این کاسه زرّین بزرگ چیست؟ گفت نه قربان، پادشاه گفت این کاسهی شراب من جمجمهی پادشاه ازبک است که چون سر نافرمانی و دست اندازی به خراسان داشت به امر شاه عباس بریده و زرورقی روی آن کشیده شده و به صورت کاسهی شراب درآمده است. سفیر ازبک مرد زیرک و هوشیاری بود و به چاپلوسی و تملقهای موضعی آشنایی داشت، گفت زهی افتخار برای این سر که به امر چنان شاه بزرگی بریده شده و در خدمت چنین شاه بزرگواری وظیفهی سقایت انجام میدهد. شاه به قدری از این جواب زیرکانه خوشحال شد که وی را از مقربان خود ساخت و تمام مستعیات او را برآورد.»
[10] - مؤلف کتاب روضةالصفویه در صفحه 241 همانند بقیه درباره برخورد شاه اسماعیل با جسد شیبک خان و ساختن جام شراب مینویسد: «...پس از آن فرمان مطاعه به نفاذ پیوست که کاسه سر وی را در طلای احمر گرفته به جواهر گرانمایه ترصیع نمایند و از آن قدحی سازند. در ساعت استادان ماهر بر حسب فرمانداری زمان از آن استخوان قدحی ساخته به نوعی که فرموده بودند. بعد از آن فتح نامدار با بدیعالزمان میرزای ابن سلطان حسین بایقرا از آن جام زرنگار به شراب راح ریحانی اقدام نموده لوای عشرت برافراختند، نظم:
کاسه سر شد قدح از گردش دوران مرا دارد این دیر خراب آباد سر گردان مرا
[11] - مؤلّف کتاب صفویه در عرصه دین در صفحه 52 راجع به چگونگی قتل مولانا تفتازانی مینویسد: «طبیعی چنان بود که در این جنگ مذهبی سختگیری از هردو سوی باشد و در این میانه برخی از عالمان هم به دلیل گرفتار شدنشان در این مباحثات و درگیریها پس از شکست، گرفتار عقوبت شدند. یکی از چهرگان آن زمان هرات، شیخالاسلام هرات شیخ سیفالدّین احمد بن سعد تفتازانی بود که در اکثر علوم فرید عصر خود بوده، قرب سی سال در زمان پادشاهان مغفور سلطان حسین میرزا بایقرا در خراسان شیخالاسلام بود و در ماه رمضان سنهی مذکوره به واسطهی تسنّن به قتل رسید.
به گزارش نویسنده عالم آرای صفوی زمانی که شاه اسماعیل به سوی هرات میآمد قلی جان نامی، فتح نامهی سلطان را به هرات آورد. وی مردم را در مسجد جمع کرد و گفت تا لعنت بر اعدای دین و دولت بکنند. در این وقت قاضی اخم رو نمود، فرمود گرفتند او را و خطیب را و شمشیر زد به گردن ایشان و هر دو را کشت و غلغلهی خلایق برخاست و کلانتر را فرمود اگر خواهی که از گناه تو درگذرم سبّ خلفای ثلاثه بکن. گفت: مگر از خدای نمیترسی؟ این چه قسم سخن گفتن است که تو میگویی؟ او را نیز گردن زد و شیخالاسلام را گرفت. هر چند التماس کردند که او را ببخش، گفت تا سب نمیکند، نمیبخشم. گفتند ترجمان بستان. پنج هزار تومان ترجمان قبول کردند که بدهند و چون آوردند، زد شمشیر بر گردن او و گفت هر کس لعنت بر خلفای میکند یک تومان از این زر به او میدهم. شیعیان خبردار شدند و لعن کردند و هر سری یک تومان زر گرفتند. و در آن روز قریب به ده نفر از کدخداهای بزرگ سنی را کشت که میگفت لعنت کنید تا ایشان ایستادگی میکردند به دست خود گردن میزد. تا می گفت از ترس او همان دم به آواز بلند ناچار لعنت میکردند و روز پنجم شاه عالم پناه رسید. زمانی که شاه اسماعیل هرات را ترک کرد، مجدّداً اربکان بر ماوراءالنهر و هرات تسلط یافتند و نیروهای قزلباش را با کشتن امیر نجم ثانی در سال 918 به شکست کشاندند. این بار تیمور سلطان در هرات استقرار یافت و دست به کشتن شیعیان زد. قاضی احمد قمی نوشته است که پس از خروج قزلباشان از هرات تیمور سلطان ایلغار کنان به هرات آمد، در باغ جهان آرا نزول نمود. خوارج هرات دست برآورده، جمعی کثیر را به علت تشیع به قتل آوردند. به نقل عبدی بیک در این وقت بود که سنیان هرات دست برآورده جمعی کثیر را به سبب تشیع بکشتند.» از جمله اقدامات دیگر شاه اسماعیل باید به رفتار وی با قبر جامی اشاره کرد که گنبد قبر را منهدم ساختند و سپس جسدش را به جرم سنی بودن تازیانه زدند و استخوانهایش را در بیایبان پراکندند.
[12] - شاه اسماعیل اول، پادشاهی با اثرهای دیرپای در ایران و ایرانی، نوشته دکترمنوچهر پارسا دوست، چاپ اول 1375 شرکت سهامی انتشار، خلاصهای از صفحات 320 تا 327
[13] - شاه اسماعیل اول، پادشاهی با
اثرهای دیرپای در ایران و ایرانی، نوشته دکترمنوچهر پارسا دوست، چاپ اول 1375،
شرکت سهامی انتشار، ص 324
14 - آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، ص 242
در یک طیف گسترده سیر حوادث تاریخی به طور زنجیروار به هم وابسته است و تنها برخی تحولات سیاسی و اقتصادی در تغییر و نوسان آن نقش داشتهاند. روابط تاریخی ایران و اروپا نیز که بعد از دوران صفویه رو به توسعه نهاد، از این امر مستثنی نبوده و حس برتری طلبی حاکمان و به تبع آن سوء استفاده از عقاید مذهبی در جهت به حرکت در آوردن احساسات مردمی و به دید ابزاری نگریستن از نقاط مشترک و ثابت این روابط بوده است. از آن جا که بررسی هر مقطع از روابط دولتها نیازمند تحقیقات بسیار است در نتیجه برای دستیابی به جزیی از کل باید بر یک محدودهی زمانی تکیه کرد. در این مبحث تنها به تأثیر و نفوذ اروپائیان در شکل گیری و ظهور افکار شیعیان صفوی که منجر به تشکیل دولت صفوی گردید، در نظر گرفته شده است. به یقیق توصیف این مطالب دارای نواقص فراوان است ولی آنها را باید به منزلهی یک محرک برای روشن شدن بخشی از زوایای تاریک تاریخ در ظهور و تثبیت حاکمان صفوی تلقی کرد. البته نفوذ و دخالت اروپائیان در شکلگیری حکومت صفویان به معنای آن نیست که دخالت مستقیم در روند شکلگیری آن داشتهاند، بلکه بیشتر به خاطر دستیابی به اهداف سیاسی و کسب منافع تجاری خود که فعالیت سیاسی آنان را از پشت پرده تقویت کردهاند، میباشد. ریشه یابی افکار و عقاید صفویان از بطن تحولات سیاسی و فرهنگی گذشته و تسلط دوران آشفته بازار مغولان و تیموریان برخاسته است که شیخ صفی و نوادگانش را قادر ساخت عقاید صوفیگری را اعتباری ویژه بخشیده تا علاوه بر حمایت و رضایت حاکمان وقت در توجیه آرمان تودههای مظلوم نیز پاسخی قانع کننده داشته باشند. برای درک بهتر پذیرش و تعمیم هر نوع نگرش باید شرایط زمان خودش را در نظر گرفت و قضاوت درباره فرهنگ غالب آن دوران نیز چندان آسان نخواهد بود. درخت تنومند صفوی در سرزمین آذربایجان سر برمیآورد که در آن زمان در تسلط حکومتهای محلی قراقویونلو و آق قویونلوها قرار داشت. در چنین محیطی است که شیخ حیدر تحت تأثیر شرایط سیاسی و ظهور عثمانیان و قدرت طلبی اوزون حسن آق قویونلو رؤیای کنار نهادن دستار درویشی و بر سر نهادن تاج پادشاهی را در سر میپروراند و اگر زمینهی رشد قیام فراهم نمیبود، چه بسا که وی و بازماندگانش به خاموشان تاریخ پیوسته بودند. دوران تحرک شیخ جنید با رقابت دولتهای محلی منطقه و چشم داشت عثمانیان که بیشتر به سمت غرب توجه داشتند، مصادف بود. سیاست کلی حاکمان منطقه همانند گذشته استفاده از شعارهای مذهبی و غلبه بر کافران برای دستیابی اهداف توسعه طلبی خود بوده است. یکی از مراکز و بازارگرمی این عقاید ناحیه دیاربکر است که در سال 711 ه.ق اورخان بیگ فرزند عثمان با نیت جنگ با کفار شهر بورسا را که مسیحی نشین بودند تصرف میکند که در نهایت منجر به تشکیل دولت عثمانی گردید. شیخ جنید نیز بعد از بروز اختلاف رهبری در بازماندگان شیخ صفی با کوله باری از عقاید سیاسی و مذهبی افراطی به دربار اوزون حسن آق قویونلو راه مییابد. اوزون حسن به دلیل تقویت حکومت خود در مقابل عثمانیان و قرا قویونلوها پیمان مودّت میبندد و حتی خواهر خود به نام خدیجه بیگم را به ازدواج وی درمیآورد. شیخ جنید پس از این پیمانهای پر اهمیت بخشی از آرمانهای خود را در هماهنگی با عقاید برخی رهبران نهضت بکتاشیه مییابد و همچنین رهبری معنوی و نظامی خود را تحکیم میبخشد. جنید مدت هشت سال در آناتولی بود و لقب شیخالمشایخ برخود نهاد که به معنای داعیهی رهبری دینی و سیاسی بود. پس از این اتحاد سیاسی اوزون حسن که از نفوذ معنوی شیخ حیدر بیمناک شده بود و همچنین وی را متحدی مفید در برابر قراقویونلوها میدانست برای مقابله با آنها تشویق کرد. شیخ حیدر در طی همین رقابتها در نبردی کشته شد و سپس بازماندگانش برای کسب موقعیت و تثبیت جایگاه خود با ترویج عقاید افراطی که در مذهب جایگاهی نداشت به خونخواهی او توسل جستند. بنابراین نهضت شیعی صفویان جایگاهی فراتر از سرزمین ایران دارد و هدف اولیه آنان انسجام و وحدت ایران نبوده است و بعد از تصرف سرزمینهای قرا و آق قویونلوها است که متصرفات خود را با شعار مذهبی گسترش میدهند. درباره اختلافات مذهبی و رقابت دولت صفوی با عثمانیان در مناسبتهای مختلف اشاره شده است، اما تشدید این اختلافات تا چه اندازه متأثر از نفوذ اروپائیان و به خصوص در تشکیل حکومت صفویان بوده تا حدودی در پردهی ابهام میباشد. آن چه که مسلم است تشکیل دولت عثمانی در جریان گسترش خود به چنان قدرت مهمی تبدیل شد که وحشت در اروپائیان ایجاد کرد و برای کاهش آن متوسل به هر نیرویی بودند. اروپائیان گذشته از توسعه ارضی عثمانیان، آنها را همانند سدی در برابر تجارت و ارتباط خود با مشرق زمین رؤیایی نگاه میکردند و در جهت تضعیف آنها از هیچ کوششی ابا نداشتند. برای آشنایی با تلاش و نوع نگرش اروپائیان با مشرق زمین که دارای ابعاد بسیار وسیعی میباشد نکاتی به اختصار از اوایل دولت صفوی اشاره میگردد. پس از استیلای مغولان بر ایران، این سرزمین با امپراتوری بیزانس همسایه شد و روابط ایران با اروپائیان آسان گردید. گذشته از امپراتوران مسیحی اروپا، کلیسای کاتولیک همچنان دشمنی خود را بر علیه مسلمانان حفظ کرده بودند. در سال 763 ه.ق با فتح ادرنه به دست مراد اول مقدمهی ظهور امپراتوری عظیم عثمانی فراهم شد. زمانی که جهان مسیحیت در معرض خطر نابودی قرار گرفته بود فردی به نام تیمور در آسیا ظاهر شد و پس از تسخیر نواحی وسیع در سال 802 ه.ق در آنکارا با بایزید عثمانی روبرو شد و او را اسیر کرد و آرامشی موقت در اروپا به وجود آورد. پس از حدود نیم قرن که از زوال تیمور و بازماندگانش گذشت بار دیگر عثمانیان قدرت یافتند. در سال 857 ه.ق سلطان محمد فاتح قسطنطنیه را تصرف کرد و امپراتوری روم شرقی را منقرض ساخت و مجدداً دول اروپایی متوجه خطر بزرگ شدند، البته متصرفات عثمانیان در شرق نیز ادامه داشت و ایران مورد تهدید قرار گرفته بود و چه بسا که اگر این اقدام شاه اسماعیل صفوی نمیبود ایران نیز بخش از ضمیمهی امپراتوری عثمانی شده بود. در چنین اوضاع اجتماعی مؤسسان نخستین دولت صفوی که فعالیت آنان بیشتر جنبه سیاسی داشت به طور زیرکانه از دین و علاقهی مردم ایران به خاندان پیامبر و اهل بیت استفاده کردند و از حمایت شیعیان آناتولی و اوزون حسن آق قویونلو که با امپراتوری عثمانی مخالف بودند، برخوردار شدند.
در مورد حمایت و دخالت اروپائیان از بانیان حکومت صفوی که بیشتر امپراتوری بیزانس مطرح میباشد اطلاعات موثق نمیتوان ابراز داشت. ارتباط سفیران ونیز با اوزون حسن تنها به خاطر تحریک وی در جنگ با عثمانیان بوده است و در این رابطه از عامل نفوذی خود دسپینا خاتون حداکثر استفاده را بردند. در این نکته که اروپائیان خواهان تضعیف امپراتوری عثمانی بودهاند شکی نیست و در طول قرنها ادامه داشته است. بر اساس روایات موجود دو مسیر متفاوت در ارتباط و اتصال مأموران مسیحی با بانیان دولت صفوی میتوان تصور کرد که بعد از تشکیل حکومت صفوی شکل آشکار یافته است. اغلب مأموران در ظاهر سفیر، بازرگان و تبلیغ کنندگان مذهبی وظیفه خود را انجام داده و براساس حوزهی فعالیت و بینش فکری خود اطلاعاتی جامع از وضعیت اجتماعی و سیاسی و طبیعی ایران گزارش دادهاند. روابط در زمان اوزون حسن یکی از طریق خانواده و دیگری نقش مستقیم مبلغان مسیحی در هدایت و کنترل حوادث سیاسی منطقه میباشد. ریشهی عقاید صفویان از تداوم افکار شیخ صفوی و سپس از نهضتهای دیاربکر تکامل یافته است و به احتمال قوی نقش اروپائیان را از زاویهی حمایت حوادث پشت پرده در رفتار شاه اسماعیل اول و نیاکان او باید نگریست. ظهور و بروز نیاکان شاه اسماعیل اول در صحنهی سیاسی به دنبال تحکیم روابط با خانواده اوزون حسن بوده است که با فراز و فرودهای خود منجر به استقرار شاه اسماعیل اول و تشکیل حکومت میگردد. اوزون حسن برای تقویت خود در جهت مقابله با سلطان عثمانی به خانواده شیخ صفیالدین اردبیلی نزدیک شد و با شیخ جنید پیمان دوستی بست و برای تحکیم روابط خواهر خود خدیجه بیگم را به ازدواج او درآورد. بعد از کشته شدن شیخ جنید، شیخ حیدر که پدر شاه اسماعیل اول است با دختر کاترینا یا دسپینا خاتون دختر پادشاه طرابوزان ازدواج میکند. کاترینا دختر حاکم طرابوزان یونان به نام کالویوآنس است که به منظور یارگیری در مقابل عثمانیان با پیشنهاد ازدواج اوزون حسن با وی موافقت میکند. در پایبندی و تعصب کاترینا نسبت به مذهب مسیحی شکی نیست و با سیاست مذهبی اوزون حسن هیچ منافاتی نداشت. کاترینا حتی نام مسلمانان را برای فرزندان خود انتخاب نکرد و به طور طبیعی اولین دخترش مارتا نیز با همان اندیشه و عقاید رشد یافته است. دسپینا در دربار اوزون حسن نقش فعال داشته و بر اساس روایت در ترغیب شوهر در جنگ با عثمانیان دخالت مستقیم دارد تا بلکه بتواند کمکی به هم کیشان خود انجام داده باشد و این اقدام اوزون حسن باعث محبوبیت وی در میان دولتهای مسیحی اروپا و به خصوص دولت ونیز به دلیل روابط تجاریاش با شرق میگردد. درباره تعصب مذهبی مارتا نسبت به مسیحیت ابهامات تاریخی وجود دارد و یا به عمد مورخان صفوی این مطلب را به حاشیه راندهاند تا خللی بر تبلیغات شیعی آنها وارد نگردد. روایتی است که مارتا به پسرش اسماعیل سفارش میکند تا نسبت به سنیان بیرحمی و قساوت زیاد نشان دهد که یکی از علل آن میتواند ناشی از رفتار این فرقه با شوهر و خانوادهاش بوده باشد.
با تأسیس حکومت صفویان در ایران منافع زیاد نصیب اروپائیان گردید، زیرا ادامه جنگ میان شیعه و سنی میتوانست بخشی از فشار عثمانیان را بر اروپا کاهش دهد. این برخورد اروپائیان تا بعد از حکومت صفوی تا به امروز نیز ادامه یافته است و با اعزام هیأتهای سیاسی مذهبی و تجاری و با وعدههای توخالی به شاهان صفوی و بقیه تکمیل شده است. اگر استثنایی در زمان شاه عباس اول برای اخراج پرتغالیها وجود دارد نماینده انگلیس مورد بازخواست و اعتراض قرار میگیرد. اروپائیان هیچ گاه حاضر نبودند برای تحت فشار قراردادن عثمانیان شاهد یک ایران قوی باشند زیرا در این صورت ایران درآینده به یک قدرت منطقهای تبدیل میشد و منافع آنان و به خصوص انگلیسیها را در هند به خطر میانداخت. اروپائیان قبل از تشکیل دولت صفوی و با دورزدن دماغه امید نیک و راهیابی به شرق نویدی تازه برای تجارت و کسب سود یافتند و از اینرو گزارش سفرا و سیاحان به عنوان موضوعی پرجاذبه در غرب برجسته گردید. ادبیات سفرنامهای غربیان بسیار گسترده است و تنها مقطع زمانی ایام ظهور صفویان مورد توجه این بحث میباشد. سفرنامه ونیزیانی که در این ایام به دربار اوزون حسن آمدهاند مملو از شرح مسافرت آنان است و کمتر به هدف اصلی که تحریک جنگ با عثمانیان میباشد اشاره کردهاند. علت این امر میتواند ناشی از نوع مأموریت آنها باشد چنان که جوزافا بارباریا در مقدمه سفرنامه خود مینویسد: «کسانی که حق امر و نهی بر من دارند مرا بر آن داشتهاند که آن چه دیده و شنیدهام، بنویسم»[1]
دستیابی به این اهداف بعد از تشکیل دولت صفوی نیز ادامه داشته است چنان که وینچنتو دالساندری بعد از تشکیل دولت صفوی و در زمان شاه تهماسب اول بسیار کوشید که نظر شاه را نسبت به جنگ با عثمانیان برانگیزد و موفق به این امر نشد. در مورد ارتباط سفرای ونیز و دیدار آنها با اوزون حسن چیزی فراتر از مطالب ذکر شده وجود ندارد و برای آشنایی بیشتر با اوضاع دربار حاکم آق قویونلو و نقش و تعصب مذهبی دسپینا خاتون به دیدگاه چارلز گری مترجم انگلیسی سفرنامه کاترینو زنو اشاره میگردد. «سلسلهای که اوزون حسن بنیان نهاد بایندریه خوانده شده است. کار این دودمان از زمان تیمور گورکان بالا گرفت و تیمور به آنان در ارمنستان و بینالنهرین اقطاعاتی داد. حسن پس از شکست دادن رقیبش به جنگ سلطان ابوسعید رفت و به سبب کاردانی و مهارت در جنگ ایلاتی و غارتگری بر او ظفر یافت، وی را اسیر کرد و بر قسمت اعظم قلمرو خاندان تیموری دست یافت. ملکم میگوید اوزون حسن پس از آن که خویشتن را بر ایران فرمانروا کرد لشکر به جانب عثمانی کشید اما نبوغ و برتری امپراتوری عثمانی، سلطان محمد دوم، ستاره بختش را سیاه کرد و از او به سختی شکست یافت و نقشههای جاه طلبانهاش نقش بر آب شد. وی بعد از یازده سال سلطنت در هفتاد سالگی درگذشت. همهی مؤلفان در دلاوری و خردمندی این شهریار همداستانند. یکی از سفیران اروپایی مقیم دربار او میگوید که او مردی لاغر و بلند قامت و سخت گشادهرو بود. لشکرش بالغ بر پنجاه هزار سوار بود و قسمت اعظم اسبهای آنان از یک نژاد بودند. سپس ملکم میگوید این سفیران را جمهوری ونیز نزد اوزون حسن فرستاده بود تا از او بر علیه عثمانیان یاوری جوید. پیش از آمدن این سفیر، اوزون حسن که در آن هنگام فرمانروای دیاربکر بود با عثمانیان درآویخته و بر عهده گرفته بود که از کالویوحنا و از افراد خاندان نجیب کُمننی- یکی از آخرین امپراتوران طرابوزان- در مقابل سلطان محمد دوم دفاع کند. ازدواج اوزون حسن با دسپینا شاهزاده خانم زیبا و دختر کالویوحنا باعث تحکیم رشتهی این اتحاد و موجب خویشاوندی اوزون حسن با بعضی از خاندانهای شاهزادگان ونیز شد. از این رو راه برای فرستادن سفیر به درگاه وی هموار گشت. ونیزیها سخت چشم امید به طبع سرکش و جاهطلبی اوزون حسن دوخته بودند. البته نومید نشدند، زیرا اندک ترغیبی کافی بود که این سربازی را که تا آن زمان شکست نیافته بود به جنگ با دشمن موروثی برانگیزند. اوضاع پرهرج و مرج و رقابت رؤسای طوایف و قبایلی که برای به دست آوردن قدرت با هم کشمکش داشتند ایران را ضعیف و ناتوان کرده و فرّ و شکوه باستانیش را تحتالشعاع روشنایی پرفروغ رقیبش دولت عثمانی قرار داده بود. اما نفرت دیرینه همچنان بر جای بود و ایرانیان میخواستند که با اراده، اگر نه با نیروی خویش با قدرت عثمانیان بستیزند. ونیزیها بر آن شدند که سفیری به دربار اوزون حسن بفرستند اما مشکل گسیل کردن فرستاده همچنان برجای بود. وظیفهی رسولی که میبایست از ونیز به ایران برود پر مخاطره بود، زیرا آفت و بلای ترکان از شش جهت وی را در میان میگرفت. خواهر ملکهی دسپینا به نکاح نیکولو کرسپو دوک فرمانروای آرشیپل درآمده بود و به نوبه خود هر چهار دختر او با چهار تن از شاهزادگان بازرگانپیشهی ونیزی ازدواج کرده بودند که یکی از ایشان مستر کاترینو زنو بود. مردی دلیر و با استعداد. این مرد در میان اکفا و اقران خود بیش از همه در تعهد رسالت شریف، اما پرمخاطره لایق و شایسته مینمود. وطن پرستی زنو او را بر آن داشت که مخاطراتی را که پیش از رسیدن به مقصد و هنگام عبور از ممالک دشمن و نواحی نا شناخته در کمین او بودند نادیده بینگارد. عاقبت سلامت به حضور پادشاه ایران رسید و به این سان مزد شهامت خود را گرفت اگرچه هنگام سفر در قرهمان با موانع و مشکلاتی عظیم مواجه شده بود.
شهریار ایران به خوبی از زنو پذیرایی کرد. خالهی زنو ملکه دسپینا سخنان و دلایل او را تأیید نمود و سرانجام زنو موفق شد که اوزون حسن را به جنگ با عثمانیان برانگیزد. در سال 1472م (876/877ه.ق) ایرانیان به قلمرو عثمانیان تاختند و آن را به باد ویرانی و غارت گرفتند، اما قسمتی از سپاهیان فراری عثمانی که تحت فرماندهی مصطفی فرزند دوم سلطان محمد دوم بودند بخشی از لشکر ایران را که زیر فرمان یکی از سرداران اوزون حسن بود شکست دادند. سال بعد خلیفهی عثمانی با لشکری جرّار به ایران حمله برد، اما هنگامی که میکوشید در مطلیه از رود فرات بگذرد با مقاومت سخت مدافعان رویاروی شد و ناگزیر عقب نشینی کرد. با این همه اوزون حسن به دنبال این کامیابی بی پروا به تعقیب دشمن پرداخت و در تابده از ترکان به سختی شکست یافت. پس اوزون حسن کاترینو زنو را به سفارت نزد شاهان مسیحی و از جمله پادشاهان لهستان و مجارستان فرستاد و خواست تا آنان را به پیکار با عثمانیان برانگیزد. سپس جوزافا باربارو و آمبروزیو کنتارینی به جانشینی زنو تعیین و به دربار ایران گسیل شدند اما نتوانستند با هیچ دلیل و برهان شاه ایران را به جنگ با عثمانیان وادار کنند.
مأموریت کاترینو از جانب دولت ونیز آن بود که پیشنهاد کند که ما حاضریم یکصد کشتی مسلح کوتاه و بسیاری کشتیهای بزرگ و کوچک دیگر را مسلح کنیم و با آنها به امپراتوری عثمانی حمله بریم مشروط بر آن که او نیز از راه خشکی با همهی نیروهای خود به عثمانیان بتازد. کاترینو چون به دربار اوزون حسن فرود آمد با شادمانی و احترام فراوان پذیرفته شد.، زیرا سفیر جمهوری مهم و مقتدری چون ونیز دوست و همپیمان ایران بود. آن گاه پس از ملاقات شاه اجازه خواست که دسپینا خاتون را ملاقات کند. با این کار موافقت نشد زیرا مطابق مرسوم چنین اجازهای به هیچ یک از ایرانیان داده نمیشد، چه در میان آنان رسم و عادت بر این است که بانوان را کسی نبیند و اگر دیده شوند این بدان ماند که در میان ما کسی زنا کرده باشد. از این رو هنگامی که زنان ایرانی در شهر و دژ گردش میکنند یا بر اسب سوار میشوند و در سلک ملازمان شاه با شوهران خود به جنگ میروند روی خود را با توری که از موی اسب بافتهاند، میپوشانند و این تور چنان ضخیم است که از میان آن به آسانی میتوانند دیگران را ببینند اما رویشان را کسی نمیبیند. با این همه با اجازهی مخصوص شاه توانست دسپینا خاتون را به نام جمهوری ونیز ملاقات کند. پس همین که به حضور شاهبانو بار یافت و این از حال آن آگاه شد خواهرزاده و خویشاوند خود را به لطف فراوان پذیرفت. او را خوشامد گفت و با اصرار بسیار پرسید که آیا دیگر خواهرزادگانش زندهاند یا نه و احوالشان چگونه است؟ کاترینو با مسرّت فراوان پاسخ گفت و به تمام پرسشهایش جوابهای رضایت بخش داد. پس از آن چون خواست به مقرّ خود باز گردد خاتون اجازه نداد و او را در کاخ خود نگه داشت و دستگاه جداگانهای برای اقامت او و همراهانش معین کرد. هر روز از مطبخ شاهی طعام مخصوصی که برای اعلیحضرتین تهیه میکردند، میفرستاد و این کار از جانب شاه ایران نشانهی ادای احترام فراوان است. سپس چون خاتون دلیل خاص آمدن کاترینو را شنید وعده داد که همهی نفوذ خود را در این راه به کار برد و مراتب دوستی خود را به جمهوری معظم ما اعلام فرمود. در واقع این ملکه کاترینو را وسیلهای ساخت تا اوزون حسن را به جنگ با عثمانیان برانگیزد. این نیز انکار نکردنی است که چون کاترینو با دسپینا خویشاوندی داشت چنان مورد مرحمت و محرم اسرار اوزون حسن شد که حتی هر وقت و هر ساعت که میخواست به اندرونی شاه و ملکه رفت و آمد میکرد. از همه مهمتر آن که حتی هنگامی که اعلیحضرتین در بستر خفته بودند. میپندارم که هیچ پادشاه مسلمان یا مسیحی حتی به نزدیکترین بستگان خود چنین اجازهای نداده باشد. این دسپینا مؤمنترین زن روزگار بود و پیوسته نصرانی نیک اعتقادی به شمار میرفت و هر روز رسماً مراسم عشای ربانی را به آیین کلیسای یونان برپا میکرد و خود با اخلاصی فراوان در آن شرکت میجست. شوهرش نیز با آن که مذهبی دیگر داشت و دشمن کیش همسر بود، هرگز سخنی در این باره به او نگفت و وی را به ترک کیش خویش نخواند. به راستی مایهی شگفتی است که چگونه این با آن سازگاری نموده و چگونه آن همه عشق و محبت در میان ایشان برقرار بوده است. کاترینو نیز پس از دیدار این پاکزن مسیحی وی را برانگیخت تا شوهر خود را به جنگی پیگیر با عثمانیان تشجیع کند، زیرا آنان دشمن سرسخت همهی مسیحیان و به خصوص با او و نژادش مخالف بودند و از این رو پدرش را کشته و دستگاه سلطنتش را برچیده بودند. بدین دلیل خاتون چندان گفت و کرد تا شوی را برانگیخت که او که طبعاً مایل به خونخواری عثمانی بود به خط خود به پادشاه گورگورا یعنی فرمانروای گرجستان نوشت که جنگ را در آن سامان با عثمانیان آغاز کند و دسپینا هنگامی که شوهرش طرح این جنگ را درمیانداخت و سپاه گرد میکرد به شتاب کشیشی را که همراه کاترینو بود به ونیز فرستاد با نامههایی به خط خود به عنوان دولت قوی شوکت ونیز و همهی خویشاوندان خود.»[2]
همه مورخان اوزون حسن را فرمانروایی مقتدر معرفی کردهاند و مرزهای حکومت او از شمال تا جنوب ایران گسترده بود. بعد از مرگ وی حکومت آق قویونلوها بر اثر اختلاف فرزندان دچار پراکندگی گردید که از میان آن حکومت صفوی سربرآورد. در تضعیف آق قویونلوها عوامل متعددی دخالت داشته است، ولی نقش دسپینا خاتون را نمیتوان نادیده گرفت. این زن قبل از فوت شوهر از وی جدا میشود و با دو دختر خود تا پایان عمر زندگی میکند و تنها پسرش نیز به وسیله فرزندان دیگر اوزون حسن کشته میشود. جوان ماریا آنجوللو در سفرنامه خود دسپینا را این گونه معرفی میکند:«اوزون حسن نیرومندترین پادشاه تبریز و ایران چندین زن به همسری برگزیده بود. از جملهی آنها یکی به نام دسپینا خاتون که دختر پادشاه طرابوزان به نام کالویوحنا که از قدرت سلطان عثمانی مراد دوم هراسان بود و میخواست با بستگی به حسن بیگ خود را در روز مبادا پشت گرم کند. از این رو دخترش را به عقد حسن بیگ درآورد به شرط آن که نصارا باقی بماند و کشیشانی برای اجرای مراسم مذهبی به خدمت او بگمارد. حسن بیگ از این زن دارای یک پسر و سه دختر شد. از این دختران نام نخستین مارتا بود که همسر شیخ حیدر شد، پدر اسماعیل صفوی. دو دختر دیگر نزد مادر خود ماندند و پس از چندی بر آن شدند که از شوهر جدا شده کنج عزلت گزینند. اوزون حسن درآمدی هنگفت برایشان مقرر فرمود و خرپرت (Kharput) را که در مرز دیاربکر است نشستنگاه آنها کرد. آن بانو در این جا روزگاری دراز به سر برد و با دو دخترش به آیین نصارا زیست و پس از مرگ در شهر «آمد» در کلیسای سن جورجو به خاک سپرده شد و حتی تا امروز مزارش در آن سامان باقی است. پسر او یعقوب (نام این پسر مقصود بیگ بود نه یعقوب. مترجم) یا جووی بیگ نزد پدرش حسن بیگ ماند و چون بیست سالی از عمرش گذشت در همان شبی که پدرش مرد، به دست سه برادر دیگر حسن بیگ که از زنی دیگر بودند خفه شد. خواهرانش یکی به نام الیل و دیگری به اسم ازیل چون از مرگ برادر آگاه شدند آهنگ گریز کردند و پس از بستن بار سفر به حلب و از آن جا به دمشق رفتند. هموطنان ما غالباً ایشان را در آن جا دیدهاند. هنوز یکی از دختران زنده است.»[3]
شاه اسماعیل نیز همانند پادشاهان دیگر پس از آن که به قدرت رسید به تشکیل حرمسرا و خوشگذرانی پرداخت. عمر کوتاهش اجازهی فعالیّت گسترده در این زمینه را به وی نداد؛ امّا سازمان درباری و دولتخانهای که پی افکند بعدها رو به توسعه گذاشت و به حرمسراهای گسترده و کانون فتنه و فساد در حکومتهای بعد تبدیل گردید. چنان که نوشتهاند شاه اسماعیل دارای سه همسر بوده است و در هنگام ترقّی و کسب قدرت نیز هیچ ترحّمی نسبت به زنان اسیر نداشته و حتّی نوزادان به دنیا نیامده نیز از آسیب وی در امان نماندهاند. مؤلّف کتاب پشت پردههای حرمسرا در این باره به هنگام ورود شاه اسماعیل به شهر تبریز مینویسد: «شاه اسماعیل که به قولی او را نخستین فرد مقتدر این سلسله میدانند در همان ابتدای کار در تحکیم اقتدار خود از قتل عام مردم به ویژه زنان در مواقع تسلّط بر شهری خودداری نمیکرد و مظالمی بزرگ در حق این طبقه روا میداشت و با این که خود را فردی مذهبی به حساب میآورد با این حال از کشتن زنان آبستن نیز ابا نداشت. او در تبریز بسیاری از مردم شهر را قتل عام کرد و سربازانش زنان آبستن را با جنینی که در شکمشان بود، کشتند. شاه اسماعیل در تبریز سیصد زن را که گفته میشد روسپیگری میکردهاند دستور داد به صف درآورند و هر یک را به دو نیمه کردند. او حتی در ارتکاب به این جنایات به مادر خود نیز رحم نکرد. او را فرا خواند و چون معلوم شد که به عقد یکی از امیران حاضر در نبرد درآمده است، پس از طعن وی فرمان داد تا او را در برابرش سر بریدند و به قول لرد استانلی در سفرنامهی ونیزیان گمان نمیرود از زمان نرون تا کنون چنین ستم کارهی خون آشامی به جهان آمده باشد.»[1]
از بین زنان شاه اسماعیل مشهورترین آنان بهروزه خانم میباشد که شدیداً مورد علاقهی وی بوده و زمانی که بهروزه خانم در جنگ چالدران به اسارت عثمانیان درآمد، شاه صفوی آن قدر از این واقعه غمگین و افسرده گردید که در اثر بیماری دچار ضعف شد و سپس از پای درآمد. روایت است که در جنگ چالدران زنان ایرانی نیز همانند مردان لباس رزم پوشیده و به میدان جنگ رفتند تا در افتخارات سهیم باشند. بعد از شکست ایران گروهی کشته شدند و بسیاری هم به اسارت عثمانیان درآمدند. از جملهی اسرا بهروزه خانم همسر و تاجلی خانم معشوقه شاه اسماعیل میباشند. از آن جا که همیشه باید ننگ اغنیا پنهان بماند و بی صدا باشد مورّخان صفوی سعی بر آن داشتهاند که قضیهی اسارت را ساختگی عنوان کنند. مؤلّف کتاب پشت پردههای حرمسرا با توجّه به اسناد و مدارک موجود در بارهی اسارت زنان شاه اسماعیل در جنگ چالدران به نقل قول مینویسد: «در مورد اسارت بهروزه خانم به دست سپاهیان ینیچری عثمانی گرچه مطالبی در تأیید آن وجود دارد، ولی نویسندهای به نام سلطان علی اصغر مشهور به رحیم زادهی صفوی که خود را از نوادههای سلطان مرتضی فرزند شاه اسماعیل صفوی میداند با تعصّب بسیاری در کتاب خود به نام زندگانی شاه اسماعیل صفوی شدیداً نسبت به موضوع گرفتاری بهروزه خانم به دست عثمانیها خط بطلان میکشد و آن را شایعهای برای بی حیثیت کردن شاه صفوی میداند. رحیم زاده صفوی در شرح کلی واقعه مینویسد بعد از واقعهی چالدران هرچند سپاه ایران به علّت نداشتن آتش خانه و کمی عدد شکست خورد، امّا شجاعت و پردلی و شهامت و دلیری شاه اسماعیل بیش از پیش بر همگان روشن گردید و این خود لحظه به لحظه آتش حقد و حسد را در درون سلطان سلیم مشتعلتر میساخت. از این رو نویسندگان رومی برای درد پادشاه خود اندیشیدند تا به وسیلهی این درمان از اشتعال آتش رشک و کینهی وی بکاهند و جانهای درباریان را از غضب پادشاه خونریز حفاظت کنند. بنابراین یک زن رقّاصه را که در تمام اردوی قزلباش از جنس زن منحصراً همان یک نفر را پیدا کرده بودند به نام همسر شاه اسماعیل نامیدند. چنانچه در نوشتههای خود مورّخان درباری استانبول چنین دعوی نمودهاند که زنی زیبا و جوان با پیراهن سرخ و آرایش عالی به میان سربازان ینگچری آمده، گفت: من همسر پادشاه قزلباشم. عثمانیها با این بهتان زشت و منفور و با این دروغ شاخدار و نچسبِ خود در حقیقت ناکامیهای خویش را از این که نتوانستهاند ایرانِ قزلباش را مانند سایر دولتهای اسلامی همجوار که نابود ساختند، نابود کنند و مرزهای عثمانی را به ترکستان و هندوستان اتّصال دهند با فحّاشی و هتّاکی تسلیتی میدادند، وگرنه هر شخص عادی نیز به این نکته اعتراف دارد که زن پادشاه در هیچ حال بدون موکبی از کنیزان و خواجه سرایان حرکت نمیکند و همسر یک پادشاه هیچ گاه بدون چادر و مقنعه در منظر بیگانگان ظاهر نمیشود، و اصولاً چگونه ممکن بود در اردوی قزلباش فقط یک زن بیحجاب با آرایش و بزک همراه چندین هزار مرد سلحشور به راه افتد و کدام مرد، خواه مسلمان، خواه عیسوی یا یهودی یا بت پرست تن به چنین بیعفّتی میدهد؟! بالجمله دعوی عثمانیها نیز مانند سایر تهمتهایی بود که بر ضد شیعه و بر ضد قزلباش فراوان گفته و نوشتهاند. به هر حال عثمانیها برای زن مزبور عنوانی قائل شدند و به طوری که در روزنامچهی رسمی سلطان سلیم نوشته، خواندگار آن زن را به قاضی عسکر روم سپرد و بعدها که قاضی عسکر را نیز به قتل رسانید، آن زن از خانهی قاضی عسکر که در ادرنه بود به استانبول انتقال داده شد و دیگر از او خبری دیده نمیشود. شخصی از آن مردم که گمان میکنند که در تاریخ مطالعاتی دارند به مؤلّف این کتاب اظهار داشت که در پاریس کتابی دیدم که در آن کتاب نامهای از شاه اسماعیل خطاب به سلطان سلیم مندرج بود که زن اسیر شدهی مزبور را از خواندگار روم طلب کرده بود، نویسنده از این خبر تعجّب نمود؛ زیرا تمامی نامههای شاه اسماعیل که خطاب به خواندگار نگارش یافته در منشآت آل عثمان به دقّت نقل شده و در هیچ یک از آن نامهها اشاره به وجود چنین زنی دیده نمیشود. خلاصه آن که بعد از تحقیقات معلوم گشت که کتابی که آن شخص در پاریس دیده یکی از رمانهای ساختگی و افسانههای مجعولی است که متأسّفانه در قرن اخیر به نام رمان تاریخی معمول گردیده و دروغ سازان و مهمل سرایان برای جلب توجّه خوانندگان با موضوعات عشق و عاشقی انواع اکاذیب را ساخته با کمی از حقایق تاریخی مخلوط کرده به دست مردم میدهند. حقیقت این است که تعداد زنان شاه اسماعیل سه نفر بودند که هنگام جنگ چالدران یکی از آنها در همدان و دو نفر دیگر در اصفهان میزیستند و هر سه در آن سال تازه صاحب اولاد شدند. البته همان طور که قبلاً نیز توضیح دادیم این نویسنده خود را از نوادگان شاهان صفوی میداند و در دفاع از آنان تعصّبی یک جانبه و شدید از خود نشان میدهد به خصوص عزیمت شاه اسماعیل بعد از شکست جنگ چالدران و راهی شدن وی به سوی دره گزین یا در جزین همدان را بدون تردید برای پیوستن به یکی از زنان خود که در آن جا زندگی میکرده، میداند و ادّعای دولت عثمانی را در گروگان گیری بهروزه خانم به شدّت مردود میشمارد. امّا به هر صورت این نکته را نباید نادیده گرفت که در طول تاریخ اغلب در لشکرکشیها شاهان و حتی در بسیاری موارد امرای لشکر و سربازان نیز زنان خود را همراه میبردند تا در جنگهایی که گاه بسیار طول میکشید همراهشان باشند. و این کار از سابقهی قبلی برخوردار است و هیچ بعید نیست که شاه اسماعیل نیز یکی از زنان یا بیشتری از آنان را با خود همراه برده باشد.»[2] و [3]
تاجلی یا تاجلو خانم یکی دیگر از معشوقههای شاه اسماعیل است. حسن آزاد در شرح حال او مینویسد که تاجلی خانم دختر سلطان یعقوب آققویونلو بود که مادرش برای ارضای امیال شهوانی خود قصد مسموم کردن شوهر خود را داشت که سرانجام باعث مرگ خود و فرزند و شوهرش گردید. در توصیف این عمل مادر تاجلی مینویسد: «در حرمسرای این گونه شاهان که اغلب زنان ماهها و گاه در برخی دوران سالها در انتظار نوبت همخوابگی به سر میبردند و از سوی دیگر در اثر محدودیتِ بسیار قدرت و یا جرأت نردِ عشق باختن را نیز در بیرون از دربار نشان میدادند تا با جذب آنان به سوی خود به دفع شهوت بپردازند و اینجاست که زنی از فاسق گرفتن پروا نمیکرد و برای ادامهی کار نامشروع خود به توطئه علیه جان شوهر نیز دست میزد.
یعقوب بیگ فرزند اوزون حسن در سن پانزده سالگی با کشتن برادر خود به جای پدر نشست. دختر یکی از بزرگان ایرانی را به زنی گرفته بود. این زن بیاندازه شهوتران بود و به یکی از نجبای درباری دلباخته بود. وی برای آن که بتواند به معشوق خود برسد و او را بر تخت سلطنت نشاند در صدد بود که به هر طریق سلطان یعقوب را از سر راه خود بردارد. پس از این که او مطلب را با معشوق در میان نهاد، زهری کشنده برای شوهرش فراهم ساخت. یعقوب که عادت داشت در آبی خوشبو استحمام کند. یک بار با پسر هشت یا نه ساله خود از چهار بعد از ظهر تا غروب آفتاب در حمام ماند. هنگامی که از حمام خارج شد و به اتاقهای زنان که در مجاورت حمام قرار داشت، رفت. در آن جا زن بد طینت با جام طلایی پر از زهری که در آن فاصله مهیّا کرده بود به استقبال سلطان یعقوب شتافت. این زن به خوبی میدانست که شاه پس از خروج از حمام عادتاً چیزی برای نوشیدن میخواهد. باری او برای این که سوء نیّت خود را عملی سازد بیش از هر موقع دیگر با یعقوب مهربانی و عشوهگری کرد، امّا چون کاملاً بر خود مسلّط نبود چهرهاش پریده رنگ مینمود و این عارضه با در نظر گرفتن طرز رفتار غیر عادی او موجب بدگمانی سلطان شد. به همین دلیل سلطان امر کرد که او از آن شربت بنوشد و زن نیز که میدانست مرگ حتمی در پی این کار است چارهای جز اطاعت امر شاه نداشت. پس از این که زن بد طینت از آن شربت نوشید بقیّه را به شوهرش داد و سلطان و پسرش نیز باقیماندهی شربت را نوشیدند. این زهر چندان کشنده بود که جملگی در نیم شب مردند. روز بعد خبر مرگ ناگهانی پادشاه، همسر و پسرش در همه جا پیچید.»[4]
در کتاب ایلچی نظام شاه در باره چگونگی ازدواج شاه اسماعیل با تاجلی چنین آمده است: «شرح حال تاجلو خانم چنان است که آن بانوی عظمی از طایفه مصلّو بود. در ایّام فترت ترکمانان آققویونلو همراه اقویا و اقوام خود به مملکت امیرحسین کیای چلاوی که از امنیّت و رفاهیّت خالی نبود، رفت. در زمانی که قلعهی اُستا مفتوح شد، چنان چه در سابق ذکر رفت آن بانو در درون حصار مذکور بود. حضرت شاهِ کامکار چون به تماشای حصار شد در میان اسیران نظر مبارکش بر آن خاتون افتاد. وصفالحال حضرتِ شاهِ دریا نوال آمده، آن مخدّره حجرهی عصمت را به یکی از معتمدان درگاه سپرد و بعد از چند گاه سایهی همایون بر فرق آن خاتون افکنده، به فحوای فَاَنکِحوا ما طابَ لَکم منالنّسآء مَثنی و ثُلاث و رُباع در حباله نکاح درآورد. آن بانو چون در سلک ازدواج طاهرات انحراف یافت به تاجلو خانم مخاطب شد و چندان منظور نظر عاطفت و احسان گشت که فوتی بر آن متصوّر نبود و حضرتِ شاهِ سلیمان مکانی از می وصل آن بلقیس زمان همیشه سرخوش بود و در تراضی خاطر او به غایت میکوشید، چنان که از امراء و وزراء و ارکان دولت و اعیان حضرت، هر کس را که مشکلی رو مینمود و یا مغضوب غضب شاهی میگشت ملتجاء به خانم میشد و از آن ورطه رهایی مییافت. الحق آن خاتون به صفات حمیده اتّصاف داشت. در افاضهی خیرات و اشاعهی حسنات و تشیید مبانی بقاعِ خیر سعی موفور به ظهور میرسانید و از برای تعمیر ولایت و ترقیّهی حال رعیت پیوسته حکایات دلپذیر خاطرنشانِ حضرت شاه عالمگیر میکرد. قریب بیست سال بدین منوال در ظل رأفت حضرت شاه عمیمالنّوال به سر برد و بعد از فوت حضرت شاه دین پناه پانزده سال دیگر در عهد دولت حضرت خلافت پناهی شاه تهماسب خلدالله ملکه و سلطنته همچنان شأن و استیلا داشت و چون زمان رحلت و انتقال از این سرای سریعالزّوال نزدیک شد در اصطخر فارس به عالم بقا خرامید.»[5]
سرانجام و مرگ تاجلو خانم غم انگیز است و به علت نامعلومی مورد غضب شاه تهماسب قرار میگیرد. در نتیجه دستور تبعید وی را به شیراز میدهند و طولی نمیکشد که او را مسموم میسازند. در مقدمه کتاب تاریخ ایلچی آمده است که: «قضیّهی فوت تاجلو خانم چنان است که در سال نهصدوچهل وشش حضرت شاه دین پناه شاه تهماسب بعد از بازگشت از مهمّ روم آن حضرت را بنا بر افسادِ اهل فساد گرفته اسباب و اموال ودارائیش به تمام از او اخذ نموده، او را از روی غضب، شتر سوار به دارالملک شیراز فرستادند و در آن زمان قاضی خان حاکم شیراز و میرزاعلی اصفهانی وزیر بود. خانم را آوردند. هیچ کس از اکابر به غیر خواجگی صاعدی استقبال ننمود و محلّی که خواجگی در زاویهی منصور بیگی به آن علیا حضرت رسید. آن حضرت از دیدن خواجگی و احوال خود به آن نوع، آب حسرت در دیده آورده، خواجگی را فرمودند که شما زود به منزل خود روید که ناگاه بدین سبب آزاری به شما نرسد و خود با موکّلان متوجّه خانهی قاضی خان شدند. در آن وقت قاضی خان در اندرون بود به خود. آن مهدعلیا را در بالاخانه با یک کنیز چرکس جای داده. آن چه نهایت حزم و نگاهداشت بود به جای میآورد. در این اثنا قاضی خان قلعهی ری شهر را گرفته، حسن سلطان را به دست آورده، عریضه به پایهی سریر اعلا حرم شاهی نوشت. حضرت شاه عالم پناه خلعت خاصّه و اسب و یراق همراه میرزاعلی وزیر جهت قاضی خان فرستاد و او را با حسن سلطان به درگاه عالم پناه طلب فرمودند، تا رسیدن میرزاعلی از اردو به شیراز، قاضی خان از ری شهر به شیراز رسیده بود. القصّه میرزاعلی خلعت و اسب و باقی آن چه شاه عالم پناه طلب کرده بود....... و ایشان را متوجّه ساخت. در این اثنا، روزی در شیراز شهرت یافت که حضرت خانم را مسموم ساختهاند. بعد از تفحّص چنین معلوم شد که میرزاعلی از اردو قدری زهر ناب جهت مسموم ساختن حضرت خانم تهیه کرده که آن را در طعام به خورد آن علیا حضرت دهند. قاضی خان آن را به حرم خود برده تا زهر را در کار آن حضرت کند و خود سوار اسب شده. آن عورت بعد از آن زهر، شربتی درست کرده جهت آن حضرت برده. ایشان آن را گرفته، دانستند که چیست، برخاسته دو رکعت نماز گزارده. آن کنیزک ترک را طلبیدهاند و گفته میخواهم تا حال که با هم بودیم در سفر آخرت نیز به ما موافقت نمایی و به اتّفاق آن طعام خورده، رخت از این عالم فانی به سرای جاویدانی کشیدند. از عجایب و غرایب احوال آن که زنِ قاضی خان که آن شربت، آن سان کرده بود روز سیّم وفات یافت و بعد از ده روز قاضی خان در راه اردو به اصفهان نرسیده مُرد. میرزاعلی به چهلم آن حضرت نرسیده، مُرد.»[6]
[1]- پشت پردههای حرمسرا، تألیف حسن آزاد، 1362، انتشارات انزلی، ص 264
[2] - پشت پردههای حرمسرا، تألیف حسن آزاد، انتشارات انزلی، 1362، صص277 تا 280
[3] - محمّد عارف اسپاناقچی در صفحه 122 کتاب انقلابالاسلام بینالخواص والعوام که در نوشتار خود بی طرفی را رعایت نکردهاند، در باره اسارت بهروزه خانم در جنگ چالدران مینویسد: «روز یازدهم، میرعبدالوهاب از جانب قزلباش سفیر آمده، نامه آورد و مصالحه طلبید و در این ضمن استدعا نمود که زوجه اسیر شده را اعاده نمایند.» و در صفحه 137 بدین نکته اشاره دارد که سلطان سلیم، بهروزه خانم را به جعفر چلپی تاج زاده قاضی عسکر سپرده بود و چون ایشان بر خلاف تعهدی که داده بود و بهروزه خانم از وی حامله شده بود وی را به این بهانه به قتل رسانید.
[4] - پشت پردههای حرمسرا، تألیف حسن آزاد، ص 259
[5] - تاریخ ایلچی نظام شاه، تألیف خورشاه بن قبادالحسینی، تصحیح و اضافات محمّد رضا نصیری، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1379، ص 28
[6] - تاریخ ایلچی نظام شاه، تألیف خورشاه بن قبادالحسینی، تصحیح و اضافات دکتر محمّد رضا نصیری، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1379، ص 26
7- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، 224