کاسا کوفسکی رئیس بریگاد قزّاق در ایران بوده که مدّت 9 سال در این سمت خدمت میکرده است و از آن جا که نیروهای قزّاق از قدرت و نفوذ زیادی برخوردار بودهاند، میتوان به وسعت اطّلاعات و میدان فعالیّت و نفوذ کاساکوفسکی پی برد. ایشان در خاطرات خود مطالبی از ابعاد گوناگون اجتماعی و دربار زمان مظفّرالدّین شاه ذکر میکند که به قسمتهایی از آن اشاره میگردد:
-- خرافاتی بودن شاه، صفحهی 34 - پیش از آن که بر اسب سوار شود و حرکت کند با انگشت دعایی بر گردن اسب و در بحرانیترین ساعات پس از مرگ ناصرالدین شاه برای انجام بعضی از مراسم دینی مخابرهی تلگراف را متوقّف میکند (جهت استخاره) و در ایّام عاشورا به دعا و زاری مشغول میشود و به هیچ وجه به کارهای دولتی نمیپردازد.
-- اسکورت شاهانه، صفحهی 89 به تاریخ 9/4/1275 هجری - دستهی سوار که با شاه از تبریز آمده، نمونهی کاملی است از انضباط منفی. امروز شاه به مقرّ ییلاقی خود صاحبقرانیه مراجعت کرد. سواران وی در توپخانه با او برخورد کردند و در تمام مدّت حرکت وی در شهر قدم به قدم دور کالسکهی شاه را به شکل تودهی انبوهی احاطه کردند؛ ولی همین که شاه از دروازه دولت خارج شد سواران به صورت پراکندگی درآمدند. بین راه بعضی جلوی درویشها برای خوردن آب یخ متوقّف میشدند، البّته بدون این که پولی بپردازند. بعضی دیگر در طرفین جادهی بیراههی میانبری یافته، از آن راه میرفتند. به طور کلّی هیچ کدام نه از حضور شاه و نه چند صد نفر تماشاگر پروایی نداشتند، در صورتی که اینها سواران شخصی و ملازم شاه بودند که به مشایعت او از تبریز آمده بودند. جالبتر از همه آن که این مدافعین وطن در سر راه خود تمام درختان میوه را نه فقط غارت؛ بلکه آنان را بریدند و شکستند.... از این هم جالبتر آن که همهی این اعمال زشت را به همراهی و دستیاری ارشدها و افسران خود انجام میدادند. من تنها بدون مشایعت قزّاقها یعنی نه به عنوان فرمانده، بلکه به عنوان تماشاچی سواره حرکت میکردم در این موقع از سمت چپ صدایی شنیدم که میگفت: وکیل باشی نگاه کن، رفقا هنوز متوجّه این درخت زردآلو نشدهاند! به راستی هم کنار جاده درخت زیبایی بود که زردآلوهای درشتی بر شاخههای فوق آن دیده میشد که تازه میخواستند زرّین شوند. گوینده معلوم شد سروان است. وکیل باشی اسب خود را به وی سپرد و خود بالای درخت شد.... خنجر بزرگ آذربایجانی سر کج خود را از نیام کشیده و درخت زیبا را تقریباً از کمر برید. همچنانکه در ردیف آنان به راه خود ادامه میدادم. مخصوصاً زردآلوها را شمردم، همهی غنیمت عبارت بود از هشت عدد زردآلوی نا رس
.... امروز به معیّت شاه از طریق همان دروازه دولت وارد شهر شدم. وضع قراولی که در برابر من خیلی هم شدید پیش فنگ کرد برای من بسیار حیرتآور بود. آرخالق پنبه دوزی شدهی رنگارنگ بر تن داشت که لته پارههای آن از تنش در حال ریختن بود. تفنگش چخماقی و سرنیزه را فراموش کرده بود، نصب کند.... آن هم در حین عبور شاه آن هم دَم دروازهی مهم دولت.
- انضباط قشون، صفحهی 91 به تاریخ 10/5/1275 هجری
روز جمعه در نزد مسلمانان به منزلهی یکشنبه است. از این جهت اگر در روز جمعه به مشق نظامیان مبادرت شود ایجاد نارضایتی عمومی میکند؛ ولی هرگاه سان یا مانوری باشد سربازن ترجیح میدهند که به روز جمعه باشد، زیراکه روز جمعه در بازار کاسبی نمیکنند. به صرّافی اشتغال نمیورزند. بنابراین وقت گرانبهایی را تلف نمیکنند؛ ولی اگر سان در روزهای کاسبی و کار به عمل آید سربازها تک تک با کمال مهارت جیم میشوند. به طور کلّی سربازان مستحفظ قرارگاه شاه در صاحبقرانیه به محض آن که شاه برای گردش خارج شود به طریق اولی اگر به شهر عزیمت کند در صاحبقرانیه پراکنده و به کارهای خود مشغول میشوند یا به شهر میروند که 14 ورست فاصله دارد (معادل یک کیلومتر و آن هم البتّه نه با کسب اجازه، بلکه یکسره از پاسگاههای خودشان) عدّهای هم در دهات اطراف شمیران پراکنده شده به غارت و دله دزدی مشغول میشوند. چه شبها، چه در روز روشن.
- معشوقهی شاه، صفحهی 178 به تاریخ 7/10/1275 هجری
«...امان الله میرزا در بارهی خواهر دویم فرمانفرما چنین حکایت کرد، خواهر دویمی فرمانفرما یعنی خواهر حضرت علیا با این که سی سال بیش ندارد سه بار شوهر کرده و شوهر سوم او وکیلالملک است که فعلاً منشی حضور مظفّرالدّین شاه میباشد. شاه خاطر خواه اوست و با وی به سر میبرد. زنی است بی اندازه تسلّط طلب. از این جهت هیچ تعجّبی ندارد که شاه بی اراده و صد در صد زیر فرمان او قرار گرفته باشد. این است که در حال حاضر زن وکیلالملک دایر مدار کشور ایران است. کلّیهی دستخطها، همهی تقاضاها، تمام انتصابات، خلاصه هرچه بخواهد نکول در آن راه ندارد. به نشانه علاقهی ملوکانه، شاه کلّیه تیول املاک و دهاتی را که در زمان ناصرالدین شاه تعلّق به عزیزالسّلطان عزیز کردهی ناصرالدین شاه داشت به این خانم واگذار کرده است.
- عدم پرداخت مواجب نظامیان، صفحه100 به تاریخ17/6/1275 هجری
...برای فرمانفرما روز مشئومی است. دیروز تلگرافی به شاه رسید که سربازان فوج خلج ساوه به علّت عدم دریافت حقوق بلوا کردهاند. شاه فرمانفرما را به حضور طلبیده، به وی فحّاشی کرده است. به محض آن که فرمانفرما از نزد شاه خارج میشود مستر گاردینگ کارگزار انگلستان وارد و به شاه اطّلاع میدهد که سربازان مقیم بندر بوشهر از شدّت فقر و فاقه طاقت نیاورده به کنسول انگلیس در محل مراجعه و برای امرار معاش از وی تقاضای پول کردهاند. کنسول انگلیس مراتب را به فرمانفرمای هند در کلکته گزارش میدهد. وی هم با ارسال گزارش به کاردار انگلیس در تهران چنین مینویسد اگر دولت اعلیحضرت پادشاه ایران منافی شئون خود نداند ما (انگلیس) نظر به مراتب دوستی و مودّت حاضریم حقوق سربازان را بپردازیم. کاردار انگلیس به نوبهی خود مطلب را به شاه اطّلاع میدهد. مظفّرالدّین شاه با همهی بی حالی چنان به خشم در میآید که دوباره فرمانفرما را احضار و فحش کاری میکند.
- نیروی دریایی، صفحهی 98 به تاریخ 11/6/1275 هجری
اوایل امر فرماندهی ناو زره دار پرسپولیس مگینز آلمانی بود و ولی در سال 1793 – 1794 م.(1272ه.) او رفت و فرماندهی را به ... سرتیپ احمد آقا سپرد.... به معیّت فرماندهی آلمانی سایر آلمانیها هم خدمت را ترک گفتند و فقط مگینز متصّدی ماشین بر جای ماند. در حال حاضر نفرات ناو جنگی عبارت است از ناویان 80 نفر و چهل نفر توپچی مسلّح و تسلیحات عبارت است از هشت لوله توپ. اکنون دولت ایران از نفرات کشتی پرسپولیس بسیار داهیانه، چه در دریا و چه در خشکی به عنوان دسانت (پیاده کردن سرباز در ساحل) برای وصول مالیات استفاده میکند. در خلیج فارس تعداد زیادی جزایر است که به وسیلهی شیوخی که اتباع شاه هستند اداره میشود. با استفاده از موقعیت خود و دسترسی نداشتن حکّام خشکی بدانها شیوخ نامبرده در اکثر اوقات از پرداخت مالیات تعلّل یا صریحاً استنکاف میورزیدند. هرگاه هم که دولت در ناوچههای گاری شکستهی خود مأمورین مالیاتی را بدان جا اعزام میداشت شیوخ با قایقهای سبکرو به میان دریا میگریختند.»
- برخورد مأموران، صفحهی 103 به تاریخ 29/7/1275 هجری
وقتی روسها خیوه را متصرّف شدند چند صد نفر از ایرانیان را که سالیان دراز در آن جا در رنج اسارت به سر میبردند آزاد ساخته، به هر کدام یک دست لباس سربازی و یک روبل نقره پرداخته و به هزینهی خود آنها را به حاج طرخان سرکنسول ایران در حاج طرخان تسلیم کردند؛ امّا این جناب با هم میهنان خود چه کرد؟ قبل از همه از آنان گذرنامه مطالبه کرد. آن هم از کسانی که ده بیست سال در اسارت گذراندهاند. آن گاه همهی آنان را سرکیسه کرده، آنها را به صورت ماهی در قوطی ساردین به هم تپیده به مازندران فرستاد و در آن جا صاف و پوست کنده به ساحل پرتاب کردند. از آن پس دیگر کسی در فکر سرنوشت بعدی آنان برنیامد.
- علل کسر بودجه، صفحات 109 و 110 به تاریخ 30/7/1275 هجری
پس از آن که در مورد علّت نارضایتی مردم از شیوهی حکومت مظفّرالدّین شاه میگوید که شاه هیچ قدرتی در حکومت نداشت و آن را نتیجهی بی عرضگی پادشاه میداند که هرج و مرج به وجود آورده بود و علل کسر بودجه را این گونه شرح میدهد. فقط آنان که از نزدیک به کُنه امور وقوف دارند علّت واقعی بینظمی و بی پولی را درک میکنند، دلایل بی پولی:
1- وقتی شاه زنان حرمسرای پدر را (عبارت از چهار زن عقدی و در حدود چهار صد صیغه که با تعداد خدمه به هزار نفر بالغ بود) مرخّص کرد به هر کدام کم و بیش مبلغ معتنابهی پرداخته و به علاوه برای عدّهای از آنان مستمری قابل توجّهای بالغ بر چندین هزار تومان در سال بر قرار داشت. به طوری که هزینهی پیشبینی نشدهی ملیون تومانی دفعتاً واحده بر بودجهی دولت تحمیل گردید.
2- گلّه گرسنهای از آذربایجانیان (خدمهای که همراه او آمده بودند) به مانند اوّلین صلیبیان به تهران ریختند. گلهای گرسنهی بی سر و پا، بدون آن که کوچکترین آمادگی برای انجام خدمتهای دولتی داشته باشند؛ ولی در عین حال طمّاع و سیری ناپذیر و بی حد خودپسند، گمان نمیکنم که حتّی دستهای قوی هم مانند دست ناصرالدین شاه توانایی آن را میداشت که جلو این افسار گسیختگان را بگیرد. دیگر از خاله مظفّر چه انتظار؟! این بود که شاه در مقابل توقّعات بی پایان و وقیحانهی ترکهای خود تسلیم و شروع به دادن اضافات سه هزار تومانی و پنج هزار تومانی به بعضی و خرید خانههای ده پانزده هزار تومانی برای بعضی دیگر کرد. به طوری که سرانجام این اضافات و انعامات از مبالغی که صرفه جویی شده بود تجاوز کرد و کسر بودجهی دولت به جایی رسید و کار به جایی کشید که ناچار شدند به صندوق ذخیرهی ناصرالدین شاه دست درازی کنند. ذخیرهای که با چنان دقّت در دوران سلطنت پنجاه سالهی خود اندوخته و حفاظت کرده بود.
3- ولی مهمترین علّت کسر بودجه همانا ضعف حکومت مرکزی یعنی تاج و تخت نسبت به ایالات بود. با همهی وطن فروشی و رشوه خواری و طمّاع بودن ناصرالدین شاه در برابر او همهی رجال ایران کوچک و بزرگ میلرزیدند و اروپاییان احترام میکردند و این موقعیت را در سایهی نیم قرن سلطنت مطلقه به دست آورده بود؛ امّا برای این کسی یک پول هم ارزش قائل نیست. استانداران صریحاً و به صورت قطعی از ارسال مالیات خودداری و منتطر آنند که ببینند عاقبت کار چه میشود و اوضاع به چه صورتی در میآید. یک نفر صدر اعظم هم با همهی جدیّت و فعالیّت با این شاه جُل کهنه، با این باند آذربایجانیهای دشمن، با این منسوبین نا لایق خود چه میتوان بکند؟ با این داماد خود سردار کلِّ بیاستعداد که در حال حاضر در رأس قشون قرار دارد. با این برادر رشوه خوارِ آزمندِ خود امینالملک، وزیر دارایی که تمام ایران لعنتش میکنند که دیر یا زود برادر ارشد خود صدر اعظم را رسوا یا به هلاکت خواهد انداخت.
- بی نظمی نظامیان، ص 114 به تاریخ 29/8/1275 هجری
کاسا کوفسکی پس از آن که به طور مکرّر از فساد و ضعف اطرافیان مطفّرالدّین شاه یاد میکند، مینویسدکه سربازان چگونه به طور تمسخر آمیز برای آن که همقطاران او لباسهایشان را ندزدند، چندین لباس روی هم میپوشیدند و سپس مراسم یک سلام نظامی را این گونه توصیف میکند. پس از اتمام سلام بیشتر سربازان و فرماندهان افواج به محضّ خروج از دربار همان جا در میان کوچه تغییر لباس داده، به لباس نیمه شخصی، نیمه ملّی، نیمه نظامی ملبّس میشدند. بدون این که از جمعیت متفرّقه از یک دیگر یا ما فوق خود ابایی داشته باشند که به نوبه خود به همان کار مشغولند و تا چه رسد به زیردستان، شمشیرها را همان جا در داخل دربار به سربازها یا به نوکرانی که با بقچههای لباس خانگی در انتظارشان بودند؛ تحویل میدادند. نوکرها، لباسهای سلام اربابشان را در بقچه گذاشته پیاده یا سواره به منزل میبردند. از همه جالبتر آن که بسیاری از اروپاییان هم اصول نزاکت و مقررات نطامی وطن خود را به فراموشی سپرده و همان عمل را انجام میدادند.»
- لجامگسیختگی سربازان، صفحهی 159 به تاریخ 17/9/1275 هجری
...به طور کلّی در این اواخر لجام گسیختگی سربازان، به طور عمدهی غیر قابل مقایسهای بیش از پیش و روز به روز به افزایش است. سربازان فقدان مجازات و نبودن دست مقتدری را بر بالای خود احساس و از قید و بند آزاد شدهاند. در بازارها فضاحت نفرت انگیزی راه میاندازند. در موقع عبور از جلوی دکاکین سبزی و میوه و کالاهای دیگر برمیدارند. همین که بقّال بیچاره فریاد اعتراض بلند کند. سربازان که معمولاً به دستجات دو سه نفری راه میروند، میایستند و زبدهترین ناسزاهای چاله میدانی به سرش میبارند.... دکاندار هم هرگز در صدد شکایت برنمیآید، چرا که میدانند با این عمل آنها را جریتر کرده و آنها هم به هر صورت مجازات نخواهند شد.
- درستکاری فرمانفرما، صفحهی 162 به تاریخ 24/9/1275 هجری
فرمانفرما شخصی است بسیار دل نچسب و از لحاظ طرز عمل ژزوئیت[1] تمام عیار و شعار او (هدف مجوز وسیله است). امروزها ورد زبان شاه (امانت و مبارزه با رشوه خواری) است و فرمانفرما سوار این اسب میتازد و امانت خود را به رخ شاه میکشد، اگرچه خود هر جا که ممکن است اخّاذی کند فرصت را از دست نمیدهد. خود شاه نیز زیرجُلی با دو هزار تومان افواج را از دست یکی گرفته به دیگری میسپارد...!
- سوء قصد به شاه، صفحهی 245 به تاریخ 14/4/1276 هجری
شخص نا شناسی درست همان نقطه که چاتمهی فوج امیریه قرار دارد از دیوار باغ گلدسته وارد باغ میشود. یکی از غلامان نگهبان داخلی با مشاهدهی شخص خارجی مراتب را به رئیس خود امیر بهادر جنگ گزارش میدهد. امیر بهادر هم فوری وی را که تا نزدیک خوابگاه شاه راه یافته بود؛ دستگیر میکندو وقتی او را دستگیر میکنند با زرنگی فوقالعاده رولور خود را دور میاندازد. به طوری که هیچ کس ملتفت نمیشود؛ لذا نزد او غیر از قلمتراش چیز دیگری به دست نمیآورند. شاه حسبالمعمول بدون این که رسیدگی کند غلام را از پایین به درجهی سرهنگی ارتقا داده و علاوه بر آن سالی صد تومان مستمری مقرّر میدارد. شخص مجرم را صبح تا شام عرق و شراب خوراندند شاید در حال مستی مطلبی به دست آورند؛ ولی مطلقاً چیزی نتوانستند به دست آورند.
- قحطی و بی نظمی در تبریز، صفحهی 252- به تاریخ 6/5/1276 هجری
چند محتکر بی رحم تمام غلّه را به قیمتهای ارزان خریداری کردهاند که وقتی ذخیرهی مردم به کلّی تمام شد به بهای گران بفروشند. این محتکرین بدبختانه همگی متنفّذ و اکثراً از اشراف و روحانیون بزرگ هستند. امیر نظام مشهور به پیشکار آذربایجان از دست ولیعهد خبیث به تنگ آمده، به شاه تلگراف کرده که اجازه دهد انبارهای بزرگترین و بی رحم ترین محتکرین را به زور باز و غلّه را به بهای عادلانه بفروش برسانند. پُر واضح است که عاقلانهترین و مفیدتر از این پیشنهاد فکر دیگری نمیشد، کرد. ولی در عمل مشکلات لاینحلی بروز کرد و معلوم شد که محتکرین عمده عبارت از مقرّبین فعلی شاه یا از کلّه گندههای سابق تبریز و یا از عِداد کسانی هستند که در ظرف این دو سال سطنت مظفّرالدّینشاه تموّل به هم زده و الآن دست پاچهاند که از وحشتناکترین بلیّهی اجتماعی یعنی قحطی استفاده و پولهای غارتی را بهتر به کار اندازند. همین دلیل است تلگراف عجیب غریب شاه در جواب امیر نظام که اجازهی شکستن انبارهای محتکرین داده میشود، به استثنای فلانی و فلانی. اتّفاقاً بزرگترین انبارها در اختیار همان فلانی و فلانی بود؛ ولی چاره نبود. امیر نظام تصمیم گرفت فعلاً این فلانی فلانیها را کاری نداشته باشد و گریبان سایرین را بگیرد، ولی در این جا هم مانع خوشمزه و تازهای بروز کرد و اصرار کرد که مراتب را صریحاً به شاه تلگراف کند. او شروع به طفره و تعلّل کرد. بالاخره امیر نظام با مشاهدهی هیجان شدید مردم و هجوم آنها به سرکنسولگری روسی تصمیم گرفت. شدیداً اقدام کند، بنابراین از محتکرین یعنی نظامالعلما، مجتهد اوّل تبریز که قریب هفتاد هزار خروار گندم در انبار داشت، فرستاد. آدمهای نظامالعلما شروع به تیراندازی کرده، زد و خورد خونین در گرفت و در نتیجه 15 الی 16 نفر کشته شدند.
- مجتهدی که حکم صادر میکند، صفحهی 254 به تاریخ 21/6/1276 هجری
- حاج آقا محسن، مجتهد سلطان آباد در عالم خود نیمه پادشاهی است. در شهرستان عراق بیش از یکصد و ده قشون مسلّح دارد. علاوه بر سیصد- چهار صد نفر مستحفظ دایمی در آن قادر است از دهات بیشمار خود چریکی بسیج کند. با وجود تنفّر شدیدی که از او دارند معذالک همگی به دعوت وی حاضر خواهند گردید. حاج آقا محسن مجتهد به قدری مقتدر است که اگر از فرماندار محل ناراضی باشد و فرماندار تملّقگرا و متواضع نباشد شش ماه هم در عراق دوام نیاورده و با افتضاح اخراج و شخص دیگری به جایش خواهد آمد. اگر در دوران سلطنت ناصرالدین شاه قدرتش چنین بوده در زمان مظفّرالدّینشاه ضعیفالنّفس دیگر خود سری او حد و حصر نخواه داشت. این برجستهترین نمایندهی روحانیت قسمت اعظم املاک خود را با استفاده از قوانین کشدار تملّک در ایران، از راه ناحق به دست آورده است. در ایران هر خانه و هر ملک به طور کلّی هر مال غیر منقول به شش دانگ قسمت میشود. در حین معامله در قبالهها باید حتماً ذکر شود که تمام شش دانگ مورد معامله قرار گرفته است و الاّ فروشنده اگر منصف نباشد در هر آنی میتواند بر قسمتی از مال سابق خود ادّعا کند. با این اوضاع حاج آقا محسن همیشه کوشش میکند:
ا- در دهِ مورد نظر یک دانگ، دو دانگ را به دست آورده و مابقی دیگر به نحو معجزه آسا خود به خود به چنگال وی در میآید.
2- یا این که سعی میکند اراضی یک در میان به دست آورد و این یک در میانی هم به نحو معجزه آسا از بین میرود.
3- بالاخره اراضی و املاک متنازع فیه به طور کلّی همهی دعویها و اختلافات در پایان به نفع او حل میشوند.
[1] لغت نامه دهخدا، ژزوئیت ها. [ ژِ ](اِخ ) آباء یسوعیین . کشیشان پیرو طریقت ایگناس . رجوع به آباء یسوعیین شود.
(از ویکیپدیا، دانشنامهی آزاد)، یسوعیها (معروف به انجمن عیسی و همچنین ژزوئیتها) فرقهای مذهبی وابسته به کلیسای کاتولیک است. اعضای این فرقه را یسوعی، به معنی سربازان مسیح و پیاده نظام پاپ مینامند. علت این نامگذاری این است که مؤسس این فرقه که سنت ایگناتیوس لویولا نام دارد قبل از کشیش شدن شوالیه بودهاست. منظور از یسوع معلمان مسیح است. یسوعیها خود را سربازان سپاه دیانت میخواندند.
(از ویکیپدیا، دانشنامهی آزاد)، موسس فرقه: ایگناتیوس لویولا سرباز اسپانیایی بود که در سدهی ۱۶ میلادی میزیست. وی پس از ورود به کلیسا و قرائت انجیل، ادعا کرد دچار یک انقلاب روحی گردیده و دریچهای از عالم معنی به رویش باز گردیدهاست. وی شدیداً تحت تاثیر پاپ و کلیسا قرار گرفته بود. به طوری که تصمیم گرفت سربازی در سپاه دیانت شود و برای پاپ و قطب روحانی شمشیر زند. قبل از این که هنوز دنیای کاتولیک دچار شکاف شود و نهضت پروتستان به وقوع پیوسته باشد، حتی قبل از آن که لویولا نام مارتین لوتر را شنیده باشد تصمیم به این کار گرفت. بر این اصل و اساس در حدود سال ۱۵۲۱ وی تصمیم به تشکیل «جمعیت عیسیخواهان» یا انجمن عیسی، و یا یسوعیها را گرفت. اما هنوز پاپ با این تصمیم موافقت نکرده بود. «ویراستار»
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 336
گزاویه پا اولی مهماندار رسمی دولت فرانسه میباشد که وظیفهاش پذیرایی از سلاطینی بود که رسماً به آن کشور مسافرت میکردهاند. پا اولی خاطرات خود را در مجموعهای به نام اعلیحضرتها نوشتهاند که قسمتی از آن مربوط به مظفّرالدّین شاه میباشد. او در خاطرات خود راجع به این پادشاه که قیمتِ جواهرات سر و لباس او را سی و چهار میلیون فرانک تخمین میزند، چنین مینویسد: «در ایران پادشاهان بر جای یک دیگر مینشینند؛ ولی خدا را شکر که به یک دیگر شبیه نیستند چنانکه مظفّرالدّین شاه هم با پدر خود هیچ وجه تشابه و جهت اشتراکی نداشت، به این معنی که این پادشاه در حقیقت طفلی مسن بود. از یک طرف هیکلّی درشت و سبیلهایی پُر پُشت و چشمانی گردِ پر از مهر و شکم گنده و چاقی، ظاهر او جلب توجّه میکرد و از طرف دیگر ذهن کهنه و هوش ضعیف او از جهت میزان فکر و فهم، مظفّرالدّین شاه حکم یک بچهی مدرسهای 12 ساله داشت و درست همان تعجّب و سادگی و کنجکاوی که به چنین طفلی دست میدهد او را دست میداد. سرگرمی او همیشه چیزهای کوچک بیاهمّیّت بود و تنها به همین قبیل اشتغالات توجّه میکرد و غیر از اینها به چیز دیگری دلخوش نمیشد.»[1] و در ادامهی خاطرات خود میگوید: «مظفّرالدّین شاه به آسانی از هر چیز میترسید و وقتی هم میترسید به وضع غریبی رُعب و وحشت خود را ظاهر میساخت. همیشه یک تپانچهای پُر در جیب شلوار داشت؛ ولی هیچ وقت نشده بود که آن را خالی کند. در یکی از سفرهای خود به پاریس موقعی که از تئاتر خارج میشد به یکی از اعیان رکاب دستور داد که پیشاپیش او با تپانچهی لُخت حرکت کند و لولهی آن را رو به مردم بی آزاری که برای تماشا ایستاده بودند، متوجّه سازد. به محض این که من این حرکت را دیدم، دویدم با تغیّر تمام به آن مأمور گفتم که تپانچه را در جیبش بگذارد و به خاطر داشته باشد که این قبیل حرکات در مملکت ما مرسوم و پسندیده نیست. مأمور نمیخواست زیر بار برود و من ناچار به ابراز خشونت و تهدید شدم تا اطاعت کرد. حالت وحشتِ شاه به اشکال و کیفیات مختلف بروز میکرد مثلاً در مدّت اقامت در پاریس هر چه به او اصرار کردند هیچ گاه حاضر نشد به بالای برج ایفل برود. مستخدمینی که در داخل این برج خارجیان را راهنمایی میکنند هر بار که شاه را میدیدند تا طبقهی اوّل برج بالا آمده است امیدوا میشدند که اعلیحضرت این بار به طبقات بالاتر صعود خواهند فرمود؛ لیکن این امید هر بار مبدّل به یأس میگردید. چه به محض این که شاه به زیر آهن بندی طبقهی اوّل میرسید و قدری فضای اطراف و آسانسورها را نگاه میکرد نظری پر از ترس به پلهها میانداخت و با عجله راه پایین را پیش میگرفت. هرچه به او میگفتند که پدرش ناصرالدین شاه تا آخرین طبقهی برج هم بالا رفته، فایده نداشت و مظفّرالدّین شاه جرأت نمیکرد که قدمی بالاتر بردارد. روزی در سفر دوم مظفّرالدّین شاه به پاریس موقعی که بر او وارد شدم سخت مضطربش دیدم. اعلیحضرت دست مرا گرفت و نزدیک پنجرهآورد و گفت پا اولی، میبینی؟ من هر چه به پایین نگاه کردم چیزی فوقالعاده ندیدم. فقط سه نفر را دیدم که به آهستگی با یک دیگر صحبت میکردند. شاه گفت: عجب این سه نفر را نمیبینی؟ قریب یک ساعت است که اینها در این جا با هم صحبت میکنند و قصدشان این است که مرا بکشند. من که نزدیک بود از خنده بترکم به زحمت جلو خود را گرفتم و برای این که خاطر ملوکانه را تسکین داده باشم به دروغی متوسّل شدم و گفتم که این بیچارهها را میشناسم و اسامیشان را هم میدانم. سه نفر عملهاند و با کسی کاری ندارند. شاه را از این گفتهی من مسرّتی فوری دست داد و با نگاهی که آثار امتنان میتابید، گفت عجب پس تو همه را میشناسی...؟ ...مظفّرالدّین شاه به باغ وحش ما چندان التفاتی نداشت و تا آن جا که شخصاً استنباط کردم فقط دو بار از تماشای آن لذّت برد. دفعهی اوّل موقعی بود که به خواهش اعلیحضرت خرگوش زندهای را پیش یک مار کبرا انداخته و مار خرگوش را زنده بلعید و شاه این منظرهی نفرت آور را با لذّت خاصّی تماشا کرد. همین قضیه سبب شد که فردای آن روز زنی از خدمتکاران باغ وحش نامهی زیر را به مظفّرالدّینشاه بنویسد موسیو شاه، شما باغ وحش را دیدار کردید و ناظر بلعیده شدن خرگوشی به توسّط مار کبرا شدید و چنان که اظهار کردهاید این منظره بیکیفیت هم نبوده است. زهی دنائت! تعجّب دارم که چگونه میشود شخصی که صاحب عنوان اعلیحضرت است از جان دادن یک خرگوش بیچاره کیف ببرد! من حتّی از کسانی که با گاو میجنگند نفرت دارم و عقیدهام بر آن است که مردم بی رحم با مردم بی غیرت تفاوتی ندارند. آیا شما هم موسیو شاه از این زمره هستید؟!...»[2]
-...در یکی از شبهای پذیرایی موقعی که اعلیحضرت شاه ایران در غرفهی مخصوص ریاست جمهور در اپرا نشسته بود به جای این که ذهنش متوجّه نمایش باشد و رقص دلاویز کوپلیا را که در آن عدّهای از رقّاصههای مشهور ما شرکت داشتند مورد اعتنا قرار دهد با سماجت خاصّی دوربین خود را متوجّه آخرین صف تماشاگران کرده و زنی را در طبقه چهارم هدف نگاه کنجکاو خود قرار داده بود و در حال توجّه به آن سمت حرکاتی اضطراب آمیز از خود ظاهر میساخت. موقعی که متوجّه این وضع شدم یقین کردم که اعلیحضرت باز در عالم خیال به کسی ظنین شده است و از ترس این که مبادا مورد سوء قصد وی قرار گیرد به این حال اضطراب افتاده است. در این موقع وزیر دربار ایران که شاه به گوش او چیزی گفته بود پیش من آمد و با صدایی متزلزل به من گفت که گلوی اعلیحضرت سخت پیش آن خانمیکه آن بالا نشسته است گیر کرده، خوب دقّت کن منظورم آن خانمی است که در صندلی چهارم طرف دست راست نشسته است. البّته اعلیحضرت از شما ممنون خواهند شد اگر اسباب آشنایی آن خانم را با ایشان فراهم کنید. من دیدم باز همان آش است و همان کاسه، با این که در جزء مشاغل ما مأموریتهایی از این قبیل که برای اعلیحضرت شاه ایران زن پیدا کنم قید نشده بود معالوصف چون فهمیدم که از شّر این مرد مضحک شرقی به هیچ وجه نمیتوانم خلاص شوم به فکر افتادم که به جای خود یکی از مفتشّان تأمینات فرانسه را که لباس تمام رسمی پوشیده بود و از شاه ایران حفاظت میکرد به طبقهی چهارم بفرستم تا پیغام عاشقانهی شاه ایران را به خانم مزبور برساند. مأمور شوخ و شنگول من هم قبول کرد و رفت.[3]ولی چون در برگشتنش تأخیری روی داد و بی تابی اعلیحضرت هم لحظه به لحظه شدّت مییافت ناچار شخصاً به سراغ این مأمور رفتم که ببینم نتیجهی مأموریتش چه شده است. هنگام نمایش پردهی آخر او را دیدم که با سبیلهای آویخته پیش میآید. پرسیدم چه شد و خانم در جواب چه گفت؟ مأمور گفت هیچ فقط سیلی آبداری به صورت من نواخت. صدر اعظم ایران این خبر ملالت آور را به شاه ایران رسانید. اعلیحضرت ابروهای پر پشت خود را درهم کشید و گفت کالسکهی مرا حاضر کنید، خستهام و میخواهم بروم بخوابم![4]
ضمناً پا اولی در کتاب خود شرحی مضحک از مظفّرالدّینشاه ذکر میکند که یاد آور پناه بردن وی به عبای سیّد بحرینی میباشد. روایت میکند که واقعهای که شاید بیش از همه موجب تفریح خاطر ما شد پیشآمدی بود که موقع تماشای تجارب مربوط به رادیوم رخ داد. به این معنی که من در حین صحبت، روزی از کشف بزرگی که به دست موسیو کوری انجام یافته سخنی به میان آوردم و گفتم که این اکتشاف ممکن است اساس بسیاری از علوم را زیر و رو کند. شاه فوقالعاده به این صحبت من علاقه نشان داد و مایل شد که این فلز قیمتی اسرار آمیز را ببیند. به موسیو کوری خبر دادیم. با این که بسیار گرفتار بود حاضر شد که روزی به مهمانخانهی الیزه پالاس بیاید و چون برای ظهور و جلوهی خواصّ مخصوص رادیوم لازم بود که عملیّات در فضای تاریکی صورت گیرد من با هزار زحمت شاه را راضی کردم که به زیر زمین تاریک مهمانخانه که به خصوص برای این کار مهیّا شده بود، بیاید. شاه و همراهان او قبل از شروع عملیّات به این اتاق زیر زمینی آمدند. موسیو کوری در را بست و برق را خاموش کرد و قطعهی رادیوم را که همراه داشت روی میز گذاشت. ناگهان فریاد وحشتی شبیه به نعرهی گاو و یا آواز کسی که سر او را ببرند بلند شد و پشت سر آن فریادهای زیاد دیگری از همان قبیل ضجّه اتاق را پر کرد. همگی ما را وحشت گرفت. دویدیم چراغ را روشن کردیم، دیدیم که شاه در میان ایرانیانی که همه زانو بر زمین زده بودند دستها را محکم به گردن صدر اعظم انداخته در حالی که چشمانش از ترس دارد از کاسه بیرون میآید ناله میکند و میگوید: از این جا بیرون برویم. همین که تاریکی به روشنایی تبدیل یافت حالت وحشت شاه تخفیف پیدا کرد و چون دانست که با این حرکت موسیو کوری را از خود نا امید ساخته خواست به او نشان بدهد، امّا دانشمند مزبورکه از این گونه تظاهرات بیزار و بینیاز بود از قبول آن امتناع ورزید. درجهی وحشت ذاتی مظفّرالدّین شاه از تاریکی و تنهایی بدان پایه شدید بود که شبها بایستی اتاق او پر از روشنایی و سر و صدا باشد به همین ملاحظه هر شب هنگامی که شاه میخوابید و مژه بر هم میگذاشت یک عدّه از همراهان او در اطراف بستر مینشستند و چهل چراغ را روشن میکردند و حکایات روزانهی خود را برای هم دیگر نقل میکردند و چند تن از جوانان نجیبزادهی درباری دو به دو نوبت به نوبت دست و پای او را به رغبت و با نظم تمام آرام آرام مشت میزدند. شاه به این ترتیب تصّور میکرد که میتواند جلو مرگ را اگر بی لطفی کند و بخواهد در حین خواب به سروقت او بیاید، بگیرد. امر بسیار عجیب این که شاه با وجود این همه مشت و مال و روشنایی و سر و صدا به خواب میرفت و ناراحت هم نمیشد.»[5] و همچنین محمود طلوعی به نقل از پا اولی مینویسد: «بر خلاف تصّور عمومی مظفّرالدّینشاه پادشاه ثروتمندی نبود و هر دفعه که به فرنگستان میآمد برای تأمین هزینه آنها نه تنها دست به استقراض خارجی میزد؛ بلکه طریق ماهرانهی دیگری هم برای تهیّهی پول داشت و آن این بود که قبل از عزیمت اعیان دولت را از وزراء گرفته تا حکّام را جمع میکرد و به آنان میگفت: چه کسانی میخواهند افتخار التزام رکاب همایونی را داشته باشند؟ هر کس که داوطلب میشد باید از قبل مبلغی به رسم پیشکش به شاه تقدیم کند و میزان تقدیمی هم به تناسب مقامیکه در سفر به او داده میشد از پنجاه هزار تا چهار صد هزار فرانک بود و ظاهراً به همین علت بود که اشخاصی با عناوین ساختگی و القاب عجیب و مضحک به جمع ملتزمین رکاب اعلیحضرت میپیوستند. این گروهِ همراهانِ نا مناسب گاه دست به کارهایی رذیلانهای هم میزدند به طور مثال وقتی متوجّه میشدند که اعلیحضرت قصد دارند روز بعد به چه مغازههایی سر بزنند یک فوج از ایشان از پیش بر سر صاحبان آن مغازهها میریختند و از آنها میخواستند مبلغی به آنها به رسم تعارف بدهند تا شاه را با تعریف و تشویق به خرید از آنها وا دارند. معمولاً صاحبان این مغازهها هم روی مخالفت نشان نمیدادند؛ زیرا هرچه پول به این جماعت میدادند بر روی قیمت اجناسی که شاه از آنها میخرید، میکشیدند. عجب این که این اشخاص به هیچ وجه از این کار شرمسار نبودند و آن را یکی از مداخل مشروع خود میدانستند.»[6]
[1] - ص 130 جلد چهارم - شرح حال رجال ایران - مهدی بامداد
[2] - ص 93 و 94 - قتل اتابک - دکتر جواد شیخالاسلامی1366
[3] - ص 101 - قتل اتابک - دکتر جواد شیخالاسلامی1366
[4] - ص 112 و 113 - قتل اتابک - دکتر جواد شیخالاسلامی1366
[5] - صص 12 و 13 - مقدمهی مرآتالوقایع مظفّری - عبدالحسین سپهر به تصحیح دکتر عبدالحسین نوایی
[6] - ص 675 - جلد دوم هفت پادشاه - محمود طلوعی 1377
7 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 332
تاجالسّلطنه همانند دیگران مظفّرالدّین شاه را فردی با خصوصیّات مذکور توصیف میکند و در بارهی او چنین مینویسد: «این برادر عزیز من خیلی ساده و پاکدل، خیلی مهربان و رئوف بود. خانوادهاش منحصر به هفت زن بود و چند اولاد، ولیعهد شعاعالسّلطنه، سالارالدّوله، نصرتالسّلطنه، ناصرالدّین میرزا و دخترش هم عزتالدّوله، فخرالسّلطنه، شکوهالدّوله، نورالسّلطنه، اقدسالدّوله، انورالدّوله، تمام خانوادهاش به کلّی از آداب و رسوم دور. این برادر بیچارهی من خلق شده بود برای این که پدر خوبی باشد. رئیس فامیل محجوبی باشد، امّا ابداً نمیشد فکر کرد که این سلطان باشد. به قدری با حیا، خجالت کش و به قدری مظلوم بود که سختترین دلها برای او کباب میشد. خیلی متلوّن، زود هر حرفی را قبول کن، از خود بیاراده و با ارادهی سایرین کار کن. علیل و خیلی عوام، فوقالعاده چاپلوس پرست و تملّق پذیرِ اهل دربار و این برادر من تمام مردمان پست و بی پدر و مادر هرزه و رذل، جوانان سادهی اوباش، خیلی جبان و بیعزم، فوقالعاده زود باور، اشخاص هنرمند و کار کن عالم را در بدو ورود خارج و تمام نوکرهای پدرش را اخراج و نوکرهای کسان خودش را مصدر کار کرد و تنها صدر اعظم با چاپلوسی توانست باقی بماند و ماند.» و در جای دیگر «هر کس مسخره بود بیشتر طرف توجّه بود. هر کس رذلتر بود بیشتر مورد التفات بود. تمام امور مملکتی در دست یک مشت اراذل و اوباش هرزهی رذل، مال مردم، جان مردم، ناموس مردم تمام در معرض خطر و تلف. تمام اشخاص بزرگ عالی عاقل خانه نشین، تمام مردم مفسد بیسواد نا نجیب مصدر کارهای عمده و بزرگ و همچنین از جمله کارهای بی قاعده که همیشه اسباب گفتوگو و تحیّر بود مطربهای زنانه و زنهای فاحشه بودند که به اسم مطربی همیشه به سرای آمد و رفت داشته. یک مدّتی دختر نا قابل بد ترکیبی که از دستهی (حاج قدم شاد) بود مطمع نظر و طرف مِهر برادرم بود و این دختر ملقّب به (کشور شاهی) شده بود و تقریباً چندین هزار تومان دولت و ملّت صرف این دختر نا قابل شد. و من بچه بودم، میشنیدم که مادرم قصّه میکرد. از قول یکی از خانمهای دیگر برای یک نفر مهمانی که خیلی محترم بود. از عکسی که امیر نظام بزرگ در تبریز از همین شاه انداخته و برای پدرم فرستاده بود. من هنوز این مسأله را اغراق و غرض میدانم؛ لیکن جمعی بر این دعوی قسمها خوردند و آن عکسی بوده است که در موقع مجامعتِ برادرم با مادیان به هزار زحمت او را داده بود، برداشته بودند. و یا این برادر عزیز من از رعد و برق خیلی ترسناک و معتقد به جن و پری و موهومات بوده است و این سیّد در زمان انقلاب هوا و تیرگی رعد و برق البّته باید در حضور باشد و شروع به خواندن اسم اعظم و آیات کند و به اصطلاح در مقابل طبیعت واقع باشد. مبادا خدای نخواسته صدمه به وجود مبارک اعلیحضرت همایونی وارد شود و به مناسبت همین خدمت بزرگی که نسبت به اعلیحضرت میکرد فوقالعاده مورد مرحمت و دارای حقوق گزافی بود.»[1]
[1] - صص 66 تا 88 - خاطرات تاجالسّلطنه - به کوشش منصوره اتحادیّه و سیروس سعدوندیان
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 331
مظفّرالدّین شاه بنا به روایات موجود انبانی است از یک شخصیّت متزلزل و متلوّن مزاج که دست تقدیر او را در یک موقعیت حسّاس سیاسی و جهانی به پادشاهی ایران رسانیده بود. تمام افراد چه نزدیکان خود او و یا دیگران نکتهی مثبتی از او یاد نکردهاند و از حضور و وجود او اظهار تأسّف کردهاند که وضع مملکت را هرچه بیشتر خرابتر و بدتر از گذشته کرد. او خیلی مایل به تقلید از پدرش بود؛ ولی آن چه را که بر زبان میراند از تراوش مغز نبود و از نظر معلومات نیز چنان بیبهره بود که اصول مقدّماتی حساب و کتاب را هم نمیدانسته است و از آن جا که مشهور است که گاهی عدو سبب خیر شود، جنبش ملّی و تشکیل و استقرار مشروطیت را که به هر دلیل شکل گرفته و رشد یافته بود تأیید و امضا کرد و همین را تنها نکتهی مثبت دوران او میتوان تلقّی کرد وگرنه چیزی جز بد بختی و فساد از این طفل بیخاصّیت مشاهده نمیگردد. البتّه باید گفت که آرام و کم آزار بوده و زیانی به کسی نمیرسانیده است و مردم را از طریق ضرب و شتم قصاص نکرد؛ ولی از طریق دادن امتیازات و گرفتن وامها به اشّد مشکلات رسانید و او مصداق این بیت بوده است که:
آمد شدن تو اندرین عالم چیست آمد مگسی پدید و نا پیدا شد
با توجّه به این اوصاف بهترین منبع شناخت این پادشاهِ مثال زدنی همان نقل قول افراد از منابع اوّلیّه میباشد که مواردی از آن ذکرمیگردد. سیّد حسن تقی زاده در مورد مظفّرالدّین شاه مینویسد: «در تاریخ ایران هیچ وقت پریشانی و خرابی اوضاع به درجهای که در عهد این پادشاه رسید نرسیده بود، حتّی عهد شاه سلطان حسین را با مقایسهی عهد مظفّرالدّین شاه باید یکی از دورههای منظّم ایران حساب کرد! همهی سیاست مظفّرالدّین شاه را میشد در یک کلمه خلاصه کرد و آن عبارت از سستی بی اندازه بود در قبال کارهای خوب و بد. در دادن امتیازات به خارجیان، در اعطای مستمری و القاب و مناصب، در صدور اجازهی طبع کتب در رخصت دادن به محصّلین ایرانی برای رفتن به فرنگستان، در دادن فرصت به آزادیخواهان و خلاصه در عدم مقاومت این پادشاه در مقابل هر نوع اصرار و تقاضا بود. وجود این وضع از یک طرف باعث خرابی فوقالعادهی کشور و از طرف دیگر منجر به آزاد شدن نسبی زبانها و قلمها گردید.»[1]
دکتر خلیل خان ثقفی اعلمالدّوله پزشک مخصوص مظفّرالدّین شاه در بارهی او مینویسد: «مظفّرالدّین شاه از همه چیز و همه کس میترسید، از رعد و برق و صداهای ناگهانی میترسید. از آدمهای نا شناس و از کسانی که برای اوّلین بار پیشش میآمدند، میترسید. از عذاب آخرت و مسؤولیتهای وجدانی میترسید و چون سرنوشت پدرش را که به ضرب گلوله از پا درآمد همیشه در پیش چشم داشت از کسانی که بی مقدّمه به وی نزدیک میشدند، میترسید. حتّی از تصّور و تجسّم وقایعی که هنوز صورت نگرفته بود، میترسید. هر آن گاه که زمینه و اسباب وحشت برایش فراهم میشد کنترل خود را از دست میداد و صبر و قرارش به کلّی از دست میرفت. در این گونه موارد نوعی تشنّج شدید اعصاب عارضش میشد که برای تسکین آن محتاج به معالجه و استعمال دوا بودیم. شاه از سکته کردن میترسید. محقّقاً یک بار به چشم دیده و بعدها مکرّر شنیده بود که شخص مبتلا به سکته را فوراً فصد کرده و از هلاک حتمی نجات دادهاند از این جهت ممکن نبود که مظفّرالدّین شاه طبیبی را که به او اعتماد داشت لحظهای از خود دور سازد؛ زیرا میترسید که غفلتاً سکته کند و به علّت حاضر نبودن پزشک و عدم اجرای خون گیری بمیرد. همچنین شاید در زمان ولیعهدی و جوانیاش موقعی در شکارگاه که هوا مغشوش و طوفانی بوده است به چشم خود دیده بود که بشری، درختی یا الاغی در نتیجهی اصابت برق سوخته و از بین رفته است یا این که احتمالاً تفصیل چنین واقعهای را در ایّام طفولیّت زیاد شنیده و باور کرده بوده است. به هر تقدیر هرچه بود امکان وقوع این قبیل حوادث را شخصاً به چشم دیده است. این بود که هر وقت هوا طوفانی میشد ترس و وحشت شدید به صورت حملهی عصبی در او بروز میکرد و چون جداً معتقد بود که سیّد صحیحالنّسب را هیچ وقت صاعقه نمیزند؛ لذا به هنگام غرّش هوا یا ظهور رعد و برق فوراً به زیر عبای سادات درباری پناهنده میشد و خود را به دامن آنها میچسباند و کمکم با خوانده شدن حدیث کسا و خوردن بعضی داروهای مسکّن آرام میگرفت و از زیر عبا بیرون میآمد. در عین حال پادشاهی که این همه ترسو بود عشق شدیدی به شکار داشت و یکی از تیراندازان درجه اوّل محسوب میشد.»[2]
سر سیسل اسپرینگ کاردار سفارت بریتانیا و وزیر مختار آتی در تهران در مورد مظفّرالدّین شاه مینویسد: «...شاه دایماً گرفتار این وسوسه است که کسانی در گوشه و کنار کمین گرفتهاند و میخواهند او را ترور کنند. چندی پیش مردی که میخواست عرض حالی به وی تقدیم کند پشت سر شاه دوید. اعلیحضرت چنان متوحّش شد که نزدیک بود جان از تنش پرواز کند. مرد عارض را به جرم این جسارتی که مرتکب شده بود به چوب و فلک بستند. شاه فعلاً به قصد شکار و تفرج در ییلاق از پایتخت بیرون رفته است. همیشه هفت تیری به کمر یا اسلحهای در زیر سر دارد و یکی از بهترین تیراندازانی است که میشود تصوّرش را کرد. به این ترتیب هر آن کس که خیال سوء قصد به جان قبلهی عالم را داشته باشد با حریفی چابک و زبردست رو به رو خواهد شد. شاه هرگز تنها نیست و حتّی شبها نیز همیشه سه چهار نفر زنها در اطاقش هستند. از آن گذشته یکی از خواجههای حرم موظّف است که شبها بر بالین شاه بنشیند و پیش از آن که وی به خواب رود برایش قصّه بگوید و در تمام مدّتی که او مشغول قصّه گفتن است دو غلام بچّه درباری پاهای شاه را اتّصالاً مشت و مال میدهند. چون بدون اجرای این تشریفات غیر ممکن است که شاه خوابش ببرد. مردی که از همه بیشتر در دربار قدرت و نفوذ دارد سیّدی است که شاه او را هنگام رعد و برق زیر عبای خود پناه میدهد و برایش دعا میخواند.»[3]
مظفّرالدّین شاه پسر دوم ناصرالدین شاه که در سال 1269 ه.ق. متولّد شد و در سال 1277 ه.ق. در سن 8 سالگی به للگی رضاقلی خان هدایت به ایالت آذربایجان فرستاده شد. در سن 9 سالگی به ولایتعهدی تعیین گردید و مدّت 35 سال عمر خود را در ولایتعهدی گذراند و وقتی هم که به سلطنت رسید پیرمردی ضعیف، بی اراده، رنجور و بیمار بود. در سن 15 سالگی با دختر عمّهی خود تاجالملوک ملقّبه به امّالخاقان دختر میرزا تقی خان امیر کبیر ازدواج کرد؛ ولی در سال 1293 ه.ق. به جهاتی او را مطلّقه کرد. مظفرالدین شاه مردی ضعیفالنّفس، مهمل و در حقیقت آلتی بی اراده در دست دیگران بوده و در هنگام پادشاهی جمعی از درباریان طمّاع و سودجو وی را احاطه کرده بودند. بسیاری از افراد او را تشبیه به شاه سلطان حسین صفوی کردهاند که تشبیهی بسیار مناسب میباشد. مهدی قلی هدایت در صفحه 97 خاطرات خود در بارهی افرادی که بر شاه نفوذ تامه داشتهاند، مینویسد: «حکیمالممالک حافظ مزاج خود، امیر بهادر حافظ جان خود، سیّد بحرینی را مستجابالدّعوه، بصیرالسّلطنه را طرف صحبت همه، دستپاچه که به چپ و راست میزنند و عجلهی غریبی در استفاده دارند.» ادوارد براون در مورد او مینویسد: «مظفّرالدّین شاه ساده دل، خوش باور، سست عنصر و بیاراده، تغیّر پذیر و کاملاً دست خوش درباریان فاسد بوده. شاه بهالشّخصه بیاندازه نادان و بیسواد، از تاریخ و پلتیک چیزی بلد نبوده و از خرد قضاوت و دور اندیشی بیاندازه عاری بوده است. حکومت در استانها و شهرستانها و مقامات دیگر دولتی آشکارا به حراج گذاشته میشد و امضاء همایونی هیچ گونه ارزش و اعتباری نداشته. در سوگواری محرّم و تغزیه تماشاگری واله و شیدا بوده. در تیر اندازی قدری مهارت و اطّلاع داشته و عاشق بیقرار گریه بوده است. پدر خود را نمیپسندیده، مخالف هرگونه سختگیری، خونریزی و ستمگری بود؛ ولی به تجمّلات خویشاوندان و هم شکارچیان بیگانه برای گرفتن امتیاز و استثمار ایران به درجهای تن در میداد که تا کنون مانند نداشته است.»
مظفّرالدّین شاه علاوه بر فساد اخلاقی که داشته و اعمال زشتی که از او سر میزده بسیار خراقاتی و ترسو نیز بوده است. از آن جمله میگویند خیلی از طوفان، رعد و برق و بارانهای تند میهراسیده و به مجرّد ظهور این قبیل اختلافات و تغییرات جوّی عبای سیّد بحرینی را میپوشید و تولیت و تصّدی آن عبا با یکی از فرزندان بحرینی به نام سیّد حسین که بعداً ملقّب به بصیرالسّلطنه شد در سفر و حصر بود و در همه جا در لفّاف و بقچه و جعبهی خاص آن را همراه داشت.[1] امینالسّلطان هنگام مسافرت اوّل شاه به اروپا و حل مشکل بقچهی عبای سیّد بحرینی به بن بست میرسد و میگوید «...من به هیچ کس از صمیم قلب نمیگویم، ولی در این موقع بیاختیار لعن میکنم؛ زیرا شاهی به این حماقت نیامده است و چنین ابلهی کمیاب بوده. در دورهی او هرچه توانستند به ایران کردند، خزانهی دولت و عرض و شرف ملّت را به باد فنا دادند.» انقلاب مشروطیّت برای هر جهت و سببی که بود در زمان سلطنت این پادشاه در تاریخ14 جمادیالثّانیه 1324 ه.ق. صورت گرفت و ده روز پیش از مرگش قانون اساسی را که آماده شده بود صحّه گذاشت و پس از ده سال و هفت روز سلطنت به نا خوشی گوناگون از آن جمله کلیه، در سن 55 سالگی در تاریخ 24 ذیالقعده 1324 ه.ق. در تهران درگذشت. جنازهی او مدّتها در تکیهی دولت به امانت گذاشته شده بود و بعد آن را به عراق برده و در کربلا در حرم امام حسین (ع) مدفون کردند.[2]
[1] - هدایت در صفحه 124 کتاب خود راجع به سیّد بحرینی و موهوم پرستی مظفّرالدّین شاه میگوید: «شاه از انقلابات جوّی وحشت داشت با این انقلاب ارضی چه کند.گاه در هوای رعد و برقی زیر عبای سیّد بحرینی میرفت. گفتند وقتی شاه وجهی به سیّد میدهد که به مستحقّش برساند. سیّد اولاد خودش را برهنه میکند و وجوه را به آنها پخش و در ملاقات عرض میکند به اشخاصی دادم که جامه در بر نداشتند.»
[2] - خلاصهی صص 120 تا 135 – جلد چهارم - شرح حال رجال ایران - مهدی بامداد
3 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 327