به یقین شاه عباس اول در ایجاد تمرکز قدرت و وحدت کشور نقش اساسی ایفا کرده است، ولی در مورد رفتار او نسبت به فرزندان و بدعت گذاری در تربیت ولیعهدها به هیچ وجه قابل توجیه نیست و در مقابل سیاستهای اقتصادی و نظامی او پاسخی نمیتوان یافت. البته این نکته قابل ذکر است که حیات شاهزادگان صفوی همواره در معرض خطر بوده و شاه عباس محصول و نجات یافتهی آن امواج کشتار شاهزادگان توسط شاه اسماعیل دوم و دوران اسف بار محمّد شاه میباشد. اما با تمام این اوصاف پاسخی برای این پرسش نمیتوان یافت که چرا وی با آن همه موفقیّتهای سیاسی و اقتصادی و نظامی به چه دلیل برای آیندهی کشور دچار آن اشتباه بزرگ شده و رسم خطرناک و مضری را بنا نهاد که ولیعهدها تربیت یافتهی حرمسراها باشند. در دوران حکومت شاه عباس وضع تربیت شاهزادگان تغییر کرد و به جای آن که به دست مربیان لایق سپرده شوند در اندرون حرمسراها و دور از انظار محیط اجتماعی به دست زنان و خواجه سرایان سپرده شدند. برای اثبات این ادّعا تنها کافی است که به نقش و اهمیّت خواجه سرایان در تعیین پادشاه جدید توجه شود که چگونه رأی شورای مشورتی را تغییر دادهاند. از همه جالبتر آن است که شاهزادهای که به پادشاهی انتخاب میگردید تا آخرین لحظه از آیندهی خود خبری نداشت که به هنگام دریافت پیام برای اجرای قتل و یا کور کردن او یا اعلام سلطنت آمدهاند. در این رابطه تنها میتوان علت اصلی را در خودخواهی شاه عباس و بیمی که خود بر سر پدر آورده بود جستجو کرد. دکتر لارنس لاکهارت در تأیید این مطلب مینویسد: «شاه عباس به علت بیم از پسرانش یا بر اثر رشک به آنان رسم خطرناک و مضرّی را بدعت گذاشته، ولیعهد را به اتّفاق سایر شاهزادگان خاندان سلطنت در حرم محصور کرد. ولیعهد میبایستی آن قدر در آن جا به سر برد تا زمانی فرا رسد که وی با دستهای کاملاً نا آزمودهی خویش زمام امور را به دست گیرد. تحقیقی مختصر راجع به ایام سلطنت جانشینان شاه عباس روشن میسازد که تربیتی این چنین چه اثرات شوم و ناگوار بر خصیصه اخلاقی این شاهزادگان باقی گذاشت. این تحقیق همچنین روشن مینماید که اعتیاد بیرون از حد به باده گساری و افراط در عیاشی و خوشگذرانی این سلاطین عواقبی شوم نه فقط برای خود آنان بلکه برای آن دودمان و ملت به بار آورد. سرجان ملکم به نحوی شایسته و جامع مضار تربیت شاهزادگان خاندان سلطنت را در حرم در عبارت ذیل خلاصه کرده است. از سلطانی که هرگز اجازه نداشت از این زندان (یعنی حرم) تا زمان جلوس بر اورنگ سلطنت پا به خارج گذارد، انتظار نمیرفت که از خوی مردی و کفایت بهرهمند باشد. او. بعید بود که بتواند در برابر نشئات سلطنت مطلقه پایداری کند. افراط چنین سلطانی در پیروی از هوای نفس به نظر میرسد نتیجهی مسلّم محرومیتهای پیشین و فقدان کامل تجربهی وی باشد.
مایهی تأسف است که هیچ تاریخ مفصل و موثّقی از تمام دوران صفویه در دست نداریم و به همین علت نمیتوانیم چنان که باید و شاید علل مختلف و انقراض آن سلسله را بیان کنیم. سلسله صفویه در زمان شاه عباس کبیر (1587 – 1629) به اوج قدرت خود رسید، ولی هنگامی که این پادشاه درگذشت دوره انحطاط آن آغاز شد. سر ژان شاردن نیم قرن بعد درباره این واقعه چنین میگوید: به محض این که این پادشاه نیکوکار در گذشت دورهی ترقّی ایران به پایان رسید. بی شک این نکته تا اندازه زیادی درست است، ولی باید آن را با مختصر تبدیل و تغییری پذیرفت. اگرچه شاه عباس عظمت و جلال این کشور را به طور نمایانی تجدید کرد، ولی در نتیجهی بعضی اعمال خود تخم بدبختی آن را کاشت. چند سالی بعد از مرگ شاه عباس دوره انحطاط چنان به کندی پیش رفت که تقریباً نامحسوس بود و این نکته را ادروارد براون چنین بیان کرده است: روایت مشهوری از مسلمین در دست داریم که طبق آن سلیمان در حالی که بر عصایی تکیه داده بود ایستاده درگذشت و اجنه از این موضوع آگاه نشدند و مدت یک سال مطابق فرمان او به ساختمان معبد اشتغال داشتند تا آن که کرمی خاکی عصای او را جوید و بدنش به زمین افتاد. این داستان را میتوان به عنوان مَثَل برای عهد صفوی بعد از مرگ شاه عباس کبیر ذکر کرد. قدرت و عقل او دوره صلحی در ایران برقرار ساخت و از حیث ترقی ظاهری این کشور را به مقامی رسانید که تقریباً صد سال جانشینانش او را از نتایج بی کفایتی آنها محفوظ داشت
قابل توجه است که نظریه یکی از مورخان ایرانی را در نیمه قرن نوزدهم با نظریهی فوق مقایسه کنیم. رضا قلی خان هدایت در دنباله کتاب روصةالصفای میرخواند در آن جا سخنی از اشپنگلر اظهار داشت که سلسلهها به افراد شباهت دارند، زیرا مراحلی را میپیمایند که مطابق کودکی، بلوغ و کهولت در بشر است. به عقیدهی رضا قلی خان سلسله صفوی دوران کودکی را در زمان شاه اسماعیل اول و جانشینان بلافصل او گذرانید و در زمان شاه عباس کبیر به بلوغ رسید و دوران کهولت بشر شباهتی سطحی وجود دارد، ولی ظاهراً کافی است که انحطاط و انقراض سلسلهای را منحصراً در نتیجه پیر و فرسوده شدن ارکان سیاسی آن بدانیم و در حقیقت باید عوامل دیگری را نیز مورد مطالعه قرار دهیم، زیرا چنان که علل انحطاط سلسله صفویه متعدّد و پیچیده است.»[1]
[1] - انقراض سلسله صفویه و ایّام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، ص 32 و صفحه 13 چاپ 1393 ترجمه اسماعیل دولتشاهی
2- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401
سرانجام شاه عباس نیز در سال 1038 هجری در مقابل مرگ تسلیم شد و آفتاب عمرش در بهشهر مازندران خاموش گردید و حتی محل دفن جسدش نیز در هالهای از ابهام باقی ماند. از آن جا که او به هنگام سلطنت و مستی قدرت همانند بسیاری از دیکتاتورها خود را ابدی میپنداشت تاب تحمّل هیچ رقیب و انسانی برتر از خود را نداشت و در این راه تمام فرزندان پسر خود را نیز کور و یا مقتول ساخت. در مورد اجرای این تصمیم نفرت انگیز فرزند کشی نظرات مختلفی ارائه شده و هر یک با شمای ذهنی خود به توجیه آن پرداختهاند. در هر صورت با اجرای متمادی این برنامه هر دو گروه مخالف و خود شاه عباس به اهداف خود دست یافتهاند زیرا در وجود مخالفان شاه عباس که قصد تخریب روحی او را داشتهاند شکی نیست و خواهان آن بودهاند که تا حدودی تا از خودرأیی پادشاه بکاهند و در انتخاب جانشین به فردی دست یابند که مطابق امیال آنان عمل کند و توان گذشته را پیدا کنند. آنان توسط منجّمان و مشاوران به شاه عباس خرافاتی تلقین کردند که سلطنت او در خطر است و توطئهی پسرش را مطرح ساختند. از طرف دیگر خود شخص پادشاه نیز مقصّر بوده و به نوعی به آنان امتیاز داده و نقش اصلی را در اجرای این تصمیم ایفا کرده است تا بعد از فوت نیز همچنان در رأس هرم قدرت سیاسی صفویان مطرح باشد. او به بهانههای واهی در تخریب شخصیت روحی و جسمی پسرانش و فرزند صفی میرزا کوشید و سپس زمینه را آن چنان فراهم ساخت که پادشاهان بعدی محصول تربیت یافتگان حرمسراها باشند. روایت شده که او از قتل صفی میرزا بسیار ناراحت بوده و در محل قتل وی شهیدیه ساخته و یا ریاکاریهای دیگر انجام داده است و اگر اعمالش جنبهی تظاهر نداشته، پس چرا این راه را ادامه داد و دیگر فرزندان را نیز از صحنه خارج ساخت و در اعتیاد فرزند صفی میرزا کوشیده است؟ او در سال 1030 پسر بزرگ صفی میرزا به نام سلیمان میرزا را کور کرد و در سال 1036 پسر دیگر خود امامقلی میرزا را کور کرد. برای نتیجه و دستپخت شاه عباس به یکی از رفتار جانشینش شاه صفی (سام میرزا) اشاره میگردد: «او در یک شب که جشن خضرالنّبی بوده و تمام دختران شاه عباس حضور داشتهاند شاه صفی تقریباً تمام نوادگان دختری شاه عباس را کور کرد یا به قتل میرساند. رستم بیگ سپهسالار را مأمور کشتن سران قورچی باشی (فرزندان زبیده بیگم) میکند. لحظاتی بعد سرهای ایشان را به نظر اقدس آوردند. چهار پسر خلیفه سلطان (فرزندان خان آغا بیگم دختر سوم شاه عباس) و یک پسر میرزا رضی صدر (فرزند حوّا بیگم چهارمین دختر شاه) و دو پسر میرزا رفیع (شوهر دوم همان حوا بیگم) را کور کردند. پسر دیگر میرزا محسن رضوی را که در مشهد نزد پدر خود بود به دست منوچهر خان حاکم آن جا نابینا ساختند.»[1]
شاه عباس به هنگام مرگ چون فرزندی نداشت که بتواند جانشین وی شود از روی ناچاری سام میرزا نوهی خود را به ولیعهدی برگزید. شنیدن و زمان و چگونگی این خبر به سام میرزا قابل تأمل میباشد که در جای خود بدان اشاره خواهد شد. نصرالله فلسفی در مورد جانشین شاه عباس مینویسد: «نوشتهاند که شاه این جوان را بسیار دوست میداشت، امّا برای این که هوش و ذکاوتش سرداران و بزرگان کشور را بدو متوجه و علاقهمند نسازد دستور داده بود که همه روزه یک نخود تریاک به او بدهند تا همیشه خمار و بی حس و تنبل باشد و بی هوش و کودن بار آید. اما مادرش به جای تریاک بیشتر به او داروهای ضد سم میداد تا اگر به دستور شاه نهانی مسمومش کنند، سلامت بماند. با این همه نوشتهاند که سام میرزا وقتی که با نام شاه صفی به جای شاه عباس بر تخت سلطنت ایران نشست چندان خونسرد و خواب آلود و سست بود که پزشکان به شرابخواری تشویقش کردند تا مگر حس و حرارتی پیدا کند و جانی بگیرد.»[2]
پیترو دلاواله که خود شاهد این حوادث بوده دراین باره به نکات جالبی اشاره دارند و مینویسد: «خبر دیگری که از فرح آباد برایم آوردهاند اگر حقیقت داشته باشد ( و من در حال حاضر نمیتوانم صحّت آن را تأیید کنم) از عجیبترین خبرهای عالم است و هیچ پادشاه دیگری به جز شاه عباس چنین اندیشهای از خاطرش خطور نخواهد کرد. شایع است شاه برای آسایش وجدان خویش به رجال دولت گفته است که فرزند ارشدش یعنی خدابنده میرزا در واقع پسر او نیست و نبایستی او را پس از مرگش به سلطنت برگزینند، چون مادر وی کنیزی بوده که به رسم معمول ایران تاجری به شاه هدیه کرده بوده و این کنیز هنگامی که به حرمسرای او وارد شده باردار بوده است و همهی اهل حرم نیز از این حقیقت آگاهند. بنابراین خدابنده میرزا از سلالهی شاه نیست. میگویند شاه برای این که صدق گفتار خود را ثابت کند قاصدی به اصفهان فرستاده و به عمّهی سالخورده خود زینب بیگم که آن موقع قصرهای سلطنتی را اداره میکرده است و اکنون تقریباً به حال تبعید در این شهر به سر میبرد و قبلاً سالها در قزوین بوده است پیغام داده که کتباً این موضوع را شهادت دهد و آن چه درباره اصل و نسب خدابنده میرزا میداند، بنویسد. زینب بیگم هم برای خوش آمد شاه و برای این که مطابق میل او رفتار کرده باشد به دروغ یا راست شهادت نامهای با مُهر خود و هجده شاهد دیگر در تصدیق و تأیید گفتهی شاه تنظیم کرده و جزئیات را در آن نوشته است. به طوری که خدا بنده میرزای واژگون بخت دیگر نمیتواند مدّعی جانشینی پدر خود شود و بعد از بیست و پنج سال شاهزادگی فرزند تاجر گمنامی خواهد شد. برای محروم ساختن یک جانشین از حق وراثت این طریق از آن چه تا کنون شنیدهایم و دیدهایم مؤثرتر است و حقیقت به گمان من این است که شاه از بیم آن که مبادا موجبات زحمتش فراهم آید و گرفتار سوء قصد گردد به همان دلیلی که چندی پیش پسر بزرگ خود صفی میرزا را از میان برداشت اکنون قصد دارد خدابنده میرزا را که حالا صاحب ریش شده و میتواند در مقابلش اظهار وجود کند به همان سرنوشت، منتها به صورت ملایمتری دچار سازد.
میگویند آخرین فرزند شاه نیز به تازگی مرده است. به طوری که جز همان جوان که دوست من است جانشینی برایش باقی نمانده. این پسر خیلی جوان و مختصری پریشان حواس است و به همین سبب مورد بدگمانی پدر نیست، ولی من بر این عقیده هستم که با مرور زمان او نیز به بهانهای دچار سرنوشت برادر خود خواهد شد. برای من مسلّم است و بسیاری از مردم روشن بین نیز همین نظر را دارند که شاه عباس به دو علت تصمیم دارد جز پسر بزرگ فرزند مقتول خود صفی میرزا جانشینی نداشته باشد. یکی این که این پسر هنوز کوچک است و در زندگی شاه مدّعی سلطنت و مایهی زحمت او نخواهد شد، دیگری این که وجدان شاه از وقتی صفی میرزا را بیگناه به هلاکت رسانیده است دچار ندامت گشته و میخواهد به این ترتیب خطای خود را جبران کند و حقّی را که از پدر سلب کرده است به پسر باز گرداند، امّا در هر صورت قبول آن چه شاه دربارهی خدابنده میگوید مشکل است زیرا کدام تاجری است که جرأت داشته باشد کنیز غیر باکرهای را به شاه عباس پیشکش کند، چه رسد به این که او حامله نیز باشد! چه طور میتوان تصور کرد زنی که از دیگری حامله است در حرمسرای شاه باشد و او با آن همه سخت گیری و شدت عمل آن تاجر و حتّی کنیز را به جرم دروغ گویی در امری چنان خطیر به سختی مجازات نکند؟ به علاوه چگونه امکان دارد که شاه چنین راز مهمی را سالها در دل خود نگاه دارد و خدابنده را بیش از بیست سال فرزند خطاب کند؟ در هر صورت اگر این خبر راست باشد باید گفت واقعاً ابتکار عجیبی است. البته من در حال حاضر آن را نمیتوانم تأیید کنم، ولی اگر قرار بشود تحقق یابد مسلماً همه از آن مطلع خواهند شد.»[3]
[1] - شاه عباس کبیر، مرد هزار چهره، تألیف محمّد احمد پناهی سمنانی، 1369، ناشر کتاب نمونه، چاپ اول، ص 134
[2] - زندگانی شاه عباس اوّل، چهار دوم، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347ص 185
[3] - سفرنامه پیترو دلاواله، ترجمه دکتر شجاعالدین شفا، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، 1370، صص 463 و 464
4- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401
محمّد باقر میرزا و معروف به صفی میرزا نخستین فرزند شاه عباس اول است که به دستور پدرش در سال 1022 هجری به قتل رسید. قتل ناروای این شاهزاده لکّهی ننگی بر اعمال سیاه وی افزوده است و ای کاش بدبینی و خودخواهیهای پادشاه بدین جا ختم میشد و شامل دیگر فرزندان و یا سپردن آنها به حرمسراها منتهی نمیگردید و سرنوشت کشور و مردم را آن گونه در معرض زوال قرار نمیداد. قضاوت در مورد عمل پادشاه که به هر دلیل و بهانهای انجام گرفته است مشکل میباشد و در باره عکسالعمل مردم آن زمان به روایت دیگران باید متوسّل شد که همه از اظهار ناراحتی مردم و درباریان سخن گفتهاند. روایت است که شاه عباس از انجام این عمل بسیار پشیمان بوده و اظهار ناراحتی داشته و به قول اولئاریوس از شدّت ناراحتی لب به غذا نمیبرده واگر این سخن صحّت دارد وبه درستی پشیمان بوده است پس چرا این کار را متوقف نکرد و بر اعمال ناهنجار خود افزود و فرزندان دیگر را کور کرد و شاهزادگان را در زندانی به نام حرمسرا محصور ساخت؟ پناهی سمنانی در کتاب مرد هزار چهره مینویسد: «در همان اولین لحظات فاش شدن خیانت قتل او سیل نفرت و اعتراض و دشنام به سوی شاه عباس جاری گشت. مردم رشت پس از آگاهی از مرگ صفی میرزا به خانهی شاه حمله بردند و خواستار قاتلان و محرکان قتل او شدند. مادر بینوای شاهزادهی جوان دیوانه وار به سوی شاه دوید و با مشت بر سر و روی او گرفتن گرفت. همسر اول صفی میرزا (دختر شاه اسماعیل دوم) با سر و روی خون چکان شاه عباس را به باد دشنام گرفت. این قتل نفرت مردم را از شاه فزونتر ساخت و در پنهان و آشکار دشنامش میدادند. چنان که ملا علی شاعر کاشانی (ملا میر سید علی کاشی) روزی جلو اسب شاه را گرفت و با گستاخی گفت چرا شاهزادهی ما را کشتی؟ به از خود از حسد نمیتوانستی دید؟ و بداهتاً گفت:
هر که فرزند جگر گوشه خود را بکشد ثانی «حارث» بی رحم بود تاریخش
شاه عباس ظاهراً به سختی از کشتن پسر پشیمان شده بود و کسان بسیاری به دنبال کشته شدن صفی میرزا به قتل رسیدند. در راه گیلان به اصفهان – قزوین سرداران و افرادی را که به تبانی با صفی میرزا متّهم شده بودند و آنهایی که او را به کشتن پسر برانگیخته بودند جمع کرد و با شراب زهرآلود همگی را به دیار عدم فرستاد. وحشت انگیزتر از همه رفتار او با بهبود بیگ است. به بهبود بیگ قاتل دستور داد سر جوان خود را ببرد و نزد او آورد و چون آن مرد تبهکار سیه دل با سر خون آلود فرزند باز گشت؛ شاه بدو گفت: بهبود چه طوری؟ قاتل جواب داد: قربان چه عرض کنم. به دست خود یگانه پسری را که امید زندگانی و عزیزترین چیز من در این جهان بود سر بریدم. شاه گفت: تو بهبود؛ حال میتوانی بفهمی وقتی خبر مرگ پسرم را آوردی من چه حالی پیدا کردم، ولی خود را تسلّی بده. پسران من و تو هر دو مردهاند و اینک حال تو و پادشاه یکی است.
علت حادثه چنین بود که در سفر گیلان جاسوسهای مراقب شاهزاده در گزارشهایی که راست یا دروغ باشد مدّعی شدند که وی در مجلسی شرابخواری و در حال مستی نیّات باطنی خود را مبنی بر کشتن پادشاه و نشستن بر جای او بر زبان رانده است. ملا مظفر گنابادی منجّم شاه نیز اخطار کرد که خطری جان شاه را تهدید میکند. این همه، شاه خرافه پرست و بد دل را به کشتن فرزند مصمّم ساخت. یکی از سه مشاور مخصوصش به نام مهترحاجی هم در پاسخ مشورتی که شاه با او کرده بود قتل شاهزاده را صلاح شمرده بود. اجرای قتل را نخست به قرچقای خان سپهسالار کل ایران محوّل کرد. مرد پاکدل به پای شاه افتاد که این غلام هرگز دست به خون خاندان شاهی نمیآلاید؛ خاصّه که پای کشتن جانشین و ولیعهد اعلا حضرت در میان است. به یقین میداند که قبلهی عالم روزی از این کار پشیمان خواهند شد. غلام چرکسی قسیالقلب و خونریز معروف به اوزون بهبود- بهبود بیگ روز دوشنبه سوم محرم 1024 شاهزاداده را که تازه از حمّام بیرون آمده بود و سوار بر قاطری همراه یک نفر جلودار به خانه میرفت با دو زخم کارد به خاک و خون درغلطاند و جسدش را در مردابی همان نزدیک قتلگاه افکند.»[1]
پیترو دلاواله نیز بدون ذکر علت وقوع حادثه و تنها از تأثر شاه عباس سخن گفته و مینویسد: «..... شاید علت اساسی غم عمیق شاه مرگ فرزندش صفی میرزای جوان باشد که همه به لیاقت و فراست او امیدواری زیاد داشتند. شاه پس از این که به او مظنون شد و او را کشت، فهمید که اشتباه عظیمی را مرتکب شده است و میگویند این پدر غمزده هر روز مدّت زیادی به این مناسبت گریه میکند. وی غدغن کرده است که هیچ کس حق ندارد دربارهی صفی میرزا حرف بزند یا چیز بنویسد و شعر بگوید تا او این فاجعه را به یاد بیاورد. بچّههای کوچک صفی میرزا را که در حرم هستند از نظر شاه عباس پنهان میکنند؛ زیرا او با دیدن آنها اشک میریزد و علت این واقعهی غم انگیز را من به خوبی میدانم و از جریان آن مطّلع هستم. زن شاهزاده که خود نیز از شاهزادگان است بعد از مرگ شوهر با لباس پاره پاره و تقریباً برهنه و در حالی که تمام گوشت بدن او از ضربه سیاه شده بود با موهای آشفته و چهرهی خراشیده فریاد زنان به پیش شاه رفت و به او دشنامهای سهمگین داد. یکی دیگر از شاهزادگان زن نیز که خالهی صفی میرزا است دائماً گریه میکند و هیچ چیز قادر به آرام کردن او نیست. وی غالباً به زنان آوازه خوان حرم دستور میدهد برایش آهنگهای غم انگیز بخوانند تا اشک بریزد و سوز دل را فرو نشاند و اگر موقعی شاه به دیدنش آید اشک خود را پاک میکند تا چهرهی غمگین نداشته باشد.»[2]
آدام اولئاریوس نیز در سفرنامه خود در مورد علت دستور صادره از سوی شاه عباس برای قتل صفی میرزا اشاره دارد و معتقد است که در اثر توطئهای که برای شاهزاده درست کرده بودند پدر دستور قتل وی را صادر میکند. اولئاریوس همانند بقیّه محل قتل را هنگام خروج شاهزاده از حمام در رشت اعلام میکند و ضمناً مینویسد: «شاه بعد از این واقعه بسیار ناراحت بود و از فرمانی که داده بود سخت پشیمان شد و این پشیمانی را از کارها و رفتار او میتوان استنباط کرد. در حدود ده روز در گوشهای نشسته و میگریست و اشکهای خود را با دستمال پاک میکرد، تا یک ماه نه غذا میخورد و نه چیزی میآشامید و اطرافیان به زحمت چیزی برای سدّ جوع به شاه میخوراندند. در حدود یک سال سیاه و عزا میپوشید و بعد از آن تا پایان عمر نیز به پوشیدن لباس خوب رغبت نشان نمیداد و لباسهایی میپوشید که شایستهی مقام سلطنت نبود. مکانی را که در آن صفی میرزا به قتل رسانده بود دستور داد تا دیوار بکشند و آن جا را «بست» و تحصّن گاه اعلام کرد و هر کس که به آن پناهنده میشد از مجازات معاف میگردید و موقوفات زیادی را تعیین کرد تا از درآمد آن در این محل مرتب به فقرا غذای مجانی بدهند، ولی البتّه این کارها صفی میرزا را دیگر زنده نمیکرد.
شاه عباس توطئه کنندگان را در یک میهمانی جمع کرد و تمام آنها را مسموم ساخت. چون علاقه زیادی به سام میرزا پسر وی داشت و میخواست او جانشین او شود و دو پسر دیگرش خدابنده و امامقلی میرزا مخالفت کردند دستور داد آنها را کور کردند. شاه عباس در عین حال برای آن که سام میرزا هوس رسیدن فوری به تاج و تخت نکند و خانها به او دل بسته و در صدد سرنگون کردن شاه بر نیاید دستور داد تا روزی یک نخود تریاک به سام میرزا بخوارنند تا او از شور و حال افتاده و در صدد توطئه بر نیاید، ولی به طوری که عدّهای میگفتند مادر سام میرزا دارویی به عنوان پادزهر تریاک به پسر خود میخورانید تا اثر این سمّ قوی و مخدّر را در بدن او خنثی کند.»[3]
از آن جا که در تاریخ ننگ حاکمان صدایی نباید داشته باشد و حتی کشتار مردم مظلوم و پیروزی بر آنان به منزلهی بزرگترین افتخارات حاکمان ثبت شده است وقوع این حادثه نیز در پردهی ابهام است و تنها به توطئه کنندگان باید آفرین گفت که به راحتی افکار پادشاه را توسط منجّمان و مشاوران تحت تأثیر قرار داده و موفّق به اجرای این برنامه شدهاند. از بین راویان علت قتل صفی میرزا مطلب لویی بلان از بقیّه جالبتر است و با الفاظی مبهم مینویسد: «شاه از اردبیل، از راه قزل آقچ- آستارا و گسکر به رشت رفت. در 17 ژانویه 1615م/3 محرم 1024 هجری قمری محمّد باقر میرزا به دست یکی از غلامان چرکس شاه به نام بهبود بیک به قتل رسید. از یک سال پیش چنین آیندهای را برای این جوان پیش بینی کرده بودند زیرا به دستور پدرش وادار شد غلام چرکس را که میرشکار دربار بود، بکشد و این بدان جهت بود که شاه به او و پسرش تهمت توطئه برای سرنگونی خود زده بود. اعلامیهی رسمی مرگ محمّد باقر میرزا این بود که چون بهبود بیک خبر داشته که زندگی شاه بر اثر توطئههای این شاهزاده در خطر است، طبق روش شاهی سونی عمل کرد. از این گذشته بهبود بیک در دربار بست نشست و به نظر همه طبیعی بود که شاه به علت مصلحت دودمان صفوی قاتل فرزندش را تبرئه کند.»[4]
از آن جا که درباره اکثر وقایع تاریخی دلایلی قاطع نمیتوان ارائه کرد در این مورد نیز ابهام وجود دارد و در پژوهش تاریخ کمبریج چنین آمده است: «شاه به دلیل این که در رسیدن به قدرت از ابزار خونین بهره گرفته و در ایّام سلطنت هم گاهی بسیار سختگیری پیشه کرده بود بنابراین دشمنان خونی زیادی داشت. تعدادی از این دشمنان نسبت به فرزند ارشد او صفی میرزای ولیعهد علاقه نشان میدادند و دوست داشتند به جای پدر او را در مقام سلطنت ببینند خصوصاً که صفی میرزا دارای شخصیتی محکم و از نظر صفات شخصی رئوف بود. ولی در واقع افزایش محبوبیت فرزند شاه خاری در چشم خود او بود. علاوه بر این وقتی فهمید که نقشههایی به نفع صفی میرزا برای عزل او کشیده شده چاره را در آن دید که وی را از صحنه دور کند. هشدارهای منجم باشی و تدبیر بعضی از مشاوران نزدیک شاه را قانع ساخت تا شاهزدهی مزبور را نابود سازد. صفی میرزا وقتی که در رشت در سال 1024 – 1615 به هنگام برگشت از گرمابه بود به دستور پدرش به قتل رسید، بیست و هفت سال تمام داشت. از تمام شواهد و قراین پیداست که شاهزاده بی گناه بوده است یعنی چیزی که شاه عباس بعدها بدان پی برد. به هر تقدیر شاه تا آخرین روزهای حیات از خاطره وحشتناک این تصمیم تبهکارانه در عذاب بود. با وجود این علاقهی او به امنیت تاج و تخت و جان خود در آخرین روزهای حیات آن چنان ذهنش را مشغول کرده بود که بعدها دستور داد چشمان شاهزاده سلطان محمّد میرزا و نوهی خود سلیمان میرزا فرزند ارشد صفی میرزا (و درپایان عمر نیز) امامقلی میرزا ولیعهد را نابینا سازند و آنها را از جانشینی محروم کنند چون طبق عقاید اسلامی فرزند کور را حق جانشینی نبود.»[5]
[1] - شاه عباس کبیر، مرد هزار چهره، تألیف محمّد احمد پناهی سمنانی، 1369، چاپ اول، برگرفته از صفحات 135 تا 137
[2] - سفرنامه پیترو دلاواله، ترجمه دکتر شجاعالدین شفا، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، 1370، ص 261
[3] - سفرنامه آدام اولئاریوس، ترجمه مهندس حسین کرد بچّه، انتشارات هیرمند، 1379، جلد دوم، برگرفته از صفحات 718 و 720
[4] - زندگی شاه عباس، نوشته لوسین لویی بلان، ترجمه دکتر ولیالله شادان، جلد اول، انتشارات اساطیر، 1375، ص 247
[5] - تاریخ ایران، دوره صفویان، پژوهش از دانشگاه کمبریج، ترجمه دکتر یعقوب آژند، چاپ اول، 1380، ص 91
6- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401
پناهی سمنانی در باره تاریخچه فرزندکشی مینویسد: «فرزند کشی که متأسّفانه در تاریخ نظایر متعدّدی دارد ظاهراً در ایران بار اول توسط آنتوخوس پادشاه سلوکی پایه گذاری شد. او گمان میکرد پسر ارشدش قصد جانش را دارد امر به کشتن او داد. فرهاد چهارم برای جلوگیری از رقابت فرزند در سلطنت امر داد فرزندش را بکشند. اردشیر پسرش را به جرم توطئه محاکمه و سپس آن قدر به دست خود او را زد تا جان سپرد. یزدگرد که در سال هشتم سلطنت خود دختر خود را به زنی گرفته بود با چند تن از بزرگان کشت.»[1] چنان که ملاحظه میشود فرزند کشی برای شاه عباس در تاریخ بی سابقه نبوده و همواره شاهد تکرار آن نیز بودهایم امّا ستم و بیدادگری شاه عباس نسبت به فرزندان خود در تاریخ کم نظیر است. سرنوشت دخترانش نیز بهتر از این نبوده و فرزندان پسرشان توسط حاکم بعدی یعنی شاه صفی به قتل رسیدند. بنابراین شاهزادگان صفوی و عثمانی آن زمان را باید از نفرین شدگان عصر خود به شمار آورد.[2]
به روایتی عدّهی زنان شاه عباس را از چهارصد تا پانصد زن عقدی و صیغهای نوشتهاند که همگی گرجی و چرکسی و روسی و ارمنی بودهاند. از بین فرزندان وی به نام دخترانی چون شاهزاده بیگم، زبیده بیگم، خان آغا بیگم، حوا بیگم، شهربانو بیگم، ملک نسا بیگم اشاره شده و او دارای پنج فرزند پسر به نامهای 1- محمّد باقر میرزا مشهور به صفی میرزا 2- حسن میرزا 3- سلطان محمّد میرزا معروف به روزک میرزا و خدابنده میرزا 4- اسماعیل میرزا 5- امام قلی میرزا بوده است. صفی میرزا به فرمان پدر کشته شد و حسن میرزا و اسماعیل میرزا در کودکی درگذشتند. پسر سوم سلطان محمّد میرزا نیز به دلیل آن که مبادا سرداران با این جوان برومند هم دست شده و بر علیه وی توطئه کنند شاه عباس دچار تشویش و حسد شد و تصمیم به قتل او گرفت. شاه عکسالعمل مردم را در برابر قتل صفی میرزا دیده بود و از شیوهای که وی را کشته بود، میترسید که اگر خدابنده میرزا را نیز دستور قتلش را بدهد انقلاب و آشوبی برپا خواهد شد. به همین دلیل به دنبال بهانه و راه حل میگشت تا این که در آغاز سال 1028 هجری شهرت داد که با تأیید زنان حرمسرا، محمّد میرزا فرزند او نیست و هنگامی که مادرش وارد حرمسرا شده از وی آبستن بوده است. در نهایت او را نیز به جرم آن که در هنگام بیماری خویش مجلس عیش و شادی برگزار کرده است از دو چشم محروم ساخت. بعد از مرگ شاه عباس، خدابنده میرزا و برادرش امامقلی میرزا نیز به دستور شاه صفی از حصار قلعه الموت به زیر افکنده شدند و آنان را کشتند.
در آن زمان شاهزادگان دختر و پسر را باید از بدفرجامترین افراد شمرد؛ زیرا خود و یا هیچ کدام از فرزندان و بچههای آنان سرانجامی خوش نداشته و مورد قهر و غضب پدر و برادران قرار گرفتهاند. رفتار شاه عباس نسبت به فرزندان خود در تاریخ بی سابقه نیست و دلایل مختلفی برای عمل او ذکر شده است و اگر از حوادث زندگی خودش و سیاستهای افراطی شاه اسماعیل اول و دوم و شاه تهماسب تجربه اندوخته باشد دیگر تا حدودی اعمال و رفتارش را نسبت به دیگران و فرزندان توجیه پذیرتر مینمایاند و این تصمیم بیشتر ناشی از ابراز نارضایتی پدرش برای حکومت و مقام مرشدی بوده است. او تا قبل از پادشاهی رفتار نفرت آور شاه اسماعیل دوم را در برابر شاهزادگان و خود دیده و با مشاهدهی دخالت و نفوذ قزلباشان در امور حکومتی به همگان بدبین شده بود و بعداً اجازه نمیداد که در کارش دخالت کنند و فرزندانش نیز از این قاعده مستثنی نشدند. پیترو دلاواله در رابطه با برخورد شاه عباس نسبت به فرزندانش مینویسد: «یک امر غیر عادی که توجّه مرا به خود جلب کرد بی اعتنایی فوقالعادهی شاه نسبت به فرزندانش است و حتی میل ندارد پسرانش با کسی سخن گویند و یا مردم به آنها سلام کنند و هر کس چنین کاری کند در پیشگاهش مغضوب خواهد شد. وی پسران خود را بیرون از کاخ سلطنتی در خانههای خصوصی که تعداد افراد آن کم است تربیت میکند و برای ایشان مبلغ بسیار ناقابلی که فقط برای سدّ جوع کافی است معیّن کرده و مردم را وادار میکند آن قدر به آنها بی توجهی کنند که مایهی حیرت من میشود. شبی در میدان، پسر کوچک شاه که امامقلی میرزا نامیده میشود و نزدیک هیجده سال دارد و بسیار خوش صورت است، سواره ولی بدون شمشیر به میدان آمد و فقط دو تن از خدمت کارانش پیاده او را همراهی میکردند. وی لباسی بسیار ساده در بر داشت که بر آن هیچ گونه زیب و زیوری دیده نمیشد و اسبش نیز فاقد زین و برگ مرصّع بود. این شاهزاده خواست به جمع ما که گرداگرد شاه حلقه زده بودیم داخل شود، ولی یکی از سواران با آن که میدانست پسر شاه است با کمال بی ادبی به او راه نداد و او هم که به این گونه اتّفاقات خو گرفته است خشمگین نشد و آن قدر صبر کرد تا عاقبت در کنار خود جایی برایش باز کردم و همین مهربانی ناچیز موجب جلب محبّتش نسبت به من شد و او که هیچ وقت از کسی چنین عملی را ندیده بود و جوانی پاک و بی آلایش است با علامت دست و سر تشکّر کرد و یک روز عصر موقعی که در شُرف ترک میدان بودیم او مجدّداً نزدیک من آمد تا حرف بزند و بعدها با استفاده از فرصتی گفت یکی از کسانی که در کاشان به دست افراد من مجروح شده بودند از نزدیکان او بوده است، ولی از این اتّفاق خوشوقتی کرد و گفت او مرد بدی بود و خوب شد چنین سزایی دید. من با کمال احترام به حرفهایش گوش کردم و جوابهای مختصری دادم زیرا با توجّه به اخلاق و رفتار پدرش نمیخواستم موجبات گرفتاری او را فراهم کرده باشم. شاهزادهی جوان نیز که همین ترس را داشت و میدانست که او را همه میبینند به همین سخنان محبّتآمیز قناعت کرد و پس از آن سر اسب را برگردانید و بدون خداحافظی به راه خود رفت.
پیش خود مجسّم کنید شاهزادهای که امکان دارد روزی به سلطنت برسد چه وضعی دارد و این که گفتم ممکن است به سلطنت برسد - صحیح است، زیرا در این جا اولین فرزند بودن مطرح نیست و شاه هر یک از فرزندان خود را بیشتر عزیز داشته باشد، میتواند جانشین خود کند. این فرزند شاه در مملکت خیلی محبوب است ولی آثار و شواهدی وجود دارد که شاه قبلاً به فرزند بزرگتر خود که مانند جدّش خدابنده میرزا نامیده میشود و فعلاً ریش و سبیلش درآمده و دارای حرم است بیشتر توجّه دارد. خدابنده میرزا اجازه دارد با شمشیر سواری کند و چهرهای بسیار افسرده دارد و به نظر میرسد که درجهی فهم و ادراکش بیشتر از برادر کوچکش باشد؛ ولی او نیز در معرض بی اعتنایی است و در خارج از قصر سلطنتی زندگی میکند و هیچ کس به جز در بارهی مطالب پیش پا افتاده حق صحبت با او ندارد. شاه در سفرها پسران خود را همراه میبرد و چه بسا اتفاق افتاده است که یکی از ایشان در خانهی محقری از دهکدههای میان راه منزل گزیده و بعداً ناچار شده است آن خانه را به یکی از سرداران شاه که دانسته یا ندانسته در آن خانه فرود آمده است واگذار کند و خود در صحرا زیر چادری در میان گل و لای به سر برد. گاهی در میدان این دو فرزند شاه با یک دیگر ظاهر میشوند و گاه نیز اتفاق میافتد که پدر خود را همراهی میکنند، ولی به هر حال هر وقت مایل باشند به راه خود میروند و هرگز با دیگران حرف نمیزنند. جای آنان مانند مهمانان مخصوص نزدیک شاه است و اگر مایل باشند، میتوانند از جامی که مرتباً در گردش است شراب بنوشند.»[3]
سفیر اسپانیا به نام دن گارسیا نیز همین سخنان را در مورد برخورد شاه عباس نسبت به فرزندانش نقل میکند و مینویسد: «دو پسر شاه کمی دورتر از وی ایستاده بودند؛ زیرا پدر نه تنها سفیران بلکه همهی وزرا و بزرگان دربار را بر آنها مقدّم میداشت. به همین جهت اینان نیز هیچ گونه احترام و تکریمی نسبت به فرزندان شاه مرعی نمیداشتند. امّا پیدا بود که شاهزادگان نسبت به پدر مطیع محضاند. فرزند کوچکتر که امامقلی میرزا نام داشت شمشیر و کفشهای پدر را نگاه داشته بود و همان طور که در گزارشهای قزوین گفتهایم بسیار نجیب و ظریف مینمود. رنگ چهرهاش سفید بود و تقریباً هیجده – نوزده ساله مینمود و دارای زن و فرزند بود. پسر بزرگتر که نامش خدابنده بود تقریباً بیست و پنج یا بیست و شش ساله بود و او نیز زن و فرزند داشت. این یک هیکلی قوی و چهرهای گندم گون و سبیلهای سیاه داشت و از چشمها و چهرهاش غروری ساطع بود که با ملایمت و آهستگی برادرش که چهرهای زیبا و مطبوع داشت کاملاً متفاوت بود. شاه متوجّه شده بود سفیر اسپانیا غالباً شاهزادگان را ورانداز میکند، به سفیر گفت: این شاهزادهی جوان به هیچ نخواهد ارزید. سفیر در پاسخ شاه گفت که چون هر دو پسران وی هستند ارزش و ایمان پدر را به ارث خواهند برد و قطعاً در آینده پیروزی کشور ایران را همچون مرزهایش پاس خواهند داشت، اما شاه در دنبالهی سخنان خود گفت که فرزند بزرگترش پست و فرومایه است.»[4]
همان گونه که ملاحظه میشود رفتار شاه عباس با فرزندان خود بسیار بد و تحقیر آمیز بوده و حتی با کسانی چون صفی قلی بیگ پسر علی سلطان جارچی باشی و الله قلی بیگ قاجار قورچی باشی نیز که با آنها روابط نزدیک داشتهاند سخت و سنگین میباشد و آنان را به همراه فرزندانشان کور و یا میکشد. درست است که موقعیّت و اوضاع سیاسی زمان شاه عباس متزلزل و نا مناسب بوده است ولی این اعمال و رفتار وی افراطی به نظر میرسد و آثار زیانبار آن در مقاطع بعدی گویای این مطلب میباشد. در مورد این که پدر شاه عباس فردی بی لیاقت و آلت دست قزلباشان بوده، شکی نیست و شاید به همین دلایل است که دچار سرنوشت دیگران میگردد. پس از گذشت دو ماه از سلطنت شاه عباس، مرشد قلی خان پدرش را به همراه ابوطالب میرزا برادر شاه و اسماعیل میرزا و حیدر میرزا پسران خردسال حمزه میرزا از قزوین به الموت فرستاد و به تهماسب میزا برادر دیگر شاه که از آغاز سال 994 به فرمان حمزه میرزا در آن قلعه محبوس بود ملحق ساخت. هنگامی که علی قلی خان شاملو کشته شد مرشد قلی خان سعی کرد که شاه و شاهزادگان را به قزوین بیاورد تا اگر شاه عباس در مخالفت با وی پایداری کرد یکی از آنان را به جای او بگمارد. این توطئه آشکار شد و شاه عباس دستور داد شاه و بقیّه را به قلعهی ورامین ببرند و به حراست آنها بپردازند. شاه عباس در جمادیالاول سال 998 پدر خود را از قلعهی ورامین آزاد کرد و با احترام همراه خود به قزوین آورد. در آن جا عدّهای از صوفیان با استفاده از سادگی وی که مرشد کامل کیست؟ قصد توطئه بر علیه شاه عباس را داشتند که آنها را متواری ساخت. سپس شاه عباس همواره مراقب پدرش بود و او را بیشتر در حرمسرا نگاه میداشت و در سفرها اغلب او را با خود میبرد. شاه محمّد در سال 1004 هجری در قزوین در گذشت و جسدش را نخست در امامزاده حسین قزوین به امانت نهادند و پس از چندی به عتبات فرستادند.
رفتار شاه عباس منحصر به فرزندانش نبود و همچون سلف خود به هر کسی که تصوّر میکرد در آینده مانع اهدافش خواهد بود رحم نمیکرد. نصرالله فلسفی در رابطه با این حوادث و برخورد با توطئههای قزلباشان مینویسد: «روزی به قلعه طبرک رفت و شاهزادگان را با خود به اصفهان آورد و امر به ویران کردن قلعه داد.[5] روز دیگر به فرمان وی چشمان برادرانش، ابوطالب میرزا و تهماسب میرزا و برادرزادهاش اسماعیل میرزا را با میل گداخته کور کردند و با عمّ کورش سلطان علی میرزا بار دیگر به قلعهی الموت بردند. نویسندهی تاریخ عالم آرای عباسی که در سال بعد از این واقعه به خدمت شاه عباس درآمده است، مینویسد که چون شاه به ویران کردن قلعه طبرک مصمّم شد در بارهی شاهزادگان مردّد بود؛ ولی با آن که عموم دولت خواهان، عدم ایشان را که رایحهی نافرمانی در دماغ داشتند بر وجود - راحج داشته، مبالغه در تضیع ایشان مینمودند، رعایت صلهی رحم کرد و به کور کردن آنان قناعت نمود. ایشان نیز به گفته مورّخی دیگر به رعایت امنیّت و رفاهیّت سپاهی و رعیّت چشم از نور چشم پوشیدند و مکحول در قلعهی الموت به طاعت و عبادت و دعای ابد مدت مشغول شدند. امّا مسلّم است که از میان دولت خواهان یکی با این کار ناپسند موافق نبود و جان عزیز را بر سر راستگویی و صراحت نهاده است. این مرد دلیر کور حسن استاجلو از ندیمان خاص و مشاوران محرم شاه بود. شاه عباس پس از کور کردن برادران از او پرسید که این کار را چون کردم؟ کور حسن در جواب با بی پروایی گفت: اجاق نواده را کور کردی. این صراحت که با استبداد رأی شاه مخالف بود بر طبع او گران آمد، ولی آن روز خشم خود را پنهان کرد و چیزی نگفت. پس از اندک مدتی که به عزم پایتخت از اصفهان به کاشان رفت، روزی حسن بیگ قورچی باشی او را با سران و ارکان دولت به خانهی خود مهمان کرد. در آن جا شاه به بهانهای بر کور حسن خشم گرفت و میزبان را به کشتن او فرمان داد. کور حسن که به عقیدهی یکی از مورّخان کور باطن و ظاهر بود در مجلس میهمانی به دست میزبان از مائدهی عمر سیر شد و سایر ندیمان و مشاوران شاه نیز به وظیفهی خود در کار شور و مصلحت گزاری آشنا شدند. از برادران شاه، ابوطالب میرزا در سال 1029 هجری در قلعهی الموت درگذشت و برادر دیگرش تهماسب میرزا با سایر شاهزادگان تا پایان سلطنت شاه عباس در آن قلعه محبوس بودند.»[6]
مؤلف تاریخ عالم آرای عباسی از وقایع سال چهل و یکم به کشتن و کور کردن فرزندان شاه عباس پرداخته و در توجیه عمل او که همواره حق با حاکمان است، مینویسد: «در این سال از اقتضای فلک بی مدار و اطوار بی خردانهی شهزادهی بی وقار امامقلی میرزا در بینایی از آسیبِ نیشتر نقصان پذیرفت. در باستانی نامهها که مورّخان بلاغت شعار به قلم تحقیق و رقم تصدیق نگاشتهاند، همیشه سلاطین عدالت آئین و فرمانروایان صاحب تمکین، صلاح حال و استقامت احوال خلایق را از سپاهی و رعیّت دنیوی و علاقهی پدر - فرزندی راجح دانسته، در رضا جویی و رفاهیت خلقالله که هر آینه موجب رضامندی خلق البرایاء است، کوشیدهاند. چنان چه قضیهی به قتل آوردن سلطان سلیمان بایزید، پسر دیگرش را با چهار پسر او به نوعی که در صحیفهی اوّل در طی وقایع حضرت شاه جنّت مکان تحریر یافته شاهد این معنی است و از این قبل از سلاطین ماضیّه به ظهور پیوسته که ذکر آنها موجب اطناب است. شهزادهی مذکور از جهالت و نادانی و غرور جوانی ارتکاب اموری که پسندیدهی والد بزرگوارش نبود، مینمود. از اطوارش بی اعتدالی و از جوهر دانش، بی دانشی و کم مهری تفرّس میشد، صلاح حال در آن دیده، دیدهی بیناییاش را بی نور گردانیدند. اگرچه به حسب تقدیر بدین بلیّه گرفتار آمد، امّا به مضمون این مصراع: کو مصلحت تو از تو بهتر داند – از چندی بلیّه دیگر که در عالم اسباب جهت شهزادگان عالی منزلت آمادهی کارخانهی خلقت و تقدیر است و کمترینش عدم بصیرت و بینایی است نجات یافته، آسوده حال در ظلّ مرحمت شاهانه روزگار میگذرانید.»[7]
[1] - شاه عباس کبیر، مرد هزار چهره، تألیف محمّد احمد پناهی سمنانی، 1369، ناشر کتاب نمونه، چاپ اول، پاورقی صفحه 130
[2] - پناهی سمنانی در صفحات 90 و 91 کتاب خود تذکر میدهد که این رفتار در دربار دیگر کشورها نیز سابقه داشته است. اکبر شاه امپراتور مغول هند در سال 1556م به محض رسیدن به اوج قدرت برای این که از قید مادر مستبدّش که بر تمام امور مملکتی مسلط بود، رهایی یابد اطرافیان و حتی برادر خواندهی مادر را قتل عام کرد و از دربار راند و از همه وحشتناکتر تنها فرزند مورد علاقهی او را از دم تیغ گذرانید و بدین ترتیب مادر را دق مرگ ساخت. در امور زمامداری با احدی مشورت نمیکرد و در حرمسرای او پنج هزار زن در واقع در قلعهای زندانی بودند. در جنگ «چیتور» نُه ملکه، پانزده شاهزاده و سیصد زن از ترس این که مبادا به دست فاتح به اسیری بیفتند خود را در آتش سوزاندند و وضع رعایای هند بسیار سخت و قابل تأسف و ترحّم بود. قحطیهای ایام سلطنتش میلیونها نفر را از میان برد.
سلاطین عثمانی نیز از شاهان ایران و هند دست کمی نداشتند و هزاران ایرانی را به ملل غیر مسلمان به بردگی فروختند و همین عمل را ازبکان نیز در خراسان از او یاد گرفتند. جانشین همین سلطان سلیم، سلطان محمّد خان از پدر خونخوارتر بود. هنوز نعش پدر را به خاک نسپرده بود که نوزده تن از برادران خود را در یک شب خفه کرد و روز بعد در کنار پدر مدفون ساخت تا رقیبی در سلطنت نداشته باشد.
[3] - سفرنامه تاورنیه، ترجمه ابوتراب نوری، تجدید دکترحمید شیرانی، چاپ چهارم، انتشارات سنایی، 1369، صص 317 تا 320
[4] - سفرنامه دن گارسیا دسیلوا فیگوئروآ، سفیر اسپانیا در دربار شاه عباس اول، ترجمه غلامرضا سمیعی، نشر نو، تهران، 1363، ص 343
[5] - لویی بلان در مورد علت ویران کردن قلعه طبرک در صفحه 84 کتاب خود مینویسد: «ضمناً شاه دستور داد تا قلعهی طبرک را با خاک یکسان کنند. این اقدام به خواست و اصرار مردم اصفهان صورت گرفت، زیرا عقیده داشتند که بسیاری از امرا برای جنگهای داخلی و چپاول اموال مردم از این قلعه بهره برداری میکردهاند. با ویران کردن قلعه حادثهی دیگری نیز روی داد سلطان محمّد شاه و فرزندش ابوطالب میرزا جای امنی برای زندانی شدن نداشتند. شاه نیز از کشتن پدر و برادرش با وجود پیشنهاد اطرافیان خود اکراه داشت؛ لذا به کشیدن میل گداخته در چشمان آن دو بسنده کرد. او اعمال این مجازات یعنی کور کردن پدر و برادر را برای حفظ تاج و تخت خود لازم دید و اقدام خود را به این ترتیب توجیه میکرد و معتقد بود که نباید مانند پدرش قربانی خطر عزل از پادشاهی شود. او علاوه بر این دو، برادر دیگرش تهماسب میرزا را نیز که در قلعه الموت زندانی بود با کشیدن میل گداخته در چشمانش کور کرد. او در نهایت پدر و دو برادرش را به قلعه الموت فرستاد و آن سه تا پایان عمر در آن جا ماندند.»
[6] - زندگانی شاه عباس اوّل، جلد دوم، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347،ص 169
[7] - تاریخ عالم آرای عباسی، تألیف اسکندربیک ترکمان، به اهتمام ایرج افشار، چاپ گلشن، 1350، جلد دوم، ص 1065
8- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401
مرشد قلی خان یکی از قزلباشان پر نفوذ در خراسان بود. او هماهنگ با علی قلی خان از شاهزاده عباس میرزا برای ماندن در هرات حمایت کرد و برای وی در ربیعالاول سال 989 هجری پشت قلعهی نیشابور بساط سلطنت فراهم ساختند. سرانجام حوادث منطقه بین این دو سردار جدایی افکند و آنها را در مقابل یکدیگر قرار داد و در جنگی عباس میرزا که وسیلهای برای دستیابی آرزوهای آنان بود به دست مرشد قلی خان افتاد. مرشد قلی خان وجود وی را غنیمت شمرد و حداکثر بهره برداری را برای کسب پیروزی و مقامهای آتی خود انجام داد. او در فرصتی مناسب و با حمایت برخی سران قزلباش به سمت قزوین حرکت کرد و در این زمان چون شاه محمّد در اصفهان بود به راحتی توانست وارد شهر شود و پادشاهی شاه عباس را اعلام کند و در نهایت شاه محمّد و یارانش نیز تسلیم خواستههای آنان شدند. از آن جا که شاه عباس به دنبال اهداف دراز مدت خود بود و برای تثبیت جایگاه خود احتیاج به مرشد قلی خان داشت در ابتدا دست همکاری به وی داد و در مقابل تندرویها و اعتراض دیگران از رفتار مرشد قلی خان به شدّت حمایت کرد. مرشد قلی خان علاوه بر همراهان شاه محمّد که در شورایی تصمیم گرفته بودند که در ابتدا با وی سازش کنند و سپس در زمان مناسب او را از پای درآورند با رقبای دیگری نیز روبهرو بود. مرشد قلی خان پس از مراسم تاجگذاری با کمک شاه عباس بعضی سران قزلباش را به قتل رسانید و به یک فرمانروای مطلق تبدیل شد و حتی بدون اجازهی شاه فرمانهایی را صادر میکرد. سرداران قزلباش از این امر بسیار ناراضی بودند و قصد توطئه و کشتن وی را در سر پرورانیدند و تصمیم گرفتند که در موقعیّت مناسب او را بکشند. برنامهی آنان افشا شد و مرشد قلی خان وقوع این امر را به شاه عباس گزارش داد. پادشاه که فردی زیرک بود در ابتدا سعی کرد که به دست مرشد قلی خان تمام توطئه گران را از بین ببرد تا در فرصت مناسب و با خیال راحت به نابودی خودش هم بپردازد. سران قزلباش فکر میکردند که شاه عباس موافق نظر آنان است؛ ولی بر خلاف تصورشان شاه عباس در مجلسی که نظر آنان را خواست دستور داد که باید در نهایت ادب رفتار کنند و گرد آوردن سپاه و ایجاد فتنه به وسیله آنها نشانهی سرکشی و طغیان میباشد. روز دیگر که نماینده آنان نزد شاه عباس رفت، پادشاه گفت: «مایهی آن همه اختلاف و نفاق و جنگهای خانگی که در زمان پدرم به ضعف دولت مرکزی و پیشرفت کار بیگانگان و دشمنان ایران منتهی گردید، همان اقتدار و استقلال و خودسریهای سران طوایف و مداخلات بی مورد امیران قزلباش در کارهای سلطنتی و دولتی بود. اکنون دیگر اختیار تمام امور کشوری و لشکری در دست من است و من به سبب اعتمادی که به مرشد قلی خان دارم ادارهی امور کشور را به او سپردهام. باید بر خلاف گذشته خیال استقلال و خودرایی و ایجاد نفاق و فتنه جویی را از سر دور کنید و اگر فرمانبردار این دولتید، احکام و فرامین وی را گردن نهید و او را رئیس و ریش سفید خود بشناسید. مهدی قلی خان که نماینده آنان بود به گستاخی سخن گفت و دشنام داد و شاه که از قبل نقشه کشیده بود فریاد زد ای مردک مفسد، تو را به ایالت شیراز و رتبهی خانی سرافراز فرمودهایم، زیاده از این چه توقّعی داشتی که میانهی قزلباش فساد میکنی؟ وجود امثال شما که به خودسری برآمدهاند، خار گلزار دولت است. در همان لحظه دستور قتل وی را صادر کردند. پس از آن شاه عباس منصبهای مُهرداری و ریاست قورچیان و خلیفةالخلفایی و غیره را نیز به امیرزادگان جوانی که در آن مجلس حاضر بودند، بخشید و هر یک را به کشتن صاحبان آن مناصب مأمور کرد. نومنصبان بیدرنگ با سواران قزلباش به خانهی قورخمس خان تاختند. امیران مخالف چون تاب مقاومت نداشتند سراسیمه بر اسبان پریده راه فرار پیش گرفتند؛ ولی جملگی در راه گیلان دستگیر و کشته شدند. تنها دو تن از ایشان که به راه همدان گریختند جان به در بردند و به خاک عثمانی رفتند.»[1]
سرنوشت مرشد قلی خان به این جا ختم نشد؛ زیرا شاه عباس تاب تحمّل هیچ رقیبی را نداشت و سیاست مطلق گرایی را در پیش گرفته بود. شاه عباس در دوران کودکی و جوانی خویش تجاربی بسیار از خودسری سران آموخته بود و نقشهی اصلی سلطنت خود را بر این مبنا قرار داد که با استبداد حکومت کند و تمام مناصب و مقامات و اختیارات موروثی سرداران قزلباش را منسوخ سازد. او از قوای پراکنده قزلباشان و جوانان سپاهی منظّم و آزموده تشکیل داد و در راه اجرای سیاست خود به هیچ کس رحم نکرد و مرشد قلی خان نیز از این قواعد مستثنی نبود. در مورد دلایل کشتن او علاوه بر جاه طلبی شاه عباس حادثهی شکست علی قلی خان شاملو و به قتل رسیدن وی توسط ازبکان در تصمیم گیری پادشاه مؤثر بوده است. شاه عباس به خانوادهی علی قلی خان علاقه زیادی داشت و آنان را پدر و مادر واقعی خود میدانست. از زمانی که در جنگی به دست مرشد قلی خان افتاد با آن که او را دوست نمیداشت باز هم از در مخالفت برنیامد تا این که توسّط و کمک او به پادشاهی رسید. در ایّامی که علی قلی خان در محاصرهی ازبکان قرار داشت هر روز به مرشد قلی خان دستور جمع آوری لشکر و نجات علی قلی خان را در هرات صادر میکرد؛ ولی مرشد قلی خان به خاطر از بین رفتن رقیب اقدامی مناسب انجام نمیداد. هنگامی که خبر سقوط قلعهی هرات به قزوین رسید شاه عباس بی نهایت ناراحت شد و در کشتن خان استاجلو مصمّم گردید.
مؤلف کتاب قصصالخاقانی نیز علت تصمیم شاه عباس را مربوط به عدم توجه مرشد قلی خان به علی قلی خان میداند و در جواب سؤال پادشاه گفته بود که گرفتن هرات از عبیدالله خان راحتتر از علی قلی خان میباشد باعث تصمیم شاه عباس در قتل او شده است. در این رابطه مینویسد: «چون چمن دلگشای بسطام که از ییلاقات مشهد خراسان است از نبض سم ستورانِ پادشاه ملایک سپاه رتبهی حضانت و نصارت و مژدهی سر سبزی و شادابی یافت؛ نوّاب اشرف قتل مرشد قلی خان را با خود مشورت نموده. در شبی که مومی الیه مست طافح (مست پر از شراب ) باده بی شعوری گشته در منزل خود به خواب غفلت رفته بود؛ نوّاب اشرف حسن بیگ قورچی تیر و کمان را با علی قلی بیک شاملوو محراب بیگ ساروقچی و امت بیگ، قوم مرشد قلی خان که با خان مذکور عداوت تمام در خاطر داشت از فکر خود واقف ساخته - به اتفاق آن چهار نفر به خوابگاه مرشد قلی خان درآمده، دیدند که قصه خوان در زیر پای آن خان که با مرگ دست در آغوش خفته است، نشسته قصه میخواند. نوّاب اشرف آن مرد را به دست مبارک اشاره نموده، بیرون رفت. اولاً امت بیگ تیغی به مومی الیه رسانید و بعد از آن رفقا هر یک زخمی زده، کارش را تمام ساختند.»[2] مؤلف تاریخ سلطانی هم جریان حادثه را به همین شکل توصیف کرده است و تنها این مطلب را اضافه میکند که «در این شب منصب وزارت دیوان اعلی را به میرزا محمّد شفقت فرمودند و ابراهیم خان، برادر قلی خان حاکم مشهد مقدس معلی را معزول و مغضوب فرمودند و به امت بیک عنایت فرمودند. اعیان قزلباش از این واقعه خوف و هراس برداشته، اندیشناک شده، پای ادب در دامن سلامت پیچیدند و تا مدّت چهل روز در آن جا توقّف فرمودند.»[3]
دکتر احمد تاج بخش در رابطه با سیاست شاه عباس و قتل مرشد قلی خان توصیفی دارند که به گزیدهای از آن اشاره میگردد. «پس از برگزاری مراسم تاجگذاری، شاه عباس به خلیفةالخلفا و صوفیان گفت من وظیفه دارم انتقام خون حمزه میرزا برادرم را که به نامردی به وسیلهی چند نفر به قتل رسیده است از عاملین آن بگیرم، نظر شما چیست؟ صوفیان اظهار کردند ما مدتی است که منتظر فرمان همایونی هستیم. به دستور شاه عباس، علی قلی خان استاجلو و اسماعیل قلی خان و رضا قلی بیک اینانلو و دو سه نفر دیگر را به حضور آوردند و فرمان شاه در خصوص قتل آنها صادر شد. اسماعیل قلی خان شاملو را صوفیان در زیر لگد کشتند و بقیّه را نیز به طرق مختلف به قتل رسانیدند. مرشد قلی خان پس از تاجگذاری شاه عباس لقب وکیلالسلطنه گرفت و امور کشوری و لشکری را شخصاً اداره و احکام و فرمانهای سلطنتی را بدون اجازه شاه صادر میکرد و برای استحکام وضعش مقامات مهم مملکتی را به دوستان و آشنایان خود سپرد. محمّد خدابنده و برادرش سلطان علی میرزا و ابوطالب میرزا برادر شاه عباس را به قلعه الموت فرستادند تا توطئه تازهای به وجود نیاید. سران قزلباش از استبداد مرشد قلی خان ناراضی بودند و به عرض شاه رسانیدند. شاه در پاسخ به آنان تمام بدبختی کشور را از اختلافات دانست و تأکید کرد که مرشد قلی خان مورد اعتماد من است و باید فرامین او را گردن بنهید.
شاه عباس که منتظر فرصت بود و میخواست از شرّ قدرتمندانِ گذشته که در همهی امور دخالت میکردند و توقّعات بی حساب داشتند آسوده شود به امیرزادگان جوان که در دربار بودند مشاغل مُهرداری، ریاست قورچیان و دیگر مناصب را واگذار کرد و دستور داد هر یک از آنها یکی از صاحبان مشاغل بزرگ را به قتل برسانند. امیرزادگان با کمک سواران قزلباش به خانههای هر یک از آنها رفته و همه را جز دو نفر که متواری شدند به قتل رسانیدند. مرشد قلی خان که فرمانروای مطلق مملکت شده بود به نام شاه عباس در ایران حکومت میکرد و به دستورات شاه ابداً توجّهی نداشت و حتی در حضور دیگران به شاه اعتراض میکرد. شاه عباس که تحمل این جسارتها را نداشت در سفر خراسان چند نفر از طرفداران خود را که مورد اطمینان بودند مأمور کرد که در فرصت مناسب کار او را بسازند. در یکی از شبها که مرشد قلی خان در چادر خود استراحت میکرد او را به قتل رسانیدند و همان شب جمعی از اتباع و نزدیکان او را نیز هلاک کردند.»[4]
[1] - زندگی شاه عباس ، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، جلد اول، ص 141
[2] - قصصالخاقانی، نویسنده ولی قلی بن داوود قلی شاملو، تصحیح و پاورقی مرحوم دکترسید حسن سادات ناصری، جلد اول، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، چاپ اول، 1371، ص 133
[3] - تاریخ سلطانی، از شیخ صفی تا شاه صفی، تألیف سید حسین بن مرتضی حسینی استرآبادی، به کوشش دکتر احسان اشراقی، ص 144
[4] - تاریخ صفوی، تألیف دکتر احمد تاجبخش، انتشارات نوید شیراز، 1373، صص 203 تا 205
5- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401