پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

شاه سلطان حسین و اقلیت‌های مذهبی

 

شاه سلطان حسین و اقلیّت‌های مذهبی

 

همان گونه که اشاره گردید شاه سلطان حسین نیز چون اسلافش تعالیم مذهبی را در ابتدا توسط خواجه سرایان حرمسرا آموخته و بعد از سلطنت نیز تحت نفوذ روحانیون بلند پایه‌ و به خصوص مجلسی‌ها قرار داشته است. وی از ابتدای مراسم تاجگذاری مطیع عقاید محمّد باقر و در اواخر محمّد حسین تبریزی (ملا باشی) بود و بعد از حدود یک دهه تنها به اداره‌ی حرمسرا بسنده کرد و امور کشورداری را به دیگران سپرد. با توجه به این تقسیم بندی سیاسی که صورت گرفته بود باید سهمی را نیز برای اقدامات روحانیون در ایجاد نارضایتی مردم کشور در نظر گرفت.

یکی از آثار منفی اجرای برنامه‌های خشک و تعصّب مذهبی ایجاد نا رضایتی اهل تسنّن و زردشتیان در هرات و کرمان بود که در نهایت منجر به حمایت از محمود افغان در شهرهای نامبرده گردید. در این دوران اقلیّت‌های دیگر مذهبی نیز دچار ظلم و ستم شدید بودند و ظاهراً نسبت به عیسویان فشار کمتری صورت گرفته است. لکهارت از برخورد با زردشتیان می‌نویسد: «محمّد باقر مجلسی و محمّد حسین و یاران ایشان نسبت به زردشتیان ایران سبعیّتی خاص پیشه ساختند. تعذیب این مردم نگون بخت در ایّام سلاطین اولیّه صفوی غالباً به قدر کفایت شدید بود؛ ولی در دوره شاه سلطان حسین سخت بر حدّت آن افزوده شد. شاه سلطان حسین را اندکی پس از جلوس اغوا کرده بودند تا فرمانی صادر کند که به موجب آن زردشتیان اجباراً به اسلام گروند. اسقف اعظم آنقوره به سال 1699 خود شاهد اعمال وحشتناکی بود که در آن موقع برای اجرای این فرمان در اصفهان بالاخصّ در حسن آباد محلّه‌ی زردشتیان که در آن جا گروهی کثیر از آنان مجبور به قبول اسلام شدند به کار رفته بود. معبد آنان منهدم گردیده به جای آن مسجد و مدرسه‌ای احداث شده بود؛ لیکن موبدان زردشتی پیش از وقوع این عمل به حفظ آتش مقدّس و جلوگیری از تَهتّک به حرمتش کوشیده آن را به کرمان که در آن جا تعذیب زردشتیان کمتر شدت داشت انتقال دادند. حتی در کرمان هم رفتار با زردشتیان آن چنان بود که چون غلزایی‌های سنّتی به سرکردگی محمود به سال 1719 قدم به شهر گذاشتند آنان به مهاجمان به دیده‌ی آزادی بخش نگریسته و ایشان را دشمن تلقی نکردند.»[1]

در آن ایام علاوه بر ظلم بر زردشتیان وضع یهودیان نیز بسیار ناگوار بود و برخی معتقدند که فقط زوال حکومت صفوی و سپس حکومت نادر تا حدودی توانسته است یهودیان را آرامشی بخشد. لکهارت در تحقیقات خود از سیر شدّت عمل شیعه گری می‌گوید بعد از آن که محمّد باقر در 27 رمضان 1110/.29 مارس 1699 فوت کرد و بعد از فعالیت چند تن از روحانیون برجسته از جمله محمّد حسین تبریزی به سمت ملا باشی سلطان حسین تعیین گردید وی با نفوذ زیادی که بر شاه سلطان حسین داشت بر رواج تعصّب و اعتقادات سخت گیرانه افزود. خشونت‌های مذهبی نارضایتی مردم را به دنبال داشت و ایشان در مورد نتایج منفی آن بر جامعه می‌نویسد: «مبارزه مذهبی که محمّد باقر بدعت گذاشته بود و میر محمّد حسین جانشین وی آن را دنبال کرد شکل تهمت و افترا به خود گرفت به نحوی که کلیّه کسانی که از مشرب تنگ و محدود ایشان متابعت نمی‌کردند غالباً مورد تعدیب قرار می‌گرفتند. چون این مبارزه در دوره‌ی صلح کامل جریان داشت ممکن نبود آن را علیه دشمنان سنّی خارجی مانند ترکان عثمانی متوجّه سازند و به این علت مبارزه‌ی مزبور نتوانست شوق آتشین یک پارچه‌ای را که از ترکیب علایق مذهبی و احساسات شدید ملی به وجود می‌آمد، برانگیزاند. پس این مبارزه باید در چهار دیوار مرزهای ایران به موقع عمل در می‌آمد و نتیجه‌ی تأسّف انگیزش آن بود که به جای متّحد ساختن ملت همچنان که نهضت مذهبی اوایل صفویه این مقصود را برآورده بود اثر به کلی معکوس داشت. این مبارزه در میان عناصر سنّی مذهب سکنه‌ی مملکت که گرچه به وجه قیاس با مردم شیعه تعدادی قلیل، امّا سلحشورانی قابل بودند خشم و نارضایتی همگانی پدید آورد. علاوه بر این به سال 1722 که گاه خطر فرا رسید و حیات ملی شدیداً به مخاطره افتاد مذهب از القای روح جنگ آوری در شیعیان ایران عاجز ماند.»[2]

دکتر مریم میر احمدی نیز در یک جمع بندی کلی در مورد آثار منفی رفتار شاه سلطان حسین و افراط گری مذهبی می‌نویسد: «شاه حسین یکم قبل از رسیدن به حکومت مانند پدر متأثّر از محمّد باقر مجلسی مجتهد با نفوذ وقت بود. نفوذ محمّد باقر مجلسی در آغاز سلطنت وی تا اندازه‌ای بود که بر خلاف سنّت، مراسم تاجگذاری را به عمل آورد. حسین از سیاست‌ها و خط مشی‌هایی که عباس یکم در اداره‌ی مملکت به کار گرفت استفاده نکرد. عدم تسلط شاه بر امور مملکتی وحدت کشور را به مخاطره انداخته بود و در گوشه و کنار ایران به ویژه در نواحی بلوچستان، کرمان، کردستان و گرجستان حکومت‌های محلی نضج و قوّت گرفتند. عدم کفایت حسین به حدّی بود که حتی مردم اصفهان علیه شاه قیام کردند و خواستار به سلطنت رسیدن عباس میرزا برادر او شدند. این قیام به سرعت سرکوب شد؛ امّا این خواست در دوره‌ی وی چندین بار از جانب مردم طلب شد. این امر مقدمه‌ی حوادث بعدی بود. وی به منظور نظارت بر امور مملکتی و خوابانیدن برخی از شورش‌ها و فراهم آوردن لشکر پایتخت را از اصفهان به قزوین منتقل کرد (1131/19- 1718) امّا این امر نیز به بهبود اوضاع اجتماعی کمکی نکرد. با وجودی که او لقب «دین پرور» داشت سخت گیری‌های عهد وی شورش نواحی غربی ایران را گسترش داد و حتی دامنه‌ی آن از همدان به اصفهان کشیده شد. اوضاع نواحی شمال غربی ایران نیز همان گونه که در سطور فوق ذکر شد بهتر نبود و لزگی‌ها نا رضایتی خود را به صورت حرکتی ابراز داشتند. عدم کفایت حسین و سیاست‌های نادرست وی و نیز دلایل سیاسی دیگر باعث شد که وی بسیاری از نواحی جنوبی ایران مانند جزایر بحرین، قشم و لارک را از دست بدهد و در جنوب غرب ایران مشعشعیان و در ناحیه جنوب شرقی ایران بلوچ‌ها حرکت‌هایی را آغاز کنند.

اعتبار مجلسی در دربار صفوی به حدّی شده بود که حسین وی را به لقب جدیدی به نام ملّاباشی که بالاترین مقام روحانی عهد وی است و سابقاً در دولت صفوی وجود نداشت منصوب کرد. منصب جدید در واقع جایگزین مقام صدر یعنی بالاترین مقام روحانی دوره صفویه شد. پس از مرگ محمّد باقر مجلسی منصب ملّاباشی به نوه‌ی وی محمّد حسین داده شد. به هر حال تعصّبات مذهبی و مبارزه با صوفی گری و کشتار اهل تسنّن به ویژه در اواخر دولت صفوی از عوامل مؤثّر سقوط این دولت است که توسط افاغنه‌ی اهل تسنّن انجام گرفت. چکیده‌ی سخن این که سیاست مذهبی عهد صفوی ادوار مختلفی داشت و با روی کار آمدن هر یک از شاهان سیاست مذهبی این عصر نیز رنگ خاصی به خود می‌گرفت. امّا می‌توان به طور کلی یادآور شد که در کلیّه ادوار جز دوره‌ی کوتاه حکومت اسماعیل دوم مسلمانان اهل تسنّن چه در داخل و چه در نواحی مرزی کشور مورد تعقیب و اذیّت قرار گرفتند زیرا که دولت صفوی گذشته از دیگر دلایل سیاسی سعی می‌کرد که از تمایل سنّیان به دول دشمن مانند عثمانی‌ها و ازبک‌ها جلوگیری کند و هر زمان که با دول مذکور قرارداد صلح منعقد می‌شد تعقیب اهل تسنّن متوقّف می‌ماند. در اواخر سده‌ی دهم و نیمه اول سده‌ی یازدهم هجری قمری (سده شانزدهم و هفدهم میلادی) که دوره‌ی شاه عباس و شاه صفی را مشتمل است سیاست مذهبی صفوی تا حدی مبتنی بر مدارا با ادیان و دیگر مذاهب اقلیّت‌ها بود و با وجود روابط نزدیکی که میان سران حکومتی و روحانیان مذهبی وجود داشت نهادهای مذهبی در نهایت تحت نظارت نهادهای سیاسی قرار داشتند امّا از اواخر سده یازدهم و به ویژه نیمه اول سده دوازدهم به ویژه عهد شاه سلطان حسین که تعصّب خاصی در اعمال تشیّع به عمل آمد تعقیب اهل سنّت پس از مدتی آرامش در نواحی کردستان، قفقاز و افغانستان از سر گرفته شد. مبارزه دولت صفوی تنها مسلمانان اهل تسنّن و یا پیروان دیگر ادیان را در بر نمی‌گرفت؛ بلکه گاه حتی غلات شیعه و دراویش صوفی مانند  مشعشعیان و نقطویان را نیز شامل می‌شد.»[3]


 



[1] - انقراض سلسله صفویه و ایام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، ص 86

[2] - همان ص 82

[3] - دین و مذهب در عصر صفوی، تألیف دکتر مریم میر احمدی، انتشارات امیرکبیر، چاپ اول، 1363، صص 61 و 62

4- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 904

خواجگان حرمسرا و شاه سلطان حسین

خواجگان حرمسرا در زمان شاه سلطان حسین

 

خواجگان و کنیزکان حرمسرا از تعداد معدود انسان‌های مظلومی بودند که تحت تأثیر امیال جنون آمیز حاکمان و تاجران در طی جنگ‌ و راهزنی‌ها به اسارت درآمده بودند. در نوع نگرش نسبت به افراد اسیر شده به هیچ عنوان عواطف انسانی مطرح نبود و تنها پول و سود آوری نقش اصلی را ایفا می‌کرد زیرا ارزش افراد اسیر شده در حدّ یک غنیمت شناخته می‌شد و همانند کالای تجاری مورد توجه بودند. آن انسان‌های مظلوم بعد از تفکیک به صورت برده و غلامان در معرض فروش قرار می‌گرفتند. از نظر نژادی و رنگین پوستی آنان را به دو بخش سیاه و سفید می‌توان تقسیم کرد که سیاه پوستان از قاره آفریقا و بقیّه از نواحی مرزی و حتی از داخل ایران به اسارت گرفته شده بودند. اغلب آن افراد نگون بخت توسط خریداران به کارهای سخت در مزارع و یا در خانه‌ها به کار گمارده می‌شدند. در بین اسرا و دربند شدگان افرادی چون چرکس و ارمنی که از زیبایی بیشتری برخوردار بودند به صورت خواجه و کنیز در حرمسراهای شخصی و یا دربار پادشاهان مجبور به کار می‌شدند. در محیط‌ حرمسرا مقرّرات سخت و تعصّب خاصی حاکم بود که سرپرستی و نگهبانی آن را خواجگان بر عهده داشتند. خواجگان سیاه در قسمت امور داخلی و سفید پوستان سرپرستی و ارتباط با فضای بیرون را اداره می‌کردند و این امر یکی از دلایل اختلاف بین خودشان و تأمین کننده اهداف درباریان بود. یکی از ویژگی و مشخصّات خواجگان عدم توانایی آنان در امور جنسی بود که برای تربیت و پرورش آن‌ها اغلب پسر بچّه‌های اسیر شده را اخته می‌کردند. از آن جا که بسیاری از کودکان بعد از عمل وقیحانه جان سالم به در نمی‌بردند افراد باقیمانده را با قیمت‌های گزاف به فروش می‌رسانیدند. این گونه رفتار تنها مربوط به ایران نبود و گویند که از زمان آشوریان رواج داشته و در اکثر نواحی جهان اِعمال می‌گردیده است.

در باره خواجه سرایان و نقش آنان به مناسبت‌های گوناگون صحبت گردید و به دلیل همنشینی و ارتباط نزدیکشان با زنان دربار و دولتمردان و در نهایت سرپرستی شاهزادگان از قدرت و نفوذ زیادی برخوردار بودند و گاه بر اساس لیاقت و شایستگی به مقامات بالا نیز منصوب می‌شدند. از آن جا که خواجگان دارای آینده و وابستگی خانوادگی نبودند و اموال آنان نیز بعد از فوت به پادشاه وقت منتقل می‌گردید همواره مورد اعتماد خاص پادشاه بودند. در زمان شاه سلطان حسین بر قدرت و میزان آزادی خواجگان به نحوی افزوده گردید که بدون صلاحدید آنان فعالیّت و رفع مشکلات دیگران غیر ممکن بود.[1] در دربار صفویه رسمی به نام خلعت دادن به خواجگان به صورت سالانه وجود داشت که در زمان شاه سلطان حسین به شکل ماهانه درآمد. از دیگر امتیازات کسب شده‌ی آنان می‌توان به اسب سواری و اجبار مردم که دیگر حق تحقیر و تمسخر آنان را ندارند، اشاره کرد. دوسرسو در این رابطه می‌نویسد: «برعکس این رفتار نرم و مهربان در حرمسرا، در بیرون خواجگان هدف همه گونه تحقیر و خواری و دشنام بودند. آن‌ها در شهر حق اسب سواری نداشتند و تنها حق داشتند بر استر یا خر سوار شوند. این خواجگان هنگام گذر از شهر همواره در معرض تمسخر و توهین بودند و این کار پیوسته مورد خوشنودی شاه وقت بود تا این نگون بختان قدر عافیت را در حرمسرا هرچه بیشتر بدانند. از زمان پادشاهی شاه سلطان حسین وضع خواجگان به کلی دگرگون گردید. گذر آن‌ها در شهر باشکوه بسیار صورت می‌گرفت و همیشه همراهان زیادی در دنبال آن‌ها حرکت می‌کردند و دیگر کسی حق توهین و تمسخر آن‌ها را نداشت؛ بلکه وادار می‌شدند که با احترام بسیار رفتار نمایند. این خواجگان دیگر از نقص خود شرمسار نبودند؛ بلکه با افتخار و سرافرازی در همه جا پدیدار می‌شدند. آن‌ها زیاده روی را تا مرز مضحکه پیش برده بودند. آن‌ها به نام شاه فرمانی صادر کردند و طی آن اخته کردن خروس‌ها به کلی ممنوع گردید، گویا این نیم مردان حیوانات و پرندگان را شایسته‌ی چنین موهبتی نمی‌دانستند و آن را تنها سزاوار خود می‌پنداشتند. در پایان پادشاهی شاه سلیمان بود که اعتبار و مقام خواجگان آغاز به زیاد شدن گردید و در زمان شاه سلطان حسین به بالاترین درجه خود رسید.

خواجگان حرمسرا در زمان شاه سلطان حسین صاحب اختیار واقعی کشور شدند و عزل و نصب مقام‌های کشوری و لشکری و حکم مرگ وی و عفو گناهکاران و امور سیاسی کاملاً به دست آن‌ها افتاد. هیچ کار کشوری نبود که بی رضایت آن‌ها انجام شود. همه‌ی مقامات رسمی کشور جز نام و عنوان بیش نبودند. گرچه کارها مانند گذشته از زیر دست صاحبان مقام می‌گذشت، ولی بدون تصمیم شورای خواجگان، صاحبان مقام از خود اختیاری نداشتند. اعتمادالدوله که عنوان نخست وزیر یا صدر اعظم است مانند همه‌ی وزیران و کارمندان عالی رتبه آلت دست بیش نبود. اگر یکی از این صاحب منصبان بلند پایه می‌خواست از فرمان خواجگان سرپیچی کند هرچند خوشنام و خوش سابقه می‌بود به زودی در بدترین موقعیت قرار می‌گرفت. البته کارهای کوچک اداری روزانه به روال خود ادامه داشت، ولی تصمیمات بزرگ دولتی مانند جنگ و صلح، بستن قراردادها با کشورهای خارجی، گزینش فرمانداران و استانداران و دیگر کارهای مانند آن، در دست همین شورای خواجگان بود. در همان زمان شاه سلطان حسین غرق در خوشی‌ها و لذّت‌های حرمسرا بود و کوچکترین دخالت مؤثّری نمی‌کرد. البته همه فرمان‌ها به نام شاه صادر می‌گردید و این فرمان‌ها در همه جا و بر همه کس اجرا می‌شد. در انتصابات ارزش شخصی و خدمات گذشته اصلاً به حساب نمی‌آمد. این خواجگان که افرادی بی خانواده و بی وارث بودند و نمی‌توانستند ثروت‌های هنگفت خود را به کسی منتقل کنند، فروشنده‌ی همه پست‌های دولتی گردیدند. هرگونه مقام ارزشمند اداری به بهای طلا و آن هم حراج گونه و در برابر دیدگان همه خرید و فروش می‌شد. البته در این جا دیگر شایستگی شرط نبود، بلکه بهای گرانتر شرط اصلی بود. این هرج و مرج زیانبار نتایج بسیار بدی به بار می‌آورد. نخست آن که هم چشمی و هماوردی برای تحصیل دانش و کاردانی از میان رفت و کسی به خود رنج در پیشرفت معنوی نمی‌داد و شکوفایی استعداد و هوش ذاتی بی ارزش می‌شد چون دیگر این خصایص وسیله‌ی پیشرفت در زندگی نمی‌بود. دوم آن که با خریدن مشاغل اداری می‌بایست هرچه زودتر و به هر راهی که ممکن بودند نه تنها بهای مقام پرداخت شده را از نو به دست آورد، بلکه برای نگهداری آن پول بیشتری فراهم می‌کرد. در نتیجه‌ی آزمندی سیر نشدنی خواجگان که به نام شاه فرمان می‌راندند از هرگونه تصوّری پا فراتر نهاده بود به طوری که در طول پادشاهی شاهان گذشته بی سابقه بود. خواجگان به دزدی و چپاول حاکمان که از هیچ جنایتی کوتاهی نمی‌کردند سرپوش می‌نهادند و از آن‌ها پشتیبانی می‌کردند.

شاه سلطان حسین چون بزرگی و ابهت خود را در توسعه‌ی دربار و حرمسراها می‌دید توجه‌ای به اعمال خواجگان نداشت در نتیجه نا امنی به امری عادی تبدیل شد و هیچ امنیتی وجود نداشت. با توجه به صفات و رفتار و کردار شاه سلطان حسین به آسانی می‌توان به این نتیجه رسید که صفات نیک وی می‌توانست برای یک شخص عادی پسندیده باشد، ولی صفاتی که سزاوار و بایسته‌ی یک پادشاه است اصلاً در او وجود نداشت. او مردی خوش قلب و انسان دوست بود، ولی این گونه مهربانی و مدارای بدون مجازات فقط بدکاران و گناهکاری را تشویق می‌کرد و اشخاص نیک رفتار را از عدالت نا امید می‌ساخت. او اراده‌ی اجرای عدالت را نداشت در نتیجه نا عدالتی همه را فرا می‌گرفت. تنها بزرگ سیرتی او در دلبستگی به ساختمان‌های بزرگ و شکوهمندی دربار بود، ولی بهره‌برداری شاهانه‌ای از آن شکوه و بزرگی نمی‌توانست، بنماید. در هزینه‌ی دربار و حرمسرا هیچ گاه کوتاهی نمی‌کرد، ولی در عوض ارتش او در فقر و نداری می‌بود. او همانند کسی بود که در صدقه دادن کوشا باشد، ولی در پرداخت وام خود کوتاهی کند. شاه سلطان حسین با پول ارتش خانقاه و تکیه و بیمارستان می‌ساخت در حالی که سپاهیانش در نهایت فقر و بیچارگی به سر می‌بردند. سپاهیان از نرسیدن حقوق و کمبود ساز و برگ جنگی در مرزها پراکنده می‌شدند یا به آسانی شکست می‌خوردند. ساختن کاخ‌های بزرگ در اصفهان و پیرامون آن برای او بسی مهمتر از برباد رفتن استان‌ها بود.[2] رفتار شگفت آور او تنها ساخته و پرداخته‌ی تاریخ نویسان نیست، چون آن چه تاریخ نویسان بتوانند، بیاورند او در حساس‌ترین و حیاتی‌ترین زمان پادشاهی از خود نشان می‌داد. گویا اصلاً فراموش کرده بود که وظیفه‌ی او پادشاهی بود و نه دلبستگی به کاخ‌ها و حرمسرا. هنگامی که سپاه شورشیان با گام‌های بزرگی به سوی اصفهان نزدیک می‌شدند وزیران و بزرگان دربار خواستند او را از خواب بیدار کرده و متوجّه بزرگی خطر سازند شاه سلطان حسین در پاسخ گفته بود که این وظیفه‌ی شماست و سپاه در دست شماست. برای من کاخ فرح آباد کافی می‌باشد. باری طرز اندیشه‌ی این پادشاه بیچاره چنین بود و درست در همان نقطه‌ی حسّاس او، یعنی دلبستگی به کاخ فرح آباد بود که ضربه وارد گردید. کاخ فرح آباد با همه‌ی عظمت و شکوه نه تنها به دست افغانان به تاراج رفت، بلکه به عنوان پایگاه و قلعه‌ی نظامی به کار رفت. بدون استحکامات این کاخ بزرگ یعنی دیوار استوار بلند و تعداد زیاد برج و بارو افغانان در صدد محاصره‌ی شهر اصفهان نمی‌شدند.

برای آن که بهتر متوجه شویم که وضع عدالت و چپاول مردم چگونه بوده است به سفرنامه‌ای اشاره می‌گردد که می‌نویسد در یک شهر کوچک ارمنی نشین به نام «آق اولی» داروغه الاغی را می‌بیند که در تاکستان همسایه مشغول به چرا و خوردن برگ های درخت مو است. این داروغه، صاحب الاغ را به پرداخت پنجاه سکّه به عنوان ضرر و زیان به همسایه محکوم می‌کند. صاحب تاکستان از روی حسن همجواری و خوش همسایگی خود را شاکی نمی‌داند و رضایت خود را اظهار می‌دارد. این بار داروغه صاحب تاکستان را هم به پرداخت پنجاه سکّه جریمه می‌کند و به هر دو می‌گوید که جریمه‌ی دوّمی برای این است که هر دو باید مواظب اموال خود باشند. جای شگفتی نیست که یک داروغه‌ی شهر کوچک دور افتاده‌ای چنین خودکامگی و زیاده روی از خود نشان دهد، چون خودِ داروغه‌ی اصفهان که پایتخت کشور است در جلوی چشمان شاه زیاده روی بیشتری می‌نمود. مهمترین وظیفه‌ی این مأمور بلند پایه حفظ امنیت شهر است، به ویژه جلوگیری از دزدی‌های شبانه. به این مأمور وظیفه شناس باید حق داد که در کار خود هوشیار و مسؤول بوده که هیچ دزدی نمی‌توانست از دست او به در رود ولی به جای محاکمه‌ی دزدان دستگیر شده، وی با آن‌ها همانند اسیر جنگی رفتار می‌کرد یعنی آن‌ها برای آزادی خود می‌بایستی مبلغی پول بپردازند. اگر دزد پول کافی برای آزادی خود نداشت حسّ ترحم داروغه او را وا می‌داشت که دزد را برای یک شب آزاد سازد تا بتواند برای بازخرید آزادی خود دزدی کند. این بار دزد در کار خود بهتر موفق می‌شد چون اولاً همه او را در زندان می‌پنداشتند و دوم این که در پایان شب پس از دزدی به زندان پناه می‌برد تا جانش را باز خرد.

این رویدادها کمی پیش از محاصره‌ی شهر بود و همه‌ی مردم از آن با خبر بودند. چون سخنی از داروغه است ذکر این رویداد که از دیگرِ آن رساتر می‌نماید بی مناسبت نیست. مرد ارمنی از دزدی که شبانه خانه‌ی او را زده بود به داروغه شکایت برده بود، داروغه بی‌درنگ دست به کار شد و دزد را بازداشت کرد و اموال دزدی را در خانه‌ی او پیدا و آن را ضبط کرد. سپس داروغه به شاکی گفت که برای پس گرفتن اموال خود باید ادعای خود بر تملّک اموال را توسط چند نفر شاهد ثابت کند. مرد ارمنی چون اطمینان زیادی به قاضی شگفت کار نداشت بهتر دید که در ازای مبلغی پول خود دزد اقرار به دزدی کند. دزد هم این راه حل را ترجیح داد و در برابر قاضی به دزدی خود اقرار کرد. دردِ سرِ مرد ارمنی با اقرار دزد به پایان نرسید چون داروغه رو به او کرد و با خونسردی گفت که شهادت یک دزد قابل قبول نیست و باید شاهد معتبرتری بیاورد به ویژه که شاهد هم باید مسلمان باشد نه ارمنی.!!!»[3]


 



[1] - رودی مَتی در صفحه 207 کتاب ایران در بحران زوال و سقوط صفویه در باره گسترش نفوذ خواجگان در دربار شاه سلطان حسین می‌نویسد: «هنگامی که نوبت پادشاهی به سلطان حسین رسید نفوذ خواجگان عامل تعیین کننده‌ای در تصمیم گیری‌ها شده بود. به گزارش هلندی‌ها در شش ماه پیش از مرگ شاه سلیمان، وزیر اعظم وظیفه داشت هر موضوع مهمی را در نامه‌ای سر به مهر به اطلاع حرمسرا برساند و صبر کند تا تصمیم درباره‌ی آن اعلام شود. سال 1714/ 1126 به استناد همان منبع خواجگان نه فقط گوش شاه را در اختیار داشتند؛ بلکه خود مرجع تصمیم گیری درباره‌ی عزل و نصب‌ها در دربار بودند. سال 1706 که سلطان حسین راهی سفر به شمال شد، با معنی بود که اصفهان را نه به وزیر اعظمش؛ بلکه به صفی قلی آغا سپرد. خواجه‌ی سرشناسی که امیر شکار باشی او بود. در این دوره حضور چشمگیر خواجگان در آیین‌های رسمی نیز معنی دار بود. سال 1720/1132 که درّی افندی سفیر عثمانی به اصفهان آمد آغا خواجه‌ی سیاه اول و قاپو آغا خواجه‌ی سفید ارشد به ترتیب در سمت راست و سمت چپ شاه نشسته بودند.»

[2] - یکی دیگر از اماکن تفریحی شاه سلطان حسین باغ وحش وی بود. لکهارت در صفحه 545 کتاب خود در این باره می‌نویسد: «او باغ وحش بزرگی داشت که در 17 میلی جنوب غربی اصفهان واقع بود. طول اضلاع این باغ که شکل مربع داشت لااقل بیش از یک میل بوده، سه ضلع این باغ که اکنون سخت در حال انهدام قرار دارند هنوز باقی است. دیوار شمالی باغ را ساکنان مجاور به قصد کشت در زمین آن محو ساخته‌اند. این قسمت که سطح آن پائین است از آب رودخانه مشروب می‌شود. پییرویکتوز میشل اندکی قبل از آن که به فرانسه باز گردد از باغ وحش دیدن کرد. او در آن جا وحوشی چند مشاهده نمود، ولی نمی‌گوید از چه نوعی بوده‌اند.»

[3] - سقوط شاه سلطان حسین، نوشته  ژان آنتوان دو سرسو، ترجمه دکتر ولی‌الله شادان، انتشارات کتابسرا، 1364، برگزیده‌ای از صفحات 41 تا 74

4- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 898

شکایات خواجه نصیرالدین طوسی از دوران ایخانان مغول

 

«خواجه نصیرالدین طوسی یا به قول رشیدالدین فضل‌الله مولانای اعظم سعید، استادالبشر، سلطان الحکما، افضل المتأخرین از جمله نوابغ نادری در تاریخ است که بر گردن ایران و ایرانی حقی بزرگ دارند و از این لحاظ تنها قابل مقایسه با فردوسی است. اگر فردوسی را زنده کننده‌ی عجم پس از حمله‌ی اعراب می‌دانیم، خواجه نصیر را رهایی بخش فرهنگ ایرانی پس از تهاجم مغول باید به شمار آوریم. او که عصاره‌ای از مجموع فرهنگ ایران را در خود جمع داشت، در صدد سروسامان دادن به این مرده ریگ درهم فروریخته بر آمد و جوهر زندگی را بر این صحرای قفر (بیابان بی آب و گیاه و زمین خالی) چکانید. خواجه نصیرالدین طوسی با بالاترین درجه‌ی اعتبار و احترامی که نزد خان مغول کسب کرده بود و متنفذترین شخصیت دستگاه ایلخانی به شمار می‌آمد، و با توفیقی که در همه‌ی امور به دست آورده بود و سپردن زمام امور حساس به دست فرزندان و خویشان و همفکران خود نقش نبوغ‌آمیز خویش را به بهترین وجهی در حفظ موجودیت ایران ایفا کرد. مقام والایی که در دستگاه حکومت داشت مانع از آن نبود که پیوسته مواجه با موج‌های مخالفِ خطرناک از سوی خود و بیگانه نباشد، و نیز مانع از آن نبود که وی معایب دستگاه، پریشانی و نابسامانی اوضاع و گرفتاری‌های زمانه را موشکافانه نبیند و از آن‌ها شکایتی جانسوز نداشته باشد. او که در متن دستگاه به سر می‌برد با از هم گسیختگی و دگرگونی مملکت و ترکتازی‌های طبقه‌ی نوخاسته بیش از هر کس دیگر آشنا بود. بنابراین خون دل می‌خورد و برای ترمیم خرابی‌ها کوششی خستگی‌ناپذیر مبذول می‌داشت. خواجه این شکایات را در قالب اشعاری گویا بیان داشته است:

شرح جوری که من از دور قمر می‌بینم           با که گویم که جهان زیر و زبر می‌بینم

هر کجا می‌گذرم  قصّه‌ی  شرّ می‌شنوم            هر که را می‌نگرم    دیده‌ی تر می‌بینم

ناکسانی‌که‌کس ‌ازخدمتشان طرف نبست           در میان آمده  چون طرف کمر می‌بینم

هر کجا بدگهری بود کنونش چو نگین             متمکن شده   در  خانه‌ی   زر می‌بینم

رسنِ پیشه‌ی گردون چو طناب سرگین            همه در گردن    ارباب هنر   می‌بینم

در چنین جوّ مسمومی که خزف جای گهر را گرفته بود نقش بسیار مشکل و حساس، ولی کارساز خواجه در جای دادن اصل به جای بدل در هر موضع و موقع و پاکسازی و بازسازی دستگاه‌های بهتر و بیشتر آشکار می‌شود.»

دین و دولت در ایران عهد مغول، دکتر شیرین بیانی (اسلامی ندوشن)، نشر دانشگاهی، 1371، جلد دوم ص 408

 

نقش روحانیت در زمان شاه سلطان حسین صفوی

نقش روحانیون در زمان شاه سلطان حسین

 

یکی از تصاویری که از دوران صفویه در اذهان نقش می‌بندد مجموعه‌ای از دردهای مشترک و فراز و فرودهایی است که بیش از دو قرن ارکان حکومت را تشکیل داده بودند، یکی از آن ارکان ظهور و نفوذ و اقتدار روحانیت شیعه در جامعه و درباریان صفوی می‌باشد. به اختصار می‌توان گفت که اجداد صفویان گرایش‌ صوفیانه داشته‌ و پس از آن که تحولات سیاسی موجب جذب و گرایش و تقویت رهروان صفوی گردید شیخ جنید و شیخ حیدر رنگ و بوی سیاسی به آن دادند و در جهت تسلط بر تخت سلطنت بهره جستند. پس از حدود نیم قرن از فعالیّت آنان گذشته بود که شاه اسماعیل اول توسط مریدانش به قدرت واقعی دست یافت و کشور یک پارچه‌ی دولت صفوی را بنیان نهاد. گذشته از آن که چگونه عمل کرد و با نام مذهب چه فجایعی صورت گرفت، در هر صورت واژه‌های شیخ به سلطان و شاه تغییر یافتند. قزلباشان بعد از استقرار و دستیابی به آمال دنیوی، علاوه بر آن که به رقابت برخاستند از سوی دیگر برای تثبیت پایگاه خود و تفهیم و تحکّم بر افکار و عقاید مردم احتیاج به تعالیم و آموزش و مبلّغان مذهبی داشتند که برای رفع نیاز خود از علمای جبل عامل لبنان استمداد طلبیدند. با ورود اشخاصی چون شیخ عبدالعال کرکی که سپس به لقبِ مخترع مذهب‌الشیعه دست یافت بسیاری از نواقص بر طرف گردید. آنان نیز ضمن اجرای برنامه‌های مذهبی خویش جایگاهی ویژه برای پادشاه قائل شدند که بر مبنای آن قدرت و مشروعیت پادشاه از طرف روحانیت به رسمیت شناخته شد. نتایج پدید آمده برای حاکمان صفوی کافی نبود و خواهان امتیاز‌ بیشتر از سوی نهادهای دینی بودند. در نتیجه برای جلب رضایت آنان منصب پادشاهی تحت عنوان مرشد اعظم تثبیت گردید و آن مقام در مجموعه‌ای از خرافات چون بت مورد پرستش قرار گرفت. به مرور زمان آن افکار و عقاید مورد حمایت و پذیرش دیگر پادشاهان صفوی نیز قرار گرفت و حتی به تکمیل و نواقص آن پرداختند که در جای خود و شرح زندگی پادشاهان تا حدودی اشاره گردید. در آن دایره‌ی بسته که ایجاد شده بود دیگر امکان فعالیت برای اقلّیت‌های مذهبی و دانشمندان و متفکّران علمی و ادبی گذشته باقی نماند و ظهور افرادی چون ابن سینا و زکریا و غیره محدود و یا مجبور به فرار از ایران گردیدند. و به طور کلی باید گفت که در دوران صفویه به دلیل آن که مردم قادر به ارتباط و استفاده از افکار و عقاید مذهبی نبودند متون آن را به فارسی ترجمه کردند؛ ولی از آن جا که در مسائل فرهنگی تنها به امور مذهبی اهمیت داده می‌شد شاعران و نویسندگان از ایران فرار کردند و دوران رکود زبان و ادبیات فارسی شکل گرفت.

در طول دوران صفویه نکته‌ا‌ی مجهول وجود دارد که چرا از قشر روحانیت ابراز مخالفت بر علیه حاکمانی که جانشان در راه حرمسرا و شراب فنا کرده‌اند، دیده نمی‌شود و گاه در حدّ توصیه بسنده شده است؟ چرا آنان همواره در انتظار اصلاح و تأثیر تعالیم خود باقی مانده‌ و یا در مقابل اعمال آدمخواران و یا همان چگیین شاه اسماعیل و شاه عباس بزرگ سکوت کرده و بر روند خرافات و تبرّک لباس و غذای پادشاه و توسعه روسپیگری و قوّادی اقدامی انجام نداده‌اند؟ و هزاران پرسش دیگر که چرا حمایت و رهبری مکفی برای رفع ظلم بر مردم ستم دیده وجود ندارد و پادشاهان را از اجرای قوانین شرعی معاف دانسته‌اند؟ [1] فیدالگو سفیر پرتغال به هنگام حضور در مراسم شاه سلطان حسین می‌نویسد: «..... سلطان دستور موسیقی و ساز و آواز داد و در همان حال، جلو تمام اشخاصی که نشسته بودند مجموعه‌هایی از شیرینیجات و قلیان و تنگ‌های شراب با لیوان قرار دادند. با این که طبق قوانین اسلام نوشیدن شراب گناه بزرگی محسوب می‌شود؛ ولی ‌آن‌ها اظهار می‌کنند که شاه از قوانین مستثنی است و اختیار نوشیدن دارد و حتی کسانی هم که سلطان به آن‌ها دستور می‌دهد شراب بنوشند مرتکب هیچ گونه گناهی نمی‌شوند.»[2]

اوج این افکار و عقاید را بیشتر در دهه‌های آخر حکومت صفوی می‌توان دید و به همین دلایل است که باید سهمی خاص برای آنان در سقوط دولت صفوی در نظر گرفت. از مهمترین خاندانی که ریاست و هدایت معنوی دربار و جامعه را در زمان حکومت چندین سلطان در دست داشته‌اند باید از خانواده و بازماندگان عقاید مجلسی‌ها نام برد. لکهارت در این باره و در توصیفی مجمل می‌نویسد: «این نکته را باید خاطر نشان ساخت که شاه سلطان حسین از همان اوان توقّف در حرم زیر نفوذ محمّد باقر مجلسی فقیه معروف قرار گرفته بود. محمّد باقر بیش از هر کس دیگر برای احیای طریقه‌ی تشیّع کوشید تا آن جا که سال‌های آخر سلسله صفویه بدان متمایز گردید. محمّد باقر فرزند محمّد تقی مجلسی فقیهی بالنّسبه مشهور بود و به قراری که نقل می‌کنند وی نخستین کسی بود که به جمع آوری اخبار و احادیث طریقه‌ی تشیع همّت گماشت. محمّد تقی که به سال 1003 (1594- 1595) چشم به جهان گشود مردی دارای وسعت مشرب و نظر بود. او نسبت به صوفیان تا حدّی ابراز علاقه می‌کرد و حتی جانب ایشان را نگاه می‌داشت. او در 1070 ( 1659 1660 ) رخت از جهان بست. پسرش محمّد باقر که در سال 1037 (1627 1628) تولد یافت به کلی از خمیره‌ای دیگر بود. هرچند وی همچون پدر در جمع آوری احادیث شیعه کوشش داشت، امّا ظاهربینی متصلب (محکم، خشک مغز) و متعصّب بود. او نسبت به اهل تسنّن از روی عناد خلاف می‌ورزید و به قراری که به وی منتسب است دست کم هفتاد هزار از آنان را به قبول تشیع واداشت. هرچند بدون شک تألیفات متعدّد محمّد باقر موجب تعییر کیش و آیین جمعی از این گروه شد، امّا به احتمال قوی عدّه‌ای کثیر بر اعمال فشار و زور از طریقه‌ی خویش دست کشیده بودند. او صوفیان را چندان که از اهل تسنّن متنفّر بود، دشمن می‌دانست. او به صوفیان نه فقط به علت اعتقاد آنان به وحدت وجود، بلکه به علت سنّی بودن عده‌ای کثیر از مشاهیر ایشان معترض بود و از فیلسوفان پیرو ارسطو و افلاطون ظالمانه مذمّت می‌کرد و آنان را «متابعان یونانی کافر» می‌خواند.

مبارزه‌ی مذهبی که محمّد باقر بدعت گذاشته بود و میر محمّد حسین جانشین وی آن را دنبال کرد شکل تهمت و افترا به خود گرفت به نحوی که کلیّه‌ی کسانی که از مشرب تنگ و محدود ایشان متابعت نمی‌کردند غالباً مورد تعذیب قرار می‌گرفتند. چون این مبارزه در دوره‌ی صلح کامل در جریان داشت ممکن نبود آن را علیه دشمنان سنّی خارجی مانند ترکان عثمانی متوجّه سازند و به این علت مبارزه‌ی مزبور نتوانست شوق آتشین یک پارچه‌ای را که از ترکیب علایق مذهبی و احساسات شدید ملی به وجود می‌آید، برانگیزاند. پس این مبارزه باید در چهار دیوار مرزهای ایران به موقع عمل در می‌آمد و نتیجه‌ی تأسّف انگیزش آن بود که به جای متّحد ساختن ملّت همچنان که نهضت مذهبی اوایل صفویه این مقصود را برآورده بود اثر به کلی معکوس داشت. این مبارزه در میان عناصر سنّی مذهب سکنه‌ی مملکت که گرچه به وجه قیاس با مردم شیعه تعدادی قلیل، امّا سلحشورانی قابل بودند خشم و نارضایی همگانی پدید آورد. علاوه بر این به سال 1722 که گاه خطر فرا رسید و حیات ملی شدیداً به مخاطره افتاد مذهب از القای روح جنگ آوری در شیعیان ایران عاجز ماند. عواقب اسف بار این مبارزه که از لحاظ زمان نا به هنگام و از حیث اندیشه نادرست بود پس از مرگ محمّد باقر در 27 رمضان 1110 (29 مارس 1699) هواخواهانش چنان که پرفسور برون خاطر نشان ساخته است به این نکته توجّه نمودند که مرگ وی پس از مدتی کوتاه مصائبی به دنبال آورد که منجر به فاجعه‌ی عظیم 1722 گردید و معتقدند فقدان چنین وجودی دیندار ایران را در معرض خطرات قرار داد لیکن صاحبان نظر بر آنند که این فاجعه را تا حدّی معلول تعصّب و سختگیری زیادی که او و همفکران وی در پی ترویج آن بودند، بدانند. چون محمّد باقر درگذشت میر محمّد حسین نوه‌ی وی که تا حدّی نفوذ کلام و بدبختانه نیز تعصّب و تنگ مشربی وی را ارث برده بود با سمت ملّاباشی جانشین او گردید. محمّد حسین از زمره کسانی بود که در سال‌های بعد در محیط دربار نفوذ زیان آوری بر شاه ضعیف اعمال می‌کردند.»[3] و [4]


 



[1] - در رابطه با علت مماشات روحانیون با پادشاهان صفوی نجف لک زایی در صفحه 138 کتاب خود می‌نویسد: «آخرین نکته این که از آن جا که علمای شیعه برای تحقق منویات دینی خود نیاز به قدرت سیاسی پشتیبان داشتند، پیوسته نگران زوال سلسله صفویه بودند. بر همین اساس پیوسته دست به آسیب شناسی این سلسله می‌زدند، امّا مع‌الاسف سلاطین صفوی به این آسیب شناسی توجهی نکردند.»

[2] - گزارش سفیر کشور پرتغال در دربار شاه سلطان حسین صفوی، ترجمه از زبان پرتغالی و حواشی از ژان اوبن، ترجمه پروین حکمت، انتشارات دانشگاه تهران، 1357، ص 56

[3] - انقراض سلسله صفویه و ایام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، گزیده‌ای از صفحات 81 تا 84

[4] - لازم به ذکر است که محمّد حسین نوه محمّد باقر مجلسی نبوده‌اند. پس از درگذشت علامه مجلسی در سال 1110منصب شیخ‌الاسلامی به ملا محمّد جعفر قاضی واگذار شد. سپس منصب ملاباشی در اواخر دولت صفوی شکل می‌گیرد. رسول جعفریان در صفحه 422 کتاب صفویه از ظهور تا زوال در مورد محمّد حسین می‌نویسد: «پس از درگذشت سید محمّد باقر خاتون آبادی در سال 1127 عالمی با نام محمّد حسین تبریزی- فرزند ملا شاه محمّد تبریزی به عنوان ملا باشی تعیین شد که تا آخرین روزهای سقوط اصفهان توسط افاغنه عهده دار این منصب بود. آخرین صاحب منصبان دولت صفوی در روزهای پایانی این دولت عبارتند بودند از: محمّد حسین تبریزی ملاباشی، فتحعلی خان اعتمادالدوله، و پس از کوری و عزل او محمّد قلی خان شاملو، سید محمّد فرزند میرزا محمّد امین شیخ‌الاسلام، میر محمّد اسماعیل و میر سید محمّد پسران محمّد باقر خاتون آبادی، اولی مدرس مسجد جامع عباسی و دومی مدرسه‌ی چهار باغ. »

5- آینه عیب نما، فریادی از کاخ‌های صفوی،علی جلال‌پور،انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 894

چگونگی انتخاب و مراسم تاجگذاری شاه سلطان حسین صفوی

 

تاجگذاری شاه سلطان حسین

 

شاه سلیمان به سال 1105 قمری و در سن 47 سالگی بر اثر افراط در عیاشی و میگساری درگذشت. از آن جا که پادشاه جانشین خود را مشخص نکرده بود دوباره مجمع حرمسرا فعّال گردید و چون انتخاب آنان محدود به دو فرزند پسر شاه یعنی حسین میرزا و عباس میرزا بود در جهت تصمیم نهایی دچار اختلاف شدند. روایت است که بر اثر شدت اختلافات به مدت سه روز کسی سراغ جسد پادشاه نرفت و حقیقت امر در پشت همان نقاب و شایعه‌ی بی خبری که کسی جرأت و شهامت کسب خبر را نداشته، پنهان ماند. سرانجام بعد از گذشت نُه روز مجمع حرمسرا به رهبری مریم بیگم در انتخاب حسین میرزا به توافق رسیدند و سپس با تعویض لباس عزا به لباس شاهی وی را به عنوان جانشین انتخاب کردند و آماده‌ی برگزاری هر دو مراسم عزا و تاجگذاری شدند. درباره برگزاری مراسم فوت شاه سلیمان در کتاب دستور شهریاران چنین آمده است: «علامة‌ العلمایی مجتهد زمان مولانا محمّد باقر شیخ الاسلام اصفهان با سایر علمای اعلام زمان به تجهیز و تکفین و نماز او در باغ گلدسته پرداختند و عَلَم دعای اخلاص بر دوره‌ی سماء اجابت افراختند و عمارت آن باغ را به خروش ملوکانه و عود سوزها و مجمرهای پادشاهانه آراستند، صندوق نعش مبارک را ملّبس به البسه‌ی فاخر نموده، در میان عمارت بر روی قالیچه‌ی مسندی گذاشتند و حفّاظ و قرّاء به تلاوت کلام الله و امرا و بندگان درگاه به گریه و ناله و آه مشغول گشتند و تا سه روز فوج فوج از علما و امرا و ارباب مناصب و ملازمان و سادات و اعزّه و اعیان به دعا و زیارت و خواندن فاتحه‌ای استدعای مغفرت آن سیّاره ریاض جنّت از درگاه غفّاری بی ضَنّت (بخل شدید) می‌آمدند و هر روزه سیصد قاب طعام به مسجد جامع برده به طلبه‌ی علوم و مستحقین می‌دادند.»[1]

در این مقطع پرسشی مطرح است که اگر به جای حسین میرزا برادرش عباس میرزا انتخاب شده بود آیا امکان داشت که در سیر حوادث تغییری وجود آید؟ در این رابطه پاسخ اکثریت منفی است؛ زیرا وضع دربار و حکومت بسیار آشفته بود و میزان نارضایتی مردم بر اثر فساد و ظلم و ستم و همچنین اختلافات مذهبی چنان گسترش یافته بود که تحولی دیگر لازم بود.[2] دکتر لارنس لکهارت می‌نویسد: «از طرفی این نیز درخور تردید است که اگر عباس میرزا به سلطنت می‌رسید آیا وی می‌توانست جریان انحطاط را متوقّف ساخته و بر مشکلات و مصائب فائق گردد. اگرچه وجود اندکی کاردانی و عقل سلیم در شاه و وزیرانش کافی بود که از پاره‌ای اشتباهات که بعدها صورت گرفت اجتناب شود؛ ولی مقابله با مصایب پی در پی و حوادث شوم حتی از عهده‌ی مستعدترین و تواناترین پادشاهان ساخته نبود. شاه سلیمان هرگز نتوانست یکی از دو پسر بزرگ خود را به رضای خاطر به جانشینی خویش معیّن کند. محتمل است که او در نامزد ساختن پسر ارشدش به علت مَنقَصت‌های روحی و جسمی وی دچار تردید شده باشد؛ ولیک باطناً میل نداشته است که از سلطان حسین به نفع برادر کوچک او چشم بپوشد. گویند چون شاه سلیمان در بستر نزع افتاد وزیرانی را که در کنار بستر حضور داشتند مخاطب ساخته، گفت اگر طالب امنیّت و آسایشند سلطان حسین میرزا را به سلطنت برگزینند امّا اگر بالعکس به تکثیر قدرت سلطنت و توسعه‌ی ثغور مملکت علاقه‌مند هستید عباس میرزا را در عوض انتخاب کنید. شاه سلیمان بلافاصله پس از ادای این کلمات دم واپسین را کشید. مرگ او به وسیله‌ی عمّه‌اش مریم بیگم فاش شده بود. بعد از فوت آن حضرت تا سه روز احدی از محرمان و خواجه سرایان و خدمه جرأت نمی‌کرده که نزدیک نعش او رفته مشخّص نماید که فوت شده یا غش کرده. آخرالامر بعد از سه روز نوّاب علیّه مریم بیگم که بسیار جدّی و گستاخ بوده لابد بر سر بالین او رفته تحقیق نمود که داعی حق را لبیک اجابت گفته امرا را مطّلع ساخت. چون مریم بیگم، سلطان حسین میرزا نوه‌ی برادر را عزیز کرده می‌دانست و می‌خواست او به سلطنت رسد قصدش را با خواجه سرایان در میان گذاشت. این خواجه سرایان که غایت مطلوب آنان حفظ قدرت خویشتن بود مصلحت و احتمال موفقیّت خود را در آن دیدند که سلطان حسین سست نهاد و سلیم‌النّفس را به جای برادر نیرومند و زنده دل وی به تخت نشانند. با این ترتیب آنان محتاج به ترغیب مریم بیگم بودند و نتیجه آن شد که سلطان حسین میرزا در تاریخ 14 ذی الحجه 1105 (6 اوت 1694) به تخت سلطنت نشانده شد.»[3]

در هر صورت تحت نفوذ و دخالت مریم بیگم، حسین میرزا به شاهی رسید و مراسم تاجگذاری جشن سلطنت را چنین تدارک دیدند: «بنا به گفته گودرو مبلّغ فرانسوی که در آن موقع در اصفهان به سر می‌برد تاجگذاری شاه فرصتی برای ابراز بهجت و سرور عمومی به دست داد. میدان شاه و بازارهای طولانی شهر در تمام شب چراغانی شده بودند و شیرها و ببرها و فیل‌ها و سایر حیوانات متعلّق به اصطبل سلطنتی را در میدان می‌گرداندند و صدای طبل و کرنا قطع نمی‌شد. امّا دریغ که پس از اندکی زمان همه‌ی این انتظارات به یأس مبدّل گردید، چه بهتر بگوئیم انتخابی از این نا خجسته‌تر برای سلطنت مشکل می‌توانست صورت گیرد.»[4]

در هنگام تاج گذاری شاه سلطان حسین شخص جملی کارِری نیز در اصفهان حضور داشته است و برخلاف نظر گودرو که می‌گوید فرصتی برای ابراز سرور عمومی به وجود آمده بود ایشان رفتار مردم را توأم با سرور و بی علاقگی ذکر می‌کند و می‌نویسد «وقتی که ساعت سعد معیّن شد از طرف منجمان جهت تاج گذاری نزدیکتر شد، به بازرگانان و پیشه‌وران بازار دستور دادند که هر کدام چراغی روشن کنند و تا نصف شب در بازار بمانند، وگرنه به پرداخت دوازده تومان محکوم خواهند گردید. همچنان که شاید تصوّر بفرمایید حس کنجکاوی مرا وادار ساخت که شب را نخوابم، بیرون بروم و در شهر چراغانی گردشی بکنم. در این گردش یک بزرگزاده‌ی ایرانی همراه من بود. چند کوچه و بازار را که گشتیم برای من روشن شد که چراغانی کوچه و بازار به تهدید صورت گرفته و چراغ‌ها و شمع‌هایی که بازار را روشن کرده نه تنها جلوه‌ای به بازار نبخشیده بلکه وضع نا مطلوبی نیز در آن ایجاد نموده است. از آتش بازی و شادمانی حسابی نیز خبری نبود و این امر نشان می‌داد که مردم شاه صفوی را دوست ندارند، فقط از آن می‌ترسند. چنان که روز درگذشت شاه سلیمان جمع کثیری عروسی و بزم شادمانی داشتند. وقتی از کوچه و بازار می‌گذشتم تصور می‌کردم که حتماً در میدان بزرگ و با عظمت شهر با چراغانی و آتش بازی و هلهله‌ی شادمانی مردم رو‌به‌رو خواهم شد، متأسفانه آن جا نیز چیز فوق‌العاده‌ای نبود تا حس کنجکاوی مرا ارضاء کند.

خسته و کوفته از گشت بازار خود را به قهوه‌خانه‌ای رساندیم و با صرف قلیان منتظر فرا رسیدن ساعت تاج گذاری شدیم. در این اثنا ملایی بدون لباس و عمّامه شروع به ذکر فضائل و فتوحات شاه عباس بزرگ و شاه صفی کرد و تا سرحدّ غلو و اغراق پیش رفت. گاهی چون دیوانه داد می‌زد و گاهی چون جانور زوزه می‌کشید و تا می‌خواست سخن از فتوحات نظامی بگوید مستمعان به شدت کف می‌زدند. این حماسه سرایی دو ساعت طول کشید و حاضران هر یک دو کارابل (پول سیاه، پشیز) به وی دادند و او با دو عبّاسی درآمد به منزل خود بازگشت. نزدیکی‌های نصف شب ساعت سعد تاج گذاری فرارسید. همزمان با آن نزول باران وضع بیرون را به هم زد، امّا با صدای طبل و شیپور به اطلاع مردم اصفهان رسانیدند که حسین به شاهی رسید و بر تخت سلطنت جلوس کرد و بدین ترتیب جشن تاج گذاری شاهی چون شاه سلطان حسین آغاز و انجام پذیرفت. می‌گویند هنگام تاج گذاری چند تن از درباریان به شاه حسین پیشنهاد کردند که خود را شاه اسماعیل بنامد. حسین با خشم و غضب گفت: چه طور؟ من مگر اسم ندارم؟ بعد با همین حال به آخوندها تذکر داد چهارده هزار تومانی که شاه سابق به آن‌ها داده و دست نخورده مانده است به خزانه باز گردانند.»[5]

مؤلف کتاب دستور شهریاران نیز مراسم جشن را مفصل توضیح داده و درباره چگونگی اجرای خطبه سلطنت توسط محمّد باقر مجلسی و درخواست وی می‌نویسد: «و حسب الامرِ الاعلی عالی جاه موسی بیک دیوان بیگی و داروغه‌ی اصفهان مدتی اوقات صرف کرده به نسق آن پرداختند و معرکه گیران و مقلّدان و کشتی گیران و حقّه بازان و قوچ بازان و مقامران را از جمعیّت و چرس و بنگ و باده نوشی و کبوتربازان را از بلندی پروازی هوای طبیعت انداختند. و فواحش و قوّالان را نزد عالی حضرت علّامی فهمی مجتهدالزمانی فرستاده، از اعمال شنیعه و افعال قبیحه‌ی خود تایب و نادم و گوشه نشین ساختند و اکثر را به عقد ازدواج مردم دیندار درآورده، به جهت بعضی که خواستگاری به هم نرسد به کدخدایان و ریش سفیدان محلّات سپردند که از احوال ایشان مخبر بوده، بعد از آن که خاطب معتبری به هم رسید طرفین را به دارالشّرع شریف برده بر وفق شرع مطاع عقد نمایند و التزامات گرفتند که اگر احدی از این دین باختگان مرتکب افعال ذمیمه که قبل از این به آن اشتغال داشتند و کدخدایان محلات زجر و منع ایشان ننمایند و بر فرض عدم قدرت دیوانیان عظام مخبر نسازند به التزام رسیده باشند و معدودی که از آن جماعت پر معصیت که به خلاف فرمان الهی و قدغن پادشاهی به وسوسه‌ی شیاطین، پای از دایره‌ی متابعت شرع متین بیرون گذاشتند مورد بازخواست شحنه‌ی غضب شاهنشاهی گشته، به مؤاخذه وجه‌ التزام و نسق و تنبّه تمام رسیدند.»[6]



[1] - دستور شهریاران، تألیف محمّد ابراهیم بن زین‌العابدین نصیری، به کوشش محمّد نادر نصیری مقدم، مجموعه انتشارات ادبی و تاریخی موقوفات دکتر محمود افشار یزدی، 1373، ص 29

[2] - کروسینسکی در باره عدم انتخاب عباس میرزا در صفحه 21 سفرنامه‌اش می‌نویسد: «شاه سلیمان بعد از مدتی علیل‌المزاج شد و صاحب فراش و رجال دولت را حاضر و آن جماعت را پند و نصیحت کرد و وصیّتش این بود که حسین میرزا علم و عمل دارد و به فنون فضایل آراسته است و عباس میرزا جهل و نادانی دارد و به حرب و قتال مایل است. صلاح این است که حسین میرزا صاحب تاج و تخت شود. این بگفت و به دار آخرت تحویل کرد. والده‌ی حسین میرزا با خواجه باشی حرم اتفاق نموده، زرها به رجال دولت داده و گفت باید حسین میرزا صاحب تاج و کمر گردد و عباس میرزا خشمناک و خود رأی و غیر از جنگ و جدل چیزی ندارد و اگر او پادشاه شود همگی باید ترک راحت کرده به مشقّت بی نهایت دل نهید. اعضای دولت نیز از روی راحت طلبی و تن پروری با کمال خواهش و رغبت حسین میرزا را بر تخت سلطنت نشانید.»

[3] - انقراض سلسله صفویه و ایام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، صص 42 و 43

[4] - همان، ص 43

[5] - سفرنامه کارری، جملی کارری، ترجمه دکتر عباس نخجوانی و عبدالعلی مارنگ، 1348، صص 109 تا 112

[6] - دستور شهریاران، تألیف محمّد ابراهیم بن زین‌العابدین نصیری، به کوشش محمّد نادر نصیری مقدم، مجموعه انتشارات ادبی و تاریخی موقوفات دکتر محمود افشار یزدی، 1373، ص 52

7- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 889