ارنست پرون پس از 25 سال همکاری و همنشینی با محمّد رضا شاه در سال 1340 فوت کرد. در باره علّت فوت و محل دفن او روایت یکسانی وجود ندارد. از یک سو مرگ وی را بر اثر سکته قلبی و از سوی دیگر مسموم کردنش را به علّت دلآزار شدن پادشاه از وی ثبت کردهاند. محمّد پورکیان در باره جانشینان ارنست پرون در دربار پهلوی مینویسد: «در سال 1340 که شاه ایران به وسیله یکی از مستشاران آمریکایی مقیم دربار با خیبرخان گودرزی، گلفباز معروف بینالمللی آشنا شده بود و پس از چندی دلبستگی عجیبی به او پیدا نمود ناچار شوهر رسمی خود ارنست پرون را که دیگر پیر و مصدوم شده بود و کاملاً مزاحمش بود را پس از 25 سال زندگی زناشویی او را مسموم و به دیار عدم فرستاد و از شرّش آسوده گشت.
شاه بیعاطفه و بیاحساس حتّی برای شوهر محبوب خود یک مجلس ترحیم هم ترتیب نداد. پس از آن که تیمسار دکتر ایادی، پزشک مخصوص شاه علت مرگ او را سکته قلبی تشخیص داد و جواز دفن ارنست پرون را صادر نمود، به دستور شاه او را مانند یک فرد گمنامِ مجهولالهویه بیکس و کار در ضلع شمالی قبر ظهیرالدوله نزدیک دیوار دفن نمودند و حتی سنگ قبری هم بر روی گور آن مرحوم ننهادند! ...گاهگاهی در شبهای جمعه بعضی از زنان سیاسی و سران نظامی که از مرحوم ارنست پرون فرزندی دارند با دستهگلی بر سر گور آن مرحوم میروند و یادی از آن مرد غریب و بیکس میکنند. بدین ترتیب محمّد رضا شاه پس از معدوم نمودن ارنست پرون ابتدا خیبرخان گودرزی و بعد از او محمود صدقی که جوان بلند بالا و خوشتیپی بود سوگلی و معشوق شاه شدند. همانگونه که او سه بار زن گرفت، سه بار نیز شوهر نمود. در این میان انگیزه و سرچشمه اصلی نزدیکی خیبرخان به شاه، به چنگ آوردن ثروت آن هم ثروتی هنگفت بود. خیبرخان که محرم اسرار شاه بود و از دزدیهای شاه اطّلاع داشت، متوقّع بود که شاه سهمی از دزدیهای کلان خود را به او اختصاص دهد؛ ولی شاه میخواست همان رویّه گذشته را که در باره ارنستپرون، فرّاش سابق دبیرستان معمول و مجری میداشت در باره خیبرخان نیز معمول دارد. ولی خیبرخان ماجراجو و تشنهی ثروت حاضر نبود به این مفتیها تن به قضا دهد و شبها وقتش را در کنار پیرمردی هرچند شاهنشاه ایران زمین باشد، بگذراند و به هیچ و پوچ بسازد و از این که همخوابه اعلیحضرت همایون شاهنشاه ایران است، افتخار نماید.
خیبرخان که به کلّی از شاه نا امید گشته بود یک شب با حلکردن چند قرص خوابآور در گیلاس مشروب شاه، کلید گاوصندوق را برداشته و به گاوصندوق شاه دستبرد زده و از برخی اسناد و مدارک درون صندوق، فتوکپیهایی تهیّه کرده و به آمریکا گریخت. این اسناد به قدری افشا کننده سوء استفادههای شاه و اطرافیان بود که دولت آمریکا ریاست جمهوری را وادار به قطع کمکهای مالی به ایران مینماید و حتّی تصمیم میگیرند که در طی کودتایی شاه را از سلطنت کنار بگذارند. در جلسهای که نحوه اقدامات و حتّی پستهای ریاست جمهوری و وزرا نیز مشخص میگردد یکی از آنها که جاسوس انگلیس بوده این اخبار را به آنها و سرانجام به سفیر شوروی میرسد که در نتیجه تمام کودتاچیان بازداشت میشوند و این اقدام ناکام میماند. در تاریخ 21 فروردین سال 1341 شاه به اتّفاق شهبانو فرح با عجله برای دیدار کندی رئیس جمهور آمریکا به واشنگتن پرواز نمود.
سوّمین معشوق شاه محمود صدقی شد و شاه با تجربهای که از رفتار خیبرخان به دست آورده بود سعی نمود که آقای صدقی را با هدایا و کمکهای مالی بسیار او را در کنار خود نگه دارد. در شب هفدهم مرداد ماه سال 1352 که به مناسبتی به دفترخانه اسناد رسمی (آقای حائری) واقع در بلوار الیزابت رفته بودم خود شاهد و ناظر بودم که شاه هتل آریا شراتون، ساخته شده در اراضی موقوفه قریه اوین را که بیش از 25 میلیون تومان ارزش نداشت را به مبلغ 70 میلیون تومان به هواپیمایی ملی ایران فروخت و آقای بهبهانیان به نمایندگی از طرف شاه نسبت به چهار دانگ و آقای محمود صدقی، معشوق فعلی شاه، نسبت به دو دانگ اسناد فروش هتل مزبور را امضاء نمودند.»[1]
اسکندر دلدم در باره خیبرخان مینویسد: «خیبرخان که مأمور سازمان جاسوسی انگلیس میباشد، پدرش به دست رضا شاه اعدام شده بود و خودش از سن چهارده سالگی در خانه سرپرست مأمورین سازمان انتلیجنت سرویس انگلیس در آبادان به عنوان خانه شاگردی مشغول به کار میشود و در سال 1962 از گاوصندوق خصوصی محمّد رضا شاه مدارکی به دست میآورد که بیانگر این مطلب بود که کمکهای اقتصادی عمرانی و نظامی آمریکا که در اختیار ایران قرار میداد تا به امور توسعهای ایران به کار گرفته شود به جیب شاه و خانواده او رفته و غارت شده بود و هدف آمریکا از اعطای این کمکها آن بود که از ایران کشوری نمونه بسازد که معجزه سیاست آمریکایی را به رخ بکشند و در بعضی مناطق دیگر چون ژاپن تحقق یافت؛ ولی در ایران به خاطر فساد موجود در دولت این کمکها به کیسه خانواده فاسد پهلوی سرازیر شد و به جای بهبود شرایط زندگی مردم به رونق و گسترش حکومت پلیسی شاه انجامید.
در سال 1957 کمیته تحقیق نمایندگان مجلس تلاش زیادی به عمل آورد تا مشخص کند چه بلایی بر سر 250 میلیون دلاری که به صورت کمکهای اقتصادی بلاعوض در طول پنج سال گذشته به ایران داده شد، آمده است و سرانجام تحقیقات کمیته نشان داد که بیشتر این پول حیف و میل شده است.[2] هرچند که ایران با درآمدهای نفتی خود نیز میتوانست معجزه در ایران بیافریند، ولی هیأت حاکمه فاسد ایران مانع از این امر شدهاند و اسناد به دستآمده بیانگر آن بود که پولها به کجا رفته است. هرچند خیبرخان عامل انگلیس بود؛ ولی این گزارشها را به آمریکاییها داد تا افکار آنها را بر علیه شاه بشوراند.»[3]
حسین فردوست نیز در خاطرات خود به یکی از جانشینان ارنست پرون اشاره کرده و میگوید: «پس از مرگ ارنست پرون، تیمسار دکتر عبدالکریم ایادی در دربار محمّد رضا همان نقشی را به عهده گرفت که قبلاً پرون عهدهدار آن بود و به حق، بیش از پرون به لقب راسپوتین ایران شهرت یافت. تفاوت ایادی با پرون این بود که او مؤدّب بود و مانند پرون با خشونت رفتار نمیکرد.
ایادی همواره در زندگی خصوصی محمّد رضا و زنان و اطرافیانش رسوخ داشت و هر اطّلاعی که ممکن بود کسب میکرد و رساندن آن هم به انگلیسیها آسان بود؛ زیرا همیشه چه در خانه محمّد رضا و چه در خانه دوستان ایادی و در مهمانیها عنصر مطلوب سفارت و رئیس اطّلاعات سفارت حضور داشت. پدر ایادی از رهبران مذهبی بهاییها بود و این سمت به ایادی به ارث رسیده بود و لذا او را به دربار معرّفی کردند. نقشی که ایادی تا انقلاب برای غرب داشت، مجموع مهرههای غرب روی هم نداشتند. صبحها هنوز محمّد رضا بیدار نشده، ایادی حاضر بود و شبها تا وقت خواب در اتاق او میماند. زمانی که محمّد رضا ازدواج میکرد این عادت ترک نمیشد و ایادی با زنهای محمّد رضا خودمانی میشد. او برای خود حدود هشتاد شغل در سطح کشور درست کرده بود. مشاغلی که همه مهم و پولساز بود و معلوم نبود آیا ایادی بهایی بر ایران سلطنت میکرد یا محمّد رضا پهلوی. تمام ایرانیان رده بالا چه در ایران باشند و چه در خارج خواهند پذیرفت که سلطان واقعی ایران ایادی بود؛ حقیقتی که پیش از انقلاب جرأت بیان آن را نداشتند. ایادی مشهور به راسپوتین ایران بود و واقعاً چنین بود. هیچ زن زیبایی از زیر دست او سالم در نمیرفت و البته در مقابل، آنها را به مشاغل مهم میرساند و یا پول گزاف میداد. محل ملاقات او با زنها در دربار و در مطبش بود و با دکتر باستان بهایی ارتباطی تنگاتنگ داشت.
ایادی جاسوس بزرگ غرب و مطلعترین منبع اطّلاعاتی سرویسهای آمریکا و انگلیس در دربار و کشور بود و نفوذ او با نفوذ محمّد رضا مساوی بود. نخست وزیران به خصوص هویدا، رؤسای ستاد ارتش و کلّیه مقامات مهم مملکتی اعم از وزیر و نماینده مجلس و امثالهم، دستورات او را که نخست به فرم خواهش بود و اگر اجرا نمیشد به فرم امر، اجرا میکردند. ایادی در کلّیه مسافرتهای خارج همراه محمّد رضا بود و طبیعی است که مورد علاقه برخی کشورهای ذینفع در رابطه با ایران بوده است. ایادی در سال 1357 کمی قبل از انقلاب، ایران را ترک کرد.»[4]
[1]. محمّد پورکیان، ارنست پرون، برگزیدۀ صفحات 238 تا 247 .
[2]. برای کسب اطّلاعات بیشتر دربارۀ خیبرخان، به صفحۀ 239 کتاب ارنست پرون مراجعه شود و اما در صفحۀ 243 کتاب تنهایی تا غربت، در بارۀ سرنوشت کمک و دلارهای آمریکایی نوشته شده: «اسنادی را که خیبرخان پس از اختلاف از دربار میبَرد، مربوط به سال 1962 و کمکهای مالی امریکا به ایران است که شامل 132 فقره چک میباشد که رقم آنها از صدهزار تا دو میلیون دلار میباشد. این چکها به نام اعضای خانوادۀ سلطنتی و حامیان و دوستان محمّد رضا در داخل و خارج از کشور میباشد که در جریان فعالیتهای سیا در سال 1953، برای سقوط دولت مصدّق و بازگرداندن شاه به قدرت دست داشتهاند. مک کلان، رئیس کمیسیون تحقیق سنای امریکا، در تاریخ 16 مه 1963 به خبرنگاران روزنامههای امریکایی اظهار داشته طی یک سال، بیش از 100 میلیون دلار از کمکهای داده شده به ایران حیف و میل شده است. تحقیقات کمیسیون سنای امریکا نیز حاکی از این است که تنها در سال 1962، مبلغ 159 میلیون دلار از درآمد نفت ایران و کمکهای امریکا به حساب بنیاد پهلوی در بانکهای سوئیس ریخته شده و بیشتر این پول به افراد خانوادۀ سلطنتی پرداخت شده است. اسناد موجود در کمیسیون فرعی سنای آمریکا حکایت از آن دارد که تنها فرح، همسر شاه در سال 1962 طی دو فقره چک، مبلغ 23 میلیون دلار دریافت کرده و اشرف نیز در همان سال، طی سه فقره چک به حواله یونیون بانک سوئیس، مبلغ 5 میلیون دلار وصول کرده است. این قضیه موجب بیآبرویی دولت ایران در داخل و خارج شد و پیشبینی میشد کمکهای امریکا به ایران قطع شود و دولت ایران با زدوبند این مسأله را لاپوشانی کرد.»
[3]. اسکندر دلدم، من و فرح، ج 2، ص 965.
[4]. حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 2، ص 202.
5- آینه عیبنما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 204
از دوران جوانی و زندگی اوّلیه ارنست پرون اطّلاعات دقیقی در دست نیست. علّت مطرح شدن وی در مقطعی از تاریخ ایران به دلیل ارتباط نزدیک و تنگاتنگی است که به مدّت 25 سال با محمّد رضا پهلوی داشته است. در این مدّت نقش و نفوذ ارنست پرون در پنهانیترین زوایای زندگی شاه و پشت پردهی دربارش مشاهده میشود. بیشترِ فعالیّتها و میدانداری ایشان محدود به تهیّه وسایل و برگزاری مراسم عیش و نوشِ شخص شاه در داخل و خارج کشور میباشد. ارنست پرون در این زمینه برای جلب رضایت پادشاه از هر نوع همکاری و ایثار فردی دریغ نمینماید و به طور مداوم در خواب و بیداری در خدمت او بوده است، بنابراین به هیچ وجه نباید تأثیر ارنست پرون را بر افکار و رفتار محمّد رضا شاه سطحی پنداشت. در یک جمعبندی کلّی میتوان حرکات این فرد بیگانه را تداعیکننده خانواده اسمیرنوف بر محمّدعلیشاه و احمدشاه دانست.[1] با توجه به میزان ارتباط و نقش ارنست پرون از زمان ولیعهدی تا پادشاهی فرزند رضاشاه، آیا میتوان نقش سیاسی و جاسوسبودن وی را نادیده گرفت و وجود این طعمه را در مدرسه لهروزه سوئیس، بیهوده و با برنامهریزی قبلی ندانست؟ ارنست پرون به عنوان پسر باغبان یا مستخدم مدرسه برای کمک به پدرش در آنجا رفت و آمد داشته است. او کمکم با رفتارش و سوء استفاده از غرایز جوانی محمّد رضا چنان خود را به او نزدیک میسازد که سرانجام موجب حتّی ترک تحصیل وی از سوئیس میگردد و در هنگام مراجعت، علیرغم مخالفت و میل باطنی رضاشاه، محمّدرضا، ارنست پرون را به عنوان مربّی ورزشی به ایران میآورد.
پس از تبعید رضاشاه، خانواده او دچار تحوّل میشوند و ماهیّت اصلی خود را نمایان میسازند. مادر و پسر و دختران، همانند افرادی که از قید و بند رهایی یافتهاند در جست و جوی معشوقه و همسران جدید برمیآیند. عضو جدید این خانواده یعنی ارنست پرون نیز ساکت نمینشیند و با دخالتهای خود حتّی زمینهساز طلاق فوزیه میگردد. حسین فردوست در این خصوص میگوید: «پس از این که رضا شاه کشور را ترک نمود ارنست پرون به یکی از نزدیکترین یاران محمّد رضا شاه تبدیل شد و من از آن تعجّب داشتم که چرا شاه در مقابل پرون حالت انفعال و تمکین داشت. مثلاً بعضی مواقع با حالت تحکّم میگفت تو ارزش نداری که من با تو صحبت کنم و با تعجّب میدیدم که محمّد رضا سکوت میکند و گاه تنها چند روزی قهر میکرد و ضمناً این ارنست پرون همجنسباز میزان نفوذش به حدّی بود که اختلافات خانوادگی شاه را به وجود میآورد و مسبّب جدایی فوزیه همسر پادشاه گردید.»[2]
محمّد پورکیان نیز در باره ارنست پرون و نقش وی به نقل از خانمی با نام مستعار مریم خانم[3] مینویسد: «با رفتن رضا شاه از ایران ارنست پرون صاحباختیار دربار شده بود. شاه مثل یک عروسک کوکی مطیع دستورهای او بود. هرچه او میگفت هرچه او میخواست. خلاصه شاه کاملاً در اسارت او بود. شاه به هیچ وجه قادر نبود صریحاً برخلاف منویات او رفتار کند. ارنست پرون سرور و منصوب و مکتوب او بود و شاه در پارهای لحظات با بُهتی باور نکردنی به این حقیقت خیره مینگریست!
همه درباریان و رجال سیاسی و سران نظامی در برابر ارنست پرون سوگلی و معشوق شاه کلاه از سر برمیداشتند و برای او احترام قائل بودند. عجب برو بیایی داشت. اکثر زنان و دختران رجال و درباریان را میشناخت و در عین بیسوادی، جادوگر عجیبی بود. در کار وسوسه زنان و دختران استاد بود. با هزار ناز و غرور عشقبازی میکرد و از اینرو به نام راسپوتین دربار معروف شده و قصّهی جاسوسیهای او فراوان است. به قول معروف دو سره بازی میکرد. هم برای آمریکاییها و هم برای انگلیسیها جاسوسی میکرد و جاسوسی را به حدّ اعلای خودش رسانیده بود. خلاصه او مرد عجیبی بود. شبیه یک داستان مهیج و پرحادثه جنایی بود! اسم خودش را گرگ هار گذاشته بود. او اهل قلمبهگویی بود و از کسی هم نمیترسید. یک شب که به شاه مشروب تعارف میکرد، گفت: "بخور تا عقل از ماتحتت به مغزت بیاید." یا موقعی که شاه عملی برخلاف میل او انجام میداد، میگفت: "تو به جای مغز با شکمت فکر میکنی" و این مرد نفوذ مغناطیسی عجیبی بر روی شاه داشت. آخرین حرفی که باید گفت این است که شاه ایران در دست این فرّاش سابق دبیرستان بازیچهای بیمقدار و چون موم بود. ارنست پرون به هر شکل که میخواست او را درمیآورد. ارنست پرون یک روز که خیلی سر حال بود و با همه شوخی میکرد، میگفت: "من شاه را خوب شناختهام. او احمق دوآتشهای است. از آن احمقهایی که هیچ چیز بارشان نیست. اگر همه مردم دنیا مثل او بودند آدم میبایست برای زندگیکردن حقالحیات میگرفت."
ارنست پرون مثل آب خوردن با زنهای جور و واجور و رنگارنگ آشنا میشد. میپرسید چه جور آشنایی؟ خوب معلوم است دیگر، آشنایی خیلی خیلی نزدیک؛ مثل دو روح در یک بدن. مریم خانم میگفت: من هرچه فکر میکردم، نمیفهمیدم؛ یعنی نمیتوانستم بفهمم که چه جذبه و خاصیّتی توی وجود ذیوجود او به ودیعه گذاشته شده بود که با یک اشاره یک کلام و یک لبخند هرچند یخزده، دل زیباترین زنهای داخلی و خارجی را هم به تپش میانداخت و مانند یک خروس مغرور که تسلّطی آمیخته به هیجان نسبت به مرغهایش داشت چنان آنها را رام میکرد که نگو و نپرس. از اینها گذشته با این که ارنست پرون خودش جیره خوار زنش، شاه ایران بود، ولی آن چنان در خرجکردن پول دست و دلباز بود که زنها را غرق افتخار میکرد.
خدا یک جو شانس بده که آدم بیکار و بیسواد و سرگردانی مثل ارنست پرون را صاحباختیار دربار و زندگی مردم و دستگاه میکند. با آن کلفت و نوکر و پیشخدمت و بریز و بپاش، شاید ندانید همین یک جو شانس بود که آدم مشروبخور و زنبارهای مثل ارنست پرون را از انجام تمام بلایا و پیشامدها محفوظ و مصون میداشت. اغلب شبها که جناب ایشان در حالی که به علیا مخدرهای از ممالک خارجه (شاه ظاهراً برای خودش و باطناً برای او وارد کرده بود) تکیه کرده، مست لایعقل از یک رستوران عالی درجه اول بیرون میآمد و با این که سر از پا نمیشناخت، میرفت سراغ اتومبیلش و خیلی راحت و آسان روشنش میکرد و تلوتلو خوران به دربار باز میگشت. ارنست پرون با سن و سالی که از او گذشته بود از یک بچه دوازده ساله پرجنب و جوشتر بود. خوب به خاطرم مانده آن بازیهای بچگانه، آن رقصهای شتری، خوشمزگیها، شاپال شاپالها و دور مبل و میز و صندلی دویدنها و بالاخره ادای سرخ پوستها را درآوردن و آتشبازی جالب و قشنگ راه انداختن برای شاه و سایرین بسیار مهیّج و سرگرمکننده بود.
سرانجام سر از راز زندگی ارنست پرون درآوردم. چون من بارها دیده بودم که ولیعهد هفتهای یکی دو شب پس از شام تا هنگام طلوع صبح در اتاقی که به ارنست پرون اختصاص داشت در بستر او میگذرانید و بعد با کمال حزم و احتیاط به اتاق خواب خودش میرفت. از اینجا بود که فهمیدم ولیعهد دچار عجیبترین مرضها گشته است و یا شاید جزء نادرترین پدیدههای طبیعت است! بعد از حامله شدن گیتی (دخترخاله شاه) و این که ولیعهد به او گفت بگوید که بچّه از اوست و او را مجبور به نابودی بچّه کردند. من که از ابتدا خود ناظر و شاهد جریان بودم از این که میدیدم ولیعهد با بیشرمی و وقاحت توانست به همه بفهماند که او یک آدم طبیعی است رنج میبردم و خون، خونم را میخورد. بعد با ارنست پرون حرف زدم و او را به نحوی ترساندم. او گفت: اگر حقیقت را بگویم مرا راحت میگذاری؟ دست از سرم برمیداری؟ آری قول شرف میدهم. گفت: من در سوئیس با ولیعهد ازدواج کردهام و ازدواج ما در یک کلّیسایی بین شهر لوزان و ژنو توسط کشیشی انجام گرفته است!
تا زمانی که ارنست پرون زنده بود، هفتهای یک روز در شبهای جمعه عدّهای از درباریان و خواص از زن و مرد دور یکدیگر جمع میشدند. سیگار ماریجوانا میکشیدند یکدیگر را شلاق میزدند و میرقصیدند. در این تشریفات اعمال منافی عفّت غیرقابل اجتناب بود و رُل اصلی همیشه به عهده ارنست پرون که او را راسپوتین مینامیدند، بود. در این جلسات خواهران و برادران شاه با همسرانشان همیشه حضور داشتند. این ناز پروردگان اجتماع از فرط خوشگذرانی دیگر احساس لذت بردن از آنها سلب شده بود. من فقط یک شب از داخل سوراخ کلید به سالنی که در آنجا جلسه شبانه برقرار بود نظر افکندم. دیدم آنان برای گریز از دردهایی که داشتند با تن عریان به رقصهای تند پناه برده بودند، فریاد میزدند، جیغ میکشیدند و بیآن که درونشان با ظاهرشان هماهنگی داشته باشد، میخندیدند. از سر و کول یک دیگر بالا میرفتند و مانند وحشیان یکدیگر را گاز میگرفتند.
در این میان شاه در اثر تمرین و برخورد با اشخاص غریبه، وقار و متانت خود را حفظ میکرد؛ اما رفتار او با زیردستان حقیقتاً عجیب بود. انگار این مرد وقتی با افراد خودی برخورد میکرد زیر و رو میشد. به قدری بد دهن و بیادب بود که آدم فکر میکرد حتی یک کلاس هم درس نخوانده و در پستترین نقطه شهر تربیت شده است. شاه کاملاً مثل یک تخم مرغ گندیده میمانست که بیرونش صاف و پاک و پاکیزه است؛ اما همین که میشکنی گندش به دماغت میخورد. در میان جماعت دربار هرکس به فکر خویش است و هیچ کس غم مملکت ندارد. یکی در بند مال و منال، دیگری به دنبال جاه و جلال و سومی به فکر پرکردن شکم است. خلقی چنین وحشی را جز در بین وحشیان آفریقا نمیتوان یافت. در دربار هرکس دزد نباشد احمق حساب میشود. کسی به فکر شرف نیست. شرف را فقط در فخر فروشی به دیگران میدانند... حرکات غیر جنتلمنانه ایشان را حتی فواحش بازاری نیز نمیتوانند تحمّل کنند و سخنان زشت و شوخیها و لطیفههای رکیک و استهزا آمیز درباریان عرق شرم بر چهره اشخاص عادی میآورد. به عقیده من دربار ایران یک مکان شوم و گوشهای از جهنم خدا میباشد. ملت ایران چنین مشکل میتوانند به وضع دربار فاسد ایران پی ببرند. کسی باور نمیکند چنان چیزی امکان داشته باشد. مردم عادی اصلاً تصویر ذهنی روشنی از کثافتکاریهای دربار را ندارند و نمیدانند که روی این سرزمین پیر و پهناور در داخل دربار ایران هر روز و هر ساعت و هر دقیقه چه بیناموسیها چه کارهای عجیبی انجام مییابد.»[4]
علاوه بر محمّد پورکیان که کتابش را چند ماهی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در باره ارنست پرون منتشر کرد بعد از انقلاب نیز اسکندر دلدم به روایت همان مریم خانم که میگوید با وی دیداری داشته است، مطالبی را علیه ارنست پرون بیان میدارد که شباهت زیادی با مطالب پورکیان دارد. این گفتهها بیشتر مربوط به دوران ولیعهدی محمّدرضاست. در باره ارنست پرون مینویسد: «بعد از شهریور 1320 که رضا شاه از کشور خارج شد ماجراهای مربوط به دربار و اندرونی خانواده پهلوی به بیرون درز کرد و از جمله در تهران مطالبی پیرامون ارتباط جنسی محمّد رضا با ارنست پرون بر سر زبانها افتاد. شب نامههای زیادی در تهران پخش میشد که حاوی مطالب تکان دهندهای پیرامون اعمال و رفتار ناشایست ارنست پرون در موقع اقامت ولیعهد در مدرسه شبانهروزی لُهروزه و در دربار پهلوی بود. عدهای از او به عنوان راسپوتین دربار پهلوی نام میبردند. عدّهای هم او را متهم به داشتن رابطه با زنان دربار میکردند و بعضی هم از وی به عنوان شوهر محمّد رضا شاه نام میبردند. اگر بخواهیم کار خود را ساده کنیم و همه این اتّهمات را بپذیریم کافی است ضربالمثل معروف فارسی که میگوید "تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها" را شاهد و سند بیاوریم.
مریم خانم در باره ارنست پرون میگوید: او جوانی 26 تا 28 ساله، درشت استخوان، بالا بلند و عیناً شبیه دوران جوانی رضا شاه با صورتی گرد و رنگباخته که خطوط آن از زیرکی صاحبش گواهی میداد. هرچقدر سیمایی جالب توجّه و ویژهای داشت، به عکس رفتار و گفتارش شرمآور بود. مخصوصاً وضع غذا خوردنش حقیقتاً تأثر انگیز بود و من همیشه با خود میاندیشیدم که این تحفه را ولیعهد چرا با خود به ایران آورده است. چون شبیه همه چیز و همه کس بود غیر از یک مربّی و دبیر تحصیلکرده!
رفیقههایی که برای شاه مهیّا بودند اول گیتی بود که بعد معلوم شد سه ماهه از پرون آبستن است و پس از کورتاژ او را از دربار بیرون راندند. رفیقه بعد از او فیروزه نام داشت و پرون به خاطر آن که مورد حمایت محمّد رضا بود و از هیچ کاری ابا نداشت حتی شبها در اتاق خواب محمّد رضا در کنار او و همسر غیر رسمیاش یعنی فیروزه میخوابید و همین امر موجب بروز شایعات زنندهای در میان کارکنان کاخ شاه شده بود. همین که پای معشوقههای شاه به دربار میرسید پرون هم به آنها دستدرازی میکرد و محمّد رضا نه تنها ممانعتی نمیکرد، بلکه خود بعضی از این زنان را به ارنست پرون تعارف کرده و یا پرون را به اتاق خواب خود میبرد! مادر محمّد رضا یک ندیمه مشهدی داشت و معلوم نیست او یک شب در مورد این روابط همه جانبه چه میبیند که فوراً موضوع را به اطّلاع ملکه مادر میرساند و از آن تاریخ به بعد ارنست پرون حسابی از چشم مادر محمّد رضا افتاد به طوری که هرجا او را میدید در حضور همه چند فُحش ترکی آبدار به او میداد.»[5]
ثریّا اسفندیاری که خود ملکه دربار پهلوی و آنجا شاهد و ناظر بوده و در خاطرات خود کمتر به نکات انتقادی پرداخته است در باره ارنست پرون میگوید: «بدبخت ملکه! اینجا برایش کاخ است یا زندان؟ بالهایش را میجوند تا برای توطئهگران خطری نباشد و در میان این توطئهگران، ارنست پرون این شیطان لنگ که پایش را در راه رفتن به دنبال میکشد و در سراسر کاخ زهرش را میپاشد آپارتمان ما را هم در این سمپاشی فراموش نمیکند!
ارنست پرونِ کریه و مکروه با دهانی نفرتآور از تعفّن و چشمانی حیلهگر و مهوّع در روش نگاه کردنش به دیگران همجنس دوست و هیچ چیز او را به اندازه ناسزاگویی به شمس، در غیاب او به اشرف و بدگویی از اشرف در غیبتش به شمس و ادای ملکه مادر را درآوردن راضی نمیکند. دو رو، ریاکار، ماکیاولیک، تیزکننده کینهها و رواج دهنده سخنچینی است. در تمام توطئهها دست دارد و من برحسب اتّفاق شنیدم که باغبان شاید هم خدمتکار دبیرستان لهروزه در لوزان بوده که محمّد رضا آنجا تحصیل میکرده. او سوئیسی است و در صورتی که شاه وجود بیگانهای را در کاخ تحمّل نمیکند، نمیدانم چرا برای این اهریمن سوئیسی این همه استثنا قائل میشود. مثل این که او را سِحر کردهاند. هر روز صبح با او درِ اتاق را میبندد تا در باره مسائل حکومتی با هم صحبت کنند و یا شاه اطّلاعاتی را که از بازار یا از سفارتها به بیرون رسیده است، دریافت کند.
هیچ کس ندانست حتّی من که ملکه بودم. هرگز نتوانستم بفهمم که ارنست پرون چه کاره است. او خود را فیلسوف و شاعر و زباندان و اگر مقتضیات ایجاب مینمود، مؤمن و مقدس معرّفی میکرد. با وجود اصلیت بسیار پایین، واسطهای بود میان شاه و سفارتهای غرب. این صمیمیترین مشاور شاه مدت زمان کمی پس از ملکه شدنم، خواست سر از زندگی خصوصی من هم درآورد. به اتاق من میآمد و میخواست اشتغالات مرا بداند و از اندیشههایم آگاه شود. یک روز این مرد منحرف شروع به پرسش در باره زندگی من با محمّد رضا کرد. من که از کوره در رفته بودم درِ اتاق را نشانش دادم و گفتم: "خواهش میکنم، فراموش نکنید که با چه کسی مشغول صحبتید. آقای پرون فوری از اینجا خارج شوید." او رنجیده خاطر رفت و دانستم دشمنی سوگند خورده را برای خود تراشیدهام. از آن تاریخ او هیچ موقعیتی را از دست نداد که پشت سر به من ناسزا نگوید و در روابطم با شمس و اشرف و تاجالملوک زهر نپاشد.»[6]
[1]. در زمان تزارهای روسیه، سرهنگ اسمیرنوف مأموریت مییابد که برای اهداف و برنامهریزی آیندۀ روسها به ایران برود که در این زمان خانم و خواهرش به تعلیم محمّدعلی میرزا و احمدمیرزا میپردازند. در این مدت موفق شدند که بر افکار و رفتار پادشاهان آینده تأثیر انکارناپذیری بگذارند و جهت اطّلاعات بیشتر به صفحه 423 کتاب آیینه عیبنما – نگاهی به دوران قاجاریه از نگارنه مراجعه شود.
[2]. حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد1، ص 200.
[3]. مریمخانم به نقل از اسکندر دلدم در سیزده سالگی وارد دربار پهلوی میشود و میگوید: «در سال 1315، ولیعهد از کشور سوئیس به ایران آمد و ارنست پرون را به عنوان مربی و دبیر ورزش همراه خود آورد. من که زبان فرانسه را میدانستم، مأمور پذیرایی از او گماشتند.»
محمّد پورکیان نیز در بارۀ آشنایی خود با این خانم میگوید: «من روزی از سال 1343 در مطب دکترعمرانپور با وی آشنا شدم و به دلیل آن که به او قول دادم که نام او را نبرم، از نام مستعار به نام مریمخانم استفاده نمودم.»
[4]. محمّد پورکیان، ارنست پرون، برگزیده و خلاصهای از صفحات 25 تا 71.
[5]. اسکندر دلدم، من و فرح پهلوی، ج 2، ص 863.
[6]. ثریا اسفندیاری، کاخ تنهایی، ترجمۀ امیرهوشنگ کاووسی، ص 181.
7- آینه عیبنما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 198
میزان نفوذ و گسترش جاسوسان روسیه و انگلیس در سده اخیر در کارهای حکومتی ایران بر کسی پوشیده نیست و بدون توجّه به نقش و عملکرد دولتهای متبوع آنها بررسی تاریخ ایران ناقص خواهد بود. در این دوران کمتر کسی را میتوان یافت که در هرم قدرت و هزار فامیل قرار گرفته باشد و منافع خود را بر منافع ملی ترجیح نداده باشد؛ زیرا اکثر آنها دانش آموختگان مکتب فراماسونری بودهاند. در این اوضاع و احوال مهمترین بدبختی ایران پادشاهان بیلیاقت و بیکفایتاند که زمینه را برای تحرّکات اجانب و عوامل آنها مساعد نموده و به درد و رنج مردم و زخمهای وارده بر پیکر کشور ایران اهمیّتی ندادهاند. در چنین محیطی بود که دولتهای استعمارگر موفّق به تشکیل حکومتهای پوشالی شدند و توسط عوامل نفوذی خود صدای آزادیخواهان را در نطفه خفه ساختند. در این موقعیّت دولتهای استعمارگر و به خصوص انگلیس پیچیدهترین دیپلماسی سیاسی را در ایران به کار بردند. میزان فعالیّت و نفوذ انگلیس تا بدان حد پیش رفته بود که اگر آفتاب از سمتی دیگر طلوع میکرد مردم آن را کار انگلیسها قلمداد میکردند. البتّه در حدّ تصوّر مردم تمام برنامهریزی و پیشبینی انگلیسیها توأم با موفقیّت نبوده است؛ ولی از آنجا که از قدرت و عوامل نفوذی بسیاری برخوردار بودهاند همواره مسیر حوادث و تحوّلات جامعه را مجدداً به دلخواه خود هدایت میکردند که نمونههای آن را در حوادث انقلاب مشروطیت و تأسیس حکومت پهلوی و کودتای سال 32 میتوان مشاهده نمود. تنها واقعهای که برای انگلیس و همدستانش قابل تصوّر و پیشبینیپذیر نبود و سپس قادر به کنترل آن نشدند حرکتهای عظیم مردم در جریان انقلاب اسلامی سال 57 میباشد. در این زمینه حرف و سخنها بسیار است؛ ولی در مقابل امواج خروشان مردم کاری از دست این دولتهای استعمارگر برنمیآمد و به امید تفاهم و تبادلِ بعد از آن نشسته بودند. آنها هرگز پیشبینی نمیکردند که این جزیرهی ثبات یکباره به آتشفشان میلیونی علیه آنان تبدیل شود.
آن چه مسلّم است هرگز آنها مایل به سرنگونی حکومت پهلوی نبودند. مگر آنها در دوران محمّد رضا شاه چه کمبودی را احساس میکردهاند؟ میزان ناراحتی و عصبانیت آنها را پس از موفق نشدن و نفوذ نیافتن در ارکان جمهوری اسلامی در جنگ هشت ساله و اقدامات بعدی آنان باید جستوجو کرد. انصافاً کدام قدرت خارجی و دستنشاندگان آنها را میتوان یافت که از دشمنان ایران حمایت نکرده باشند؟ یکی از موفقیّتهای بزرگ انقلاب اسلامی را باید پایان دادن به فعالیّت تمام سازمانهای جاسوسی کشورهای سلطهگر در ایران و قطع رابطه با آنها دانست. برای آن که مقداری از اهمیّت این اقدام جمهوری اسلامی مشخص گردد باید خانوادهی جاسوس اردشیر جی را مورد بررسی قرار داد که چگونه ارکان حکومتی را در دوره قاجاریه و پهلوی هدایت میکردهاند.
شاپورجی یا شاپور ریپورتر در 26 فوریه 1921 مطابق با 8 اسفند 1299 در تهران به دنیا آمد. پدرش، اردشیر جی یکی از افراد برجسته و ارشد سازمان اطّلاعاتی انگلیس بود. مادر او شیرینبانو یکی از پارسیان هند بود و شاپور نام خانوادگی خود را از مادرش گرفته است. شاپور جی با آسیه مانوکیان در 16 آذر 1331 در تهران ازدواج کرد و همسرش در مرکز اطّلاعات سفارت آمریکا کار میکرد.
شاپورجی در سال 1939 در رشتههای علوم سیاسی، تاریخ و ادبیات فارسی از دانشگاه کمبریج فارغالتحصیل شد. سپس به استخدام وزارت امور خارجه درآمد و در سرحدات هند و برمه مشغول به کار گردید. او در سال 1943 با مسؤولیتی ویژه به سرزمین پدری خود، یعنی کشور هند بازگشت و اداره بخش فارسی رادیو دهلی به وی واگذار شد. او در سال 1945 به بحرین و در سال بعد از آن به کشور چین اعزام شد. شاپور جی در سال 1947 مجدداً به عنوان مقام دوم وزارت امور خارجه به هند بازگشت و بعد از مدّت کوتاهی به عنوان سفیر رهسپار ایران شد. در این زمان او 27 ساله بود و این نشانهای از نبوغ ویژه وی در انجام مأموریتها میباشد. شاپور جی ضمن تدریس در دانشکده افسری همواره میتوانست با برجستهترین افسران ارتش آشنایی پیدا کند و زمینه را برای اعمال جاسوسی خود فراهم سازد. او بعد از کودتای 32 به پاس خدماتش به عضویت دائمی وزارت خارجه آمریکا درآمد و از آن زمان به بعد افسر رابط شاه و دولتهای آمریکا و انگلیس شد. او در اجرای برنامه کمونیسم هراسی نقشی اساسی بر عهده داشت و این مشاوره او تا آخرین لحظات حکومت پهلوی ادامه یافت؛ در نتیجه تمام تحولات سیاسی این دوره به دور از چشم و نظارت سازمانهای جاسوسی انگلیس و آمریکا انجام نشده است؛ زیرا شاپور جی نقش اصلی و ارتباطی در هر دو سفارتخانه بر عهده داشته و منافع نزدیک و تنگاتنگ این دو کشور را هماهنگی میکرده است. بنابراین بررسی شخصیّت این جاسوس بزرگ در تحولات و جهتگیریهای دوره اخیر بسیار مهم است. حسین فردوست میگوید: شاپور جی ارتباط نزدیکی با درباریان برقرار کرده بود و همواره از من میخواست که اطّلاعات بیشتری در روابط خصوصی شاه با زنهایش بداند و زمانی که مرا برای آموزش ویژه به انگلستان فرستادند شاپور جی فیلم و عکسهای مراحل زندگی رضا شاه را نشانم داد.
شاپورجی در ایران دستیارانی چون اردشیر زاهدی و اسدالله علم را داشت و یکی از دلایل هتّاکی و هراس نداشتن این اشخاص از دیگران ارتباط بسیار نزدیک آنها با قدرتهای بزرگ توسط شاپور جی بوده است. برای آن که تا حدودی میزان ارتباط اردشیر زاهدی با او مشخصّ گردد به متن نامهای اشاره میشود که این دولتمرد فاسد پهلوی مینویسد: «هیچ وقت روزهایی که پدرم مریض بود و تو با من به ژنو آمدی و مخصوصاً صدای توپ در اتاق را شنیدی و همین طور در لندن که میآمدی، راه میرفتیم و صحبت میکردیم و چه موقعی که جریان بحرین و غیره در کار بود که تو با تمام صمیمیت صحبتهایی کردی که همان وقت به شرف عرض شاهنشاه آریامهر در بابلسر رساندم...» و در آخر نامه آورده که:
«هرکسی شد زحال ما پرسان نوک شستی به مقعدش برسان»[1]
در کتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوی در باره شاپور جی و ارتباط او با خانواده علم چنین آمده است: «...پرورش کودکی و نوجوانی شاپور در محیطی انگلیسی- ایرانی بود؛ زیرا خصایصی که وی بعدها در دوران فعالیّت اطّلاعاتی در ایران بروز داد نشانگر تسلّط کامل او بر دو فرهنگ میباشد. شاپور دوازده ساله بود که پدر را از دست داد و نتوانست چنان که باید تجربه عینی دودمان خود را از زبان او فراگیرد. او بعدها داستان خاندان خود را از طریق وصیتنامهای شناخت که اردشیر پیش از مرگ به جای گذارده بود. این وصیتنامه هرچند از نظر عاطفی مهمترین حلقه پیوند شاپور جی با میراث پدر و آشنایی او با خانواده بزرگتر که بدان تعلّق داشت بود، ولی تنها مدخل ورود شاپور جوان به دنیای پرراز و رمز جاسوسی نبود. او بعدها که به مرحله بلوغ اطّلاعاتی و سیاسی رسید و به بایگانی راکد سازمان اطّلاعات انگلیس راه یافت در میان انبوه اسناد ایران بیشتر و بیشتر سیمای پدر را شناخت و با کاوش در گزارشات خفیه نویسان انگلیس که تحت نظارت پدر شبکهای وسیع در سراسر ایران تنیده بودند با ظرایف و دقایق گذشته و حال ایران آشنا شد و چهرههای معاصر را به ویژه حکومتگران ایران امروز را با پیگیری اسراری که در لابهلای این اسناد سر به مُهر ثبت بود، بسیار بیش از خود آنان شناخت.
شاپور ریپورتر فقدان پدر را احساس نکرد. قراین و شواهد نشان میدهد که تربیت و آموزش شاپور نوجوان را دوستان انگلیسی پدر به دست گرفتند و او تحصیلات دانشگاهی را در کمبریج به پایان رسانید و علاوهبر آن در سرویس اطّلاعاتی بریتانیا در عالیترین سطح آموزش دید. او را در اواخر جنگ جهانی دوم به عنوان کارشناس جنگ روانی به هندوستان اعزام نمودند و در این مأموریت توانایی و استعداد فوقالعاده خود را نشان داد و پس از موفقیّت در این آزمون شاپور جی 26 ساله در سال 1947- 1325ه.ش راهی تهران شد تا میراث پدر را به دست گیرد.
شاپور ریپورتر زمانی وارد ایران شد که سرویس اطّلاعاتی بریتانیا توسط جاسوسان برجستهای چون آلن چارلز ترات و آن لمبتون و ارنست پرون شبکههای بومی وسیع خود را باز کرده و در همین دوران اداره خاورمیانه سرویس اطّلاعاتی آمریکا به رهبری کرمیت روزولت نیز نخستین شبکههای خود را تنیده بود و هر دو سرویس جاسوسی فعالیّتهای توطئهگرانه پیچیده و مؤثری را به ویژه در بحبوحه حوادث سالهای 1324- 1325 به فرجام رسانیده بودند. شاپور ریپورتر در سالهای بحران روابط ایران و انگلیس با پوشش وابسته مطبوعاتی سفارت آمریکا در تهران حضور داشت و تا کودتای 28 مرداد 1332 به طور رسمی رئیس دارالترجمه سفارت آمریکا و رایزن سیاسی این سفارت بود. او در عین حال مانند اجدادش کارت خبرنگاری روزنامه تایمز لندن را نیز در جیب داشت. شاپور جی با شبکههای فعال وابسته به خارج همکاری میکند. یکی از اینها شبکه اسدالله علم بود. این شبکه شاپورجی- علم که شبکه بداَمن خوانده میشد مهمترین شبکه با همکاری اطّلاعات انگلیس و پولهای سیا در ایران میباشد و همه نشانگر آن است که شاپور جی در حیطه فعالیّت هر دو کشور آمریکا و انگلیس کار میکرده است و در اجرای کودتای 28 مرداد 32 نقش اساسی داشته است. راز دوام محمّد رضا پهلوی در کشاکش تنازع مراکز قدرت در غرب، در پیوند وی با همین شبکه بود که در نهایت توسط دستهای نامرئی و نیرومند امپراتوری جهانی صهیونیسم اداره میشد و توانسته بود تقریباً در کلّیه احزاب و جریانهای سیاسی نفوذ پیدا کند.
در سالهای پس از کودتا شاپور ریپورتر را در همان نقشی مییابیم که سالها پدر او اردشیر در کنار رضا شاه ایفا میکرد. چهره مرموز و ناشناختهای که با حفظ اکیدترین اصول پنهانکاری بیشترین مناسبات را با محمّد رضا پهلوی داشت و با رهنمودهای خود، او را در گذر از پیچ و خم اُفت و خیزهای سیاسی داخلی و خارجی هدایت میکرد. اگر در آن دوران اردشیر ریپورتر از همکاری محمّد علی فروغی برخوردار بود، در این زمان اسدالله علم این نقش را بازی میکرد و به عنوان رایزن خردمند شاه در انظار عامّه شهرت مییافت رایزنی که در واقع خود توسط شاپور جی هدایت میشد. بنابراین در بررسی تاریخ 25 ساله پس از کودتا نقش شاپور جی از نقش اسدالله علم تفکیک ناپذیر است و فردوست مینویسد: "شاپورجی که با همه رسمی بود خانه علم را مانند خانه خود میدانست و با خانم و دختران علم کاملاً خودمانی بود. او در خانه علم راحت بود و ممکن بود شبها در آنجا بخوابد و روزها با دخترهای علم تنیس بازی کند و در فصل گرما در استخر آنجا شنا کند و با بچهها و خانم علم ورق بازی کند و مشروب بخورد. من شاپور جی را با هیچ مقام دیگری چنین خودمانی ندیدهام."
شاپور ریپورتر بلافاصله پس از کودتا استاد زبان انگلیسی در دانشگاه جنگ شد و به نشانکردن و جذب کاراترین و مستعدترین افسران ارتش پرداخت. شاپور جی در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران نیز به تدریس پرداخت و از این طریق، پیوندهای خود را با محیط دانشگاهی استوار ساخت و این سرجاسوس غرب در سال 1969 به پاس این خدمات توسط ملکه انگلیس به دریافت نشان امپراتوری بریتانیا مفتخر گردید و در 20 مارس 1973- 29 اسفند1351 در کاخ بوکینگهام شوالیه شد. در سال 1356، نام وی در مطبوعات غرب به خاطر منافع اقتصادی به وجود آمده توسط وی، لقب طنزآمیز ریپورتر سال به او میدهند و این پیروزی انقلاب اسلامی بود که توانست دستاورد 72 ساله ریپورترها را به باد دهد و آنها را از ایران متواری سازد.»[2]
تنها خصلتی محمّد رضا شاه که از پدرش به ارث برد، حرص و آز در جمعآوری مال و ثروت بود. بازی عجیب روزگار آن بود که هر دو نفرشان پس از سرنگونی از سلطنت هیچ استفادهای از آنها نبردند و با حسرت و آوارگی تسلیم مرگ شدند. محمّد رضا شاه پس از فرار از ایران ساعتی را در آرامش به سر نبرد و به هر مکانی که قدم میگذاشت پولهایش بیش از خودش مطرح بود و به بهانههای مختلف سرگرم چاپیدن اموال او بودند. در این دوران به همسر و دخترش نیز بیاحترامیها صورت گرفت و این ضربالمثل تحقّق یافت که از هر دستی بدهی با همان دست پس خواهی گرفت. پس از سرنگونی رژیم قسمت زیادی از داراییهای او را افرادی چون مصطفی رام، محمّد جعفر بهبهانیان، ارتشبد طوفانیان، جعفر شریف امامی و هوشنگ انصاری به غارت بردند. شاه هرگز مایل بدین کار نبود؛ ولی در آن وضعیت روحی و حجم و پراکندگی اموال کاری از دستش برنمیآمد. در اولین کشوری که آوارگیاش شروع شد بعضی افراد کلیدی را فراخواند که شخصاً به بانکها اعلام کنند از این به بعد خود پادشاه طرف معامله با آنها خواهد بود؛ ولی غافل از آن که بخش اعظم پولها از قبل به حسابهای شخصی واریز شده بود.
شاه این اموال را با ترفندهایی مانند غارت به صورت مستقیم، حق کمیسیون، پرداخت نکردن مالیات و حتی اخذ رشوه روی هم انباشته بود؛ اما باز هم از حجم آنها ناراضی بود و همواره در آرزوی آن بود که میزان آنها را افزایش دهد. در ذکر مثالهای فوق شاید اخذ رشوه تهمت پنداشته شود. برای رفع این ابهام ایرج ثابت در مصاحبهای میگوید: «... یک بار که از شاه برای بازدید از مرکز فرستنده تلویزیون دعوت کردیم. رئیس دفتر بدون تعارف گفت: اعلیحضرت تا پول نگیرند از جایی بازدید نمیکنند و ما مجبور شدیم ده میلیون تومان که در آن زمان رقمی نجومی محسوب میشد از طریق رئیس دفتر ویژه شاهنشاهی به شاه بپردازیم.»[1]
محمّدرضا شاه در باره جمعآوری و هزینهکردن ثروت دچار افراط و تفریط شده بود. او برای افزایش ثروت خود در ایران با مانعی رو به رو نبود و هرکاری دلش میخواست انجام میداد و حتّی از سود هتلها و قمارخانهها نیز نمیگذشت. وی با تسلط همه جانبه بر موقعیّتهای مالی کشور باعث محدود شدن دامنه فعالیّتهای اقتصادی به افراد معدودی شد و امکان رقابت سالم را از دیگران سلب کرده بود. در این زمینه دست خانواده و دیگران را باز گذاشته بود و اگر گزارشی از اختلاسها به او میدادند با اغماض میگفت که مملکت ما زیاد پول دارد و ما با چشمان باز ولخرجی کردهایم و حاضر نیستیم به خاطر یکی دو میلیارد دلار بیقابل در کسری بودجه اشک بریزیم. ولخرجی و بخششهای شاه به دیگران و به خصوص خارجیها بسیار زیاد بود. او در باره مسائل عیش و نوش نیز بذل فراوانی داشت که برای نمونه میتوان به خاطرات زنانی اشاره نمود که به عنوان همسر رسمی یا به عنوان معشوقه با او رابطه داشتهاند. در زمان شاهنشاه آریامهر از تمام دنیا سیاستمدار و رقّاصه و زنان کاسبکار به ایران سرازیر شدند تا از این پولهای نفتی که به باد حراج گذاشته شده بود سودی ببرند. آنها پس از ورود به ایران پادشاه را غرق ماچ و بوسه میکردند. مشخص است که با حماقت خود چگونه اموال کشورش را به حراج بینالمللی گذاشته بوده است. ولخرجیهای محمّد رضا شاه حد و حصری نداشت که به بعضی از نمونههای آن در این مجموعه اشاره شده است. در چنین اعمالی تنها نباید پادشاهان قاجار را سمبل این اعمال پنداشت؛ زیرا محمّد رضا شاه نیز حرمسرا داشت ولی به صورت باز و گسترده بود و اگر مظفرالدّینشاه از سفر فرنگ تجربهای نیندوخت و به خرید اجناس بُنجل و بیمصرف مبادرت ورزید، شاه نیز همهی وسایل مصرفی خود و خانوادهاش را از خارج تهیّه میکرد. در باره این موضوع آمده است که: «برای حمل قایق خریداری شده از فلوریدا به ایران و برای جلوگیری از احتمال وارد شدن خسارت در صورت حمل زمینی، هواپیمای باری در تاریخ 10/12/1336 به آمریکا اعزام شد تا قایق خریداری شده به ایران آورده شود. در یک مورد شاه دچار دندان درد شد و دکتر سوئیسیاش با تلاش شبانه فراوان و با دادن وعدههای زیاد دکتر را به اتّفاق همسرش سوار بر جمبوجت سوئیس ایر راهی تهران کرد. در ایران نیز امتیازاتی از جمله دستمزد کلان، دو هفته سفر به اصفهان و شیراز و تخت جمشید، پرداخت کلّیه مخارج اقامت او و همسرش در ایران و دریافت یک تخته فرش ابریشم گرانقیمت به عنوان هدیه از شاه و... برای او در نظر گرفت.»[2]
در باره مقدار ثروت شاه و خانوادهاش و انتقال آنها به خارج از ایران روایت معتبری وجود ندارد و از این موضوع تنها بر مبنای حدس و گمان یا انجام مصاحبهای که صورت گرفته استناد گردیده است. هر یک از افراد خانواده پهلوی تجمّع این ثروت را ارث پدری و نتیجه فعالیّتهای اقتصادی خود میدانند. ویلیام شوکراس از زمانی که شاه در بیمارستان آمریکایی بستری بود و اخبار زیادی در باره ثروت شاه منتشر میشد، مینویسد: «به منظور جوابگویی به اتّهامات مربوط به دزدیدن میلیاردها دلار از ایران، شاه باربارا والتر خبرنگار تلویزیون ای. بی. سی را در اتاق بیمارستان نیویورک به حضور پذیرفت. شاه به او گفت که بحث در باره رقم میلیاردها دلار پوچ و مسخره است. مردم نمیدانند یک میلیارد دلار چقدر پول است تا چه رسد به 25 میلیارد دلار که او را متّهم به داشتن آن میکنند. او قبول کرد که بیچیز نیست؛ ولی شاید ثروتمندتر از بعضی میلیونرهای آمریکایی نباشد. شاه گفت ثروت او بین 50 تا 100 میلیون دلار است.»[3] فریده دیبا نیز در خاطرات خود ضمن سرنوشت افراد خانواده پهلوی اشارهای کوتاه به ثروت آنها دارد و میگوید: «فاطمه پهلوی زن شریفی بود. او رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. مزاحم هیچ کس نشد و تا پایان عمر مقیم فرانسه بود. او هم ثروت قابل توجهی به خارج انتقال داده بود. بیش از 700 یا 800 میلیون پوند انگلیس از داراییهای شوهر مرحومش (محمّد خاتم) را تصاحب کرده بود. فاطمه دور و بر خواهر و برادرهایش هم آفتابی نمیشد؛ زیرا میترسید امثال غلامرضا به ثروت او طمع کنند و تقاضای پول نمایند.
شمس و شوهر لوس و نُنر و خُنکش هم به آمریکای مرکزی رفتند. شمس در دوران قدرت محمّد رضا یک جزیره در حوالی ترینیداد و توباگو خریداری کرده بود که دارای فرودگاه و تأسیسات زیربنایی بود. یعنی یک کشور مینیاتوری برای خود داشت که فاصله آن با خاک اصلی آمریکا کمتر از یک ساعت بود. وضع شمس حتی از وضع دخترم و رضاجان خیلی بهتر است. شمس زن بسیار بیعاطفهای است. او حتی در مراسم تشییع جنازه برادرش در مصر حاضر نشد و به کلّی ارتباط خود را با ما و خانوادهاش قطع کرد.[4]
محمود رضا پهلوی برادر دیگر شاه هم در کالیفرنیا اقامت دارد و معتاد به تریاک است. محمود رضا در معاملات سهام فعال است و ثروتش دهها برابر گذشته شده؛ معهذا دیناری به ایرانیان آواره و مفلوک کمک نمیکند. از عبدالرضا، برادر دیگر محمّد رضا هیچ اطّلاعی نداریم. یک عدّه میگویند اسم و مشخصات خود را عوض کرده و در آرژانتین مزرعه پهناوری خریده و زندگی میکند. عدّه دیگری میگویند با هژبر یزدانی در کستاریکا دیده شده. جمعی هم میگویند در غربت و در تنهایی و بینام و نشان مرده است.
خواهر بزرگ خاندان پهلوی یعنی خانم همدمالسلطنه که وضع مالی رو به راهی نداشت و در اروپا در تنگدستی درگذشت و با کمکهای مالی دخترم زندگی میکرد. اشرف ثروتمندترین فرد خانواده پهلوی و از ثروتمندان بزرگ جهان است.
احمدرضا پهلوی در میان برادران شاه تنها کسی است که وضع مالی خوبی ندارد و با کمک ماهیانه و پول توجیبی دخترم فرح زندگی میکند. احمدرضا ماهیانه دو هزار دلار از فرح میگرفت که امسال دخترم آن را به سه هزار دلار افزایش داده است.
بر اساس وصیتنامه شاه، دخترم فرح 15 درصد، رضاجان 20 درصد، علیرضا 20 درصد، فرحناز 14 درصد، لیلا 14 درصد، شهناز 15 درصد و مهناز (نوه محمّدرضا) 2 درصد از کل دارایی و مایملک منقول و غیرمنقول شاه را به ارث بردهاند. خوشبختانه دختر عزیزم هرگز چشمداشتی به ثروت محمّد رضا نداشت. ثروت و دارایی دخترم اگر از محمّد رضا بیشتر نبود، کمتر هم نبود و علاوه بر 15 درصدی که شاه به او بخشید، خودش هم اموال شخصی به حدّ کافی داشت! از همین ثروت بود که به خیلی از ایرانیان آواره کمک کرد و توانست ایستگاه رادیویی راه بیندازد و روزنامه تأسیس کند.»[5]
[1]. احمد پیرانی، برادران شاه، ص 172.
[2]. شهلا بختیاری، مفاسد خاندان پهلوی، ص 135.
[3]. ویلیام شوکراس، آخرین سفر شاه، ص 373.
[4]. در تأیید سخنان فریده دیبا از مقدار ثروت شمس، نویسندۀ کتاب زنان ذینفوذ در خاندان پهلوی در صفحۀ 100 کتاب خود مینویسد: «شمس یکی از ثروتمندان بزرگ خاندان پهلوی میباشد که علاوه بر کاخهایی که در ایران داشت، در نواحی دیگر جهان نیز مالک آنها بود و همچنین درآمدهای سرشار از سرمایهگذاریهای خود داشت و هزینۀ خرید جواهرات او به عنوان مثال دو صورت ریزِ جواهرات شمس در سال 1351، مبلغ 25 میلیون تومان بود. بابت زمرد یکمیلیون و 232 هزار تومان. بابت برلیان شش میلیون تومان. بابت انگشتر و گردنبند و گوشواره سه میلیون تومان. مبلغ کل پرداختی: چهار میلیون و 832 هزار تومان. باقیماندۀ پرداختی: چهارمیلیون و 168 هزار تومان.»
[5]. فریده دیبا، دخترم فرح، ترجمۀ الهه رئیس فیروز، برگزیدهای از صفحات 479 تا 503.
6 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 189
محمّدرضا شاه در طول سلطنت خود چهار بار هدف ترور قرار گرفت که تنها دو مورد آن افشا شد.
1. در 15 بهمن1327 که در دانشگاه حقوق تهران هدف پنج گلوله قرار گرفت که یکی از آنها کلاه او را سوراخ کرد و گلوله دیگر کمی بینیاش را خراش داد که ضارب در صحنه حادثه کشته میشود.
2. دومین حادثه در 21 فروردین 1344 در محوطه کاخ نیاوران بود که سرباز وظیفه گارد به نام رضا شمسآبادی او را هدف قرار داد و یک خشاب کامل گلوله را به طرف او خالی کرد که باز هم شاه جان سالم به در برد و دو تن از درجهداران همراه او، استوار بابائیان و استوار لشکری که خود را سپر بلای شاه قرار داده بودند کشته شدند.
3. مورد دیگر مربوط به برادر شاه، علیرضا میباشد که میخواست محمّد رضا را به قتل برساند که افشا شد و خودش در پی سانحهای که طرّاحی شده بود، کشته میشود.
4. حادثه دیگر مربوط به سال 1340 شمسی میباشد که دولت شوروی بعد از کودتای 28 مرداد که جنگ سرد بین شوروی و آمریکا جریان داشت مأموران دولت تصمیم به ترور شاه میگیرند تا این دیکتاتور احمق و ضد شوروی را از بین ببرند. ماشینی را که مملو از مواد منفجره شده بود و باید در مسیر حرکت شاه منفجر میشد دگمه انفجار بر اثر اشتباه ضارب درست عمل نمیکند و شاه نجات مییابد.[1]
[1]. اسکندر دلدم، خاطرات من و فرح، ج 2، صص 952 تا 962.
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 188