پس از آن که جسد شاه را به تهران منتقل کردند چنان آن را در تنهایی رها کردند که دکتر معاینهی جسد مجبور شد به تنهایی کار معاینه و جابجایی جسد را انجام دهد زیرا مگسان از دور شیرینی پراکنده شده بودند و مراسم غسل و کفن این پادشاه عظیمالشّأن در اوج غربت، میتواند مایهی عبرت باشد و چنین نقل شده است که: «...لاجرم پیکر شاه از لباس عاریت برهنه شد. ...کفن خواستند؛ نبود. تربتی که این پادشاه بدبخت به دست خود از مرقد مطهّر حسینبنعلی(ع) که پیوسته به آن تبرّک میکرد و بایستی در این حین به بدنش آمیخته شود به دست نیامد. محمّدعلیخان، امینالسّلطنه، رختدار و صندوقدار که با بیسوادی و ناقابلی به توجّه و الطاف این پادشاه مکانتی داشت نه خود ماند و نه کسی را در صندوقخانه گذاشت که لوازم و تجهیزات پادشاه معطّل نماند. پس از ساعتی که شاه ایران برهنه و بی کفن ماند عضدالملک، بُرد متبرّک و تربت خالص و ذخیرهی روز سیاه خود را آورد و شاه را از خاک برداشت. جنازه را بعد از غسل و تکفین به اطاق بردند. حالا شال نیست که احتراماً جسد مطهّر را به آن بپوشانند چرا که پروردگاران نعمت و برآوردگان تربیت شاه مقتول همه پراکنده و به خود مشغول بودند.[1] و مدّت چهل و سه روز نعش شاه شهید را در تکیهی دولتی دارالخلافه امانت نهادند و همه نوع تزئینات به سبک فرنگ فراهم کردند و قاریان هر روزه قرآن مجید را به آواز بلند میخواندند و تمام طبقات نوکرها با حضور صدر اعظم به آن جا آمده فاتحه خواندند و ندبه کردند.»[2] و پس از آن که مقبرهاش آماده گردید. او را در کنار قبر جیران، زن سوگلیش، در حضرت عبدالعظیم به خاک سپردند.
ناصرالدّینشاه در تدارک برگزاری جشن پنجاهمین سال سلطنت خود بود تا این که روز موعود فرا رسید و شاه بامدادان به گرمابه رفت و بنا بر عادت ناشتایی را با اشتهای وافر همان جا صرف کرد. آن گاه با گروهی از زنهایش که سرِ حمّام حاضر بودند بیرون آمد و صحبتکنان و بذلهگویان به طرف اطاق مخصوص خود که جنب عمارت انیسالدّوله واقع بود به راه افتاد و سایر خانمها نیز با آرامش تمام بیرون اطاقها برای عرض تهنیت منتظر ایستاده بودند. چون شاه برابر اطاقهای تاجالدّوله که نزدیک حمّام واقع بود، رسید- تاجالدّوله به استقبالش شتافت و زبان به تبریک و تهنیت گشاد. شاه در جوابش گفت: تاجی بحمدالله امروز دماغی داریم. آن گاه کلاه خود را از سر برداشته به هوا پرتاب کرد خانمها از مشاهدهی این حالت سخت در شگفت شدند، زیرا شاه را تار مویی بر فرق نبود و غیر از هنگام خواب هرگز کلاه از سر بر نمیداشت و این نخستین بار بود که چنین کرد. شاه علّت تعجّب آنها را دریافته گفت: آری بسیار خوشحالم و باید سبب آن را برایتان بگویم و آن گاه لنگری به خود افکنده چنین نقل کرد: در سال اوّل سلطنتم محمّد ولیمیرزا که روی جفار[1] و علم هیأت استاد بود از زایچهی من طالعی به نام من استخراج کرد و آن چه را پیشبینی کرد، از قبیل سوء قصد نسبت به من در آغاز سلطنتم و سه بار مسافرت به اروپا و غیره تمام تا به امروز بدون کم و کاست درست آمده از جمله گفت که در روز پنجشنبه شانزدهم ماه ذیقعده 1313 خطر بزرگی تو را تهدید میکند. هرگاه روز مزبور را به شب رساندی چندین سال دیگر با کمال اقتدار سلطنت خواهی کرد. اینک آن روز که دیروز بود سپری گشت و به پاس این موهبت امروز به عبدالعظیم مشرّف شده و نماز شکرانه را در حرم مطهّر به جا خواهم آورد و سه روز دیگر مراسم جشن قرن آغاز خواهد شد. شاه این بگفت و سپس عازم زیارت شد.»[2] و زمانی که انیسالدّوله به او میگوید غیبگو گفته در این سه روز جان شاه در خطر است و به شاه عبدالعظیم نرو! او چنین جواب میدهد و از خود تعریف میکند ا گر رعایای من به نظر دقّت و انصاف نظر کنند من بد سلطانی نبودهام در تمام مدّت سلطنتم یک نفر را به کشتن ندادهام. یک نزاع خیلی کوچک با دولتهای همجوار نداشتهام. همیشه رفاه و آسودگی ملّت را بر رفاه و آسودگی خود ترجیح داده و پول ملّت را به مصارف بیفایده صرف نکردهام. مال مردم را از دستشان نگرفتهام. امروز در خزانه میلیونها و در صندوقخانه صندوقها جواهر موجود است. تمام سعی من در مدّت سلطنتم ثروت ایران بوده است و حال هم با این نقشه که کشیده و این تهیّه که برای رعایا کردهام که پس از قرن به آنها حقّ بدهم مالیات را موقوف کنم. مجلس شورا را برای ایشان افتتاح کنم. از ولایات وکیل از طرف رعایا در آن مجلس پذیرم. گمان نمیکنم صلاح و عیب در قتل من باشد. فرضاً تمام خدمات من به ملّت ایران مجهول باشد و واقع در صدد قتل من باشند. سه روز بیرون نروم روز چهارم که رفتم مرا خواهند کشت پس بگذار بکشند تا پس از مرگ من زحمتها دیده رنجها ببرند تا قدر مرا بدانند و ابداً خائف نیستم، ولی برای ملّت ایران متأسّفم زیراکه پسر من قابل سلطنت نیست و آن چه را من در پنجاه سال سلطنتم به خون دل برای روز بد ایران گردآوری کردهام او در عرض چند سال تلف خواهد کرد.»[3]
[1] جَفْر : مص - ج جِفَار : چاهِ فراخ ؛ « عِلْمُ الجَفْر »: یا « علمُ الحُروف »: علم جفر ، دانشى است که پیروانش معتقدند با آن حوادث دنیا را تا پایان جهان درمى یابند .ویراستار
[2] - ص 182 - یادداشتهایی از زندگانی خصوصی ناصرالدین شاه - معیّرالممالک
[3] - ص 61 - خاطرات تاجالسّلطنه به کوشش منصوره اتّحادیّه - سیروس سعدوندیان
4 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 214
کاساکوفسکی که مدّت 9 سال ریاست قزّاقخانه را در ایران به عهده داشته است در خاطرات خود مطالبی در بارهی چگونگی قتل ناصرالدین شاه و دیدار با میرزا رضای کرمانی بیان میکند که بسیار جالب است. او با دیدی انتقادی در مورد قتل و انتقال جسد پادشاه به تهران مینویسد:
1- «در حرم شاه عبدالعظیم جمعیت به قدری بوده که شاه نمیتوانست روی سجّادهی نماز به زانو درآید. همین ازدحام میرزا محمّدرضا را قادر ساخت به آن نزدیکی به شاه شلیک کند. قاتل حتّی جای دست دراز کردن نداشت و با بازوی تا شده شلیک کرده است.
2- کالسکهی شاه به قدری تنگ است که دو نفر پهلوی هم قادر به نشستن نیستند، بنابراین دروغ است که صدر اعظم با شاه در یک کالسکه بودهاند؛ بلکه جسد شاه را دو نفر پیشخدمت که به زحمت روبهروی کالسکه گنجانده بودهاند، در حال نشسته نگاه داشتهاند و کالسکهی صدر اعظم پشت سر کالسکهی شاه حرکت میکرده است.
3- اوّل کسی که مرگ شاه را اعلام کرد. دکتر موللر بوده که صدر اعظم قدغن اکید کرد به کسی اظهار ندارند. وقتی شاه کشته میشود همهی ملازمین درباری به طرفهالعین متفرّق شده فقط چند نفر از نوکران صدیق من جمله صدر اعظم و کلّیهی اعضای خانواده وی بر جا ماندند.
4- وقتی شاه را بالاخره به تالار برلیان میآورند مطلقاً تنهایش گذاشته همگی متفرّق میشوند. جسد فانی متفرعنترین جهانداران جهان در خاک و خون و زیر برلیانهای بیشمار بر زمین انداخته شده و تنها صدر اعظم مانند کودکی های های میگریسته و دکتر موللر بدون یک دستیار حتّی بدون این که یک نفر از نوکرها آب روی دستش بریزد زخم را برای جلوگیری از ریزش خون مسدود میکرده چشم و چانهاش را که روی سینه افتاده بود، میبسته و جسد را از روی زمین به روی تشک میکشیده است.»[1]
در ملاقاتی که با میرزا رضا در بازداشتگاه داشته است مینویسد: «روز بعد از قتل من مدّتی دراز در زندان (که موقتاً در یکی از قراولخانههای دربار قرار داده شده بود.) توقّف و قاتل را تماشا میکردم. قدّی کوتاه و بسیار سیه چرده مانند همه کرمانیان. صورت وی به خصوص گونهی چپ در اثر ضربات و خراش ناخن که روز قبل توسّط زنان و بعضی از پیشخدمتهای شاه وارد شده بود سراسر متورّم بود و به سختی شناخته میشد، ولی در چشمان وی شعلهی تصمیم لهیب میزد و نگاهش به مانند نگاه مرتاضین هندی در حالت خلسه بود. در بازرسی میرزا محمّد رضا را شخصی یافتند که اطّلاعات وسیعی تقریباً در بارهی آیین کلّیهی مسلکها دارا میباشد. ...مدّعی آن است که ملّت ایران باید عمل قهرمانی او را ارج گذارد که بیست و پنج کرور مردم را از دست ستمهای بیدادگری که ملّت خود را چپاول و یغما میکرد و مهمتر از آن به حکّام خود به خصوص فرزندانش نایبالسّلطنه و ظلّالسّلطان و عزیز کردههایش عزیزالسّلطان و غیره اجازه میداد که بیپروا ملّت را تاراج و بیرحمانه خون ملّت را بمکند؛ خلاصی بخشیده است و تأکید میکند که او تنها نبوده، بلکه عضو حزب بزرگی است که بالاخره به مقصود عالی و شرافتمندانهی خود خواهد رسید. اظهار مسرّت میکند از این که توفیق یافته قلب شاه را در همان مکان بسوزاند که شاه قلب آقای دلاوری چون سیّد جمالالدّین را در آن جا سوزانده بود. هنگامی که صاحب جمع برادر صدر اعظم برای وی نان و پنیر آورد قاتل با تنفّر شانهها را بالا انداخته و گفت چه سفاهتی! شما باید بهترین غذایی را که در مملکت یافت میشود برای من بیاورید. من مرد بزرگی هستم تاریخ نام مرا جاوید خواهد کرد! به عنوان کسی که بیست و پنج کرور مردم را از ظلم و استبداد ستمگری که نیم قرن ملّت ایران را شکنجه میکرده است؛ نجات بخشید! زندگانی بیدوام دنیا چه ارزشی دارد؟ پنج سال بیشتر یا کمتر زنده بودن را چه ارجی است؟ در صورتی که من به حیات ابدی رسیدهام و نام مردان تاریخ را گرفتهام»[2]
سرانجام در بارهی چگونگی به دار زدن میرزا مینویسد: «شب 31 ژوئیه 22/5/1275 در میدان مشق، داری بر پا کردند. هیچ یک از ساکنین تهران حاضر نبود چوبهی دار تحویل دهد. بالاخره یکی پیدا شد و در مقابل 25 تومان تیر لازم را تحویل داد. این مطلب بیانگر آن است که مردم از قتل پادشاه ناراضی نبودهاند و در ضمن میرزا رضا در این مدّت با هیچ ترفندی که حتّی به وی میگویند اگر همدستان خود را لو بدهد شاه او را میبخشد که به عتبات برود، ولی او نمیپذیرد و میگوید شما به هر حال مرا میکشید و همدستان بیچارهی مرا نیز خواهید کشت. سرانجام کاساکوفسکی مینویسد میرزا رضا را به میدان مشق سربازخانه فوج پنجم (شکاکی) بردند و زمانی که شب را در آن جا سپری میکرد چند نفر اشخاص عالی مقام حضور یافته و سؤالات بسیاری از وی کردند و او نیز به هر لحنی که از وی سؤال میشد به همان لحن پاسخ میگفت و آخرین لحظات را بدین گونه شرح میدهد قاتل سراسر شب را به دعا و نماز گذراند. کلّیهی شایعاتی که در ابتدا دشمنان بابیّه سعی داشتند انتشار دهند که قاتل بابی است به کلّی عاری از حقیقت است. تمام تقاضای کوچک قاتل را در شب قبل از اعدام انجام دادند، ولی وقتی که تقاضا کرد قرآن به وی داده شود آخرین بار قرائت کند این تقاضایش را رد کردند. اگر هر آینه قاتل قرآن به دست میگرفت دیگر نمیتوانستند آن را از دست وی بگیرند و دستش را ببندند تا مادامیکه خود قرآن را به زمین ننهد. قاتل را با زیرشلواری بدون پیراهن دست بسته بیرون آوردند. او میخواست خود را شجاع و خونسرد وانمود کند، ولی چون چشمش به دار افتاد ظاهراً روحیهاش سست شد. باز هم آن اندازه قوّت قلب داشت که بگوید مردم بدانید که من بابی نیستم و مسلمان خالص هستم و شروع کرد به خواندن ادعیّه پیش از مرگ اسلامی. سپس گفت این چوبهی دار را به یادگار نگه دارید. من آخرین نفر نیستم! وقتی که قاتل را به بالا کشیدند لشکریان حاضر طبل زنان از جلو چوبهی دار و سردار کل رژه رفتند. طبلهایی که پوستشان شل و صدایشان خفه و لرزان بود. در تمام مدّت اجرای مراسم اعدام کوبیدن طبل همچنان ادامه داشت. جسد تمام روز 31 ژوئیه و اوّل اوت (22 و 23/5/1275) تا موقع تاریک شدن هوا همچنان آویخته بود. در ساعت 9 شب جسد را از دار پایین آورده به یهودیها تسلیم کردند. یهودیها نعش را از دروازهی شمیران بیرون برده و در آن جا در گودال عمیقی برای خوردن سگها و لاشخورها و حشرات سرنگون کردند.»[3]
میرزا رضای کرمانی پسر ملاّ حسین عقدایی میباشد. او ابتدا در کرمان ساکن بود و به دلیل اجحافی که به او شده بود به یزد مهاجرت میکند و در آن جا در جمع طّلاب به تحصیل میپردازد. سپس به تهران رفته و جهت امرار معاش به کار دست فروشی و سمساری اشتغال میورزد. او در مدّت عمر خود همیشه در حالت شکنجه و حبس و تبعید بوده است و کمتر روی خوشی و آسایش را دیده و تنها به مدّت سه سال در زندان یا انبار سلطنتی محبوس بوده است. پس از رهایی از زندان برای دیدن پیشوای خود نزد سیّد جمال به استانبول میرود و پس از بازگشت به تهران است که ناصرالدین شاه را به قتل میرساند. او در بازجویی خود مطالبی را بیان میدارد که هدف اصلی خود را از قتل پادشاه ابراز میکند. اظهارات او بسیار خواندنی و جالب میباشد و در این باره به چند نمونه از رویات و نظرات وی اشاره میگردد: «میرزا رضا نام، سمسار کرمانی از دست فروشان تهران جوانی باریک اندام معمّم بوده و شال کشمیری و عبای کرمانی و چیزهای دیگر به خانه میبرده و از فروش آنها و انتفاع جزئی معاش میکرده است. روزی نزد وزرا و اعیان از نایبالسّلطنه شکایت میکند که دو سال بیشتر است که بیش از هزار تومان طلبم در نزد کارگزاران ایشان مانده. از دویدن کفشها پاره کردهام و از کسب و کار آواره شده به دردم چاره نمیشوند. بعد از مدّتی که به ضرورتی نایبالسّلطنه در مجلس وزرا حضور داشت میرزا رضا ورود و تجدید تظلّم کرد. صورت ابتیاعات را در میان گذاشت و سخت نالید. نایبالسّلطنه گفت: او را بفرستید تمام طلبش پرداخته شود! میرزا رضا را بردند و طلب او را نقد حاضر کردند و ادای آن به حکم شاهزاده مشروط به آن شد که در شماره و تحویل هر یک تومان یک سیلی به پس گردن زده شود. میرزا رضا به این قضا رضا داده و طلبی را که از وصولش نومید بود به تحمّل این رنج گرفت، امّا کینه و خشم نایبالسّلطنه به این ضربات فرو ننشست و او را به عقوبتهای دیگر تهدید کردند.»[1] به همین دلایل است که میرزا رضا از سیستم حکومتی بسیار ناراضی میباشد و سرانجام علّت همهی این بدبختیها را در وجود شخص شاه مییابد و در بارهی علّت قتل او میگوید: «من درخت بیثمر و خشک را که در زیر آن انواع حیوانات مکروه و درباری درنده با هم جمع شده بودند از ریشه زدم و این جانوران را آواره کردم. یک درختی که پس از سالیان دراز ثمرش وکیلالدّوله، عزیزالسّلطان و امینخاقان بوده و این گونه اولاد و اطفال دَنی زادهی رذل که آفت جانهای جامعهی مسلمینند به بارآورده، چنین درختی که دارای این قبیل میوههاست میباید از ریشه کنده شود که دیگر چنین اثماری به بار نیاورد. “ماهی از سر گنده گردد نی ز دُم” اگر ظلمی شده از بالا بوده است.»[2] و در جای دیگر در بارهی فساد حکومتی میگوید: «همه ساله برای عزیزالسّلطان که نه برای دولت فایده داردّ نه برای ملّت و نه خدمتی برای حظّ نفس شخصی انجام میدهد نیم میلیون تومان با این خونخواری و بیرحمی و ظلم از مردم مفلوک درآورده خرج او میکنند. اینها را همهی مردم این شهر میدانند، ولی جرأت نمیکنند فریاد برآورند.»[3] و میرزا رضا با این آگاهی و زمینه اقدام تصمیم به قتل ناصرالدین شاه میگیرد و در این مورد با افرادی چون سیّد جمال هم عقیده میشود، میرزا رضا شخصی نیست که به راحتی آلت دست امینالسّلطان و غیره قرار گیرد. ممکن است از آن موقعیت پیش آمده تنها برای اجرای عمل خود استفاده برده باشد. بنا به روایتی پس از آن که وارد تهران شد: «امینالسّلطان دو مرتبه او را در سر حمّام پارک پذیرفت و دستورهای لازم داده و او را مطمئن ساخت که برای خدمتی که به مردم ایران میکند او را قصاص نخواهند کرد. بدین ترتیب سرانجام در ضلع جنوب غربی بقعه، میرزا رضای کرمانی با تپانچه شاه را هدف قرار داد و مجال آه به او نداد و بعد از قتل شاه وی را دستگیر و در تهران میرزا ابوتراب خان نظمالدّوله که از برکشیدگان امینالسّلطان و رئیس پلیس بود مأمور استنطاق میرزا رضا گردید، ولی میرزا رضا به موجب وعدههایی که امینالسّلطان و حاجی محمّد حسن به او داده بودند منتظر بود که ملّت ایران به جهت این خدمتی که انجام داده کمال اکرام را از او بنماید و از این که زندانش کردهاند تعجّب کرده بود و در این احوال امینالسّلطان از طرف میرزا رضا و سیّد جمالالدّین همواره نگران بود که مبادا توطئهی قتل ناصرالدین شاه از طرف آنها به صورتی فاش شود. میرزا رضا را با وجود همهی وعدهها و تأمینات روز سوم ربیعالاوّل 1314 بیخبر به دار آویختند. از طرف او که راحت شد. از سفیر ایران در عثمانی درخواست کرد که سیّد جمال را به ایران بفرستد، ولی تلگرافی به این مضمون که متن آن در آرشیو سفارت استانبول است مخابره کرد. امروز وزیر مختار انگلیس به ملاقات من آمد و گفت سیّد جمالالدّین در تحت حمایت انگلیس است. از تعقیب او خودداری کنید.»[4]
تاجالسّلطنه در خاطرات خود علّت قتل پدرش را این گونه شرح میدهد: «در همین ایّام یکی از کشندگان کاغذی هم از سیّد مزبور به صنیعالدّوله داشته است. صنیعالدّوله از ترس آن که مبادا کاغذی که به او داده کشف بشود این مرد را به حضرت عبدالعظیم میفرستد که در آن جا باشید تا من به شما دستور بدهم. کاغذ سیّد را با این مرد به صدر اعظم ارائه داده او هم برای اجرای خیال خود وسیلهای از این بهتر پیدا نمیکند و این مرد را اغوا میکند که پدر مرا بکشد اگرچه این مرد خود با زحمتی و به همین عزم به تهران آمده بود؛ لیکن نویدهای صدر اعظم و حمایتهای بینهایتی که به او وعده میکنند این کار را درست در مخیّلهی او پرورش داده. مستعدّش میکند و میرزا رضا را آقا بالا خان بسیار اذیّت کرده و کتک زده بوده است. او را سالها محبوس و دخترش را در حضورش بیعصمت و پسرش را بیعفّت و او را تازیانه میزنند.»[5]
[1] - ص 48 سیاستگران دورهی قاجار - احمد خان ملک ساسانی
[2] - ص 213 داستانهایی از عصر ناصرالدین شاه - محمود حکیمی 1363
[3] - ص 313 داستانهایی از عصر ناصرالدین شاه - محمود حکیمی 1363
[4] - ص 308 - سیاستگران دورهی قاجار - احمد خانملک ساسانی
[5] - ص 58 - خاطرات تاجالسّلطنه - به کوشش منصوره اتّحادیّه - سیروس سعدوندیان
6 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 209
ناصرالدّین شاه توسّط شخصی به نام میرزا رضای کرمانی به قتل رسیده است و در مورد این که چه کسی زمینه را برای اجرای عمل میرزا رضا مساعد کرده ابهاماتی وجود دارد. از یک طرف او را عامل و مجری سیّد جمال دانستهاند و از طرف دیگر تاجالسّلطنه که از اعضای خانوادهی بزرگ او بوده است امینالسّلطان را محرّک این عمل میداند. روایتی دیگر نیز توطئه و یا رقابت بعضی از زنان اندرونی را مقصّر میدانند. خان ملک ساسانی در این باره مینویسد: «یکی دیگر از روایات مربوط به قتل ناصرالدین شاه که ارتباط تنگاتنگی با مسائل درونی خانوادگی وی دارد و حسادت دو خواهر که اتّفاقاً هر دو مورد توجّه شاه قرار میگیرند باعث میشود که افرادی چون امینالسّلطان از موقعیت استفاده کنند و مسلّم است کسی که خشم ملوکانه را نسبت به خود احساس کند در حدّ امکان میکوشد تا راه مفرّی برای اجرا یابد. ماجرای قضیه از آن جا آب میخورد که شاه در بهار سال 1308 به اقدسیّه رفته بود و از بیماری امینهی اقدس(کنیز محبوب شاه) سخت ملول بود. چشمش به فاطمه دختر محمّد حسین باغبان باشی افتاد. خوشش آمد. امر کرد صیغهاش کنند و اسمش را باغبان باشی گذاشت و بعداً کلمهی باغبان حذف شد فقط او را خانم باشی خطاب میکردند. در ذیحجّه 1310 از شاه پسر شش ماهه سقط کرد. دو سال به کشتن ناصرالدین شاه مانده بود که شاه عاشق ماه رخسار خواهرِ خانم باشی شد. رخساره در آن وقت پانزده شانزده سال داشت و توی اندرون پهلوی خواهرش بود. شاه گاهی لپهایش را میچلاند. گاهی بغلش میکرد. خانم باشی برای کوتاه کردن دست شاه، ماه رخسار را فرستاد خانهی مادرش شاه هم به امین همایون پول داد که خانهی آخر خیابان لختی (خیابان سعدی) را بخرد و روزهای سواری از آن راه به شمیران میرفت. ماه رخسار در آن بالاخانه خودش را نشان پادشاه میداد. چند هفته بعد شاه مصمّم شد که روزهای جمعه باغ گلستان را قرق کند. دو نفر پیشخدمت مَحرم و دو نفر خواجه سرا بیشتر نمانند. یکی از خواجه سراهای مَحرم مغرور خان بود. آن وقت از دیوار پشت شمسالعماره ماه رخسار را میآوردند توی حیاطِ مریم خانمی که زمان سلطان احمد شاه آبدارخانه کردند. آن روز را تا عصر با او خوش میگذراند. بعد از چندی خانم باشی فهمید؛ فرستاد ماه رخسار را آوردند توی اندرون که مواظبش باشد و طوری او را در مضیقه گذاشت که او به شاه شکایت کرد. شاه به امینالسّلطان فرمود که تو خانم باشی را ببین و بگو دست از این کارها بکشد. بگو که شاه است و مختار همه چیز اگر مخالفتی بکنی میتواند همه کار بکند. امینالسّلطان در ملاقات با خانم باشی طرح دوستی ریخت. درِ باغ سبز نشان داد. خانم باشی هم شاه را با ماه رخسار آزاد گذاشت. ضمناً قرار شد خانم باشی همهی اخبار اندرون را مرتباً به امینالسّلطان بدهد و هر اتّفاقی که در اندرون میافتد و هر کاری که شاه میکند و هر حرفی که میزند امینالسّلطان را بیخبر نگذارد. بیشتر از یک سال بدین منوال گذشته بود. شکایتهای مردم از امینالسّلطان راجع به پول سیاه و بیاعتنایی امینالسّلطان نسبت به ارباب رجوع درباریان زیاد شد و هم در آن ایّام کمکم خیانتهای امینالسّلطان به گوش شاه رسیده بود. به شاه گفته بودند وقتی که خانم باشی به زیارت شاهزاده عبدالعظیم میرود در باغ حاجی کاظم ملکالتّجار با خانم باشی ملاقات میکند. در طیّ مسافرت شاه به مازندران در لواسان حادثهای اتّفاق میافتد که شاه نسبت به امینالسّلطان بسیار بدبین میشود و در این مورد خانم انیسالدّوله که ملکهی ایران بود و در مهمانیهای رسمی تاج بر سر میگذاشت. برای برادرش محمّدحسنخان معظمالدّوله چنین حکایت میکند که در لواسان برای شاه سراپرده زده بودند و رسم این بود که چادر صدر اعظم و وزرا را نزدیک سراپرده شاه میزدند از چادر امینالسّلطان تا سراپردهی شاه خیلی نزدیک بود. در دست راست خوابگاه شاه رفتم و خوابیدم و نصف شب ملتفت شدم در تاریکی کسی پای مرا میمالد وحشت زده بیدار شدم. دیدم شاه است سر و پای برهنه به چادر من آمده است. من با کمال تعجّب جهتش را سؤال کردم. پس از چند دقیقه سکوت گفت: صدای پایی در پشت سراپرده شنیدم آهسته بیرون رفتم. در مهتاب دیدم. مردی تند میرود و صورتش را درست ندیدم، ولی اندامش به چشمم آشنا آمد. من پرسیدم به کی حدس میزنید؟ گفت به نظر امینالسّلطان آمد. فردای آن روز شاه دستهی قراولان سراپرده را عوض کرد و قدغن فرمود در نزدیکی سراپرده چادر هیچ کس را نزنید و همهی ملازمین دور از چادر شاه باشند. از آن روز چادر امینالسّلطان را هم دیگر نزدیک چادر شاه نزدند. از کلاردشت که برگشتیم هر شب شاه بعد از شام به اطاق خلوت میرفت و در را روی خودش میبست. فقط با روشنی یک شمع در کتابچهاش یادداشت میکرد. کتابچه را درون کیفی میگذاشت که قفل و بست داشت و کلّید آن در جیب جلیقهاش بود که با آن میخوابید. امینالسّلطان از خانم باشی خواست که هر طور ممکن است از مطالب درون کیف مستحضر شود و او را مطلع سازد. یک روز که شاه به حمّام رفته بود کشیک خانم باشی کلّید را به دست آورد. کتابچه را گشوده و مطالبش را توسّط عزیز خان خواجه به امینالسّلطان اطّلاع داد و اهمّ مطالبش اینها بود. اوّل مجازات امینالسّلطان بعد از برگزاری جشن پنجاهم، دوم مصادرهی اموال حاجی محمّدحسن، امینالضّرب و اعدامش، سوم صدر اعظم کردن اعتمادالسّلطنه، چهارم باز کردن مدارس در همهی ایران و تصفیهی اندرون. به هر حال جشن قرن پنجاهم نزدیک بود. امینالسّلطان در صدد کشتن شاه برآمد. حاجی محمّدحسن را از قضیه مستحضر کرد و او را به کمک خواست. حاجی امینالضّرب یک نامه برای نوکر قدیمیش میرزا رضای کرمانی به استانبول فرستاده و او را به ایران احضار کرد و خود امینالسّلطان نامهای به حاجی سیّاح در استانبول نوشت که از حرکت میرزا رضا او را مطّلع سازد. میرزا رضا نامهی حاج محمّدحسن را در حضور سیّد برهانالدّین بلخی که از دوستان و معاشرین سیّد بود به نظر سیّد جمالالدّین رسانید. سیّد هم با رفتن او به ایران موافقت کرد و میرزا در شوّال 1312 مطابق 19 اسفند وارد حضرت عبدالعظیم شد و پس از چهل و پنج روز شاه را به قتل رساند. چنان که از خاطرات سیاسی امینالدّوله و یادبودهای فوقالذّکر برمیآید اسم دختر باغبان باشی با قتل ناصرالدین شاه و سرنوشت ایران آمیخته و جدا شدنی نیست و به هر حال با این عمل عمد یا غیر عمد جزء شرکاء جرم درآمده است و تاریخ نمیتواند نادیده انگارد.»[1]
[1] - خلاصهی صص 300 تا 308 - سیاستگران دورهی قاجار - احمد خان ملک ساسانی
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 206