پس از آن که دولت صفوی توسط شاه اسماعیل استقرار یافت، در جهت تحکیم عقاید مذهبی و اهداف سیاسی خود از دیگران استمداد طلبیدند زیرا در ایران از نظر منابع عقیدتی که مورد خواست آنان بود در مضیقه قرار داشتند. همان گونه که قبلاً نیز اشاره گردید بعد از ورود افرادی از منطقهی جبل عامل و تأیید و تشویق آنان از سوی حکومت، پایه گذار مبانی فقهی شدند که در آینده تأمین کنندهی آمال حاکمان و روحانیون گردید. در مورد آثار و نتایج آن تحولات فرهنگی تحقیقی ویژه لازم است و تنها از توان پژوهشگران خاص خود برخواهد آمد. تأثیر و نفوذ آن عقاید چنان در افکار و آداب و رسوم مردم عجین شد که تغییر و یا زدودن بعضی از انحرافات آن از توان نادر شاه که هیچ، حتی در قرون بعد نیز قادر به اصلاح آن نشدند. آن چه که از اجرا و برخورد علما و روحانیون در اواخر دوران صفوی شاهد هستیم محصول و عصارهی سیستم اطاعت و قبول محض از مرشد بزرگ و حذف وی از اجرای برخی قوانین شرعی میباشد. شاه اسماعیل دوم در زمان خود خواهان تغییر برخی دیدگاههای مذهبی بود که در نهایت با مخالفت علمای مذهبی روبرو گردید و سر تسلیم فرود آورد امّا شاه عباس اول با قبول و پذیرش عقاید تدوین شدهی تشیّع سیاست خود را بر آن پایه گذاری کرد و حتی بر خرافات و ریاکاریها افزود. دوران شاه سلیمان و پسرش را از نظر مذهبی باید دوران تسلط مجلسیها و تحمیل افکار آنان بر جامعه قلمداد کرد و روش برخورد با اقلیّتهای مذهبی را باید تحت تأثیر بینش آنها نگریست. البته نوع برخوردها نیز ثابت نبوده و در طول زمان تغییر یافته است، چنان که محمّد تقی مجلسی نسبت به صوفیان علاقه نشان داد؛ ولی بعد از او محمّد باقر با آنان ابراز مخالفت کرد و حتی با اهل تسنّ عناد شدید میورزید. ملا محمّد باقر مجلسی علاوه بر افکار خارج از دایرهی تشیّع نسبت به عقاید مشاهیر و فیلسوفان نیز روی خوش نداشت و عمل آنان را به منزلهی اطاعت از نظر کافران میپنداشت. نتایج افراطیون مذهبی بر اقوام کشور بسیار ناگوار بود و به امواج نارضایتیها افزود و حتی در زمان شاه سلطان حسین کاربرد تهمت و افترا هم یافت تا به آن بهانهها مخالفان را از میان بردارند.
لارنس لکهارت با توجه به میزان قدرت و نفوذ محمّد باقر مجلسی است که در مورد برخورد با اقلیّتهای مذهبی چنین برداشت میکند: «از قضای روزگار وقایعی نظیر آن چه صورت گرفت در زمانی وقوع یافت که احیای طریقهی تشیّع در ایران بر اثر قدرت و نفوذ محمّد باقر مجلسی یکی از مجتهدان فوقالعاده سختگیر و متعصّب، امّا ملّا در حال رشد بود. پس محتمل به نظر میرسد که همین پیشوای متعصّب مذهبی بنا به انگیزههای دینی و نه حرص و آزِ محض موجبات تشدید زجر و تعذیب را فراهم آورده باشد. بسط و توسعهی مبارزه مذهبی و تعمیم آن نسبت به پیروان تسنّن از لحاظ خیر و سعادت جامعه و آن دودمان موضوعی به مراتب مهمتر از اعمال ستم و آزار علیه اقلیّتهای دیگر مذهبی آن مملکت یا تعدّی نسبت به مبلّغان کاتولیک بود.»[1]
با توجه به موارد فوق دکتر احمد تاجبخش علاوه بر ظلم بر اقلیّتهای مذهبی در زمان شاه سلیمان به نکات جالب دیگری نیز اشاره دارند که آثار منفی آن را در حمایت بلوچها و زردشتیان کرمان از محمود افغان باید جستجو کرد، ایشان مینویسند: «در زمان شاه سلیمان آزار و اذیّت اقلیّتهای مذهبی فزونی یافت. یکی از کشیشان فرقهی کارملی که در اصفهان بوده است، مینویسد در ابتدای سلطنت این پادشاه عیسویان گرفتار ظلم و ستم شدهاند. ای کاش این عمل به علت دشمنی با آئین مسیحیت باشد ولی بیشتر به علت حرص و طمع آنان و همچنین به عقیده آنها علیه نا پاکی ماست، بی آن که تحقیق کنند که چرا ما نا پاکیم. رؤسای مذهبی ارامنه به زندان افکنده شدهاند و غل و زنجیر بر پای دارند. کلیساهای جلفا مجبورند هر ساله چهارصد تومان بپردازند. در ماه مه 1678 عدّهای از مسلمانان متعصّب به بهانهی این که ارامنه و یهودیان به دین اسلام لطمه زدهاند از شاه در حال مستی فرمانی گرفتند که عدّهای از آنها را اعدام کنند. در نتیجه عدّهای از خاخامهای یهودی را کشتند و عدّهای نیز با پرداخت پول زیاد نجات یافتند.
در این دوره مردم نسبت به زردشتیان رفتار خشونت آمیزی داشتند به خصوص در زمان شاه سلطان حسین این سوء رفتار تشدید گردید. شاه سلطان حسین فرمانی صادر کرد که همه زردشتیان باید مسلمان شوند. زردشتیان حسن آباد اصفهان به خصوص مجبور گردیدند که ظاهراً اسلام آورند در نتیجه آتشکدهی آنها ویران گردید و به جای آن مدرسه و مسجد ساخته شد. زردشتیان مجبور شدند محرمانه آتش مقدّس را به کرمان که مردم آن کمتر نسبت به زردشتیان خشونت داشتند منتقل نمایند. وقتی هم که افاغنه کرمان را متصرّف شدند زردشتیان آنها را ناجیان خود دانستند. یهودیان نیز در دوران حکومت سلاطین صفویه از طرف مردم مورد زجر و آزار بودند و آنها را مجبور میکردند که مسلمان شوند. این عدّه متّهم به جادوگری نیز بودند. بنا بر این مردم ار برخورد با آنها احتراز مینمودند و هیچ کس با یهودیان معامله و معاشرت نمیکرد. در زمان شاه عباس فرمانی صادر شد که هر یهودی که مسلمان شود میتواند اموال خویشان خود را ضبط نماید. پس از انقراض صفویه و آمدن افغانها و بعد دوران افشاریه یهودیان از رنج و فشار دوران صفویه تا حدودی رهایی یافتند. در زمان صفویه عدّه زیادی از مسیحیان در اصفهان و تبریز و همدان به کارهای مختلف به خصوص تجارت مشغول بودند. قبل از دوران حکومت شاه عباس آنها وضع زیاد خوبی نداشتند، اما در زمان شاه عباس به علت عدم تعصّب مذهبی او و توجه به توسعه تجارت آنها مورد توجه خاص بودند و طبق فرمانهایی که صادر شده بود هیچ کس جرأت نمیکرد که آنها را مورد اذیّت و آزار قرار دهد.»[2]
[1] - انقراض سلسله صفویه و ایّام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، ص 38
[2] - تاریخ صفوی، تألیف دکتر احمد تاجبخش، انتشارات نوید شیراز، 1373، ص 387
3- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 835
با توجه به رفتار شاه سلیمان که همواره فساد و هرج و مرج در حال گسترش بود، رشد و ترقّی افرادی چون علیقلی خان در هر مقطع از تاریخ قابل توجیه است. علیقلی خان یکی از افراد قلدر و ناهنجاری است که به دلیل همین ویژگیها مورد توجه شاه عباس دوم و پسرش قرار میگیرد. البتّه لازم به ذکر است که از دیدگاه او و حاکمانش مردم ابزاری بیش نیستند و هر برخورد با آنان اشکالی ندارد. تاورنیه در سفرنامهاش ضمن توصیف بزرگترین آرزوهای شاه سلیمان مبنی بر تجّمل اصطبل اسبهایش و همچنین انتقاد بریکی از هم وطنان خود در مورد همکاری و اعمال ننگین علیقلی خان مینویسد: «علیقلی خان در سلطنت شاه عباس ثانی تقرّب بسیار حاصل کرده بود، امّا با وجود کمال التفات شاه، سه چهار مرتبه از دربار مغضوب و رانده شد. به واسطهی این که خیلی جسور بود و اختیار زبانش را نداشت و به همین جهت اسم خود را شیرِ پادشاه نهاده بود زیرا میگفت هر وقت مرا لازم ندارند زنجیرم میکنند و هر وقت به وجودم محتاج میشوند زنجیرم را بر میدارند. چنان چه رسم سلاطین ایران است که در شکارگاه شیر را به کار میگیرند. آخرین بار که او را تبعید کردند چهار پنج سال در قلعهای محبوس ماند بدون این که هیچ وقت از آن جا بیرون بیاید و چون مرد حرّاف زرنگی بود روزی بالاخره حاکم قلعه را راضی کرد که به او اجازهی رفتن به شکار بدهد. پس از آن که از شکار مراجعت کرد حاکم به ملاقات او رفت. علیقلی خان با دو سه نفر از نوکرهایی که برای او گذارده بودند خود را به روی حاکم انداخته به قدری کتکش زدند که نزدیک به هلاکت رسید و بعد به او گفت این کار را محض تنبیه تو کردم که دیگر محبوسی را که شاه به حراست تو میسپارد اجازت بیرون رفتن ندهی شاید اگر میل داشته باشد دیگر مراجعت نکند.
شاه صفی دوم که خیلی جوان بود و مکرر شرح احوال علیقلی خان را شنیده بود میل داشت او را ملاقات نماید. امّا بزرگان دربار که از لیاقت او وحشت داشتند و میترسیدند دوباره تقرّب حاصل نماید پیوسته شاه را از این خیال منصرف میکردند. وقتی که آخرین جسارت علیقلی خان به سمع شاه رسید خیلی خوشش آمد و امر کرد او را مرخص کنند و بر توسعه معاش او بیفزایند. بعد از دو سه ماه روزی که شاه در مجلس شورای دولتی نشسته بود یک مرتبه علیقلی خان وارد شد کرنشی کرد و گفت شهریارا شیرت باز شده، آمده است پایت را ببوسد. شاه خندهی بسیاری کرد. او را نوازش نمود و گفت شیر من کار خیلی خوبی کرد. این اظهارِ لطفِ شاه او را امیدوار ساخت و یقین حاصل نمود که به زودی همان تقرّب و اعتمادی را که نزد پدر دارا شده بود پیش پسر هم دارا خواهد شد و در این امیدواری به خطا نرفته بود چون به زودی در دل شاه جای گرفت و از مقرّبان خاص شد و شاه صفی او را سپهسالار تمام قشون خود نامید، همان طور که در عهد شاه عباس ثانی بود. وقتی که علیقلی خان مراجعت کرد و رجال دوباره مرحمت شاه را نسبت به او مشاهده کردند، دانستند عنقریب به مقامات سابق خود خواهد رسید، لذا همه نسبت به او بنای تملّق را گذاردند. راست یا دروغ از مراجعت او اظهار مسرّت نمودند. تعارف و هدایایی برای او میفرستادند که خانه و زندگی خود را از نو ترتیب بدهد. اسب و قاطر و شتر برایش میفرستادند. قالیهای اعلی و کلیّه اسبابهایی که برای مبل کردن یک خانه لازم است به او دادند. خلاصه هر قدر که او در دل شاه بیشتر جایگیر میشد بزرگان هم میکوشیدند تا در دل او جای باز کنند. اگرچه به این ترتیب تمام اسباب زندگی و تجمّل او از فرش و مبل و اسب و شتر و قاطر فراهم شده بود امّا پول نیز برای او لازم بود و بزرگان ایرانی پول نقد نداشتند که به او کمک کنند؛ زیرا رشتهی تجارت در دست آنها نیست. بنابراین به ارامنه رجوع کرد و خواست پانصد ششصد تومان از آنها قرض کند و دستگاه خود را راه بیندازد. با آن که کلانتر ارامنه به آنها نصیحت کرد که از دادن قرض خودداری نکنند امّا تجّار ارامنه مضایقه کردند و از دادن این وجه به این شخص مقرّب و بزرگ امتناع نمودند. او هم از آن وقت کینهی ارامنه را به دل گرفت و مصمّم شد که هر وقت موقع به دست بیاورد به آنها صدمه بزند و انتقام این مضایقه را بکشد. روزی که شاه برای تفرّج به جلفا رفته بود علیقلی خان او را تحریک کرد که به تماشای کلیسای بزرگ ارامنه برود. همین که شاه وارد کلیسا شد آرشوک و اوکها و رهبانان به استقبال او شتافتند. شاه که تا آن وقت این قسم لباس ندیده بود "زیرا تمام عمرش را در حرمخانه گذرانده بود" از دیدن آن لباسها تعجّب کرد و از علیقلی خان پرسید این اشخاص با این لباسهای غریب کیستند؟ علیقلی خان گفت آنها شیاطیناند. شاه مضطربانه گفت: پس چرا مرا به خانهی شیاطین آوردی؟ و با کمال وحشت از آن جا بیرون رفت. این شخص محض انتقام از ارامنه آنها را طوری در نظر شاه منفور ساخت که شاه مصمم شد همهی آنها را مجبور به قبول دین اسلام نماید؛ امّا علیقلی خان که اصلاً گرجی نژاد بود وجداناً ندامت حاصل کرد که عداوت و کینهی شاه را نسبت به این جماعت به آخرین حد رسانیده و بعلاوه فکر کرد اگر همهی ارامنه هم مسلمان بشوند برای او فایده نخواهد داشت پس به ترسانیدن آنها اکتفا کرد و همین هم کافی بود. برای این که آنها خود را به پای او انداخته عفو و بخشایش طلبند و استدعا و التماس کنند که اعتبار خود را در پیش شاه به کار انداخته و اعلیحضرت را از این خیال منصرف نماید، برای اصلاح این کار ده هزار تومان به شاه و پنج هزار تومان به علیقلی خان پیشکش دادند تا آسوده شدند.
روزی علیقلی خان دو پسر جوان را به حضور شاه آورد که یکی پانزده و دیگری هفده سال داشت. هر دو خوش سیما و به خصوص هر دو بسیار خوش آواز بودند. شاه از شنیدن آواز آنها بسیار محظوظ شد و میل کرد که در خدمت خود نگاهشان بدارد، امّا به علیقلی خان اظهار افسوس کرد از این که نمیتواند آنها را با خود به حرمخانه ببرد. چه سن آنها مقتضی نبود که زنها را بی پرده ملاقات کنند. ناچار خانم سلطانها بایستی از آنها رو بگیرند و این موضوع مانع بود از این که شاه بتواند از وجود آنها به طور دلخواه استفاده نماید. علیقلی خان برای این که اسباب خوشنودی شاه را فراهم نماید و از جیب آن دو طفل بیچاره بخشش کند مصمّم شد که به زودی علامتی از تملّق خود به منصهی ظهور برساند. شنیده بود که یک جراح فرانسوی به اصفهان آمده که سابقاً در تبریز بوده و در آن جا شش نفر بچه گرجی را برای میرزا ابراهیم وزیر مالیه آذربایجان خنثی و خواجه کرده بود. فوراً فرستاد او را حاضر کردند و از او پرسید که آیا میتواند این دو جوان را نیز عمل نماید؟ برای تشویق او قبل از وقت یک دست لباس با کلاه و کمر به او خلعت داد که یکصد اکو ارزش داشت و وعده داد که اگر به خوبی از عهدهی کار برآید مبلغ گزافی از خود و شاه در حق او انعام داده خواهد شد. آن جراح طمّاع بد فطرت دو پسر بیچاره را خواهی نخواهی عمل کرد و اتفاقاً هر دو بی خطر از زیر عمل درآمده به کلّی سالم شدند. پس از آن علیقلی خان آنها را به شاه عرضه داشت. اگرچه شاه خیلی متعجّب شد، امّا بدش نیامد زیرا از این دو طفل بسیار خوشش آمده بود و آنها میتوانستند در حرمخانه خیلی به کار او بخورند امّا از آن جا که خداوند از این گونه ظلم و بی اعتدالی نفرت دارد چهار پنج روز بعد از این واقعه علیقلی خان وفات کرد و آن جرّاح ظالم به انعامی که به او وعده شده بود، نرسید و نمیدانست به که شکایت نماید و از که حق جنایت خود را مطالبه نماید. آخر به خیالش رسید که عریضهای توسط مهتر فرخ رئیس خواجه سرایان و جامه دار خانه به شاه بدهد. همین که عریضه را نزد او برد مهتر اوّل از او پرسید که آیا مسلمان میشوی؟ او جواب گفت هرگز نخواهم شد. مهتر با کمال تشدّد او را از پیش خود راند و به او گفت ما هرگز تصوّر نمیکردیم که مذهب عیسوی اجازه بدهد پیروان او این گونه اعمال زشتی را مرتکب بشوند و حقیقتاً از آن وقت تا به حال همهی فرنگیها و عیسویها در نظر مسلمانان و ایرانیان خوار و خفیف شدهاند زیرا این موضوع در اصفهان شهرت کرده است. آن دو طفل از اهل کاشان بودند و هر دو پدر و مادر و نامزد داشتند، بایستی با کمال حسرت و آرزو آنها را عروسی بکنند. به محض این که پدر و مادر آنها از قضیّه آگاه شدند به عجله خود را به اصفهان رسانیدند در حالی که هنوز اطفال آنها از صدمات عمل به کلّی سالم نشده بودند و هنوز در بستر و تخت مداوا و معالجه بودند. بیچارهها چه اشکها که ریختند و چه نالهها که کردند. پس از آن که اطفال خوب شدند و آنها را به شاه عرضه داشتند. شاه برای تسکین خاطر پدران آنها مستمری دایمی به آنها داد که مادام العمر دریافت دارند. امّا آن جرّاح پست فطرت و وحشی از طرف میرزا ابراهیم که به پاداش موعود نایل نیامد، زیرا میرزا ابراهیم برای اخته کردن شش بچّهی گرجی بیچاره که همه عیسوی بودند هزار پیاستر به او وعده داده بود و اتفاقاً هر شش نفر هم خوب شدند و هیچ کدام نمردند. میرزا ابراهیم آنها را برای شاه هدیه فرستاد که جزو خواجه سرایان حرمخانه باشند و این وحشیگری جراح فرانسوی در تمام مملکت همهمهای برپا کرده بود و بالاخره بعد از آن که کار خود را بی خطر به انجام رسانید میرزا ابراهیم نصف آن چه قرار داده بود به او پرداخت، ولی نصف دیگر را هرگز دریافت نکرد و آرزوی تمام فرنگیها این بود که کاش دیناری از این راه عاید او نشده بود.»[1]
[1] - سفرنامه تاورنیه، ترجمه ابوتراب نوری، تجدید دکترحمید شیرانی، چاپ چهارم، انتشارات سنایی، 1369، صص 563 تا 566
2- آینه عیب نما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور،انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 831
از بین گروههای قدرتمند صفوی که در پشت پرده از نفوذ زیادی برخوردار بودهاند باید از منجّمان نام برد. درباره تأثیر کلام و عقیدهی آنان حتی میتوان ادّعا کرد که بیش از شواری حرمسرا و روحانیون بر حاکمان کاربرد داشته است زیرا پادشاه هیچ گاه بدون نظر آنان کاری انجام نمیداد. با توجه به این نفوذ است که میتوان دوران صفوی را دوران حکمرانی منجّمان قلمداد کرد. البته لازم به ذکر است که آنان نیز به دلیل اشتباهات خود گاهی در معرض خطر قرار داشتهاند و خطای آنان برای همیشه قابل گذشت نبود. شاردن به نقل از فرد ستاره شناسی مینویسد: «به یاد دارم از زبان ستاره شناسی شنیدم که گفت روش عمل ما اخترگران در درمان کردن با بیماران با شیوهی کار پزشکان کاملاً مغایرت دارد و حاصل و نتیجهی آن چنان است که اگر ما در عمل خویش به راه خطا رویم گردش آسمان آن را نمایان میکند، امّا اگر پزشکان در کار خود اشتباه کنند خاک آن را میپوشاند.»[1] در هر صورت وجود منجمان را چون سایه در سراسر دوران پادشاهان صفوی میتوان یافت. شاه سلیمان نیز فردی جدا از دیگران در رابطه با منجمان نیست و همانند بقیّه به غیر از عیاشی و فرمانهای قتل و ظلم و ستم از آنان اطاعت میکرده است. در مورد میزان قدرت و تأثیر این قشر بر شاه سلیمان و آثار منفی آن کِمپفر در توصیفی کامل و جالب مینویسد: «مانند اطّباء، منجّم باشی نیز با دو منجّم دیگر همکاری دارد که به نام منجّم بزرگ و منجّم کوچک نامیده میشدند. ستایش خرافه آمیز ایرانیان از علم نجوم با مقام و منزلتی که منجّمین در دربار دارند، تطبیق میکند. منجّمین معمولاً در ملازمت شاه هستند. آنها همواره لوحهای و فهرستی از ستارگان با خود دارند تا ساعات سعد و نحس را بتوانند در هر لحظهای خبر بدهند. بدون کسب اطّلاع از منجّم باشی، شاه نه مینشیند و نه بر میخیزد، نه بر اسب مینشیند و نه اصولاً به کار دیگری دست میزند. تعداد منجّمینی که از شاه مزد میگیرند فوقالعاده زیاد است. پرداختهای سالانه خزانهی دربار به اطباء و منجّمین در همین اواخر به بیست هزار تومان برآورد شد که با سیصد و چهل هزار تالر برابر است. پس از مرگ یکی از منجّمین اغلب پسران متعدّد وی جانشین میگردند و آن طور که ظریفی به حق میگفت تعداد منجّمین علیالدّوام رو به افزایش است. در حالی که شماره ستارگان همچنان ثابت مانده است. امروز عنایت به ستاره شناسی کمکم رو به زوال است زیرا نه فقط وزیر اعظم با آن میانهی خوبی ندارد بلکه به کرّات منجّمین در کار خود دچار اشتباهاتی شدهاند و پیش بینیهای نادرستی کردهاند.
میزان اعتقادی که شاه به پیشگوییهای ستاره شناسان نشان میدهد حیرت آور است. جنگیدن با دشمن، پذیرفتن سفرا، ترتیب دادن میهمانیها، شکارها و بر اسب نشستن و به تفریح رفتن همه متعلّق است به این که قبلاً در این مورد از ستاره شناسان کسب تکلیف شده باشد. با وجود این که به کرّات حوادث خلاف گفتهی ستاره شناسان را ثابت کرده باز شاه از این خرافه پرستی خود دست برنمیدارد. میخواهم در این مورد حقیقتی واقع را که در عین حال مضحک نیز هست بازگو کنم. ستنکا رازین رهبر نا فرمان گروهی از قزّاقها در سال 1667 نواحی ساحلی گیلان را ویران کرد. لشکری عظیم به جنگ دشمن فرستاده شد و در این حیص و بیص ستاره شناسان میبایست روز و ساعت سعد را برای درگیر شدن با دشمن معیّن سازند. هنگامی که جنگاوران چشم به راه ساعت سعد نشسته بودند فرصت پیروزی بر دشمن از دست رفت. وقتی که لحظهی مورد انتظار فرا رسید طالع بینان گفتند که اکنون هنگام حمله به دشمن فرا رسیده است زیرا ستارگان خود تا اندازهای با او بر سر بی مهری هستند. قزّاقان در این فاصله در جزیرهای واقع در ساحل نزدیک لنکران مستقر شده بودند و از آن جا با حساب درست این که ایرانیان چه اندازه پایبند خرافات و اوهام هستند با دو تا از بزرگترین کشتیهای خود چنین وانمود کردند که در حال فرار هستند. قوای ایران با دیدن این منظره که کشتیهای ظاهراً بدون سکّان به این طرف و آن طرف میرفتند اغوا و بی جهت به پیروزی موهوم احتمالی خود غرّه شدند و بدون حزم و احتیاط بین کشتیهای دشمن که در کمین بودند و قزّاقهایی که در طول ساحل پنهانی کشیک میکشیدند، راندند و تا آخرین نفر کشته شدند؛ چنان که فقط کسانی که از خشکی ناظر این صحنه بودند انهدام آنها را به چشم دیدند. از اینها گذشته ایرانیها کشتیهای خود را به هم متّصل و زنجیر کرده بودند تا در صورت بروز طوفان از هم متفرّق نشوند یا برای این که بتوانند دشمن در حال هزیمت را بدون تحمّل زحمت و مرارت بسیار محاصره کنند امّا ابتکار باعث انهدام خودشان شد؛ زیرا چون قزّاقان همهی تیرهای خود را منحصراً متوجه آن کشتی ایرانیان که در پیشاپیش همه بود، میکردند. این کشتی که در حال غرق شدن بود کشتی بعد را نیز با خود به اعماق آب کشیده، در حالی که سرنشینان این کشتی که زیر باران تیر قرار گرفته بودند، نمیتوانستند با آن شتاب و عجلهای که داشتند کشتیها را از هم جدا کنند. بدین ترتیب ده هزار ایرانی و طبق بعضی گزارشها حتی بیش از اینها قربانی دیوانگی ستاره شناسان شدند امّا در قبال اینها تعداد فاتحین اندک بود. کسانی که شاهد این صحنه بودند به من اطمینان دادند که شمارهی قزّاقان به هزار تن نیز نمیرسیده است. یک نمونهی دیگر همین اواخر ستاره شناسان روزی را برای استراحت شاه معیّن کردند که ظاهراً در آن نمیبایست از انقلابات جوّی اثری باشد. هنگامی که آن روز فرا رسید شاهنشاه به دشت رفت تا با معتمدین خود از لذایذی که در چنان روز خوشی متصوّر بود بهره مند شود؛ امّا ستارهها یا بهتر بگوییم عالم نمایان ایرانی به قول خود وفادار نماندند زیرا تازه به موضع مقرّر برای استراحت رسیده بودند که ناگهان طوفان و گردباد برخاست و چون در آن اطراف پناگاهی نبود با مشکلات بسیار به اضطرار به پایتخت باز گشتند و شاه در آن جا طوفان خشم خود را بر سر هواشناسان نالایق خالی کرد. کمی پس از واقعه چنین اتّفاق افتاد که شاه ساعت چهار صبح در حین نماز در مسجد جمعه در حالی که هوا صاف بود در آسمان صدای رعد آسایی شنید. همهی سکنه شهر نیز این غرّش مهیب را شنیدند و دیگر درست خوابشان نبرد. شاه ستاره شناسان خود را احضار کرد و ضمن پرسیدن علت این غرّشها از آنها جویا شد که بگویند این صدای مهیب بر چه دلالت دارد. امّا چون آنها به تازگی به اندازه کافی مورد عتاب شاه واقع شده بودند این بار بهتر دیدند به جهل خود اقرار کنند تا این که بار دیگر با گفتن مطلبی نادرست طوفان خشم پادشاه را بر انگیزند.
ما خودمان در سال 1684 به اصفهان وارد شدیم بلافاصله به تن خویش دریافتیم که شاه سلیمان تا چه پایه اسیر اوهام و خرافات است. مطلب به اختصار بدین قرار بود شاه با اهل حرم خود به تفرّجگاهی که در خارج شهر قرار داشت رفته بود. ناگهان از سر شوخی و مزاح با خنجری آخته به یکی از متعههای خود که سخت مورد علاقهاش بود حمله کرد. در حالی که فولاد نوک خنجر را متوجّه پستانهای او کرده بود، چنان که گفتی میخواهد پوست او را بخراشد. از وی پرسید کدام را ترجیح میدهد سر خنجر یا ته آن را؟ دختر در پاسخ گفت: من کنیز شما هستم و هرچه شما بپسندید من هم آن را میپسندم! و در حین ادای این جمله پستانهای خود را با دست برهنه کرده بود عرضهی ضربات خنجر شاه کرد و در این حیص و بیص در اثر عدم دقّت از ناحیهی شکم جراحتی برداشت. خراش مختصری بود که به زحمت دیده میشد؛ ولی معهذا دختر ناگهان در حالی که روح از بدنش پرواز کرده بود به زمین افتاد و گویا بر اثر شدّت هیجان بود که مرد. این اتّفاق غیر مترقّب شاه را دچار حال جنون ساخت و با همان سلاح گاه این و گاه آن متعه و گاه خواجگان را مورد حمله قرار داد. گفتی آنها به علّت جلوگیری نکردن از آن واقعه گناهی مرتکب شده بودند. چیزی نمانده بود که شاه به روی مادر خود نیز دست بلند کند، امّا مادرش با خشم به وی یادآور شد که بر سر عقل بیاید. ستاره شناسانی که احضار شدند همگی گفتند که با هیچ قدرت بشری نمیشده است از این حادثهی اسفناک جلوگیری کرد زیرا سیر کواکب قصد جان شاه را داشته است. خوشبختانه فقط معشوق شاه پیشمرگ وی گردید و بلا را بگردانید و باید خدا را در این باره شکر گزارد. ناسازگاری کواکب به این زودیها بر طرف نخواهد شد پس باید به شاه توصیه کرد که چند ماهی کاملاً از کار کناره بگیرد. البتّه به محض این که اوضاع مساعد شود بلافاصله موضوع را به عرض خواهند رساند. در این فاصله نه باید او در ملاء عام ظاهر شود و نه باید میهمان بدهد و اصولاً به هیچ کاری مخصوصِ جالب توجهی نباید دست بزند. بدین ترتیب بود که خرافات شاه سلیمان باعث شد که او را از پذیرفتن میهمانان داخلی و خارجی در دربار امتناع کند و سبب شد که آنها از ابتدای بهار تا سیام ژوئیه دستها روی هم بگذارند و بیکار بنشینند.»[2]
[1] - سفرنامه شوالیه شاردن، ترجمه اقبال یغمایی، چاپ اول، انتشارات توس، جلد سوم، 1372، ص 1006
[2] - سفرنامه کِمپفر، نوشته انگلبرت کِمپفر، ترجمه کیکاووس جهانداری، انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، 1360، صص 70 تا 73
3- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 827
«شاه سلیمان تعداد زیادی از سلاطین و شاهزادگان خارجی را در دربارش نگهداری میکند و از آنها پذیرایی مینماید و این بر شکوه و جلال دربار ایران بیشتر میافزاید. در این ایام پسر «مغول» با چندین شاهزاده خانم گرجی و چند شاهزاده ازبک با همراهانشان که دربارهای متعددی را تشکیل میدهند به خرج شاه ایران در دربار ایران زندگی میکنند. علاوه بر اینها تمام سفرا و نمایندگان خارجی که از ممالک مختلف اروپا و آسیا به ایران آمدهاند و همچنین تمام کسانی که از طرف شاهان اروپا و آسیا برای شاه ایران حامل نامههایی بودهاند و همه مهمانان شاه نامیده میشوند در منازلی که مجهزّ به تمام وسایل زندگی میباشد به خرج شاه ایران نگهداری میشوند و از آنها پذیرایی میشود و شاه ایران با کمال مردانگی و جوانمردی تمام مخارج آنها را میپردازد و علاوه بر این شاه ایران تا به هر یک از آنها مقدار زیادی پول و مقدار زیادی پارچههای زربفت و پارچههای ابریشمی زر دوزی شده که در کارگاههای سلطنتی تهیّه میشود، هدیه نکند اجازهی مرخصی به آنها نمیدهد.
رفتار جوانمردانه شاه ایران نسبت به مأموران خارجی که به ایران میآیند از همه جالبتر است و موجب سپاسگزاری است. به محض این که مأموران خارجی به سرحدّات ایران میرسند و ورود خود را به اوّلین حاکم نقاط سرحدّی اطلاع میدهند و اظهار میدارند که از طرف سلاطین خارجی حامل پیام یا نامهای برای شاه ایران میباشند حاکم محل با کمال مهربانی آنها را میپذیرد و به آنها تعداد زیادی اسب میدهد تا کلیّه همراهان خود را سوار کنند و همچنین برای حمل کردن اسباب و لوازم سفرشان به هر تعدادی قاطر و شتر احتیاج داشته باشند به آنها میدهد و عدّهای از صاحب منصبان حکومتی خانهی خویش را با آنها همراه میکند تا در همه جا آنها را هدایت کنند و به آنها کمک نمایند و دستور میدهد تا رسیدن به پایتخت تمام وسایل زندگی را در همه جا برای آنها فراهم کنند و مخارج تغذیهی آنها را روز به روز بپردازند. وقتی این مأموران خارجی به پایتخت میرسند همان صاحب منصبانی که آنها را به ترتیبی که مذکور شد و تا آن جا راهنمایی کردهاند خانهای در خارج شهر برای آنها تهیه مینمایند و پس از آن که در آن جا مستقر شدند و استراحت کردند ورود آنها را به شاه خبر میدهند. شاه آنها را در عداد مهمانان خود میشمارد و به کسی که مأمور معرّفی سفرا و نمایندگان خارجی میباشد دستور میدهد، برود از طرف شاه به آنها خوش آمد بگوید و برایشان منزلی متناسب با مقام و جمعیت و همراهانشان باشد تهیه کند و تمام مایحتاج و وسایل زندگی را در اختیارشان بگذارد و بعد آنها را با کمال احترام به حضور بیاورد و معرّفی نماید.
مأمور شاه به خارج شهر میرود و از طرف شاه به آنها خوش آمد میگوید و تعداد کلیّه مأموران و همراهانشان را معیّن میکند و برمیگردد به شاه گزارش میدهد. شاه ایران به نسبت همراهان آنها و مستخدمینی که در خدمت آنها میباشد برای آنها حقوق و مقرّری تعیین میکند. سپس مأمور شاه دوباره پیش آنها میرود و آنها را به خانهی آبرومندی که برایشان آماده کرده است، میبرد و تعدادی از مستحفظین خاص شاه را به آنها میسپارد تا در جلوی منزلشان به پاسداری بپردازند و نگذارند کسی بدون اجازه وارد شود و وسایل مزاحمت آنان را که مهمان شاه میباشند فراهم نماید یا به مستخدمین آنها توهین کند. سپس مأمور شاه مخارج یک ماههی آنها را به ایشان میپردازد و در اول هر ماه مأمور شاه منظماً مقرّری آنها را پرداخت میکند علاوه بر این مأمور شاه مکرّر به دیدن آنها میرود تا از سلامتی آنان مستحضر شود و از احتیاجات آنها اطّلاع پیدا کند و به عرض شاه برساند. مأمور شاه این نمایندگان و مأموران خارجی را در تمام جلسات دربار و مهمانیهای عمومی به حضور شاه میبرد و آنها را با کمال احترام در محل معیّنی که مخصوص آنها است و جای ممتازی است، مینشاند. نسبت به مأموران خارجی با کمال ادب و مهربانی رفتار میشود. آنها در همه جا مورد احترام همه میباشند و همه به دیدهی احترام و افتخار به آنها مینگرند زیرا اگر کوچکترین ناراحتی و غصّهای برای آنان که مهمان شاه میباشند فراهم شود با اصطلاح ایرانیان به مردمک چشم شاه برمیخورد و شاه آزرده میشود. شاه به مهمانان خارجی کمال عنایت و مرحمت را مبذول میدارد و هنگامی که آنها را مرخّص میکند تمام مخارج آنها را مثل راه آمدن میپردازد.»[1]
[1] - سفرنامه سانسون، به اهتمام و ترجمه دکتر تقی تفضلی، 1345، صص 90 تا 93
2- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 825
بر اساس روایات موجود شاید تصویری که از رفتار شاه سلیمان در مجالس بزم در اذهان شکل بگیرد فضایی آکنده از بزم و عیش میباشد، در صورتی که این گونه نیست و در همین مجالس فجایعی به دستور پادشاه بی منطق اتّفاق افتاده است که تنها بیانگر رفتار بیمارگونه و دیوانگی شاه سلیمان میباشد و هیچ توجیهی برای آنها نمیتوان یافت. یکی از رفتار شرمگین شاه سلیمان در برخورد با شیخعلی خان صدر اعظم و یا کنیزان خود در همین مجالس صورت گرفته است. سانسون در سفرنامهی خود ضمن اشاره به برگزاری این مجالس درباره اهداف واهی شاه سلیمان مینویسد: «از آن چه گذشت به خوبی واضح میشود که ایرانیان شکوه و عظمت دربار داریوش را در جشنها مورد تقلید قرار میدهند ولی از آن خوی و خصلت میانه روی و خویشتن داری که او میخواست در مجالسش رعایت شود خبری نیست. امروز بزرگان و سالاران را مجبور میکنند در مجلس شاه به حدّ افراط شراب بنوشند و این امر اغلب موجب بروز آثار ناگواری میگردد. با این همه سیاست پادشاه بر ادامهی آن است، چه شراب حقایقی را از دهان آنها بیرون میکشد که در حال هوشیاری از او پنهان میدارند. دیگر این که برای تفریح و سرگرمی و مشغول کردن خود به این کار میپردازد؛ چه یکی از تفریحات بزرگ او این است که مشاهده کند بزرگان دربار را مست و لایعقل چون مردگان از مجلس بیرون میکشند. از این رو به زودی آنها را به حالتی میاندازد که خود برای تفریح خویش میخواهد چون که آنها را وادار میسازد از قدحی بزرگ که به شکل قاشق افشره خوری یا ملعقه ساخته شده است و به خوبی برابر یک رطل یا «پیمانه پاریس» است باده پیمایی کنند. به زبان خودشان این نوع جام را «هزار پیشه» مینامند که به معنی هزار و یک من یا شغل است و میگویند هر که بتواند دو یا سه مرتبه آن را خالی کند به آسانی میتواند دربارهی هزار و یک فن صحبت کند و به هزار و یک صنعت دست یازد. چیزی نیز که بتواند شراب را چاره کند و از مستی جلوگیری نماید به آنها داده نمیشود، چه همواره در مجالس پذیرایی که به باده نوشی دست میزنند چیزی جز میوه و شیرینی وجود ندارد.»[1]
با توجه به متن بالا روایت شاردن از برخورد با شیخعلی خان بیشتر قابل درک خواهد بود. شاردن از رفتار و کردار شیخعلی خان تعریف و تمجید بسیار میکند و میگوید وی چندین بار در مجالس بزم شاه سلیمان به خاطر حفظ و حیثیت مقام و اعتبار صدارت و حرمت داری زیارت مکه و کهولت سن از آشامیدن شراب در حضور پادشاه خودداری کرده بود امّا در مقابل این نافرمانی بارها مورد تحقیر قرار گرفت که واکنش شاه سلیمان بسیار اعجاب آور میباشد. شاردن بعد از سفر دوم خود به ایران و پس از حدود بیست روز که از ورودش به اصفهان گذشته بود درباره رفتار و برخورد ننگین شاه سلیمان نسبت به شیخعلی خان مینویسد: «مقارن این احوال از خبری آگاه شدم که روز پیش، پادشاه در حالی که بنا به عادت چند ساله بر اثر میخواری مست و بی خویشتن شده بود بر چنگ زنش به بهانهی این که خوب چنگ ننواخته، متغیّر شده و به نصرعلی بیک پسر فرماندار ایروان دستور داده که دستهای چنگ نواز را قطع کند. شاه پس از صدور این فرمان از غایت مستی و بی حالی خود را روی چند نازبالش انداخته و به خواب شده است. پسر فرماندار چون میدانست چنگ نواز جرمی که مستحق قطع شدن دستهایش باشد مرتکب نشده و به گمان این که شاه از فرط مستی چنین گفته از اجرای فرمانش خودداری ورزید و به توبیخ و تهدید چنگ زن بسنده کرد؛ امّا شاه پس از ساعتی وقتی از خواب بیدار شد و چنگ نواز را همچنان به نواختن چنگ سرگرم دید سخت خشمگین گشت و به یکی از بزرگان فرمان داد دست و پای هر دو را جدا کند. آن بزرگ خود را در پای شاه انداخت و عفو پسر فرماندار را طلب کرد. شاه سختتر از بار اول و دوم در غضب شد و به چند تن از خواجه سرایان و نگهبانان دستور داد که دست و پای هر سه را قطع کنند. شیخعلی خان در آن هنگام آن جا حضور داشت با این که هنوز منصب صدارت عظمی به او تفویض نشده بود، چون جان آن سه را در خطر دید درنگ را جایز نشمرد و به فور خود را در پای شاه انداخت. زانوانش را در بغل گرفت و عفو مغضوبان را طلب کرد. پادشاه دمی درنگ کرد و گفت تو آنی که به اجابت مستدعیات خود در حضور من کاملاً امیدواری، اکنون از نو مقام بلند صدارت عظمی را به تو میسپارم آن چه را میطلبی اجابت میکنم. شیخعلی خان عرض کرد شاه، من یکی از چاکران درگاه توام و پیوسته گوش به فرمانم تا آن چه تو گویی، بکنم.
شب هنگام، در ساعتی که شاه از بسیار آشامیدنِ شراب کاملاً مست شده بود جامی لبریز از باده به شیخعلی خان صدر اعظم تعارف و او را به خوردن آن دعوت کرد. صدر اعظم با این که سرپیچی از فرمان شاه ممکن بود به بهای مصادرهی دارایی یا جان باختنش منجر شود از گرفتن جام و آشامیدن شراب خودداری ورزید. شاه که کاملاً مست بود به ساقی فرمان داد جام شراب را در بینی صدر اعظم بریزد و او چنین کرد. آن گاه شاه از جای برخاست، نزدیک شیخعلی خان شد و به حال تمسخر گفت: جناب نخست وزیر بر خود نمیپسندم و روا نمیدارم در حالی که من از بسیاری باده پیمودن هوش و خِردم را از دست دادهام و مست و بی حال افتادهام تو همچنان هوشیار و بر سر عقل باشی. تو خود میدانی که همنشینی و هم صحبتی با کسی که از بسیاری شراب خوردن عقل و هوشش را از دست داده با کسی که شراب نیاشامیده، خردش را پاسداری کرده و به سوی پستی گام ننهاده، بسیار دشوار است. اگر میخواهی و سر آن داری که با ما جلیس و انیس باشی باید تو هم سرِ خود را با نوشیدن باده گرم کنی. شیخعلی خان که شراب خوردن را گناهی بزرگ و خطایی فاحش میدانست به امید خلاص خود از گردن نهادن بدین فرمان ناهنجار خویش را در پای شاه افکند. شاه چون میدانست که صدر اعظم به عذر منع مذهب از آشامیدن شراب خودداری میکند به او گفت حالا که شراب خوردن را گناه میشماری ناچارت نمیکنم. جای آن کوکنار بنوش. جوشانده عصارهی کوکنار زودتر و بیشتر از شراب عقل و هوش را میزداید. صدر اعظم به ناچار فرمان برد و از آن شربت چند گیلاس پیاپی آشامید. دیری نپایید که عقل و هوشش رفت و از بی خودی روی فرش کف تالار دراز کشید. شاه از آن حال که بر صدر اعظم عارض شده بود به خنده افتاد و مدّت دو ساعت او نزدیکانش که همه همانند وی مست و بی خویشتن شده بودند بر مدهوشی و خرابی حال شیخعلی خان میخندیدند و مسخره میکردند. سپس شاه به یکی از آنان فرمان داد وی را بلند کند و جامی از شراب به لبش نزدیک سازد تا بنوشد و بر این گمان بود که صدراعظم از غایت بی خودی و سستی هوش میآشامد؛ امّا نیمه جانی برای وی بیش نمانده بود. شاه از سر مستی به حال او میخندید و به مسخره گفت: صدر اعظم، دیدی به چه بلایی گرفتارت کردم! روز بعد وقتی شیخعلی خان به حال خود باز آمد و به یاد آورد بر اثر تیره رأیی و سبک سری شاه چگونه در معرض توهین و بی حرمتی قرار گرفته، درِ خانهاش را تمام مدت آن روز به روی همگان بست تا هیچ کس شاهد اندوه و تأثّر وی نباشد. شاه که نگران حالش شده بود خلعتی فاخر برایش فرستاد و او را به حضور در دربار دعوت کرد.
در روز بیست و هشتم شنیدم که دگربار صدر اعظم هنگامی که در دربار حضور داشته بدتر از بار پیش مورد بی حرمتی و تمسخر شاه قرار گرفته. این دفعه هم زیاده روی وی در نوشیدن شراب سبب بروز این واقعه شده بود. چنان که بارها به مناسبت بیان کردهام شیخعلی خان شخصیّتی بی گناه، با صفا و درخور احترام است. او سبیل کوتاه و ریش بلند دارد و به اصول معتقدات دینی کاملاً پایبند است امّا ایرانیانی که نژاد از گرجیان دارند خاصّه درباریان و سران سپاه ریششان کوتاه و سبیلهایشان چندان بلند است که به بناگوششان میرسد. در ساعتی که شاه از بسیاری میخوارگی کاملاً مست و سست شده بود به صورت صدر اعظمش نگاه کرد و آرایش ریش و سبیل او را مخالف وضع ریش و سبیل درباریان یافت. از این رو به آرایشگر خاص خود دستور داد ریش شیخعلی خان را نیز مانند ریش دیگران کوتاه کند. به وقتی که آرایشگر به اجرای این فرمان عجیب پرداخت، صدر اعظم در گوشش گفت ریشش را چندان کوتاه نکند که پوست صورتش نمایان گردد. توجه به درخواست شیخعلی خان منجر به نتیجهی سخت و بی رحمانهی آرایشگر شد زیرا شاه همین که دریافت آرایشگر رعایت حال صدر اعظم را بر اجرای کامل دستور او مقدّم شمرده دستور داد دستهایش را از مچ ببرند حتی بر این اعتقاد بود گناه وی سزاوار اعدام بوده است. صدر اعظم از چنین بی حرمتی عظیم که در بارهی وی رفته بود چنان دل شکسته و بی آرام گشت که خویشتنداری نتوانست. برخلاف معمول بی اجازه از دربار بیرون رفت و به خانهی خود رفت و چنان که بعدها به دوستان خود گفته بود هرگز اندوهی گرانتر و دردناکتر و طاقت سوزتر از آن بر وی ننموده است. روز بعد وقتی شاه از مستی به حال خویش باز آمد و جای صدر اعظم را در دربار خالی دید از آن خطای عظیم و جفای منکر که در بارهی وی روا داشته بود شرمگین گشت و کسی را در طلبش فرستاد. شیخعلی خان که از آن واقعه همچنان مشوّش بود و تلخی آن وهن و بی حرمتی جانش را زهرآگین میدانست به فرستادهی شاه که شخصیّتی عالی مقام بود، گفت اگر شاه دستور دهد سر مرا به دربارش ببرند بر من آسانتر است این گونه بی حرمتیها که به فرمان شاه بر من و امثال من میرود مقام سلطنت را در انظار میشکند و به همین سبب از وهنی که بر من وارد آمده آذرها به دل دارم چنان که گفتم نهایت آمال و آرزوهایم دوام عظمت و بلند نامی مقام سلطنت است و چون وجود حقیرِ من غالباً مورد توهین و تحقیر قرار میگیرد و بی گمان پادشاهان و بزرگان خارجی و همسایه وقتی این واقعیّات افتضاح آمیز را بشنوند به مسخره و بی اعتنایی به دربار ایران مینگرند. از وجود خودم که مایهی ظهور این رسواییها و فضاحتهاست متنفّر و بیزار میشوم. این نگرانیها و دردهای جان سوز دلم را چنان میفشارد که زندگی بر من ملال آور و غیر قابل تحمّل شده و اگر شاهنشاه به کشتنم فرمان دهد بزرگ احساس در حقّم روا داشته است. فرستادهی شاه جواب صدر اعظم را کلمه به کلمه به عرض شاهنشاه رساند. وی به سمع رضا شنید و به حُسن نیّت و صمیمیّت نخست وزیر اعتراف کرد. دگر باره کسی را به احضار وی فرستاد و چون آمد دستش را به گرمی فشرد و پیمان سپرد که از آن پس حرمت وی و مقامش را به سر نگه دارد و به جبران بکوشد. شیخعلی خان نیز فرصت را برای ایراد بعضی نکات مناسب شمرد. خود را به پای شاه افکند و به طریق موعظت و دولت خواهی گفت: من کوچکترین بندگان پادشاهم و چندان به تندرستی و دوام عظمت و شوکت آن اعلیحضرت آرزومندم که هر زمان در مییابم شاهنشاه بنا بر عادت در شرب شراب زیاده روی میکند که بسا ممکن است صحّت و سلامت وجود مقدّسش در معرض خطر افتد چنان گرفتار درد و وحشت میگردم که مرگ بر من از تحمّل آن آسانتر است. گفتههای صدر اعظم چنان پر صلابت و بیانگر صمیمیّت و دولت خواهی بود که در دل پادشاه نشست و پیمان سپرد از آن پس در پیمودن شراب اندازه نگه دارد.»[2]