بعد از آن که مغولان بر قسمتهای وسیعی از آسیا مسلّط شدند، اروپائیان به خاطر سقوط خلافت عباسیان شادمانیها کردند؛ امّا از طرف دیگر نگران حملهی مغولان به اروپا شدند. از آن زمان امپراتوران روم شرقی و پاپ و سایر سلاطین اروپایی سعی داشتند که با فرستادن سفیران و تجّار با سران مغولان ارتباط بر قرار سازند. این اقدامات باعث گردید کمکم پای بازرگانان و جهانگردان و مبلّغان مسیحی به خاک ایران نیز باز شود. ایران در اثر حملات مغول و تیموریان در پرتگاه سقوط و تجزیهی کامل قرار گرفت و در همین ایّام امپراتوران عثمانی نیز با فتح قسطنطنیه قدرت زیادی به دست آورده بودند و با ادّعای آن که وارث خلفای اسلامی میباشند، نقشهی تصرّف کلیّهی کشورهای مسلمان را در سر میپروراندند. در چنین اوضاعی است که سلسله صفویان به رهبری شاه اسماعیل شکل میگیرد و به ایران سامانی دیگر میبخشد. در این زمان گذشته از تهدید ترکان عثمانی، ایران از سمت جنوب مورد تهاجم نیروهای متجاوز پرتغالی و از جانب شرق مورد تهدید ازبکان قرار داشت. بعد از استیلای ترکان در سال 1453 بر قسطنطنیه و سقوط امپراتوری روم شرقی تمام راههای اروپائیان به سوی آسیا بسته شد و آنها برای دستیابی به سرزمینهای چین و هند مسیرهای جدیدی را جستجو کردند که در پی آن موفق به کشف بسیاری از نقاط کره زمین گردیدند. در آن زمان دو کشور قدرتمند اروپا یعنی اسپانیا و پرتغال برای رفع اختلافات و بروز جنگ، کرهی زمین را بین خود تقسیم کرده بودند. دکتر نصرالله فلسفی در این رابطه و چگونگی نفوذ پرتغالیها در قاره آسیا مینویسد: «در آن هنگام دولتهای اسپانیا و پرتغال بزرگترین دول مستعمراتی جهان به شمار میرفتند و دریانوردان آن دو کشور پیوسته جزایر و قارههای مجهول را کشف و به نام پادشاهان خود تصرّف مینمودند و چون در این امر رقابت به وجود آمده و نزدیک بود بین دولتهای مزبور جنگ درگیرد، در سال 1493م/898ه.ق پاپ الکساندر ششم بورژیا فرمانی صادر کرد که به موجب آن کرهی زمین از نصفالنهار 46 درجهی غربی به دو قسمت منقسم گردید. نیمکره غربی (به استثنای برزیل) متعلّق به پادشاه اسپانیا و نیمکرهی شرقی متعلّق به پادشاه پرتغال شناخته شد. این فرمان پاپ با انعقاد عهدنامه تور دو سیلاس بین دو دولت اسپانیا و پرتغال در 7 ژوئن 1494 جنبه سیاسی و رسمی یافت. از این تاریخ دولت پرتغال که خود را مالکالرقاب نیمکرهی شرقی میدانست به منظور توسعه دادن دامنهی متصرفات خود در پیدا کردن راه دریایی به آسیا پیشقدم شد.»[1]
کشورهای اروپایی در طی قرون متمادی علی رغم اختلافات داخلی خود در سیاست خارجی وجوه مشترکی را دنبال کردهاند. محور اصلی این سیاستها مبارزه با نفوذ اسلام و تسلط و ارتباط با کشورهای شرق بوده است. در مورد سیاست آنان در رابطه با ایران میتوان گفت که علاوه بر کسب اطلاعات و امتیازات تجاری همواره به دنبال کسب حمایت مزوّرانه از پادشاهان صفوی در جهت مقابله با عثمانیان بودهاند. آنان برای تضعیف دولت عثمانی خواهان ارتباط نزدیک با ایران برآمدند و موفّق به عقد قراردادهایی نیز با ایران شدند که به هنگام اجرای مفاد عهدنامهها طبق معمول تاریخ معاصر، جنبهی نقد و عملی آن از طرف ایران و نسیه از طرف اروپائیان بوده است. اوّلین روابط ایران با پرتغالیها از زمان شاه سماعیل اول آغاز میگردد. از همان زمانی که در سال 1453م /857 ه سلطان محمّد فاتح قسطنطنیه را فتح کرد، سوداگران پرتغالی و ونیزی که به امتعهی کشورهای آسیا علاقه فراوان داشتند ناچار به دنبال کشف راههای جدید برای دستیابی به خصوص هندوستان برآمدند. نتیجهی این تلاشها منجر به آن میشود که در سال 904ه/1484م. واسکودوگاما قارّه آفریقا را دور زده و خود را به هندوستان برساند و این فرد راه مستعمراتی پرتغالیها را در آسیا فراهم ساخت. قبل از ورد پرتغالیها تجارت این منطقه در دست اعراب مصر و عمان و یمن بود؛ ولی بعد از آن که پرتغالیها بر هندوستان دست یافتند، کمکم به دلیل داشتن برتری نظامی تمام تجارت دریایی را به خود اختصاص دادند و دست اعراب را از نواحی اقیانوس هند و دریای عمان و خلیج فارس کوتاه کردند و سرانجام با تصرّف جزیرهی هرمز توسط آلبوکرک بر تمام خطوط تجارتی خلیج فارس دست یافتند. دکتر نصرالله فلسفی در مورد تاریخچهی روابط ایران و اروپا در عصر صفویه تحقیقی جامع دارند که در قسمتی از آن چنین مینویسد: «در سال 643 هجری قمری / 5-1244 میلادی» پاپ اینوسان چهارم به همین نظر دو هیأت از روحانیون مسیحی را نزد خان مغول فرستاد. ریاست یکی از این دو با مردی ایتالیای به نام یوهانس دوپلانو کارپینو از کشیشان عیسوی بود. این مرد در سال 644 هجری به مغولستان رسید و در قوریلتای یا مجلس انتخاب گیوک خان فرزند اگتای قاآن پسر چنگیز حاضر شد. پس از آن نیز لوئی نهم مشهور به مقدّس پادشاه فرانسه که در سواحل دریای روم با مسلمانان به جنگهای مذهبی مشغول بود بر آن شد که با خان مغول از در دوستی درآید و با او بر ضدّ مسلمین طرح اتحادی بریزد. پس سفیرانی چند به دربار خان فرستاد که از آن جمله یکی گیوم دورو بروکی نام داشت و این سفیر در سال 650ه از شمال دریای خزر خود را به مغولستان رسانید و در شهر قراقوم به خدمت منگو قاآن فرزند تولوی پسر چنگیز که پس از گیوک بر تخت خانی نشسته بود، رسید. پس از انقراض خلافت عباسی دامنهی روابط اروپا با آسیا وسیعتر شد و امپراتوران روم شرقی و پاپ و سایر پادشاهان اروپا، سفیران بسیار به دربار چنگیز فرستادند و پای مبلغان و سوداگران مسیحی به خاک ایران باز شد و تا حدی بازار تجارت اروپا با کشورهای غربی آسیا و چین رونق گرفت. معروفترین مسافران این زمان مارکوپولو از مردم ونیز که از راه ایران به چین رفت و در خانبالیغ (پکینگ) به خدمت قوبیلای قاآن پسر تولوی رسید و بیست سال از جانب او مأمور کارهای مهم کشوری بود و در سال 659 ه (6- 1295 م) به اروپا باز گشت و سفرنامهی او معروف است.»[2]
پس از انتشار سفرنامهها و توصیف کشورهای آسیایی و موانعی که امپراتوری عثمانی در راه تجارت اروپائیان به وجود آورده بود، باعث شد که آنان به دنبال راههای جدید برآیند. یکی از مناطقی که از دیرباز دارای اهمیّت تجاری بود جزیرهی هرمز میباشد که در زمان شاه اسماعیل اول به تصرّف پرتغالیها درآمد. در این ایّام به دلیل گرفتاریها متعدّد داخلی فرصتی برای توجه به این مناطق از ایران وجود نداشت. در زمان شاه عباس اوّل با تمرکزی که در حکومت ایران شکل گرفت و همچنین با رقابتی که بین کشورهای اروپایی در منطقه به وجود آمد، فرصت آزاد سازی جزیره هرمز مهیّا گردید که شاه عباس آن را به مرحلهی اجرا درآورد. جزیرهی هرمز در گذشته و حال از اهمیّت ویژه برخوردار بوده و برای آشنایی بیشتر از نگین درخشان خلیج فارس به نکاتی چند از تحولات و تغییرات سیاسی از زمان شاه اسماعیل تا شاه عباس اول اشاره میگردد. دکتر نصرالله فلسفی در این رابطه مینویسد: «جزیره هرمز تا حدود قرن هشتم هجری جرون نام داشت. جهانگردان و جغرافی نویسان اسلامی مانند مقدسی و شریف ادریسی و اصطخری شهر هرموز کهنه را از آثار اردشیر بابکان دانسته و مرکز تجارت و معاملات کرمان شمردهاند. نام این بندر که در تمام کتابهای قدیم هرموز یا هرموج نوشته شده در نزدیکی شهر میناب کنونی میباشد که بر گرفته از همان واژه هور یا خور به معنی بندر و لنگرگاه میباشد که بعداً به جزیره مذکور اطلاق میگردد. در حدود سال 701 ه.ق به علت حمله مغول میربهاءالدین ایاز، پانزدهمین امیر هرموز از آن بندر با تمام اهالی به جزیرهی جرون رفتند و اسم آن جزیره را به یادگار وطن به هرمز تبدیل کردند. ابن بطوطه مراکشی در باره این جزیره مینویسد شهر هرمز کهن در کنار ساحل واقع شده و شهر تازه جزیرهای است و جرون پایتخت آن است. این شهر مرکز تجارت کالاها و محصولات هندوستان و ایران است و خوراک ساکنین آن ماهی و خرماست که از بصره و عمان میآورند. آب شیرین در این جزیره کمیاب است و بدین سبب آب انبارهایی برای ذخیره آب باران ساختهاند
جهانگردان اروپایی و دیگران در مورد اهمیّت این جزیره سخن بسیار گفتهاند و در مثل معتقد بودند که اگر دنیا حلقهی انگشتری باشد هرمز نگین آن است و این سخن به گزاف نیست؛ زیرا که امروز نیز اهمیّت خود را حفظ کرده است. آلبوکرک در سال 913هجری /1507م با شش کشتی به عزم گرفتن جزیره هرمز رو به خلیج فارس نهاد و در راه شهر مسقط از شهرهای عمّان را که شهر بزرگ و پر جمعیت و خراجگزار امیر هرمز بود با برخی دیگر از بندرهای عمان گرفت و آتش زد و در برابر شهر تازهی هرمز لنگر انداخت. در این زمان امیر هرمز کودکی دوازده ساله به نام سیفالدّین بود و یکی از غلامان وی موسوم به خواجه مطار که مردی کاردان و دلیر بود به عنوان نیابت سلطنت بر جزیره حکومت میکرد. این مرد چون از حمله آلبوکرک آگاه شد، چهارصد کشتی بزرگ و کوچک با 2500 سپاهی در ساحل گرد آورد و از کشورهای همسایه مانند ایران و عربستان نیز مردان جنگی فراوان اجیر کرد و سپاهی مرکب از سی هزار مرد مسلّح فراهم ساخت که از آن جمله چهار هزار تیرانداز چیره دست ایرانی بودند. آلبوکرک نخست به امیر هرمز تکلیف کرد که گردن به اطاعت پادشاه پرتغال نهد و خراجگزار وی گردد. چون خواجه عطار تکلیف وی را نپذیرفت با وجود کثرت سپاهیان دشمن و کمی قوای خویش فرمان جنگ داد و سرانجام آلبوکرک به سبب داشتن توپ و تفنگ و سلاح آتشین پیروز شد و امیر هرمز تابع و خراجگزار دولت پرتغال ساخت و پنج هزار اشرفی پول رایج سواحل خلیج فارس از وی غرامت گرفت. مقرّر شد که همه ساله نیز پانزده هزار اشرفی به دولت پرتغال خراج دهد. همین دریانورد پرتغالی با امیر هرمز قراردادی بست که از کالاها و اجناس پرتغال بیش از مقداری معیّن حقوق گمرکی نگیرد و مالالتّجاره هرمز نیز در پرتغال از پرداخت عوارض معاف باشند. بعلاوه هیچ یک از کشتیهای بومی بی اجازهی مخصوص مأموران پرتغالی در خلیج فارس به تجارت نپردازند. سپس بر آن شد که در جزیرهی هرمز و جزایر اطراف آن مانند قشم و نابند و امثال آنها قلعههایی بسازد و سرانجام محل مورونا را در جزیره هرمز انتخاب کرد و در آن جا قلعهای استوار بنا نهاد. تجارتخانهی بزرگی نیز در شهر هرمز تأسیس کرد و مقدار فراوانی ماالتجاره بدانجا فرستاد و برای جلب رضای دستور داد که اجناس را بسیار ارزان بفروشند. اندکی پس از این وقایع شاه اسماعیل اول، پادشاه ایران از امیر هرمز خراج معمول سالانه را مطالبه کرد و امیر هرمز ناچار به آلفونسو دو آلبرکوک متوسّل شد. دریاسالار پرتغال بدو پیغام فرستاد که ما هرمز را با زور و توانایی گرفتهایم و متعلّق به دن مانول پادشاه پرتغال است و امیر هرمز حق آن که به پادشاه دیگر جز وی خراج دهد، نیست. وگرنه او را از امیری جزیره خلع خواهیم کرد و کسی را که از پادشاه ایران بیمی در دل نداشته باشد به جایش خواهیم نشاند. پس از آن مقداری گلوله توپ و تفنگ و باروت به فرستادهی امیر هرمز داد و گفت به امیر خود بگو که به جای خراج اینها را نزد شاه اسماعیل بفرست. چه پادشاه پرتغال به ما فرمان داده است که جواب دشمن را به جز با این گونه چیزها ندهیم. من پس از آن که قلعهی هرمز به پایان رسید به سواحل خلیج فارس خواهم تاخت و تمام نقاط ساحلی آن را که اکنون در دست شاه اسماعیل است به نام پادشاه پرتغال خواهم گرفت.
در سال 914هجری /8-1507م به سبب اختلافات شدیدی که میان ملّاحان و صاحب منصبان دریایی پرتغال پدید آمد آلبوکرک ناچار جزیرهی هرمز را ترک گفت و به هندوستان باز گشت و از تعقیب فتوحات خود در خلیج فارس چشم پوشید و چون در سال 915 هجری المیدا از نیابت سلطنت هند معزول شد به جای وی نشست. پس از آن به سبب انقلاباتی که در بندر گوا مرکز متصرّفات پرتغال در هندوستان روی داد، آلبوکرک تا سه سال نتوانست از هندوستان دور شود. در سال 918 هجری عازم گرفتن بندر عدن و شهر مکه شد ولی به مقصود نرسید و تنها به گرفتن خراج هرمز قناعت کرد. سال بعد از پادشاه پرتغال بدو فرمان رسید که به تسخیر عدن و بابالمندب رود و راه دریای احمر را بر کشتیهای پرتغالی باز کند. آلبوکرک این بار با بیست کشتی بزرگ و دو هزار و پانصد سپاهی به سوی بندر عدن رفت، امّا باز کاری از پیش نبرد و نومید باز گشت.
پس از بازگشت آلبوکرک به هندوستان سفیری از طرف شاه اسماعیل اوّل صفوی نزد وی رفت و با او معاهدهی دوستانه بست. در همان سال نیز آلبوکرک برادرزادهی خود، پرو نام را با چند کشتی برای سرکوبی اعراب عدن که به متصرّفات پرتغال تجاوز کرده بودند، بدان ناحیه فرستاد. پرو پس از آن که برخی از کشتیهای بازرگانی اعراب را گرفت، در ماه ربیعالاول سال 919ه /1513م برای گرفتن خراج هرمز بدان جزیره رفت؛ ولی توران شاه امیر هرمز چون در حمایت شاه اسماعیل اول درآمده بود از پرداختن خراج خودداری کرد و پرو ناچار به هندوستان بازگشت. پس از بازگشت وی آلفونسو دو آلبوکرک بر آن شد که خود به جزیره هرمز رود و بنیان تسلّط پرتغال را در آن جزیره استوار سازد. پس در ماه محرّم سال 921/ 1515 با 26 کشتی و 2200 سرباز راه خلیج فارس پیش گرفت. در راه به او خبر رسید که در جزیره انقلابی برخاسته و عامل ایرانی مسقط به نام رئیس احمد، امیر هرمز را زندانی و جزیره را تصرّف کرده است. پس خود را به شتاب بدان جزیره رسانید و بیدرنگ شهر را گلوله باران کرد. رئیس احمد از بیم او توران شاه، امیر هرمز را آزاد ساخت و با دریا سالار پرتغال از در صلح درآمد. سپاهیان پرتغال به آسانی بر قلعهی شهر دست یافتند و بیرق پرتغال را بر فراز قصر امیر برافراشتند. اندکی پس از این وقایع سفیر دیگری از حمایت شاه اسماعیل اوّل نزد آلبوکرک رفت و قراردادی با شرایط زیر میان دو دولت ایران و پرتغال بسته شد:
1-نیروی دریایی پرتغال با لشکرکشی پادشاه ایران به بحرین و قطیف مساعدت کند.
2- نیروی دریایی پرتغال در فرونشاندن انقلاب سواحل بلوچستان و مکران با دولت ایران یاری کند.
3- دو دولت ایران و پرتغال با هم متحد شوند و با ترکان عثمانی بجنگند.
علاوه بر این شاه اسماعیل از جزیره هرمز چشم پوشید و موافقت کرد که امیر هرمز از آن پس تابع و خراجگزار پادشاه پرتغال باشد و دولت ایران در امور آن جزیره مداخله نکند. در همان سال آلبوکرک برادرزادهی خود پرو را به فرماندهی نیروی پرتغالی هرمز گماشت و به هندوستان بازگشت و پس از ورود به بندر گوا در 15 ماه دسامبر 1515م/921ه درگذشت.
از مرگ آلفونسو دو آلبوکرک تا زمان شاه عباس اول، یعنی تا اواخر قرن دهم هجری دولت پرتغال در خلیج فارس قدرت فراوان داشت و کشتیهای آن دولت از راه هرمز که مرکز تجارت ایشان در اطراف خلیج فارس بود با بیشتر بنادر جنوبی ایران و سواحل عربستان تا بصره معامله و تجارت انحصاری داشتند. در این مدّت دست تسلّط ایشان روز به روز بر سواحل ایران درازتر شد؛ ولی مراکز بازرگانی دریای عمان و خلیج فارس مانند مسقط و هرمز و بحرین به سبب ستمکاری و آزمندی ایشان راه ویرانی و زوال میسپرد. پس از مرگ آلبوکرک مردی به نام لوپو سوارز به نیابت سلطنت هندوستان رسید و در زمان حکومت او مأموران پرتغال به فرمان «دم مانول» پادشاه آن کشور گمرک جزیرهی هرمز را در دست خویش گرفتند و به سبب اجحاف و ستمکاری ایشان در جزایر هرمز و بحرین و سواحل مسقط و برخی دیگر از نواحی خلیج فارس، انقلابات سخت برخاست و گروهی از نگهبانانِ قلعههای پرتغالی کشته شدند. امیر هرمز هم در این میان جرأتی یافت و قلعهی پرتغالی جزیره را محاصره کرد، ولی چون از مسقط به نگهبانان قلعه کمک رسید از بیم شهر را آتش زد و به جزیرهی قشم گریخت و در آن جا کشته شد و فرزند سیزده سالهاش به نام محمّد شاه جانشین وی گردید. پس از آن نایبالسلطنه تازهی هندوستان که دن دورات دومنزس نام داشت در کنار رودخانهی میناب با امیر تازه قراردادی بست و امیر هرمز بار دیگر فرمانروایی پادشاه پرتغال را بر آن جزیره و متصرّفات دیگر خویش تصدیق کرد. (رمضان 929/ ژوئیه 1523) حوادث اخیر مقارن بود با مرگ شاه اسماعیل اول و پادشاهی پسرش شاه تهماسب اوّل بود. در دوره فرمانروایی این پادشاه از جانب ایران برای تصرّف جزایر هرمز و قشم و کوتاه ساختن دست مأموران پرتغالی از این جزایر و دیگر بنادر جنوب ایران اقدامی نشد و چه از طرفی شاه تهماسب در دوران پادشاهی خود بیشتر یا در ولایات غربی گرفتار جنگ با حریف زورمندی چون سلطان سلیمان خان قانونی پادشاه عثمانی بود و یا در خراسان به دفع حملههای ازبکان اشتغال داشت و فرصت آن که به سواحل جنوبی توجّهی کند، نمییافت. از طرف دیگر درین زمان قوای دریایی پرتغال در اقیانوس هند و دریای عمان و خلیج فارس بی رقیب بود و آن دولت با کشتیهای جنگی خویش بر تمام مراکز بزرگ بازرگانی هندوستان و سواحل دریای عمان و خلیج فارس تسلّط داشت و باز گرفتن جزایر و بندرهای جنوبی ایران زمانی امکان پذیر بود که دولت ایران با خود به تهیّه کشتیهای جنگی و نیروی دریایی همّت گمارد و یا از دولتی که در دریا با دولت پرتغال همسری بتواند کرد، یاری جوید. چون هیچ یک از این دو امر در دورهی پادشاهی شاه تهماسب اول میسّر نبود، به همین سبب تا پایان سلطنت آن پادشاه و از آن پس نیز تا زمانی که سفاین هلندی و انگلیسی به اقیانوس هند و دریاهای جنوب آمدند، پرتغالیان در متصرفات خویش بی رقیب و فرمانروای مطلق بودند و فقط گاهگاهی دولت عثمانی آسایش تجارتی ایشان را بر هم میزد.
مناسبات دولت پرتغال با ایران در دوره پادشاهی شاه تهماسب اوّل (930 تا 984ه ) به ظاهر دوستانه بوده است و از جزئیات آن آگاهی کامل نداریم. همین قدر معلوم است که دولت پرتغال و دن سباستیان از پادشاهان آن کشور (1557 تا 1578م ) یک بار در سال 958ه / 1551م و بار دیگر در سال 982/1574 سفیرانی با تحف و هدایای بسیار از راه هرمز به دربار شاه تهماسب اول فرستاده و سفیر سباستیان که از بزرگان پرتغال بوده با شکوه و جلال فراوان به ایران آمده است. چنان که همراهان وی گذشته از ملازمان و خدمتگزاران، نزدیک پنجاه تن بودهاند؛ ولی شاه تهماسب به سبب آن که مأموران پرتغال در جزیره هرمز با مسلمانان بدرفتاری میکردند و به ایشان اجازه ساختن مسجد نمیدادند این سفیر را به سردی پذیرفت و تا سال مرگ خویش (984ه) به او و همراهانش اجازهی بازگشت نداد و فرستادگان پرتغال پس از مرگ وی در زمان پادشاهی پسرش شاه محمّد خدابنده اجازهی بازگشت یافتند. از سال 988 /1580 که سال چهارم پادشاهی شاه محمّد خدابنده است کشور پرتغال به تصرّف دولت اسپانی درآمد و تا سال 1050ه /1640م سیزدهمین سال سلطنت شاه صفی در تصرّف آن دولت بود.
فلیپ دوم پادشاه اسپانی که در مذهب کاتولیک سخت متعصّب بود پس از آن که سرزمین پرتغال را به تصرّف آورد، بر آن شد که برای سه منظور سفیری به دربار ایران فرستد. یکی آن که شاه ایران پیروان مذهب کاتولیک را در سراسر کشور خویش آزادی مذهبی عطا کند؛ دیگر آن که از دشمنی و جنگ با ترکان عثمانی دست نکشد و سوم آن که به رعایای اسپانی در کار تجارت امتیازاتی دهد. پس به دم ماس کارنها دوسانتا کروز نایبالسلطنهی هندوستان فرمانی فرستاد و دستور داد که مردی شایسته را به سفارت روانهی دربار ایران کند؛ ولی چون وضع مالی نایبالسّلطنه هندوستان با فرستادن سفیری عالی مقام و تحمّل مخارج گزاف مساعد نبود، شورای نیابت سلطنت کشیشی پر سیمون مورالس نام را که فارسی میدانست و بدین زبان سخن میگفت به ایران فرستاد. شاه محمّد این کشیش را به گرمی پذیرف و او را مأمور کرد که به پسر بزرگش حمزه میرزا درس ریاضی و نجوم دهد و به درخواست وی از مذاکرات دوستانه و مصالحه با دربار عثمانی چشم پوشد و برای این که رشتهی دوستی ایران و دولت اسپانی را محکمتر کند هنگام بازگشت کشیش، سفیری از ایران نیز همراه وی کرد. کشیش اسپانیولی و سفیر ایران با کشتی موسوم به «سفر به خیر» عازم اروپا شدند ولی این کشتی بر خلاف آن چه از نام آن انتظار میرفت در ساحل شرقی آفریقا گرفتار طوفان شد و تمام مسافران خود را به دنیای دیگر برد.»[3]
[1] - تاریخ روابط خارجی ایران، تألیف عبدالرضا هوشنگ مهدوی، چاپ سوم، انتشارات امیرکبیر 1364، ص 10
[2] - سیاست خارجی ایران در دوره صفویه، نصرالله فلسفی، 1342، ص 7
[3] - سیاست خارجی ایران در دوره صفویه، نصرالله فلسفی 1342 ، برگرفته از صفحات 10 تا 26
4- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401
شاه عباس در زمینهی برخورد با دشمنان خارجی فردی موفق بوده و همواره سعی بر آن داشته است که با استفاده از موقعیتهای مناسب در جهت اعتلای ایران بکوشد. او برای مقابله با عثمانیان که بسیاری از نواحی غرب کشور را تصرّف کرده بودند با درایت عمل کرد و از آن جا که توان نظامی و مقابله با آنان را نداشت حداکثر استفاده را از وضعیت آشفتهی دربار عثمانی برد. شاه عباس شهر مهم تبریز را در این موقعیّت آزاد ساخت و به تبع آن حاکمان محلی نیز در خدمت او قرار گرفتند. وی از اوایل سال 1012 در اندیشهی جنگ با عثمانیان بود و در مورد آزاد سازی شهر تبریز و عکسالعمل مردم غیور آن لویی بلان مینویسد: «..... نخستین رویداد تسلیم فوج عثمانی در نهاوند بود که از زندگی در کشور دشمن خسته شده بودند. ضمناً عدم توجه کامل والی بغداد که ریاست فوج را بر عهده داشت، موجب شد تا قلعهی نهاوند را به حسن خان حاکم همدان واگذار کند. حسن خان نیز آن قلعه را ویران کرد. رخداد دیگر شورش یکی از رؤسای قبیلهی کرد به نام غازی بیک در ناحیهی سلماس بود. این فرد با بیلربی عثمانی تبریز قطع رابطه کرده بود و در قلعهی خود به نام «قارنی یاریق» موضع گرفته و شاهیسونی خود را اعلان داشته و درخواست پشتیبانی از قزلباشان کرده بود. این دو رویداد نشانگر وضع هرج و مرج تمام در آناتولی در زمان سلطنت محمّد سوم بود. شورشهایی که در ناحیهی آناتولی به وجود آمده بود به بغداد نیز گسترش یافت. در نتیجه کردها با مشاهده این شورشها و هرج و مرج خواهان دوری از دولت عثمانی شدند. در چنین وضعی بود که شاه عباس تصمیم به باز پسگیری سرزمینهای از دست رفته شد و امیرانش نیز اظهارات او را تأیید میکردند. اندیشه و نیّت شاه عباس تا روزی که منجمان برای جنگ مناسب میدانستند کاملاً سرّی و محرمانه باقی ماند و حتی شایعه انداختند که شاه با ملازمان خود برای شکار به مازندران خواهد رفت و این حرکت مصادف با زمانی بود که علی پاشا حاکم عثمانی در تبریز با نیروهایش برای مبارزه با شورش غازی بیک در نبرد بود.
شاه در هفتم ربیعالثانی 1012 ه.ق با اسکورت معمولی خود مرکب از ششصد تن اصفهان را ترک کرد و آهسته به سوی کاشان رفت. در این شهر بدون آن که در پوشیدن راز بکوشد با سرعت به سوی قزوین رفت و در آن جا غلامان و قورچیها را گرد آورد. ضمناً به ذوالفقارخان حاکم اردبیل دستور داد که خود را با سربازانش به «میانج» برساند و خود نیز با شتاب به تبریز حرکت کرد. صبح روز 18 ربیعالثانی (14 اوت) از کاروانسرای شبلی واقع در چند فرسنگی تبریز گذشت و عثمانیهایی که برای دریافت راهداری در جادهها بودند و دیدن سپاه شاهی را به چشم خود باور نمیکردند همگی به ضرب شمشیر نابود شدند. قزلباشان پس از چند ساعت با فریاد جنگجویانه «الله الله» وارد تبریز شدند و مردم چنان استقبال گرم و پرشوری از آنان کردند که عثمانیها پنداشتند مردم به شورش برخاستهاند. گرچه سربازان عثمانی به قلعه پناه بردند، امّا تعداد زیادی از آنان در سطح شهر دیده میشدند و نه تنها سپاه شاهی، بلکه خود مردم تبریز به کشتن آنها پرداختند. چه بسا مردمی که دامادهای خود را که عثمانی بودند و دخترهایشان از سالها به عقد آنها درآمده بودند و فرزندانی داشتند به هلاکت میرساندند. در این شادی پیروزی به هیچ یک از سربازان عثمانی رحم نشد و برای این که شاه به اسیران امان ندهد فقط سرهای بریده شده را به او نشان میدادند.
عثمانیهایی که به قلعه پناه برده بودند تنها پس از سه روز دریافتند که چه حادثه ای پیش آمده است. شاه عباس مرکز فرماندهی را در «شنبه غازان» واقع در حومهی شهر که در زمان غازان خان شاه مغول ساخته شده بود، قرار داد و عثمانیها قادر به کوچکترین مخالفتی نشدند. ذوالفقارخان نیز توانست بدون هیچ برخوردی سپاه خود را از اردبیل بیاورد و با رسیدن او تعداد نیروهای شاهی به شش هزار تن رسید و علی پاشا که به کلّی از اوضاع بی خبر بود و به فوجهای ایروان و نخجوان اجازه برگشت به محل خود داده بود فقط با پنج هزار نفر پیاده و سوار نظام و توپخانه به صوفیان رسید. این عدّه بر اثر دلاوری شایان توجه نیروی ذوالفقارخان که شاه او را به «چرخیگری» منصوب کرده بود مورد حمله قرار گرفتند. سپاه ذوالفقارخان توپخانهای در اختیار نداشت، لذا سربازان او نبرد تن به تن را برگزیدند. سواره نظام شاهی نیز که به صورت ذخیره نگهداری میشد به موقع دخالت کرد و این امر باعث پیروزی قزلباشان شد. آنان دشمنان را چه درجا و چه در هنگام تعقیب و گریز نابود کردند که کشتار بزرگی به راه افتاد و برای این که هیچ عثمانی زنده نماند فراریان را تا مرند تعقیب کردند. در میان کشته شدگان دو فرماندهی عثمانی به اسامی محمود پاشا و خلیل پاشا دیده میشدند. علی پاشا را که اسیر شده بود نزد شاه عباس بردند و او به جانش امان داد. نیروی عثمانی که به قلعه پناه برده بودند با از دست دادن بیلربی و نیروی مکمّل خود نتوانستند پایداری زیادی بکنند.
خبر آزادی تبریز واکنش فوری و بزرگی در آذربایجان پدید آورد. تمام کردهای منطقه از حملهی غازی بیک و برادرش قورچی بیک و شیخ حیدر رئیس ایل مکری فوراً به منظور ادای سوگند به شاهی سونی خود را به پای شاه عباس انداختند. شاه نیز تیولداری آنان در سلماس، خوی و مراغه را به رسمیت شناخت و پاداش ذوالفقارخان رسیدن به حکومت آذربایجان بود.»[1]
تصرف شهر بغداد و نواحی دیگر زیارتی در زمانی که سی و شش سال از پادشاهی و پنجاه سال از عمر شاه عباس گذشته بود به وقوع پیوست. آن نواحی از زمان شاه اسماعیل اول جزو ایران محسوب میشد و این امر برای شاه عباس قابل تحمل نبود و علی رغم پیمان صلح با عثمانی به اقدامات نظامی نیز میاندیشید. او به دنبال تلاشهای سیاسی و امنیتی که به وجود آورده بود تصمیم گرفت که به زیارت قبور ائمه به عراق برود و در ضمن انجام این عمل به صورتی باشد که به روابط ایران و عثمانی لطمهای وارد نشود. هنگامی که حاکم عثمانی از این حرکت مذهبی شاه عباس اطلاع یافت به درستی برخورد نکرد و اعلام داشت که حاضر به پذیرایی از شاه و سپاهیانش به عنوان زائر نمیباشد. شاه عباس از این رفتار حاکم عثمانی دچار خشم شد و شاید هم منتظر چنین بهانهای بود که به صفی قلی خان و عیسی خان قورچی باشی دستور داد تا با گروهی از لشکریان بغداد را محاصره کنند. سرانجام دروازههای شهر به روی سپاهیان ایران گشوده شد و رفتاری با مردم و قبور مورد احترام اهل تسنن انجام داد که خاطرات شاه اسماعیل اول را زنده کرد. لویی بلان در مورد رفتار نفرت انگیز شاه عباس با اهالی شهر مینویسد: «فردای آن روز به دستور شاه از جمعیت شهر سرشماری به عمل آمد و تمام اسلحهها جمع آوری شد. روز دیگر طرفداران پاشا دستگیر شدند و اموال آنها ضبط شد. روز 17 ژانویه 1624م / ربیعالاوّل 1033 ه.ق که روز جمعه بود شاه عباس در نماز جمعه که در مسجد جامع برگزار شد حضور یافت. دو روز پس از آن که خشم شاه فرو نشسته بود دستور داد که اسیران را شکنجه دهند تا محل اختفای پول و جواهر خود را نشان دهند. از آن لحظه به بعد شاه تصمیم گرفت تمام اهالی سنّی مذهب شهر به طرز مرتّب قتل عام شوند تا دیگر با دولت عثمانی متّحد نشوند. با میانجیگری سید درّاج متولّی بارگاه کربلا شاه عباس به رحم آمد. او تمام بغدادیهایی را که شیعه و یا مدّعی آن بودند دعوت کرد تا در کتابچهای که به همین منظور تهیّه شده بود ثبت نام کنند. شاه در پایان این مهلت افرادی را که به نام شیعه ثبت نام نکرده بودند قتل عام کرد. از این پس به هیچ کس رحم نشد، بلکه شکنجه نیز به آن اضافه شد. از جمله این که عمر نوری افندی قاضی بغداد را از چانه به درخت خرما آویزان و بدن او را گلوله باران کردند. کشتار همگانی را با آب و آتش ادامه دادند؛ به این صورت که محکومان را در قایقهایی روی هم انباشته و میان رود دجله آتش زدند. خود بَکِر را نیز پس از یک هفته بازجویی و شکنجه برای افشای محل اختفای گنجینههایش اعدام کردند. این قتل عام با ویران کردن مزار ابوحنیفه و شیخ عبدالقادر گیلانی و غارت تمام زینت و زیورهایشان تکمیل شد. این عملیات در نیمهی ماه فوریه پایان یافت و شاه عباس هدایایی به حرم کاظمین بخشید.[2] صفی قلی خان را حاکم بغداد کرد و برای زیارت به نجف رفت. در آن جا برای ایجاد یادبودی از خود خیرات فراوان کرد و جوی آبی را که در زمان شاه اسماعیل اول ساخته شده بود و اینک ویران شده بود تعمیر کرد.
در ایام نوروز که شاه عباس در کربلا بود هدایای زیادی تقدیم حرم حضرت سیدالشهدا (ع) کرد و تولیت آن جا را به سارو سلطان بیگدلی که صوفی زاده و حاکم حلّه بود، سپرد. وی پس از مدتی در بغداد در ماه رجب که زمان زیارتی عتبات است به نجف و کربلا باز گشت و با مردم به زیارت پرداخت. پس از آن به ایران باز گشت و به سپاه خود مرخصی داد و در 17 رمضان 1033 ه.ق / 6 ژوئیه 1624م به پایتخت رسید، امّا بیش از مدت زمان لازم برای رسیدگی به کارهای کشور در اصفهان نماند.»[3]
[1] - زندگی شاه عباس، نوشته لوسین لویی بلان، ترجمه دکتر ولیالله شادان، انتشارات اساطیر، 1375، صص 161 و 162
[2] - این گونه رفتار شاه عباس منحصر به عثمانیان نبوده و در دیگر نواحی ایران نیز عمل کردهاند؛ چنان که جلالالدین محمّد یزدی منجم باشی وی در وقایع سال 1008 هجری قمری مینویسد: «در اواخر ماه صفر این سال نزول اجلال به بلدهی سمنان واقع شد و میرمراد چلاوی را گرفتند و به جهت زیادتی و عدم اطاعت قانون جماعت سنیان سرخه را گرفتند و گوش و بینی ملایان ایشان را به جهّال ایشان خوراندند و سیصد تومان هم به رسم جریمه از ایشان گرفتند. از حوادث سال 1017 هجری قمری آمده است که نزول به همدان واقع شد و چون سنیان آن محال به دستیاری محمود دباغ که رأس و رئیس سنیان و کدخدای شهر بود به شیعیان ظلم وجفا نموده بودند، نواب کلب آستان علی جهت بازخواست طلب محمود دباغ نمودند. او روی پنهان کرد و حاضر نشد و مشخص شد که پی پای مداحی را بریده بود و شیعیان را آزار بسیار کرده بود. حسبالحکم کوچک و بزرگ و ترک و تاجیک خصوصاً جماعت شالبافان که به تسنن مشهور بودند و به سبب اعتبار و بزرگی محمود دباغ از تسنن ابا ننمودند، به طلب او مشغول شدند و مقرّر شد که اگر بعد از سه روز پیدا نشود جماعت مذکور را به قتل عام نیست و نابود سازند و اموال و اسباب و زن و فرزندان ایشان از غازیان باشد. روز چهارشنبه پانزدهم جمادیالاول (1017) محمود دباغ را گرفته، آوردند و به یاسا رسانیدند.»
[3] - زندگی شاه عباس، نوشته لوسین لویی بلان، ترجمه دکتر ولیالله شادان، انتشارات اساطیر، 1375، صص 292 و 293
4- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401
پس از استقرار حکومت صفوی روابط ایران و عثمانی همواره خصمانه بوده و هر یک از دو کشور بر اساس مواجه شدن با رقیبان خود تن به انعقاد قراردادهایی دادهاند. رابطهی آنان در زمان شاه تهماسب اول و پیمان صلح آماسیه که یکی از نتایج آن زندانی کردن اسماعیل میرزا به مدت بیست سال در قهقهه بود، تقریباً آرام بوده است. بعد از آزادی وی و به قدرت رسیدنش نیز این روال همچنان ادامه یافت، امّا در زمان جانشین وی که شاه محمّد باشد به دلیل بی لیاقتی و دخالتهای مهد علیا و رقابت شدید قزلباشان سراسر کشور دچار آشوب و هرج و مرج گردید و دولت عثمانی با استفاده از این فرصت نواحی زیادی را به تصرف خود درآورد. هنگامی که شاه عباس به حکومت رسید وضعیت سیاسی ایران بسیار نا به سامان بود و از شاه محمّد تنها نامی بیشتر باقی نمانده و سران قزلباش با رقابتهای خود تمرکز و اقتدار ایران از بین برده بودند. تمامی ایالات غربی و شمال غربی شامل آذربایجان و گرجستان و ارمنستان و شیروان و کردستان و لرستان در تصرّف عثمانیها قرار داشت. آنان در نهاوند و تبریز دژهای نظامی ساخته و این نواحی را حق مسلّم خود میپنداشتند. در خراسان ازبکان به تاخت و تاز و غارتگری مشغول بودند و در داخل کشور نیز سران قزلباش به جان یکدیگر افتاده و از پادشاه اطاعتی نداشتند و ارزش و مقام مرشد کامل چنان از بین رفته بود که اقدام به قتل همسر و فرزندانش کردند. تأثیر این اختلافات موجب گردید که حاکمان عثمانی قصد حمله به ایران را در سر بپرورانند. آنان برای بی ثبات کردن منطقه بسیاری از کردهای سنی و مردم آذربایجان را که در اثر نارضایتی به سمت آنها متمایل شده بودند وادار به قتل و غارت در نواحی خود کرده و زمانی که اوضاع مساعد شد سلطان مراد خان بر خلاف عهدنامهی زمان شاه تهماسب به ایران حمله کرد.
در این زمان شاه عباس به دلایل مختلف از توان نظامی برخوردار نبود و قدرت مقابله با عثمانیها را نداشت و به ناچار تسلط بر دشمنان داخلی و ازبکان را در اولویت برنامه خود قرار داد.[1] او با ناخشنودی پیمان دوستی با عثمانیان بست و سپس پایتخت خود را از قزوین به اصفهان منتقل ساخت.[2] او که در میدان جنگ و جدال پرورش یافته و دارای کوله باری از تجربیات بود در ابتدا برای خارج ساختن قزلباشان از نفوذ سیاسی و نظامی اقدام به تشکیل سپاه جدید شاهسون ( دوستداران شاه) کرد و در ضمن سعی کرد که در ارتباط با اروپائیان از تجهیزات نظامی و سیاسی آنان بهره ببرد. او با این درایت و برنامه ریزی علاوه پیروزی بر دشمنان داخلی و ازبکان نیروهای عثمانی را نیز شکست داد تا جایی که مفتی اعظم عثمانی در جایی ایرانیان را چنین نفرین میکند که من از درگاه خداوند امیدوارم که روز حشر شما رافضیها را به جای خر به خدمت یهودیان بگمارند و آن ملت بینوا و بیچارهای که مورد تحقیر دنیاست بر شما سوار شده و با شما به سرعت هرچه تمامتر به جهنم بروند. البته قابل ذکر است که کسب این پیروزیها به آسانی نبوده و با صدمات زیاد به دست آمدهاند و شاه عباس حداکثر استفاده را از اوضاع آشفته دربار عثمانی برده است. همان گونه که انسان موفق کسی است که از موقعیتها به خوبی استفاده کند شاه عباس نیز در جهت باز پسگیری سرزمینهای از دست رفته توسط عثمانیان از اوضاع آشفتهی دربار آنان استفاده کرد و بعد از آن که در داخل ایران موقعیت خود را مستحکم ساخت اقدام به مبارزه با آنان کرد.
لویی بلان اشارهای کوتاه به قیامها و اختلافات دربار عثمانیان دارد و مینویسد: «شاه عباس خوب میدانست که بیشتر موفقیّتهایی که در ماورای قفقاز به دست آورده بود بر اثر نابسامانی اوضاع در استانهای آسیایی کشور عثمانی بوده است. هرج و مرجی که در زمان لشکرکشی چغاله زاده که در سال 1605م/ 1014ه.ق وجود داشت پس از مرگ او در «وان» که اندکی پس از شکست او در «سیس» اتفاق افتاد به مراتب بیشتر شد. زمانی که دولت استانبول تمام تلاش خود را صرف جنگ در مجارستان میکرد علی پاشا جان بولاد اوغلی با یاری یکی از رؤسای «دروز» به نام امیر فخرالدین در سوریه ادّعای خود مختاری کرد. سکّه به نام خود زد و به نام او خطبه خواندند. محمّد پاشا قلندر اوغلی در ناحیهی آنکارا اعلام استقلال کرد. سراج اوغلی در قونیه، مصلی چاووش در آدانا و بک شیری اوغلی در سفلکه نیز ادّعای استقلال کردند. از همه مهمتر بیشترین بخش آسیای صغیر از کرانهی دریای مدیترانه و دریای مرمره تا مرز ایران پر از گروه شورشی و راهزنی به تمام معنا بود که دربار استانبول آنان را جلالی مینامید.
در سال 1606 میلادی که شاه عباس از یک پیروزی به پیروزی دیگری در گرجستان دست مییافت اوضاع آسیای صغیر از دیدگاه دولت استانبول آن چنان وخیم بود که سلطان احمد تصمیم گرفت برای آن که بتواند مراد پاشا وزیر بزرگ را مأمور لشکرکشی در آسیای صغیر کند روز یازدهم نوامبر قرارداد صلحی را با اتریش در سیتوا توروک امضا کرد. این لشکرکشی در بهار سال بعد (1607) آغاز شد و مراد پاشا توانست پس از اطمینان یافتن از بی طرفی قلندر اوغلی تمام شورشهای نواحی قونیه، آدانا و سلفکه را بخواباند و چهل هزار تن از افراد پسر جان بولاد اوغلی را در «اروج» شکست دهد و با این پیروزی حلب و سوریه را به دست آورد و پسر جان بولان را فراری دهد. مراد پاشا این پیروزی را با اعمال مجازاتهای وحشیانهای تکمیل کرد و در نتیجه به لقب «قویوچو» یعنی چاه کن اشتهار یافت، زیرا او چاهها و چالهها را با اجساد شورشیانی که به دام میانداخت انباشته میکرد. وزیر بزرگ عثمانی به فرماندهی احمد پاشا به جنگ قلندر اوغلی که دشمنی را آغاز کرده بود به حلب فرستاد. مصطفی پاشا یکی از پسران اوزون احمد پس از کشتن برادرش محمّد پاشا در بغداد اعلان استقلال کرد، لذا سپاهی به فرماندهی محمّد پاشا چغاله زاده به جنگ با او اعزام شد.»[3]
شاه عباس برای افزایش قدرت خود با توجه به بدبینی که نسبت به اروپائیان داشت باز هم از هیچ کوششی در جهت گسترش رابطه با آنها کوتاهی نکرد و تنی چند را به همراه برادران شرلی به اروپا اعزام داشت. کشورهای اروپایی نیز براساس منافع خود و مشکلات مواصلاتی آن زمان تنها به وعدههای توخالی بسنده کردند و در عمل کار مناسبی انجام ندادند و توسط مأموران مذهبی و سیاسی خود به جمع آوری اطلاعات از اوضاع اجتماعی و دربار ایران پرداختند که امروزه یکی از منابع مهم بررسی تاریخ آن زمان میباشد.
شیوهی مبارزه با عثمانیان همانند روش قدیم بوده و استفاده از توپخانه را مقرون نمیدانستند، زیرا معتقد بودند که سرعت تحرک و یا عقب نشینی آنها را دچار مشکل میساخته است. بیشترین روش مقابله با عثمانیها از تاکتیک زمین سوخته بوده است که مناطق عاری از هر چیز و آذوقه را تحویل آنان میدادند تا در اثر گرسنگی ناچار به عقب نشینی شوند. دن گارسیا ضمن اشاره به مشکلات شاه عباس در برخورد با عثمانیان و پرهیز از برخوردهای نظامی مینویسد: «ما پیش از حرکت از قزوین از نقشه شاه و کوششهای فوق العاده وی که به وساطت چاووش فرستادهی سردار ترک انجام میگرفت و نامههایی که این سفیر دم به دم برای فرماندهی سپاه عثمانی که در آن ایّام به ایالت وان رسیده بود، میفرستاد و همچنین از ایستادگی چغال اوغلی پاشا در برابر پیشنهادهای شاه آگاه بودیم و حتی شایع بود که شاه دستور داده است رشوهی کلانی به سردار ترک بدهند و قطعی است که به چاووش نیز که از خیلی پیش اقداماتی برای صلح به عمل آورده بود و بین طرفین وساطت میکرد هدیهای داده میشد تا آن جا که سرادر ترک ناگزیر شد برای خاتمهی مذاکرات صلح به بهانههای تازهای متوسّل شود. در صورتی که عثمانیها تا آن زمان نه تنها بدان ایالت وارد نشده بودند، بلکه با وجود داشتن سپاهی گران از سوار و پیاده و توپخانهای نیرومند هنوز با قوای بسیار اندک ایران که فاقد هرگونه تجهیزات جنگی بود روبه رو نشده بودند. بدین سبب بود که شاه اکیداً و با قید مجازات مرگ برای متخلّف، سرادر خویش قرچغای خان را که ارمنی جدیدالاسلام بود از درگیری با عثمانیها به هر علت که باشد و با هر گونه مزیّت متصّور منع کرد و به وی فرمان داد که فقط با چابک سواران خویش در کمین حرکات دشمن باشد و با پراکندن سواران کوشش خود را مصروف به از بین بردن علیق و آذوقه قورخانه و سپاه دشمن کند و ضربه را در دشت بر دشمن وارد آورد و اگر سپاه عثمانی به تعقیب وی پرداخت به داخل کشور عقب نشینی کند تا بدین ترتیب دشمنان در اثر کمبود آذوقه و علیق منکوب شوند. سرانجام در باره علل و جهاتی که سردار ترک را به مصالحه وادار کرد سخنها بسیار متفاوت است. برخی مدّعی بودند و ظواهر امر نیز حاکی از صدق گفتار آنان بود که سردار ترک بر اثر پولی که مخفیانه از شاه عباس دریافت کرده بود به جنگ خاتمه داد. گروهی نیز تحولاتی را که بر اثر خلع مصطفی و جلوس برادرزادهاش عثمان به تخت سلطنت در قسطنطنیه رخ داده بود علت متارکهی جنگ میدانستند. بعضی نیز معتقد بودند که انعقاد پیمانی بین پادشاهان اسپانیا و فرانسه و جمهوری ونیز برای مقابله با حکومت عثمانی یعنی دشمن مسیحیت او را وادار به مصالحه با شاه عباس کرده است.»[4]
از آن جا که در مذاکرات سیاسی قدرت و توان نظامی حرف اول را میزند و همیشه حقوق ضعیف پایمال است شاه عباس از موقعیتی برخوردار بود که عثمانیها تن به مصالحه داده و از خواستهای قبلی خود دست کشیدند. پس از مذاکرات زیاد پیمان صلحی در سال 1021 بین دول ایران و عثمانی منعقد گردید و دولت عثمانی متعهد شد که مرزهای ایران را همان طور که در زمان سلطان سلیم بود به رسمیت بشناسد. شاه عباس نیز تعهد کرد که سالیانه دویست عدل ابریشم برای سلطان عثمانی بفرستد. این صلح نیز دیری نپایید و قشون عثمانی شهر ایروان را محاصره نمودند، ولی قشون ایران آنها را متواری کرد. در سال بعد ترکها به آذربایجان آمدند و تبریز را محاصره کردند، ولی جز خسارت و تلفات بیشمار نتیجهای به دست نیاوردند. بالاخره در سال 1027 معاهدهای با شرایط قبلی بین آنها منعقد گردید و در سالهای بعد بازماندگان بی عرضه صفوی از نتایج آن در تحکیم عیاشی خود استفادهها بردند. در عرض چهل و دو سال پادشاهی شاه عباس اول که تقریباً هیچ سالی بدون جنگ و ستیز نگذشت اوضاع کشور به کلی تغییر کرد، چنان که به سال 1038 ه.ق تمام سرزمینهای از دست رفتهی غربی به خاک ایران ملحق گردید و قندهار و بغداد جزو قلمرو ایران شد. دست پرتغالیان از کرانههای خلیج فارس کوتاه گردید و مردم از رفاهی برخوردار بودند که سابقه نداشت.
[1] - دکتر نصرالله فلسفی در باره وضعیت شاه عباس و علت عقد صلح با عثمانیها در صفحه 149 جلد اول کتاب خود مینویسد: «پس به ناچار به قزوین بازگشت و برای این که خود را از جانب حریف نیرومند غربی ایران آسوده خاطر سازد و با خیال فارغتر به تنبیه یاغیان قزلباش و مخالفان داخلی همّت گمارد، به قبول شرایط دولت عثمانی رضا داد و در ماه شعبان سال 998 هجری قمری مهدیقلی خان چاوشلو حکمران اردبیل را با چند تن از سرداران نامی قزلباش برای امضای معاهده صلح به دربار استانبول فرستاد و برادرزادهی خود حیدر میرزا نیز چنان که شرط مصالحه بود همراه وی کرد تا به عنوان گروگان در دربار عثمانی بماند؛ ولی آقا چاشنی گیر باشی فرستادهی پاشا هم که از دو سال پیش در ایران منتظر انجام یافتن کار مصالحه بود با هیأت سفیران ایران حرکت کرد. سفیر ایران و همراهانش با هزار سوار زبدهی قزلباش به استانبول رفتند. شاه عباس نامهی دوستانهای به سلطان مرادخان نوشته و هدایای گرانبهایی همراه سفیر کرده بود که 1500 اسب ممتاز سواری و سیصد و سی رأس حیوانات باربر از آن جمله بود. فرستادگان ایران در ماه صفر 999 وارد استانبول شدند و سلطان عثمانی از ایشان پذیرایی شاهانه کرد. به موجب پیمانی که به امضاء رسید شهر تبریز با قسمت غربی آذربایجان و ولایات ارمنستان و شکی و شروان و گرجستان و قراباغ و قسمتی از لرستان با قلعه نهاوند ضمیمهی خاک عثمانی شد. شاهزاده حیدر میرزا را هم سلطان عثمانی به رسم گروگان نگاه داشت و مقرّر شد که از آن پس ایرانیان از ابوبکر و عمر و عثمان و عایشه به زشتی نام نبرند. سفیران ایران و همراهانش با بیگلربیگی ایروان و حسین آقا نام از سرداران ترک که حامل متن ترکی قرارداد صلح بودند به ایران باز گشتند. حیدر میرزا تا سال 1005 در استانبول بود و در آن سال به گفتهی مورّخان به بیماری طاعون درگذشت و مرگ او مایه ی خرسندی دربار ایران گردید.»
[2] - درباره علت انتقال پایتخت از قزوین به اصفهان در صفحه 85 کتاب تاریخ ایران که ترجمهای از تحقیقات دانشگاه کمبریج است چنین آمده است «انگیزههای شاه عباس در انتقال پایتخت از قزوین به اصفهان به اندازه انگیزههای جد او تهماسب اول در انتقال پایتخت از تبریز به قزوین در پنجاه سال گذشته چندان روشن و صریح نیست. در آن ایام یکی از عوامل و عناصر قاطع ترس از عثمانیان و تا حدودی ایرانی کردن گرایشهای امپراتوری صفوی و عدم اعتماد به قبایل ترکمان و نفوذ آنها بود. ولی در این روزگار ظاهراً تحت شرایط دیگر و مخصوصاً عشق و علاقه به نقطهای واقع در مرکز امپراتوری بازسازی شده صفوی موجب شده که شاه عباس دست به چنین انتقالی بزند و شهر اصفهان را به دلخواه خود توسعه ببخشد و البته نباید علاقهی شخصی او را به اصفهان که منابع بدان اشاره کردهاند مغفول گذاشت. بعید نیست که عامل دیگر این انتقال و هوای مطلوب منطقه اصفهان آب فراوان و حاصلخیزی اراضی وسیع مجاور آن باشد گو این که مردم اصفهان نزد صفویان از پرونده سفیدی برخوردار نبودند - چیزی که روزبهان خنجی که خود از اهالی اصفهان بوده بدان تأکید ورزید و همیشه و همواره روحیه شایع پراکنی و توطئه گری سرشاری داشتهاند.»
[3] - زندگی شاه عباس، نوشته لوسین لویی بلان، ترجمه دکتر ولیالله شادان، انتشارات اساطیر، 1375، ص 208
[4] - سفرنامه دن گارسیا دسیلوا فیگوئروآ، سفیر اسپانیا در دربار شاه عباس اول، ترجمه غلامرضا سمیعی، نشر نو، تهران، 1363، صص297 و 303
5- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401
دکتر نصرالله فلسفی در مورد مجالس پذیرایی شاه عباس مینویسد: «در پذیراییهای سلطنتی همین که شاه به مجلس میآمد و در جایگاه خود مینشست مطربان به اشارهی او دست به ساز میبردند و رقّاصان به پایکوبی برمیخاستند. سپس سفرههای زربفت پیش روی میهمانان گسترده میشد و انواع میوههای تازه و خشک به مقتضای فصل و آجیلها و شیرینی و شربت در ظرفها و پیالههای طلا و چینی روی سفرهها میچیدند. آلات موسیقی تار و کمانچه و نی لبک و قره نی و دایره و تنبک بود. رقّاصان بیشتر زن و گاه بچهگان زیبا بودند که در ضمن رقص آواز یا تصنیف میخواندند و گاه تصنیفهای ایشان در وصف شاه عباس بود. خدمتگران مجلس شاه بیشتر جوانان خوبرویی بودند که گاه به رسم زمان سبیلی کلفت میگذاشتند، ولی زلف سیاهشان از دو سوی بر شانه آویخته بود. این گونه خدمتگران بر خلاف معمول زمان لباس کوتاهی به بر میکردند که دامانش از زانو نمیگذشت و هنگام خدمتگران مانع کار ایشان نمیشد.
پیترو دلاواله از جهانگردان ایتالیایی که چند سال در ایران میهمان شاه عباس بوده است یکی از مجالس میهمانی شاهانه را که در زیر خوابگاه سلطنتی در کنار شهر سلطانیه انجام گرفته چنین توصیف میکند: در میان چادر که زمین آن با قالیهای بسیار لطیف مفروش بود دو سفرهی بزرگ گسترده و روی هر یک پارچهی زربفت بسیار زیبا و گرانبهایی کشیده بودند. این دو سفره با هم تفاوتی نداشت و در دو سوی چادر گسترده شده بود و آنها تنها برای باده خواری و وقت گذرانی و سرگرم ساختن میهمانان مهیا ساخته بودند. به همین سبب نیز روی آنها چیزهایی که مایهی نشئگی و شرابخواری گردد، مانند پسته شور و خیار و امثال آنها گذاشته شده بود. این گونه خوراکیها در ظرفهای بزرگ در یک ردیف چسبیده به یک دیگر سراسر سفره را فرا گرفته بود. ظرفها همه به رسم دربار ایران از طلا و نقره و بی سرپوش بود و ظرف نقره کمتر دیده میشد. گذشته از ظروف خوردنیها، روی سفره در آن طرفی که میهمانان نشسته بودند مقدار زیادی ظروف خالی نیز برای پوست میوه و پسته و سایر خوردنیها گذاشته شده بود و در آن سوی سفره صراحیها و پیالهها و ظرفهای دیگر به اشکال گوناگون چیده بودند. این ظرفها نیز همه از طلای خالص بود. گذشته از سفرههای دوگانهای که بر دو سوی چادر شاهی گسترده بودند یک سفره نیز با همان طول و عرض و با همان روپوش زربفت در میان خرگاه دیده میشد و این سفره از دو سفره دیگر چندان فاصله داشت که دو نفر به آسانی میتوانستند میان فاصله آنها آمد و شد کنند و به خدمتگزاری میهمانان پردازند. این سفره برای میهمانان نبود. روی آنها تنگهای شراب و پیالهها و چراغها را جای داده بودند و در حقیقت به لوازم پذیرایی اختصاص داشت. سراسر آن از بشقابها و ظرفهای خرد و بزرگ به اشکال گوناگون که تقریباً همه از طلا و بسیار زیباتر از ظروف دو سفره دیگر بود، پوشیده بود. به طوری که بسیاری ظرفها سفره را از نظر پنهان میداشت. چند قدح بزرگ نیز از زر ناب روی این سفره چیده بودند که در هر یک از دوازده تا بیست جام برای باده نوشی جای داشت. یکی از تماشاییترین چیزها نیز تشت بزرگ طلای پر از یخی بود که تنگهای شراب را برای خنک شدن در آن گذاشته بودند. این تشت به شکل مربع مستطیل مانند گاهواره یا صندوقی ساخته شده و در تزئین و ترصیع آن مهارت بسیار به کار رفته بود و به قدری بزرگ بود که به گمان من دو مرد به زحمت از عهدهی برداشتن آن بر میآمدند. به گمان من این تشت، خود بی تنگهای زرینی که در آن جای داده بودند نزدیک بیست هزار سهکن (سکه طلای رایج آن زمان) seguin و از این رو میتوان به ارزش تمام اشیایی که تا کنون شمردهام و بر سفرههای سه گانه داشت پی برد. بالای سفرهای که در میان چادر شاهی گسترده شده بود مقداری ظروف و جامهای بزرگ شراب به اشکال مختلف دیده میشد که همه را با سنگهای قیمتی مخصوصاً الماسهای درشت گرانبها آراسته بودند و برق الماس در روشنایی چراغها درخشندگی و زیبایی دلپسندی داشت.
پس از آن که ساعت ناهار یا شام فرا میرسید ظروف شیرینی و میوه و آجیل را از روی سفرهها بر میچیدند و سفرههای زربفت تازهای به سفرهی پیشین مقابل میهمانان میافکندند. سپس خدمتگران مخصوص با قابهای زرین که جملگی با سرپوشهای طلا پوشیده شده بود و به اصطلاح زمان لنگری نامیده میشد به مجلس داخل میشدند و آنها را به ترتیب پیش روی میهمانان میگذاشتند. در این لنگریها انواع پلوها به رنگهای گوناگون و با طمعهای مختلف ترش و شیرین و تند و اقسام گوشتهای گرم و سرد از بره و گوسفند و آهو و ماهیها و غیره و انواع پرندگان از مرغ و کبک و قرقاول و امثال آنها دیده میشد که هر یک به صورتی جداگانه پخته یا کباب شده بود. هر یک از قابهای پلو و لنگریهای پر از گوشت و کباب و نیمرو و کوکو و مربا و بورانی و ماست و غیره را پیش خدمتی بر سر یا در دست میگرفت. گاه نیز ظروف بسیار سنگین را در طبقهای زرین حمل میکردند، ولی همهی خدمتگران هرگز داخل مجلس نمیشدند. گروهی ظروف را از آشپزخانه شاهی دست به دست به مجلس شاه میرسانیدند و گروه دیگر روی سفرهها میچیدند و همیشه توشمال باشی یا ناظر مطبخ و سفره چی باشی پیشاپیش آنان قرار میگرفتند تا در کار گستردن سفرهها و ترتیب طعام نظارت کنند. خدمتگران سفرهها همه جوان و ساده روی بودند و سال هیچ یک از هجده و بیست نمیگذشت. اگر شاه در مازندران به سر میبرد خدمتگران مازندرانیاش به جای دستار، شبکلاه مانندی کوچک بر سر میگذاشتند که درونی از پوست و بیرونش از پارچهای پشمین بود و نوکی تیز داشت، ولی به فرمان شاه عباس آن را معکوس بر سر مینهادند، به طوری که سر در جانب پارچهای پنهان میشد و قسمت پوستی کلاه بیرون بود. این گونه کلاهها را به اصطلاح زمان بَرْک میگفتند. لباس خدمتگران نیز از پارچههای نقره دوز یا زردوزی شده به الوان مختلف بود. در رنگ لباس و کلاه و جوراب و شلوار آنان هماهنگی رعایت نمیشد. میهمانان همه در یک سوی سفرهها پشت دیوار مینشستند به طوری که هیچ کس مقابل دیگری قرار نمیگرفت و همیشه یک سوی سفره برای آمد و شد خدمتگزاران آزاد بود. ظرفهای پلو و گوشت و غیره را از آن سو پیش میهمانان میچیدند. چنان که هنوز هم در ایران متداول است تمام خوراکهای گوناگون را پهلوی هم بر سر سفره مینهادند. همین که قابهای پلو و لنگریهای گوشت و سایر خوردنیها چیده میشد سرپوش از سر آنها برمیداشتند و پلوهای گوناگون به رنگهای زرد و سپید و سیاه و سرخ به صورت اهرام پدیدار میشد. ظرفهای گوشت و مرغ و شربتهای مختلف و بورانی و غیره را هم در اطراف قابهای پلو میچیدند و از انواع نان نیز در دسترس حاضران مینهادند.
در زمان شاه عباس چنان که از سفرنامههای سفیران و جهانگردان بیگانه برمیآید در صرف طعام به کار بردن بشقابهای خصوصی هنوز مرسوم نبوده است و غذا را نیز بی کارد و چنگال و قاشق با دست میخوردهاند. در خوان شاهی دستمال سفره نیز برای آن که لباس آلوده نشود دور از خود و اندکی بر هوا نگه میداشتند. همین که از خوردن فارغ میشدند خدمتگران مخصوص آب دست میآوردند و چون دستها شسته میشد هر کس دست خویش را با دستمال زربفت یا ابریشمین لطیفی که معمولاً بر شال کمر میآویختند، خشک میکرد و این گونه دستمالها بیشتر بافته و ساخته هندوستان بود. قاشق تنها برای نوشیدن شربتهای مختلف ترش و شیرین بود که در اطراف خوراکیها دیگر میگذاشتند. شربت را در قدحهای بزرگ طلا میریختند و در هر قدح قاشق یا افشره خوری بزرگ چوبینی بود که میهمانان نزدیک به هر قدح برای نوشیدن شربت از آن استفاده میکردند. قاشقهای افشره خوری که از چوبهای معطر ساخته میشد بسیار بلند بود، به طوری که آنها را در حدود یک پا و نیم نوشتهاند. پس از آن که قابها و لنگریهای طعام و قدحهای شربت و خوراکیهای دیگر بر سفره چیده میشد توشمال باشی و سفره چینان زیر دست او در آن سوی سفرهها بر زانو مینشستند و با کفگیر طلای بزرگی به تقسیم طعام میپرداختند و بر ظروف پلو که پیش دست میهمانان قرار داده شده بود از ظرفهای دیگر خورشت و گوشت و کباب بره و مرغ و نیمرو و کوکو و امثال آن مینهادند. زیرا میهمانان چنان که اشاره شد همه بر یک سوی سفره مینشستند و بدین سبب دستشان به همه خوارکیها نمیرسید. اگر شاه نیز با میهمانان خود غذا میخورد در قسمت بالای شاه نشین برای او سفره گرانبهای جداگانه میگستردند و از هر گونه غذا و شربت در ظرفها و قدحهای مرصّع پیش رویش میگذاشتند و توشمال باشی با خدمتگران مخصوص دست در سینه آمادهی فرمانبری نزدیک سفرهی شاهی میایستادند، ولی شاه عباس در میهمانیهای بزرگ غالباً با میهمانان غذا نمیخورد و بیشتر خود نیز در مجلس میگشت و برای جای دادن به میهمانان و ترتیب و تقسیم طعام به خدمتگران دستور میداد. گاه نیز به دست خود سفره میچید و ظروف غذا را مرتب میکرد.[1]
در مدتی که میهمانان به صرف طعام سرگرم بودند نوازندگان همچنان مینواختند و رقاصان میرقصیدند و غلام بچگانی با صراحیهای بلور یا زرین در جامهای طلایی که کوچک و بی پایه و دسته، ولی بسیار سنگین بود به یکایک میهمانان شراب میدادند و تا کسی پیاله را واژگون بر سفره نمینهاد در جامش شراب میریختند. باده گساری در مجلس شاه با اشاره و دستور خاص وی آغاز میشد و چون ساقیان به درون مجلس میآمدند ملا باشی و روحانیون دیگر از میان میهمانان برمیخاستند و از مجلس بیرون میرفتند، زیرا هر کس که میماند ناگزیر شراب مینوشید. صرف طعام در مجلس شاه با خاموشی و ادب آمیخته بود؛ زیرا سکوت هنگام خوردن از روزگار قدیم در ایران شرط ادب بوده است. حتی شاه نیز کمتر سخن میگفت مگر وقتی که میخواست به توشمال باشی یا دیگران دستوری بدهد. اما چون نوبت به شراب میرسید خاموشی شکسته میشد و شاه با میهمانان و سران بزرگ کشور به گفتگو میپرداخت و این باده نوشی و گفتگو گاه ساعتها دوام مییافت.[2] همین که صرف طعام به پایان میرسید و میهمانان همه دست از خوراکیها میکشیدند به اشاره توشمال باشی در آفتابه لگنهای طلا و مرصع آبدست میآوردند. برای آن که دستهای چرب و آلوده نیکوتر شسته و پاک شود آب دست گرم بود. هر کس دست خود را پس از شستن با دستمال ابریشمین لطیفی که بر کمر داشت خشک میکرد. سپس سفرهها را برمیچیدند و خوانسالار به زبان ترکی و آوای بلند میگفت خدایا این سفره برکت ده و بر عمر و دولت شاه بیفزای و سربازان و نوکرانش را قوت عطا کن. دیگران نیز در جواب او فریاد میزدند الله الله. پس از این شکرگزاری بسیاری از میهمانان برمیخاستند و بی آن که چیزی بگویند آهسته از مجلس خارج میشدند. جمعی نیز به اشاره شاه نزدیک وی میرفتند و در صحبت او به باده گساری مینشستند یا اگر از جمله سفیران و فرستادگان بیگانه بودند به گفتگوهای سیاسی و مذاکره درباره موضوع مأموریت خویش میپرداختند.»[3]
[1] - در پاورقی صفحه 19 جلد چهارم زندگی شاه عباس اول آمده است که پس از آن که غذا خوردن پادشاه به پایان میرسید توشمال باشی حق داشت که چون شاه از طعام دست میکشید کارد خود را در هر یک از ظروفی که شاه از آنها خورده بود فرو برد و آن را به هر جا که میخواست بفرستد، زیرا مردم ایران معتقد بودند که دست مرشد کامل یا شاه متبرّک است و به هر مشروب یا خوراکی رسیده باشد آن مشروب یا غذا مایهی سلامت و شفای بیماران خواهد بود و توشمال باشی از این سخیف استفاده بسیاری میکرد.
[2] - دلاواله در باره گستردگی شرابخواری در ایران و به خصوص شهر همدان در صفحه 25 کتاب خود مینویسد: «خانههای همه دارای حیاطی هستند که در آن درختان میوه کاشته شده و این درختان در خیابانها و میادین شهر نیز به چشم میخورد و به خصوص درخت انگور همه جا فراوان است، زیرا ایرانیان با وجودی که مسلمان هستند بی محابا شراب میخورند و از این امر پروایی ندارند.»
لازم به ذکر است که در عقاید مردم شرابخواری پادشاهان اشکالی نداشته و آنان از گناه و قوانین شرعی مبرا بودهاند. در صفحه 369 کتاب عرصه دین و سیاست در عصر صفوی به نقل از سانسون چنین آمده است که:«در این زمان عقیدهی عوامانهای میان مردم رواج یافته بود که اصولاً مشروبخواری برای شاه گناه شمرده نمیشود. سانسون که در دوره شاه سلیمان در ایران بوده است پس از شرحی در این باره مینویسد به این ترتیب اگر شاه در رمضان روزه نگیرد با این که شراب بیاشامد به مناسبت این که پسر امام است و از دودمان پیغمبر میباشد مرتکب گناهی نمیشود و از رعایت کلیه اصول و قوانین شرعی معاف میباشد. روشن است که این قضاوتی نادرست است؛ اما به هر روی در میان تودههای مردم عقیدهای شبیه به این وجود داشته است.»
[3] - زندگانی شاه عباس اوّل، جلد چهارم، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، برگرفته از صفحات 2 تا 22
4- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401