پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

سیر نزولی مقام زن در دوران صفویه

 

 

سیر نزولی مقام زن در دوران صفویه

 

نقش زنان در ادوار تاریخ و تأثیر گذاری آنان بر اعمال و رفتار پادشاهان بسیار زیاد بوده است، ولی از آن جا که نقش زنان کمتر مورد توجّه‌ی مورّخان و سیّاحان قرار گرفته و مطلبی قابل توجه از فعالیت‌های آنان به ثبت نرسیده است به ندرت می‌توان به مدارکی استناد جست و باید برای دستیابی اطلاعات بیشتر به محتوای بعضی داستان‌ها و روابط پادشاهان متوسّل گردید. در شرح حال حاکمان و پادشاهان تا حدودی می‌توان به چگونگی ازدواج و تأثیر عقاید سوگلی‌ها بر رفتار شوهرانشان دست یافت. برای کسب اطلاعات کلی تفاوتی بین وضعیت دربارهای قبل و بعد از ورود اسلام به ایران وجود ندارد. در مقطع تاریخ قبل از اسلام و به خصوص دوران هخامنشی و اشکانی که اطلاعات آن بیشتر متکی بر اخبار مورخان یونانیان می‌باشد با نام زنان درباری چون آتوسا، آمستریس یا دریانوردی مانند آرتمیس آشنا می‌شویم که در زمان و موقعیت خود نقش اساسی در حوادث و تحولات تاریخی داشته‌اند.در زمان ساسانیان نیز به دلیل اوضاع آشفته‌ی دربار اشخاصی چون آزرمیدخت و پوراندخت برای مدتی کوتاه به سلطنت می‌رسند. بعد از اسلام بیشتر اخبار و روایاتِ مربوط به زنان از پشت پرده و درون حرمسراها نشأت گرفته و کمتر به نقش کلیدی افرادی مانند ترکان خاتون در زمان خوارزمشاهیان و یا پریخان خانم در زمان صفویه و غیره اشاره شده است. برای مثال از نقش زبیده خاتون و ترکان خاتون‌ها و در قرون معاصر و دوران قاجاریه از مهدعلیا و زنان سوگلی دیگر می‌توان نام برد که در اجرای سیاست‌ها و هدایت اهداف حکومت‌ها تأثیر زیاد داشته‌اند. در این جا صحبت از لیاقت و شایستگی‌ غیر قابل انکار زنان در جامعه و به خصوص دوران مهم پهلوی به بعد مطرح نیست، زیرا تنها و فقط توصیفی کوتاه از وضعیت اجتماعی زنان در دوران صفویه مدّ نظر بوده است. مؤلّف کتاب طب در دوران صفوی علاوه بر مطالبی که در بُعد پزشکی و مسائل مربوط به ازدواج و روابط و نقش زنان در این مقطع از تاریخ ارائه داده‌اند، در قسمتی از گفتار خود به توصیف نقش زنان اقدام کرده که به قسمتی از آن اشاره می‌گردد: «علاوه بر آن چه که گفته شد این حقیقت نیز باید در نظر گرفته بشود که موقعیّت زن در کشورهای اسلامی به میزانی وسیع به شرایط سنی، میزان ثروت، مقام اجتماعی دوره و بالاخره کشوری که در آن زندگی می‌کردند بستگی داشت و نمی‌بایست انتظار داشت که یک کنیز از همان حقوق و امکانات یک اشراف‌ زاده برخوردار باشد. کما این که یک زن شهری و یک زن دهاتی یا بدوی و صحرانشین از یک میزان آزادی و امتیاز برخوردار نبودند. به هر حال موضوعی است که بارها به آن بحث شده است و من لزومی نمی‌بینم که مطالب مزبور را دوباره در این جا تکرار کنم. به علاوه آن چه که در باره زنان مصری، تونسی، ترک و یا عربستان صادق است ممکن است در باره‌ی زنان ایران صادق نباشد. در اینجا من فقط سعی خواهم کرد تا آن جا که ممکن است وضع زن را در دوره صفویه تشریح کنم. این که می‌گویم تا آن جا که ممکن است به این دلیل است که آن چه در حرم یک نفر می‌گذشت، خواه شاه، خواه رعیّت همیشه یک امر خیلی خصوصی تلقّی گردیده و در باره آن مطلبی گفته یا نوشته نشده است. هیچ کس جز زن‌ها و احیاناً اطبّاء نمی‌توانستند وارد حرمسرای کسی بشوند و در دوره صفویه حتی این دو استثناء نیز وجود نداشت؛ زیرا در آن ایّام تعداد زنانی که به ایران آمدند فوق‌العاده محدود بود و از هیچ یک از ایشان نوشته و یادداشتی در دست نیست. از بین پزشکان هیأت‌های مذهبی هم تعداد خیلی کم به بالین زنان بیمار و حرمسرا‌ها فرا خوانده شده‌اند و این بدان علت نبود که زنان را قابل آن نمی‌دانستند که از بهترین خدمات بهداشتی برخوردار باشند؛ بلکه علت این بود که اطبّای اروپایی را بهتر از اطبّای مسلمان ایرانی نمی‌دیدند. معمولاً چنین گفته می‌شود که در ایرانِ دوره زردشت یعنی هزاران سال قبل از اسلام تمدن بزرگی وجود داشته است و این نظر مبتنی بر این حقیقت است که زنان در دروه مزبور از مقام اجتماعی شامخی برخوردار بودند به علاوه به احتمال زیاد حتی قبل از زردشت نیز زنان ایران هم‌ پایه‌ی مردان و چه بسا که بالاتر از ایشان بودند. کوئینتوس کورتیئوس می‌گوید که اسکندر مقدونی حق نداشت تا زمانی که ملکه‌ی فارس اجازه نداده بود در حضور او بنشیند، چه در ایران رسم نیست که پسر در حضور مادر خود بنشیند و این جمله نشان می‌دهد که زنان در منزل از چه منزلت و قدرتی برخوردار بودند. به مادر بزرگ‌ها و حتی به خاله‌ها و عمّه‌های پیر نیز در منزل حد اکثر احترام گذاشته می‌شد.

پس از پیدایش اسلام مقام زن در خانه و اجتماع دستخوش تغییرات شگرفی گردید اما بعداً با تغییرات خاصی که از موازین این دین به عمل آمد به تدریج مقام زن در اجتماع و خانه پائین آمد و این سیر نزولی در دوره صفویه به حداقل خود رسید به نحوی که تفاوت چندانی بین زنان شهرنشین آن دوره و کنیزها باقی نماند. آن‌ها در منزل شدیداً در معرض بی عدالتی‌های سیستم مرد سالاری قرار داشتند و به رغم صداقت و نجابتی که داشتند این امکان وجود داشت که مورد تنبیه و بی حرمتی شوهر و سرور خود قرار بگیرند؛ ولی البته از تنبیهاتی که در ملاء عام انجام می‌گرفت مستثنی بودند. با وجود این در کتب تاریخ از زنانی نام برده شده است که همراه با کنیزان خود به خاطر مُقر آمدن و افشای محل ذخایر و دفاین خویش تحت شکنجه و آزار قرار گرفته‌اند. به علاوه وقتی شخص والامقامی به مرگ محکوم می‌گردید و یا از مقام خود معزول می‌شد معمولاً زن‌ها و کنیزهایش به صورت کنیز بین پائین‌ترین افراد اجتماع تقسیم می‌شدند.

فقهای دوره صفویه تصّور می‌کردند که زن فاقد روح عقلانی است. اگرچه هنوز هم در مساجد، محل قرار گرفتن ایشان همیشه جدا از مردها است ولی در دوره صفویه اصلاً به مسجد راه داده نمی‌شدند و کمتر از آن مجاز به شرکت در مراسم عمومی مذهبی بودند و خلاصه جز نگاهداری از بچّه محق به انجام کارهای دیگر نبودند. فریر می‌نویسد آن‌ها فقط برای همخوابگی، بزم، خوش گذرانی و خدمتگزاری خلق شده‌اند. اگرچه پیش گرفتن یک چنین رفتاری نسبت به زنان تا حدودی مبتنی بر سنن و رسوم بود، ولی قائل شدن یک چنین موقعیّت پست اجتماعی برای ایشان با هیچ یک از قوانین مذهبی، اجتماعی و یا سنّتی قابل توجیه نیست. فقط در داخل اندرون بود که زن موقعیّتی داشت. حرمسرای شاهی نمونه‌ای از دربار محسوب می‌گشت و هم چنان که در دربار مردان دارای عناوین و مشاغل مختلف بودند در حرمسرا نیز زنان عناوین و مسؤولیت‌های خاصّی داشتند قوانین و مقرّرات نیز یکسان بود. برای مثال وقتی شاه در حرم بر تخت مخصوصی نشسته بود فقط زن‌هایی که طرف توجّه بودند و یا مقام شامخی داشتند، حق داشتند در حضورش بنشینند. بقیّه‌ی زن‌ها در نهایت احترام و گوش به فرمان می‌ایستادند. وضع و موقعیّت زنان حرمسرای شاه مدل و نمونه‌ای بود از برای زنان حرمسراهای مردم عادی؛ ولی علاوه بر زن‌های شهرنشین دسته‌ی بزرگ دیگری از زنان ایرانی نیز وجود داشتند که به نوبه‌ی خود واجد کمال اهمیّت بود و آن زنان قبایل و عشایر بود. این زن‌ها قسمت اعظم عمر خود را در چادر به سر می‌بردند و هرگز به شهرها نمی‌آمدند. موقعیّت ایشان از قدیم‌ الایّام با موقعیّت خواهران شهر نشیننشان فرق داشت. آن‌ها به ندرت چادر به سر می‌کردند و احتمالاً به علت فایده‌ی بیشتری که برای اجتماع خود داشتند از احترام زیادتری برخوردار بودند. زن شهری عروسکی بود که فقط به درد بچّه زائیدن می‌خورد در حالی که زن عشایری نه تنها همبستر شوهر خود محسوب می‌گشت، بلکه در کار روز مرّه و خطراتی که شوهرش با آن مواجه می‌گشت نیز سهیم بود. او از یک آزادی نسبی بیشتری برخوردار بود و اگرچه از نظر زیبایی‌های ظاهری و ظرافت‌های زنانه از خواهران شهرنشین خود پائین‌تر محسوب می‌گشت؛ ولی در مقابل از نظر سازندگی، عفّت و پاکدامنی و بسیاری چیزهای دیگر بر ایشان ارجحیّت داشت. طبیعی است که حرمسرای شاهی بیش از هر حرمسرای دیگر تحت مراقبت قرار داشت. تعداد زنان حرمسرای پادشاهان را فقط از روی حدس و تصوّر می‌توان تعیین کرد. برای مثال بر طبق شایعات در حرمسرای فتحعلی شاه بیش از هزار زن عقدی و صیغه و دویست و شصت کودک وجود داشت؛ اما این ارقام همه از روی حدسیّات هستند و تعداد واقعی هرگز به درستی معلوم نیست. فریر می‌نویسد که چند روز قبل از ورود او به شیراز (1082ه.ق) یکی از روحانیون شهر هزار و پانصد نفر از زنان و کنیزان اندرون خود را برای شرکت در مراسم تشیع جنازه‌ی یکی از زنان مورد توجّهش فرستاده بود. به علاوه باید توجّه داشت که ساکنین اندرون تنها زنان حرمسرا نبودند و هر یک از این زنان برای خود دَم و دستگاهی داشتند و تعدادی کلفت، خواجه و کنیز داشتند. معذالک من شک ندارم که لااقل در دوره پادشاهان اولیّه‌ی دوره صفویه تعداد زنان‌های حرم کمتر از دوره‌ی سلطنت خاندان بعدی بوده است.

با وجود همه‌ی این‌ها و به رغم قوانین و مقرّرات سختی که بر حراست و مراقبت از حرمسراها حاکم بود باز حرمسراها از مصونیّت کامل برخوردار نبودند زیرا بر طبق سنّت شاه حق داشت به اندرون خانه‌ی هر کسی برود و ساکنین آن را بدون چادر ببیند و این کار معمولاً نوعی رو آوردن شانس به صاحب حرمسرا محسوب می‌گشت اما این کار برای همه شانس ‌آور بود- برای صاحبخانه نبود؛ زیرا گاهی اوقات در ازای آن بهای گزافی پرداخت می‌شد. شاه اغلب اوقات از این امتیاز ویژه سوء استفاده می‌کرد و دختران و کنیزان زیبای اندرونی مردهای دیگر را به حرمسرای خود منتقل می‌ساخت. طبیعی است که این رسم به هیچ صورت به شاه اجازه نمی‌داد که زن‌های عقدی یا صیغه‌ی صاحبخانه را تصاحب کند و حتی یک بار که یکی از پسران شاه دست به این کار زده بود شدیداً مجازات شد. در کتاب حاجی بابای اصفهانی شرح جالبی از رفتن شاه به خانه‌ی حکیم باشی نوشته شده و کسانی که این کتاب را خوانده‌اند، می‌دانند که چه طور حکیم باشی از روی اکراه یک دختر زیبای کرد را که تازه به اندرونی خود آورده بود به عنوان پیشکشی به شاه هدیه کرد. به رغم درهای مقفّل و دیوارهای سر به فلک کشیده‌ی اندرونی زنان حرم سرگرمی‌ها و ورزش‌های خاص خود را داشتند. به آن‌ها مثل مردان سواری، پرش با اسب و تیراندازی با نیزه یاد داده می‌شد و اغلب ایشان دخانیات مصرف می‌کردند. زنان معمولی و آن‌هایی که جزو حرمسرای شاهی نبودند بیشتر پیاده و یا اگر شوهرانشان اسب داشت با اسب از منزل خارج می‌شدند و خود را کاملاً در چادر می‌پیچیدند. هر وقت زنان حرمسرای شاهی می‌خواستند از اندرونی خارج بشوند و به جایی بروند از چند روز قبل خبر می‌دادند تا خط سیر ایشان قرق بشود. به نظر من هیچ چیز ناراحت کننده‌تر و آزار دهنده‌تر از سکونت در دهات محل عبور زنان حرمسرای شاهی نیست؛ زیرا به محض آن که عبور زنان خبر داده می‌شود این بیچاره‌ها باید یکی دو فرسخ از محل سکونت خویش دور بشوند. وقتی در اصفهان قرق اعلام می‌شود حالتی که من فکر نمی‌کنم بدتر از آن وجود داشته باشد، مردم باید خانه و زندگی خود را ترک کنند و اگر در فاصله‌ای بعید از محل عبور زن‌ها قوم و خویش و دوستی ندارند که به منزل وی بروند باید سر به کوه و بیابان بگذارند.

قرق معمولاً با تشریفات خاصی صورت می‌گرفت. معمولاً محلّی که زن‌ها قصد رفتن به آن جا را می‌کردند یک قصر یا باغ به خصوص و یا محلّی در خارج از شهر بود. علاوه بر این شاه سالی یک بار نیز ییلاق و قشلاق می‌کرد. در رأس قافله شخص شاه حرکت می‌کرد و پس از او مادر و آن تعدادی از زن‌هایش که اجازه یافته بودند با وی باشند، می‌آمدند. پس از ایشان هم تعدادی خواجه و غلام که بسیاری از ایشان حامل شاهین بودند حرکت می‌کردند. همه‌ی این افراد سوار بر اسب و بدون چادر حرکت می‌کردند و بالاخره در آخر کاروان دسته‌ی موزیک حرکت می‌کرد. اگر شاه تصمیم می‌گرفت که شب قرق کند مراسم به طرز بسیار با شکوهتر و جالبتری انجام می‌گرفت. در این حالت هر یک از زن‌ها لباس محلّی و ملّی خود را می‌پوشیدند و به این ترتیب در جمع مشایعین زنان اروپایی را با کلاه‌های پردار، هندی‌ها را با ساری‌های ابریشمین و عرب‌ها را با لباس‌های عجیب و غریب قبیله خود می‌شد، مشاهده کرد. هر زنی یک مشعل به دست می‌گرفت و در بین هر چهار یا پنج نفر یک خواجه‌ی مشعلدار هم حرکت می‌کرد که هم وظیفه حراست را به عهده داشت و هم در کار زن‌ها فضولی می‌کرد. وقتی زنی غیر از سراپرده شاهی از منزل خارج می‌شد خود را کاملاً در چادر می‌پوشاند و با وجود آن که اغلب زنان سواری بلد بودند اگر وضع مالی ایشان خوب بود در مسافرت‌های خارج از شهر از وسیله‌ای به نام کجاوه استفاده می‌کردند. هربرت که در سال 1035 هجری قمری در هیأت سیاسی انگلستان به ایران مسافرت کرد، می‌نویسد وقتی زن‌ها همراه با عدّه‌ای حرکت می‌کنند و یا در حال مسافرت هستند چهار زانو در وسیله‌ای چوبین به نام کجاوه که اطراف آن را با پرده پوشانده‌اند تا کسی ایشان را نبیند، می‌نشینند. حتی زن‌های طبقات پائین اجتماع نیز بدون چادر از خانه خارج نمی‌شدند و اعمّ از پیاده یا سواره خود را در چادر که فریر آن را یک قطعه پارچه‌ی سفید را با سوراخ‌هایی برای چشم و بینی توصیف کرده است، می‌پیچیدند. فریر در دنباله‌ی این مطلب اضافه می‌کند که آن‌ها ترجیح می‌دهند به آن چه که می‌توانستند از این سوراخ‌ها از جهان خارج را ببینند، دل خوشی کنند تا این که سیمای خود را در معرض دید همگان قرار دهند. در مقابل زنان قبایلی نظیر قشقایی و بختیاری‌ها به مراتب آزادتر بودند و عملاً چادر سر نمی‌کردند.»[1]



[1] - طب در دوره صفویه، تألیف سیریل الگود، ترجمه محسن جاویدان، انتشارات دانشگاه تهران، 1357، صص 226 تا 230

2 - آینه عیب‌نما، نگاهی به فریاد کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، ص 147

گذری کوتاه بر مقام زن در عصر صفویه

مقام زن در دوران صفویه

 

«در زمان صفویه روبنده بر روی انداختن و چادر به سر کردن رواج یافت. با آن که پاره‌ای از زنان به هنگام جنگ یا سفر بر اسب می‌نشستند و یا در تیراندازی و نیزه پرانی تسلّط داشتند معمولاً زندگی اکثریّت، محدود به خوردن و خفتن و بچّه زاییدن بود. این کار فقط در مورد زنان عادی اعمال نمی‌شد بلکه حتی زنان شاه عباس نیز می‌بایست از این قاعده‌ی کلّی پیروی می‌کردند و آن‌ها نیز موقع بیرون رفتن از حرمسرا روبنده بر روی داشتند و قامت خود را در چادر پنهان می‌کردند، مگر به هنگام شکار و در ملازمت شاه که همه جا قرق می‌شد و هیچ کس حق نزدیک شدن به جایگاه مخصوص زنان را نداشت.

شاه اسماعیل که به قولی او را نخستین فرد مقتدر این سلسله می‌دانند در همان ابتدای کار در تحکیم اقتدار خود از قتل عام مردم به ویژه زنان در مواقع تسلّط بر شهری خودداری نمی‌کرد و مظالمی بزرگ در حق این طبقه روا می‌داشت و با این که خود را فردی مذهبی به حساب می‌آورد با این حال از کشتن زنان آبستن نیز ابا نداشت. او در تبریز بسیاری از مردم شهر را قتل عام کرد و سربازانش زنان آبستن را با جنینی که در شکمشان بود، کشتند. شاه اسماعیل در تبریز سیصد زن را که گفته می‌شد روسپیگری می‌کرده‌اند، دستور داد به صف درآورند و هر یک را به دو نیمه کردند. او حتی در ارتکاب به این جنایات به مادر خود نیز رحم نکرد. او مادر خود را فرا خواند و چون معلوم شد که به عقد یکی از امیران حاضر در نبردِ دربند درآمده است پس از طعن وی فرمان داد تا او را در برابرش سر بریدند. و به قول لرد استانلی در سفرنامه‌های ونیزیان گمان نمی‌رود از زمان نرون تا کنون چنین ستم کاره‌ی خون آشامی به جهان آمده باشد.[1]

در زمان شاه تهماسب اول، پسر شاه اسماعیل اول نیز زنان ایران از خانه مگر به حکم ضرورت بیرون نمی‌آمدند و در کوی و برزن پیاده نمی‌گشتند، حتی در سواری نیز به فرمان شاه آزاد نبودند. شاه تهماسب فرمان داده بود که در هیچ قسمت زن بر اسب ننشیند، و هر چند عجوزه باشد در کنار معرکه‌ی قلندران و بازیگران مقام نکند. این دستورات در قالب آیین شاه تهماسب به عنوان قانون که نزدیک به هفتاد ماده است ارائه شده است. "در ماده شصت و سوم آمده است که در هیچ وقت زن بی‌ضرورت بر اسب سوار نشود و اگرچه ضرورت اقتضا کند، نا ممکن باشد بر زین سوار نشود و لجام خود به دست نگیرد. و در ماده شصت و چهارم تصریح شده است که امردان و زنان هر چند عجوزه باشند در کنار معرکه‌های قلندران و بازیگران و امثال آن مقام نکنند و اگرچه اصناف این گروه را از معرکه گیری منع نفرموده‌ایم، امّا قدغن است اطفال زیاده بر دوازده سال را در معرکه با خود نیاورند. شاه عباس برخلاف جدّ خود سختگیری چندانی اعمال نمی‌کرد، به طوری که در زمان او جز زنان بزرگان و رجال کشور که بسیار کم از خانه بیرون می‌آمدند زنان سایر طبقات در کوچه و بازار دیده می‌شدند و حتّی برای آن که زنان هم از تماشای چراغان و آتش بازی و جشن‌های شبانه محروم نمانند ایشان را در این گونه تفریحات وارد می‌کردند و یک یا چند شب از چراغان و آتشبازی را مخصوص زنان می‌ساخت. از سال 1018 هجری قمری نیز دستور داد که روزهای چهارشنبه هر هفته گردش چهارباغ اصفهان و پل سی و سه چشمه به زنان شهر باشد تا بتوانند با روی گشاده و بی‌تفاوت در آن جا تماشا و تفریح کنند.

از محدودیتی که زنان داشتند مردان نیز در عذاب بودند نه به خاطر آن که از دیدن زیبا رویان محروم باشند، بلکه با دیدن آنان مرتکب خلافی می‌شدند که موجب می‌گشت تا جان خود را از دست بدهند. اگر زنان همراه شاه بیرون می‌آمدند با روی گشاده حرکت می‌کردند، اما اگر شاه خود همراه حرم نبود زنان را در کجاوه‌هایی که بر پشت استر یا شتر گذاشته بودند جای می‌دادند و فرمان شاه این بود که چشم نامحرم نبایستی به روی زنان حرم افتد و اگر مردی بر سر راه ایشان دیده شود باید بی‌درنگ او را بکشند. هنگام عبور زنان شاه همه‌ی مردان از راه دور می‌شدند و زنان جز در میهمانی‌ها و اجتماعات خانوادگی، هرگز در مجالس مردان حاضر نمی‌شدند و با مردان بیگانه آشنایی پیدا نمی‌کردند". سرگرمی آنان در خانه سخن گفتن و خوردن و خندیدن و گاه رقص‌ها و آوازهای تنها و بی‌مرد بود؛ زیرا اصولاً در ایران آواز خواندن و نوازندگی و رقصیدن را دور از نجابت و شرافت می‌پنداشتند و این گونه هنرمندی‌ها را زشت و ناپسند و شایسته‌ی مطربان می‌شمردند. بنابراین اوقات بانوان حرم که انجام دادن کارهای خانگی را نیز با شأن و مقام خود مناسب نمی‌شمردند بیشتر به خوردن و خفتن و پرگویی و تنبلی می‌گذشت. در مورد رفع محدودیت زنان در عهد شاه عباس که قبلاً نیز اشاره شد سفیر اسپانیا که در سال 1011 ه در معیّت شاه به کاشان رفته است از زنانی حکایت می‌کند که با نقاب‌های بالا زده و روی گشاده دیده می‌شدند. زنان به سینه می‌کوفتند و از خدا می‌خواستند که عمر ایشان را بگیرد و به عمر شاه بیفزاید.

باید دانست که در دوره‌ی صفویه همان گونه که مختصری بیان شد محدودیت زنان در دوره‌ی هر پادشاهی فرق می‌کرد. همچنین در میان اقوام مختلف و نقاط متفاوت نیز این موضوع در میان هر قوم یا مردم هر نقطه‌ای به گونه‌ای بود. کارری در سفرنامه خود وضع زنان ارمنی را در عهد صفویه چنین توصیف می‌کند زنان ارمنی سر خود را با چارقد کتانی سفید می‌پوشانند و گوشه‌های آن را زیر چانه خود محکم می‌کنند، اغلب یک رشته گیس دارند که توی کیسه‌ی کوچکی از مخمل سیاه روی شانه خود می‌اندازند. زن‌های بسیار متموّل زینت آلات زریّن و مرصّع نیز به کار می‌برند. اولئاریوس در مورد زنان عصر شاه صفی گوید: زنان ایرانی هرگز در کوچه‌ها رو گشاده نمی‌روند، بلکه در حجاب سفیدی مستورند که تا زانو پایین می‌آید و فقط شکافی در مقابل چشمان خود باز می‌گذارند تا بتوانند پیش پای خود را ببینند. تاورنیه نیز وضع اجتماعی و زندگی زنان عهد صفوی را تا آن جا که دیده و مطالعه کرده چنین توصیف می‌کند: زنان ایران را جز شوهرانشان کسی نمی‌بیند. زنان طبقه متوسط و پایین اجتماع فقط موقع حمام رفتن در خیابان‌ها و کوچه‌ها دیده می‌شوند. آن‌ها سراپای خود را با چادر می‌پوشانند و فقط به وسیله‌ی دو سوراخی که در برابر دیدگان آن‌ها قرار دارد راه را تمیز می‌دهند. همین قدر که کسی از خارج وارد خانه شود، دیگر زن‌ها با شوهر خود غذا نمی‌خورند. زن‌ها مدیر داخلی خانه نیستند، بلکه وضع آن‌ها بیشتر شبیه به وضع غلامان است. با کشیدن قلیان عمر خود را سپری می‌کنند. آنان که غلام دارند از آن‌ها برای مالیدن بازو و زانوی خود استفاده می‌کنند و جز این تفریحی در زندان خانه ندارند. به این ترتیب همین که دختری ازدواج کرد در منزل معاشر و رفیقی جز زنان و خواجگان ندارد. مردان ثروتمند عدّه زیادی زن و غلام در اختیار دارند و زنان زیر سلطه‌ی کامل شوهر خود زندگی می‌کنند. هرگاه زن اعیانی از خانه خارج می‌شود عدّه‌ای از خواجگان از پس و پیش او با چماق حرکت می‌کنند و مردم را برای عبور بانو به این طرف و آن طرف می‌رانند و اگر کسی را به خصوص در مسیر بانوان شاه، حتی در حال خواب ببینند بی‌درنگ می‌کشند. نزدیک شدن مردان به زنان، به ویژه زنان بزرگان و شاهان بسیار خطرناک بود. در ایّامی که شاه عباس دوم در ییلاق بود یکی از فرّاش‌ها به علت خستگی مفرط به خواب رفته بود. وقتی که زن شاه به چادر قدم نهاد مرد خفته را مشاهده کرد و فریادی برآورد. خواجگان بی‌رحم چون بر مرد خواب آلود دست یافتند او را فوراً به خاک سپردند. همچنین موقعی که شاه صفی پدر شاه عباس دوم با زنان خود در ییلاق بود رعیتی ستمدیده نزدیک او آمد تا عرض حال خود را به سلطان تقدیم کند، ولی شاه قبل ازنزدیک شدن، وی را هدف گلوله قرار داد. به طور کلی وقتی که زنان شاه خواه در برف و سرما و خواه در نیمه شب از شهری می‌گذشتند مردم بینوا مکلّف بودند که از مسیر آن‌ها فرار کنند.

در این دوره زنان درباری و اشراف را در نهایت انزوا و محرومیت می‌بینیم که روزهای خود را فقط می‌توانستند با خود آرایی و حمام و ساز و آواز و قصّه و نقل سپری کنند. عدّه‌ای دیگر از زنان نیز به کار مطربی، نوازندگی، خوانندگی و رقص اشتغال داشتند. گرچه این عدّه در کار خود در ظاهر شدن محافل مردان آزادی کامل داشتند، ولی در عوض از هرگونه حیثیّت و احترام اجتماعی محروم بودند و به حقیقت مردم آنان را نیز در ردیف فواحش به شمار می‌آوردند. با آن که مردان می‌توانستند به آسانی زنی را صیغه نمایند با این حال فواحش به قیمتی گرانتر از خرج یک صیغه‌ای خود را به مردان می‌فروختند. به قول شاردن در همان زمان که زن در محدودیتی بسیار در عهد صفویه می‌زیست در نزدیک مدرسه صفوی در اصفهان محله‌ای وجود داشت که مخصوص فواحش بود و دوازده هزار زن فاحشه در آن جا تحت حمایت دولت زندگی می‌کردند و غیر از این عدّه گروهی از زنان نیز در محله‌های مختلف اصفهان به طور محرمانه خود فروشی می‌کردند و حتی مشعلدار باشی، ناظر و حامی اماکن فساد و نوازندگان و شعبده بازان بود و مالیات آنان را دریافت می‌داشت. در میان زنان دوره صفویه گاه در اثر ضعف بعضی سلاطین، می‌یابیم کسانی را که اقتداری به هم می‌رسانند و در امور سیاسی مداخله می‌کنند و در توطئه‌های بسیار نیز شرکت می‌جویند. پری خان خانم دختر شاه تهماسب از زنانی است که نه تنها در شخص شاه، بلکه در بسیاری از سران ایل‌ها و طایفه‌های آن دوران نفوذی عمیق داشت. این زن مقتدر که در ابتدا پس از مرگ پدر به کمک ایادی خود به سود اسماعیل میرزا تلاش می‌کرد بعد از چند ماه رفتار ناهنجار اسماعیل از او روی برگرداند و با قدرتی که داشت موجبات کشتن وی و روی کار آمدن محمّد میرزای خدابنده را فراهم ساخت. سلطان محمّد خدابنده نیز که به کوشش پری خان خانم بر تخت سلطنت نشسته بود در معرض تحرکات و دسایس زن دیگر به نام مهدعلیا که همسر خدابنده بود قرار گرفت و جان خود را از دست داد و سر او را که به خون آغشته بود با گیسوان ژولیده و درهم در دروازه‌ی قزوین بر سر نیزه کردند و در معرض تماشای همگان گذاشتند. این هم سزای زنی بود که با آن محدودیت‌ها توانسته بود سری در عالم سیاست بلند کند که بالاخره سرش بر بالای نیزه بلند شد. مهدعلیا نیز که از بی‌کفایتی خدابنده سود جسته بود و در تمام شئون سیاسی مملکت مداخله می‌کرد سر سالم به گور نبرد. وقتی مهدعلیا دخالت‌های بی‌جا و ناروا را آغاز کرد سران دولت عدم رضایت خود را به شاه اعلام کردند. خدابنده با چرب زبانی از آنان دلجویی کرد ولی این زن ماجراجو که در کشتن پری خان خانم نیز مداخله داشت بیش از پیش با سران دولت و بزرگان و امیران هر ایلی درافتاد. سرانجام از هر ایلی چند تن ناراضی با شمشیر برهنه به اندرون حرم رفتند و مهدعلیا و مادرش را سر بریدند و بسیاری از اموال آن دو زن را غارت کردند.

در فتح رواندوز کردستان نیز که در زمان شاه عباس اول وسیله احمد خان اردلان انجام گرفت، یک زن نقش اساسی داشت. البته نه آن که در جنگ و ستیز شرکت جوید و موفقیتی کسب کند، بلکه وقتی به علت مستحکم بودن قلعه رواندوز احمد خان خیال بازگشت داشت، در راه به پیرزنی برخورد. پیرزن از خان پرسید که معطّلی شما در تسخیر قلعه چیست؟ خان احمد خان گفت: راه دخول مسدود است. پیرزنِ شوخ طبع گفت: در شب زفاف من هم راه دخول مسدود بود، چون طرف من مرد بود در یک حمله قلعه را گشود و برای همیشه راه را هموار نمود. خان احمد خان به رگ غیرتش برخورد و ما وقع را به سربازان گفت. فردا دسته جمعی حمله بردند و اتّفاقاً قلعه گشوده شد. شاردن در بیان طرز اداره کشور و تشکیل شورای مملکتی، از نفوذ زنان و خواجه سرایان حرم یاد می‌کند و می‌نویسد عملیات وزیران را شورایی غیر رسمی که در حرم یا عضویت ملکه مادر و خواجه سرایان مهم و زنان صاحب نفوذ و سوگلی تشکیل می‌شد، خنثی می‌کرد و حتی به گفته این سیاح در انتخاب شاه سلطان حسین، پسر ارشد شاه سلیمان هم امرا و خواجه سرایان و خوانین و رؤسا با صوابدید و حسب‌الصلاح مریم بیگم از شاهزاده خانم‌های حرم اقدام به چنین کاری کردند. منصب مُهر داری شاه را نیز در عهد صفوی یکی از گیس سفیدان حرم به عهده داشته است. گیس سفید یاد شده مُهر شاه را که به زنجیری طلایی بسته بوده همیشه همراه داشته و مُهرِ خاصّ همیشه همراه گیس سفید حرم بوده است.»[2]


 



[1] - یکی از اعمال ننگین شاه اسماعیل و قزلباشان در برخورد آنان با خانواده یکی از بزرگان تبریز یا اردبیل در نحوه‌ی به خرکشیدن زن و دخترش می‌باشد. روایت شده زن و دختر نگون بخت را در برابر دیدگان مردم فلک زده برهنه کردند و سپس خرمنی از آتش افروختند. چند خر نر و ماده را حاضر کرده و زن و دختر را چنان بر پشت خران ماده بستند که در معرض تجاوز خران قرار گیرند. در چنین حالت صاحبخانه اگر لعن بر ابوبکر و عمر نمی‌کرد خانواده‌ش را در آتش می‌انداختند.

[2] - پشت پرده‌های حرمسرا، تألیف حسن آزاد، انتشارات انزلی، 1362، صص 263 تا 269

3- آینه عیب‌نما، نگاهی به فریاد کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، ص 137

مناصب و مشاغل عصر صفویه در ایران

 

مناصب و مشاغل عصر صفوی

 

القاب و مناصب و مشاغل عصر صفوی بسیار زیاد است و در این مجموعه به دلیل اختصار تنها به قسمتی از آن که مربوط به دربار پادشاه است از کتاب سفرنامه جملی کارری اشاره می‌گردد. برای اطلاعات کامل می‌توان به کتاب تاریخ نگاری عصر صفویه و شناخت منابع از دکتر جهانبخش ثواقب مراجعه کرد. کارری تحت عنوان مناصب و مشاغل دربار ایران می‌نویسد: «بزرگترین صاحب منصب این دربار «اعتمادالدوله» است. منصب اعتمادالدوله نظیر منصب وزیر اعظم ترکیه است. این شخص به وسیله‌ی ایادی خود کارهای کشور شاهنشاهی را برگزار می‌کند. اعتمادالدوله برخلاف وزیر اعظم ترکیه اغلب کارهای خود را به جای شمشیر با قلم انجام می‌دهد. او به خاطر گناه کوچکی کسی را به ستیز وا نمی‌دارد و سری را به باد نمی‌دهد. با وجود این او باید عدالت را ملاک بهترین حکومت بشناسد و چیزهایی که برای شاه ناپسند است پیشنهاد نکند. دومین مقام متعلّق به «ناظر» است. او به تمام خدماتی که نسبت به شاه به عمل می‌آید نظارت می‌کند.

«مطهر» خواجه‌ی سفید پوستی است که همیشه نزد شاه هست و در کیسه‌ای تعدادی دستمال دارد و در موارد لزوم به شاه تقدیم می‌کند.

«میر آخور باشی» کارپرداز امور طویله‌ها است. طویله پناهگاه و بست گناهکاران و بیچارگان است. او مراقبت می‌کند که اسبان شاه بر روی ران چپ، داغ سرخ رنگی داشته باشند تا در بین دیگر اسبان شناخته شوند و همچنین مراقبت می‌کند که چهل هزار سرباز شاه از لحاظ مرکب نقصی نداشته باشند.

«میرشکار» یا شکارچی بزرگ، وظیفه نگهداری بازها و فرماندهی تمام افسران شکارچی را به عهده دارد.

«سگبان باشی» وظیفه‌ی مواظبت از سگ‌ها و تمام حیواناتی را که هنگام شکار از آن‌ها استفاده می‌شود به عهده دارد و زیر نظر میرشکار کار می‌کند.

«زیندار باشی» رئیس مأموران نگهداری زین‌ها است. او هنگام بر اسب نشستن شاه رکاب را می‌کشد. او را «اوزنگی قورجی سی» می‌گویند.

«قلیج قورجی سی» شمشیر شاه را حمل می‌کند.

«اوق قورجی سی» کسی که کمان و تیرهای شاه را حمل می‌کند.

«واقعه نویس» منشی شاه است.

«خزانه دار باشی»مانند یک خزانه دار، تمام پول‌های شاه را که در صندوق‌ها است محافظت می‌کند.

«آغاسی باشی» بزرگترین مهماندار مهمانخانه‌ی شاه است.

«حکیم باشی» طبیب درجه یک است و بیشتر از دیگر پزشکان از دربار منتفع می‌شود.

«مهماندار باشی» مأمور پذیرایی سفر است.

«منجّم باشی» رئیس ستاره شناسان است و شاه هرگز بدون اظهار نظر ستاره شناسان به کاری اقدام نمی‌کند.

«دیوان بیگی» یا قاضی بزرگ همان قدر که به امور جنائی می‌رسد به امور کشوری نیز رسیدگی می‌کند. او می‌تواند هر کسی را که بخواهد از هر ایالت کشور شاهنشاهی احضار کند. اطلاعات مربوط به خان‌ها و بزرگان را او دریافت می‌کند. مقام «داروغه» پائین‌تر از دیوان بیگی است. اگر او از قضاوت خود راضی نباشد کارها را به قاضی بزرگ احاله می‌کند.تنبیه دزدان و جنایتکاران بزرگ به عهده‌ی داروغه است.

«سفره‌چی باشی» کسی است که سفره‌ی زربفت را روی فرش جلو شاه می‌گسترد.

«شراب‌چی باشی» تهیه کننده شراب است.

«مشعل دار باشی»، رئیس مشعلداران است. او شمع‌های دربار را تهیه می‌کند و مراقبت می‌کند که پیه قندیل‌های زرین تالار شاهی کم نشود و تمام تاوان‌هایی که از نرد بازان، ورق بازان و محکومان در دربار دریافت می‌شود به او تعلّق می‌گیرد.

«قهوه چی باشی» مراقبت قهوه و گلاب شاه را به عهده دارد.

«جراح باشی» عهده دار جراحی و رگزنی و تراشیدن سر پادشاه است.

«قاپوچی باشی» دربان بزرگ شاه است.

«ملک‌التجار یا تاجر باشی» کسی است که پارچه‌های شاه را نگهداری می‌کند و آن‌ها را جهت تهیه لباس در اختیار خیاط می‌گذارد.

«جلودار باشی» فرمانده نوکران پیاده است.

«میراب» یا مباشر امور آب، از روستائیان سود فراوانی می‌برد؛ برای این که توزیع آب لازم جهت آبیاری مزارع مستقیمآً زیر نظر او صورت می‌گیرد.

«زرگر باشی» رئیس بافندگان فرش‌هایی است که در بافت آن‌ها سیم و زر به کار می‌رود. محل کار آنان را کارگاه گویند. در کارگاه علاوه بر تهیّه پارچه‌های زربفت مورد نیاز خانه‌ی شاه، شمشیر؛ تیر، کمان و انگشتری‌های نقره‌ای نیز ساخته می‌شود؛ زیرا مسلمانان حلقه‌های زرّین را شرعاً نمی‌توانند در انگشت کنند. همچنین روی نوعی رنگ روغنی که از اختلاط قطرات مصطکی و روغنی معدنی که از سطح دریای خزر در حوالی شماخی گرفته می‌شود، به عمل می‌آید، مینیاتورهایی ترسیم می‌کنند. رئیس مینیاتور سازان را «نقاش باشی» گویند.

«نجار باشی» رئیس درودگران دستگاه شاهی است.

«انبار دار باشی» نگهداری تمام حبوبات و زاد و توشه‌ی مورد نیاز خوراک دربار را به عهده دارد.

«اودونچی باشی» مسؤول تهیه چوب و هیزم سوخت دربار است. کسان دیگری نیز هر روز مقدار معینی گوشت، کره، برنج و ادویه به دربار تحویل می‌دهند.

«توسکامال باشی» (توشمال باشی) رئیس مطبخ شاهی را گویند. مأموران گستردن سفره و چیدن بشقاب و آوردن غذا نیز زیر نظر او انجام وظیفه می‌کنند.

سپاهیان ایران از چهار گروه عمده تشکیل یافته‌اند که هر یک ژنرال مخصوصی دارد. گروه اول عبارت از ایرانیانی است که فرمانده آنان را «سپهسالار» گویند و سالانه بیش از بیست هزار تومان درآمد دارد. افراد گروه دوم را «قورچی» یا «قزلباش» یعنی سرخ سر گویند؛ زیرا آنان سابقاً کلاه سرخ رنگی بر سر می‌گذاشتند. تعداد اینان در حدود بیست و دو هزار نفر است. ژنرال یا امیر «قورچی»ها را قورچی باشی گویند و روزانه پانزده تومان حقوق دارد. افسران زیر فرماندهی وی عبارتند از «مین باشی» فرمانده هزار نفر، «یوزباشی» فرمانده صد نفر، «اون باشی» فرمانده ده نفر. هر سرباز ساده سالانه پانزده تومان مواجب می‌گیرد. گروه سوم «غلامان» یا بردگان شاهی هستند. قسمت اعظم اینان را گرجیان از دین برگشته، مسلمان شده یا افرادی از ملییّت‌های نظیر آنان تشکیل می‌دهد. هر غلامی سالانه هفت یا هشت تومان به عنوان مرحمتی دریافت می‌دارد. امیر و فرمانده غلامان را «قوللر آغاسی» گویند. اسلحه‌ی غلامان عبارت است از یک شمشیر، یک کمان، چند تیر و یک زره. شاه گاهی به بعضی از غلامان در مقابل خدمات ارزنده ایشان پست‌های مادام‌العمر مهمی می‌دهد و این پست‌ها را بعد از مرگ آنان نیز به فرزندانشان واگذار می‌کند.

پنجاه هزار «تفنگچی» نیز گروه دیگری از سپاهیان ایران را تشکیل می‌دهد. اغلب اینان روستائیانی هستند که سلاح جنگشان عبارت از یک شمشیر و یک تفنگ است و هر کدام سالانه چهار یا پنج تومان مواجب می‌گیرند. خان‌های ایالات، آنان را هرچند ماه یک بار به تمرین و آزمایش وادار می‌کنند و بدین جهت آنان در به کار بردن اسلحه خیلی ماهرند. امیر آنان را تفنگچی باشی گویند.

«ایشیک آغاسی» در رأس یک دسته‌ی دو هزار نفری از نگهبانان دربار قرار دارد. این نگهبانان یا کشیکچی‌ها در به کار بردن سلاح چابکی یک باز شکاری را دارند.

فرمانده توپخانه را «توپچی باشی» گویند. ایرانیان از توپ کمتر استفاده می‌کنند فقط در جنگ‌های زمینی است که آن را به کار می‌برند. کشتی‌هایی که در خلیج فارس یا دریای خزر جلو ازبک‌ها هستند بسیار بد ساخته شده‌اند و می‌توان گفت ایران اصلاً کشتی جنگی ندارد.

خان‌ها و حکام ایالت و دیگر صاحب منصبان خانه‌ی شاهی، از بین قورچیان و غلامان انتخاب می‌شوند؛ زیرا اینان هم اندام متناسب دارند و هم دل مهربان، و این هر دو صفت یک جا به ندرت در یک ایرانی دیده می‌شود. نژاد غلامان آمیزه‌ای از نژاد گرجیان و چند قوم دیگر ساکن سواحل دریای خزر و دریای سیاه است. شاه و درباریان بزرگ هر یک فرزندانی از زنان زیبای دین عوض کرده‌ی مسلمان شده، دارند.

منصب «خانی» یکی از مناصبی است که خیلی‌ها آرزوی رسیدن بدان را دارند، چه از لحاظ هیبت و حرمت، منزلت شاهی کوچک را دارد. درآمد هر خان سالانه به هفت الی هشت هزار تومان بالغ می‌گردد و اگر خانی واقعاً به مردم ستم نکند مدت زیادی بر مقام خود باقی می‌ماند. خان‌ها در نوروز یا نخستین روز سال نو مجبورند هدایایی به محضر شاه تقدیم دارند و در منزل خود نیز با سفره‌ای گشاده به مدت یک هفته از مردم پذیرایی کنند. در ایالتی که خان به علت اسراف در هزینه از طرف شاه برداشته می‌شود حکمی به نام «عسس» بدانجا اعزام می‌گردد.

صاحب منصبانی که امور مذهبی و قضایی و دفاتر حساب دیوانی را سرپرستی می‌کنند عبارتند از «نواب» یا «صدر» که ریاست امور دینی را به عهده دارد و اعتمادالدوله که سرپرستی امور اجتماعی و دنیوی را متعهد است در زیر نظر اعتمادالدوله دو قاضی دیگر انجام وظیفه می‌کنند: یکی «شیخ» یا «آخوند» و دیگری «قاضی» است. رسیدگی به امور بنای مسجد و مؤذّن آن که با برداشتن ندای «نیست خدایی جز خدا و محمّد پیامبر خداست» در زیر گنبد مسجد مردم را به ادای نماز دعوت می‌کند از وظایف «متولّی» است.

«مستوفی» یا «مستوفی‌الممالک»ها در دفترخانه یا اطاق حساب به حساب‌های شاه رسیدگی می‌کنند، ودیعه‌های شاه را که حتی در دورترین نقطه کشور بدو تعلق دارد تقویم می‌کنند و به اشکال مختلف سنواتی یا به شرط عمری به اجاره می‌دهند و درآمد و اجاره‌های آن‌ها را دریافت و هزینه‌ی اضافی صاحب منصب زیر دست را در دفاتر مخصوص ثبت می‌کنند. این اطاق داروغه مخصوصی دارد که کسانی را که تقلّب یا به مال شاه خیانت کنند به کیفر می‌رسانند. با توجه به تعداد زیاد این همه مأمور و وزیر به خوبی روشن می‌شود که دربار ایران تا چه حد از دیگر دربارهای مشرق زمین مجلل‌تر و باشکوهتر است.»[1]



[1] - سفرنامه کارری، جملی کارری، ترجمه دکتر عباس نخجوانی و عبدالعلی مارنگ، 1348، صص 164 تا 170

2- آینه عیب‌نما، نگاهی به فریاد کاخ‌های عصر صفوی، علی جلال‌پور، ص 134

صفویان سید نبوده‌اند

صفویان سید نبوده‌اند

 

بر اساس منابع موجود و نظر اکثر مورخان هیچ کدام از اجداد صفویان شیعه نبوده و از طریقت صوفیانه و خانقاه داری که مورد پسند حاکمان زمان بود امرار معاش می‌کرده‌اند. درباره‌ی پیدایش و گرایش شیعه گری صفویان باید به سرگذشت شیخ جنید در آناتولی توجه داشت. شیخ جنید وقتی به آناتولی رفت در میان آن‌ها نوعی مذهب تشیع را یافت که بسیار مورد طبع اهداف بلند پروازانه‌ی او بود و سعی کرد که خود را به عنوان یکی از شیوخ این فرقه معرفی کند. در سرنوشت و عقاید مذهبی شیخ جنید و شیخ حیدر افکار و نظریات بکتاشیه بسیار مؤثر بوده است. منطقه‌ی آناتولی علاوه بر ساکنان مسیحی و شیعه و سنی دارای ویژگی خاصی بود که همواره مورد هجوم ترکان سلجوقی و سپس مغولان و تیمور واقع می‌شد و به تبع آن مبلغان مذهبی با عقاید مختلف و خرافات مغولان به این منطقه وارد گردیدند. یکی از صوفیان ترک نژاد که در آناتولی به تبلیغ مسلمانی و جذب مرید پرداخت حاجی بکتاش ولی بود و خیلی زود به نیرومندترین صوفی تبدیل گردید. تبلیغات او بر اساس پرستش رهبر نهاده شده بود و با ایجاد رعب و مبارزه برای افزودن بر پیروان خود تمرکز داشتند. این شیوه و روش تبلیغی با سلیقه و منش زندگی ترکان تاتار که علاقه به تاراج و غارت داشتند سازگار بود. شیخ جنید پس از نیم قرنی که از ظهور آنان گذشته بود وارد این منطقه می‌گردد و رهبری بخش عظیمی از شیوخ را در دست می‌گیرد. آنان هنگامی که وارد ایران می‌شوند هیچ منبعی که مؤیّد نظر آنان باشد وجود نداشت و پس از ورود شیعیان لبنان و شام است که شیعه صفوی رایج گردیده و استفاده از واژه‌ی سید بیشتر مطرح می‌گردد. از آن جا که هر دو منطقه شام و آناتولی درگیر اختلافات شیعه و سنی بودند در ایران نیز این تفکر تقویت گردید و منجر به عامل اصلی اهداف سیاسی و سوء استفاده از اختلافات مذهبی در داخل و خارج شد. پس از ورود قزلباشان عده‌ای تحت عنوان تبرّائیان با ارعاب و ظلم به تبلیغ شیعه و تهدید مردم پرداختند. اغلب آنان جمعی از اراذل و اوباش بودند که فقط به جمع آوری غنایم توجه داشتند و برای کسب درآمد بیشتر به سوی لقب سید که مورد احترام مردم بود گرایش یافتند. در تحکیم این عقاید عبدالعال کرکی نقش اساسی داشت و با اخراج رقیبان و با حمایت شاه تهماسب اول به ترویج عقاید خود پرداخت. وی خود را نماینده‌ی امام غایب معرفی کرد و با رضایت پادشاه اعلام کرد که بدون اذن مرجعیت هیچ سلطنتی مشروعیت ندارد. او در تئوریزه کردن عقاید قزلباشان نهی از ابوبکر و عمر را به نحوی تفسیر می‌کرد که چون اهل سنت پیرو آنان هستند بنابراین بی دین و کافر می‌باشند و حتی دستور تخریب مساجد را داد که اهل سنّت قبله را به نحوی ساخته‌اند که نماز شما باطل باشد. در اثر این اقدامات است که برخی به او لقب مخترع مذهب شیعه داده‌اند.

دکتر جهانبخش ثواقب به نقل از احمد کسروی درباره اصل و نسب صفویان و گرایش مذهبی آنان می‌نویسد: «کسروی علاوه بر ثقل سه حکایت از خود صفوة‌الصفا و استدلال بر آن و سخن حمدالله مستوفی در نزهة‌القلوب مبنی بر سنّی شافعی بودن شیخ صفی‌الدین اردبیلی، دلایل دیگری را بر ردّ سیادت صفویه ذکر کرده است که به اجمال چنین است:

1- شیخ صفی‌الدّین را به لقب شیخ می‌خواندند و در کتاب‌ها نیز جز به آن لقب ننوشته‌اند و پسرش صدرالدّین را گاهی «شیخ» و گاهی«خواجه» خوانده‌اند و لقب «سیّد» برای آن‌ها در کتابی یا نوشته‌ی موثّقی دیده نشده است؛ زیرا پیش از زمان شیخ صفی طبق رسم معمول، سادات را با لقب«سیّد» یا «میر» یا «شاه» می‌خواندند. ظاهراً اخلاف شیخ صفی تا شیخ حیدر پدر شاه اسماعیل جز لقب «شیخ» یا «خواجه» ندانسته‌اند.

2- در فرمان‌ها و قباله‌ها و وقف نامه‌هایی که در زمان شیخ صفی یا شیخ صدرالدّین نوشته شده، در کلیّه‌ی القابی که برای آن‌ها ذکر شده، کلمه‌ای که دلالت بر سیادت باشد یافت نمی‌شود.‌ در برخی از این وقف نامه‌ها القاب این شیخ بدین صورت آمده است: سلطان المشایخ والمحقّقین قطب العارفین سالک محبة‌ المتّقین صفی‌الدّین زاد الله برکته، و افضل المشایخ المتأخّرین قطب السّالکین فخرالناسکین شیخ صدرالملّة والحقّ والدّینا والدّین..... در باره‌ی شیخ صدرالدّین. شاه اسماعیل نیز در اشعار خود کلماتی دالّ بر سیادت به کار نبرده است و در شعرها خود را «غلام آل حیدر» و « چاکر قنبر» خوانده است؛ لیکن شاه طهماسب، تقیّد کامل به اظهار سیادت داشته و همواره خود را «تهماسب الصفوی الحسینی الموسوی» نوشته، ائمّه (ع) را اجداد خود می‌خواند.

3- در نامه‌ی عبید خان اوزبک به شاه تهماسب اشاره شده است که شیخ صفی مردی عزیز و اهل سنّت و جماعت بوده و سپس به او ایراد می‌گیرد که شما نه روش حضرت علی را تابعید و نه روش جدّ خود را.

4- اختلاف و تناقض بین شجره نامه‌های گوناگونی که در باره‌ی نسب صفویه در منابع موجود است.

5- کتاب‌های انساب معتبر، در باره‌ی نسب شیخ صفی و از اولاد امام هفتم بودن وی اشاره‌ای نکرده است. مثلاّ مؤلّف «عمدةالطالب» که بعد از شیخ صفی و معاصر خواجه علی بوده و در عراق می‌زیسته، اشاره‌ای به شیخ صفی و پدرانش نکرده و با آن که اولاد حمزة بن موسی را تا چند پشت می‌شمارد.

6- در تبارها برای هر 100 سال بیش از سه تن معمولاً نباید باشد و با توجه به آن که شیخ صفی از زمان امام هفتم فقط 500 سال دور است؛ حداکثر تبارها باید 15 باشد. لیکن در نسخه‌های صفوة‌ الصفا به 20 نسل اشاره شده است.

کسروی سپس با اشاره به رساله‌ی «دفتر وقفیّه» که در دوره‌ی صفویه نگاشته شده و در آن دیدار خواجه علی و تیمور و وقفیاتی که تیمور به اولاد صفویه نموده، را ذکر کرده است، پس از نقل شجره‌ی صفویه از مقدّمه‌ی آن و نقل شدن بار ملاقات امیر تیمور و خواجه علی که در این رساله به طور مشروح آمده، این را نیز مورد خدشه قرار می‌دهد و دیدار تیمور و شیخ صفی را مردود می‌شمارد. او معتقد است که این سخن افسانه است و پایه و بنیادی ندارد، آن گاه دلایلی را (بیش از هفت دلیل) برای نظر خویش مطرح می‌نماید. وی با نقل برخی از قباله‌های مندرج در کتاب صریح‌الملک و ذکر عبارات آن نیز چنین استنباط می‌کند که تا زمان شیخ جعفر معاصرِ امیرِ قراقویونلو، سیادت صفویه صروت نگرفته یا شهرت نیافته بوده؛ به دلیل آن که در القاب شیخ جعفر هرگز اشاره به سیادت نمی‌شود. کسروی کلمه‌ی علوی را منتسب به خواجه علی می‌داند، نه حضرت علی (ع) و کلمه‌ی موسوی را نیز به شیخ موسی صدرالدّین منسوب می‌کند، نه امام موسی کاظم (ع)

وی از مجموع استدلال‌های خویش در این باره نتیجه می‌گیرد که اصل پدران شیخ صفی از کردستان بوده و در زمان فیروز شاه به آذربایجان آمده‌اند و چنان که نوشته‌اند فیروز مرد متموّل و با شکوهی بوده؛ لیکن فتح آذربایجان و تعلیم اسلام به مردم اران و موغان دروغ است؛ زیرا به موجب حساب تاریخ نگاران و علمای انساب که وی هم رفته و برای هر یک قرن سه پشت محسوب می‌دادند، فیروز شاه پدر هفتم شیخ صفی در اواخر قرن پنجم می‌زیسته و در آن زمان که دوره‌ی سلجوقیان است تاریخ آذربایجان و اران روشن است و از چنین لشکرکشی هیچ گونه اثری نمی‌توان یافت. وانگهی اهل موغان و اران در قرن‌های نخستین و دوّم هجری اسلام پذیرفته بودند. وی همچنین نتیجه می‌گیرد که پدران شیخ صفی چه از کردستان مهاجرت نموده و چه از قدیم در آذربایجان بوده‌اند، از بومیان باستان ایران بوده و جز نژاد آریایی نداشته‌اند و در زمان شیخ صفی که آخر عهد مغول بود و در آن زمان در آذربایجان ترک و تاجیک از هم جدا شناخته بودند خاندان ایشان از تاجیک‌ها، یعنی بومیان کهن و آریان نژاد شمرده می‌شدند و زبانشان آذری یعنی زبان بومی آذربایجان بوده است. با این حال وی به این حقیقت نیز اذعان می‌کند که خاندان صفویه چه سید بوده اند، چه غیر سید، جایگاه ارجمندی در تاریخ ایران دارند و قومیّت امروزی ایران مدیون سلطنت آن خاندان است.

برای توضیح بیشتر در باره تبار صفویان به نقل از قول پتروشفسکی و دیگران می‌توان گفت که چون دودمان صفویان بر سریر شاهنشاهی در ایران مستقر شد، خویشتن را به سلسله‌ی سادات منتسب کرد و بالانّتیجه خود را به اعراب بست و گویا سلسلة‌ النسب دقیقی نقل می‌شده که نسب شیخ صفی الدّین را به 21 پشت، به امام شیعیان امام موسی کاظم رسانیده است. اکنون ثابت شده که این افسانه‌ها بعدها پدید آمده و تاریخ پیدایش آن از اواسط قرن نهم هجری است. وی تأکید می‌کند که در هیچ یک از اسناد قرن هشتم هجری شیخ صفی الدین سیّد و خلف امام نامیده نشده است. عباس اقبال مورّخ ایرانی نیز تأکید می‌کند که مورّخان عهد صفوی این سلاطین را از طرف پدر به امام موسی کاظم (ع) منتسب نموده و نسب نامه‌ای نیز جهت ایشان ساخته‌اند. امّا این نسب به هیچ وجه مسلّم نیست و در کتاب‌هایی که قبل از عهد شاه تهماسب اول و در ایّام شاه اسماعیل و اجداد او نوشته وجود ندارد و همچنین لکهارت انگلیسی هم می‌گوید اگرچه عدّه‌ی زیادی از اخلاف شیخ صفی از شیعیان متعصّب بودند؛ ولی خود او مسلک تسنّن داشت.»[1]


 



[1] - تاریخ نگاری عصر صفویه و شناخت منابع و مآخذ، تألیف دکترجهانبخش ثواقب، انتشارات نوید شیراز، 1380 برگرفته از صفحات 539 تا 543 و پاورقی صفحه 541

2 - آینه عیب‌نما، نگاهی به فریاد کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، ص 123

مراکز مهم سیاستگزاری و رفتار خشن صفویان

مراکز مهم سیاستگزاری و رفتار خشن صفویان

 

به دلیل آن که این روایت بر اساس سفرنامه شاردن نقل گردیده است در ابتدا به شرحی کوتاه از زندگی او اشاره می‌شود. ژان شاردن جواهر فروش و جهانگرد فرانسوی در سال 1643 م در شهر پاریس متولد گردید و در همان محل به تحصیل پرداخت. پدرش جواهر ساز بود و او از کودکی آشنایی با سنگ‌های قیمتی و فن جواهر سازی را آموخت. شاردن علاقه زیادی به جهانگردی داشت و در سن 22 سالگی نخستین سفر خود را برای سیاحت و تجارت به کشورهای خاورمیانه آغاز کرد. در این ایّام به زبان‌های ترکی و فارسی نیز تسلط یافت. این مسافرت 6 سال طول کشید و کشور ایران بیش از کشورهای دیگر مورد توجه وی قرار گرفت. دومین سفر وی به ایران به سال 1671 م می‌باشد که مدت 4 سال طول کشید و بیشتر در اصفهان اقامت داشت و سپس به هندوستان رفته و بعد از دو سال آن جا را به مقصد اروپا ترک کرد. بخشی از این گزارش‌ها مربوط به ایران می‌باشد که تحت عنوان سفرنامه شوالیه شاردن انتشار یافته است. او در طی مسافرت و مشاهدات خود درباره‌ی زمان صفویان و به خصوص از دوران شاه عباس دوم و شاه سلیمان مطالب مبسوطی ارائه می‌دهد. اطلاعات و گزارش‌های شاردن با دیگر سیاحان اروپایی از ویژگی‌ خاصی برخوردار است و علاوه بر روانی و شیوه‌ی نگارش و وسعت اطلاعات سیاسی، اجتماعی و تاریخی و زندگی حاکمان، از نقاشی و تصاویری هم برخوردار می‌باشد که این سفرنامه را نسبت به سایرین جذّاب و گیراتر ساخته است. از آن جا که ارائه مطالب پشت پرده‌ی زندگی حاکمان و اوضاع اجتماعی سیاسی مدّ نظر بوده است به گزارشی از وی در باره‌ی شیوه‌ سیاست حاکمان و زندگی درباری و نقش حرمسراها استناد می‌گردد که تمام آن‌ها را به صورتی فشرده بیان کرده‌اند. شوالیه شاردن می‌نویسد: «سیاست ایران مبتنی بر اساس و نظم ثابت و قابل اطمینان نیست، مقرّرات همه‌ی امور به مناسبت‌های خاص تنظیم یافته و هر کارِ مهم به دلیلی خاصّ مطرح می‌شود و مورد عمل قرار می‌گیرد. و این بدین سبب است که وزیران همواره در انتظار آنند که هاتف غیب الهام بخش آنان باشد.

در ایران هرگز به رسم اروپا هیأت وزیران مسؤول اداره امور مملکت نیستند و شاه با یاری و راهنمایی صدر اعظم و صاحب منصبان ارشد کلیّه‌ی امور مهّم را عهده‌دار است و اگر اتّفاقاً جنگی پیش آید خواه برای آغاز کردن آن و خواه برای نمودن اهمیّتش، بزرگان هر طبقه را برای مشورت احضار می‌کنند. سپس کتاب قرا (مطالب آن کتاب روی پوست‌های سیاه نوشته شده بود.) یا مجموعه‌ی انقلابات و تحولات آینده را مطالعه می‌کنند تا در آن برای اتّفاقاتی که پیش آمده، چاره‌گری‌های روشنی بیابند.[1] این کتاب که واجد اعتبار سی بل در نظر رومیان می‌باشد محتوی نه هزار بیت است و هر بیت پنجاه حرفی در یک سطر نوشته شده. کتاب موصوف تألیف شیخ صفی‌الدین جدّ پادشاهان صفوی است که اکنون نیز صاحب تخت و نگین‌اند و ایرانیان بر این باورند که در این کتاب قسمتی از وقایع و تحولاتی که تا پایان عمر زمین در آسیا روی می‌دهد درج شده است. این کتاب بی‌نظیر با دقت و مواظبت تمام در گنجینه‌ی سلطنتی نگهداری می‌شود. حتی نمی‌گذارند مردم از وجود این کتاب بی‌نظیر آگاه شوند. این شورای عمومی ایشانقی نامیده می‌شود که به معنی شورای جنگی است. گرچه در ایران هیأت دولت مشخصّ و معیّن وجود ندارد؛ اما رجال مسؤول به هر حال رها نمی‌کنند که کارها با هم اختلاط یابد. آنان هر روز صبح و عصر در محل کاخ در عمارتی که کشیک خانه نام دارد اجتماع می‌کنند و به رتق و فتق امور می‌پردازند. بزرگان در آن جا به انتظار می‌نشینند تا شاه در مجمع آنان درآید و معمولاً وی بین ساعت یازده و ظهر وارد کشیک خانه می‌شود. شرکت کنندگان در مجمع، در باره مسائل مهمی که شاه باید راجع به آن‌ها اظهار نظر کند و رأی دهد به مذاکره می‌پردازند. پادشاه نیز معمولاً درخواست‌ها و عرض حال‌هایی را که به دربار رسیده به مجمع ارجاع می‌کند تا بزرگان در باره‌ی جوابی که باید داده شود به شور بنشینند و به عرض او برسانند. همچنین گزارش‌هایی را که می‌خواهد نظرِ اعضای هیأت را درباره آن‌ها بداند، بدان مجمع احاله می‌کند.

موضوعی که سخت مایه‌ی نگرانی و ناراحتی وزیران است مجلس مشاوره و فرماندهی حرمسراست. این مجلس گرچه رسمی نیست، اما تصمیماتی که در آن گرفته می‌شود از مذاکرات و تصمیمات مجلس وزیران اعتبار بیشتر دارد. اعضای اصلی مجلسِ مشاوره‌ی حرمسرا، مادر شاه، خواجه سرایانِ مهم و معشوقه‌های مورد توجه شاه می‌باشند، و اگر وزیران نتوانند تصمیمات خود را با هوس‌ها و منافع اعضای مجلس مشاوره‌ی حرمسرا هماهنگ کنند نه تنها حاصل مذاکرات و زحماتشان به هدر می‌رود، بلکه بسا ممکن است جان خودشان در معرض تلف افتد؛ زیرا شاه بیشتر ساعات عمرش را در حرمسرا می‌گذراند. لاجرم معشوقانِ زیبا و مادرش بر او نفوذ کامل دارند و در حقیقت مالک وی می‌باشند. در ایران سلطنت موروثی و حق اولاد ذکور است، اما فرقی ندارد که پسر از مادر منسوب به خانواده سلطنت به دنیا آمده باشد یا زاده‌ی کنیزی باشد و این امر ناشی از این واقعیّت است که جانشینان حضرت پیغمبر از طریق دخترش حضرت فاطمه سمت امامت یافتند؛ زیرا پسران حضرت رسول پیش از این که به سن ازدواج برسند، درگذشتند و برای حضرت جز فاطمه اولادی نماند که وی را به عقدِ ازدواجِ پسر عمویش حضرت علی درآورد و از نسل او امامان به وجود آمدند. امّا آن چه در قوانین حقوقی ایران بیشتر درخور شگفتی است، این است که افراد کور حق پادشاهی ندارند. این قانون که بیشتر نکات و مفاهیم اخلاقی آن مورد توجه و مدّ نظر بوده، اکنون در ایران به صورت عادت درآمده و اجرا می‌شود. بدین صورت که پادشاه افراد ذکور خاندان سلطنت را کور می‌کند تا هرگز آرزو و سودای سلطنت در ذهنشان خطور نکند. این سیاست در باره فرزندانی که از نسل ذکور اناثِ دودمانِ سلطنت در وجود می‌آیند یکسان اجرا می‌گردد؛ زیرا چنان که گفتیم فرزندان ذکور هر دو شاخه می‌توانند پادشاه بشوند. نابینا کردن افراد ذکورِ خانواده‌ی سلطنت در هر سن و سال که باشند بدین سان صورت می‌پذیرد که پادشاه فرمان کتبی صادر می‌کند که فلان پسرِ منسوب به خاندان سلطنت را نابینا کنند. فرمان را به دست نخستین کس که دیده شود، می‌دهند تا به مقصد برساند. زیرا در ایران دژخیمِ موظّف که پیوسته در خدمت باشد وجود ندارد. حامل فرمان آن را به عمارتی که بچه در آن جاست می‌برد و می‌گوید طبق فرمان شاه آمده است تا فلان شاهزاده را دیدار کند و در باره‌ی موضوعی که به سود و صلاح اوست گفتگو کند و چون کسان شاهزاده از متن فرمان آگاه می‌شوند شیون و فغانشان به آسمان بلند می‌شود، اما چون چاره ندارند، خواجه سرا طفل را به آورنده‌ی فرمان می‌سپارد و او شاهزاده را پیش اجرا کننده‌ی فرمان می‌برد. عامل روی زمین می‌نشیند، طفل را را روی زانوانش دراز می‌کند، صورتش را به طرف بالا می‌گرداند و در حالی که با بازوی چپش سرِ طفل را به سختی می‌فشارد، با یک دستش پلک چشم بچه را باز می‌کند و با دست دیگرش به وسیله‌ی یک نیشتر مردمک‌های چشم بچه را یکی پس از دیگری بی‌ آن که تباه شود بیرون می‌آورد. آن‌ها را در دستمال می‌گذارد و پیش پادشاه می‌برد. بچه‌ی نابینا را به آن جا که برده بودند باز می‌گردانند. در آن جا با گَردهایی بر جراحتش مرهم می‌نهند و وقتی زخم درمان شد از حدقه‌ی چشم چیزی ترشّح نمی‌شود، اما تا زمانی که طفل زنده است همچنان اشک می‌بارد و این امر همواره او را قرین رنج و زحمت می‌دارد، زیرا هر زمان در انجمنی حضور می‌یابد ناچار است گاه گاه برای ستردن اشک‌هایش از میان جمع بیرون برود و آن‌ها را پاک کند و نواری پاکیزه دور سر بپیچد. نواری که این شاهزادگان تیره بخت برای پوشاندنِ حفره‌های چشمان خود به کار می‌برند عبارت از دستمالی ابریشمینِ تا شده به عرضِ دو شست یا روبانی سبزرنگ است.

برکندن مردمک چشم شاهزادگان از زمان پادشاهی شاه عباس دوم معمول شده و پیش از آن به چشمان آنان میل می‌کشیدند. بدین سان که تیغه‌ی مسین از حرارت تافته‌ای را از نزدیک چشمشان چنان می‌گذراندند که دیدگانشان بر اثر شدّت حرارت و شدّت تابشِ تیغه سخت آزرده می‌شد و چشم را نیروی دیدن نمی‌ماند؛ امّا نه چنان که از تشخیص دادن نور عاجز ماند و گاه این عمل چنان کم خطر صورت می‌گرفت که چراغ چشم یکسره کشته و خاموش نمی‌شد، و باری رمقی در آن به جای می‌ماند. در زمان پادشاهی شاه عباس ثانی یک بار چنین اتفاقی افتاد که یکی از برادرانش به دیدار عمّه و پسر عموهایش که کاخشان در نزدیکی مسکن هلندیان بود، رفت. آنان جملگی به هوس افتادند برای سرگرمی و گذراندن وقت به دیدن هلندی‌ها بروند و به آنان خبر دادند. هلندیان آنان را به شام خوردن دعوت کردند. برادر پادشاه و چند تن از شاهزادگانِ نابینا شده به آن جا رفتند، و وقتی میزبانان مشعل آوردند حاضران متوجه شدند که چشمان میهمانشان قادر به تشخیص دادن نور می‌باشد و از آنان پرسیدند مگر چشمتان جایی یا چیزی را به درستی می‌بیند؟ برادر پادشاه جواب داد، آری، چنان که گاهی می‌توانم بی‌عصا راه بروم. از بخت بد یکی از جاسوسانِ دربار که مأمور نظارت بر گفتار و کردار بزرگان بود چنان که شیوه کارشان است برای برانگیختن خشم و غضب پادشاه پرسش و پاسخ این دو را به وی خبر برد. شاه برآشفت و گفت: چه طور این کوران جسورانه به بینایی خود می‌بالند! تصمیم مناسبی اتّخاذ می‌کنم! سپس دستور داد مردمک چشم همه آنان را به ترتیبی که شرحش را نوشتم از حدقه بیرون بیاورند. بنا به رسم، پسر بزرگ پادشاه به شرط این که کور نباشد جانشین اوست. اما پادشاه خود می‌داند عصای سلطنت را به دست چه کسی بسپارد. از این رو نخست چشم همه‌ی برادرانِ بزرگتر از خود را کور می‌کند. تاریخ گویا بر این است که شاه اسماعیل خدابنده وسیله‌ی یک تیغه‌ی فلزی سرخ شده از حرارت آتش کور شده بود. این گفته از آن انتشار یافته بود که اصولاً چشمان وی ضعیف و پیوسته قی‌آلود بود و عثمانیان به غرض شایع کرده بودند که چشمانش را با تیغه‌ی تافته کور کرده‌اند و از این جهت پیوسته از دیدگانش اشک می‌ریزد. ایرانیان می‌گویند رفتار پادشاهان نسبت به شاهزادگان از این که به کور کردنشان قناعت می‌ورزند نشان از رأفت و مدارای ایشان می‌باشد؛ زیرا ترکان شاهزادگان را می‌کشند و هرگز به کور کردنشان بسنده نمی‌کنند. همچنان می‌گویند چون کور کردن شاهزادگان موافق و منطبق با مصالح ملی است و با قوانین شرعی و عرفی مباینت ندارد. امّا به دو دلیل کشتنِ شاهزادگان به هیچ روی روا نیست. نخست این که ریختن خون بی‌گناهان بر اطلاق حرام است. دو دیگر این که بسا ممکن است بازماندگانشان بلا عقب بمانند، و اگر آن شاهزادگان زنده نباشند نژاد قانونی پادشاه از بین می‌رود. کودکان خاندان سلطنت، خاصّه آنان که پسرند همواره در اسارت و انزوا پرورش می‌یابند و جز پدر و مادر خود که با آنان زندگی می‌کنند و خواجگانی که مأمور نگهبانی آنان می‌باشند هیچ کس را نمی‌بینند. آنان زیر نظر مادر تربیت می‌شوند و تا زمانی که شانزده یا هفده ساله شوند خواجگان آنان را تعلیم می‌دهند. آن گاه عمارتی جداگانه به ایشان می‌دهند و دختری نو رسیده و زیبا را به انتخاب خودشان به عقد ازدواج ایشان در می‌آورند و چند خدمتگر که دختر یا خواجه‌اند به اختیارشان می‌گذارند. این‌ها که گفتم مجموع اطلاعاتی است که من در باره چگونگی زندگی شاهزادگان کسب کرده‌ام و بر این باورم که هیچ کس نمی‌تواند بیش از آن چه من دانسته‌ام در این زمینه کسب کند.

بسیاری از درباریان و جاه‌مندان و بزرگان که هر روز بی رو دربایستی آزادانه با ایشان سخن می‌کردم به من گفتند که بیش از این چیزی نمی‌دانند. زنان این کسان نیز گاهی که برای دید و بازدید به کاخ شاه می‌روند هرگز به عمارتی که شاهزادگان در آن‌ها مسکن دارند نزدیک نمی‌شوند و این که بر این شاهزادگان در جایگاهِ سکونتشان چه می‌گذرد از جمله رازهای سر به مهری است که هیچ کس هرگز به آ‌ن‌ها آگاه نمی‌گردد و هیچ کس واقف نیست که شاه با این کودکان و برادران و بچّه‌هاشان چگونه رفتار می‌کند. میان این همه ابهامات می‌توان باور کرد که هیچ کس اجازه ندارد به پسر ارشد بگوید که پس از پدرش او پادشاه می‌شود، حتی به او نمی‌گویند که پسر پادشاه است، فقط به وی خبر می‌دهند یکی از منسوبان خاندان سلطنت است. او نمی‌داند که سرنوشت و تقدیرش چیست و زمانی این رازها بر او آشکار می‌شود که عصای سلطنت به دستش می‌دهند و با توجه به نحوه‌ی آموزش و پرورشی که در باره وی اعمال کرده‌اند، می‌توان سنجید که وی شایستگی و آمادگی پادشاهی دارد یا نه. به این شاهزادگان دانشی جز خواندن، نوشتن، گزاردن نماز و شرعیات نمی‌آموزند و غیر تیراندازی با کمان و بعضی کارهای دستی، هنری به آنان یاد نمی‌دهند و در زمینه‌ی آموزش‌های فکری و هنرهای زیبا فقط چیزهایی به آنان تعلیم می‌دهند که ناظر به امور دینی و تفسیر قرآن باشد. شاه عباس تفسیر را نیکو می‌دانست و در نقاشی و خوش نویسی فی‌الجمله با هنر بود. اما پسر و جانشینش شاه سلیمان تا آن جا که من آگاه شدم هیچ هنر نداشت. اکنون بیندیشید این پادشاهان با آن گونه آموزش و پرورش که شرح دادم چه شایستگی و قابلیت برای پادشاهی دارند. اینان که از جهان و وقایعِ گذشته و حال کاملاً بی‌خبرند، نیروی تفکّر و شناسایی و قضاوتشان رشد نکرده و مستغرق دریای شهوترانی و لذّت جویی می‌باشند. بدون تهذیب بار آمده‌اند و جز کاخ پادشاهی جایی ندیده‌اند چگونه بر کشوری گسترده دامن سلطنت توانند کرد. این سلاطین وقتی به پادشاهی می‌رسند چنین می‌نماید که به ناگاه از فراز ابرها بر زمین فرود آمده‌اند. همین که چشم خود را می‌گشایند از بخت بد محصور گروهی خوارمایگانِ سرد نفسِ بیمار دلِ متملّق می‌شوند که وی را چون بت می‌ستایند. زشت‌کاری‌هایش را هنر می‌نمایند و آفرین می‌گویند. بنابراین شگفت نیست که چرا افکار و اعمالشان موافق عقل و تدبیر نیست. بزرگترین عیبشان این است که قدر و ارزش فضیلت و لیاقت و کفایت را نمی‌شناسند و بی آن که پی به اهمیّت کارهای گران ببرند آن‌ها را به افراد نااهل و ناسزاوار واگذار می‌کنند.

اما شاهزاده خانم‌ها وقتی به سن رشد می‌رسند و مورد لطف و عنایت پادشاه قرار می‌گیرند، شاه مصمّم به عروس کردن آن‌ها می‌شود. آنان را به زنی به علمای دینی اهل و معروف می‌دهد، نه به فرماندهان سپاه و امیران لشکر و جاه‌مندان کشوری؛ زیرا بیم آن دارد که مبادا آنان به اعتمادِ منسوب شدن به خانواده‌ی سلطنت سوداهای خام در سر بپرورانند و به مخالفت با وی برخیزند. افزون بر این چون شاهزاده خانم‌ها همواره به ناز و نعمت بار آمده‌اند و مغرور و خود ستایند علمای دین بهتر می‌توانند روحیه‌ی غرور آمیز و رفتار خشن و آمرانه آنان را با نرمخویی و شکیبایی ذاتی خود تحمّل کنند. اگر محلِ سمتِ اجتهاد خالی باشد شاه این مقام بزرگ و مهم را به دامادش می‌سپارد تا او بتواند در مدتی نه بسیار دراز دارایی زیاد بیندوزد و شاهزاده خانم‌ را نیز با میلیون‌ها ثروت به خانه‌ی وی می‌فرستد. اما زندگی و آینده‌ فرزندان نرینه‌ی این دو وابسته به اراده شاه است. از این رو وقتی شاهزاده خانم پسر می‌زاید همه بستگان و افراد خانواده‌اش به غم می‌نشینند. همچنین اگر فرزند نیاورد ناشاد می‌شوند. رسم بر این است همین که شاهزاده خانم وضع حمل کرد به شاه خبر می‌برند و از او می‌پرسند میل و اراده شاه نسبت به نوزاد چیست و با او چه باید کرد؟  آن گاه پادشاه نظر مساعد یا نامساعدی که به پدر و مادر نوزاد دارد و با توجه به خلق و خوی خود فرمان لازم را صادر می‌کند. شاه صفی اول عمه‌اش را که همسر شیخ‌الاسلام بود چندان دوست می‌داشت که هیچ یک از پسرانش را کور نکرد. من سه نفر از پسرانش را دیده‌ام، بزرگترین آنان برعکس از عمه‌اش که یگانه خواهر پدرش بود چندان متنفّر بود که به وی اجازه نداد به هیچ یک از نوزادانش خواه پسر و خواه دختر شیر بدهد و این مادر سیه ستاره‌ی تیره روز هرگز بچّه‌های خود را زنده ندید و برای این که بیشتر او را شکنجه کند و دلش را بسوزاند در حالی که خشونت و تیز خشمی و وحشی‌گری را نسبت به عمه زادگانش روا می‌داشت بر دیگر نوزادان و بچه‌های دودمان سلطنت که قرابتشان از عمه زادگانش بسی کمتر بود هرگز آسیب نرساند، نه کورشان کرد و نه آنان را کشت. همین که شاهِ نو بر اریکه‌ی سلطنت تکیه زد برای این که خاطرش را از اندیشه‌های بدخواهی برادر و برادر زادگانش بپردازد، فرمان داد یا آنان را به زندان درافکنند یا کور کنند و یا بکشند. در اجرای این فرمان هیچ مانعی و مشکلی در میان نیامد، زیرا هیچ کس ندانست شاه کی بدین عمل تصمیم کرد و چه زمان اجرا شد. شگفت انگیزتر این که تقریباً هیچ کس آگاه نشد که پادشاه چند پسر چند برادر و چند خواهر داشت.»[2]


 



[1] کتاب قارا مجموعه‌ اشعاری  از شیخ صفی‌الدین اردبیلی است که خطاب به پدرخانم خود شیخ زاهد گیلانی نوشته‌اند. 

[2] - سفرنامه شوالیه شاردن، ترجمه اقبال یغمایی، چاپ اول، انتشارات توس، 1372، جلد سوم، صص 1158 تا 1164

3 - آینه عیب‌نما، نگاهی به فریاد کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، ص 128