در این که سران قزلباش پس از تأسیس حکومت صفوی کمکم از امور معنوی به امور دنیوی گرایش یافتند شکی نیست که در جای خود به آن اشاره شده است. از زمان شاه تهماسب اوّل اختلافات آنان اوج گرفت و هر یک به جای منافع ملی به طرفداری از قبیله و طایفهی خود پرداختند. هر یک سعی بر آن داشتند که فردی از خانوادهی پادشاه را که وابسته به خود میدانستند به ولیعهدی و یا پادشاهی برگزینند. این جدالها باعث قتل و کشتار و توطئههای بسیار زیاد در دربار شد و به تبع آن ایران را دچار هرج و مرجی ساختند که اگر در پی این حوادث عباس میرزا یعنی شاه عباس اول نیز کشته شده بود به یقین دست آوردهای شاه اسماعیل اول از بین رفته بود. استاد نصرالله فلسفی در این رابطه به نکات بسیار جالب اشاره کردهاند که به دلیل اهمیّت و تأثیر این اختلافات که در مسیر تاریخ صفویه و پرورش یافتن ولیعهدها پایدار مانده است به پژوهش ایشان استناد میگردد: «پنج سال پیش از مرگ شاه تهماسب اول در سال 979ه حادثهای پیش آمد که اختلاف و نفاق سرداران و رؤسای طوایف گوناگون قزلباش را از آن چه بود بیشتر و آشکارتر ساخت. شاه تهماسب به جمع مال علاقهی بسیار داشت. خزاین او همیشه از مسکوکات و شمشهای طلا و نقره و آلات و اسباب زرّین و سیمین و اشیاء گرانبها و پارچههای نفیس و انواع سلاحهای قیمتی انباشته بود و از آن جمله ششصد شمش طلا در قلعهی قهقهه گرد آورده بود. در سال 979ه هنگامی که اسماعیل میرزا در این قلعه محبوس بود چند شمش طلا و نقره مفقود شد. حبیب بیگ استاجلو، قلعهبان و حاکم قهقهه مدّعی بود که شمشها را کسان شاهزاده اسماعیل میرزا به دستور او ربودهاند و شاهزاده آنها را از بالای برج قلعه به جمعی از صوفیان که از خاک عثمانی به پای قلعه آمده بودهاند، بخشیده است. اسماعیل میرزا نیز ربودن شمشها را به دختر قلعهبان نسبت میداد. اتفاقاً در همان اوقات نیز شاهزاده با زن یکی از ملازمان حبیب بیک روابط عاشقانه یافته بود و نهانی به خانهی وی میرفت. شبی شوی زن شکایت نزد حاکم برد که شاهزاده در خانهی اوست. حبیب بیگ بی محابا بدان خانه رفت و در آن جا با اسماعیل میرزا دست به گریبان شد و چنان مشتی بر روی شاهزاده زد که دو دندان جلوش در دهان افتاد. چون این اخبار به قزوین رسید، شاه تهماسب چهار تن از سران نامی قزلباش به نام حسینقلی خلفای روملو، ولی خلیفهی شاملو، پیره محمّد خان استاجلو و خلیفه انصار قرا داغلو را مأمور کرد که به قهقهه روند و حقیقت امر را معلوم کنند و خزاین آن جا را به قزوین انتقال دهند. پیره محمّد خان که خود از طایفهی استاجلو و با حبیب بیگ منسوب بود، در ظاهر جانب او را گرفت، ولی پوشیده با اسماعیل میرزا عهد و پیمان بست و دختر خود را نذر وی کرد. خلیفه انصار نیز به سبب دوستی و خویشاوندی با طایفهی استاجلو به طرفداری حاکم برخاست، ولی دو سردار دیگر از اسماعیل میرزا حمایت کردند. چون به قزوین باز گشتند کار ایشان در مجلس شاه به گفتگو و مشاجره و حتی اهانت به مقام شاهی کشید. پس از این واقعه چون معلوم شد که اسماعیل میرزا شمشها را به وسیلهی صوفیان به تبریز و اردبیل فرستاده و برای تحریک و تشویش مردم به مخالفت با شاه و هواخواهی خویش به کار برده است، شاه تهماسب به او خشمگینتر و بدگمانتر گشت، ولی چون حبیب بیگ نیز با شاهزاده بر خلاف ادب رفتار کرده بود از حکومت قهقهه معزول شد و خلیفه انصار قرا داغلو به جای وی مأمور حفظ قلعه گردید. این سردار تمام طایفهی خود را که در حدود ده هزار خانوار بودند به اطراف قهقهه برد و آن قلعه را در میان گرفت. سپس شاه از بیم آن که مبادا طایفهی استاجلو به جان اسماعیل میرزا آسیبی رسانند پنجاه تن از قورچیان افشار را نیز به محافظت شاهزاده مأمور قلعه کرد.
در نتیجهی این حوادث سران طایفهی استاجلو که آن زمان از بزرگترین طوایف قزلباش بود مصمّم شدند که به وسایل گوناگون از ولیعهد شدن اسماعیل میرزا جلوگیری کنند زیرا میدانستند که اگر او شاه شود جان جملگی در خطر خواهد افتاد. امیران استاجلو در زمان شاه تهماسب بیشتر مقامات بزرگ درباری و کشوری و لشکری را در اختیار داشتند و هنگام مرگ آن پادشاه هشت تن از بزرگان آن طایفه به اصطلاح زمان صاحب طبل و علم یعنی فرمانده سپاهی مخصوص به خویش بودند و حکومت بیشتر ولایات بزرگ ایران در دست ایشان بود. در سالهای آخر سلطنت شاه تهماسب بزرگترین سرداران استاجلو حسین بیگ یوزباشی، لـلهی سلطان مصطفی میرزا از پسران شاه بود که در خدمت وی قدر و منزلت بسیار داشت و شاه تهماسب امور کشور را به دستیاری او اداره میکرد. حسین بیگ و جمعی دیگر از امرای استاجلو که همگی در دربار قزوین مقامات عالی داشتند متعهّد شدند حیدر میرزا را که پس از محمّد میرزا و اسماعیل میرزا بزرگترین پسران شاه بود جانشین پدر سازند. پس حسین بیگ به دستیاری مصطفی میرزا با حیدر میرزا دوستی گزید و در این باره عهد و پیمان بست و به جلب امرای سایر طوایف و متّفق ساختن ایشان با حیدر میرزا همّت گماشت.
نخست صدرالدّین خان صفوی که سرسلسلهی طایفه شیخاوند و با خاندان شاهی منسوب بود با او از در موافقت و اتّحاد درآمدند زیرا خود لـلهی حیدر میرزا بود. سپس سرداران گرجی نیز به سبب این که سلطان زاده خانم، مادر حیدر میرزا گرجی بود با جمعی از امیران طایفهی قاجار که در امیال طوایف قزلباش به شجاعت معروف و در گرجستان دارای املاک و اراضی بسیار بودند به جمع ایشان پیوستند. از شاهزادگان هم ابراهیم میرزا برادر زادهی شاه و مصطفی میرزا که مادرش گرجی بود هواخواه ولیعهدی حیدر میرزا شدند. در برابر این دسته، جمعیّتی نیز به طرفداری اسماعیل میرزا از سران طوایف روملو و افشار و ترکمان و تکلو و چرکس تشکیل شد که حسینقلی خلفای روملو از معتبران ایشان بود. این مرد در دربار صفوی منصب خلیفةالخلفایی داشت، یعنی در طریقت صفوی نایب شاه محسوب میشد و صوفیان پس از شاه یا مرشد کامل خلیفةالخلفا را خلیفهی او و احکام وی را مانند احکام شاهی واجبالاطاعه میدانستند. هنگام مرگ شاه تهماسب نیز نزدیک به ده هزار تن از صوفیان در پایتخت به سر میبردند که جملگی فرمانبردار حسینقلی خلفا بودند.
طرفداران اسماعیل میرزا میگفتند چون محمّد میرزا به علت نابینایی نمیتواند جانشین پدرش گردد ولیعهدی حقاً به اسماعیل میرزا که فرزند دوم شاه است، میرسد. هر یک از این دو دسته در انتظار مرگ شاه طهماسب، نهانی برای پیشرفت کار خود نقشه میکشیدند ولی اختلاف طوایف مذکور نخست در سال 982ه در سال پیش از مرگ شاه ظاهر گشت، زیرا در این سال شاه تهماسب به علت بیماری نزدیک به مرگ شد و این دو دسته بدون این که به رأی و عقیدهی شاه توجّهی کنند نظر خویش را دربارهی جانشین وی آشکار ساختند. شاه با آن که بدین اختلاف و خطرات بزرگ آن پی برده بود پس از رفع بیماری باز جانشین خود را رسماً تعیین نکرد ولی چون در سالهای آخر پادشاهی به حیدر میرزا توجه خاصّی نشان میداد و غالب امور کشوری به دستیاری وی انجام میگرفت، چنان مینمود که او را برای ولیعهدی و جانشینی تربیت میکند. در حرم شاهی نیز سلطان زاده مادر حیدر میرزا که زنی گرجی و از زنان دیگر شاه در نزد وی عزیزتر بود به وسیلهی سرداران گرجی که در دربار نفوذ و قدرت فراوان داشتند، مقدّمات سلطنت پسر را فراهم میکرد و در مقابل او دختر دوم شاه، پری خان خانم که زنی بسیار زیرک و حیله ساز و مدبّر و نزد شاه بسیار عزیز بود قرار داشت. علی رغم آن زن که با حیدر میرزا مخالف بود، مینویسند سعی میکرد که پدر را نسبت بدو بدگمان و با اسماعیل میرزا مهربان سازد. ضمناً به وسیلهی خال خود شمخال خان چرکس هواخواهان اسماعیل میرزا را به پایداری تشویق میکرد و نهانی با آن شاهزاده مکاتبه داشت. چون پری خان خانم و هواداران اسماعیل میرزا پیوسته به شاه تلقین میکردند که طرفداران حیدر میرزا قصد جان وی را دارند شاه تهماسب مصمّم شد که دست پسر را از کارهای دولتی کوتاه کند و هواخواهان او را پراکنده سازد. به همین قصد پسر پنجم خود سلیمان میرزا را که با پری خان خانم از یک مادر بود و به عنوان خادم باشی آستانهی رضوی در مشهد به سر میبرد به تحریک دختر خود به دربار احضار کرد و چندی امور سلطنتی را به او و برادر زادهی خویش ابراهیم میرزا سپرد. چند تن از امیران مقتدر و صاحب نفوذ استاجلو را هم که از هواداران حیدر میرزا بودند به مأموریتهای مختلف روانهی ولایات دور دست کرد و از آن جمله حسن بیگ یوزباشی را که سردستهی ایشان بود مأمور ساخت که به استانبول رود و جلوس سلطان مراد خان سوم سلطان جدید عثمانی را از جانب شاهنشاه ایران تهنیت گوید، ولی سلیمان میرزا و ابراهیم میرزا به سبب بی کفایتی و نداشتن دستیاران لایق کاری از پیش نبردند و از قدرت و نفوذ حیدر میرزا چیزی کاسته نشد. حسین بیگ هم چون مرگ شاه را نزدیک میدید و میدانست که منظور وی متفرّق ساختن امرای استاجلو است از قبول آن مأموریت به بهانهای معذرت خواست.»[1]
[1] - زندگانی شاه عباس اوّل، جلد اول، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، صص 10 تا 15
2- آینه عیب نما، فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، ص 435
«مارتا یکی از دختران اوزون حسن آق قویونلو و ثمرهی ازدواج او با دسپینا خاتون شاهزاده خانم طرابوزانی بود. ترکمنها او را حلیمه بیگی (بیگم) آغا مینامیدند و بدو لقب عالمشاه بیگم داده بودند. این شاهزاده خانم که تقریباً با حیدر فرزند شیخ جنید همسال بود با تشریفات رسمی در اردبیل به عقد حیدر (پسر عمهاش ) درآمد و گویا با این اتفاق مقارن اواخر دوره فرمانروایی اوزون حسن افتاده باشد، زیرا شیخ حیدر به هنگام مرگ اوزون حسن (882 ه.ق) هنوز هیجده سال تمام نداشته است. جنابدی گوید: حسن بیک چون بر جهانشاه قراقویونلو و ابوسعید تیموری تصرف یافت و ممالک آذربایجان و عراقین در تحت تصرفش قرار گرفت این عطیات را از وفور ارادت و اخلاص نسبت به سلسله علیه صفویه دانست و روز به روز اراده و اعتقادش بیشتر شد. چنان چه با همسرش سلجوق شاه بیگم برای تجدید ارادت و اخلاص روی نیاز به درگاه سلاطین پناه سلطان حیدر آورد و دختر خویش عالم شاه بیگم را به ازدواج او درآورد. نتیجهی این ازدواج که از نظر سیاسی واجد اهمیت بسیار بود سه پسر شد که عبارت باشند از سلطان علی، اسماعیل و ابراهیم که از آن میان بعدها اسماعیل (متولد 892 ه.ق) توانست سلسلهی صفویه را در ایران تأسیس نماید.
پس از این که حیدر در ناحیه طبرستان در جنگ با قوای متحد آق قویونلو و شروانشاهیان کشته شد سه پسر و همسر او مارتا به دست دشمنان افتادند. زیرا سلطان یعقوب بلافاصله پس از پیروزی قسمتی از ترکمنها را به اردبیل فرستاد. صوفیان مقیم اردبیل قبلاً سلطان علی پسر ارشد حیدر را به جانشینی او انتخاب کرده بودند. سه پسر حیدر با مادرشان مارتا را در سال 893 ه.ق به ایالت فارس فرستادند و در زندان قلعهی معروف اصطخر محبوس کردند. چهار سال و نیم بعد این شاهزاده خانم و پسرانش توانستند از این قلعه آزاد شوند. در درگیریهای جانشینان سلطان یعقوب یعنی رستم و بایسنقر، رستم میرزا برای این که از طرفداران شاهزاده صفوی در جنگ با بایسنقر استفاده کند دستور آزادی فرزندان حیدر را داد.[1] بدین نحو در سال 898 ه.ق سلطان علی با مادرش مارتا و برادرانش اسماعیل و ابراهیم به طور رسمی وارد تبریز شد و چون پادشاهان مورد اجلال و اکرام رستم قرار گرفت. رستم پس از پیروزی بر رقیب توطئهی قتل سلطان علی را ترتیب داد. چون سلطان علی کشته شد شاهزاده خانم مارتا با اندوه فراوان دستور داد جسد پسر ارشدش را به اردبیل بیاورند و در سال 899 ه.ق در مقبره اجدادش به خاک سپرده شد.
شاهزاده خانم مارتا دو پسر خود ابراهیم و اسماعیل را پس از ورودشان به اردبیل به بقعه فرستاد و خود دست به کار ترتیب مراسم تدفین پسرش سلطان علی شد. بعد از واقعهی هایلهی سلطان علی پادشاه، والدهاش علمشاه بیگم جسد مبارکش را به آستانه مقدسه آورد. به تعزیه و سوگواری فرزند دلبند اشتغال داشته و دغدغه داشت که مبادا پسرش اسماعیل به دست ظلمه گرفتار شده و از بین برود. در ایام پنهان شدن اسماعیل که نیروهای آق قویونلو در جستجوی او بودند ایبه سلطان برای یافتن او مارتا را مورد شکنجه قرار داد اما مارتا چون از مخفی گاه پسر خبر نداشت، نتوانست اقامتگاه اسماعیل را فاش سازد. در یکی از گزارشها آمده است که ایبه سلطان، علی خان سلطان ترکمان را برای یافتن اسماعیل به اردبیل فرستاد. چون اثری از شاهزاده ظاهر نشد جماعت بسیار از صوفیان سلطان حیدر به قتل آورد و مال ایشان را غارت کرد. در اردبیل کاری کرد از ظلم و ستم که حجاج را بر چوب ستم بست. و علمشاه بیگم در خانهی سلطان حیدر بود و آن چنان غارت کرده بود که خانه او را از مال دنیا دیناری نگذاشته بود و هیچ شرم از روح حسن پادشاه نمیکرد که دختر آن شهریار را این قسم آزار داد. اما صوفیان از حال بیگم غافل نبودند و شبها تردد میکردند و هر نذری که از برای حضرت شیخ صفی میآوردند پنهانی به ملازمان بیگم میسپردند و مدار آن خاتون به این شیخ میگذشت.
از مرگ و یا محل دفن مارتا مادر شاه اسماعیل اول اطلاع دقیقی در دست نیست. تنها اطلاعی که مورخان ایرانی آن عصر از مارتا به دست دادهاند پیری و فرتوتی و زنده بودن او در سال 905 ه.ق در هنگام بازگشت اسماعیل میرزا به اردبیل از محل اختفای خود لاهیجان است. چون یکی از صوفیان به او خروج اسماعیل را گفت، آه از نهاد آن خاتون اعظم بر آمده، گفت: ای فرزند برو به خدمت فرزندم و بگو زنهار که وقت آمدن حال نیست و از مریدان پدرت کسی در این شهر نیست و تمام رفتهاند ییلاق. میباید شش ماه دیگر صبر کنی و حال برگرد و برو به جانب طارم تا مریدان و صوفیان با خانه کوچهای خود بیایند به جانب اردبیل، آن گاه غافل بریز، شاید کاری از پیش ببری. زنهار که برو پیش از آن که علی خان سلطان نامرد برسد و علاج فرزند کند، خود را برسان. این اطلاعات حکایت دارند که ابراهیم میرزا قبل از سال 905 به علت دلتنگی برای مادر و زادگاه خود هوس دیدار اردبیل در سر داشته و از این بابت با برادر خود مشورت کرده و اجازه خواسته است. در گزارشی آمده است که حضرت اسماعیل میرزا گفت ای برادر مبادا فلک قضیه را برانگیزد و علی خان سلطان تو را به دست آورده هلاک کند یا به نزد رستم پادشاه فرستد. دل مادر را بیش از این مسوزان و رحمی به آن والده پیر بکن. در همان اثر اشاره دارد که اسماعیل پس از خروج از گیلان به اردبیل وارد شد و مادر و برادر را یافت و هفت هزار کس برداشت و به جانب دیاربکر روان شد و هفت هزار کس دیگر را در اردبیل گذاشته بر سر برادر و مادر.»[2]
[1] - سلطان یعقوب فرزند اوزون حسن و از همسر دیگر او بوده است. مؤلف عالم آرای عباسی در صفحه 38 کتاب خود درباره نفرین مارتا نسبت به برادران ناتنی خود که برادرش را نیز کشته بودند، مینویسد: «چون مریدان نعش سلطان علی را به اردبیل آوردند علمشاه بیگم والدهی سید شهریار روی به خدای فرزند خود کرد و نفرین بر اولاد حسن پادشاه پدر خود کرده. سر سوی آسمان کرده و گفت: خداوندا خون ناحق این سیدزاده را از این طایفهی یاغی تو بگیر و داد مرا بستان از این جماعت.»
[2] - زنان فرمانروا، تألیف دکتر جهانبخش ثواقب، انتشارات نوید شیراز، 1386، صص 375 تا 378
3- آینه عیبنما، فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1400
اسماعیل میرزا فرزند نوّاب خاقان جنّت مکان و سلطانم خانم دختر موسی سلطان موصلو است. تولد وی در سال 962ه و ابتدای سلطنتش سال 984ه و به مدّت شانزده ماه در قزوین میباشد. او در سن 43 سالگی به تاریخ یکشنبه سیزدههم ماه رمضان 985ه در قزوین توسط خواهرش پری خان خانم و بعضی امیران قزلباش مسموم گردید. دروان زندگی اسماعیل میرزا را به سه قسمت میتوان تقسیم کرد: دوران جوانی، اسارت در قلعهی قهقهه و پادشاهی کوتاه مدت در قزوین. بر اساس روایات موجود وی در ایّام جوانی فردی دلاور، بی باک، بی عاطفه و سرکش و برای قزلباشان سیمای شاه اسماعیل اوّل را تداعی میکرده است. او در نبردهای مکرّر با عثمانیان حماسه آفریده بود و به همین دلیل شاه تهماسب به فرزند خویش افتخار میکرد و برای جشن عروسی او ارج بسیار نهاد ولی این دورهی کوتاه مدت نیز به سرعت پایان یافت و بعد از یک سال به دلایل مختلف که مهمترین آن ترس از قدرت و نفوذ وی در جمع امیران قزلباش بود موجب وحشت پدر برای زوال حکومتش گردید.[1] سرانجام شاه تهماسب بنا به میل خود و یا تحت تأثیر و تلقین دیگران برای به دور نگه داشتن فرزند از دربار تصمیم گرفت که او را به هرات بفرستد. از همان بدو شروع حرکت اختلافاتی بین اسماعیل میرزا و همراهانی که تابع دستور پادشاه بودند نفاق به وجود آمد. مدّت زمان استقرار اسماعیل میرزا در هرات زیاد طول نکشید و از جانب پدر فرا خوانده شد و از ساوه به قلعهی قهقهه روانه گردید. این دوران زندان بیش از نوزده سال طول کشید و تأثیر بسیار ناگواری بر اسماعیل میرزا گزارد و در اثر تحقیر و مرارتهای وارده، وی را به فردی دیگر تبدیل ساخت. بعد از این دوران اسماعیل میرزا را باید از یک دیدگاه انسان شکست خورده و معتاد نگریست و تمام مورّخان نیز اعمال ناشایست و قتل رقبا را تحت تأثیر زندانی بودن این شاهزاده توجیه کردهاند. سرانجام بعد از مرگ شاه تهماسب آرزوی دیرینهی اسماعیل میرزا به خاطر تلاشهای پری خان خانم تحقق یافت و به پادشاهی رسید. هنگامی که او بعد از تعیین ساعت سعد بر تخت سلطنت نشست تمام کینه خواهی و عقدهها و آمال خود را در تحکیم پادشاهی به اجرا درآورد.[2]
دوران سلطنت او از همان آغاز با کشتار مخالفان و موافقان حیدر میرزا و امیران و برادر و شاهزادگان شروع گردید و روایتی هم موجود است که به دست خود یا دیگران دوازده هزار نفر را به قتل رسانیدهاند. تنها نکتهی مثبتی که از این دوران ذکر شده است تا حدودی مربوط به امنیت و آسایش مردم و تساهل مذهبی او میباشد که این امر نیز به احتمال قوی در نتیجهی عدم تمرکز و ثبات سران و امیران قزلباش انجام گرفته است. از زمانی که اسماعیل میرزا از قلعهی قهقهه خارج شد و برای زیارت به اردبیل رفت و بعد وارد شهر قزوین گردید، روزگار وی همواره با کشتار رقبای شکست خورده و هرج و مرج مردم برای قتل و غارت اموال توأم بود. اسماعیل میرزا در ابتدای ورد به قزوین حدود دو ماه در خانهی حسینقلی خلفا و پری خان خانم به سر برد و به دولتخانه نرفت تا منجمان ساعت سعد را برای ورودش به دولتخانه تعیین کردند. در این مدّت تسویههای خونین انجام گرفت و اکثر طرفداران حیدر میرزا به قتل رسیدند. یکی از کسانی که در این زمان طرح نابودیش فراهم گردید همان حسینقلی خلفا میباشد که اسماعیل میرزا مدتی را در خانهی او منزل گزیده و چون به راحتی دیگران قادر به نابودی او نبود برای کاستن اعتبار او طرحی پیاده کرد و بعد از طرد کردنش جهت مأموریت به خراسان، وی را به دستور و به امر شاه در دامغان دستگیر و کور کردند. اسماعیل میرزا بعد از مراسم تاجگذاری خود را شاه اسماعیل دوّم خواند و با این که خود را سلطان عادل خواند و در اشعار خود عادلی تخلّص میکرد، بازهم دستور صادر میکند که برادران و برادرزادگان خود و عدّهای از سران قزلباش و پیروان آنها به ترفندهای گوناگون از میان بردارند و عدّهای را نیز مأمور کرد که به ولایات رفته تا سایر شاهزادگان صفوی را به قتل برسانند. شاه جدید در سیاست خود معتقد بود که خرگاه سلطنتی را نمیتوان با طنابهای پوسیده برپا داشت و به جای سران قزلباش، جوانان تازه کار را به مقامات عالی رسانید و آنان نیز برای حفظ مقام و موقعیّت خود هر فرمانی را اطاعت میکردند.[3]
دکتر نصرالله فلسفی دربارهی شخصیّت این پادشاه مینویسد: « شاه اسماعیل دوّم از آغاز جوانی سخت بی عاطفه و شرور و سرکش و خودخواه بود و به همین سبب پدرش او را از دربار دور میداشت و عاقبت نیز در قلعهی قهقهه به زندان افکند. حبس متمادی و ناملایمات و محرومیتهای محیط محدودِ قلعه و رفتار سخت پدر نیز طبع طاغی و سرکش او را بدخواهتر و قلب سختش را کینهتوزتر گردانید. قریب بیست سال در انتظار مرگ پدر و در آرزوی پادشاهی در زندان به سر برده بود. همین که از زندان آزاد شد و به آرزوی دیرینه رسید برای حفظ مقام و قدرت نو یافته به دوست و دشمن رحم نکرد و هر کس را که مدّعی یا مخلّ پادشاهی خود پنداشت بی ملاحظه نابود ساخت. از کشتن برادر و برادران زادگان خود و سایر شاهزادگان صفوی که ممکن بود روزی مدّعی سلطنت یا دستاویز مخالفانش گردند خودداری ننمود و گذشته از سردارانی که با پادشاهی او مخالفت کرده و به هواخواهی برادرش حیدر میرزا برخاسته بودند، جمعی از موافقان و هواداران سلطنت خویش را نیز از میان برداشت. چون از قدرت و نفوذ سران طوایف بزرگ قزلباش که از آغاز دولت صفوی مناصب و مقامات عالی لشکری و درباری را به ارث برده و هر یک دارای اتباع و سواران و سربازان مجهّز و مخصوص خویش بودند، میترسید. دست بسیاری از آنان را به بهانهی این که خرگاه سلطنتی را با طنابهای پوسیده بر پا نمیتوان داشت از کارهای دولتی کوتاه ساخت و جوانان نورسیدهی کم تجربه را که به عشق مقام و حکومت به هر فرمانی گردن مینهادند به جای ایشان منصوب کرد. به هیچ یک از نزدیکان خود و زمامداران امور کشور اطمینان نداشت و بر همه کس به چشم بدگمانی مینگریست. جاسوسانش در همه جا پیوسته برای خبرچینی آماده بودند. خود نیز بیشتر شبها در لباس مبدّل به صورت درویش یا گدا و امثال آن از دولتخانه به کوچه و بازار و مساجد و مراکز اجتماعات مردم میرفت و ساعتها با طبقات مختلف مینشست تا از عقاید و افکار عامّه نسبت به خود با خبر گردد. رفتارش با سرداران قزلباش و بزرگان کشور به قدری سخت و خشونت آمیز و آمیخته با بد گمانی بود که از بیم او در خلوت و مجالس انس نیز از امور مملکتی سخن نمیگفتند و هرگاه که به مجلس شاهی احضار میشدند دست از جان میشستند. همیشه پهلوی دست خود تیر و کمانی آماده داشت و هر کس را که میخواست بیدرنگ به تیر میزد. حتی با خواهر خود پری خان خانم هم که محرّک واقعی کشتن حیدر میرزا و بنیان گذار سلطنت وی بود بدرفتاری بسیار کرد. قسمت مهمی از دارایاش را گرفت. بیشتر غلامان و کنیزان و ملازمانش را از او دور کرد. از ملاقات سرداران و رجال کشور ممنوعش ساخت و از کشتن یگانه برادر تنی او سلیمان میرزا نیز با آن که این شاهزاده در راه پادشاهیش کوشش بسیار کرده بود، چشم نپوشید. بی رحمی و خونخواری شاه اسماعیل و قساوتی که در کشتن شاهزادگان بیگناه صفوی نشان داد مردم ایران و سران قزلباش و حتی دوستان و هوادارانش از او بیزار و متنفّر ساخته بود. پس از آن که به مذهب تسنّن توجه و اظهار علاقه کرد و به آزار و تخفیف علمای شیعه پرداخت و مخصوصاً بعد از کشتن حسن میرزا در مورد قتل برادر تنی خود محمّد میرزا و سایر فرزندان او برآمد. این تنفّر و بیزاری به حدّی رسید که جمعی از سرداران بزرگ با دستیاری خواهرش پری خان خانم در کشتن او همداستان شدند.»[4]
دکتر پارسا دوست نیز در باره مراحل زندگی اسماعیل میرزا و تأثیر زندان قهقهه و دوران پادشاهیش این چنین مینویسد: «شاه اسماعیل دوّم پیش از زندانی شدن در قلعهی قهقهه جوانی نیرومند، جنگاور، دلاور، چون نیایش شاه اسماعیل اوّل بی باک و پر دل بود. او در نبردهای مکرّر با ترکان عثمانی دلیریها کرده و قدرت فرماندهی خود را آشکار داشته بود. غرور پیروزیها همراه با شور جوانی و انتخاب مصاحبانی نا آگاه، تمایلات جاه طلبی را در او قویتر کرد و پدر را نسبت به فرزند بد گمان ساخت. شاه تهماسب که مانند هر فرمانروای مستبدّی حفظ قدرت را بر هر عاملی حتّی فرزند برتر میشمرد او را به زندان مهیب قهقهه افکند و با سنگدلی جوانِ جویای نام و ماجراجو را 19 سال و شش ماه و 21 روزی لای دیوارهای سنگی آن زنده به گور کرد. نیروهای درونی اسماعیل میرزا که آرامش نمیپذیرفت به خمودی گرایید و آرزوهای دور پروازش در قفس تنگ زندان سَر خورده شد. او که سالها امیران نامدار قزلباش و برجستهترین آنها معصوم بیک صفوی را زیر فرماندهی خود داشت اکنون ناگزیر به متابعت از امیری گمنام ( کوتوال قلعه قهقهه) و حتّی تحمّل توهینها و ضرب مشت او به دهانش بود که دو دندانش را فرو ریخت. او با روح سرکش و آرام ناپذیرش تاب نارواییها، آن هم برای سالهای طولانی را نداشت و چارهی دردهای جانکاه خود را در پی بی خبری و فراموشی جستجو کرد. او به افیون روی آورد و برای حفظ تأثیر آن بر مقدارش همواره افزود.
شاه اسماعیل دوّم بهترین سالهای جوانی را در حسرت شادیهای زندگی و امیتازهای خدمت گذراند و کینه توزی و بی رحمی پدر را که تا پایان حیاتش او را در زندان نگه داشت، او را کینه توز و بی رحم کرد. او ناگهان و بدون آمادگی قبلی از بی قدرتی محض به قدرت مطلق رسید و با روح بیمار و درهم شکسته از سالهای طولانی زندان و افیون به فرمانروایی و پادشاهی پرداخت. او با بی رحمی و قساوت کم نظیر یازده نفر از برادران و برادرزادگانش و فرزندانشان را کشت و یک برادر خود را نیز کور کرد. او در بی رحمی راه نیایش شاه اسماعیل اول را در پیش گرفت. شاه اسماعیل دوم همواره شیفتهی قدرت بود و هنگامی که پس از سالها تحمّلِ تحقیرها به قدرت رسید با هر بهایی در حفظ آن کوشید. او به همه، به ویژه به شاهزادگان که از میان آنان سلیمان میرزا، محمود میرزا و حسن میرزا به پادشاهی نامزد شده بودند، بدگمان بود. ترس از دست دادن قدرت او را به بی رحمی مهار ناپذیر کشاند. او حتّی نگران جان خود بود و از شدّت بدگمانی زیر قبای پادشاهی زره میپوشید. نگهبانان خود را عوض میکرد و غالباً شبها از بیم و اندیشه نمیغنود. شاه اسماعیل دوم پادشاهی سنگدل، بی رحم و خونریز بود، ولی با توجّه به سالهای سخت زندان و تأثیرش در جسم و روان او بخش بزرگی از بی رحمی استثنایی او که چهرهاش را در صفحههای تاریخ ایران تیره و خون آلود کرده، گناه پدری است که برای حفظ قدرت با بی رحمی زیاد او را در زندان سختگیر قهقهه با غمها و دردها رو به رو ساخت. والتر هینتس مینویسد مورّخ با وحشت و نفرت، کارها یا بهتر بگوییم بدکاریهای او را مدّ نظر میگذراند، فقط این را میتوان گفت که شاه اسماعیل دوم، جنبهی غم انگیز و دردناکی دارد. این غم و درد است که همدردی را در ما برمیانگیزد و مانع میشود که در قضاوت خود بیش از این بر او سخت نگیریم.
اشتباه بزرگ شاه اسماعیل دوم که موجب شکست او در پیشبرد سیاست تساهل مذهبی گردید، آن بود که او بدون آشنایی کامل از چگونگی شرایط ایران در مدّت کوتاه زمامداری خود در چند جبهه اقداماتی به عمل آورد. او در برابر کشتار هواخواهان حیدر میرزا به ویژه سران استاجلو بی اعتنایی نشان داد، او حتی کشندگان شاهقلی سلطان یکان استاجلو امیرالامرای هرات و لـلهی عبّاس میرزا را مورد مجازات قرار نداد.[5] او حسینقلی روملو، خلیفةالخلفا را که مورد علاقه و احترام صوفیان طریقت صفوی بود کور کرد و با کشتار بی رحمانهی صوفیان، بازماندگان آنان را از خود ناراضی ساخت و در هراس انداخت. او بلغار خلیفه، خلیفةالخلفای بعدی را نیز زیر لگد صوفیان انداخت. او پری خان خانم را که با نفوذترین شخصیت درباری و عموم امیران قزلباش دستورهای او را پس از مرگ شاه تهماسب به مورد اجرا میگذاشتند و در به قدرت رسیدن خود او نیز نقش مهمی داشت، منزوی کرد و با کشتن برادرش سلیمان میرزا او را کینه جو ساخت. او قاضیان و متصدّیان اوقاف و شرعیات بسیاری از ولایتها را برکنار کرد. او با کشتار شاهزادگان امیرانی را که لـلهی برخی از آنان و رئیس طایفههای قزلباش بودند از خود ناراضی نمود. او با بی رحمیهای خود سران قزلباش را در نیم جان نگه داشت و بسیاری از کسانی را که به حکومت ولایتها گمارده بود از رفتن به مقرّ حکومت و بهرهمندی از قدرت حکمرانی باز داشت و آنان را ناگزیر به اقامت در قزوین نمود، آن گاه در میان انبوه ناراضیان که عموماً از صاحبان قدرت بودند با عالمان شیعه که از زمان شاه تهماسب به قدرت اجتماعی دست یافته بودند به مبارزه برخاست. او سرانجام شکست یافت و با پیروزی عالمان مذهبی، قدرت برتر اجتماعی آنان تثبیت و تحکیم گردید. به گواهی تاریخ صفویان شاه اسماعیل دوّم نخستین و آخرین پادشاه آزاد اندیش مذهبی آن دودمان است. احمد کسروی مورّخ گرانقدر ایران مینویسد شاه اسماعیل دوّم اگر زود نمیمرد و به اندازهی دیگران پادشاهی میکرد شاید معروفترین پادشاه صفوی میگردید و یادگارهای بسیاری از خود باز میگذاشت، اگرچه او مرد خونخواری بود و در این باره کم از نیای همنام خود نداشت، ولی همچون دیگران از شاهان صفوی پایبند بدعتهای دینی نبود و بلکه کوشش میکرد که زشت کاریهایی که نیا و پدرش رواج داده بودند از میان بردارد و این بود که میان مردم در سنّیگری شهرت یافت.»[6]
با توجه به مطالب ذکر شده والتر هینتس در مورد اهمیّت سیاسی و تأثیر رفتار شاه اسماعیل ثانی در تاریخ صفویه مینویسد: «اقدامات این شاه تا اعماق حیات سیاسی دولت ایران نفوذ کرد، امّا چون سیاست وی عاری از هر گونه هدف عالی بود و حتی میتوان گفت هیچ منظور و مقصد خاصّی سوای ارضاء هوای نفس و خودخواهی نداشت، جز تباهی و فساد از آن نتیجهای حاصل نشد. اقدامات شاه اسماعیل از نظر سیاست داخلی دولت صفوی را به لب پرتگاه فنا و تجزیه رسانید. البتّه او نتوانست تمام افراد خانوادهی خود را از بیخ و بن براندازد، چه در این صورت زوال و فنای مملکت حتمی و قطعی بود. گناه این همه را متوجّه شخص شاه اسماعیل باید دانست و تاریخ نویس هر چه بکوشد تا با ذکر واقعیّتی و اقدامی، مختصر پرتوِ مساعدی به حیات سیاسی این مرد بیفکند، از کوشش خود حاصلی نمیبَرد. جای نگرانی است که برای تصویر کردن جنبهی انسانی اسماعیل دوم بیش از آن چه برای تصویر سیاسی او لازم بود به رنگهای تیره و تند نیاز داریم. وی آکنده و مالامال از بدگمانی و سنگدلی، نفرت، میل به مردم کشی، زر پرستی، لذّت جویی، خسّت، شهوت پرستی، فریبکاری، قساوت و بی رحمی و بازیچهی هوسهای نفرت انگیز بود، آری اسماعیل از حیث انسانی در نظر ما چنین جلوه میکند؛ امّا وی انسانی است که از نظر روحی و جسمی شاید حتی از لحاظ فکری و عقلی بیمار و درهم شکسته است. به دنبال عواطف و انگیزههای متضادی که او را چون خوره میخورد و به پیش میراند. رفتن- آن هم در صورتی که حواس او در اثر نشأه مخدّرات کُند و مه آلود نشده بود - و شخصیّت او را که در اثر گناه دیگران چنان پیچیده از شکل افتاده بود، پیراستن و دریافتن، کاری است عقلاً انجام نشدنی و محال، تنها با تبعیّت از عواطف و احساس میتوان در این زمینه کَند و کاوی کرد که نتیجهی آن هم در هر حال غیر مطمئن خواهد بود. آخر چگونه میتوان این نکته را توضیح داد که شاه اسماعیل با وجود آن که مادرش در آتش اشتیاق دیدارش میسوخت وی را نزد خود راه نداد. آیا این کار بر اثر دل سختی غیر قابل ادراک او بود و یا وی در برابر مادر احساس ناراحتی وجدان نمیکرد؟ و در مورد آن شاهرخ بیگ سفره چی باشی که شاه تهماسب او را به علت ارتباط با اسماعیل به قلعهی قهقهه فرستاد و پس از بیست سال حبس، ساعت به ساعت چشم به راه آزادی خود توسط شاه جدیدی بود که به خاطر او به زندان افتاد، چه باید گفت؟ خوب، رفتار شاه اسماعیل را که همواره میگفت بینوا را باید به قزوین آورد؛ ولی هیچ وقت دستوری برای آزادی او صادر نکرد، به چه صورت میتوان توجیه کرد؟ آیا این رفتار بر اثر خشونت و نا سپاسی بود یا باید علت آن را در بی تصمیمی کامل او جستجو کرد؟ و یا هردو؟ ما جانبداری وی را از تسنّن دیدیم، بدون این که بتوانیم بگوییم محرک وی در این کار چه بوده است؟ آیا این را که در دورهی سلطنت او همهی نقّاشان ناگزیر شدند کارگاههای خود را تعطیل کنند و کتابخانهی سلطنتی را که توسّط شاه زیر و رو و دیگرگون شده بود، تکّه پاره و تقسیم کردند، باید چنین تعبیر کرد که شاه آنان را بدین علت از نقاشی مانع شد که فقه اهل سنّت چنین کاری را که علناً بر خلاف شریعت آنان بود، نمیتوانست تحمّل کند و بپذیرد؟ یا این که اسماعیل اصولاً از هنر نقاشی هیچ نمیفهمید؟ چیزی نمیدانیم؟[7] حکمی در بارهی جنبهی انسانی اسماعیل به این آسانی نیست، زیرا وی با همهی گناهی که به گردن داشت باز خود قربانی بود، قربانی سنگدلی پدرش که البتّه آن را از لحاظ سیاست مملکتی میتوان تا اندازهای موجّه پنداشت. هر چند این نکته برای تبرئهی او کفایت نمیکند، باز هم حکم ما در بارهی اسماعیل از حیث انسانی نمیتواند نفرین و لعن مطلق باشد.»[8]
شاه اسماعیل دوّم هنگام مرگ یک پسر به نام ابوالفوارس شجاعالدّین محمّد و سه دختر داشت. جسد وی را روز بعد از فوت در شاهزاده حسین قزوین در کنار شاهزادگانی که کشته بود به خاک سپردند.[9]
[1] - والتر هینتس در صفحه 30 کتابش در مورد عروسی اسماعیل میرزا مینویسد: «در پائیز سال 1555 شاه تهماسب شاد و سرزنده از قراباغ عازم تبریز شد و در آن جا کاخ تفریحی شمال آباد را برای اقامت خود برگزید. وقایع نگاران ایرانی همه متّفقالقولند که این باغ به صورتی بهشت آسا و اعجاب انگیز تعبیه شده است. برای آن که به نحوی شایسته عقد قرارداد صلح را جشن بگیرد و در عین حال از قهرمانان جنگ با ترکها تجلیل کند، شاه چنان سور و سروری برپا کرد که خاطرهی آن همواره در ذهن و حافظهی قزلباشها برجای ماند. در همان زمان نیز عروسی پُرجلال اسماعیل میرزا با دختر شاه نعمتالله یزدی برگزار گردید. عروس، دختر خالش بیگم، خواهر شاه تهماسب بود و شاه شخصاً به عنوان خواستگاری پا پیش گذارده بود. از مهمانان این عروسی شاهانه پذیرایی شایان به عمل آمد. نوازندگان، خوانندگان و رقاصهها باعث سرگرمی حضّار بودند و این باغ در سراسر روز آکنده از غلغله و شادی بود.»
[2] - ابوالقاسم طاهری در صفحه 242 کتاب تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران در باره چگونگی ورود شاه اسماعیل دوم به شهر قزوین مینویسد: «مورخان خودی همه با آب و تاب تمام از شور و رغبت مردم عادی و هزاران تن از بزرگان و نامورانی که به قصد پابوسی به پیشواز شاه رفته بودند سخن میگویند؛ امّا وقایع نگاری بیگانه مدعی است که چون اسماعیل نزدیک دروازه شهر قزوین رسید به نام دوازده امام دوازده بار اسب عوض کرد و چون ظاهراً بیم آن داشت که مبادا دشمنان به طرفش تیری اندازند و او را از پا درآورند پیش از ورود به شهر سپهسالار خویش را در زیر چتر شاهی نشاند و از راهی که همهی مردم در دو سوی آن به انتظار ایستاده بودند روانهی دولتخانه کرد و خودش به اتفاق ده دوازده تن از جانبازان واقعی از پس کوچهای متوجه دولتخانه شد.»
[3] - اسماعیل میرزا در روز چهارشنبه 27 جمادی الاول 984ه تاجگذاری کرد و شاعران نیز طبق معمول برای یافتن ماده تاریخ به رقابت مدح و چاپلوسی وی پرداختند. مولانا محتشم کاشانی که قبلاً در خدمت شاه تهماسب و پری خان خانم بود، در این رابطه سی و دو بیت شعر سرود که هر مصرع آن بیانگر سال پادشاهی وی میباشد. از جمله:
شاهسواری که ز شاهان بود امجد و اشجع به کمال و توان
-[4] زندگانی شاه عباس اوّل، جلد اول، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، صص 29 و 30
[5] - دکتر احمد تاجبخش در صفحه 170 کتاب تاریخ صفوی مینویسد: « شاه اسماعیل دستور داد شاهقلی سلطان یکان، امیرالامرای هرات را که لـلهی عباس میرزا ( شاه عباس بعدی) بود به قتل برسانند و علاوه فرمان داد که دو برادرش مصطفی میرزا و سلیمان میرزا را نیز از میان بردارند.»
[6] - شاه اسماعیل دوم، شجاع تباه شده، دکتر منوچهر پارسا دوست، تهران شرکت سهامی انتشار، 1381، برگرفته از صفحات 157 تا 160
[7] - بر خلاف این عقیده دکتر پارسا دوست در صفحه 165 کتاب شجاع تباه شده در ارتباط با علاقهی شاه اسماعیل دوم به هنر مینویسد: «شاه اسماعیل دوم شخصی هنرمند و هنرنواز بوده است و در زمینهی معماری و طرّاحی ساختمانها نقش داشته است و علاوه بر آن که خود طبع شعر داشت به شاعران ارج مینهاد و به مولانا هلالی همدانی که در دربار تهنیت جلوس وی قصیدهای سروده بود مبلغ 12000 تومان انعام داد و آزاد اندیشی مذهبی و موسیقی علاقه نشان میداد و کتابخانهی پادشاهی او مرکز تجمّع بزرگان نامور هنر و ادب بود.»
[8] - شاه اسماعیل دوم صفوی، تألیف والتر هینتس، ترجمه کیکاووس جهانداری، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول، صص 155 و 156
[9] - والتر هینس درباره علت نامگذاری شاه شجاع و انتخاب ولی سلطان به عنوان للگی او در صفحه 134 کتاب خود مینویسد: «به عنوان آخرین حادثه صوری در زندگی شاه اسماعیل باید تولد پسری را یادآور شد که در روز سه شنبه سوّم شعبان 985 برابر با شانزدهم اکتبر 1577 از کنیزی زاده شد. به مناسبت نام فرمانروای فارس که ممدوح حافظ بود به این شاهزادهی کوچک نام شجاعالدین محمّد دادند و به همین جهت نیز حاکم شیراز که هنوز در قزوین به سر میبرد به نام ولی سلطان ذوالقدر به سمت لـله و قیّم او منصوب گردید تا این پسر شاه در همان شهری به خود ببالد که روزگاری هم نام او در آن جا بر تخت سلطنت نشست. اسماعیل از تولد این پسر سخت شادمان شد و پیکهایی به نزد امیران و برگزیدگان قزلباش فرستاد تا این مژده را به آنان برسانند. ولی سلطان به مناسبت انتصابش به سمت لـلهی شاهزاده سور بزرگِ مجلّلی در منزل خود داد. گهواره را از قصر آورده و آن را به روی اسب جلوی خود گرفت، در حالی که کلیّه امیران و صاحب منصبان مملکت به دستور شاه اسماعیل پای پیاده به دنبال گهواره روان بودند تا به منزل ولی سلطان رسیدند. علت این همه لطف و مرحمت شاه در حق ولی سلطان بیشتر در این بود که او با محمّد خدابنده ولیعهد پیش از این در شیراز رفتاری غیر دوستانه کرده بود. حال دیگر او با اجلال و جبروت و احترام فراوان فقط برای این به فارس نمیرفت که حکومت خود را در آن دیار اعمال کند؛ بلکه ضمناً میبایست ولیعهد و پسرانش را که نزد او میزیستند، یعنی حمزه، ابوطالب و تهماسب را به قتل برساند. لاجرم این بود اهمیّت ولادت کسی که میتوانست دودمان را حفظ کند و از این پس دیگر اسماعیل هیچ ملاحظهای در قلع و قمع کلیّه خویشاوندان ذکورش به خود راه نمیداد تا از رهگذر هیچ رادع و مانعی در اعمال قدرتش پیش رو نداشته باشد.»
10- آینه عیبنما، فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، گفتمان اندیشه معاصر، 1400، ص 408
شاه تهماسب دارای یازده فرزند پسر و چهارمین آنها حیدرمیرزا بود. او در نزد پادشاه بسیار عزیز و روابط و رفتار دوستانهاش با وی تا آخرین لحظات عمر دوام داشته است. در محیط دربار و حرمسرا تنها پری خان خانم از این موقعیّت ممتاز برخوردار بود، ولی همان گونه که ذکر شد از نظر اهداف و امیال بین آنها فاصله زیادی وجود داشت که بعد از مرگ شاه تهماسب آشکار گردیدند. هنگامی که حیدر میرزای بیست ساله بعد از فوت پدر خود را پادشاه خواند، از آن سوی پری خان خانم نیز بیکار ننشست و با فریب و ریاکاری سر از تن حیدرمیرزا جدا کرد و با نشان دادن آن به طرفدارانش تمام ماجرا را به نفع خود پایان داد. زندگی پری خان خانم و شاه اسماعیل دوم نیز دوامی نیاورد و عاملان و آمران قتل حیدرمیرزا پس از مدتی کوتاه نابود شدند و حتی به پسر شش ماههی شاه اسماعیل یعنی شاه شجاع هم رحم نکردند. تمامی این حوادث آمیخته به غم و شادی برای حیدر میرزا فقط در یک روز رقم خورد و او با پشتیبانی گروهی از درباریان تاج شاهی را بر سر نهاد و شمشیر خاصّه حمایل کرد. در آن روز هواخواهان اصلی خارج از دربار بودند و طبق دستور پادشاه که هر روز گروهی حفاظت دولتخانه را بر عهده داشتند بر حسب اتّفاق نگهبانان آن روز را مخالفین حیدر میرزا تشکیل داده بودند. در این هنگام پری خان خانم بر اثر ریاکاری و دروغ به قرآن سوگند خورد که از حیدر میرزا حمایت خواهد کرد و حتی به مادرش گفت که تو شاهد باش که من باید اولین فردی باشم که بر پای شاه بوسه میزنم و من این افتخار را به هیچ کس دیگر واگذار نمیکنم. سرانجام پری خان خانم با این حیله توانست از چنگ حیدر میرزا بگریزد و برای دایی خود شمخال سلطان جریان واقعه را تعریف کند و به او اجازه داد که از راهی پنهانی وارد حرمسرا شود و حیدر میرزا را از میان بردارد. خروج پری خان خانم و عدم بازگشت او موجب نگرانی حیدر میرزا شد در نتیجه سعی کرد که با دادن وعده و پول به نگهبانان نظر آنها را به خود جلب نماید و از آنان خواست که اجازه دهند که هواخواهان وی وارد دربار شوند، ولی اقدامات او کارساز نبود. در این هنگام حیدر میرزا متوجه اشتباه خود شد و عملاً خود را زندانی کسانی دید که با او موافقتی نداشتند و از آن گذشته مهمترین اشتباهش بر سر گذاشتن تاج پادشاهی بدون هیچ تشریفات و حضور هوادارانش بود و اشتباه بزرگتر از آن اطمینان او به پری خان خانم میباشد که فریبکاری او باعث نابودیش گردید.
در آن روز بیرون دولتخانه موافقان و مخالفان جمع شده و به گفتگو و مشورت مشغول بودند که سرانجام دیدگاه حمله به دولتخانه مورد تأیید موافقان حیدر میرزا قرار نگرفت و مخالفان حیدر میرزا نیز با گفتگوهای بی حاصل فرصتهای طلایی را از آنان میگرفتند. یکی از طرفداران اسماعیل میرزا به نام حسینقلی خلفا حیلهای به کار برد و تعدادی را مأمور کرد که از خارج وارد شهر قزوین شوند و در محلهها جار زنند که اسماعیل میرزا در راه است و به زودی وارد قزوین خواهد شد و این حیله باعث تفرقهی هواداران حیدر میرزا گردید. بعد از سپری شدن آن روز نوبت نگهبانی هواداران حیدر میرزا رسید؛ ولی هنگام ورود با درهای بسته رو به رو شدند و نگهبانان با آنان به چنگ پرداختند. هواخواهان حیدر میرزا در اثر رشادت و شکستن بعضی درهای دولتخانه وارد آن جا شدند. از سوی دیگر باز هم در اثر خیانتهای پری خان خانم مخالفان حیدر میرزا توانستند از راهی پنهانی وارد محل زندگی حیدر میرزا شوند. در این لحظات که حیدر میرزا وضع را بسیار خطرناک میدید با صوابدید مادرش لباس زنانه پوشید و وارد حرمسرا گردید. آنان فکر میکردند که به حرمت پادشاه که هنوز جسدش در آن جا بود مورد حمله قرار نخواهند گرفت؛ ولی آنان به حرم وارد شدند و به جستجو پرداختند. سرانجام علی بیک شاملو او را شناخت و به دستور حسینقلی خلفا و شمخال سلطان چرکس سر حیدر میرزا را از بدن جدا ساختند و سر جدا شدهی وی را از بالای بام به میان هواداران انداختند.[1] هواخواهان با مشاهدهی سر بریده روحیه خود را از دست دادند زیرا دیگر کسی باقی نمانده بود که به خاطر او بجگند و شکست را پذیرا شدند. بعد از این واقعه حسین بیک را که نقش رهبری هواداران حیدرمیرزا را داشت دستگیر کردند. شاهزاده مصطفی میرزا نیز به اسماعیل میرزا تحویل داده شد. زال بیک گرجی و برادرش فرخ بیک و همچنین حمزه بیک تالش که از هواخواهان برجسته بودند در همان روز کشته شدند. امیرخان موصلوی ترکمان و حسین خان سلطان با پیری بیک قوچیلوی استاجلو حاکم ورامین و بسیاری دیگر کشته شدند و حتی به حکیم ابونصر پسر صدرالشّریعه گیلانی که از پزشکان برجستهی دربار شاه تهماسب بود رحم نکردند و او را کشتند و به او تهمت زدند که در مسموم کردن پادشاه نقش داشته است مخالفان طایفهی استاجلو به ویژه طایفهی تکلو پس از کشتن امیران استاجلو ضمن تاراج دارایی آنان به هتک ناموس عیال و اطفال آنان پرداختند و کار بی حیایی به جایی رسانیدند که پردگیان سراپرده را برهنه و عریان به کوچه و بازار کشانیدند. آنان از شدّت درماندگی سر و پای برهنه به خانه پری خان خانم پناه بردند و به نوشته اسکندر بیک ترکمان از خانههای آنان چندان نفایس و اجناس بیرون آمد که در خزانهی خیال نمیگنجد و نهایت خفّت و خواری بر سر عیال و اطفال آن طبقه آمد. حسن روملو که به پیروی از حسینقلی خلفا و سایر افراد طایفهی روملو با حیدر میرزا مخالف بود، مینویسد اموال و احمال از صامت و ناطق مفسدان در تحت تصرّف غازیان درآمد. گلین مملکت از خار مفسدان بی باکان پیراسته گشت. متأسفانه این کشتار و جنایات فراتر از پایتخت نیز توسعه یافت و بر این اساس نباید تمام کشتار و ستمها به پای اسماعیل میرزا نوشته شود و کشتار شاه اسماعیل بیشتر محدود به رقبای احتمالی و شاهزادگان بوده است.[2]
[1] - ملا جلالالدین محمّد منجّم یزدی مؤلف تاریخ عباسی در صفحه 29 کتاب در مورد قتل حیدر میرزا چنین مینویسد: «حیدرمیرزا ساروق از سر برگرفته چادر عورات پوشیده، خواست که با کنیزان بیرون رود و خود را به جماعت خود رساند. یکی از ایشیک آقایان حرم، فولاد بیک تکلو بر حال او واقف بود خلفا را خبر دار نمود و میرزا را از میان عورات چادرپوش بند کردند. دلیل خانِ یوزباشیِ روملو او را بیرون کشید و جمشید، غلام سلطان سلیمان میرزا کارد بر حلق آن ناکام نهاد و سرش را از تن جدا کرد.
دریغا کان تن نازک به ناگاه به خون آغشته شد از بخت گمراه
در این وقت حسین بیگ به حرم آمده طلب میرزا میکرد که سرش را در نظر آوردند:
ز نظارهی آن سر پر غرور شد از نخل بندی ز امید دور
و تابعان او به غایت مکدّر شدند و دست از جنگ برداشتند و ناکام و بیچاره باز گشتند. عجیبتر آن که شاه غفران پناه در کنار حوض در تالار روی تختهای افتاده بود و از کوچک و بزرگ، میر و وزیر و وضیع و شریف به جز مجتهدالزّمانی میر سید حسین بر سر او کسی نبود و بازار جنگ نوعی گرم بود که دو تیر بر پشت آن سید با حقیقت خورده، دست از حفظ و حراست و تکفین و تجهیز باز نداشته.»
[2] - برداشت این مطالب از صفحات 35 تا 38 کتاب شاه تهماسب اول از دکتر منوچهر پارسا دوست میباشد.
3- آینه عیبنما، فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 430
در مورد این که شاه تهماسب برای خود جانشینی تعیین نکردهاند اتّفاق نظری وجود ندارد و به همین دلیل بعد از مرگش برای بر تخت سلطنت نشاندن حیدر میرزا و اسماعیل میرزا اختلافهای شدید آشکار گردیدند. سرانجام اسماعیل میرزا با کمک و نفوذ خواهرش پری خان خانم به قدرت دست یافت و به پادشاهی رسید. در توصیف این حوادث هیچ مورّخی را نمیتوان یافت که از نقش و نفوذ پری خان خانم و ارتباط او با اسماعیل میرزا و اقداماتش بر علیه حیدر میرزا سخنی نگفته باشد. خواهرش بعد از به قدرت رسیدن اسماعیل میرزا و مشاهدی اعمال ناهنجارش اظهار ندامت کرده و سپس با نابودی وی ابراز موافقت میکند. با توجه به ثبت چنین وقایعی که در تاریخ شده، باز هم مورّخان درباری چون مؤلّف روضةالصّفویه در توجیه و انحراف این حادثه چنان سخن میگویند که تمام مراحل به قدرت رسیدن اسماعیل میرزا بر مبنای وصیت شاه تهماسب بوده و اقدامات پری خان خانم و دسته بندی طرفدارانش درست و قانونی انجام گرفته و عامل هرج و مرج و قتل حیدر میرزا را مربوطه به امیال و هیجانات لـلهی حیدر میرزا میداند. مؤلّف مذکور در وصیت نامهی دروغی و ساختگی خود فراموش کرده است که اگر پادشاه آن قدر به اسماعیل میرزا اعتماد و علاقه داشتهاند چرا وی را به مدّت بیست سال در زندان قهقهه نگاه داشته و او را آزاد نکرده است و از آن گذشته آیا ارتباط پنهانی پری خان خانم و حمایت وی را با زندانی قلعهی قهقهه و کنترل حوادث روز مرگ پدر را میتوان نادیده گرفت؟ اگر عملکرد پری خان خانم درست بوده، بنابراین گفتار حیدر میرزا نیز که تا آخرین لحظات حیات در کنار پدرش بودهاند منطقی میباشد و اگر پادشاهی او تحقق یافته بود یقیناً نوشتار او شکل دیگر میگرفت. حیدرمیرزا صبح روز بعد با نشان دادن مدرکی اعلام میدارد که شاه تهماسب او را به عنوان جانشین انتخاب کردهاند و بر همان اساس پادشاهی یک روزهی خود را آغاز میکند. با توجه به روایت موجود اگر تلاش و بررسی مورخان نمیبود هرگز خیانت درباریان و عوامل پشت پرده در سیستم حکومتها روشن نمیگردید و چه بسا که امثال پری خان خانم برای همیشه جزو از ما بهتران محسوب و به قدیّسه تبدیل شده بودند. میرزا بیگ جُنابدی در توجیه داستان خود وجدانش را بدین گونه آرامش میدهد که این قبیل کارها در تاریخ بسیار انجام شده و به راستی هم که سخن او درست بوده و هنوز هم پایان نیافته است. ایشان ماجرای به سلطنت رسیدن شاه اسماعیل دوم را این گونه توصیف میکند: «پادشاه مغفرت انتساب، شاه تهماسب حسینی صفوی چون از این مکان پر انقلاب و فانی رخت در دارالملک باقی کشیده، در قصور جنّات خلد برین بر سریر (فی مقعدِ صدق عندَ ملیکٍ مقتدر) متمکّن گردید، ستر عظمی و مهد علیا پری خان خانم بنت پادشاه مبرور که مدار علیّهی حرم محترم بود در حالت احتضار والد بزرگوار کیفیّت واقعهی هایله را مشروحاً به عرض خدمت پادشاه جمجاه شاه اسماعیل ثانی رسانید. در آن وقت آن حضرت در قلعهی قهقهه برحسب فرمان قضا جریان محبوس بود.
فرستادهی بانو عظمی بر سمت قلعهی مذکور از صبا و دبور (باد غربی) سرعت عاریت نموده، قبل از مسرعان دیگر به شرف بساط بوسی آن پادشاه والاگهر مشرّف گردیده، نخست از طرف ستر علیا به آداب پرستش تعزیتِ والد بزرگوار زبان گشوده، پس از آن به تهنیت پادشاهی و وصیّت قائم مقامی قیام نموده، کیفیّت انتقال شاه مبرور را و وصیّت نمودن به قائم مقامی بر سبیل براعت تقریر نمود و در حال گذرانید که در طی طریق سرعت و استعجال فرموده، به پرسش قیام ننمایند و زود قدم در طی طریق فرمایند که اشخاص فتنه و فساد در زوایای اعتزال مترصّد زمانی این چنیناند. پادشاه جلیل، شاه اسماعیل ثانی بعد از تحقیق این مقدّمه بر مرکب استعجال به صوب دارالسّلطنهی قزوین از صبا و شمال سرعت استعاره نموده، رایت عزیمت برافراخت و چون در قلعهی قهقهه به مؤانست و صحبت پادشاه گیلان کارکیا خان احمد مأنوس و مألوف بود آن جناب را نیز به رفاقت خویش همعنان گردانید. امّا بعد از ارتحال پادشاه غفران دثار و قبل از ورود پادشاه جلیل، شاه اسماعیل به دارالسّلطنهی قزوین فسادگونهای به ظهور آمد. کیفیّت واقعه آن است که حسن بیک یوزباشی استاجلو که در میان قزلباش لوای اشتهار میافراشت و به منصب لـلگی شاهزادهی کریمالاخلاق سلطان حیدر میرزا بن شاه تهماسب نیز رایت مباهات به سپهر دوّار میرسانید، اراده نموده بود که شاهزادهی والاگهر را بر سریر خلافت متمکّن گرداند تا بدین وسیله رکنالدوله و فرمانفرمای این دولت ابدی باشد و بر سایر اویماقات نیز تسلّط و تفوّق داشته، فصیل مهمّات پادشاهی از طرف وی باشد و بدین عزیمت به اعلان این مطلب مبادرت نموده با جمعی کثیر از اویماق استاجلو به عتبهی کعبه مرتبهی دولتخانهی صفویه اقامت نمود و همگی همّت بر آن مصروف گردانید که شاهزادهی عالی مقدار سلطان حیدر میرزا را به دست آورده بر سریر خلافت نشاند و شاه اسماعیل را از دخول به مستقرّ جلال مانع آید بلکه به صَرصَر هَیجاء (جنگ و پیکار) انطفای شعلهی حیات وی را از اهمّ مهمات داند. سلطان حیدر میرزا نیز این واقعه را از امارت و شواهد خویش دانسته، اراده داشت که به آن جماعت بپیوندد و ابواب فتنه و فساد بر روی احوال روزگار مفتوح گرداند.
مهد علیا و خَدَر معلی پری خان خانم رعایت وصیّت پادشاه غفران پناه ملحوظ نظر اعتبار دانسته به زلال تدبیر صایب اشتعال نوایر این فساد را که سر به کرهی اثیر رسانیده بود، انطفاء بخشید و سلطان حیدر را از خروج حرم محترم مانع گشته، خدمه و پاسداران حرم محترم را به اخذ و قید شاهزاده مأمور گردانید. آن گاه یکی از اعیان و ریش سفیدان درگاه عرش اشتباه را نزد حسن بیگ فرستاده وی را به ترک این فساد که خلاف رأی جمهور سپاه و وصایت پادشاه مبرور است، نصیحت فرموده. مطلب عالیهاش آن بود که تا تشریف ورود پادشاه زمان آن جماعت را به دفعالوقت مشغول امور دارد. حسن بیگ نیز این اراده را فهم نموده، نصایح ملکه را کان لم یکن انگاشته همچنان بر حسب ارادهی فاسدهی خود بر لجاج اصرار میورزید و معروض داشت که اگر شاهزاده را زیاده از این از خروج مانع آیند اجلاف اویماق رعایت سدّهی سَنیّه (درگاه بلند مرتبه) ننموده، داخل حرم محترم گشته. این سوء ادب در میانهی ما بماند، اولی آن است که قبل از حدوث فتنه و فساد شاهزاده را به تصرف ما باز گذارند و زیاده از این الحاح روا ندارند. بالاخره ستر عظمی، ملکهی روزگار چون ملاحظه فرمود که آن جماعت بی عاقبت از این حرکت متقاعد نخواهند گشت و تا ورود پادشاه زمان فتنه حادث خواهد گردید که دفع آن به روزگار ممکن نباشد. لاجرم به انطفای شعلهی حیات شاهزاده مظلوم راضی گشته، شمخال که یکی از امرای مقرّب بود با خدمهی حرم محترم وی را هلاک ساختند و سر همایونش را نزد آن مُدْبَران (بخت برگشته) که در آن باب مبالغه مینمودند ارسال فرمودند و عالمی را به تجدید در لباس سوگواری قرین نوحه و زاری گردانیدند. اگرچه این واقعه مرافق صلاح روزگار مینمود اما آن دوحهی نهال اقبال صفویه به حسب صورت و سیرت از شاهزادگان دیگر امتیاز تمام داشت و محبوبترین فرزندان بود نزد پادشاه مبرور، چون سواره به کوی و بازار عبور نمودی عامّهی خلایق به تماشای لقایش بر هَمبَرِ عام هجوم و ازدحام آورده، طالب دیدار همایونش میبودند و به حسن صورت و تناسب اعضای مطبوعش بر قلم صنع صنایع آفرین و جهت رفع عینالکمال (ان یکاد) میخواندند. از این جهت عامّه و خواص آن دیار را بر قتل وی اندوهی عام عارض گشته، قرین حسرت و تأسّف میبودند. بیت:
زمانه نخستین نه این کار کرد زمانه از این کار بسیار کرد
و تلافی امکان وقوع نداشت، لاعلاج سوای شکیبایی و اطاعت طریق دیگر نپیموده به سکون و سکوت راضی گشتند. این واقعه بعد از انتقال پادشاه غفران دثار به چهار روز حادث شد و چون شش روز دیگر منقضی گشت صبح روز دوازدهم از انتقال پادشاه مبرور که خسرو چهارم در لباس سوگواری بر سریر افق متمکّن گردید. بیت:
صبحدم چون شاه این نیلی تُتُق بارگی راندی به میدان افق
پادشاه جلیل، شاه اسماعیل ثانی داخل دارالسّلطنه قزوین شده بر سریر خلافت متمکّن گردید و چون بر مقدمّهی سانحه که در غیبت همایونش روی نموده بود اطلاع حاصل فرمود. ستر عظمی و مهد علیا پری خان خانم را بر تسکین این نایرهی عظمی مَحمَدَت گفته، بر عقل و تدبیرش آفرین فرمود.»[1]
[1] - روضةالصفویه، تألیف میرزا بیگ جُنابدی، به کوشش غلامرضا طباطبایی مجد، تهران، صص 571 تا 576
2- آینه عیبنما، فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، گفتمان اندیشه معاصر، 1400، ص 399