پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

چگونگی قتل امامقلی خان توسط شاه صفی اول صفوی

 

چگونگی قتل امامقلی خان

 

امامقلی خان فرزند الله وردی خان سردار مشهور شاه عباس می‌باشد. الله وردی خان در اصل ارمنی و از مردم گرجستان بوده و در ایّام جوانی است که وی را به غلامی می‌فروشند. او پس از آن که به جمع غلامان شاه تهماسب اول پیوست دین اسلام را پذیرفت و مسلمان شد. از آن جا که الله وردی فردی صادق و فداکار بود به منصب قوللر آقاسی شاه انتخاب گردید. شاه عباس در سال 1004 هجری قمری مقامش را ترقّی داد و به سمت امیرالاامرایی فارس انتخاب کرد و در آن جا نیز به خوبی از وظایف محوّله پیروز برآمد. شاه عباس وی را به سبب سن و سال و احترامی که برای او قائل بود بابا خطاب می‌کرد و حتی در هنگام مرگش نیز با حضور تمام امرا و اعیان دولت جنازه‌ی سردار خود را تشییع کرد و در مراسم غسل و کفن او شرکت نمود و دستور داد جسدش را در جوار آستانه‌ی رضا (ع) به خاک سپارند. الله وردی خان دارای دو پسر به نام‌های امامقلی خان و داوود خان است. داوود خان در زمان شاه صفی حاکم گنجه بود و به دلیل آن که دچار سرنوشت مقتولان دیگر شاه صفوی نگردد دعوت وی را در تجمّع قزوین نپذیرفت و سرانجام از ترس به استانبول گریخت. امامقلی خان نیز که حاکم فارس و قهرمانی مبارزه با پرتغالی‌ها را در سابقه‌ی خود داشت مورد سوء ظن پادشاه قرار گرفت و در نهایت وی را با حیله به اصفهان کشاند و سپس در قزوین او را با پسرانش به قتل رسانید و بعد دستور صادر کرد که از بازماندگانش در شیراز اثری باقی نگذارند.[1] امامقلی خان همانند پدرش بسیار مورد اعتماد شاه عباس بود و روایت می‌کنند که وی از ثروت زیادی برخوردار بوده و میزان ثروت و مخارجش با شاه برابری می‌کرده است. روزی شاه عباس به شوخی به او می‌گوید دلم می‌خواهد تو روزی یک عباسی کمتر از من خرج کنی تا میان پادشاه و خان شیراز تفاوتی باشد. نابودی امامقلی خان با این درجه‌ی اعتبار اجتماعی کاری آسان نبود، ولی شاه صفی با حیله و نیرنگ او را به قزوین آورد و در نهایت با حیله گری و ریاکارانه او و پسرانش را به قتل رسانید. در مورد این اقدام و تصمیم شاه صفی دلایلی چند مطرح گردیده است؛ ولی در بین آن‌ها سخنی جز خودخواهی و غرور پادشاه نمی‌توان یافت. مورّخان درباری به جای آن که علتی موجّه برای آن عمل احمقانه‌ی شاه صفی مطرح سازند بیشتر در توجیه و توصیف دستور ظل‌الهی پرداخته و کار او را جزو خدمات شایسته و الهام غیبی او قلمداد کرده‌اند. خوشبختانه در مقابل این چاپلوسی‌ها گزارشی از سفرنامه‌ی اروپائیان موجود است که مطالب آن‌ها به حقیقت نزدیکتر و آشکار کننده‌ی بسیاری از دروغگویی‌ها می‌باشد. آنان به درستی تمام آن رفتار شاه صفی را ناشی از افکار احمقانه و خودخواهی او ثبت کرده‌اند. شاه صفی در مدت چهارده سال حکومتش علاوه بر کشتار شاهزادگان اکثر وزرا و مشاوران دوران شاه عباس را از میان برد و از برجسته‌ترین آن‌ها به قتل امامقلی خان فاتح هرمز می‌توان اشاره کرد. شاه صفی همواره از قدرت فوق‌العاده امامقلی خان و نفوذش در فارس نگران بود؛ ولی وجود یکی از فرزندانش به نام صفی قلی خان که به پسر شاه عباس مشهور بود بر شدّت این نگرانی‌ها افزوده بود. شاه صفی از ترس آن که مبادا صفی قلی خان به کمک پدرش ادعای سلطنت کند تصمیم گرفت که همه‌ی افراد این خاندان را به قتل برساند. او برای کشتن آن‌ها به دنبال بهانه می‌گشت و مهمترین بهانه‌ای که شاه صفی به دست آورد مربوط به اطاعت نکردن برادرش در اجتماع قزوین می‌باشد که تلافی مجازات آن را بر حاکم فارس و خاندانش اعمال کرد.[2]

دکتر نصرالله فلسفی در مورد قتل امامقلی خان می‌نویسد: «یکی از مردان بزرگی که به فرمان شاه صفی کشته شد امامقلی خان امیرالاامرا و خاندان بزرگ فارس بود و علت دستور آن بود که مردم یکی از پسران او را پسر شاه عباس بزرگ می‌دانستند؛ زیرا شاه عباس یکی از زنان حرم خود را به امامقلی خان بخشیده بود و آن زن هنگامی که به خانه‌ی خان فارس رفت آبستن بود و پس از شش ماه پسری آورد که فرزند وی معرّفی شد. این پسر صفی قلی خان نام داشت و پس از مرگ شاه عباس، چون شاه صفی همه‌ی فرزندان و نوادگان او را کشت، از وجود وی نیز آرام نداشت و از بیم آن که مبادا روزی امامقلی خان او را در فارس به سلطنت بردارد و با قوای آماده و مجهزّ خود به اصفهان تازد مصمم شد که خان فارس را با همه‌ی فرزندان و نزدیکانش نابود کند. بدخواهان و دشمنان امامقلی خان و مخصوصاً مادر شاه صفی نیز او را به این کار تحریض می‌کردند و از اعتبار و قدرت و محبوبیتی که خان فارس در میان مردم ایران داشت برحذر می‌داشتند. شاه صفی از آغاز سلطنت برای برانداختن خاندان امامقلی خان بهانه‌ای می‌جست، ولی چون خان فارس هرگز به کاری که نشانه‌ی اندک خودسری و نفاقی باشد دست نمی‌زد و همواره فرمانبردار و آماده خدمت بود. شاه نیز جز صبوری چاره‌ای نداشت. سرانجام امامقلی خان را با حیله به اصفهان فراخواند. امامقلی خان از رفتن به اصفهان عذر خواست، ولی چون شاه صفی در آن باره اصرار کرد ناچار اول صفی قلی خان را به دربار فرستاد و سپس خود با دو پسر دیگر از دنبال او به سوی پایتخت حرکت کرد. یکی از معاصران شاه صفی می‌نویسد که چون امامقلی خان آماده‌ی حرکت شد پسرش صفی قلی خان به او گفت پدر ما به پای خود به قتلگاه می‌رویم. خان جواب داد شاید حق با تو باشد اما من تا امروز هرگز بر پادشاه خود یاغی نشده و از اطاعت فرمانی سرپیچی نکرده‌ام تا دم مرگ نیز مطیع فرمان او خواهم بود. امامقلی خان و پسرانش در ماه جمادی‌الاول سال 1042 در قزوین به اردوی وی رسیدند. شاه صفی او و پسرانش را با مهربانی پذیرفت و چون سپاهیانی که از اطراف احضار کرده بود در آن شهر گرد آمدند روزی سان سپاه دید و پس از آن سه شب به جشن و شادکامی و چراغانی شهر پرداخت. در آخرین شب هنگامی که جمعی از سران دولت با صفی قلی خان و فتحعلی بیگ و علیقلی بیگ، پسران خان فارس در خدمت او به باده گساری مشغول بودند ناگهان از جای برخاست و به اطاقی دیگر رفت و پس از اندک مدتی حسین خان بیگ ناظر را با سه تن از جلادان به مجلس درآمدند و پسران خان را سر بریدند و سرهای ایشان را در طبق زریّنی نزد شاه بردند. شاه صفی دستور داد که سرها را به خانه‌ی امامقلی خان ببرند تا ببیند. سپس سر او را نیز ببرند و پیش وی آورند. برای کشتن خان فارس نیز مخصوصاً دو تن از نزدیکان وی داوود بیگ و علیقلی بیگ میردیوان را که هر دو داماد امامقلی خان بودند مأمور کرد. آن دو با کلبعلی بیگ ایشیک آقاسی به خانه‌ی خان فارس رفتند و سرهای پسرانش را پیش او نهادند. خان چون پیر بود از مجلس شاه زودتر برخاسته و به خانه رفته بود و چون مأموران به آن‌ جا رفتند به قولی در کار برهنه شدن و خفتن و به قولی مشغول نماز بود. ایشیک آقاسی باشی و دامادانش او را از فرمان شاه آگاه کردند. خان بی آن که آثار وحشتی در چهره‌اش پیدا شود خواهش کرد، بگذارند نمازش را تمام کند و چون از نماز فارغ شد به مرگ تن داد. سر او را نیز با سرهای دیگر پیش شاه بردند و شاه آن‌ها را به حرم خانه نزد مادرشان فرستاد.»[3]

تاورنیه نیز علت قتل امامقلی خان را ناشی از ترس شاه صفی و وجود صفی قلی خان پسر خوانده‌ی شاه عباس و اعتبار و قدرت حاکم فارس ذکر کرده‌اند، ولی اولئاریوس علت قتل را بیشتر مربوط به تمرّد داود خان دانسته است. مورخان درباری چون سید حسین بن مرتضی حسینی استرآبادی مؤلف تاریخ سلطانی و دیگری محمّد یوسف واله قزوینی اصفهانی است که در کتاب خلد برین در مورد چگونگی قتل امامقلی و فرزندانش می‌نویسد: «در شب شنبه غره‌ی شهر جمادی‌الاول به پرتوِ امتثال فرمانِ چراغِ چشم جهانیان به تماشای جشن چراغان میدان دارالسّلطنه قزوین روشن و عمارت واقعه در میدان مذکور به گل‌های آتشی شمع و چراغ گلشن و بزم عشرت و میگساری شهریار خصم افکن و خاقان دشمن شکن بود. مکنون خاطر همایون از نهانخانه‌ی کمون قدم به عرصه‌ی ظهور نهاده. بعد از انقضای مجلس به پر کردن ساغر زندگانی امامقلی خان و پسران وی که در آن بزمِ ارم قرین با خسرو روی زمین هم پیاله و هم نشین بودند فرمان داد و حسین خان بیک ناظر بیوتات در حینی که صفی قلی خان و فتح علی بیک و علیقلی بیک، پسران امامقلی خان از آن بزم ارم نشان مستان بیرون می‌آمدند به تیغ امتثال فرمان، هر سه را از پای درآورده. سرهای ایشان را به نظر کیمیا اثر رسانیده و بنا بر آن که امامقلی خان از راه غلوای سکر و بد مستی بر مجلسیان سبقت گزیده، رخت استراحت به آرامگاه خود کشیده بود علیقلی بیک میردیوان و برادر سپهسالار ایران و داود بیک گرجی غلامان خاصّه‌ی شریفه که هر دو به مصاهرت امامقلی خان محسود امثال و اقران بودند به همدستی کلبعلی بیک اشیک آقاسی به آوردن سر امامقلی خان مأمور گردیده. وقتی به منزل وی رسیدند که آن خون گرفته به درون حرمسرای خود رفته برهنه می‌شد که به جامه‌ی خواب رود. ناگاه نامبرده‌ها از گرد راه رسیده به بهانه آن که شاه می‌طلبید، آن مدهوشِ باده‌ی بی خبری را از حریم حرم و خوابگاه وی بیرون کشیده، سر پر شور و شرش را به پایبوس سمندِ صبا خرام خسرو گردون غلام رسانیدند.»[4]

در ادامه‌ی روش آن دو مورخ مذکور وضع محمّد معصوم بن خواجگی اصفهانی که مؤلف کتاب خلاصه‌السّیر در تاریخ شاه صفی می‌باشند از بقیّه ننگین‌تر است. او با وقاحت تمام مقتول و معدوم ساختن خانواده و بازماندگان کسی را که عمری در خدمت ایران گذرانیده‌اند به خاطر خوشایند شاه سفاکی مانند شاه صفی متهم به خیانت و گرفتار شدن آه مظلومان می‌داند. وی با توصیف چاپلوسی از خونریز زمان و ارتباط او با عالم غیب در باره قتل حاکم فارس می‌نویسد: «حضرت ظل‌الهی که ضمیر منیرش آفتاب درخشانی است که عالمی را در پرتو خود نورانی دارد و ذات با کمالش دَوحَه‌ای (درخت تناور) است که خلقی در ظلّ عاطفتش استراحت می‌نمایند همیشه منظور نظر و مطمع خاطر عالم آرایش در استکشاف غوامض حالات مظلومان است و دایم صرف اوقاتش در استطلاع احوال مستمندان. چون در این اوقات از وخامت عاقبت نا محمودِ داودِ مردود که شیوه‌ی نمک به حرامی شعار خود ساخته، خدمت و بندگی چندین ساله‌ی خانواده آباء و اجداد خود را به صرصر فنا داده بود اثری به احوال امامقلی خان و سلسله‌ی او که در آداب طرز دانی و نیکو خدمتی ید بیضا داشتند به جزای اعمال گرفتار شدند. اگرچه کلیّه‌ی مفاسد این قضیّه آن بود؛ امّا آه مظلومان فارس نیز که از ستم و دست درازی منسوبان بی باک آن خان به ایشان رسیده علاوه‌ی آن معنی شد.

تیر ضعیفان چو گشاد از کمان     بگذرد  از  نه       سپهر   آسمان

آه  کسان  خرد    نباید   شمرد      آتش سوزان چه بزرگ . چه خرد

حضرت ظل‌الهی را به الهام غیبی معلوم شد که مرهمی بر دل مظلومان بنهد و انطفای آتش ستم را به آب تیغ دفع نماید. در شب شنبه غرّه‌ی شهر جمادی‌الاخر سنه 1041 بعد از آن که چند روز در دارالسّلطنه قزوین به عیش و عشرت مشغول بودند آداب عشرت تازه بنیاد نهاده، فرمودند که میدان دارالسّلطنه مذکور را چراغان نموده، هر کس در بزمی به عیش مشغول باشند و در آن شب حکم شد که علیقلی بیک دیوان بیگی به قتل امامقلی خان ساعی بوده حسین خان ناظر، صفی قلی خان و ابوالفتح بیک و علی قلی بیک ولدان او را که به اتّفاق والد در سُدّه‌ی سنیّه بودند مقتول سازند. ایشان به فرموده عمل نموده، در همان ساعت سر مقتولان را به سم ستوران مظهر اقبال انداختند. القصه چون طبع پُر ملال از آن قضیّه فراغت یافت در همان شب ایالت کوه گیلویه را به اغورلوخان ایشیک آقاسی باشی و دارایی ولایت لار نامزد کلبعلی بیک ایشیک آقاسی گردید و به اغورلوخان فرمودند که در وهله‌ی اول که به فارس رسید باقی اولاد را به قتل رسانیده، ابقای بر احدی نفرمایند و میرزا محسن وزیر نظارت پناه حسین خان را با میرزا معین‌الدّین محمّد وزیر خان مقتول به ضبط اموال و اسباب تعیین فرمودند که به ولایت فارس رفته در آن دقیقه‌ای فوت و فرو گذاشت، ننمایند.»[5]



[1] - تاورنیه در صفحه 521 سفرنامه خود در مورد بازمانده خانواده امامقلی خان در شیراز می‌نویسد: «امامقلی خان و خانواده‌اش از تمام خانواده‌های ایران معتبرتر و زیادتر بودند. پنجاه و دو اولاد داشت. بعد از آن که خود و دو پسرش را در قزوین کشتند شاه فوراً چاپاری به شیراز فرستاد که خبر این واقعه را به نایب‌الحکومه خان بدهد و به او امر کرد که فوراً تمام اولادهای دیگر امامقلی خان را به قتل برسانند. فوراً نایب‌الحکومه امر شاهانه را به موقع اجرا گزارد و فقط دو نفر از اطفال او که هنوز شیرخوار و در بغل دایه بودند از این قصّابی خلاص شدند، ولی بعداً هیچ کس نتوانست از این دایه‌ها و آن دو طفل نشانی به دست بیاورد.»

[2] - در صفحه 56 کتاب ایران در بحران زوال صفویه و سقوط اصفهان درباره تعداد مقتولین خانواده امامقلی خان می‌نویسد:« نابودی امامقلی خان با دو پسرش که شاه جوان در یکی از مجالس باده خواری‌اش بدان فرمان داد مقدمه‌ی کشتار همه‌ی نسل او شد که عده‌ی آن‌ها را از 16 تا 52 تن گفته‌اند.»

[3] - زندگانی شاه عباس اوّل، جلد دوم، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، صص 392 و 393

[4] - ایران در زمان شاه صفی و شاه عباس دوم ( خلد برین)، محمّد یوسف واله قزوینی اصفهانی، تصحیح و تعلیق و توضیح و اضافات دکتر محمّد رضا نصیری، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1380، ص 149

[5] - خلاصه‌السّیر، تاریخ روزگار شاه صفی صفوی، محمّد معصوم بن خواجگی اصفهانی، چاپ اول، انتشارات علمی، 1368، صص 147 و 148

6- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 733

شاه صفی اول و زنده به گور کردن زنان حرمسرا

اصفهان خونین و زنده به گور کردن زنان حرمسرا

 

در شرح زندگی حاکمانی چون شاه اسماعیل‌‌ و شاه صفی‌ها به روایاتی برخورد می‌کنیم که تنها به خاطر ارضاء غرور و خودخواهی آنان انجام گرفته و هیچ ربطی به میدان‌ جنگ و مبارزه با دشمن ندارد. یکی از اصول پایدار در سیستم حکومت‌های استبدادی بهره کشی و ظلم و ستم و ابزاری نگریستن نسبت به توده‌های مردم بوده است. یکی از آثار این دور تسلسل رفتارتغییر ناپذیر حاکمان صفوی و بعد از آن می‌باشد که همیشه خود را برتر از دیگران دانسته وهیچ حقی برای دیگران قائل نبوده‌اند. گویا آن‌ها در اثر چاپلوسی‌ و تملّق بر این باور رسیده بودند که واقعاً موجودی فراتر از دیگران هستند و همه‌ی امکانات تنها برای تفریح و خوشگذرانی ایشان خلق شده و مردم به منزله‌ی مجسمه‌هایی می‌باشند که هر گاه دوست داشتند برای کشتن و یا قطع اعضای بدنشان چون داستان‌های تخیلّی دستور صادر کنند. شیوه‌ی رفتار و خودخواهی این حاکمان حاوی این پیامِ نهفته می‌باشد که آنان چون کودکان لجوجی هستند که تنها حرف خود را تکرار کرده و دیگران موظفند که برای جلب توجه و رضایت آن‌ها متوسل به هر رذالت و جنایتی بشوند. به راستی در هنگام مطالعه‌ی تاریخ چه لذت بخش بود که به جای توصیف سراسر کشتار و چشم درآوردن و ویرانی‌ها، شاهد عبرت گرفتن از تاریخ و تلاش‌ حاکمان برای آزادی و برابری و اعتلای فرهنگ و تمدن جوامع می‌بودیم!؟ برای آگاهی از آن اوضاع و سیستم استبدادی صفویان باید ممنون از مورّخان و افرادی چون اولئاریوس و غیره بود که به افشای زندگی و پشت پرده‌ی حاکمان پرداخته‌اند، وگرنه اطلاعات ما محدود به همان مدیحه سرایی چاپلوسان بود و هیچ گاه ندای مظلومیت مردم به گوش دادگاه تاریخ و قضاوت آیندگان نمی‌رسید. اگر در این دادگاه تاریخی عدالتی حاکم باشد بنابراین هیچ تفاوتی بین رفتار شاه اسماعیل و شاه صفی و غیره با خونخوارانی چون نرون و چنگیز نیست زیرا فجایع و قتل عام آنان نیز تحت هر عنوان و پوششی که انجام گرفته باشد چیزی جز آتش و خون به دنبال نداشته است. بدون شک موقعیت و چگونگی محیط رشد و تربیت یک فرد را نمی‌توان در رفتار او بی تأثیر دانست. به یقین در فضای تربیتی شاه عباس و شاه اسماعیل دوم و شاه صفی تفاوت بسیار وجود داشته است، ولی همه‌ی آن‌ها در حذف رقیبان و شاهزاده کشی هم عقیده و استاد بوده‌اند. شاه صفی علاوه بر آنان که در کشتن فرزند و شاهزادگان مهارت داشتند، ایشان حتی به اطرافیان صدیق و زنان حرمسرای خویش نیز رحم نکرده و در اوج حماقت و غرور مرتکب اعمال ناهنجاری گردید که شایسته‌ی لقب بی رحم‌ترین و خوانخوارترین حاکم صفوی شد.

شاه صفی در مدّت چهارده سال حکومت خود نه فقط در جهت عمران و آبادی کشور قدمی برنداشت؛ بلکه با استبداد بی رویّه هر حرکت اصلاحی را از بین برد. اولئاریوس در سفرنامه‌ی خود تحت عنوان اصفهان خونین به مطالبی در این زمینه اشاره دارند که در جای خود حیرت انگیز است. او می‌نویسد: «می‌گویند وقتی شاه صفی متولد شد هر دو دستش خونین بود و موقعی که این موضوع را به شاه عباس اطلاع دادند، گفت این پسر خونریزی زیادی خواهد کرد و همین طور هم شد. پیش بینی شاه عباس درست درآمد و شاه صفی سلطنت خود را با سفّاکی و خونریزی زیاد شروع کرد. به طوری که در صد ساله‌ی اخیر کمتر پادشاهی را در ایران به خونخواری شاه صفی می‌توان یافت. کمی پس از جلوس بر تخت سلطنت صدر اعظم پیرِ ایران، همچنین رستم خان از سرداران معروف ایران و عدّه‌ی زیادی از رجال و سران ایران را که با او خویشی داشته و به علاوه خدمات بزرگی به مملکت کرده بودند با دست خود کشت یا آن که فرمان قتل آن‌ها را صادر کرد و بعدها نیز خوی درندگی و خونخواری او طوری شدّت یافت که دوست و دشمن از دست او در امان نبودند و به بهانه‌های جزئی و بدون جهت دستور قتل افراد را صادر می‌کرد و در این جا من نمونه‌هایی از خونریزی‌هایش را به طور اختصار ذکر می‌کنم: شاه صفی خونریزی را از نزدیکان و خویشان خود شروع کرد، به این معنی که دستور داد تا برادر کوچکترش تهماسب میرزا را که مادرش صیغه و کنیز بود، کور کردند و چشمان او را میرغضب با کارد از حدقه بیرون آورد و این جوان کور و بدبخت را به همراهی عموهای خود امامقلی میرزا و خدابنده میرزا که به دستور شاه عباس کور شده بودند به قلعه‌ی الموت واقع در نزدیکی قزوین فرستاده و زندانی کرد و بعد هم به قول خودش چون از زنده ماندن این سه نفر کور فایده‌ای عاید نمی‌شد دستور داد تا آن‌ها را از بالای قلعه روی تخته سنگ‌ها پرتاب کردند و به قتل رساندند. سپس نوبت به عیسی خان قورچی باشی شوهر عمّه‌ی او و پسرانش رسید که آن‌ها را کشت. عیسی خان از فرزندان علی و پیغمبر اسلام به شمار می‌رفت و پدرش مرد مقدّسی به نام سیّد بیک بود که در زمان شاه خدابنده، خان اردبیل بود. عیسی خان در زمان شاه عباس طی جنگ‌ها طوری رشادت و تهوّر از خود نشان داد که به فرمان شاه «یوزباشی» شد و درجات نظامی را به سرعت پیمود و چون صداقت و وفاداری خاصی از خود نشان می‌داد، شاه عباس دخترش را به همسری او درآورد. پس از آن عیسی خان مقام و منزلت زیادی در دربار پیدا کرد و شاه خدمات و کارهای مهم را به او رجوع می‌کرد و به همین جهت معروف به قورچی باشی شد. عیسی خان از همسر خود که عمّه‌ی شاه صفی محسوب می‌شد صاحب سه پسر شده بود که مادرشان خیلی به آن‌ها افتخار می‌کرد. روزی همسر عیسی خان نزد برادرزاده‌ی خود شاه صفی ضمن صحبت به شوخی پرداخته و گفت چگونه است که شاه مدّت دو سال است از هیچ یک از زنان خود فرزندی پیدا نکرد و وارثی برای تاج و تخت به وجود نیاورده است، او به تنهایی برای شوهرش سه پسر رشید آورده است. شاه جواب داد که هنوز خیلی جوان است و مدت زیادی سلطنت خواهد کرد و بدون شک پسران زیادی خواهد داشت. و عمه‌ی شاه باز به شوخی گفت آخر در مزرعه ای که تخم نپاشند چگونه انتظار دارند که سبز شود و محصول بدهد. این شوخی و کنایه سخت بر شاه گران آمد، ولی به روی خود نیاورد و در آن هنگام خشم خود را فرو برد، امّا روز بعد دستور داد که این سه پسر را که بزرگتر از همه آن‌ها 22 سال و وسطی 15 و کوچکتر 9 سال داشتند به باغ سلطنتی احضار کردند و علیقلی خان دیوان بیگی را مأمور نمود که در سه نقطه‌ی مختلف از این باغ سر این پسرهای بیگناه را که پسر عمه‌های او محسوب می‌شدند، ببرد. بعد دستور داد تا سرهای بریده را در سینی یا مجمع بزرگی که معمولاً در آن پلو می‌کشیدند، بگذارند و روی آن‌ها سرپوش بزرگی نهادند و این سینی سرپوشیده را جلوی شاه قرار دادند. سپس دنبال عمّه‌ی خود فرستاد و وقتی بی خبر از همه جا آمد و نشست، شاه به او گفت: یادش می‌آید که دیروز چه صحبت‌هایی میان آن‌ها رد و بدل شده است و چه طور از پسران خود تعریف کرده است؟ و بعد سرپوش را از روی سینی برداشته و سرهای بریده را به دست گرفته و نشان عمّه‌ی خود داد و گفت این نتیجه باروری تو و شوهرت است. زن از دیدن این منظره وحشتناک فریادی کشیده و لحظه‌ای مات و مبهوت ماند ولی چون قیافه خشمگین و برافروخته‌ی شاه را دید و احساس کرد که ممکن است فرمان قتل خود او را هم صادر کند روی پاهای شاه افتاد و آن را بوسید و به اجبار گفت آن چه را که شاه فرمان دهد و اراده کند خوب است. خدا عمر و دوام سلطنت شاه را زیاد کند، ولی شاه به تندی عمّه‌اش را از خود دور کرد و دستور داد تا شوهرش عیسی خان قورچی باشی را بیاورند و رو به او کرده و گفت عیسی خان سرهای بریده را ببین، خوشت می‌آید؟ عیسی خان تکانی خورد ولی او هم موقعیت خطرناک را احساس کرد و خشم و ناراحتی خود را مخفی کرد و با قیافه‌ای عادی گفت من اصلاً ناراحت نشدم قربان، اگر شاه دستور می‌فرمودند خودم با دست هایم سر آن‌ها را می‌بریدم. من هرگز پسرانی را که مورد پسند و رضایت شاه نباشند، نمی‌خواهم.

این قتل‌های وحشتناک و تأثّر آور تراژدی "استیاگس" یکی از پادشاهان را به خاطر می‌آورد که دوست خود "هارپا گوس" را به یک ضیافت دعوت کرد و پس از صرف غذا اشاره‌ای به مستخدمین خود کرد، آن‌ها رفتند و یک سینی را آوردند که سر بریده‌ی پسر هارپاگوس در آن بود و شاه به دوست خود گفت: این سر پسر تو است. گوشت بدن او را هم خوردی. آیا غذای مناسبی بود و هارپاگوس از بیم جان خود پاسخ داد هرچه را شاه بکند خوب و مورد پسند من است. سرگذشت عیسی خان با این تراژدی تاریخی شباهت زیادی دارد. این بار عیسی خان با دادن جواب نرم و مناسب به شاه جان خود را نجات داد، ولی طولی نکشید که از آتش خشم و غضب شاه صفی مصون نماند و مانند بسیاری دیگر از بزرگان ایران سر خود را از دست داد در حالی که کمک و خدمت زیادی در به سلطنت رسیدن شاه صفی کرده بود.

در همین اوقات جیراخان یکی از ندیمان شاه نیز سر خود را به خاطر یک شوخی از دست داد. این خان فوق‌العاده مورد توجه شاه صفی بود به طوری که شاه برای ابراز لطف به او یکی از زنان حرمسرای خود را طلاق داده و به عقد ازدواج وی درآورده بود و بیشتر اوقات با جیراخان شوخی و مزاح می‌کرد. یک روز که جیراخان حمام رفته بود و به همین جهت با صورت سرخ دیرتر از وقت مقرّر سر سفره شاه حاضر شد، شاه به شوخی گفت جیراخان در حمام خبری بود که این قدر معطّل شدی؟ حتماً همسر تازه خیلی تو را مشغول کرده است (زیرا ایرانی‌ها معمولاً پس از آمیزش با زنان بلافاصله به حمام می‌روند.) جیراخان هم به شوخی جواب داد شاها باید اعتراف کنم هم اکنون با یک زن آمیزش داشتم ولی زن خودم نبود بلکه زن آغاسی بیک بود (آغاسی بیک از سرداران شاه صفی در همان موقع با چماق طلائی در حضور شاه ایستاده بود) شاه صفی از این شوخی و گستاخی جیراخان که در حضور او چنین حرفی زده است خشمگین شد. روی درهم کشید. برخاست و رفت. جیراخان هم متوجه شد بی احتیاطی کرده و دهان خود را زیاده از حد گشوده است. با ناراحتی بلند شده و به منزل خود رفت. خشم شاه صفی از این نبود که که چرا جیراخان به همسری که شاه به او هدیه داده خیانت کرده است، بلکه از گستاخی جیراخان که در حضور او چنین توهینی به آغاسی بیک نموده عصبانی شده بود و وقتی اطلاع یافت جیراخان از قصر خارج گردیده و به منزل خود رفته است آغاسی بیک را به حضور خود طلبیده و گفت آغاسی شنیدی که جیرا در باره تو و همسرت چه گفت و چه توهینی کرد و حتی از حضور منهم خجالت نکشید که چنین گستاخی نکند، برو سر او را زود برای من بیاور. آغاسی بیک سری فرود آورد و برای اجرای فرمان شاه به طرف منزل جیراخان رفت. مدتی گذشت ولی شاه اثری از آمدن آغاسی بیک و آوردن سرِ جیراخان مشاهده نکرد. به همین جهت یک نفر دیگر را به منزل جیراخان فرستاد تا خبر بیاورد چه شده است و چرا آغاسی بیک نیامده است؟ فرستاده‌ی شاه بازگشت و خبر آورد که آغاسی بیک و جیراخان مانند دو دوست صمیمی کنار یک دیگر نشسته و مشغول صحبت و خنده و میگساری بودند. شاه با تعجب خنده‌ای کرده و گفت عجب مردکه‌ی قرمساقی است و بعد خنده‌ی او تبدیل به خشم شدیدی شد، زیرا آغاسی بیک با این کار خود از فرمان شاه هم سرپیچی کرده و به جای آن که سر جیراخان را بریده و بیاورد با او مشغول میگساری شده بود و به همین جهت علیقلی خان دیوان بیگی (برادر خان تبریز، رستم خان) را فرستاد تا رفته و سر هر دوی آن‌ها را بریده و نزد او بیاورد. آغاسی بیک بر اثر یک ندای قلبی یا گزارش یکی از کسانی که در حضور شاه بود خطر را احساس کرد و قبل از رسیدن دیوان بیگی از منزل جیراخان خارج شد و در گوشه‌ای پنهان گردید که مدت‌ها کسی از او اطلاع نداشت، ولی جیراخان به امید بخشش و عفو شاه در منزل باقی ماند و دیوان بیگی رسید و سر او را قطع کرد و با خود آورده و روی پای شاه انداخت و آغاسی بیک هم در یکی از اماکن متبرکه متحصّن شد.

بعد از جیراخان نوبت به زینل خان وزیر دربار شاه صفی رسید که مانند عیسی خان سهم بزرگی در به سلطنت رسیدن شاه صفی داشت و شرح خدمات او در فصل گذشته به اختصار ذکر گردید. اما واقعه‌ی قتل او به این ترتیب بود که سال 1632 میلادی که شاه صفی برای جنگ با ترکان عثمانی به بین‌النهرین رفته و آن‌ها که بغداد را محاصره کرده بودند شکست داد. در بازگشت مدتی را در همدان توقف کرد. در آن جا شبی عده‌ای از خان‌ها و بزرگان ایران که دور هم جمع بودند سخن از سفّاکی و بی رحمی شاه صفی به میان آورده و به بدگوئی از او پرداختند. زینل خان که در میان این جمع بود روز بعد نزد شاه صفی رفته و محرمانه مذاکرات این جلسه را به او اطّلاع داد و توصیه کرد که اگر بخواهد به راحتی سلطنت کند باید این عدّه را کشته و از میان بردارد، ولی شاه به او جواب داد اگر بخواهم این کار را بکنم باید از تو شروع کنم، زیرا از همه‌ی این جمع بزرگتر بودی و در مذاکرات آن‌ها هم شرکت داشتی. این کار را پدر بزرگ من، شاه عباس هم کرد و وزیر دربار خود مرشد قلی خان را کشت و بعداً به راحتی سلطنت کرد. زینل خان گفت شاها مطالبی را که به عرض رساندم به خیر و صلاح شاهانه بود. من به زندگی خود اهمیتی نمی‌دهم زیرا عمر خودم را کرده‌ام و اگر امروز نمیرم فردا خواهم مرد، ولی شاه از قتل من پشیمان خواهد شد. شب آن روز شاه صفی نزد مادر خود که در آن جا حضور داشت، رفت ( در آن زمان سلاطین زنان حرمسرا و محارم خود را در لشکرکشی‌ها و جنگ‌ها با خود می‌بردند) و مطالبی را که زینل خان گزارش داده بود به اطلاع او رساند و مشورت کرد که چه باید بکند. روز بعد مادر شاه که از این گزارش و توطئه علیه پسر خود نگران شده بود زینل خان را نزد خود احضار کرد تا مطّلع شود چه کسانی در آن جلسه حضور داشته و در توطئه علیه پسرش شرکت کرده‌اند. در حالی که زینل خان نزد مادر شاه بود معلوم نیست که شاه صفی چگونه از این موضوع مطلع شده، از چادر خود خارج گردیده و با حالتی که به دیوانه‌ها بیشتر شباهت داشت با عجله وارد خلوت مادر خود شد و بدون آن که کلمه‌ای بر زبان آورد شمشیر خود را کشید و گردن زینل خان را زد و وزیر دربار خود را به این ترتیب به خاطر سوء ظنی که به روابط او با مادرش داشت و یا به خاطر کینه‌ای که از او به دل گرفته بود با دست خود جلوی چشمان از حدقه درآمده‌ی مادر کشت. در باره‌ی زینل خان باید بگویم که فوق‌العاده مورد اعتماد شاه عباس قرار داشت و به دلیل همین اعتمادی که شاه به او داشت چندین بار به سمت سفیر و فرستاده شاه نزد سلاطین اعزام شد و از جمله یک بار به لاهور نزد پادشاه هندوستان فرستاده شد تا در مورد اختلافات مرزی قندهار با او مذاکره نماید. موقع حرکت از ایران، شاه پیراهن خود را به زینل خان داد و این بدان معنی بود که زینل خان به وسیله‌ی این پیراهن کاملاً با شاه ارتباط و اتصال پیدا کرده و منافع شاه را می‌بایستی کاملاً حفظ نماید کاری که زینل خان با صمیمیت کامل آن را انجام داد. در هندوستان رسم است افرادی که نزد پادشاه آن کشور می‌روند، می‌بایستی کاملاً خم شده و تعظیم کنند و در همان حال دست خود را روی زمین کشیده و بعد دست را بلند کرده و روی سر خود بگذارند یعنی در حقیقت خاک درگه‌ی شاه هندوستان را به سر خود بکشند. ولی زینل خان سفیر ایران به خاطر حفظ شئونات شاه عباس به این رسم اعتنایی نکرده با قامتی افراشته و بدون خم شدن نزد شاه هندوستان رفته و با او به طوری عادی سلام و علیک کرد . این کار سفیر ایران به منزله توهینی به شاه هندوستان بود و به همین جهت به مأموران و درباریان خود دستور داد که با زبان خوش و ملایمت تشریفات سلطنتی هند را به سفیر ایران خاطر نشان نمایند و از او بخواهند که در شرفیابی‌های بعدی آن را رعایت کند و اگر نپذیرفت او را با وعده‌ی دادن پول و هدایای زیاد تطمیع کنند که با این تشریفات تن دردهد، ولی سفیر ایران زیر بار نرفت و گفت به خاطر احترامات و شئونات شاه عباس نمی‌تواند چنین کاری را بکند. وعده‌ی پول را هم رد کرد و جواب داد شاه ایران آن قدر پول و ثروت دارد که بیش از این‌ها به او اعطا خواهد کرد. هندی‌ها وقتی از سفیر مأیوس شدند حیله‌ای اندیشیدند به طوری که در جلوی تخت پادشاه هندوستان درِ کوتاهی را نصب کردند تا سفیر ایران که مردی بلند قامت بود برای عبور از این در ناچار شود سر خود را خم نماید و در حقیقت به اجبار به شاه هنوستان تعظیم کرده باشد، ولی سفیر ایران موقعی که طی شرفیابی خود به آن در رسید و متوجه حیله‌ی هندی‌ها شد به سرعت حیله‌ای برای خنثی کردن آن به خاطرش رسید و به جای آن که به طور معمول از در بگذرد پشت خود را به در کرده و از پشت وارد شد. پادشاه هندوستان از این رفتار سفیر ایران به قدری خشمگین و ناراحت شد که دستور داد جیره‌ی سفیر ایران و همراهان او که طبق معمول آن زمان به عهده‌ی دولت میزبان بود، پرداخت نشود و از هر نوع کمکی به سفیر خودداری کرد. به طوری که سفیر مجبور شد که بشقاب‌ها و سرویس‌های نقره و زین و برگ طلای اسب‌های خود را به فروش رسانده و مخارج سفارت را تأمین نماید. نظیر این کار در تاریخ وجود دارد و موقعی که در دوران باستان سفیری از "تِب" نزد شاه ایران اعزام شد و اطلاع پیدا کرد که سفرای خارجی در مقابل شاه ایران باید سر فرود آورده و تعظیم کنند موقع شرفیابی وقتی جلوی تخت رسید انگشتری دست خود را به زمین رها کرد و بعد خم شد تا آن را بردارد و در حقیقت خم شدن خود را به حساب برداشتن انگشتری از زمین گذاشت. پادشاه هندوستان در نامه‌ی خود به شاه عباس از سفیر شکایت کرد که رعایت شئونات و احترام او و تشریفات درباری هند را نکرده است و شاه عباس در جواب این شکوائیه یادآور شد که البته مقامات و شئونات پادشاه هند بالاتر و بیشتر از احتراماتی بوده که سفیر ایران معمول داشته است، ولی ضمناً اقدامات سفیر خود را مورد تمجید و تشویق قرار داد. خلعت بزرگی به او اعطا کرد و مقام خانی پنج ولایت از جمله همدان، ترکستان و گلپایگان و دو ولایت دیگر را به او واگذار کرد که مادام‌العمر در اختیارش باشد و کسانی را به حکومت آن‌ها بگمارد، ولی خودش پیوسته جزء ندما و مشاوران شاه در اصفهان بماند.

مادر شاه صفی خدمات زینل خان را به شاه عباس و به سلطنت رسانیدن خود او را به پسرش یادآور شد و انتقاد کرد که چرا بدون مطالعه دست خود را به خون چنین خدمتگزار صدیقی آلوده کرده است. شاه صفی در ظاهر نزد مادر به اشتباه و خبط خود اعتراف کرد، ولی طولی نکشید که تراژدی‌های دیگری برای اعتمادالدوله صدر اعظم، میرآخور و رئیس تشریفات و دیگر خدمتگزاران و مشاوران خود و بالاخره مادرش به وجود آورده. آن‌ها را هم از دم تیغ گذراند. ماجرای قتل اعتمادالدوله صدراعظم از این قرار بود که در همین سفر هنگامی که شاه صفی با اردوی خود در دامنه‌ی کوه سهند واقع در نزدیکی تبریز چادر زده بود، شب‌ها طبق رسوم می‌بایستی یکی از خان‌ها به نوبت دور چادر شاه با شمشیر برهنه حرکت کرده و کشیک بدهند. یکی از شب‌ها نوبت کشیک با "اوقورلو خان" میرآخور و رئیس تشریفات سلطنتی بود ولی در آن هنگام او در چادر طالب خان اعتمادالدوله و میهمان او بود. حسن بیک منشی مخصوص شاه و شاعر بزرگ دربار هم آن جا حضور داشت. کشیکچی باشی که مرتضی قلی خان نام داشت وارد چادر اعتمادالدوله صدر اعظم شده و از اوقورلو خان خواست که بیاید و کشیک اطراف چادر شاه را عهده دار گردد. صدراعظم که می‌خواست میهمانان را مدت زیادتری نزد خود نگاه داشته و با آن‌ها صحبت کند و بعلاوه معتقد بود که خود کشیکچی باشی می‌تواند ساعاتی دیگر کشیک را عهده دار شود. با بی حوصلگی به او گفت شاه یک بچّه است. تو خودت هم می‌توانی مدتی کشیک را عهده دار شوی. برو و مزاحم نشو. در این جا باید متذکر شویم طالب خان اعتمادالدوله صدر اعظم و میهمانان او افراد معتبر و با سابقه‌ای بودند که سال‌ها در دستگاه دولت خدمت کرده و مورد توجه و علاقه‌ی شاه عباس قرار داشتند و بدین ترتیب غالباً نزد خودشان شاه صفی را که در آن موقع نوجوانی بیش نبود بچه خطاب می‌کردند، ولی البته با گفتن این کلمه به مرتضی قلی خان کشیکچی باشی که روابط خوبی با او نداشت مرتکب یک بی احتیاطی شده بود. مرتضی قلی خان از چادر صدراعظم خارج نشد بلکه جواب او را هم به تندی داد و صدر اعظم که از نظر مقام خیلی برتر از او بود عصبانی شده و به نوکران خود دستور داد تا مرتضی قلی خان را با کتک از چادر بیرون انداختند. مرتضی قلی خان با سر و روی خونین نزد شاه صفی رفته و ماجرا را بازگو کرد و گفت که اعتمادالدوله به شاه ناسزا گفته و او را هم کتک زده است. شاه صفی در حالی که سخت خشمگین شده بود او را دعوت به سکوت کرد تا فردا سزای صدر اعظم را بدهد. روز دیگر اعتمادالدوله صدر اعظم طبق معمول در بارگاه شاه حاضر شد و در جای همیشگی خود نشست. مدتی که گذشت شاه صفی او را نزد خود خوانده و گفت اعتمادالدوله با کسی که نان و نمک ارباب خود را بخورد و از عنایات او استفاده کند، ولی در مقابل به ارباب خود بی احترامی کرده و به او لطمه وارد آورده چه باید کرد؟ اعتمادالدوله که از نیّت شاه بی اطلاع بود جواب داد سزای چنین کسی مرگ است. شاه صفی بلافاصله گفت: و آن کس تو هستی! بعد کلماتی را که صدر اعظم به کشیکچی باشی گفته بود تکرار کرده و کتک زدن مرتضی قلی خان را یادآور شد. اعتمادالدوله که تازه متوجّه‌ی وخامت اوضاع شده بود در صدد طلب عفو و بخشش برآمد، ولی شاه ناگهان شمشیر خود را کشیده و در شکم صدر اعظم فرو برد که چون شاه نشسته و صدر اعظم ایستاده بود خون و امحاء و احشاء صدر اعظم روی دامن شاه ریخت. طالب خان اعتمادالدوله صدر اعظم فریاد کشید شاها الامان و بر زمین غلطید و شاه یکی از ریکاها یا جلادانی را که با تبر در کنار او قرار داشتند صدا کرده دستور داد تا سر صدر اعظم در حال نزع را با تبر زده و بدن او را قطعه قطعه نماید. یکی از غلام بچّه‌هایی که در آن جا حضور داشت و نمی‌توانست این منظره‌ی فجیع و دلخراش را ببیند روی خود را برگرداند و اشک از چشمانش سرازیر شد. شاه صفی متوجه تغییر حالت غلام بچه گردید و گفت: تو معلوم است خیلی متأّثر شدی که این طور چهره‌ات را درهم کشیدی. چشمانی که نتواند این منظره را ببیند به چه کار تو خواهد خورد و بلافاصله به جلاد دستور داد تا چشمان آن غلام بچه را هم از حدقه درآورند.[1] به جای اعتمادالدوله بعداً ساروتقی به صدرات عظمی تعیین گردید. بلافاصله پس از قتل اعتمادالدوله صدر اعظم شاه صفی، علیقلی خان دیوان بیگی را که در رأس مقامات قضایی قرار داشت مأمور کرد که بروند و فوراً سر اوقورلوخان را برای او بیاورد. دیوان بیگی به اتفاق دو نفر میرغضب روانه‌ی خانه اوقورلو خان میرآخور و رئیس تشریفات گردید. اوقورلو خان در آن موقع تازه از حمّام خارج شده بود و داشت لباس می‌پوشید که دیوان بیگی و میرغضب‌ها وارد اطاق او شدند. اوقورلو خان از دیدن آن‌ها یکّه‌ای خورده و خطاب به علیقلی خان گفت برادر مثل این است که خبر خوشی نیاورده‌ای؟  در این جا لازم به تذکر است که این دو نفر دوست صمیمی بوده و یکدیگر را همیشه برادر خطاب می‌کردند. دیوان بیگی جواب داد همین طور است برادر عزیز! اعتمادالدوله را شاه هم اکنون با دست خودش کشت و حالا سر تو را از من خواسته است. صبر داشته باش و خودت را برای مرگ آماده کن. بعد با اتفاق آن دو میرغضب به اوقورلوخان حمله‌ ور شدند و سر او را خود علیقلی خان برید و یکی از گونه‌هایش را سوراخ کرده و انگشت خود را داخل آن سوراخ نموده و بدین ترتیب سر بریده‌ی دوست صمیمی و برادر خوانده‌ی خود را نزد شاه صفی برد!! شاه صفی با عصای خود ضربه‌ای به سر بریده زده و گفت تو مرد شجاعی بودی. چه ریش بلند و زیبایی داشتی، اوقورلو خان دارای ریشی بسیار بلند بود که آن را می‌بافت. حیف که کشته شدی! البته خودت مقصر بودی و خواست خودت بود! مرتضی قلی خان کشیکچی باشی به جای اوقورلو خان به سمت میرآخور و رئیس تشریفات سلطنتی انتخاب گردید. در همان روز میهمان دیگر صدر اعظم یعنی حسن بیک منشی فقط به خاطر آن که در مجلس اعتمادالدوله حضور داشته و عکس‌العملی نشان نداده است سر خود را از دست داد و سومین قربانی این واقعه شد، اما چهارمین نفر یعنی شاعری که میهمان صدر اعظم بود نیز از مجازات مصون نماند و روز بعد چون به شاه گزارش دادند که او این مجازات‌های شدید را به صورت مرثیه‌ای به شعر درآورده است و در میدان شهر خوانده است شاه صفی دستور داد تا او را گرفته و به میدان شهر بردند و بینی و دهان و دست‌ها و پاهایش را بریدند که بر اثر آن بلافاصله مرد.بعد از این قتل‌های پی در پی شاه صفی دستور داد تا پسران طالب خان اعتمادالدوله صدر اعظم و اوقورلو خان میرآخور و رئیس تشریفات را احضار کنند و وقتی آن‌ها به حضور رسیدند شاه اظهار داشت من پدران شما را کشته‌ام حالا چه احساسی دارید و چه فکر می‌کنید پسر اوقورلو خان که جوانی زرنگ و حاضر جواب بود پاسخ داد پدر کیست و چه کاره است قربان؟ پدر من شخص شاه است. شاه صفی از جواب او خوشحال شد و دستور داد اموال پدرش را که طبق معمول می‌بایستی مصادره شود به او واگذار کردند، ولی پسر اعتمادالدوله که جوانی حسّاس بود و از قتل پدر ناراحت به نظر می‌رسید سر خود را پائین انداخت و جوابی نداد و به همین جهت اموال پدرش را به او ندادند بلکه تمام آن را به نفع شاه مصادره کردند!

مدتی پس از این واقعه شاه صفی به قزوین رفت و دستور داد تا خان‌ها و حکّام کلیه‌ی شهرها را احضار کنند تا به قزوین بیایند. این خان‌ها و حکّام همگی آمدند به جز دو نفر، یکی خان قندهار به نام علیمردان خان و دیگری خان گنجه به نام داود خان. این دو نفر که ماجرای سفّاکی‌ها و خونریزی‌های شاه را شنیده بودند از آمدن خودداری کرده و احتیاط به خرج دادند، ولی معذالک برای آن که وفاداری و اطاعت خود را نسبت به شاه نشان دهند علیمردان یکی از زنان عقدی و مادر و پسر خود را به قزوین نزد شاه فرستاد. داود خان هم برای اثبات فرمانبرداری خود یکی از زنان عقدی و پسر خود را نزد شاه اعزام داشت، ولی وقتی شاه اعزام این گروگان‌ها را کافی ندانسته و دستور داد که خود آن‌ها باید به قزوین بیایند. سوء ظن آن دو خان نسبت به شاه تبدیل به یقین شد و علیمردان خان شهر قندهار را تسلیم پادشاه هند کرده و خود را تحت حمایت او قرار داد. داودخان هم موقعی که قاصد شاه صفی که یک خواجه بود نزد وی آمد و فرمان شاه را ابلاغ کرد که باید شخصاً به حضور شاه برود با دوستان نزدیک خود مشورت نموده و بزرگان و محترمین گنجه را احضار کرد و شمّه‌ای از سفاکی‌ها و اعمال جنون آمیز و ظالمانه شاه صفی را برای آن‌ها شرح داد و اظهار عقیده کرد، بدین ترتیب ترجیح می‌دهد خود را تحت حمایت ترک‌ها قرار دهد تا آن که تسلیم شاه صفی شود. از حضار پانزده نفر با تصمیم داود خان مخالفت کردند و خان گنجه دستور داد تا همان جا آن‌ها را از دم تیغ بگذرانند و بعد نامه‌ی مسخره و تندی در جواب شاه صفی نوشته و از گنجه نزد تامراس خان شاهزاده‌ی گرجستان که برادرزن او بود، رفت و از آن جا عازم استانبول شد و در دربار سلطان ابراهیم، پادشاه عثمانی با کمال احترام پذیرفته شد. شاه صفی که از رفتار این دو خان خشمگین شده بود دستور داد تا زنان عقدی علیمردان خان و داود خان و مادر علیمردان خان را به فاحشه خانه بسپارند تا هر مردی مایل باشد با آن‌ها همبستر شده و لذت ببرد. پسر داود خان را هم دستور داد در اختیار خدمه و مهتران طویله قرار دهند تا به او تجاوز کنند، امّا پسر علیمردان خان را که چهره‌ای زیبا داشت برای لذّت بردن خود نگاه داشت!!

بعد از این انتقام جویی عجیب شاه صفی فرمان داد که خان شیراز یعنی امامقلی خان را که برادر داود خان بود دوباره به قزوین احضار نمایند. دوستان و آشنایان امامقلی خان به او هشدار دادند که به قزوین نرود، زیرا بدون شک شاه او را خواهد کشت، ولی امامقلی خان به تذکّرات آن‌ها وقعی نگذاشت و گفت با خدماتی که به شاه عباس و شاه صفی کرده است به هیچ وجه امکان ندارد به خاطر برادرش به او آسیبی برسانند و به فرض آن که چنین خطری هم وجود داشته باشد او ترجیح خواهد داد سر خود را از دست بدهد تا آن که از فرمان شاه سرپیچی کرده و نافرمانی نماید و به همین جهت به اتفاق پسرانش عازم قزوین شد، ولی به محض ورود به شهر او و پسرانش را گرفته و بدون هیچ گناهی، فقط به خاطر آن که شاه نسبت به داود خان کینه داشت، کشتند. پسران او را شاه خیال نداشت بکشد، ولی اشتباهی که پسر 18 ساله‌اش کرد سر همه را به باد داد. به این معنی که این پسر تقاضای شرفیابی به حضور شاه را کرده و وقتی نزد او رفت به خاک افتاد و پاهایش را بوسید و به دروغ گفت که پسر امامقلی خان نیست و فرزند شاه عباس است. به این معنی که مادر او کنیز و همخوابه‌ی شاه عباس بوده است و شاه عباس چون از خدمات امامقلی خان رضایت داشته مادر او را به امامقلی خان بخشیده و در همان موقع مادرش از شاه حامله بوده است. پسر امامقلی خان با گفتن این دروغ می‌خواست خود را از مجازات احتمالی نجات دهد؛ ولی این موضوع شاه صفی را بیشتر ناراحت کرد، زیرا رقیبی برای خود احساس می‌کرد و به همین جهت دستور داد تا این پسر 18 ساله و 14 پسر دیگر امامقلی خان را هم به میدان بزرگ شهر قزوین برده و در آن جا گردن بزنند. پسر شانزدهم امامقلی خان که در شیراز باقیمانده بود پس از اطّلاع از این امر به اتفاق مادرش که دختر یکی از شیوخ عربستان بود به بین‌النهرین گریخت و در یکی از آبادی‌های نزدیک بصره اقامت گزید که هنوز هم در آن جا است و از اعیان و ثروتمندان آن منطقه به شمار می‌رود. اجساد امامقلی خان و 15 پسر او مدت سه روز و سه شب با وضع فجیع و ناراحت کننده‌ای در میدان قزوین باقی ماند و در این مدت مادر پیر امامقلی خان بالای سر اجساد نشسته بود و اشک می‌ریخت و ضجّه و شیون می‌کرد و شاه صفی پس از اطّلاع از این امر دستور داد تا اجساد را به خاک بسپارند. درباره‌ی امامقلی خان هنوز مردم ایران اظهار تأسف می‌کنند و به قراری که می‌گویند مرد نیکوکار و ثروتمندی بوده که مانند پدرش الله وردیخان که پل معروف روی زاینده رود را ساخته بود مردی خیّر به شمار می‌رفته است و ضمناً شجاعت و دلاوری زیادی داشته و در جبهه‌های مختلف بر علیه دشمن می‌جنگیده است.

شاه صفی به این قتل‌ها و آدم کشی‌ها در میان خان‌ها و سرداران ایران اکتفا نکرد و در حرمسرای خود نیز یک زن را با شمشیر کشت و چندین نفر دیگر از نوکران و ملازمان را نیز با دست خود به قتل رسانید و به همین جهت در نظر همه به صورت یک هیولا درآمده بود. در مواقعی که معمولاً می‌خواست فرمان قتل صادر کرده و کسی را مجازات نماید لباس سرخ می‌پوشید و وقتی که او را با این لباس می‌دیدند همه سرا پا می‌لرزیدند و بر عاقبت خود بیمناک می‌شدند. به علت این سفّاکی و خونریزی شاه صفی را مسموم کردند، ولی سمّی که به او خورانده بودند آن قدر قوی نبود که وی را به کلی از پای درآورد، بلکه مدت دو ماه در بستر بیماری افتاد و پس از آن که بهبود یافت در صدد برآمد که کشف کند چه کسی این سمّ را به او خورانده است از افراد مختلف در این باره تحقیق کرد و وعده داد هر کس در این باره اطّلاعی به او بدهد پاداش خواهد گرفت و یکی از کنیزان حرمسرا به طمع دریافت پاداش به شاه اطلاع داد که سمّ را زنان حرمسرا و احتمالاً بیوه‌ی عیسی خان به او خورانده است. شب آن روز صدای کندن زمین و متعاقب آن فریادهای ضجّه و شیون زنان از داخل حرمسرا به گوش رسید. در مورد این سر و صداها و وقایعی که آن شب در حرمسرای شاه گذشته بود تا مدتی سکوت بود و کسی از آن اطلاع نداشت، زیرا به کسانی که در آن جا بودند خاطر نشان کرده بودند باید ساکت بمانند وگرنه کشته خواهند شد، ولی بالاخره خبر آن شب به تدریج منتشر شد و پرده از روی یک فاجعه‌ی دردناک و هولناک عقب رفت. بدین معنی که به دستور شاه صفی گودال بزرگی را در باغ حرمسرا کنده و چهل نفر از زنان حرمسرا را اعم از همسران و کنیزکان شاه در آن زنده به گور کرده بودند. مادر شاه نیز در همین ایام سر به نیست شد و شایع گردید که بر اثر ابتلا به طاعون فوت کرده است، ولی نزدیکان دربار می‌گفتند او هم جزء چهل نفر زنی بوده است که آن شب به دستور شاه صفی زنده به گور شده است.»[2] و [3]


 



[1] - در صفحه 988 جلد سوم سفرنامه شاردن نیز مشابه همین عمل را در مورد منجم باشی شاه صفی روایت می‌کند. او می‌نویسد «حقوق منجّم باشی یعنی سرکرده و مهتر اخترگران صد هزار لیور است. زمانی که من در اصفهان بودم منجّم باشی دربار میرزا شفیع بود که پیری دانا و متین بود. پیش از وی برادرش که نابینا و به فرمان شاه از این خدمت معاف شده بود این سمت را داشت. و پسر این برادر، هم اکنون پس از منجّم باشی بر دیگران سر است و پنجاه هزار لیور حقوق می‌گیرد. حادثه کور کردن منجم باشی پیشین به فرمان شاه صفی پدر پادشاه کنونی صورت گرفت. ماجرا بدین سان وقوع یافت که یک روز در انجمنی که به فرمان شاه همه‌ی بزرگان دربار و منجم باشی نیز حضور یافته بودند اجرای مجازات سختی در باره پنج تن از جاه مندان در عمل آمد. بدین گونه که شاه دستور داد در برابر دیدگان همه‌ی حاضران در مجمع بدن آنان را قطعه قطعه کنند. هنگامی که این فرمان مشمئز کننده اجرا می‌شد شاه به دقت تمام در چهره‌ی یکایک حاضران می‌نگریست تا تأثیر این عمل وحشت انگیز را بخواند و دید منجم باشی در هر ضربتی که جلادان با شمشیر بر پیکر گنهکاران می‌زدند از شدت نفرت و انقلاب باطن چشمان خود را طرفة‌العینی بر هم می‌نهاد و زود می‌گشود. شاه خشمگین گشت و خطاب به حاکم یکی از ایالات که در آن جا حضور داشت، گفت خان بر خیز و چشمان سگی را که کنار تو نشسته از حدقه بیرون بیاور؛ زیرا که چشمانش مایه‌ی ناراحتی او هستند و نیروی دیدن بعضی چیزها و منظره‌ها را ندارند و این فرمان بی‌درنگ اجرا شد.»

[2] - سفرنامه آدام اولئاریوس، ترجمه مهندس حسین کرد بچّه، انتشارات هیرمند، 1379، جلد دوم، صص 723 تا 734

[3] - تاورنیه در صفحه 440 سفرنامه خود در مورد قتل همسر شاه صفی می‌نویسد: «من دو مرتبه در موقع تشریفات تعمید عید نوئل در اصفهان بودم. یک مرتبه شاه صفی را در آن جا دیده و دفعه‌ی دیگر شاه عباس ثانی جانشین او را که هردو به قدری شراب خوردند که مست شده عقلشان به کلی زایل گردید و در آن حال بی رحمی‌ها و ظلم‌هایی کردند که زندگی آن‌ها را ننگین می‌نماید. شاه صفی در مراجعت از جشن ارامنه زن خود یعنی مادر شاه عباس را با کارد به قتل رسانید، اما شاه عباس ظلم قبیح‌تری کرد. در مهمانی ارامنه شراب زیادی صرف کرد. وقتی که به منزل خود مراجعت نمود، خواست دوباره به شراب خوردن مشغول شود. سه نفر از زن‌های خود را مجبور کرد که با او در باده پیمایی شرکت کنند. زن‌ها مدتی با او همراهی کردند، وقتی که دیدند، نمی‌خواهد به اسراف خود خاتمه بدهد او را تنها گذارده، رفتند. شاه عباس دوم از این که زن‌ها بی اجازه‌ی او رفته‌اند و نخواسته‌اند در باده نوشی او همراهی نمایند خشمگین شد. خواجه سرایان را فرستاد و آن هر سه را حاضر کردند. چون زمستان بود و آتش بسیاری پیش شاه افروخته بودند حکم کرد تا آن بیچاره‌ها را در آتش انداخته، سوزانیدند. بعد شاه رفت و به راحتی خوابید. من این دو موضوع را حکایت کردم تا خوانندگان بدانند که احکام پادشاهان ایران به چه سرعت اطاعت و اجرا می‌شود. بدون این که کسی تأمل کند و ببیند آیا آن حکم ظالمانه قابل اجرا است یا نه؟»

4- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 719

بخشی از جنایات شاه صفی اول صفوی

 

 

 

بخشی از جنایات شاه صفی

 

اغلب مورخانی که راجع به دوران صفوی مطالبی نوشته‌اند شاه صفی را جزو نالایقترین حاکمان دانسته‌اند. از مهمترین کارهای ناهنجار او به قتل افراد شایسته که سال‌ها به ایران خدمت کرده بودند، می‌توان اشاره کرد. در اثر این اقدامات احمقانه بسیاری از افراد از ایران فرار کرده و به خاطر ضعف حکومت قسمت زیادی از نواحی غرب و شرق ایران به تصرف دیگران درآمد.[1] با توجه به این موارد است که افرادی چون احمد احرار در توصیف شرح شاه صفی از واژه‌ی اژدها در عنوان کتاب خود استفاده کرده‌اند. از نکات ابهام و تردید برانگیز در تاریخ نگاری آن است که در این میان افرادی چون محمّد یوسف واله‌ی قزوینی اصفهانی نیز وجود داشته‌اند که همواره به نحوی در صدد توجیه اعمال آن حاکم ستمگر برآمده‌اند. وی در کتاب خود قتل عام شاهزادگان صفوی و جنایات دیگر شاه صفی اول را در لفافه‌ای از استعارات و ابهامات پیچیده روایت کرده و سعی بر آن داشته که قضیّه‌ی قتل‌ها را پنهان دارد و آن‌ها را کاری کم اهمیّت و معمولی جلوه دهند. گویا از دید این افراد همیشه حق از آن حاکمان بوده و هر نوع نارضایتی مردم و حذف رقیبان باید به شدیدترین وضع سرکوب گردد و قشر مظلوم به جز انجام تکالیف محولّه از سوی صاحبان زر و زور و تزویر دیگر سهمی در استفاده از امکانات جامعه ندارند. دیدگاه و روش این مورّخان امری تازه نبوده و علی رغم سابقه‌ی طولانی‌اش هنوز هم شاهد تداوم آن در گوشه و کنار جهان با توجیهات گوناگون می‌باشیم. برای آن که با نمونه‌ای از عملکرد این افراد آشنا شویم به مثالی از چگونگی ثبت قیام غریب شاه گیلانی در تاریخ اشاره می‌گردد. علاوه بر او راویاتی چون عبدالفتاح و اسکندر بیک ترکمان هم آن وقایع را به شکلی توصیف کرده‌اند که محمود پاینده در کتاب خود کار آنان را شرم آور و نفرت انگیز می‌شمارد و از آنان‌ به بدی یاد می‌کند. محمود پاینده معتقد است که علاوه بر چاپلوسی چرا در نوشتار خود هیچ ارزشی برای مردم قائل نگردیده‌ و حتی متوسّل به دروغ شده‌اند.[2] ایشان به نقل از اسکندر بیک و عبدالفتاح و چگونگی الفاظشان نسبت به مردم گیلان می‌گوید: «...تبین این مقال آن است که بر عالمیان پوشیده نیست که مردم گیلان به غایت خفیف عقل و تیره رأی و بی عاقبتند و نهال قامت آن جماعت در جویبار ظلمت بالا کشیده، بوی مروّت و مردی به مشام ایشان نرسیده. عموم آن جا به مرتبه‌ای طالب فتنه و آشوبند که اگر برزگرزاده‌ای در عهد سلطان مستقلی به اراده‌ی سلطنت و استقلال روی به بیشه‌ی مخالف و اضلال نهد، مجموع خلایق بی‌درنگ آهنگ ملازمت او نموده. در روز اوّل جمعیتی فاحش دست می‌دهد. این گفتار وی در صورتی است که خود نمی‌داند در چه لجنزار گندیده‌ای نفس می‌کشد و مروّت و مردی را کلّه منار ساختن و در کاسه‌ی سر انسان مِی خوردن و در پوست برزگر زادگان دلاور و پیشگام، کاه چپاندن و از گوشت و استخوان سرِ سردار خورشت پختن و به خورد برادران او دادن و همبستر شده با زنان اسیران جنگی و..... می‌داند و مردم گیلان را به غایت خفیف عقل و تیره رأی و بی عاقبت می‌خواند که طالب فتنه و آشوبند. از محصلان غلاظ و شدّاد مالیات خان‌های صفوی به جنگل می‌گریزند و اگر برزگر زاده‌ای روی به بیشه مخالف و اضلال نهد، برزگر زادگان دیگر به او اعتماد می‌کنند و پدر کشته و برادر پوست کنده شده‌ها با او همسنگر و همداستان می‌شوند و همه‌ی سوته دلان گرد هم می‌آیند. دلش بیشتر از آن جهت می‌سوزد که دل ولی نعمتش از خشم لبریز می‌شود. چون این اخبار در قزوین قرع سمع همایون گشت، شعله‌ی غضب قیامت لهب، زبانه کشید. اول اراده‌ی خاطر اشرف بدان متعلّق گشت که به نوعی در تنبیه و تأدیب آن قوم تبه روزگار توجه نمایند که از خواب غفلت بیدار شده، بعدالیوم حرف فتنه و آشوب بر زبان احدی جاری نتواند شد. عبدالفتاح که جانب یزید روزگار خویش را گرفته است و نام فومن، مرکز غرب گیلان را به دنبال نام عربی خود یدک می‌کشد، نه زالو خون گرمش را در گل و لای سرد و مالاریا پرور برنجزار مکیده و نه آفت و خشکسالی به کشتزارش هجوم برده و نه مالیات‌های گونه گون پرداخته و نه اشک گرسنگی چین و شکن سیمای او را تر کرده است و انگار خود گیلانی نیست و می‌نویسد از بی وفایی و حرام نمکی مردم گیلان مثل بی وفایی و بد طینتی مردم کوفه و شام نسبت به خاندان خیرالانام.

گیلان در نخستین یورش وحشیانه مغول کاملاً در امان ماند و در حملات بعدی زیرکانه از کنار مغول گذشت و ناگزیر به پرداخت باج شد و آن را نیز نپرداخت، امّا در قرون بعد به دست بعضی از مغول صفتان صفوی، صفای زندگی را از دست داد. تاراج شد. ویران گردید و مردم سرزمین‌های سرسبز و پر برکت آن به خاک سیاه گرسنگی نشستند. از بررسی آن چه که گذشت نتیجه می‌گیریم که از آن زمان که سلطان بزرگ شیعه ساز صفوی به بهانه یکپارچه کردن خاک ایران به گیلان یورش برد و خان احمدِ نو شیعه، شاعر و شمشیرکش دانا و توانا را از آن سرزمین گریزاند و کاخ او را که رشک بهشت عنبر سرشت بود وارون کرد، یعنی تبدیل به خاک نمود و در آن چوگان بازی کرد. کاری که عرب در حسرت آن دق کرد و مغول آرزوی آن را به گور برد و به عبارت دیگر همان کار را کرد که مغول با نیشابور‍؟ بذر کینه و نافرمانی را بر سرزمین دل‌های مردم گیل و دیلم پاشید. سلطان بزرگ صفوی بلای مالیات‌های وصول نشده‌ی سایر ایالات را نیز بر سر گیلک جماعت ریخت و زیرآبِ وزیر با تدبیر و مردم خواه را به دستاویز ساختگی زد و برای کم کردن روی روستانشینان تازه به تشیع گرویده آنان را به بیگاری کشید و از سوراخ سوزن گذراند و مأموران بی ناموس خود را بر ناموس و عرض و شرف بذرافشانان گیلان چیره کرد و گروه گروه را در (جای شکار) رانکوه به کام دیو سفید برف کشاند و به هلاکت رساند.[3] غبار کینه‌ی مردم گیلان بر آیینه ضمیر سلطان شریعت پرور روز به روز افزون شد و دل‌های مردم گیلان را از ستم عمّال سلطان بزرگ صفوی روز به روز پرخون‌تر..... و از سال هزار به بعد بذر شورش و انتقام بر دشت‌های سرزمین گیل و دیلم پاشیده شد و با خون اشک بی گناهان آبیاری و بارور گردید و همین که تن گرم سلطان به زمین سرد مازندران خورد گُل وجود غریب شاه یعنی چکیده‌ی خون همه‌ی دردمندان گیلان شکفته شد.»[4]

محمّد یوسف واله قزوینی نیز بر همان روش قتل عام عیسی خان و بسیاری از نزدیکان شاه صفی را توجیه کرده‌اند. برخلاف محمّد یوسف، اولئاریوس علت قتل عیسی خان و پسرانش را سخنان بی محل همسرش در نزد شاه صفی می‌داند و سخنی از توطئه‌ی چراغ خان نیست. شاید این مورّخان چاپلوس خواسته‌اند که ننگ آن پادشاه سفّاک را در سال‌های سلطنت کم رنگ نشان دهند. در این جا اگر نوشتار اولئاریوس نمی‌بود هیچ گاه جنایات آن پادشاه سفّاک آشکار نمی‌گردید و چه بسا که آرامگاه آنان مورد تقدیس آیندگان نیز قرار می‌گرفت. محمّد یوسف در باره قتل عیسی خان و فرزندانش می‌نویسد: «دیگر از بدایعِ وقایعِ این سال خزال (تازه راه رونده) نهالِ اقبالِ اعاظم ارکانِ دولتِ بی زوال عیسی خان قورچی باشی و خلیفه سلطان اعتمادالدّوله است.[5] تعیین این مقال و تفصیل این اجمال آن که چون خاقان گیتی ستانِ فردوس مکان از مازندرانِ بهشت نشان، چنان چه ایمایی به آن شده، عزم شهرستان جنان نموده. به وقوع آن قیامتِ خفته بیدار و هولِ هایله‌ی کبری پدیدار گردید. ناظمان مناظم کارخانه‌ی سلطنت، از امراء و ارکان دولت و عظما و اعیان حضرت و سایر مقرّبان بساط قرب و محرمان حریم دین از بیم ظهور فتنه و فساد و اندیشه‌ی شور و شرّ مازندرانیان دیو نژاد، ابواب تفرقه و تشویش به مقتضای «الغریقُ یتشبّثُ به کلّ حشیش» در باب تعیین جانشین خاقان سفر گزین با یکدیگر از در مشورت و صلاح اندیشی درآمده، به فکرهای دور از کار افتادند و بنا بر آن که در پایه‌ی سریر سلطنت از دودمان خلافت کسی نبود که قائم مقام خسرو خلد مقام گردد و اکثر مردمان از وجود فایض‌الجود این یگانه‌ی گوهر درج سلطنت و پادشاهی و ولایتعهد آن حضرت آگاهی نداشتند هر یک به راهی رفته، طریقی پیش گرفتند. چنان چه بعضی از بنات مکرّمات و مخدّرات سرادق سلطنت، حرف بینایی امامقلی میرزای مکحول پسر صلبی خاقان گیتی ستانِ فردوس مکان را در میان آورده، خدمتش را شایسته و سزاوار ولیعهدی و جانشینی آن حضرت شمردند و می‌گفتند که اگر عیبجویان در این باب ابواب مناقشه و منازعه مفتوح دارند عن قریب نجفقلی میرزای پسرش که پنج ساله است به سن رشد و تمیز رسیده، قائم مقام پدر خواهد گردید. و از امرا و ارکان دولتِ ابد مدّت خلیفه سلطان و چراغ خان و جمعی دیگر با یک دیگر می‌گفتند که از پسران عیسی خان قورچی باشی که از جانب پدر از دودمان علیّه‌ی صفویه و احفاد سلطان جنید و بنی اعمام سلاطین خلد مقام و از طرف مادر نبیره‌ی دختری خاقان گیتی ستانِ فردوس مکان‌اند، سید محمّد خان پسر بزرگتر وی که در سن هیجده سالگی است شایستگی این امر عظیم و خَطب جسیم دارد و رفته رفته این سخنان از پرده‌ی استتار سر به دری پیش گرفته، به وساطتِ سخن چینان به عیسی خان رسید و آن صوفی طَویت و آن فدوی اخلاص عقیدت به شدّت و غلظت تمام به ایشان پیغام داد که امثال این سخنان از شما که خود را پرورش یافته‌ی نعم گوناگون تربیت و عنایت این دودمانِ ولایت نشان می‌شمرید به غایت بدیع و بعید می‌نماید. چه سزاوار سریر سروری و شایسته‌ی اورنگ تاجداری شاهزاده‌ی کامکاری است که به افسر ولیعهدی آن حضرت سرافراز است و اظهار این سخنان کاری که خواهد کرد پسران مرا در دست من به کشتن خواهد داد، زنهار که از امثال این قیل و قال دَم درکشید و خون این بی گناهان را به گردن مگیرید و چون خیال این قیل و قال مانند جای زر در بازی انگشتر پوچ برآمد، ترک آن اندیشه‌ی محال کرده روی جمعیّت به تَمشیت امور کارخانه‌ی سلطنت و پادشاهی آوردند و چنان چه گذشت چراغ چشم جهانیان به پرتو طلعت همایون این آفتاب تابان فروزان گشت و چون این سخنان به انهای پردگیان حریم حرمت و خواجه سرایان استار سلطنت در آغاز بهار جهانداری به عرض اقدس رسیده بود و در این مدّت از اطوار زیاده سرانه‌ی سیّد محمّد تفرّس می‌فرمود که دود این چراغ به کاخ دماغ وی راه برده، او را بر سر کار خودنمایی آورده است، لاجرم به صوابدید حزم و دوراندیشی که در دیده‌ی اهل دید بر تمامی امور سلطنت پیشی دارد بر آیینه‌ی خاطر قدس مناظر پرتو ظهور افکند که پیشتر از آن که شرار آتش سوزان و قطره‌ی دریایی بیکران گردد ذات قدسی سمات خود را از آسیب تفرقه و تشویش صیانت نماید و مقارن آن استعفای عیسی خان قورچی باشی از آن منصب والا و استدعای گوشه گیری نوّاب سلطان العلماء از وزارت دیوان اعلی جزء اخیز علت تامّه گردیده، کاری به دست ارباب فتنه و فساد به تحضیض (برانگیختن) چراغ خان افتاد و خواست به اظهار خس و خار حُسن عقیدت و اخلاص، چاهی که به دست غدر و مکیدت در راه شاهزاده‌ی والاتبار صفی میرزا در زمان خاقان گیتی ستان پناه فردوس آرامگاه کنده بود خش پوش و هموار سازد و خانه برانداز خانواده‌های قدیم شد و خیریّت ذات خود را بر عالمیان عیان ساخته، انهدام بنیان قصر حیات اولاد عیسی خان را به ازای مهربانی‌ها که نسبت به وی کرده بود برخود لازم شناخت و تا مطعون طعن جهانیان نباشد سایر نبایر خاقان گیتی ستان فردوس مکان را به جایی رسانیده بود که در خلاء و ملاء به بانگ بلند عرض می‌نمود صلاح دولت ابد مدت در آن است که از دخترزاده‌های خاقان گیتی ستان اثر و نشان در جهان نماند و تا یک باره خاطر اولاد از رهگذر شور و شرّ ایشان اطمینان یابد، نباید گذاشت که اطفال شیرخوار ایشان از مهد رضاع قدم به مرحله‌ی نشو و نما گذارند و چون در اواخر این سال ساقی خُم خانه‌ی قضا، ساغر اعتبار و اقتدار عیسی خان قورچی باشی و جمعی را که به دولت مصاهرت نوّاب گیتی ستان فردوس مکان محسود امثال و اقران بودند لبریز کرده بود، زمانه‌ی پر بهانه ابواب زوال دولت به چندین جهت بر روی حال ایشان گشود و شهریار کشورگیر تا غبار تفرقه و تشویر را از مرآت ضمیر قدسی تعمیر زدوده باشد. نخست در شب جمعه اواخر ماه رجب که هنگامه‌ی جشن مقرّر خضر نبی در نزهت سرای حریم حرم گرم و مجموع بُنات مکرّمات نوّاب گیتی ستان فردوس مکانی در آن جشن مسرّت و شادمانی جمع بودند، رستم بیک سپهسالار و چراغ خان را به قتل پسران عیسی خان مأمور فرمودند و ایشان از راه امتثال فرمان واجب الاذعان به منزل عیسی خان رفته به او گفتند که چون بودن فرزندان شما در این ولا در اردوی معلّی مقرون به رضای ولی نعمت ما و شما نیست و بعد از این در قلعه‌ی الموت با سایر شاهزادگان آن جا هم صحبت خواهند بود. هر سه پسر را که به سید محمّد و سید علی و سید معصوم موسوم بودند حاضر ساخته، از راه اطاعت فرمان به ایشان سپرد و فرمان پذیران بعد از آن که ایشان را از خانه‌ی عیسی خان به در آورده روی به راه نهادند. در چهار باغ خرمن زندگی هر سه را به باد فنا داده. سرهای ایشان را به آن جشن ارم نشان فرستادند و چون آتشی که چراغ خان[6] به همدستی آقاسی بیک یساول صحبت، ولد امیر گونه خان به جهت نبیره‌های دختری شاه گیتی ستان فردوس مکان به آتش خام کاری پخته بود بیشتر از آن بود که دیگ آن به قتل پسران عیسی خان از جوش نشیند، بخشی دیگر به جهت دیگران نیز از سر سفره جدا کرده به رسم یاد بود به جهت ایشان روان نموده، امّا وفور اخلاص و جان سپاری‌های ایشان نگذاشت که تیر مکیدت و تزویر وی برشان آید و خاقان مروّت کیش روا نداشت که قهرمان قهر، تیغ سیاست را به خون آن بیگناهان گلگون نماید، ولیکن از راه رعایت حزم و دوراندیشی روا نداشت که دیده‌ی ظاهربین از وضع جهانِ بوقلمون نیرنگ پوشیده، در منازل خود پای در رأس گوشه گیری پیچیده، لاجرم اورنگ آرای سریر سلطنتِ فریدون و جم در بیست و سوّم ماه مذکور، رستم بیک سپهسالار را بر منزل خلیفه سلطان و رستم خان قوللر آقاسی را به خانه‌ی میرزا رفیع صدر روان و مقرّر فرمود که چراغ چشم فرزندان ایشان را از حلیه‌ی نور پرداخته، خاطر اقدس را از اندیشه‌ی شور و شرفیابی ایشان اطمینان دهند. القصّه در آن روز نور بینش سوز چهار خلیفه سلطان و چهار پسر میرزا رفیع صدر و یک پسر میرزا رضی صدر که بعد از پدر هم والد ماجد شده بود و یک پسر میرزا محسن رضوی موسوم به میرزا معصوم و دو پسر مشارالیه که نبیره‌ی دختری خلیفه سلطان بودند، چشم ظاهر بین از تماشای وضع جهان بوقلمون پوشیده دیده‌ی عبرت بر گردش روزگار کم فرصت گشودند و چون یک پسر میرزا محسن مذکور در مشهد مقدّس با پدر می‌بود، حکم جهان مطاع لازم الاتباع دیگران از نور بینش عاطل و باطل گردانید و بعد از وقوع این قضایا چهار پسر حسن خان استاجلو مشهور به قرا حسن را که از صبیّه‌ی سلطان حیدر میرزای خلف ارجمند خاقان جنّت مکان در محال دارالمؤمنین قم و ساوه داشت، یکی از غلامان را گماشتند که در آن دیار هر چهار عرصه‌ی تیغ تلف گردانید.»[7]


 



[1] - رودی مَتی نویسنده کتاب ایران در بحران زوال و سقوط صفویه در صفحه 57 درباره علل قتل‌ عام‌های این زمان می‌نویسد: «علل بنیادین تصفیه‌ها را هنوز فقط حدس می‌زنند. هلندی‌ها که ناظر تحولات بودند دو احتمال را مطرح کرده‌اند یا توطئه‌ای در کاخ بر ملا شده بود یا شاه تصمیم گرفته بود دیگر وابسته‌ی درباریان نباشد و کشور را خودش اداره کند. دو احتمال با هم نیز ممکن است به حقیقت پیوسته باشد و در واقع عناصری از هر دو در رویدادها به چشم می‌خورد. شاه جوانی که ذره‌ای ترحم نیاموخته بود عقده‌هایش را بر سر هر درباری بزرگتری که باعث رنجش او در کودکی شده است خالی می‌کند. قربانیان همه رقیبان بالقوه بودند. یا با نسبت خونی یا با اختیارات فراوانی که در اداره امور داشتند. عنصر دسیسه هم در رخدادها دیده می‌شود. ژان باتیست تاورنیه بعدها نابودی امامقلی خان و خاندانش را ناشی از حسد ملکه‌ی مادر و تحت‌الحمایه‌اش میرزا محمّد ساروتقی (موبور) می‌داند.»

[2] - مؤلف تاریخ خلاصةالسیر نیز که مدّعی است نوشتار خود را تنها بر اساس مشاهدات و مسموعات و اطلاعات شخصی ذکر کرده است فقط از زندگی شاه صفی به توصیف جشن و سرور و چاپلوسی وی پرداخته ‌اند و از مفاسد آن پادشاه سفّاک سخنی به میان نمی‌آورد. ایشان در صفحه 50 کتاب خود از حمایت مردم و قیام غریب شاه گیلانی می‌نویسد: «جمعی از مردم گیلان که به سمت کم عقلی و صفت نادانی ضرب‌المثل اهل جهانند چون از قضیّه‌ی ناگزیر حضرت غفران پناهی آگاه گشتند بر سر آرزویی که از دیرباز تخمیر وجود ایشان بود رفته شخصی مجهول القدری را به اعتبار آن که پسر جمشید خان است موسوم به غریب شاه نموده و مسند حکومت آن دیار نشانده، غاشیه‌ی اطاعتش بر دوش کشیدند و در اندک فرصتی جمعی کثیر و جمعی غفیر در سلک ملازمان و جانسپارانش منتظم گشته، شورش و فساد آغاز نهادند و از قصبه‌ی لشته نشا که محلی از محال گیلان بیه پیش است و همیشه معدن و منبع مردم شیطان سیرت شیاطین سریرت بوده، ابوسعید و عنایت رحمت نام دو کس که از اعیان چپک و اژدرند به معاونت غریب شاه کمر انقیاد بسته ، در وهله‌ی اول به عزم تاراج بلده‌ی رشت که در آن ایّام وزارت آن محل با میرزا اسماعیل ولد اصلان بیک بود متوجه شدند.»

[3] - رانکوه در حدود رودسر و لنگرود می‌باشد. در آن زمان که شکار به دستور شاه عباس انجام گرفت تعداد 2700 نفر در اثر سرما و برودت هوا هلاک شدند.

[4] - قیام غریب شاه گیلانی، مشهور به عادل شاه، محمود پاینده، انتشارات سحر، 1357، صص 61 و 62

[5] - این حادثه مطابق سال 1040 هجری و سومین سال سلطنت شاه صفی روی داده و مؤلف کتاب از شیخ صفی تا شاه صفی نیز در صفحه 243 کتاب خود به همین گونه توصیف کرده‌اند و از نقش چراغ خان می‌گوید که به منصب قورچی باشی رسید.

[6] - سرانجام چراغ خان هم بهتر از دیگران نبود و او که عامل اصلی فتنه و فساد در کشتن بسیاری از کسان شده بود خود نیز گرفتار غضب پادشاهی گردید  و به قتل رسید. البته ناگفته نماند که مهمترین عامل کشتار ایجاد رعب و وحشت در جامعه بوده و افرادی چون چراغ خان آتش بیار معرکه شده بودند. همان مؤلف خلد برین در مورد قتل چراغ خان در صفحه 117 می‌نویسد: «فرمان پذیران به سرکردگی علیقلی بیک برادر رستم بیک سپهسالار در روز چهارشنبه چهارم شهر محرم‌الحرام سال مذکور کمر قتل وی بر میان به جانب منزل وی روان گردیده، وقتی رسیدند که آن مغرور زیاده سر از خدمت خاقان بحر و برّ طریق مراجعت پیموده با جهان جهان نخوت و غرور در خانه‌ی خود بار اقامت گشوده بود و هنوز درست ننشسته که علیقلی بیک مذکور به اتفاق جانی بیک غلام خاصه شریفه و جمعی از قورچیان آجرلو از در درآمده چون بلای ناگهان و قضای آسمان به سروقت وی رسیدند و علیقلی بیک مذکور دست وی را کرفته، خواست که به زبان دل آسا، خبر مرگ وی را به وی رساند. آن خون گرفته از بیم جان دست از دست وی کشیده به مدافعه و تلاش مشغول گردید، غافل از آن که چون دست گلوگیر خون بی گناهان به فرمان فرمانفرمای اقلیم عدل و احسان تیغ انتقام از نیام مکافات برآورد. هر مویی بر تن دشمن جان و هر رگ گردن کمند جان ستان گردد و جز آن که به هر دو دست سر خود را در کف رضا و تسلیم باید نهاد، چه توان کرد.»

[7] - ایران در زمان شاه صفی و شاه عباس دوم ( خلد برین)، محمّد یوسف واله قزوینی اصفهانی، تصحیح و تعلیق و توضیح و اضافات دکتر محمّدرضا نصیری، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1380، صص 104 تا 108

8- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی،علی جلال پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 711

قیام غریب شاه گیلانی در زمان شاه صفی

قیام غریب شاه یا عادل شاه در گیلان

 

پس از مرگ شاه عباس اول غریب شاه گیلانی در منطقه‌ی گیلان شورشی برپا می‌کند و سرانجام توسط مأموران شاه صفی دستگیر و مقتول می‌گردد. محمود پاینده در کتاب خود توصیفی مفصّل در شرح این قیام نوشته‌اند که چکیده‌ای از آن در رابطه با سرنوشت رهبر شورش چنین می‌باشد «نزدیکترین نگارنده‌ای که بعد از ملا عبدالفتّاح فومنی در جریان حوادث بعدی شورش غریب شاه بود و خود نیز با یکی از سران بزرگ نیروهای ضد شورش (ساروخان) به گفتگو نشسته است آدام اولئاریوس آلمانی است. اولئاریوس در زمان سلطنت شاه صفی در سال 47-1046 / 38- 1636 یعنی هشت سال پس از شورش غریب شاه به ایران آمد و در حدود شش ماه در اصفهان پایتخت صفویان اقامت کرد و در طی این مدّت سفرنامه‌ای که از بسیاری جهات ارزنده و مفید است به یادگار گذاشت و در آن، اوضاع اجتماعی ایران را در نیمه اول قرن یازدهم هجری قمری به خوبی توصیف می‌کند. اولئاریوس که در رمضان 1047 قمری از راه گیلان به وطن خویش باز می‌گشت در شرح وقایع غریب شاه گیلانی از قول ساروخان حاکم آستارا، رهبر همه‌ی نیروهای ضد شورش غریب شاه در صفحات 545 تا 547 متن آلمانی سفرنامه می‌نویسد در این جا باید از یک واقعه‌ی تکان دهنده یاد کنیم که در زمان شاه کنونی (شاه صفی) در گیلان روی داده است. شاه عباس چند سال پیش از مرگش گیلانیان را که تا آن زمان برای خود امیر و فرمانروایی خاص داشتند مطیع نمود و آنان را جزء رعایای خود به حساب آورد.

پس از مرگ او به هنگام جلوس شاه صفی که توأم با خونریزی‌ها و سفّاکی‌های زیادی بود گیلانیان از فرصت استفاده کردند و برای خود شاه برگزیدند و اقدام به شورش و عصیان نمودند. شاه گیلان که به نام غریب شاه خوانده می‌شد از اعقاب یک دودمان شاهی لاهیجان بود که در روستای لشته نشا به دنیا آمده بود. غریب شاه پس از جلوس بر تخت بدون درنگ به تهیّه افراد و بسیج نیروها پرداخت و توانست چهارده هزار سپاهی آماده‌ی کارزار فراهم کند. وی سپس رشت پایتخت گیلان و بعد سرتاسر این ولایت را به تصرّف درآورد و فرمان داد تا گذرگاه‌ها و معابر نظامی آن منطقه تحت کنترل قرار گیرد. در این بین چند تن از خوانین و حکّام گیلان جریان قیام غریب شاه را به استحضار شاه صفی که در آن زمان در قزوین سکونت داشت، رساندند. شاه صفی فوری دست به اقدام زد و دستورات محرمانه‌ای به حکّام ایالات و شهرهای مجاور گیلان از قبیل ساروخان حاکم آستارا، امیرخان حاکم گسکر، محمّدخان حاکم کهدم، حیدر سلطان قوبیلو حصار حاکم تنکابن، آدم سلطان گرگین حاکم مازندران صادر نمود تا با تمام قوا به غریب شاه حمله کنند و کلیّه نفراتش را دستگیر نمایند. سرانجام پس از چند شبیخون ناگهانی قوایش را محاصره نمودند و غریب شاه توانست از مهلکه به در رود، ولی بالاخره توسط یکی از غلامان امیرخان حاکم گسکر در فومن دستگیر شد.[1] پس از گرفتاری غریب شاه او را سوار بر خر روانه‌ی اصفهان کردند. انبوهی از بیکاران و ولگردان و صدها فاحشه با هیاهو و صدای زیاد، غریب شاه را تا داخل شهر استقبال کردند. شاه صفی دستور داد تا دست‌ها و پاهای او را نعل کردند و رو به غریب شاه کرد و گفت: تو در گیلان عادت داشتی که بر روی گل نرم راه بروی، ولی زمین این جا چون سنگ سخت است و برای راه رفتن تو مشکل! از اینرو دستور می‌دهم تو را نعل کنند.[2] غریب شاه نزدیک به سه روز با این حال وحشت آور به سر برد تا او را به میدان نقش جهان بردند و در جایگاه مرغان بنهادند و سپس دستور تیراندازی داده شد. اولین تیر را شاه صفی به طرف غریب شاه خالی کرد و گفت هر کس مرا به عنوان شاه خود دوست دارد تیری به طرف او اندازد. از سوی چاکران چاپلوس و خوش آمد گویان آستان بوس، ناگهان هزاران تیر به سوی غریب شاه پرتاب شد به طوری که پس از نیم ساعت جسدش دیده نمی‌شد. غریب شاه پس از سه روز پیاپی در بالای میدان جایگاه مرغان به همین نحو باقی بود تا سرانجام جسدش را پائین آوردند و در گورستان دفن کردند.»[3]


 



[1] - مؤلف کتاب قیام غریب شاه گیلانی در پاورقی صفحه 88 در مورد برخورد جناح پیروز با مردم منطقه می‌نویسد:«.... خوانین معظم با قشون خویش در بخش خاصی از لشته نشا اقامت کردند و زنان و دختران ساکنان را به بردگی و کنیزی بردند و هر یک از شورشیان را دستگیر می‌کردند. کالنجار سلطان اسیر و شکنجه شد. شورش فرو نشانده شد، ولی برخی از دستجات شورشی در جنگل‌ها و بیشه‌های انبوه گیلان پنهان شده و به جنگ‌های چریکی پرداختند. خان‌ها تا ده روز در لشته نشا ماندند و هر کس از شورشیان را یافتند، کشتند و پیر شمس گل گیلانی، پیر راه غریب شاه را نیز به خاک و خون کشیدند و گروهی از مردان جنگی و آزموده را بر لشته نشای خون آلودِ قتل عام شده و ماتم زده گماشتند تا کسی را پروای گریز و ستیز نباشد و فلوسی از مال مسلمانان و اجناس دیوان یافت نشد. بعد از شکنجه کردن غریب شاه او را موازی 20 رأس استر که رؤوس مقتولان روز جنگ و غیره حمل نموده روانه اصفهان کردند.»

[2] - مؤلف خلاصة السیر در صفحه 54 در مورد مجازات غریب شاه در اصفهان می‌نویسد: «چون عروجی در طالع غریب شاه روسیاه واقع بود حسب‌الامر فک اسفل او را سوراخ نموده، در همان روز که مهمانان جمعیت داشتند بر بالای قپق کشیدند تا قدر و منزلت او بر نظارگیان ظاهر شود و ملازمان او را به قتل آوردند و از بیم آن سیاست فتنه‌ی خواب آلود باز به خواب رفت و امنیت از کار رفته قامت استقامت برافراشت.»

[3] - قیام غریب شاه گیلانی، مشهور به عادل شاه، محمود پاینده، انتشارات سحر، 1357، خلاصه‌ای از صفحات 75 تا 79

4- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 708

حوادث سال سوم شاه صفی اول

 

 

حوادث سال سوم جلوس شاه صفی

 

سید حسین بن مرتضی حسینی استرآبادی مؤلّف تاریخ سلطانی که در زمان شاه سلطان حسین می‌زیسته است اقدام به تألیف کتاب تاریخ سلطانی می‌کنند. چنان که ایشان ذکر می‌کند جمع آوری مطالبش بر اساس کتب تواریخ احوال و انساب و ملوک و سلاطین نامدار و سادات رفیع‌الدرجات موافق قانون حساب و علم سیاق انجام شده است. وی علاوه بر شرح کوتاهی از اجداد و سلاطین صفوی به صورت سالانه و با استفاده از اسامی سال‌‌های ترکی به حوادث مهم اشاره کرده‌اند.[1] برای آشنایی با شیوه نگارش آن زمان به برخی حوادث سال سوم و چهارم سلطنت شاه صفی استناد می‌گردد. ایشان درباره وقایع قوی ئیل (سال گوسفند) که برابر سال 1041 هجری قمری است می‌نویسد: «خواندگار روم بنا بر این عطیّه‌ی عظما، شمس خاقان قزاقلر را سلیم خان و چند نفر دیگر که گرفتار عساکر روم شده بودند، روانه نمودند. خسرو پاشا مکتوبی به خدمت اشرف نوشته اظهار اخلاص و خیراندیشی طرفین و رفع فساد و اظهار یک جهتی و مصالحه نموده، فرستاده نوّاب خاقان نیز جواب مکتوب به نهج خیر و صواب نوشته، به مصحوب جانی بیک یساول صحبت شاملو فرستادند که در آن حین خبر رسید که در دارالسّلطنه‌ی قزوین درویش رضا نامی در کافور آباد به هم رسیده، اظهار کشف و کرامات می‌نماید و جمعی بر سر او جمع آمده‌اند و دعوی نیابت حضرت صاحب‌الزمان علیه‌السلام می‌نماید و فیمابین او و ولی سلطان مناقشه شده به قتل رسیده و از این حرکت عظما مردم قزوین جمعیّت کرده از طرفین جمع کثیر به قتل رسیده و درویش مذکور کشته شده، سر او را به پایه‌ی سریر اعلی رسانیدند. در این حین خبر حرکات ناپسند حیدر سلطان روملو ولد بایزید سلطان حاکم تنکابن گیلان به عرض اقدس رسید. مقرّر فرمودند که او را از پوست کنده، پُر کاه کرده به پایه‌ی سریر اعلی رسانیدند.

در این سال واقعه‌ی قتل عیسی خان قورچی باشی و اولاد اوست. به اعتبار آن که چراغ خان زاهد با قورچی باشی مذکور گفته بود که سید محمّد خان پسر بزرگ او از جانب پدر از دودمان صفویه و اولاد جنید بغدادی و بنی اعمام سلاطین جنّت مکین و از جانب مادر دختر زاده‌ی نوّاب گیتی ستان و شایسته سلطنت هست. قورچی باشی از عالم نمک به حرامی و صافی اعتقاد به خاندان ولایت نشان در جواب گفته که سلطنت و پادشاهی حق خانواده‌ی شاه اسماعیل و شاه تهماسب است که به شعله‌ی شمشیر آبدار گرفته‌اند و مذهبِ به حقِ اثنی عشر را ظاهر و هویدا کرده‌اند. هرچند ما نسبت عمّ زادگی داریم، امّا همیشه بنده و ملازم این درگاه بوده‌ایم. حالا تشریف این موهبت الهی بر قامت قابلیّت این شاهزاده‌ی نامدار شایسته و برازنده است و من بعد باید که چنین خیال‌های باطل به خاطر نگذرانی که اگر در این باب مبالغه داری حال سر هر سه پسر خود بریده به خاک آستان خلافت نشان می‌سپارم. این مکالمات به سمع شریف نوّاب خاقان رسیده بود و فتنه جویان در کار خود بودند که باید رفع مظنّه‌ی خاطر مبارک شود و زیاده از همه چراغ خان به اعتبار رفع سخنان ناشایست که گفته بود مبالغه می‌نمود. عیسی خان از این سخنان با خبر شده استعفای خدمت خود نمود و نواب سلطان العلمایی خلیف سلطان نیز که بنا بر مصاهرت نوّاب گیتی ستان وزیر و اعتمادالدوله بود خوفناک شده در فکر می‌بودند تا در شب جمعه اواخر شهر رجب که در حرمسرای اقدس مجلس خضرالنبی بوده، رستم بیک سپهسالار و چراغ خان را به دفع پسران قورچی باشی مأمور فرمودند و ایشان به خانه قورچی باشی آمده، گفتند نوّاب خاقان مقرّر داشته که هر سه پسران شما را به قلعه فرستند. عیسی خان قورچی باشی سر رضا پیش انداخته هر سه پسران خود را به ایشان سپرد. رستم بیک و چراغ خان ایشان را به چهارباغ آورده به قتل رسانیدند و سرهای ایشان را به نظر اشرف رسانیدند و بعد از آن نوّاب خاقان رستم بیک را به خانه‌ی نوّاب خلیفه سلطان و رستم خان را به منزل میرزا رفیع صدر فرستادند که چهار پسر خلیفه سلطان و یک پسر میرزا محسن رضوی که داماد خلیفه سلطان بود و یک پسر میرزا رضی صدر و سه پسر میرزا رفیع را مکحول‌البصر گردانند. و یک پسر دیگر میرزا محسن که در مشهد مقدّس معلّی می‌بوده، منوچهر خان حاکم آن جا به امر مذکور پردازند. و غلامی از غلامان خاصّه را مقرّر فرمودند که در دارالمؤمنین قم و ساوه چهار پسر حسن خان استاجلو را که دختر زاده‌های سلطان حیدر میرزا ابن نوّاب خاقان جنّت مکان شاه تهماسب بودند به قتل رسانند. و بعد از وقایع مذکوره نوّاب خلیفه سلطان و میرزا رفیع ‌الدین محمّد صدر حسب‌الاستدعا از منصب خود معزول و خانه نشین شدند و منصب وزارت اعظم را به طالب خان بن حاتم بیک نصیری اردوبادی و منصب جلیل‌القدر صدارت به میرزا حبیب الله بن سیّد حسین‌الحسینی کرکی جبل عاملی و منصب قورچی باشی گری به چراغ خان شفقت فرمودند. و مقرّر داشتند به سرکاری میرزا تقی مشهور به ساروتقی وزیر دارالمرز که آب شیرین از شهر فرات به روضه‌ی مقدسّه‌ی حضرت شاه ولایت پناه جاری سازد و گنبد مبارک که شکست یافته برداشته، گنبد عالی بنا گذارند. حسب‌الفرمان در مدت شش ماه به انجام رسانیده.

نوروز روز شنبه بیست و پنجم شهر شعبان به سبب افساد مفسدان، چهار نفر از شاهزادگان عباسی که در قلعه‌ی الموت مکحول‌البصر به سر می‌بردند حسب‌الفرمان وجودشان از صفحه‌ی روزگار محو گردید. سلطان محمّد میرزا و سلطان سلیمان میرزا ابن شاهزاده‌ی سعید شهید صفی میرزا و بعضی دیگر که مصدر اثری نبودند مکحول‌البصر گردیدند. سنجر میرزا دخترزاده‌ی نوّاب خاقان جنّت مکان و نواده‌ی شاه نعمت الله یزدی و یک پسر شاه ظهیرالدین علی، ولد شاه خلیل الله برادر شاه نعمت الله مذکور که از صبیّه‌ی سلطان بیگم، جدّه‌ی شاه اسماعیل فانی متولد شده بود و سلطان حسین خان ولد علیقلی میرزا شاملو که والده‌ی او از فخر جهان بیگم صبیّه‌ی شاه اسماعیل فانی متولد شده بود که بعد از وفات او به حباله‌ی شاهزاده‌ی سعید شهید صفی میرزا درآمده و والده‌ی سلطان سلیمان میرزا بود به سبب سخنان معاندین چراغ خان قورچی باشی را امر به قتل فرموده منصب او را به امیرخان ولد رستم خان سوکلن ذوالقدر مُهردار شفقت فرمودند و منصب مُهرداری را به عبدالله بیک پسر او مرحمت فرمودند.»[2]



[1] - برای آشنایی و اطلاعات بیشتر جهت گاه شماری ترکی و معانی سال‌های ترکی با توجه به استناد صفحه 665 تعلیقات کتاب خلد برین چنین بوده است: «اصل گاه شماری دوازده حیوانی در آسیای خاوری مرکزی پدید آمد. آن را گاه شماری ترکی، مغولی، خطایی، غازانی و ایغوری نیز می‌گویند با مغولان به ایران آمد. خواجه نصیرالدین طوسی این گاه شماری را در تاریخ ایلخانی که در رصدخانه مراغه تنظیم کرد پادشاهان صفوی و قاجار آن را وارد تقویم رسمی کردند. به دستور قانون دهم فروردین سال 1304 ش استفاده از آن منع شد.

سال‌های دوازده حیوانی عبارت‌اند از سیچقان ئیل (سال موش)، اودئیل (سال گاو)، بارس ئیل (سال پلنگ)، توشقات ئیل (سال خرگوش)، لوئی ئیل (سال نهنگ)، ییلان ئیل (سال مار)، یونت ئیل (سال اسب)، قوی ئیل (سال گوسفند)، پیچی یا بیچی ئیل ( سال میمون)، تخاقوی ئیل (سال مرغ)، ایت ئیل (سال سگ)، تنگور ئیل (سال خوک).»

[2] - تاریخ سلطانی، از شیخ صفی تا شاه صفی، 1364، تألیف سید حسین بن مرتضی حسینی استرآبادی، به کوشش دکتر احسان اشراقی، صص 243 تا 245

3- آینه عیب‌نما ، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 705