مطالبی که در باره وضع ناگوار و حزن انگیز مردم اصفهان در ایام محاصره شهر توسط افاغنه وجود دارد تقریباً مشابه هم میباشد. علت این امر نیز ناشی از وقوع یک حادثه مشترک و کمبود مواد غذایی بوده است و هر موجود زنده برای ادامه حیات خود متوسل به هر اقدامی خواهد شد. منشاء تمام این وقایع و قتل عام مردم بی گناه را باید در فساد گستردهی هر حکومت جستجو کرد، هرچند که فقر فقرا و ننگ اغنیا در تاریخ صدا ندارد. جان فوران به نقل قول از ماههای اواخر محاصره مینویسد: «همهی خیابانها و باغها از اجساد پوشیده شده بود به طوری که انسان در حین راه رفتن مدام به دو یا سه جسد برخورد میکرد که دچار عفونت شده بودند. در پایان سپتامبر (مهر) اسبان، الاغها، سگها، گربهها، موشها و هر چیز قابل خوردن با قیمتهای بسیار بالا به فروش میرفت امّا وقتی اینها همه نیز خورده شدند نوبت به اجساد انسانها رسید. چون دیگر چیزی برای خوردن وجود نداشت گوشت آدمی را بدون ذکر نام در بازار میفروختند. شمشیر گرسنگی آن چنان آخته است که نه فقط چون کسی جان میدهد همان دم دو یا سه نفر گوشت گرم جسد را بریده و بدون ادویه با لذّتی تمام میبلعند، بلکه اطفال خرد سال را نیز به قصد اطفای آتش گرسنگی ربوده به قتل میرسانند. این ضیافت اندوهبار تا ماه اکتبر (مهر و آبان) ادامه یافت و آن چنان وضع دهشتناکی پیش آمد که توصیف آن بدون فرو ریختن سرشک غم امکان ندارد. کفش کهنه، پوست درخت، برگ درخت، چوب و هیزم پوسیده و تاپالهی حیوانات طعم گوارای عسل را میداد. آه! که چه وحشتناک بود که به چشم خود دیدم. مردم با خوردن مدفوع خشک شدهی انسانها سدّ جوع میکردند. قحطی، بیماری، تلاش عبث در عبور از خط محاصرهی افغانها و دامنهی محدود نبردها موجب شد جمعیت اصفهان به اندازهی یکصد هزار نفر کاهش یابد. محاصره، اصفهان را کاملاً از پای درآورد. هنگامی که تقریباً یک قرن بعد جیمز موریه از اصفهان دیدار کرد، مینویسد خانهها، بازارها، مساجد، قصرها و تمامی خیابانها یکسره متروکاند. من فرسنگها در میان خرابهها پیش راندم و یک موجود زنده ندیدم.»[1]
اصفهان در نتیجه اعمال شاه سلطان حسین و درباریان فاسدش به چنین روزهایی گرفتار شده بود و جالب آن است که پادشاه سید عبدالله را که منشاء تفرقه و نا امنی در شهر بود و بعد از تسلط افاغنه بر شهر به حکومت کرمان فرستاده میشود را به فرماندهی کل انتخاب میکند. این شهر باشکوه بعد از محاصرهی افاغنه هیچ وقت جایگاه خود را نیافت و حوادث تغییر و تحولات بعد نیز بر ویرانی آن افزود؛ چنان که لکهارت به نقل از محمّد رشید افندی که بعد از شش سال از جانب دولت عثمانی برای صحّهی قرارداد به اصفهان آمده بود در مورد وضع بد مردم اصفهان مینویسد: «عدّهی کثیری از مردم اصفهان در وحشت به سر میبردند تا مبادا از خانه و کاشانهی خویش رانده شده و به قتل رسند، از گرسنگی جان میدادند. یک علتی که به وی و ملازمانش اجازه داده نشد تا به شهر رفته، موافق دلخواه در آن جا به تفرّج پردازد از آن جهت بود که وضع غم انگیز مردم مستور بماند.»[2] نکتهای که در این جا توضح آن لازم به نظر میرسد باید گفت که این توصیفهای حزن انگیز در زمان محاصره اصفهان توسط محمود افغان اتفاق افتاده است وگرنه منطقه جلفا که در اشغال دشمنان بود در تهیه مواد غذایی دچار مشکل نبودهاند. سرکیس گیلانتز در این رابطه مینویسد: «.....دیگر در شهر گوسفند، گاو، اسب و شتر باقی نماند که به مصرف خوراک رسد. از این رو آنان به خوردن گوشت خر ناگزیر شدند که هر من آن دو تومان قیمت داشت. سایر خوردنیها نیز همچنین سخت کمیاب و به غایت گران بود. در نتیجه از شدّت گرسنگی مردم شهر به خوردن گوشت سگان، گربهها و پوست و فضولات جانوران و کفشهای کهنه و حیوانی که میتوانستند بگیرند، ناچار شدند. گرسنگی چندان بود که جوانی پستانهای خواهر مردهی خویش را برید و بسیاری از مردم فرزندان خود را جوشانیده و یا کباب کردند و خوردند. چنین بود قحطی و گرانی در شهر اصفهان ولی خداوند به ارمنیان رحمت عنایت فرموده بود. چه در جلفا خوراکیها چندان فراوان بود که نان هر من صد دینار و یک گوسفند به 150 تا 200 دینار ارزش داشت و سایر خوراکیها به همین نسبت ارزان و فراوان بود.»[3]
[1] - مقاومت شکننده، تاریخ تحولات اجتماعی ایران، جان فوران، ترجمه احمد تدیّن، مؤسسه خدمات فرهنگی رسا، چاپ دوم، 1378، ص 126
[2] - انقراض سلسله صفویه و ایّام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، ص 338
[3] - سقوط اصفهان، پطرس دی سرکیس گیلانتز، ترجمه محمّد مهریار، چاپ دوّم، 1371، ص 68
4- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 982
محاصره اصفهان 6 تا 7 ماه طول کشید. در این مدت وضع زندگی مردم بسیار تأسف بار گردید. لارنس لکهارت در این رابطه مینویسد: «در اواخر اوت حتی اغنیا هم عاجز از تهیّهی گوشت گوسفند بوده و درِ دکانهای معدودی هم که باز بود فقط گوشت اسب و استر آن هم به قیمتهای بس گزاف به فروش میرسید. سگها و گربهها سبعانه دنبال شده، چون به چنگ میافتادند مُولَعانه بلع میشدند و حتی کسی از خوردن موش روی گردان نبود. یکی از مورّخان ایران قصه را این چنین به رشتهی بیان میکشد. کسانی که از جامهی ابریشمین تن میپوشیدند چون کرم پیله به برگ خوردن شدند. طبقه بی بضاعت شهر ناگزیر به جمع آوری کفش کهنه و چرم فاسد و پوست درخت و حتی پهن اسب شده، بدین طریق سدّ جوع میکردند. بالنّتیجه عدّهای بی شمار به علت اثرات توأمان تغذیه نا مناسب و غیر مغذّی بیمار گشته تلف شدند. راهب الکساندر وضع را در پایان آن ماه چنین بیان میکند. شمشیر گرسنگی آن چنان آخته است که نه فقط چون کسی جان میدهد همان دم دو یا سه نفر گوشت گرم جسد را بریده آن را بدون ادویه با لذّتی تمام میبلعند بلکه اطفال خرد سال را به قصد اطفای آتش گرسنگی ربوده به قتل میرسانند. علاوه بر این غالباً گوشت انسانی منتهی به نام دیگر در دکانها به فروش میرسید حتی شاه ناگزیر از خوردن گوشت شتر و اسب شد. سرانجام چون مواد غذایی برای ابتیاع وجود نداشت و پول هم ارزش خود را از دست داد، حتی اغنیاء هم از تهیه مایحتاج خویش عاجز ماندند. چون یکی از اغنیا در میگذشت ممکن نبود کسی را به تدفین وی واداشت. محمّد محسن صاحب زبدةالتواریخ میگوید مؤلّف این دفتر خود در ایام محاصره چون حسبالامر مقرّر شده بود که به خانهها و هر جا که آذوقه باشد، رفته و در هر جا که آذوقه باشد نصف آن را به جهت سرکار پادشاهی گرفته، فدوی را جهت سرکار خاصّه برده و قدری را بر سیبهها و دروازهها تقسیم نمایند.[1] روزی با جمعی جلوداران سرکار خاصه که به جهت تمشیت امور و خدمات مزبوره با کمترین مأمور بودند به خانهی مرد نقشینه فروش که در میدان دکان داشت، رفته. در زیر زمین که درب آن را کاه گل کرده بودند به گمان آن که البتّه در آن جا در زیرزمین گندم یا آذوقه مخفی کرده باشند، درب را مفتوح نموده، چون داخل زیر زمین شد چهارده جوال که هر یک صد من تبریز یا بیشتر میگرفته در بالای سکّوهای آخری که زیر آنها خالی بوده، گذاشتند. چون تاریک بود به محض ملاحظهی جوالها همگی جزم نموده که تمام گندم یا آرد یا هر دو خواهد بود. در کمال سرور و خوشوقتی که گویی فتح قلعه خیبر نموده بر سر جوالها رفته، چون سر آنها را گشوده تمام زر عباسی تازه سکّه بود. در نهایت تکّدر و مأیوسی باز سر آنها را بسته از آن جا بیرون آمد. غریب تر آن که صاحبخانه با وجود آن قدر زر از گرسنگی مرده و کسی نبوده که او را دفن نماید.
محمّد علی حزین که چند روز قبل از سقوط اصفهان آن جا را ترک گفته بود مشهودات خود را چنین بیان میکند. به غیر از کتابخانه چندان چیزی در منزل من باقی نمانده بود و با وجود بی مصرفی قریب به دو هزار مجلد کتاب را نیز متفرّق ساخته بودم و تتمه در آن خانه به غارت رفت. البته در اواخر ایّام محاصره مرا بیماری صعب عارض شد و هر دو برادر و جدّه و جمعی از مردم خانه درگذشتند و آن منزل خالی شده منحصر به دو سه کس خادمهی عاجز گشت تا آن که بیماری من رو به انحطاط نهاد.
هر چه ایام محاصره طولانیتر میشد وضع مردم وحشتناکتر میگردید. معابر از انبوه اجساد و متلاشی شده که کس حاضر یا قادر به تدفین آنها نبود آکنده شد. چنان چه اصفهان هوایی این چنین سالم که دارد، دارا نبود. شاید تلفات امراض عفونی به مراتب از آن چه رخ داد زیادتر نمیشد. میزان تلفات به نحوی وحشتناک افزایش یافت و به قدری اجساد به زاینده رود افکنده شد که آب آن تا چند ماه آلوده بود. بسی مایهی اعجاب است که عدّهی کثیری از ایرانیان مرگ معجّل به دست پاسدار افغانی را به مرگ دردناک تر از رنج گرسنگی یا بیماری مرجّع کردند. بخت با چند تن همچون پدری و محمّد علی حزین یار بود که توانستند از آن حوادث ناگوار جان به در برند؛ ولی چندین هزار نفر که بیهوده برای آزادی و نجات کوشیده به هلاکت رسیدند. نماینده شرکت هند شرقی انگلیس در 20 و یا 31 اکتبر 1722 از اصفهان مینویسد به قدری افراد از این طریق جان سپردند که اجساد در کلیّه باغهای دور و بر همچون یادگار پیروزی مردم درنده خو گسترده است. او سخن را ادامه داده میافزاید سربازانی که در پایان ایام محاصره به حفاظت حصارها گماشته شده بودند بیشتر زیبندگی داشتند. اصفهان در اوایل اکتبر تقریباً دم واپسین را میگذراند بالنتیجه شاه با توجه به مِحَن و مصائب مردم حاضر به تسلیم شد اما افغانی خود پسند مغرور که اکنون مطمئن به پیروزی خود بود برای مذاکره شتاب نشان نمیداد و بدین ترتیب رنج و محنت اهالی باز ادامه یافت. پادشاه قوی شوکت ایران ساعت 12 روز 23 اکتبر بدون هیچ گونه جلال و جبروت و شکوه سلطنتی از قصر خود سوار شد. او همچون فردی بینوا و پریشان حال لباس به تن داشت. از آن جا که آشفتگی خاطر از سر و روی ملازمانش میبارید چنین مینمود که مراسم تشیع رسمی آن اعلیحضرت انجام میگیرد. بدین سان محاصرهی اصفهان پایان یافت. چنان چه تاریخ شروع آن را از اواخر آوریل 1722 که شهر در آن وقت به محاصره کامل درآمد احتساب کنیم محاصره شش ماه به طول انجامید. تعداد تلفاتی را که به ضرب شمشیر یا بر اثر گرسنگی و بیماری رخ داد، نمیتوان دقیقاً به دست داد. تصور نمیشود بیش از 20000 نفر بر اثر عملیات دشمن جان داده باشند؛ لیکن لااقل چهار برابر این تعداد از رنج گرسنگی و امراض عفونی به هلاکت رسیدند.[2]
اصفهان پس از عذاب الیمی که غلزاییها بر آن وارد آوردند دیگر کمر راست نکرد. جمعیّت آن که در دوران درخشانش در عهد پادشاهان بزرگ صفویه 650000 نفر میرسید نه فقط بر اثر تلفات ایام محاصره بلکه به علت آن مهاجرتهای بعدی سخت رو به نقصان گذاشت. نادرشاه بلافاصله پس از زمان کوتاه فرمانروایی افاغنه پایتخت را به مشهد انتقال داد و اصفهان علی رغم وضع مرکزی و هوای مطبوع و سایر مزایای خود دیگر مقرّ دولت ایران محسوب نگردید. جیمز موری یر که در اوایل قرن نوزدهم از این شهر دیدن کرده آن جا را به نسبت حجم سابقش بسیار کوچک یافته است گویی که لعنت خدا به قسمتهایی از این شهر، همچنان که بر بابل فرود آمد نازل شده است. منازل، بازارها، مساجد، قصور و کلیّه معابر بالمرّه متروک به نظر میرسند. من چندین میل در ویرانههای آن سواره عبور کردم و به موجودی زنده برنخوردم. جز آن که گاه شغالی بر سر دیوار پیدا میشد یا روباهی به سوراخ خود میخزید. در قطعه ویرانهای بزرگ که در آن جا منزلی در مراحل مختلف خرابی مشاهده میشود بر حسب اتّفاق خانهای مسکونی یافت میگردد که صاحبش را میتوان به مرد آوارهی کتاب ایّوب مشابه داشت که در شهرهای ویران و خانههای غیر مسکون که نزدیک به خراب شدن است، ساکن میشود. خوشبختانه کلیه ذخایر معماری اصفهان چه در ایام محاصره یا در دورهی پر محنت بعد از گزند حوادث مصون ماند. علاوه بر این در این ایّام برای اصلاح وضع شهر مساعی لازم به کار رفته، لیکن جمعیت آن هنوز یک سوم دوره اعتلای آن است.»[3]
[1] - سیبه در لغت به معنای دیوار کشیدن است؛ ولی در جنگ به معنای دیوار متحرکی است که تا مُحاذی برج دیوار قلعه بالا میآید و از آن جا مهاجمان به بام قلعه وارد میشوند.
[2] - لکهارت در صفحه 188 کتاب انقراض سلسله صفویه درباره وضع مردم اصفهان بر اساس گزارش نماینده هند شرقی مینویسد: «وضع اسف بار اهالی اصفهان با سپری شدن ایام به وخامت میگرایید. نماینده شرکت هند شرقی انگلیس و سایر اعضای آن در گزارش خود به لندن مورخ 6 ژوئیه 1722 میگویند آن چه پس از تاریخ آخرین نامهی ما در این جا رخ نموده عبارت است از اشتداد مصائب ما بر اثر افزایش قحطی و اخباری متناوب راجع به کمکها و جنگها که هیچ یک از آنها را نمیتوان محل اعتبار دانست. ادامهی خلاف انتظار این مشکلات ما را بسیار ناراحت ساخته است. چه بنا بر دلایل کافی نگرانیم که سرانجام غم افزایی در پیش داشته باشیم و دیگر آن که مبادا کلیّه دارایی و تجارت شما در این جا حیف و میل شود. نایابی انواع ارزاق قیمتها را باور نکردنی افزایش داده است. نان و آرد که معمولاً از قرار هر من شاه به دو شاهی و چهار غاز به فروش میرسید اکنون 50 شاهی به فروش میرسد. برنج 65، جو 24، گندم 42، کره 170، گوشت گوسفندی 48 و گوساله 40 شاهی قیمت دارند. گرانی آن چنان است که نقدینه ما را ته کشانده است. ذخیرهای که ما در بدو ورود دشمن تهیّه دیدیم کفاف سه ماه ما را میداد، لیکن این وضع بیش از حد انتظار به طول خواهد انجامید. چون ذخیرهی ما اکنون به مصرف رسیده و هنوز در محاصره قرار داریم. نه فقط ما بلکه کلیّه همسایگان اروپایی ما و شهر نیز دچار اشتباه شدهایم. کسانی که محتملاً شاهد این قبیل حوادث بودهاند هرگز تصور نمیکردند که شهریار ایران به دست 5000 نفر از اتباع خود پس از آن همه جنگهای مایهی افتخار که ایران علیه ترکهای سهمگین از عهده برآمده این چنین به سهولت از پای درآید. ما چندین بار در بارهی ضروریترین و احتیاط آمیزترین اقدامات به مشاوره پرداختهایم.»
[3] - انقراض سلسله صفویه و ایّام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، برگزیدهای از صفحات 190 تا 196
4- آینه عیبنما، فریادی از کاخ های صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 978
__ موقعیت زنان حرمسرا در اوایل سلطنت شاه سلیمان
اگرچه برخی مورخان ایام زمامداری شاه سلیمان را ظاهراً دورانی طلایی از امنیت و رفاه ذکر کردهاند به یقین آن اقدامات را باید مدیون کاردانی و مدیریت عالی شیخ علی خان زنگنه بر امور حکومتی دانست. با توجه به این نکته مهم به موازات پناه بردن شاه سلیمان به حرمسرا به مدت طولانی و سپردن امور به زنان و خواجه سرایان و شورای حرمسرا زمینه را برای سقوط این سلسله فراهم ساخت. شاه سلیمان در اواخر سلطنت یکسره به حرمسرا پناه برد و اقامت طولانی خود را در آن جا آغاز کرد و در حقیقت حرمسرانشین شد. شاه بعد از آن که به حرمسرایش پناه برد شورایی متشکل از مادرش، خواجه سرایان بزرگ و زنان سوگلیاش ایجاد کرد که اگرچه رسمی نبود اما تصمیماتی که در آن جا اتخاذ میشد اعتبارش بیشتر از شورای وزیران بود. با تشکیل شورای جدید تصمیم گیری از عهده شورای وزیران خارج شد و دیگر تنها وظیفهی آنان محدود به ارائه پیشنهاداتی گردید که باید در شورای حرمسرا به تصویب برسد. به بیان دیگر صدر اعظم و سایر بزرگان کشور باید تصمیمات خود را با امیال و منافع شورای حرمسرا هماهنگ میکردند زیرا در غیر این صورت کاری از پیش نمیبردند. پیامدهای تشکیل این شورا موجب افزایش نفوذ خواجه سرایان به خصوص آغا مبارک و آغا کافور، افزایش نفوذ ملکه مادر و کاهش اقتدار صدر اعظم و شورای وزیران گردید. برای آن که تا حدودی به وضعیت دربار و شخصیت شاه سلیمان بیشتر آشنا شویم به گوشهای از موقعیت زنان حرمسرا در اوایل سلطنت شاه سلیمان اشاره میشود. عبدالمجید شجاع در یک جمع بندی کلی در این رابطه مینویسد: «وی به هرچه به قامت زنان شباهت داشته باشد بی اندازه دلبستگی دارد. عطش وی به گردآوری طلا را زودتر میتوان اطفاء کرد تا هوس او را به اندام دلربای زنان. سخنان فوقالذکر که در مورد شاه سلیمان گفته شده به خوبی نشان دهندهی میزان زنبارگی شاهی است که به گفته کمپفر با ارزشترین و جذابترین هدایا و پیشکشها برایش زنان زیباروی قفقازی بودند. همین شیفتگی نسبت به زنان سبب شده بود تا شاه سلیمان نیز همچون سلف خویش و علی رغم داشتن زنان بی شمار در حرم به کرّات برای دیدن زنان ارمنی جلفا به این منطقه سفر کند. دیدارهایی که توأم با گزینش بود و البته بعضی اوقات این گزینش یک طرفه بود. چنان که شاه سلیمان در یک نوبت 21 تن از زیباترین دختران جلفا را برای حرمسرایش ربود و نوبتی دیگر هشت دختر از محله فرنگینشین جلفا را به بهانه این که زنانش خواستار تماشای لباسهای فرنگیان هستند به حرمسرا کشانید و از خروج آنان ممانعت به عمل آورد. اگرچه سفرای خارجی مقیم اصفهان به این عمل شاه سخت اعتراض کردند، اما حمایت مادر شاه سلیمان از دختران ربوده شده بود که موجبات آزادی آنان را از حرمسرا فراهم آورد.
زنبارگی شاه سلیمان و شیفتگی بیش از حد او نسبت به زنان زیباروی دو تأثیر آنی در همان آغاز سلطنت شاه سلیمان به جا نهاد. اولاً موجب نفوذ فوقالعاده زنان در او شد به طوری که در پنج ماهه اول سلطنتش 62 بار اصفهان را برای حرمسرایش قرق کرد. شاردن وفور قرق را در این مدت نشان دهندهی نفوذ زنان در شخص شاه میداند. همچنین در همین چند ماهه اول سلطنت شاه سلیمان بود که بسیاری از مجرمان دوره شاه عباس دوم به شفاعت و درخواست زنان حرمسرا از قید حبس رهایی یافتند و حتی بعضاً مورد تفقد نیز قرار گرفتند که میرزا رضی نواده شاه عباس اول از جمله این افراد است. ثانیاً حشر و نشر زیاده از حد با زنان بر سلامتی شاه اثر سوئی نهاد. شاردن در این مورد مینویسد بر اثر مداومت در خفت و خیز با زنان و شهوترانی و افراط در میخواری، روز بهروز نیروی فکری و جسمیاش کاهیدهتر میشد. چنان که حتی سوار شدن بر اسب را برای او مشکل کرده بود و به گفته شاردن شاه مجبور میشد که به هنگام مسافرت همچون زنان سوار کجاوه شود. این بیماری اندکی شاه را به تجدید نظر در اعمالش و تعدیل در رفتارش وا داشت.»[1]
[1] - زن، سیاست و حرمسرا در عصر صفویه، عبدالمجید شجاع، ص 163
2- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر،1401
کروسینسکی که شاهد این وقایع بوده است یکی از عوامل مؤثر در سقوط شهر و ایجاد نا رضایتی مردم را مربوط به نقش و خیانت خان هویزه میداند. وی به این نکته نیز اشاره دارد که خان هویزه با افاغنه ارتباط نزدیک داشت و مردم از او به ستوه آمده بودند ولی شاه سلطان حسین توجهی به شکایات متعدّد نداشت و دستور سرکوب مردم را صادر کرد. کروسینسکی در این رابطه مینویسد: «قحط و غلا در اصفهان اشتعال و اشتداد یافت و اهالی آن جا به پریشانی حالی افتادند. یک روز شاه از دولتخانهی خود بیرون آمده، گفت: غلامان من، شما را مقصود چیست؟ جملگی به صدای بلند گفتند که شاه از رعیّت خود بی خبر است و ما از قحط و غلا و گرسنگی مشرف به هلاکت رسیده و درد ما درمان پذیر نیست. شاه از سرای بیرون آمده به میان ما آید و ما به هیأت اجتماع بر لشگر افاغنه حمله بریم. اگر به شمشیر دشمنان کشته شویم بهتر که در میان شهر اصفهان از گرسنگی هلاک شویم و آنها گفتند و های های گریه کردند. شاه در قید نوازش آنها افتاد و تدارک کار آنها را به خان هویزه فرمود. خلق روی به خان هویزه آورده، گفتند که در پیش باش و ما از عقب تو به جنگ افغان مبادرت نماییم و بر اعداء شبیخون بریم و الحاح را از حد گذرانیده و او به دفع الوقت انداخته، گفت چهار پنج روز صبر کنید، تهماسب میرزا لشکر آورده از بیرون و درون به دفع افاغنه پرداخته. خان هویزه بزرگان ایشان را پیش آورده، میگفت که از تهماسب میرزا به ما مکتوب رسیده، انشاءالله تعالی غلبه خواهیم کرد. آن روز ایشان را از سر خود به زور دور کرد و روز دیگر بهانه آورد که امروز نحسی است. مردم جمعیت کرده به سرای پادشاه آمدند و فریاد برآوردند که خان هویزه ارادهی جنگ ندارد. درهای دولتخانه بسته بود. درها را سنگ باران کردند. خواجه سرایان حرم بیرون آمدند، گفتند شما را مطلب چیست؟ گفتند: شاه بیرون آید و ما در رکاب او جنگ میکنیم و جان خود را فدای او مینمائیم. فغان برآورده، اشک میریختند. کسی به سخنان ایشان التفات نکرده، شاه دیگر خود را به کسی ننمود. خلق از بیچارگی و گرسنگی تاب نیاورده فریاد و فغان در گرفتند. خواجگان حرم اسباب و اسلحه برداشته در توپها ساچمه پر کرده به مردم بیچاره خالی کردند. چند نفر در میانه هلاک شدند. خلق از شاه مأیوس شده دسته دسته از شهر بیرون رفتند.
بعد از سه ماه محاصره در شهر اصفهان در بازار و چهار سوق نان و گوشت و اقسام مأکولات قدری یافت میشد، بعد از آن گوشت خر و شتر فروخته میشد و قیمت بارگیری در اصفهان به دوازده تومان رسید. بعد از چند روز بیست و پنج تومان میخریدند و آن قدر طول نکشید که حماری را به پنجاه تومان میخریدند. بعد از آن، آن هم پیدا نشد. بنای خوردن سگ و گربه نهادند. سیاح گوید که روزی از خانهی ایلچی فرانسه بیرون آمدم و به خانهی بالیوز انگلیس میرفتم در پیش سرای او زنی دیدم که گربه را گرفته بود، میخواست ذبح کند و گربه به او آویخته دست او را زخم کرده بود؛ فریادی کشید من به زن اعانت کردم. گربه را ذبح کرد و در عرض چهار ماه مردم بنای خوردن گوشت انسان کرده، پنج قصاب به این امر مشغول بودند که مردم را گرفته سر ایشان را به سنگ کوفته، میفروختند. و مرده تازه را دیدم که در بازار رانهای او را بریده، میخوردند و اهالی شهر اصفهان را عادت نبود که آذوقهی سالیانه در خانه خود جمع نمایند و همه از بازار نان و گوشت میخریدند و فکر محاصره به خاطر نمیآوردند و از اطراف نیز آوردن جنس متغیّر شد و به فکر قلعه داری نیفتادند که مردمان را از شهر بیرون کنند و تدارک آذوقه نمایند و میگفتند هنگامهای است که دو سه روزه میگذرد. آخر کار به جایی رسید که پوست درختان را به وزن و قیمت دارچین میفروختند و در هاون کرده میکوفتند. چهار وقبه از آن ده تومان قیمت داشت و پوست کفش کهنه و چاروق کهنه جمع کرده، میجوشانیدند و آب آن را میخوردند. مردم در کوچهها و گذرها افتاده جان شیرین میدادند. دختران باکره، زنان صاحب جمال بی صاحب که آفتاب بر سر ایشان نمیتافت اول جواهر و زر و گوهر خود را بر سر نهاده فریاد و فغان میکردند و جان میدادند . کسی پروا از افق مردگان نداشت. شهرستان از لاشهی ایشان پر شد. مردی از میرزایان شاه سلطان حسین مشاهده این حالات کرده هرچه داشت صرف عیال خود نمود دیگر چیزی در بساطش نماند و دل بر هلاک و اولاد خود نهاد. هرچه از مالش باقی مانده بود داده، سه وقبه طعام مهیّا کرد اهل و اولاد و اقوام خود را جمع و گفت ای نور دیدگان این طعام آخر ماست، میخواهیم که شما در کوچه و بازار نیفتید و جان به خواری نداده باشید و طعام غیر از این نیست. پس میرزای مزبور زهر هندی در طعام کرده همه بخوردند و درب خانه بستند و بمردند. سیاح گوید که اغرب غرایب این است که کوری را دیدم گدایی میکرد. بعد از چند سال قحط همان گدای کور را دیدم که نمرده و از مأکولات در خانهی خود مهیّا نموده، در آخر محاصره درهای خود را بستند و در خانه فارغالبال نشستند. شهر اصفهان از کثرت، دریای بی پایان بود از قزلباش که از جنگ کشته شده بودند. بیست هزار نفر تخمین کردند و هلاک شدگان از قحطی از حساب و شمار بیرون بود. بعضی تدقیق و تخمین کرده صد هزار نفر گفتند. والله اعلم»[1]
لازم به ذکر است که یکی از خائنان دربار شاه سلطان حسین که موجب تسریع پیروزی محمود افغان گردید خان هویزه میباشد. این خان بعد از پیروزی محمود از شمار قتل عامهای وی محفوظ ماند و یکی از نزدیکانش به حکومت هویزه منصوب شد. روایتی است که زیاد منطقی به نظر نمیرسد و پیام خیانت در آن بیشتر نهفته است و این که محمود افغان قبل از تصرف شهر اصفهان قصد مراجعت به کرمان را داشتند که نقش خان هویزه باعث انصراف آنان میشود. مؤلف کتاب بصیرت نامه در توجیه و توصیف عمل خان هویزه مینویسد «شاه، خان هویزه را نزد خود طلبیده مقرّر فرمود که او از جانب خود یعنی بی خبر از شاه و امرا کاغذی به محمود بنویسد و مصحوب قاصدی روانه کند. او به این مضمون نامه نوشت که من به واسطهی مذهب تسنّن با شما متّحد و خیرخواه شما میباشم هرگاه شما غنایم خود را برگرفته روانهی ولایت خود شوید آگاه باشید که از اطراف لشکرها به شاه قزلباش خواهد پیوست و رشتهی کار شما از هم خواهد گسست و من شاه و رجال دولت را اغفال مینمایم که به تعاقب شما نپردازند و دفع شما را وجهه همّت نسازند و اگر به مصالحه راضی شوید ولایت قندهار را با توابع به تیول ابدی میگیرم و از شاه زر و هدیه گرفته به شما میدهم و انجاج مطالب و مقاصد شما را متعهد میشوم. افاغنه متوجه کرمان بودند پس از وصول مکتوب خان حویزه (هویزه)، محمود امرا و اعیان خود را جمع کرده به آواز بلند مکتوب را بر ایشان خواند و با ایشان مشورت کرد. بعضی تصدیق کردند و برخی ضعف حال قزلباشیه را تحقیق و گفتند این نصرت و فیروزی از یاری و مددکاری پروردگار به ما روی داده معاودت به وطن مناسب نیست. همان دم عاقله و پیر محمود در میان جمع گفت که دولت قزلباشیه عبارت است از شهرت کاذبه و ایشان را رحمتی و شفقتی در دل نیست و همیشه مترصّد فرصت و مرتکب کذب و حیله باشند. بر عهد و پیمان ایشان اعتمادی نیست. این جماعت افغان حصاری و بلوچ که همراه میباشند متفرق کردن آنها صلاح نیست، اگر قزلباشیه راست میگوید شاه سلطان حسین دختر خود را با جهاز و تدارک به ما بدهد و از قندهار و توابع آن چشم بپوشد و به ما واگذارد و امنای دولت در میان افتاده حدود دستور مملکت را تعیین کنند تا ترک نزاع و جدال نموده با دوست ایشان دوست و با دشمن ایشان دشمن باشیم. اگر صلح میجویند طریقاش این است و به همین مضمون جواب خان هویزه را نوشتند. چون جواب رسید شاه و امرا و سپاه، غریق بحر تفکر و اضطراب شدند رجال و اعیان شاه گفتند جمله اینها ممکن میشود لکن دختر در میان پادشاهان باب نبوده و شایع نیست و ما را بعد از این در میان ملوک اطراف ذره اعتبار باقی نخواهد ماند و مردن از این زندگانی بهتر است و همگی عبرت میکنیم و لشکر از اطراف بدو مینماید برای استحکام اطراف شهر خندقها میکنیم و لشکر از فرح آباد به شهر میآوریم و همت بر دفع دشمن میگماریم و مدتی خود را محافظت میکنیم و ذخیره افاغنه تمام میشود و ناچار معاودت میکنند . در جواب افاغنه نوشتند که مطالب شما همگی امکان دارد که صورت پذیرد، اما دختر دادن شیعه به سنّی ممکن نیست و شاه به رعیت خود دختر دادن را صلاح نمیبیند چون خبر یأس به افاغنه رسیده به غیرت آمده اتفاق کردند و چند روزی مکث نموده هر روز لشکر به اطراف اصفهان فرستاده تاراج و غارت مینمودند.
افاغنه به خوف و اضطراب تمام افتاده اختلال و اختلاف عظیم در میان ایشان روی داده پریشان حال شدند. در این حال شب قاصدِ خان هویزه به میان ایشان رفته پیغام گذرانید که من از شما میباشم مراد شما حاصل خواهد شدو اصفهان به دست شما خواهد افتاد، چرا باید خوف و اضطراب به خود راه دهید. افاغنه از این پیغام خوشحال گشته مژده سلامتی شنیدند و باعث بر آن این بود که خان هویزه سنّی مذهب بود اگرچه از اخلاص کیشان شاه بود امّا از رجال دولت کدورت در دل داشت و میگفت که قزلباش فتح علی خان لکزی را تهمت بستند و کور کردند با این که روزی پنجاه تومان اخراجات خان هویزه میدادند خیانت به دولت میکرد و افاغنه از پیغام او احوال قزلباشیه آگاهی حاصل کرده تا دو ماه پای در دامن استراحت کشیدند و یورش نیاوردند و حرکتی نکردند و در برابر اصفهان نشستند و به اطراف و جوانب آدم تعیین کرده آذوقه جمع آوردند. قزلباشیه هم به امید آن که از خارج مدد به اصفهان خواهد رسید اطمینان نموده به صلح راضی نمیشدند.»[2]
[1] - سفرنامه کروسینسکی، ترجمه عبدالرّزاق دنبلی (مفتون)، با مقدمه و تصحیح و حواشی دکتر مریم میر احمدی، انتشارات توس، چاپ اول، 1363، صص 63 و 64
[2] - سفرنامه کارری، جملی کارری، ترجمه دکتر عباس نخجوانی و عبدالعلی مارنگ، 1348، صص 80 و 84
3- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 973
پیوندهای خویشاوندی شاهان صفوی را به چهار بخش یعنی با امرای قبایل، کنیزکان قفقازی، حکام محلی، سادات و روحانیون میتوان تقسیم کرد. یکی از دلایل پیوند با روحانیون تحکیم روابط خود با آنان میباشد، زیرا علاوه بر این که خود مدعی سیادت داشتند از این طریق میخواستند در استحکام و اتصال با تودههای مردم بکوشند. در این میان سادات نعمتاللهی یزد از اهمیت بیشتری برخوردار بودند. «شاه نعمتالله یزدی که با دو خواهر شاه تهماسب ازدواج کرده بود از طرف شاه عباس اول به تقلید عثمان بن عفان «ذوالنورین» نامیده شد. در کنار سادات، روحانیون نیز از افرادی بودند که شاهان صفوی به ایجاد علقههای خویشاوندی با آنان علاقهمند بودند و مخصوصاً در دوره دوم صفویه این روابط بیشتر شد و روحانیون جای امرا و خانهای ایالات را در شبکه ازدواج با خاندان صفوی اشغال کردند. شاردن علت این موضوع را چنین بیان کرده است: زیرا بیم آن دارند که مبادا آنان به اعتماد منسوب شدن به خانواده سلطنت سوداهای خام در سر بپرورانند و به مخالفت با وی برخیزند. افزون بر این چون شاهزاده خانمها همواره به ناز و نعمت بار آمدهاند و مغرور و خودستایند علمای دین بهتر میتوانند روحیه غرورآمیز و رفتار خشن و آمرانه آنان را با نرمخویی و شکیبایی ذاتی خود تحمل کنند. اما به نظر میرسد که شاهان صفوی اهدافی فراتر از اینها داشتهاند چرا که به اعتقاد سیوری یکی از پایههای قدرت صفویان بر این اساس استوار بود که آنها خود را نماینده حضرت مهدی بر روی زمین میدانستند و حال آن که طبق فقاهت شیعی این حق واقعی و قانونی روحانیون بود که در حقیقت توسط شاهان صفوی غصب شده بود و شاهان صفوی سعی داشتند با ایجاد این پیوندها روحانیون را از ابزاری ادعای خویش باز دارند و از این رو بعد از شاه عباس اول ازدواج شاهدختهای صفوی با روحانیون ازدیاد قابل توجهی یافت به طوری که اکثر دختران شاه عباس اول به ازدواج روحانیون و علمای دینی درآمدند. هر دو دختر شاه صفی نیز با روحانیون ازدواج کردند و جالب آن است که به گفته شاردن، شاه سلیمان به درخواست همین عمههایش منصب صدارت را به دو بخش تقسیم کرد تا شوهرانشان مناصب بالایی در دربار داشته باشند. ازدواجهای سیاسی اگرچه موجبات پیشرفت و ترقی موقعیت و مقام شخصی را فراهم میساخت اما فرزندان ذکور حاصل از این ازدواجها را در معرض فنا و نابودی قرار میداد. شاهان صفوی برای آن که خیال خودشان را از مدعیان احتمالی سلطنت آسوده دارند دست به قتل عام آنها میزدند که نمونه بار آن کشتار دسته جمعی پسرزادهها و دخترزادههای شاه عباس اول توسط شاه صفی است که تنها گناهشان این بود که پدرانشان یا مادرانشان با خاندان سلطنتی وصلت کردند.»[1]
[1] - زن، سیاست و حرمسرا در عصر صفویه، عبدالمجید شجاع، 1384، ص 110
2- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401